حکایات متفرقه

پیر نورانى 

 

ایشان فرمودند:

در آن زمانها یک همکارى داشتم که یک داستانى به یکى از رفقا گفته بود من مى خواستم این داستان را از زبان خودش بشنوم به چه سختى پیدایش ‍ کردم و به او گفتم : این داستان را تعریف کن . مى خواهم از زبان خودت شنیده باشم . او هم چنین گفت :


در زمان جوانى ، ما چهار نفر بودیم که در زمان رضا شاه ملعون به وسیله یابو و گارى از سیلو، گندم ها را به شهر منتقل مى کردیم .
یکى از این شبها که گندم بار گارى کرده بودیم و از کنار قبرستان معروف ((تخت فولاد اصفهان )) رد مى شدیم ، یک وقت نور چراغى توجه ما را بخودش جلب کرد.


با خود گفتم : این چراغ تیریک فانوس قدیم را برمى دارم و به خانه مى برم چون قبرستان نیاز به چراغ ندارد و مُرده ها هم که زنده نیستند که بخواهند از نور آن استفاده کنند.
این فکرى را که ما کردیم آن سه نفر دیگر هم همین فکر را کرده بودند.


گارى را با اسب ها رها کردیم ، گفتیم : آنها آهسته آهسته مى روند و ماهم به آنها مى رسیم .
هر چهار نفر بطرف چراغ دویدیم که هر کس زودتر آن را بردارد مال او باشد.


ولى وقتى که به آن محل رسیدیم ، دیدیم از چراغ خبرى نیست ، ولى یک قبر خراب شده وپیرمردى که محاسنش قرمز رنگ است ، نشسته و از قامت و هیبت این مرد بزرگوار نور ساطع است و آن نور چراغى را که ما خیال مى کردیم ، نور همین پیرمرد بود.
حالت بُهت و حیرت ما را گرفته بود به طورى که اصلا توان حرکت نداشتیم .

خلاصه از ترس و تعجّب هر طورى بود فرار کردیم و گفتیم روز مى آئیم که ببینیم این پیرمرد نورانى کیست ؟

فرداى آن شب آمدیم ، هر چه گشتیم اثرى ندیدیم . ناراحت شدیم بعد از اهل اطلاع پرسیدیم . فرمود:
آن پیرمرد یکى از ((مردان خدا)) بود و اسمش هم ((پیر نورانى )) است . که بر اثر ((بندگى خدا)) به این مقام رسیده است . اگر شما در همان موقع حاجتى از او مى خواستید به شما عنایت مى کرد. 

داستان های از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=