تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-ح

۲۰ ذکر امام احمد حنبل، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

[آن امام دین و سنّت، آن مقتداى مذهب و ملّت‏]، آن جهان درایت و عمل، [آن مکان کفایت بى‏بدل‏]، آن صاحب تبع زمانه، آن خداوند ورع یگانه، آن سنّى آخر و اوّل، امام به حق احمد بن حنبل- رحمه اللّه علیه- شیخ سنّت و جماعت بود و امام دین و دولت. هیچ‏کس را در علم احادیث آن حق نیست که او را. در ورع و تقوى و ریاضت و کرامت شأنى عظیم داشت و صاحب فراست بود و مستجاب‏الدّعوه، و جمله فرق او را مبارک داشته‏اند از غایت زهد و انصاف. و از آنچه مشبّهه بر او نسبت کردند، مقدس و مبرّاست. تا حدّى که پسرش یک روز معنى این حدیث مى‏گفت: خمّر طینه آدم بیدیه، و در این معنى گفتن دست از آستین بیرون کرده بود. احمد گفت: «چون سخن یدالله گویى به دست اشارت مکن».

و بسى مشایخ کبار را دیده بود چون ذو النّون و بشر حافى و سرّى سقطى و معروف کرخى و مانند ایشان- رحمهم اللّه- و بشر حافى گفت: «احمد حنبل را سه خصلت است که مرا نیست: حلال طلب کردن، هم براى خود و هم براى عیال. و من براى خود مى‏طلبم». پس سرى سقطى گفت- رحمه اللّه-: «او پیوسته مضطر بودى، در حال حیات از طعن معتزله، و در وفات از خیال مشبّهه، و او از همه برى است».

نقل است که چون در بغداد معتزله غلبه کردند، گفتند: «او را تکلیف باید کرد تاقرآن را مخلوق گوید». پس او را به سراى خلیفه بردند. سرهنگى بر در سراى خلیفه بود. گفت:«اى امام! زینهار تا مردانه باشى، که وقتى من دزدى کردم. هزار چوبم بزدند و مقرّ نشدم تا عاقبت رهایى یافتم. من بر باطل چنین صبر کردم. تو که بر حقّى اولاتر باشى». امام احمد گفت: «آن سخن او مددى بود مرا». پس او را ببردند و او پیر و ضعیف بود. بر عقابین کشیدند و هزار تازیانه بزدند که: قرآن را مخلوق گوى. و نگفت در این [میانه‏] بند ازارش گشاده شد و دستهاى او بسته بودند. دو دست از غیب پدید آمد و ببست. چون این برهان بدیدند، او را رها کردند و هم در آن وفات کرد.

و در آخر کار قومى پیش او آمدند و گفتند: «در این قوم که تو را رنجانیدند، چه گویى؟». گفت: «از براى خدا مرا مى‏زدند. پنداشتند که من بر باطلم. به مجرّد زخم چوب، به قیامت با ایشان هیچ خصومت ندارم».

نقل است که جوانى مادرى بیمار داشت و زمن شده. روزى گفت: «اى فرزند! اگر خشنودى من مى‏خواهى، پیش امام احمد رو و بگو تا دعا کند از براى من. مگر حق- تعالى مرا صحّت دهد. که مرا دل از این بیمارى بگرفت». جوان به در خانه امام شد و آواز داد. گفتند: «کى است؟». گفت: «محتاجى». و حال بازگفت که: «بیمارى دارم و از تو دعایى مى‏طلبد». امام عظیم کراهیّت داشت- یعنى: چرا مرا خود مى‏شناسد؟- پس امام برخاست و غسل کرد و به نماز مشغول شد. خادم شیخ گفت: «اى جوان تو بازگرد که امام به کار تو مشغول است». جوان بازگشت. چون به در خانه رسید، مادرش برخاست و در بگشاد و صحّت کلّى یافت به فرمان حق، تعالى.

نقل است که بر لب آبى وضو مى‏ساخت. دیگرى بالاى او وضو مى‏ساخت.حرمت امام را برخاست وزیر امام شد و وضو ساخت. چون آن مرد را وفات رسید، او را به خواب دیدند. [گفتند] که: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟». گفت: «بر من رحمت کرد بدان حرمت داشت امام را، که کرده بودم در وضو ساختن».

نقل است که گفت: به بادیه فروشدم تنها، و راه گم کردم. اعرابى‏اى را دیدم در گوشه‏یى نشسته. گفتم: بروم و از راه پرسم. برفتم و از وى پرسیدم. گفت: «به گمان مرو». گفتم: مگر گرسنه است! پاره‏یى نان داشتم و بدو دادم. او در شورید و گفت:«اى احمد!

