خاندان حضرت امام سجاد (ع)

زندگینامه زیدبن علی(ع)فرزند امام سجاد(ع)قسمت دوم

 

خیانت مردم در کوفه

تاریخ تکرار مى شود، مردم کوفه همان کسانى بودند که در اواخر حکومت امیرالمؤ منین قلب حضرتش را پر از خون نمودند، و هر چه آن امام معصوم آنان را به جهاد با دشمن دعوت مى نمود، آنان از مسؤ ولیت شانه خالى مى کردند.(۴۴۶)
گرچه این مردم در اوائل حکومت حضرتش واقعا وى را کمک کردند و در چندین جبهه مردانه در راه خدا جنگیدند و کشته دادند و حماسه ها از شجاعت و دلاورى خویش به یادگار نهادند. و امیرالمؤ منین در جنگهاى بسیارى با کمک آنان پیروز شد، و گاهى امام رضایت خود را از جانبازى و فداکارى مردم کوفه اظهار مى داشت مخصوصا بعد از پیروزى در جنگ جمل امام با خرسندى و رضایت آنان را چنین ستایش کرد:
(( جزاکم اللّه عن اهل بیت نبیکم احسن ما یجزى العاملین بطاعته و الشاکرین لنعمته ، فقد سمعتم و اطعتم و دعیتم فاجبتم )). )) (خداوند از جانب خاندان پیامبران به شما مردم کوفه پاداش نیکوتر از آنچه به عمل کنندگان به طاعت و شکرگزاران به نعمتش عنایت کند، شما امر مرا شنیدید و اطاعت کردید. و دعوت مرا پذیرفتید) (۴۴۷) امّا چه شد که این مردم روحیه خود را باختند و پس از جنگ صفین و قضیه حکمیت دیگر آن سلحشوران و مبارزان قبلى نبودند.

شاید علت همین پیشامد بود، در جنگ صفین آنها فریب خورند و روحیه خود را باختند و بعد بنى امیه کاملا بر اوضاع مسلط شدند و همین مردم دیگر نتوانستند جلوى تهاجمات آنان را بگیرند و مرتب ضرباتى از دشمن به آنان وارد مى شد و آن روح دفاع و جنگ را از دست داده بودند.

و در زمان امام مجتبى هم همین طور بود معاویه کاملا بر اوضاع مسلط شده بود و حجاز و عراق و بالا خص شام را در قبضه قدرت گرفته بود و بنى امیه یکه تاز میدان حکومت و سیاست شده بودند و در آن وقت هم آنان امید به پیروزى نداشتند و زود خود را باختند و به یارى امام حسن (علیه السلام ) نرفتند واقعه کربلا و آمدن مسلم بن عقیل و پیش آمدن اوضاع کوفه و مسلط شدن ابن زیاد از طرف حکومت شام بر آنان سبب شد که آنان را از یارى امام حسین باز دارد و ترس و وحشت آنان را فرا گیرد و بعد از شهادت حضرتش ‍ نیز روحیه آنان ضعیف تر شد.

البته این عمومیت نداشت و در میان همین کوفیان سلیمان بن صرد و مختار و یاران جنگجوى عراق نیز به چشم مى خورند.
و آنان بودند که تا سرحد جان از حریم مقدس اهل بیت پاسدارى کردند و تا اندازه اى انتقام خود و خون شهیدان را از بنى امیه گرفتند.
ولى اى کاش همه کوفیان چنین بودند، و آنان در موقع قیام زید همان طور که گفتند و وعده مى دادند عمل مى کردند.
امّا پس از حکومت نظامى کوفه و ایجاد رعب و وحشت جمعیت زیادى از آنان روحیه خود را باختند و دست از یارى زید کشیدند، (۴۴۸) و ما در فصل (علل شکست نهضت ) این مطلب را به طور مشروح متذکر شده ایم .

 

 

 

محاصره مردم در مسجد

جمعیت با ترس و وحشت فوج فوج به طرف مسجد اعظم کوفه مى روند و نمى دانند چه خواهد شد و زید (علیه السلام ) کجاست ، و بعضى احتمال مى دادند ممکن است صحن مسجد و بازار میدان جنگ گردد و بالاخره آنان بتوانند به یارى زید بروند.
امّا یوسف بن عمر براى حکم بن صلت پیام داد که مردم را در مسجد محاصره کند و درهاى مسجد و بازار را ببندد و از خانه هایشان براى آنان غذا ببرند تا اینکه کسى نتواند از چنگ ما فرار کند و به زید بپیوندد.
و دستور داد موقعى که مردم در مسجد زندانى شدند مخفیگاه زید را محاصره کن و او را دستگیر نما و اگر در مقابل تو مقاومت کرد با او بجنگ و غائله را پایان ده .(۴۴۹)

 

 

در جستجوى زید (ع )

ماءموران خانه به خانه به جستجوى زید (علیه السلام ) پرداختند امّا اثرى از وى نیافتند آنان خیال مى کردند زید (علیه السلام ) در خانه معاویه بن اسحق فرزند زید بن حارثه یکى از یاران وفادارش باشد امّا این خانه را هم گشتند و زید را نیافتند.
زیرا آن شب زید (علیه السلام ) و یارانش از شهر خارج شده بودند و در بیابان به سر بردند.
آن شب شبى سرد و وحشتناکى بود، شبى که اهریمنان حکومت شام ، شهر را محاصره کرده و مردم را در مسجد زندانى نموده ، و مى خواهند زید و یاران فداکارش را دستگیر نمایند.

به نقل تاریخ طبرى و دیگر مورخین آن شب ، شب چهارشنبه اول صفر بود، شبى سرد و طافت فرسا.
زید و عده معدود رزمندگان با وفایش در بیابان آتش افروختند و در کنار آتش آن شب را تا به صبح بیدار ماندند. و این آتش خود علامت آمادگى نبرد بود.(۴۵۰)

 

 

شعار یاران زید (ع )

اگر کسى آن شب از کنار آن بیابان مى گذشت ، صحنه جالبى مى دید شعله هاى آتش صورتهاى افروخته و مصمم مبارزین بزرگ را گرم کرده بود و در مقابل این شعله ها، شعله هاى جهاد و انتقام و دفاع از حریم قرآن و عترت از قلب آن رادمردان زبانه مى کشید.
زید (علیه السلام ) و یاران فداکارش با اراده اى آهنین و عزمى جزم خود را براى نبرد، نبرد در راه حق ، نبرد در راه شرافت و آزادى ، نبرد در راه فضیلت و نبرد در راه نجات محرومان و انتقام خون شهیدان آماده مى ساختند.
آنان دسته هاى شمشیر را مى فشردند و دندان ها را به هم مى چسباندند و صداى (( اللّه اکبر )) و شعار اصحاب بدر، و فریادشان به شعار رسول اللّه ، (یا منصور امت ) بلند بود.(۴۵۱)

 

 

یاران کجا رفتند

زید (علیه السلام ) فرزند حسین با قلبى سرشار از عشق به خدا و امید به لقاى دوست در کنار دوستانى با وفا و رزمنده به سر مى برد او هیچ نگرانى ندارد این سرنوشت اوست و او به استقبال آن مى شتابد.
تنها ناراحتى زید، از این جهت بود که چگونه مردم به او خیانت کردند و هم اکنون او را تنها با عده کم در مقابل دشمن قرار داده اند زید نگاهى به صورت برافروخته یاران که شعله هاى آتش آن را روشن کرده است مى کند و مى گوید: (( سبحان اللّه ، فاین الناس )) سبحان اللّه تعجب مى کند پس ‍ مردم کجایند.(۴۵۲)
از آن چهل هزار نفرى که با او بیعت کرده اند تنها دویست و هجده نفر اطراف او را گرفته اند. و همه خود را براى فردا، فردا روز جنگ روز سرنوشت و بالاخره روز شهادت آماده مى کنند.(۴۵۳)
او مى گوید پس کو آن کسانى که با ما بیعت کردند.
گفتند: فرزند پیغمبر، مردم را در مسجد زندان کرده اند، او با حالت تاءسف و ناراحتى فرمود: (( لا واللّه ما هذا لمن بایعنا بعذر)) نه ، به خدا سوگند این براى آنان که با ما بیعت کردند عذر نمى شود.(۴۵۴)

 

 

تب جنگ بالا گرفت

روز جنگ فرا رسید، در این لحظات حساس و اوضاع دگرگون کوفه ، موقعى که تب جنگ به شدت بالا گرفته بود، استاندار عراق یوسف بن عمر در شهر مجاور کوفه (حیره ) به سر مى برد و اوضاع مرکز استان (کوفه ) وى را سخت نگران ساخته بود و مرتب به وسیله عامل خود حکم بن صلت در کوفه جریان پیشامدهاى کوفه را تعقیب مى کرد، و موقعى به او خبر دادند که زید و یارانش در شب چهارشنبه در بیابان آتش ها به پا کردند و تا به صبح در کنار شعله هاى آتش رجزخوانى و حماسه سرایى داشته اند، سخت به وحشت افتاد و تصمیم گرفت شخصا در نبرد شرکت کند و براى سرکوبى نهضت از حیره خارج شود.
و مقدمهً براى اینکه موقعیت زید و تعداد سربازان وى را به دست آورد و از اوضاع آنان به دقت اطلاعاتى کسب کند، به اطرافیان خود گفت :

چه کسى حاضر است به کوفه برود (( فیقرب هؤ لاء فیاءتینا بخبرهم ))، )) و از نزدیک از آنها خبرى براى ما بیاورد، مردى به نام عبداللّه بن عباس متنوف همدانى ، گفت : من براى شما این ماءموریت را انجام مى دهم .
او با پنجاه سوار به طرف کوفه حرکت کردند، تا نزدیک مقر فرماندهى زید (علیه السلام ) که محله اى بود به نام جبانه سالم رسیدند، و وضعیت و عده یاران زید را از نزدیک مشاهده کردند و به طرف حیره بازگشتند و یوسف بن عمر را در جریان اوضاع قرار دادند.(۴۵۵)

 

 

صبح انقلاب  
ياران زيد شب چهارشنبه را تا به صبح بيدار ماندند و خود را آماده كردند كه شهر را محاصره كنند، آن شب سپرى شد و سپيده روز چهارشنبه اول صفر از افق كوفه دميد، گرگ صفتان حكومت شام دندان هاى خود را براى آشاميدن خون آن سلحشوران غيور تيز كرده اند، شهر را با عده اى نظامى و شرطه و ماءمور به محاصره خويش درآورده اند و جمعيت انبوهى از كوفيان در مسجد زندانى شده اند.
هوا كم كم داشت روشن مى شد، و سياهى دامن خود را بر روى زمين جمع مى كرد، در اولين لحظات صبح ، فرمانده انقلاب زيد (عليه السلام ) به قاسم بن كثير حضرمى و مردى ديگر به نام صدام دستور داد به طرف شهر بروند و فريادشان را به شعار (يا منصور امت ) بلند كنند و مردم را به جهاد دعوت كنند. اين دو، اسب خود را به حركت درآوردند و فريادشان به شعار انقلاب بلند بود.
در آن حال كه آنان مردم را به نبرد عليه دستگاه حكومت دعوت مى كردند به گروهى از دشمن به سركردگى جعفر بن عباس برخورد كردند، محل برخورد آنان بيابان عبدالقيس بود.(456)

 

اولين برخورد مسلحانه 
زد و خورد شديدى بين آنان درگرفت و در نتيجه آن مرد همراه قاسم (كه سعيد بن خيثم وى را صدام ياد كرده است ) كشته شد و قاسم دستگير شد و او را به نزد يوسف بن عمر بردند. قاسم ، در مقابل سؤ الات يوسف ساكت بود يوسف ، دستور داد گردن او را زدند. و اين چهارمين قربانى از ياران زيد در راه جهاد مقدس آنان قبل از شروع جنگ بود. (457) و بعضى وى را اولين شهيد روز نبرد مى دانند (458) سعيد بن خيثم مى گويد مرگ قاسم بر ما بسيار تاءثير گذاشت و دخترم سكينه اين اشعار را در عزاى او سرود:

(( عين جودى لقاسم بن كثير

بدرور من الدموع غزير

 

ادركته السيوف قوم لئام

من اولى الشرك و الردى و الشرور

 

سوف ابكيك ما تغنى حمام

فوق غصن من الغصون نضير ))

اى چشم كمك كن ، براى قاسم بن كثير، با دانه هاى اشك كه از تو سرازير است .
او طعمه شمشير گروه پست ، از مشركين بى حميت و بدكار شد.
همراه ناله هاى مرغ غم ، كه بر فراز شاخه ها مى خواند من براى تو اشك مى ريزم .(459)
پس از شهادت اين دو، زيد بن على (عليه السلام ) سعيد بن خيثم را فرستاد تا مردم را به جهاد و شورش و كمك به انقلاب دعوت كند.
سعيد داراى صدايى قوى و به اين صفت معروف بود. او هم ماءموريت خويش را انجام داد. (460) و همه فهميدند كه اين شعارها از جانب زيد و ياران آنهاست و جمعى به نهضت پيوستند.

 

تعداد ياران زيد 
درباره عده ياران و طرفداران زيد در روز قيام روايات مختلف است و سه قول در اين زمينه نقل شده است :
1 – بعضى تعداد آنان را يك صد و پنجاه مرد جنگى مى دانند.(461)
2 – و در بعضى روايات عدد آنان ، دويست و هجده نفر آمده است و زيد (عليه السلام ) از اين بابت نگران بود چون او انتظار داشت همه آنان كه با او دست بيعت دادند به كمك او بشتابند.(462)
3 – سعيد بن خيثم ، كه خود از ياران زيد است مى گويد:
تعداد ما در روز نبرد پانصد نفر بود و لشكر دشمن بيش از دوازده هزار نفر بودند. (463) البته به اين چند خبر نمى توان تكيه كرد كه تعداد ياران زيد اين عده بوده اند چگونه ممكن است آنان دو روز تمام به شهر كوفه مسلط شوند (464) و آن را از چنگ دشمن خارج سازند و حال آنكه لشكر شام چندين برابر آنان بود.
پس حتما اصحاب و ياران زيد بيش از اين تعداد بودند وانگهى معقول نيست كه از چهل هزار بيعت كننده همه تخلف كنند جز پانصد نفر و مؤ يد قول ما سخن بلاذرى است كه مى گويد:
طايفه قيس به نبرد دعوت شدند و آنان كه از ايشان به كمك زيد آمدند تنها هزار نفر بودند.(465)
موقعى كه فقط، از طايفه قيس اين عده به زيد پيوسته باشند معلوم است ياران او بيش از اينها بوده است .

 

نبرد خونين يا حماسه جاويد 
(( ان اللّه يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص )) همانا خداوند دوست دارد كسانى را كه در راه او نبرد كنند به شكل منظم ، همانند ديواره اى محكم و استوار. ((سوره صف ، آيه 4))

 

آغاز جنگ  
روز چهارشنبه اول صفر سنه 121 ه‍ ق نخستين روز نبرد خونين حق با باطل ، فضيلت با رذيلت ، پاكى با آلودگى ، آن روز، روز نبرد زيد بن على فرزند رسول خدا، با نيروى اهريمنى هشام بن عبدالملك اموى بود.
پس از رسيدن خبر تاءسف انگيز شهادت قاسم ، زيد (عليه السلام ) فرمانده انقلاب آل محمّد به ياران سلحشورش دستور داد، آماده نبرد شوند و پرچم هاى خود را به اهتزاز درآوردند.
فرياد (( اللّه اكبر )) در خارج از شهر كوفه به گوش مى رسيد و مردانى مصمم و با اراده در راه خدا به جنگ با دشمنان حق مى آيند، زيد بن على (عليه السلام ) پرچم خود را به اهتزاز درآورد و مردم را به كمك خويش ‍ دعوت مى كرد:
مى فرمود: (( من يعيننى منكم على قتال انباط اهل الشام ، فوالذى بعث محمدا بالحق بشيرا و نذيرا، لا يعيننى على قتالهم احدا لا اخذت بيده يوم القيامة ، فادخلته الجنة باذن اللّه )): )) چه كسى از شما مرا در نبرد با انباط (466) اهل شام كمك مى كنند؟؟، به آن خدايى كه محمّد را براستى بشير و نذير مبعوث داشت سوگند ياد مى كنم ، كه كسى مرا در جنگ با آنها يارى نمى كند مگر آنكه من روز قيامت دست او را بگيرم و به اذن خدا داخل بهشت سازم .(467)
ابن عساكر نقل مى كند: كه در آن روز ابوكثير يكى از ياران زيد سوار بر اسبى بود و آن را به حركت درآورد و گفت : (( الحمدللّه الذى ساربى تحت رايات الهدى )): )) سپاس خدايى را كه مرا موفق داشت زير پرچم حق و هدايت شمشير زنم .(468)
و موقعى كه سايه پرچم هاى انقلابيون به سر زيد افتاد با قلبى خوشحال و حالتى خشنود فرمود:
(( الحمدللّه الذى اكمل دينى و اللّه انى استحبى من رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) ان ارد عليه الحوض و لم آمر بمعروف و انهى عن المنكر)): )) حمد خداى را كه دينم را كامل نمود، به خدا سوگند من از پيامبر خدا شرم داشتم كه بر او وارد شوم در حالى كه امر به معروف و نهى از منكر نكرده باشم .(469)

 

سخنان زيد (عليه السلام ) در ميدان نبرد 
زيد لشكر خود را به سوى شهر به حركت درآورد و همانند جدش ‍ اميرالمؤ منين يارانش را به صحنه نبرد هدايت مى كرد. و براى حفظ نظم لشكر و انضباط اسلامى آنان فرياد برآورد: (( عليكم بسيرة اميرالمؤ منين على بالبصيرة و الشام لا تتبعوا مدبرا و لا تجهزوا على جريح و لا تفتحوا مغلقا و اللّه على ما نقوله وكيل )): )) به روش اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) در جنگ بصره (جمل و شام و صفين ) بجنگيد فراريان را تعقيب نكنيد و به آدم زخمى حمله ور نشويد، اگر درى را بسته اند باز نكنيد، و خدا بر آنچه مى گوييم شاهد و گواست .(470)
آنگاه لشكر را براى شنيدن پيامش آرام كرد و گفت :
به خدا سوگند، قيام من به قرآن و سنت پيامبر تكيه دارد من باك ندارم كه با آتشم بسوزانند، پس از آن به سوى رحمت خدا رهسپار گردم .
سپس ياران خود را به اين جملات به جنگ تحريض مى كند:
(( واللّه لا ينصرنى ، احد الا كان فى الرفيق الاعلى مع محمّد و على و فاطمة و الحسن و الحسين )). )) به خدا سوگند، آن كسى كه مرا يارى دهد در جايگاه عالى بهشت با محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام ) همنشين خواهد بود.(471)

 

لشكركشى دشمن 
پس از آنكه يوسف بن عمر والى عراق ، كاملا از اوضاع كوفه با خبر گشت و دانست كه ياران زيد (عليه السلام ) هر لحظه ممكن است با يك حمله برق آسا كوفه را تسخير كنند و عمال اموى را در آنجا قتل عام نمايند تصميم گرفت صبح چهارشنبه كه انقلابيون در نزديك شهر سنگربندى كرده اند لشكريان خود را براى نبرد آماده سازد و به سوى كوفه حركت دهد.
يوسف در نزديكى شهر كوفه در راه حيره تلى را محل فرماندهى خويش ‍ قرار داده بود. و عده اى از سربازان بنى اميه و قريش را دور خود جمع كرده بود.
از آنجا دو هزار و سيصد نفر از طائفه ((قيقانيه )) و ديگر طوائف را به سركردگى (ريان بن سلمه ) به سوى شهر گسيل داشت .
و (عمرو بن عبدالرحمن ) رئيس پليس و ماءموران شهر را نيز در كوفه با لشكرى مجهز مهياى نبرد ساخت .
از آنطرف زيد بن على فرمانده انقلاب ، ياران خود را براى نبرد آماده كرده بود و افرادى را براى تحريك و تحريض مردم به جنگ بر ضد دشمن به شهر و اطراف فرستاد.

 

نخستين روز جنگ  
آفتاب ، اشعه زرين خود را گسترده بود، و در زير شعاع سوزان آن پيش از ظهر چهارشنبه اول صفر 121 ه‍ ق ، نبردى خونين در شهر كوفه جريان داشت .
آفتاب ، شاهد حماسه سازانى دلير و مردانى نمونه بود كه در راه خدا، فضيلت ، پاكى و آزادگى ، با نيروى اهريمنى ، با ظلمت و تاريكى ، با خفقان و ديكتاتورى ، با فساد و گمراهى مى جنگيدند.
در اين بين يكى از عاليترين مظاهر فضائل انسانى ، يكى از بارزترين چهره هاى درخشان از دودمان پيامبر اسلام رهبرى اين نبرد را به عهده گرفته است .
او نوه فاطمه زهراء و حسين ، او فرزند امام و برادر امام است .
او زيد بن على بن الحسين قهرمان دلير هاشمى مى باشد.
فرمانده انقلاب ، محلى را در كوفه به نام (جنابه سالم ) (472) براى فرماندهى انتخاب كرده و از آنجا دسته دسته مردان مسلح و شجاع خود را به ميدان جنگ گسيل مى داشت .
يك گروه را به سركردگى (نصر بن خزيمه ) (473) به ميدان فرستاد.
اين افسر لايق و فداكار با تعداد رزمندگانش به طرف شهر حمله ور شدند و فريادشان به (( اللّه اكبر )) و شعار مخصوص خود (( (يا منصور امت ) )) (اى يارى شده ، بميران ) بلند بود.

 

اولين پيروزى در ميدان نبرد 
رزمندگان اسلام در نزديكى شهر به جمعى از سپاه دشمن به سركردگى رئيس پليس شهر به نام عمرو بن عبدالرحمن برخورد كردند.
فرياد نصر بن شعار (( (يا منصور امت ) )) بلند شد، و عمرو در مقابل او وحشت زده ساكت بود. نصر براى يارانش فرمان حمله داد.
زد و خورد شديدى بين آنان درگرفت ، نصر اين افسر شجاع با يارانش با يك حمله برق آسا، فرمانده گرو دشمن عمرو بن عبدالرحمن را از پاى درآورد.(474)
با وجودى كه تعداد سربازان و افراد دشمن بيشتر بود با مرگ فرمانده لشكر آنان متلاشى شد، و عده زيادى از آنان كشته شدند و عده اى فرار را بر قرار ترجيح دادند.(475)
در آن لحظات حساس جنگ به شدت اوج گرفته بود، و ياران زيد به يك پيروزى نسبى نائل شده بودند.
وقت آن بود كه قهرمان دلير اسلام فرزند اميرالمؤ مين ، فرمانده انقلاب ، زيد بن على شخصا در جنگ و كوبيدن و تار و مار كردن دشمن شركت كند.
تمام مورخينى كه اين فراز حساس از زندگى اين قهرمان بزرگ اسلام را نقل كرده اند، چنان شجاعت و لياقت زيد (عليه السلام ) را در ميدان نبرد تشريح كرده اند كه موى بر بدن انسان راست مى گردد.
طبرى و مسعودى و ابوالفرج اصفهانى در كتاب تاريخشان ، لحظات نبرد پرشكوه و حماسه انگيز اين مبارز علوى را چنين توصيف كرده اند:

 

نبرد زيد (عليه السلام ) 
جنگ در شهر كوفه به شدت ادامه داشت .
زيد بن على مانند شيرى غران و نهنگى خروشان از يمين و يسار به لشكر دشمن حمله ور شد، و مرد و مركب را چنان به خاك هلاكت مى كشاند كه ارتش شام دچار وحشت شده و مجبور به فرار شد.
زيد، اين پهلوان هاشمى صدايش به اين اشعار مهيج به عنوان رجز بلند بود:

(( فذل الحيوة و عز الممات

وكلا اراه طعاما و بيلا

 

فان كان لابد من واحد

فسيرى الى الموت صبرا جميلا ))

زندگى با ذلت يا مرگ با شرافت هر دو چشيدنى ناگوار است .(476)
و هم اكنون كه ناچار بايد يكى را انتخاب كرد، پس راه مرگ با عزت و با استقامت نيكو، راه منست .

 

زيد قهرمان 
شجاعت و دليرى يكى از صفات برجسته انسان است و فرزندان اميرالمؤ منين از اين موهبت به نحو احسن برخوردار بودند، آنها اين صفت ارزنده و كمال انسانى را از اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) به ارث برده بودند و زيد فرزند آن رادمرد عالم انسانيت و مظهر شجاعت و شهامت است .

زيد فرزند حسين بن على و وارث فضائل اوست .
او همانند جدش حسين آن شخصيت بى نظير بود. آن قهرمان مردى كه با ديدن مصائب جانفرسا و صحنه هاى دلخراش عاشورا، با تمام ناملايماتى كه در آن روز ديد، امّا در ميدان يك تنه چون شيرى غران لشكر انبوه دشمن را تار و مار كرد و صفحه تاريخ را از آن حماسه بى نظير زرين ساخت .
آرى او همانند حسين بن على (عليه السلام ) در ميدان نبرد جلوه كرد و در مقابل انبوه لشكر خود را به قلب آنان زد و صفوف آنها را درهم شكست .
ائمه دين (عليهم السلام ) در موقع يادآورى فضائل و كمالات زيد (عليه السلام ) شجاعت او را ستايش كرده اند.
علماى بزرگ اسلام در ضمن جملات غرا و جالبى كه در فضائل او گفته اند شهامت و دليرى اين قهرمان علوى را ستوده اند (كه در ضمن نقل روايات در فصول گذشته و ذكر سخنان بزرگان اسلام در عظمت زيد (عليه السلام ) در همين كتاب به چشم مى خورد) و علماى رجال و حديث از جمله صفات برجسته او را شهامت و دليرى وى مى دانند و با جمله (( (انه كانا شجاعا) )) او مرد شجاعى بود، به اين فضيلت ارزنده اشاره كرده اند.
شيخ مفيد (ره ) در ضمن ستايش او مى فرمايد: (( … و كان شجاعا)) او مردى شجاع بود و شعبى مى گويد: (( و اللّه ما ولد النساء افضل و اشجع من زيد بن على )) به خدا سوگند زنان ، همانند زيد در فضائل و شجاعت فرزندى نزاده اند)).
جاراللّه زمخشرى ، يكى از علماى بزرگ اهل سنت صاحب تفسير كشاف در كتاب (( ربيع الابرار، )) در مقام وصف شجاعت و فضل زيد (عليه السلام ) از حسن بن كنانى اين ابيات را نقل مى كند:

(( فلما تردى بالحمائل و انثنى

يصول باطراف الرماج الذوابل

 

تبينت الاعداء ان سنانه

يطيل حنين الامهات الثواكل

 

تبين فيه ميسم العز و التقى

وليدا يغذى بين ايدى القوابل ))

مرحوم سيد عليخان در كتاب (( (نكت البيان )، )) اين اشعار را از كميت اسدى شاعر انقلابى شيعه در شجاعت زيد (عليه السلام ) ذكر مى كند:

(( شبكت انامله بقائم مرهف

و بنشر قائده و ذروة منبر

 

ما ان اذا الرماح شجرنه

درعا سوى سربال طيب العنصر

 

يلقى الرماح بصدره و بنحره

و يقيم هامته مقام المغفر

 

و يقول للطرف اصطبر لشباالقنا

فعقرت ركن المجد ان لم تعقر

 

و اذا تامل شخص صيف مقبل

متجلب جلبات ليل اغبر

 

اومى الى الكوماء هذا طارق

نحرتنى الاعداء ان لم تنحر )) (477)

صاحب (( انساب الاشراف )) درباره شجاعت زيد و نبرد او مى گويد:
(( (فما راءى الناس قط فارسا اشجع منه ) )) مردم قهرمانى را به دليرى و بى باكى او نديده بودند.(478)
در نامه دانشوران به نقل از مسعودى در (( (مروج الذهب ) )) گويد:
((چون ميدان مقاتلت و بازار مجادلت گرم شد زيد بن على (عليه السلام ) مانند شير غران و پيل دمان و نهنگ جوشان چنگ درانداخت و جنگ درافكند و از يمين و يسار مرد و مركب به خاك و خون نگونسار كرد)).
و در سجاديه ناسخ گويد: (…. زيد (عليه السلام ) چون شير شميده و پلنگ شكار ديده دل بر كارزار بست و ساخته نبرد جنگجويان گشت و اصحاب خويش را چند صف بداشت ).(479)
آرى زيد همچون تند بادى شديد لشكر دشمن را همانند كاه پراكنده مى كرد كوچه ها و ميدانها و خيابانهاى كوفه را اجساد كشته شدگان و زخمى هاى بى رمق دشمن فرا گرفته بود.
آفتاب سوزان و شيهه اسبان و بانگ (( اللّه اكبر )) و فرياد ياران به (( (يا منصور امت ) )) شهر كوفه را به لرزه درآورده بود و آن را به يك ميدان نبرد كه زبانه آتش جنگ ، آن را در خود مى بلعيد تبديل كرده بود.
زيد بن على با چند تن از افسران فداكارش چون ((نصر بن خزيمه )) و ((معاوية بن اسحاق )) و عده اى از سربازان دليرش حملات شديد خود را ادامه مى دهند، و دشمن را در محله اى از كوفه به نام (جبانه صائدين ) كه حدود پانصد تن از لشكريان مخالف در آنجا سنگر گرفته بودند درهم كوبيدند و جمع زيادى از ارتش دشمن را از پاى درآوردند و بقيه فرار كردند.(480)
زيد (عليه السلام ) در حالى كه سوار بر يك مركب برزونى (اسب ترك چابك و چالاكى ) بود كه يكى از طايفه (بنى نهد) آن را به بيست و پنج دينار خريدارى كرده بود.) زيد موقع حملات و پيش روى ، به در خانه مردى از رؤ ساى طايفه (ازد) به نام (انس بن عمرو) كه قبلا با او بيعت كرده بود رسيد و فرياد آورد انس خدا ترا رحمت كند، از خانه ات بيرون بيا، و اين آيه را خواند (( جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا)) حق آمد و باطل از ميان رفت همانا باطل از بين رفتنى است . (481) امّا انس جوابى نداد و از خانه بيرون نيامد زيد ناراحت شد و فرمود: چه چيزى شما را به مخالفت واداشت خداوند به حساب شما مى رسد.

 

تاكتيك نظامى 
زيد بن على مى خواست دشمن را در تمام جبهه از پاى درآورد و آنها را مجبور به عقب نشينى سازد، و از آنجايى كه شهر كوفه در آن زمان مركز عراق بود و شهرى بسيار بزرگ بوده است و تمام محله هاى مهم و سوق الجيشى آن را لشكر دشمن احاطه كرده بود فرمانده سلحشور علوى با يك تاكتيك نظامى صحيح افراد خود را گروه بندى نمود و هر دسته را به سوى محله اى و پايگاهى از دشمن فرستاد، و در روز چهارشنبه نخستين روز جنگ اين افراد با وجودى كه تعداد آنها نسبت به دشمن بسيار كم بود به پيروزى و پيشروى شايانى دست يافتند بطورى كه ارتش دشمن متلاشى شد و مردم شام مى گفتند ما تاب مقاومت در مقابل اين دليران از خود گذشته را نداريم و جمع زيادى از لشكريان دشمن در روز چهارشنبه ميدان را ترك گفتند و شبانه از كوفه فرار كردند.(482)
زيد و يارانش به سوى كناسه كوفه (محلى كه بعدا بدن وى را در آنجا دار زدند) حركت كردند و در آنجا با گروهى از ارتش دشمن درگير شدند و بدون دادن تلفاتى آنان را به عقب راندند و جمع زيادى از دشمن به هلاكت رسيدند.
رزمندگان پيروز با فرماندهى زيد بن على (عليه السلام ) محلات كوفه را يكى پس از ديگرى به تصرف درآوردند و قسمت اعظم شهر به دست آزاديخواهان و انقلابيون افتاده بود. آنان از كناسه به طرف محله هاى حساس ديگر شهر به نام (جبانه صائدين ) حركت كردند و در آنجا سنگرها بستند و جنگ شديدى بين آنان در گرفت كه در اين جبهه نيز ياران زيد به پيروزى چشمگيرى نائل شدند.
وضع دشمن در روز نخستين جنگ بسيار وخيم و مقرون به شكست بود امّا يوسف بن عمر مرتب از اطراف و اكناف كوفه قبائل را به جنگ زيد گسيل مى داشت و هر چه از جنگ مى گذشت سربازان تازه نفسى از طرف دشمن وارد معركه مى شدند.

 

محصور شدگان مسجد 
نقشه جنگى زيد (عليه السلام ) بر اين بود كه در تمام جبهه ها، دشمن را شكست دهد و از آنطرف جمعيت زيادى از مردم كوفه كه با او دست بيعت داده بودند در مسجد زندانى شده بودند رئيس پليس شهر (حكم بن صلت ) با جمعيت زيادى از سربازان شام پشت بام و اطراف مسجد و بازار را كه در جلو مسجد قرار داشت محاصره كرده بودند كه مبادا احدى بتواند خود را از مسجد خارج سازد و به لشكر زيد بپيوندد.
زيد بن على با كمك نصر بن خزيمه و معاوية بن اسحق اين دو افسر نمونه و فداكار تصميم گرفتند با عده اى از رزمندگان به هر قيمتى كه شده خود را به مسجد برسانند و در آن را به روى مردم بگشايند و جمعيت انبوهى از ياران خويش را وارد ميدان نبرد كنند و اين فكر بسيار عالى و حساب شده اى بود و قطعا اگر به اين كار موفق مى شدند شكست دشمن حتمى بود و پيروزى زيد بن على قطعى به نظر مى رسيد.
زندانى شدن مردم و ياران زيد در مسجد اين خود مقدمه شكست نهضت بود و اولين ضربه اى بود كه بر پيكر انقلاب وارد شد.

 

حمله به طرف مسجد 
زيد بن على فرمانده سلحشور هاشمى به عده اى از ياران خود فرمان حمله به مسجد را صادر كرد، تا بلكه خود را از اين زندان نجات بخشد و سد محاصره دشمن را بشكند.
در اين موقع (عبيداللّه بن عباس كندى ) رئيس لشكر دشمن با عده زيادى از سربازان خود ماءموريت حفظ مسجد و محاصره مردم را به عهده داشتند و دشمن خوب به اين موضع مهم توجه داشت كه اگر كوچكترين كوتاهى مى كردند ياران زيد با يك حمله برق آسا طرفداران خود را از مسجد خارج مى ساختند و وارد معركه مى نمودند.
دشمن به اين نكته توجه كامل داشت به همين منظور قسمت اعظم نيروى خود را در اطراف مسجد و بازار كوفه متمركز كرده بود تا زيد (عليه السلام ) و يارانش نتوانند آن را از محاصره نجات دهند در عين حال با وجودى كه ارتش دشمن مسجد را محاصره كرده بود، زيد بن على و افسر لائق و فداكارش نصر بن خزيمه با عده اى از رزمندگان دلير توانستند صفوف لشكر دشمن را درهم خرد كنند و آنان را متلاشى سازند، بطورى كه عبيداللّه فرمانده ارتش دشمن به عقب نشينى مجبور شد و مجاهدين توانستند خود را به در مسجد برسانند.(483)
اين يكى از حساسترين لحظات نبرد بود اگر در اين موقعيت گرانبها مردم نجات مى يافتند پيروزى مجاهدين اسلام قطعى بود. الا ن مجال آن رسيده بود كه زيد بن على و يارانش در مسجد را بگشايند و مردم را از محاصره آزاد كنند.
در اين لحظات حساس زيد (عليه السلام ) به يارانش دستور داد پرچم و علم هاى خود را به اهتزاز درآورند و آن را از ديوار مسجد بالا ببرند بلكه مردم پرچم ما را ببينند و بدانند كه آنان تا در مسجد پيروزمندانه جلو آمده اند. (484) و زيد و يارانش در كنار (( (باب الفيل ) )) مسجد، سنگر گرفتند.

 

فرياد نصر بن خزيمه افسر رشيد ارتش زيد 
در اين موقعيت كه زيد و يارانش به ديوار و در مسجد نزديك شده اند و فرياد آنان كاملا به گوش محاصره شدگان مى رسيد نصر فرياد زد:
(( يا اهل المسجد اخرجوا من الذل الى العز، اخرجوا الى الدين و الدنيا، فانكم لستم فى دين و لا دنيا.)) (اى اهل مسجد از خوارى و ذلت به عزت بيرون آييد، خارج شويد به سوى دين و دنيا، همانا شما الا ن نه دنيا داريد و نه دين ).(485)
نداى اين قهرمان دلير به گوش مسجديان رسيد، امّا اكثر آن بزدلان ترسو و پست فطرتان بى حميت به اين نداى آزادى و شرافت نصر پاسخى ندادند و يك جنبش و حركتى كه حاكى از فعاليت براى بيرون آمدن از مسجد باشد از خودشان ندادند.(486)
امّا عده قليلى از مردم سعى كردند به هر وسيله ايست خود را از نزديك در مسجد برسانند و در را باز كنند و يا از ديوار مسجد خود را بيرون بياندازند ولى تيراندازان و ماءموران محافظ دشمن با تيراندازى خود مانع حركت مردم شدند، و همانطور كه اشاره شد اين اولين ضربه اى بود كه بر نهضت وارد شد.
در اين حال زيد (عليه السلام ) به نصر بن خزيمه فرمود: من مى ترسم كه اين مردم همانطور كه با جدم اميرالمؤ منين رفتار كردند و او را تنها گذاشتند با من نيز چنين كنند (( و انى اخاف ان يكونوا قد فعلوها حسينية )) و مى ترسم همانطور كه با جدم حسين عمل كردند با من نيز آن چنان كنند.

 

جنگ اطراف مسجد و بازار 
در اين لحظات حساس بود كه لشكر تازه نفس از طرف يوسف به سوى مسجد جلو آمد و آنان با جمعيت ديگرى از سربازان شام كه اطراف مسجد را قرق كرده بود با هم به جنگ با زيد پرداختند، يوسف بن عمر موقعى كه با خبر شد كه زيد و يارانش تا نزديكى مسجد پيشروى كرده اند و هر آن ممكن است محاصره شدگان را آزاد سازند و با لشكر عظيم شهر را تسخير كنند، فورا دستور داد چند ستون ارتش تازه نفس به طرف مسجد حركت كنند و مسجد را در محاصره خود نگهدارند، در همين حال بود كه ياران زيد مى خواستند به هر وسيله شده در مسجد را بگشايند كه ناگاه با ارتشى تازه نفس و قوى از دشمن روبرو شدند. و ناچار به دفاع از خود برخاستند و جنگ شديدى در اطراف مسجد و بازار، كه جلو مسجد قرار داشت بين آنان در گرفت و اهل مسجد آن دسته اى هم كه مى خواستند خود را نجات دهند و به ارتش آزاديبخش زيد (عليه السلام ) برسانند با عكس العمل شديد محافظين مسلح برخورد كردند بدين وضع اين موقعيت حساس از دست ياران زيد خارج شد.(487)

 

آتش جنگ زبانه مى كشد 
زيد و يارانش با مقاومت شديد در مقابل دشمن به نبرد ادامه دادند و موفق شدند آنان را به عقب برانند و خود را به محله ديگر شهر نزديك (دارالرزق ) برسانند و زيد (عليه السلام ) آن محل را مناسب مقر فرماندهى ديد و از آنجا به نيروى خود فرمان نبرد مى داد.
و اين محل به خاطر اينكه نزديك به محل دارائى و خزينه شهر بود و اموال بيت المال و صدقات و غنايم در يكى از ساختمانهاى آنجا متمركز بود حساسيت زيادى داشت .
ارتش آزاديبخش سعى داشتند اين محله حساس را به چنگ درآورند و اين پيروزى مهم از جنبه اقتصادى براى نهضت مهم بود و حق آنان بود كه بعدا به صلاح ملت و توده و عليه نيروى ارتجاعى دشمن صرف نمايند. و زيد (عليه السلام ) اولى به تصرف در آن بود، البته اين خزينه در يك چهار ديوارى بسيار محكمى قرار داشت و نزديك (( (باب الحسين ) )) بود به طورى كه پشت آن ، محل عبور رودخانه فرات بود و از پشت سر آن حمله به آن موضع دشوار بود (488) محاصره اين محله از طرف نيروى آزاديبخش به آسانى صورت گرفت زيرا زيد (عليه السلام ) به يارانش دستور داد تا در مقابل راهى كه به محل ماليات نزديك مى شود هيزم و چوب بريزند تا اين محل از دستبرد دشمن محفوظ بماند، و دزدان و چپاولگران از آب گل آلود ماهى نگيرند و از موقعيت براى دزدى و غارت اموال مردم سوء استفاده نمايند.(489)

 

حمله متقابل دشمن 
موقعى كه يوسف بن عمر از اين جريان مطلع شد يك گروه مجهز و مسلح از سربازان تازه نفس خويش را در مقابل ارتش آزاديبخش زيد (عليه السلام ) فرستاد و فرمانده اين گروه از لشكر دشمن به عهده (ريان بن سلمه ) بود، جنگ شديدى بين طرفين درگرفت و در اين جبهه نيز ياران زيد پيروز شدند و حملات دشمن را خنثى كردند و در حالى كه دشمن تلفات سنگينى از خود بجاى گذاشته بود، در مقابل انقلابيون عقب نشينى كردند و روز چهارشنبه با پيروزى نيروى انقلاب سپرى گرديد.(490)
آفتاب داشت غروب مى كرد دامن خود را از شهر جنگ زده كوفه جمع مى كرد، سياهى شب فرا رسيد. و آن روز را شاهد حماسه مردان سلحشور و مبارز بود.

 

تلفات دشمن 
به شهادت تمام مورخين ، روز چهارشنبه يعنى روز اول نبرد نيروى آزاديبخش زيد (عليه السلام ) پيروزى هاى چشمگيرى نصيب آنان گشت و تلفات سنگينى را بر دشمن وارد كردند و حال آنكه از آنان چند نفر بيشتر به شهادت نرسيدند.
قال ابومعمر: (( فرايته شد عليهم كانه الليت حتى قتلنا منهم اكثر من الفى رجال ما بين الحيرة و الكوفة و تفرقنا فرقتين و كنا من اهل الكوفة اشد خوفا.)) ابومعمر يكى از ياران زيد است مى گويد: زيد را در گرماگرم نبرد ديدم ، همانند شيرى غران بود و برق آسا به قلب دشمن حمله ور مى شد. و آنگاه پايان نبرد روز چهارشنبه را چنين شرح مى دهد:
(ما دو هزار نفر از دشمنان را در آن روز از پاى درآورديم و اجساد اين كشتگان در بين (كوفه ) و (حيره ) روى زمين افتاده بود. و ما در دو جبهه مى جنگيديم امّا وحشت ما بيشتر از خود مردم كوفه بود). (491) اين حدس ‍ درست بود چون آنان بودند كه به دستور دشمن خود را در مسجد زندانى كردند و به يارى نيروى انقلاب نشتافتند.

