آن قطب عالم روحانى، آن معدن حکمت ربّانى، آن ساکن کعبه سبحانى، آن گوهر بحر وفا، امام المشایخ ابن عطا- رحمه اللّه علیه- سلطان اهل تحقیق بود و برهان اهل توحید، و در فنون علم آیتى بود و در اصول و فروع مفتى. و هیچکس را پیش از وى در اسرار تنزیل و معانى و تأویل آن و علم بیان و لطایف آن، [آن کشف] نبود که او را.
کمالى عظیم داشت و جمله اقران او را محتشم داشتند، و ابو سعید خرّاز در کار او مبالغت کردى و جزاو را تصوّف مسلّم نداشتى. و از کبار مریدان جنید بود.
نقل است که جمعى به صومعه او شدند. جمله صومعه دیدند تر شده. گفتند: «این چه حالت است؟» گفت: «مرا حالتى پدید آمد. از خجالت گرد صومعه مىگشتم و آب از چشم مىریختم». گفتند: «چه بود؟». گفت: «در کودکى کبوترى از آن کسى بگرفتم. یادم آمد. هزار درم نقره به ثواب خداوندش دادم. هنوز دلم قرار نمىگیرد. مىگریم تا حال چه شود؟». و از او پرسیدند که: «هر روز چند قرآن برخوانى؟». گفت: «پیش از این در شبانروزى دو ختم کردمى. اکنون چهارده سال است تا مىخوانم. امروز به سوره الانفال رسیدم». یعنى پیش از این به غفلت مىخواندم.
نقل است که او را ده پسر بود، همه صاحب جمال، و در سفرى مىرفتند با پدر.ناگه دزدان بدیشان رسیدند و یکیک پسران او را گردن مىزدند و او هیچ نمىگفت، هر پسرى که بکشتندى، روى سوى آسمان کردى و بخندیدى، تا نه پسر را گردن زدند.چون دهم پسر را خواندند که به قتل آورند، روى به پدر کرد [و گفت]: «زهى بىشفقت پدرى که تویى، که نه پسر را گردن زدند و تو مىخندى و چیزى نمى گویى!»
گفت:«جان پدر! آنکس که این مىکند، با او هیچ نتوان گفت. او خود مىبیند و مىداند، و مىتواند [اگر خواهد، همه را نگاه دارد». دزد چون] این بشنید، حالتى در وى ظاهر شد. گفت: «اى پیر! اگر این سخن پیش از این گفتى، هیچ پسرت کشته نمى شد».
نقل است که روزى با جنید گفت که: «اغنیا فاضلترند از فقرا، که با اغنیا در قیامت حساب کنند. و حساب شنوانیدن کلام بىواسطه بود در محلّ عتاب، و عتاب از دوست فاضلتر از حساب». جنید گفت: «اگر با اغنیا حساب کنند، از درویشان عذر خواهند و عذر فاضلتر از حساب». شیخ علىّ بن عثمان جلّابى اینجا لطیفهیى مىگوید که: «در تحقیق محبّت، عذر بیگانگى بود، و عتاب مجاملت دوست باشد. یعنى عتاب مرمّت محبّت است. که گفتهاند که: العتاب مرمّه المحبّه. دوستى چون خواهند که بى خلل شود، مرمّت کنند به عتاب، و عذر در موجب تقصیر بود». و من نیز اینجا حرفى بگویم: در عتاب سر از سوى بنده مىافتد که حق-تعالى- بنده [را] غنى گردانیده است و بنده از سر نفس به فضول مشغول گشته تا به عتاب گرفتار شده، امّا در فقر سر از سوى حق مى افتد که بنده را فقیر مىدارد تا بنده به سبب فقر این همه رنج کشد.
