تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-الف

۱۱ ذکر ابراهیم ادهم، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن سلطان دنیا و دین، آن سیمرغ قاف یقین، آن گنج عالم عزلت، آن گنجینه اسرار دولت، آن شاه اقلیم اعظم، آن پرورده لطف و کرم، شیخ عالم ابراهیم ادهم- رحمه اللّه علیه- متّقى وقت بود و صدّیق روزگار. و در انواع معاملات و اصناف حقایق، حظّى تمام داشت. و مقبول همه بود. و بسى مشایخ را دیده بود. و با امام اعظم ابو حنیفه رحمه اللّه علیه- صحبت داشته بود و جنید گفت: «مفاتیح العلوم ابراهیم [بن‏] ادهم»- کلید علمهاى این طایفه ابراهیم ادهم است.

یک روز به نزدیک امام اعظم درآمد.اصحاب، او را به چشم حقارت نگرستند.ابو حنیفه گفت- رحمه اللّه-: «سیّدنا ابراهیم ادهم». گفتند: «او این سیادت به چه یافت». گفت: «بدان که دایم به خداوند- تعالى- مشغول بود و ما به کارهاى دیگر».

و او پادشاه بلخ بود. ابتداى حال او آن بود در وقت پادشاهى، که عالمى زیر فرمان داشت، و چهل سپر زرّین در پیش و چهل گرز زرّین در پس او مى‏بردند. یک شب بر تخت خفته بود. نیم‏شب سقف خانه بجنبید، چنانکه کسى بر بام بود. گفت:«کیست؟». گفت: «آشنایم. شتر گم کرده‏ام». گفت: «اى نادان! شتر بر بام مى‏جویى؟ شتر بر بام چگونه باشد؟». گفت: «اى غافل! تو خداى را بر تخت زرین و در جامه اطلس مى‏جویى. شتر بر بام جستن از آن عجیب‏تر است؟». از این سخن هیبتى در دل وى پدید آمد و آتشى در دل وى پیدا گشت. متفکّر و متحیّر و اندوهگین شد. و در روایتى دیگرگویند که: روزى بار عام بود. ارکان دولت هر یکى بر جاى خود ایستاده بودند. و غلامان در پیش او صف زده. ناگاه مردى با هیبت از در درآمد- چنان که هیچ‏کس را از خدم و حشم زهره آن نبود که گوید که: تو کیستى؟ و به چه کار مى‏آیى؟- آن مرد هم چنان مى‏آمد تا پیش تخت ابراهیم. ابراهیم گفت: «چه مى‏خواهى؟». گفت: «در این رباط فرومى‏آیم». گفت: «این رباط نیست، سراى من است». گفت: «این سراى، پیش از این از آن که بود؟». گفت: «از آن پدرم». گفت: «پیش از او از آن که بود؟». گفت: «از آن فلان کس». گفت: «پیش از او از آن که بود؟». گفت: «از آن [پدر] فلان کس». [گفت: «همه کجا شدند؟»] گفت: «همه برفتند و بمردند». گفت: «این نه رباط باشد؟ که یکى مى‏آید و یکى مى‏رود». این بگفت و به تعجیل از سراى بیرون رفت. ابراهیم در عقبش روان گشت و آواز داد. و سوگند داد که «بایست، تا با تو سخنى گویم» بایستاد. گفت: «تو کیستى و از کجا مى‏آیى که آتشى در جانم زدى؟». گفت: «ارضى و بحرى و برّى و سمائى‏ام. و نام معروف من خضر است». گفت: «توقف کن تا به خانه روم و بازآیم».

گفت: «الامر اعجل من ذلک». و ناپدید گشت. سوز ابراهیم زیادت شد و دردش بیفزود. گفت: تا این چه حالت است که به شب دیدم و به روز شنیدم؟! گفت: «اسب زین کنند که به شکار مى‏روم. تا این حال به کجا خواهد رسید؟». برنشست و روى به صحرا نهاد. چون‏ سرآسیمه‏ ایى در صحرا مى‏گشت، چنان که نمى‏دانست که چه مى‏کند. در آن حال از لشکر جدا شد و دور افتاد. آوازى شنید که: «بیدار باش!». او ناشنیده کرد. دوم بار همین آواز شنید. سیّوم بار خویشتن را از آنجا دور مى‏کرد و ناشنوده مى‏کرد. بار چهارم آوازى شنید که: «بیدار گرد پیش از آن که بیدارت کنند». چون این خطاب بشنید، به یک‏بار از دست برفت. ناگاه آهویى پدید آمد. خویشتن را بدو مشغول گردانید. آهو به سخن آمد و گفت: «مرا به صید تو فرستاده‏ اند، نه تو را به صید من. تو مرا صید نتوانى کرد. تو را از براى این آفریده‏اند که بیچاره‏یى را به تیر زنى و صید کنى؟ هیچ کار دیگر ندارى؟» ابراهیم گفت: «آیا این چه حالت است؟». روى از آهو بگردانید.

همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس زین بشنید. جزعى و خوفى در وى پدید آمد و کشف زیادت گشت. چون حق- تعالى- خواست که کار تمام کند، بار دیگر از گوى گریبان شنید. کشف، آنجا تمام شد و ملکوت بر او برگشادند. و واقعه رجال اللّه مشاهده نمود. و یقین حاصل کرد. و گویند: چندان بگریست که همه اسب و جامه او از آب دیده تر شد و توبه نصوح کرد و روى از راه یک‏سو نهاد. شبانى را دید، نمدى پوشیده و کلاهى از نمد بر سر نهاده، و گوسپندان در پیش کرده. بنگریست. غلام او بود. قباى زربفت بیرون کرد و به وى داد. و گوسفندان به وى بخشید. و نمد او بگرفت و درپوشید و کلاه او بر سر نهاد. و بعد از آن، پیاده در کوهها و بیابان‏ها مى‏گشت و بر گناهان مى‏گریست، تا به مرو رسید. آنجا پلى دید. نابینایى را دید که از پل درگذشت. تا نیفتد، گفت: «اللّهم احفظه». معلّق در هوا بایستاد. وى را بگرفتند و برکشیدند و در ابراهیم خیره بماندند که: این چه مردى بزرگ است. پس از آنجا برفت تا به نشابور رسید. گوشه‏یى خالى مى‏جست، تا به طاعت مشغول شود. غارى است آنجا، مشهور. نه سال در آن غار ساکن بود، درهر خانه ا‏یى سه سال. که داند که در آن غار شبها و روزها چه مجاهده کشیدى. روز پنجشنبه بالاى غار آمدى و پشته‏یى هیزم جمع کردى و صبحگاه به نشابور بردى و بفروختى، و نماز آدینه بگزاردى و بدان سیم، نان خریدى و نیمه‏یى به درویش دادى. و [نیمه‏یى به کار بردى‏] و تا هفته دیگر با آن قناعت کردى.و احوال روزگارش بدین منوال گذشتى.

نقل است که زمستان شبى در آن غار بود، و شبى بود سرد، و او یخ شکسته بود و غسل آورده. تا سحرگاه در نماز بود. وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک شود. مگر به خاطرش آمد که آتشى بایستى یا پوستینى. هم در آن ساعت پوستینى پشت او گرم کرد، تا در خواب شد. چون از خواب بیدار شد، روز روشن شده بود، و او گرم برآمده.