 

شب هولناك  
شب پنج شنبه دوم صفر بود، شبى كه شهر جنگ زده كوفه آرامشى به خود مى ديد، تاريكى شب به غائله روز چهارشنبه پايان داد و ارتش آزاديبخش ‍ به فرماندهى زيد بن على در محله (دارالرزق ) كه در آن روز به تصرف درآورده بود به سر مى برند، آن شب براى دشمن شب سخت و هولناكى بود شجاعانى كه در روز با فريادهاى خشم آگين خود دل دشمن را دو نيم كرده بوده و با رشادت و دليرى خود تلفات سنگينى به ارتش شام وارد نموده بودند آن شب را به استراحت و پانسمان زخميها پرداختند، آنان خسته و كوفته خود را مهياى نبرد فردا مى كردند.
در آن شب فرصت مناسبى بود بر آن دسته كسانى كه با بدبينى به نهضت مى نگريستند و مى گفتند ما پيروز نمى شويم به نهضت ملحق شدند زيرا روز اول جنگ نيروى آزاديبخش در تمام جهات با پيروزى كامل روبرو بودند. (492) و آن كسانى كه عذرى نداشتند چگونه در آن شب به اين مبارزان از جان گذشته ملحق نشدند.
آرى آنان زندگى چهار روزه و نكبت بار دنيا را بر نبرد در راه حق ترجيح دادند.
در آن شب هولناك كه ترس و وحشت عجيبى سراپاى ارتش دشمن را فرا گرفته بود و در هر محفل و مجلسى سخن از پيروزى نيروى انقلاب بود، والى عراق ، يوسف بن عمر در آن شب در مقر مخصوصش يك اجتماعى از سران نطامى اموى تشكيل داد، تا پيامدهاى جنگ و جبران خسارت و تصميم قاطعى براى سركوبى نهضت اتخاذ نمايد، در آن شب سران اموى با وجود ترس و وحشتى كه از انقلابيون و طرفداران زيد (عليه السلام ) داشتند تصميم گرفتند فرداى آن شب با يك ارتش مجهز به هر نحو شده نيروى مقاومت را سركوب كنند و غائله را به نفع خود فيصله بخشند.

 

دومين روز جنگ  
سپيده روز پنجشنبه دوم صفر 121 ه‍ ق داشت سر از افق بيرون مى آورد تا ميدان ها و كوچه هاى شهر كوفه را براى نبردى سهمگين و وحشتناك مهيا سازد.
زيد (عليه السلام ) فرزند برومند امام سجاد (عليه السلام ) با ياران سلحشور و فداكارش خود را مهياى نبرد مى كنند، نبرد در راه حق و شرافت ، نبرد، در راه فضيلت و پاكى ، نبرد براى ريشه كن كردن ظلم و ستم ، و بالاخره نبرد براى شهادت و افتخار، اين پاكبازان راه حقيقت بيشتر شب را تا به صبح بيدار مانده بودند و هم اكنون وقت آمادگى براى جنگ است .
هوا كم كم داشت روشن مى شد، و اشعه زرين آفتاب بر همه جا بال و پر مى گستراند، تا امروز را هم همانند روز گذشته شاهد نبرد شيرمردان الهى و مجاهدين بزرگ اسلام با نيروى اهريمنى شام باشد.
زيد بن على (عليه السلام ) در حالى كه زرهى آهنين به تن داشت و قباى سفيدى زير آن پوشيده است و بر سر پر شور خود كلاه خودى گذاشته است انسان را به ياد جدش اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در ميدان جنگها و حسين (عليه السلام ) در صحنه عاشورا، مى انداخت .
او شمشير و درقه در دست دارد و دسته شمشير را با دست خويش ‍ مى فشارد و خود را مهياى نبرد مى كند.
زيد (عليه السلام ) اين فرمانده نمونه علوى ياران و سربازان خود را در صفوف منظم قرار داده و خود در ميان آنان در حالى كه نصر بن خزيمه قهرمان يك طرف او و معاوية بن اسحاق انصارى اين افسر بزرگ در طرف ديگر او ايستاده اند خود را آماده حمله به دشمن مى سازد.
از آن طرف دشمن زخم خورده و انتقامجو در صبح روز پنج شنبه ارتشى منظم را به فرماندهى عباس بن سعيد مزنى رئيس پليس شهر به طرف دارالرزق مقر فرماندهى زيد (عليه السلام ) گسيل داشت .(493)

 

شهادت نصر بن خزيمه 
جنگ در روز دوم به مراتب از روز اول وحشتناك تر و بى رحمانه تر ادامه پيدا كرد.
در اين برخورد شديد عده اى از لشكريان دشمن به هلاكت رسيدند، امّا در عوض انقلابيون افسرى رشيد و لائق و شجاعى را چون نصر بن خزيمه از دست دادند، آرى در لحظات نخستين جنگ بود كه مردى از سپاهيان دشمن به نام (نائل بن فروه ) شمشيرى سخت بر ران اين مبارز دلير وارد كرد، نصر در همان حال به او حمله كرد و آن مرد شامى را كشت ، امّا چند لحظه بعد اين پهلوان سلحشور چشمان مقدس خود را از دنيا فرو بست و به صف شهيدان راه حق و عدالت و آزادى پيوست . درود خدا بر روان پاك او باد.(494)
مرگ اين افسر فداكار در روحيه فرمانده انقلاب زيد (عليه السلام ) اثر گذاشت و او را در تصميم خويش مبنى بر ادامه نبرد جدى تر ساخت . (495) در اين لحظات زيد (عليه السلام ) چون طوفانى سهمگين خود را به قلب دشمن زد و چنان فرياد ناله و ضجه از آنان بلند شده بود كه گوش را بدرد آورده ، مردم شاهد نبرد دليرانه و جانبازى مردى بزرگ از خاندان محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) بودند، در آن روز زيد (عليه السلام ) منتهاى سعى و كوشش خود را در نبرد با دشمن بكار برد و خود و ياران دليرش كوفه را به خاك و خون كشيدند، و فرياد (( اللّه اكبر )) و (( (يا منصور امت ) )) آنان گوش فلك را كر كرده بود.
در اين گير و دار و حملات شديد زيد و يارانش به شهادت تاريخ فرمانده سپاه دشمن در مقابل نيروى مقاومت فرار كرد و سپاه شام در پيش از ظهر روز پنجشنبه با قهرمانى زيد و يارانش از هم متلاشى شد، و جمع زيادى از دشمن به هلاكت رسيدند.
نيروى انقلاب سنگر خود را كاملا حفظ كرده بودند و خود را آماده حمله ديگر به دشمن مى كردند.(496)

 

صفوف منظم انقلابيون 
پيش از ظهر روز دوم نبرد دليران از خود گذشته با از دست دادن يك افسر رشيد خود را براى دفاع و تهاجم مهيا مى ساختند و زيد بن على اين قهرمان نمونه افراد خود را براى مقابله با حملات شديد دشمن در صفوف منظم قرار مى داد تاريخ مى گويد: (( صف اصحابه صفا بعد صف ، حتى لا يستطيع احدهم ان يلوى عنقه )) چنان ارتش خويش را در صفوف منظم قرار داده بود كه كسى از آنان حق نداشت گردن خويش را از صف جلوتر ببرد.(497)
اين تهيؤ و آمادگى بعد از ظهر پنج شنبه بود و از آن طرف يوسف بن عمر لشكرى مجهز به رهبرى عباس بن سعيد مهيا ساخت تا به سپاه انقلاب حمله ور شوند.
زيد بن على تصميم گرفت با ياران مبارزش جلو حمله دشمن را بگيرد و قبل از آنكه به آنها فرصت حمله دهد خود به آنان هجوم برند زيد (عليه السلام ) فرمان حمله به سپاه دشمن را صادر كرد، (( اللّه اكبر )) غوغاى عجيبى بود ارتش آزاديبخش با رشادتى بى نظير به رهبرى قهرمانى دلير چون زيد صفوف دشمن را درهم شكستند و آنان را به طرف (سبخه ) عقب راندند، و از آنجا نيز آنها به طرف محله (بنى سلم ) عقب زدند، و باز دست از تعقيب دشمن برنداشتند و فرصت دفاع را از آنان سلب كردند و بالاخره تا (مسناة ) آنان را منهزم ساختند.
پرچمدار نيروى انقلاب (عبدالصمد بن ابى مالك بن مسرح ) بود او با رشادتى بى نظير لشكريان دشمن را متوارى ساخت و فرياد ناله و ضجه آنان به آسمان برخاست .
تاريخ مى گويد: لشكر دشمن پراكنده شده بود. (( و كادوا ينهزمون )) و نزديك بود همه لشكريان دشمن منهزم و از هم بپاشند امّا در اين موقعيت حساس عباس بن سعيد براى يوسف بن عمر پيام داد كه اگر لشكر كمكى نرسد ما نابود شده ايم و از او خواست كه عده اى از سربازان تازه نفس را به كمك آنان بفرستد.
يوسف مردى از نزديكان خود را به نام (سليمان بن كيسان كلبى ) با گروهى از (قيقانيه و نجاريه ) به يارى عباس فرستاد، و اينها تيراندازان ماهرى بودند كه ماءموريت داشتند زيد و ياران او را تيرباران كنند.
امّا نيروى انقلاب با اراده اى استوار به پاسخ تيرباران پرداختند و در بين عده اى از طرفين به قتل رسيدند.
عصر پنج شنبه رزمندگان خسته و مبارز حال عجيبى داشتند پى در پى رسيدن قواى تازه نفس دشمن و معدود بودن افراد آنان تا اندازه اى عرصه را بر آنان تنگ كرده بود.
و عصر آن روز جنگ به شدت در محله (سبخه ) نزديك مدفن ميثم تمار، ادامه داشت و نيروى دشمن تا آنجا عقب نشينى كرده بود.
زيد و يارانش آنان را تعقيب كرده در محله سبخه تا مدتى نبرد طول كشيد و لذا مورخين جنگ روز دوم را نبرد (( (يوم السبخه ) )) نام نهادند.
جالب اينكه در اين محل قهرمان گفتار ما زيد بن على (عليه السلام ) همان اشعار معروفى را كه (ضرار بن خصاب فهرى ) در نبرد خندق موقع پيروزى اميرالمؤ منين بر عمرو بن عبدود ساخته بود و امام در روز صفين به آن تمثل جست و امام شهيد ابى عبداللّه الحسين (عليه السلام ) در نبرد روز عاشورا آن را خواند و حضرت زيد هم در اين لحظات حساس اين اشعار را خواند و بعدا يحيى بن زيد، فرزند دلير اين قهرمان رشيد روز قيامش متذكر آن شد و همچنين ابراهيم بن عبداللّه محض قهرمان نهضت (باخمرى ) در موقع قيامش اين اشعار را خواند. آن اشعار اين بود:

(( مهلا بنى عمنا ظلامتنا

ان بنا سورة من الفلق

 

لمثلكم نحمل السيوف و لا

نغمز احسابنا من الرفق

 

انى لا نمى اذا انتميت الى

عز عزيز و معشر صدق

 

بيض سياط كان اعينهم

تكحل يوم الهياج بالعلق ))

ترجمه : اى عموزادگان ما، از ستم ما دست برداريد، كه ما خود دچار ناراحتى و تشويش خاطريم . ما شمشيرهاى خود را براى شما بدست گرفتيم ، و در حسب خويش هيچ گونه مورد ملامتى نباشيم هرگاه نام من به ميان آمد نسيم به مردانى بزرگ و شريف و راستگو مى رسد. مردان خوش ‍ اندام ، كه در هنگام جنگ گويا چشمانشان سرمه خود كشيده شده است .(498)

 

اشك قهرمان در ميدان جنگ  
شايد از جمله مواردى كه قلب انسان را سخت متاءثر سازد و بى اختيار انسان با شهامتى منقلب گردد، اشك تاءثر قهرمانى شجاع در ميدان جنگ باشد.
در آن گير و دار نبرد كه زيد بن على چون شيرى خشمگين به يمين و يسار حمله ور مى شد و مى جنگيد، ناگهان يك مرد هتاك شامى خودش را به زيد رساند و در حالى كه قهرمان سخت غضبناك و خشمگين بود، اين نانجيب شروع كرد به حضرت صديقه كبرى فاطمه زهراء دختر رسول خدا جده بلند اختر زيد (عليه السلام ) ناسزا گفت و فحش داد.
نبودن ياران و شهادت آنان و سختى جنگ و خستگى ، اين مجاهد علوى را منقلب و گريان ساخت .
امّا در آن لحظات تا اين جملات ناگوار به گوش قهرمان غيرت و شهامت زيد رسيد، ناگهان دانه هاى درشت اشك از چشمان مقدس او سرازير شد و با صداى بلند گريه كرد به طورى كه اشك چشمش روى محاسن وى جارى گشت .
و فرياد برآورد: ((آيا كسى نيست كه براى خدا و رسول خدا و فاطمه زهراء غضب كند و سزاى اين مرد جسور را بدهد؟))

 

نقشه جالب  
(سعيد بن خيثم ) يكى از ياران فداكار و از افراد برجسته نهضت بود، مى گويد: موقعى من اين حالت را از رهبر خويش ، زيد مشاهده كردم و سخنان او را شنيدم سخت منقلب شدم تصميم گرفتم به هر نحوى شده خود را به آن مرد هتاك پست ، برسانم و او را بكشم .
من آن مرد را از نظر دور نداشتم و كاملا مواظب بودم كجا مى رود، ديدم از اسبش فرود آمد و به استرى سوار شد و جمعيت از تماشاگر و جنگجويان بسيار زياد بود من غلامى داشتم از او چادرى خواستم و خود را به چادر پوشيدم و از پشت سر تماشاگران آن مرد شامى را تعقيب كردم نزديك او كه رسيدم بدون از دست دادن فرصت چنان شمشيرى بر فرق او فرود آوردم كه نقش بر زمين شد و سرش جلو دو دست استرش به زمين افتاد و جسدش ‍ به طرف ديگر افتاد، عده اى از سربازان دشمن به طرف من هجوم آوردند امّا ياران جنگجو و رفقاى ما تكبير گويان به دفاع از من برخاستند و مرا نجات دادند، من استر را به غنيمت گرفتم و به سوى فرمانده خويش زيد بن على (عليه السلام ) آمدم تا چشم زيد به من افتاد خوشحال شد و نزديك آمد و بين دو چشم مرا بوسيد و اين جمله تحسين آميز را به من فرمود: (( ادركت واللّه ثارنا، اردكت و اللّه شرف الدنيا و الاخرة ، اذهب بالبغلة نفلتكها.)): )) به خدا سوگند انتقام ما را گرفتى ، به خدا سوگند، به شرف دنيا و آخرت نائل شدى ، برو و آن استر هم به عنوان غنيمت به تو بخشيدم .
بعد زيد و يارانش به جنگ ادامه دادند و عصر پنج شنبه دومين روز جنگ مردم شاهد دليرى ها و از خود گذشتگى هاى زيد (عليه السلام ) و ياران فداكارش بودند.(499)