تو که اى که به خانه خدا روى؟ به روزى رسانیدن از خداى- عزّ و جلّ- راضى نباشى. لاجرم راه گم کنى». احمد گفت: «آتش غیرت در من افتاد. گفتم: الهى تو را در گوشه‏ها چندین بندگان پوشیده‏اند که اگر به خداى- تعالى- سوگند دهند، جمله زمین و کوهها زر گردد براى ایشان». احمد گفت: «نگه کردم، جمله آن کوه و زمین زر دیدم. از خود بشدم. هاتفى آواز داد که چرا دل نگه ندارى اى احمد؟ او بنده‏یى است ما را که اگر خواهد از براى او زمین بر آسمان و آسمان بر زمین زنیم. و او را به تو نمودیم، امّا دیگرش نبینى».

نقل است که احمد در بغداد نشستى. امّا هرگز نان بغداد نخوردى. گفتى: «این زمین را امیر المؤمنین عمر- رضى اللّه عنه- وقف کرده است بر غازیان». زر به موصل فرستادى تا از آنجا آرد آوردندى و از آن نان خوردى. پسرش صالح بن احمد یک سال در اصفهان قاضى بود و صائم الدّهر و قائم اللّیل بود و در شب دو ساعت بیش نخفتى. و بر در سراى خود خانه‏یى بى‏در ساخته بود و شب و روز آنجا نشستى که نباید که در شب کسى درآید و او را مهمّى باشد و در بسته بود. این چنین قاضیى بود. یک روز براى امام احمد نان مى‏پختند. خمیرمایه از آن صالح بستدند. چون نان پیش احمد آوردند، گفت: «این را چه بوده است؟». گفتند: «خمیرمایه از آن صالح است».

گفت:«آخر او یک سال قضاء اصفهان کرده است، حلق ما را نشاید». گفتند: «پس این نان را چه کنیم؟». گفت: «بنهید. چون سائلى بیاید، بگویید که خمیر [مایه‏] از آن صالح است و آرد از آن احمد. اگر مى‏خواهى بستان». چهل روز در خانه بماند که سائلى نیامد که بستاند. آن نان بوى گرفت و به دجله انداختند. احمد گفت: «چه کردند بدان نان؟».

گفتند: «به دجله انداختند». احمد هرگز بعد از آن ماهى نخورد. و در تقوى تا به حدّى بود که گفت: «در جمعى که از همه یکى را سرمه‏دانى نقره بود، نشاید نشستن».

نقل است که یک‏بار به مکّه رفته بود پیش سفیان عیینه، تا سماع اخبار کند.یک روز نرفت. کس فرستاد تا بداند که: چرا نیامده است؟ چون نگه کردند،جامه به گازر داده بود و برهنه نشسته [و نتوانست بیرون آمدن‏]. رسول گفت: «من چندین دینار بدهم تا در وجه خود نهى». گفت: «نه». گفت: «جامه خود عاریت دهم». گفت:«نه». گفت: «بازنگردم، تا تدبیر این نکنى». گفت: «کتابى مى‏نویسم. از مزد آن کرباس خر براى من». گفت: «کتان بخرم». گفت: «نه. آستر بستان ده گز. تا پنج گز پیراهن کنم و پنج گز ایزار پاى».

نقل است که احمد را شاگردى مهمان آمد. آن شب کوزه آب پیش او برد. بامداد همچنان پر دید. گفت: «چرا کوزه آب هم چنان پر است؟». گفت: «چه کردمى؟». گفت:

«طهارت و نماز شب. و الّا این علم به چه مى‏آموزى؟».نقل است که احمد مزدورى داشت. نماز شام شاگرد را گفت تا زیادت از مزد چیزى به وى دهد. مزدور نگرفت. چون برفت، امام احمد فرمود که: «بر عقب او ببر، که بستاند». شاگرد گفت: «چگونه؟». گفت: «آن وقت در باطن خود طمع آن ندیده باشد.این ساعت چون بیند، بستاند».

وقتى شاگردى قدیمه را مهجور کرد به سبب آن که دیوار خانه به گل اندوده بود. گفت: «یک ناخن از شاهراه مسلمانان گرفتى، تو را نشاید علم آموختن». وقتى سطلى به گرو نهاده بود. چون بازمى‏ستد، بقّال دو سطل آورد و گفت: «آن خود بردار، که من نشناسم که آن تو کدام است؟». امام احمد سطل به وى رها کرد و برفت.

نقل است که مدّتى احمد را آرزوى دیدن عبد اللّه مبارک بود، تا عبد اللّه آنجا آمد.