بگریست- و آن پوستین اژدهایى بود با دو چشم، چون دو قدح عظیم- ترسى در دل او پدید آمد. گفت: «خداوندا! این به صورت لطف به من فرستادى. اکنون، در صورت قهرش مى‏بینم، طاقت نمى‏دارم». اژدها روان شد و دو سه بار روى در زمین مالید در پیش وى، و ناپدید شد و برفت.

نقل است که چون مردمان از کار وى اندکى آگه شدند، از آن غار بگریخت و روى به مکّه نهاد. و آن وقت [که‏] شیخ ابو سعید- قدّس اللّه سرّه- به زیارت آن غار رفته بود، گفت: «سبحان اللّه! اگر این غار پرمشگ بودى، چندین بوى ندادى، که جوانمردى روزى چند به صدق در اینجا بوده است، که همه روح و راحت گشته است».

پس روى به بادیه نهاد. تا از اکابر دین یکى به وى رسید و نام اعظم خداوند- تعالى- به وى آموخت. و او بدان نام، خداى- تعالى- را بخواند. در حال خضر را بدید.

گفت: «اى ابراهیم! آن برادر من بود، الیاس، که تو را نام بزرگ خداوند- تعالى- در آموخت». پس میان او و خضر بسى سخن رفت و پیر او خضر بود که اوّلش درکشیده بود و در کار آورده. در بادیه [که‏] مى‏رفت، گفت: به ذات العرق رسیدم. هفتاد مرقّع پوش را دیدم، جان بداده بودند و خون ازایشان روان گشته. گرد آن قوم برآمدم، یکى را رمقى مانده بود. پرسیدم که: «اى جوانمرد این چه حالت است؟». گفت: یا ابن ادهم علیک بالماء و المحراب. دور دور مرو که مهجور گردى، و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردى. کسى مباد که بر بساط سلامت این گستاخى کند. و بترس از آن دوستى که حاجیان بیت الحرام را چون کافران روم کشد و با حاجیان غزا کند. بدانکه: ما قومى بودیم صوفى، و به توکّل قدم در بادیه نهاده و عزم کردیم که سخن نگوییم و به جز از خداوند اندیشه‏یى نکنیم. و حرکت و سکون از براى وى کنیم. و به غیر وى التفات ننماییم. چون بر بادیه گذار کردیم و به احرامگاه رسیدیم، خضر- صلوات اللّه علیه- به ما رسید. سلام کردیم و شاد شدیم و گفتیم که: «الحمد للّه که سعى ما مشکور افتاد و باطل نشد و طالب به مطلوب پیوست، که چنین کسى به استقبال ما آمد». حالى به جانهاى ما ندا کردند که: «اى کذّابان و مدّعیان! قولتان و عهدتان این بود؟ که ما را فراموش کردید و به غیر ما مشغول گشتید. آگاه باشید که به غرامت، جان شما را به غارت مى‏بریم. و تا خون شما نریزیم با شما صلح نکنیم». این جوانمردان را که مى‏بینى همه سوختگان این بازخواست‏اند. هلا اى ابراهیم! اگر تو نیز سر این دارى، پاى در نه. شعر:

خونریز بود همیشه در کشور ما جان، عود بود همیشه بر مجمر ما

دارى سر ما؟ وگرنه، دور از بر ما! ما دوست کشیم، و تو ندارى سر ما

ابراهیم متحیّر شد. گفت: «تو را چرا رها کرده‏اند؟». گفت: «گفتند: ایشان پخته بودند. تو هنوز خامى. جهد کن تا تو نیز پخته شوى و از پى درآیى». این بگفت و او نیز جان بداد.

نقل است که چهارده سال بایست تا بادیه را قطع کند. همه راه در نماز و تضرّع بود تا به مکّه رسید. پیران حرم خبر یافتند. به استقبال او آمدند. او خویشتن را در پیش قافله انداخت تا کسى او را نشناسد. خادمان پیش از پیران بیرون آمدند و مى‏رفتند.مردى را دیدند که در پیش قافله مى‏آمد. از او پرسیدند که: «ابراهیم ادهم نزدیک رسیده است؟ که مشایخ‏ حرم نزدیک آمده‏اند، استقبال او را». ابراهیم گفت: «چه مى‏خواهند از آن پیر زندیق؟». ایشان دست برآوردند و سیلى بر گردن او درپیوستند که: «تو چنین کسى را زندیق مى‏خوانى!؟ زندیق تویى». گفت: «من هم این مى‏گویم».

[چون از او درگذشتند] با نفس گفت: «هان! خوردى؟ مى‏خواستى تا مشایخ حرم محترم به استقبال تو آیند؟ الحمد للّه که به کام خودت دیدم». تا آنگاه‏که بشناختند و عذرها خواستند. پس در مکّه ساکن شد و او را دوستان و یاران پیدا شدند. و او همیشه از کسب خود خوردى. گاه هیزم‏کشى کردى و گاهى پالیز مردمان نگاه داشتى.

نقل است که چون از بلخ برفت، او را پسرى مانده بود شیرخواره. چون بزرگ شد، پدر خویش را از مادر طلب کرد. مادر گفت: «پدر تو گم شده است و به مکّه نشانش مى‏دهند». گفت: «من به مکّه روم و خانه را زیارت کنم و پدر را به دست آورم و در خدمتش بکوشم». فرمود که منادى کنند که هر که را آرزوى حجّ است بیایند، زاد و راحله بدهم. گویند: چهار هزار آدمى جمع شدند. همه را به زاد و راحله خود به حجّ برد، امید آن را که باشد که دیدار پدر بیند. چون به مسجد درآمد، مرقّع‏پوشان را دید.پرسید از ایشان که: «ابراهیم ادهم را شناسید؟». گفتند: «شیخ ماست. به طلب هیزم رفته است به صحراى مکّه. و او هر روز پشته‏یى هیزم آورد و بفروشد و نان خرد و بر ماآرد». پس به صحراى مکّه بیرون آمد. پیرى را دید که پشته هیزم گران بر گردن نهاده، مى‏آمد. گریه بر پسر افتاد. خود را نگاه مى‏داشت و در پى او مى‏آمد تا به بازار درآمد. و آواز مى‏داد و مى‏گفت: «من یشترى الطّیّب بالطّیّب؟». مردى بخرید و نانش داد. نان را سوى اصحاب برد و پیش ایشان بنهاد و به نماز مشغول گشت. ایشان نان مى‏خوردند و او نماز مى‏کرد. و او یاران خود را پیوسته وصیّت کردى که: «خود را از امردان نگاه دارید و از زنان نامحرم. خاصّه امروز که در حجّ زنان باشند و کودکان باشند، چشم نگاه دارید». همه قبول کردند. چون حاجیان در مکّه آمدند و خانه را طواف کردند- و ابراهیم با یاران همه در طواف بودند- پسرى صاحب جمال پیش او آمد. ابراهیم تیزتیز در وى بنگریست، یاران دیدند. چون آن مشاهده کردند، از او تعجّب کردند.

