آن عالم فرع و اصل، آن حاکم فصل و وصل، آن ستوده رجال، آن ربوده جلال، آن به حقیقت ولى، شیخ وقت فتح موصلى- رحمه اللّه علیه- از بزرگان مشایخ بود و صاحب همّت بود و حزنى و خوفى غالب داشت و انقطاع از خلق. و خود را از خلق پنهان داشتى، تا حدّى که دستهیى کلید بر هم بسته بود به شکل بازرگانان. هر کجا رفتى، در پیش سجّاده نهادى تا کسى ندانستى که او کى است؟ ابو عبد اللّه بن جلّا گوید که در خانه سرى بودم. چون پاره یى از شب بگذشت، جامه ها پوشید و ردا برافگند. گفتم: «در این وقت کجا مى روى؟». گفت: «به عیادت فتح موصلى». چون بیرون آمد، عسس او را بگرفت و به زندان برد. چون روز شد، فرمودند که محبوسان را چوب زنند. چون جلّاد دست برداشت تا او را بزند، دستش خشک شد. نتوانست جنبانیدن.
جلّاد را گفتند:«چرا نمىزنى؟». گفت: «شخصى برابر من ایستاده است و مىگوید: هان! تا نزنى. و دست بىفرمان شد». بنگرستند، فتح موصلى بود. سرى را نزد او بردند و رها کردند.
نقل است که روزى فتح را سؤال کردند از صدق. دست در کوره آهنگرى کرد.پاره یى آهن تافته بیرون آورد و بر دست نهاد و گفت: «صدق این است».
فتح گفت: امیر المؤمنین على- علیه السّلام- را به خواب دیدم. گفتم: «مراوصیّتى کن». گفت: «ندیدم نیکوتر از تواضع چیزى [و ندیدم چیزى] که توانگر کند مرد درویش را، جز امید ثواب حق». گفتم: «بیفزاى». گفت: «نیکوتر از این، کبر درویش است برتوانگر از غایت اعتماد که او دارد بر حق».
نقل است که [فتح گفت]: وقتى در مسجد بود [م] با یاران. جوانى درآمد با پیرهن خلق و سلام کرد و گفت: «غریبان را خداى باشد. پس فردا به فلان محلّت آى و خواجه نشان خواه. و من خفته باشم. مرا بشوى و این پیراهن را کفن کن و به خاک دفن کن».
برفتم و چنان کردم و بعد از دفن خواستم که بازگردم، دامنم بگرفت و گفت: «اگر مرا اى فتح! در حضرت خداى- عزّ و جلّ- منزلتى بود تو را مکافات کنم بر این رنج که دیدى»، پس گفت: «مرد بر آن میرد که بر آن زیسته باشد». این بگفت و خاموش شد.
نقل است که یک روز مى گریست و اشکهاى خون آلود از دیدگان مى بارید.گفتند: «یا فتح! چرا پیوسته گریانى؟». گفت: «چون از گناه خود یاد مىکنم، خون روان مىشود از دیده من که: نباید که گریستن من به ریا بود نه به اخلاص!».
نقل است که کسى فتح را پنجاه درم آورد. گفت: «در خبر است که هر که را بىسؤال چیزى دهند و رد کند، بر حق- تعالى- رد کرده است». یک درم بگرفت و باقى بازداد. و گفت: «با سى پیر صحبت داشتم که ایشان از جمله ابدال بودند. همه گفتند: پرهیز از صحبت خلق. و همه به کم خوردن فرمودند. اى مردمان! نه هر که طعام و شراب از بیمار بازگیرد، بمیرد؟». گفتند «بلى» گفت: «هم چنین دل که از او علم و حکمت و سخن مشایخ بازگیرى، بمیرد».
و گفت: وقتى سؤال کردم از راهبى که: «راه به خداى- تعالى- چگونه است؟». گفت: «چو کار وى آوردى، اینجا است». و گفت: «اهل معرفت آن قوماند که چون سخن گویند، از خدا گویند، و چون عمل کنند، براى خدا کنند و چون طلب کنند، از خداى طلب کنند». و گفت: «مداومت بر ذکر دل اینجا، شادى محبوب پدید آید و هر که آرزومند بود به خداى- عزّ و جلّ- روى بگرداند از هر چه جز اوست».
نقل است که چون فتح وفات کرد، او را به خواب دیدند. گفتند:«خداى عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟». گفت: «خداى- تعالى- فرمود که: یا فتح! فرشته گناه تو را فرموده بودم تا چهل سال هیچ گناه بر تو ننویسد از بهر گریستن بسیار تو». و السّلام.
تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری