حکایات عرفای متاخرشيخ ابو سعيد ابو الخير

مطرب پیر

از منبر پایین آمد و مردم، مجلس را ترک مى‏گفتند . شیخ ابوسعید ابوالخیر امشب چه شورى برپا کرد!همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که مى‏گفت: نهال شوق در دل‏ها مى‏ کاشت . اما من هنوز نگران قرضى بودم که باید مى‏ پرداختم . وام سنگینى برعهده داشتم و نمى ‏دانستم که چه باید کرد .
پیش خود گفتم که تنها امیدى که مى ‏توانم به آن دل ببندم، ابوسعید است . او حتما به من کمک خواهد کرد . شیخ، گوشه ‏اى ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند .ناگهان پیرزنى پیش آمد. شیخ به من اشاره کرد . دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم. پیرزن گفت: کیسه ‏اى زر که صد دینار در آن است، آورده ‏ام که به شیخ دهم تا میان نیازمندان تقسیم کند . او را بگو که در حق من دعایى کند .
کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم. پیش خود گفتم که حتما شیخ حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد . اما ابوسعید گفت: این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پیرى افتاده است؛ سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوى: اگر خواستى، نزد ما آى تا باز تو را زر دهیم .
شبانه به گورستان رفتم . بین راه با خود مى ‏اندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمى ‏داند و بر نمى ‏آورد . وقتى به گورستان رسیدم، به همان نشانى که شیخ داده بود، پیرى را دیدم که طنبورى زیر سر نهاده و خفته است .به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز– طنبور، یکى از آلات موسیقى است که در آن ایام، جزو آلات لهو و لعب و گناه، محسوب مى‏شد. ? رسانیدم .
اما ترس و وحشت، پیر را حیران کرده بود . سخت هراسید . خواست که بگوید تو کیستى که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم . پیر همچنان متحیر و ترسان بود . کیسه را گشود و دینارهاى سرخ را دید . نخست مى ‏پنداشت که خواب است، اما وقتى به سکه‏ هاى طلا دست کشید و آن‏ها را حس کرد، دانست که خواب نمى ‏بیند . لختى به دینارها نگریست، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد . ناگهان به حرف آمد و گفت: مرا نزد شیخ خود ببر. گفتم برخیز که برویم .
بین راه همچنان متحیر و مضطرب بود . گفتم: اگر از تو سؤالى کنم، پاسخ مى ‏دهى؟ سر خود را به پایین انداخت. دانستم که آماده پاسخگویى است . گفتم: تو کیستى و در گورستان چه مى‏ کردى و ابوسعید، این کیسه زر، به تو چرا داد؟ آهى کشید و غمگینانه گفت: مردى هستم فقیر و وامانده از همه جا. پیشه ‏ام مطربى است و وقتى جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود مى‏ خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم.
در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مى ‏نشستند، نفر سوم آنان من بودم. اکنون پیر شده ‏ام و صدایم مى‏ لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش برآرد . کسى مرا به مجلس خود دعوت نمى ‏کند و به هیچ کار نمى ‏آیم. زن و فرزندم نیز مرا از خود رانده‏ اند .
امشب در کوچه‏ هاى شهر مى ‏گشتم . هر چه اندیشیدم، ندانستم که کجا مى ‏توانم خوابید و امشب را سر کنم . ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شکسته دلى، گریستم و با خداى خود مناجات کردم و گفتم: خدایا!جوانى و توش و توانم رفته است . جایى ندارم. هیچ کس مرا نمى ‏پذیرد .
عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به این جا رسیدم . امشب را مى ‏خواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم . تا دیرگاه مى‏ نواختم و مجلسى را که در آن خود و خدایم بود، گرم مى ‏کردم . مى‏ خواندم و مى ‏گریستم تا این که خوابم برد.
دیگر تا خانه شیخ راهى نمانده بود . پیر همچنان در فکر بود و خود نمى ‏دانست که چه شده است .به خانه شیخ رسیدیم . وارد شدیم.ابوسعید، گوشه ‏اى نشسته بود . پیر طنبور زن، بى ‏درنگ به دست و پاى شیخ افتاد و همان دم توبه کرد.
ابوسعید گفت: ((اى جوانمرد!یک امشب را براى خدا زدى و خواندى، خداوند رحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و پناه دهند .)) طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعید، روى به من کرد و گفت: (( بدان که هیچ کس در راه خدا، زیان نمى‏ کند. حاجت تو نیز برآورده خواهد شد .))
یک روز گذشت، شیخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، کسى آمد و دویست دینار به من داد و گفت: این را نزد ابوسعید ببر. وقتى به خدمت شیخ رسیدم، گفت: این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب!-راوى این داستان، شخصى به نام (( حسن مؤدب )) از شاگردان ابوسعید است . 
حکایت پارسایان//رضا بابایی
Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=