باب اوّل در ابتداء حالت شیخ ما ابو سعید، قدّس اللّه روحه العزیز
بدانک شیخ ما، قدّس الله روحه العزیز، هرگز خویشتن را «من» و «ما» نگفته است. هرکجا ذکر خویش کرده است گفته است: «ایشان، چنین گفته اند و چنین کردهاند.» و اگر این دعاگوى درین مجموع، سخن برین منوال- که بر لفظ مبارک او رفته است- و سیاقت سخن، از براى تبرک، هم بر آن قرار نگاه دارد، از فهم عوام دور افتد و بعضى از خوانندگان، بلک بیشتر، در نظم سخن و ترتیب معانى به غلط افتند و پیوسته این معنى که شیخ، خویش را به لفظ ایشان، گفته است، در پیش خاطر و حفظ نتوانند داشت و بریشان دشوار باشد و خاصه کسى که ابتداء کتاب مطالعه نکرده باشد و این معنى ندانسته، چون این کتاب را بردارد خواهد که حکایتى مطالعه کند در غلط افتد. پس این دعاگوى، به حکم این اعذار، هرکجا که شیخ لفظ ایشان،فرموده است دعاگوى به لفظ ما، یاد کرده است. چه این لفظ در میان خلق معهود و متداول گشته است و به فهم خوانندگان نزدیکتر است. اما این معنى مى باید دانست که هرکجا که لفظ ما، یاد کردهایم از زبان شیخ بر لفظ مبارک او ایشان، رفته است و العاقل یکفیه الاشاره.
بدانک پدر شیخ ما ابو سعید، قدّس الله روحه العزیز، ابو الخیر، بوده است. و اورا در میهنه بابو ابو الخیر گفتندى. و او عطّار بوده است. و مردى با ورع و دیانت، و از شریعت و طریقت با آگاهى. و پیوسته نشست او با اصحاب صفّه و اهل طریقت بوده است.
و ولادت شیخ ما ابو سعید، قدّس الله روحه العزیز، روز یکشنبه غرّه ماه محرم سنه سبع و خمسین و ثلاثمائه بوده است. و پدر شیخ ما با جمعى عزیزان این طایفه در میهنه نشست داشتندى، که در هفته اى هر شب به خانه یکى از آن جمع حاضر آمدندى، و اگر عزیزى، غریبى رسیده بودى او را حاضر کردندى. و چون چیزى به کار بردندى و از نمازها و اورادها فارغ شدندى، سماع کردندى.
یک شب بابو ابو الخیر، به دعوت درویشان مى رفت. والده شیخ التماس کرد که ابو سعید را با خویش ببر تا نظر عزیزان و درویشان بروى افتد. بابو ابو الخیر، شیخ را با خود ببرد. چون به سماع مشغول شدند، قوّال، این بیت بگفت:
این عشق بلى عطاى درویشان است | خود کشتنشان ولایت ایشان است |
دینار و درم نه رتبت مردان است | جان کرده فداکار جوانمردان است |
چون قوّال این بیت بگفت، درویشان را حالتى پدید آمد و آن شب تا روز برین بیت رقص مى کردند و در آن حالت بودند و از بسیارى که قوّال این بیت بگفت، شیخ یاد گرفت. چون به خانه بازآمدند، شیخ، پدر را گفت که «این بیت- که قوّال مى گفت و درویشان را از آنوقت خوش گشته بود- چه معنى دارد؟» پدر گفت: «خاموش! که تو معنى آن درنیابى و ندانى، ترا بازان چه کار؟» بعد از آن، چون شیخ را حالت بدان درجه رسید- و پدر شیخ ما بابو ابو الخیر به رحمت خداى رسیده بود- شیخ، در میان سخن این بیت بسیار گفتى و گفتى: بابو ابو الخیر امروز مىباید تا بازو بگوییم که تو خود نمى دانسته اى که چه مى شنوده اى آنوقت.»
و گفته اند که پدر شیخ ما، بابو ابو الخیر، سلطان محمود را عظیم دوست داشتى و او در میهنه سرایى بکرد- و اکنون معروف است به سراى شیخ- و بر دیوار و سقفهاى آن بنا نام سلطان محمود و ذکر حشم و خدم و پیلان و مراکب او نقش فرمود. و شیخ کودک بود. پدر را گفت: «مرا درین سرا، یک خانه بنا کن چنانک آن خانه خاصه من باشد و هیچکس را در آن هیچ تصرف نباشد.» پدر، او را خانهاى بنا کرد در بالاى سراى، که صومعه شیخ آن است. چون خانه تمام شد و در گل گرفتند، شیخ بفرمود تا بر درودیوار و سقف آن بنوشتند که «اللّه اللّه اللّه» پدرش گفت: «یا پسر! این چیست؟» شیخ گفت: «هرکسى بر دیوار خانه خویش نام امیر خویش نویسند.» پدرش را وقت خوش گشت و از آنچ کرده بود پشیمان شد و بفرمود که تا آن همه که نبشته بودند از سراى او دور کردند. و از آن ساعت باز در شیخ به چشم دیگر نگرست، و دل بر کار شیخ نهاد.
و شیخ ما ابو سعید، قدس الله روحه العزیز، قرآن از خواجه امام ابو محمد عنازى آموخته است و او امامى باورع و متدین بوده است و از مشاهیر قرّاء خراسان است و خاکش به نساست، رحمه الله.
و شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز، که «در کودکى- در آنوقت که قرآن مى آموختم- پدرم، بابو ابو الخیر، مرا به نماز آدینه مى برد. ما را، در راه مسجد، پیر بلقسم بشر یاسین مى آمد به نماز.» و او از مشاهیر علماى عصر و کبار مشایخ دهر بوده است. و نشست او در میهنه. شیخ گفت: «ما را بدید. گفت: یا ابو الخیر! این کودک آن کیست؟ پدرم گفت: آن ماست. فرا نزد ما آمدو بر سر پاى نشست و روى به روى ما باز نهاد و چشمه اى او پرآب گشت. پس گفت: یا ابا الخیر! ما مى بنتوانستیم رفت ازین جهان که ولایت خالى مى دیدیم، و این درویشان ضایع مى ماندند. اکنون که این فرزند ترا بدیدیم، ایمن گشتیم که ولایتها را ازین کودک نصیب خواهد بود. پس پدرم را گفت: چون از نماز بیرون آیى او را به نزدیک ما آر چون از نماز فارغ شدیم، پدرم مرا به نزدیک بلقسم بشر یاسین برد. چون در صومعه او شدیم، و پیش وى بنشستیم، طاقى بود، در آن صومعه. بلقسم بشر یاسین پدرم را گفت: بو سعید را بر سفت گیر تا قرصى بر آن طاق است فروگیرد؛ پدرم مرا برگرفت. ما دست بریازیدیم و آن قرص را، از آن طاق، فروگرفتیم. قرصى بود جوین، گرم، چنانک گرمى آن به دست ما رسید.
بلقسم بشر یاسین آن قرص از ما بستد و چشم پرآب کرد و آن قرص به دو نیمه کرد. یک نیمه به ما داد؛ گفت: بخور و یک نیمه او بخورد. و پدرم را هیچ نصیب نکرد. پدرم گفت: یا شیخ! چه سبب بود که ما را ازین تبرّک هیچ نصیب نکردى؟ بلقسم بشر گفت: یا ابا الخیر! سى سال است تا ما قرصى برین طاق نهاده ایم و ما را وعده کرده اند که این قرص در دست آنکس گرم خواهد گشت که جهانى به وى زنده خواهد شد و ختم این حدیث بر وى خواهد بود. اکنون ترا این بشارت تمام باشد که این کس پسر تو خواهد بود. پس بلقسم بشر ما را گفت:
یا با سعید! این کلمات یاد گیر و پیوسته مى گوى: سبحانک و بحمدک على حلمک بعد علمک سبحانک و بحمدک على عفوک بعد قدرتک. ما این کلمات یاد گرفتیم و پیوسته مى گفتیم.» شیخ گفت: «ما از پیش او بیرون آمدیم و ندانستیم که این پیر، آن روز، مى چه گفت.» بعد از آن، آن پیر را عمر بازکشید تا شیخ ما بزرگ گشت و از وى فوائد بسیار گرفت.
شیخ ما گفت: چون قرآن تمام بیاموختم پدرم گفت: «فردا پیش ادیب باید شد.» ما با استاد بازگفتیم که پدرم چنین مى گوید. استاد گفت: «مبارک باد!» و ما را دعا گفت. و گفت: «این لفظ از ما یاد دار: لان تردّ همّتک على اللّه طرفه عین خیر لک ممّا طلعت علیه الشمس» مى گوید که یک طرفه العین همت با حق دارى ترا بهتر از انک روى زمین ملک تو باشد. ما این فایده یاد گرفتیم. و استاد گفت: «ما را بحل کن.» گفتیم: «کردیم.» گفت: «خداى تعالى، بر تو و بر علم تو برکت کناد!» دیگر روز، پدرم پیش خواجه امام ابو سعید عنازى برد و او امام و مفتى و ادیب بود. مدتى پیش وى بودیم و در اثناء آن پیش بلقسم بشر یاسین مى رسیدیم و مسلمانى از وى مى درآموختیم.
شیخ ما گفت، قدّس اللّه روحه العزیز*، روزى بو القسم بشر یاسین* ما راگفت: «یا با سعید! جهد کن تا طمع از معامله بیرون کنى که اخلاص با طمع گرد نیاید و عمل با طمع مزدورى بود و با خلاص بندگى بود.» پس گفت: «این خبر یاد گیر که رسول، صلى الله علیه و سلم، گفت که خداى تعالى شب معراج با ما گفت: یا محمّد! ما یتقرّب المتقربون الىّ بمثل اداء ما افترضت علیهم و لا یزال یتقرّب الىّ العبد بالنوافل حتّى احببته فاذا احببته کنت له سمعا و بصرا و یدا و مؤیدا فبى یسمع و بى یبصر و بى یأخذ.» آنگاه گفت: «فریضه گزاردن بندگى کردن است و نوافل گزاردن دوستى نمودن است.» پس آنگه این بیت بگفت:
کمال دوستى آمد ز دوست بى طمعى | چه قیمت آرد آن چیز کش بها باشد |
عطادهنده ترا بهتر از عطا بیقین | عطا چه باشد چون عین کیمیا باشد |
و شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز، که روزى پیش بلقسم بشر یاسین بودیم، ما را گفت: «اى پسر! خواهى که با خداى سخن گویى؟» گفتیم:«خواهیم، چرا نخواهیم؟» گفت: هروقت که در خلوت باشى این گوى و بیش ازین مگوى:
بى تو جانا قرار نتوانم کرد | احسان ترا شمار نتوانم کرد |
گر بر تن من زفان شود هر مویى | یک شکر تو از هزار نتوانم کرد |
ما همه وقت این همى گفتیم تا به برکه این، در کودکى، راه حق بر ما گشاده گشت.
و بلقسم بشر یاسین را وفات رسید، در میهنه، در سنه ثمانین و ثلاثمائه. و شیخ ما، قدّس اللّه روحه العزیز، وقتى که به گورستان میهنه شدى، ابتدا به زیارت وى کردى.
روزى شیخ ما، در میان سخن، گفت که پیرى بود نابینا مسن که بدین مسجد آمدى- و به مسجد خویش اشارت کرد که بر در مشهد شیخ هست به میهنه- بنشستى و عصاى خویش در پس پشت خویش بنهادى. روزى ما به نزدیک وى درشدیم با خریطه اى بهم. از ادیب مى آمدیم. بر آن پیر سلام گفتیم. جواب داد و گفت: «پسر بابو بلخیر هستى؟» گفتیم: «آرى!» گفت: «چه مى خوانى؟» گفتیم: «فلان کتاب و فلان کتاب.» آن پیر گفت: «مشایخ گفته اند: حقیقه العلم ما کشف على السرائر.» و ما نمى دانستیم، آن روز، که حقیقت را معنى چیست و کشف چه باشد؟ تا بعد از شصت سال حق، سبحانه و تعالى، معنى این سخن ما را معلوم گردانید و روشن کرد.
و چون شیخ ما ابو سعید، قدّس الله روحه العزیز، از لغت فارغ شد و اندیشه تفقّه داشت عزم مرو کرد. روزى شیخ ما در اثناء سخن گفت که آن روز که ما از میهنه به مرو مى شدیم، به تفقّه، سى هزار بیت از شعر جاهلى، یاد داشتیم. پس شیخ ما به مرو شد پیش امام ابو عبد الله الخضرى. و او امام وقت بود و مفتى عصر، و از علم طریقت با آگاهى، و از جمله ائمه معتبر. و اصحاب ما در مسائل وجوه او بسیار دارند و او شاگرد ابن سریج بوده است و ابن سریج شاگرد مزنى و مزنى شاگرد شافعى مطّلبى، رضوان الله علیهم اجمعین.
