شعرا-ششعرا-لشعرای قرن دهمشعرای قرن نهم

زندگینامه لسانی شیرازی (متوقی ۹۴۰ه.ق)

وی آخرین کس از بیست و دو شاعر شیعه است که در مجالس المؤمنین مذکور شده و بواسطهء تعصبی که نسبت به مذهب خود داشته بیشتر قابل ذکر است تا بسبب رتبهء شاعری، زیرا که هر چند میگویند متجاوز از صد هزار شعر سروده گفتار او بسیار کم معروف است( ۱) و اگر چه در آتشکده و هفت اقلیم نام او مسطور است ولی رضاقلیخان نام وی را از قلم انداخته است.

بیشتر ایام عمر را در بغداد و تبریز بسر برد و کمی قبل از غلبه سلطان سلیمان بر تبریز وفات یافته است مؤلف مجالس المؤمنین گوید:

بواسطه اخلاصی که به حضرات ائمه علیهم السلام داشت تاج دوازده ترک شاهی را از سر نمی نهاد تا آنکه وقتی که سلطان سلیمان رومی متوجه تسخیر تبریز بود چون خبر قرب وصول او به مولانا رسید اتفاقاً در آن وقت مولانا در مسجد جامع تبریز بتعقیب نماز مشغول بود استماع آن خبر کرد دست برداشت و دعا کرد که خدایا این متقلب به تبریز می آید و من تاج از سر نمیتوانم نهاد و مشاهده استیلای او بخود قرار نتوانم داد مرا بمیران و به درگاه رحمت خود واصل گردان این مضمون گفت و سر بسجده برد و در آن سجده جان به جان آفرین سپرد.

چنانکه گوید:

گر بند لسانی گسلد از بندش
در خاک شود وجود حاجتمندش
باﷲ که ز مشرق دلش سر نزند
جز مهرعلی و یازده فرزندش

در جمع اشعار خود توجهی نداشت آثار او را پس از مرگ، شریف تبریزی که از شاگردان وی بود جمع آورد اما مجموعهء مزبوره بقدری بد بود که بنابر قول آتشکده بسهواللسان شهرت یافت وفاتش به سال ۹۴۰ ه ق بوده است. (ترجمهء تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج ۴ ص ۱۵۷ )

صادقی کتابدار در مجمع الخواص آرد:

مولانا لسانی از اهل شیراز است و شاعری معروف و مشهور و مستحق محروم مانند وی کم پیدا میشود ولی عقیدهء پاکی داشت و مستجاب الدعوه بود گویند روزی محبوبش به صواب دید رقیبان از او وجه هنگفتی میخواهد تا شاید بعلت نداشتن آن شرمنده گردد و بکویش کمتر رفت و آمد کند مشارالیه با اینکه بی چیز بود خواهش وی را می پذیرد و بنظرش میرسد که گشایش این گره فقط به دست میرنجم که وزیر اعظم و امیراکرم وقت بود میتواند باشد بنابراین بالبدیهه قصیده ای در مدح میر میگوید و بدیدنش میرود میگویند. در حمام است هنگامی که میر در جامه کن حمام بود میخواهد وارد حمام شود ولی دربانان نمیگذارند.

وی سراسیمه شیشهء سقف حمام را می شکند و نگاه میکند، در همان حال از خاطر میر خطور میکند که چرا لسانی در ملازمت ما نیامد. از بالا جواب میدهد که آمده است ولی دربانان نمی گذارند. میر چون از قضیه آگاه میشود بدو اجازهء ورود میدهد. و چون قصیده اش را بسیار می پسندد وجهی را که خواجه زاده خواسته بود عیناً بدو عطا میکند.

شاعر وجه در دست پیش محبوب خود میرود ولی محبوب از کار خود شرمنده شده پوزشها میخواهد خلاصه وقوع اینگونه حوادث از شاعر مذکور دور نیست زیرا مردی خوش عقیده بود مولانا لسانی مستغنی الالقاب است و چون این رسالهء مختصر چندان گنجایش ندارد که منتخباتی از اشعار وی در آن نوشته شود از اینرو بیتی چند درج میگردد ابیات ذیل از آن جمله است:

چه بد کردم که دیگر مهر بر تنگ شکر داری
نقاب ناز بر گل زهر در بادام تر داری
نه زان کاکل تراشیدی که سرگردان کنی دلها
نهال نازکی وز جوش مرغان دردسر داری .
منم زان خوی نازک آستین بر چشم تر مانده
ز مژگان تا جگر صد پرده خون بر یکدگر مانده
من از غم دست بر سر او به هر جادیده بیدردی
بر غم من تواضع کرده و دستی بسر مانده
به خنجر قصد قتلم کرده و از صورت حالم
چو صورت مانده حیران دست و خنجر بر کمر مانده
رقیب از حسن طالع صد صبوحی کرده با جانان
لسانی همچنان از جام اول بیخبر مانده .

