فصل نهم- آثار مولانا
از فصول گذشته دانسته آمد که مولانا زندگانى خود را از آغاز تا به انجام در کسب معرفت و تکمیل نفس و خواستارى فضائل و خدمتگزارى سرمستان و واصلان این راه یا دعوت ناقصان و ارشاد طالبان و نشر حقائق مصروف مىداشت و ایام عمر او سراپا نمودار فعالیت و جهد و کوشش و بروز آثار معنوى بود و بدین جهت احصاء آثار و تشخیص درجه تأثیر اعمال و اقوال او در معاصرین خود و علماء و صوفیان متأخر کارى بس دشوار است که شاید بصرف اوقات چندینساله هم به حقیقت آن دست نتوان یافت ولى چون تمام اقوال و تعلیمات شفاهى مولانا را ضبط نکردهاند و احتمال دارد که اکثر بقید کتابت در نیامده و از میان رفته باشد بدین جهت بحث و تحقیق ما بدان قسمت از آثار که باقىمانده منحصر مى گردد.
آثار کتبى مولانا را بدو قسمت (منظوم- منثور) تقسیم توان کرد، اما آثار منظوم عبارتست از:
غزلیات
این بخش از آثار مولانا معروف بکلیات یا دیوان شمس است چه مولانا در پایان و مقطع پیشتر آنها (یعنى بجز غزلهائى که بنام صلاح الدین زرکوب و حسام الدین چلبى ساخته و مجموعا صد غزل بیش نیست یا آنچه تنها لفظ خاموش یا خمش کن و مرادفات آن به ندرت در مقطع ذکر شده) بجاى ذکر نام یا تخلص خود و برخلاف معمول شعرا بنام شمس تبریزى تخلص مىکند، چنانکه هرگاه کسى از روابط مولانا و شمس مطلع نباشد گمان مىکند که شمس یکى از غزلسرایان فارسى بوده و این ابیات نغز نظم کرده اوست، درصورتىکه هیچکس او را بسمت شاعرى نمى شناسد.
بىگمان سبب این قضیه آنست که شور و بىقرارى مولانا و در حقیقت[۱] شاعرى و غزلسرائى او بر اثر عشق و ارادتى که بشمس داشت آغاز شده و آن عالم دین در پرتو عنایت وى زبانى گیرا و نفسى گرم یافته و به شاعرى آشنا گردیده بود و مولانا که پیوسته چشم از سبب دوخته و بمسبب گماشته داشت اشعار خویش را که نتیجه تلقین شمس و الهام عشق اوست بنام وى یا بنام دیگر خود که شمس باشد آراسته گردانید.
عده ابیات دیوان را متقدمان به ۳۰۰۰۰ رسانیده اند[۲] و نسخ خطى محتوى ۵۰۰۰ تا ۴۰۰۰۰ و دیوان چاپى بالغ بر ۵۰۰۰۰ بیت مىباشد و بهطورىکه گفته آمد دیوان مزبور مشتمل است بر غزلیاتى که مولانا بنام یاران خود شمس الدین و صلاح الدین و چلبى حسام الدین به رشته نظم کشیده با این تفاوت که سهم شمس بحسب ذکر از آن دو افزونتر و بهره چلبى از همه کمتر است چه او باثر و یادگارى نفیستر و گرانبهاتر اختصاص یافته و آن مثنویست.
بر حسب اشارات[۳] خود مولانا و به گفته دولتشاه[۴] این غزلیات نتیجه وجد و حالست و اغلب از سرمستى و در حالت بىقرارى گفته شده و یاران و مریدان آنها را مىنوشتهاند و همین معنى از گرمى و سوزندگى و پستى و بلندى اشعار که حاکى از عدم التفاتست محسوس و مشهود مى گردد.
باوجود آنکه مولانا اشعار بسیار سروده و باصطلاح از مکثرین بوده ولى بطور قطع بسیارى از آنچه در دیوانهاى بزرگ خطى و چاپى بدو نسبت دادهاند نتیجه خاطر تابناک و پرداخته طبع فیاض او نیست، چه اولا اشعار بعضى از شعرا را که در انتساب آن بدیشان هیچ شک نیست در دیوان شمس آورده و گاهى در پایان غزل بیتى متضمن نام شمس افزودهاند تا نسبت آن بوى مقطوع گردد و تردیدى دست ندهد چنانکه ابیاتى از جمال الدین اصفهانى و شمس طبسى و انورى[۵] و ۲۷ غزل از سلطان ولد فرزند مولانا که تخلص ولد در همه مذکور است در دیوان چاپى و بعضى از نسخ خطى کلیات ثبت نمودهاند. ثانیا در ضمن غزلهاى منسوب به مولانا اشعار شاعرى که غالبا شمس تنها و گاهى شمس مشرقى تخلص مىکند درج شده و بر حسب احصاء دقیق متجاوز از ۲۳۰ غزل که ساخته خیال این شاعر است در کلیات شمس موجود و نشانه آنها بدین قرارست:
۱- عده ابیات آنها کم و مطابق عدهایست که ادبا غزل را بدان محدود مى نمایند درصورتىکه اشعار مولانا غالبا از حد مقرر مىگذرد و به سرحد قصیدههاى طولانى مىرسد،
۲- مضامین اشعار تازه نیست و تکراریست از افکار گذشتگان برخلاف غزلهاى مولانا که متضمن معنیهاى بدیع و مضمونهاى جدید است،
۳- در این غزلها گوینده سروکار با اصطلاحات عرفانى از قبیل کثرت و وحدت و جمع و فرق و مطلق و مقید و تعین و نظائر آن دارد و اساس افکار او مبتنى بر طریقه محیى الدین و شبیه گفتار مغربى[۶] شاعر است با آنکه مولانا در غزلهاى خود گرد اصطلاح کمتر مى گردد و حقائق عشق و عرفان را در صورت امثال و عبارات شاعرانه مخصوص به خود جلوهگر مى سازد،
۴- از جهت لفظ این غزلیات یکدست و منقح و طریقه ترکیبى آنها نزدیک به سلیقه متأخرین است و هیچ شور و گرمى در گفته شاعر نیست، بعکس اشعار مولانا که غث و سمین بسیار دارد و ترکیبات آن به روش متقدمان نزدیک مىباشد و خواننده را حالتى شگرف و وجدى عجیب مىبخشد،
۵- اوزان این غزلها خفیف و سبک و مناسب لطفى است که باید در غزل منظور داشت و بدان ماند که پس از سیر و تحول اوزان و تفکیک وزن غزل از قصیده (که در نتیجه دقت ذوق و لطف خاطر شعراء قرن هفتم و هشتم بخصوص سعدى و حافظ بحصول پیوسته) سروده شده است درصورتىکه غزلهاى مولانا داراى اوزان سبک و سنگین و کوتاه و دراز است که بعضى درخور غزل و قسمتى مناسب با قصیده تشخیص داده مى شود،
۶- در مقطع هر غزل شاعر تنها تخلص شمس مىآورد (مگر در سه مورد[۷] با اضافه عنوان مشرقى)، با آنکه در اشعار مولانا لفظ شمس به تنهائى مذکور نیست و همواره شمس الدین یا شمس الحق یا شمس الحقائق با ذکر تبریز مستعمل است و در بیت اخیر یا ابیات مقدم غالبا لفظ خمش کن یا خاموش و بس کن و خمش کردم و آنچه مفید این معانى تواند بود مذکور افتاده است.
گذشته از همه اینها هر خواننده با ذوقى پس از مطالعه چند ورق سخن مولانا را از گفتار این شاعر شمس تخلص باز تواند شناخت و ما اینک براى نمونه یک غزل از آن مولانا و غزلى دیگر ازین شاعر ذکر مىکنیم.
غزل مولانا:
چه نزدیک است جان تو بجانم | که هر چیزى که اندیشى بدانم | |
ازین نزدیکتر نبود نشانى | بیا نزدیک و بنگر در نشانم | |
به درویشى بیا اندر میانه | مکن شوخى مگو اندر میانم | |
میان خانهات همچون ستونم | ز بامت سر فرو چون ناودانم | |
منم همزاد تو در حشر و در نشر | نه چون یاران دنیا میزبانم | |
میان بزم تو گردان چو خمرم | گه رزم تو سابق چون سنانم | |
اگر چون برق مردن[۸] پیشه سازم | چو برق خوبى تو بىزیانم | |
همیشه سرخوشم فرقى نباشد | اگر من جان دهم یا جان ستانم | |
به تو گر جان دهم باشد تجارت | که بدهى بهر جانى صد جهانم | |
درین خانه هزاران مرده شستند | تو بنشسته که اینک خان و مانم | |
یکى کف خاک گوید زلف بودم | یکى کف خاک گوید استخوانم | |
یکى کف خاک گوید پیر بودم | یکى کف خاک گوید نوجوانم[۹] | |
یکى کف خاک گوید دم نگهدار | که من ابن فلان ابن فلانم | |
یکى کف خاک گوید چشم بودم | یکى کف خاک گوید ابروانم | |
یکى کف خاک گوید جسم بودم | یکى کف خاک گوید نه که جانم | |
شوى حیران و ناگه عشق آید | که پیشم آ که زنده جاودانم | |
بکش در بربر سیمین ما را | که از خویشت همین[۱۰] دم وارهانم | |
خمش شو خسروا کم گو ز شیرین | که شیرینى همىسوزد دهانم | |
ز نور آفتاب شمس تبریز | مثال ذره پیدا و نهانم | |
غزل شمس مشرقى:
من آن طیار عرشى آشیانم | که در جسم جهان چون جان نهانم | |
من آن مرغم که در دام تو بودم | همانم من همانم من همانم | |
بیا یک جرعه بر خضر دلم ریز | دل از ظلمات حیوان وارهانم | |
چرا پربسته بر ملکم فتاده | که از مرغان عرشى آشیانم | |
وراى این بیانم من همانم | کزین هر دو نبیند کس نشانم | |
مسلمانان من آن نور بسیطم | که در اجزاى اجرامى نهانم | |
ندانم تا چه کرد او با دل من | که من دل را ز گل اکنون ندانم | |
جهان از من پر و من خالى از وى | درین صورت مگر جان جهانم | |
گهى در ظلمت تن ناپدیدم | گهى در دیده اعیان عیانم | |
تعالى اللّه نمىدانم چه چیزى | مگر من شمس ملک جاودانم | |
علت اختلاط و درآمیختگى غزلهاى شمس مشرقى با اشعار مولانا همان مناسبت تخلص مىباشد که نظیر آن در دیوان عده کثیرى از شعرا بسبب وحدت یا نزدیکى نام دو شاعر یا ممدوحان آنان واقع شده است[۱۱]،
گاهى هم اتفاق افتاده که جمعکنندگان دیوان شاعرى از باب عدم اطلاع یا حسن اعتقاد بسابقین و رواه هرچه در سفینهاى دیده یا از دیگران بنام شاعرى شنیدهاند بدون آنکه در سبک یا سائر مشخصات ادبى یا زمانى آن شاعر تامل نمایند در دیوان او نوشته و ارباب تتبع را برنج افکندهاند[۱۲] تا بدانجا که سنائى با همه استادى و مهارت ادبى وقتى دیوان مسعود سعد را گرد آورد اشعارى از دیگران بنام وى مدوّن ساخت و ثقه الملک طاهر بن على او را بدین اشتباه واقف گردانید. ثالثا در سائر غزلها هم اگر چند بظاهر حال اشکالى نمىتوان کرد لیکن حدس صائب حاکم است که در آن قسمت نیز تخلیط فراوان دست داده و بتدریج اشعارى متفرق از اشخاصى نامعلوم بکلیات شمس ملحق گردیده که گرچه باحوال و نام گویندگان آنها واقف نیستم ازآنجهت که با مقتضیات عهد مولانا و مسلک و طریقت عرفانى او موافقت ندارد در بطلان انتساب آنها بدان استاد عظیم تردیدى هم نداریم.
باید متوجه بود که چون انتساب مردان بزرگ و علماء مشهور بمذهب یا طریقتى از وسائل رواج و انتشار آن در میان عامه و خاصه بشمار مىرود بدین جهت طرفداران و پیروان هر کیش و آئین بهویژه آنان که اقلیت دارند مىکوشند تا بهر وسیله باشد بزرگان روزگار را از هواخواهان و همکیشان خود معرفى نمایند و این خود مقدمه تحریف و اضافه و تأویل در اقوال و کتب و شرح احوال این طبقه مىگردد و ممکن است حس مذهبى بعضى آنقدر تند باشد که این خیانت را جائز و مباح و موجب اجر اخروى و ثواب جزیل انگارند.
گمان مىرود که از این راه تحریفات و اضافات بسیار در اشعار مولانا روى داده باشد، مثلا مىدانیم که مولانا[۱۳] از علماء حنفیه و در فروع مذهب از پیروان امام اعظم ابو حنیفه بود و تربیت وى در مدارس حنفیان دست داد و خاندانش هم مذهب حنفى داشتند و اگر هم فرض کنیم که وى شیعه بوده ناچار تصدیق داریم که شهر قونیه با اظهار تشیع و طریقه تولا و تبرّا متناسب نبوده و مولانا از روى ضرورت مىبایست اصل تقیه را کار بندد نه آنکه مانند شعراء عهد صفویه روش تولا و تبرّا را موضوع شعر قرار دهد و بنابراین غزل ذیل:
اى سرور میدان على مردان سلامت مىکنند | اى صفدر میدان على مردان سلامت مىکنند | |
اگر بالتمام ساختگى نباشد قسمتهاى اخیر آنکه متضمن اسامى ائمه اثنى عشر علیهم السلام است و علاوه بر ضعف و سستى با مذاق مردم آن عصر سازگار نمىنماید به قوىترین احتمال[۱۴] جعلى و الحاقى خواهد بود یکى دیگر از علل و اسباب تغییر و تبدیل غزلیات مولانا آنست که درویشان آنها را حفظ کرده و در کوى و برزن مىخواندهاند و گاهى بمناسبت مقام یا اقتضاء وقت از کاستن و افزودن ابیات و تغییر و تحریف روگردان نبوده اند و اکنون در اشعار مولانا[۱۵] آثار آن را بزودى و آسانى مىتوان یافت. قطع نظر از همه اینها وجود غزلهاى متعدد[۱۶] در یک وزن و ردیف و قافیه که بمولانا منتسب کردهاند اشکال دیگر در صحت نسبت همه آنها بوى ایجاد مىنماید چه سرودن غزلهاى بسیار که از جهت وزن و ردیف و قافیه یکسان باشند موجب ملال خاطر خواننده مىشود تا چه رسد به گوینده و این اشکال ممکن است بدینطریق قابل حل باشد که فرض کنیم این غزلها را مولانا تماما بنظم نیاورده بلکه یاران و حوزه او به پیروى شیخ و پیر خود آنها را ساخته و پرداخته و بنام شمس کرده اند.
اختلاف این نوع از غزلیات در جهت فصاحت و متانت سبک گواه این دعوى تواند بود، لیکن چون این هر دو احتمال چندان قوى نیست و شاید گفت که اختلاف اشعار نتیجه احوال مختلفى است که بر شاعر گذشته درباره این قسمت باید تأمل نمود و براى تشخیص صحیح از سقیم انتظار نسخه قدیمى داشت که از روى این سرّ مبهم پرده بر تواند گرفت.
تا وقتى که نسخه صحیح و کهنه از کلیات بدست نیامده مى توان به یکى از این دو راه در تشخیص اشعار مولانا توسل جست: یکى کتب قدیم مانند فیه ما فیه و معارف سلطان ولد و مثنویهاى ولدى و مناقب افلاکى و شرح مثنوى کمال الدین حسین خوارزمى که اشعار مولانا باقتضاء حال در ضمن آنها آورده شده و ما بیشتر روایات افلاکى را که متضمن سبب نظم یکى از غزلیات بوده در این تألیف مندرج ساخته ایم.
دیگر تتبع دقیق در غزلیات و تطبیق مضامین[۱۷] و تعبیرات آنها با مثنوى که اثر مسلم مولانا مى باشد و تصحیف و تغییر نسبت به غزلیات در آن کمتر راه یافته است،
هرچند مؤلف اکنون در صدد آن نیست که از خصایص و مزایا و سبک و درجه اهمیت غزلیات مولانا بحث کند و این موضوع را باجمال مىگذارد تا آنگاه که مجالى فسیحتر بدست آرد و درین باب بهطورىکه شایسته باشد سخن راند لیکن در اینجا لازم است یادآورى نماید که غزلیات مولانا اگرچه غث و سمین و پست و بلند است و از جنبه لفظى یکدست و یکنواخت نیست با اینهمه متضمن ابیات لطیف و معانى بلند و مضامین نادر است که در فصاحت و ظرافت الفاظ هم پاى کم ندارد و نظیر آن در دیوان بزرگترین غزلسرایان به ندرت یافت مى شود.
بخصوص چون مولانا در اطوار عشق و منازل بىپایان آن سیرى کامل و توأم با معرفت داشته و از آن حالات[۱۸] که بر عاشقان جگرسوخته و گرمروان این راه مىگذرد نیک باخبر بوده و آن لطیفهها را که دل مىیابد و در بیان نمىگنجد در کسوت عبارتى بلیغ یا اشارتى فصیح جلوه داده است ازینروى مىتوان گفت که او خود همزبان جانها و همآواز دلها و اشعار او ترجمان احوال عشاق و مخزن اسرار عشق مى باشد.
مثنوى
مثنوى در اصطلاح ادبا اطلاق مى شود بر اشعارى که هر دو مصراع آن یک قافیه داشته و مجموع بحسب وزن متحد و از جهت روى مختلف باشد و اینگونه شعر از قدیمترین عهد در زبان فارسى معمول بوده و از همان تاریخ که شعر فارسى رواج گرفته شعرا به مثنوى سرائى زبان گشودهاند مانند کلیله و دمنه رودکى[۱۹] و آفریننامه ابو شکور[۲۰] ولى امروز هرجا مثنوى گفته شود بىاختیار مثنوى مولانا جلال الدین بخاطر مىگذرد.
باعث ظهور این نغمه آسمانى و نواى یزدانى چنانکه گذشت[۲۱] حسام الدین چلبى بود که از مولانا درخواست تا بوزن حدیقه سنائى یا منطق الطیر عطار کتابى که جامع اصول طریقت و حاوى اسرار عرفان باشد منظوم سازد و مولانا بخواهش وى همت بنظم مثنوى که ۱۸ بیت اول آن را سروده و نوشته بود برگماشت و ما بین سنه ۶۵۷ و ۶۶۰ دفتر اول را بهم پیوست و پس از آنکه جزء دوم را به سال ۶۶۲ آغاز نمود بىهیچ فترتى تمام شش دفتر را بسلک نظم درکشید و تا آنگاه که فرصتى در وقت و نشاطى در دل بود خاطر بدین کار مصروف مى داشت.
دفتر ششم از جهت مطلب بریده و مقطوع است و قصه شاهزادگان بسر نیامده، سخن قطع شده و بدان ماند که ناطقه سخنپرداز گوینده بسبب ناتوانى جسد یا ملال جان خموشى پیش گرفته و از گفتگو تن زده است.
از اشعارى[۲۲] که در خاتمه مثنویها بسلطان ولد نسبت مى دهند برمى آید که مولانا مدتى پس از نظم دفتر ششم زنده بوده و بنابراین روایت[۲۳] صحیح احمد دده که گوید مثنوى به سال ۶۵۹ آغاز شده و به سال ۶۶۶ به پایان رسیده دور از صواب نخواهد بود ولى چون مسلم نیست که آن اشعار از سلطان ولد باشد حکم قطعى نتوان کرد. مطابق روایات پیشینیان و اشارات مثنوى مولانا جز همان ۱۸ بیت اول مثنوى را بخط خود ننوشته[۲۴] و حسام الدین چلبى و دیگر یاران مثنوى را مىنوشته و نزد او خوانده و تصحیح مىنمودهاند و آن مثنوى که نوشته حسام الدین است و بر مولانا خوانده شده امروز در دست نیست.
بعضى پنداشتهاند که نام مثنوى «صیقل الارواح» است بدلیل این بیت:
مثنوى که صیقل ارواح بود | بازگشتش روز استفتاح بود | |
و این غلط است چه مولانا در دیباچه و هرجا مقتضى ذکر کتاب است آن را مثنوى مىخواند و لفظ (صیقل ارواح) تنها در همین بیت آنهم توأم با مثنوى دیده مىآید و مىرساند که مقصود وصف مثنوى است نه بیان اسم آن و متقدمان نیز هیچیک مثنوى را بدین نام نشناختهاند و در منابع قدیمى مولویه این نام مذکور نیست.
مثنوى داراى شش دفتر است و آخرین دفتر که از حیث بیان حکایت ناتمام مىباشد انجام سخن مولاناست و او از همان آغاز نظم دفتر ششم در نظر داشته که سخن را در همین جزو تمام کند و به پایان آرد بدان امید که اگر فیما بعد دستورى رسد گفتنى ها را با بیانى نزدیکتر بگوید چنانکه در مقدمه فرموده است:
اى حیات دل حسام الدین بسى | میل مىجوشد بقسم سادسى | |
گشت از جذب چو تو علامهاى | در جهان گردان حسامى نامهاى | |
پیشکش بهر رضایت مىکشم | در تمام مثنوى قسم ششم | |
پیشکش مىآرمت اى معنوى | قسم سادس در تمام مثنوى | |
بو که فیما بعد دستورى رسد | رازهاى گفتنى گفته شود | |
با بیانى کان بود نزدیکتر | زین کنایات دقیق مستتر | |
دفتر هفتم که بر مثنوى افزوده و به مولانا بستهاند تابش آفتاب فکر وى نیست و نسبت این نظم ناپایدار بدان بزرگ سهوى فاحش است به ادله ذیل:
اولا هرگاه این دفتر را مولانا ساخته بود مىبایست رشته سخن را از آنجا که در دفتر ششم قطع کرده درین دفتر آغاز کند و پیوند دهد و حکایت شاهزادگان و آن مرد را که وصیت کرده بود میراث او را به کاهلترین فرزندان دهند بسر آرد و درین دفتر ذکرى ازین دو حکایت نیست و مطالب آن با دفتر ششم مثنوى[۲۵] هیچگونه ارتباط ندارد،
دوم درین دفتر الفاظ غلط و استعمالات تازه و ترکیبات مستحدث و عبارات سستى بکار رفته که هرکس اندکمایه ذوق و اطلاع در زبان فارسى داشته باشد استعمال آن را نمى پسندد و روا نمى دارد تا چه رسد به مولانا که در دواوین و آثار پیشینیان تصفح و تتبعى هرچه وافىتر داشته و خود یکى از استادان آگاه و متصرف این زبان بشمار است، اینک نمونهاى از اغلاط صریح:
چیست آن روحانى اخلاق حسن | آن ددیت خود رذائل در زمن | |
اینچنین بر دولت آگه زدى | از تقلد بر تحقق ره زدى | |
روستائى در قرایا و ضیاع | با خر و گوساله گشته همرضاع | |
اوزرالوزراى تو شیطان شده | اوستاد منجنیقت آمده | |
کلمه «ددیت» و «تقلد» بجاى تقلید و «قرایا» بمعنى قرى جمع قریه و «اوزر» افعل تفضیل از ماده وزارت غلطهاى بین است که طفلان دبستان از استعمال آن شرم دارند.