و شیخ ما، قدّس الله روحه العزیز، مذهب شافعى، رضى الله عنه، داشته است. و همچنین، جمله مشایخ و اصحاب طریقت که بعد از شافعى، رضى الله عنه، بوده اند، همه به مذهب شافعى انتما کرده اند و کسى که پیشتر قدم درین راه نهاده است به مذهبى دیگر تمسک نموده بوده است، چون حق، سبحانه و تعالى، به کمال فضل و عنایت ازلى بى علت او را سعادت محبت خویش و اختصاصى که این طایفه را بر درگاه عزت او هست، روزى کرده است به مذهب شافعى باز آمده است، چون شیخ حضرى که در بغداد بوده است و غیر او از مشایخ که اگر ذکر ایشان و کیفیت آن حال گفته شود به تطویل انجامد. و مقصود ما ذکر این حدیث نیست. و از مشایخ هرکسى که پیش از شافعى بوده است بر مذهب سلف و بر مذهب پیر خویش بوده است.
و جمعى برآنند که شیخ کبیر بایزید بسطامى، قدّس الله روحه العزیز،مذهب امام بزرگوار ابو حنیفه کوفى داشته است رضى الله عنه. و نه چنان است، به سبب آنکه شیخ بایزید، قدس الله روحه العزیز، مرید جعفر صادق، رضى الله عنه، بوده است و سقّاى او. و جعفر، رضى اللّه عنه، او را بایزید سقّا گفته است.
و بایزید مذهب جعفر داشته است که پیر او بوده است و امام خاندان مصطفى، صلوات الله و سلامه علیه. و خود به هیچ صفت روا نباشد، در طریقت، که مرید جز بر مذهب پیر خویش باشد و یا به هیچ چیز و هیچ نوع از اعتقاد و حرکات و سکنات مخالفت پیر خویش روا دارد، تا گمان نبرد کسى که این کلمات که در قلم آمد که «مشایخ مذهب شافعى داشته اند.» ازین سبب نقصانى تواند بود مذهب امام بزرگوار ابو حنیفه کوفى را، رضى اللّه عنهما، کلّا و حاشا. هرگز این صورت نباید کرد. و نعوذ باللّه که اندیشه به خاطر کسى درآید و معاذ الله که این شیوه بر اعتقاد شخصى بگذرد. چه بزرگوارى و علم و زهد او بیش از آن است که بزفان و قلم این دعاگوى شرح پذیرد، که او سراج امّت و مقتدا و پیشواى نبوت است. و هر دو مذهب، در حقیّت، برابر. و هر دو امام، در آنچ فرموده اند و گفته، متابعت کلام مجید حق، سبحانه و تعالى، و موافقت نصّ مصطفى، صلوات اللّه علیه، کرده اند و اگر کسى به حقیقت درنگرد هر دو مذهب خود یکى است. و چون بى تعصبى نظر کند بداند که در اصول مذهب میان هر دو امام بزرگوار، رضى اللّه عنهما، هیچ خلاف نیست. اگر در فروع مذهب خلافى هست آن را به چشم اختلاف امّتى رحمه باید دید. و اگر یکى از هر دو امام تساهلى فرموده باشد در مذهب، آن را به چشم (وَ ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ ۷۸/ بیست و دو) مطالعه باید کرد و به نظر بعثت بالحنیفیّه السمحه السهله در آن نگریست، نه از راه تعصب که بیشتر مردمان بدان مبتلااند. و یقین باید دانست که هرچه ایشان فرمایند الّا حق نتواند بود. و آن ائمه بزرگوارازین جنس تعصب- که در نهادهاى ما هست- محفوظ و معافااند چنانک به اسناد درست آمده است از ابى الدراوردى که گفت:
«رأیت مالک بن انس و ابا حنیفه، رضى الله عنهما، فى مسجد رسول اللّه، صلّى الله علیه و سلّم، بعد صلاه العشاء الآخره و هما یتذاکران و یتدارسان حتّى اذا وقف احدهما على القول الّذى قال به و عمل علیه، امسک احدهما عنصاحبه من غیر تعنّت و لا تعسّف و لا تخطئه لواحد منهما حتّى صلّیا الغداه فى مجلس هما ذلک.»
اما چنین باید دانست که چون راه این طایفه احتیاط است و مشایخ در ابتداء مجاهدت براى ریاضت چیزها بر خویشتن واجب کرده اند که بعضى از آن سنت است و بعضى نافله، چنانک شیخ بو عمر و بشخوانى گفته است که «حکم این خبر را که مصطفى، صلّى الله علیه و سلّم، گفته است که الید الیمنى لأعالى البدن و الید الیسرى لأسافل البدن سى سال است تا دست راست من زیر ناف من نرسیده است، مگر به سنت.» و بشر حافى هرگز کفش و پاى افزار در پاى نکرد، گفت: «حق سبحانه و تعالى، مى گوید (وَ اللَّهُ جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ بِساطاً ۱۹/ هفتاد و یک) زمین، بساط حق است، سبحانه و تعالى، من روا ندارم که بر بساط حق تعالى، با کفش و پاى افزار روم.» همه عمر، پاى برهنه رفت، و بدین سبب او را حافى لقب دادند.
و شیخ ما ابو سعید، قدّس الله روحه العزیز، گفته است که «هرچه ما خوانده بودیم و در کتابها دیده یا شنیده یا نبشته که مصطفى، صلّى الله علیه و سلّم، آن کرده است یا فرموده، آن بجاى آوردیم و هرچه شنوده بودیم و در کتابها دیده که فریشتگان آن کنند در ابتدا آن بکردیم.» و شرح آن، بجاى، آورده شود. و همچنین سیرت جمله مشایخ همین بوده است و همه عمر سنن مصطفى را، صلوات الله علیه، و نوافلى که ورد ایشان بوده است بر خویشتن واجب داشته اند. در جمله هرچه به مذلّت نفس و احتیاط در راه دین تعلق داشته است، اختیار ایشان بوده است. چون در مذهب شافعى ضیقى هست و او کار دین تنگتر فراگرفته است اختیار این طایفه مذهب شافعى را، از براى مذلّت نفس و مالش او بوده است، نه آنکه میان هر دو مذهب، در حقیّت فرقى است، و یا یکى را، از هر دو امام، بر دیگر فضیلتى. از راه اعتقاد ما، و به نزدیک ما، حال ایشان چون خلفاء راشدین است، رضى الله عنهم، که همه را حق گوییم و از میان دلوجان هر چهار رادوست داریم و به فضایلى که ایشان را بوده است و هست، اقرار دهیم و اعتقاد داریم و بر خلافت هریک، بوقت خویش، چنانک بوده است، به حقیقت گواهى دهیم. و مسلم داریم. و هیچ انکار نکنیم. و دعا گوییم جمعى را که از سر هواى نفس و عناد و تعصّب، در صحابه مصطفى، صلوات اللّه علیه، و ائمه سلف رضى اللّه عنهم اجمعین، و بزرگان و مشایخ دین رحم اللّه الماضین منهم و کثّر الباقین و ادام الله ایّامهم،طعن نکنند و وقیعت روا ندارند و همه را حق دانند و گویند. و در جمله همه برادران را در دین بهتر از خویش دانستن راهى سخت نیکوست و در همه احوال بترک اعتراض بگفتن طریقى عظیم پسندیده است و آنچ به عثرات دیگرى مشغول خواهى بود به اصلاح نفس خویش مشغول بودن به صواب نیک نزدیک. حق، سبحانه و تعالى، راهى که به رضاى او نزدیک گرداند ما را، و جمله خلق را، کرامت کناد بمنّه و فضله. بازآمدیم به مقصود سخن.
پس شیخ ما ابو سعید قدس الله روحه العزیز، متّفق و مختلف در مدت پنج سال، بر امام ابو عبد الله خضرى خواند. چون شیخ تعلیق تمام کرد، امام ابو عبد الله به رحمت حق، سبحانه و تعالى، پیوست رحمه الله علیه. و تربتش به مرو است. چون وى درگذشت شیخ ما پیش امام ابو بکر قفّال مروزى، رحمه الله علیه، آمد و پنج سال دیگر پیش وى فقه خواند. و شرکاى او، در درس امام قفّال، شیخ ناصر مروزى، و شیخ بو محمد جوینى، و شیخ بو على سنجى بودند که هر یک مقتداى جهانى شدند و درین مدت دو تعلیق تمام کرد، بر امام قفّال.
پس از مرو قصد سرخس کرد. چون به سرخس آمد، پیش امام ابو على زاهر ابن احمد الفقیه شد، که محدث و مفسر و فقیه بود و مذهب شافعى در سرخس او ظاهر کرد، و از وى پدید آمد. و این چند امام بودند که به برکه انفاس ایشان اهل این ولایتها از بدعت اعتزال خلاص یافتند و به مذهب شافعى بازآمدند: حمید زنجویه در شهرستانه و فراوه و نسا. و بو عمر و فراتى در آستو و خوجان. وبو لبابه میهنى در باورد و خابران. و بو على فقیه در سرخس رحمه اللّه علیهم اجمعین.
پس شیخ ما، بامداد، بر بو على فقیه تفسیر خواندى و نماز پیشین علم اصول، و نماز دیگر اخبار رسول صلّى الله علیه و سلّم، و درین هر سه علم شاگرد بو على فقیه بود. و تربت این امام به سرخس است. چون مدتى، برین ترتیب، پیش وى تحصیل کرد، روزى لقمان را بدید. چنانک شیخ ما ابو سعید، قدّس الله روحه العزیز، گفت که «ما به وقت طالب علمى به سرخس بودیم، به نزد بو على فقیه روزى به شارستان مى درشدیم، لقمان سرخسى را دیدیم بر تلّى خاکستر نشسته، پارهاى بر پوستین مى دوخت.» و لقمان از عقلاء مجانین بوده است. و در ابتدا مجاهدتهاى بسیار داشته است و معاملتى با احتیاط. آنگاه، ناگاه، کشفى ببودش، که عقلش بشد. چنانک شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز، که «در ابتدا لقمان مردى مجتهد و با ورع بود، بعد از آن جنونى در وى پدید آمد و از آن رتبت فتاد. گفتند: لقمان! آنچه بود؟ و این چیست؟ گفت: هرچند بندگى بیش کردم بیش مىبایست. درماندم. گفتم: الهى! پادشاهان را چون بندهاى پیر شود آزادش کنند تو پادشاهى عزیزى، در بندگى تو پیر گشتم آزادم کن. ندا شنیدم که یا لقمان! آزادت کردم. و نشان آزادى این بود که عقل از وى فرا گرفت.» و شیخ ما بسیار گفته است که «لقمان آزاد کرده خداست از امر و نهى.»
شیخ ما گفت: «فرا نزد وى شدیم و وى پارهاى بر پوستین مى دوخت و ما به وى مى نگریستیم.» و شیخ ما چنان ایستاده بود که سایه وى بر پوستین لقمان افتاده بود. چون آن پاره بر آن پوستین دوخت، گفت: «یا با سعید! ما ترا با این پاره بر پوستین دوختیم.» پس برخاست و دست ما بگرفت و مى برد تا به خانقاه شارستان. و پیر بلفضل حسن در آن خانقاه بود. آواز داد. پیر بلفضل فرا در آمد.
وى دست ما بگرفته بود. دست ما فرادست پیر بلفضل حسن داد. و گفت: «یا ابا الفضل! این را نگاهدار که این از شماست.» و پیر بلفضل سخت بزرگوار بودهاست؛ چنانک از شیخ ما، قدّس الله روحه العزیز، سؤال کردند- در آنوقت که حالت شیخ به کمال رسیده بود و پیر بلفضل حسن نمانده- که «اى شیخ! این روزگار تو از کجا پدید آمد؟» گفت: «از یک نظر پیر بلفضل حسن. و ما به طالب علمى بودیم به نزدیک بو على فقیه. روزى بر کنار جویى مى رفتیم، ازین سوى، و پیر بلفضل از آن جانب مىآمد. به پر چشم به ما درنگرست. از آن روز تا امروز هرچه داریم از آن داریم.»
شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز: پیر بلفضل دست ما بگرفت و در صفّه خانقاه بنشستیم. پیر بلفضل جزوى کاغذ برگرفت و در وى نظر مى کرد. در خاطر ما بگذشت- چنانک عادت دانشمندان بود- که «آیا این چه کتاب است؟» پیر بدانست. گفت: یا با سعید! صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که آمدند خود مقصود یک کلمه بود. گفتند فرا خلق گویید که «الله» و این را باشید. کسانى را که سمعى دادند این کلمه را همىگفتند و همىگفتند تا همه این کلمه گشتند.چون به همگى این را گشتند در این کلمه مستغرق گشتند. آنگاه پاک شدند.
کلمه به دل ایشان پدید آمد، و از گفتنش مستغنى شدند.» شیخ ما گفت: «این سخن ما را صید کرد، و آن شب در خواب نگذاشت. بامداد چون از نماز و اوراد فارغ شدیم، پیش از آفتاب، از پیر دستورى خواستیم و به درس تفسیر آمدیم؛ پیش بو على فقیه. چون بنشستیم اول درس در آن روز این آیت بود (قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ ۹۱/ شش) شیخ ما گفت: «در آن ساعت درى در سینه ما گشادند، به سماع این کلمه. و ما را از ما فراستدند. امام بو على آن تغیّر در ما بدید. گفت:
«دوش کجا بوده اى؟» گفتیم: «به نزدیک پیر بلفضل حسن.» گفت: «برخیز و باز آنجا شو که حرام بود ترا از آن معنى بازین سخن آمدن.» و ما تا نزدیک پیر شدیم. واله و متحیر، همه این کلمه گشته. چون پیر بلفضل ما را بدید گفت:
مستک شده اى همى ندانى پس وپیش. |
گفتیم: «یا شیخ! چه فرمایى؟» گفت: «درآى و بنشین و این کلمه راباش، که این کلمه با تو کارها دارد.»
شیخ ما گفت: مدتى در پیش او به گفتار حقگزار این کلمه بودیم روزى گفت: «یا با سعید! درهاى حروف این کلمه بر تو بگشادند. اکنون لشکرها به سینه تو تاختن آرد، وادیهاى گوناگون بینى.» پس گفت: «ترا بردند، ترا بردند،ترا بردند. برخیز و خلوتى طلب کن. و چنانک از خود معرضى از خلق معرض باش، و در کار با نظاره و تسلیم باش.» شیخ ما گفت: ما آنهمه علمها و طلبها فروگذاشتیم و آمدیم به میهنه. و در آن کنج خانه شدیم، در محراب آن زاویه- و اشارت به خانه خود مىکرد- و هفت سال بنشستیم و مى گفتیم:«اللّه اللّه اللّه.» هروقت نعستى یا غفلتى از بشریت به ما درآمدى، سیاهى با حربهاى آتشین از آن پیش محراب ما پدید آمدى، با هیبتى و سیاستى هرچه تمامتر، و بانگ بر ما زدى و گفتى: «با سعید! قل اللّه.» ما شبانروزها از سهم و هول او لرزان و سوزان بودیمى و نیز با خواب و غفلت نرسیدیمى. تا آنگاه که همه ذرّههاى ما بانگ درگرفت که اللّه اللّه اللّه پس ما به نزدیک پیر بلفضل شدیم.
و پیر بلفضل حسن پیر صحبت شیخ ما بوده است. و پیر بلفضل مرید شیخ بو نصر سرّاج بوده است، که او را طاوس الفقراء گفتهاند، و او را تصانیف است در علم طریقت و حقیقت و مسکن وى طوس بوده است. و خاکش آنجاست. و او مرید ابو محمد عبد الله بن محمد المرتعش بوده است. و او سخت بزرگوار بوده است. و وفات وى به بغداد بودست. و او مرید جنید بودست. و جنید مرید سرى سقطى بود. و سرى مرید معروف کرخى. و او مرید داود طایى. و او مرید حبیب عجمى. و او مرید حسن بصرى. و او مرید على بن ابى طالب کرّم اللّه وجهه. و او مرید و ابن عم و داماد مصطفى، صلّى اللّه علیه و سلّم.پیران صحبت شیخ ما قدّس الله روحه العزیز تا به مصطفى، علیه السلام، این بودند.
پس چون شیخ ما قدّس الله روحه العزیز، با پیر بلفضل حسن شد، پیر بلفضل او را در برابر صومعه خویش خانهاى داد و پیوسته مراقب احوال او مىبود. و آنچ شرائط تهذیب اخلاق و ریاضت بود مىفرمود.
شیخ ما گفت: یک شب جماعت خفته بودند و در خانقاه بسته. و درهاىشارستان بسته. و ما با پیر بلفضل بر سر صفّه نشسته. سخنى مىرفت. و در معرفت مسئلهاى مشکل شد. لقمان را دیدیم که از بالاى خانقاه درپرید و در پیش ما بنشست و آن مسئله بگفت. و جواب داد. چنانک ما را روشن شد. و آن اشکال برخاست. و باز برپرید و به بام بیرون شد. پیر بلفضل گفت: «یا با سعید! منزلت این مرد مىبینى برین درگاه؟» گفتیم: «بینیم.» گفت: «اقتدارا نشاید.» گفتیم: «چرا؟» گفت: «از انک علم نداند.» چون شیخ ما مدتى در آن خانه ریاضت کرد پیر بلفضل بفرمود شیخ ما را تا زاویه خویش در صومعه او برد، و مدتى با پیر، بهم، در یک صومعه بود. و او شب و روز، مراقبت احوال شیخ ما مىکردى و او را به انواع ریاضتها مىفرمود.
پس پیر بلفضل، شیخ ما را با میهنه فرستاد و گفت: «به خدمت والده مشغول باش.» شیخ با میهنه آمد و در آن صومعه که نشست او بوده است بنشست و قاعده زهد ورزیدن گرفت و پیوسته درودیوار مى شستى. و وسواسى عظیم او را پدید آمد، چنانک به وضویى چندین آفتابه آب بریختى. و به هر نمازى غسلى کردى.
و هرگز بر هیچ درودیوار و چوب و درخت و بالش و غیر آن تکیه نکردى. و پهلو بر هیچ فراش ننهادى. و درین مدت جامه او پیراهنى بود، هروقت که بدریدى پارهاى بر وى دوختى تا چنان شد آن پیراهن که به وزن بیست من برآمد. و هرگز با هیچکس خصومت نکرد. و الا به وقت ضرورت با کس سخن نگفت. و درین مدت، به روز، هیچ نخورد و جز به یک تا نان روزه نگشاد. و به شب و به روز، نخفت، و در صومعه خویش در میان دیوار، بمقدار بالا و پهناى خویش، جایگاهى ساخت و درى بر وى نهاد. و چون در آنجا شدى در سراى و در آن خانه و در آن موضع جمله ببستى. و به ذکر مشغول بودى. و گوشهاى خویش به پنبه سخت کردى تا هیچ آواز نشنودى که خاطر او ببشولد، و همّت او جمع بماند. و پیوسته مراقبت سرّ خویش مىکرد تا جز حق، سبحانه و تعالى، هیچچیز بر دل او نگذرد. و بکلى از خلق اعراض کرد. و چون مدتى برین بگذشت، طاقت صحبت خلق نمىداشت. و دیدار خلق نیز زحمت راه او مىشد. پیوسته به صحرا مىشدى و تنها در بیابان و کوه مىگشتى و از مباحات صحرا مىخوردى. و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدى که کس او را ندیدى و پدرش پیوسته طلب او مىکردى تا ناگاه به او بازافتادى، یا کسى از مردمان میهنه که به زراعت یا به هیمه شده بودندى، یا کاروانى مىآمدى و شیخ ما را در راه جایى دیده بودندى پدرش را خبر دادندى تا بشدى و شیخ را بازآوردى و شیخ از براى رضاى پدر بازآمدى. چون روزى چند بازآمدى و مقام کردى طاقت زحمت و دیدار خلق نداشتى، بگریختى و به کوه و بیابان باز شدى. و بیشتر وقتها که مردمان میهنه او را در کوه و بیابان دیدندى با پیرى مهیب و سپید جامه دیدندى.
بعد از آنکه شیخ ما را حالت بدان درجه رسید، از وى سؤال کردند که «اى شیخ! ما ترا در آنوقت با پیرى مهیب مى دیدیم، آن پیر کى بود؟» شیخ ما گفت:«خضر بود علیه السلام.»
و به خط شیخ ابو القسم جنید بن على الشرمقانى دیدم که نبشته بود که من با شیخ بو سعید قدّس الله روحه العزیز مىشدیم، در راه مهنه، در بر او مىرفتم فرا کوهى، این بیچاره را گفت: «یا ابا القسم این کوه آن است که خداى عز و جلّ ادریس را علیه السلام، از اینجا به آسمان برد که (وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا ۵۷/ نوزده) و اشارت به کوهى کرد که معروف است به صومعه ادریس علیه السلام بر دو فرسنگى جرو و تیاران است. پس شیخ گفت: درین کوه کسانى باشند که از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیارى مسجدهاست کرده. و ما نیز بسى اینجا بودهایم. شبى ما درین کوه بودیم تلى است چنانک پارهاى از کوه بیرون دارد چنانک اگر کسى بر آنجا رود و فرونگرد از بیم از خود برود. آنگه ما سجاده بر آن تل فروکردیم و گفتیم در دو رکعت نماز همه قرآن به توفیق حق تعالى ختم کنیم و با نفس گفتیم که اگر در خواب شوى [فروافتى و] پارهپاره گردى. چون پارهاى از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد. درخواب شدیم. در وقت فروافتیدیم. چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا. زینهار خواستیم. خداوند تعالى ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش*
و بیشتر نشست شیخ به رباط کهن بودى، و آن رباطى است بر کنار میهنه بر سر راه ابیورد و شیخ ما در آنجا بسیار ریاضت و مجاهدت کرده است و بالایى است بر سر راه مرو به دروازه میهنه نزدیک، آن را ز عقل گویند و رباطى دیگر است بر راه طوس از میهنه تا آنجا دو فرسنگ باشد، در دامن کوه، آن را رباط سر کله خوانند. و بر دروازه میهنه، که به گورستان شوند، رباطى دیگر است که شیخ ما گفت: یک روز گلى بود به نیرو و ما را دلتنگ بود و وقت بسته بود. و ما بیامدیم و برین در سراى بنشستیم. والده فرا در آمد و مىگفت: «و از درآى! و از در باید آمد.» و ما جوابى نیکو مىدادیم. چون دانستیم که وى بنشست ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و مىرفتیم تا بدین رباط گورستان. چون آنجا فراز رسیدیم آبکى مىرفت پاى بشستیم و کفش در پاى کردیم و در بزدیم. رباطبان فراز آمد و در بگشاد و بدان کفش ما مىنگریست و مىگفت: «اینچنین روزى بازین گل و وحل و کفش او خشک!» وى را عجب مىآمد، از آن. ما در شدیم، خانگکى بود. در آنجا شدیم. و چوبکى فراز آن پس درنهادیم و مىگفتیم: «یا بار خداى و یا خداوند! به حق تو و به بار خدایى تو و به خداوندى تو و به حق تو بر تو و به حق عظمت تو و به جلال تو و کبریاء تو و به سلطانى تو و به سبحانى تو و به کامرانى تو که هرچه خواستهاند و تو ایشان را بدادهاى و هرچه ایشان نخواستهاند و فهمشان بدان نرسیده است و تو ایشان را بدان مخصوص کردهاى و هرچه در علم مخزون و مکنون تست که کس را بر آن اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آن را نشناخته است و ندانسته مگر تو، که آن ازین بنده دریغ ندارى و مقصودها حاصل کنى.» و چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و با سراى آمدیم.
و این مواضع که یاد کرده آمد عبادتگاههاى شیخ ما بوده است، که چون در میهنه بودى بیشتر درین مواضع بودى و اینجا قرار گرفتى. و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود سخن دراز گردد؛ و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود که اگر حق سبحانه و تعالى کسى را توفیق رسیدن بدین مواضع ارزانى دارد از زیارت این بقاع متبرّکه محروم نماند. و داند که این مواضع قدمگاه و متعبّد این بزرگوار دین و یگانه جهان بوده است.
پس شیخ پیوسته از خلق مىگریختى و درین مواضع پنهان، به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول مىبودى. و پدر شیخ ما پیوسته او را مىجستى تا بعد از یک ماه یا بیشتر او را بازیافتى و بلطف، با میهنه، آوردى. و در میهنه مراقبت او مىکردى و چشم بر وى مىداشتى تا ناگاه بنگریزد.
