تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-خ

۶۴ ذکر ابو حمزه خراسانى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن شریف اقران، آن لطیف اخوان. آن متمکّن طریقت، آن متوکّل حقیقت، آن کعبه مسلمانى، ابو حمزه خراسانى- رحمه اللّه علیه- از اجلّه مشایخ بود و از اکابر طریقت؛ و رفیع القدر و عالى‏همّت بود، و در فراست همتا نداشت و در توکّل و تجرید به نهایت رسیده؛ و ریاضت و کرامات او بسیار است و مناقب او بى‏شمار. خلوات شایسته داشت؛ و ابو تراب و جنید را یافته بود.

نقل است که یک‏بار به توکّل در بادیه نذر کرد که: از هیچ‏کس هیچ نخواهد و التفات نکند، و بدین نذر به سر برد بى‏دلو و رسن. [متوکّل‏وار مجرّد برفت. پاره‏یى‏] سیم در جیب داشت که خواهرش بدو داده بود. ناگاه توکّل داد خود طلبید. گفت: «شرم ندارى؟ آن که آسمان را بى‏ستون نگه مى‏دارد، معده تو را بى‏سیم سیر نتواند داشت؟».

پس آن سیم بینداخت و مى‏رفت. ناگاه در چاهى افتاد. ساعتى برآمد. نفس فریاد برآورد. ابو حمزه خاموش بنشست. یکى مى‏گذشت. آنجا سر چاه دید. خاشاکى چند به هم آورد تا سر چاه بگیرد. نفس ابو حمزه زارى کرد و گفت: «حق-تعالى- مى‏ فرماید:وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَهِ».

ابو حمزه گفت: «توکّل از آن قوى‏تر است که به عجز و سالوس نفس باطل شود».

تن زد تا آن‏کس سر چاه استوار کرد؛ و گفت: «آن‏کس که بر بالا نگه مى‏دارد، اینجا هم نگه دارد». روى به قبله توکّل آورد و سر فروبرد؛ و اضطرار به کمال رسید و توکّل بر قراربود. ناگاه شیرى بیامد و سر چاه باز کرد و دست در لب چاه زد و هر دو پاى فروگذاشت.

ابو حمزه گفت: «من همراهى گزند نکنم». الهامش دادند که: «خلاف عادت است.دست در این زن». دست در پاى او زد و برآمد. شیرى دید که هرگز صعب‏تر از آن ندیده بود. آوازى شنید که: «یا با حمزه کیف هذا؟ نجّیناک من التّلف بالتّلف- چون توکل بر ما کردى، ما تو را به دست کسى که هلاکت جان بدو بود نجات دادیم- پس شیر روى در زمین مالید و برفت.

نقل است که روزى جنید مى‏رفت. ابلیس را دید برهنه که بر گردن مردم مى‏جست. گفت: «اى ملعون! شرم ندارى از این مردمان؟». گفت: «کدام مردمان؟ اینها مردمان‏اند؟ مردمان آنهااند که در شونیزیّه‏اند، که جگرم را سوختند». جنید گفت:

«برخاستم و به مسجد رفتم. ابو حمزه را دیدم سر فروبرده. سر برآورد و گفت: دروغ گفت آن ملعون. که اولیاء خدا از آن عزیزترند که ابلیس را بر ایشان اطلاع باشد».

نقل است که او محرم بودى در میان گلیمى. در سالى یک‏بار بیرون آمدى از احرام.

پرسیدند از انس. گفت: «انس دلتنگى پدید آرد از زیستن با خلق». و گفت:«غربت آن است که آن را از اقربا و پیوستگان خویش وحشت بود و از ایشان بیگانه باشد». و گفت: «هر که را وحشت بود از نفس خویش، انس گرفته است دل او در موافقت خداوند خویش، تعالى». و گفت: «هر که دوستى مرگ در دل او جاى گیرد، هر چه باقى است بر وى دوست کنند و هر چه فانى است بر وى دشمن گردانند».

و گفت:توکّل آن است که بامداد برخیزد، از شب یادش نیاید و چون شب درآید، از بامداد یادش‏ نیاید». و از وى وصیّتى خواستند. گفت: «توشه بسیار بساز این ره را که در پیش دارى». و وفاتش در نشابور بود و در جوار ابو حفص حدّاد دفن کردند.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطارنیشابوری

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=