آیت الله آقا سید علی قاضیحکایات عرفای برجسته

مشکل بزرگ آقا سید علی قاضی

مشکلى داشتم که بسیار گره خورده بود و هرگز قادر نبودم آن را حل نمایم، و پرده از نقاب برنمى‌داشت، و چه بسا طلب مساعدت از دوستان قدیمى مى‌کردم، اما پاسخى جز متمسک شدن به بردبارى و این گفته «ان الله تعالى هو الذى یقدر لعباده و یفتح لهم الابواب و ینیر له السبیل (خود خداوند متعالى کارها را براى بندگان خود مقدر مى‌سازد

و درها را براى ایشان مى‌گشاید و راه را براى ایشان روشن مى‌کند)» نمى‌شنیدم، و از شدت پریشانى و اهمیت زیادى که به آن موضوع مى‌دادم بیشتر روزها، عصرها یا نزدیک غروب، پیاده به مسجد «سهله» مى‌رفتم تا نماز را آنجا بخوانم و از آنجا به مسجد «کوفه» مى‌رفتم و شب را در آنجا بیتوته مى‌کردم یا اینکه به نجف بازمى‌گشتم.

سالها وضع به همین منوال مى‌گذشت، تا حدى که نزدیک بود یأس بر من مستولى شود. در یک شب زمستانى بسیار سخت به سمت مسجد سهله بیرون آمدم، و بعد از اداى نماز واجب به علت سردى هوا شتابزده به‌طرف مسجد کوفه حرکت کردم، زیرا وسائل بیشترى در آنجا داشتم. زمانى که از مسجد «سهله» خارج شدم شنیدم یکى از همسایگان در این مسجد مرا صدا مى‌کرد، اما به علت مشغولیت ذهنى که داشتم توجهى به صداى او نکردم و به راه خود ادامه دادم (لازم به یادآورى است که راه بین کوفه و سهله جاده‌اى است به عرض دو متر و در دو طرف آن گودالها و چال و چوله‌هایى است پر از حیوانات موذى و گاهى خطرناک) .

همین‌که از مسجد «سهله» دور شدم طوفان شنى بسیار شدیدى وزیدن گرفت و مرا چندین بار به دور خود چرخاند، به‌طورى‌که جهت حرکت خود را گم کردم، و دنیا در چشمانم سیاه شد؛ پس مجبور شدم بدون هدف معینى حرکت کنم، به‌طورى‌که بادها به هر طرف که مى‌وزیدند مرا هم با خود مى‌بردند؛ آنگاه تصمیم گرفتم شاید بتوانم لحظه‌اى ایستاده و چشم‌هاى خود را پاک کنم، تا شاید جهت صحیح راه را تشخیص دهم، و از افتادن در حفره‌هاى خطرناک موجود در دو طرف راه در امان باشم؛ آنگاه نگاهى به جلو انداختم و ناگهان دیدم شبح عظیم‌الجثه‌اى از روبرو به‌طرف من بسرعت در حرکت است؛ در چند لحظه از شدت ترس تصمیم گرفتم من هم به او حمله‌ور شوم، زیرا چنین به نظرم آمد که حمله بهتر از توقف و خاموش ایستادن در برابر آن شبح خطرناک است؛ پس عصاى خود را بالا بردم و آن را به حرکت درآورده و به خود حالت تهاجم گرفتم و چند قدمى به سوى آن شبح برداشتم، اما دیگر نمى‌دانم چه اتفاقى افتاد.

بعد از مدتى خود را در یکى از آن چاله‌هاى عمیق در دو طرف جاده یافتم، و چند لحظه بعد آن شبح عظیم‌الجثه بر دهانه آن حفره قرار گرفت و تقریبا دهانه حفره را پوشاند. پس عصاى خود را به‌طرف آن دراز کردم، اما فهمیدم که آن شبح چیزى جزخس و خاشاک صحرا چیز دیگرى نیست، که باد آنها را جمع کرده است و به این صورت به‌طرف من به حرکت درآورده است.

لحظاتى گذشت و من احساس لرزشى در سراسر بدن خود مى‌کردم و کاملا احساس مى‌کردم که در وضعیت بدى هستم. در گودالى افتاده بودم و بالاى سر من انبوهى از خس و خاشاک بود؛ به هیچ وجه امیدى به رهایى از این وضع ناگوار نبود؛ از طرفى ماندن در این مکان هم به خاطر وجود جانوران خطرناک و مسموم‌کننده ممکن نبود.