و پدر شیخ ما حکایت کرد که هر شب چون از نماز خفتن فارغ شدیمى و با سراى آمدیمى، من، در سراى زنجیر کردمى و گوش مىداشتمى تا بو سعید بخسبد. چون او سر باز نهادى، گمان بردمى که او در خواب شد. من نیز بخفتمى. شبى، نیمشب، از خواب درآمدم. نگاه کردم. بو سعید را بر جامه ندیدم. برخاستم و در سرایش طلب کردم. نیافتم. به در سراى شدم. در به زنجیر نبود. بازآمدم و بخفتم. و گوش مىداشتم به وقت بانگ نماز، او، از در سراى در آمد آهسته و در سراى زنجیر کرد و با جامه شد و به خفت. چند شب گوش داشتم، هر شب همچنین مىکرد. و من این حدیث، بر وى، پیدا نکردم و خویشتن از آن غافل ساختم. امّا هر شب گوش مىداشتم. و چون هر شب همچنان بیرون مىشد، مرا چنانک شفقت پدران باشد، دل به اندیشههاى مختلف سفر مىکرد که الصدیق مولع بسوء الظنّ. با خود مىگفتم که او جوان است، نباید که به حکم الشباب شعبه من الجنون، از شیاطین انس و یا جن، یکى راه او بزند. خاطرم بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا مىشود و در چه کارست.
یک شب چون او برخاست و بیرون شد، من برخاستم و بر اثر وى بیرون شدم. و هرچند مىرفت من از دور بر اثر وى مىرفتم و چشم بر وى مىداشتم. چنانک او را از من خبر نبود. بو سعید مىرفت. به رباط کهن رسید. در رباط شد و در ببست. من بر بام رباط شدم. او در مسجد خانهاى شد که در آن رباط بوده است و در فراز کشید و چوبى فراپس درنهاد. و من به روزن آن خانه مراقبت احوال او مى کردم. او فراز شد. و در گوشه آن مسجد چوبى نهاده بود و رسنى در وى بسته.
آن چوب برگرفت و در گوشه آن مسجد چاهى بود. به سر آن چاه شد و آن رسن درپاى خود بست و آن چوب که رسن در وى بسته بود به سر آن چاه فراز نهاد. و خویشتن را از آن چاه بیاویخت، سرزیر، و قرآن ابتدا کرد. و من گوش مىداشتم. سحرگاه را قرآن ختم کرده بود. چون قرآن به آخر رسانید، خویشتن از آن چاه برکشید. و چوب هم بر آن قرار بنهاد. و در خانه باز کرد و بیرون آمد. و در میان رباط به وضو مشغول گشت. من از بام فرود آمدم و بتعجیل به خانه بازآمدم.
و برقرار بخفتم، تا او درآمد. و چنانک هر شب، سر باز نهاد. وقت آن بود که هر شب برخاستمى. من برخاستم. و خویشتن از آن دور داشتم. و چنانک پیوسته معهود بود او را بیدار کردم. و به جماعت رفتیم. و بعد از آن، چند شبها، او را گوش داشتم همچنین مىکرد. و مدتى برین ریاضت مواظبت نمود. و پیوسته جاروبى برگرفته بودى و مساجدمىرفتى. و ضعفا را بر کارها معونت مى کردى.
و بیشتر شبها در میان آن درخت شدى، که بر در مشهد مقدس است، و خویشتن بر شاخى از آن درخت افکندى، و به ذکر مشغول بودى در کل احوال. و در سرماههاى سخت سرد به آب سرد غسل کردى و خدمت درویشان به نفس خود فراکردى.
و در میان سخن بر زفان شیخ رفته است که روزى با خود مىگفتیم که علم و عمل و مراقبت حاصل آمد. اکنون غیبتى مىباید ازین همه. درنگریستیم. این معنى در هیچچیز نیافتیم مگر در خدمت درویشان که اذا اراد اللّه بعبد خیرا دلّه على ذلّ نفسه. پس به خدمت درویشان مشغول شدیم. و جایگاه نشست و مبرز و متوضاى ایشان پاک مىکردیم. و زنبیلى برگرفتیم و بدین مهمّات قیام مى نمودیم و خاک و وحشتها بدان زنبیل بیرون مىبردیم. چون مدتى برین مواظبت کردیم و این ملکه گشت، از جهت درویشان به سؤال مشغول شدیم که هیچ چیز سخت تر ازین ندیدیم بر نفس. هرکه ما را مىدید، به ابتدا، یک دینار زر مىداد. چون مدتى برآمد کمتر مىشد. تا به دانگى بازآمد. و فروتر مىآمد تا به یک مویز و یک جوز بازآمد. چنانک بیش ازین نمىدادند. پس روزى جمعى بودند و هیچچیز گشاده نمىگشت. ما دستارکى در سر داشتیم در راه ایشان نهادیم. و بعد از آن کفش بفروختیم. پس آستر جبه خرج کردیم. پس اوره، پس پنبه. پدر ما روزى ما را بدید سر برهنه و پاى برهنه و تن برهنه او را طاقت برسید. گفت: «اى پسر! آخر این را چه گویند؟» گفتیم: «این را تومدان میهنگى گویند!» پس شیخ ما پیوسته مساجد به دست خویش مىرفت و جاه خویش براى درویشان و براى خلق بذل مىکرد و اگر همه به گرده نان یا به لقمه اى بودى.
و چون چیزى بر وى مشکل شدى پاى برهنه به نزدیک پیر بلفضل حسن شدى به سرخس. و واقعه عرضه کردى و اشکال برداشتى و بازآمدى. و از شیخ عبد الصمد که از مریدان شیخ بود و بزرگ بود به روایتى درست آمده است که بیشتر اوقات که شیخ ما، درین حالت، به سرخس مىشدى در هوا معلق مىرفتى، در میان آسمان و زمین. و لیکن جز ارباب بصیرت ندیدندى. و پیر بلفضل حسن مریدى داشت، احمد نام، روزى شیخ ما را بدید که در هوا مى آمد.
به نزدیک پیر بلفضل درشد. گفت: «بو سعید میهنى مىآید میان آسمان و زمین، در هوا معلق مىرود.» پیر بلفضل گفت: «تو آن دیدى؟» گفت: «دیدم.» گفت: «از دنیا بیرون نشوى تا نابینا نگردى.» شیخ عبد الصمد گفت: «احمد در آخر عمر نابینا گشت چنانک پیر بلفضل اشارت کرده بود.»
چون شیخ ما مدتى برین صفت مجاهده کرد، تا پیش پیر بلفضل شد به سرخس و یک سال دیگر پیش وى بود و پیر بلفضل او را به انواع ریاضتها فرمود.
پس پیر بلفضل شیخ ما را اشارت کرد تا به نزدیک شیخ بو عبد الرحمن السلمى شد و خرقه از وى فراگرفت.و شیخ ما خرقه از دست شیخ بو عبد الرحمن السلمى دارد و او از دست بلقسم نصرآبادى دارد و او از دست شبلى و او از دست جنید و او از دست سرى سقطى و او از دست معروف کرخى و او از دست جعفر الصادق و او از دست پدر خویش محمد الباقر و او از دست پدر خویش امیر المؤمنین زین العابدین و او از دست پدر خویش امیر المؤمنین حسین و او از دست پدر خویش امیر المؤمنین على بنابى طالب رضى الله عنهم اجمعین. و او از دست مصطفى صلوات الله و سلامه علیه.
چون شیخ ما خرقه فراگرفت با پیش پیر بلفضل حسن آمد. پیر بلفضل گفت:«اکنون تمام شد. با میهنه باید شد تا خلق را به خداى خوانى و پند دهى و بر راه حق دلالت کنى.» شیخ ما به حکم اشارت پیر با میهنه آمد و در آن ریاضتها و مجاهدتها بیفزود. و بدان که پیر گفته بود که «تمام شد.» بسنده نکرد. و هر روز در مجاهدت و عبادت مىافزود. و درین کرّت خلق شیخ را قبول کردند.
چنانک بر لفظ مبارک او بعضى از آن رفته است در مجلسى و آن این است که:روزى شیخ ما را قدس الله روحه العزیز سؤال کردند از این آیت که (ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِ ۶۲/ شش) شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز، سماع این آیت روحانیان را درست آید و آن مقام بازپسین است پس از همه جهدها و طاعتها و عبادتها و سفرها و خطرها و رنجها و خواریها و رسواییها و مذلتها.
اینهمه یکانیکان پدید مىآید و بر آن گذرش مى دهند:اول به در توبتش درآرند تا توبه کند و خصم را خشنود کند و به مذلّت نفس مشغول شود همه رنجها درپذیرد و بدانقدر که تواند راحتى به خلق مىرساند. پس به انواع طاعتها مشغول شود. شب بیدار و روز گرسنه. حقگزار شریعت گردد.
و هر روز جهدى دیگر پیش گیرد و بر خود چیزها واجب کند. و ما اینهمه کردیم. در ابتداى کار هژده چیز بر خود واجب کردیم و بدان هژده وظیفه هژده هزار عالم را از خود پیخستیم: روزه دوام داشتیم، از لقمه حرام پرهیز کردیم، ذکر بر دوام گفتیم، شب بیدار بودیم، پهلو بر زمین ننهادیم، خواب جز نشسته نکردیم، روى به قبله نشستیم، تکیه نزدیم، در هیچ کودک امرد ننگریستیم، در محرمات ننگریستیم، خلق نستدیم گدایى نکردیم، قانع بودیم، و در تسلیم و نظاره کوشیدیم. پیوسته در مسجد نشستیم، در بازارها نشدیم که رسول صلى الله علیه و سلم فرمود: «پلیدترین جایها بازار است و پاکترین جایها مسجدهاست.» هرچه مىکردیم متابع رسول بودیم صلى الله علیه و سلم. هر شبانروزى ختمى کردیم. در بینایى کور بودیم، در شنوایى کر بودیم،
در گویایى گنگ بودیم، یک سال با کس سخن نگفتیم. نام دیوانگى بر ما نهادند. و ما روا داشتیم، حکم این خبر را که لا یکمل ایمان العبد حتى یظنّ النّاس انّه مجنون. هرچه نبشته بودیم یا شنوده که رسول صلى الله علیه و سلم آن کرده است یا فرموده همه بجاى آوردیم تا که نبشته بودیم که در حرب احد پاى مصطفى را صلى الله علیه و سلّم جراحتى رسیده بود، وى بر سر انگشتان پاى بایستاد و او راد بگزارد که قدم بر زمین نتوانست نهاد؛ ما به حکم متابعت بر سر انگشتان پاى بایستادیم و چهار صد رکعت نماز بگزاردیم. حرکات ظاهر و باطن را بر وفق سنت راست کردیم چنانک عادت طبیعت گشت.
و هرچه شنوده بودیم و در کتابها دیده که فریشتگان آن کنند ما در ابتدا آن جمله بکردیم. یا شنوده بودیم و در کتب یافته که خداى را تعالى فریشتگانند که سرنگون عبادت کنند، ما نیز موافقت ایشان را سر بر زمین نهادیم و آن موفقه- مادر بو طاهر- را گفتیم تا به رشتهاى انگشت پاى ما به میخى بازبست. و در خانه بر ما ببست. و ما گفتیم «بار خدایا ما را ما نمىباید ما را از ما نجات ده.» ختمى ابتدا کردیم چون بدین آیت رسیدیم که (فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ ۱۳۷/ دو) خون از چشمهاى ما بیرون آمد. و نیز از خود خبر نداشتیم. پس کارها بدل گشت.