چون از طواف فارغ شد، گفتند: «رحمک اللّه! ما را فرموده بودى‏که به هیچ زن و امرد نگاه مکنید و تو خود به غلامى صاحب جمال نگاه کنى؟!» گفت: «شما دیدید؟» [گفتند:«دیدیم». گفت‏]: «دست بر خاطر نهید، که در گمان ما آن فرزند بلخى ماست. که چون از بلخ بیرون آمدم، پسرى شیرخواره گذاشتم. چنین دانم که این غلام آن پسر است». و پسر، خود را هیچ آشکارا نمى‏کرد تا پدر نگریزد. هر روز مى‏آمدى و در روى پدر نگاه مى‏کردى. ابراهیم بر آن گمان خود با یکى از یاران بیرون آمد و قافله بلخ طلب کرد و به میان قافله درآمد. خیمه‏یى دید از دیبا زده و کرسیى در میان آن خیمه نهاده، و آن پسر بر آن کرسى نشسته، قرآن مى‏خواند. گویند بدین آیت رسیده بود: «قوله- تعالى- «أَنَّما أَمْوالُکُمْ وَ أَوْلادُکُمْ فِتْنَهٌ»*. ابراهیم بگریست و گفت: «راست گفت خداوند من، جلّ جلاله». و بازگشت و برفت و آن یار خود را گفت: «درآى، و از آن پسر بپرس که: تو فرزند کیستى؟». آن‏کس درآمد و گفت: «تو از کجایى؟». گفت: «من از بلخ». گفت: «تو پسر کیستى؟». سر در پیش افگند و دست بر روى بنهاد و گریه بر او افتاد و بگریست.

گفت: «پسر ابراهیم ادهمم». و مصحف از دست بنهاد و گفت: «من پدر را ندیده‏ام، مگر دیروز. و نمى‏دانم تا او هست یا نیست. و مى‏ترسم که اگر بگویم، بگریزد. که او از ما گریخته است». مادرش با او به هم بود. [درویش‏] گفت: «بیایید تا شما را به نزدیک او برم». بیامدند. ابراهیم با یاران در پیش رکن یمانى نشسته بودند. ابراهیم از دور نگاه کرد. یار خود را دید با آن پسر و مادرش. چون زن، ابراهیم را بدید، صبرش نماند.

بخروشید و گفت: «اینک پدر تو». جمله یاران و خلق به یک‏بار در گریه افتادند و پسر از هوش برفت در گریه. چون به خود بازآمد، بر پدر سلام کرد. ابراهیم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت: «بر کدام دینى؟». گفت: «بر دین اسلام». گفت: «الحمد للّه».

[دیگر] گفت: «قرآن مى‏دانى؟». گفت: «مى‏دانم». گفت: «الحمد للّه». [دیگر] گفت: «از علم چیزى آموختى؟». گفت: «آموختم». گفت: «الحمد للّه». پس ابراهیم خواست تا برود. پسر دست از وى نداشت. و مادر فریاد مى‏کرد. و او پسر در کنار گرفته بود. روى به آسمان کرد و گفت: «الهى اغثنى». پسر اندر کنار او جان بداد. یاران گفتند: «یا ابراهیم چه افتاد؟». گفت: «چون او را در کنار گرفتم، مهر او در دلم بجنبید. ندا آمد که: یا ابراهیم! تدعو محبّتنا، و تحبّ معنا غیرنا؟»- یعنى دعوى دوستى ما مى‏کنى؟ و با ما به هم، دیگرى را دوست مى‏دارى؟ و به دیگرى مشغول مى‏شوى؟ و دوستى به انبازى کنى؟ و یاران را وصیّت کنى که در هیچ زن و کودک نگاه مکنید و تو بدین کودک و زن‏ درآویزى؟- «چون این ندا شنیدم دعا کردم و گفتم: یا ربّ العزّه! مرا فریاد رس. اگر محبّت او مرا از محبّت تو مشغول خواهد کرد، یا جان او بردار، یا جان من. دعاى من در حقّ او اجابت یافت». اگر کسى را از این حال عجب آید، گوییم: از ابراهیم عجب نیست قربان کردن، پسر را.

نقل است که گفت: شبها فرصت مى‏جستم تا کعبه را خالى یابم از طواف، و حاجتى خواهم. هیچ فرصت نمى‏یافتم. تا شبى باران عظیم مى‏آمد. برفتم و فرصت را غنیمت دانستم تا چنان شد که کعبه ماند و ابراهیم. طواف کردم و دست در حلقه زدم و عصمت خواستم از گناه. ندایى شنیدم که: «عصمت مى‏خواهى تو از گناه. و همه خلق از من این مى‏خواهند. اگر من همه را عصمت دهم، دریاهاى غفورى و غفّارى و رحیمى ورحمانى من کجا رود و به چه کار آید؟». پس گفتم: «اللّهمّ اغفر لی ذنوبى». شنیدم که:«از جهان با ما سخن گوى، و سخن خود مگوى. آن به، که سخن تو دیگران گویند».

در مناجات گفته است: «الهى! تو مى‏دانى که هشت بهشت در جنب اکرامى که تو با من کرده‏اى، اندک است، و در جنب انس دادن مرا با ذکر خویش، و در جنب فراغتى که مرا داده‏اى در وقت تفکّر کردن در عظمت تو». و دیگر مناجات او این بود که: «یا ربّ! مرا از ذلّ معصیت به عزّ طاعت رسان». و مى‏گفتى: «الهى! آه! من عرفک فلم یعرفک، فکیف من لم یعرفک؟»- یعنى: آه، آن که تو را مى‏داند، تو را نمى‏داند، پس چگونه باشد حال کسى که تو را نداند؟-

نقل است که گفت: وقتى پانزده سال سختى و مشقّت کشیدم. ندایى شنیدم که:«کن عبدا، فاسترحت». یعنى: برو، بنده باش، پس در راحت افت، یعنى: فاستقم کما امرت.

نقل است که از او پرسیدند که «تو را چه رسید که آن مملکت را بماندى؟». گفت:«روزى بر تخت نشسته بودم. آینه‏اى در پیش من داشتند. در آن آینه نگاه کردم، منزل خود گور دیدم، و در او انیسى و غم‏گسارى نه. و سفرى دیدم دور، و راه دراز در پیش، و مرا زادى و توشه‏یى نه. قاضى عادل دیدم، و مرا حجّت نه. ملک بر دلم سرد شد».گفتند: «چرا از خراسان بگریختى؟». گفت: «آنجا بسى پرسیدند که دوشت چون بود؟[و امروز چگونه‏اى؟». گفتند:] «چرا زنى نمى‏خواهى؟». گفت: «هیچ زن شوهرکند تا شوهر او را گرسنه و برهنه دارد؟ من از آن زن نمى‏کنم، که هر زن که من کنم، گرسنه و برهنه ماند. اگر بتوانمى خود را طلاق دهمى. دیگرى را بر فتراک چون بندم؟ زنى را به خویشتن چون غرّه کنم؟». از درویشى پرسید که «زن دارى؟». گفت: «نه». گفت:«فرزند دارى؟». گفت: «نه». [گفت: «نیک نیک است». آن درویش گفت: «چگونه؟»].گفت: «آن درویش که زن کرد، در کشتى نشست، و چون فرزند آمد غرق شد».

نقل است که روزى درویشى را دید که مى‏نالید. گفت: «پندارم که درویشى را به رایگان خریده‏اى». گفت: «اى ابراهیم! درویشى را کسى هرگز خرد؟». گفت: «بارى من به مملکت بلخ خریده‏ام و سخت ارزان خریده‏ام که به ارزد».

نقل است که ابراهیم را هزار دینار آوردند که: «بگیر». گفت: «من از درویشان هیچ نگیرم». گفت: «من توانگرم». گفت: «از آن که دارى، زیادت بایدت؟». [گفت:«بلى!»]. گفت: «برگیر که سر همه درویشان تویى. خود این درویشى نیست؟».سخن اوست که «سخت‏ترین حالى که مرا پیش آید، آن بود که به جایى رسم که مرا بشناسند. آنگاه مرا از آنجا باید گریخت. ندانم کدام صعب‏تر است: به وقت ناشناختن ذلّ کشیدن؟ یا در وقت شناختن از عزّ گریختن؟». و گفت: «ما درویشى جستیم، توانگرى پیش آمد. مردمان دیگر توانگرى جستند، درویشى پیش آمد ایشان را».