از طرف دیگر گویى از درون خود صدایى را مى‌شنیدم که به من پند بردبارى و استقامت مى‌داد، به من مى‌گفت که مشکل خود را به خداوند متعال واگذار کن. . . پس در این راه کوشش کردم و سعى نمودم که بر اعصاب خود مسلط شوم و آرامش را به خود تلقین کنم؛ اما آنچه در پیرامون من قرار داشت تأثیر بیشترى بر من مى‌گذاشت و فوق تصمیم من بود؛ ناگهان احساس کردم که با تمام وجود به جهتى واحد و مشخص چشم دوخته‌ام، مثل اینکه دارم با کسى که از روبرویم پیش مى‌آید سخن و نجوائى مى‌کنم. . .»

در اینجا سخنان ایشان قطع مى‌شود. . . اما بار دیگر چنین ادامه مى‌دهند:

«چند دقیقه‌اى نگذشته بود که احساس کردم بار دیگر آرامش سراسر وجودم را فرا مى‌گیرد؛ پس خود را بر روى خاک انداختم و عبایم را به دور خود پیچیدم، و حدود یک ساعت استراحتى کردم. احساس مى‌کردم در اتاق راحت خود هستم، و هرگونه احساس گرسنگى و ترس و خستگى را فراموش کردم؛ هم نفسم راحت شد و هم نفسم آرام گردید؛ سپس مشکلاتم در برابر چشمانم به نمایش درآمدند، و درهاى بسته گرفتاریهاى خود را در برابر چشم خود، بسیار روشن و به دور از هرگونه ابهام، باز مى‌دیدم؛ و در خاتمه آن راز که سالها درگیر فهمیدن آن بودم برایم آشکار شد!»

سپس چنین ادامه دادند: «و پس از استراحت کوتاهى نشستم و شروع کردم به کارهاى عبادت شبانه، به تلاوت قرآن یا نماز. سپس گونه خود را بر روى خاک زمین نهادم و عباى خود را روى خود کشیده و به خوابى راحت پناه بردم. بیدار نشدم مگر با صداى قطره‌هاى باران که روى عباى من مى‌ریخت. پس از جاى خود برخاستم، در حالى که خطهاى نقره‌اى نور مهتاب از لابلاى ابرها به چشمم مى‌خورد. نگاهى بر توده خس و خاشاک‌هاى جمع شده در کنار گودالم انداختم، و به دقت در اطراف خودنگریستم و دریافتم که این جائى که من در آن-ظاهرا-گرفتار آمده‌ام بهترین جائى بوده است جهت جلوگیرى از این همه خطرات موجود در پیرامون خود در آن شب طوفانى که هرگز امیدى به یافتن راه مقصد نمى‌رفت.

پس شروع کردم به عقب زدن خس و خاشاک‌ها با عصاى خود، و سعى نمودم که از گودال خارج شوم. ناگهان صدائى مرا به خود آورد، دقت کردم، دریافتم که صداى «شیخ سهلاوى» است که در بیابان به دنبال من مى‌گردد. با صداى بلند به او پاسخ دادم و او به‌طرف من آمد و به من کمک کرد تا از گودال خارج شوم. سپس اظهار داشت: من مى‌دانستم که تو دچار این سرنوشت مى‌شوى؛ به هنگام شب و شروع طوفان کارى از دستم ساخته نبود، تا اینکه نزدیکى‌هاى طلوع فجر طوفان آرام شد و الآن حدود یک ساعت است که به دنبال شما مى‌گردم؛ چندین بار از این مکان رد شدم اما تصور نمى‌کردم که شما در اینجا باشید، تا اینکه بالاخره صداى شما را شنیدم. . . تصور مى‌کردم که دچار ناراحتى شده‌اى، اما مى‌بینم که سرحال و شادابید، گویى شب خوشى را در اینجا گذرانده‌اید. . . این را در حالت مسخره و شوخى به من گفت. من سکوت کردم و چیزى را به او نگفتم؛ سپس مرا به مسجد برد و لباس‌هاى گل‌آلود مرا شست» .

سپس چنین ادامه دادند: «این آقاى شیخ جواد سهلاوى بودند که این خبر را پراکنده کردند، و اگر او نبود من آن را به کسى نمى‌گفتم، زیرا دست قدر ما را دچار گرفتارى‌اى کرده بود که اگر لطف خداوند نمى‌بود الآن از فراموش‌شده‌ها مى‌بودم؛ کافى بود دچار گزندگى یکى از موجودات گزنده پراکنده در صحرا و در آن مکان بخصوص مى‌شدم» .

آیت الحق//سید محمد حسن قاضی

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=