مثال عبارات سست و استعمالات تازه و عامیانه:
شیر گفت این باشد البت آدمى | کش در اعضا نیست از زفتى کمى | |
چون شود تدبیر با تقدیر یار | صاف گردد من جمیع الوجه کار | |
هرکسى بر قدر استعداد خود | استفاده مىکند از نیک و بد | |
لرزهاى بر دست و پایش اوفتاد | از سر وضع و اصول آن قباد | |
استعمال «البت» بجاى البته و «صاف گردد من جمیع الوجه» و «استفاده مى کند» و «از سر وضع و اصول» تازه و عامیانه و به گفته ادبا استعمالى سوقى و سخت سست و بىمزه افتاده و بخصوص «از سر وضع و اصول» ترکیبى پست و رکیک و بارد و به گفته شمس قیس[۲۶] «ژاژیست که هیچ خر نخاید».
سوم گوینده این مثنوى به فخر رازى معتقد بوده و او را یکى از سران دین و مردان یقین مىدانسته و در ثناء وى گفته است:
فخر رازى رحمه اللّه علیه | آن امین اللّه و موثوق الیه | |
غیر این جمله براهین و دلیل | بر کمال ذات خلاق جلیل | |
از کمال عقل فرد کم علیل | کرده اخراج او هزار و یک دلیل | |
با اینکه مولانا و پدرش فخر رازى را بیرون از طور حقیقت شناخته و در آثار خود بوى طعنها زدهاند و هرگز ممکن نبود که با اختلاف مذاق و روش او را «امین اللّه» خوانند و راجع بدین مطلب در فصل نخستین[۲۷] بحثى مستوفى به میان آمد.
چهارم وجود الفاظى مانند مولوى و مولاى روم که مولانا در هیچیک از آثار ثابت خود به کنایت از خویش نمىآورد و همچنین ذکر فصوص و نصوص و تمسک باسرار اعداد که برخلاف طریقه استدلال و روش اثباتى اوست درین کتاب بر بطلان[۲۸] نسبت این منظومه بدو گواه دیگر تواند بود.
پنجم اینکه هیچیک از متقدمان و صنوف متأخران مثنوى را بیش از شش دفتر نشناختهاند و تنها شیخ اسماعیل انقروى[۲۹] در ۱۰۳۵ از روى نسخه اى که در ۸۱۴ نوشته شده به اتکاى حدس خود مدعى شده است که این ابیات هم از مولانا و هفتمین دفتر مثنوى است دلیلى قاطع و برهانى مبرم است که بستن این اشعار سست و پست بدان استاد جلیل تهمتى عظیم و ذنبى لا یغفر است که منشاء آن قلت اطلاع و سرمایه در زبان فارسى و آشنائى بطراز کلام و طرز سخن بزرگان مىباشد و چگونه تصور توان کرد که با اهتمام خاندان مولانا و طبقات مولویه بدین نامه آسمانى (که در مجالس سماع و بر سر تربت مقدس پیوسته مىخوانده و زیب بر و دوش داشتهاند) دفتر هفتم مثنوى متروک و مهجور مانده و ۳۶۵ سال هیچکس از آن آگاهى نیافته باشد[۳۰]. آنچه به قوىترین حدس درباره این دفتر بنظر مىرسد اینست که آن را یکى از مردمان آسیاى صغیر که از مریدان و معتقدان مولانا بوده و بزبان فارسى آشنائى چندان نداشته بقصد تقلید بهم پیوسته و از فرط ناهوشیارى و دورى از مجارى استعمالات زبان فارسى مرتکب اغلاط شنیع گردیده حتى یک بیت هم که متضمن فکرى لطیف یا لفظى شریف باشد نظم نداده است.
شرح چگونگى سخن و سبک شعر مولانا و بیان عظمت مثنوى که یکى از بزرگترین کتب ادبى ایران و عالىترین بیان و نظم عرفانى و خلاصه سیر فکرى و آخرین نتیجه سلوک عقلانى امم اسلامى است از حوصله این مختصر بیرونست و در قسم دوم که بتحقیق آثار و افکار مولانا اختصاص دارد بشرح و تفصیل مذکور خواهد شد.
اینجا سخن کوتاه کرده وصف مثنوى را بدان حقیقت شناس راستین باز مىگذاریم که
«شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت» |
مولانا فرمود[۳۱] «مثنوى ما دلبریست معنوى که در جمال و کمال همتائى ندارد و همچنان باغى است مهیّا و درختى است مهنّا که جهت روشندلان صاحبنظر و عاشقان سوخته جگر ساخته شده است، خنک جانى که از مشاهده این شاهد غیبى محظوظ شود و ملحوظ نظر عنایت رجال اللّه گردد تا در جریده نعم العبد انه اواب منخرط شود».
و گویند[۳۲] بر پشت مثنوى خود نوشته بود «مثنوى را جهت آن نگفتهام که حمائل کنند و تکرار کنند بلکه [تا] زیر پا نهند و بالاى آسمان روند که مثنوى نردبان معراج حقائقست نه آنکه نردبان را بگردن گیرى و شهر بشهر گردى هرگز بر بام مقصود نروى و بمراد دل نرسى:
نردبان آسمانست این کلام | هرکه زین بر مىرود آید به بام | |
نى به بام چرخ کو اخضر بود | بل به بامى کز فلک برتر بود | |
بام گردون را ازو آید نوا | گردشش باشد همیشه زان هوا» | |
پیداست که ادراک اسرار و فهم رموز سخن بزرگان و درجه فصاحت آن تنها به دستیارى ذوق شعرى و تفحص و تتبع سطحى در فنون لفظى ادب میسر نیست، بلکه آشنائى جانى شرط عمده این راه است و تا کسى روان خود را بلطائف معنوى نیاراسته و همزبان آن لطیفطبعان و پاکدلان نشده باشد به دریافت رقائق گفتار و دقائق بیان آنان توفیق نیابد.
جهت وصول بحقائق مثنوى و مرام گوینده آن و ادراک ظرافتهاى ادبى آن دیباى خسروانى هم علاوه بر لطف ذوق و وسعت اطلاع بىشک صفاى روح و جلاء ذهن و قرابت روحى شرط حتمى است چنانکه مولانا فرماید[۳۳] «ادراک غوامض اسرار پرانوار مثنوى را در ضبط تلفیقات و تقریبات و تقریرات و توفیقات احادیث و آیات و بسط امثال و حکایات و بینات رموز کنوز و دقائق حقائق او را اعتقادى باید عظیم و صدقى باید مستقیم و قلبى باید سلیم و همچنان ذکاوت و فنون علوم و درایت مى باید تا در ظاهر آن سیرى تواند کرد و بسر سرّى تواند رسیدن و بىاین همه آلات اگر عاشق صادق باشد عاقبت عشق او را رهبر شود و بمنزل برسد و اللّه الموفق و المرشد و هو المعین و المسدد».
مثنوى گذشته از اشتمال بر تبیین حقائق ادیان و اصول تصوف و شرح رموز آیات قرآنى و اخبار نبوى نموداریست از مراتب و مقامات مولانا و یاران برگزیده او بلکه غرض اصلى مولانا[۳۴] از نظم مثنوى بیان احوال معنوى خود و آن برگزیدگان در لباس امثال و حکایات و قصه موسى و عیسى و مشایخ طریقت و گفتن سرّ دلبران[۳۵] در حدیث دیگران بوده است.
دیباجههاى[۳۶] دفاتر ششگانه که مانند نثرهاى پراکنده در اوائل امثال و حکایات بتحقیق انشاء خود مولاناست گاهى به اغراض و غایات افکار او اشارهاى خفى و تلمیحى دقیق مىنماید و در تدبر مثنوى از این نکته غافل نباید شد.
این نامه غیبى از همان وقتى که به حلیت عبارت آراسته شده و بسلک نظم درآمده تا به امروز معشوق سالکان و طالبان حقیقت و مکمل و راهنما و مونس و پناه ارباب معرفت و سرمایه شادمانى جان و دل اصحاب ذوق و حال بوده و نیز عدهاى از ظاهریان و آنان که از نعمت معرفت و شناسائى حق و یقین بىبهره مانده و در ظلمات طبع و جهل محبوس افتاده یا براى خشنودى جمعى از عوام خشکمغز به ننگ نادانى و هواپرستى تن در دادهاند در همان عهد[۳۷] و دورهاى[۳۸] واپسین مثنوى را نظمى پست و سست و از جمله کتب ضلال پنداشته اند و حکایاتى ظریف در این باب معروف است.
کتاب مثنوى هم مانند غزلیات (ولى نه بدان حد) از تصحیف و تحریف و کسر و اضافه ابیات مصون نمانده و نسخ قدیمى خطى و چاپى در روایت اشعار و عده[۳۹] آنها مختلف است و از مناقب افلاکى[۴۰] مستفاد است که در عهد مولانا یکى از کتاب مثنوى به سلیقه خود اشعار را دستکارى مى نموده است.
صحیحترین نسخ مطبوع نسخه ایست که استاد نیکلسن با کمال دقت و مراقبت از روى نسخههاى کهن (خطى و چاپى) بطبع رسانیده و چاپ طهران (معروف به علاء الدوله) نیز در حد خود محل اعتماد تواند بود.
نظر باشکال و صعوبت فهم اسرار مثنوى علما و متصوفه در حل معضلات و توضیح مشکلات آن جهد و سعى و اهتمام داشته و شروح بسیار به فارسى و عربى و ترکى بر تمام دفاتر و قسمتهاى مختلف آن بنظم و نثر تألیف نموده اند.
انتقادى که بر همه آنها مىتوان وارد شمرد، آنست که اغلب از روى معلومات و بمیزان افکار خود عقائد مولانا را سنجیده توضیح مىدهند و برخى هم براى ایضاح مبهمات مثنوى دست به دامان کتب حکمت و فلسفه زده و به طریقه حکما مثنوى را شرح کردهاند، درصورتىکه اگر بجاى این زحمت در همان کتاب تتبع و مطالعه دقیقى کار مىبستند بهتر از عهده شرح برمىآمدند.
بهترین شروح فارسى مثنوى کتاب جواهر الاسرار است تألیف کمال الدین حسین خوارزمى که خود یکى از کاملان عرفا بوده و باصطلاحات و مجارى افکار این طبقه آشنائى داشته است. لب لباب تصنیف ملا حسین کاشفى اگرچه عنوان انتخاب دارد و بصورت شرح نیست، اما از آن جهت که منتخبات مثنوى را بحسب مرام مرتب ساخته و در آغاز هر قسمت بمقصود اشارتى کرده آن را مى توان از مرغوبترین شروح دانست.
رباعیات
این قسمت از آثار مولانا در مطبعه اختر (اسلامبول) به سال ۱۳۱۲ هجرى قمرى بطبع رسیده و متضمن ۱۶۵۹ رباعى یا ۳۳۱۸ بیت است که بعضى از آنها به شهادت قرائن از آن مولاناست و درباره قسمتى هم تردید قوى حاصل است و معلوم نیست که انتساب آن بوى درست باشد.
معانى بلند و مضامین نغز درین رباعیها دیده مىآید که با روش فکر و عبارتبندى مولانا مناسبتى تمام دارد ولى روىهمرفته رباعیات به پایه غزلیات و مثنوى نمى رسد.
اما آثار منثور مولانا عبارتست از:
فیه ما فیه
این کتاب مجموعه تقریرات مولاناست که در مجالس خود بیان فرموده و پسر او بهاء الدین معروف بسلطان ولد یا یکى دیگر از مریدان یادداشت کرده و بدین صورت درآورده است.
غالب فصول کتاب جواب سؤال مطالبى است که باقتضاء حال شروع شده و بدین جهت ارتباطى بسوابق خود ندارد و قسمتى هم خطاب است بمعین الدین سلیمان پروانه.
موضوع فصول و مجالس و نتیجه آنها على العموم مسائل اخلاق و طریقت و نکات تصوف و عرفان و شرح و تبیان آیات قرآن و احادیث نبوى و کلمات مشایخ است که با همان روش مخصوص مولانا یعنى بوسیله ضرب امثال و نقل حکایات توضیح یافته است.
داستانها و مثلهاى فیه ما فیه و وجوه بیان مقاصد در موارد کثیر با مثنوى مشابهت دارد، منتهى با این فرق که مطالب مثنوى از کنایات و تعبیرات دقیق مجرد نیست و تا حدى فهم آن بسبب آنکه دست و پاى گوینده در شعر پایبست قوافى و اوزان و بحدود شعر و نظم محدود است دشوارتر مىباشد و فیه ما فیه از این قیود عریان و بر کنار است خصوصا که مولانا در تقریرات خود مقصودى جز ادراک مستمعین و حضار مجلس ندارد و بر حسب استعداد و بوفق تحمل آنان ببیان معارف و حقایق زبان مىگشاید و بقصد آنکه از خود اثرى باقى گذارد سخن نمیراند و بدین جهت گفتار او ساده و بفهم نزدیک مىنماید لیکن قصد او از انشاء مثنوى تخلید اثر و ابقاء نام خود یا حسام الدین چلبى در زمانى بىانجام است و ازینروى استعداد معاصرین خود یا مردم زمان معین را منظور ندارد بلکه روى سخن در این کتاب با صاحبدلان هر عهد و زمان است و مخاطب او افراد کامل بشرند در زمانه بىنهایت و مثنوى بهمین علت مشتمل بر کنایات دقیق و جوامع الکلم مىباشد و ادراک اسرار آن بهآسانى میسر نمىشود و هرکجا که مطالب آن با فیه ما فیه مناسبت پیدا مىکند زودتر فهمیده و معلوم مىگردد چنانکه گوئى این قسمت از فیه ما فیه شرحیست که مولانا بر مثنوى نوشته است.
در ضمن کتاب مولانا از پدر خود سلطان العلماء (درین کتاب با عنوان مولاناى بزرگ) و شمس الدین تبریزى و برهان محقق و صلاح الدین زرکوب اسم مىبرد و گاه معرفتى از قول آنان روایت مى کند.
این اثر را متقدمین بدین نام نمىشناخته و در منابع تاریخ مولانا اسمى از آن به میان نیاورده اند ولى مؤلف بستان السیاحه آن را بنام (فیه ما فیه) یاد کرده است.
هرچند لفظ (فیه ما فیه) و ذکر آن بدین عنوان در کتب متقدمان مضبوط نیست ولى از روى تحقیق مىتوان نسبت آن را بمولانا قطعى دانست زیرا علاوه بر قرائنى که در خود کتاب وجود دارد ارتباط آن با مثنوى از جهاتى که مذکور شد دلیل دیگر بر صحت این گفتار تواند بود.
پیشتر گفتیم که میان صوفیان معمول بوده است که مجالس و بیانات مشایخ خود را یادداشت مىنمودهاند بخصوص در تاریخ خاندان مولانا بدون استثنا مىبینیم که آثار بزرگان این طریقه محفوظ شده است و معارف بهاء ولد و مقامات شمس و معارف سلطان ولد که ذکر آن بیاید همان تقریرات و سخنان ایشانست که مریدان گرد کرده یا خود بقید کتابت درآوردهاند، درین صورت هیچ دلیل ندارد که گفتههاى مولانا با شهرت و عظمتى که داشته مضبوط و محفوظ نشده باشد، نهایت آنکه تصور مىرود اسم این کتاب هم مقالات بوده و مراد مولانا درین ابیات:
بس سؤال و بس جواب و ماجرا | بد میان زاهد و رب الورى | |
که زمین و آسمان پرنور شد | در مقالات آنهمه مذکور شد | |
از مقالات همین کتاب مىباشد زیرا بهطورىکه دانسته مىشود غرض مولانا آنست که این مطلب در تألیف دیگر بیان شده با آنکه جز فیه ما فیه اثرى که شایسته نام مقالات باشد از وى در دست نداریم بهویژه اگر بخاطر بیاوریم که تقریرات شمس تبریز را هم مقالات مىنامند.
فیه ما فیه پس از مقابله و تصحیح بالنسبه دقیقى به سال ۱۳۳۳ در طهران بطبع رسیده ولى چون کاتب نسخه اصلى به عللى که در آخر کتاب ذکر شده تغییر مىیافته اغلاط فاحشى در طبع آن رخ داده و محتاج باصلاح جدید است.
مکاتیب
این نسخه مجموعه مکتوبات مولاناست به معاصرین خود و دو نسخه آن در کتابخانه دار الفنون اسلامبول موجود است و یکى از معتقدان مولانا (بنام محمد فریدون نافذ) در صدد طبع آن مىباشد.
از جمله این نامه ها سه نامه در مناقب افلاکى نقل شده و یکى از آنها نامه ایست که مولانا بعنوان احوالپرسى در موقع بیمارى به صلاح الدین نوشته و در فصل چهارم این کتاب مندرج است. اما دو نامه دیگر، مولانا وقتى نوشته است که میانه سلطان ولد و زوجه او فاطمه خاتون دختر صلاح الدین رنجش خاطرى بوجود آمده بود و مولانا بدست خود نامهاى در عذرخواهى به فاطمه خاتون و نامه دیگر مشتمل بر اندرز به سلطان ولد فرستاد.
نامه اول از مولانا به فاطمه خاتون
روحى و روحک ممزوج و متصل | فکل عارضه تؤذیک تؤذینی | |
خداى را جل جلاله بگواهى مىآورم و سوگند مىخورم بذات قدیم حقتعالى که هرچه خاطر آن فرزند مخلص از آن خسته شود ده چندان غم شما غم ماست و اندیشه شما اندیشه ماست و حقوق احسان و خداوندىهاى سلطان المشایخ مشرف انوار الحقائق صلاح الحق و الدین قدس اللّه روحه بر گردن این داعى وامى است که به هیچ شکرى و خدمتى نتوان گزاردن شکر آن را هم خزینه حقتعالى تواند خواستن توقع من از آن فرزند آنست که ازین پدر هیچ پوشیده ندارد از هرکه رنجد تا منت دارم و بقدر امکان بکوشم ان شاء اللّه هیچ تقصیر نکنم اگر فرزند عزیز بهاء الدین در آزار شما کوشد حقا و ثمّ حقا که دل ازو برکنم و سلام او را جواب نگویم و به جنازه من نیاید نخواهم و همچنین غیر او هرکه باشد اما خواهم که هیچ غم نخورى و غمگین نباشى که حقتعالى جل جلاله در یارى شماست و بندگان خدا در یارى شمااند هرکه در حق شما نقصان گوید دریا بدهان سگ نیالاید و تنگ شکر به زحمت مگس بىقیمت نشود و یقین دارم که اگر صد هزار سوگند بخورند که ما مظلومیم من ایشان را ظالم دانم که در حق شما محب و دعاگوى نباشند ایشان را مظلوم ندانم سوگند و عذر قبول نکنم و اللّه باللّه تاللّه که هیچ عذرى و غدرى[۴۱] و سوگند و مکرى و گریهاى از بدگویى قبول نکنم مظلوم شمائید یا آنکه شما را حرمت دارند خداوند و خداوند زاده خوانند پیشرو و پس پشت عیب بر خود نهند که مجرم مائیم تا ایشان ظالم باشند و شما مظلوم زیرا حق شما و آن سلطان صد چندانست که ایشان کنند و اللّه که چنین است و باللّه که چنین است و تاللّه که چنین است من اگر در روى جماعتى بسبب نزدیکى[۴۲]و خویشى زهر خند کنم حقتعالى آن روشنائى داده است بحمد اللّه و بدل راست نباشم و بجان راست نباشم تا آنگه که ایشان به دلوجان و آشکار و نهان با حق و بندگان حق راست نشوند و مکر را در آب سیاه نیندازند و کارها بازگونه ننمایند و خاک پاى و غلام بندگان حق سبحانه و تعالى نشوند پیشرو و پس پشت و اعتقاد این پدر اینست که برین بمیرم و برین در گور روم ان شاء اللّه. اللّه اللّه ازین پدر هیچ پنهان مدارید و احوال را یکبهیک بمن بگوئید تا بقدر امکان به یارى خدا معاونت کنم شما هیکل امان حقید در عالم از آثار آن سلطان که به برکت شما روح پاک او از آن عالم صد هزار عنایت کند بسبب شما بر اهل زمین هرگز خالى مباد آثار شما و نسل شما منقطع مباد تا روز قیامت و غمگین مباد دل شما و فرزندان شما آمین یا رب العالمین. بیت:
انوار صلاح دین برانگیخته باد | در دیده و جان عاشقان ریخته باد | |
هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشت | با خاک صلاح دین برآمیخته باد | |
نامه دوم از مولانا به سلطان ولد وصیت مىکنم جهت شاهزاده ما و روشنائى دل و دیده ما و همه عالم که امروز در حباله و حواله آن فرزند است و کفلها زکریا جهت امتحان عظیم امانت سپرده شد توقع است که آتش در بنیاد عذرها زند و یکدم و یکنفس نه قصد نه سهو حرکتى نکند و وظیفه مراقبتى را نگرداند که در خاطر ایشان یکذره تشویش بىوفائى و ملالت درآید خود ایشان هیچ نگویند از پاکى گوهر خود و عنصر شاهزادگى و صبر و مروت بر رسته که، شعر:
بچه بط اگرچه دینه بود | آب دریاش تا به سینه بود | |
اما حذر از مرصاد و اشهاد و مشهود ارواح الهى که مراقب ذریات[۴۳] طیبات ایشانست که الحقنا بهم ذریاتهم اللّه اللّه اللّه اللّه اللّه اللّه اللّه و از بهر سپیدروئى ابدى این پدر و از آن خود که همه قبیله ایشان را عزیز دارد و هر روز و هر شب را چون روز اول و شب گردک[۴۴] داند در صید کردن مدام دلوجان و نپندارد که صید شده است و محتاج صید نیست که آن مذهب ظاهربینانست یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاهِ الدُّنْیا که ایشان نه آن عنصرند که گفته شوند تصرف عنایت ازلى از آن وافرترست که در و دیوار ایشان منور و معطر نباشد که و الطور و الزیتون و طور سینین[۴۵] قسم به جماداتى است که روزى قدم ایشان بدانجا رسیده است تا مرتبه
یا على لو رایت کبدى تجرّ على الارض ایش تصنع به قال لا استطیع الجواب یا رسول اللّه اجعل جفن عینى مأواه و حشو فؤادى مثواه و اعدّ[۴۶] نفسى فیه من المجرمین المقصرین فقال النبى صلى اللّه علیه و سلم فاطمه بضعه[۴۷] منى اولادنا اکبادنا تمشى على الارض آزار آن ارواح یکى نیست و صد نه[۴۸] و هزار نه، بیت:
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست | مشکل ز سر کوى تو برخاستنست | |
ما ذا الفراق فراق الوامق الکمد | هذا الفراق فراق الروح و الجسد | |
من خود دانم کز تو خطائى ناید | لیکن دل عاشقان بداندیش بود | |
و این وصیت را مکتوم دارد و محفوظ و با هیچکس نگوید و اللّه اعلم بالصواب.
مجالس سبعه
و آن عبارتست از مجموعه مواعظ و مجالس مولانا یعنى سخنانى که بوجه اندرز و بطریق تذکیر بر سر منبر بیان فرموده است.
نسخه خطى این کتاب در کتابخانه سلیم آقا در اسگدار محفوظ و تاریخ کتابت آن سال ۷۸۸ مىباشد و محمد فریدون نافذ بطبع آن اقدام نموده و در تاریخ ۲۴ فروردین امسال سه جزو از اجزاء کتاب به حلیه طبع درآمده است.
فصل دهم- خاندان مولانا
به گفته افلاکى سلطان العلماء بهاء ولد دو پسر و یک دختر داشت. پسر مهین به علاء الدین محمد و فرزند کهین به جلال الدین محمد و دختر به فاطمه خاتون موسوم بود و او پیش از هجرت بهاء ولد بشهر بلخ درگذشت و علاء الدین هنگام ارتحال پدر از بلخ هفتساله و جلال الدین پنجساله بود و این تخمین بهطورىکه در فصول گذشته بحث شد مورد تأمل و معرض اشکالات بسیار است.
از علاء الدین مذکور و خاندان او (اگر داشته) اطلاعى نداریم، اما جلال الدین محمد که شرح حال او موضوع این تألیف است چهار فرزند داشت:
۱- بهاء الدین محمد معروف بسلطان ولد،
۲- علاء الدین محمد[۴۹] (۶۲۴- ۶۶۰) که بنا بر مشهور در خون شمس تبریز شده و از نظر پدر افتاده بود و فرزندانش هم بدین جهت شهرتى حاصل نکردند.این دو پسر از یک مادر بودند و مادر آنان گوهر خاتون دخت شرف الدین سمرقندى است،
۳- مظفر الدین امیر عالم که به روایت افلاکى خزینهدار سلطان وقت بود و او در ششم جمادى الاولى سال ۶۷۶ وفات یافت،
۴- ملکه خاتون (المتوفاه ۱۲ شعبان ۷۰۳) که مادرشان گرا خاتون قونوى در ۱۳ رمضان ۶۹۱ رخت از جهان بربست و افلاکى از او روایات کثیرى نقل مى کند.
در تاریخ مولویان از میانه فرزندان مولانا شهرت نصیب مهین فرزندان او سلطان ولد است و دیگران مشهور نیستند.
بهاء الدین محمد معروف به سلطان ولد ولادت او در شهر لارنده به سال ۶۲۳ اتفاق افتاد و مولانا او را به یاد بود[۵۰] پدر خود سلطان العلماء به بهاء الدین محمد ملقب و موسوم گردانید و سلطان ولد عنوانیست که بعدها بدان مشهور شده است.
وقتى[۵۱] سلطان ولد شایستگى تحصیل یافت مولانا او را به همراهى برادرش علاء الدین روانه دمشق کرد تا در آن شهر به فرا گرفتن علوم اشتغال ورزد و بنا بر بعضى روایات خود هدایه فقه را (تألیف برهان الدین ابى بکر مرغینانى) بدو درس داده بود.
گذشته از آراستگى بعلوم نقلى سلطان ولد تمام دوره زندگانى را به خدمت مشایخ تصوف و نشر معارف الهى و ذکر مقامات پدر و تدریس مصروف مىکرد و آغاز کار بصحبت برهان محقق رسیده و از دلوجان بندگى شمس الدین کرده و یک ماه راه در رکاب وى پیاده دوید و دست ارادت در دامن صلاح الدین و حسام الدین استوار داشت.
و «چون مولانا از عالم صورت سفر فرمود چلبى حسام الدین بعد از هفتم روز برخاست و با جمیع اصحاب بحضرت سلطان ولد آمد گفت مىخواهم که بعد الیوم بر جاى پدر بنشینى و شیخ راستین ما باشى و من در رکاب تو غاشیه بر دوش گرفته بندگى و لالائى کنم، همانا که سلطان ولد سر نهاده فرمود الصوفى اولى بخرقته و الیتیم احرى بحرقته چنانکه در زمان پدرم خلیفه بودى خلافت و تخت از آن شماست و چندانکه با یکدگرشان ملاقات افتادى سلطان ولد دستبوس چلبى مىکرد و آن بندگیها که سلطان ولد با خلفاى پدرش کردى از هیچ شیخزاده منقول نیست».
چلبى حسام الدین یازده سال خلافت مىراند و قواعدى را که مولانا نهاده بود از ترتیب سماع و قرائت قرآن و مثنوى بقرار مىداشت و رواتب سلطان ولد و دیگران را بترتیب مى رسانید و پانصد فرجى پوش متمول حلقه بندگى او در گوش کشیده بودند تا آنکه او را وفات در رسید و روز چهارشنبه ۲۲ (یا ۱۲) شعبان ۶۸۳ زندگى این جهانى را بدرود گفت. بعد از وفات چلبى مریدان روى به سلطان ولد آوردند و درخواستند تا بر جاى پدر نشیند و بساط ارشاد و معرفت بگسترد و چراغ این خاندان بزرگ را از دم مشعلکشان محفوظ دارد. سلطان ولد این تقاضى بپذیرفت و بتخت پدر برآمد و آداب طریقت مولوى بنیاد نهاد و مولوىخانهها برقرار کرد و مشایخ در اطراف بلاد نصب فرمود و اسرار زندگانى پدر خویش را شرح مىداد و بیخ انکار از دلهاى منکران برمىکند و شرح این اعمال در ولدنامه بدینطریق مذکور است:
خلق جمع آمدند پیر و جوان | همه شافع شدند لابهکنان | |
کاى ولد جاى والد آن تو بود | زانکه پیوسته مهربان تو بود | |
کردیش با حسام دین ایثار | زانکه بد پیش والدت مختار | |
چونکه رفت او بهانهایت نماند | حقتعالى چو این قضا را راند | |
بعد او کن قبول شیخى را | خلق را شو امام و راهنما | |
سر این قوم شو که بىسرور | هیچ کارى نیاید از لشکر | |
همچنین این سخن دراز کشید | کرد از ایشان ولد قبول و شنید | |
بر سر تخت رفت بىپائى | در جهانى که نیستش جائى | |
مدت هفت سال گفت اسرار | بر سر تربه پدر بسیار | |
شرق تا غرب رفت آوازه | که شد آئین حق ز نو تازه | |
مشکلاتى که بسته بود گشاد | اینچنین تحفه هیچ شیخ نداد | |
دشمنان جمله دوستان گشتند | از سر خشم و کینه بگذشتند | |
چونکه بنشست بر مقام پدر | داد با هر گدا دفینه زر | |
بىعدد مرد و زن مرید شدند | همه اندر هنر فرید شدند | |
خلفا ساخت در طریق پدر | کرد در هر مقام یک سرور | |
زانکه از دور اهالى هر شهر | همه بودند تشنه این نهر | |
مانده بودند در وطن ناکام | همچو مرغان بسته اندر دام | |
خویش و فرزند گشته مانعشان | این طرف آمدن نبود امکان | |
واجب آمد کزین طرف هرجا | برود یک خلیفهاى از ما | |
خلفا پر شدند اندر روم | تا نماند کسى ز ما محروم | |
ره بریدند جمله مردان | همه برخاستند از تن و جان | |
تا نبشتیم بهرشان شجره | باغشان داد بىعدد ثمره | |
گرچه بد والدش قوى مشهور | نبد او همچو شمش دین مستور | |
همه او را ز جان مرید بدند | در زمان ولد مزید شدند | |
اولیا را که والدش بگزید | نه ز تقلید بل ز غایت دید | |
بعد والد شد از ولد پیدا | که چسان داشتند کار و کیا | |
شرحشان کرد از دل و از جان | برملا تا شنید پیر و جوان | |
یک دمى کرد شرح طاعتشان | یک دمى عزلت و قناعتشان | |
یک دمى شرح قال جانیشان | یک دم از حالت نهانیشان | |
هریکى را کرامتش چون بود | در نماز استقامتش چون بود | |
هریکى را چه شکل صحبت بود | هریکى را ز حق چه رتبت بود | |
حاصل احوال جمله را یکیک | بنمود و رهید خلق از شک | |
مدت خلافت سلطان ولد تقریبا سى سال طول کشید و در این مدت کار وى نشر طریقت پدر و وضع آداب آن بود و اکنون این نکته مسلم است که اکثر آئینهاى مولوى در سماع و طرز لباس بنیادیست که سلطان ولد نهاده و او یکى از اقطاب تسعه[۵۲] یا سبعه مولوى بشمار است.
وفات سلطان ولد در شنبه دهم رجب سال ۷۱۲ واقع گردید و ولادت او در ۲۵ ربیع الآخر سنه ۶۲۳ اتفاق افتاده بود.
مولانا به سلطان ولد محبت بىاندازه ابراز مى فرمود و مى گفت «انت اشبه الناس بى خلقا و خلقا» و بر دیوار مدرسه نوشته بود «بهاء الدین ما نیکبخت است خوش زیست و خوش میرد».
سلطان ولد بتقلید[۵۳] و اقتداء پدر آثارى بنظم و نثر انشا کرده و موجود است و از جمله آثار منظوم او یکى دیوان قصائد و غزلیاتست که قبل از شروع بنظم ولدنامه آن را تمام ساخته بود و پیشتر یادآورى کردیم که ۲۷ غزل از گفتار سلطان ولد در کلیات شمس درج کردهاند. این اشعار عموما بسبک و پیروى مولانا گفته شده ولى چندان لطافت و متانتى ندارد.
ولدنامه مشتمل است بر سه جزء: بخش نخستین منظومهایست بوزن حدیقه سنائى و موضوع اصلى آن ذکر حالات و مقامات مولانا و همنشینان او (شمس الدین و صلاح الدین و حسام الدین) و بیان احوال مولاناى بزرگ بهاء ولد و برهان الدین محقق مىباشد. نهایت آنکه تاریخ مولانا مفصلتر و از آن بهاء ولد مختصر است.
در خلال روایات و اخبار تاریخى سلطان ولد همواره بشرح دقائق عرفانى و نتائج اخلاقى مىپردازد و روش زندگانى و اسرار حیات پرآشوب و انکارخیز پدر خود را با سخنان و حالات مشایخ پیشین وفق مىدهد و ازینروى توان اندیشید که سلطان ولد این کتاب را بمنظور دفاع از مقام پدر خود و دفع شبهات معاندان بنظم آورده است. عده ابیات آن مطابق نسخهاى که این ضعیف در دست دارد روىهمرفته به ۱۰۰۰۰ مىرسد.
مؤلف مطابق اظهار خود این مثنوى را اول ماه ربیع الاول در سال ۶۹۰ آغاز کرد و در جمادى الاخرى از همان سال به پایان آورد، چنانکه در تاریخ نظم آن گوید:
مطلع این بیان جانافزا | بود در ششصد و نود یارا | |
گفته شد اول ربیع اول | گر فزون گشت این مگو طوّل | |
مقطعش هم شده است اى فاخر | چارمین شنبه جمادى آخر | |
و بنابراین مدت چهار ماه صرف وقت در انشاء این مثنوى نموده و شاید یکى از علل سستى اشعار و سخافت تراکیب آن شتاب و عجله گوینده در سرودن این منظومه که مستلزم عدم دقت مىباشد بوده است.
جزو دوم و سوم از مثنوى ولدى منظومهاى است ببحر رمل مسدس مقصور یعنى همان وزن مثنوى مولانا که قسمت اولین را مصنف از رباب شروع نموده بعد بمطالب خود پرداخته و قسمت دومین نیز دنباله مطالب جزو اول مىباشد و علت شروع بانشاء مثنوى مزبور خواهش یکى از مریدان بوده است که سلطان ولد کتابى بر وزن مثنوى مولانا بسراید.
این دو قسمت را سلطان ولد على التحقیق بعد از فراغ از مثنوى سابق الذکر برشته نظم کشیده و موضوع آنها نیز مسائل پراکنده تصوف و شرح کلمات و مقاصد مولاناست و ازین جهت مثنویهاى ولدى حائز اهمیت مىشود، هرچند بنظر ادبى چندان مهم نیست. اکثر امثال و اصول مطالب سلطان ولد درین منظومات بر روى سخنان مولانا در مثنوى و دیگر آثار خود دور مىزند و اقتباسى است از آنچه او با بیان عالى خود بصورت عبارت آورده است، لیکن چون غرض سلطان ولد شرح و حل آن مبهمات و مشکلات بوده و در غالب موارد پرده از روى آن رازها برداشته براى کسانى که مىخواهند مطابق اصطلاح معروف آب از سرچشمه بردارند و حل اغراض مولانا را از کسى که در دامن او تربیت شده بشنوند ارزش این کتاب مجهول نخواهد بود.
از سلطان ولد رسالهاى منثور که موضوع آن هم عرفان است بانضمام فیه ما فیه در طهران بطبع رسیده و بنام (فیه ما فیه) مشهور گردیده و بهطورىکه تحقیق شد ناشر از روى قیاس این اسم را بر روى کتاب گذارده و ظاهرا نام اصلى کتاب[۵۴] (معارف سلطان ولد) مىباشد و آن خلاصه تقریرات و مجالس اوست که خود تحریر کرده و شرائط بلاغت را حتى الامکان مرعى داشته است.
سلطان ولد چهار پسر داشت: عارف چلبى، عابد چلبى، زاهد چلبى، واجد چلبى. جلال الدین عارف چلبى فریدون از فاطمه خاتون دخت شیخ صلاح الدین در سنه ۶۷۰ بوجود آمد و مولانا در ولادت او این غزل که در نسخه کلیات طبع هند دیده نمىشود بنظم آورد:
مبارک باد بر ما این فریدن | که گردد پادشاه دین فریدون | |
چو ماه آسمان تابان و روشن | چو قند و چون شکر شیرین فریدون | |
بمیدان سعادت گوى بازد | کند شبدیز دولت زین فریدون | |
برآید همچو مه از برج اقبال | همه مهر و صفا بىکین فریدون | |
ببرّد گردن ضحاک غمرا | بتیغ رفعت و تمکین فریدون | |
بحمد اللّه کنون در قصر دولت | فزاید رتبت و آئین فریدون | |
ز مادر روز یکشنبه بزاده | بتاریخ سنه سبعین فریدون | |
مه ذىالقعده و در هشتم او | بده ساعت پس از پیشین فریدون | |
چو از پشت (و) نژاد خسروانست | بود مجنون چون شیرین فریدون | |
ز مادر وز پدر شاه اصیلست | ز خلد آمد چو حور العین فریدون | |
چو گردد هوشیار و سر فرازد | بدین شعرم کند تحسین فریدون | |
هزاران سال عمرت باد و افزون | تو هم از جان بگو آمین فریدون | |
در سنه ۷۱۲ بعد از وفات سلطان ولد عارف چلبى خلافت یافت و او[۵۵] براى ارشاد خدابنده بمذهب سنت و ترک تشیع به ایران سفر گزید و ورود او به سلطانیه مصادف گردید با مرگ خدابنده و عارف چلبى نیز در سنه ۷۱۹ وفات کرد و احمد افلاکى از مریدان وى بود و بامر او در سنه ۷۱۸ بتألیف مناقب العارفین همت گماشت.
عابد چلبى (۶۸۲- ۷۲۹) چهارمین خلیفه مولاناست و دو تن از فرزندان وى هم بدین منصب نائل شدند، یعنى چلبى امیر عالم ثانى و چلبى پیر امیر عادل چارم که هشتمین و دهمین خلیفه بشمارند،
واجد چلبى اکبر (۶۸۵- ۷۳۳) سومین پسر سلطان ولد و پنجمین خلیفه مولانا است که از نژاد او (اگر نژادى داشته) هیچکس خلافت نیافت،
زاهد چلبى اکبر (۶۸۶- ۷۳۴) به خلافت ننشست،
سلطان ولد دخترى داشت بنام (مطهره سلطان عابد خاتون) که شانزدهمین خلیفه مولانا چلبى محمود عارف ثالث قرهحصارى از نژاد او بود،
خاندان مولانا در بلاد روم (ترکیه امروز) به نهایت حرمت مىزیستند و ناشر زبان و ادبیات فارسى و اصول تصوف بودند و تاکنون سى تن از این خاندان بتخت خلافت و مسند ارشاد جلوس کردهاند که باستثناء آنچه ذکر شد بالتمام از خاندان اولو عارف چلبى بن سلطان ولد مىباشند و آخرین پوستنشین درگاه مولانا شیخ محمد بهاء الدین (برهان الدین) ولد چلبى افندى است که ازین شغل معزول گردید و مسند این خاندان در دور او برچیده شد.
پایان جلد اول
اضافات و توضیحات
ص ۴- درباره تخلّص مولانا (خاموش) حدس دانشمند مکرم جناب آقاى الفت تأیید مىشود بدینکه در تذکره نصرت مولانا با همین تخلص یاد شده است. تذکره نصرت محفوظ در کتابخانه مدرسه عالى سپهسالار به شماره ۲۷۳۰ این مطلب را دانشمند محترم آقاى مدرس رضوى استاد دانشگاه طهران بدین ضعیف یادآورى فرموده اند.
ص ۶- استنباط این ضعیف در شرح عبارت مولانا در دیباچه دفتر اول مثنوى مبتنى بر آنست که صدیق بطور مطلق لقب ابو بکر خلیفه اول است و جمله المنتسب الى- الشیخ المکرم بیان جهت انتساب حسام الدین چلبى است بوى که به عبارت (بما قال امسیت کردیّا) تأیید شده است ولى استاد علامه فقید محمد قزوینى در حواشى شد الازار چنین استنباط فرمودهاند که مقصود از (الشیخ المکرم) ابو بکر حسین بن على بن یزدانیار ارموى است که بنا ببعضى روایات قائل جمله: امسیت کردیا و اصبحت عربیّا وى بوده است و نسبت حسام الدین حسن بن محمد چلبى که بنص مولانا ارموى الاصل بوده بدو پیوسته مىگردد و این استنباط مبتنى برآنست که عبارت: المنتسب الى الشیخ المکرم- صفت بعد از صفت و توضیح (الارموى الاصل) باشد نه (صدیق ابن الصدیق) و جمله: بما قال- بیان مکرم بودن ابن یزدانیار فرض شود نه مبین جهت انتساب حسام الدین به ابو بکر صدیق از باب انحلال نسب و تبدیل گوهر و پیداست که بر این فرض (صدیق) بمعنى وصفى عام خواهد بود نه معنى شایع و مصطلح عرفى.
رجوع کنید به: حواشى شد الازار، طبع طهران، ص ۵۱۶- ۵۱۱.
ص ۶- درباره لقب سلطان العلماء آنچه در ذیل صفحه از ولدنامه و مناقب افلاکى نقل شده ظاهرا مأخذ آن گفته بهاء ولد باشد در معارف بدینگونه: قاضى محو مىکرد سلطان العلمایى مرا … تو چگونه محو کنى سلطان العلمایى مرا که عزیزى از عزیزان و گزیدگان حق در خواب دید که پیرى نورانى از خاصان حق بر بالاى بلندیى ایستاده بود و مرا مى گفت که اى سلطان العلماء بیرون آى زود تا از تو همه عالم پرنور شود و از تاریکى غفلت بازرهد، خواجهاى بود مروزى خدمت بزرگان بسیار کرده بود مرا گفت که من هم دیدم که بندگان خداى عز و جلّ در حق تو گواهى مىدادند که سلطان العلماء براى تو رسول فرموده است و حکم اوست که ترا چنین گویند. درین جهان و در آن جهان، کسى چگونه تواند آن را محو کردن، باز گفت که قومى را دیدم به آواز بلند مىگفتند که رحمت بر دوستان سلطان العلماء بهاء الدین ولد باد مرا ازین سخن معلوم مىشد که لعنت بر دشمندارانش باد. جزو دوم معارف بهاء ولد نسخه عکسى متعلق به نگارنده که از روى نسخه خطى محفوظ در اونیورسیته کتابخانه سى استانبول به شماره ۶۰۲ عکسبردارى شده است، نیز رجوع کنید به: رساله فریدون بن احمد سپهسالار، چاپ طهران، ص ۱۱.
ص ۷- درباره تاریخ ولادت سلطان العلماء آنچه در متن نوشته ایم حدس و استنباطى است که از مقایسه سخنان افلاکى نمودهایم و از واقع هم چندان بدور نیست ولى خود سلطان العلماء تصریح مىکند که او در غره رمضان سنه ۶۰۰ نزدیک به پنجاه و پنج سال داشته و بنابراین باید در اواخر سال ۵۴۵ یا اوائل سال ۵۴۶ متولد شده باشد. اینست گفته بهاء ولد: چون عمر من نزدیک شد به پنجاه و پنج سال در غره ماه رمضان سنه ستمائه و اندیشیدم که غایت حیات من تا ده سال دیگر باشد و یا نباشد که حصاد امتى ما بین ستین الى سبعین و حیات تا این غایت از آن مردمان قوى و جسیم تن باشد و حساب کردم ده سال را بروز سه هزار و ششصد روز باشد الکیس من دان نفسه گفتم سه هزار و ششصد روز را به چیزى صرف کنم که بهتر بود. (جزو سوم از معارف بهاء ولد).
ص ۱۴- درباره مسافرت بهاء ولد توجه بدین نکته مفید است که در موقع فتح سمرقند و قتل عام آن شهر بامر علاء الدین محمد خوارزمشاه بهاء ولد در آن شهر اقامت داشته است چنانکه مولانا جلال الدین به صراحت این مطلب را در کتاب فیه ما فیه بیان کرده است بصورت ذیل: در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشگر کشیده جنگ مىکرد در آن محله دخترى بود عظیم صاحب جمال چنانکه در آن شهر او را نظیر نبود هر لحظه مىشنیدم که مىگفت خداوندا کى روادارى که مرا بدست ظالمان دهى و مىدانم که هرگز روا ندارى و بر تو اعتماد دارم چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر مىبردند و کنیزکان آن زن را اسیر مىبردند و او را هیچ المى نرسید و با غایت صاحب جمالى کس او را نظر نمىکرد. (فیه ما فیه طبع طهران، بتصحیح نگارنده، ص ۱۷۳) و این واقعه مطابق نقل ابن الاثیر تقریبا در حدود سال ۶۰۷ (کامل ابن الاثیر، حوادث سنه ۶۰۴) و بتصریح عطا ملک جوینى (جهانگشا، طبع لیدن، ج ۲، ص ۱۲۵) در سال ۶۰۹ اتفاق افتاده است و مولانا در آن هنگام در حدود چهار یا شش سال از عمر داشته و باحتمال قوى با پدر و خاندان خود مقیم سمرقند بوده است و بنابراین مىتوان احتمال داد که بهاء ولد بر اثر رنجش از خوارزمشاه و سعایت فخر رازى و هواخواهان او از بلخ مهاجرت گزیده و بسمرقند رفته و در آن شهر که ساکنان و پادشاه آن (سلطان عثمان) با خوارزمیان نظر خوب نداشتند و عاقبت هم به آتش بیداد و نیران قهر و غضب محمد خوارزمشاه گرفتار آمدند اقامت جسته و بار دیگر از بیم حمله مغول بکلى از دیار بلخ و خراسان در حدود سال ۶۱۷، رخت بربسته باشد و بر این فرض تناقض واضح و تباین عجیبى که در سخنان افلاکى و دیگران ملاحظه مىشود از میان خواهد رفت نیز رجوع کنید به: حواشى نگارنده بر فیه ما فیه، ص ۳۳۳.
ص ۱۶- بیت ذیل را اینطور بخوانید:
کرد تاتار قصد آن اقلیم | منهدم گشت لشگر اسلیم | |
به اماله اسلام مطابق قواعد مقرر در علم صرف زیرا تلفظ اسلام بصورت (اسلیم) رواست ولى اقلیم را نمىتوان (اقلام) خواند.
ص ۱۷- درباره شیخ عطار سند بسیار معتبر و مهمى که پس از طبع اول این تألیف بدست آمده ترجمه حالى است که کمال الدین ابن الفوطى (متوفى ۷۲۲) در کتاب نفیس و مفید و ممتع خود موسوم بمعجم الالقاب آورده و زندگانى این استاد بزرگ را از پرده غموض و ابهام بیرون کشیده است و نظر به اهمیت مقام عین آنچه ابن الفوطى در جزو چهارم معجم الالقاب نوشته است در این تعلیقات ذکر مىکنیم.
«فرید الدین سعید بن یوسف بن على النیسابورى العطار العارف یعرف بالعطارکان من محاسن الزمان قولا و فعلا و معرفه و اصلا و علما و عملا رآه مولانا نصیر الدین ابو جعفر محمد بن محمد بن الحسن الطوسى بنیسابور و قال کان شیخا مفوها حسن الاستنباط و المعرفه لکلام المشایخ و العارفین و الائمه السالکین و له دیوان کبیر و له منطق الطیر من نظمه المثنوى و استشهد على ید التتار بنیسابور قال سمعت ان ذا النون المصرى کان یقول الصوفیه آثر و اللّه على کل شیئى فآثرهم على کل شیئى».
و از گفته ابن الفوطى مسلم است که عطار در نیشابور بدست تاتار و مغول شربت شهادت چشیده و بنابراین شهادت او در سال ۶۱۷ (که به گفته مورخان نیشابور بدست مغول افتاد و مردم آن به تمامت شربت هلاک چشیدند و آن شهر که ام البلاد خراسان و مرکز و مجمع طبقات مختلف علما و اصحاب هنر بود چنان ویران گشت که اثرى از آن بر جاى نماند) وقوع یافته است و احتمال وقوع آن قبل از این تاریخ یعنى سال ۵۸۷ یا ۵۹۷ باوجود ملاقات خواجه نصیر (متولد ۵۹۷) با وى که مستلزم محالى واضح و بین است (ملاقات خواجه نصیر عطار را قبل از آنکه متولد شود) و همچنین بعد از تاریخ مذکور در فوق با تصریح ابن الفوطى (و استشهد على ید التتار) بکلى مردود و باطل است.
ناگفته نگذاریم که از بیت ذیل در منطق الطیر:
از گنه رویم نگردانى سیاه | حق همنامى من دارى نگاه | |
که خود شیخ عطار در مدح حضرت رسول (ص) مىگوید جاى شبهه نیست که نام او محمد بوده و گفته ابن الفوطى مخالف اشاره بسیار روشن صاحب ترجمه و از صحت بدور است بخصوص که در کلیه منابع معتبر دیگر او را با لقب و نام فرید الدین محمد ذکر کردهاند و احتمال اینکه شاید تذکرهنویسان شیخ عطار گوینده منطق الطیر را به ابو بکر محمد بن ابراهیم اصفهانى عطار که از زمره محدثین و شرح حال او در تذکره الحفاظ ذهبى، ج ۲، ص ۲۲۲ مذکور است اشتباه کرده باشند هم مورد ندارد.
توضیح آنکه جزو چهارم معجم الالقاب محفوظ است در کتابخانه ظاهریه دمشق و استاد دانشمند دکتر مصطفى جواد از افاضل محققین عراق آن کتاب را تصحیح و تنقیح و در حقیقت احیا و جهت طبع آماده نمودهاند و ترجمه حال شیخ عطار را از روى نسخه تصحیح کرده خود جهت این ضعیف بوسیله آقاى حسین على محفوظ دانشجوى عراقى در دانشگاه طهران فرستادهاند و استاد دانشمند آقاى عباس اقبال هم از روى نسخه کتابخانه ظاهریه نسخه عکسى فراهم ساخته و اخیرا در اختیار این ضعیف گذاشته اند.
ص ۲۰- مدت اقامت بهاء ولد در بغداد سه روز بیش نبود به روایت افلاکى ولى فریدون سپهسالار نقل مىکند که بهاء ولد یک ماه تمام تفسیر بسم اللّه تقریر مىفرمود و تمامت اکابر بغداد طرفى النهار به حضرتش مىآمدند و معانى بدیع و حقایق غریب استماع مىکردند همچنین مدت توقف او در نواحى ارزنجان به گفته افلاکى و جامى چهار سال بوده و پس از وفات ملک فخر الدین (۶۲۲) عزم لارنده کرده است درصورتىکه بنقل فریدون سپهسالار «یک سال کمابیش آن جایگه ساکن بودند» رساله فریدون سپهسالار طبع طهران، ص ۱۵- ۱۴.
ص ۲۱- شرح و تفصیل ازدواج عز الدین کیکاوس با سلجوقى خاتون دختر ملک فخر الدین بهرام شاه در کتاب الاوامر العلائیه فى الامور العلائیه معروف بتاریخ ابن بىبى که تمام آن بدون اختصار در استانبول چاپ عکسى شده مىتوان دید (ص ۱۸۲- ۱۷۲).
همچنین روایت او را درباره نظامى و نظم مخزن الاسرار که در مختصر سلجوقنامه باختصار نقل شده از روى چاپ عکسى (ص ۷۲- ۷۱) مىآوریم:
«مبدع الکلام خواجه امام نظامى گنجه رحمه اللّه کتاب مخزن الاسرار را بنام بارگاه همایون او (فخر الدین بهرام شاه) در سلک نظم چون در مکنون کشید و به خدمت حضرتش هدیه و تحفه فرستاد پنج هزار دینار و پنج سر استر رهوار و پنج سر اسب با طوق و سر افسار و ما یلیق بها و یناسبها تشریف فاخر و ملبوس گرانمایه اجرت اتعاب فکرت و ترصیع جواهر زواهر درباره او انعام فرمود بعضى از نواب و حجاب جناب کریمش که مرتبه مکالمت و انبساط داشتند در آن اتحاف استشراف نمودند فرمود که اگر میسر شدى دفاین و خزاین در قضیه عطیه فرمودمى زیرا که نام من بدین کتاب منظوم چون لئالى مبدد در جهان مخلد ماند».
ص ۲۳- از مکتوبات مولانا چنین مستفاد مىشود که او با یکى از افراد و بازماندگانخاندان فخر الدین بهرام شاه ارتباط قوى و دوستى خالص داشته و نامههایى که بعنوان «فخر آل داود- تاج آل داود» نوشته حاکى از کمال و داد و اتحاد و یگانگى و پیوستگى قلبى است و از جهت فصاحت و اشتمال بر حقایق و دقایق معرفت بهترین مکتوبات مولانا بشمار تواند رفت. (مکتوبات مولانا طبع استانبول، ص ۴۰، ۴۳، ۶۲، ۹۴، ۹۶، ۱۰۴، ۱۰۶).
و محتمل است که این دوستى و یکرنگى یادگار عهد قدیم و نمودار پیوستگى مولانا با این خاندان در مدت اقامت ارزنجان باشد.
ص ۲۶- ابن بىبى درباره فضائل و کمالات نفسانى رکن الدین سلیمان شاه اطلاعاتى بدست مىدهد که بجهت اهمیت و تأیید مطالب متن نقل مىشود:
«که از رشک خط او ابن هلال در خط شدى و چون بدر در محاق و چون عطارد در احتراق افتادى.
فى خطه من کل قلب شهوه | حتى کان مداده الاهواء | |
شهاب الدین مقتول را مقبول و مقرب خاطر و انیس خلوت و مفید حضرت فرموده بود و اجزاء حکمت را بکلى برو اشتغال کرده و در آن باب تحقیق واجب داشته و تعمق و تنوق لازم شمرده تا بحظى اوفر و قسطى اجزل محظوظ شد و در مبادى تحصیل مولانا شهاب الدین پرتونامه را بنام همایونش تصنیف و تألیف کرد سلطان آن را در بحث و محاققه (کذا) آورد و بر کل رموز و اشارات آن مهارت یافت و نفس علیلش در وقت حصول شفاء علمک ما لم تکن تعلم از ورطه جهالت نجات محصل گردانید و بر ضوابط قانون و اصطلاح آن زمره واقف- چنانک از وى به رشک آمد روان بو على سینا- تاریخ ابن بىبى، چاپ عکسى. ص ۲۵- ۲۴.
و اگرچه جاى نام (رکن الدین سلیمان شاه) در نسخه اصل سفید مانده ولى چون مؤلف در صفحه ۵۹ که مخصوص بتقریر مناقب سلیمان شاه است به صراحت مىگوید «و پیش ازین از فضائل بزرگوارش که در علوم حکمت و خط و بلاغت داشت تقریر رفته است اعادت آن سبب اطناب کتاب باشد اما دو بیتى که در حق برادرش قطب الدین ملکشاه ملک قیصریه بسبب معادات و مکاشحتى که باهم داشتند گفته است ایراد افتاد.
اى قطب فلکوار ز تو سر نکشم | تا چون نقطت به دایره درنکشم | |
بر کوس کشیده باد کیمخت تنم | گر پرچمت از کاسه سر برنکشم» | |
هیچ شبههیى باقى نمىماند در اینکه مقصود مؤلف در صفحه ۲۵- ۲۴ هم رکن الدین سلیمان شاه است نه کس دیگر.
»»؟؟؟ درباره صلت و جائزه قصیده ظهیر الدین فاریابى گفته ابن بىبى بدون اختصار چنین است: جائزه این قصیده که در حلق جان مغاص عصیده دارد دو هزار دینار سلطانى و ده سر اسب و پنج سر استر و ده شتر بیسراک و پنج نفر غلام و پنج نفر کنیزک خوبروى رومى و پنجاه قد جامه از زربفت و اطلس و قطنى و عتابى و سقرلاط بدو فرستاد و مثالى موقع بایصال مدیح او بموقع احماد و تحسین فصاحت الفاظ و براعت عبارت و بلاغت معانى این قصیده غراء عذراء و وقوع آن بمحل استحسان ارسال فرمود و در مبادرت و مسارعت او به خدمت بارگاه تحریض و مبالغت ارزانى داشت چون جوایز و صلات بدو وصول یافت او را از مومات فقر و مفاوض (ظ: مفاوز) افلاس بریاض استغنا و حدائق استیناس رسانید و گفت هر مدحت و محمدتى که جز در وصف فضائل این شاه شاهزاده گویند دریغ و دروغ باشد. ابن بىبى، چاپ عکسى، ص ۶۲.
»»؟؟؟- قصیده دختر حسام الدین سالار ترکیببندى است مشتمل بر نه بند هر بند متضمن هشت بیت در نهایت فصاحت و لطافت که محض نمونه بند نخستین منقول افتاد.
تا طره آن طره طرار برآمد | بس آه کزین سینه غمخوار برآمد | |
در عشق هرآنکس که بدین کوى فروشد | جانش بغم و حسرت و تیمار برآمد | |
خوبان جهان را همه بازار شکستند | آن روز که او مست به بازار برآمد | |
شمشاد خجل شد چو ز بستان زمانه | آن قامت چون سرو سمنوار برآمد | |
شد عارض زیباش گل باغ لطافت | کان سوسن نورسته ز گلزار برآمد | |
اى چرخ مکن قصد به خون ریختن خلق | زیرا که به یک غمزه او کار برآمد | |
اى ماه کنون دمدمه حسن تو بنشست | چون کوکبه شاه جهاندار برآمد | |
شاهى به لطافت چو دم عیسى جانبخش | جمشید دوم شاه جوانبخت جهانبخش | |
و تمام این قصیده در تاریخ ابن بىبى، چاپ عکسى، ص ۱۲۶- ۱۲۲ مىتوان یافت.
ص ۲۷- نظام الدین احمد ارزنجانى: از افاضل کتاب و شعراء عهد عز الدین کیکاوس و علاء الدین کیقباد بشمار است و در روزگار علاء الدین کیقباد یکچند مورد خشم سلطان واقع شده بود و آخر بسبب فتحنامهیى که هنگام پیروزى علاء الدین بر جلال الدین خوارزمشاه در قلم آورد مقبول حضرت سلطنت شد و منصب طغرا بدو مفوض گشت و ابن بىبى در ذکر رجال دوره علاء الدین کیقباد وصف فضائل او بدینگونه مىآورد: و ملک الساده ولى الافضال و السیاده شعبه السرحه الطاهره و زهره الدوحه الزاهره مالک البراعه و العباره نظام الدین احمد امیر عارض معروف به پسر محمود وزیر که بعد از سلطان ممالک کلام فردوسى طوسى رقاه اللّه مراقى الجنان و لقاه مراضى الغفران تلفیق قوافى مثنوى پهلوى را مبدعتر و ملفقتر ازو متصدى نشده و درج در ردرى درى [را] ماهرتر ازو نظامى اتفاق نیفتاده رباعى سؤال و جواب چون لؤلؤى خوشاب از نتائج طبع سلیم و قریحه مستقیم او تا بر نقاء لطف طبع و ملاء ظرف ظرف او بدان اعتقاد ازدیاد یابد اثبات افتاد.
گفتم غم زلف تو دگر نتوان خورد | وز مشک تو بیش ازین جگر نتوان خورد | |
گفتا غم چشم و لب من نیز مخور | کآخر همه بادام و شکر نتوان خورد | |
(ابن بىبى، چاپ عکسى، ص ۲۰۲) و ازین سخن چند نکته روشن مىگردد یکى آنکه نظام الدین احمد از سادات و ذریه رسول (ص) بوده دیگر آنکه بسبک و طریقه فردوسى ببحر متقارب شعر نیک مىسروده سوم آنکه در آغاز سلطنت علاء الدین کیقباد هم سمت عارضى (وزیر لشگر) داشته است و قصیده او در مدح عز الدین کیکاوس بدین بیت آغاز مىشود:
از رنگ برآمیختن غمزه جادو | هرگز نشود شاد دل من ز غم تو | |
ابن بىبى، چاپ عکسى، ص ۱۲۷- ۱۲۶
»»-؟؟؟ کمال الدین کامیار: از اکابر امراء روم بود و در روزگار دولت علاء الدین کیقباد (۶۳۴- ۶۱۷) پس از آنکه مدت دو سال در زاویه عطلت بسر مىبرد مورد نظر و عنایت سلطان گردید و به اوج اعتلا و ارتقا رسید، فتوح ارمنستان و گرجستان وبلاد شام بحسن کفایت و صرامت راى و شهامت وى بحصول پیوست و همو علاء الدین کیقباد را پس از آنکه به سفارت نزد جلال الدین خوارزمشاه رفته و بازآمده بود بحرب و منازعت خوارزمشاه برانگیخت، در فضائل نفسانى و کمالات معنوى نیز سرآمد اقران و صاحب السیف و القلم بود و عاقبت در آغاز سلطنت غیاث الدین کیخسرو (۶۴۴- ۶۳۴) بقتل رسید. رجوع کنید بتاریخ ابن بىبى، چاپ عکسى صفحات ۴۷۳- ۲۷۱.
»»-؟؟؟ نظام الدین حصیرى: مشهور است بدین لقب و نسبت نظام الدین احمد ابن جمال الدین ابو المحامد محمود بن عبد السید البخارى متولد در سنه ۶۲۹ که در سال ۶۶۵ پس از وفات برادر خود قوام الدین محمد (متولد در یازدهم شعبان ۶۲۵ و متوفى در چهارم شوال ۶۶۵) بتدریس مدرسه نوریه دمشق (منسوب بنور الدین محمود بن زنگى) از مدارس مهم حنفیه منصوب گردید و تا پایان عمر یعنى دوم محرم سال ۶۹۸ بدین سمت باقى بود و او مطابق گفته ذهبى در وقت وفات نزدیک به هفتاد سال داشت و اینکه ابن خلکان او را از جمله شاگردان رکن الدین محمد بن محمد بن محمد العمیدى السمرقندى متوفى ۶۱۵ شمرده و گفته است که نظام الدین حصیرى در قتل عام نیشابور به سال ۶۱۶ بقتل رسید اگر مقصود نظام الدین احمد بن محمود حصیرى باشد چنانکه صریح عبارت اوست بدون هیچ شک و شبهتى آن سخن سهوى واضح و غلطى آشکار و رسواست زیرا چنانکه گفتیم او سیزده سال بعد از تاریخى که ابن خلکان در مورد قتل او نقل مىکند ولادت یافته است.
و از آنچه گفتیم بوضوح تمام مسلم مىگردد که گفته ابن بىبى درباره کمال الدین کامیار «و در فقه از مقتبسان نظام الدین حصیرى» نیز درست نیست چه کمال الدین کامیار در آغاز شهریارى غیاث الدین کیخسرو (حدود ۶۳۴) بقتل رسیده و نظام الدین حصیرى در این هنگام ششساله بوده است و توان گفت که ابن بىبى نظر به شهرت نظام الدین در موقع تألیف کتاب (تقریبا سنه ۶۸۰ زیرا کتاب بنام عطا ملک جوینى است متوفى ۶۸۱ و آخرین حادثه مذکور در آن واقع در سنه ۶۷۹ بوده است) دوچار اشتباه شده و بجاى جمال الدین محمود حصیرى نام او را آورده است.
اما جمال الدین محمود بن احمد بن عبد السید الحصیرى البخارى از بزرگان و و مشایخ فقهاء حنفیه است ولادت او به سال ۵۴۶ و وفاتش در یکشنبه هشتم صفر سال ۶۳۶ در دمشق اتفاق افتاد و جنازه او را بتکریم تمام در «مقابر صوفیه» دفن کردند و او از شاگردان مبرّز قاضى خان حسن بن منصور اوزجندى است (متوفى ۵۹۲) که صحیح مسلم را از او سماع داشته است.
ملک معظم عیسى بن ابى بکر بن ایوب (۶۲۴- ۵۷۶) و ابو الثناء تاج الدین محمود بن عابد بن حسین بن محمد بن على صرخدى (۶۷۴- ۵۸۲) و سبط ابن الجوزى یوسف بن قزاوغلى (متوفى شب سه شنبه ۲۱ ذىالحجه سال ۶۵۴) از جمله مستفیدان محضر وى بودهاند و او در سال ۶۱۱ بتدریس مدرسه نوریه منصوب گردید و مدت ۲۵ سال به افاضه و افاده اشتغال داشت و ابن خلکان را بارها با وى در دمشق اتفاق دیدار افتاد و اینکه بعضى اشتغال او را بتدریس در مدرسه نوریه به سال ۶۲۳ شمردهاند و همچنین گفته مؤلف الفوائد البهیه که وفات او را در سال ۶۳۷ مىشمارد سهو است از مؤلف یا متصدى طبع کتاب و جاى شگفت است که ابن خلکان با آنکه به گفته خود «و اجتمعت به عده دفوع» معاشر جمال الدین حصیرى بوده درباره اشتغال نظام الدین احمد بر رکن الدین عمیدى چنین گفته است: و اشتغل علیه خلق کثیر و انتفعوا به من جملتهم نظام الدین احمد بن الشیخ جمال الدین ابى المحامد (ابى المجاهد، طبع ایران و آن سهو است) محمود بن احمد بن عبد السید بن عثمان بن نصر بن عبد الملک البخارى الناجرى الحنفى المعروف بالحصیرى صاحب الطریقه المشهوره و غیره- و بعد به فاصله کمى گوید: و نظام الدین الحصیرى قتلته التتر بمدینه نیسابور عند اول خروجهم الى البلاد و ذلک فى سنه ست عشره و ستمائه رحمه اللّه تعالى و کان والده من اعیان العلماء و اجتمعت به عده دفوع- بدمشق الخ.- و چنانکه گفتیم نه اشتغال نظام الدین احمد بن جمال الدین محمود (متولد ۶۲۹) بر رکن الدین عمیدى (متوفى ۶۱۵) قابل تصور است و نه قتل او در واقعه نیشابور سال ۶۱۷ که از ظاهر عبارت ابن خلکان وقوع آن در سال ۶۱۶ مستفاد مىشود و آن نیز خلاف روایات مورخین است که حدوث آن وقعه هائله را در سنه ۶۱۷ ضبط کردهاند مگر آنکه مقصود ابن خلکان از «و ذلک فى سنه ست عشره و ستمائه» اول خروج تتار باشد نه قتل عام نیشابور و تصور مىرود که جد این نظام الدین مبحوث عنه یعنى احمد ابن عبد السید هم ملقب بنظام الدین بوده و بر حسب معمول که نام و لقب جد و پدر را به فرزند مىدهند نظام الدین احمد بن محمود را بدین نام و لقب خواندهاند و هموست که نزد رکن الدین عمیدى بتحصیل پرداخته و در وقعه نیشابور شربت شهادت چشیده است منتهى ابن خلکان نبیره را به نیا از جهت وحدت نام و لقب اشتباه کرده و مؤید این احتمال آنست که در وفیات الاعیان، طبع جدید مصر این عبارت چنین آمده است:
و کان ولده من اعیان العلماء، و اجتمعت به عده دفوع- (این نکته از افادات دانشمند محقق آقاى مجتبى مینوى است که نسخه مذکوره را بدست دارند) و بنابراین کلیه اشکالات ما درباره نظام الدین حصیرى از تلمذ کمال الدین کامیار و تناقض گفته ابن خلکان با نصوص سائر مورخین مرتفع خواهد گردید.
ناگفته نماند که مؤلف الجواهر المضیئه و الفوائد البهیه که هر دو در بیان طبقات فقهاء حنفیّه است از نظام الدین حصیرى بدینگونه یاد کردهاند: احمد بن محمود بن عبد السید همام الدین الحصیرى[۵۶] که ظاهر آن دلالت دارد بر اینکه احمد بن محمود ملقب به همام الدین بوده است درصورتىکه مؤلف الجواهر المضیئه گوید: و احمد هذا یلقب بنظام الدین- پس شبهه نیست که عنوان «همام الدین» اشتباه ناسخ است و یا آنکه عبد السید جد جمال الدین ملقب بهمام الدین بوده و مؤلف الفوائد البهیه بدون توجه بذیل ترجمه این مطلب را از کتاب الجواهر المضیئه نقل کرده و تناقض آن را با عنوان صاحب ترجمه در وفیات الاعیان در نیافته و مطالب آن کتاب را در شرح حال احمد بن محمود (نظام الدین) آورده است و با اندک تأمل در تاریخ ولادت نظام الدین حصیرى (۶۲۹) و وفات پدر او جمال الدین حصیرى (۶۳۶) معلوم مىگردد که سخن مؤلف- الجواهر المضیئه در ترجمه حال نظام الدین که: تفقه على ابیه- بقوت مورد تردید است چه نظام الدین بوقت مرگ پدر تقریبا هفتساله بوده و در آن مرحله از عمر تحصیل فقه که جزو علوم نهایى مدارس اسلامى است بحسب معمول و عادت میسر نبوده است.
حصیرى نسبت است بحصیر یکى از قراى بخارا یا محله حصیربافان در آن شهر که ممکن است ابو بکر حصیرى ممدوح فرخى و یکى از رجال دوره محمود و مسعود غزنوى هم منسوب بدان موضع باشد:
براى اطلاع از احوال جمال الدین و نظام الدین حصیرى رجوع کنید به: تاریخ ابن خلکان، طبع ایران، ج ۲، ص ۵۲ و دول الاسلام ذهبى، طبع حیدرآباد، ج ۲، ص ۱۰۷ و تاریخ ابن کثیر، طبع مصر، ج ۱۳، ص ۱۵۲ و ج ۱۴ ص ۴ و الجواهر المضیئه طبع حیدرآباد، ج ۱، ص ۱۲۴ و ص ۴۰۲ و ج ۲، ص ۱۵۵، و ص ۱۵۸ و ص ۲۹۹ و الدارس فى تاریخ المدارس، طبع دمشق، ج ۱، ص ۶۲۱- ۶۱۹ و الفوائد البهیه فى طبقات- الحنفیه، طبع مصر ص ۴۱ و ص ۲۰۵ و شذرات الذهب، طبع مصر، ج ۵، ص ۱۸۲ و ص ۴۴۰
تکمیلا للفائده چون در موقع تحقیق و مطالعه احوال نظام الدین حصیرى نگارنده تناقض واضحى در گفتار ابن خلکان با منابع دیگر که ذکرى از حصیرى کردهاند ملاحظه مىنمود این مطلب را با دانشمند محقق آقاى مجتبى مینوى کثر اللّه امثاله به میان گذارد و آن دانشمند گرامى وقت عزیز خود را مصرف کرده مطالبى درباره خاندان حصیرى بطریق یادداشت آماده ساخته و جهت این ضعیف فرستادهاند که مؤید مطالبى است که در قلم آوردهایم و اضافه بر آن متضمن نکات ذیل است.
۱- حدس زدهاند و بسیار بجاست که عبارت ابن خلکان چنین باشد: من جملتهم نظام الدین احمد ابو الشیخ جمال الدین- نه ابن الشیخ جمال الدین.
۲- جمال الدین محمود سال ۶۱۰ در مجلس سبط ابن الجوزى در دمشق حاضر بوده است (مرآه الزمان، ج ۸، ص ۴۹۰)
۳- جمال الدین در سنه ۶۱۹ سفرى بحج کرده است.
۴- نظام الدین احمد تا سال ۶۶۹ مدرس مدرسه فتحیه بود (الدارس،- ج ۱، ص ۶۱۹).
ص ۲۸- شمس الدین محمد اصفهانى صاحب دیوان: از اکابر کتاب و شعراء دولت سلجوقى روم بشمار است یک قصیده بمطلع ذیل:
کشید رایت دولت بدین دیار انگور | فکند سایه همت هماىوار انگور | |
مشتمل بر هفده بیت و قصیده دیگر بدین مطلع:
چون مهر ز یک نیمه خرچنگ گذر کرد | جرمش سوى بهرام بتربیع نظر کرد | |
مشتمل بر شانزده بیت و یک رباعى از نتائج خاطر وى در تاریخ ابن بىبى نقل شده که گواه قوت فکر و قدرت طبع تواند بود، علاوه بر شعر فارسى او بعربى نیز شعر نیکو مىساخت و ابن بىبى یک قطعه از اشعار عربى وى که بسیار جزل و قوى ترکیب است در تاریخ خود مىآورد و آن قطعه بدین بیت آغاز مىشود:
یا حاکما سمحا جلت فضائله | عن ان یمیل الى زور و بهتان | |
شمس الدین در فن انشاء مراسلات دیوانى و انواع فضائل سرآمد اقران و به گفته ابن بىبى با تاج الدین تبریزى همه روز در انواع علوم بحثها فرمودى و نزد خواجه ولى الدین على خطاط تبریزى به جودت خط اشتغال نمودى و دو نامه از وى در تاریخ ابن بىبى درج است که یکى را پس از شکست جلال الدین خوارزمشاه و پیروزى علاء الدین کیقباد انشا کرد و اتفاقا مطلوب خاطر آن سلطان نکتهسنج نیفتاد و بر او خردهها گرفت و منصب طغرا از وى فروگشود و صدر الدین ارزنجانى را که فتحنامه فصیح و درخورى انشا کرده بود بنواخت و آن حلیت بر وى بست و نامه دیگر را در جواب نامه جلال الدین ورکانى قاضى اماسیه و از وعاظ و مذکران نغز گفتار و وسیع الاطلاع آن عهد (به گفته- ابن بىبى) نوشته است و این هر دو نامه با نهایت تکلف و تعقید انشا شده و از زیور فصاحت و سلاست و انسجام عارى افتاده است.
شمس الدین در روزگار علاء الدین کیقباد (۶۱۷- ۶۳۴) و غیاث الدین کیخسرو (۶۴۳- ۶۳۴) و عز الدین کیکاوس (۶۵۵- ۶۴۳) مناصب مهم از قبیل طغرا و نیابت وزارت و نیز وزارت را بتدریج و ترتیب متصدى گردید و در اداره کشور و لشگرکشى و ضبط امور و برقرارى روابط با امراء مغول از خود حسن تدبیر و کفایت بسیار بظهور آورد ولى سرانجام از وزارت معزول شد و در حبس بقتل رسید (حدود ۶۴۷).
براى اطلاع از احوال وى رجوع کنید به: تاریخ ابن بىبى، چاپ عکسى، صفحه ۵۹۷- ۲۰۲.
ص ۲۹- مدرسه التونیه: ظاهرا مراد شمس الدین التونیه است از امراى دولت علاء الدین کیقباد اول که «کاروانسراء التونیه» مذکور در تاریخ ابن بىبى، ص ۶۴۲ على الظاهر باید بدو منسوب باشد.
ص ۳۱- بدر الدین گهرتاش معروف به زردار: این کلمه را دزدار بخوانید بتقدیم دال مهمله بر زاء منقوطه چنانکه صریحا و واضحا در نسخه خطى مناقب افلاکى متعلق به نگارنده مکتوبست و دزدار مرادف کوتوال از دارندگان مشاغل مهم بوده و نام (دزدار- علائیه) در تاریخ ابن بىبى (ص ۴۱۷) آمده است و اشتباه واقع در طبع اول ناشى بود از نسخه خطى مناقب افلاکى متعلق بمرحوم سید عبد الرحیم خلخالى از اخیار و آزاده مردان عصر رحمه اللّه تعالى.
و این بدر الدین گهرتاش ظاهرا همان بدر الدین گهرتاش امیر سلاح است که در حدود سال ۶۶۶ با عدهیى از امراى سلجوقى بقتل رسید (ابن بىبى، ص ۶۴۲) و ممکنست که افلاکى او را با امیر بدر الدین مصلح لالا (ابن بىبى، ص ۶۰۸) اشتباه کرده باشد.
ص ۳۲- معارف بهاء ولد: چنانکه در متن گفته آمد این کتاب مجموع مواعظ و مجالس و نیز تقریر خواطر و اندیشههاى سلطان العلماء بهاء الدین ولد است که بسیارى از مطالب آن از نظر و تفکر او در ملک و ملکوت بمناسبت عروض حالتى جسمانى یا سانحهاى روحانى از قبیل بىخوابى یا درد سر و انقباض و انبساط قلب و روح یا بر اثر سؤالات مریدان منبعث گردیده و چون طرز تفکر و حدوث خطرات او را نمودار مىسازد بسیار مهم بلکه در زبان فارسى بىنظیر است و گاه نیز موجب هیجان روح و فیضان طبع وى تأمل در اسماء پاک خداوند و آیات قرآن کریم و احادیث نبوى است و توان گفت که هم در کشف اسرار اسماء الهى و شرح رموز آیات قرآنى و بیان نکات اشارات محمدى ص نظیر او در میان این طبقه کمتر کس شناخته شده است.
چنانکه از خود کتاب استفاده مى شود اکثر یا همه فصول آن در خراسان انشا و تقریر شده و قرائن و امارات از قبیل ذکر اشخاص و اماکن و ذکر بعضى سنوات و حوادث این نظر را باثبات مىرساند و بنا به گفته درویش فریدون بن احمد سپهسالار بهاء ولد این مطالب را در مجالس تقریر مىکرده و ملازمان باقلام مى نوشته اند اینک گفته او: اما از کلمات مبارک او که در میان جمع بر زبان مبارک مىآمد و ملازمان باقلام مى نبشتند اندکى جهت انموذج بر سبیل تبرک آورده شود. (رساله فریدون سپهسالار، طبع طهران، ص ۲۰).
در هر صورت چه آنکه مطالب کتاب را مؤلف خود بقید کتابت درآورده و یا آنکه ملازمان نوشته باشند بدون شک و تردید انشاء عبارت و تقریر مطلب از خود مؤلف است که بر حاضران مجلس و ملازمان املا کرده و آنان هم بىهیچ تصرف چنانکه درین موارد معمول قدما بوده بصورت کتابت درآوردهاند و طرز عبارت و بیان مطلب حاکى از اینست که گفتیم و لا غیر.
مولانا به مطالعه این کتاب اهتمام بسیار داشته و بنا بنقل فریدون سپهسالار سید برهان الدین محقق «معارف سلطان العلماء را رضى اللّه عنه هزار نوبت به خداوندگار اعادت کردند» و بدیهى است که ذکر (هزار) در این مورد براى بیان کثرتست نه ضعف تقریر برهان محقق یا کمهوشى مستمع و مطابق روایت افلاکى همواره معارف بهاء ولد را مطالعه مىفرمود و در آستین خود مىداشت تا آنکه شمس تبریز او را منع کرد و از مطالعه نهى فرمود.
این کتاب از جهت اشتمال بر نوادر لغات و تعبیرات بىهمتا و به مثابه دریایى است که پایانش پدید نیست و بغور آن نتوان رسید و بحق یکى از خزائن لغات فارسى بشمار تواند رفت.
تمثل و استشهاد باشعار عربى و فارسى در معارف بسیار کم است و تنها یک بیت عربى و نزدیک به هیجده بیت پارسى (غیر مکرر) در آن دیده مى شود.
هنگام تدوین رساله شرح حال مولانا جز یک قسمت از معارف در اختیار نگارنده نبود ولى بعدها در نتیجه فحص و تحقیق معلوم گردید که از این کتاب چندین نسخه در کتابخانههاى استانبول و قونیه وجود دارد و اکنون که این حواشى تألیف مىگردد نسخ عکسى ذیل در اختیار نویسنده است:
۱- نسخه عکسى از روى نسخه خطى محفوظ در کتابخانه فاتح استانبول به شماره ۱۷۱۶ و آن مشتملست بر دو جزو از این کتاب و آغاز جزو اول چنین است: اهدنا الصراط المستقیم، گفتم اى اللّه هر جزو مرا الخ.
و بدین عبارت ختام مىپذیرد: و محرومى بىادب را دهند و اللّه اعلم بالصواب و الیه المرجع و المآب.
و این قسمت همانست که در موقع تألیف متن در دسترس نگارنده بوده است و جزو دوم شروع مىشود بدین جمله: یادم آمد که وَ هُوَ مَعَکُمْ- و ختام آن چنین است:فَکَأَنَّما أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعاً و اللّه اعلم.
نسخه مذکوره مشتمل است بر ۲۳۲ ورق بقطع کوچک و هر صفحه ۱۵ سطر بخط نسخ واضح و پخته و اغلاط آن انگشتشمار است و کاتب در جمادى الآخره سال ۷۴۷ از استنساخ آن فراغت یافته است اطلاع از این نسخه و عکسبردارى از آن مرهون هدایت و اهتمام دانشمند محقق آقاى مجتبى مینوى است که ازین بابت بر نگارنده حقى شگرف دارند.
۲- نسخه عکسى از روى نسخه کتابخانه اونیورسیته در استانبول به شماره ۶۰۲ مشتمل بر سه جزو از معارف بهاء ولد و ۲۷۸ ورق بقطع متوسط هر صفحه ۲۱ سطر بخط نسخ واضح و جزو اول بدین عبارت آغاز مىشود: اهدنا الصراط المستقیم گفتم اى اللّه هر جزو مرا الخ- و بدین عبارت تمام مى گردد: و محرومى بى ادب را دهند و اللّه اعلم بالصواب و الیه المرجع و المآب- و این جزو در اواسط ربیع الآخر سال ۹۹۴ کتابت شده است.
جزو دوم آغاز مىشود بدین جمله: أ لم نجعل الارض مهادا اجزاى زمین را به همدگر پیوستیم- و به عبارت ذیل ختام مىیابد: و تازه و تر باشى اگرچه خاک شوى و اللّه اعلم- و این جزو در اوائل جمادى الآخره سنه ۹۹۴ استنساخ شده است.
جزو سوم که ابتداش اینست: بخواب مىدیدم که مرغان کلان کلان از قاز کلانتر مىپریدند- و ختامش این: تبرى آن علوم دیگر معلوم مىشود و اللّه اعلم بالصواب و الیه المرجع و المآب- و تاریخ کتابت آن سال هزارم هجرت است.
مزیت این نسخه بر نسخه کتابخانه فاتح فقط بهواسطه داشتن جزو سوم معارف است و الا از حیث صحت با آن نسخه قابل مقایسه نیست در آخر جزو دوم هم چندین فصل علاوه دارد و این نسخه بسعى و اهتمام دوست عزیز فاضل آقاى دکتر تقى تفضلى معاون محترم کتابخانه مجلس شوراى بوسیله مستشرق دانشمند دکتر ریتر عکسبردارى شده و نگارنده از مجاهدت و مساعدت فاضلین مشار الیهما نهایت امتنان دارد.
۳- نسخه عکسى از روى نسخه دیگر کتابخانه مذکور به شماره ۱۲۷۴ که مشتمل است بر جزو سوم معارف و ۱۰۸ ورق بقطع کوچک هر صفحه ۱۷ سطر بخط نسخ روشن که در شب جمعه دهم شهر صفر سال ۹۶۵ استنساخ آن پایان پذیرفته و این نسخه هم بهدایت و سعى دانشمند محقق آقاى مجتبى مینوى فراهم آمده است.
چنانکه از پایان نسخه مشار الیها برمىآید جزو دوم و سوم معارف مشهور نبوده بلکه جمع نیز نشده و در اطراف بلاد متفرق بوده ولى جزو اول نزد پیروان مولانا شهرت داشته و بر سر تربت پاک مؤلف آن را مىخواندهاند علائى بن محبى شیرازى که مطابق تحقیق دانشمند محقق آقاى مینوى شاگرد سراج الدین مثنوىخوان (از معاصرین سلطان ولد و افلاکى و مذکور در مثنوى ولدى موسوم به ابتدانامه و مناقب العارفین) بوده بجمع جزو دوم و سوم همت گماشته و پس از پراکندگى صورت جمع و تدوین بخشیده است.
نگارنده کتاب معارف را از روى نسخ مذکوره تصحیح کرده و تاکنون نزدیک بدو جزو آن به نفقه وزارت فرهنگ بطبع رسیده است.
ص ۳۹- برهان الدین ابو الحسن بلخى: مقصود برهان الدین ابو الحسن على بن حسن بن محمد بن ابى جعفر یا جعفر بلخى جعفرى است مشهور ببرهان بلخى که از شاگردان عبد العزیز بن عمر بن مازه بود (از افراد آل برهان و خاندان صدر جهان) و یکى از فقهاء بزرگ حنفیه بشمار مىرفت و اولین مدرس مدرسه حلاویه حلب و مدرسه بلخیه و صادریه و خاتونیه و امینیه دمشق بود و مدتى دراز بتدریس علوم مذهب اشتغال مىورزید تا اینکه در شعبان سال ۵۴۸ در دمشق وفات یافت و در (مقابر الشهداء) او را دفن کردند.
رجوع کنید به: الجواهر المضیئه، ج ۱، ص ۳۶۰- ۳۵۹، تاریخ ابن کثیر، ج ۱۲، ص ۲۲۹ که در آنجا وفات او به سال ۵۴۶ ضبط شده، دول الاسلام ذهبى، ج ۲، ص ۴۵، شذرات الذهب، ج ۴، ص ۱۸۴، الفوائد البهیه، ص ۱۲۰، الدارس، ج ۱، ص ۴۸۱، ۵۰۴، ۵۳۷، ۵۳۰، ۵۴۰.
»» احمد بن على اصولى سلفى: وى از اکابر حفاظ و محدثین است و اصلا از اهل اصفهان بود ولى بر سنت و عادت محدثین آن روزگار به بسیارى از شهرها در طلب حدیث سفر گزید و از عده کثیرى از مشایخ اجازه روایت گرفت و سرانجام در اسکندریه اقامت اختیار کرد و سالیان دراز مرجع طلاب حدیث و فقه بود. ولادت او به سال ۴۷۲ یا ۴۷۵ و وفاتش روز جمعه از ماه ربیع الآخر سنه ۵۷۶ اتفاق افتاد و اینکه در متن با لقب برهان الدین یاد شده مبتنى است بر نقل مؤلف نهر الذهب ولى ابن خلکان او را بلقب صدر الدین یاد مىکند و در هیچ مأخذى تاکنون بجهت گفته مؤلف نهر الذهب سندى نیافته ام.
رجوع کنید به: ابن خلکان، ج ۱، ص ۳۳- ۳۲، ابن کثیر، ج ۱۲، ص ۳۰۸- ۳۰۷ طبقات الشافعیه، ج ۴، ص ۴۸- ۴۳، دول الاسلام، ج ۲ ص ۶۵، شذرات الذهب، ج ۴، ص ۲۵۵ روضات الجنات، ج ۱ ص ۸۲.
ص ۴۱- ملک الادبا بدر الدین یحیى: ظاهرا مقصود بدر الدین یحیى ترجمان از افاضل نویسندگان و شعراء و از همکاران صاحب شمس الدین اصفهانى است که ابن بىبى درباره او چنین نوشته است: و بدر الدین یحیى ترجمان رحمه اللّه که از اماثل افاضل ممالک روم بود و در وقت منظوم و جزالت منثور قس فصاحت و حسان بلاغت اگر چه مولد و منشأ شهر قونیه داشت اما به نژاد قدیم و تربت اصلى به خطه جرجان منتسب شدى و به فخرى جرجانى ناظم قصه ویس ورامین انتما و اعتزا کردى و بیمین و یسار خط منسوب آبدار چون لؤلؤى شاهوار نوشتى و در جمله علوم حظى تمام و قسطى وافر سیما در انشاء مکاتبات و مراسلات دیوانى ید بیضا و دم مسیحا و درجه علیا یافته بود.
اذا اخذ القرطاس ضلت (ظ: شلت) یمینه | یفتق نورا او ینظم جوهرا | |
در انشا و تربیت این ضعیف تقربا الى اللّه تعالى بر مقتضاء اخلاق إِنَّما نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزاءً وَ لا شُکُوراً از دقایق الطاف و اصناف احسان هیچ باقى نگذاشت اللهم ارحمه و اجزه عنى افضل ما جزیت سیدا عن تلمیذه و استاذا عن خریجه».
(تاریخ ابن بىبى، چاپ عکسى، ص ۵۶۹- ۵۶۸) و از مطالب فوق دو نکته مهم بدست مىآید یکى آنکه بدر الدین یحیى خود را از نژاد فخر الدین گرگانى مىدانسته و بنابراین بقایاى نسل آن شاعر بزرگ تا قرن هفتم باقى بودهاند دیگر آنکه ابن بىبى دست پرورده و تربیتیافته بدر الدین یحیى بوده و مىتوان حدس زد که طریقه وى در انشا چه مختصاتى داشته است.
ص ۴۳- مدرسه مقدمیه: از مدارس مهم حنفیانست در دمشق و بدین نام دو مدرسه در آن شهر بوده است.
۱- مقدمیه جوانیه (داخلى و اندرونى) که بانى و مؤسس آن شمس الدین محمد بن عبد اللّه بن مقدم بود از امراء معتبر و نامور در روزگار صلاح الدین یوسف بن ایوب متوفى در سنه ۵۸۳ که پس از تأسیس آن مدرسه فخر الدین القارى از فقهاء حنفیه و بعد از وى بترتیب نجم الدین محمد و عماد الدین پسران وى و سپس صدر الدین سلیمان بن ابى العزوهیب اذرعى و پسران وى شمس الدین محمد و تقى الدین تا سال ۶۸۴ بسمت تدریس منصوب شدهاند.
۲- مقدمیه برانیه (خارج و بیرونى) که بانى و مؤسس آن فخر الدین ابراهیم بن شمس الدین محمد مذکور است متوفى سنه، ۵۹۷ و اولین مدرس آن مدرسه نجم الدین پسر فخر رازى بود (الدارس، ج ۱، ص ۶۰۰- ۵۹۴).
و این مطلب که درباره اولین مدرس برانیه گفتهاند ظاهرا سهو است زیرا بنص مورخین از قبیل ابن خلکان (ج ۲، ص ۴۹) و ابن ابى اصیبعه (طبقات الاطبّاء، ج ۲، ص ۲۶) فخر رازى دو پسر بیشتر نداشته که بزرگین ملقب بضیاء الدین و کوچکین ملقب بشمس الدین بود و این هر دو در هرات مقیم بودند و پس از هجوم مغول و ویرانى هرات بسمرقند هجرت گزیدند و بنقل مؤلف الفوائد البهیه (ص ۱۹۲) بقایاى فرزندان فخر الدین تا قرن نهم بجاى مانده و در شمار علما بودهاند و همو تصریح کرده است که امام فخر دو پسر داشته است بنام محمد و محمود و هیچیک از مؤرخین فرزندى بنام نجم الدین جزو فرزندان وى محسوب نداشتهاند.
و تصور مىرود که مولانا در مقدمیه جوانیه بتحصیل اشتغال مىورزیده زیرا چنانکه از الدارس مستفاد مىشود مقدمیه برانیه مدتها پس از تدریس نجم الدین در تصرف اولاد واقف و دچار وقفه و تعطیل بوده است ولى فریدون سپهسالار تصریح مىکند که وى در مدرسه برانیه حجره داشت (مناقب فریدن سپهسالار، ص ۲۴) و از مجموع گفته او و افلاکى این نتیجه بدست مىآید که مولانا در «مقدمیه برانیه» باید بتحصیل اشتغال ورزیده باشد و اگر چنین فرض نکنیم محل ورود و مدرسه مولانا در دمشق معلوم و مشخص نخواهد بود چه آنکه بعنوان (برانیه) مدارس بسیار در دمشق شهرت یافته از قبیل خاتونیه برانیه، رکنیه برانیه، شبلیه برانیه، عزیه برانیه و این همه متعلق به حنفى مذهبان بوده است و چنانکه گفتیم سخن فریدون سپهسالار خالى از اشکال نیست.
ص ۴۵- کتب و اجزاء سید: مقصود کتابها و جزوها و یادداشتهاى اوست نه تألیفات و مصنفات وى چه از برهان محقق جز مجموعهیى مختصر بنام «معارف محقق ترمذى» اثرى به یادگار نمانده است.
اما معارف محقق ترمذى مجموع کلمات و سخنان اوست در بیان مطالب متفرق از اسرار عبادات و تأویل آیات و احادیث و رموز فقر و دقائق سلوک که از حیث اسلوب و طرز تعبیر بکلمات قصار شباهت دارد و جملههاى دراز و مطول در آن کمتر دیده مىشود و در شرح مطالب جانب ایجاز و اختصار را رعایت کرده است نه طرف بسط و تفصیل را و ازاینرو با روش گفتار متقدمان تصوف که آن را «اشارت» مىگویند مناسب و مشابه است و غالبا هر عبارت متضمن مطلبى مستقل و جداگانه است و با سابق و لاحق خود پیوستگى ندارد و بهمین جهت تقسیم بفصول و ابواب هم نمىشود ولى باوجود ایجاز و اختصار بسیار شیوا و دلکش و فصیح و جملهبندى و ترکیب عبارت محکم و قوى افتاده و مانند گفتار اغلب صوفیان سحرآمیز و دلربا و مؤثر است.
گوینده در ضمن بیان خود از آیات قرآن و احادیث و آثار و کلمات مشایخ استفاده کرده و در ایراد اشعار لطیف بمناسبت مقام نهایت ذوق و حسن سلیقه بکار برده است.
اشعارى که درین کتاب بمناسبت آورده بیشتر از سنایى و نظامى است و از گفته خاقانى نیز کموبیش استشهاد مىکند چنانکه بر خواننده انس و علاقه او بآثار حکیم غزنوى و سخنپرداز گنجوى پوشیده نمىماند و در دو مورد از این کتاب نام بهاء الدین ولد با احترام تمام آمده است بدینگونه:
«بعد از احمد مرسل علیه افضل الصلاه و التحیه بسیار اولیا بودند هیچکس را این رتبه و مقام نبوده است که مولانا بهاء المله و الحق و الدین را قدس اللّه سره العزیز و درین ریایى نیست- مىگویند ما مؤمنیم کلوخ بر لب مال چنانکه خداوندم و شیخم مولانا بهاء المله و الحق و الدین قدس اللّه» و با تعبیر گوینده از بهاء الدین ولد به «خداوندم و شیخم» نسبت آن کتاب ببرهان محقق مسلم مىگردد.
پارهاى از مطالب کتاب با اشعار مثنوى نزدیک است و گمان مىرود که مولانا نظرى به سخن برهان محقق داشته است مانند:
از على میراث دارى ذو الفقار | بازوى شیر خدا هستت بیار | |
(مثنوى، علاء الدوله، ص ۴۹۹) که مقتبس است از این جمله: «و تیغ ذو الفقار را هم بازوى على باید تا گردن کفار زند» و این بیت:
گر بریزى بحر را در کوزهیى | چند گنجد قسمت یک روزهیى | |
(مثنوى، ص ۱) که مناسب این عبارت است: «همچنانک آفتاب بقدر روزن و آب دریا بقدر کوزه» و این بیت:
قلعه ویران کرد و از یاغى ستد | بعد از آن برساختش صد برج و سد | |
(مثنوى، ص ۸) که ظاهرا ماخوذ از عبارت ذیل است:
«اکنون گرد قلعه وجود خود درآ و جنگ کن و هیچ محابا مکن در خرابى او چون شهر دیگرانست، هر دروازه که استوارتر است بسوزان و چون قلعه تو شود و ملک مسلم شود آنگاه عمارت مىکن» و مثل ابیات ذیل:
گفت فرعونى انا الحق گشت پست | گفت منصورى انا الحق و برست | |
آن انا را لعنه اللّه در عقب | و این انا را رحمه اللّه اى محب | |
(مثنوى، ص ۴۸۴)
آن انا بىوقت گفتن لعنت است | و این انا در وقت گفتن رحمت است | |
آن انا منصور رحمت شد یقین | و آن انا فرعون لعنت شد ببین | |
(مثنوى، ص ۱۶۰) که اقتباسى است از این عبارت: «فرعون علیه اللعنه انا ربکم گفت لعنه اللّه شد منصور انا الحق گفت انا گفت رحمه اللّه شد».
از این کتاب تاکنون دو نسخه شناخته شده است:
۱- نسخه سلیم آغا به شماره ۵۶۷ که مشتمل است بر: الف ۱- معارف بهاء ولداز ورق ۱ تا ۶۸ رو. ب- مجالس سبعه مولانا از ص ۶۸ پشت تا ۹۸ رو. ج- فیه ما فیه ۹۹ رو تا ۱۹۰ پشت. د- معارف سلطان ولد- ۱۹۱ پشت تا ۳۰۲ رو ه- مقالات برهان محقق- ۳۰۲ پشت- تا ۳۱۵ روى. و- مقالات شمس ۳۱۵- پشت تا ۳۲۳.
این مجموعه به سال ۷۸۸ بخط محمود بن حاجى سونج بک الحاج ترخانى (کذا) کتابت شده و آغاز معارف محقق در آن چنین است: همه کافران همین گفتند که ما را مال و حسب و نسب و جمال و قد و قامت زیبا بیشتر است از محمد علیه السلام- و خاتمه کتاب این: خنک آنکه چشمش بخسبد و دلش نخسبد واى بر آنک چشمش نخسبد و دلش بخسبد و اللّه ولى الارشاد.
عکس این نسخه چند سال پیش باهتمام دوست فاضل آقاى دکتر تقى تفضلى و بهوسیله دکتر ریتر از مستشرقین دانشمند فراهم گردیده و نزد نگارنده موجود است.
۲- نسخه موزه قونیه به شماره ۲۱۲۷ که مجموعهایست از رسالات مختلف و دومین آنها معارف برهان محقق است از ورق ۱۸ رو تا ۵۴ پشت و بخط ارغون بن ایدمر بن عبد اللّه المولوى بتاریخ پنجم محرم سال ۶۷۸ تحریر شده است.
درین نسخه علاوه بر آنچه گفتیم در دو موضع دیگر نام بهاء الدین ولد مذکور است و از مقایسه مطالب آن با نسخه سلیم آغا معلوم مى شود که این نسخه کاملتر و تمامتر است و بىگمان نسخه سلیم آغا قسمتى از اواسط کتابست و شاید از روى نسخهیى که اول و آخر آن افتاده بوده کتابت شده و این نسخه و نسخه سلیم آغا را دانشمند محقق آقاى مجتبى مینوى ملاحظه فرمودهاند و مختصات مجموعه اولین و نسخه دومین از یادداشتهاى آن دانشمند مستفاد گردیده است.
و چنانکه گفته آمد نام این کتاب در مجموعه سلیم آغا «مقالات برهان محقق» و در مجموعه موزه قونیه «معارف برهان محقق» ضبط شده و کتب مشایخ مولویه بعضى بنام «معارف» و بعضى بنام «مقالات» شهرت یافته ولى ما باستناد نسخه موزه قونیه که کاملتر و قدیمتر و چهل سال پس از وفات برهان محقق نوشته شده آن را بنام «معارف- برهان محقق» یاد نمودیم.
ص ۵۰- درباره ابتداء زندگانى شمس الدین از مطالعه مقالات شمس این نکته روشن مىگردد که وى از آغاز عمر داراى نبوغ و استعدادى بیرون از حد عادت و در ریاضتو عبادت سخت به نیرو بوده است چنانکه گوید: هنوز مراهق بودم بالغ نبودم که از این عشق سى چهل روز گذشتى آرزوى طعامم نبودى.
(مقالات شمس، نسخه ولى الدین، ورق ۱۰۹) و احوال و اطوار او در سلوک موافق مذاق پدر وى و بر وفق روش همعصران نبوده و پدر بر وى خرده مىگرفته است و او جواب دندانشکن داده و پدر را متوجه ساخته که اگرچه بحسب ظاهر و ولادت جسم پدر است و شمس الدین پسر از جهت ولادت روح و گوهر جان میان آن دو نسبتى نیست و پیوستگى و خویشاوندى صورت نمىپذیرد. اینک گفته شمس: از عهد خردکى این داعى را واقعه عجب افتاده بود پدر من از من واقف نى، مىگفت تو اولا دیوانه نیستى، نمىدانم چه روش دارى ترتیب ریاضت هم نیست و فلان نیست، گفتم یک سخن از من بشنو تو با من چنانى که خایه بط را زیر مرغ خانگى نهادند، پرورد و بط بچگان برون آورد، بط بچگان کلان ترک شدند با مادر بلب جو آمدند، در آب درآمدند، مادرشان مرغ خانگى است، لبلب جو مىرود، امکان درآمدن در آب نى، اکنون اى پدر من دریا مىبینم مرکب من شده است و وطن و حال من اینست، اگر تو از منى یا من از توم درآ درین دریا و اگرنه برو بر مرغان خانگى و آن ترا آویختن است گفت: با دوست چنین کنى با دشمن چه کنى (مقالات شمس، نسخه ولى الدین، ق ۱۱) و چون حالات درونى و اطوار قلبى او بیرون از فهم پدر (که نیکمرد بود و رقت قلب و گرمى داشت ولى از عشق بو نمىبرد و اسرار درون عشاق را فهم نمىکرد) واقع مىشد ظاهر تطوع و عبادت و رسوم پارسایى را بر وى آشکار مىساخت ولى احوال باطن و جلوههاى درون را هرچه نهفتهتر مىداشت چنانکه فرماید:
من ظاهر تطوعات خود را بر پدر ظاهر مىکردم، باطن را و احوال باطن را چگونه خواستم ظاهر کردن نیکمرد بود و گرمى داشت، دو سخن گفتى آبش از محاسن او فروآمدى، الا عاشق نبود، مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر (مقالات شمس، نسخه، ولى الدین، ق ۵۱).
و اینکه افلاکى شمس را از مریدان ابو بکر سلهباف تبریزى مىشمارد تأیید مىشود به روایت فریدون سپهسالار که گوید: در شهر تبریز مرید شیخ ابو بکر تبریزى زنبیلباف بود (رساله فریدون سپهسالار، ص ۱۷۶) و در مقالات شمس (نسخه موزه قونیه، ق ۳، ۴۳، ۸۰) ذکر شیخ ابو بکر به میان مىآید که گمان مىرود مراد همین شیخ ابو بکر سلهباف باشد.
ص ۵۱- رکن الدین سجاسى: ابو الغنائم رکن الدین سجاسى از مشایخ صوفیه بود در آخر قرن ششم و اوائل قرن هفتم و وفات او بعد از سال ۶۰۶ (که بتصریح شیرازنامه ص ۱۱۹ عز الدین مودود زرکوب در این سال با او و اوحد الدین کرمانى دیدار کرد) اتفاق افتاد از مریدان اوست شیخ شهاب الدین محمود اهرى از شیوخ سلسله شیخ- صفى الدین اردبیلى و دیگر اصیل الدین محمد شیرازى متوفى در سنه ۶۱۸ و همچنین اوحد الدین حامد بن ابى الفخر کرمانى بتصریح تاج الدین على بن عبد اللّه بن حسین اردبیلى تبریزى شافعى متوفى در سنه ۷۴۶ از مریدان رکن الدین سجاسى بوده است و تاج الدین این مطلب را در ترجمه احوال خود قید کرده و در کتاب منتخب المختار تألیف ابن رافع حورانى مصرى متوفى در سنه ۷۷۴ نقل شده است. اینک گفته تاج الدین: و ادرکت الشیخ کمال الدین احمد بن عربشاه الاوحدى باردبیل دعا لى و لقننى الذکر عن الشیخ اوحد الدین الکرمانى عن رکن الدین السجاسى بسنده (منتخب المختار، طبع بغداد، ص ۱۴۸- ۱۴۷) و این سخن منافاتى با آنچه در مصباح الارواح از اظهار ارادت مؤلف بمعین الدین صفار مىبینیم ندارد زیرا در نسبت آن کتاب به اوحد الدین کرمانى تردیدى حاصلست و در خاتمه بعضى از نسخ آن را بشمس الدین محمد بن ایلطغان بردسیرى کرمانى مذکور در لباب الالباب (ج ۱، ص ۲۷۹) منتسب شمردهاند و در صورت صحت هم اشکال نتوان کرد ازآنجهت که بعضى از روندگان و سلاک در طى طریق گاه بیشتر از یک پیر اختیار کرده و گاهى نیز به اشارت پیر خود دست ارادت در دامن شیخ دیگر استوار مىساختهاند.
و از ترجمه حال تاج الدین به صراحت استفاده مىشود که سلسله ارادت شمس الدین نیز برکن الدین سجاسى مىرسیده و عبارت او اینست: و البسنى خرقه التصوف و لقننى الذکر الشیخ الامام السالک الربانى تاج الدین ابراهیم المشهور بالبلاد بالشیخ الزاهد عن شمس الدین محمد التبریزى عن رکن الدین السجاسى عن قطب الدین الابهرى عن ابى النجیب السهروردى عن احمد الغزالى اخى محمد الغزالى.
و باوجود این سند تردید نیست که شمس الدین تبریزى از تربیت یافتگان رکن الدین بوده ولى در مقالات تصریح شده که او تا از تبریز برون آمده کسى که شایسته شیخى و پیشوایى چنان مرید باشد ندیده است چنانکه گوید: من خود تا از شهر خود بیرون آمدهام، شیخ ندیدهام م (مولانا) شیخى را شاید اگر بکند، الا خود نمىدهد خرقه، اینکه مىآیند بزور که ما را خرقه بده، موى ما ببر، بالزام او بدهد، این دگر است و آنکه گوید بیا مرید من شو دگر، (مقالات نسخه موزه قونیه، ق ۸۰) و در ولدنامه و کتب مناقب بتأکید یاد کردهاند که شمس در شهرها سفر بسیار کرده و در آفاق بطلب اکملى مىگردیده تا اینکه مولانا را دریافته است و چنانکه گفتیم متصوفه در سلوک به خدمت مشایخ بیشمار مىرسیدهاند و بهمین نیت سفر و سیاحت از جمله وظائف آنان بوده و ممکن است که شمس هم ابتدا نزد شیخ ابو بکر سلهباف و پس از آن در خدمت رکن الدین مذکور به طى مدارج سلوک اشتغال ورزیده و آیین عشق و گزیدن یار الهى را بعد از آن اختیار نموده و برگزیده باشد و از سخنان تاج الدین اردبیلى هم به آشکار مىتوان یافت که نسبت ارادت بچندین پیر امرى معمول و متداول بوده است.
و از انتساب شیخ زاهد گیلانى بشمس تبریزى که این سند مهم افاده مىکند حدس ما درباره شمس و اینکه او در موقع ورود به قونیه مردى تمامعیار و کاملنهاد بوده تأیید و تقویت مىشود و نیز بطلان و هم کسانى که شمس را وجودى وهمى و مفروض پنداشتهاند واضح و آشکار مى گردد.
و سند مهم دیگر نیز هست که صلاح الدین حسن البلغارى متوفى در سنه ۶۹۸ خرقه از دست شمس الدین تبریزى پوشیده و آن روایتى است که در مجمل فصیح خوافى در ذیل حوادث سال ۶۹۸ مى خوانیم بدینگونه:
«وفات شیخ المشایخ صلاح المله و الدین حسن البلغارى هم در این سال بتبریز و او را در سرخاب دفن کردند و گویند در نخجوان و او نخجوانى الاصل است و به اسیرى ببلغار افتاد و سى سال در بلغار بود و از آنجا گریخته ببخارا آمد و از آنجا بتبریز رفت و خرقه از دست شیخ الکامل المکمل الواصل شیخ شمس الدین التبریزى که بخوى مدفونست و مولاناى روم تخلص اشعار خود بنام او کرده پوشید».
اطلاعاتى که درباره رکن الدین سجاسى بدست دادهایم مقتبس است از تحقیقات علامه قزوینى رحمه اللّه علیه در حواشى شد الازار ۳۱۴- ۳۱۱.
ص ۵۴- چنانکه از مقالات شمس استنباط مىشود میانه وى و اوحد الدین کرمانى رابطه دوستى برقرار بوده و با یکدیگر دیدار کرده و آمیزش داشتهاند و قصهاى که درباره ملاقات آنان نوشتهاند اصل داشته منتهى آنکه افلاکى آن را شاخ و برگ داده و به روش مناقبنویسان و قصهپردازان مطالبى اضافه نموده است.
در مقالات شمس راجع به اوحد الدین نکات ذیل دیده مى شود:
«مرا آن شیخ اوحد بسماع بردى و تعظیمها کردى باز به خلوت خود درآوردى، روزى گفت چه باشد اگر بما باشى گفتم بشرط آنکه آشکارا بنشینى و شرب کنى پیش مریدان و من نخورم گفت تو چرا نخورى گفتم تا تو فاسقى باشى نیکبخت و من فاسقى باشم بدبخت، گفت نتوانم بعد از آن کلمه گفتم سه بار دست بر پیشانى زد» مقالات شمس، نسخه کتابخانه فاتح، ق ۳۴.
و بى شک مأخذ روایت افلاکى که دیگران هم از وى گرفتهاند همین حکایت مختصر است که از مقالات شمس در اینجا مذکور افتاد و این مطلب بطریق اشاره در دو مورد دیگر هم آمده است «مرا اوحد الدین گفت چه گردد اگر بر من آیى بهم باشیم بیا که بیاورم یکى من یکى تو مىگردانیم آنجا که گرد مىشوند بسماع گفت نتوانم گفتم پس صحبت من کار تو نیست» مقالات شمس، نسخه کتابخانه فاتح، ق ۵۹.
«مرا آن شیخ اوحد بسماع بردى و همه ترتیبها بجاى آوردى» همان مأخذ، ق ۸۱ و چون شمس الدین بنقاط بسیار مسافرت کرده و اوحد الدین نیز اهل سیر و سیاحت بوده محل ملاقات آن دو را بتحقیق معلوم نتوان کرد و از این عبارت «کسانى را هلاک کرده است که شیخ اوحد پیش ایشان آمدى همچنین سجود کردى» همان مأخذ، ق ۹۸ مىتوان دانست که اوحد الدین مقام مهمى داشته و شمس بنظر احترام در وى مىنگریسته است.
ص ۶۶- جلال الدین قراطاى: وى از امراء بزرگ سلاجقه روم بود و از آغاز سلطنت علاء الدین کیقباد تا روزگار پادشاهى عز الدین کیکاوس و رکن الدین قلج ارسلان مناصب مهم را از قبیل امارت و خزانهدارى خاص و طشتدارى و دواتدارى و نیابت وزارت و اتابکى سلطان تصدى مىکرد و کلیه امور مملکت در ایام سلطنت عز الدین و رکن الدین به کفایت و کاردانى و خیرخواهى و نیکاندیشى وى باز بسته بود وفات او در حدود سنه ۶۵۲ اتفاق افتاد (مختصر الدول، ص ۴۶۱).
جلال الدین قراطاى علاوه بر مناصب ظاهرى در مدارج باطنى و مقامات روحانى هم مرتبتى ارجمند داشت و از زهاد عصر بشمار مىرفت و مبتتل و منقطع مىزیست، زن نگرفت و گوشت نخورد و جمع صورت و معنى وى را مسلم شده بود و بدین مناسبت در فرمان او را «ولى اللّه فى الارض» مىخواندند و او بمولانا ارادت مىورزید و افلاکى چندین حکایت که رابطه او را با مولانا مىرساند نقل کرده و در مکتوبات مولانا چندین نامه بنام او دیده مى شود.
ابن بىبى و محمود بن محمد آقسرایى از نیکوکارى و حسن اخلاق و اهتمام جلال الدین قراطاى بانشاء مساجد و خانقاهها و مدارس و اعطاء جوائز و صلات بسالکان و طالب علمان و درویشان و نیازمندان سخن بسیار گفتهاند رجوع کنید به: تاریخ ابن بىبى، چاپ عکسى، میانه صفحات ۶۱۸- ۲۲۶، مسامره الاخبار، چاپ انقره، ص ۳۸- ۳۶.
ص ۷۳- پشم عسلى: مقصود پشم زردفام و همرنگ عسل است و عسلى چیزى را گویند که به رنگ عسل باشد و «عسلى» که شعار یهودیان بوده است بهمین مناسبت موسوم بدین نام شده است خاقانى گوید:
خوشخوش چو یهود پاره زرد | بر ازرق آسمان زند صبح | |
گردون یهود یا نه بکتف کبود خویش | آن زردپاره بین که چه پیدا برافکند | |
»»؟؟؟ هندبارى: از گفته افلاکى «و از برد یمانى و هندى فرجى ساخت» که در صفحه ۸۰ از این کتاب نقل شده واضح مىگردد که هندبارى نوعى از برد بوده است که از هندوستان مىآوردهاند و آن پارچهاى بوده است راهراه و خطدار که زمخشرى آن را به الاجه تفسیر کرده (مقدمه الادب) و ظاهرا همان پارچهاى باشد که تا چندى پیش پوشیدن آن معمول و بنام الیجه مشهور بود و نیز گلیم سیاه چهارگوشه را برد خوانند.
»»؟؟؟ شکرآویز: گوشه و سر دستار که از پشت سر به میان دو کتف مىآویختهاند و همین معنى مراد است در بیت ذیل از خواجه حافظ:
ترا رسد شکرآویز خواجگى گه جود | که آستین به کریمان عالم افشانى | |
و لفظ شکرآویز بدین معنى در کتب لغت ضبط نشده و مستفاد است از موارد استعمال آن در حکایت ذیل از مناقب افلاکى:
«روزى جوانى معتبر از سادات مدینه حضرت رسول (ص) به زیارت سلطان ولد آمده بود و جماعتى از سادات قونیه با او بودند تعریفش کردند که خدمتش فرزند تربهدار مصطفى است (ص) همانا که بوالعجب دستارى بسته بود چنانکه عذبه در پیش تا بناف فروگذاشته و کنار دیگر را شکرآویز مولوى کرده …
بعد از آن حضرت سلطان ولد از او پرسید که این شیوه شکرآویز سنت مولاناى ماست و منسوب به مولویانست و مشایخ دیگر را این قسم نیست و سادات دیگر این شیوه را نکردهاند شما را این ینگ از کجاست سید جواب داد که از اجداد ما منقولست و در کتاب اسرار معراج مسطور که چون حضرت رسول (ص) بمعراج عروج کرد بر کنگره عرش مجید تمثال صورتى را مشاهده فرمود دید که دستارى بر سر نهاده با شکرآویز و جامههاى برد یمنى پوشیده بهغایت اهتزاز و اضطراب مىنمود از خدمت ناموس اکبر کیفیت حال آن پیکر را باز پرسید جبرئیل علیه السلام گفت این صورت کسى است از نسل صدیق اکبر که در آخر زمان میان امت تو ظهور خواهد کردن و نام او هم محمد باشد و لقب او جلال الدین بود در آن حال حضرت رسول (ص) از غایت شادى بشاشت عظیم نموده چون به مبارکى بمقر عز خود رسید دستار مبارک خود را بهمان شیوه که تفرج کرده بود بازبست و فرمود کهذنبوا عمائمکم فان الشیطان لا یذنب و العمائم تیجان العرب و مقدار یک شبر تمام بر سر پستان خود ارسال کرد و کنار دیگر را در پس قفا شکرآویز بست از آن زمان تا الى یومنا هذا ما قریشیان متابعت سنت رسول کرده همان مىورزیم و آن سنت قبیله ماست و گویند علما و مشایخ خراسان بر همین سنت مىروند. (باختصار نقل شد) و از جمله «در پس قفا شکرآویز بست» بطور واضح مفهوم مىگردد که شکرآویز گوشه و سر دستار است که پس از پیچیدن عمامه از پس سر و میان دو کتف مىآویختهاند و باین معنى مرادف عذبه است در لغت عرب و ظاهرا ارسال عذبه نوعى از تبختر و شعار روز حرب بوده است چنانکه از روایت ذیل بدست مىآید:
عن ابى عبد اللّه علیه السلام ان ابا دجانه الانصارى اعتم یوم احد بعمامه له و ارخى عذبه العمامه بین کتفیه فقال رسول اللّه (ص) ان هذه لمشیه یبغضها اللّه عز و جلّ الا عند القتال فى سبیل اللّه(سفینه البحار، ماده عمم) و از حدیث ذیل:
عمم رسول اللّه (ص) علیا صلوات اللّه علیهما و آلهما بیده فسدلها من بین یدیه و قصرها من خلفه اربعه اصابع(سفینه البحار همان ماده) هم روشن است که عذبه و شکرآویز را کوتاهتر از سر و گوشه دیگر دستار که از روى سینه آویخته مىشده قرار مىدادهاند و مفاد حدیث مطابق است با هیئت دستار تمثالى که به روایت افلاکى حضرت رسول (ص) بر کنگره عرش ملاحظه فرموده بود و چون بستن عذبه و شکرآویز نشانه تبختر و خودآرایى بشمار مىرفته خواجه حافظ «شکرآویز خواجگى» تعبیر نموده و بهطورىکه از تفسیر لغت (اعتذاب) استنباط مىکنیم گاهى هم دستار را با دو عذبه و شکرآویز مىبستهاند (و الاعتذاب ان تسبل للعمامه عذبتین من خلفها- قاموس) و تذنیب عمامه در لغت عرب نیز بمعنى بستن شکرآویز مىآید و ترکیب «شکرآویز» از نوع ترکیبات تشبیهى است یعنى آویزى مطبوع و شیرین مانند شکر و نظیر آن ترکیب «شکرسماع و شکرسوار» است درین بیت از سنایى:
در رود زدن شکرسماعى | در گوى زدن شکرسوارى | |
و «شکرخواب» در شعر حافظ
مانعش غلغل چنگست و شکرخواب صبوح | ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید | |
و «شکربه» نوعى از به بسیار شیرین.
ص ۷۵- باید دانست که یکى از عقبات سلوک ترک مال و صرفنظر از معلوم است و بدین جهت اکثر صوفیان در آغاز کار مجردوار بترک ملک و مال گفته و از تعلق برهنه و عریان مىشدهاند و بخصوص هرگاه یکى از روندگان را دلبسته مال مىیافتهاند بترک مال فرموده و بحکم لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وادار بانفاق مال و برانداختن اسباب دنیوى مىنمودند و اصرار شمس به مریدان که شکرانه بدهند بالقطع و الیقین از باب تمرین بر قطع علاقه از محبوب و مطلوب دنیوى و ریاضت نفس در مقام ترک دنیا و توجه بمولى بوده است ولى مریدان خاماندیش ظاهربین مصلحتاندیشى شمس را بحب دنیا متهم مىداشتند و قیاس از خویش مىگرفتند چنانکه یکى از اسباب آشوب و شورش و مخالفت آنان همین پندار باطل نفس آلوده بود و این مطلب چنان شیوع یافته بود که شمس بصدد دفاع از خود چندین بار آن را طرح کرده و جهت دفع توهم مریدان سخن گفته است از آن جمله:
«همهتان مجرمید گفتهاید که مولانا را این هست که از دنیا فارغست و مولانا شمس الدین تبریزى جمع مىکند، زهى مؤاخذه که هست و زهى حرمان».
«دنیا را چه زهره باشد که مرا در حجاب کند یا در حجاب رود از من» مقالات شمس، نسخه ولى الدین، ق ۱۳.
«گفتند که مولانا از دنیا فارغست و مولانا شمس الدین تبریزى فارغ نیست از دنیا و مولانا گفته باشد که این از آنست که شما مولانا شمس الدین را دوست نمى دارید که اگر دوست دارید شما را طمع ننماید و مکروه ننماید» همان مأخذ ق ۳۳.
ص ۷۸- درباره مدفن شمس تبریز علاوه بر آنچه در متن نوشتهایم در مجمل فصیح خوافى آمده (حوادث ۶۷۲ و ۶۹۸) که او در خوى مدفونست و هماکنون محلى در خوى هست که مردم این شهر آن را مدفن شمس تبریز مىدانند و اهل تبریز هم قبر او را در تبریز نشان مى دهند و هیچیک از این روایات مستند بدلیلى که مقنع باشد نیست.
ص ۸۹- در موقع تألیف رساله شرح احوال مولانا تنها نسخهیى از مقالات که در دسترس نگارنده بود همانست که وصف آن بتفصیل ذکر شده و چنانکه خواهیم گفت قسمتى است از مقالات و اکنون عکس نسخ ذیل بحمد اللّه تعالى نزد این ضعیف وجود دارد:
۱- نسخه موزه قونیه به شماره ۲۱۵۴ مشتمل بر ۷۷ ورق بقطع ۵/ ۱۳* ۵/ ۲۸ هر صفحه ۳۳ سطر بخط نسخ که اگرچه تاریخ کتابت آن قید نشده از آثار و علائم موجود استنباط مىشود که در عهدى نزدیک بقرن هفتم تحریر شده است اول این نسخه به جمله «پیرمحمد را پرسید همه خرقه کامل تبریزى» شروع مىشود و آخرش اینست «زیر زر خالص برون کرد و گفت و اللّه زرست» و این نسخه بر دو رساله اشتمال دارد که در صفحه ۱۱۹ قسمت نخستین به این عبارت «اما این قرآن که براى عوام گفته است جهت امر و نهى و راه نمودن ذوق دگر دارد و آنک با خواص مىگوید ذوق دگر و اللّه اعلم» ختم مىشود و این جزو همانست که در موقع تألیف در دسترس نگارنده قرار گرفته بود.
جزو دوم این نسخه از صفحه ۱۲۰ با عبارت «من مقالات سلطان المعشوقین مولاناشمس الدین التبریزى لا اخلى اللّه برکته اگر از جسم بگذرى» آغاز مىشود و در صفحه ۱۵۴ بدین جمله «زیر زر خالص برون کرد و گفت و اللّه که زرست» ختام مىپذیرد.
و چنانکه در متن گفته آمد اوراق این نسخه در صحافى پس و پیش شده و اوراق جزو اول و دوم درهم آمیخته است.
۲- نسخه موزه قونیه به شماره ۲۱۵۵ مشتمل بر ۱۹۳ ورق بقطع ۱۶* ۵/ ۲۳ هر صفحه ۲۲ سطر بخط نسخ روشن که ظاهرا بعد از نسخه اول نوشته شده و عین همان نسخه است منتهى با این تفاوت که رساله دوم را در اول قرار داده و بعضى مکررات دارد.
۳- نسخه ولى الدین به شماره ۱۸۵۶ مشتمل بر ۵۸ ورق بقطع ۱۷* ۵/ ۲۳ هر صفحه ۲۱ سطر بخط نسخ متوسط خوانا که به عبارت «من مقاله مولانا شمس الدین التبریزى لا اخلى اللّه برکته اگر از جسم بگذرى» ابتدا مىکند و بدین جمله «و آنک با خواص مىگوید ذوق دگر جهت اینست که مىفرماید» خاتمه مىیابد و اول این نسخه آغاز قسم دوم و آخرش ختام قسم اولین از نسخه قونیه است در صفحه اول قید «المجلد الاول» را دارد و گویا این نسخه ناقص است ولى قرائن گواهى مىدهد که در قرن هفتم نوشته شده و در صفحه اول نوشتهاند «وقف مولانا شمس الدین الفنارى» و در صفحه ۴ مىخوانیم «من الکتب التى وقفها المرحوم شمس المله و الدین الفنارى تغمده اللّه بغفرانه» که معلوم مىشود این نسخه متعلق بوده است بشمس الدین محمد بن حمزه بن محمد الفنارى که معاصر بایزید اول و خود از عرفاء بزرگ بود متوفى ۸۳۳ و کتاب مصباح الانس که شرح مفتاح الغیب است از تألیفات مهم صدر الدین محمد بن اسحاق قونوى ریخته خامه اوست.
و در صفحه دوم عبارات ذیل دیده مىشود «قرأ على هذا المجلد الاخ العزیز العالم العامل السالک الکامل الفاضل حاجى یوسف بن حاجى امیر عیسى وفقه اللّه تعالى و حصل آماله و اصلح باله (مآله- شانه) و احسن شانى و انا محمود بن محمد بن ابى یزید السیواسى».
و در حاشیه اغلب صفحات مطالبى است در تصوف و تأویل آیات قرآن بمذاقعرفا بعربى و فارسى که ربطى با متن ندارد.
۴- نسخه کتابخانه فاتح به شماره ۲۷۸۸ مشتمل بر ۱۲۳ ورق ۵/ ۱۷* ۵/ ۲۶ هر صفحه ۲۲ سطر که در صفحه (۱) آغاز مىشود به عبارت «تاکنون بىغصه و رنج بود کارکى مىکرد» و در صفحه ۴۷ به جمله «در صورت ظاهر نماز وقتى کاهلى مىکنم مرا چنین مىگویند و اللّه اعلم» پایان مىپذیرد و در صفحه ۴۸ بدین جمله «وا شوقاه الى لقاء اخوانى» شروع و در صفحه ۱۱۷ به عبارت «آن ثقل اوست و ثقل آلت» ختم مىگردد و در صفحه ۱۱۸ ابتدا مىشود به «که او را مسند تدریس بود» و منتهى مىشود به «مرا چنین دوستى داد زهى شادى شما هریره مىدانید کرد».
در صفحه اول پشت جلدى هست که در درون آن خوانده مىشود «المجلد من کلمات سلطان المعشوقین مولاناش تبریزى اعلى شانه» و در صفحه ۴۸ پشت جلدى دیگر است که در داخل آن نوشتهاند «المجلد من معارف سلطان المعشوقین مولاناش تبریزى عظم اللّه ذکره» و در صفحه ۱۲۴ قید شده است «انتقل الى العبد مستنجد بن ساتى المولوى عفا اللّه عنه فى شهور سنه تسع و ثمانین و سبعمائه اما تحریر این کتاب را استاد و استادزاده حقیقى مولانا جلال الدین محمد منجم بن مرحوم سعید مولانا حسام الدین حسن المولوى که از خلفاء حضرت سلطان ولد قدس اللّه سره العزیز بوده بقلم درربار گوهر نثار مرقوم گردانیده است و السلم» و این نسخه بهترین و کاملترین نسخ مقالات شمس است و اطلاعات مهم از زندگانى شمس و معاصرین وى و بسیارى از عرفا و متصوفه گمنام بدست مىدهد و فوائد تاریخى بسیار را متضمن است.
۵- نسخه خطى متعلق به نگارنده مشتمل بر ۳۹۶ صفحه بقطع ۱۴* ۲۰ هر صفحه ۱۵ سطر در متن و ۱۰ سطر در حاشیه بخط نستعلیق روشن که در سنه ۱۲۴۳ تحریر شده و در کتابخانه مرحوم شعاع شیرازى بدست آمد در سال ۱۳۲۴ شمسى که این ضعیف را اتفاق سفر بشیراز افتاد و دانشمند معظم جناب آقاى على اصغر حکمت آن نسخه را بتملّک این ضعیف درآوردند، این نسخه در صفحه (۱) آغاز مىشود به «من مقالات سلطان- المعشوقین مولانا شمس الدین التبریزى لا اخلى اللّه برکته، و در صفحه ۱۳ ختم مىگردد به «نى آن را حامى و معین نباید» و بلافاصله ابتدا مىشود به «بسم اللّه الرحمن الرحیم پیر محمد را پرسیدم هم خرقه کامل تبریزى» و انتهاء آن در صفحه ۳۰۲ چنین است «پس من بروم فردا بحمّام گفت این را با خود ببر» و در صفحه ۳۰۳ آغاز مىکند به «وا شوقاه الى لقاء اخوانى» و پایان مىپذیرد در صفحه ۳۹۵ به «و همچو على علیه السلام که شمشیرزن بود» و بعد از آن یک بیت و رباعى از اضافات کاتب نسخه نوشته شده و این نسخه از حیث تفصیل و ذکر مطالب به نسخه فاتح نزدیک است و گمان مىرود که با معارف برهان محقق درهم آمیخته باشد.
بحث درباره فوائد تاریخى و نکات عرفانى و نوادر لغات که از مقالات شمس مىتوان استخراج نمود و همچنین پیوستگى مطالب آن با سخنان مولانا در مثنوى و فیه ما فیه و سائر آثار وى موکول بوقت دیگر و محتاجست بتدوین رساله جداگانه.
ص ۹۲- نام پدر صلاح الدین در نسخه خطى مناقب افلاکى متعلق به نگارنده چنین است: باغیبشان- و این کلمه که ظاهرا از اعلام متداوله بوده در دو مورد از مسامره الاخبار (ص ۲۹ و ۳۲) صریحا و واضحا بدینگونه: یاغى بسان- آمده و در تاریخ ابن بىبى (چاپ عکسى، ص ۷۶ و ۷۹) نیز بهمان صورت خوانده مىشود.
ص ۹۸- درباره ابن چاوش رجوع کنید بحواشى این ضعیف بر فیه ما فیه، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۳۰۲.
ص ۱۰۴- تاج الدین معتز: وى از اکابر ممالک روم و از نیکمردان روزگار بود که در اکرام علما و تشویق شعرا بذل مال دریغ نمىداشت و در ابواب خیرات از انشاء مقامات خیر مانند مدارس و خانقاهها و رباطها و عمارت آنها جهد و سعى بلیغ مىنمود و در عداد رجال درجه اول از وزرا و امرا محسوب مىگشت تا در حدود سال ۶۷۵ وفات یافت.
پدر او مجیر الدین قوام الملک طاهر بن عمر خوارزمى از ارکان دولت جلال الدین خوارزمشاه و قاضى القضاه ممالک خوارزمشاهى بود و در علم کلام و فقه و سائر فنون براعت تمام داشت و سلطان جلال الدین وقتى که در مراغه بسر مىبرد (حدود سال ۶۲۲) وى را به رسالت نزد علاء الدین کیقباد فرستاد و او حامل پیام سلطان و نامهیى از انشاء شهاب الدین کوسوى بود و چون در قیصریه بعلاء الدین کیقباد پیوست آن شهریار مقدم وى را باعزاز و اکرام تلقى کرد و باحترام او بهپاى خاست و از دست بوسیدن معاف نمود و با وى معانقه کرد و پس از مدتى توقف عزیز او مکرما بازگردانید و مجیر الدین هنگام مراجعت در سیواس بمرضى صعب گرفتار آمد و جان بستاننده جانها سپرد.
پسر تاج الدین معتز مشهور بمجیر الدین امیر شاه که محمد نام داشت هم از رجال بزرگ بود و عنوان نایبالسلطنه داشت وفاتش ۷۰۱.
تاریخ ابن بىبى، چاپ عکسى، ص ۶۳۳ و ۶۴۷ و ص ۳۷۳ تا ۴۶۶ مسامره الاخبار ص ۱۱۸- ۶۵ و ۷۳ و ص ۲۹۳- ۱۳۴.
ص ۱۱۴- درباره وفات مولانا و نماز خواند شیخ صدر الدین بر وى بىمناسبت نیست که روایت مؤلف مسامره الاخبار را ذکر کنیم زیرا آن کتاب از قدیمترین مآخذ تاریخى است که اطلاعاتى از زندگانى و مقام عرفانى مولانا بدست مىدهد. اینک آن روایت:
و نیز سلطان العارفین مولانا جلال الدین محمد بن محمد البلخى قدس اللّه سره- العزیز از دار فنا بعالم بقا پیوست به آرزوى تمام چنانکه التماس کرده است بدعاء مجیب که یا ربى: صلحى بکن میان من و محواى ودود، بجوار رحمت ایزدى پیوست و شیخ الاسلام (مقصود صدر الدین قونوى است) نمازش را گزارده در حال مرضى واقع شده در زیربغل شیخ درآمده به زاویه بردند بعد هشت ماه شیخ نیز تغمده اللّه بغفرانه درگذشت مسامره الاخبار، ص ۱۱۹.
ص ۱۱۵- علم الدین قیصر: از امرا و سالاران سلجوقیان بود و در فتنه جمرى با غیاث الدین کیخسرو بن قلج ارسلان مردانگى بسیار از او بظهور پیوست (۶۷۶) و مولانا را با وى نظر عنایت بود و در مکتوبات مولانا دو مکتوب که حاکى از کمال التفات و توجه است بنام علم الدین وجود دارد.
تاریخ ابن بىبى، چاپ عکسى، ص ۷۲۷ مکتوبات مولانا، ص ۲۶ و ۱۲۷.
ص ۱۲۷- درباره تاریخ مسافرتهاى صفى الدین هندى لازمست یادآورى شود که او تا رجب سال ۶۶۷ در دهلى اقامت داشت و در این تاریخ آهنگ حج کرد و پس از اداء فریضه حج سه ماه در مکه مجاور بود و در اواخر ربیع الاول سال ۶۶۸ بیمن سفر گزید و در سال ۶۷۱ بمصر رفت و مدت چهار سال در سرزمین مصر متوطن بود و از مصر بر طریق انطاکیه بروم شتافت و یازده سال تمام در روم و از این مدت پنج سال در قونیه و پنج سال در سیواس و یک سال در قیساریه بسر مىبرد و بنابراین صفى الدین در سال ۶۷۵ و سه سال پس از وفات مولانا به قونیه رفته و ملاقات او با مولانا صحت ندارد و گفته افلاکى از درجه اعتبار ساقط است (الدارس، ج ۱، ص ۱۳۰- ۱۳۱).
ص ۱۲۸- اتابکیه و ظاهریه: این هر دو مدرسه از مدارس شافعیه بود در دمشق و مدرسه اتابکیه منسوب است بترکان خاتون دختر ملک عز الدین مسعود بن قطب الدین مودود بن اتابک زنگى بن آقسنقر که زوجه ملک اشرف مظفر الدین موسى بود و وفاتش در ربیع الاول سال ۶۴۰ واقع گردید (الدارس، ج ۱، ص ۱۲۹) و مدرسه ظاهریه که در اینجا مقصود ظاهریه جوانیه مىباشد منسوبست به الملک الظاهر رکن الدین بیبرس معروف به بندقدار (۶۷۶- ۶۵۸) از ملوک مصر و شام که در حدود سال ۶۷۰ آن را تأسیس کرد و صفى الدین هندى روز دوشنبه دوم جمادى الاولى سنه ۶۹۱ تدریس خود را در آن مدرسه آغاز کرد (الدارس، ج ۱، ص ۳۴۹ و ۳۵۲).
ص ۱۳۹- ولد صدرو: درباره ولد صدرو که شمس الدین لقب داشت ابن بىبى چنین مىگوید: و شمس الدین ولد صدرو را که در نفاق و نیرنگ صد رو داشت باعلام این قضیه نزد امراء مغل و یرغوچیان روان کردند.
(ابن بىبى، چاپ عکسى، ص ۶۵۵) و چون مراد از قضیه مشار الیها حادثه مخالفت معین الدین پروانه با صاحب فخر الدین على وزیر مىباشد و آن واقعه در سال ۶۷۰ واقع شده (مسامره الاخبار، ص ۹۲) پس شمس الدین ولد صدرو بتحقیق تا آن زمان در قید حیات بوده و از گفته ابن بىبى ارتباط او با معین الدین پروانه که وى را در مسأله بدان مهمى (یعنى توطئه با امراء مغل در برداشتن و محبوس کردن فخر الدین على وزیر) محرم دانسته نیز مسلم مىگردد.
»»؟؟؟- سید شرف الدین: ظاهرا او همان سید شرف الدین است که مؤلف مسامره الاخبار درباره وى گوید: سید شرف الدین که وحید عصر و فرید دهر بود و مقتداء مشایخ و علما و سادات از جمله مقطعات که بدو نوشت یکى اینست قطعه:
دیدم بخواب دوش که روشن ز (ظ: چو) روز بود | کز اولیاء ایزدم آمد یکى ولى | |
دستم گرفت و گفت که عهدى بمن بکن | تا گرددت حقایق کونین منجلى | |
برخیز و رو به خدمت صاحب قران ملک | کز یمن اوست باطن آفاق ممتلى | |
گفتم چه نام دست برآورد و پس نمود | با آب زر نوشته سلیمان بن على | |
(مسامره الاخبار، ص ۶۴) و این قطعه را در مدح معین الدین پروانه گفته است و در مسامره الاخبار از شخصى دیگر بنام سید شرف الدین حمزه که مردى بدفطرت و ستم پیشه و تباهکار و جزو عمال دیوان بود نیز یاد مىکند (ص ۲۷۹، ۲۸۰، ۲۸۳، ۲۸۶- ۲۹۰) و او تا سال ۷۰۰ زنده بوده و گمان مىرود که جز این سید شرف الدین باشد که مؤلف او را ستوده و «مقتداء مشایخ و علما و سادات» خوانده است:
و در مکتوبى که مولانا بسعد الدین (ظاهرا سعد الدین کوبک از امراء دولت علاء- الدین کیقباد و پسرش غیاث الدین کیخسرو) نوشته سید شرف الدین نامى را توصیه مىکند- که ممکن است یکى ازین دو تن باشد که در مسامره الاخبار ذکر آنان آمده است (مکتوبات مولانا، ص ۷۸)
ص ۱۶۶- فیه ما فیه: بجهت اطلاع از نسخ قدیمه و نام آن کتاب رجوع کنید به مقدمه این ضعیف بر فیه ما فیه (انتشارات دانشگاه طهران)
ص ۱۶۷- مکاتیب: این کتاب بنام «مکتوبات مولانا جلال الدین» به سال ۱۳۵۶ قمرى در مطبعه ثبات اسلامبول بهمت دکتر فریدون نافذ از اعقاب مولانا و فضلاء عصر حاضر در کشور ترکیه بطبع رسیده و مطابق احصاء مصحح مشتمل است بر ۱۴۴ مکتوب ولى بدون شک بعضى از این نامهها به همدیگر مخلوط شده مانند نامه ص ۴۷ و ۵۳ و با نظر دقیق دانسته مىشود که عدد مکتوبات از این عده بیشتر است.
مکتوبات مولانا از نوع نامههاى حجه الاسلام محمد غزالى و عین القضاه میانجى و قطب بن محیى جهرمى براى حل مشکلات طریقت و توضیح مسائل عرفانى نیست بلکه غالب متضمن مطالب خصوصى و سفارش جهت مریدان و نیازمندان است ولى کمتر نامهیى هم دیده مىشود که خالى از نکات معرفت و لطائف طریقت باشد و کلیه آنها با عبارت «اللّه مفتح الابواب» یا «اللّه یجمع بیننا» آغاز مىگردد و بلافاصله القاب و عناوین کسى است که نامه بنام اوست با الفاظى که در غالب نامهها مکرر مىشود چنانکه با یکى دو کلمه اختلاف مىتوان گفت عین یکدیگر است و عناوین و اوصاف هم عربى است مگر در بعضى موارد که آنها را بترکى یا پارسى مىآورد و چند نامه هست (ص ۳ و ۵) که با مقدمه و بیان اخلاقى و صوفیانه شروع شده و از ذکر عناوین و القاب در آنها صرفنظر نموده است.
نامههاى مولانا عموما برجال مشهور آن عهد از قبیل معین الدین پروانه و فخر- الدین مستوفى و تاج الدین معتز و اشخاص دیگر که نامشان در تاریخ ابن بىبى و مناقب افلاکى و مسامره الاخبار و رساله فریدون سپهسالار مىتوان یافت و مجموعا ۳۷ تن مىشوند- نوشته شده و از آن جمله ۳۰ مکتوب بنام معین الدین پروانه و بقیه بنام ۳۶ تن دیگر است و چند نامه هم معلوم نیست که بنام چه کسى فرستاده شده و تمام آنها بزبان پارسى است مگر سه مکتوب که عربیست (ص ۱۹، ۴۴، ۷۲).
از لحاظ سبک باید مکتوبات را در عداد نثر مرسل و غیر مقید بسجع و سائر تکلفات منشیانه قرار داد زیرا صرفنظر از عناوین که پایبست صنعت است سائر قسمتها ساده و بىتکلف انشا شده و گاهى هم بسیار فصیح و مهیج و مؤثر است و تنها یک نامه با رعایت سجع و صنعتپردازى نوشته شده که خالى از هرگونه تأثیر است (ص ۷۹).
از لحاظ اهمیت مطالب و لطف بیان هم مکتوبات یکدست و متساوى نیست بلکه بعضى از آنها داراى مطالب عادى و قسمتى هم از حیث اهمیت معنى و پختگى عبارت و تأثیر در خواننده کمنظیر است بخصوص نامههاى مولانا بشخصى که او را «فخر آل داود- تاج آل داود» مىخواند که همه آنها متضمن نکات لطیف و مضامین عالى و الفاظ رائق و عبارات روان و فصیح است و مىتوان آنها را در طبقه نخستین از مکتوبات قرار داد.
براى روشن شدن زندگانى مولانا و فهم مثنوى مطالعه مکتوبات ضرورت دارد و بسیارى از خصوصیات زندگانى مولانا و مطالب مبهم مناقب افلاکى نیز بوسیله مکتوبات روشن مىگردد. اشعار فصیح عربى و فارسى و آیات قرآنى و احادیث که بمناسبت مطلب در ضمن مکتوبات آمده لطف آن را صد چندان جلوهگر ساخته است.
ص ۱۷۰- مجالس سبعه: این کتاب بنام «مجالس سبعه مولانا» به سال ۱۳۵۶ قمرى بهمت دکتر فریدون نافذ شکر اللّه مساعیه بطبع رسید و مشتملست بر هفت مجلس از مجالس مولانا مطابق احصاء مصحح و ناشر آن.
باید دانست که صوفیه مطالبى را که در حضور جمع و بر سر کرسى یا منبر بیان مىکردهاند «مجلس» و این نوع از وعظ و تقریر کلام را «مجلس گفتن» مىنامیدهاند نظیر منبر و منبر رفتن باصطلاح وعاظ و مقامه و انشاء آن در موضع خود از تعبیرات ادبا و مجلس گفتن در میانه صوفیه از دیرباز معمول بوده و ابتدا بر سطح زمین و از روزگار یحیى بن معاذ رازى (متوفى ۲۵۸) بر سر کرسى مجلس مىگفتهاند (قوت القلوب، طبع مصر، ج ۲ ص ۴۷) و چنانکه معارف بهاء ولد همان مجالس اوست که بصورت کتابت درآمده و جمال تدوین یافته است.
ظاهرا مولانا بعد از اتصال بشمس تبریز دست از وعظ و مجلس گفتن کشیده و به روایت افلاکى بخواهش رجال دیوان و مریدان خود تنها یکبار پس از تبدل حال بمنبر برآمد و از گرمى وعظ و تأثیر ارشاد او از مستمعان شور قیامت برخاست و دیگربار بمنبر نرفت و مجلس نگفت پس مجالس سبعه از این جهت مفید است که طرز تفکر و روش بیان مولانا را در دوره نخستین حیات تا حدى آشکار تواند کرد.
ترتیب تقدم و تأخر مجالس از روى کتاب بدست نمىآید و هیچ دلیل یا قرینهیى وجود ندارد که بتوان آنها را بحسب تاریخ تقریر و زمان ایراد مرتب ساخت ولى بحدس قوى مىتوان گفت که مجلس دوم بحسب زمان بر دیگر مجلسها مقدم ایراد شده است زیرا در آغاز این مجلس مولانا از استاد و پدر و مادر خود نام مىبرد و در حق آنان دعاى خیر مىگوید و از سیاق مطلب به خوبى واضح است که استاد و پدر و مادر وى در آن هنگام زنده بودهاند (مجالس سبعه، ص ۴۹) و چون مولانا از سال ۶۱۷ در مسافرت بوده و احتمال آنکه این مجلس را قبل از این تاریخ که هنوز بحد بلوغ هم نرسیده بود ایراد کرده ضعیف است به درستى نمىتوان گفت که در چه تاریخ و کدام محل این مجلس را گفته است ولى تقریر آن بىشبهه مقدم بوده است بر سنه ۶۲۸ که سال وفات پدر او مىباشد.
کلیه این مجالس شروع مىشود به خطبه عربى مسجع تکلفآمیز که به قوى ترینحدس انشاء خود مولاناست و مناجاه فارسى که حکم دعا دارد و در آن توجه باصلاح احوال قلب و باطن مشهود است و پس از آن حدیثى مطرح مىشود و در مقدمه حدیث بمناسبت ذکر نام مبارک حضرت رسول اکرم (ص) نعتى مفصل (که گاه تا حدود یک ورق از نسخه چاپ شده را فرامىگیرد) با عبارات فارسى و عربى مسجع و مصنوع و آمیخته باشعار تازى و پارسى مىآید و پس از آن بشرح حدیث و بیان اسرار آن مىپردازد و در تقریر مطلب با مثال و قصص و آیات و اخبار و اشعار بسیار تمثل مىجوید و بر عادت اهل منبر به اندک مناسبت و ارتباط ضعیف و یا غیر محسوس از مطلبى بمطلبى منتقل مىشود و شاخ به شاخ مىپرد چنانکه همین روش را در مثنوى نیز معمول داشته است.
مجالس از حیث خاتمه نیز به یکدیگر شباهت دارد و تمام آنها با مطلبى بالنسبه رقتآور و سوزناک تمام مىشود و از حیث طول کلام از هم بدور نیست مگر مجلس اول که مفصل است و گمان مىرود که از چند مجلس ترکیب شده باشد چنانکه جمله:
همه بر موافقت افضل القراء فلان الدین از میان جان نام الرحمن بگوییم- ص ۱۵ و عبارت: بخوان ملک القرا از کلام ربى الاعلى- ص ۱۸ و مناجاه در صفحه ۴۲ قرینه آنست که پس از آن مجلس دیگر آغاز مىگردد و مجلس اول چهار مجلس است نه یک مجلس.
نثر مجالس روىهمرفته از نوع نثر متکلفانه و مصنوع است و تعبیرات و ترکیبات پیچیده و دور از ذهن بسیار دارد ولى گاه هم فصیح و دلسوز و مؤثر مىافتد مطالعه مجالس از جهت ارتباطى که در مطالب آن با مثنوى و سائر آثار مولانا دیده مىشود بسیار مفید و بىگمان راهنماى خواننده در کشف بعضى از مشکلات مثنوى تواند بود.
بعون اللّه و منه به پایان رسید حواشى و اضافات بر رساله تحقیق در احوال و زندگانى مولانا جلال الدین محمد مشهور بمولوى به خامه این ضعیف بدیع الزمان فروزانفر اصلح اللّه حاله و مآله بتاریخ روز شنبه ۱۵ اسفندماه ۱۳۳۲ شمسى مطابق سى ام جمادى الثانیه ۱۳۷۳ قمرى در منزل شخصى واقع در خیابان حقوقى از محلات شمال شرقى طهران.
_____________________________________________
[۱] ( ۱)- گوید:
مفخر تبریزیان شمس حق دین بگو | بلکه صداى تو است این همه گفتار من | |
و ازاینقبیل بسیار گفته است.
[۲] ( ۱)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۹۷) و در سنه ۱۳۱۲ دستفروشى نسخهاى خطى از کلیات شمس نزد من آورد و جامع دیوان مقدمهاى نوشته بود که من برنج بسیار و تتبع و تحقیق دراز تنها ۳۰۰۰۰ بیت از اشعار مولانا فراهم کردم و بیش ازین بدست نیاوردم.
[۳] ( ۲)- مولانا گوید:
خون چو مىجوشد منش از شعر رنگى مىدهم | نافه خونآلوده گردد جامه خونآلاییى | |
چون مست نیستم نمکى نیست در سخن | زیرا تکلف است و ادیبى و اجتهاد | |
بهل مرا که بگویم عجائبت اى عشق | درى گشایم از غیب خلق را ز مقال | |
همه چو کوس و چو طبلیم دل تهى پیشت | برآوریم فغان چون زنى تو زخم دوال | |
و بهمین جهت سینه خود را شرابخانه مىخواند:
شرابخانه عالم شده است سینه من | هزار رحمت بر سینه جوانمردم | |
و بتأثیر سخن و مستىبخشى گفتار خود اشاره مىکند که:
گر نهى تو لب خود بر لب من مست شوى | آزمون کن که نه کمتر ز مى انگورم | |
[۴] ( ۳)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۹۷).
[۵] ( ۱)- چنانکه این غزل از جمال الدین اصفهانى( المتوفى ۵۸۸):
یا ترا من وفا بیاموزم | یا من از تو جفا بیاموزم | |
و این غزل از شمس الدین طبسى( المتوفى ۶۲۴):
از روى تو چون کرد صبا طره به یکسو | فریاد برآورد شب غالیهگیسو | |
و قطعه ذیل از انورى( المتوفى ۵۸۳):
اى بر همه سروران یگانه | بحر کرم تو بیکرانه | |
در دیوان شمس آوردهاند.
[۶] ( ۲)- ملا محمد شیرین مغربى از شعراى قرن هشتم و نهم است و در شعر طریقهاى خاص دارد( وفاتش ۸۰۹).
[۷] ( ۱)- در موارد ذیل:
مدتى شد تا بچشم دوست شمس مشرقى | ناظر از حسن پرىرویان بحسن روى اوست | |
بکنج سینه شمس مشرقى را | هزاران گنج پنهان آفریدند | |
آنکس که بشمس مشرقى گفت | این رمز بگو بهر زبان کیست | |
[۸] ( ۱)- در نسخه اصل مردان.
[۹] ( ۲)- در نسخه اصل نه.
[۱۰] ( ۳)- در اصل همى.
[۱۱] ( ۱)- مثلا از اشعار ظهیر اصفهانى قسمتى داخل اشعار ظهیر فاریابى و از شاعرى بنام خاقان در غزلیات و رباعیات خاقانى وارد کردهاند و در نسخههاى خطى دیوان خاقانى آن ابیات وجود ندارد و چنانکه از اشعار قطران بجهت تناسب نام ممدوح او ابو نصر مملان با ممدوح رودکى نصر بن احمد سامانى( ۳۰۱- ۳۳۱) مقدارى به رودکى منتسب مىشمارند و عجب آنست که گاهى کتاب بجهت رواج کار خود در اشعار دخل و تصرف و تبدیل اسم روا مىدارند و بعضى تذکرهنویسان هم ازین کار دورى نجستهاند و بعضى هم فقط نظر بجمع و زیاد کردن اشعار شاعرى که مورد نظر است داشته یا از فرط بىاطلاعى هرچه از حیث وزن به گفته شاعرى مشابه بوده جزو دیوان او مىنوشتهاند چنانکه در بعضى نسخ خطى شاهنامه چند هزار بیت از گرشاسبنامه مندرج شده یا آنکه رباعیات فراوان که صاحبان مسلم دارد به خیام نسبت دادهاند و این مسئله طولانى است و رشتهاى است که سر دراز دارد.
[۱۲] ( ۲)- رجوع کنید بحواشى چهار مقاله( صفحه ۱۴۹).
[۱۳] ( ۱)- افلاکى روایت مىکند که« چلبى ارموى بود و شافعى مذهب بود، روزى در بندگى مولانا گفت مىخواهم که بعد الیوم اقتدا بمذهب ابو حنیفه کنم از آنکه حضرت خداوندگار ما حنفى مذهب است» و ما اکنون درباره مذهب مولانا که به گفته او:
مذهب عاشق ز مذهبها جداست | عاشقان را مذهب و ملت خداست | |
بحث نمىکنیم و مقصود ما آنست که بدانیم او در فروع مذهب حنفى بوده است و برین سخن ادله بیشمار اقامه توان کرد.
[۱۴] ( ۲)- و از این قبیل است غزلى که مطلعش اینست:
التجاى ما بشاه اولیاست | آنکه نورش مشتق از نور خداست | |
[۱۵] ( ۱)- بحسب مثال ابیات ذیل را ذکر مىکنیم:
بایزید و سید احمد شمس تبریز و جلال | شبلى و معروف و منصور از سر هر دار مست | |
قطب قطبان پیر پیران شیخ لقمان بو سعید | پیل حضرت احمد جام است در خمار مست | |
پیر ما مودود چشتى سرور مردان راه | شیر غرین گشته است از جام مالامال مست | |
و از ضبط بقیه این ابیات و نظائر آن قلم برکاشتم زیرا دردسر دهد و سود نرساند.
[۱۶] ( ۲)- مثلا ۱۵ غزل بدین ردیف و قافیه و وزن:
ساربانا اشتران بین سربهسر قطار مست | میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست | |
[۱۷] ( ۱)- چنانکه مضمون این ابیات:
گهى خوشدل شوى از من که مبرم | چرا مردهپرست و خصم جانیم | |
چو بعد مرگ خواهى آشتى کرد | همه عمر از غمت در امتحانیم | |
کنون پندار مردم آشتى کن | که در تسلیم ما چون مردگانیم | |
چو بر گورم بخواهى بوسه دادن | رخم را بوسه ده اکنون همانیم | |
در اشعار ذیل از مثنوى بکار رفته است:
چون بمیرم فضل تو خواهد گریست | از کرم گرچه ز حاجت او بریست | |
بر سر گورم بسى خواهى نشست | خواهد از چشم لطیفت اشک جست | |
نوحهخواهى کرد بر محرومیم | چشم خواهى بست از مظلومیم | |
اندکى زان لطفها اکنون بکن | حلقهاى در گوش من کن زین سخن | |
آنچه خواهى گفت تو با خاک من | برفشان بر مدرک غمناک من | |
مثنوى، دفتر ششم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۴۱۶).
[۱۸] ( ۲)- گفته مولانا را به یاد آورید:
هر حالت ما غذاى قومیست | زین اغذیه غیبیان سمینند | |
[۱۹] ( ۱)- این منظومه را رودکى باحتمال قوىتر به سال ۳۲۵ بتشویق نصر بن احمد و خواهش دستور وى ابو الفضل محمد بن عبد اللّه بلعمى( المتوفى ۳۲۹) به پایان رسانید و وزن او نیز مانند مثنوى مولاناست یعنى رمل مسدس مقصور.
[۲۰] ( ۲)- ظاهرا آفریننامه را ابو شکور بلخى در سال ۳۳۳ شروع کرده و در سنه ۳۳۶ تمام نموده و آن منظومه ببحر متقارب و با شاهنامه فردوسى هموزن بوده است.
[۲۱] ( ۳)- صفحات ۱۰۷- ۱۰۹ از همین کتاب.
[۲۲] ( ۴)- زیرا مىگوید:
مدتى زین مثنوى چون والدم | شد خمش گفتش ولد کاى زنده دم | |
و این مستلزم فترت و طول مدت است تا وفات و این ابیات سند قطعى ندارد و از این بیت:
وقت رحلت آمد و جستن ز جو | کل شیء هالک الا وجهه | |
بدست مىآید که مولانا در زمانى نزدیک به مرگ از نظم دست کشیده و این اقوى است.
[۲۳] ( ۱)- مجموعه یادداشتها و مقالات گردآورده آقاى کاظمزاده ایرانشهر و چون مسلم نیست که آن اشعار از سلطان ولد باشد و دلالت آن نیز برین مطلب صریح نیست حکم مقطوع نتوان کرد.
[۲۴] ( ۲)- چنانکه فرماید:
اى ضیاء الحق حسام الدین بگیر | یکدو کاغذ برفزا در وصف پیر | |
برنویس احوال پیر راه دان | پیر را بگزین و عین راه دان | |
[۲۵] ( ۱)- فقط حکایت آب آوردن عرب را تکرار کرده که آنهم در جلد اولینست و به اندازه اى حکایت را بىنمک ساخته که مزیدى بر آن متصور نیست و تکرار عین حکایت هم برخلاف روش مولاناست در مثنوى.
[۲۶] ( ۱)- المعجم شمس قیس، طبع طهران( صفحه ۲۳۶).
[۲۷] ( ۲)- صفحات ۹- ۱۴ از همین کتاب.
[۲۸] ( ۳)- زیرا کلمه مولوى تازه است و در عهد مولانا وى را بدان نام نمىخواندهاند و مولاناى روم هم لقبى است که معاصرین بجهت احترام بر وى اطلاق مىکردهاند و نیز مولانا در هیچیک از آثار خود نامى از کتب محیى الدین و پیروان وى نبرده است.
و اما ذکر اسرار اعداد که درین دفتر منحول معمولست از روش مولانا بدور مىباشد و در هیچ جا ذکرى از آن نکرده است بخصوص که حساب گوینده دفتر هفتم غلط درمىآید چنانکه گوید:
سغد الاعداد است هفت اى خوش هوس | زانکه تکمیل عدد هفتست و بس | |
گر شمارى حرف شمس الحق هفت | آنکه کار ما ازو بالا برفت | |
هم ضیاء الحق هفت اندر علوم | همچنین هفتى دگر مولاى روم | |
و ما اگر فرض کنیم( ق) مشدد دو حرفست یا( الف) مکتوب را حساب کنیم آنوقت شمس الحق( ۷) حرف و ضیاء الحق( ۸) حرف مىشود و با عدم یکى از این دو فرض شمس الحق یک حرف کم مىآرد.
[۲۹] ( ۱)- کشف الظنون، جلد دوم، طبع اسلامبول( صفحه ۳۷۷).
[۳۰] ( ۲)- ناظم در تاریخ این دفتر گفته:
مثنوى هفتمین کز غیب جست | ششصد و هفتاد تاریخ ویست | |
و از این تاریخ که ممکن است تحریف شده و در اصل( هفتصد و هفتاد) بوده باشد تا موقع اظهار کتاب ۳۶۵ سال فاصله مىشود.
نسخهاى که سند این ضعیف در نقل این اشعار بوده مثنوى طبع بولاق است که در سنه ۱۲۶۸ هجرى قمرى با ترجمه ترکى بحروف نستعلیق چاپ شده است.
[۳۱] ( ۱)- مناقب افلاکى.
[۳۲] ( ۲)- بر پشت مثنوى جناب آقاى سید نصر اللّه تقوى و نسخه دانشکده معقول و منقول این روایت نقل شده و ابیات را در انجام مثنوى چاپ علاء الدوله بسلطان ولد نسبت دادهاند.
[۳۳] ( ۳)- مناقب افلاکى.
[۳۴] ( ۱)- این مطلب را سلطان ولد در مقدمه مثنوى ولدى به صراحت مىنویسد و افلاکى از گفته مولانا روایت مىکند و در مثنوى هم مولانا خود بدین غرض ایما فرموده و گفته است:
مدح حاضر وحشت است از بهر این | نام موسى مىبرم قاصد چنین | |
ورنه موسى کى روا دارد که من | پیش تو یاد آورم از هیچ تن | |
مثنوى، دفتر دوم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۱۵۹).
[۳۵] ( ۲)- اشاره بدین بیت معروف از مثنویست:
خوشتر آن باشد که سر دلبران | گفته آید در حدیث دیگران | |
[۳۶] ( ۳)- افلاکى در ضمن روایتى درینباره سخن مىراند حتى تغییرى که در دیباچه دفتر دوم از طرف مولانا داده شده است نقل مىکند و ما آن را بقسم دوم بازمىگذاریم.
[۳۷] ( ۴)- رجوع کنید به مثنوى، دفتر سوم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۳۰۴).
[۳۸] قطب بن محیى جهرمى که از افاضل و اکابر صوفیه قرن نهم است و مکاتیبى که از او بجاى مانده آیت فصاحت و بلاغت بشمار مىرود و در حد خود نظیر ندارد، از جمله معتقدان و متتبعان گفته مولاناست و یاران خود را همواره وصیت بخواندن مثنوى مىنمود ولى در همان وقت این کار را خلاف شرع شمردهاند و قطب بن محیى مکتوبى درباره حلیت مطالعه مثنوى نوشته است.
[۳۹] ( ۱)- عده ابیات دفترهاى ششگانه مثنوى مطابق احصاء و نسخه مطبوعه باهتمام استاد نیکلسن بدین قرار است:
دفتر اول ۴۰۰۳
دفتر دوم ۳۸۱۰
دفتر سوم ۴۸۱۰
دفتر چهارم ۳۸۵۵
دفتر پنجم ۴۲۳۸
دفتر ششم ۴۹۱۶
و بنابراین مجموع ابیات ۲۵۶۳۲ مىباشد و بعضى هم عده ابیات آن را به ۲۶۶۶۰ بیت رسانیدهاند.
رجوع کنید بکشف الظنون، جلد دوم، طبع اسلامبول، صفحه ۳۷۲ و دولتشاه ۴۸۰۰۰ بیت گفته است.
[۴۰] ( ۲)- افلاکى گوید:« شیخ فخر الدین سیواسى مردى بود ذو فنون و در آن عهد کتابت اسرار و معانى در عهده او بوده از ناگاه جنونى در اوطارى شد، مولانا این غزل را همان روز فرمود:
اى عاشقان اى عاشقان یک لولیى دیوانه شد | طشتش فتاد از بام ما نک سوى مجنونخانه شد | |
گویند او مگر در کلام خداوندگار مدخل مىکرد و بطریق اصلاح قلم مىراند و تحریف کلمات مىکرد، مؤلف کتاب بنده خاکى احسن اللّه الیه مىگوید که حضرت مولانا سطرى چند خط بدست مبارک خود در صفحه کتابى نوشته بود که شبى مندیل شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره در حمام گشوده شد و اوفتاد گفت اى چراغ رسوام کردى، در حال چراغ نگونسر شد و اوفتاد، مردم حمام پیش شیخ دویدند که ما هیچ ندیدیم هیچ ندیدیم شیخ بدان گفت ایشان خشنود شد که دیده را نادیده آوردند اکنون نامبارکت تبدیل مثنوى و تحریف کلمه او انا نحن مصلحون الا انهم هم المفسدون».
[۴۱] ( ۱)- در اصل: عذرى.
[۴۲] ( ۲)- در اصل: نازکى.
[۴۳] ( ۱)- در اصل در باب.
[۴۴] ( ۲)- حجله است.
[۴۵] ( ۱)- که قسم در اصل.
[۴۶] ( ۲)- در اصل اعز.
[۴۷] ( ۳)- در اصل نصفه.
[۴۸] ( ۴)- در اصل و صد و نه هزارند.
[۴۹] ( ۱)- این تواریخ از روى نقشهاى که مدیر موزه قونیه از مدفن مولانا بانضمام اسامى کسانى که با وى دفن شدهاند تهیه نموده اقتباس شده است.
[۵۰] ( ۱)-
خاص از اخوان چو زادم از مادر | لقب آن شهم نهاد پدر( ولدنامه). | |
[۵۱] ( ۲)- این مطالب از مناقب افلاکى و ولدنامه اقتباس شده و شرح حال سلطان ولد در نفحات الانس و الجواهر المضیئه، جلد ۱ طبع حیدرآباد، ص ۱۲۰ که نام او را احمد گرفته مذکور است.
[۵۲] ( ۱)- عبارتند از: سلطان العلماء، برهان محقق، مولانا جلال الدین، شمس تبریز، صلاح الدین، حسام الدین، شیخ کریم الدین بکتمر( المتوفى ۶۹۰)، سلطان ولد، عارف چلبى و آنان که اقطاب را هفت مىشمارند شیخ کریم الدین و عارف چلبى را بحساب درنمىآورند.
[۵۳] ( ۲)- در مقدمه ولدنامه بدین مطلب تصریح دارد.
[۵۴] ( ۱)- نسخهاى ازین کتاب در کتابخانه دانشگاه لیدن از بلاد هلاند موجود است و در کناره خارجى کتاب نوشتهاند( معارف سلطان ولد) و دخویه در فهرست آن کتابخانه( جلد ۵ ص ۴۰- ۴۱) عبارت اول کتاب را نقل کرده و درست مطابق است با آغاز این نسخه و احتمال مىرود که سلطان ولد بجهت اقتفاء جد خود کتاب را بدین اسم خوانده باشد.
و اطلاع بنده از وجود چنین کتابى در کتابخانه دانشگاه لیدن مرهون عنایت و توجه استاد علامه محمد قزوینى است که در ضمن مراسلهاى این ضعیف را بدین مسئله متوجه فرمودهاند.
[۵۵] ( ۱)- مناقب افلاکى.
[۵۶] ( ۱)- الجواهر المضیئه: الحصرى( بدون یا) و آن غلط است و کذا فى تاریخ ابن کثیر:
[۵۷] بدیع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدین محمد(مولوى)، ۱جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، ۱۳۶۶.