پس آن را عذر مىباید خواست و عذر از حق بود که عوض همه چیزها بود. که هر که فقیرتر بود، به حق غنىتر بود- که انتم الفقراء الى اللّه، و انّ اکرمکم عند اللّه اتقاکم- و هر که توانگرتر بود، از حق دورتر بود که: درویشى که توانگر را تواضع کند، دو ثلثش از دین برود. پس توانگر، مغرور توانگرى [بود، که] دانى که حالش چون بود، که ایشان به حقیقت مردهاند- که: ایّاکم و مجالسه الموتى- و بعد از پانصد سال از درویشان، به حق راه یابند، و عتابى که پانصد سال انتظار باید کشید، از عذرى که اهل آن به پانصد سال غرق وصل باشند، کجا بهتر باشد؟ چه گویى؟ که پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- مر فرزندان خود رابه جز فقر روا نداشت و بیگانگان را به عطا توانگر مىکرد. کجا توان گفت که توانگران از درویشان فاضلتر؟ پس قول قول جنید است.
بعضى از متکلّمان ابن عطا را گفتند، «چه بوده است شما صوفیان را که الفاظى اشتقاق کردهاید که به گوش مستمعان غریب است و زبان معتاد را ترک کردهاید؟ و این از دو بیرون نیست: یا تمویه مىکنید و حق- تعالى- را تمویه به کار نیاید، پس درست شد که: در مذهب شما عیبى ظاهر گشت که پوشیده مىکردید سخنها را بر مردمان».
ابن عطا گفت: «از بهر آن کردیم که ما را بدین عزّت بود. از آن که این عمل بر ما عزیز بود، نخواستیم که به جز این طایفه این را بدانند و نخواستیم که لفظ مستعمل عام به کار داریم، لفظى خاصّ پیدا کردیم».
و او را کلمات عالى است: و گفت: «بهترین عمل آن است که کردهاند و بهترین علم آنچه گفته [اند]. هر چه نگفتهاند مگوى و هر چه نکردهاند مکن». و گفت: «مرد را اوّل در میدان علم جویند، آنگاه در میدان حکمت، آنگاه در میدان توحید. اگر در این سه میدان نبود، طمع از دین او گسسته کن». و گفت: «بزرگترین دعوىها آن است که کسى دعوى کند به خدا و اشارت کند به خدا یا سخن گوید از خداى، و قدم در میدان انبساط نهد. که این همه از صفات دروغ زنان است». و گفت: «نشاید که بنده التفات کند بر صفات، و به صفات فروآید». و گفت: «هر علمى را بیانى است و هر بیانى را زبانى و هر زبانى را عبارتى و هر عبارتى را طریقتى و هر طریقتى را جمعىاند مخصوص. پس هر که میان [این] احوال جدا تواند کرد، او را رسد که سخن گوید».
و گفت: «هر که خود را به ادب سنّت آراسته دارد، حق- تعالى- او را به نور معرفت آراسته و منوّر گرداند». و گفت: «هیچ مقامى نیست برتر از موافقت در فرمانها و در اخلاق». و گفت: «بزرگترین غفلتها آن غفلت است که: از خداى- عزّ و جلّ- غافل ماند و از فرمانهاى او و از معاملت او». و گفت: «بندهیى است مقهور و علمى است مقدور و در این میان هر دو، نیست معذور». و گفت: «نفسهاى خود را در هواء نفس خود صرف مکن. بعد از آن از براى هر که خواهى از موجودات صرف مىکن». و گفت: «افضل طاعات گوش داشتن حقّ است بر دوام اوقات». و گفت: «اگر کسى بیست سال در شیوه نفاق قدم زند و در این مدّت براى نفع برادرى یکقدم بردارد، فاضلتر از آن که شست سال عبادت به اخلاص کند از براى نجات نفس خود». و گفت: «هر که به چیزى دون خداى ساکن شود، بلاء او در آن چیز بود». و گفت: «صحیحترین عقلها عقلى است که موافق توفیق بود، و بدترین طاعات طاعتى است که از عجب خیزد، و بهترین گناهها گناهى است که توبه از پس آن درآید». و گفت: «آرام گرفتن به اسباب، مغرور شدن است؛ و ایستادن بر احوال، بریدن از محوّل احوال». و گفت: «باطن جاى نظر حقّ است و ظاهر جاى نظر خلق. جاى نظر حق به پاکى سزاوارتر از جاى نظر خلق».
