حکایات حضرت رسول(ص)

من دختر حاتم طائى هستم 

چون اسراى قبیله طى را نزد رسول خدا آوردند دخترى جلو آن حضرت ایستاد که مردم از زیبائى او به تعجب  آمدند، چون زبان به سخن گشود مردم از فصاحت او زیبائیش را از یاد بردند،

گفت : یا محمد مرا آزاد کن من دختر بزرگ قومم ، پدرم گرفتارها را نجات میداد، و گرسنگان را سیر میکرد و برهنه ها را مى پوشانید و حق همسایه را مرعات میکرد، و پیمان خود را محترم میشمرد و حفظ میکرد، و هیچ طالب حاجتى را دست خالى برنمیگرداند: من دختر حاتم طائى میباشم .

 رسول خدا فرمود: اى دختر اینها که گفتى صفت مؤمن واقعى است ، اگر پدرت مسلمان بود او را رحمت مى فرستادیم ، بعد فرمود: او را آزاد کنید که پدرش اوصاف کریمه را دوست میداشت ، دختر اجازه خواست که حضرت را دعا کند، حضرت فرمود: بدعاى او گوش دهید. دختر گفت : ((اصاب الله ببرک موقعه ، و لا یجعل لک الى لئیم حاجه ، و لا سلب نعمه عن کریم الا جعلک سببا فى ردها علیه )): خدا احسان تو را در موقع و محلش قرار دهد، و ترا محتاج شخص پست نکند، و نعمت هیچ شخص محترم را نگیرد مگر اینکه ترا وسیله استرداد آن قرار دهد.

المجالس السنیه ج ۱ مجلس ۱۳۷

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=