گویند: مردى ده هزار درم پیش او آورد، قبول نکرد و گفت که: «بدین قدر سیم سیاه، مى‏خواهى که نام من از میان درویشان پاک کنى؟».

نقل است که چون واردى از غیب بدو فرودآمدى، گفتى: «کجااند ملوک دنیا تا ببینند: این چه کار و بار است؟ تا از ملک خودشان ننگ آید». گفت: «صادق نیست هر که شهرت طلب کند». و گفت: «اخلاص صدق نیّت است با خداى، تعالى». گفت:«هر که دل خود حاضر نیابد در سه موضع، نشان آن است که در بر او بسته‏اند: یکى در وقت خواندن قرآن، دوّم در وقت ذکر گفتن، سیّوم در وقت نماز کردن».

و گفت: «علامت عارف، آن بود که بیشتر خاطر او در تفکر بود و درعبرت، و بیشتر سخن او ثنا بود و مدحت حق، و بیشتر طاعت باشد از اعمال او، و بیشتر نظر او [در] لطایف صنع بود و قدرت». و گفت: «سنگى دیدم در راهى افگنده و بر آن سنگ، نبشته: اقلب و اقرأ»- یعنى برگردان و بخوان- گفت: «برگردانیدم، نوشته بود که: چون تو عمل نکنى بدانچه دانى، چگونه مى‏طلبى آنچه ندانى؟».

و گفت: «در این طریق هیچ‏چیز بر من سخت‏تر از مفارقت کتاب نبود. که فرمودند که: مطالعه مکن». و گفت: «گران‏ترین اعمال، در ترازو، آن خواهد بود فردا، که امروز بر تو گران‏تر است». و گفت: «سه حجاب باید که از پیش دل سالک برخیزد تا در دولت بر او گشاده شود: یکى آن که اگر مملکت هر دو عالم، به عطاى ابدى بدو دهند، شاد نگردد، از براى آن که به موجود مخلوق شاد گشته باشد. او هنوز مردى حریص است و الحریص محروم. دوّم حجاب آن است که اگر مملکت هر دو عالم او را بود و از او بستانند، به افلاس اندوهگین نگردد، از براى آن که این نشان سخط بود و السّاخط معذّب. سیّوم آن که به هیچ مدح و نواخت فریفته نشود، که هر که به نواخت فریفته گردد، حقیر همّت باشد و حقیر همّت محجوب باشد. عالى‏همّت باید بود».

نقل است که یکى را گفت: «خواهى که از اولیا باشى؟» گفت: «بلى» گفت: «به یک‏ذرّه در دنیا و آخرت رغبت مکن. و روى به خداى- عزّ و جلّ- آور به کلیّت، و از ماسوى اللّه خویشتن فارغ دار. و طعام حلال خور که بر تو نه قیام شب است و نه صیام روز» و گفت: «هیچ‏کس در نیافت پایگاه مردان، به نماز و روزه و زکات و حج، مگر بدان که بدانست که در حلق خویش چه در مى‏آورد».

گفتند: «جوانى هست صاحب وجد، و حالتى عظیم دارد و ریاضتى شگرف مى‏کشد». ابراهیم گفت: «مرا آنجا برید تا او را ببینم» [ببردند.] آن جوان گفت: «مهمان [من‏] باش». سه روز آنجا باشید و مراقبت حال آن جوان کرد. زیادت از آن بود که گفتند. ابراهیم را غیرتى آمد که: «ما چنین فسرده، و وى جمله‏ شب بى‏خواب و بى‏قرار؟». گفت: «تا با خود بحث حال او کنم، تا هیچ شیطان در این حال او راه یافته است یا همه خالص است چنان که مى‏باید؟». با خود گفت: «آنچه اساس کار است تفحّص باید کرد». پس اساس کار و اصل، لقمه است. بحث لقمه او کردند، نه بر وجه حلال بود. گفت: «اللّه اکبر. شیطان است». پس جوان را گفت: «من سه روز مهمان تو بودم.تو بیا روزى چند مهمان من باش». جوان را بیاورد و لقمه خویش داد. جوان را حال گم‏ شد و شوقش نماند و عشقش ناپدید گشت. آن گرمى و بى‏قرارى از وى برفت و آن بى‏خوابى ترک کرد. ابراهیم را گفت: «آخر تو با من چه کردى؟». گفت: «لقمه تو بر وجه حلال نبود. شیطان با آن لقمه در باطن تو مى‏رفت. چون لقمه حلال به باطن تو فرورفت، شیطان را با آن مدخل نماند. آنچه تو را مى‏نمود، شیطانى بود. بدین لقمه حلال، اصل کارت پدید آمد. تا بدانى که اساس این کار بر لقمه حلال بود». سفیان را گفت: «هر که شناسد آنچه مى‏طلبد، خوار گردد در چشم او، آن چه جز آن است و آن چه بذل باید کرد». سفیان را گفت: «تو محتاجى به اندک یقین، اگر چه بسیار علم دارى».

نقل است که یک روز شقیق و ابراهیم به هم بودند. شقیق گفت: «چرا از خلق مى‏گریزى؟». گفت: «دین خویش در کنار گرفته‏ام و از این شهر بدان شهر و از این سر کوه بدان سر کوه مى‏گریزم. تا هر که مرا بیند پندارد که حمّالى‏ام یا وسواس دارم، تا مگر از دست شیطان، به سلامت ایمان را به دروازه مرگ بیرون برم».

نقل است که در رمضان بیرون آمدى و گیاه درودى. و آن چه دادندى به درویشان دادى. و شب تا روز نماز کردى و هیچ نخفتى. گفتند: «چرا خواب با چشم تو آشنا نشود؟». گفت: «زیرا که یک ساعت از گریستن نمى‏آسایم. چون بدین صفت باشم، خواب را با چشم چگونه آشنایى باشد؟». چون نماز بگزاردى. دست بر روى خود بازنهادى. گفتى: «مى‏ترسم، نباید که به رویم باززنند».

نقل است که یک روز هیچ نیافت. گفت: «الهى! شکرانه را چهارصد رکعت نماز کنم».شب دیگر هم هیچ نیافت. شب سیّوم نیز. همچنین تا هفت شب، چنین بود که به وى طعامى نرسید. ضعفى در وى پدید آمد. گفت: «الهى اگر بدهى، شاید». در حال جوانى بیامد، گفت: «به قوت حاجت هست؟». گفت: «هست». او را به خانه برد. چون نیک در وى نگریست، نعره‏یى بزد. گفت: «چه بود؟». گفت: «من غلام توام و هر چه دارم از آن توست». گفت: «آزادت کردم و هر چه در دست توست، به تو بخشیدم. مرا دستورى ده، تا [بروم». پس‏] گفت: «الهى! عهد کردم که بعد از این غیر از تو از کسى چیزى نخواهم. که لبى نان خواستم، دنیا را پیش من آوردى».

نقل است که سه تن در مسجدى خراب عبادت مى‏کردند. چون بخفتند بر در مسجد ایستاد تا صبح. او را گفتند: «چرا چنین کردى؟». گفت: «هوا عظیم سرد بود و باد سرد. خویشتن را به جاى درساختم تا شما را رنج کمتر بود و هر رنج که بود، بر من بود».