و گفت: «هر که اوّل مدخل او به همّت بود به خداى رسد؛ و هر که اوّل مدخل او به ارادت بود به آخرت رسد؛ و هر که اوّل مدخل او آرزو بود به دنیا رسد». و گفت: «هر چه بنده را از آخرت بازدارد دنیا بود، و بعضى را دنیا سرایى بود و بعضى را تجارتى و بعضى را عزّى و غلبه یى،و بعضى را علمى و مفاخرتى به علم، و بعضى را مجلسى و بعضى را نفسى و شهوتى. همّت هر یکى از خلق به حدّ خویش، بسته آناند که در آناند».
و گفت:«دلها را شهوتى است و ارواح را شهوتى و نفوس را شهوتى. همه شهوات را جمع کردند.شهوات ارواح را قرب بود، شهوات دلها را مشاهده و شهوات نفس را لذّت گرفتن به راحت».
و گفت: «سرشت نفس بر بى ادبى است و بنده مأمور است به ملازمت ادب. نفس بدانچه او را سرشتهاند مىرود در میدان مخالفت، و بنده به جهد او را بازمىدارد از مطالبت بد. هر که عنان او گشاده کند، در فساد با او شریک بود».
پرسیدند که: «بر خداى- تعالى- چه دشمن تر؟». گفت: «رؤیت نفس و احوال او و عوض جستن بر فعل خویش». و گفت: «قوت منافق خوردن و آشامیدن بود و قوت مؤمن ذکر و حمد بود». و گفت: «انصافى که میان خداوند و بنده بود، در سه منزلت است:استعانت و جهد و ادب، از بنده استعانت خواستن و از خداى- تعالى- قوّت دادن؛ و از بنده جهد و از خداى- عزّ و جلّ- توفیق [دادن]؛ و از بنده ادب به جاى آوردن و از خداى عزّ و جلّ کرامت دادن». و گفت: «هر که ادب یافته بود به آداب صالحان، او را صلاحیت بساط کرامت بود؛ و هر که ادب یافته بود به آداب صدّیقان، او را صلاحیت بساط انس بود و انبساط». و گفت: «هر که را از آداب محروم گردانیدند، از همه خیراتش محروم گردانیدند». و گفت: «تقصیر در ادب در حالت قرب صعبتر بود از تقصیر ادب در بعد، که از جهّال کبایر درگذارند و صدّیقان را به چشم زخمى و التفاتى بگیرند».
و گفت:«هلاکت اولیا به لحظات قلوب است، و هلاکت عارفان به خطرات اشارت، و هلاکت موحّدان به اشارت حقیقت». و گفت: «موحّدان چهار طبقهاند: طبقه اوّل آن که نظر در وقت و حالت مىکنند. دوّم آن که نظر در عاقبت مىکنند. سیّوم آن که نظر در حقایق مىکنند. [چهارم آن که نظر در سابقت مىکنند]». و گفت: «ادنى منازل مرسلان اعلى مراتب شهداست، و ادنى منازل شهدا اعلى مراتب صلحاست، و ادنى منازل صلحا اعلى منازل مؤمنان است». و گفت: «خداى- تعالى- را بندگاناند که اتصال ایشان به حق درست شود و چشمهاى ایشان تا ابد بدو روشن بود. ایشان را حیات نبود الّا بدو و [به] سبب اتصال دلهاى ایشان [بدو، و دلهاى ایشان] را به صفاء یقین نظر دایم بود بدو. که حیات ایشان به حیات او متّصل بود. لاجرم ایشان را تا ابد مرگ نبود».
