از طبقه اولى است. نام وى ثوبان بن ابراهیم است. کنیت وى ابو الفیض و ذو النّون لقب است، و غیر از این نیز گفته اند، اما اصحّ این است.
و وى به إخمیم مصر بوده آنجا که قبر شافعى است، رضى اللّه تعالى عنه. و پدر وى نوبى بوده از موالى قریش- و نوبه بلادى است میان صعید مصر و حبشه- و وى را برادران بوده، یکى از ایشان ذو الکفل است، روى عنه حکایات فى المعاملات و غیرها، و قیل اسمه میمون و ذو الکفل لقب له.
و ذو النون شاگرد مالک انس بوده و مذهب وى داشته، و موطّا از وى سماع داشت، و فقه خوانده بود، و پیر وى اسرافیل بوده به مغرب.
شیخ الاسلام گفت: «ذو النّون از آن است که وى را بنیارایند به کرامات وبنستایند به مقامات، مقام و حال و وقت در دست وى سخره بود و درمانده.
امام وقت و یگانه روزگار و سر این طایفه است و همه را نسبت و اضافت به او است. و پیش از وى مشایخ بودند، و لیکن وى پیشین کسى بود که اشارت با عبارت آورد و از این طریق سخن گفت. و چون جنید پدید آمد در طبقه دیگر، این علم را ترتیب نهاد و بسط کرد و کتب ساخت. و چون شبلى پدید آمد، این علم را با سر منبر برد و آشکارا کرد.»
جنید گفت: «ما این علم را در سردابه ها و خانه ها مى گفتیم پنهان، شبلى آمد و آن را با سر منبر برد و بر خلق آشکارا کرد.»
ذو النون گفت: «سه سفر کردم و سه علم آوردم: در سفر اول علمى آوردم که خاص پذیرفت و عام پذیرفت، و در سفر دوم علمى آوردم که خاص پذیرفت و عام نپذیرفت، و در سفر سیم علمى آوردم که نه خاصّ پذیرفت و نه عامّ، فبقیت شریدا طریدا وحیدا.»
شیخ الاسلام گفت- قدّس سرّه- که: «اول علم توبه بود که آن را خاص و عام قبول کنند، و دوم علم توکل و معاملت و محبّت بود که خاصّ قبول کند نه عامّ، و سیم علم حقیقت بود که نه به طاقت علم و عقل خلق بود. در نیافتند، وى را مهجور کردند و بر وى به انکار برخاستند تا آنگاه که از دنیا برفت، در سنه خمس و اربعین و مأتین.»
چون جنازه وى مى بردند، گروهى مرغان بر سر جنازه وى پردرهم بافتند، چنانکه همه خلق را به سایه خود بپوشیدند. و هیچ کس از آن مرغان یکى ندیده بود، مگر پس از وى بر سر جنازه مزنى، شاگرد شافعى، رضى اللّه تعالى عنهما. پس از آن ذو النون را قبول پدید آمد.
دیگر روز بر سر قبر وى نوشته یافتند- چنانکه به خط آدمیان نمى مانست- که: «ذو النون حبیب اللّه، من الشّوق قتیل اللّه.» هرگاه که آن نبشته را بتراشیدندى باز آن را نبشته یافتندى.
شیخ الاسلام گفت که: «آن سفر پسین نه به پاى بوده، که به او نه به قدم روند که به همم روند.»
ذو النون گفته: «ما أعزّ اللّه عبدا بعزّ اعزّ له من أن یدلّه على ذلّ نفسه.»
و هم وى گفته: «أخفى الحجاب و اشدّه رؤیه النّفس و تدبیرها.»
و هم وى گفته: «التّفکر فى ذات اللّه جهل، و الاشاره الیه شرک، و حقیقه المعرفه حیره.»
شیخ الاسلام گفت: «حیرت دو است: حیرت عام و آن حیرت الحاد و ضلالت است، و حیرت دیگر در عیان است و آن حیرت یافت است.»
