تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-ط

۲۱ ذکر داود طائى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن شمع دانش و بینش، آن چراغ آفرینش، آن عامل طریقت، آن عالم حقیقت، آن مرد خدایى، داود طائى- رحمه اللّه علیه- از اکابر این طایفه بود و سیّد القوم، و در ورع به حدّ کمال بود و در انواع علوم بهره‏یى تمام داشت، خاصّه در فقه که در سر آمده بود و متعیّن گشته. و بیست سال ابو حنیفه را شاگردى کرد. و فضیل و ابراهیم ادهم را دیده بود و پیر طریقت او حبیب راعى بود. و از اوّل کار در اندرون او حزنى غالب بود و پیوسته از خلق رمیده بود. و سبب توبه او این بود که از نوحه‏گرى این بیت شنید:

باىّ خدّیک تبدّى البلى؟ و اىّ عینیک اذا سالا؟

کدام روى و موى بود که در خاک ریخته نشد؟ و کدام چشم است که در زمین ریخته نگشت؟

دردى عظیم از این معنى به وى فروآمد و قرار از وى برفت و متحیّر گشت و همچنان به درس امام ابو حنیفه رفت. امام او را نه بر حال خود دید. گفت: «تو را چه بوده است؟». او واقعه بازگفت و گفت: «دلم از دنیا سرد شده است و چیزى در من پیدا گشته که راه بدان نمى‏دانم و در هیچ کتاب معنى آن نمى‏یابم و به هیچ فتوى درنمى‏آید».

امام گفت:«از خلق اعراض کن». داود روى از خلق بگردانید و در خانه معتکف شد.

چون مدتى برآمد، امام ابو حنیفه پیش او رفت و گفت: «این کارى نباشد که در خانه‏ متوارى شوى. [کار آن باشد که در میان ائمّه نشینى و سخن نامعلوم ایشان بشنوى‏] و بر آن صبر کنى و هیچ نگویى، و آن مسائل را به از ایشان دانى».

داود دانست که چنان است که او مى‏گوید. یک سال به درس مى‏آمد و در میان ائمّه مى‏نشست و هیچ نمى‏گفت. و هر چه مى‏گفتند، صبر مى‏کرد و جواب نمى‏داد و بر استماع بسنده مى‏کرد. چون یک سال تمام شد، گفت: «این صبر یک‏ساله من کار سى‏ساله بود که کرده شد». پس به حبیب راعى افتاد و گشایش او در این راه از او بود. تا مردانه پاى در این راه نهاد و کتب را به آب فرا داد و عزلت گرفت و امید از خلایق منقطع گردانید.

نقل است که بیست دینار زر به میراث یافته بود و در بیست سال مى‏خورد. تا مشایخ بعضى گفتند که: «طریق ایثار است نه نگاه داشتن». او گفت: «من این‏قدر از آن نگه مى‏دارم که سبب فراغت من است. تا با این مى‏سازم تا بمیرم». و هیچ از کار کردن نیاسود. تا حدّى که نان در آب زدى و بیاشامیدى، گفتى: «میان این و خوردن، پنجاه آیت از قرآن بر مى‏توان خواند و روزگار [چرا] ضایع کنم؟».

ابو بکر عیّاش گوید: به حجره داود رفتم. او را دیدم پاره‏یى نان خشک در دست داشت و مى‏گریست. گفتم: «یا داود! چه بوده است تو را؟». گفت: «مى‏خواهم که این پاره نان بخورم و نمى‏دانم که حلال است یا نه؟». دیگرى گفت: پیش او رفتم. سبویى آب دیدم در آفتاب نهاده. گفتم: «چرا در سایه ننهى؟». گفت: «اینجا نهادم، سایه بود.اکنون از خدا شرم دارم که از بهر نفس تنعّم کنم».

نقل است که سرایى بزرگ داشت و [در آنجا خانه بسیار بود]. یک خانه خراب مى‏شد و با خانه دیگر مى‏نشست. گفتند: «چرا عمارت خانه نمى‏کنى؟». گفت: « [مرا] با خداى- عزّ و جلّ- عهدى است که دنیا را عمارت نکنم». همه سراى او فروافتاد، جز دهلیز. آن شب که او را وفات رسید، دهلیز نیز فروافتاد. یکى‏ دیگر پیش او رفت و گفت: «سقف خانه شکسته است و بخواهد افتاد». داود گفت: «بیست سال است تا این‏ سقف را ندیده ‏ام».

نقل است که گفتند: «چرا با خلق ننشینى؟». گفت: «با که نشینم؟ که اگر با خردتر از خود نشینم، مرا به کار دین نمى‏فرماید. و اگر با بزرگ‏تر نشینم، عیب من بر من نمى‏شمرند و مرا در چشم من مى‏آرایند. پس صحبت خلق را چه کنم؟». گفتند: «چرا زن نخواهى؟». گفت: «مؤمنه‏یى را نتوانم فریفت». گفتند: «چگونه؟». گفت: «چون او را بخواهم، در گردن خود کرده باشم [که من کارهاى او را قیام نمایم، دینى و دنیاوى. چون نتوانم کرد، او را فریفته باشم»]. گفتند: «آخر محاسن را شانه کن». گفت: «فارغ مانده‏ام که این کار کنم؟».