 

شهادت معاوية بن اسحاق 
ضربه ناگوار ديگر كه بر پيكر نهضت وارد شد شهادت افسرى رشيد و فداكار چون معاوية بن اسحاق بن زيد بن حارثه انصارى بود، وى از مردان دلير و كاردان و فداكار جبهه انقلاب بود و با شهادت وى قلب رهبر انقلاب و همرزمان او از اين حادثه ناگوار سخت متاءلم گرديد.
زيد (عليه السلام ) با وجود زخمهايى كه بر بدن مقدسش وارد شده بود سرسختانه به نبرد ادامه مى داد و ياران وى هم با كمال رشادت مى جنگيدند هر لحظه كه مى گذشت مرد و مركب بود كه از دشمن به هلاكت مى رسيد، امّا آثار خستگى و كوفتگى در چهره همه نمايان بود و الحق آنان فداكارانى بى نظير در تاريخ بشريت به حساب مى آيند.(500)
در روز دوم جنگ ، زيد و يارانش با رشادتى بى نظير به جهاد پرداختند و تلفات سنگينى بر دشمن وارد ساختند، و آنان را در تمام جبهه ها عقب راندند (ابومعمر) يكى از ياران زيد (عليه السلام ) مى گويد:
(( فلما كان يوم الخميس حاصت حيصه منهم و اتبعناهم فرساننا فقتلنا اكثر من ماءتى رجل .)): )) روز پنج شنبه گروهى از دشمن را محاصره كرديم و آنان را تعقيب كرديم و بيش از دويست نفر از آنان را كشتيم .

 

 

فاجعه جانگداز شهادت زيد بن على (ع ) 
(( و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون . )) (501)
گمان نبريد آنهايى كه در راه خدا به شهادت رسيدند مرده اند، نه بلكه آنان زنده و در خوان پروردگار ميهمانند.
عصر روز پنج شنبه دومين روز جنگ خورشيد شاهد دلاورى و رشادت و جهاد زيد (عليه السلام ) و ياران فداكارش بود. و لحظه لحظه جنگ به اوج شدت خود مى رسيد، عده اى از ياران زيد و افراد انقلاب به شهادت رسيده اند و نهضت سخت براى درهم كوبيدن دشمن تلاش مى كند.
در آن ساعت عصر بود كه ناگهان مردم ديدند زيد و يارانش به طرز عجيب و حيرت آورى خود را به قلب سپاه دشمن زدند و چنان صفوف آنان را درهم خرد مى كنند و از كشته پشته مى سازند كه ناظرين انگشت حيرت و تعجب به دندان گرفته اند رزمندگان با حملات پى در پى خود لشكر انبوه دشمن را عقب مى رانند و آنان را تا محله (بنى سليم ) تعقيب كردند.
(عباس بن سعد مزنى ) فرمانده لشكر دشمن از يوسف استمداد كرد و او عده اى از تيراندازان ماهر را به حمايت آنان فرستاد.
زيد (عليه السلام ) چون تند باد شديد در صف مقدم جبهه جلوتر از ياران پيش مى رفت و تيرهاى دشمن چون باران به سوى او مى باريد. درست هنگام غروب آفتاب بود كه ناگهان تيرى به طرف چپ پيشانى مقدس زيد اصابت كرد و شدت آن بحدى بود كه تا انتها در جبهه نورانى او فرو رفت (502) اين تير را يكى از غلامان نابكار يوسف بن عمر به نام (راشد) انداخته بود يا از ناحيه مرد ديگرى به نام (سليمان بن كيسان كلبى ) رها شده بود.
آرى با غروب آفتاب ، عمر قهرمان نمونه و بى نظير از فرزندان حسين (عليه السلام ) هم غروب كرد.
اين تير كار خود را كرد، ديگر قهرمان نتوانست به جنگ ادامه دهد و شايد آن تير تا مغز او كارگر شده بود.
وعده حق فرا رسيد و آن هم پيشگويى هاى رسا در شهادت زيد از ناحيه جدش پيامبر و اميرالمؤ منين جامه عمل به خود پوشيد من نمى دانم اين لحظات جانگداز را چگونه شرح دهم – اصحاب زيد شاهد اين صحنه جانخراش بودند ديدند كه بدن مقدس قهرمان رشيد علوى ناگهان از اسب به سوى زمين سقوط كرد و ياران زيد همه اطراف او را گرفتند و به هر نحوى بود او را از روى زمين حركت دادند و هنوز نيمه رمقى در پيكر سلحشور اين پهلوان فضيلت بود، او را به منزلى بردند.

 

آخرين كلام در جبهه جنگ  
در اينجا مطلبى است بسيار منقلب كننده كه قلب انسان را تكان مى دهد و حال هر شنونده اى را دگرگون مى سازد.
در آن لحظاتى كه تير به پيشانى زيد (عليه السلام ) اصابت كرده بود و نزديك بود از اسب سقوط كند جمله عجيب و تكان دهنده اى به زبان جارى كرد و قبل از اينكه به زمين بخورد، با حالتى غمگين و متاءثر اين جمله را گفت :
(( اين سائلى عن ابى بكر و عمر، هما اقامانى هذا المقام )). )) (503)
كجاست آن كسى كه راجع به ابوبكر و عمر از من سؤ ال مى كرده آنان مرا به اين روز و حال كشاندند.
يعنى اگر آن دو خلافت را غصب نكرده بودند اين پيشامدها نبود و من با اين حال كشته نمى شدم باعث اين حوادث ناگوار بر سر مساءله خلافت و امامت آن دو بودند.
و نقل كرده اند كه يك وقت از حضرتش پرسيدند، چه كسى امام حسين را در كربلا شهيد كرد؟!
زيد (عليه السلام ) در پاسخ فرمود: حسين (عليه السلام ) را ((سقيفه بنى ساعده )) شهيد كردند، و اين سخن شاعر به جاست كه مى گويد:

(( اليوم من اسقاط فاطمة محسنا

سقط الحسين عن الجواد صريعا ))

بخاطر آنكه محسن فاطمه (عليه السلام ) را سقط كردند امروز (روز عاشورا) حسين نيز از روى اسب بر زمين افتاد، (يعنى شهادت امام حسين و فاجعه كربلا، يكى از آثار شوم سقيفه بود) و به همين مناسبت مرحوم بحرالعلوم چنين سرايد:

(( كمين جيش بدا يوم الطفوف و من

يوم السقيفة قد لاحت طلايعه

 

يارمية قد اصابت و هى مخطئة

من بعد خمسين من شطت مرابعه )) (504)

 

 

مرگ قهرمان 
ياران زيد (عليه السلام ) بدن تير خورده فرمانده عظيم الشاءنشان را از ميدان خارج كردند و او را براى معالجه و استراحت به خانه يكى از اصحابش به نام ((حران بن ابى كريمة )) در قسمت بازار نزديك ((سكة البريد)) بردند.(505)
و بعضى گويند، او را به خانه اى به نام (دارالحوارين ) در نزديكى سبخه حمل كردند.(506)
سلمة بن ثابت از ياران زيد است مى گويد: من و چند نفر از رفقا به دنبال آنان رفتيم و او را به خانه حران بردند من داخل اطاق مخصوص او شدم تا چشمم به چهره مقدس او افتاد گفتم (( جعلنى اللّه فداك يا اباالحسين )) اى اباالحسين خداوند مرا فدايت كند.
زيد (عليه السلام ) براى آخرين لحظات عمر خويش چند لحظه اى چشم را گشود و براى ياران وفادار خود كه پروانه وار گرد شمع وجودش مى گشتند چنين دعا كرد:
(( اللهم ان هؤ لاء يفاتلوان عدوك وعد و رسولك و دينك الذى ارتضيته لعبادك فاجزهم افضل ما جازيت احدا من عبادك المؤ منين )). )) يعنى ،: (خداوندا اينها در راه تو با دشمنانت و دشمنان پيامبر و دينت كه به آن راضى شدى براى بندگانت جنگيدند. پس آنان را بهترين پاداشى كه به بندگان با ايمانت مى دهى عطا فرما).(507)
آنگاه بعضى از ياران رفتند و طبيب آوردند. خون ، صورت پر فروغ زيد را فرا گرفته بود و سر وى روى زانو يكى از دوستانش به نام ((محمّد بن خياط)) بود.

 

آخرين پيام 
در اين حال يحيى فرزند رشيد و گرامى زيد (عليه السلام ) وارد شد و خود را به روى پدر افكند، و با چشمانى گريان و صدايى لرزان گفت : پدر، تو را، بشارت باد كه به زودى به ديدار رسول خدا و على مرتضى و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام ) خواهى شتافت .
زيد (عليه السلام ) چشمان مهربان خود را به روى فرزند خود گشود و به سختى اين جمله سازنده و انقلابى را به عنوان وصيت به او فرمود: (بله فرزندم درست است ، امّا فرزندم تو با اين گروه تبهكار مبارزه كن ، به خدا سوگند ياد مى كنم كه تو بر حقى و آنان باطلند، هر كس كه در ركاب تو به شهادت رسد، اهل بهشت است و قاتلين و دشمنان آنها اهل دوزخند).
طبيب آمد و كنار بستر قهرمان مجروح نشست ، و به معاينه پرداخت آنگاه سر را برداشت و گفت : آقا، اگر اين تير را از پيشانى شما بكشم با مرگ شما همراه هست .
زيد فرمود: مرگ براى آسان تر است از اين حالتى كه در آن هستم .
طبيب با كلبتين (انبرى كه با آن دندان مى كشند) خود، تير را از پيشانى او بيرون كشيد. (( (فكانت نفسه معه ) )) گويا جان او هم با آن بود. (( (فساعة انتزاعه مات صلوات اللّه عليه ) )) (508) همان لحظه اى كه تير را بيرون كشيدند او هم جان را به جانان تسليم كرد.
آرى آن قهرمان سلحشورى كه چند ساعت پيش در راه جهاد با دشمنان خدا مى جوشيد و مى خروشيد هم اكنون بدن بى جان او در مقابل چشمان پر از اشك اصحاب وفادارش قرار دارد، و او نداى حق را لبيك گفت و به صفوف شهيدان راستين پيوست و پرچم نهضت و شمشير جهاد خويش را به آزادمردان پس از خود سپرد و يحيى فرزند قهرمانش ، بعد از او اين پرچم و شمشير را به دست گرفتند و پس از وى اين مشعل فروزان به دست ديگر مجاهدين علوى و مبارزين مسلمان است و دلهاى ستمديدگان را نور مى بخشد و ريشه دشمن را مى سوزاند.

 

تاريخ شهادت  
شهادت زيد روز جمعه سنه 121 ق و در آن وقت 42 سال از عمر مبارك حضرتش مى گذشت .(509)
سلام و درود بى پايان ما به روح مقدس و روان تابناك او و ياران فداكار وى باد، خداوند، ما را به راه اين رادمردان فضيلت هدايت فرمايد.
(( آمين يا رب العالمين ))

 

فصل نهم : پس از شهادت 
(( و من المؤ منين رجال صدقوا ما عاهدوا اللّه عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا. )) از مؤ منان مردانى بودند كه راست گفتند به آنچه با خدايشان پيمان بسته بودند. پس بعضى از ايشان راه شهادت پيمودند و بعضى ديگر در انتظار آن و (در راه خويش تغيير) و تبديلى ندادند.
سوره احزاب آيه23

 

دفن بدن 
عمال اموى كه پس از جنگ بر كوفه مسلط شده بودند به شدت پى گرد جسد بودند بلكه آن را پيدا كنند، و به همين منظور به تفتيش و جستجوى خانه ها پرداختند، و سعى داشتند به هر نحوى شده جسد مقدس زيد (عليه السلام ) را به دست آورند و سر او را براى خليفه جنايتكار هشام بن عبدالملك بفرستند.
ياران وفادار با حالتى متاءثر و چشمان گريان متحيرند كه بدن را چگونه دفن كنند كه دشمن متوجه نشود.
بعضى گفتند: زره آهنين را به تن او مى پوشانيم تا بدن سنگين شود، آنگاه آن را به امواج آبهاى فرات مى سپاريم تا به قعر آب فرو رود. گرچه اين پيشنهاد پذيرفته نشد، امّا اين طريق بهترين راه براى حفظ بدن بود كه به چنگ دشمن نيفتد. و اين پيشنهاد بعدا مورد توجه امام صادق (عليه السلام ) و خواسته حضرتش بود، در كتاب (( (وسائل الشيعه ) )) كتاب طهارت بابى است به نام : (( (جواز تثقيل الميت و القائه فى الماء عند خوف نبش ‍ العدو له و احراقه ) )) روايتى است كه : پس از شهادت زيد سليمان بن خالد كه از اصحاب امام و در كنار زيد بود، مى گويد:
امام از آنكه از چگونگى نهضت سؤ ال كرد و ما خبر شهادت زيد را به او داديم و گفتم با بدن او چه كرديم ، امام فرمود:
از آن محلى كه عمويم از دنيا رفت تا رود فرات چقدر فاصله بود؟
گفتم : به اندازه پرتاب يك سنگ .
امام فرمود: (( سبحان اللّه )) آيا شما نمى توانستيد كه جسد را به آهنى ببنديد و آن را به آب فرات بيندازيد، اين كار بهتر بود.
(و ما متن روايت را در چند صفحه بعد به مناسبت در پاورقى يادآور شده ايم )(510)
ياران زيد در آن بحبوحه حساس اين نظر را رد كردند. بعضى گفتند: بهتر است كه سر او را از بدنش جدا سازيم تا شناخته نشود و بدن را ميان ديگر شهداء رها سازيم .
امّا يحيى فرزند (عليه السلام ) اين راءى را رد كرد و گفت :(( (لا واللّه لا ياكل لحم ابى السباع )، )) نه ، به خدا سوگند، گوشت بدن پدرم طعمه درندگان نمى گردد، (شايد مقصود يحيى اين بوده كه بدن زيد را درندگان و سگها نمى خورند و همين علت مى شود كه بدن را بشناسند) ديگرى گفت : بهتر است بدن را تا (عباسيه ) (511) ببريم و در آنجا دفنش كنيم ، اين سخن پذيرفته شد، و همه تصميم گرفتند از تاريكى همان شب استفاده كنند و بى صدا بدن را دفن كنند.(512)
آنان بدن را آرام و با سكوت از خانه بيرون آوردند كنار جوى آبى و آب را بستند و در وسط جوى قبرى حفر كردند و پس از دفن بدن و خاك ريزى روى آن ، آب را از روى آن عبور دادند تا دشمن به هيچ وجه متوجه بدن نگردد.(513)

