شعرا-فشعرای قرن ششم

زندگینامه ظهیرالدین فاریابی(متوفی۵۹۸ه.ق)

 ظهیرالدین طاهربن محمد الفاریابی، مکنی به ابوالفضل، ملک الکلام و صدرالحکماء دولتشاه سمرقندی در تذکره گوید:

شاعری است به غایت اهل و فاضل و در شاعری مرتبهء عالی دارد چنانکه بعضی از اکابر و افاضل متفقند که سخن او نازکتر و باطراوت تر از سخن انوری است و بعضی قبول نکرده اند و از خواجه مجدالدین همگر فارسی در این باب فتوی خواسته اند، او حکم کرده که سخن انوری افضل است فی کل حال در شیوهء شاعری مشارالیه است و در علم و فضل بی نظیر اصل او از فاریاب است اما در روزگار اتابیک قزل ارسلان بن اتابیک ایلدگز به عراق و آذربایجان افتاده و مداح قزل ارسلان بوده و خواجه ظهیر شاگرد استاد رشیدی سمرقندی است که قصهء مهر و وفا به نظم آورده و داد سخنوری در نظم آن داستان داده و در باب خواجه ظهیرالدین بزرگان گفته اند:

 

دیوان ظهیر فاریابی //در کعبه بدزد اگر بیابی

و عوفی گوید:در دولت اتابیک ابوبکر آسایشها یافت و چنین شنیدم از بزرگی که شبی در مجلس اتابیک ابوبکر این رباعی بگفت:

ای ورد ملائکه دعای سر تو//سر نیست زمانه را به جای سر تو
با دشمن تو نیام شمشیر تو گفت //سرّ دل من باد قضای سر تو

تمامت دیوان ظهیر مطبوع و مصنوع است و شعر او لطفی دارد که لطف او هیچ شعر دیگر ندارد وفات ظهیر در ۵۹۸ ه ق در تبریز بود از ممدوحین وی حسام الدین اردشیربن علاءالدوله حسن از طبقهء دوم ملوک آل باوند ( ۵۶۷ تا ۶۰۲ ) و طغانشاه حاکم نیشابور ( ۵۶۹ تا ۵۸۱ ) و محمد بن ایلدگز و قزل ارسلان و نصره الدین ابوبکر از اتابکان آذربایجان را میتوان نام برد خاقانی و جمال الدین عبدالرزاق – که ترکیب بند مفصل و شیوائی در مدح ظهیرالدین فاریابی که او نیز در ستایش جمال الدین ابیاتی گفته دارد – از معاصرین ظهیر هستند.

از اشعار اوست:

سپیده دم که شدم محرم سرای سرور// شنیدم آیت توبوا الی اﷲ از لب حور

به گوش جان من آمد نداء حضرت قدس // که ای خلاصه ٔ تقدیرو زبده ٔ مقدور

جهان رباط خراب است بر گذرگه سیل // گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور

بر آستان فنا دل منه که جای دگر// برای عشرت تو برکشیده اند قصور

مگر تو بی خبری کاندر این مقام ترا// چه دشمنان حسودند و دوستان غیور

بکوش تا به سلامت به مأمنی برسی // که راه سخت مخوف است و منزلی بس دور

ببین که تا چه نشیب وفراز در پیش است // زآستان عدم تا به پیشگاه نشور

ترا مسافت دور و دراز در پیش است // بدین دوروزه اقامت چرا شوی مغرور

تو در میان گروهی غریب مهمانی // چنان مکن که به یکبارگی شوند نفور

ببین که تا شکمت سیر و تنْت پوشیده ست // چه مایه جانورند از تو خسته و رنجور

چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام // چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور

به دشت جانوری خار میخورد غافل // تو تیز میکنی از بهر سلب او ساطور

کناغ چند ضعیفی ز خون دل بتند// به محفل آری کین اطلس است و آن سیفور

بدان طمع که دهان خوش کنی ز غایت حرص // نشسته ای مترصد که قی کند زنبور

ز کرم مرده کفن برکشی و درپوشی // میان اهل مروت که داردت معذور

به وقت روز شود همچو صبح معلومت // که با که باخته ای عشق در شب دیجور

به باده دست میالای کآن همه خون است // که قطره قطره چکیده ست از دل انگور

دل مرا چو گریبان گرفت جذبه ٔ حق // فشاند دامن همت به خاکدان غرور

بشد ز خاطرم اندیشه ٔ می و معشوق // برفت از سرم آواز بربط و طنبور

ز هرچه کردم و گفتم کنون پشیمانم // به جز دعاو ثناء خدایگان صدور

وزیر مشرق و مغرب نصیر دولت و دین // که باد رایت عالیش تا ابدمنصور

نه بر حدیقه ٔ فکرش وزیده باد غلط // نه بر صحیفه ٔ عزمش نشسته گرد فتور

ز طول و عرض جهان کمال او صد ره // مهندسان خرد معترف شده به قصور

نشسته در دل و چشم ملوک هیبت او// چنانکه صولت می درطبیعت مخمور

زهی دقایق لطفت خفی چو جرم سها // ولیک گشته چو خورشید در جهان مشهور

صریر کلک تو درکشف مشکلات جهان // چنانکه نغمه ٔ داود در اداء زبور

به زیر دامن افلاک خلقت آن مجمر// که کرد جیب افق را پر از بخار بخور

به گرد خطه ٔ اسلام حفظت آن خندق // که می نیابد شِعری ̍ بر او مجال عبور

سوی حریم خلافت ترا همان آتش // نموده راه که اول کلیم را سوی طور

تو روی با علمی کرده ای که رایت صبح // به زیر سایه ٔ آن گم شود به وقت ظهور

ترا به حبل متین است اعتصام چه باک // اگر گسسته شود رشته ٔ سنین و شهور

چراغ بخت تو زآن شمع برفروخته اند// که آفتاب به پروانه خواهد از وی نور

نهال جاه تو زآن حوض یافته ست نما// که از ترشح اوحاصل آمده ست بحور

فراست تو چو افکند نور بر عالم // نماند در تتق غیب هیچ سِر مستور

همای همت تو گردنان گردون را // ز عجز و ضعف چو عصفور دید و ما العصفور

همیشه تا نتوان کرد حصر دورفلک // ترا چو خور به فلک باد عمر نامحصور

صلاح ملک و ملل بر عنایتت مبنی // دوام دین و دول بر کفایتت مقصور

قصیده :

تا غمزه ٔ تو تیر جفا بر کمان نهاد// خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد

بس جان نازنین که بلا را نشان شده // زآن تیرها که غمزه ٔتو در کمان نهاد

صبری که در میان غمم دستگیر بود// از دست محنت تو قدم بر کران نهاد

عیبی که چشم عقل بدوزد ز تیرگی // دست زمانه در سر زلفت عیان نهاد

و اندیشه ای که گم شود از لطف در ضمیر// گردون به راز با کمرت در میان نهاد

بر ره نشسته دیده که تا چون وفا شود// آن وعده ها که لطف تو در گوش جان نهاد

در خط شوم ز سبزه ٔ خطّ تو هر زمان // تا لب چرابر آن لب شکّرفشان نهاد

بر سر زنم ز غیرت زلفت که از چه روی // سر بر کنار تازه گل و ارغوان نهاد

اینگونه مشکلات که در راه عشق تست // دل بر وفای عهد تو مشکل توان نهاد

دانم یقین که نشکند الا ثنای شاه // مهری که عشوه ٔتو مرا بر زبان نهاد

منت خدای را که به نام خدایگان // بر چرخ پیر مسند بخت جوان نهاد

دست زمانه گوهر شاهی به فال نیک // در آستین حکم قزل ارسلان نهاد

شاه جهان مظفردین خسرو عجم // کز فخر پای بر سر هفت آسمان نهاد

در تنگنای بیضه ٔ تدبیر عدل او// نقاش طبع صورت مرغ شیان نهاد

قدرش رکاب با فلک اندر رکاب شد// فرمانْش با زمانه عنان در عنان نهاد

ای صفدری که در صف هیجا ترا خرد// همتای پیل جنگی و شیر ژیان نهاد

از انتقام عدل تو با ضعف خویش کبک // در چشم باشه و دل باز آشیان نهاد

چشم بنفشه صورت قهرت به خواب دید// سر چون عدوت بر سر زانو از آن نهاد

بر بام هفت قلعه ٔ گردون هزار شب // حزم تو پای بر زبر پاسبان نهاد

تو بی قرینی از همه اقران از آن قِبَل // نامت زمانه خسرو صاحبقران نهاد

دستت سبک مخالف دین را به باد داد// زآن بادها که در سر گرز گران نهاد

جاه تو اسب بر سر مهر سپهر تاخت // جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد

جز سرمه ٔ اجل نبرد حسرتی که دهر// در چشم دشمن تو به نوک سنان نهاد

تیر تو مسرعی است که پیش از زه کمان // تقدیر مژده ٔ ظفرش در دهان نها

آن سر که چرخ از سر تکلیف برگرفت // در امتثال حکم تو بر آستان نهاد

تا در قبول عقل نیاید که آدمی // دل بر بقاء مملکت جاودان نهاد

جاوید زی که نوبت ملک ترا قضا// در وجه دفع فتنه ٔ آخر زمان نهاد

همو راست :

شرح غم تو لذت شادی به جان دهد// لعل لب تو طعم شکر در دهان دهد

طاوس جان به جلوه درآید ز خرّمی // گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد

شمعی است چهره ٔ تو که هر شب ز نور خود// پروانه ٔ عطا به مه آسمان دهد

خلقی ز پرتو تو چو پروانه سوختند// کس نیست کز حقیقت رویت نشان دهد

زلفت به جادوئی ببرد هر کجا دلی است // وآنگه به چشم و ابروی نامهربان دهد

هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجوی // هرچ آیدش به دست به تیر و کمان دهد

جز زلف و چهره ٔ تو ندیدم که هیچ کس // خورشید را ز ظلمت شب سایبان ده

مقبل کسی بودکه ز خورشید عارضت // هجرانْش تا به سایه ٔ زلفت امان دهد

گر در رخم بخندی بر من منه سپاس // کآن خاصیت همی رخ چون زعفران دهد

وقت است اگر لب تو به عهد مزوّری // بیمار عشق را شکر و ناردان دهد

مائیم و آب دیده که سقّای کوی دوست // صد مشک از این متاع به یک تای نان دهد

آن بخت کو که عاشق رنجور قوتی // با این دل ضعیف و تن ناتوان دهد

وآن طاقت از کجا که صدائی ز درد دل // در بارگاه خسرو خسرونشان دهد

فریاد من زطارم گردون گذشت و نیست // امکان آن که زحمت آن آستان دهد

نُه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای // تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد

در موضعی که چون دم روح القدس ز باد// نصرت همای رایت او راروان دهد

تیغش ز کله ٔ سر بی مغز دشمنان // نسرین چرخ را چو هما استخوان دهد

در برگ ریز عمر عدو صرصر اجل // نوروز را طبیعت فصل خزان دهد

واطراف باغ معرکه را تیغ آب رنگ // از خون کشتگانْش گل و ارغوان دهد

تردامنی ّ دشمنش از روی خاصیت // رنگ از برون جوشن و برگستوان دهد

راه نجات بسته شود بر زمین چنانک // مرگ از حذر عنان به ره کهکشان دهد

هر سرگرانیی که کند خصم تو به عمر// بازوش وقت حمله به گرز گران دهد

ای خسروی که حفظ تو هنگام اهتمام // گوگرد را ز صولت آتش امان دهد

هرجا که رأیت از در تدبیر درشود// تقدیر بر وساده ٔ حکمش مکان دهد

پیرند چرخ و اختر و بخت تو نوجوان // آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد

فرّ همای سلطنت آن را بود به حق // کش حکم توبه سایه ٔ چترش امان دهد

هر آهنی که در سر چوبی کنند راست // چون رمح تو چگونه قرار جهان دهد

اعجاز موسوی ندهد هر کجا کسی // چوبی شعیب وار به دست شبان دهد

صد قرن بر جهان گذرد تا زمام ملک // اقبال در کف چو تو صاحبقران دهد

در رزم رستمی تو و در بزم حاتمی // گردون ترا عنان قزح بهر آن دهد

با بحر برزنی چو به دستت قدح نهد// وز مهرکین کشی چو به دستت عنان دهد

هرکو چو تیغ با تو زبان آوری کند// قهرت جواب او به زبان سنان دهد

بر گرد بارگاه تو کیوان به شب بتافت // تا روز بوسه بر قدم پاسبان دهد

شاها خلایق از تو عزیز و توانگرند// درویشیم سزد که به دست هوان دهد؟

پوشیده زهره جامه ٔ زربفت و مشتری // محتاج خرقه ای است که در طیلسان دهد

در عهد چون تو شاهی کز فضله ٔ سخات // هر روز چرخ راتب دریا و کان دهد

شاید که بعد خدمت یکساله در عراق // نانم هنوز خسرو مازندران دهد؟

تا آسمان چو کسوت شب را رفو کند// گه از شهاب سوزن و گه ریسمان دهد

بادی چنانکه کسوت عمر ترا قضا// یک سر طراز مملکت جاودان دهد

و هم از اوست :