نقل است که شبى مهتاب بود. به بام آمد و در آسمان مى‏نگریست و در ملکوت تفکّرى مى‏کرد، و مى‏گریست تا بى‏خود شد و بیفتاد بر بام همسایه. همسایه پنداشت که دزد بر بام است. با تیغى بر بام آمد. داود را دید. دست او بگرفت و گفت: «تو را که انداخت؟». گفت: «نمى‏دانم. بى‏خود بودم. مرا خبر نیست».

نقل است که او را دیدند که به نماز مى‏دوید. گفتند: «چه شتاب است؟». گفت:«لشکر بر در شهر است و منتظر من است». گفتند: «کدام لشکر؟». گفت: «مردگان گورستان». و چون سلام نماز بازدادى، چنان رفتى که گویى از کسى مى‏گریزد. تا در خانه رفتى. و عظیم کراهیّت داشتى به نماز شدن، سبب وحشت از خلق. تا حق- تعالى آن مئونت از وى کفایت کرد، چنان که نقل است که مادرش روزى او را دید در آفتاب نشسته و عرق از وى روان شده. گفت: «جان مادر! گرمایى عظیم است و تو صائم‏الدهرى، اگر در سایه نشینى، چه باشد؟». گفت: «اى مادر! از خدا شرم دارم که قدم براى خوش آمد نفس خویش بردارم. و من خود، روایى ندارم». مادر گفت: «این چه سخن است؟». گفت: «چون در بغداد آن حال‏ها و ناشایست‏ها بدیدم، دعا کردم تا حق تعالى- روایى از من بازگرفت تا معذور باشم و به جماعت حاضر نباید شد تا آنها نباید دید. اکنون شانزده سال است تا روایى ندارم و با تو نگفتم».

نقل است که دایم اندوهگین بودى. چون شب درآمدى، گفتى: «آه،اندوه توام‏

بر همه اندوهها غلبه کرد و خواب از من برد». و گفتى: «ز اندوه کى بیرون آید آن که مصایب بر وى متواتر گردد؟». وقتى درویشى گفت: در پیش داود رفتم. او را خندان یافتم. عجب داشتم. گفتم: «یا با سلیمان این خوشدلى از چیست؟». گفت: «سحرگاه مرا شرابى دادند که آن را شراب انس گویند. امروز عید کردم و شادى پیش گرفتم».

نقل است که نان مى‏خورد و ترسایى به وى مى‏گذشت. پاره‏یى بدو داد تا بخورد.آن شب ترسا با حلال خود جمع شد. معروف کرخى در وجود آمد. ابو ربیع واسطى گوید: او را گفتم: «مرا وصیّتى کن». گفت: صم عن الدّنیا و افطر فى الآخره- گفت: از دنیا روزه گیر و مرگ را عید ساز و از مردمان بگریز چنان که از شیر درنده گریزند- دیگرى از وى وصیّتى خواست. گفت: «زبان نگه دار». گفت: «زیادت کن». گفت: «تنها باش از خلق و اگر توانى دل از ایشان ببر». گفت: «زیادت کن». گفت: «از این جهان باید که بسنده کنى به سلامت دین، چنان که اهل دنیا بسنده کردند به سلامت دنیا».

دیگرى وصیّتى خواست. گفت: «جهدى که کنى در دنیا، به قدر آن کن که تو را در دنیا مقام خواهد بود و در دنیا به کار خواهد آمد. و جهدى که کنى براى آخرت، چندان کن که تو را در آخرت مقام خواهد بود و به قدر آن که تو را در آخرت به کار خواهد آمد». دیگرى از وى وصیّتى خواست. گفت: «مردگان منتظر تواند». و گفت: «آدمى توبت و طاعت بازپس مى‏افکند، راست بدان ماند که شکار مى‏کند تا منفعت آن دیگرى را رسد». مریدى را گفت: «اگر سلامت خواهى، سلامى کن بر دنیا به وداع. و اگر کرامت خواهى، تکبیرى بر آخرت گوى به ترک». یعنى از هر دو بگذر تا به حق توانى رسید.

نقل است که فضیل در همه عمر دو بار داود [را] دید. و بدان فخر کردى. یک‏بار در زیر سقفى شکسته رفته بود. گفت: «برخیز که این سقف شکسته است و فرو خواهد افتاد». گفت: «تا من در این صفّه‏ام، این سقف را ندیده‏ام»- کانوا یکرهون فضول النّظر کما یکرهون فضول الکلام- دوم بار آن بود که گفت: «مرا پندى ده». گفت: «از خلق‏ بگریز». و معروف کرخى گوید- رحمه اللّه علیه- که: هیچ‏کس ندیدم که دنیا را خوارتر داشت از او، که جمله دنیا و اهل دنیا را در چشم او ذرّه‏یى مقدار نبودى. اگر یکى را از ایشان بدیدى، از ظلمت آن شکایت کردى. تا لا جرم از راه و رسم چنان دور بود که گفت: «هرگاه که من پیراهن بشویم، دل را متغیّر یابم». امّا فقرا را عظیم معتقد بودى و به چشم حرمت و مروّت نگرستى. جنید گفت: حجّامى او را حجامت کرد. دینارى زر بدو داد. گفتند: «اسراف کردى». گفت: «هر که را مروّت نبود، عبادت نباشد». لا دین لمن لا مروءه له.

