شیخ محیى الدّین بن العربى- رضى اللّه عنه- در فتوحات مىگوید که: «من سالها بنفس خود خدمت وى کردهام، و سنّ وى آن وقت بر نود و پنج سال زیادت بود و من شرم مىداشتم که به روى وى نگرم از تازگى و نازکى رخساره وى. هر که وى را بدیدى پنداشتى که چهاردهساله است. و وى را با حضرت حق- سبحانه و تعالى- حالى عجب بود، و مرا بر همه کسانى که از ابناى جنس من به خدمت وى مىرسیدند، اختیار کرده بود و مىگفت: مثل فلان، کسى ندیدهام، وقتى که پیش من مىآید به همگى خود مىآید و در بیرون هیچ نمىگذارد، و وقتى که بیرون مىرود به همگى خود بیرون مىرود، [و] پیش من هیچ باقى نمىگذارد.»
و هم شیخ مىگوید که: «از وى شنیدم که مىگفت: مرا عجب مىآید از کسى که مىگوید که حق را- سبحانه- دوست مىدارم و به وى شادمانى نمىکند، و حال آن که حق- سبحانه- مشهود وى است و چشم وى ناظر به اوست در هر چیزى، یک طرفه العین غایب نمىشود. این مردمان چون دعوى محبّت او مىکنند و مىگریند؟ آیا شرم نمىدارند؟ قرب محبّ از همه مقرّبان زیادت است، پس براى چه مىگریند؟ پس گفت: اى فرزند! چه مىگویى در آنچه من مىگویم؟ گفتم: سخن آن است که تو مىگویى. بعد از آن گفت: و اللّه مرا تعجّب مىآید. حبیب من فاتحه الکتاب را خدمت من فرموده است، و اللّه که هرگز مرا فاتحه از وى مشغول نساخته است، و حجاب من نشده.»
و هم شیخ مىگوید: «در میان آن که ما پیش وى نشسته بودیم، ضعیفهاى درآمد و شهرى را نام برد که شوهر من به آنجا رفته است و داعیه داشته است که زن دیگر بکند. گفتم: مىخواهى که بازآید؟ گفت: آرى. روى به فاطمه کردم و گفتم: اى مادر! مىشنوى که چه مىگوید؟
گفت:تو چه مىخواهى؟ گفتم: قضاى حاجت وى، و حاجت وى آن است که شوهر وى بیاید.
گفت:سمعا و طاعه، حالى فاتحه الکتاب را مىفرستم و وى را وصیّت مىکنم که شوهر این زن را بیارد. و فاتحه را خواندن گرفت، و من هم با وى خواندم و دانستم که از قرائت فاتحه صورتى جسدانى انشا کرد و وى را فرستاد، و در وقت فرستادن گفت: اى فاتحه الکتاب! مىروى به فلان شهر و شوهر این زن را مىبینى و وى را نمىگذارى تا نمىآرى.» شیخ مىگوید که: «از فرستادن فاتحه تا آمدن شوهر وى بیش از آن فرصت نشد که قطع آن مسافت توان کرد.»
نفحات الأنس//عبدالرحمن جامی