تراست لعل شکربار و در میان گوهر// میان لعل چرا کرده ای نهان گوهر

به خنده چون لب یاقوت رنگ بگشائی // ز شرم زرد شود همچو زعفران گوهر

رُخم چو زرد شد از جزع دیده هر ساعت // فشانم از غم آن لعل دُرفشان گوهر

مرا به باد مده گرچه خاکسارم از آنک // به خاک تیره کند بیشتر مکان گوهر

اگرچه سیم و زرم نیست هست گوهر اشک // که نزد عقل به از صدهزار کان گوهر

سزد که ننگ نیاید ترا ز صحبت من // از آنکه ننگ ندارد ز ریسمان گوهر

چنان به چشم تو بی قیمتم ز بی درمی // که روز بزم به چشم خدایگان گوهر

همین بس است که الماس طبع من دارد// چو خنجر ملک شرق درمیان گوهر

خدایگان ملوک جهان طغان شه آنک // نثار می کند از جود بر جهان گوهر

ز بس که خون مخالف بریخت روز مصاف // گرفت در دل کان رنگ ارغوان گوهر

به یمن بخت چو گیرد قلم به دست کند// به صورت شبه ازنوک او روان گوهر

سپهرقدرا دست خرد نمی یابد// به قدر جود تو در گنج شایگان گوهر

اگر تو دست سخاوت کشیده تر نکنی // به هیچ کان ندهد هیچ کس نشان گوهر

خروس عدل تو تا پر زده ست در عالم // به جای بیضه نهاده ست ماکیان گوهر

زهی زمانه که بعد از هزار غصه و رنج // مرا نهاد ز مدح تو در دهان گوهر

زمانه گرچه بیازاردم نیازارم // کسی نیفکند از دست رایگان گوهر

اگرچه موج برآورد سالها دریا// به هیچ وقت نیفکند بر کران گوهر

قصیده ای که به مدح تو گفت بنده چو دُر// ردیف ساختش از بهر امتحان گوهر

در این دیار بسی شاعران باهنرند// که نور فکرت ایشان دهد به کان گوهر

سزد به نظم چنین گوهری کنند قیام // از آنکه خوب نماید به توأمان گوهر

همیشه تا که به هنگام نوبهار سحاب // کند نثار بر اطراف بوستان گوهر

نثار مجلست از چرخ گوهری بادا// که در حساب نیاید بهاء آن گوهر

و هم از اوست:

گویند که ظهیر از نیشابور به طریق سیاحت به اصفهان رفت و در آن حین صدرالدین عبداللطیف خجندی قاضی القضاه و مشارالیه آن ملک بود روزی ظهیر به سلام خواجه رفت، دید که صدر خواجه مسکن فضلا و علماست او سلام کرد و غریب وار به جائی نشست و التفاتی چنانکه خواست نیافت تافته شد و این قطعه را بدیهه گفت و به دست خواجه داد.

قطعه:

بزرگوارا دنیا ندارد آن عظمت // که هیچ کس را زیبد بدان سرافرازی

شرف به فضل و هنر باشد و ترا همه هست // بدین نعیم مزوّرچرا همی نازی

ز چیست کاهل هنر را نمیکنی تمییز// تو نیز هم به هنر در زمانه ممتازی

به من نگه تو به بازی مکن از آنکه به فضل // دلم به گیسوی حوران نمیکند بازی

اگرچه نیست خوشت یک سخن ز من بشنو// چنانکه آن را دستور حال خود سازی

تو این سپر که ز دنیا کشیده ای در رو // به روز عرض مظالم چنان بیندازی

که از جواب سلامی که خلق را بر تست // به هیچ مظلمه ٔ دیگری نپردازی

رجوع به لباب الالباب عوفی ج ۲ ص ۲۹۸ و تذکرهء دولتشاه ص ۱۰۹ شود ( ۱) – ظ: کمان.

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=