نقل است که یکى پیش وى بود و بسیار در وى مى‏نگریست. گفت: «ندانى که:چنان که بسیار گفتن کراهیّت است، بسیار نگریستن هم کراهیّت است؟».

نقل است که چون محمّد و ابو یوسف را اختلاف افتادى، حکم او بود. چون پیش او آمدندى، پشت بر ابو یوسف کردى و روى به محمّد، و با وى اختلاط کردى و با ابو یوسف سخن نگفتى. اگر قول قول محمّد بودى، گفتى: «قول این است که محمّد مى‏گوید». و اگر قول قول ابو یوسف بودى، گفتى: قول این است». و نام او نبردى. گفتند:

«هر دو در علم بزرگ‏اند. چرا یارى را عزیز مى‏دارى و یکى را پیش خود نگذارى؟» گفت: «به جهت آن که محمّد بن حسن از سر نعمت بسیار به سر علم آمده است و علم سبب عزّ دین و ذلّ دنیاى اوست. و ابو یوسف از سر ذلّ و فاقه آمده بود و علم را سبب عزّ و جاه خود گردانید. پس هرگز محمّد چون او نبود که استاد ما را ابو حنیفه- رحمه اللّه علیه- به تازیانه بزدند، قضا قبول نکرد و ابو یوسف قبول کرد. هر که طریق استاد خود را خلاف کند، من با او سخن نگویم».

نقل است که هارون الرّشید از ابو یوسف درخواست که مرا پیش داود بر تا زیارت کنم. ابو یوسف به در خانه داود آمد. بار نیافت. از مادر داود درخواست تا شفاعت کند که: «او را راه ده». قبول نمى‏کرد و گفت: «مرا با اهل دنیا و ظالمان چه کار؟».مادر گفت: «به حقّ شیر من که او را راه دهى».

داود گفت: «این ظالم نبینم». پس گفت: «الهى! تو فرموده‏اى که: حقّ مادر نگه دار که رضاى من در رضاى اوست. و اگر نه‏ مرا با ایشان چه کار؟». بار داد. درآمدند و بنشستند. [داود وعظ آغاز کرد. هارون بسیار بگریست‏]. چون هارون بازگشت مهرى زر برنهاد و گفت: «حلال است». داود گفت: «برگیر که مرا بدین حاجت نیست. من‏ خانه‏یى فروخته‏ام از وجه حلال. و آن را نفقه مى‏کنم. و از خداى- تعالى- خواسته‏ام که چون این نفقه تمام شود، جان من بستاند، تا مرا به کسى حاجت نباشد، اومید دارم که دعا اجابت کرده باشد».

پس هر دو بازگشتند. ابو یوسف از وکیل خرج او پرسید که: «نفقات داود چند مانده است؟ گفت: «ده درم سیم»، و هر روز دانگى سیم به خرج کردى. حساب کرد، تا روز آخر ابو یوسف پشت به محراب بازداده بود. گفت: «امروز داود وفات کرده است».نگاه کردند، هم چنان بود. گفتند: «چه دانستى؟». گفت: «از نفقه او حساب کردم. امروز هیچ نمانده است و دانستم که دعاى او مستجاب باشد».

از مادرش حال وفات او پرسیدند. گفت: «همه شب نماز مى‏کرد. آخر شب سر به سجده نهاد و برنداشت. مرا دل مشغول شد. گفتم: اى پسر! وقت نماز است. چون نگاه کردم، وفات کرده بود». بزرگى گفت: در حال بیمارى در آن دهلیز خفته بود و گرمایى عظیم بود و خشتى در زیر سر نهاده بود و در نزع بود و قرآن مى‏خواند. گفتم: «خواهى که بدین صحرا [ت‏] بیرون برم؟». گفت: «شرم دارم که براى نفس درخواستى کنم، که هرگز نفس را بر من دست نبود. در این حال اولاتر». پس همان شب وفات کرد. وصیّت کرده بود که مرا در پس دیوارى دفن کنید تا کسى پیش روى من نگذرد. هم چنان کردند و امروز چنان است.

و آن شب که او را وفات رسید، از آسمان آواز آمد که: «اى اهل زمین! داود طایى به حق رسید و حق- تعالى- از وى راضى است». بعد از آن به خوابش دیدند که در هوا مى‏پرید و مى‏گفت: «این ساعت از زندان خلاص یافته‏ام». بیننده بیامد تا خواب با او گوید. وفات کرده بود. و از پس مرگ او از آسمان آوازى آمد که: «داود به مقصود رسید».

تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=