و گفت: «چون کشف گردد ربوبیت در سرّ و صاحب آن نفس زند، آن بر او حرام گردد و برود و هرگز بازنیاید». و گفت: «غیرت فریضه است بر اولیاى خداى». پس گفت: «چه نیکوست غیرت در وقت منادمت و [در] محبّت». و گفت: «اگر صاحب غیرت را حالتى صحیح بود، کشتن او فاضلتر از آن بود که غیر او»- یعنى حال صحیح صاحب غیرت چنان به غایت بود که هر که او را بکشد، ثواب یابد تا او از آن آتش غیرت برهد- و گفت: «همّت آن است که هیچ از عوارض، آن را باطل نتواند گردانید». و گفت: «همت آن است که در دنیا نبود». و گفت: «زندگى محبّ به دل است و زندگى مشتاق به اشک و زندگى عارف به ذکر و زندگى موحّد به زبان و زندگى صاحب تعظیم به نفس و زندگى صاحب همّت به انقطاع از نفس. و این زندگى سوختن و غرقه شدن بود». اگر کسى گوید که: «زندگى موحّدان به زبان چگونه بود؟»، گوییم: باطنش همه توحید گرفته بود. یکذرّه از باطنش خبر نبود، جز آن که زبان مىجنباند چنان که آن بزرگ گفت: «سى سال است تا ما بایزید مىجوییم». و زندگى صاحب تعظیم به نفس چنان بود که زبانش از کار شده بود و نفسى مانده، و زندگى صاحب همّت و منقطع شدن نفس آن بود که اگر در آن هیبت نفس زند، هلاک شود. کما قال- علیه السّلام- «لى مع اللّه وقت [که] نه من در گنجم که نبىّ مرسلم، نه جبریل».
و گفت: «علم چهار است: علم معرفت و علم عبادت و علم عبودیت و علم خدمت». و گفت: «حقیقت اسم بنده است و هر حقّى را حقیقتى است [و هر حقیقتى را حقّى و هر حقّى را حقّى]»- یعنى هر حقیقت که تو دانى اسم بنده بود و آن بىنشان است و بىنهایت. و چون بىنهایت بود هر حقّى را حقیقتى بود- و گفت: «حقیقت توحید نشان توحید است»- و این سخن بیان آن است که: حقیقت اسم بنده است- و گفت: «صدق توحید آن بود که قایم به یکى بود». و گفت: «چون محبّ دعوى مملکت کند از محبّت بیفتد».
و گفت: «وجد انقطاع اوصاف است تا نشان ارادت نماند، همه اندوه بود». و گفت: «هرگه که تو یاد وجد توانى کرد، وجد از تو دور است». و گفت: «نشان ثبوت محبّت، برخاستن حجاب است میان قلوب و علّام الغیوب». و گفت: «علم بزرگترین هیبت است و حیا. چون از این هر دو دور ماند، هیچچیز در او بنماند». و گفت: «هر که را توبه با عمل درست بود، توبه وى مقبول بود». و گفت: «عقل آلت عبودیّت است نه اشراف بر ربوبیّت». و گفت: «هر که توکّل کند بر خدا براى خدا، [خدا] کارش بسازد در این جهان و در آن جهان، و تا متوکّل بود بر خداى بر توکّل خویش، نه براى نسبتى دیگر». و گفت: «توکّل حسن التجاست به خداى- تعالى و صدق افتقار بدو».
و گفت:«توکّل آن است که تا شدّت فاقه در تو پیدا نشود، به هیچ سبب بازننگرى و از حقیقت سکون بیرون نیایى. چنان که حق داند که تو بدان راست ایستادهاى». و گفت: «معرفت را سه رکن بود: هیبت و حیا و انس».
و گفت: «رضا نظر کردن دل است به اختیار قدیم خداى- تعالى- در آنچه در ازل بنده را اختیار کرده است و آن دست داشتن خشم است». و گفت: «رضا آن است که به دل به دو چیز نظاره کند. یکى آن که بیند که: آنچه در وقت به من رسید مرا در ازل این اختیار کرده است، و دیگر آن که بیند که: مرا اختیار کرد، آن فاضلتر [است] و نیکوتر». و گفت: «اخلاص آن است که خالص بود از آفات».
و گفت: «تواضع قبول حق بود». و گفت: «تقوى را ظاهرى است و باطنى:ظاهرش نگهداشتن حقهاست و حدها، و باطنش نیت و اخلاص». پرسیدند که:«ابتداى این کار چیست و انتهاش کدام است؟».