**********

نه لاف دوستی با دلربایی میتوانم زد
نه در راه وفایش دست و پایی میتوانم زد
تو کز سوز محبت بی نصیبی چاره ٔ خود کن
که من پروانه ام خود را بجایی میتوانم زد
در اثبات وفا گر من خموشم یار میداند
که عاشق پیشه ام لاف وفایی میتوانم زد.

**********

چه فریاد است یارب کز من دیوانه میخیزد
که از فریاد من صد یارب از هر خانه میخیزد
به درد چشم مستش کرده ام کیفیتی حاصل
که در هشیاری از من نعره ٔ مستانه میخیزد
لسانی تازه کرد افسانه ٔ من شرح مجنون را
چنین باشد ولی افسانه از افسانه میخیزد.

*********

بغل غیر ز مکتوب تو چون غنچه پر است
من دلتنگ بیک حرف زبانی مشتاق .

**********

به دستی عاشق از سنگ ملامت خانه میسازد
به دیگر دست تا بر سرزند ویرانه میسازد
میان زهد و رندی عالمی دارم نمیدانم
که چرخ از خاک من تسبیح یا پیمانه میسازد.

**********

گر به گل پیوستم از بخت بد من خار شد
ور مسیحا را بجان همدم شدم بیمار شد
گر ملک در خانه بردم سوختم از معصیت
ور پری در پرده پروردم سگ بازار شد.

**********

زهی عشقت به باد بی نیازی داده خرمنها
خم فتراک زلفت سرکشان را طوق گردنها
به خاک آستانت خواب مرگم برده بود امشب
سگان آن سر کو ناله ها کردند و شیونها.

***********

نگه دار از هوای گرم گلبرگ تر خود را
مریز ای گل عرض بشناس قدر گوهر خود را
بطفلی کشتی دریای خوبی صد خطر دارد
نگه دار ای پسر تامیتوانی لنگر خود را.

***********

همچو گل جامه مکن چاک که از لطف بدن
میتوان یافت که در دل چه خیال است ترا.

***********

از کجا می آیی ای گلبرگ خندان از کجا
از کجا چشم و چراغ دردمندان از کجا
طور من بد آرزو بیحد بتان مشکل پسند
من کجا سودای این مشکل پسندان از کجا.

************

غم و اندوه و بلا گرد لسانی جمعند
عاشق امروز بجمعیت او کم باشد.

***********

سودا همان و عشق همان و جنون همان
یعنی همان لسانی دیوانه ٔ توام .

***********

میرم به داغ هجر تو تا تشنگان وصل
بینند حال من نکنند آرزوی تو
در چشمه سار آبله ترسم گلی کند
خاری که مانده در قدم از جست و جوی تو.

***********

تو گرم هلاک خواهی دگران مزید عمرم
بعقوبتی بمیرم که از آن بتر نباشد.

***********

گر توان بوسید لبهای شکرخند ترا
جان سپردن سهل باشد آرزومند ترا
آن پسر دی با پدر میرفت و میگفتند خلق
خون ما چون شیر مادر باد فرزند ترا.

***********

امروز پریشانتر از آنم که توان گفت
وز درد جدائی نه چنانم که توان گفت
بیداد گری پنجه فروبرده بخونم
نگرفته حریفی رگ جانم که توان گفت
جایی من دیوانه بشکلی نگرانم
اما نه بشکلی که توان گفت .

***********

بگذار تا سیاهی داغش برم به خاک
کاین داغ را فتیله ز پیراهن کسی است .

************

مردیم و سرگرانی او همچنان که هست
ناز عتاب و تندی خو همچنان که هست
از بیم غم لسانی آزرده شد خموش
طعن زبان بیهده گو همچنان که هست .

************

تو نخل حسنی و جز ناز و فتنه بار تو نیست
کدام فتنه که در نخل فتنه بار تو نیست
هزار میوه ز بستان آرزو چیدم
یکی بلذت پیکان آبدار تو نیست
گرم به جور و جفا میکشی نمیرنجم
که مست حسنی و اینها به اختیار تو نیست
ز گفته ٔ تو لسانی کتاب شوق پر است
به صفحه ای نرسیدم که یادگار تو نیست .