پسر احمد گفت: «اى [پدر] عبد اللّه مبارک بر در خانه است که به دیدن تو آمده است».امام احمد راه نداد. پسرش گفت: «در این چه حکمت است؟ که سالهاست تا در آرزوى او مى‏سوختى، اکنون که دولتى چنین به در خانه تو آمده است، راه نمى‏دهى؟». احمد گفت: «چنین است که تو مى‏گویى. امّا مى‏ترسم که اگر او را بینم خو کرده لطف او شوم.بعد از آن طاقت فراق او ندارم. هم چنین بر بوى او عمر مى‏گذارم، تا آنجا او را بینم که‏ فراق در پى نباشد».

و او را کلماتى عالى است در معاملات. و هر که از وى مسئله‏یى پرسیدى، اگر معاملتى بودى جواب دادى، و اگر از حقایق‏ بودى حوالت به بشر حافى کردى. و گفت:از خداى- تعالى- درخواستم تا درى از خوف بر من بگشاید، تا چنان شدم که بیم آن بود که خرد از من زایل شود. گفتم: «الهى! تقرّب به تو، به چه چیز فاضل‏تر؟». گفت: «به کلام من، قرآن».

پرسیدند که: «اخلاص چیست؟». گفت: «آن که از آفات اعمال خلاص یابى».

گفتند: «توکّل چیست؟». گفت: «الثّقه باللّه»- باور داشت به خداى در روزى- گفتند:«رضا چیست؟». گفت: «آن که کارهاى خود به خدا سپارى». گفتند: «محبّت چیست؟».گفت: «این از بشر پرسید، که تا او زنده باشد، من این را جواب نگویم». گفتند: «زهد چیست؟». گفت: «زهد سه است: ترک حرام، و این زهد عوامّ است. و ترک افزونى از حلال، و این زهد خواصّ است. و ترک آنچه تو را از حق مشغول کند، و این زهد عارفان است».

گفتند: «این صوفیان در مسجد نشسته‏اند بى‏علم بر توکّل». گفت: «غلط مى‏کنید.که ایشان را علم نشانده است». گفتند: «همه همّت ایشان در نانى شکسته بسته است».گفت: «من نمى‏دانم قومى را بر روى زمین بزرگ‏همّت‏تر از این قوم، که همّت ایشان در دنیا پاره‏یى نان بیش نبود».

چون وفاتش نزدیک آمد- از آن زخم که گفتم، که در درجه شهدا بود- در آن حالت به دست اشارت مى‏کرد و به زبان مى‏گفت: «نه هنوز!». پسرش گفت: «اى پدر! این چه حال است؟». گفت: «وقتى با خطر است. چه جاى جواب است؟ به دعا مدد مى‏کن [که از جمله‏] آن حاضران که بر بالین‏اند- عن الیمین و عن الشّمال قعید- یکى ابلیس است که در برابر ایستاده است و خاک ادبار بر سر مى‏ریزد و مى‏گوید: اى احمد! جان بردى از دست من. و من مى‏گویم: نه هنوز! تا یک نفس مانده است جاى خطرست نه جاى امن».

چون وفات کرد و جنازه او برداشتند، مرغان مى‏آمدند و خود را بر جنازه اومى‏زدند تا چهل و دو هزار گبر و جهود و ترسا مسلمان شدند و زنّارها مى‏بریدند و نعره مى‏زدند و لا اله الّا اللّه مى‏گفتند. و سبب آن بود که حق- تعالى- گریه بر چهار قوم انداخت در آن روز: یکى بر مغان و دیگر بر جهودان و دیگر بر ترسایان و دیگر بر مسلمانان. امّا از بزرگى‏ پرسیدند که: «نظر او در حیات بیش بود یا در ممات؟». گفت:

«او را [دو] دعاى مستجاب بود: یکى آن که بار خدایا! هر که را ایمان نداده‏اى، بده. و هر که را داده‏اى بازمستان. از این دو دعا یکى در حال حیات اجابت افتاد، تا هر که را ایمان داده بود بازنگرفت و دیگر در حال مرگ تا ایشان [را اسلام‏] روزى کرد». و محمّد بن خزیمه گفت: احمد را به خواب دیدم بعد از وفات، که مى‏لنگیدى. گفتم: «این چه رفتار است؟». گفت: «رفتن به دارالسّلام». گفتم: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟». گفت: بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین در پاى من کرد و گفت: یا احمد این از براى آن است که قرآن را مخلوق نگفتى. پس فرمود که: مرا بخوان بدان دعاها که به تو رسیده است». و السّلام.

 تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=