در یکى از مسافرتها به ایلام، با پیرمردى، به نام حاج علىاکبر، که پدر اولین شهید ایلام و اهل مسجد و منبر است و مسجدى هم آنجا ساخته است و با اهل علم حشر و نشر دارد، در یکى از شبها، نشسته بودیم. چند کلمهاى از احوالات آقاى بهاالدینى عرض کردم؛ گفتم: یک عالمى در قم هست که چنین حالاتى دارد. اما اسمى از آقا و آدرس ایشان نبردم. فردا دیدم از این آقا خبرى نیست و هیچ کس اطلاعى نداشت. بعد فهمیدیم ایشان دو، سه کیلو چاى خریده و راهى قم شده است.
بعد از سه، چهار روز دیدم برگشته است. گفتم: کجا رفته بودى؟ گفت: بعد از حرفهاى شما طاقت نیاوردم. رفتم خدمت آقا. گفتم: چطور منزل آقا را پیدا کردى؟ گفت: آن شب از حرفهاى شما دانستم منزل این آقا اطراف منزل شماست. وقتى به قم رسیدم، اطراف خانه شما، از مردم سراغ خانه آقا را گرفتم. مى گفتم: یک سید روحانى بزرگوارى در این محل ساکن است؛ منزل ایشان کدام است؟ اما کسى نمى دانست.
همه مى گفتند سید روحانى در قم خیلى زیاد است. تا این که من خسته شدم، گفتم: دو، سه دقیقه صبر مى کنم، بلکه فرجى شود، و از کسى دیگر نپرسیدم. که ناگهان دیدم یک سیدى آمد و گفت: من برادر آقا هستم و ایشان فرمود: شما را پیش ایشان ببرم. بعد که ما آمدیم قم و خدمت آقا رسیدیم، فرمود: این پیرمرد آمد این جا خستگى ما را بیرون آورد.
|