نقل است که ابراهیم در سفرى بود. زادش نماند. چهل روز صبر کرد. و گل خورد و با کس نگفت، تا رنجى از وى به برادران نرسد.

نقل است که سهل بن ابراهیم گفت: با ابراهیم ادهم سفر کردم. بیمار شدم؛ آنچه داشت، بر من نفقه کرد. از وى آرزویى کردم. خرى داشت، بفروخت و بر من نفقه کرد.چون بهتر شدم، خر ندیدم. گفتم: «خر کجاست؟». گفت: «بفروختم». گفتم: «من ضعیفم.بر چه سوار شوم و چه بر نشینم؟». گفت: «یا برادر بر گردن من نشین». سه منزل مرا بر گردن نهاد و برفت.

نقل است که عطاء سلمى گفت: «یک‏بار ابراهیم را نفقه نماند. پانزده روز ریگ خورد». و گفت: [چهل سال است تا] از میوه مکّه هیچ نخورده‏ام و اگر، نه در حال نزع بودمى نگفتمى و خبر نکردمى». و از آن نخورد که لشکریان، بعضى را از آن زمینهاى مکّه خریده بودند.

نقل است که چندین حجّ پیاده بکرد، که از چاه زمزم آب برنکشید. زیرا که دلو آن از مال سلطان خریده بودند.

نقل است که به مزدورى رفتى و آنچه حاصل آوردى در وجه یاران خرج کردى.

یک روز نماز شام بگزارد و چیزى خرید. و روى سوى یاران نهاد. راه دور بود و شب دیر شد. چون دیر افتاد، یاران گفتند:شب دیر شد. بیایید تا ما نان خوریم. تا او بار دیگر دیر نیاید و ما را در انتظار ندارد. طعام بخوردند و نماز خفتن بگزاردند و بخفتند. چون ابراهیم بیامد، ایشان را خفته دید. پنداشت که هیچ نخورده‏اند و گرسنه خفته‏اند. در حال آتش برکرد و مقدارى آرد آورده بود، خمیر کرد. و از براى ایشان چیزى مى‏پخت که چون بیدار شوند، بخورند. تا فردا روزه توانند داشت. یاران، چون از خواب درآمدند، او را دیدند: محاسن در خاک و خاکستر آلوده، و دود، گرد بر گرد او درگرفته. و او در آتش مى‏دمید. گفتند: «چه مى‏کنى؟». گفت: «شما را در خواب یافتم. پنداشتم چیزى نخورده‏اید و گرسنه خفته‏اید. از براى شما طعامى مى‏سازم تا چون بیدار شوید، تناول کنید». ایشان گفتند: بنگرید که او با ما در چه اندیشه است و ما با او در چه فکر بودیم!

نقل است که هر که با او صحبت خواستى داشت، سه شرط کردى. گفتى: «اوّل، خدمت من کنم. و بانگ نماز من گویم. و هر فتوحى که از دنیا وى بود، برابر قسمت کنیم». وقتى مردى گفت: «من طاقت این ندارم». ابراهیم گفت: «من در عجبم از صدق تو».

نقل است که وقتى شخصى هم صحبت او بود. مى‏خواست بازگردد. ابراهیم را گفت: «یا خواجه! عیبى که در من دیده‏اى، مرا از آن آگاه کن». گفت: «در تو هیچ عیبى ندیده‏ام. زیرا که در تو به چشم دوستى نگاه کرده‏ام. لا جرم هر چه از تو دیده‏ام، مرا خوش آمده است».

نقل است که عیال دارى بود. نماز شام به خانه مى‏رفت، و در دست چیزى نه، و همه روز رفته بود و هیچ به دست نیاورده، و گرسنه و به غایت دلتنگ شده، که: «با اطفال و عیال چه گویم؟ که تهى دست [مى‏روم»]. و عظیم پردردواندوه مى‏رفت. ابراهیم را دید، ساکن نشسته. گفت: «یا ابراهیم! مرا از تو غیرت مى‏آید که چنین ساکن و فارغ نشسته‏اى». ابراهیم گفت: «هر چه ما کرده ‏ایم از عبادتهاى مقبول و خیرات مبرور، آن جمله را به تو دادیم. این یک ساعت اندوه خود به ما ده».

نقل است که معتصم پرسید ابراهیم را که: «چه پیشه دارى؟». گفت: «دنیا را به طالبان دنیا گذاشته‏ام و عقبى را به طالبان عقبى رها کرده‏ام و بگزیده‏ام: در این جهان ذکر خداوند- تعالى- و در آن جهان لقاى خداوند، جلّ و علا».دیگرى از وى پرسید که: «پیشه تو چیست؟». گفت: «ندانسته‏اى که کارکنان خدا را به پیشه حاجت نیست؟».

نقل است که یکى ابراهیم را گفت: «اى بخیل!». گفت: «من ولایت بلخ را مانده‏ام و [ترک‏] ملکى گرفته، [بخیل باشم؟]». تا روزى مزیّنى موى او راست مى‏کرد.

مریدى از آن او، آنجا بگذشت. گفت: «چیزى دارى؟». همیانى زر آنجا بنهاد. وى برگرفت و به مزیّن داد. سائلى برسید و از مزیّن چیزى خواست. مزیّن گفت: «این همیان‏ برگیر». ابراهیم گفت: «این همیان زر است». گفت: «مى‏دانم اى بخیل! الغنىّ غنىّ القلب، لا غنىّ المال». گفت: «زر است». گفت: «اى بطّال! به آن‏کس که مى‏دهم، مى‏داند که چیست». ابراهیم گفت: «هرگز آن شرم با هیچ‏چیز مقابل نتوانم کرد و نفس را به مراد خود آنجا دیدم».

او را گفتند: «تا در این راه آمده‏اى، هیچ شادى به تو رسیده است؟». گفت: «چند بار: یک‏بار در کشتى بودم [با جامه خلق و موى دراز. و بر حالى بودم‏] که اهل کشتى از آن غافل بودند جمله، و بر من مى‏خندیدند و افسوس مى‏کردند. و در کشتى مسخره‏اى بود. هر ساعت بیامدى و موى از قفاى من برگرفتى و سیلى بر گردن من زدى. و من خود را به مراد خود یافتمى، و بدان خوارى نفس خود شاد شدمى. در این میان ناگاه موجى برخاست و بیم هلاک پدید آمد. گفتند: کشتى سبک باید کرد. یکى از ایشان گفت: بارى، این در میان ما به چه کار مى‏آید؟ و او کیست؟ او را به دریا باید انداخت. مرا گرفتند تا بیندازند. موج نشست و کشتى آرام یافت. آن وقت که گوشم گرفته بودند تا در آب اندازند، نفس را به مراد خود دیدم. یک‏بار دیگر به مسجدى رفتم [که بخسبم‏]. رها نمى‏کردند و من از ضعف و ماندگى چنان بودم که برنمى‏توانستم‏خاست. پایم بگرفتند و مى‏کشیدند. و مسجد را سه پایگاه بود. سرم بر هر پایه که افتادى، بشکستى و خون روان گشتى. آنجا نیز نفس خود را به مراد خویش دیدم و شاد شدم. و چون مرا بر این سه پایگاه بینداختند و سرم بشکست، در هر پایه سرّ اقلیمى بر من مکشوف شد. با خود مى‏گفتم: کاشکى پایه‏ها زیادت بودى. با ایشان گفتم: گناه من چیست؟ گفتند: تو آمده‏اى تا بوریاى مسجد به دزدى. یک‏بار دیگر آن بود که در جایى گرفتار آمدم.مسخره‏اى بر من بول کرد. آنجا نیز شاد شدم. یک‏بار دیگر پوستینى داشتم.گزنده بسیار در وى افتاده بود و مرا مى‏خوردند. ناگاه از آن جامه‏ ها که در خزینه نهاده بودم، یادم آمد. نفس من فریاد برآورد که: آخر این چه رنج است. آنجا نیز نفس را به مراد خویش یافتم و شاد گشتم. یک‏بار دیگر بر کنار دجله طهارت مى‏ساختم. یکى بیامد ودر من نگاه کرد و تف کرد بر روى من. و همه روى من بیالود. آنجا شاد شدم. یک‏بار دیگر به جایى مى‏رفتم. مردمان با یکدیگر خصومت مى‏کردند. یکى مرخصم خود را گفت: تو به نزدیک من از این هندوک خوارترى. آنجا نیز شاد شدم».