گفت:«ابتداش معرفت است و انتهاش توحید». و گفت: «قرار گرفتن به دو چیز است: آداب عبودیت و تعظیم حقّ ربوبیّت». و گفت: «ادب ایستادن است بر مراقبت، با هر چه نیکو داشتهاند گفته آید» [گفتند]: «این چگونه است؟». گفت: «آن که معاملت با خداى- تعالى- به ادب کند پنهان و آشکارا.چون این به جاى آوردى، ادیب باشى اگر چه اعجمى باشى».
گفتند: «از طاعت کدام فاضلتر؟». گفت: «مراقبت حق بر دوام وقت». پرسیدند از شوق. گفت: «سوختن دل بود و پاره شدن جگر و زبانه زدن آتش در وى». گفتند:«شوق برتر بود یا محبّت؟». گفت: «محبّت. زیرا که شوق از او خیزد». و گفت: «چون آوازه و عصى آدم [برآمد]، جمله چیزها بر آدم بگریستند مگر سیم و زر. حق- تعالى- به ایشان وحى کرد که: چرا بر آدم نگریستید؟ گفتند: ما بر کسى که در تو عاصى شود نگرییم! حق- تعالى- فرمود که به عزّت و جلال من که قیمت همه چیز به شما آشکارا کنم و فرزندان آدم را خادم شما گردانم».
نقل است که یکى با وى گفت که: «عزلتى خواهم گرفت». گفت: «به که خواهى پیوست چون از خلق مىبرى؟». گفت: «پس چه کنم؟». گفت: «به ظاهر با خلق مى باش و به باطن با حق».
نقل است که اصحاب خود را گفت که: «به چه بلند گردد درجه مرد؟». بعضى گفتند: «به کثرت صوم»، بعضى گفتند: «به مداومت صلاه» و بعضى گفتند: «به مجاهده و محاسبه و بذل مال». ابن عطا گفت: «بلندى نیافت آن که یافت الّا به خوى خوش. نبینى که مصطفى را- علیه الصّلاه و السّلام- به این ستودند؟ که: و انّک لعلى خلق عظیم».
نقل است که یکبار پیش اصحاب پاى دراز کرد و گفت: «ترک ادب پیش اهل ادب، ادب است». چنان که رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- پاى دراز کرده بود پیش ابو بکر و عمر- رضى اللّه عنهما- که با ایشان صافىتر بود. چون عثمان- رضى اللّه عنه- درآمدى، پاى گرد کردى.
نقل است که او را به زندقه منسوب کردند. علىّ بن عیسى که وزیر خلیفه بود، او را بخواند و در سخن با او جفا کرد، و ابن عطا با او سخن درشت گفت. وزیر در خشم شد. فرمود تا موزه از پایش بکشیدند و بر سرش مىزدند تا بمرد. و او در این میان گفت:قطع اللّه یدیک و رجلیک»- خداى، تعالى دست و پایت بریده گرداناد- بعد از مدّتى خلیفه بر وى خشم گرفت. فرمود تا دست و پایش ببریدند. بعضى از مشایخ از این جهت ابن عطا را بازدارند. یعنى چرا بر کسى که دعاى نیک توانى کرد، دعاى بد کنى؟
بایستى که دعا نیک کردى. امّا عذر چنین گفتهاند که: تواند بود که از آن دعاى بد کرد که او ظالم بود، براى نصیب مسلمانان؛ و گفتهاند که او از اهل فراست بود، مىدانست که با او چه خواهند کرد. موافقت قضا کرد تا حق بر زبان او براند و او در میان نه. و مرا چنان مىنماید که: ابن عطا او را نیک خواست نه بد. تا درجه شهادت یافت و خوارى [کشیدن] در دنیا و از مال و جاه و منصب افتادن. و این وجهى نیکوست. پس ابن عطا او را نیک خواسته بود. که عقوبت این جهان در جنب آن جهان سهل است. و السّلام.
تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى