آثار شمس الدّين
چنانكه اشارت رفت شمس الدين مردى عالم و كامل و جهان ديده و بصحبت بسيارى از مردان رسيده بود و در سلوك ظاهر و سير باطن مقامى بلند و در فنون قال و رموز حال كمالى بسزا داشت و اگر دست بكار تأليف مىزد و بتقييد معانى همت مىگماشت بر ورق در مىپاشيد و گوهر مىافشاند و خاطر و مغز اصحاب طلب را بلطف سخن بوستان ارم مىساخت و آثار گرانبها به يادگار مىگذارد ولى چون اكثر اين طايفه علم ظاهر و كتابت را سد طريق و حجاب راه مىدانند و در تأليف كتب عنايتى مبذول نمىدارند بدين جهت اكنون كتابى كه تأليف يافته و ريخته خامه شمس الدين باشد موجود نيست و پيشينيان هم نشانى از آن نديدهاند و آثار وى منحصر است در كتابى بنام
زندگانى مولانا، متن، ص: 89
«مقالات»[1] و ديگر ده فصل از معارف و لطائف اقوال وى كه افلاكى در ضمن كتاب خود «مناقب العارفين» نقل كرده است و اين هر دو يادداشتهائى است كه مريدان از سخنان شمس فراهم كرده و صورت تدوين بخشيدهاند.
اما مقالات عبارت است از مجموع آنچه شمس در مجالس بيان كرده و سؤال و جوابهائى كه ميانه او و مولانا يا مريدان و منكران رد و بدل شده و از گسيختگى و بريدگى عبارات و مطالب پيداست كه اين كتاب را شمس الدين خود تأليف ننموده بلكه همان يادداشتهاى روزانه مريدان است كه با كمال بىترتيبى فراهم نموده اند.
قابل انكار نيست كه مرموزترين فصول تاريخ زندگانى مولانا همان داستان پيوستگى و ارتباط او با شمس تبريزى مىباشد كه بسبب نبودن اطلاع و آگاهى از چگونگى آن غالب متقدمين و متأخرين آن حكايت را بطور افسانه و دور از مرحله واقع نوشته بودند. اينك كتاب مقالات پرده از روى بسيارى ازين رموز و اسرار برمىدارد و علت ارتباط و فريفتگى مولانا را بشمس تا حدى واضح مى سازد و برخلاف آنچه مشهور است او را دانائى بصير و شيفته حقيقت و شايسته مرشدى و راهنمائى معرفى مىكند و اين خود به تنهائى سبب اهميت اين كتاب تواند بود.
علاوه بر فوائد تاريخى نظر بهآنكه شمس الدين مبدأ زندگانى جديدى براى مولانا شده است شايد هريك از محققين مائل باشند از مبادى افكار و تعاليم او اطلاع يابند اين نتيجه هم از كتاب مقالات بدست مىآيد چه ما بين آن و مثنوى ارتباطى قوى موجود است و مولانا[2] بسيارى از امثال و قصص و مطالب مقالات را در مثنوى خود مندرج ساخته است.
از حيث لطف[3] عبارت و دلپسندى و زيبائى الفاظ هم كتاب مقالات داراى اهميت بسيار و يكى از گنجينههاى ادبيات و لغت فارسى است و اگر گسستگى و ناپيوستگى بعضى قسمتهاى آنكه ناشى از نقص كسانيست كه يادداشت اقوال شمس را برعهده داشتهاند نمىبود اين اثر يكى از بهترين نثرهاى صوفيانه بشمار مىرفت.
فصول دهگانه كه افلاكى بشمس الدين نسبت مىدهد نيز محتمل است كه اقتباس و انتخابى از «مقالات» باشد چه بعض آن فصول از جهت لفظ و معنى شباهت كامل دارد بدانچه در مثل همان مورد از مقالات نوشته و مذكور آمده است و تفاوت قسمتهاى ديگر و نبودن آن در مقالات دليل آنكه اين فصول تأليف جداگانه مىباشد نيست چه نسخه مقالات كه اكنون در دست داريم ناقص و آشفته و درهم است.
منظومهاى بنام «مرغوب القلوب» مشتمل بر 150 بيت در هندوستان بطبع رسانيده و بشمس تبريز منسوب كردهاند و آن بىهيچ شبهتى نتيجه خاطر شمس نيست، زيرا علاوه بر آنكه او شاعر و مثنوىپرداز نبوده تاريخ اتمام مثنوى «مرغوب القلوب» مطابق بيتى[4] كه در پايان آن ديده مىشود مصادف بوده است با سال 757 هجرى و در آن موقع 112 سال از غيبت و استتار شمس مى گذشته است.
فصل چهارم- روزگار تربيت و ارشاد
چون مولانا از وجود شمس نوميد و از جستجوى او فارغدل گشت و به قونيه باز آمد بناى تربيت و ارشاد را بر بنيادى نو و اساسى جديد نهاد و هرچند بترك وعظ و تدريس و تصدى مناصب ظاهر گفته بود به دلگرمى تمام بتكميل ناقصان و ارشاد سالكان روى آورد و بوسيله بيت و غزل و سماع نازكطبعان لطيفخوى را به رقائق انسانيت آشنا مىكرد و گاهوبيگاه اميران و فقيران و مسلم و نامسلمان را بيگانگى و دوستى راه مىنمود و بغايات كمال مى خواند.
در حقيقت دوره آشفتگى و انقلاب و سرگرمى مولانا از انوار معانى و حقائقى كه در وجود شمس مىيافت مسافرتى عقلانى بود كه مولانا از آن سفر با دلى لبريز از حقيقت و وجودى ممتلى از لطف ذوق باز آمد و نتائج اين سير را به رشته الفاظ كشيده برسم ارمغان در دامن روزگار افشاند و بر ياران معاصر و آيندگان نثار كرد.
ازين تاريخ (سنه 647) تا هنگام ارتحال (672) مولانا بنشر معارف الهى مشغول بود ولى نظر به استغراقى كه در كمال مطلق و جلوات جمال الهى داشت بمراسم دستگيرى و ارشاد طالبان چنانكه سنت مشايخ و معمول پيرانست عمل نمى كرد و پيوسته يكى از ياران گزين را بدين كار برمىگماشت و اولينبار شيخ صلاح الدين را منصب شيخى و پيشوائى داد.
شيخ صلاح الدّين زركوب قونوى
صلاح الدين فريدون[5] از مردم قونيه و ابتداء[6] مريد برهان الدين محقق بود و دوستى و پيوستگى او بمولانا در بندگى و ارادت برهان آغاز گرديد و در مدت مسافرت مولانا بدمشق و بازگشت او و وفات برهان صلاح الدين در يكى از[7] دهات قونيه كه موطن پدر و مادر او بود توطن داشت و به اشارت پدر و مادر متأهل شده بود و از آن اطوار و احوال كه بر مولانا مىگذشت وى را اطلاعى حاصل نمىشد «مگر روزى بشهر قونيه آمد و در مسجد بو الفضل بجمعه حاضر شد و آن روز حضرت مولانا تذكير مىفرمود و شورهاى عظيم مىكرد و از سيد معانى بى حد نقل مى كرد از ناگاه حالات سيد از ذات مولانا بشيخ صلاح الدين تجلى كرد همانا كه نعره بزد و برخاست و به زير پاى مولانا آمد و سرباز كرده بر پاى مولانا بوسه ها داد».
صلاح الدين بمولانا ارادت مىورزيد و مولانا هم عنايت از وى دريغ نمىداشت، ليكن در اوائل حال مولانا با حريفى قوىپنجهتر از شيخ صلاح الدين دچار شده بود و از اين جهت با وى نمىپرداخت و چون روزگار نوبت به صلاح الدين داد و مولانا از ديدار شمس نوميد گشت به تمامى دل و همگى همت روى در صلاح آورد و او را بشيخى و خليفتى و «سرلشكرى جنود اللّه» منصوب فرمود و ياران را به اطاعت وى مأمور ساخت.
چنانكه مولانا در بيان حقائق و معانى باصطلاحات صوفيان و تعبيرات آنان مقيد نيست در تربيت مريدان هم پيرو اصول مريدى و مرادى نبود و از فرط استغراق و غلبه عشق سر اين و آن و گاهى[8] سر معشوق نيز نداشت و خود به دستگيرى طالبان نمىپرداخت و پيوسته پس از ديدار شمس اين شغل را به يكى از ياران گزين كه آئينه تمامنماى شيخ كامل بودند واگذار مىكرد و خود بفراغ دل چشم بر جلوه معشوق نهانى مىگماشت. نصب صلاح الدين بشيخى و پيشوائى هم ازين نظر بود ولى ياران مولانا كه در آتش عشق نگداخته و در بوته رياضت و سلوك از غش هوا و وهم پاك برنيامده بودند بجز مولانا هيچكس را قبول نمىكردند و صلاح الدين را هرچند برگزيده وى بود براى دستگيرى و راهنمائى سزاوار نمىشمردند و بدين جهت بار ديگر مريدان و ياران سر از فرمان مولانا پيچيده به دشمنى صلاح الدين برخاستند.
صلاح الدين مردى[9] امى بود و روزگار در قونيه بشغل زركوبى مىگذرانيد و در دكان زركوبى مىنشست و ساعتى از عمر را صرف تحصيل علوم ظاهر و قيل و قال مدرسه و بحث و نظر كه به عقيده[10] اين طايفه حجاب اكبر و سد راه است نكرده بود و حتى اينكه از روى لغت و عرف ادبا صحيح و درست هم سخن نميراند و بجاى قفل، قلف و بعوض مبتلا[11] مفتلا مى گفت و ديگر آنكه وى از مردم قونيه و با اكثر ارادتمندان مولانا از يك شهر بود و مردم قونيه از آغاز كار او را ديده و از احوالش آگهى داشتند و مطابق مثل معروف آبى كه از در خانه مىگذرد گلآلود است. همشهرى امى خود را شايسته و درخور مقام شامخ ارشاد نمى دانستند و مانند همه منكران انبيا و اولياء و بزرگان عالم گرفتار شبهه مشابهت ظاهرى گرديده از صفاى باطن و كمال نفسانى صلاح الدين غافل شده ظاهر را مناط باطن و ضدى را مقياس ضد ديگر شناخته بودند.
مولانا به كورى چشم منكران حسود، ديده بر صلاح الدين گماشت و همان عشق و دلباختگى كه با شمس داشت با وى بنياد نهاد و از آنجا كه صلاح الدين مردى آرام و نرم و جذب و ارشادش بنوع ديگر بود شورش و انقلاب مولانا آرامتر گرديد و از بىقرارى بقرار بازآمد و براى شكستن خمار هجران شمس از پيمانه وجود او رطلهاى سبك مى نوشيد.
هرچه بر ارادت مولانا به صلاح الدين مىافزود دشمنى ياران هم فزونى مى گرفت و در پشت سر و پيش روى ملامت مىكردند و سخنان گزنده و زشت در حق صلاح الدين مىگفتند و آخرالامر بر آن شدند كه صلاح الدين را از ميانه بردارند. اين خبر بگوش صلاح الدين رسيد خوش بخنديد و گفت بىفرمان حق رگى نجنبد و اگر فرمان رسد بنده را ناچار مطيع فرمان بايد بود ليكن اگر ايشان قصد كشتن من دارند من جز بخير در حق ايشان سخن نخواهم گفت.
ظاهرا آشكارا شدن اين قصه در عزم دشمنان صلاح الدين فتورى افكند بنا به روايت ولدنامه وقتىكه مولانا و خليفه او از آنان اعراض كردند مدد فيض از جان مريدان گسست و ناچار از در توبت و انابت درآمدند و عذرخواهان به نزد مولانا آمده از گناه و قصد بد عذر خواستند و او نيز عذرشان بپذيرفت.
و چون هيچيك از تذكره نويسان اين قصه را بهشرحتر از سلطان ولد ذكر نكردهاند اينك ابيات ولدنامه را به اختصارى كه متضمن بيان مقصود باشد در اين نامه مندرج مىسازيم:
ابيات ولدنامه
نيست اين را كرانه اى دانا | بازگو تا چه گفت مولانا | |
گفت از روى مهر با ياران | نيست پرواى كس مرا بجهان | |
من ندارم سر شما برويد | از برم با صلاح دين گرويد | |
سر شيخى چو نيست در سر من | نبود هيچ مرغ همپر من | |
خودبخود من خوشم نخواهم كس | پيش من زحمتست كس چو مگس | |
بعد از اين جمله سوى او پوئيد | همه از جان وصال او جوئيد | |
پيش او سر نهيد اگر ملكيد | ورنه ديويد اگر در او بشكيد | |
شورش شيخ گشت ازو ساكن | وان همه رنج و گفتگو ساكن | |
زانكه بد نوع ديگر ارشادش | بيشتر بود از همه دادش | |
شيخ با او چنانكه با آن شاه | شمس تبريز خاص خاص اله | |
خوش درآميخت همچو شير و شكر | كار هر دو ز همدگر شد زر | |
نظر شيخ جمله بر وى بود | غير از او نزد شيخ لاشى بود | |
باز در منكران غريو افتاد | باز درهم شدند اهل فساد | |
گفته باهم كزان يكى رستيم | چون نگه مىكنيم در شستيم | |
اينكه آمد ز اولين بتر است | اولين نور بود و اين شرر است | |
داشت او هم بيان و هم تقرير | فضل و علم و عبارت و تحرير | |
بيش از اين خود نبود كان شه ما | بود ازو بيشتر بعلم و صفا | |
حيف مىآمد و غبين كه چرا | جويد آن شيخ بيش كمتر را | |
كاش كان اولين بودى باز | شيخ ما را رفيق و هم دمساز | |
نبد از قونيه بد از تبريز | بود جانپرور و نبد خونريز | |
همه اين مرد را همىدانيم | همه همشهرئيم و هم خانيم | |
خرد در پيش ما بزرگ شد است | او همانست اگر سترگ شد است | |
نه ورا خط و علم و نه گفتار | بر ما خود نداشت او مقدار | |
عامى محض و ساده و نادان | پيش او نيك و بد بده يكسان | |
دائما در دكان بدى زركوب | همه همسايگان ازو در كوب | |
نتواند درست فاتحه خواند | گر كند زو كسى سؤالى ماند | |
كاى عجب از چه روى مولانا | كه نيامد چو او كسى دانا | |
روز و شب مىكند سجود او را | بر فزونان دين فزود او را | |
هرچه دارد همه دهد با او | از زر و سيم و جامههاى نكو | |
پيش از اين جاش بود صف نعال | فخر كردى ز ما ميان رجال | |
چون شود اينكه ماورا اكنون | شيخ خوانيم يا ز شيخ افزون | |
زين نمط فحشهاى زشت و درشت | گاه گفته به روش و گه پس پشت | |
جمله را رأى اينچنين افتاد | كه چو ز اسب مراد زين افتاد | |
سر ببازيم زندهاش نهليم | چون ازو جان فكار و خستهدليم | |
همه گشتند جمع در جائى | كه جز اين نيستمان گزين رائى | |
كه ورا از ميانه برگيريم | عشق آن شاه را ز سر گيريم | |
همه سوگندها بخورده كزين | هركه گردد يقين بود بىدين | |
يك مريدى برسم طنازى | شد از ايشان و كرد غمازى | |
او همان لحظه نزد مولانا | آمد و گفت آن حكايت را | |
كه همه جمع قصد آن دارند | كه فلان را زنند و آزارند | |
بعد زجرش كشند از سر كين | زير خاكش نهان كنند و دفين | |
پس رسيد اين بشه صلاح الدّين | نور چشم و چراغ هر رهبين | |
خوش بخنديد و گفت آن كوران | كه ز گمراهيند بىايمان | |
نيستند اينقدر ز حق آگاه | كه بجز ز امر او نجنبد كاه | |
مىبرنجند از اينكه مولانا | كرد مخصوصم از همه تنها | |
خود ندانسته اينكه آينهام | نيست نقشى مرا معاينهام | |
در من او روى خويش مىبيند | خويشتن را چگونه نگزيند | |
عاشق او بر جمال خوب خود است | برد گر كس گمان مبر كه بد است | |
مشفقم من بر آن همه چو پدر | خواسته از خدا و پيغمبر | |
كه رهند از بلاى نفس عدو | كارهاشان چو زر شود نيكو | |
خشمگين شد از آن گروه لئيم | گشت واقف ز راز شيخ عليم | |
هر دو باهم ز قوم گرديدند | صحبت جمله را چو گرديدند | |
ره ندادند ديگر ايشان را | آن لئيمان كور و بىجان را | |
مدتى چون بر اين حديث گذشت | همه را خشك گشت روضه و كشت | |
مدد از حق بدو بريده شد آن | لاجرم برنرست در بستان | |
روزها شيخ را نمىديدند | همه شب خواب بد همىديدند | |
آخر كار جمله دانستند | همچو ماتمزده بهم شستند | |
گفته باهم اگر چنين ماند | چه شود حال ما خدا داند | |
همه جمع آمدند بر در او | مىنهادند بر زمين سر و رو | |
گفته از صدق ما غلامانيم | شاه خود را بعشق جويانيم | |
لابهها كرده زين نسق شب و روز | با دو چشم پرآب از سر سوز | |
چون شنيدند هر دو زارى را | ساز كردند چنگ يارى را | |
در گشادند و راهشان دادند | قفلهاى ببسته بگشادند | |
توبههاشان قبول شد آن دم | شاد گشتند و رفت از دل غم | |
علاوه بر روايت ولدنامه و مناقب العارفين از آثار خود مولانا نيز استنباط مى شود كه عدهاى از مريدان بجهت غلبه حسد و همچشمى بگزند و آزار صلاح الدّين همت بسته و از لطف و عنايت بىدريغ مولانا در باب وى بىاندازه خشمگين بوده اند و مولانا بانواع نصايح آنان را بمتابعت و پيروى صلاح الدين مىخوانده است و خصوصا در كتاب فيه ما فيه[12] فصلى است بعربى راجع به يكى از مريدان گستاخ بنام ابن چاوش كه نخست بار از دوستان صلاح الدين بوده و پس از رسيدن وى بمقام خليفتى و شيخى به معاندت و دشمنى درايستاده است.
عنايت و لطف مولانا نسبت به صلاح الدين تا بحدى رسيد كه پيوستگان و خويشاوندان و حتى فرزند خود سلطان ولد[13] را فرمان داد تا دست نياز در دامن وى زنند و بندهوار در پيشگاه عزتش سر نهند و بدين جهت پيوستگان و فرزندان مولانا سراسر وى را بجاى پدر گرفتند و به رهنمونى او در طريق معرفت قدم مى زدند.
مولانا هم كه دلباخته و اسير زنجير عشق كاملان و واصلان حق بود پشت بر همه ياران و روى در صلاح الدين داشت و ابيات و غزليات بنام وى موشح مىساخت و اينك قريب 71 غزل در كليات كه مقطع آن بنام صلاح الدين مىباشد موجود است و از آنجا كه ظهور و جلوه عشق در مولانا با پردهدرى و عالمافروزى توأم بود و سر در كتمان و احتجاب نداشت در هر مجلس و محفل ذكر مناقب وى مىكرد و تواضع[14] از حد مىبرد چندانكه صلاح الدين منفعل و شرمسار مىگرديد و بهطورىكه در داستان شمس الدين ديديم بىمحابا در كوى و برزن با او نيز عنايت و ارادت مىورزيد چنانكه «در آن غلبات شور و سماع كه مشهور عالميان شده بود از حوالى زركوبان مىگذشت مگر آواز ضرب تقتق ايشان بگوش مباركش رسيده از خوشى آن ضرب شورى عجيب در مولانا ظاهر شد و بچرخ درآمد. شيخ نعرهزنان از دكان خود بيرون آمد و سر در قدم مولانا نهاده بيخود شد، مولانا او را در چرخ گرفته شيخ از حضرتش امان خواست كه مرا طاقت سماع خداوندگار نيست از آنكه از غايت رياضت قوى ضعيف تركيب شدهام همانا كه به شاگردان دكان اشارت كرد كه اصلا ايست نكنند و دست از ضرب باز ندارند تا مولانا از سماع فارغ شدن همچنان از وقت نماز ظهر تا نماز عصر مولانا در سماع بود از ناگاه گويندگان رسيدند و اين غزل آغاز كردند:
يكى گنجى پديد آمد در آن دكان زركوبى | زهى صورت زهى معنى زهى خوبى زهى خوبى | |
«روزى حضرت خداوندگار در سماع بود و ذوقهاى عظيم مىراند و شيخ صلاح الدين در كنجى ايستاده بود، از ناگاه حضرت مولانا اين غزل را فرمود:
نيست در آخر زمان فريادرس | جز صلاح الدين صلاح الدين و بس | |
گر ز سر سرّ او دانستهاى | دم فروكش تا نداند هيچكس | |
سينه عاشق يكى آبيست خوش | جانها بر آب او خاشاك و خس | |
چون ببينى روى او را دم مزن | كاندر آئينه اثر دارد نفس | |
از دل عاشق برآيد آفتاب | نور گيرد عالمى از پيش و پس | |
قطع نظر از قرابت جانى و خويشى معنوى ما بين خاندان مولانا و صلاح الدين نزديكى و خويشاوندى صورت هم برقرار گرديده بود و دختر صلاح الدين را كه فاطمه خاتون نام داشت با بهاء الدين فرزند مولانا معروف بسلطان ولد عقد مزاوجت بستند و مولانا در شب اول عروسى اين غزل را بنظم آورد:
بادا مبارك در جهان سور و عروسيهاى ما | سور و عروسى را خدا ببريده بر بالاى ما | |
و در شب زفاف اين غزل فرمود:
مباركى كه بود در همه عروسيها | درين عروسى ما باد اى خدا تنها | |
و ناچار اين وصلت ما بين سنه 647 و 657 اتفاق افتاده است.
از فرط علاقهاى كه مولانا به خاندان شيخ صلاح الدين داشت «پيوسته فاطمه خاتون را كتابت و قرآن تعليم مىداد» و وقتىكه او از شوى خود سلطان ولد رنجيده خاطر گشت مولانا به دلجوئى وى درايستاد و فرزند را به نيكوداشت او مأمور كرد و يك نامه[15] از آثار مولانا در دلجوئى فاطمه خاتون و نامه ديگر در توصيه او بسلطان ولد موجود است كه چون حاكى از كيفيت ارتباط مولانا با صلاح الدين مىباشد در موضع خويش مذكور خواهد شد.
وفات شيخ صلاح الدين
پس از آنكه مولانا و صلاح الدين با يكديگر تنگاتنگ[16] و بىانقطاع ده سال تمام صحبت داشتند، ناگهان صلاح الدين رنجور شد و بيماريش سخت دراز كشيد چنانكه به مرگ تن در داد و به روايت افلاكى از مولانا درخواست كه او نيز به رهائى وى از زندان كالبد رضا دهد. مولانا سه روز به عيادت صلاح الدين نرفت و اين نامه به نزديك وى فرستاد.
خداوند دل و خداوند اهل دل قطب الكونين صلاح الدين مد اللّه ظله كه شكايت مىفرمود از آن مادّه كه در ناخنهاى مباركش متمكن شده است چندين گاه عافاه اللّه ففى معافاته معافاة المؤمنين اجمع واحد كالالف ان امر عنى.
اى سرو روان باد خزانت مرساد | اى چشم جهان چشم بدانت مرساد | |
اى آنكه تو جانان سمائى و زمين | جز رحمت و جز راحت جانت مرساد | |
***
خبرت بان ممرضى قد مرضا | استأهل ان اكون عنه عوضا | |
اسالك الهى ان يكون المرضا | بردا و سلاما و نعيما و رضا | |
***
رنج تن دور از تو اى تو راحت جانهاى ما | چشم بد دور از تو اى تو ديده بيناى ما | |
صحت تو صحت جان و جهانست اى قمر | صحت جسم تو بادا اى قمر سيماى ما | |
عافيت بادا تنت را اى تن تو جان صفت | كم مبادا سايه لطف تو از بالاى ما | |
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد | كان چراگاه دلست و سبزه صحراى ما | |
رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت | تا بود آن رنج تو چون عقل جانآراى ما | |
صلاح الدين بدان رنجورى درگذشت و چون وصيت كرده بود[17] كه در جنازه وى آئين عزا معمول ندارند و او را كه بعالم علوى اتصال يافته و از مصيبت خانه جهان رها شده برسم شادى و سرور با خروش سماع دلكش به خاك سپارند «مولانا بيامد و سر مبارك را باز كرده نعرهها مىزد و شورها مىكرد و فرمود تا نقارهزنان و بشارت آورند و از نفير خلقان قيامت برخاسته بود و هشت جوق گويندگان در پيش جنازه مىرفتند و جنازه شيخ را اصحاب كرام برگرفته بودند و خداوندگار تا تربت بهاء ولد چرخزنان و سماع كنان مىرفت و در جوار سلطان العلماء بهاء ولد به عظمت تمام دفن كردند و ذلك غرة شهر محرم المكرم سنه سبع و خمسين و ستمائة» و مولانا در مرثيتش اين غزل به رشته نظم دركشيد:
اى ز هجرانت زمين و آسمان بگريسته | دل ميان خون نشسته عقل و جان بگريسته | |
شيخ صلاح الدين مردى زاهد و متعبد بود و در رعايت دقائق شريعت نهايت مراقبت بعمل مىآورد «مگر در قلب ايام اربعين زمستان فرجيش را شسته بودند و بر بام انداخته از ناگاه صلاى جمعه دردادند و جامههاش منجمد شده بود همچنان بر تن خود پوشيده بمسجد رفت جماعتى گفته باشند كه بر جسم شيخ مبادا سرما زيان كند فرمود كه زيان جسم از زيان جان و ترك امر رحمان آسانتر است».
از نظر فطرت و طبيعت نيز آرامش و سكونى هرچه تمامتر داشت و بهمين جهت مولانا در قرب و اتصال او بالنسبه ساكن و آرام گرديد و آن آتش كه از اثر صحبت گيراى شمس الدين در جان مولانا افروخته و زبانهزنان شده بود به آب لطف و باران فيض وجود صلاح الدين تا حدى فرونشست و گوئى اين امن و فراغ موقت مقدمه حصول انقلابى آتشين و شورى عظيمتر بود كه شورانگيزان غيب در نفس حسام الدين چلبى از براى دل سودازده و جان نيمسوخته مولانا تهيه مى ديدند.
حسام الدين حسن چلبى
حسام الدين حسن بن محمد بن حسن[18] كه مولانا وى را در مقدمه مثنوى مفتاح خزائن عرش و امين كنوز فرش و بايزيد وقت و جنيد زمان مىخواند اصلا از اهل ارميه است و بدين جهت مولانا وى را در مقدمه مثنوى «ارموى الاصل» گفته است و خاندان او به قونيه مهاجرت كرده بودند و حسام الدين در آن شهر[19] به سال 622 تولد يافت.
چلبى كه در اشعار مولانا و در كتب تذكره بر وى اطلاق شده عنوان ديگر حسام الدين و بهمنزله لقبى است كه از اصل معنى عمومى چلبى[20] «سيدى» بطريق تقييد و تخصيص عام بخاص منصرف و در اصطلاح متقدمان[21] به حسام الدين اختصاص يافته است.
علاوه بر لقب حسام الدين و عنوان چلبى او بابن اخى ترك نيز معروف بوده و علت اين شهرت آنست كه پدران وى از سران طريقه فتوت و فتوتآموز فتيان[22] و جوانمردان بودهاند و چون اين طائفه بشيخ خود اخى مىگفتهاند بنام اخيه يا اخيان مشهور گرديده اند و حسام الدين را هم بمناسبت آنكه پدر و جدش شيخ فتيان بودهاند «ابن اخى ترك» گويند.
حسام الدين هنوز مراهق نشده بود كه پدرش درگذشت «تمامت اكابر و مشايخ زمان و ارباب فتوت او را پيش خود دعوت كردند، چه تمامت اخيان معتبر ممالك تربيه آبا و اجداد او بودند و فقاع از ايشان مىگشودند، همچنان علىحده صحت صحبت هريك را بامعان نظر دريافته با جميع لالايان و جوانان خود راست بحضرت مولانا آمده سر نهاد و خدمت آن حضرت را اختيار كرده خدمتكاران و جوانان خود را دستور داد تا هريك به اكساب خود مشغول شوند و از حاصل اسباب و املاك ما لا بد او را مهيا گردانند و هرچه داشت بدفعات نثار آن حضرت كرد و چنان شد كه هيچش نماند تا حدى كه لالايان تشنيع زدند كه هيچ اسباب و املاك نماند فرمود كه اسباب خانه را بفروشيد بعد از چند روز گفتند كه بغير از ما هيچ ديگر نماند فرمود الحمد للّه رب العالمين كه متابعت ظاهر (سنت) رسول اللّه ميسر شد، شما را نيز حسبة للّه و طلبا لمرضاته بعشق مولانا آزاد كردم». در آن ايام كه شيخ صلاح الدين برگزيده و خليفه مولانا بود حسام الدين در خدمت وى بشرائط بندگى و ارادت قيام مىكرد و سر تسليم در پيش مىداشت و چون صلاح الدين خرقه تهى كرد نظر به جانبازى و فداكارىاى كه از آغاز در بندگى مولانا كرده بود «مقبول آن حضرت شد و هرچه از عالم غيب حاصل مىشد همه را بحضرت چلبى حسام الدين فرستاده او را مقدم اصحاب و سرلشكر جنود اللّه گردانيد».
اخلاص و حسن ارادت نخستين بحدى در مولانا كارگر افتاده بود كه حسام الدين را بر كسان و پيوستگان خود ترجيح مىداد «و هرچه از عالم غيب ملوك و امرا و مريدان متمول از اسباب و اموال دنياوى فرستادندى همان ساعت به چلبى حسام الدين فرستادى و عنان تصرف و تصريف امور را بدست او باز داده بود مگر روزى امير تاج الدين معتز مبلغ هفتاد هزار درم سلطانى فرستاده بود فرمود كه همه را برگيرند و به چلبى حسام الدين برند، سلطان ولد فرموده باشد كه در خانه هيچ نيست و هر فتوحى كه مىآيد خداوندگار به چلبى مىفرستد، پس ما چه كنيم؟ فرمود كه بهاء الدين و اللّه باللّه تاللّه كه اگر صد هزار كامل زاهد را حالت مخمصه واقع شود و بيم هلاكت باشد و ما را يكتا نان باشد آن را هم بحضرت چلبى فرستيم». دوستى و عنايت مولانا با چلبى بدانجا رسيده بود كه خاطرش بىوجود او شكفته نمى گشت و در مجلسى[23] كه چلبى حضور نداشت مولانا گرم نمىشد و سخن نميراند و معرفت نمىگفت. ياران اين معنى را دريافته بودند و در اينگونه مجالس بيش از هر چيز وجود حسام الدين را لازم مىشمردند. از مقدمه مثنوى و سرآغازهاى دفتر چهارم[24] و پنجم و ششم اين كتاب به خوبى مىتوان دانست كه حسام الدين در چشم مولانا چه مقام بلندى داشته و تا چه حد مورد عنايت و علاقه بوده است.
ياران و مريدان مولانا در طول مدت مهذب[25] و مؤدب شده بودند و اين باربر فرط عنايت مولانا حسد نمىبردند و بر خلافت چلبى انكار ننمودند و همه در پيشگاه او سر نهادند.
گذشته از آنكه چلبى خلافت مولانا و سمت مقدمى و پيشوائى مريدان داشت به پايمردى تاج الدين[26] معتز شيخ خانقاه ضياء الدين وزير نيز گرديد و اگرچه در روز اجلاس او بشيخى بعضى كمر مخالفت در بستند و فتنه برخاست ولى آخرالامر هواخواهان چلبى غالب آمدند و او صاحب دو مسند گرديد.
آغاز نظم مثنوى
بهترين يادگار ايام صحبت مولانا با حسام الدين بىگمان نظم مثنويست كه يكى از مهمترين آثار ادبى ايران و بىهيچ شبهتى بزرگترين و عالىترين آثار متصوفه اسلام مىباشد و سبب افاضه و علت افاده اين فيض عظيم از وجود مولانا همانا حسام الدين چلبى بوده است باتفاق روايات چون چلبى ديد كه ياران مولانا بيشتر به قرائت آثار شيخ عطار و سنائى مشغولند و غزليات مولانا اگرچه بسيار است ولى هنوز اثرى كه مشتمل بر حقائق تصوف و دقائق آداب سلوك باشد از طبع مولانا سر نزده است بدين جهت منتظر فرصت بود تا شبى مولانا را در خلوت يافت و از بسيارى غزليات سخن راند و درخواست نمود تا كتابى بطرز الهى نامه سنائى[1] (يعنى حديقه) يا منطق الطير بنظم آرد، مولانا فى الحال از سر دستار خود كاغذى كه مشتمل بود بر 18 بيت از اول مثنوى يعنى از
«بشنو از نى چون حكايت مىكند» |
تا
«پس سخن كوتاه بايد و السلام» |
بيرون آورد و بدست حسام الدين چلبى داد.
جذب و كشش حسام الدين كه در قوت از جذب شمس كمتر نبود بار ديگر درياى طبع مولانا را كه نسبة آرامشى داشت به جنبش درآورد و شور و بىقرارى ديگر داد و مولانا روز و شب قرار و آرام نمى گرفت و بنظم مثنوى مشغول بود و شبها حسام الدين در محضر وى مىنشست و او به بديهه خاطر مثنوى مىسرود و حسام الدين مىنوشت و مجموع نوشتهها را به آواز خوب و بلند بر مولانا مىخواند و چنانكه ابيات مثنوى حاكى است بعضى شبها نظم مثنوى[2] تا سپيدهدم از هم نمىگسست و گفتن و نوشتن تا به صبحگاه مى كشيد.
چون مجلد اول به انجام رسيد حرم حسام الدين درگذشت[3] و او پراكندهدل و مشغول خاطر گرديد و طبع مولانا هم كه طالب و مشترى نمىديد از ملولان روى دركشيد و دو سال تمام نظم مثنوى بتعويق افتاد تا بار ديگر تفرق خاطر چلبى بجمعيت بدل شد و خواهان آغاز نظم و انجام مثنوى گرديد.
و چون جزء دوم مثنوى در سال 622 شروع شده[4] و دو سال[5] تمام هم ما بين اتمام جزو اول و آغاز دفتر دوم فاصله بوده است، پس بايد دفتر اول ميانه سال 657- 660 آغاز شده باشد.
از تاريخ 622 تا موقعى كه جلد ششم به انجام رسيد و ظاهرا تا اواخر عمر مولانا بنظم مثنوى مشغول بود و چلبى و ديگران مىنوشتند و در مجالس خوانده مىشد چنانكه تفصيل آن بيايد.
صحبت[6] مولانا با چلبى 15 سال امتداد يافت و ياران از اثر صحبت آن شيخ كامل و اين[7] طالب مشتهى موائد فوائد مىبردند و به ارادت تمام به خدمت آنان مسابقت مىورزيدند و اين 15 سال مولانا از هجوم و آشوب ناقصان تا حدى آسودهخاطر بود و همين آسايش براحت ابد و اتصال مولانا بعالم قدس منتهى گرديد.
فصل پنجم- پايان زندگانى
وفات مولانا
مولانا گرم صحبت حسام الدين و ياران چون پروانه بر شمع وجود او عاشق بودند كه ناگاه آن تواناى عالم معنى در بستر ناتوانى بيفتاد و به حماى محرق[8] دوچار آمد و هرچه طبيبان[9] به مداوا كوشيدند سودى نبخشيد و عاقبت روز يكشنبه پنجم ماه جمادى الآخره سنه 672[10] وقتىكه آفتاب ظاهر زردرو مىگشت و دامن در مىچيد آن خورشيد معرفت پرتو عنايت از پيكر جسمانى برگرفت و از اين جهان فرودين به كارستان غيب نقل فرمود.
در موقعى كه خبر نالانى و بيمارى مولانا در قونيه انتشار يافت مردم به عيادت و برسم بيمارپرسى به خدمت وى مىرسيدند[11] «شيخ صدر الدين قدس سره به عيادت وى آمد فرمود كه شفاك اللّه شفاء عاجلا رفع درجات باشد، اميد است كه صحت باشد خدمت مولانا جان عالميانست، فرمود كه بعد ازين شفاك اللّه شما را باد همانا كه در ميان عاشق و معشوق پيراهنى از شعر بيش نماند راست نمىخواهيد كه نور بنور پيوندد:
من شدم عريان ز تن او از خيال | مىخرامم در نهايات الوصال | |
شيخ با اصحاب گريان شدند و حضرت مولانا اين غزل فرمود:
«چه دانى تو كه در باطن چه شاهى همنشين دارم | رخ زرين من منگر كه پاى آهنين دارم» | |
و تمامى اين غزل بجهت تتميم و توضيح مقصود نوشته آمد:
بدان شه كو مرا آورد كلى روى آوردم | وزان كو آفريدستم هزاران آفرين دارم | |
گهى خورشيد را مانم گهى درياى گوهر را | درون دل فلك دارم برون دل زمين دارم | |
درون خمره عالم چو زنبورى همىپرم | مبين تو نالهام تنها كه خانه انگبين دارم | |
دلا گر طالب مائى برآ بر چرخ خضرائى | چنان قصريست شاه من كه امن الآمنين دارم | |
چه باهولست آن آبى كه اين چرخست ازو گردان | چو من دولاب آن آبم چنين شيرين جبين دارم | |
چو ديو و آدمى و جن همىبينى بفرمانم | نمىدانى سليمانم كه در خاتم نگين دارم | |
چرا پژمرده باشم من كه بشكفته است هر جزوم | چرا خربنده باشم من براقى زير زين دارم | |
چرا از ماه وامانم نه عقرب كوفت بر پايم | چرا زين چاه بر نايم چو من حبل المتين دارم | |
كبوتر خانهاى كردم كبوترهاى جانها را | بپر اى مرغ جان من كه صد برج حصين دارم | |
تو هر ذره كه مىبينى بجو درّ دگر در وى | كه هر ذره همىگويد كه در باطن دفين دارم | |
ترا هر گوهرى گويد مشو قانع بحسن من | كه از شمع ضمير است اينكه نورى در جبين دارم | |
خمش كردم كه آن هوشى كه دريابى ندارى تو | مجنبان گوش و مفريبان كه هوش تيزبين دارم | |
به روايت افلاكى[12] حرم مولانا بدو گفت كاش مولانا 400 سال عمر كردى تا عالم را از حقائق و معارف پر ساختى. مولانا فرمود مگر ما فرعونيم، مگر ما نمروديم ما بعالم خاك پى اقامت نيامديم ما در زندان دنيا محبوسيم اميد كه عنقريب به بزم حبيب رسيم، اگر براى مصلحت و ارشاد بيچارگان نبودى يكدم در نشيمن خاك اقامت نگزيدمى.
«و خدمت مولانا[13] در وصيت اصحاب چنين فرموده است اوصيكم بتقوى اللّه فى السر و العلانية و بقلة الطعام و قلة المنام و قلة الكلام و هجران المعاصى و الآثام و مواظبة الصيام و دوام القيام و ترك الشهوات على الدوام و احتمال الجفاء من جميع الانام و ترك مجالسة السفهاء و العوام و مصاحبة الصالحين و الكرام فان خير الناس من ينفع الناس و خير الكلام ما قل و دل و الحمد للّه وحده».
گويند[14] در شب آخر كه مرض مولانا سخت شده بود خويشان و پيوستگان اضطراب عظيم داشتند و سلطان ولد فرزند مولانا هردم بىتابانه بسر پدر مىآمد و باز تحمل آن حالت ناكرده از اطاق بيرون مىرفت، مولانا اين غزل آتشين را در آنوقت نظم فرمود و اين آخرين غزليست كه مولانا ساخته است:
رو سر بنه ببالين تنها مرا رها كن | ترك من خراب شبگرد مبتلا كن | |
مائيم و موج سودا شب تا بروز تنها | خواهى بيا ببخشا خواهى برو جفا كن | |
از من گريز تا تو هم در بلا نيفتى | بگزين ره سلامت ترك ره بلا كن | |
مائيم و آب ديده در كنج غم خزيده | بر آب ديده ما صد جاى آسيا كن | |
خيرهكشى است ما را دارد دلى چو خارا | بكشد كسش نگويد تدبير خونبها كن | |
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد | اى زرد روى عاشق تو صبر كن وفا كن | |
درديست غير مردن كآن را دوا نباشد | پس من چگونه گويم كان درد را دوا كن | |
در خواب دوش پيرى در كوى عشق ديدم[15] | با دست اشارتم كرد كه عزم سوى ما كن | |
اهل قونيه[16] از خرد و بزرگ در جنازه مولانا حاضر شدند و عيسويان و يهود نيز كه صلحجوئى و نيكخواهى وى را آزموده بودند به همدردى اهل اسلام شيون و افغان مىكردند و شيخ صدر الدين[17] بر مولانا نماز خواند و از شدت بيخودى و درد شهقهاى بزد و از هوش برفت.
جنازه مولانا را به حرمت تمام برگرفتند و در تربت مبارك مدفون ساختند و قاضى سراج الدين[18] در برابر تربت مولانا اين ابيات برخواند:
كاش آن روز كه در پاى تو شد خار اجل | دست گيتى بزدى تيغ هلاكم بر سر | |
تا درين روز جهان بىتو نديدى چشمم | اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر | |
مدت چهل روز[19] ياران و مردم قونيه تعزيت مولانا مىداشتند و ناله و گريه مى كردند و بر فوت آن سعادت آسمانى دريغ و حسرت مىخوردند و اخلاق پاك او بزبان مىآوردند و ما در انجام اين فصل پرحسرت يك غزل از غزليات مولانا كه بدان ماند كه در مرثيه خود و دلدارى ياران گفته باشد ذكر مىكنيم:
غزل اين است:
بروز مرگ چو تابوت من روان باشد | گمان مبر كه مرا درد اين جهان باشد | |
براى من مگرى و مگو دريغ دريغ | به دام ديو درافتى دريغ آن باشد | |
جنازهام چو ببينى مگو فراق فراق | مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد | |
مرا به گور سپردى مگو وداع وداع | كه گور پرده جمعيت جنان باشد | |
فروشدن چو بديدى برآمدن بنگر | غروب شمس و قمر را چرا زيان باشد | |
كدام دانه فرورفت در زمين كه نرست | چرا به دانه انسانت اين گمان باشد | |
ترا چنان بنمايد كه من به خاك شدم | به زير پاى من اين هفت آسمان باشد | |
بعد از وفات مولانا علم الدين قيصر كه از اكابر قونيه بود[20] با سرمايه 30000 درم همت بست كه بنائى بر سر تربت مولانا بنياد كند، معين الدين سليمان پروانه او را به 80000 درم نقد مساعدت كرد و 50000 ديگر به حوالت بدو بخشيد و بدينطريق تربت مبارك كه آن را قبه خضرا گويند تأسيس يافت و على الرسم پيوسته[21] چند مثنوىخوان و قارى در سر قبر مولانا بودند يكى از آن جمله است شمس الدين احمد افلاكى مؤلف مناقب العارفين كه در اين تأليف نام وى بسيار مىبينيم.
مولانا در نزديكى پدر خود سلطان العلماء مدفونست و از خاندان و پيوستگان وى تاكنون متجاوز از پنجاه تن در آن ساحت قدس مدفون شدهاند و بنا ببعضى روايات[22] تربت و مدفن سلطان العلماء بهاء ولد و خاندان وى قبلا بنام باغ سلطان معروف بود و بهاء ولد هنگام ورود به قونيه گفته بود كه رائحه خاندان ما از اينجا مىآيد و سلطان آن موضع را بدو بخشيد و سپس آن را ارم باغچه مىگفتند.
فصل ششم معاصرين مولانا از مشايخ تصوف و علما و ادبا
مولانا با بسيارى از مشايخ تصوف و علما و ادبا كه در قونيه مىزيسته يا بدان شهر آمدهاند صحبت داشته و نظر باشتهار غرابت طريقه او اكثر بزرگان آن عهد نام او را شنيده و بعضى نيز بقصد ديدارش عازم قونيه شده اند.
چنانكه پيشتر گذشت مولانا قطع نظر از عظمت پدر و خاندان و اهميت نژاد در نظر مسلمين شخصا مردى وسيع الفكر و كريم الاخلاق و در علوم اسلامى متضلع و بسيار توانا بود ولى اختلاف روش او با سائر مشايخ تصوف و زندگانى پرشور و عشق او كه با اذهان عوام و متوسطين چندان مناسب نمىنمود يك رشته كشمكشها و نزاعهائى ميانه او و مشايخ طريقت و فقها بوجود آورد و اين طائفه بر ضد او قيام كردند و بگزند خاطر و آزار دل او مىپرداختند چنانكه تاريخ حيات مولانا و اشعار مثنوى[23] و غزليات بتصريح و اشارت اين وقايع را يادآورى مىكند و در ضمن اين كتاب بدان اشارت رفته است.
در برابر آن همه گزند و آزارها مولانا بدل فارغ سرگرم كار و يار خود بود و خلافانديشان را بخلق كريم و تحمل خارقالعاده براه دوستى مى آورد و در حلقه ارادتمندان مى كشيد و آخر طبل سماع[24] بر سر فقها و علماء دين مى نهاد.
مسلم است كه عده موافقان و مخالفان و كسانى كه به خدمت اين داناى بزرگ رسيده اند بسيار بوده ولى افسوس كه در تاريخ زندگانى او نام اكثر اين عده و طرز رفتار مولانا را با آنان كه دستورالعمل اخلاق توانست بود ضبط نكرده اند.
اينك آنچه از مطالعه تواريخ و سير و كتب تذكره از معاصرين مولانا و حوادث مشترك آنان بدست آمده در اين فصل مذكور خواهد گرديد.
صدر الدين محمد بن اسحاق قونوى
صدر الدين ابو المعالى محمد بن اسحاق[25] (المتوفى 673) اصلا اهل قونيه و از بزرگان علماء تصوف و مشاهير شاگردان محيى الدين عربى است كه آثار و تأليفات او در ميانه عرفا و اصحاب تحقيق شهرت بسيار دارد و او بواسطه آنكه مادرش به زوجيت محيى الدين عربى درآمده بود در حجر تربيت آن عارف محقق پرورش يافت و از همه كس بهتر بمشرب محيى الدين در مسائل عرفان خاصه وحدت وجود آشنائى به هم رسانيده بود و در حقيقت او طريقه استاد خود را بوجهى كه مطابق شريعت باشد تقرير كرد و در ميان عرفا و مسلمين مشهور و اصل و مرجع مسلم گردانيد.
علاوه بر فنون تصوف صدر الدين در علوم شرع و فنون ظاهر مهارتى بسزا داشت و روايت حديث مىكرد و اجازه روايت مىداد و بعضى از علما[26] كتاب جامع الاصول را بر وى قرائت نموده اجازه روايت گرفته اند.
شيخ مذكور در قونيه زاويه و مدرس داشت و عدهاى از بزرگان اين طريق مانند سعد الدين حموى[27] و مؤيد الدين جندى[28] و فخر الدين عراقى با وى همنشين بوده و اصول تصوف را از وى فراگرفته اند.
تأليفات او در تصوف مانند مفتاح الغيب و نصوص و فكوك و نفحات الهيه همواره مرجع دانشمندان بوده و آنها را از روى تعمق خوانده و شرح مى كرده اند.
ابتدا شيخ صدر الدين منكر مولانا بوده ولى آخرالامر به وسيلت شيخ سراج الدين[29] كه ذكر او بيايد سر به حلقه مخلصان مولانا درآورد و چون از مجلس برآمد گفت «اين مرد مؤيد من عند اللّه است و از جمله مستوران قباب غيرت» و بعد از اين ميانه اين دو بزرگ رابطه دوستى برقرار بود چنانكه وقتى حكايت سيرت مولانا به ميان آمد «شيخ صدر الدين بصدقى تمام و ايقان كلى شوركنان فرمود كه اگر بايزيد و جنيد در اين عهد بودندى غاشيه اين مرد مردانه را گرفتندى و منت بر جان نهادندى همچنان خوانسالار فقر محمدى اوست ما بطفيل او ذوق مى كنيم و همگى شوق و ذوق ما از قدم مبارك اوست».
«روزى در خدمت شيخ اكابر بسيار نشسته بودند از ناگاه از دور حضرت مولانا پيدا شد، شيخ برخاست و با جميع اكابر استقبال مولانا كرده همانا كه بر كنار صفه بنشست، شيخ بسيار تكلف كرد كه البته بر سر سجاده نشيند، فرمود كه نشايد به خدا چه جواب گويم گفتا تا در نيمه سجاده حضرت مولانا نشيند و در نيمه ديگر بنده، گفت نتوانم شيخ گفت سجادهاى كه به خداوندگار بكار نيايد بما نيز نشايد سجاده را درنورديد و بينداخت» همچنانكه شيخ صدر الدين در حرمت مولانا مىكوشيد او نيز شيخ را عظيم حرمت مىنهاد، به روايت جامى «جماعتى از خدمت مولوى التماس امامت كردند و خدمت شيخ صدر الدين قونوى نيز در آن جماعت بود گفت ما مردم ابداليم به هر جاى كه مىرسيم مىنشينيم و مىخيزيم، امامت را ارباب تصوف و تمكين لائقند به خدمت شيخ صدر الدين اشارت كرد تا امام شد، فرمود من صلى خلف امام تقى فكانما صلى خلف نبى». در موقع وفات حسام الدين چلبى از مولانا پرسيد كه «نماز شما را كه گزارد، فرمود كه شيخ صدر الدين». از حكاياتى كه ظاهرا در ايام مخالفت واقع شده اينست كه افلاكى روايت مىكند «مولانا با جميع اصحاب بسوى زاويه شيخ صدر الدين مىرفتند، چون نزديكتر رسيدند قائم مقام بيرون آمد كه شيخ در گوشه نيست، خداوندگار فرمود خمش كن اينقدر از شيخت نياموختى كه چيزى را كه از تو نپرسند نگوئى، از آنجا درگذشتند و به مدرسهاى كه در آن حوالى بود درآمدند نه چندان معارف و معانى فرمود كه توان گفت. بعد فرمود كه اصحاب را معلوم است كه ما اينجا چون آمديم مقصود كلى آن بود كه اين بقعه بيچاره بزبان حال بحضرت ذو الجلال مىناليد كه چند پوست پوست آخر روزى بمعانى دوست مشرف نشوم».
قطب الدين محمود شيرازى
قطب الدين محمود بن مسعود بن مصلح كازرونى شيرازى[30] (634- 710) از خاندان علم و دانش بود و پدر[31] و عم او در طب دستى قوى داشتند و به مداواى بيماران مىپرداختند و او خود نيز در اوائل حال بجاى پدر در بيمارستان شغل كحالى داشت و از آن پس در طلب علم طب و فهم مشكلات قانون بخراسان مسافرت گزيده به خدمت عدهاى از دانشمندان رسيد و در قزوين بمجلس درس نجم الدين ابو الحسن على بن عمر دبيران معروف به كاتبى[32] (المتوفى 675) پيوست تا اينكه در آن مجلس با استاد بزرگ خواجه نصير الدين محمد طوسى اتفاقا آشنا گرديد و ملازمت او اختيار كرد و معروف چنانست كه او در رصد مراغه يكى از دستياران خواجه بود[33] ولى نام او در مقدمه زيج ايلخانى كه انشاء خواجه نصير الدين است مذكور نيست.
قطب الدين در بسيارى از فنون اسلامى خاصه حكمت و شعب آن از الهى و طبيعى و طب و رياضى استادى ماهر بود و تأليفات او در رياضى و حكمت حائز اهميت بسيار و از آن جمله شرح حكمة الاشراق و شرح كليات قانون و نهاية الادراك و تحفه شاهى و درة التاج همواره مطمح نظر علما بوده است.
قطب الدين بممالك روم مسافرت كرد[34] و يكچند قاضى شهر سيواس بود و معين الدين پروانه بعلم و دانش وى اعتقاد داشت و در شهر قونيه او را با مولانا اتفاق ديدار افتاد.
افلاكى در شرح اين ملاقات گويد «روزى قطب الدين شيرازى به زيارت مولانا آمده سؤال كرد كه راه شما چيست؟ فرمود كه راه ما مردن و نقد خود را به آسمان بردن تا نميرى نرسى چنانكه صدر جهان گفت تا نمردى نبردى. قطب الدين گفت آه! دريغا! چكنم، فرمود كه همين چكنم پس آنگاه در سماع آمد و اين رباعى فرمود:
گفتم چكنم گفت همينكه چكنم | گفتم به ازين چاره ببين كه چكنم | |
رو كرد بمن گفت كه اى طالب دين | پيوسته برين باش برين كه چكنم | |
قطب الدين هماندم مريد شد» و اين روايت مىرساند كه قطب الدين در پيشگاه عظمت مولانا سر تسليم پيش آورد ولى همين حكايت را مؤلف الجواهر المضيئه[35] تقريبا بهمين صورت نقل كرده و از آنجا برمىآيد كه قطب الدين براى امتحان مولانا آمده و آخر هم ارادت نياورده است، اينك روايت الجواهر المضيئه:
«قصده الشيخ قطب الدين الشيرازى الامام المشهور صاحب شرح مقدمة ابن الحاجب و المفتاح للسكاكى فلما دخل عليه و جلس عنده سكت عنه زمانا و الشيخ لا يكلمه ثم بعد ذلك ذكر له حكاية قال مولانا جلال الدين كان الصدر جهان عالم[36] بخارى يخرج من مدرسته و يتوجه الى بستان له فيمر بفقير على الطريق فى مسجد فيسأله فلم يتفق انه يعطيه شيئا و اقام على ذلك مدة سنين كثيرة فقال الفقير لاصحابه القوا على ثوبا و اظهروا انى ميت فاذا مرّ الصدر جهان فاسألوا لى شيئا فلما مرّ الصدر جهان قالوا يا سيدى هذا ميت فدفع له شيئا من الدراهم ثم نهض الفقير و القى الثوب عنه فقال له الصدر جهان لو لم تمت ما اعطيتك شيئا فلما فرغ مولانا جلال الدين من حكايته خرج الشيخ قطب الدين على وجهه و ذلك ان الشيخ جلال الدين فهم عن الشيخ قطب الدين انه جاء ممتحنا له» و ظاهرا روايت اخير بصواب نزديكتر باشد[37].
فخر الدين عراقى
فخر الدين ابراهيم بن شهريار[38] (600- 688) اصلا از همدان است و بهمين مناسبت در اشعار عراقى تخلص مىكرد و او پس از تحصيل كمال بنا به روايت دولتشاه دست ارادت در دامن شيخ شهاب الدين سهروردى زد و به روايت صحيحتر بارقه عشقى بر جان وى تافت و سر درراه طلب نهاد تا در مولتان به خدمت شيخ بهاء الدين زكرياى مولتانى رسيد و مدت 25 سال، يعنى از سنه 641 تا 666 كه سال وفات شيخ مذكور است، نزد او بسر مىبرد و پس از آن ظاهرا بسبب مخالفت اصحاب و كسان شيخ بهاء الدين با وى بر سر خلافت بعزم حج سفر گرفت و در شهر مكه[39] و مدينه چند قصيده بنظم آورد و بممالك روم آمد و در محضر شيخ صدر الدين قونوى بتحصيل اصول عرفان مشغول گرديد و كتاب فصوص و فتوحات را از تأليفات محيى الدين بدرس مىخواند و در اثناء درس فصوص كتاب لمعات[40] را كه از مهمات كتب عارفانهايست كه بر اصول محيى الدين تأليف شده مدون ساخت و بر شيخ بگذرانيد. در ايام اقامت قونيه عراقى شهرتى حاصل كرد و معين الدين پروانه به او ارادت مىورزيد و در شهر توقات براى او خانقاهى بنياد نهاد و بعد از گرفتارى و قتل پروانه بدست اباقا خان (675) ناچار از بلاد روم بمصر و شام پناه برد و در مصر بمقامات ارجمند نائل آمد و آخرالامر بشام درگذشت و در صالحيه مدفون گرديد.
عراقى با مولانا جلال الدين على التحقيق ديدار كرده چه قطعنظر از اشتراك طريقه و ذوق شاعرى چنانكه گذشت رشته دوستى و يگانگى مولانا با صدر الدين استاد عراقى پيوسته شده بود و اين دو استاد با يكديگر آميزش داشتند و در مجالس سماع امرا و بزرگان قونيه حضور بهم مىرسانيدند، جاى ترديد نيست كه عراقى در اين مجالس حاضر بوده و از روش فكر و معانى مولانا بهره مىبرده و افلاكى اين حكايت را در ارتباط عراقى با مولانا نوشته است.
«روزى در مدرسه سماعى عظيم بود و خدمت شيخ فخر الدين عراقى كه از عارفان زمان بود در آن ساعت حالتى كرده خرقهاش افتاده مى گشت و بانگها مىزد همانا كه حضرت مولانا در گوشه ديگر سماع مى كرد و خدمت مولانا اكمل الدين طبيب با جميع اكابر و علما نگاهداشت مىكردند، بعد از سماع اكمل الدين گفت كه اى خداوندگار راستين شيخ فخر الدين عراقى بعد از اين خوابهاى خوش خواهد ديدن اگر سر اينسو كند و خسبد آخرالامر ملحوظ نظر عنايت گشته به اجازت آن حضرت معين الدين پروانه شيخ فخر الدين عراقى را بجانب توقات روانه كرده خانقاهى عالى جهت او عمارت فرمود و شيخ خانقاه شد و پيوسته شيخ فخر الدين در سماع مدرسه حاضر شدى و دائما از عظمت مولانا گفتى و آهها زدى و گفتى او را كما ينبغى هيچكس ادراك نكرد و در عالم غريب آمد و غريب بود و غريب رفت».
شيخ نجم الدين رازى
نجم الدين ابو بكر عبد اللّه بن محمد مشهور به دايه[1] المتوفى 654 از مردم رى و يكى از خلفاء نجم الدين كبرى است كه تربيت او از طرف نجم الدين به خليفه بزرگ او مجد الدين بغدادى واگذار شده بود و در موقع هجوم مغل[2] كه هركس توانائى داشت فرار برقرار اختيار مىكرد او هم از خراسان بهمدان گريخت و چون از آمدن تاتار خبر شد با بعضى از شاگردان خود باردبيل و آخرالامر بروم پناه برد و علاء الدين كيقباد مقدم او را گرامى داشت و شيخ نجم الدين كتاب مرصاد العباد را كه از بهترين كتب تصوفست بزبان فارسى و آن را سحر مطلق توان خواند[3] در آن ملك به رشته تحرير كشيد و او با شيخ صدر الدين و مولانا آميزش داشت و تنها اين حكايت در باب رابطه او با مولانا در نفحات الانس بنظر رسيده و اينك ذكر مى شود:
«گويند كه وقتى در يك مجلس جمع بودند[4] نماز شام قائم شد، از وى التماس امامت كردند در هر دو ركعت سوره قل يا ايها الكافرون خواند، چون نماز تمام كردند مولانا جلال الدين رومى با شيخ صدر الدين بر وجه طيبت گفت كه ظاهرا يكبار براى شما خواند و يكبار براى ما».
بهاء الدين قانعى طوسى
بهاء الدين احمد بن محمود قانعى طوسى هم از كسانى است كه از بيم مغل ترك وطن گفته خود را ببلاد روم افكنده اند و او در ايام شهريارى علاء الدين كيقباد بروم افتاد و در آن ناحيت حشمتى و حرمتى تمام يافت و بمدح علاء الدين كيقباد و غياث الدين كيخسرو و عز الدين كيكاوس روز مى گذاشت و تاريخ سلاجقه بنام سلجوقنامه و كليله و دمنه را بنظم كشيد و او با مولانا ديدار مىكرد و شرح يكى از مجالس او بدين قرار است:
«روزى مولانا در مدرسه مبارك نشسته بود از ناگاه ملكالشعرا امير بهاء الدين قانعى كه خاقانى زمان بود با جماعتى اكابر به زيارت مولانا درآمدند، قانعى گفت كه سنائى را دوست نمى دارم از آنكه مسلمان نبود، فرمود بچه معنى او مسلمان نبود گفت از براى آنكه آيات قرآن مجيد را در اشعار خود ثبت كرده است و قوافى ساخته حضرت مولانا به حدت تمام قانعى را درهم شكسته فرمود كه خمش كن چه جاى مسلمانى كه اگر مسلمانى عظمت او را ديدى كلاه از سرش بيفتادى، مسلمان توئى و هزاران همچون تو او از كونين مسلم بود» و گويند كه قانعى مولانا را مرثيت گفته است.
سراج الدين ارموى
قاضى سراج الدين ابو الثناء محمود بن ابو بكر ارموى[5] (594- 682) از اجله علماء قرن هفتم و از شاگردان كمال الدين يونس[6] بشمار است و تأليفات چند در اصول فقه و دين و منطق بدو منسوب مىباشد كه از همه مشهورتر كتاب مطالع الانوار است و قطب الدين رازى[7] شرحى مفصل بر آن نوشته و آن شرح ساليان دراز محل مراجعه علما بوده و طلاب آن را بدرس مىخواندهاند.
سراج الدين قسمت اخير عمر خود را در قونيه بسر مىبرد و طبعا با مولانا معاشرت داشت ولى در اول حال منكر مقامات او بود و آخر انكار باقرار كشيد و ما يكى از داستانهاى او را با مولانا و ابياتى كه بر سر قبر وى خوانده است در فصول سابق مندرج ساختهايم.
صفى الدين هندى
صفى الدين محمد بن عبد الرحيم هندى[8] (644- 715) به سال 567 از مولد خود (بلاد هند) بيمن رفت و از آنجا عزيمت حج كرد و پس از انجام حج بمصر و آخر كار بروم آمد و در قونيه به خدمت قاضى سراج الدين رسيد و نزد او بتحصيل پرداخت و به سال 685 كه (بقيه از ذيل صفحه 126) سه سال از مرگ استادش گذشته بود بدمشق رفت و مدرس اتابكيه و ظاهريه گرديد و در همان شهر وفات يافت:
صفى الدين از علماء بزرگ و دانشمندان اواخر قرن هفتم و اوائل قرن هشتم محسوبست و كتاب نهاية الوصول الى علم الاصول و زبدة الكلام فى علم الكلام از تأليفات او مىباشد و او در قونيه به خدمت مولانا رسيد و يكى از منكران معجب بود و مولانا در حق او فرمود كه «هزار گبر رومى را مسلمان كردن از آن سهلتر كه صفى الدين را صفائى بخشيدن كه لوح روح او چون روى مشقهاى كودكان سياه و تاريك گشته است» و اين حكايت راجع بوى در مناقب افلاكى ديده مى شود.
«مولانا صفى الدين هندى كه علامه زمان بود و در مدرسه پنبهفروشان مدرس بود، گويند مردى بود پارسا و متدين مگر روزى بر بام مدرسه رفته بود و وضو مىساخت و طلبه علم گرداگرد او حلقه زده از ناگاه آواز رباب بگوش او رسيده گفته باشد كه اين رباب چندانكه رفت بيشتر شد و بدعت از سنت گذشت در منع آن چاره بايد كردن» و افلاكى روايت مىكند كه او بوسيله سلطان ولد پس از لابهها بمريدى پذيرفته گرديد.
شيخ سعدى
شيخ استاد سعدى شيرازى[9] (م 694) كه بجهت عظمت مقام و شهرتى كه در ادبيات فارسى دارد مستغنى از تعريف و وصف است هم با مولانا معاصر بوده و او را در ضمن سفرها با مولانا اتفاق ديدار افتاده و سند اين مطلب دو روايت است: يكى روايت افلاكى و آن متضمن سبب و مقدمه ملاقات مولاناست با شيخ سعدى و ديگر روايت مؤلف عجائب البلدان كه تا حدى تفصيل اين ملاقات را متضمن مىباشد و مؤيد روايت افلاكى تواند بود و روايت افلاكى اينست:
«ملك شمس الدين هندى كه ملك ملك شيراز بود رقعهاى به خدمت اعذب- الكلام الطف الانام شيخ سعدى اصدار كرده و استدعا نموده است كه غزلى غريب كه محتوى معانى عجيب باشد بفرستى تا غذاى جان خود سازم، شيخ سعدى غزلى از آن مولانا كه در آن ايام بشيراز برده بودند و او بكلى ربوده آن شده بنوشت و آن غزل اينست[10]:
هر نفس آواز عشق مىرسد از چپ و راست | ما بفلك مىرويم عزم تماشا كراست | |
و در آخر رقعه اعلام كرد كه در اقليم روم پادشاهى مبارك قدم ظهور كرده است و اين نفحات مر او راست ازين بهتر غزلى نگفتهاند و نيز نخواهند گفتن مرا هوس آنست كه به زيارت آن سلطان بديار روم روم و روم را بر خاك پاى او بمالم تا معلوم ملك باشد همانا كه ملك شمس الدين آن غزل را مطالعه كرده از حد بيرون گريهها كرد و تحسينها داده مجمعى عظيم ساخته بدان غزل سماعها كردند و تحف بسيار به خدمت شيخ سعدى شكرانه فرستاد و آن بود كه عاقبتالامر شيخ سعدى به قونيه رسيده به دستبوس آن حضرت مشرف گشته ملحوظ نظر عنايت مردان شده» و روايت مؤلف عجائب البلدان[11] چنين است: «گويند كه شيخ اهل طريقت مصلح الدين سعدى شيرازى در اوقات سياحت بشهر مولانا رسيد و در موضعى كه ميانه آن و خانقاه مولانا مسافتى بود فرود آمد و روزى در صدد آن شد كه بر طريقه او غزلى بسرايد اين مصرع بگفت[12]
«سرمست اگر درآئى عالم بهم برآيد» |
و راه سخن بر وى بسته گشت و مصراع دوم را بنظم نتوانست آورد، پس در مجلس سماع به خدمت مولانا رسيد اولين سخن كه بر زبان مولانا گذشت اين بود:
سرمست اگر درآئى عالم بهم برآيد | خاك وجود ما را گرد از عدم برآيد | |
تا بآخر غزل و شيخ سعدى دانست كه آنچه مولانا مىگويد از غلبه حالست و عقيدت او بصفاء باطن وى بيفزود». اين دو روايت كه از منابع قديم بما رسيده ثابت مى كند كه ميانه اين دو بزرگ ملاقاتى دست داده و نتيجه آن حسن اعتقاد سعدى بمولانا بوده است ليكن اين غزل سعدى:
از جان برون نيامده جانانت آرزوست | زنّار نابريده و ايمانت آرزوست | |
كه سراپا طعن و تعريض[13] و ظاهرا جواب اين غزل[14] مولانا باشد:
بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست | بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست | |
ممكن است در جزء اخير اين روايات يعنى اعتقاد سعدى بمولانا خدشه اى وارد سازد چنانكه اختلاف طريقه اين دو نيز شاهد اين مدعا تواند بود.
علاوه بر اين روايت افلاكى تا حدى محل اشكال است، چه ملك شمس الدين هندى[15] در اين روايت هيچكس نتواند بود مگر شمس الدين حسين صاحبديوان فارس كه پس از انقراض آل سلغر از طرف ايلخانان مغل اين سمت يافت و بنابراين او ملك ملك فارس نبوده و ناچار بايد اين عنوان را مبالغهآميز فرض كرد و نيز تاريخ نصب او به صاحبديوانى مطابق[16] نص و صاف مصادف بوده است با سنه 671 و اين اگرچه با زندگانى مولانا و سعدى مباينتى ندارد ليكن چون افلاكى در ذيل همين روايت نقل مىكند كه شمس الدين بسيف الدين باخرزى[17] معتقد بود و اين غزل را نزد او فرستاد و سيف الدين در سنه 658 وفات يافته، پس در آن تاريخ شمس الدين صاحبديوان و اصطلاح افلاكى ملك ملك فارس نبوده و بايد در سخن او بنوع ديگر تصرف كرد[18] و تأويلى قائل شد تا صدر و ذيل روايت با يكديگر متناقض نباشد.
گذشته از آنكه به فحواى اين روايت بايد تصور كرد كه سعدى پس از بازگشت از سفرهاى خود و توطن در شيراز بار ديگر مسافرتى بروم كرده و اين سخن اگرچه از روى اقوال گذشتگان[19] در باب ملاقات او با اباقا خان و همام الدين شاعر معروف در تبريز بدست مىآيد و از اين دو بيت سعدى:
دلم از خطه شيراز بكلى بگرفت | وقت آنست كه پرسى خبر از بغدادم | |
هيچ شك نيست كه فرياد من آنجا برسد | عجب ار صاحبديوان نرسد فريادم | |
نيز مستفاد است كه او از احوال ملك فارس پس از انقراض اتابكان دلخوش نبوده و عزم سفرى داشته است[20] ليكن قطعى نبودن آن اسناد كه متضمن ملاقات او با همام و اباقا خان است و مدائحى كه در حق انكيانو[21] و سوغونجاق نويان شحنگان مغل در پارس دارد كه مؤيد اقامت او در شيراز مىباشد داستان سفر دوم سعدى را متزلزل مى سازد.
و اين همه اشكال از آنجا ناشى است كه براى مسافرت دومين سعدى اسناد قوى در دست نيست و در اين دو روايت ذكر شاعرى و بسماع نشستن مولانا به ميان آمده كه بموجب آن بايد ملاقات او با سعدى پس از سنه 642 يعنى اولين تاريخ[22] توجه مولانا بسماع و شعر بوقوع پيوسته باشد.
با آنهمه اگرچه سال ملاقات مولانا و سعدى بتحقيق معلوم نيست و گفتار افلاكى هم خالى از اشكال نمىباشد نظر بتوافق روايت او با گفته مؤلف عجائب البلدان كه بالقطع و اليقين مأخذ و سند ديگرى جز مناقب افلاكى در دست داشته در ملاقات اين دو بزرگ بهآسانى ترديد نتوان كرد.
فصل هفتم- شهرياران و امراء معاصر
مولانا در كشور روم با چند تن از شهرياران سلجوقى كه در آن ملك بالاستقلال يا از جانب مغل به پادشاهى و فرمانروائى نشسته بودند، همعصر بود و پادشاهان سلجوقى كه از قديم بعلماء و دانشمندان و مشايخ دين و پيران طريقت ارادت مىورزيدند نظر به قدمت خاندان و شهرت پدر و عظمت شخصى رعايت جانب مولانا را از فرائض مىدانستند و در حد امكان رسوم خدمت را مراعات مىنمودند.
حمله ناگهانى مغل و قتل و غارت شهرها و سقوط دولت جهانگير خوارزمشاهى و عاقبت عبرتآميز محمد خوارزمشاه كه در نظر مردم و به عقيده وعاظ و محدثان يكى از امارات غضب الهى و آيات آخر الزمان و سبب آن فرط بىاعتنائى مردم بحدود شريعت و رعايت سنت و اعراض آنان از فرائض و سنن آسمانى بود، بالطبيعه مسلمين را متنبه گردانيد و به خداپرستى و عبادت و حرمت مشايخ دين كه با قواى غيبى سروكار دارند، متوجه ساخت و بر اثر آن امرا و سلاطين هم در نتيجه اعتقاد قلبى يا بنا بر نگهدارى و حفظ تمايلات عامه اهل مملكت خود به پيشروان تصوف و زهاد و علماء بيش از پيش حرمت مىنهادند و بعجز و نياز با ايشان سلوك مىكردند.
مغل پس از جنگ كوسهداغ[23] كه بين غياث الدين كيخسرو و بايجونويان واقع و به هزيمت غياث الدين منجر گرديد بممالك روم دست تطاول دراز كردند و به عادت خود داد قتل و غارت دادند و مردم آن ناحيت به وحشت و اضطراب افتادند و از اين تاريخ ببعد پادشاهان سلجوقى روم دستنشانده مغولان بودند و ناچار براى حفظ مملكت و جان و خاندان خود به هر گونه قوه مادى و معنوى متوسل و متشبث مىگرديدند.
بنا بهآنچه از روايات ولدنامه و افلاكى مستفاد مىشود پادشاهان سلجوقى روم همگى بمولانا ارادت داشتهاند و از اين ميانه سلطان عز الدين كيكاوس (643- 655)و ركن الدين قلج ارسلان (655- 664) به خدمت او نيز رسيده و در مجالس سماع حاضر مىشدهاند. امرا و وزراء آن عهد كه از مشرب ذوق و تصوف بهرهاى داشتند و صحبت مشايخ را فوز عظيم مىشمردند در اوان فرصت بحضور مولانا مشرف مىشدند و پادشاهان را نيز به خدمت او راغب مىساختند چنانكه «در اوايل حال مگر سلطان روم عز الدين كيكاوس از عظمت ولايت مولانا غافل بود، روزى شمس الدين اصفهانى را كه وزير او بود اعتراض نمود كه دم بدم بحضرت مولانا چرا تردد مىكنى و از آن بزرگ چه ديدهاى كه در مشايخ زمان نيست.
صاحب شمس الدين در جواب سلطان دلائل بسيار بيان كرده چنانكه سلطان را داعيه زيارت آن حضرت شد» و بر حسب روايت افلاكى عز الدين كيكاوس يكى از مريدان مولانا بود و برادرش سلطان ركن الدين كه در سلطنت با وى شريك و سهيم بود معتقد مولانا شد و حلقه بندگى و ارادت در گوش كشيد و او را پدر ساخت ولى آخرالامر روى از آن قبله معرفت بگردانيد و مريد مردى مرتاض و زاهدى مترسم موسوم بشيخ بابا گرديد «و در طشت خانه بنياد سماع كرده باكرام تمام شيخ باباى مريدى را آوردند و سلطان كرسى نهاده بر پهلوى تخت خود بنشاند، همانا كه چون حضرت مولانا از در درآمد سلام داد و بكنجى فروكشيد، بعد از تلاوت قرآن مجيد معرفان فصلها خوانده سلطان اسلام رو بحضرت مولانا كرد و گفت تا معلوم خداوند و مشايخ و علماى كبار باشد كه بنده مخلص شيخ بابا را پدر خود ساختم و او مرا به فرزندى قبول كرد.
مولانا گفت: ان سعدا لغيور و انا اغير من سعد و اللّه اغير منا فرمود كه اگر سلطان او را پدر خود ساخته ما نيز پسر ديگر گيريم نعره بزد و پابرهنه روان شد» و افلاكى بنا بر عادت خود در نقل كرامات مولانا سبب قتل سلطان ركن الدين را كه بتحريك پروانه صورت گرفت همين اعراض مولانا مىپندارد كه بعد از اين مجلس به چند روز «امرا دعوت كرده اتفاق نموده سلطان را بهآن شهر طلب نمودند تا در دفع تاتار مشورتى كنند برخاست و بحضرت مولانا آمد تا استعانت خواسته برود، فرمود اگر نروى به باشد. چون اخبار دعوت متواتر شد ناچار عزيمت نمود. چون به آقشهر رسيد در خلوتى درآورده زه كمان در گردنش كردند در آن حالت كه وقتش تنگ شد و مىتاسانيدند فرياد مىكرد و مولانا مولانا مىگفت» و مطابقروايت او مولانا باشراف استغاثه او را دريافت و اين غزل را فرمودن گرفت:[24]
نگفتمت مرو آنجا كه آشنات منم | درين سراى فنا چشمه حيات منم | |
و در پى غزل ديگر فرمود:
نگفتمت مرو آنجا كه مبتلات كنند | به يك نظر هدف ناوك بلات كنند | |
و حادثه قتل سلطان ركن الدين در سلجوقنامه ابن بىبى[25] بتفصيل مسطور و سبب اصلى آن خلاف باطنى معين الدين پروانه با سلطان بوده است.
از امرا و وزراء روم جلال الدين قراطاى[26] و تاج الدين معتز[27] و صاحب شمس الدين اصفهانى كه ذكر او گذشت و از مريدان برهان الدين محقق و وزيران توانا و مقتدر عهد مولانا بود نسبت بدان استاد حقيقتشناس خضوع و بندگى تمام داشتند و از همه افزونتر معين الدين پروانه بمولانا اختصاص داشت.
معين الدين سليمان بن على مشهور به پروانه[28] ابتدا مكتبدار بود ولى بجهت هوش و كياست بمقامات بلند فائز آمد و چندين سال در ممالك روم برسم نيابت فرمانروا بود و اگرچه خاندان سلجوقى نام سلطنت داشتند ليكن در معنى جميع كارها حتى عزل و نصب همان شهرياران بى تصويب و موافقت پروانه صورت نمى گرفت و از فرط عقل و زيركسارى كه داشت بزرگان و پيران سلجوقى سر بر خط فرمانش نهاده بودند چنانكه همين زيركى سبب هلاك او شد و اباقا خان او را بجهت آنكه باطنا با پادشاه مصر ركن الدين بيبرس معروف به بند قدار (658- 676) همدست شده و او را بممالك روم خوانده و بر ضدّ مغولان كه با آنان دم دوستى مىزد برانگيخته بود پس از واقعه ابلستان[29] و شكست مغولان از لشگر مصر به سال 675 بقتل رسانيد و مغولان به سكه از وى رنجيده بودند گوشت او را خوردند و اباقا نيز از گوشت وى مقدارى تناول كرد.
معين الدين در ايام حكومت و وزارت خود ممالك روم را تحت ضبط و اداره درآورد و راهها را از متغلبان امن نمود و جهت مشايخ خانقاهها بنا كرد و مدارس بنياد نهاد و بارباب معرفت رغبت داشت و كتاب جامع الاصول[30] را از شيخ صدر الدين سماع كرده بود و همو جهت فخر الدين عراقى در توقات خانقاهى ساخت و او را بشيخى نصب كرد و بيش از همه بحضرت مولانا رسم بندگى اظهار مىكرد و اغلب به مدرسه مولانا مى آمد و از خطابات شيرين و كلمات جانافروز آن حكيم سخنآفرين بهرهمند مىگرديد و بدين جهت قسمتى از كتاب فيه ما فيه كه ملخصى از مجالس مولاناست خطاب بهمين پروانه مىباشد.
و او علاوه بر حضور[31] در مجالس وجوه نياز به خدمت مولانا مى فرستاد وسماعهاى[32] گران مىداد و مولانا در آن بزمها تشريف حضور ارزانى مىفرمود و اهل قونيه از ارادت پروانه به پيشگاه آن بزرگ راستين بهرهور مىشدند و در قضاياى مهم كه رخ مىداد دست در دامن شفاعت او مىزدند و مولانا رقعهاى به پروانه فرستاده تقاضاى گذشت و همراهى مىنمود چنانكه «عاملى را از محبان آن حضرت در يغما مال قوى زيانمند شد و قريب دو سه هزار دينار وامدار گشت و طافت ادا كردن آن نداشت برخاست و با عيال خود بحضرت مولانا آمده كه عنايت و شفاعتنامه درين باب به پروانه نويسد تا مگر به چيزى صلح كند يا مهلتى بدهد، فى الحال رقعه بفرستاد. پروانه گفته باشد كه اين قضيه بديوان تعلق دارد در جواب او فرمود نوشتن كه حاشا حاشا كه ديوان بحكم سليمانست نه آنكه سليمان بحكم ديوان و پروانه را نام سليمان بود، بشاشت عظيم نمود و ذمت عامل را از آن وام برى كرد» و نيز «در شهر قونيه واقعهاى هائل واقع شد، تمامت اهل قونيه نزد مولانا آمدند تا عنايتنامه پيش معين الدين پروانه نويسد، چون به خدمت مولانا عرضه داشتند مكتوبى در استغفار و شفاعتگرى ارسال فرمود چون پروانه رقعه را بديد فرمود كه اين مهم بولد صدرو تعلق دارد تا او نيز حاضر شود، در جواب رقعه پروانه فرمود نوشتن كه مقصود درويشان آنست كه يكرو باشد و اين معنى صد رو دارد، رقعه را بر ديده ماليده اهالى شهر را خلاص داد.
با آنكه اكابر و اعيان عهد مولانا را بزرگ مىداشتند و رسوم بندگى در آن حضرت بجا مىآوردند ولى مولانا بيشتر نشست و خاست با فقرا و درويشان مىكرد و هرگز فريفته خداونديهاى[33] عاريت و مناصب ناپايدار نبود و الا بقدر ضرورت و براى انجام وظيفه هدايت با اين طبقات آميزش نمىفرمود و شرح اين قضيه در فصل آتى كه به سيرت و روش مولانا تعلق دارد مذكور خواهد گرديد.
فصل هشتم- صورت و سيرت مولانا
مولانا مردى بوده است زردچهره و باريك اندام و لاغر[34] چنانكه «روزى بحمام درآمده بود و بچشم ترحم بجسم خود نظر مىكرد كه قوى ضعيف گشته است. فرمود كه جميع عمر از كسى شرمسار نگشتهام اما امروز از جسم لاغر خود بهغايت خجل شدم» و با زردى روى و لاغرى «بهغايت فرى و نورى و مهابتى» داشت و چشمهاى او سخت تند و جذاب و پرشور بود و «هيچ آفريده بچشم مبارك او نيارستى نظر كردن از غايت حدت لمعان نور و قوت شور بايستى كه همگان از آن لمعان نور چشم دزديدندى و به زمين نگاه كردندى».
لباس او در ابتدا دستار دانشمندانه و رداى فراخآستين بود[35] و پس از تبديل طريقت و اتصال بشمس فرجى كبود مى پوشيد و دستار دخانى بر سر مىنهاد و تا آخر عمر اين كسوت را مبدل نساخت.
از نظر سيرت و اخلاق مولانا ستوده اهل حقيقت و سرآمد ابناء روزگار بود. تربيت اصلى او كه در محيط پاك مذهبى و عرفان با مراقبت پدرى دانا و بزرگمنش چون سلطان العلماء بهاء ولد دست داد شالده و بنياد محكمى بود كه مولانا پايه اخلاق خود را بر روى آن استوار گردانيد و بعد از آنكه قدم در جاده سلوك نهاد و دست در دامنمردان خدا زد چراغ دل را از آن زيت معرفت كه ذخيره و ميراث پدر بود روشن ساخت.
كمال مولانا در جنبه علمى و احاطه او بر اقوال ارباب حكمت و شرائع و تتبع و استقصاء كلمات و احوال اولياء و ارباب مراقبت بدان هوش فطرى و تربيت اصلى منضم گرديده او را باقصى درجات اخلاق و مدارج انسانيت رسانيد و در آخر كار عشق بنيادسوز شمس الدين آتش در كارگاه هستى وى زد و او را از آنچه سرمايه كينهتوزى و بدنيتى و اصل هرگونه شرّ است يعنى حس شخصيت و انفراد و رياست مادى فارغ دل كرد و گوشكشان بجانب جهان عشق و يكرنگى و صلحطلبى و كمال و خير مطلق كشانيد و پرده غيريت[36] و رنگ را كه مايه جنگ است از پيش چشم او برداشت تا خلق عالم را از نيك و بد و جزو خود ديد و دانست كه:
جزو درويشند جمله نيك و بد | هركه او نبود چنين درويش نيست[37] | |
و بدين جهت در زندگانى او اصل صلح و سازش با تمام ملل و مذاهب برقرار شد و با همه يكى گشت و مسلم و يهود و ترسا را به يك نظر مىديد و مريدان را نيز بدين مىخواند چنانكه «روزى در سماع گرم شده بود و مستغرق ديدار يار گشته حالتها مىكرد ناگاه مستى بسماع درآمده شورها مىكرد و خود را بيخودوار بحضرت مولانا مىزد ياران و عزيزان او را رنجانيدند، فرمود كه شراب او خورده است شما بدمستى مىكنيد، گفتند او ترساست گفتا او ترساست چرا شما ترسا نيستيد سر نهاده مستغفر شدند» و اين مطلب يعنى صلح و يگانگى با ملل يكى از اصول مولاناست كه خود بدان عمل كرده و در آثار خود[38] بخصوص در مثنوى خلق عالم را بدان خوانده است.
همين حالت صلح و يگانگى كه در نتيجه عشق و تحقيق حاصل شده بود مولانا را بردبارى و حلم و تحمل عظيم بخشيد بهطورىكه در ايام زندگانى با آن همه طعن وتعريض و ناسزا كه خصمان كوردل مى گفتند هرگز جواب تلخ نمىداد و به نرمى و حسن خلق آنان را براه راست مى آورد.
وقتى نزد سراج الدين قونوى تقرير كردند[39] «كه مولانا گفته است كه من با هفتاد و سه مذهب يكىام، چون صاحب غرض بود خواست كه مولانا را برنجاند و بىحرمت كند يكى را از نزديكان خود كه دانشمند بزرگى بود بفرستاد كه بر سر جمع از مولانا بپرس كه تو چنين گفتهاى اگر اقرار كند او را دشنام بسيار بده و برنجان آن كس بيامد و برملا سؤال كرد كه شما چنين گفتهايد كه من با هفتاد و سه مذهب يكى ام، گفت گفتهام، آنكس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز كرد، مولانا بخنديد و گفت با اين نيز كه تو مىگوئى يكىام». علم و دانش و مقامات معنوى را مولانا به صفت تواضع[40] كه ز گردنفرازان نكوست آراسته بود و با مردم از وضيع و شريف بتواضع رفتار مىفرمود و ابدا ذرهاى كبر و خويشتنپرستى در اعمال او ظاهر نمىشد و در اين كار ميانه پير و برنا و مؤمن و كافر فرق نمىنهاد «مگر راهبى دانا در بلاد قسطنطنيه آوازه حلم و علم مولانا شنيده بود و بطلب مولانا به قونيه آمده راهبان شهر او را استقبال كرده معزز داشتند، راهب التماس زيارت آن حضرت كرد اتفاقا در راه مقابل رسيده سى كرت به خداوندگار سجده كرد، چون سر برمىداشت مولانا را در سجده مىديد، گويند مولانا سى و سه بار سر بدو نهاد: راهب فريادكنان جامهها را چاك زده گفت اى سلطان دين تا اين غايت چه تواضع و چه تذلل كه با همچون من بيچاره مىنمائى، فرمود كه چون حديث
طوبى لمن رزقه اللّه مالا و جمالا و شرفا و سلطانا فجاد بماله و عف فى جماله و تواضع فى شرفه و عدل فى سلطانه
فرموده سلطان ماست با بندگان حق چون تواضع نكنم و كمزنى چرا ننمايم و اگر آن را نكنم چه را شايم و كرا شايم و بچه كار آيم، فى الحال راهب با اصحاب خود ايمان آورده مريد شد و فرجى پوشيد، چون مولانا به مدرسه مبارك آمد فرمود كه بهاء الدين امروز راهبى قصد كمزنى ما كردى تا آن مسكنت را از ما بربايد و للّه الحمد كه بتوفيق احدى و معاونت احمدى در كمى و كمزنى ما غالب شديم چه آن تواضع و كمزنى و مسكنت از ميراث حضرت محمديانست و اين غزل را فرمود:
آدميى آدميى آدمى | بسته دمى زانكه نيى آن دمى | |
آدميى را همه در خود بسوز | زان دميى باش اگر محرمى | |
كم زد آن ماه نو و بدر شد | تا نزنى كم نرهى از كمى» | |
و «بعضى از اخلاق حميده آن حضرت آن بود كه بهر آحادى و طفلى و پيرزنى تواضع كردى و تذلل نمودى و سجدهكنان را سجده كردى چه اگر نيز كافر بودى مگر روزى قصابى ارمنى مصادف مولانا شده هفت بار سر بنهاد و او نيز بوى سر نهاد» و اينگونه تواضع نسبت به يكى از خارج مذهبان خاصه در عهدى كه شمشير صليبيان از خون مسلمانان رنگين بود آنهم از يكى از پيشوايان دين بىاندازه مايه شگفتى و حيرت است.
مولانا با آنكه مورد نظر پادشاهان و امراء روم بود و اين طبقه ديدار او را به آرزو مى خواستند بيشتر با فقرا و حاجتمندان مىنشست و اكثر مريدانش از طبقات پست و فرومايه بودند و او هرچند كه بر پادشاهان در مى بست و عز الدين كيكاوس و امير پروانه[41] را به خود بار نمىداد پيوسته بقصد اصلاح و تربيت گمنامان و پيشهوران را بصحبت گرم مى داشت و براه خير و طريق راستى هدايت مىفرمود چندانكه رفتار او سبب انكار دشمنان گرديد و گفتند «مريدان مولانا عجائب مردمانند اغلب عامل و محترفه شهرند.
مردم فضلا و دانا اصلا گرد ايشان كمتر مىگردند، هركجا خياطى و بزازى و بقالى كه هست او را بمريدى قبول مىكنند» ولى مولانا بدين سخنان گوش فرا نمىكرد و پرتو تربيت از ناقصان باز نمىگرفت و معترضان را به جوابهاى دلپذير اقناع مىفرمود و مىگفت «اگر مريدان من نيك مردم بودندى خود من مريد ايشان مى شدم از آنكه بد مردم بودند به مريديشان قبول كردم تا تبديل يافته نيكو شوند» برخلاف غالب صوفيان هنگامه جوى كه از گدائى يا از نذور و فتوح مريدان و اغنيا يا از اوقاف خانقاهها امرار معاش مى نمودند و مريدان خود را نيز در همين راه كه عاقبت به تنپرورى و بيكارى مىكشيد سير مىدادند. مولانا همواره ياران و طالبان را بكسب و كار مىخواند و بيكاران و سايهنشينان را سخت بيقدر و منزلت مى شمرد و مى گفت «اللّه اللّه كه جميع اوليا در توقع و سؤالى را جهت ذلّ نفس و قهر مريد گشاده كرده بودند و رفع قنديل و حمل زنبيل را روا داشته و از مردم منعم بر موجب وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً* زكات و صدقه و هديه و هبه قبول مىكردند ما از (آن) در سؤال را بر ياران خود بستهايم و اشارت رسول را بجاى آورده كه استعفف عن السؤال ما استطعت تا هريكى بكد يمين و عرق جبين خود امّا بكسب امّا به كتابت مشغول باشند و هركه از ياران ما اين طريقت نورزد پولى نيرزد» و خود او نيز از وجوه فتوى و حقالتدريس[42] زندگانى مىكرد و ابدا خويش را آلوده منت كسان نمىفرمود و از دنيا و دنياوى استغناى عظيم داشت و هرچه بدست مىآمد بر فقرا و بيچارگان تفرقه مىساخت و باهل مدرسه مىبخشيد و خود به كمترين وجهى كه از وجوه فتوى بدست مىآمد در مى ساخت و هرگاه كه در خانه قوتى نبود مسرور مىشد[43] كه امروز خانه ما بمنازل انبياء شبيه است.
شرم و حياى او بىاندازه بود و هرگز راضى نمىشد كه مردم چه دور و چه نزديك بدانند كه مولانا بديشان احسانى كرده و رعايتى فرموده و نسبت بطالب علمان مدرسه خود عادت چنان داشت «كه در زير نمد هريكى بيست امّا سى عدد و امّا ده عدد نقد لايق هريكى مى نهاد، چون فقها درمىآمدند و نمد را برمى داشتند تا گردافشانى كنند درمها ريخته مىشد حيران مىشدند و تعطف و تلطف او را سر مىنهادند» و هرگاه ياران بجهت حرمت مولانا از صدر مجالس يا حمام[44] كسى را به حركت مجبور مىنمودند و ازفرط خجلت و شرمزدگى از آنجا بيرون مى رفت.
با آنهمه علم و دانش كه به شهادت آثار در مولانا سراغ داريم او هرگز گرد نخوت و كبر عالمانه و به خودبنديهاى اقطاب نمىگشت و با كمال فروتنى طالب حق بود و حتى در ايام خردسالى كه آتش زندگانى در تاب و رغبت به شهرت و برترى بسيار است «علما و اكابر و دانشمندان را در بحث ملزم مىكرد و باز تلطف نموده خود را ملزم مىكرد و بلطف تمام سؤالها مىكرد و جوابها مىگفت و هرگز در اثناى بحث كسى را لانسلم نمى گفت، ايشان غلبه مىكردند و لا نسلم مىگفتند و منعها مىكردند» و مولانا مىفرمود «چون ايشان به سال از من بزرگترند بر روى ايشان لا نسلم چون گويم».
صفت[45] وفا را خوش مى داشت و هرگاه سوگند ياد مى كرد «بحق وفاى مردان» مى گفت. برياضات و مجاهدتهاى سخت هرگز مريدان را وادار نمى ساخت و چله برآوردن[46] و نظائر آن را نمى پسنديد و منسوخ مى دانست و از آن منع مىكرد و چنانكه مسلك او است ترك علاقه را مهم مى شمرد ولى هرگز بترك مباشرت ماديات نمى خواند بلكه در صورت حصول استقرار نفس و ترك علاقه مباشرت امور مادى و جسدى را يكى از طرق كمال مىدانست. پيوسته عمر خود را در راه تهذيب اخلاق و اصلاح جامعه صرف مى كرد و بهر طريق كه براى نيل بدين مقصود نافع است تشبث مىجست و از هيچكس در اظهار طريقه و عقيده خود محابا نداشت و با همان پشت گرمى كه به خورشيد[47] حقيقت داشت بىهيچ بيم و ترسى يكتنه در برابر اهل ظاهر بقدم جد ايستاد و به وحدت و يگانگى و رفع اختلاف و ترك صورت و توجه بمعنى و سازش با همه مذاهب و عشق بجمال و كمال مطلق دعوت كرد و گفت:
هين صلا بيمارى ناسور را | داروى ما يكبهيك رنجور را | |
او از حيث اخلاق و خيرخواهى خلق به بزرگترين انبيا و اوليا و مردان خدا و خدمتگزاران عالم انسانيت شبيه است و از روى حق و راستى مىتوان او را در رديف بزرگترين راهنمايان بشر قرار داد.
_______________________________________________
[1] ( 1)- براى اطلاع از احوال او رجوع كنيد بنفحات الانس و تاريخ گزيده، چاپ عكسى( صفحه 791).
[2] ( 2)- شرح اين واقعه به بيانى بليغ و عبارتى رائق در مقدمه مرصاد العباد مذكور است، كسانى كه مائلند از تأثير حمله مغل در دلهاى ايرانيان آن روز آگاه شوند بدان مقدمه مراجعه نمايند، مرصاد العباد، طبع تهران 1312( صفحه 8- 16).
[3] ( 3)- اين كتاب بنص مؤلف بتاريخ رمضان 618 در قيصريه آغاز شده و بتاريخ شنبه اول رجب 620 موقعى كه مؤلف در سيواس اقامت داشت به پايان رسيده است، رجوع كنيد بمرصاد العباد( صفحه 15 و 311).
[4] ( 4)- يعنى مولانا جلال الدين و صدر الدين قونوى و شيخ نجم الدين رازى.
[5] ( 1)- رجوع كنيد بطبقات الشافعية، تأليف تاج الدين ابى نصر عبد الوهاب سبكى، جلد پنجم، طبع مصر( صفحه 155).
[6] ( 2)- كمال الدين موسى بن ابى الفضل يونس( 551- 639) از ائمه علماء اسلام و اعاجيب روزگار بود ابتداء نزد پدر خود رضى الدين ابى الفضل( 508- 576) بتحصيل فقه پرداخت. سپس در سال 571 ببغداد رفت و در مدرسه نظاميه اقامت گزيد و نزد مدرسين آن مدرسه علم مىآموخت و از آنجا بموصل آمد و بتدريس مشغول گرديد و يكى از جمله شاگردان او اثير الدين مفضل بن عمر الابهرى( المتوفى 663) مىباشد( كه خود از اجله حكماء اسلام است و كتاب هدايه كه ميبدى و ملا صدرا شرح كردهاند از كتب اوست).
كمال الدين در علوم اسلامى از قبيل اصول و فقه و خلاف و حديث و تواريخ و نيز در منطق و حكمت طبيعى و الهى و فن كلام و علوم رياضى استادى متبحر بود، مسلمين نزد وى علوم شرعى تعليم مىگرفتند و يهود و نصارى توراة و انجيل مىخواندند و مشكلات آن دو را از وى مىپرسيدند و اقرار داشتند كه هيچكس بدين خوبى از عهده شرح رموز توراة و انجيل برنمىآيد.
براى اطلاع از تاريخ زندگانى او رجوع كنيد بوفيات الاعيان، جلد دوم، طبع ايران( صفحه 256- 259) و طبقات الشافعية، جلد پنجم، طبع مصر( صفحه 158- 162).
[7] ( 1)- قطب الدين محمد بن محمد بويهى رازى( المتوفى 766) از علماء قرن هشتم و از زمره شاگردان قطب الدين و علامه حلى( المتوفى 726) بشمار است، در ورامين رى ولادت يافت و نزد غياث الدين محمد بن خواجه رشيد الدين( المقتول 736) كه شرح شمسيه و مطالع را بنام وى تأليف كرده مكانتى بسزا داشت و پس از قتل وى بشام رفت و مشهور گرديد و عمر وى همانجا به پايان رسيد، كتاب محاكمات و شرح شمسيه و مطالع از معروفترين آثار اوست، رجوع كنيد به بغية الوعاة، طبع مصر( صفحه 389) و مجالس المؤمنين، طبع ايران( صفحه 332) و روضات الجنات، جلد سوم، طبع ايران( صفحه 532- 535).
[8] ( 2)- براى اطلاع از احوال او رجوع كنيد به طبقات الشافعية، طبع مصر، جلد پنجم( صفحه 240).
[9] ( 1)- براى اطلاع مفصل از احوال شيخ سعدى و اقوال مختلفى كه مورخين درباره زندگانى او دارند رجوع كنيد به مقدمهاى كه فاضل محترم آقاى عبد العظيم قريب تأليف و بضميمه گلستان بطبع رسانيدهاند.
[10] ( 1)- تمامى اين غزل را در كليات شمس، طبع هند( صفحه 152) توان يافت.
[11] ( 2)- اين سخن را مؤلف روضات الجنات از عجائب البلدان نقل مىكند، روضات الجنات، مجلد چهارم، طبع ايران( صفحه 200).
[12] ( 3)- اين غزل در كليات سعدى است و در ضمن غزليات موسوم به بدايع موجود است و مولانا جلال الدين هم غزلى بدين وزن و رديف و قافيت نظم فرموده و آن اينست:
اى آنكه پيش حسنت خور بىقدم درآيد | در خانه خيالت شايد كه غم درآيد | |
رجوع كنيد بكليات شمس، طبع هند( صفحه 311).
[13] ( 1)- مانند اين ابيات از همين غزل:
بر درگهى كه نوبت ارنى همىزنند | مورى نهاى و ملك سليمانت آرزوست | |
مردى نهاى و خدمت مردى نكردهاى | و آنگاه صف صفه مردانت آرزوست | |
فرعونوار لاف انا الحق همىزنى | وانگاه قرب موسى عمرانت آرزوست | |
و اين غزل را نيز جزو كليات شمس با مختصر تفاوت و اضافهاى در ابيات( صفحه 196) بطبع رسانيدهاند و گمان مىرود كه اين غزل از سعدى باشد ولى بعضى اختلافات كه در اين غزل مشهود مىشود مخالف اين نظر نيست چه نظائر آن در اشعار شعراى ايران بسيار اتفاق افتاده است.
يادآورى مىكنيم كه اين بيت
« بر درگهى كه نوبت ارنى همىزنند» |
در كليات شمس بدين صورت ضبط شده:
بر درگهى كه نوبت هب لى همىزنند | مورى نهاى و ملك سليمانت آرزوست | |
و اين صحيحتر است چه ارنى مناسب موسى و هب لى مناسب سليمان و اشاره است به آيه\i هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ\E كه در قرآن از گفته سليمان وارد شده و ارنى اشاره است به آيت ديگر از گفته موسى\i رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ.\E
و باوجود آنكه اين غزل از شيخ سعدى باشد تناسب وزن و قافيت و رديف دليل آن نيست كه آن را به مجابات غزل مولانا و در طعن آن بزرگ سروده باشد و بىشبهت اين احتمالى ضعيف است كه با نصوص روايات برابرى نتواند كرد و نيز حكايت بوستان.
شنيدم كه مرديست پاكيزهبوم | شناسا و رهرو در اقصاى روم | |
( بوستان، طبع بمبئى 1309، صفحه 128) درباره مولانا سروده نشده است، چه آن اخلاق كه شيخ سعدى از آن مرد نقل مىكند با آنچه از زندگانى و اخلاق مولانا جلال الدين مىدانيم به هيچروى سازش ندارد و سعدى نيز برتر از آنست كه به كاملان و واصلان الهى تهمت بندد و از روى غرض سخن راند.
[14] ( 2)- بقيه اين غزل را كه از غزلهاى دلكش و لطيف است در كليات شمس( صفحه 171- 172) بخوانيد.
[15] ( 1)- چه از روى اشعار معلوم مىگردد كه وى را با ابن شمس الدين ارتباطى بوده و در حق او مدائحى شيوا پرداخته است كه از آن جمله قصيدهايست بمطلع ذيل:
احمد اللّه تعالى كه علىرغم حسود | خيل باز آمد و خيرش بنواصى معقود | |
و اين قصيده را در كشمكشهاى ديوانيان پارس با يكديگر و نصب شمس الدين حسين بار ديگر بمشاغل ديوانى و بازگشت او از عراق بشيراز سروده و در اشاره بنصب و بازگشت او گفته است:
خبر آورد مبشر كه ز بطنان عراق | وفد منصور همىآيد و رفد مرفود | |
پارس را حاكمى از غيب فرستاد خداى | پارسايان را ظلى بسر آمد ممدود | |
شمس دين سايه آفاق و جمال اسلام | صدر ديوان و سر خيل و سپهدار جنود | |
صاحب عالم عادل حسن الخلق حسين | آنكه در عرصه گيتى است نظيرش مفقود | |
و در قصيده ديگر او را امير مشرق و مغرب مىخواند:
عادل عالم امير شرق و غرب | سرور آفاق شمس الدين حسين | |
و اين خطاب نظر بقدرت و نفوذ شمس الدين است و شعرا نظير اين تعبيرات بسيار دارند و با گفته افلاكى درباره او( ملك ملك فارس) تناسب دارد و شمس الدين حسين ما بين سنه 685 و 690 بقتل رسيد.
و در تاريخ وصاف ذكر شمس الدين محمد بن مالك كه صاحب ثروت جهان بود و در شهور سنه ست و سبعين و ستمائة بانفراد و استبداد ممالك فارس را صاحب مقاطعه شد و در سنه تسع و تسعين و ستمائة در بيغوله انزوا و مقام ابتلا وجه چاشت و شامى از معاونت بندهزادگان خود مىيافت و نيز ذكر يكى از ديوانيان موسوم بشمس الدين ملك ديده مىشود كه در قصائد سعدى ذكر آنان نرفته است.
براى اطلاع از احوال اين سه تن رجوع كنيد بجلد دوم از تاريخ وصاف.
[16] ( 2)- تاريخ وصاف، جلد دوم در ذيل تاريخ اتابكان فارس.
[17] ( 3)- شيخ سيف الدين باخرزى المتوفى 658 از خلفاء نجم الدين كبرى است، رجوع كنيد بتاريخ گزيده، چاپ عكسى( صفحه 789 و 791) و نفحات الانس جامى.
افلاكى نقل مىكند« گويند ملك شمس الدين از جمله معتقدان شيخ عالم قطب الحق سيف الدين باخرزى بود غزل را در كاغذى بنوشته با ارمغانيهاى غريب به خدمت فرستاد تا شيخ در سر آن غزل چه گويد، جميع اكابر بخارا در خدمت شيخ حاضر بودند، چون شيخ آن غزل را به فراغت تمام و امعان نظر مطالعه نمود نعره بزد و بيخود شورها كرد و جامهها دريد و فريادها كرد و بعد از آن فرمود كه:
زهى مرد نازنين زهى شهسوار دين | زهى قطب آسمان زهى رحمت زمين | |
الحق غريب سلطانى كه در عالم ظهور كرده است حقا و ثم حقا كه كافه مشايخ ماضى كه صاحب مكاشفه بودند در حسرت چنين مردى بودند از حضرت حق جل و علا تمنى مىبردند كه بدين دولت رسند ميسرشان نشد و آن سعادت بآخر زمانيان روى نمود چنانكه فرمود:
مردى كه قوم پيشين در خواب جستهاند | آخرزمانيان را كرده است افتقاد | |
( بيت از مولاناست)
اللّه اللّه چاروق آهنين بايد پوشيدن و عصاى آهنين بكف گرفتن و بطلب آن بزرگ رفتن» و مىگويد يكى از پسران سيف الدين بنام مظهر الدين در قونيه به خدمت مولانا رسيد و چندين سال اقامت نمود و باز بخارا شد و يكى ديگر از پسران وى در قونيه آسوده است و اين حكايت بر فرض صحت به اغراقات مخصوص افلاكى آميخته شده است.
[18] ( 1)- بدينطريق كه« ملك ملك فارس» عنوان شمس الدين در موقع حدوث اين حكايت نبوده بلكه افلاكى آن را از پيش خود نظر به وسعت نفوذ و اشتهار شمس الدين درين حكايت آورده باشد.
[19] ( 2)- داستان ملاقات او با اباقا خان در مقدمه كليات سعدى و ذكر ديدار كردن وى همام الدين را در حبيب السير مذكور است و محققين در چگونگى ملاقات او با ايلخان ترديد دارند.
[20] ( 1)- زيرا مقصود از صاحب ديوان درين قطعه علاء الدين عطا ملك جوينى است كه حاكم عراق عرب بود و بنابراين بايد اين عزيمت بعد از سفرهاى نخستين كه ما بين سنه 621 و 655 واقع شده اتفاق افتاده باشد.
و مؤيد اين احتمال و وقوع اين مسافرت اين غزل سعدى است كه در قسمت خواتيم( ظاهرا غزلهائى كه سعدى در آخر عمر نظم كرده) مىبينيم:
مىروم و ز سر حسرت بقفا مىنگرم | خبر از پاى ندارم كه زمين مىسپرم | |
مىروم بيدل و بىيار و يقين مىدانم | كه من دلشده زار نه مرد سفرم | |
جان من زنده بتأثير هواى لب تست | سازگارى نكند آب و هواى دگرم | |
پاى مىپيچم و چون پاى دلم مىپيچد | بار مىبندم و از بار فروبستهترم | |
آتش خشم تو برد آب من خاكآلود | بعد ازين باد بگوش تو رساند خبرم | |
هر نوردى كه ز طومار غمم باز كنى | حرفها بينى آلوده به خونجگرم | |
تو مپندار كه حرفى بزبان آرم اگر | تا به سينه چو قلم باز شكافند سرم | |
گر سخن گويم من بعد شكايت باشد | ور شكايت برم از دست تو پيش كه برم | |
گرچه در كعبه حضرت نبود نور حضور | همسفر به كه نمانده است مجال حضرم | |
گر به دورى سفر از تو جدا خواهم ماند | تو چنان دان كه همان سعدى كوتهنظرم | |
بقدم رفتم و ناچار بسر بازآيم | گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم | |
چنانكه ازين غزل روشن مىشود شيخ بسبب رنجش يكى از ياران يا پيوستگان و شايد يكى از بزرگان پارس در شيراز مجال قرار نديده و با دلى پر از شكايت كه از آن حرفى بزبان نمىآرد قصد مسافرت كرده ولى با آن شرط كه اگر( بقدم رفت بسر بازآيد) و علت اين مسافرت از روى همين غزل جز آنست كه در مقدمه گلستان( از آشفتگى اوضاع كشور پارس) بيان مىكند و ناچار راجع به سفرى ديگر است خاصه كه در آغاز سفرهاى نخستين على الظاهر شيخ بنام سعدى مشهور و نيز شاعر نبوده است، حال ببينيم كه شيخ تا كجا رفته و آيا بشرط خود وفا كرده است. غزل ديگر كه آنهم در خواتيم است به خوبى جواب اين سؤال را مىدهد، غزل اينست:
سعدى اينك بقدم رفت و بسر بازآمد | تا نگوئى كه ز مستى بخبر بازآمد | |
دل سوى خويشتن و خاطر شورانگيزش | همچنان ياوگى و تن بحضر باز آمد | |
فتنه شاهد و سودازده باغ و بهار | عاشق نغمه مرغان سحر بازآمد | |
سالها رفت مگر عقل و سكون آموزد | تا چه آموخت كز آن شيفتهتر بازآمد | |
خاك شيراز هميشه گل خوشبوى دهد | لاجرم بلبل خوشگوى دگر بازآمد | |
ميلش از شام بشيراز به خسرو مانست | كه به انديشه شيرين ز شكر بازآمد | |
جرمناكست ملامت مكنيدش كه كريم | بر گنهكار نگيرد چو ز در بازآمد | |
پيداست كه سعدى اين غزل را پس از غزل اول نظم كرده و بنابراين سعدى در سفر دوم تا شام رفته و محتملست كه از آنجا به آسياى صغير( ممالك روم) عزيمت كرده و مولانا را ديده باشد و بر فرض صحت اين حدس او ما بين 662- 672 دوره مسافرتهاى خود را تجديد كرده است. ناگفته نماند كه اين غزل در ضمن قصائد سعدى با مختصر تفاوتى ملاحظه مىشود كليات سعدى، چاپ بمبئى 1309 قمرى.
[21] ( 1)- انكيانو در سنه 667 از طرف اباقا خان شحنگى پارس يافت و سعدى در حق وى قصيدهاى دارد بدين مطلع:
بسى صورت بگرديده است عالم | وزين صورت بگردد عاقبت هم | |
سوغونجاق نوئين بار اول در سنه 670 و ديگربار به سال 677 برسيدگى امور پارس مأمور گرديد و سعدى اين قصيده درباره او گفته است:
بس بگرديد و بگردد روزگار | دل بدنيا در نبندد هوشيار | |
و در كليات سعدى، چاپ بمبئى 1309 اين قصيده را در مدح انكيانو پنداشتهاند ولى بدليل اين بيت:
دولت نوئين اعظم شهريار | باد تا باشد بقاى روزگار | |
احتمال مىرود كه درباره سوغونجاق نوئين گفته باشد.
[22] ( 2)- مطابق اسنادى كه در دست داريم ظاهرا مولانا پيش از ديدار شمس شعر نمىساخته است و اين مطلب از طرفى مشكل است ولى بملاحظه روايات از قبول آن چاره نيست.
[23] ( 1)- شرح اين واقعه را در مختصر تاريخ السلاجقه ابن بىبى، صفحه 236- 241 ملاحظه كنيد.
[24] ( 1)- و بنابراين دو غزل مذكور بايد به سال 664 منظوم شده باشد.
[25] ( 2)- صفحه 299- 303.
[26] ( 3)- براى اطلاع از احوال او رجوع كنيد بمختصر تاريخ السلاجقة، صفحه 213- 284.
[27] ( 4)- اين امير تاج الدين از مردم خوارزم است كه پهلوى مدرسه مولانا جهت خدمتكاران ابنيهاى ساخته است، افلاكى گويد« امير تاج الدين استدعا نمود كه جهت ياران دار العشاقى بنا كند مولانا فرمود:
ما قصر و چارطاق درين عرصه فنا | چون عاد و چون ثمود مقرنس نمىكنيم | |
جز صدر قصر عشق و در ان ساختن خلود | چون نوح و چون خليل مؤسس نمىكنيم | |
( كليات- در اين ساحت خلود) امير تاج الدين بيرون آمد و بسراى خود رفت و از مال جزيه سه هزار دينار با نواب خود ارسال كرد تا ياران بحمام دهند، مولانا قبول نفرمود كه ما از كجا و شنقصه دنيا از كجا، آخرالامر حضرت سلطان ولد را شفيع گرفته گفت مولانا رضا بيند كه پهلوى مدرسه عامره خانه چند درويشان( درويشانه ظ) جهت خدمتكاران عمارت كند به اجازت سلطان ولد خانها بنياد كردند» و نام اين امير در دو جا از مختصر تاريخ السلاجقة تاج الدين معتز است و در مناقب افلاكى معتبر خوانده مىشود.
[28] ( 5)- براى آگاهى از مجارى احوال او رجوع كنيد بمختصر تاريخ السلاجقة( صفحه 272- 320).
[29] ( 1)- تفصيل آن در مختصر تاريخ السلاجقة( صفحه 316- 318) مسطور است.
[30] ( 2)- افلاكى نقل مىكند« روزى پروانه از حضرت مولانا التماس نموده كه او را پند دهد و نصيحت فرمايد. زمانى متفكر مانده بود، بعد از آن سر برداشت و گفت اى امير معين الدين مىشنوم كه قرآن ياد گرفته گفت بلى. گفت ديگر شنيدهام كه جامع الاصول احاديث را از خدمت شيخ صدر الدين سماع كرده گفت بلى گفت چون سخن خدا و رسول خدا را مىخوانى و كما ينبغى بحث مىكنى و مىدانى و از آن كلمات بزرگوار پندپذير نمىشوى و بر مقتضاى هيچ آيت و حديثى عمل نمىكنى از من كجا خواهى شنيدن. پروانه گريان برخاست و در قدمهاى مولانا افتاد بعد از آن بعمل و عدلگسترى مشغول گشت».
[31] ( 3)- چنانكه از مناقب العارفين برمىآيد معين الدين پروانه در اغلب مجالسى كه مولانا يا ياران او تشكيل مىدادهاند حاضر مىشده است از آن جمله وقتى كمال الدين كابى در سنه 656 به قونيه آمد و مريد مولانا شد مجلس سماعى ترتيب كرد« جميع سلاطين و اكابر در آن مجلس حاضر بودند و معين الدين پروانه و نواب سلطان به موافقت من( كمال الدين راوى حكايت) ايستاده بودند مولانا قوالان را بگرفت و اين رباعى فرمود:
گرم آمد و عاشقانه و چست و شتاب | بر يافته روح او ز گلزار صواب | |
بر جمله فاضلان دوانيد امروز | در جستن آب زندگى قاضى كاب | |
و غزلى آغاز فرمود:
مرا اگر تو ندانى بپرس از شبها | بپرس از رخ زرد و ز خشكى لبها | |
و اين غزليست مطول».
[32] ( 1)- در مناقب العارفين آمده« شبى مولانا را دعوت نمود و سروران شريعت و طريقت حاضر بودند، چون از سماع فارغ شدند خوانى عظيم انداخته به اشارت پروانه در كاسه زرين كيسه پرزر زير برنج نهادند و آن كاسه را پيش مولانا نهاده دم بدم پروانه بتناول طعام ترغيب مىداد. مولانا بانگى بر وى زد كه طعام مكروه را در ظرف مكروه نهاده در پيش مردان آوردن از مصلحت دورست و للّه الحمد كه ما را ازين كاسها و كيسها فراغت كلى بخشيدهاند، سماع برخاست و اين غزل فرمود:
به خدا ميل ندارم نه به چرب و نه بشيرين | نه بدان كيسه پرزر نه بدان كاسه زرين | |
و اين حكايت هنوز در اوائل ظهور دعوت بوده است».
« در خانه پروانه روزى سماع بود مولانا شورهاى بىنهايت فرمود مگر سيد شرف الدين با پروانه به گوشه رفته بمساوى مشغول شد و او از سر ضرورت مىشنيد، فى الحال مولانا اين غزل را فرمود:
هذيان كه گفت دشمن ز درون دل شنيدم | پى من تصورى را كه بكرد هم بديدم | |
سگ او گزيد پايم بنمود بس جفايم | نگزم چو سگ من او را لب خويش را گزيدم | |
تو به رازهاى فردان نرسيده چو مردان | چه بدين تفاخر آرى كه بر از او رسيدم | |
در حال پروانه سر نهاده استغفار كرد و ديگر سيد شرف الدين را رو نداد».
[33] ( 1)- اصطلاح خداوندى عاريت ازين بيت مقتبس است:
ده خداوندى عاريت بحق | تا خداونديت بخشد متفق | |
مثنوى، دفتر چهارم، چاپ علاء الدوله( صفحه 397).
[34] ( 1)- افلاكى گويد« يكى از آن جماعت پروانه را گفته باشد حضرت مولانا از غايت رياضت قوى زردروى بود و حضرت سلطان ولد بهغايت سرخرويست» و در غزليات مولانا اشعار فراوان ديده مىشود كه مؤيد گفته افلاكى است مانند:
چو دو دست همچو بحرت بكرم گهر فشاند | رخ چون زرم زر آرد كه بگرد گاز گردد | |
هين خمش باش كه گنجيست غم يار و كسى | وصف آن گنج جز اين روى زراندود نكرد | |
آن زر سرخ و نقد طرب را بده كه من | رخسار زرد چون زرم از بيم و از اميد | |
نه كه بوى جگر سوختهام مىآيد | مدد اشك من و زردى رخسار مگير | |
ميكده است اين سر من ساغر مى گو بشكن | چو زر است اين رخ من زر به خروار مگير | |
و هيچ حاجت بآوردن شواهد نيست چه اكثر غزلها متضمن اين معنى مىباشد.
[35] ( 2)- رجوع كنيد به صفحه( 46 و 73) از همين كتاب و مناقب افلاكى.
[36] ( 1)- اين بيت مثنوى را بنظر بياوريد:
رنگ را چون از ميان برداشتى | موسى و فرعون دارند آشتى | |
[37] ( 2)- اين بيت جزو غزليست نغز و لطيف از آن مولانا كه مطلعش اينست:
عاشقان را جستجو از خويش نيست | در جهان جوينده جز او بيش نيست | |
[38] ( 3)- از جمله در ضمن حكايت موسى و شبان( مثنوى، دفتر دوم، چاپ علاء الدوله، صفحه 142) و فيل كه در خانه تاريك بود( مثنوى، دفتر سوم، صفحه 224) و نزاع چهار كس بجهت انگور( مثنوى، دفتر دوم، صفحه 187).
[39] ( 1)- نفحات الانس جامى.
[40] ( 2)- اشاره است بدين بيت بوستان:
تواضع ز گردنفرازان نكوست | گدا گر تواضع كند خوى اوست | |
[41] ( 1)- افلاكى نقل مىكند« روزى مولانا در صحن مدرسه سير مىفرمود و اصحاب بجمعهم ايستاده جمال آن سلطان را مشاهده مىكردند، فرمود كه در مدرسه را محكم كنيد، از ناگاه سلطان عز الدين با وزرا و امرا و نواب به زيارت مولانا آمدند، در حجره درآمد و خود را پنهان كرد، فرمود جواب دهيد تا زحمت ببرند آن جماعت مراجعت كردند» و هم روايت مىكند« روزى پروانه به زيارت مولانا آمده بود و حضرتش متوارى گشته امراى كبار چندانى توقف كردند كه عاجز شدند و البته روى بديشان ننموده» و اين سخن از روى اشاراتى كه در فيه ما فيه مشاهده مىگردد به صحت مقرونست( فيه ما فيه، طبع طهران، صفحه 51).
[42] ( 1)- مناقب افلاكى.
[43] ( 2)-« خدمت مولوى همواره از خادم سؤال كردى كه در خانه ما امروز چيزى هست اگر گفتى خيرست هيچ نيست منبسط گشتى و شكرها كردى كه للّه الحمد كه خانه ما امروز به خانه پيغمبر مىماند» نفحات الانس.
[44] ( 3)- افلاكى گويد« مولانا روزى بحمام درآمده بود همان لحظه باز بيرون آمده جامها پوشيده ياران سؤال كردند كه مولانا چرا زود بيرون آمد، فرمود كه دلاك شخصى را از كنار حوض دور مىكرد تا مرا جا سازد از شرم آن عرق كرده زود بيرون آمدم».
[45] ( 1)- به روايت افلاكى مولانا اين اشعار مثنوى را مىخواند:
مر سگان را چون وفا آمد شعار | رو سگان را ننگ و بدنامى ميار | |
بىوفائى چون سگان را عار بود | بىوفائى چون روا دارى نمود | |
حقتعالى فخر آورد از وفا | گفت من اوفى بعهد غيرنا | |
گر غلام هندوئى آرد وفا | دولت او مىزند طال بقا | |
مثنوى، دفتر سوم، چاپ علاء الدوله( صفحه 200) كه اين بيت اخير را ندارد.
[46] ( 2)- در مناقب العارفين آمده است« سلطان ولد در سن بيست سالگى از مولانا التماس نمود كه البته به خلوت درآيد و چهله برآورد، فرمود كه محمديان را خلوت و چهله نيست و در دين ما بدعتست. اما در شريعت موسى و عيسى عليه السلام بوده است و اين همه مجاهدات ما براى آسايش فرزندان و يارانست هيچ خلوتى محتاج نيست» بهطورىكه از اخبار مستفاد است مولانا قبل از ديدار شمس به رياضت و چلهنشينى معتقد بود و در خدمت برهان چند چله بداشت ولى شمس الدين وى را بمقام و اسرار معشوقى آگاه ساخت و بدان مرتبت رسانيد و مولانا ترك رياضت گفت و اين سخن كه افلاكى از مولانا نقل مىكند تقريبا شبيه است به گفته شمس« اين چلهداران متابع موسى شدند چون از متابعت محمد مزه نيافتند حاشا بلكه متابعت محمد بشرط نكردند از متابعت موسى اندكى مزه يافتند آن را گرفتند» مقالات شمس، نسخه عكسى، صفحه 114.
[47] ( 1)- اشاره است بدين ابيات:
هركه از خورشيد باشد پشتگرم | سخترو باشد نه بيم او را نه شرم | |
همچو روى آفتاب بىحذر | گشت رويش خصمسوز و پردهدر | |
هر پيمبر سخترو بد در جهان | يك سواره كوفت بر جيش شهان | |
رو نگردانيد از ترس و غمى | يكتن تنها بزد بر عالمى | |
مثنوى، دفتر سوم، چاپ علاء الدوله( صفحه 301).
[48] بديع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدين محمد(مولوى)، 1جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، 1366.
[1] ( 1)- مقصود از الهىنامه در مثنوى مولانا و مناقب العارفين بىشك حديقه سنائى است نه كتاب ديگر از انشاء سنائى و نه الهىنامه عطار چه اولا هيچيك از تذكرهنويسان كتابى بنام الهىنامه به سنائى نسبت ندادهاند ثانيا شرحى كه مولانا در اين ابيات:
اين دهان بستى دهانى باز شد | كو خورنده لقمهاى راز شد | |
گر ز شير ديو تن را وابرى | در فطام او بسى حلوا خورى | |
ترك جوشى كردهام من نيم خام | از حكيم غزنوى بشنو تمام | |
در الهىنامه گويد شرح اين | آن حكيم غيب و فخر العارفين | |
به الهىنامه احاله مىكند در اين ابيات حديقه ملاحظه مىشود:
آن نه بينى كه پيشتر ز وجود | كه ترا كرد در رحم موجود | |
روزيت داد نه مه از خونى | كرد كار حكيم بىچونى | |
در شكم مادرت همىپرورد | بعد نه ماه در وجود آورد | |
آن در رزق چست بر تو ببست | دو در بهترت بداد به دست | |
بعد از آن الف داد با پستان | روز و شب پيش تو دو چشمه روان | |
گفت كاين هر دوان همىآشام | كل هنيئا كه نيست بر تو حرام | |
چون نمودت فطام بعد دو سال | شد دگرگون تو را همه احوال | |
داد رزق تو از دو دست و دو پاى | زين بگير و از آن برو هر جاى | |
گر دو در بسته كرد بر تو رواست | عوض دو چهار در برجاست | |
زين ستان زان برو به پيروزى | گرد عالم همىطلب روزى | |
چون اجل ناگهان فراز آيد | كار دنيا همه مجاز آيد | |
بازماند دو دست و پا از كار | بدل چار بدهدت ناچار | |
در لحد هر چهار بسته شود | هشت جنت تو را خجسته شود | |
هشت در خلد بر تو بگشايند | حور و غلمان ترا به پيش آيند | |
و نيز اينكه مولانا گويد:\s\iُ آنچنان گويد حكيم غزنوى\z در الهىنامه گر خوش بشنوى\z كم فضولى كن تو در حكم قدر\z درخور آمد شخص خر با گوش خر\z\E\E
اشاره است بدين بيت حديقه:
تو فضول از ميانه بيرون بر | گوش خر درخور است با سر خر | |
ثالثا اغلب آنچه مولانا از سنائى نقل مىكند مأخذ آنها كتاب حديقه مىباشد كه در مثنوى مولانا و اصول افكارش تأثيرى بليغ دارد، گذشته از معانى و مضامين بسيار كه از حديقه اقتباس كرده و بدان اشارتى نفرموده است باوجود اين قرائن شبههاى نيست كه الهىنامه سنائى همان حديقه مىباشد، اما اينكه چرا مولانا كتاب حديقه را بدين اسم مىخواند گمان مىرود كه علاوه بر جهت تعظيم سبب آن اين است كه سنائى خويش را در بيت ذيل الهى ناميده است:
الهى نام خود كردم بدو نسبت كنم خود را | اگر هر شاعرى نسبت به بهمان و فلان دارد | |
و چون اين نام از جنبه عرفانى و استغراق سنائى در عشق اله عالم كاشف است مولانا هم كتاب حديقه را كه ديوان و مجموعه اسرار عرفان و توحيد است بنام( الهىنامه) يعنى نامهاى كه به الهى يا اله منسوب است مىخواند و با تصريح مولانا در هر دو مورد از ذكر الهىنامه بنام( حكيم غزنوى) شكى نخواهد بود كه الهىنامه فريد الدين عطار مقصود نيست.
[2] ( 1)- مقصود اين بيت است:
صبح شد اى صبح را پشت و پناه | عذر مخدومى حسام الدين بخواه | |
مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله( صفحه 47) و همين مطلب را افلاكى هم روايت مىكند.
[3] ( 1)- مناقب افلاكى و نفحات الانس.
[4] ( 2)- مولانا گويد:
مثنوى كه صيقل ارواح بود | بازگشتش روز استفتاح بود | |
مطلع تاريخ اين سودا و سود | سال هجرت ششصد و شصت و دو بود | |
مثنوى، دفتر دوم، چاپ علاء الدوله( صفحه 105).
[5] ( 3)- مناقب العارفين و نفحات الانس.
[6] ( 4)- در ولدنامه و مناقب العارفين مدت اين مصاحبت هم ده سال آمده و آن سهو است مگر ببعضى روايات كه وفات صلاح- را به سال 662 گرفتهاند و آن نيز بقوت مورد ترديد مىباشد.
[7] ( 5)- اشاره است بدين بيت:
شيخ كامل بود و طالب مشتهى | مرد چابك بود و مركب درگهى | |
مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله( صفحه 93).
[8] ( 1)- مجموعه يادداشتهاى آقاى كاظمزاده ايرانشهر.
[9] ( 2)- اين طبيبان حكيم اكمل الدين و حكيم غضنفر بودهاند، رجوع كنيد بشرح حال مولانا كه بانضمام مثنوى در بمبئى( 1340) بطبع رسيده است.
[10] ( 3)- اين تاريخ از ابيات ولدنامه كه در ذيل نوشته مىآيد مستفاد است:
بعد از آن نقل كرد مولانا | زين جهان كثيف پر ز عنا | |
پنجم ماه در جماد آخر | بود نقلان آن شه فاخر | |
سال هفتاد و دو بده به عدد | ششصد از عهد هجرت احمد | |
و تاريخ روز و اينكه وفات او در موقع غروب شمس واقع گرديد در شرح حال مولانا( ضميمه مثنوى طبع بمبئى 1340) منقول است و جزو اخير را جامى نيز در نفحات روايت مىكند و بنا بر اين مقدمات تمام مدت زندگانى مولانا 68 سال و سه ماه قمرى بوده زيرا ولادت او در ششم ربيع الاول 604 و وفات او در تاريخ مذكور واقع گرديده است.
و اينكه دولتشاه( تذكره دولتشاه، طبع ليدن، صفحه 200) و بتبع او مؤلف آتشكده و صاحب روضات الجنات( مجلد 4، صفحه 198) وفات مولانا را به سال 661 پنداشتهاند غلطى فاحش و سهوى عظيم است چه علاوه بر تصريح سلطان ولد كه گفته او در اين باب حجت است چنانكه در صفحه( 109) از همين كتاب گذشت نظم جلد دوم از مثنوى به سال 662 يعنى يك سال پس از تاريخ مذكور آغاز شده است و نيز مطابق اين روايت چون دولتشاه عمر مولانا را 69 سال مىشمارد( كه تقريبا صحيح است) مىبايست ولادت او به سال 592 اتفاق افتاده باشد و اين نيز بىگمان غلط و مخالف گفته خود دولتشاه است كه مولانا را در موقع ملاقات عطار( 610) يا( 617) طفل كوچك مىخواند.
[11] ( 4)- نفحات الانس.
[12] ( 1)- مجموعه يادداشتهاى آقاى كاظمزاده ايرانشهر كه در نسخه افلاكى كه مرجع اين ضعيف بوده بهواسطه افتادگى بعضى اوراق آن ديده نمىشود.
[13] ( 2)- نفحات الانس.
[14] ( 3)- اين حكايت در حاشيه كليات شمس كه متعلق بجناب آقاى حاج سيد نصر اللّه تقوى مىباشد و نسخه نفيسى است از مناقب افلاكى نقل شده است.
[15] ( 1)- ممكن است اين بيت اشاره باشد بدانچه جامى در نفحات الانس روايت مىكند كه مولانا فرمود« كه ياران ما ازين سو مىكشند و مولانا شمس الدين آن جانب مىخواند يا قومنا اجيبوا داعى اللّه ناچار رفتنى است».
[16] ( 2)- شرح آن در ولدنامه چنين است:
مردم شهر از صغير و كبير | همه اندر فغان و آه و نفير | |
ديهيان هم ز رومى و اتراك | كرده از درد او گريبان چاك | |
به جنازهاش شده همه حاضر | از سر مهر و عشق نز پى بر | |
اهل هر مذهبى برو صادق | قوم هر ملتى برو عاشق | |
كرده او را مسيحيان معبود | ديده او را جهود خوب چو هود | |
عيسوى گفته اوست عيسى ما | موسيى گفته اوست موسى ما | |
مؤمنش خوانده سرو نور رسول | گفته هست او عظيم بحر نغول | |
و حضور يهود و نصارى را در جنازه وى محمود مثنوىخوان در كتاب ثواقب روايت كرده و نيز در شرح حال مولانا( ضميمه مثنوى، طبع بمبئى 1340) مذكور است كه مسلمين از عيسويان و يهوديان پرسيدند كه شما را با مولانا چه تعلق بوده است، گفتند اگر مسلمانان را بجاى محمد بود ما را هم بجاى موسى و عيسى بود و اگر شما را پيشوا و مقتدى بود ما را هم همان بود كه قلب و فؤاد ما داند.
[17] ( 1)- نفحات الانس.
[18] ( 2)- مناقب افلاكى.
[19] ( 3)- سلطان ولد در اين باب گويد:
همچنان اين كشيد تا چل روز | هيچ ساكن نشد دمى تف و سوز | |
بعد چل روز سوى خانه شدند | همه مشغول اين فسانه شدند | |
روز و شب بود گفتشان همه اين | كه شد آن گنج زير خاك دفين | |
ذكر احوال و زندگانى او | ذكر اقوال و درفشانى او | |
ذكر خلق لطيف بىمثلش | ذكر خلق شريف بىمثلش | |
ذكر عشق خدا و تجريدش | ذكر مستى و صدق توحيدش | |
ذكر تنزيه او از اين دنيا | كلى رغبتش سوى عقبى | |
ذكر لطف و تواضع و كرمش | ذكر حال و سماع چون ارمش | |
محمود مثنوىخوان نقل مىكند كه در مجلس امير معين الدين شورشى عظيم بر پا شد و امير بدر الدين يحيى سينهچاك زد و اين رباعى برخواند:
كو ديده كه در غم تو غمناك نشد | يا جيب كه در ماتم تو چاك نشد | |
سوگند بروى تو كه از پشت زمين | مانند تو درون شكم خاك نشد | |
( ظاهرا چنين باشد: مانند تو اندر شكم خاك نشد) اهل مجلس ناله و زارى كردند و پروانه را بىاختيارى عظيم دست داد و بسيار بگريست و احسان بسيار به فقرا كرد و يكى اين رباعى انشاد نمود:
اى خاك ز درد دل نمىيارم گفت | كامروز اجل در تو چه گوهر بنهفت | |
دام دل عالمى فتادت در دام | دلبند خلائقت در آغوش به خفت | |
( و بيت اخير در نسخه ثواقب تأليف محمود مثنوىخوان بدين صورت بود:
دام دل عالميان فتادن بر دام | دلبند خلائقى در آغوش تو نهفت | |
و بقياس اصلاح شد).
[20] ( 1)- مناقب افلاكى.
[21] ( 2)- و دولتشاه گويد« درين روزگار رونق صومعه و خانقاه مولانا درجه اعلى دارد و مقصد زوارست و بر سر روضه مبارك مولانا على الدوام سفره مهيا و فرشها و روشنائيها مرتب است و اوقاف بسيار بر آن بقعه سلاطين روم مقرر داشتهاند( تذكره دولتشاه، طبع ليدن، صفحه 200- 201) و اكنون مرقد مولانا موزه اوقاف شده است.
[22] ( 1)- ثواقب محمود مثنوىخوان.
[23] ( 1)- چنانكه گويد:
خربطى ناگاه از خرخانهاى | سر برون آورد چون طعانهاى | |
كاين سخن پستست يعنى مثنوى | قصه پيغمبر است و پيروى | |
نيست ذكر و بحث اسرار بلند | كه دوانند اوليا زانسو سمند | |
از مقامات تبتل تا فنا | پايه پايه تا ملاقات خدا | |
مثنوى، دفتر سوم، چاپ علاء الدوله( صفحه 304).
و دوست دانشمند آقاى الفت اصفهانى وقتى مىگفت كه ممكن است مراد مولانا در اين ابيات شيخ صدر الدين و پيروان وى باشد.
[24] ( 1)- افلاكى روايت مىكند كه« در اواخر حال چون مولانا بسماع مباشرت مىفرمود شمس الدين ماردينى طلبك را بر فرق سر داشته گفتى حقا حقا تسبيح مىگويد و هركه مىگويد اين حرام است حرامزاده است» و اين شمس الدين يكى از فقها و قضاة حنفى بوده است.
[25] ( 2)- نفحات الانس جامى و مجالس المؤمنين.
[26] ( 3)- مقصود قطب الدين شيرازيست رجوع كنيد بروضات الجنات، جلد 3، صفحه 533 و جامع الاصول كتابيست در علم حديث تأليف ابى السعادات مبارك بن محمد معروف بابن الاثير المتوفى 606 كه صدر الدين آن را به يك واسطه از مؤلف سماع كرده بود و حاجى خليفه رسالهاى در حديث هم بنام جامع الاصول بصدر الدين نسبت مىدهد ولى در اينجا مقصود همان كتاب اولست.
[27] ( 1)- شيخ سعد الدين محمد بن المؤيد 587- 650 از اصحاب شيخ نجم الدين كبرى است و او را با محيى الدين عربى اتفاق مصاحبت افتاد، تصانيف او اكثر رمز و غير قابل حل است به فارسى و عربى اشعار دارد و حمد اللّه مستوفى وفات او را به سال 658 شمرده است.
[28] ( 2)- از مريدان و شاگردان شيخ صدر الدين بود، براى اطلاع از احوال او رجوع كنيد بنفحات الانس.
[29] ( 3)- مناقب افلاكى.
[30] ( 1)- نام او بهمين طريق در صدر مصنفات خود وى و اكثر كتب تواريخ مذكور است و اينكه نام وى را بعضى محمد گفتهاند سهو است، رجوع كنيد بروضات الجنات، جلد سوم طبع ايران( صفحه 533).
[31] ( 2)- قطب الدين در مقدمه شرح خود بر كليات قانون مىگويد« و كنت من اهل بيت مشهور بن بهذه الصناعة( طب) شغفت فى ريعان الشباب و حداثة السن بتحصيلها و الاحاطة بجملتها و تفصيلها فاكتحلت السهاد و تجنبت الرقاد الى ان حفظت المختصرات المشهورة و تيقنتها و شهدت المعالجات المتداولة و تحققتها و مارست كل ما يتعلق بالطب و الكحل من اعمال اليد كالسل و الفصد و التشمير و لقط الظفرة و السبل و غير ذلك الا القدح فانه لا يحسن منا كل ذلك عند والدى الامام ضياء الدين مسعود بن المصلح الكازرونى و كان باجماع اقرانه تغمده اللّه بغفرانه و اسكنه اعلى غرف جنانه بقراط زمانه و جالينوس اوانه و لما اشتهرت بالحدس الصائب و النظر الثاقب فى تعديل العلاج و تبديل المزاج رتبونى طبيبا و كحالا فى المارستان بشيراز بعد وفاة والدى و انا ابن اربع عشرة سنة و بقيت عليه عشر سنين» از روى اين گفته كه باختصار نقل شد تاريخ نصب قطب الدين به طبابت و كحالى سنه 648 بوده و وفات پدرش نيز على الظاهر در همين حدود اتفاق افتاده و او خود تا سال 658 طبيب بيمارستان بوده است و بعد ازين تاريخ درس كليات قانون را نزد عم خود كمال الدين ابى الخير بن مصلح كازرونى شروع نموده است.
[32] ( 1)- نجم الدين از خاندان دبيران قزوينست و از علماء معروف قرن هفتم و او در رصد مراغه يكى از دستياران خواجه نصير الدين بود. كتاب حكمة العين و رساله شمسيه در منطق كه بنام شمس الدين جوينى تأليف كرده از مشهورترين آثار اوست و اينكه قطب الدين در مجلس كاتبى با خواجه نصير ديدار كرد در سلم السموات تأليف ابو القاسم كازرونى ذكر شده و مؤلف روضات الجنات( جلد 3، صفحه 533) اين مطلب را از آن كتاب نقل كرده است ولى از مقدمه علامه بر شرح كليات قانون مىتوان استنباط كرد كه او خود بقصد استفاده بمحضر خواجه نصير الدين روى آورده است و اينك عبارت علامه« توجهت تلقاء مدينة العلم و شطر كعبة الحكمة و هى الحضرة العلية القدسية و السدة السنية الزكية الفيلسوفية الاستاذية النصيرية» و مؤيد آن گفته سيوطى است در بغية الوعاة، طبع مصر( صفحه 389) ثم سافر الى النصير الطوسى فقرا عليه و برع.
[33] ( 2)- روضات الجنات، جلد 4، طبع ايران( صفحه 510).
[34] ( 3)- ذكر مسافرت وى بممالك روم در مقدمه شرح كليات مشاهده مىشود و پس از آن در سنه 681 بعنوان رسالت از طرف سلطان احمد بجانب مصر سفر كرده است.
[35] ( 1)- الجواهر المضيئه، جلد دوم، طبع حيدرآباد( صفحه 124).
[36] ( 2)- و اين حكايت را در مثنوى( دفتر 6 چاپ علاء الدوله صفحه 142) بدينطريق نظم داده است:
در بخارا خوى آن صدر اجل | بود با خواهندگان حسن عمل | |
داد بسيار او عطاى بىشمار | تا به شب بودى ز جودش زر نثار | |
زر بكاغذ پارهها پيچيده بود | تا وجودش بود مىافشاند جود | |
مبتلايان را بدى روزى عطا | روز ديگر بيوگان را آن سخا | |
روز ديگر بر علويان مقل | با فقيهان روز ديگر مشتغل | |
روز ديگر بر تهىدستان عام | روز ديگر بر گرفتاران وام | |
شرط آن بد كه كسى ز او با زبان | زر نخواهد هيچ و نگشايد دهان | |
ليك خامش بر حوالى رهش | ايستاده مفلسان ديواروش | |
هركه كردى ناگهان سهوا سؤال | ز او نبردى زين گنه يك حبه مال | |
نوبت و روز فقيهان ناگهان | يك فقيه از حرص آمد در فغان | |
كرد زاريها ولى چاره نبود | گفت هر نوعى نبودش هيچ سود | |
روز ديگربار كو پيچيده پا | پاكش اندر صف قوم مبتلا | |
تختهها بر ساق بست از چپ و راست | تا برد آن شه گمان كاشكستهپاست | |
ديدش و بشناختش چيزى نداد | روز ديگر رو بپوشيد از لباد | |
تا گمان آيد كه نابيناست او | در ميان اعميان برخاست او | |
پس بديد او و ندادش هيچچيز | از گناه و جرم گفتن آن عزيز | |
چونكه عاجز شد ز صد گونه مكيد | چون زنان او چادرى بر سر كشيد | |
در ميان بيوگان رفت و نشست | سر فرود افكند و پنهان كرد دست | |
هم شناسيد و ندادش صدقهاى | در دلش آمد ز حرمان حرقهاى | |
رفت پس پيش كفنخواهى پگاه | كه بپيچم در نمد نه پيش راه | |
هيچ مگشا لب نشين و مىنگر | تا كند صدر جهان اينجا گذر | |
بو كه بيند مرده پندارد بظن | زر در اندازد پى وجه كفن | |
هرچه بدهد نيمهاى بدهم به تو | همچنان كرد آن فقير كديهخو | |
در نمد پيچيد و در راهش نهاد | معبر صدر جهان آنجا فتاد | |
چند زر انداخت بر روى نمد | دست بيرون كرد از تعجيل خود | |
گفت با صدر جهان چون بستدم | اى ببسته بر من ابواب كرم | |
گفت ليكن تا نمردى اى عنود | از جناب ما نبردى هيچ سود | |
باختصار نقل شد.
[37] ( 1)- چه افلاكى در غالب اين موارد سخن بيرون از دائره تحقيق مىراند و نظر او در كتاب خود ترويج طريقه و عقيده مولويانست و اين نظر با گفته سيوطى درباره قطب الدين« لا يحمل هما و لا يغير زى الصوفية» بغية الوعاة، طبع مصر( صفحه 290) منافات ندارد زيرا ممكن است قطب الدين به پيرى ديگر ارادت ورزيده باشد، گذشته از آنكه داشتن لباس تصوف دليل درويشى نيست.
[38] ( 2)- براى اطلاع از احوال وى رجوع كنيد بتاريخ گزيده، چاپ عكسى( صفحه 822) و نفحات الانس و تذكره ميخانه، طبع لاهور( صفحه 27- 48) و تذكره دولتشاه، طبع ليدن،( صفحه 210- 218) و آتشكده و هفت اقليم و مجمع الفصحاء، جلد اول، طبع ايران( صفحه 339).
[39] ( 1)- دو قصيده بمطالع ذيل در وصف مكه گفته است:
اى جلالت فرش عزت جاودان انداخته | گوى در ميدان وحدت كامران انداخته | |
حبذا صفحهاى بهشت مثال | كه بود آسمانش صف نعال | |
و چند قصيده هم در مدينه بنظم آورده است.
[40] ( 2)- اين كتاب بر طريقه سوانح تأليف احمد غزالى( التوفى 520) تأليف شده و بس فصيح و شورانگيز افتاده و عبد الرحمن جامى( المتوفى 898) آن را به فارسى شرح كرده و اشعة اللمعات ناميده است.
[41] بديع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدين محمد(مولوى)، 1جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، 1366.
[1] ( 1)- نسخه اصلى اين كتاب نفيس در كتابخانه قونيه محفوظ است و آن مشتمل است بر 119 صفحه بطول 20 و بعرض 15 سانتيمتر و رسم الخط و روش املا گواهى مىدهد كه در زمانى نزديك بقرن هفتم نوشته شده است، ولى نظر بهآنكه متصدى تأليف اين كتاب يادداشتهاى منظم و كاملى در دست نداشته اولا غالب عبارات مقطوع و بريده و نامرتبط واقع گرديده، ثانيا قسمتى از مطالب تكرار شده و چون پارهاى از اين مكررات نسبت به سابق يا لاحق خود كاملتر يا ناقصتر مشاهده مىشود مىتوان احتمال داد كه اصل يادداشتها بوسيله دو كس يا چند كس تهيه شده، ليكن مؤلف و جامع آنها دقت و مراقبت صحيحى در نظم و ترتيب آنها ننموده است چنانكه خواننده بهيكبار مطالعه از مزايا و فوائد اين كتاب برخوردار نمىگردد و ناچار بايد چند مرتبه با امعان و انعام نظر در مدت متوالى از آغاز تا به انجام مطالعه كند. علاوه بر بىنظمى تأليف در موقع صحافى هم بعضى از اوراق اصل پس و پيش افتاده اسباب تشويش خاطر مىگردد. گذشته از همه اينها چون اكثر مطالب كتاب مربوط است بجزئيات زندگانى و افكار مولانا و شمس الدين بالضروره كسانى كه از تاريخ حيات اين دو بزرگ و تعليمات عقلى آنان اطلاع كافى ندارند از خواندن مقالات حظ وافى نمىبرند، ولى پس از آگاهى لازم خويش را هنگام مطالعه در بوستانى آراسته و دلگشا خواهند يافت. ناگفته نماند كه كاتب نسخه هم تا حدى در اجمال و ابهام آن كوشيده و اكثر يا همه اسامى را بطريق رمز نوشته است مثلا( م) بجاى مولانا و( ش) بجاى شمس و( خ) بعوض خداوندگار يا خدا.
مقالات بدين عبارت« پير محمد را پرسيد همه خرقه كامل تبريزى» آغاز و بدين جمله« اما اين قرآن كه براى عوام گفته است جهت امر و نهى و راه نمودن ذوق دگر دارد و آنك با خواص مىگويد ذوق دگر و اللّه اعلم» ختم مىشود.
[2] ( 1)- مانند حكايت آن شخص كه سحورى بر در مىزد( مثنوى، دفتر ششم، چاپ علاء الدوله، صفحه 572) و مرد نائى كه ناى مىزد( مثنوى، دفتر چهارم، صفحه 344) و داستان دادن محمود گوهر را به وزيران و اميران و اياز( مثنوى، دفتر پنجم، صفحه 543) و حكايت گرفتن موش مهار شتر را( مثنوى، دفتر دوم، صفحه 181) و قصه مرد دو موى با مزين( مثنوى، دفتر سوم، صفحه 227) و حكايت استر با اشتر( مثنوى، دفتر چهارم، صفحه 414) كه اينها همه از مقالات اقتباس شده است.
[3] ( 2)- اين حكايت را به نمونه مىآوريم« واعظى خلق را تحريض مىكند بر زن خواستن و تزويج كردن و احاديث مىگفت و زنان را تحريض مىكرد بر سر منبر بر شوهر خواستن و آنكس كه زن دارد تحريض مىكرد بر ميانجى كردن و سعى نمودن در پيونديها و احاديث مىگفت. از بسيارى كه گفت يكى برخاست كه الصوفى ابن الوقت من مرد غريبم مرا زنى مىبايد واعظ رو به زنان كرد و گفت اى عورتان ميان شما كسى هست كه رغبت كند گفتند كه هست، گفت تا برخيزد پيشتر آيد برخاست پيشتر آمد گفت رو باز كن تا ترا ببيند كه سنت اينست از رسول عليه السلام كه پيش از نكاح يكبار ببيند روى باز كرد، گفت اى جوان بنگر، گفت نگرستم، گفت شايسته هست، گفت هست، گفت اى عورت چه دارى از دنيا، گفت خركى دارم سقائى كند و گاه گندم به آسيا برد و هيزم كشد از اجرت آن بمن رسد، واعظ گفت اين جوان مردمزاده مىنمايد و متميز نتواند خربندگى كردن ديگرى هست، گفتند هست همچنين پيش آمد روى بنمود، جوان گفت پسنديده است، گفت چه دارد گفت گاوى گاهى آب كشد گاهى زمين شكافد گاهى گردون كشد از اجرت آن بدو رسد، گفت اين جوان متميزست نشايد گاوبانى كند، ديگرى هست گفتند هست، گفت تا خود را بنمايد بنمود، گفت از جهاز چه دارد گفت باغى دارد، واعظ روى بدين جوان كرد گفت اكنون ترا اختيار است از اين هر سه( هركدام ظ) موافقتر است قبول كن، آن جوان بن گوش خاريدن گرفت گفت زود بگو كدام مىخواهى، گفت خواهم كه بر خر نشينم و گاو را پيش مىكنم و بسوى باغ مىروم، گفت آرى ولى چنان نازنين نيستى كه ترا هر سه مسلم شود» مقالات شمس، نسخه عكسى،( صفحه 108- 109).
[4] ( 1)- آن بيت اينست:
ز هجرت هفتصد و پنجاه و هفت است | حساب حاسبان تاريخ وقت است | |
و از همين بيت به سخافت و ركاكت ابيات اين مثنوى پى توان برد.
[5] ( 1)- مناقب افلاكى و نفحات الانس و در مناقب افلاكى نام پدر او را بدينطريق نوشتهاند:
« ماغنيان» و بجهت انحصار نسخه معلوم نشد اصل اين كلمه چيست.
[6] ( 2)- نفخات جامى و مناقب افلاكى.
[7] ( 1)- به روايت افلاكى نام آن ديه كامل بوده است.
[8] ( 2)- اشاره بدين بيت مولاناست:
چنان در نيستى غرقم كه معشوقم همىگويد | بيا با من دمى بنشين سر آن هم نمىدارم | |
[9] ( 1)- در مناقب العارفين ذكر شده« اغلب طاعنان و طاغيان شيخ را عامى و نادان مىخواندند» و در ولدنامه نيز آمده است:
عامى محض و ساده و نادان | پيش او نيك و بد بده يكسان | |
[10] ( 2)- عرفا نقل مىكنند« العلم هو الحجاب الاكبر» و مولانا در بيان اين عقيده گويد:
بر نوشته هيچ بنويسد كسى | يا نهالى كارد اندر مغرسى | |
كاغذى جويد كه آن بنوشته نيست | تخم كارد موضعى كه كشته نيست | |
اى برادر موضع ناكشته باش | كاغذ اسپيد نابنوشته باش | |
تا مشرف گردى از ن و القلم | تا بكارد در تو تخم آن ذو الكرم | |
مثنوى، دفتر پنجم، چاپ علاء الدوله( صفحه 482).
[11] ( 3)- افلاكى روايت مىكند« روزى مولانا فرمود آن قلف را بياوريد و در وقتى ديگر فرموده بود كه فلانى مفتلا شده است بو الفضولى گفته باشد كه قفل بايستى گفتن و درست آنست كه مبتلا گويند، فرمود كه آن چنانست كه گفتى اما جهت رعايت خاطر عزيزى چنان گفتم كه روزى صلاح الدين مفتلا گفته بود و قلف فرموده و راست آنست كه او گفته چه اغلب اسماء و لغات موضوعات مردم است در هر زمانى از مبدأ فطرت».
[12] ( 1)- فيه ما فيه، طبع تهران( صفحه 134- 137).
[13] ( 2)- شرح آن در ولدنامه بدين صورت مذكور است:
پس ولد را بخواند مولانا | گفت درياب جون توئى دانا | |
سر نهاد و سؤال كرد از او | چيست مقصود از اين به بنده بگو | |
گفت بنگر رخ صلاح الدين | كه چه ذاتست آن شه حقبين | |
مقتداى جهان جانست او | ملك ملك لا مكانست او | |
گفتم آرى و ليك چون تو كسى | بيند او را نه هر حقير و خسى | |
گفت با من كه شمس دين اينست | آن شه بىبراق و زين اينست | |
گفتمش من همان همىبينم | غير آن بحر جان نمىبينم | |
مست و بىخويشتن ز جام ويم | ز دلوجان كمين غلام ويم | |
هرچه فرمائيم كنم من آن | هستم از جان مطيعت اى سلطان | |
گفت ازين پس صلاح دين را گير | آن شهنشاه راستين را گير | |
نظرش كيمياست بر تو فتد | رحمت كبرياست بر تو فتد | |
گفتمش من قبول كردم اين | كه شوم بنده صلاح الدين | |
و پس از اين شرح ماجرا و گفتگوهاى خود با صلاح الدين و ممنوع شدن خود از گفتار به ميان مىآرد كه جهت رعايت اختصار نوشته نيامد.
[14] ( 1)- رجوع كنيد بفيه ما فيه، طبع تهران( صفحه 133).
[15] ( 1)- اين هر دو نامه را افلاكى در مناقب العارفين آورده است.
[16] ( 2)- علاوه بر روايت افلاكى از ابيات ولدنامه نيز همين مدت به صراحت معلوم مىگردد:
شيخ با او چو در دو تن يك جان | بود آسوده و خوش و شادان | |
مست از همدگر شده ده سال | داشته بىخمار هجر وصال | |
و بنابراين چون وقت وفات شيخ صلاح الدين متفق عليه است( 657) و تمام مدت مصاحبت هم بيش از ده سال نبوده چنانكه گذشت بايد مصاحبت آنان به سال 647 آغاز شده باشد.
[17] ( 1)- مأخذ اين گفتار ابيات ذيل است از ولدنامه:
شيخ فرمود در جنازه من | دهل آريد و كوس با دفزن | |
سوى كويم بريد رقصكنان | خوش و شادان و مست و دستافشان | |
تا بدانند كاولياى خدا | شاد و خندان روند سوى لقا | |
مرگشان عيش و عشرت و سورست | جايشان خلد عدن پرحورست | |
اينچنين مرگ با سماع خوشست | چون رفيقش نگار خوبكش است | |
همه از جان و دل وصيت را | بشنيدند بىريا به صفا | |
[18] ( 1)- گذشته از آنكه نسبت او بهمين ترتيب در مقدمه مثنوى و مناقب العارفين و نفحات الانس مذكور است از اين بيت مولانا هم لقب و نام او را استنباط توان كرد.
اى شه حسام الدين حسن مىگوى با آن شه كه من | دل را غلاف معرفت بهر حسامت مىكنم | |
[19] ( 2)- سند اين تاريخ فهرستى است كه مدير موزه قونيه از كسانى كه در مقبره مولانا مدفونند بضميمه نقشه مقبره و توابع آن فراهم كرده و تاريخ ولادت و وفات آنان را حتى المقدور نوشته است.
[20] ( 3)- و چلبى بجيم معقود و لام مفتوحين و باء موحدة و ياء و تفسيره بلسان الروم سيدى- رحله ابن بطوطه، طبع مصر، جلد اول( صفحه 183).
[21] ( 4)- و ليكن در خاندان مولانا اين كلمه عنوان اشخاص ديگر نيز بوده است مانند عارف چلبى و چلبى عابد و چلبى امير عالم و غيره.
[22] ( 1)- فتوت در لغت بمعنى جوانى و جوانمردى يعنى مجموع مردى و مردمى است و آن يكى از مقامات عارفين و مراحل طريقت و تصوف است و در اصطلاح اين طائفه اسم است براى مقام دلى كه از صفات نفسانى صافى شده باشد و آن را بر سه درجه كردهاند ولى بعدها و على التحقيق در قرن ششم فتوت طريقهاى مستقل و داراى شرائط و اركان و تشكيلات جداگانه بوده كه با تصوف تفاوت بسيار دارد و در حقيقت طريقه عياران كه مسلما در اواخر قرن دوم وجود داشته و اصول و روش مخصوصى در زندگانى داشتهاند با مقدارى از اصول تصوف به يكديگر آميخته و فتوت بوجود آمده است.
چنانكه در طريق تصوف بشيخ حاجت است در روش فتوت هم اخى جانشين شيخ و قطب مىباشد و بجاى خرقه كه شعار صوفيانست فتيان و جوانمردان سراويل را( زيرجامه) شعار خود كرده و هريك كمر بسته شخصى كه او را پير شد( كمر بستن) مىخوانند بودهاند و سند سراويل فتوت مانند سند خرقه به امير المؤمنين على كه در اصطلاح اين طائفه قطب فتوت است مىرسد.
در طريقه تصوف بيشتر بلكه تمام همت سالك برياضات نفسانى مصروف است و در برابر آن فتيان و جوانمردان در ورزشهاى بدنى از قبيل تيراندازى و شمشيربازى و ناوهكشى و كشتى گرفتن و استعمال گرز و امثاله ساعى و كوشا بودهاند و هريك كلاهى بلند كه از نوك آن پارچه باريك و دراز آويخته مىشد پوشيده و موزه در پاى كرده خنجر يا كاردى بكمر مىزدهاند و روزها در طلب معاش كوشيده دخل روز را با خود بمجلس و لنگر كه محل اخى و موضع اجتماع شبانه فتيان بوده مىآورده و با يكديگر صرف مىنمودهاند، مهماندارى و خدمت به دوستان و پاسبانى رعيت و اهل محل كار عمده آنان بشمار مىرفته است.
مقدم و رئيس اين طايفه را اخى مىگفتهاند براى نيل بدين مرتبه ظاهرا شرائط بسيار لازم نبوده است بلكه هركس كه اهل فتوت بروى اتفاق مىنمودند بدين مرتبه مىرسيد و موظف بود كه زاويهاى بسازد و لوازم آن از چراغ و فرش و غيره فراهم نمايد و فتيان چنانكه گفته شد از مداخل روز مخارج شب را تهيه مىديدند و پس از تناول غذا به غنا و رقص شب را بروز مىآوردند. بعضى از مردم آن عصر هم فرزندان خود را براى تربيت و تكميل قواى بدنى به اخيان مىسپردند بدين جهت لنگرها مركز فساد اخلاق شده بود و اوحدى مراغهاى بسبب همين واقعه فتوتداران را مذمت كرده است.
فتيان اعمال عجيب و اسرارى مخصوص به خود داشته و براى غالب اسباب و ابزار فتوت رموزى قائل بودهاند. در ممالك سلجوقى روم در قرن هفتم و هشتم هيچ شهرى از چندين فتوتخانه خالى نبوده و ابن بطوطه در مسافرت خود غالب مواقع را به مهمانى آنان روز مىگذارده است. عياران كه در افسانههاى فارسى قرون متأخر از قبيل اسكندرنامه و رموز حمزه وقايع و احوال آنان ديده مىشود از همين جمعيت بودهاند و زورخانهكاران كه تا عهد حاضر وجود دارند از بقاياى آنان مىباشد. براى اطلاع بيشتر از احوال فتيان و معانى فتوت رجوع كنيد به رساله قشيريه و منازل السائرين و فتوتنامه سلطانى و قابوسنامه و رحله ابن بطوطه و جام جم اوحدى و تاريخ طبرى و كامل ابن الاثير.
[23] ( 1)- در مناقب العارفين نقل شده است« روزى معين الدين پروانه جمعيتى عظيم ساخته بود و جميع صدور و اكابر را خوانده و آن روز مولانا بمعانى شروع نفرمود و هيچ كلمات نگفت و گويند هنوز چلبى حسام الدين را نخوانده بودند و پروانه را به فراست معلوم شد كه البته چلبى را بايد خواندن، از مولانا اجازت خواست كه حضرت چلبى را از باغ بخواند فرمود كه مصلحت باشد.»
[24] ( 2)- در آغاز دفتر چهارم فرمايد:
اى ضياء الحق حسام الدين توى | كه گذشت از مه به نورت مثنوى | |
همت عالى تو اى مرتجى | مىكشد اين را خدا داند كجا | |
مثنوى را چون تو مبدا بودهاى | گر فزون گردد تواش افزودهاى | |
چون چنين خواهى خدا خواهد چنين | مىدهد حق آرزوى متقين | |
كان للّه بودهاى در ما مضى | تا كه كان اللّه له آمد جزا | |
و در آغاز دفتر پنجم گويد:
اى ضياء الحق حسام الدين راد | اوستادان صفا را اوستاد | |
گر نبودى خلق محجوب و كثيف | ور نبودى حلقها تنگ و ضعيف | |
در مديحت داد معنى دادمى | غير اين منطق لبى بگشا دمى | |
شرح تو غيب است بر اهل جهان | همچو راز عشق دارم در نهان | |
و در آغاز دفتر ششم فرموده است:
بو نگهدار و بپرهيز از زكام | تن بپوش از باد و بود سرد عام | |
تا نيندازد مشامت از اثر | اى هواشان از زمستان سردتر | |
چون جمادند و فسردهتن شگرف | مىجهد انفاسشان از تل برف | |
چون جهان زين برف در پوشد كفن | تيغ خورشيد حسام الدين بزن | |
هين برآر از شرق سيف اللّه را | گرم كن ز آن شرق اين درگاه را | |
و نظائر اين ابيات در مثنوى بسيار است.
[25] ( 3)- سلطان ولد در اين باب گويد:
همه ياران مطيع او گشتند | آب لطف ورا سبو گشتند | |
هريكى زخم خورده بود اول | شده نادم از آن خطا و زلل | |
گشته بودند با ادب جمله | زان نكردند هم برين حمله | |
خورده بودند زخمها ز انكار | همه كردند ز آن خطا اقرار | |
ز اولين ضربت قوى خوردند | در دوم فتنه كمترك كردند | |
در سوم نرم( و) با ادب گشتند | بىحسد رام مرد رب گشتند | |
كس از آن قوم سركشى ننمود | هريكى امر را ز جان بشنود | |
[26] ( 1)- تفصيل اين واقعه از مناقب افلاكى نقل مىشود« در زمان مولانا شيخى بود بزرگ و اندر دو خانقاه شيخ بود قضا را آن درويش درگذشت و اميركبير تاج الدين معتز مصلحت چنان ديد كه تقرير خانقاه را ضياء الدين وزير( و الاصح خانقاه ضياء الدين وزير را چنانكه از دنباله سخن مفهوم مىشود) بنام چلبى حسام الدين بنويسد و از سلطان فرمان بستد بعد از آنكه فرمان نفاذ يافت امير تاج الدين اجتماعى عظيم كرده اجلاس بىنظير ساخت و بحضرت مولانا اعلام كردند كه خانقاه ضياء الدين وزير بحضرت چلبى تعلق گرفت، مولانا با جميع ياران برخاست و روانه شد، نفيس الدين گفت( راوى اين حكايت اوست) سجاده چلبى من بر دوش گرفته بودم مولانا از من بستد و بر دوش خود انداخت، چون بخانقاه درآمد فرمود تا سجاده را بر صدر صفه گستردند، اخى احمد كه از جمله جبابره زمان بود و سر دفتر رندان بود در آن اجلاس آمده از غايت حقد و تعصب نمىخواست- كه چلبى در آن خانقاه شيخ شود، از ناگاه برخاست و سجاده را درنورديد كه ما او را بشيخى قبول نمىكنيم همانا كه خلق عالم درهم رفتند و اخيان معتبر كه به خاندان اخى ترك و اخى بشاره منسوب بودند مثل اخى قيصر و اخى چوپان و اخى محمد سيدى و غيرهم دست به شمشير و كارد نهادند و امراى فريد قصد قتل رنود مريد كردند، حضرت هيچ نفرمود همچنان نعره بزد و از خانقاه بيرون آمد و اخى احمد را مردود و مطرود كرده به بندگى قبول نفرمود، آن بىادبى را بسمع سلطان رسانيدند مىخواست كه او را بقتل آورد مولانا رضا نداد و عاقبت چلبى حسام الدين هم در خانقاه ضياء الدين وزير باستقلال تمام شيخ شد».
[27] بديع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدين محمد(مولوى)، 1جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، 1366.
Saved as a favorite, I really like your blog!