نقل است که گفت: یک‏بار در بادیه به توکّل درآمدم. چند روزى هیچ نیافتم.دوستى داشتم. گفتم: «اگر به نزدیک وى روم توکّل من باطل گردد». در مسجدى رفتم و بر زبان راندم: «توکّلت على الحىّ الّذى لا یموت». هاتفى آواز داد: «سبحان آن خدایى که پاک گردانیده است روى زمین را از متوکّلان». گفتم: «چرا؟». گفت: «متوکّل کى بود آن که براى لقمه‏یى- که دوستى مجازى به وى دهد- راه دراز در پیش گیرد، و آنگاه گوید: توکّلت على الحىّ الّذى لا یموت؟ دروغى را توکّل نام کند!».

گفت: وقتى زاهدى متوکّل را دیدم. گفتم: «تو از کجایى و از کجا مى‏خورى؟».

گفت: «این علم به نزدیک من نیست. از روزى‏دهنده باید پرسید. مرا با این فضولى چه کار؟».

گفت: وقتى غلامى خریدم. از وى پرسیدم: «چه نامى؟». گفت: «تا چه خوانى!».

گفتم: «چه خورى؟». گفت: «تا چه خورانى!». گفتم: «چه پوشى؟». گفت: «تا چه پوشانى!» گفتم: «چه کار کنى؟». گفت: «تا چه کار فرمایى!». گفتم: «چه خواهى؟».

گفت: «بنده را با خواست چه کار؟». پس با خود گفتم: اى مسکین! تو در همه عمر خداى تعالى- را چنین بنده بوده‏اى؟ بندگى، بارى از وى بیاموز. چندان بگریستم که هوش از من زایل شد.

نقل است که هیچ‏کس او را مربّع نشسته ندید. گفت: «یک روز چنین نشسته بودم. آوازى شنودم که: اى پسر ادهم! بندگان در پیش خداوند چنین نشینند؟ راست بنشستم و توبه کردم که دیگر چنان ننشینم».

نقل است که وقتى از او پرسیدند که «تو بنده کیى؟». بر خود بلرزید و بیفتاد و بر خاک غلطیدن گرفت. آنگاه برخاست و این آیت برخواند: إِنْ کُلُّ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، إِلَّا آتِی الرَّحْمنِ عَبْداً». پرسیدند که: «چرا اوّل جواب ندادى؟». گفت:«ترسیدم که اگر گویم، بنده ویم، او حقّ بندگى از من طلب کند و گوید: حق بندگى ما چون گزاردى؟ و اگر گویم: نیم، این خود چگونه توان گفت؟ و هرگز نتوانم این گفت».

نقل است که از او پرسیدند که: «روزگار چگونه مى‏گذرانى؟». گفت: «سه مرکب دارم، بازبسته. چون نعمتى پدیدآید، بر مرکب شکر نشینم و پیش او بازشوم. و چون بلایى پدید آید بر مرکب صبر نشینم و پیش‏باز روم. و چون طاعتى پیدا گردد، بر مرکب اخلاص نشینم و پیش روم».

نقل است که گفت: «تا عیال خود را چون بیوگان نکنى، و فرزندان خود را چون یتیمان نگردانى، و شب بر خاکدان سگان نخسبى، طمع مدار که در صف مردانت راهى دهند». و در این حرف که گفت آن محتشم، درست آمد. که پادشاهى بگذاشت تا آنجا رسید.

نقل است که روزى جماعتى از مشایخ نشسته بودند. ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد. راهش ندادند. گفتند که: «هنوز از تو گند پادشاهى مى‏آید». با آن کردار، او را این گویند. ندانم تا دیگران را چه خواهند گفت!

نقل است که از او پرسیدند که «چرا دلها از حق محجوب است؟». گفت: «زیرا که دوست مى‏دارند، آنچه خداى- تعالى- دشمن داشته است. به دوستى این گلخن فانى، روى از گلشن باقى گردانیده‏اند، و ترک عمل سراى حیات ابد و نعیم مقیم گفته، از ملک و حیاتى که زوال ندارد، بازمانده».

نقل است که یکى گفت: «مرا وصیّتى کن». گفت: «خداوند را یاد دار و خلق را بگذار». دیگرى وصیّت خواست. گفت: «بسته بگشاى، و گشاده ببند». گفت: «روشن کن!». گفت: «کیسه بسته بگشاى و زبان گشاده بربند».

احمد خضرویه گفت که: ابراهیم مردى را در طواف گفت: «درجه صالحان نیابى تا از شش عقبه نگذرى: در نعمت بر خود بربندى [و در محنت بگشایى و در عزّ بربندى و در ذلّ بگشایى، و در خواب بربندى و در بیدارى بگشایى، و در توانگرى بربندى‏] ودر درویشى بر خود بگشایى، و در امل بربندى [و در اجل بگشایى، و در ناراست بودن دربندى‏] و در ساختگى مرگ بر خود گشایى».

نقل است که ابراهیم نشسته بود. مردى بیامد و گفت: «اى شیخ! من بر خود بسى ظلم کرده‏ام. مرا سخنى بگوى تا آن را امام خود سازم». ابراهیم گفت: «اگر از من شش خصلت قبول کنى بعد از آن، هیچ تو را زیان ندارد: اوّل آن است که چون معصیتى خواهى کرد، روزى او مخور». او گفت: «هر چه در عالم است،رزق اوست؛ من از کجا خورم؟». ابراهیم گفت: «نیکو بود که رزق او خورى و در وى عاصى باشى؟ دوّم آن که چون معصیتى خواهى کرد، از ملک خداى- تعالى- بیرون شو». گفت: «این سخن دشوارتر است. چون مشرق و مغرب بلاد اللّه است، من کجا روم؟». ابراهیم گفت: «نیکو بود که ساکن ملک او باشى و در وى عاصى باشى؟ سیّوم آن که چون معصیتى کنى.جایى کن که خداى- تعالى- تو را نبیند». مرد گفت: «این چگونه باشد؟ که او عالم الاسرار است». ابراهیم گفت: «نیکو بود که رزق او خورى و ساکن بلاد او باشى، و از او شرم ندارى؟ و در نظر او معصیت کنى؟ چهارم آن است که چون ملک‏الموت به قبض جان تو آید، بگو که: مهلتم ده تا توبه کنم». گفت: «او از من این قبول نکند». گفت:«پس چون قادر نیستى که ملک‏ الموت را یک‏دم از خود دور کنى. تواند بود که پیش از آن که بیاید توبه کنى. پنجم چون منکر و نکیر بر تو آیند هر دو را از خود دفع کنى».

گفت: «هرگز نتوانم». گفت: «پس جواب ایشان را اکنون آماده کن. ششم آن است که فرداى قیامت که فرمان آید که: گناهکاران را به دوزخ برند، تو مرو». گفت: «امکان باشد که من با فریشتگان برآیم؟». پس گفت: « [تمام است‏] این چه گفتى». و در حال، توبه کرد. و در توبه شش سال بود، تا از دنیا رحلت کرد.

نقل است که از ابراهیم پرسیدند که: «از چیست که خداوند- تعالى- فرموده است: ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ‏؟ مى‏خوانیم و اجابت نمى‏آید». گفت: «از بهر آن که خداى را- تعالى و تقدّس- مى‏دانید و طاعتش نمى‏دارید. و رسول وى را مى‏شناسید و متابعت‏

سنّت وى نمى‏کنید و قرآن مى‏خوانید و بدان عمل نمى‏نمایید. و نعمت مى‏خورید و شکر نمى‏گویید. و مى‏دانید که بهشت آراسته است از براى مطیعان، و طلب نمى‏کنید. و دوزخ آفریده است از براى عاصیان با سلاسل و اغلال آتشین، و از آن نمى‏ترسید و نمى‏گریزید. و مى‏دانید که شیطان دشمن است و با او عداوت نمى‏کنید. و مى‏دانید که مرگ هست، و ساختگى مرگ نمى‏کنید. و مادر و پدر و فرزندان را در خاک مى‏کنید و از آن عبرت نمى‏گیرید، و از عیبهاى خود دست نمى‏دارید، و همیشه به عیب دیگران‏ مشغولید. کسى که چنین بود، دعاى او چون به اجابت پیوندد؟ این همه تحمل، از آثار صفت صبورى و رحیمى است و موقوف روز جزاست».

نقل است که [پرسیدند:] «مرد چون گرسنه [شود] و چیزى ندارد، چه کند؟».گفت: «صبر، یک روز و دو روز و سه روز». و گفت: «ده روز صبر کند و بمیرد. دیت او بر کشنده بود».

نقل است که گفتند: «گوشت گران است». گفت: «تا ارزان کنیم». گفتند:«چگونه؟». گفت: «نخریم و نخوریم».

نقل است که روزى دعوتى ساخت از یاران. کسى را مى‏پاییدند. یکى گفت: «او مردى گران است». ابراهیم گفت: «مردمان، نان پیش از گوشت خورند. شما گوشت پیش از نان مى‏خورید؟».

نقل است که قصد حمام کرد- و جامه خلق داشت- راه ندادندش. حالتى بر وى پدید آمد. گفت: «با دست تهى به خانه شیطان راه نمى‏دهند، در خانه رحمن چگونه راه دهند؟».

نقل است که گفت: وقتى در بادیه به توکّل مى‏رفتم. سه روز چیزى نیافتم. ابلیس بیامد و گفت: «پادشاهى و آن چندان نعمت بگذاشتى، تا گرسنه به حج مى‏روى؟ با تجمّل هم به حج توان رفتن». گفتم: «الهى دشمن را بر دوست گمارى تا بسوزاند؟ این بادیه را به مدد تو قطع توانم کرد». آوازى شنیدم که: «یا ابراهیم! آنچه در جیب دارى بینداز، تا آنچه در غیب است بیرون آریم». دست در کردم، چهار دانگ نقره بود که‏ فراموش کرده بودم و در آنجا مانده بود. چون بینداختم، ابلیس از من برمید و قوتى از غیب پدید آمد. معلوم شد که ابلیس گرد دنیادار گردد.

نقل است که گفت: وقتى به خوشه‏چینى رفتم. هر بار که دامن از خوشه پر کردمى [مرا] بزدندى و بستاندندى. تا چهل بار چنین کردند. بار چهل و یکم چنین نکردند.آوازى شنیدم که: «این چهل بار در مقابله آن چهل سپر زرّین است که در پیش تو مى‏بردند».

نقل است که گفت: وقتى باغى نگاه مى‏داشتم. خداوندباغ بیامد و گفت: «انار شیرین بیار». طبقى بیاوردم، ترش بود. گفت: «انار شیرین بیار». طبقى دیگر بیاوردم، هم ترش بود. گفت: «سبحان اللّه! چندین گاه در این باغ بوده‏اى، انار شیرین از انار ترش نمى‏دانى؟». گفتم: « [من‏] باغ را نگاه مى‏دارم، امّا طعم انار ندانم، که نچشیده‏ام». مرد گفت: «بدین زاهدى که تویى، گمان مى‏برم که ابراهیم ادهمى». چون این بشنیدم، از آنجا برفتم.

نقل است که گفت: یک شب جبرئیل را- علیه السّلام- در خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد- و صحیفه‏یى در دست- سؤال کردم و گفتم که «چه خواهى کرد؟».

گفت: «نام دوستان حق مى‏نویسم». گفتم: «نام من نیز مى‏نویسى؟». گفت: «تو از ایشان نیستى». گفتم: «دوستدار دوستان حقّم». ساعتى اندیشه کرد، پس گفت: «فرمان رسید که: اوّل نام ابراهیم ثبت کن!». که در این راه اومید از نومیدى پدید آید.

نقل است که گفت: شبى در مسجد بیت المقدس خود را در میان بوریایى پنهان کردم، که خادمان نمى‏گذاشتند که کسى در مسجد باشد. چون پاره‏یى از شب بگذشت، در مسجد گشاده شد و پیرى درآمد پلاسى در پوشیده [با چهل تن همه پلاس‏پوش‏].

آن پیر در محراب رفت و دو رکعت نماز کرد و پشت به محراب بازنهاد. یکى از ایشان گفت: «امشب کسى در این مسجد است که [نه‏] از ماست». آن پیر تبسّم کرد و گفت:

«پسر ادهم است. چهل شبانروز است تا حلاوت عبادت نمى‏یابد». چو این بشنیدم،بیرون آمدم و گفتم: «نشانى راست مى‏دهى. به خدا بر تو که بگویى که آن به چه سبب است». گفت: «فلان روز در بصره خرما خریدى. خرمایى افتاده بود. پنداشتى که از خرماى توست، برداشتى و بر خرماى خود نهادى». چون این سخن بشنیدم، نزد خرمافروش آمدم و از او استحلال کردم. خرمافروش مرا بحل کرد و گفت: «چون کار بدین باریکى است، من ترک خرمافروشى کردم». از آن کار توبه کرد و دکان برانداخت و در کار آمد. آخر الامر از جمله ابدالان گشت.