و ازین جنس ریاضتها، که از آن عبارت نتوان کرد، بر ما گذر کرد و در آن تأییدها و توفیقها بود از حق تعالى و لیکن مىپنداشتیم که آن ما مىکنیم. فضل او آشکارا گشت و به ما نمود که نه چنان است. آنهمه توفیق حق بود و فضل او. از آن توبه کردیم و بدانستیم که آنهمه پندار بوده است. اکنون اگر تو گویى من این راه نروم که پندار است، گوییم این ناکردنیت پندار است. تا اینهمه بر تو گذر نکند این پندار به تو ننمایند تا شرع را سپرى نکنى پندار بدید نیاید که پنداشت در دین بود و دین پس از شرع باشد. ناکردن کفر است و کردن و دیدن شرک. تو هست و او هست، دو هست شرک بود. خود را از میان برباید گرفت. ما را نشستى بود در آن نشست عاشق فناى خود بودیم، نورى پدید آمد که ظلمت هستى ما را ناچیز کرد خداوند عز و جلّ ما را فرا ما نمود که آن نه تو بودى و این نه تویى. آن توفیق ما بود. و این فضل ماست. همه خداوندى و نظر عنایت ماست. تا چنان شدیم که همى گفتیم:
همه جمال تو بینم که چشم باز کنم | همه تنم دل گردد چو با تو راز کنم |
حرام دارم با دیگران سخن گفتن | کجا حدیث تو آمد سخن دراز کنم |
پس چندان قبول پدید آمد از خلق که مریدان مى آمدند و توبه مى کردند و همسایگان از حرمت ما نیز خمر نخوردند و به جایى رسید که پوست خربزهاى که ما از دست بیفکندیمى بیست دینار مىبخریدند. یک روز ما مىشدیم، بر ستور نشسته. آن ستور نجاست افکند، مردمان فراز آمدند و آن را برداشتند و در سرو روى مىمالیدند. پس از آن به ما نمودند که آن ما نبودیم. آوازى آمد از گوشه مسجد که (أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ ۵۳/ چهل و یک) نورى در سینه پدید آمد و بیشتر حجابها برخاست. هرکه ما را قبول کرده بود از خلق، رد کرد. تا بدانجا که به قاضى شدند و به کافرى بر ما گواهى دادند. و به هر زمین که ما درشدیمى گفتندى از شومى این مرد درین زمین نبات نروید تا روزى در مسجد نشسته بودیم زنان بر بام آمدند و نجاست بر ما پاشیدند و آواز مىآمد که (أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ ۵۳/ چهل و یک) تا جماعتیان از جماعت بازایستادند و مىگفتند: تا این مرد دیوانه در مسجد باشد ما به جماعت نشویم و ما مىگفتیم، شعر:
تا شیر بدم شکار من بود پلنگ | پیروز بدم به هرچه کردم آهنگ |
تا عشق ترا به بر درآوردم تنگ | از بیشه برون کرد مرا روبه لنگ |
بازین همه از آن حالت قبضى به ما درآمد، بر آن نیّت، جامع قرآن باز گرفتیم، این آیت برآمد (وَ نَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَهً وَ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ ۳۵/ بیست و یک) گفت: اینهمه بلاست که در راه تو مىآریم اگر خیر است بلاست و اگر شر است بلاست. به خیر و شر فرومهآى و با ما گرد. پس از آن ما نیز در میان نبودیم. همه فضل او بود، شعر:
امروز به هر حالى بغداد بخاراست | کجا میر خراسانست پیروزى آنجاست |
و صلى الله على محمد و آله.
این فصل در اثناء مجلس بر زفان مبارک شیخ ما رفت و در اثناء این حال پدر و والده شیخ ما به جوار حق سبحانه و تعالى انتقال کردند. شیخ را بندى که از جهت رضاى مادر و پدر بر راه بود برخاست روى به بیابانى که میان میهنه و باورد و مرو و سرخس است فرونهاد، و مدت هفت سال در آن بیابان به ریاضت و مجاهده مشغول بود که هیچکس او را ندید الّا ما شاء اللّه تعالى. و هیچکس ندانست که درین هفت سال طعام او چه بود. و ما از پیران خویش شنوده بودیم و در افواه خاص و عام ولایت ما مشهور گشته بود که درین هفت سال شیخ ما قدس الله روحه العزیز، در آن بیابان، سرگز و طاق و خار مىخورده است.
و آورده اند که روزى شیخ ما قدس الله روحه العزیز بعد از آن حالت- که او بدان درجه رسیده بود، که مشهور است- بر در مشهد مقدس، عمّرها الله، نشسته بود، مریدى از مریدان شیخ سرسر خربزه شیرین به کارد برمى گرفت و در شکر سوده مىگردانید و به شیخ مى داد تا مىخورد، یکى از منکران این حدیث بر آنجا بگذشت گفت: «اى شیخ! اینکه این ساعت مىخورى چه طعم دارد و آن سر خار و گز که در بیابان هفت سال مىخوردى چه طعم داشت؟ و کدام خوشتر است؟» شیخ ما گفت، قدس اللّه روحه العزیز، که «هر دو طعم وقت دارد، یعنى که اگر وقت را صفت بسط بود، آن سرگز و خار خوشتر ازین بود و اگر حالت را صورت قبض باشد که (اللَّهُ یَقْبِضُ وَ یَبْصُطُ ۲۴۵/ دو) و آنچ مطلوب است در حجاب، این شکر ناخوشتر از آن خار بود.»
و شیخ ما قدس الله روحه العزیز ازینجا گفته است که «هرکه به اول ما را دید صدیقى گشت و هرکه به آخر دید زندیقى گشت.» یعنى که در اول حالت مجاهده و ریاضت بود، و چون بیشتر مردمان، ظاهربین و صورتپرستند، آن زندگانى مىدیدند و آن جهدها در راه حق مشاهده مىکردند، صدقشان درین راه زیادت مىگشت و درجه صدیقان مىیافتند. و در آخر، روزگار مشاهده بود ووقت آنک ثمره آن مجاهدتها حاصل آمده باشد و کشف تمام روى نموده که بزرگان گفتهاند: «المشاهدات مواریث المجاهدات.» و هرآینه اینجا حالت رفاهیت و تنعم بود، هرکه این حالت مىدید، و از آن حالت اول بىخبر بود، انکار مىکرد بر آنچ حق بود. و هرکه حق را منکر بود زندیق باشد.
و در شاهد این را دلایل بسیار است، و از آن جمله یکى آنست که کسى قصد خدمت پادشاهى کند و آرزوى قربت و همنشینى و صاحب سرّى آن پادشاه در دل او متمکن گردد. هرآینه تا بدان مرتبه رسد، انواع مشقتها تحمل باید کرد و بر آن درگاه رنجها و بلاها باید دید و گرسنگیها و سرما و گرماى سفر و حضر کشید و از کس و ناکس ایذاها و جفاها شنید و برین همه صبر باید کرد و ثبات نمود و این مشقتها و رنجها به روى تازه و طبع خوش فراستد و در برابر هر جفاى خدمتى کرد و هر دشنامى را ده دعا و ثنا بگفت تا وقتى که بدان مرتبه بزرگ و آن منصب رفیع رسد. و چون به تشریف قبول پادشاه مشرف شد و شرف قربت در آن حضرت او را حاصل آمد بسیارى خدمتهاى پسندیده باید کرد و بر خطر جان ارتکاب نمود تا پادشاه را بر وى اعتماد افتد. چون پادشاه بر وى اعتماد فرمود و محل قربت و منزلت صاحب سرّى ارزانى داشت، اکنون، آنهمه خدمتهاى سخت و خطرهاى جان و مشقتها درباقى شد. اکنون همه کرامت و قربت و آسایش بود و انواع راحت و لذت روى نماید و این شخص را هیچ خدمت نماند الا ملازمت حضرت پادشاه که البته یک طرفه العین به شب و روز از درگاه غایب نتواند بود، تا به هروقت که پادشاه او را طلب فرماید تا با او سرّى گوید یا شرف مجاورهاى ارزانى دارد او حاضر باشد و این مراتب سخت روشن است و قیاس برین عظیم ظاهر.
و شیخ ما گفت، قدس اللّه روحه العزیز: «به هروقت که ما را اشکالى بودى، در شب به نزدیک پیر بلفضل حسن شدیمى و آن اشکال حل کردیمى و هم در شب با جایگاه خویش آمدیمى.» چون هفت سال برین صفت در آن بیابان مقام کرد بعد از آن با میهنه آمد. شیخ ما گفت، قدس الله روحه العزیز: بعد ازین ما را تقاضاى شیخ بلعباس قصاب پدید آمد که از بقیّت مشایخ بود. و پیر بلفضل حسن به رحمت حق تعالى رسیده بود و ما را در مدت حیات پیر هر اشکال که بودى با وى رجوع کردیمى.
چون وى روى در نقاب خاک کشید، اشکال ما را هیچکس متعین نبود الّا شیخ بلعباس قصاب. و شیخ ما ابو سعید قدس اللّه روحه العزیز هیچکس را از مشایخ، شیخ مطلق نخواندى الّا شیخ بلعباس قصاب را. و بلفضل حسن را پیر خواندى، چه او پیر صحبت شیخ ما بود.
شیخ ما گفت: «پس ما قصد آمل کردیم. و به جانب ابیورد و نسا بیرون شدیم که اندیشه زیارت تربت مشایخ مىبود. و احمد نجار و محمد فضل با ما بودند» و محمد فضل از اول تا آخر رفیق شیخ ما بوده است و در صحبت وى و خاکش نزدیک خاک پیر بلفضل حسن است در سرخس. شیخ ما گفت: «هر سه رفتیم تا به ابیورد و از آنجا به سوى دره گز قصد شاه میهنه کردیم.» و آن دیهى است از روستاى دره گز ابیورد و آن دیه را شامینه گفتندى، پیش ازین، چون شیخ ما آنجا رسید و زیارت تربت پیر بو على خوجى که آنجاست بجاى آورد، پرسید که «این دیه را چه گویند؟» گفتند: «شامینه.» شیخ گفت: «این دیه را شاه میهنه باید خواند.» از آنوقت باز آن دیه را شاه میهنه خوانند تبرک لفظ شیخ و اشارت شریف او را.
شیخ ما گفت، قدس اللّه روحه العزیز: «قصد زیارت تربت پیر بو على کردیم و اندیشهاى در پیش بود. چون به نزدیک تربت وى رسیدیم جوى آب بود و سنگى بر لب آن جوى. بر آن سنگ وضویى بساختیم و دو رکعت نماز بگزاردیم.
کودکى دیدیم که گاو مى راند و زمین همى شورید و پیرى با کنار تخم ارزن مى پاشید، چون مدهوشى. و هر ساعتى روى سوى آن تربت کردى و نعره اى بزدى، ما را در سینه اضطرابى پدید آمد از آن پیر. آن پیر فراز آمد و بر ما سلام کرد. و گفت: «بارى ازین پیر برتوانید داشت؟» گفتیم: «انشاءالله تعالى.» گفت: این ساعت بر دل ما گذر مى کند که اگر خداوند تبارک و تعالى این دنیا را که بیافرید در وى هیچ خلق نیافریدى. آنگاه این دنیا را پرارزن کردى، به جملگى، از شرق تا غرب و از سمان تا زمین و آنگاه مرغى بیافریدى و گفتى:هر هزار سالى از این یک دانه رزق تست و یک کس بیافریدى و سوز این معنى در سینه وى نهادى و با وى خطاب کردى که: تا این مرغ این عالم ازین ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهى رسید و درین سوز و درد خواهى بود، هنوز زود کارى بودى.» شیخ ما گفت قدس اللّه روحه العزیز: واقعه ما از آن پیر حل شد و کار بر ما گشاده گشت. چون فرا سر خاک پیر بو على شدیم خلعتها یافتیم. پس قصد نسا کردیم.
چون شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز به ولایت نسا رسید، بر کنار شهر دیهى است که آن را اندرمان خوانند. خواست که آنجا منزل کند، پرسید که «این دیه را چه گویند؟» گفتند: «اندرمان.» شیخ ما گفت: «اندر نرویم تا اندر نمانیم.» در آن دیه نرفت و منزل نکرد و در شهر نسا نشد و به زیر شهر، بدان دیهها، بگذشت و روى به بیسمه نهاد. و در آنوقت شیخ احمد نصر که از کبار مشایخ بوده است در شهر نسا بوده است، در خانقاه سراوى، که بر بالاى شهر است بر کنار گورستان براکوه که خاک مشایخ و تربت بزرگان آنجاست و استاد بو على دقّاق آن را بنا کرده است به اشارت مصطفى صلى الله علیه و سلم، که چون استاد بو على به نسا آمد به زیارت تربت مشایخ، و صوفیان را بقعهاى نبود، آن شب به خفت. مصطفى را، علیه السلام، به خواب دید که او را فرمود که «از جهت صوفیان آنجا بقعهاى ساز.» و بدان موضع که اکنون خانقاه است اشارت کرد و خطى گرد آن درکشید، که چندین باید ساخت. دیگر روز بامداد استاد بو على برخاست و بدان موضع آمد، آن خط که مصطفى صلوات الله علیه برکشیده بود، بر زمین، همچنان ظاهر بود و همگنان بدیدند و استاد هم بر آن خط، دیوار خانقاه و آن بقعه متبرکه بنا نهاد و تمام کرد. و بعد از آن اقدام مبارکه بسیار مشایخ وعزیزان در آن بقعه رسید و اساس آن امروز باقیست و ظاهر.و در گورستان براکوه، که پهلوى این خانقاه است، تربت چهار صد پیر است که از کبار مشایخ و مشاهیر اولیا بودهاند. و بدین سبب، صوفیان، نسا را شام کوچک گفتهاند؛ یعنى چندانک به شام تربت انبیاست، صلوات اللّه و سلامه علیهم اجمعین، به نسا تربت اولیاست قدس الله ارواحهم، و خاک نسا خاکى سخت عزیز و بزرگوار و پیوسته به وجود مشایخ کبار و اصحاب کرامات و ارباب مقامات آراسته و مشایخ گفتهاند که مىباید، در خراسان، هرکجا بلایى و فتنهاى باشد، و خواهد بود، روى به نسا نهد که چون آنجا رسد هرآینه برسد.