 

نبش قبر و بيرون آوردن جسد زيد (ع ) 
در آن موقعى كه اصحاب زيد بدن را دفن مى كردند همراه آنان جاسوسى از دشمن ناظر جريان بود، و او غلامى سندى بود.
سعيد ابن خيثم ، يكى از ياران زيد (عليه السلام ) مى گويد: او يك برده حبشى بود و از بندگان (عبدالحميد رواسى ) به شمار مى رفت و معمر بن خيثم ، از اين غلام براى زيد بيعت گرفته بود.
و يحيى بن صالح عقيده داشت كه او از غلامان خود زيد (عليه السلام ) به شمار مى رفت و سندى بود و همراه اصحاب بود.
در روايت ابومخنف راجع به اين غلام چنين آمده كه :
او از شاميان بود و در آن وقتى كه بدن را دفن مى كردند او زراعت آب مى داد و او شاهد مراسم دفن بود.(514)
خلاصه آنچه از اين اقوال به دست مى آيد اين است كه :
يك غلامى ، جاسوس و پست و فرومايه ناظر دفن كردن بدن بود و او به طمع جايزه صبح زود نزد (حكم بن صلت ) رئيس شرطه شهر كوفه و معاون يوسف بن عمر رفت و سرگذشت دفن بدن را گزارش داد و دشمن را به محل قبر راهنمايى كرد.(515)
يوسف بن عمر، دستور داد يكى از نزديكانش به نام (خراش بن حوشب ) با ديگرى قبر را نبش كردند و جسد مقدس را بيرون آوردند حجاج بن قاسم آن نازنين بدن را با طنابى روى شتر بسته به دارالعماره برد.

 

سخنرانى استاندار عراق 
منافق ، و دورو، و نامرد هميشه مطرود و ملعون است نه تنها اهل حق و حق پرستان به آنان به چشم غضب و خشم مى نگرند، بلكه دشمنان حق و طرفداران باطل هم با آنان كنار نمى آيند.
آن دسته از مردم منافق و ترسو و بى غيرت كوفه ، كه زيد (عليه السلام ) آن رهبر عاليقدر و رادمرد نمونه را در بحران نبرد و بحبوحه جنگ تنها گذاشتند و به خانه ها و مسجد پناه بردند، آن دسته از راحت طلبان و بهانه جويان لجوج كه به عذرهاى گوناگون از زيد فاصله گرفتند، همين افراد هم در نظر ستمكاران و همسلكان خود جاى خوبى ندارند و مورد تعرض و نفرت آنان واقع مى شوند.
پس از شهادت زيد (عليه السلام ) والى و حكمران كوفه بعنوان فاتح پيروز وارد مقر حكومت و رياست خود مى شود و مردم خيانتكار كوفه را در مسجد جمع مى كند و با نطقى مهيج پيروزى خود و شكست نهضت و جبهه گيرى مردم را در موقع قيام مورد داد سخن قرار مى دهد، او مردم را به شدت تهديد كرد تا مبادا ديگر در اين گونه پيشامدها دخالت كنند.

 

متن سخنرانى 
يوسف بالاى منبر رفت و با غرور و نخوتى خاص فرياد زد:
(( يا اهل المدرة الخبيثة ، انى واللّه ماتقرن بى الصعبة ، و لا يقعقع لى بالشان ، و لا اخوف بالاصغار و الهوان ، لا عطاءكم عندى و لا رزق ، و لقد صممت ان اضرب بلادكم و دوركم ، و احرمكم اموالكم ، امّا و اللّه ما علوت على منبرى الا اسمعكم ما تكرهون عليه ، فانكم اهل بغى و خلاف ما منكم الا من حارب اللّه و رسوله ، لقد سالت اميرالمؤ منين ان ياذن لى فيكم ، و لو اذن لقتلت مقاتلتكم و سبيت ذراريكم )). )) (516)
((اى مردم كوفه ، اى اهل نيرنگ و پستى ، به خدا سوگند، بر من دشوار نيست و از شماتت اضطرابى ندارم و از كوچك شدن و سبك گشتن خوفى ندارم ، شما در نزد ما هيچ جيره و حقوقى نداريد، من تصميم داشتم ، كه شهر و خانه هاى شما را زير و رو كنم و شما را از هستيتان محروم سازم ، به خدا قسم ، من روى منبر نرفتم مگر به خاطر اينكه شما را به آنچه بدتان مى آيد گوشزد نمايم چون شما اهل دشمنى و عناد هستيد، از شما كسى نيست مگر آن كه با خدا و رسول خدا جنگيده باشيد. (معلوم است ، چون بنى اميه خود را وارث حق و خلافت رسول خدا مى دانستند؟!!)
من از اميرالمؤ منين (هشام بن عبدالملك ) خواستم اجازه دهد تا به حساب شما برسم ، اگر اجازه داده بود شما را نابود مى كردم و زنانتان را به اسيرى مى گرفتم )).

 

بالاى دار 
نصر بن قابوس مى گويد: من ديدم بدن زيد را كه بر شترى حمل مى كردند و آن را با طنابى بسته بودند و به تن او يك پيراهن زرد رنگ هروى بود، آنگاه بدن را در كنار در قصر پائين انداختند (( فخر كانه الجبل )) بدن همانند كوه بر زمين قرار گرفت .
آنگاه يوسف بن عمر دستور داد سر مقدس زيد را از بدن جدا ساختند و آن را براى هشام بن عبدالملك به شام فرستادند آنگاه بدن مقدس قهرمان انقلاب آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) را با بدن (معاوية بن اسحق بن زيد بن حارثه انصارى ) و (زياد نهدى ) (هندى ) و (نصر بن خزيمه ) اين افسران رشيد در كنار كوفه به دار زدند.(517)

 

 

نگهبانى دار 
پس از اينكه جسد مقدس زيد و چند تن از ياران فداكارش را به دار زدند يوسف بن عمر، چند نفر نگهبان را كنار دار گماشت تا شبانه روز مراقب بدن باشند، مبادا كسى شبانه آن را بربايد و دفن كند.
يكى از نگهبانان چوبه دار مى گويد:
من پيامبر خدا را در عالم خواب ديدم ، او كنار چوبه دارى كه بدن زيد بالاى آن آويزان بود، ايستاده بود، و با حالت تعجب مى فرمود:
آيا بعد از من اينطور با فرزندم رفتار مى كنيد!؟
آنگاه خطاب به جسد زيد (عليه السلام ) كرد و گفت : اى زيد تو را كشتند خداوند آنها را به دار زند.(518)
(جرير بن حازم ) مى گويد در عالم خواب رسول خدا را ديدم ، او به چوبه دارى كه جسد مقدس زيد بالاى آن بود تكيه زده بود و به مردم مى گفت :
(( اهكذا تفعلون بولدى )) آيا اين طور با فرزند من عمل مى كنيد؟!
اين قبيل خواب ها و ديگر كراماتى كه مردم (از بدن مقدس فرزند رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زيد بن على (عليه السلام ) مى ديدند) (كه بعدا ما چند فرازى از كرامات او را متذكر مى شويم )، به مقام معنوى او پى مى بردند و به او با انتقاد خاصى مى نگريستند.
به طورى كه ماءموران جراءت نمى كردند مردم را از زيارت جسد زيد (عليه السلام ) منع كنند در كتاب (( (منهاج السنة ) )) آمده است كه :
مردم كوفه شبها كنار چوبه دار زيد (عليه السلام ) مى رفتند و به عبادت و راز و نياز با خداوند عالميان مى پرداختند.(519)
و اين به خوبى مقام معنوى زيد را مى رساند كه مردم به او توجه خاصى داشتند و عقيده اى تواءم با عظمت و قداست نسبت به زيد در ذهنشان به وجود آمده بود.
اين پيشامدها و كرامات به گوش عمال حكومت رسيده و از اين جهت وحشت داشتند به طورى كه بنى اميه اين بدن مقدس را به گوساله سامرى تشبيه كردند چون آنهم عده اى را به خود معتقد ساخته بود، يوسف بن عمر براى هشام نوشت : (( ان عجل العراق فتنهم ))، )) (520) همانا گوساله عراق مردم را فريفته است .

 

بدن پاك زيد (ع ) را آتش زدند 
بنى اميه در نهضت زيد ضربه سختى خورده بودند، و براى اينكه انتقام دلخواهى گرفته باشند و از آن طرف مردم را خوب بترسانند و فكر هر گونه قيام و نهضتى را از سر آنان بيرون كنند. مدتى طولانى بدن مطهر زيد را بالاى دار نگه داشتند.
اقوال در اين زمينه مختلف است : از سخنان و اقوال مورخين 6 قول به دست مى آيد:
1 – يك سال و چند ماه بدن بالاى دار بود 2 – دو سال 3 – سه سال 4 – چهار سال 5 – پنج سال 6 – شش سال .
البته اين كه بعضى مى گويند به دستور هشام بدن او را از دار پائين آوردند با قول اول و دوم مى سازد.(521)
امّا آنچه از كتب معتبر تاريخى و حديثى به دست مى آيد چهار سال بدن مقدس زيد بالاى دار بود و در زمان (وليد بن يزيد) اين خليفه نابكار اموى كه به (فرعون امت ) مشهور بود آن را پائين آوردند و آتش زدند.
در سال 125 هجرى يعنى چهار سال پس از شهادت زيد (عليه السلام ) يحيى فرزند رشيد او قيام كرد، مقارن نهضت يحيى ، وليد براى يوسف بن عمر استاندار عراق در اين زمينه نامه اى بدين مضمون نوشت :
(( … اذا اتاك كتابى هذا فانزل (فانظر) عجل اهل العراق فاحرقه و انسفه فى اليم نسفا، و السلام )). )) (522)
(موقعى نامه من به دست تو رسيد، اين گوساله اهل عراق را از دار پائين بياور و آن را با آتش بسوزان و خاكسترش را به باد ده ، والسلام ).
وقتى نامه به يوسف رسيد، آن ستمكار هتاك مردى بى رحم و سنگدل همانند خويش به نام (خراش بن حوشب ) را ماءمور ساخت تا بدن زيد را از دار پائين آورد و آن را بسوزاند و خاكسترش را با قايقى به رود فرات ريخت . آنگاه آن هتاك مردم را مخاطب خويش قرار داد و گفت : اى اهل كوفه ، به خدا سوگند من اين كار را كردم تا ذرات بدن او را همراه آب و نانتان بخوريد.(523)

 

سر مقدس زيد را به شام فرستادند 
يوسف بن عمر استاندار عراق ، سر مقدس زيد (عليه السلام ) را قبل از دار زدن از بدن جدا كرد (و بعضى گويند با سرهاى چند تن از اصحاب زيد (عليه السلام )، براى خليفه غاصب اموى ، هشام بن عبدالملك به شام فرستاد، هشام به آن كس كه حامل سر زيد (عليه السلام ) بود، ده هزار درهم جايزه داد.
آنگاه دستور داد سر مبارك زيد را در دروازه شام بر بلندى نصب كنند به طورى كه نظر عابرين را به خود جلب نمايد.(524)
مى گويند: وقتى سر مقدس زيد را نزد هشام گذاشته بودند آنقدر به آن بى اعتنايى مى شد كه خروسى در كنار مسند هشام منقارش را به آن مى زد، يكى از حضار مجلس كه مردى شامى بود، موقعى اين منظره دلخراش را ديد اين شعر را گفت :

(( اطردوا الديك عن ذوابة زيد

فلقد كان لايطاه الدجاج ))

خروس را از پيشانى زيد دور كنيد، تا آنكه مرغان به روى پيشانى وى پاى نگذارند.
در كتاب (كامل ) از مرد نقل شده كه گوينده اين شعر مردى شيعه بوده و اين قضيه در حضور يوسف بن عمر والى كوفه اتفاق افتاده و در آنجا اين شعر را گفته است .
ابن ابى الحديد معتزلى در ذكر جنايات بنى اميه مى گويد: شما قبر زيد را نبش كرديد و جسد مطهر او را برهنه به دار زديد و سر مقدس او را كنار مسند خويش قرار داديد تا اينكه خروس به آن منقار زند، و شاعر چنين شعر سرايد:

(( اطرد الديك عن ذوابة زيد

ظالما كان قد نظاه الدجاج ))

خروس را از پيشانى زيد دور كن بعد از آنكه مدتى زير پاى آن قرار گرفته است .(525)

 

سر زيد در مدينه 
هشام بعد از مدتى سر زيد (عليه السلام ) را براى (محمّد بن ابراهيم بن هشام ) والى خود در مدينه فرستاد.(526)
سپس گويند وى قبل از هر چيز دستور داد سر زيد را به خانه خواهرش ‍ زينب ببرند و آن را به دامن او بيفكنند آنگاه سر را برگردانند.(527)
آنگاه يك شبانه روز سر مبارك زيد را نزديك قبر مقدس پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) نصب كرد.(528)
مردم مدينه اعتراض كردند امّا او به آنان اعتنايى نكرد، اين كار موج خشم و احساسات مردم مدينه را كه زيد (عليه السلام ) و مقام والاى او را مى شناختند ايجاد نمود به طورى كه جلساتى بعضى در خانه هايشان تشكيل مى دادند و جنايات بنى اميه را بيان مى كردند و همانطورى كه براى امام حسين عزادار بودند براى زيد (عليه السلام ) سوگوارى مى نمودند.
كثير بن سهمى وقتى كه چشمش به سر مقدس زيد افتاد صدايش به گريه بلند شد و گفت اى زيد خدا قاتل تو را بكشد، و مردم نيز از اين جملات تنفرآميز نسبت به اعمال عمال حكومت به زبان جارى مى كردند.
والى مدينه از اين عكس العمل هاى مردم به وحشت افتاد و از اجتماع و سخن گفتن مردم در اين زمينه به شدت جلوگيرى نمود، همين كثير بن مطلب را به خاطر اظهار تنفر نسبت به اعمال حكومت شام به زندان انداخت و يك محيط رعبى در مدينه به وجود آورد و تمام جريان را براى هشام مى نوشت و گزارش مى داد.