نقل است که ابراهیم روزى به جایى مى‏رفت. لشکریى پیش آمد و گفت: «تو چه کسى؟». گفت: «بنده‏یى». گفت: «آبادانى از کدام طرف است؟». اشارت به گورستان کرد. آن مرد گفت: «بر من استخفاف مى‏کنى؟». تازیانه‏یى چند برسر او زد و سرش را بشکست. و خون روان شد. پس رسنى در گردن او کرد و مى‏آورد. مردم شهر شنیده بودند که ابراهیم مى‏آید. به استقبال بیرون آمده بودند. چون آن حال بدیدند، گفتند:«اى نادان این ابراهیم ادهم است و ولىّ خداست، جلّ جلاله». آن مرد در پاى وى افتاد و عذر خواهى کرد. و گفت: «چون سر تو مى‏شکستم تو مرا دعا مى‏کردى!». گفت:«آرى؛ آن معاملت که تو با من کردى، بدان مستحقّ دعاى نیک بودى. بدان سبب دعا مى‏کردم که نصیب من از آن معاملت که تو کردى بهشت بود. نخواستم که نصیب تو دوزخ شود». [گفت: «چرا گفتى که: من بنده‏ام؟». گفت: «کیست که بنده خدا نیست؟».] گفت: «چرا اشارت به گورستان کردى؟ چون من آبادانى مى‏جستم». گفت: «از آن که گورستان هر روز معمورتر است و شهر خراب‏تر».

نقل است که یکى از اولیاى حق گفت: بهشتیان را به خواب دیدم، هر یکى دامنها [پر] از مروارید و آستینها هم. گفتم: «این چه حال است؟». گفتند: «ابراهیم ادهم را نادانى سرشکسته است چون او را در بهشت آوردند، فرمان آمد که: دوست مرا نااهلى سر بشکست، این جواهر بر سر او نثار کنید. نثار کردند. جمله اهل بهشت برچیدند، ما را نیز چندینى رسیده است».

نقل است که وقتى بر مستى بگذشت. دهان آن مست آلوده بود. آب آورد و دهان آن مست بشست و مى‏گفت: «دهنى که ذکر خداى- تعالى- بر آن دهان رفته باشد، اگر آلوده بگذارى بى‏حرمتى باشد». چون آن مرد بیدار شد، او را گفتند: «زاهد خراسان دهان تو بشست». آن مرد گفت: «من نیز توبه کردم». بعد از آن ابراهیم به خواب دید که گفتند: «تو از براى ما دهان او بشستى. ما دل تو را بشستیم».

نقل است که صورى گوید که در بیت المقدس با ابراهیم بودم، در وقت قیلوله، در زیر درخت انارى. رکعتى چند نماز بگزاردیم؛ آوازى شنیدم از آن درخت که: «یا ابا اسحاق ما را گرامى [گردان‏] و از این انارها چیزى بخور». ابراهیم سر در پیش افگند.سه بار درخت همچنان گفت. پس ابراهیم برخاست و دو انار بکند. یکى بخورد و یکى به من داد. ترش بود و آن درخت کوتاه بود. چون بازگشتم، وقتى بدان درخت رسیدم، بزرگ شده، و انار، شیرین گشته. و در سالى دو بار انار دادى.و مردمان آن درخت را رمّان العابدین خواندندى، به برکت ابراهیم ادهم. و عابدان در سایه آن درخت آسودندى و صحبت داشتندى.

نقل است که با بزرگى بر کوهى نشسته بود و سخن مى‏گفت. آن بزرگ از او پرسید که: «نشان آن‏کس که به کمال رسیده بود، چیست؟». گفت: «آن که کوه را گوید: برو، در رفتن آید». حالى کوه در رفتن آمد. ابراهیم گفت: «اى کوه من تو را نمى‏گویم. و لیکن بر تو مثال مى‏زنم، آرام گیر!». در حال ساکن شد.

نقل است که رجا گوید که: با ابراهیم در کشتى بودم. بادى سخت برخاست و جهان تاریک شد. گفتم: «آه مبادا که کشتى غرق شود». آوازى آمد از هوا، که: «از غرق شدن مترس، که ابراهیم ادهم با شماست». در ساعت باد بنشست و جهان تاریک روشن گشت.

نقل است که وقتى ابراهیم در کشتیى نشسته بود. بادى عظیم برخاست. کشتى غرق خواست شدن. پس ابراهیم نگاه کرد، کرّاسه‏یى دید آویخته، و گفت: «الهى ما راغرقه کنى؟ و کتاب تو در میان ما». در ساعت باد بیارامید و آواز آمد که: «لا افعل».

نقل است که وقتى در کشتى خواست نشستن. سیم نداشت. گفتند: «هریک دینارى بباید دادن». دو رکعت نماز بگزارد و گفت: «الهى از من چیزى مى‏خواهند و ندارم». در وقت، ریگ لب دریا همه زر شد. مشتى برگرفت و بدیشان داد.

نقل است که روزى بر لب دجله نشسته [بود] و خرقه ژنده خود را بخیه مى‏زد [یکى بیامد و گفت: «در گذاشتن ملک بلخ چه یافتى؟»] سوزنش در دجله افتاد. به ماهیان اشارت کرد که: «سوزنم بازدهید». هزار ماهى سر از آب برآورد، هر یکى سوزنى زرّین در دهان گرفته. ابراهیم گفت: «سوزن خود مى‏خواهم». ماهیکى ضعیف سوزن او به دهان گرفته، برآورد. ابراهیم گفت: «کمترین چیزى که یافتم به ماندن ملک بلخ، این بود. آن دیگرها تو دانى».

نقل است که روزى به سر چاهى رسید. دلو فروگذاشت، دلو پرنقره برآمد. نگونسار کرد و باز فروگذاشت، پرزر بر آمد. باز فروگذاشت، پرمروارید برآمد.نگونسار کرد و وقتش خوش شد. گفت: «الهى خزانه بر من عرضه مى‏کنى- و مى‏دانى که من بدین فریفته نشوم- آبم ده تا طهارت کنم».

نقل است که وقتى به حج مى‏رفت. دیگران‏ با وى بودند. گفتند: «از ما هیچ‏کس زاد و راحله ندارد». ابراهیم گفت: «خداى را استوار دارید در رزق، آنگاه در آن درخت نگرید. اگر زر طمع دارید، زر گردد». نگاه کردند: همه درختان خار مغیلان، زر گشته بود، به قدرت خداوند، تعالى.

نقل است که یک روز با جماعت درویشان مى‏رفت. به حصارى رسیدند، در پیش حصار هیزم بسیار بود. گفتند: «امشب اینجا باشیم، که هیزم بسیار است، تا آتش کنیم». آتش برافروختند و به روشنى آتش بنشستند. و هر کسى نان تهى مى‏خورد و ابراهیم در نماز ایستاده بود. یکى گفت: «کاشکى ما را گوشت حلال بودى تا بر این آتش بریان کردیمى». ابراهیم سلام داد و گفت: «خداوند ما قادر است که ما را گوشت حلالى دهد». این بگفت و در نماز ایستاد. در حال غرّیدن شیرى آمد. شیرى را دیدند که مى‏آمد و خرگورى را در پیش گرفته مى‏آورد. بگرفتند و بکشتند. و کباب مى‏کردند و مى‏خوردند، و شیر آنجا نشسته بود و در ایشان نظاره مى‏کرد.

نقل است که چون عمرش به آخر رسید، ناپیدا شد. چنان که به تعیین خاک او پیدا نیست. بعضى گویند: در بغداد است و بعضى گویند: در شام است. و بعضى گویند:آنجاست که شهرستان لوط پیغمبر- علیه السّلام- به زمین فرورفته است. و او در آنجا گریخته است از خلق، و هم آنجا وفات کرده است.

نقل است که چون ابراهیم را وفات رسید، هاتفى آواز داد که: الا انّ امان الارض قد مات- یعنى آگاه باشید که امان روى زمین وفات کرد- همه خلق روزگار که این معنى شنیدند، متحیّر شدند که تا این چه خواهد بود؟ تا آن وقت که خبر آمد که: ابراهیم از دار فانى به سراى باقى رفت.

تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=