*************

مصلحت بیند که گردد یار و نگذارد رقیب
مصلحت خوب است اما مصلحت بینش بد است .

*************

هر خسته که دور از بت سیمین تن خویش است
تا زنده بود در هوس مردن خویش است
ای هم نفسان آتشم از من بگریزید
هر کس که به من دوست بود دشمن خویش است .

************

خوبرویان همه بدخواه دعاگوی خودند
نیست گوشی که در او پند بدآموزی نیست
چشمم از روز بد تست لسانی بی نور
چشم بد دور که مانند تو بدروزی نیست .

***********

اگر با بنده یاری مهربانی بیش ازین باید
وگر نامهربانی سرگرانی بیش ازین باید.

***********

نی همین سررشته ٔ بیداد میباید گرفت
مهربانی و وفا هم یاد میباید گرفت .

***********

نخل حیات من دل پرخون برآورد
نخلی که خون خورد به ازین چون برآورد
لیلی سری که شام اجل برد زیر خاک
صبح قیامت از دل مجنون برآورد.

***********

گفته ای عاقبت کار لسانی مرگ است
مردم و عاقبت کار نه پیداست مرا.

**********

گر بمیرم این سخن بر گور من نتوان نوشت
غیر، همدم ، بلکه همزانو، لسانی بی نصیب .

**********

پس از صد بیقراری جان سپردم قصه کوته شد
همین آرام دیدم بعد چندین اضطراب امشب
حساب داغ دل میکردم امشب سوختم جانا
به من گردید روشن گرمی روز حساب امشب .

**********

فلک روزی که میزد خرگه حسن تو دانستم
که جای پاسبانان وفا بیرون درگاه است .

***********

مردن به خاکپای تو با جان برابر است
خاک درت به چشمه ٔ حیوان برابر است
بیداریی که زلف تو نبود برابرم
با صد هزار خواب پریشان برابر است
هرگز غبار خاطر موری نبوده ایم
این سلطنت به ملک سلیمان برابر است .

************

نه با تو دست هوس در کمر توان کردن
نه آرزوی تو از دل به در توان کردن
نه از پی تو توان آمدن ز بیم رقیب
نه بی تو رو به دیار دگر توان کردن
بیا که گریه ٔ من آنقدر زمین نگذاشت
که از فراق تو خاکی به سر توان کردن .

*************

خدا به دست من آن طره ٔ دو تا نگذاشت
غریب سلسله ای داشتم خدا نگذاشت
به روز مرگ نویسم خطی که دامن عمر
گرفته بودم و ایام بیوفا نگذاشت
رقیب حاصل گلزار وصل غارت کرد
گلی برای لسانی بینوا نگذاشت .

************

ترا خوشست به مژگان خراش خاطر من
ولی تراوش مژگان آبدار بد است
گل هرات ز بستان خیر خوبی نیست
هوای کار لسانی در این دیار بد است .

***********

هم زمام ناقه کوتاه است و هم لیلی مطیع
آرزوی دل بلند و دست مجنون کوته است .

این گونه ابیات بسیار دارد در تبریز در گذشت و قبرش در جوار قبر باباحسن است (ترجمهء مجمع الخواص ص ۱۳۳ تا ۱۳۵ ) امیرعلیشیر نوائی در مجالس النفائس آرد:

نه با تو دست هوس در کمر توان کردن
نه آرزوی تو از دل به در توان کردن
فغان که گریه ٔ من آنقدر زمین نگذاشت
که در فراق تو خاکی به سر توان کردن

صاحب قاموس الاعلام گوید:

آنقدر زمین نگذاشت که در فراق تو خاکی به سر توان کردن

(مجالس النفائس صص ۱ مولانا لسانی از شعرای مشهور ایران و از مردم شیراز است و در تبریز و بغداد میزیسته و بسال ۹۴۱ ه ق در تبریز درگذشته است به گفتهء دولتشاه در تذکره، اشعار وی از قبیل شتر و گربه است این بیت ازوست:

هرگز غبار خاطر موری نبوده ایم
این سلطنت به ملک سلیمان برابر است

(قاموس الاعلام ترکی)

لغت نامه دهخدا



( ۱) – نسخه ای از دیوان وی در موزهء بریتانیاست بعلامت ۳۰۷٫

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=