و هم وى گفته: «اول گسستن و پیوستن، آخر نه گسستن و نه پیوستن.» لشیخ الاسلام- قدّس سرّه-:
کیف یحکى وصل اثنین | هما فی الأصل واحد |
من قسّم الواحد جهلا | فهو بالواحد جاحد |
ذو النون را گفتند که: «مرید کیست و مراد کیست؟» گفت: «المرید یطلب و المراد یهرب.»
شیخ الاسلام گفت که: «مرید مىطلبد و با او صد هزار نیاز، و مراد مىگریزد و با او صد هزار ناز.»
و گفت: «پیشین کسى که موى سفید در پاى من مالید، احمد چشتى بود که وقتى به سر بازار بیلگران فرا من رسید با ابو سعید معلّم که به نزدیک تربت شیخ ابو اسحاق شهریار در گور است به پارس. ایشان با یکدیگر در مناظره بودند که مرید به یا مراد. چون فرا من رسیدند، گفتند: اینک حاکم آمد. من گفتم: لا مرید و لا مراد، و لا خبر و لا استخبار، و لا حدّ و لا رسم، و هو الکلّ بالکلّ. بو سعید مرقّعى داشت از سر بر کشید و بینداخت و بانگى چند بکرد و برفت، و چشتى در پاى من افتاد و موى سفید در پاى من مىمالید.»
[و هم ذو النون گفته که: «وقتى با جماعتى در کشتى نشستم تا از مصر به جدّه روم.
جوانى مرقّعدار با ما در کشتى بود، و مرا از وى التماس صحبت مىبود، اما هیبت وى مرا مىنگذاشت به سخن گفتن با وى، که سخت عزیز روزگار بود و هیچ از عبادت خالى نه. تا روزى صرّهاى زر و جواهر از آن مردى غایب شد، و خداوند صرّه مر آن جوان را متّهم کرد.
خواستند که با وى جفا کنند، من گفتم: با وى از این گونه سخن مگویید تا من از وى به خوبى بپرسم. به نزدیک وى آمدم و با وى به تلطّف بگفتم که: این مردمان را صورتى چنین دست داده است، و به تو بدگمان شدهاند، و من ایشان را از درشتى و جفا باز داشتم. اکنون چه باید کرد؟ او روى به آسمان کرد و چیزى بگفت. ماهیان دریا بر روى آب آمدند، هر یک جوهرى در دهان گرفته. یک جوهر بستد و بدین مرد داد و قدم بر روى آب نهاد و برفت. پس آن که صرّه برده بود صرّه را بیفکند، و بیافتند، و اهل کشتى ندامت بسیار خوردند.»] ذو النون سیاح بوده، مىگوید: «وقتى مىرفتم جوانى دیدم، شورى بود در وى. گفتم: از کجایى اى غریب؟ گفت: غریب بود کسى که با او مؤانست دارد؟ بانگ از من برآمد، و بیفتادم بىهوش. چون به هوش آمدم، گفت: چه شد؟ گفتم: دارو با درد موافق افتاد.»
شیخ الاسلام گفت: قدس سرّه- که: «خسته او پیدا بود. کسى که او را دیده بود جان در تن او شیدا بود. هرجا که آرام یابد دشمن آرام شود، که او وطن غریبان است، و مایه مفلسان است، و همراه یگانگان است. وقتى که کسى یابى که بضاعت تو به دست او بود، و درد تو با داروى او موافق بود، دامن او را استوار دار!»
ذو النون مصرى به مغرب شد پیش عزیزى- که از متقدّمان مشایخ است- به جهت مسألهاى. عزیزى گفت: «بهر چه آمدهاى؟ اگر آمدهاى که علم اوّلین و آخرین بیاموزى، این را روى نیست. این همه خالق داند. و اگر آمدهاى که او را جویى، آنجا که اول گام بر گرفتى، او خود آنجا بود.»
شیخ الاسلام گفت که: «او با جوینده خود همراه است، دست جوینده خود گرفته در طلب خود مى تازاند.»
نفحات الأنس//عبدالرحمن جامی