وضع مدينه متشنج شده بود و احساسات مردم سخت تحريك گشته بود، مردى به نام عيس بن سواده گويد: وقتى سر مقدس زيد را در مدينه در انتهاى مسجد روى نيزه نصب كردند، حاكم مدينه دستور داد كه در شهر اعلان كنند كه : كسى كه بحد بلوغ رسيده و به مسجد نيايد خون او هدر است . مردم از ترس و وحشت يك هفته به مسجد مى آمدند و مى رفتند و والى مدينه رؤ سا و بزرگان قبيله ها و معروفين از مردم را به سخنرانى عليه انقلابيون و زيد (عليه السلام ) و طرفدارانش و طرفدارى و تملق دستگاه حكومت مجبور مى كرد و به آنان دستور مى داد در سخنرانى هايشان به على اميرالمؤ منين (عليه السلام ) و امام حسين (عليه السلام ) و زيد (عليه السلام ) و پيروان اين آزاد مردان سب و لعن كنند.
والى مدينه باز وحشت داشت مبادا شورشى شود، سر را به دستور هشام به مصر فرستاد و آن را در مسجد جامع مصر نصب نمودند.(529)
امّا مردم رشيد مصر آن سر را شبانه دزديدند و در مسجدى به نام (( (محرس الحضى ) )) با احترام دفن نمودند.(530)
كندى در كتاب (( (الامراء) )) مى گويد: در سال 122 ه‍ ق روز يكشنبه دهم جمادى الاخر (ابوالحكم بن ابى الابيض قيسى ) والى مصر، سر مقدس ‍ زيد (عليه السلام ) را به مسجد آورد. و آن را در مقابل ديدگان مردم نصب نمود و سخنرانى كرد.

 

مدفن سر 
مصريان موفق شدند سر زيد را در محراب مسجد دفن كنند و آنجا را زيارتگاه خويش قرار دهند، مردم كم و بيش از محل دفن سر آگاه شدند و به آنجا مى رفتند و به عبادت و دعا مى پرداختند.
و اين جايگاه مقدس را در سال 525 ه‍ ق به دستور (امير افضل ) براى پيدا كردن سر زيد (عليه السلام ) خراب كردند و به جستجو پرداختند تا آنكه سر را در محراب مسجد يافتند، (فخر الدين ابوالفتوح زيدى )، در آن عصر خطيب و پيشواى مصر بود و از جمله كسانى بود كه سر مقدس زيد را زيارت نمود، معروف است كه وى اثرى به اندازه يك درهم در پيشانى زيد مشاهده كرد (گويا اين اثر تيرى بود كه در جنگ به پيشانى او اصابت نمود و يا آنكه اثر سجده او بوده است كه در روايتى به آن اشاره شد) خطيب مصر سر را خوش بود و معطر ساخت و آن را به منزل خويش برد. و پس از تعمير مسجد آن را به محل خود برگردانده و در آنجا دفن نمود و هم اكنون اين محل مقدس در محراب مسجد زيارتگاه مردم خوش طينت مصر است و مردم همه هفته يك شنبه ها شب و روز به آنجا مى روند و زيارت مى كنند و هميشه زائرينى خوش دل در اين جايگاه مقدس به ياد قهرمانى با فضيلت و نمونه اشك مى ريزند و درود مى فرستند.(531)

 

كرامات زيد (ع ) 
مردان خدا، و مقربان درگاه او، بخاطر مقام قربى كه نزد وى دارند امورى غير مادى چه در زمان حيات و چه در زمان ممات براى آنان پيش مى آيد، كه حاكى از همان تقرب آنان است كه براى ديگر افراد عادى به وقوع نمى آيد….
مى بينيم كه معجزات و كرامات ، انبياء و ائمه حق فقط مختص آنان است و اين به خاطر همان مقام معنوى ايشان است .
و بروز اين كرامات و امور خارق العاده براى مردان حق و زبدگان درگاه احديت ، نمايانگر بلندى مرتبه و عظمت آنان در پيشگاه حق است .
البته معجزات مخصوص انبياء و اولياى حق است ، امّا بروز كرامات و امور غير عادى براى بندگان صالح خدا بسيار است ولو پيغمبر و يا امام نباشند.
زيد بن على (عليه السلام ) پيامبر نيست ، امام واجب الاطاعة نيست ، امّا او از امام يكمرتبه پائين تر است ، ما در فصول گذشته با ذكر رواياتى يادآور شديم ، كه زيد بن على (عليه السلام ) از نظر مقام و مرتبه معنوى و تقرب وى به خدا جايگاه خاص و منزلت بزرگى دارد.
او بعد از مقام اعلاى نبوت و ولايت مطلقه حق داراى مقام ولايت جزئيه است كه خداوند نسبت به بندگان صالحش دريغ ندارد و اين كرامات براى چنين افراد مقرب ، چيزى عادى و ساده ، امّا براى انسانهاى عادى بسيار عجيب و غريب به نظر مى رسد ما اكنون ده مورد از كرامات حضرت زيد را بعنوان نمونه ، كه شاهد مرتبه معنوى او است در اينجا يادآور مى شويم .
1 – دشمنان موقعى كه بدن زيد را به دار زدند، با كمال تعجب متوجه شدند بدن رو به قبله بر مى گردد و هر چه آن را بر مى گردانند، باز روبه قبله مى گشت ، آرى او در زمان حيات خويش هميشه رويش به درگاه حق بود، بعد از شهادت هم جسد مقدس او به سوى قبله مى گردد.
2 – حكم بن عباس كلبى شاعر اموى (( (يا حكيم الاعور) )) از دشمنان زيد است ، موقعى كه خبر شهادت زيد و به دار زدن او را شنيد بسيار خوشحال شد و چند بيت شعر كه حاكى از عداوت وى با خاندان رسالت و محبتش به اجداد اموى خويش است سرود، وى در مقام سرزنش ‍ اهل بيت پيامبر و مفاخره اين شعر كفرآميز را مى گويد:

(( صلبنالكم زيد اعلى جذع نخلة

و لم نرمهد يا على الجذع يصلب

 

و قستم بعثمان عليا سفاهة

و عثمان خبر من على و اطيب )) (532)

ما زيد را بر شاخ درخت خرما به دار زديم ، و نديديم كه (مهدى ) را بردار كشند شما از روى نادانى ، على را با عثمان مقايسه كرديد، و حال آنكه عثمان از على پاك تر و بهتر است .
موقعى كه امام صادق شنيد اين شاعر اموى اين طور گفته سخت منقلب شد.
امام در حالى كه دستهايش از شدت ناراحتى مى لرزيد، به آسمان بلند كرد و عرض كرد پروردگارا، اگر گوينده اين دو شعر دروغگو است ، كلب خود را بر وى مسلط كن ، و دعاى امام مستجاب شد، و موقعى اين شاعر بى ايمان عازم كوفه بود، در بين راه شيرى به او حمله ور شد و وى را از پاى درآورد.
و موقعى اين خبر به امام صادق رسيد، امام به سجده افتاد و گفت :
(( الحمدللّه الذى انجز وعده )) (533) ، سپاس خدايى را كه به وعده خود وفا كرد.
3 – در كتاب (امالى ) شيخ ، نقل شده كه : مردى از بلنجر (نام بلده اى است ) به كوفه آمد و موقعى بدن زيد را بالاى دار ديد با كمال بى شرمى گفت : (آيا اين فاسق را (( (نعوذ باللّه ) )) نمى بينيد كه چگونه خداوند او را كشت ) امّا طولى نكشيد كه در چشمهاى او آماسى پديد شد كه از هر دو چشم نابينا گشت .
4 – در كتاب (( (الحدائق الوردية ) )) آمده كه : دو نفر از طايفه (ضبه ) به كناسه كوفه آمدند، و آن دو دست هم را گرفته بودند، وقتى در مقابل چوبه دار رسيدند، ايستادند، يكى از آنان دست خود را به چوبه دار زد و اين آيه را خواند: (اين است پاداش كسانى كه با خدا و رسول او مى جنگيد و باعث فساد در روى زمين مى شوند، كه جزاى آنان يا قتل است يا به دار آويختن و يا قطع دست و پا برخلاف هم … (534) (دست راست و پاى چپ ).
اين مرد همين كه خواست دست خود را از چوبه دار بردارد درد شديدى دست او را فرا گرفت و گويند مرض (آكله ) ((خوره يا سرطان )) بود و به تمام بدن او سرايت كرد و مرد.
5 – موقعى كه بدن زيد (عليه السلام ) برهنه بالاى دار بود، قسمتى از پوست شكم او به نحو مخصوصى عورتين او را پوشانده بود. (535) شايد اين پيشامد بعد از آن بود كه دشمن تارهاى عنكبوت را از موضع بدن جدا كرد.
و نيز در (( (الحدائق الوردية ) )) آمده كه : شخصى دست خود را روى چوبه دار زيد گذاشت و گفت : اين است كيفر فاسق فرزند فاسق ، براى اين جسارت خداوند آنا انگشتهاى دست او را كه روى چوبه دار بود به كف دستش فرو برد.(536)
6 – و نيز در كتاب مزبور نقل شده كه : شخصى به نام (عزرمه ) كه از طايفه اسدى بود، در كنار چوبه دار با چند تن از بستگان خود نشسته بود و با كمال بى شرمى و جسارت به بدن مقدس زيد سنگ ريزه پرتاب مى كرد. و هر روز اين كار را تكرار مى نمود.
اسماعيل بن يسمع عامرى مى گويد: به خدا سوگند، عزرمه را وقت مرگش ‍ ديدم چشمهايش به طور وحشتناكى از حدقه بيرون آمده بود گويا دو شيشه سبز بودند.(537)
7 – هنگامى كه بدن مطهر زيد با وضع رفت بارى روى چوبه دار برهنه آويزان بود عنكبوتها با تارهاى خود روى عورت او را مى پوشاندند و هرگاه دشمنان آن تارها را برطرف مى كردند مجددا عنكبوتها روى آن تار مى تنيدند.(538)
8 – در (( (الحدائق الوردية ) )) است كه : زنى از كنار چوبه دار رد شد، چون بدن زيد را برهنه ديد قسمتى از روپوش خود را به طرف بدن انداخت آن پارچه به اذن خدا، به بدن زيد ملحق شد و آن را پوشاند.(539)
9 – و نيز در كتاب نامبرده ذكر شده كه : مردى به نام شبيب بن عزقد گويد: پس از مراجعت از سفر مكه به كوفه آمدم ، با هم سفران خود به كناسه كوفه رسيديم ، وقت شب بود به چوبه دارى كه بدن زيد بالاى آن بود نزديك شديم بودى بسيار معطرى به مشام مى رسيد، به دوستان گفتم : بول دار آويختگان چنين است ، ناگهان صدايى كه گوينده آن را نمى ديديم شنيديم كه مى گفت : (( هكذا توجد رائحة اولاد الانبياء الذين يقضون بالحق و به يعدلون )) (540) ، بلى بوى فرزندان پيامبران كه قدم به راه حق و عدالت نهادند، اين چنين است .
10 – و در همان كتاب مذكور است كه : پس از آتش زدن بدن زيد خاكستر آن را روى آب فرا(عليهم السلام ) ريختند ديدند خاكستر همانند هاله اى از نور مى درخشد.(541)
آرى اين است مقام مردان خدا آنانى كه مرگ و زندگى شان ، عظمت و حيات است ، درود خدا به روان پاك آنان باد.

 

زيارتگاه زيد 
براى زيد شهيد دو زيارتگاه است كه سالانه جمعيت زيادى از شيعيان و علاقه مندان به خاندان پيامبر و آزادمردان بيدار به زيارتش مى روند و به ياد قهرمانى با فضيلت چون زيد (عليه السلام ) اشك مى ريزند و سوگوارى مى كنند و از تربت مقدس وى درس جهاد و فداكارى و غيرت و افتخار مى آموزند. اين دو محل يكى در مصر و ديگرى در عراق است .
همانطور كه قبلا يادآور شديم ، مردم مصر سر مقدس زيد را در مسجدى دفن نمودند و از آن پس تاكنون آن مسجد در قسمت محراب مقدس آن محل زيارتگاه سر مقدس زيد و مشهد اوست .

 

يك اشتباه
مردم مصر اين محل را مشهد على بن الحسين (عليه السلام ) مى گويند و به اين نام معروف است و اين اشتباه بزرگى است كه سالها است به آن عادت كرده اند و علماى بزرگ ، رجال و مردان محقق همه بالاجماع قائلند كه اين محل همان مدفن سر مقدس زيد بن على بن الحسين است .

 

 

دومين زيارتگاه زيد (عليه السلام ) در كناسه كوفه است .
همان مكانى كه بدن زيد را به دار زدند و سپس آن را آتش زدند، البته ما قبلا به اين مطلب اشاره كرديم كه بدن زيد (عليه السلام ) را پس از چهار سال از بالاى دار پائين آوردند، و پس از آتش زدن خاكستر آن را به باد دادند و چيزى از بدن مقدس وى به جاى نماند كه در آنجا دفن شود، بلكه اين جايگاه و گنبد و بارگاه فقط عنوان (بناى يادبود) است كه امت بيدار اسلام در آنجا گردهم مى آيند و به ياد فضائل و رشادتها و شهادت زيد (عليه السلام ) سوگوارى مى كنند و آنجا خود محلى است براى عبادت .
اين محل در نزديكى كوفه قرار دارد، و نام آن كناسه (بضم كاف ) است همان محلى است كه بارها رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و پدران معصوم زيد (عليه السلام ) يادآور مى شدند.
از بعضى روايات استفاده مى شود كه كناسه نزديك يكى از محله هاى كوفه بوده است و تا رود فرات فاصله چندانى نداشته است .
علامه بزرگ قزوينى در كتاب (( (فلك النجاة ) )) مى گويد:
مشهدى كه فعلا محل زيارتگاه زيد است ، محل دار زدن و سوزاندن بدن مقدس زيد (عليه السلام ) مى باشد. (542) علامه حرزالدين در كتاب (( (مراقد المعارف ) )) مى گويد:
زيارتگاه زيد (عليه السلام ) در حدود دو فرسخى شرق جنوبى قريه (كفل ) است (543) و اين قول را ديگران نيز تاءييد كرده اند.
هم اكنون در تمام ايام سال خصوصا شبهاى جمعه و چهارشنبه و در موسم هاى اسلامى ، مسلمانان از نجف اشرف و كوفه و ساير شهرهاى عراق و حتى از نقاط دور دست بلاد اسلامى به زيارت اين محل مى آيند و اين محل الا ن حدود شش فرسنگ با نجف فاصله دارد، و در بيابانى واقع است ، مردم اين محل را يكى از مشاهد خاندان پيامبر مى دانند و قداست خاصى براى آن قائلند، و براى رواى حوائج و خواسته هاى خود از ناحيه خدا به حرم اين مرد خدا پناه مى برند.