و در عهد ما بکرّات برأى العین این معنى ما مشاهده کردیم که درین مدت سى و اند سال که این فتنهها و غارت و تاراج و کشتن و سوختن بوده است در خراسان و هست، هر بلا و فتنه که رو به نسا نهاده است، چون آنجا رسیده است حق سبحانه و تعالى به کمال فضل و کرم خویش و به برکات تربتهاى مشایخ ماضیه، قدس اللّه ارواحهم، و به همتهاى مشایخ و عزیزان مانده، کثّرهم اللّه و ادام برکاتهم این بلا دفع کرده است. چه هنوز درین خاک و درین عهد که عهد قحط دین و نایافت مسلمانیست، خاصه در خراسان و از تصوف و طریقت نه اسم مانده است و نه رسم و نه حال و نه قال اینجا مشایخ نیکوروزگار و صوفیان آراسته به اوقات و حالات سخت بسیار باقیند که باقى بادند بسیار سالها. لا جرم اثر بهم- یرزقون و بهم یمطرون، هرچه ظاهرتر، پدید مىآید و بسیار عزیزان پوشیده درین ولایت مقیماند که در بسى ولایتها از آن یکى یافته نشود، اگرچه به ستر اولیائى تحت قبابى لا یعرفهم غیرى محتجباند از ابصار عوام. امّا آثار روزگار و برکات انفاس ایشان سخت بسیار است و ظاهر.
پس شیخ احمد نصر، که در خانقاه سراوى بود، صومعهاى داشت در آن خانقاه که آن را اکنون خانه شیخ گویند. سر از صومعه بیرون کرد و جمع متصوفهدر صفّه نشسته بودند که در این صومعه در آن صفّه است گفت: «هرکس را مى باید که شاه باز طریقت را دریابد اینک مىگذرد. به بیسمه باید شد تا او را آنجا دریابد.»
شیخ ما گفت قدس الله روحه العزیز «چون به نسا رسیدیم قصد بیسمه کردیم که زیارت تربت شیخ احمد على بر پیش بود.» و این بیسمه دیهى است بر دو فرسنگى شهر نسا و تربت این شیخ احمد نسوى آنجاست و او از مشاهیر مشایخ خراسان بوده است و مرید شیخ بو عثمان حیرى. و شیخ بو عبد الرحمن السلمى، در کتاب طبقات ائمه الصوفیه، نام او محمد علیان نسوى مىآرد. امّا در ولایت نسا به احمد على معروف است و او را حالات شریف و کرامات ظاهر بوده است و از آن جمله یکى آن است که چون شیخ ما، قدس اللّه روحه العزیز، از این سفر بازآمد و او را آن کارها پدید آمد بعد از مدتى خواجه بو طاهر را که مهین فرزند شیخ ما بود از جهت اوام صوفیان به نسا فرستاد. چون خواجه بو طاهر به نسا رسید، دردى در پایش پدید آمد چنانک حرکت نمىتوانست کرد. و شیخ ما را در غیبت او، در میهنه، پسرى در وجود آمد شیخ او را مطهر نام کرد و بحکم فراست و کرامت از درد پاى خواجه بو طاهر باخبر بود. درویشى را بخواند و گفت: «به نسا باید شد، نزدیک بو طاهر.» و شیخ به خواجه بو طاهر نامهاى نبشت برین نسق: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم (سَنَشُدُّ عَضُدَکَ بِأَخِیکَ ۳۵/ بیست و هشت) به ما رسیده است که وى را رنجى باشد از درد پاى، به سر خاک احمد على باید شد به بیسمه تا آن رنج زائل گردد انشاءالله تعالى.»
چون نامه به خواجه بو طاهر رسید قصد زیارت بیسمه کرد. و او را به محفّه از شهر نسا به بیسمه بردند و یک شب بر سرخاک شیخ احمد على مقام کرد. دیگر روز حق سبحانه و تعالى او را شفا داد و آن رنج بکلى زائل گشت چنانک در راه شهر بسیارى پیاده برفت و با شهر آمد.
شیخ ما گفت: زیارت تربت احمد على بکردیم و واقعهاى در پیش بود. به دیه درشدیم، تا به دیگرسوى بیرون شویم. پیر قصاب بر دوکانى نشسته بود با پوستینى و گوشت پیش وى آویخته. پیش ما بازآمد و ما را سلام گفت. و شاگردى بر اثر ما بفرستاد، تا بدید که ما کجا منزل کردیم. بر کنار آب مسجدى بود، آنجا نزول کردیم. و وضو ساختیم. و دو رکعت نماز گزاردیم. آن پیر آمد و طعامى آورد. بکار بردیم. چون فارغ شدیم، آن پیر قصاب گفت: «کسى هست که مسئله اى را جواب دهد؟» به ما اشارت کردند. پرسید که «شرط بندگى چیست؟» و «شرط مزدورى چیست؟» ما از علم ظاهر جواب دادیم. گفت:
«دیگر هیچ چیز هست؟» از طریقت و سخن مشایخ جواب دادیم. گفت: «دیگر هیچچیز هست؟» خاموش مىنگرستیم. آن پیر به هیبت در ما نگریست و گفت:«با مطلقه صحبت مکن.» یعنى که علم ظاهر را طلاق دادهاى بازان مگرد. و آن حال چنان بود که چون شیخ ما را لقمان پیش پیر بلفضل حسن برد و پیر بلفضل حسن شیخ ما را آن ریاضتها و مجاهدتها فرمود و شیخ از علم قال روى به علم حال آورد، در اثناء آن مجاهدتها و ریاضتها چون شیخ را آن حالت روى نمود و لذّت حالت بیافت هرچه از کتب خوانده بود و نبشته و جمع کرده جمله در زیر زمین کرد و بر زور آن کتابها دکانى کرد و شاخى مورد به دست مبارک خویش باز کرد و بر آن دوکان بر زور کتابها فروبرد و آن شاخ به مدتى اندک بگرفت و سبز گشت و درختى بزرگ شد با شاخهاى بسیار و از جهت تبرک دست کشت مبارک شیخ، اهل ولایت ما از جهت اطفال، به وقت ولادت، و از جهت گذشتگان، به وقت تجهیز و تکفین، بکار داشتندى، و به ولایتهاى دور ببردندى و بزرگان عالم، که به حکم زیارت، به میهنه آمدندى از آن تبرک زلّه کردندى، و در عهد ما همچنان سبز و نیکو بود. و تا به وقت این حادثه خراسان و فترت غز، بر جاى بود. چون این واقعه بیفتاد و سى و اند سال است که هر روز بتر است و هنوز تا کى بخواهد ماند آن نیز چون دیگر آثار مبارکه او نماند، و مندرس گشت. و شیخ ما را قدس الله روحه العزیز در اثناء مجلس، درین معنى کلمهاى رفته است. شیخ گفت: «به ابتدا که این حدیث بر ما گشاده گشت، کتابها داشتیم بسیار و جزوها داشتیم نهمار. یک یک مى گردانیدیم و مى خواندیم و هیچ راحت نمى یافتیم. از خداوند عز و جلّ درخواستیم که یا رب ما را از خواندن این علمها مى گشادگى نباشد در باطن و به خواندن این از تو واز. مرا مستغنى کن به چیزى که ترا در آن چیز بازیابیم تا ازینهمه بیاساییم. فضلى کرد و اما و آن کتابها از پیش مى ور گرفتیم و فراغتى مى یافتیم، تا به تفسیر حقایق رسیدیم. آن ما مىبایست مىخواندیم. از فاتحه الکتاب درآمدیم، البقره و آل عمران و النساء و المائده و الانعام رسیدیم اینجا که (قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ ۹۱/ شش) آنجا کتاب از دست بنهادیم. هرچند کوشیدیم تا یک آیت دیگر فراپیش شویم راه نیافتیم. آن نیز از پیش برگرفتیم.»
و درین وقت که شیخ ما، قدس الله روحه العزیز، کتابها دفن مىکرد و آن دوکان برآورده بود و کتب در آنجا نهاده و خاک بر زور آن کتابها مىکرد، پدر شیخ بابو بلخیر را خبر دادند که بیا بو سعید هرچه از کتب تا این غایت نبشته بود و حاصل کرده و تعلیقهها و هرچه آموخته است، همه، در زیر زمین مىکند و آب بر آن مىراند. پدر شیخ بیامد و گفت: «اى پسر! آخر این چیست که تو مىکنى؟» شیخ گفت: «یاد دارى آن روزگار که ما در دوکان تو آمدیم و سؤال کردیم که درین خریطهها چیست و درین انبانها چه درکردهاى؟» تو گفتى: «تومدان بلخى؟» گفت: «دارم.» شیخ گفت: «این تومدان میهنگى است.»
و در آن حال که کتابها را خاک فرامىداد، شیخ روى فرا کتابها کرد و گفت: «نعم الدلیل انت و الاشتغال بالدّلیل بعد الوصول محال.» و در میان سخن بعد از آن به مدتى بر زفان مبارک شیخ ما رفته است که «رأس هذا الامر کسر المحابر و خرق الدّفاتر و نسیان العلوم.»
و چون شیخ ما آن کتب دفن کرد و آن شاخ مورد به وى فروبرد و آب داد، جمعى از بزرگان، شیخ ما را گفتند: «اى شیخ! اگر این کتابهابه کسى دادیى که او از آن فایده مىگرفتى همانا بهتر بودى.» شیخ ما گفت: «اردنا فراغه القلب بالکلّیه من رؤیه المنّه و ذکر الهبه عند الرؤیه.»
و هم بر زفان شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز رفته است که روزى به جز وى از آن خواجه امام مظفر حمدان فرومى نگریستیم ما را گفتند: «با سر جزو مى شوى؟
خواهى که با سر جزوت فرستیم؟» تا توبه کردیم و بسیار استغفار، تا آن از ما در گذاشتند.
و از اصحاب شیخ ما کسى روایت کرد که یک شب شیخ ما، قدس اللّه روحه العزیز، در صومعه خویش مى نالید تا بامداد و من همه شب از آن سبب رنجور بودم و کوفته و از آن تفکر تا بامداد در خواب نشد دیگرروز، چون شیخ بیرون آمد، من از وى سؤال کردم که «اى شیخ! دوش چه بود که تا روز ناله شیخ مىآمد؟» شیخ گفت: «دى در دست دانشمندى جزوى کاغذ دیدیم، از وى بستدیم و به وى فرونگریستیم. دوش همه شب به درد دندانمان عقوبت کردند، و مى گفتند: چرا آن چیز را که طلاق دادهاى بازان مى گردى؟»
شیخ ما گفت: آن پیر قصاب گفت: تا آزاد نباشى بنده نگردى و تا مزدورى ناصح و مصلح نباشى، بهشت نیابى (جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ ۲۴/ پنجاه و شش.) شیخ گفت: واقعه ما از آن پیر حل شد.
پس شیخ ما از آنجا به آمل شد، پیش شیخ ابو العباس قصاب و یک سال پیش وى بود، به یک روایت، و این روایت درستتر است و به روایتى دیگر دو سال و نیم آنجا مقام کرد، و این روایت ضعیف است.
و شیخ بلعباس قصاب را در خانقاه او در جماعتخانه در میان صوفیان زاویه گاهى بوده است چون حظیرهاى. چهل و یک سال، شیخ در آنجا نشسته است، در میان جمع. و اگر به شب درویشى نماز افزونى کردى گفتى: اى پسر! تو بخسب که این پیر هرچه مىکند براى شما مىکند، که او را این به هیچ کارنیست و بدین حاجتى ندارد. هرگز در آن مدت که شیخ ما پیش او بود او را این نگفت. و شیخ ما هر شب تا روز نماز کردى و به روز روزه داشتى و شیخ ما گفت هرگز ما را این نگفت که بخسب و نماز مکن، چنانک دیگران را گفتى.
و چون شیخ ما پیش شیخ بلعباس قصاب رسید شیخ بلعباس شیخ ما را، قدس اللّه روحه العزیز، زاویهخانهاى داد در برابر حظیره خویش و شیخ ما به شب در آنجا بودى و پیوسته به مجاهده مشغول. و همواره چشم بر شکاف درمى داشتى و مراقبت احوال شیخ بلعباس مى کردى. شیخ بلعباس، یک روز، قصد کرده بود.
آن شب، در میانه شب، رگبند از دستش باز شد و رگش گشاده گشت و دست و جامه شیخ بلعباس آلوده شد. از آن حظیره بیرون آمد. چون شیخ ما ابو سعید، پیوسته، مترصد بودى خدمت شیخ بلعباس را، و متفحص احوال و مراقب اوقات او، حالى بیرون آمد و پیش شیخ بلعباس رفت و دست او بشست و نمازى کرد و ببست و جامه شیخ بلعباس بستد و جامه خویش پیش شیخ بلعباس داشت. شیخ بلعباس آن را درپوشید و با سر زاویه شد. و شیخ ما ابو سعید خشنى که داشت در پوشید و جامه شیخ بلعباس قصاب بشست و نمازى کرد و بر حبل افکند و هم در شب خشک کرد و بمالید و فرانوردید و پیش شیخ بلعباس برد، شیخ بلعباس اشارت کرد که ترا درباید پوشید. شیخ بو سعید گفت: شیخ بلعباس به دست مبارک خویش پیراهن خود در ما پوشید و این دوم خرقه بود که شیخ ما فراگرفت.
و تا کسى گمان نبرد که از پیرى خرقه پوشیدى از پیرى دیگر خرقه فرا نشاید گرفت، چه سرّ خرقه پوشیدن آن است که چون پیرى از پیران طریقت که او را دست خرقه باشد، یعنى که اقتدا را شاید که هم علم شریعت داند و هم علم طریقت و هم علم حقیقت، و عمل این هر سه علم به تمام و کمال به جاى آورده باشد و کیفیت آن مقامات و چگونگى منازل و مراحل این راهها دیده باشد و آزموده، و از صفات بشریت پاک گشته و از نفس با وى هیچچیز نمانده- چنانک شیخ بلحسن خرقانى در حق شیخ ما فرمود، به وقتى که شیخ آنجا رسید، گفت: «اینجا بشریت نماندهاى، اینجا نفس نمانده اى، اینجا همه حقى و همه حقى.» و این حکایت خود به جاى خویش آورده شود، غرض استشهادى بود.- چون چنین پیرى بر احوال محبّى واقف گشت و سرّ و علانیه او، از راه تجربه و اختبار معلوم گردانید و به دیده بصیرت و بصر، شایستگى این شخص بدید و بدانست که او را استحقاق آن پدید آمد که از مقام خدمت قدمش فراتر آرد، تا در میان این طایفه بتواند نشست، و بدید که آن استعداد حاصل کرد که از درجه ریاضت و مجاهدت فرا پیشترش آرد، تا یکى ازین جمع باشد و این اهلیت یا به سبب پرورش این پیر باشد یا به سبب پرورش و ارشاد و هدایت پیرى دیگر، که استحقاق مرید پروردن دارد پس، آن پیر، بدانکه دستى بر سر او نهد و خرقهاى در وى پوشد، به خلق مىنماید که استحقاق این شخص صحبت و مراقبت این طایفه را، معلوم و محقق من گشته است. و چون پیر میان این طایفه مقبول القول باشد و مشار الیه همگنان بر آن اعتماد کنند همچون شهادت گواه عدل و حکم قاضى ثابت حکم در شریعت.
و از اینجاست که صوفیان درویشى را که ندانند، چون در خانقاهى آید و یا خواهد که با جمعى از درویشان همصحبت شود، از وى بپرسند که «پیر صحبت تو کى بوده است و خرقه از دست کى دارى؟» و این دو نسب در میان این طایفه نیک معتبر بود. و خود، در طریقت، نسب، این هر دو بیش نیست. و هر که را این دو نسب، به پیرى که مقتدا بود درست نشود، او را از خویشتن ندانند و به خود راه ندهند.
و مراتب پیرى و مریدى و خرقه و صحبت را شرائط بسیار است. این مجموع، تحمل شرح آن نکند. و ما را غرض ازین تالیف ذکر آن نیست. و اگر از راه زندگانى و ریاضت، به درجهاى بلند و مرتبهاى شگرف رسیده باشد، که او را پیرى و مقتدایى نباشد، این طایفه او را از خود ندانند، چه گفت شیخ ماست: «من لم یتأدّب باستاذ فهو بطّال، و لو انّ رجلا بلغ اعلى المراتب و المقامات حتّى ینکشف له من الغیب اشیاء و لا یکون له مقدّم و استاذ فلا یجئ البتّه منه شىء.»
و مدار طریقت بر پیر است که الشیخ فى قومه کالنبىّ فى امّته. و محقق و مبرهن است که به خویشتن به جایى نتوان رسید. و مشایخ را درین کلمات بسیاراست، و در هریکى از آن کلمات فوائد بىشمار. خاصه شیخ ما ابو سعید را، قدس اللّه روحه العزیز، چنانک بعضى از آن به جاى خویش آورده شود. انشاءالله تعالى. و اگر کسى را گرفت آن پدید آید و عشق و سوز این حدیث دامنگیر او شود، آن درد او را بر آن دارد که درگاه مشایخ را ملازم باشد، و عتبه پیران را معتکف گردد، تا آن فوائد کسب کند، چه این علم جز از راه عشق حاصل نشود، لیس الدین بالتمنّى و لا بالتحلّى و لکن بشیء وقّر فى القلب و صدّقه العمل:
اى بىخبر از سوخته و سوختنى | عشق آمدنى بود نه آموختنى |
و تا کسى خویشتن را بدین کلمه عذر ننهد و بهانهاى نجوید که «درین عهد چنین پیر که شرط است نیست، و از مشایخ چنان مقتدایانى که پیش ازین بودهاند کسى معیّن نه.» که این سخن تسویل نفس است و بهانه کاهلى. هرکه را برگ این حدیث و عشق این راه بود چنان بود که شیخ بلحسن خرقانى مىگوید، قدس اللّه روحه العزیز، که «در ابتدا دو چیز وایست کرد: یکى سفر و یکى استادى وایست گرفت. در این اندیشه مىگردیدم. و بر من سخت بود. خداى تعالى چنان کرد که هرچه من به مسئلهاى درماندمى عالمى از مذهب شافعى بیاوردى تا آن مسئله و امن بگفتى. هفتاد و سه سال وا حق زندگانى کردم که یک سجده به مخالفت شرع نکردم و یک نفس به موافقت نفس نزیستم.» او سفر چنان کرده بود که گفت: «هرچه از عرش تأثرى است مرا یک قدم کردند.» چون عشق صادق بود و ارادت خالص ثمره زندگانى چنین بود.
و در میان مشایخ این طایفه، اصلى بزرگ است که این طایفه همه یکى باشند و یکى همه. میان جمله صوفیان عالم هیچ مضادت و مباینت و خوددوى در نباشد، هرکه صوفى است، که صوفىنماى بىمعنى درین داخل نباشد. و اگر چه در صور الفاظ مشایخ، از راه عبارت، تفاوتى نماید، معانى همه یکى باشد.
پس چون چنین باشد اگر کسى از پیرى خرقهاى پوشید، آن را خرقه اصل دانند و دیگران را خرقه تبرک نام کنند و چون از راه معنى درنگرى، چون همه یکىاند، همه دستها یکى بود و همه نظرها یکى بود. و خرقهها هم این حکم دارد. و هر که مقبول یکى بود، مقبول جمله بود. و آنک مردود یکى بود، و العیاذ باللّه، همچنین. و آنکسىکه دو خرقه مىپوشد، گویى چنانستى که بر اهلیت خویش از خرقه مشایخ و تبرک دست ایشان، دو گواه عدل مىآردى. و اللّه اعلم.
و درین معنى تحقیق نیکو بشنو، که چون آن تحقیق تمام ادراک کنى هیچ شبهت نماند که همه پیران و همه صوفیان حقیقى یکىاند که به هیچ صفت ایشان را دوى نیست:
بدانک اتفاق همه ادیان و مذاهب است و به نزدیک عقلا محقق که معبود و مقصود جلّ جلاله یکى است [و آن حق جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه است که] واحد من کلّ وجه است که البته دوى را آنجا مجال نیست، و اگر در رونده یا راه اختلافى هست، چون به مقصد رسند اختلاف برخاست و همه به وحدت بدل شد، که تا هیچچیز از صفات بشریت رونده باقى است هنوز به مقصد نرسیده است و تلوّن حالت، رونده را در راه پدید آید چون به مطلوب و مقصود رسید از آنهمه با وى هیچچیز نماند و همه وحدت مجرّد گردد. و از اینجاست که از مشایخ یکى مىگوید که «انا الحق» و دیگرى گوید: «سبحانى» و شیخ ما مىگوید که «لیس فى الجبّه سوى اللّه» پس محقق شد که چون رونده به مقصد نرسیده است پیرى را نشاید که او هنوز محتاج پیر است که او را بر راه دلالت کند. و هرکه به مقصد رسید شایسته پیرى شد.
پس سخن مشایخ به برهان درست گشت که آنچ ایشان گفتهاند که همه یکى و یکى همه [از وصول به مقصد خبر دادهاند و درین هیچ شبهت نماند که چون همه یکى باشند و یکى همه دستها و خرقههاى ایشان همه یکى باشد.] و آنک مىگوید که از دو پیر خرقه نشاید گرفت، او از خویش خبر مىدهد که هنوز در عالم دوى است و ایشان را دو مىبیند و مىداند و از احوال مشایخ هیچ خبر ندارد. چون چشمش با او شود، نظرش برین عالم افتد آنگه محقق گردد.
مگر کسى که بدین سخن آن خواهد که «نشاید خرقه دوم فراگرفتن، نیت بر طلاق خرقه اول.» که این سخن راست بود و بدین نیّت البته راست نباشد و نشاید گرفت و هرکه چنین کند خرقه اول که پوشیده دارد باطل گردد و دوم حرام
بود پوشیدن و از [هر دو خرقه در میان جمع] محروم و مهجور گردد و العیاذ باللّه من ذلک.*
و شیخ بلعباس قصاب، خرقه از دست محمد بن عبد اللّه الطبرى داشت و او از دست بو محمد جریرى و او از دست جنید و او از دست سرى سقطى و او از دست معروف کرخى و او از دست داود طایى و او از دست حبیب عجمى و او از دست حسن بصرى و او از امیر المؤمنین على بن ابى طالب رضى الله عنهم اجمعین، و او از مصطفى صلوات اللّه و سلامه علیه.
پس شیخ ما ابو سعید با زاویه خویش شد. چون بامداد نماز سلام بدادند، جماعت مىنگریستند، شیخ بلعباس را دیدند جامه شیخ بو سعید پوشیده و شیخ بو سعید جامه شیخ بلعباس پوشیده. همه جمع تعجب مىکردند و مىاندیشیدند که این چه حالت تواند بود. شیخ بلعباس گفت: «آرى، دوش اشارهها رفت و جمله نصیب این جوان میهنگى آمد. مبارکش باد.» پس شیخ بلعباس روى به شیخ ما کرد و گفت: «بازگرد و با میهنه شو که تا روزى چند این علم بر در سراى تو بزنند.» شیخ ما گفت، قدس اللّه روحه العزیز، «ما به حکم اشارت او بازآمدیم با صد هزار فتوح و خلعت و مریدان جمع آمدند و کارها پدید آمد.» چون شیخ ما با میهنه رسید، شیخ بلعباس را به آمل وفات رسید. و شیخ ما را آن کارها پدیدآمد.
شیخ ما گفت، قدس اللّه روحه العزیز، که در آنوقت که ما به آمل بودیم، یک روز پیش شیخ بلعباس نشسته بودیم. دو کس درآمدند و پیش وى بنشستند و گفتند: «یا شیخ! ما را با یکدیگر سخنى مىرفته است، یکى مىگوید: اندوه ازل و ابد تمامتر، و دیگر مىگوید: شادى ازل و ابد تمامتر، اکنون، شیخ چه گوید؟» شیخ بلعباس دست به روى فرود آورد، گفت: «الحمد للّه که منزلگاه پسر قصاب نه اندوه است و نه شادى، لیس عند ربکم صباح و لا مساء اندوه و شادى صفت تست و هرچه صفت تست محدث است و محدث را به قدیم راه نیست.» پس گفت: «پسر قصاب بنده خداى است در امر و نهى و رهى مصطفى است در متابعت سنت. اگر کسى دعوى راه جوانمردان مىکند، گواهش ایناست. و اینکه گفتیم، آلت پیرزنان است و لکن مصافگاه جوانمردان است.» چون هر دو بیرون شدند گفتیم که «این هر دو کى بودند؟» گفت:«یکى بلحسن خرقانى بود و دیگر بو عبد الله داستانى.»
شیخ ما گفت: یک روز پیش شیخ بلعباس قصاب بودیم در میان سخن گفت: «اشارت و عبارت نصیب تست* از توحید و وجود حق را تعالى اشارت و عبارت نیست*» پس روى به ما کرد و گفت: یا با سعید اگر ترا پرسند که خداى را شناسى مگوى شناسم، که شرکت بود و مگوى که نشناسم که آن کفر بود و لکن گوى: عرّفنا اللّه ذاته و الهیّته بفضله. شیخ ما گفت که یک روز شیخ بلعباس در میان سخن با جمع مىگفت: «بو سعید نازنین مملکت است.» و شیخ الاسلام ابو سعد جد این دعاگوى چنین آورده است که «کشف این معنى شیخ را بود به چهل سالگى.» و خود جز چنین نتواند بود؛ چه اولیا که نواب انبیااند پیش از چهل سالگى به بلاغت درجه ولایت و کرامت نرسیدهاند. و همچنین از صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که بلوغ نبوت ایشان به چهل سالگى بوده است (حَتَّى إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَهً ۱۵/ چهل و شش) الّا یحیى بن زکریا و عیسى بن مریم را صلوات اللّه علیهما و علیهم اجمعین، پیش از چهل سالگى نبوت و وحى نیامده است، چنانک در حق یحیى فرمود (خُذِ الْکِتابَ بِقُوَّهٍ وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیًّا ۱۲/ نوزده) و از حالت عیسى خبر داد که (قالُوا کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا. قالَ إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا ۲۹/ نوزده)
و شیخ ما، قدس اللّه روحه العزیز، چهل سال تمام ریاضت و مجاهده کرده است و اگرچه حالت و کشف پدید آمده بود، و لکن براى تمامى و دوام آن حالت، بهجاى آورده است، چنانک بر زفان مبارک او رفته است در مجلسى کهاز وى پرسیدند ازین آیت: (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً ۱/ هفتاد و شش) شیخ ما گفت: «قالب آدم چهل سال میان مکه و طایف افتاده بود (إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَهٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِیهِ ۲/ هفتاد و شش) اخلاط در وى نهادیم، اخلاطهاى ابتلا و بلا او را این شرکها و شکها و منیتها و داورى و انکارو خصومت و وحشت و حدیث خلق و من و تو در سینه او نهادیم (حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ ۱/ هفتاد و شش) به چهل سال نهادیم، اکنون (بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَهً ۱۵/ چهل و شش) به چهل سال وا بیرون کنیم از سینه دوستان خویش تا ایشان را پاک گردانیم. و این معاملات خود به چهل سال تمام شود. و هر بنایى که جز چنین باشد که گفتیم درست نباشد و هرکه چهل سال کم مجاهده کند این معنى وى را تمام نباشد؛ بدانقدر که ریاضت مىکند حجاب برمىخیزد و این حدیث روى نماید امّا باز در حجاب مىشود هرچه باز در حجاب شد هنوز تمام نبود و ما،
این سخن نه از شنوده مىگوییم | بلک از آزموده مىگوییم. |
» و در حکایات شیخ ما درست گشته است که در آنوقت که شیخ ما ابو سعید استاد ابو على دقاق را، قدس الله روحه العزیز بدید، یک روز بهم نشسته بودند، شیخ ما از استاد بو على سؤال کرد که «استاد! این حدیث ور دوام بو؟» استاد گفت: «نه.» شیخ ما سر در پیش افکند. ساعتى بود. سر برآورد و دیگربار گفت: «این حدیث ور دوام بو؟» استاد گفت: «نه.» شیخ ما دیگربار سر در پیش افکند. چون ساعتى بگذشت باز سر برآورد و سدیگربار سؤال کرد که «اى استاد! این حدیث ور دوام بو؟» استاد بو على گفت: «اگر بود نادر بود.» شیخ ما دست به هم مىزد و مىگفت: «این از آن نادرهاست.»
و گاهگاه شیخ ما را بعد ازین حالات قبضى بودى، نه از راه حجاب بلک از راه قبض بشریت. هرکسى را طلب مىکردى و از هرکسى سخنى مىپرسیدى تا بر کدام سخن آن بسط پدید آمدى.
چنانک آوردهاند که روزى شیخ ما را قدس الله روحه العزیز قبضى بود هرکسى را طلب مىفرمود و سخن مىپرسید و گشایشى نمىبود. خادم خود را فرمود که «بدین در بیرون شو هرکه را بینى درآر.» خادم بیرون شد. یکى مى گذشت.
گفت: «ترا شیخ مىخواند.» آن مرد پیش شیخ ما درآمد و سلام گفت. شیخ ما گفت: «ما را سخنى بگوى.» گفت «اى شیخ! سخن من سمع مبارک شما را نشاید و من سخنى ندانم که شما را بر توان گفتن.» شیخ ما گفت: «هرچت فراز آید ورگوى.» آن مرد گفت: از حال خویش حکایتى بگویم: وقتى مرا در خاطر افتاد که این شیخ بو سعید همچون ما آدمى است، این کشف و حالت که او را پدید آمده است نتیجه مجاهدت و عبادت است، اکنون من نیز روى به عبادت و ریاضت آرم تا مرا نیز آن حالت و وقت پدید آید. مدتى عبادت مىکردم و انواع ریاضت و مجاهدت به جاى مىآوردم. پس در خیال من متمکن شد که من به مقامى رسیدم که هرآینه دعاى من به اجابت مقرون بود و به هیچ نوع رد نگردد با خود اندیشه کردم که از حق سبحانه و تعالى درخواهم تا از جهت من سنگ را زر گرداند، تا من باقى عمر در رفاهیت و نعمت گذرانم و مرادها و مقاصد به اتمام رسانم. برفتم و مبلغى سنگ بیاوردم و در گوشه خانهاى که درو عبادت مىکردم بریختم، و شبى بزرگوار اختیار کردم و غسل کردم، همه شب نماز گزاردم تا سحرگاه که وقت اجابت دعا باشد دست برداشتم و به اعتقادى و یقینى هرچه تمامتر و صادقتر گفتم: «خداوندا که این سنگریزهها را زر گردان!» چون چند بار بگفتم، از گوشه خانه آوازى شنودم که «نهمار برویش رى!» چون آن مرد این کلمه بگفت، حالى، شیخ ما را بسط پدید آمد و وقت خوش گشت، برپاى خاست و آستین مى جنبانید و مى گفت: «نهمار برویش رى!» حالتى خوشش پدید آمد و آن قبض به بسط بدل شد. و هروقت که قبضى زیادت بودى قصد خاک پیر بلفضل حسن کردى به سرخس.
خواجه بو طاهر شیخ ما، قدس الله روحه العزیز، گفت که روزى شیخ ما مجلس مىگفت. و آن روز در قبضى بود. شیخ ما در میان مجلس گریان شد. و جمله جمع گریان شدند شیخ گفت: هرگاه که ما را قبضى باشد به خاک پیربلفضل حسن تمسک سازیم، با بسط بدل گردد. ستور زین کنید.» اسب شیخ بیاوردند. و شیخ ما برنشست. و جمله جمع با وى برفتند. چون به صحرا شدند، شیخ گشاده شد. و وقت را صفت بدل گشت. و سخن مىرفت شیخ را. و جمع بهیکبار به نعره و فریاد آمدند. چون به سرخس رسیدند، شیخ، از آن راه به سر خاک پیر بلفضل حسن شد و از قوال این بیت درخواست، شعر:
معدن شادیست این و معدن جود و کرم | قبله ما روى دوست قبله هرکس حرم |
قوال، این بیت همىگفت. و شیخ را دست گرفته بودند. و او گرد خاک پیر بلفضل طواف مىکرد و نعره مىزد و درویشان، سر و پاى برهنه، در خاک مىگشتند. چون آرامى پدید آمد، شیخ ما گفت: «این روز را تاریخى سازید که نیز این روز نبینید.» و بعد از آن هر مرید شیخ ما را که اندیشه حج بودى، شیخ ما او را به سر خاک پیر بلفضل فرستادى و گفتى: «آن خاک را زیارت کن و هفت بار گرد آن طواف کن تا مقصود حاصل شود.»
و بعد از آن شیخ ما ازین ریاضتها و مجاهدهها فارغ گشته بود و حالت و کشف به تمامى حاصل آمده، اصحاب وى گفتند که هرگز، هیچ سنت از سنن و هیچ ادب از آداب مصطفى، صلى الله علیه و سلم، در سفر و حضر، از وى فوت نشدى و همگى وى عبادت گشته بود؛ چنانک اگر بخفتى از اقصاى حلق او آواز مىآمدى که اللّه اللّه اللّه. و خلق را بر ریاضت و مجاهدت شیخ ما قدس الله روحه العزیز کمتر اطلاع بوده است. و شیخ آن حال از خلق پوشیده داشته است و نگفته و روا نداشته که ظاهر گردد مگر آنچ در میان مجلس- براى استشهاد، یا در اثناى سخن، از جهت هدایت و ترغیب مریدان- بر زفان مبارک او رفته است.
و روزى در میان مجلس بر زفان شیخ ما رفت که هرچه بباید کرد، ما، آن همه، کرده باشیم. و جمله اولیا قدّس اللّه ارواحهم همچنین حالات و کرامات خویش از خلق پوشیده داشتهاند مگر آنچ بىقصد ایشان ظاهر شده است.
و از مشایخ کس بوده است که چون چیزى از کرامت او، بىقصد او، ظاهر شده است او از خداوند سبحانه و تعالى درخواسته است که «خداوندا! چون آنچ میان من و تست خلق را بر آن اطلاع افتاد جان من بردار که من سر زحمت خلق ندارم که مرااز تو مشغول گردانند.» و حالى به جوار رحمت حق جل و علا نقل کرده است.
امّا این طایفهاى باشند که مقتداى این قوم نباشند. امّا آن طایفه که مقتدایان باشند در اظهار کرامات نکوشند، اما اگر ظاهر شود بىقصد ایشان از آن متأثر نشوند، چه ایشان را زحمت خلق حجاب راه نیاید، بلک مأمور باشند به وعظ خلق و هدایت و ارشاد و تهذیب اخلاق مریدان. و این طایفه پختهتر باشند.
و این راه را مقام بسیار است. و مشایخ این طایفه هزار و یک مقام تعیین کردهاند و شرح آن طول و عرضى دارد و مقصود ما آن است که تقریر کرده آید که مشایخ در اظهار کرامات نکوشیدهاند، بلک در کتمان و ستر آن جدّوجهد بسیار نمودهاند و یک فرق میان نبى و ولى این است که انبیا به اظهار معجزات مأمورند و اولیا به کتمان کرامات مأمور.
پس به سبب این مقدمات، مجاهدات و ریاضات و کرامات او، بیشتر، پوشیده بوده است و کس بر آن مطلع نه. آنچ از ثقات و عدول به ما رسیده است در تصحیح آن مبالغت رفت و بعد از آن آورده شد. آنچ بینه و بین اللّه بوده است در آن سخن نتوان گفت.
و شیخ ما را هزار ماه عمر بوده است، که هشتاد و سه سال و چهار ماه باشد و روز پنجشنبه، نماز پیشین، چهارم ماه شعبان سنه اربعین و اربعمائه وفاتش رسید در میهنه، در صومعه او که سراى وى است و روز آدینه چاشتگاه دفنش کردند، در مشهد مقدس، که در برابر سراى وى است، آنجا که اشارت عزیز او بود. حق سبحانه و تعالى برکات همّت و انفاس عزیز او از ما و از کافه خلق منقطع مگرداناد و قدم ما و اقدام جمله خلق بر جاده متابعت او مستقیم و ثابت داراد بحقّ محمد و آله اجمعین.
محمد بن منور، أسرار التوحید فى مقامات أبى سعید، ۱جلد، الیاس میرزا بوراغانسکى – بطرزبورغ (سن پطرز بورگ)، چاپ: اول، ۱۸۹۹ م.