 

انعكاس شهادت زيد (ع ) و شكست نهضت  
خبر شكست ظاهرى مقدس زيد (عليه السلام ) و فاجعه جانگداز وى و ياران فداكارش در تمام بلاد اسلامى آن روز موجب تاءثر عميق مسلمانان آگاه و بيدار شد، و در تمام محافل اسلامى آن روز، بحث از نهضت و شهادت زيد (عليه السلام ) بود. در كوفه محل انقلاب ، در شام محل قدرت دشمن ، در مصر محل تحت نفوذ دشمن ، در مدينه زادگاه زيد (عليه السلام ) و پايگاه مهم علمى امام صادق (عليه السلام ) و حتى در نقاط دور كشور وسيع اسلامى آن روز مانند، رى ، خراسان و… عكس العمل هاى تندى داشت ، و ملت اسلام شهادت زيد (عليه السلام ) و از دست دادن قهرمانى فداكار و با فضيلتى چون او را فاجعه اى بزرگ و ثلمه اى جبران ناپذير در عالم اسلام مى دانستند.

احساسات مردم مخصوصا بعد از شهادت امام حسين (عليه السلام ) و حادثه هولناك كربلا در موقع شهادت زيد به شدت جريحه دار گشته بود، و هر آن انتظار مى رفت اين مشعل جاويد در گوشه اى از بلاد اسلامى آن روز شعله ور گردد، و انتقام جويان و مبارزين سلحشور علوى و مسلمان دست به قيامى خونين بر ضد دستگاه ديكتاتورى بنى اميه بزنند، بازماندگان اين قهرمان علوى مخصوصا فرزندان رشيد زيد (عليه السلام ) چون يحيى بيش ‍ از همه براى رهبرى اين قيام مورد گمان مردم بودند و چنين شد، و ما در فصل فرزندان زيد (عليه السلام ) اشاره كرده ايم .
امّا كوفه و مدينه مركز استان عراق و حجاز بيش از همه از اين حادثه ناگوار منقلب و متاءثر بود.

 

در كوفه 
كوفه محل انقلاب و شورش انقلابيون بود و آنجا بود كه اين جانبازان سلحشور به رهبرى زيد (عليه السلام ) حماسه اى جاويد آفريدند، و دشمن را تا حد زيادى شكست دادند و آنگاه با كمال رشادت شربت شهادت نوشيدند.
البته وضع شهرى جنگ زده و كشتارگاه طرفين چون كوفه معلوم است چگونه است :
1 – مسلط شدن رعب و وحشتى عجيب بر مردم كوفه كه خود شاهد اين جريان هولناك بوده اند.
2 – مسلط شدن رعب و خفقان تواءم با ديكتاتورى و خونريزى ، از طرف عمال حكومت .
3 – به وجود آوردن نفرت و انزجار شديد قلبى در ميان مردم نسبت به جنايتكاران حكومت ، امّا بدون اظهار و آشكار كردن آن ، مگر در مواردى استثنايى .
4 – فرار و گريز عده اى از بازماندگان ياران زيد كه در جبهه عليه دشمن جنگيدند و دستگيرى بعضى از آنان ، همانند سليمان بن خالد و چند تن ديگر، و مجازات شديد آنها.
5 – اندوه عميق مردم و سوگوارى آنان براى شهيدانى عزيز كه از دست داده بودند.
اينها خلاصه اى از انعكاس شديد نهضت و شهادت زيد، در كوفه بود.

 

فصل دهم : تاءثير امام صادق در شهادت زيد 
اشكهاى جانسوز امام صادق (ع ) در فقدان زيد 
خبر شهادت زيد (عليه السلام ) و ياران او در مدينه اثرى عميق و ناگوار داشت و بيش از همه رهبر واقعى انقلاب امام صادق (عليه السلام ) از اين واقعه متاءثر بود.
و حضرتش بعد از شهادت زيد (عليه السلام ) چنان غم و غصه فراوان او را فرا گرفته بود، كه هرگاه به ياد كوفه و زيد (عليه السلام ) مى افتاد بى اختيار اشك از چشمان مقدسش سرازير مى شد، و با جملات جانسوز و تكان دهنده تواءم با تجليل و احترام عميق نسبت به عموى شهيدش زيد (عليه السلام ) و ياران فداكار وى احساسات مردم را تحريك مى نمود.
امام صادق (عليه السلام ) پس از اين واقعه جانگداز سخت متاءثر و منقلب بود، و چهره غمگين و ماتم زده و اشكهاى چشمش بازگوى حالت درونى و اندوه قلبى وى بود.
شايد پس از واقعه جانسوز عاشورا، هيچ پيشامدى همانند شهادت زيد (عليه السلام ) در اهل بيت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) چنين اثر ناگوارى نداشت .

 

به ياد عمويم مى گريم 
يكى از دوستان امام ششم به نام (حمزة بن حمران ) مى گويد:(544)
روزى خدمت مولايم امام صادق (عليه السلام ) شرفياب شدم حضرت از من پرسيد:
اى حمزه از كجا مى آيى ؟
عرض كردم : از كوفه .
امام تا نام كوفه را شنيد به شدت گريه كرد بطورى كه محاسن مباركش از اشك چشمش خيش شد موقعى كه من اين حالت غير منتظره را از حضرت مشاهده كردم ، از روى تعجب عرض كردم :
– يابن رسول اللّه چه مطلبى شما را چنين به گريه انداخت ؟
امام با حالتى حزن انگيز و چشمان پر از اشك فرمود:
(( ذكرت عمى زيدا عليه السلام و ما صنع به فبكيت )) به ياد عمويم زيد، و آنچه بر سر او آوردند افتادم ، گريه ام گرفت .
– گفتم : چه چيزى از او به ياد شما آمد؟
– فرمودند: قتل و شهادت او.
بعد امام وضع رقت بار و غم انگيز و نحوه شهادت عمويش زيد (عليه السلام ) را براى حمزه شرح داد و فرمود:
در موقعى كه او مى جنگيد، ناگهان تيرى به پيشانى مقدسش اصابت كرد، در اين لحظه حساس فرزند عزيزش يحيى رسيد و تا حال پدر را چنين مشاهده كرد، خود را بر روى پدر افكند و با لحنى جانسوز پدر را تسليت مى داد و روح او را با جملاتى شيوا تسكين مى بخشيد، و مى گفت :
اى پدر، تو را بشارت باد چون تو هم اكنون به ديدار پيامبر خدا و على و فاطمه و حسن و حسين (صلوات اللّه عليهم ) نائل مى شوى .
زيد (عليه السلام ) گفته هاى فرزند را تصديق كرد و گفت :
– آرى ، همينطور است فرزندم .
بعد امام اضافه فرمود:
سپس حدادى را آوردند تا آن تير را از پيشانى اش خارج سازند، امّا جان او با آن بود، يعنى تا حداد تير را بيرون كشيد، جان زيد (عليه السلام ) هم گويى همراه آن ، از كالبدش خارج شد.

 

چهار سال بالاى دار! 
آنگاه امام صادق (عليه السلام ) به سرگذشت پس از شهادت حضرت زيد (عليه السلام ) اشاره مى فرمايد:
پس از شهادت بدن مقدس او را وسط جوى آبى دفن كردند و آب را روى قبر جريان دادند (تا دشمن مدفن اين قهرمان بزرگ را نداند).
امّا غلامى سندى در آن جمع بود، اين جوان ناپاك رفت و محل دفن زيد (عليه السلام ) را به استاندار جنايتكار كوفه ، يوسف بن عمر خبر داد، آن نانجيب و هتاك دستور داد بدن مبارك را از مدفنش خارج ساختند و آن را در كناسه كوفه بدار آويختند و تا چهار سال بالاى دار بود. بعد امام ادامه داد:
آنگاه بدن او را از دار پائين آوردند و آن را آتش زدند و خاكسترش را به باد دادند.
سپس امام صادق (عليه السلام ) با قلبى آكنده از غم و اندوه فرمود:
خدايا قاتلش و آن كسانى كه او را يارى نكردند لعنت كن ، به خدا شكايت مى كنم از آنچه بر ما اهل بيت پيامبرش بعد از او مى رسد و از او كمك مى خواهيم تا برد دشمنانمان پيروز شويم و او نيكو پشتيبانى است .

 

خدا مرا در آن خونها شريك گرداند 
يكى از ياران زيد به نام (فضل رسان ) مى گويد: (545) صبح روز خروج و قيام ، حضرتش مردم را تشويق به قيام مسلحانه و نبرد با طاغيان حكومت شام نمود و اين جمله را از او شنيدم كه مردم را به يارى خود مى طلبيد و مى فرمود:
چه كسى مرا در اين نبرد مقدس يعنى جنگ با انباط شام يارى مى كند؟
سپس او با ايمانى قوى و لحنى محكم و مطمئن اضافه كرد:
به آن خدايى كه محمّد را به حق و براى بشارت برانگيخت ، فردى از شما مرا در اين نبرد كمك نمى دهد مگر اينكه من ، در روز رستاخيز دست او را بگيرم و به اذن پروردگار داخل بهشت نمايم ، سپس اين مرد مى گويد: حضرت زيد (عليه السلام ) به شهادت رسيد و جنگ تمام شد، من ، مركبى را كرايه كردم و آهنگ مدينه نمودم ، پس از ورود به شهر به خدمت امام صادق (عليه السلام ) شرفياب شدم ، و در دل خود گفتم حضرت را از جريان كوفه و شهادت حضرت زيد بن على خبر نمى دهم چون مى دانستم اين مصيبت بسيار بر او سخت و ناگوار است ، امّا بر خلاف انتظارم تا داخل بر امام شدم ، امام بلافاصله فرمود: فضيل ، عمويم در چه حال بود؟
– اشك مرا مهلت نداد، و بى اختيار صدايم به گريه بلند شد، و شايد اين همان جواب من بود.
– او را كشتند؟
– بلى به خدا او را كشتند!
– او را به دار زدند؟!
– بلى چنين كردند!
ديدم حضرت به شدت گريه مى كند و قطرات درشت اشك مانند دانه هاى در بر صورتش مى غلتيد، و سپس فرمود: اى فضيل تو هم در كمك عمويم جنگيدى ؟؟
– بله من هم در جبهه بودم .
– از دشمن چند نفر كشتى ؟
– شش نفر.
گويا حضرت از چهره من ترديدى مى خواند لذا فرمود:
– مگر در ريختن خون آنان (اهل شام ) ترديدى دارى و خود را مستوجب پاداش و اجر نمى پندارى ؟؟
عرض كردم : اگر شك و ترديدى در حقانيت خودمان داشتم در جنگ شركت نمى كردم و احدى را نمى كشتم .
فضيل مى گويد: در اين هنگام اين جمله را از امام شنيدم كه مى فرمود:
(( اشركنى اللّه فى تلك الدماء))، )) خداوند مرا در ثواب و اجر ريختن خون آنان شريك گرداند.
بعد امام در مقام تجليل از حضرت زيد (عليه السلام ) فرمود:
به خدا قسم عمويم و همرزمانش راه شهيدان حق را پيمودند، آنان به راه على بن ابى طالب و اصحابش قدم نهادند.

 

نامه غم انگيز 
مردى به نام عبداللّه بن سيابه مى گويد: (546) هفت نفر بوديم از كوفه عازم مدينته شديم ، و موقعى كه به شهر رسيديم ، خدمت امام صادق (عليه السلام ) شرفياب شديم ، امام اولين سؤ الى كه از ما نمود اين بود: از عمويم زيد، چه خبر داريد؟
– گفتم : قيام كرده و يا در صدد قيام بود.
امام : اگر از او خبرى به دست آورديد به من اطلاع دهيد.
عبداللّه مى گويد: ما چند روزى در مدينه مانديم ، كه ناگاه فرستاده به نام صيرفى از كوفه وارد مدينه شد، و نامه اى همراه داشت .
ما نامه را خوانديم ، آه چه خبر جانسوزى چه نامه غم انگيزى ، اى كاش ‍ نمى شنيديم و نمى خوانديم . در نامه ، خبر شهادت حضرت زيد بود، نوشته بود:
((امّا بعد، در روز چهارشنبه اول ماه صفر، زيد (عليه السلام ) قيام كرد و جنگ روز چهارشنبه و پنجشنبه ادامه داشت ولى حضرت زيد (عليه السلام ) با جمعى از يارانش در روز جمعه به شهادت رسيدند)). (اين نامه غبارى از غم و اندوه بود، كه بر چهره ما نشست )
ما نامه را به خدمت امام برديم ، حضرت نامه را گشود، و مشغول خواندن آن شد.
(خداى مى داند چه حالى به امام دست داد ناگهان رنگ از چهره مباركش ‍ پريد و آثار غم و اندوه در صورتش نمايان شد) و بى اختيار به گريه افتاد، سپس با چشمى گريان از مقام و عظمت عموى شهيدش ياد كرد و گويى مى خواست با جملاتى خود و ما را تسليت دهد، او با حالتى گرفته و محزون فرمود:
(( انا للّه و انا اليه راجعون ))، )) بازگشت همه به سوى اوست ، عمويم ، در نزد خدا خوب حسابى باز كرد، او عمويى نيكو بود، همانا عموى من مردى بود كه سبب عزت دنيا و آخرت ما بود، به خدا قسم عمويم به مقام شهادت نائل شد، مقام او چون شهيدانى است كه در ركاب رسول خدا و على و حسن و حسين (صلوات اللّه عليهم ) به شهادت رسيدند.

 

درود خدا بر او باد 
سليمان بن خالد (547) مى گويد: پس از شهادت زيد بن على (عليهماالسلام ) امام صادق (عليه السلام ) از نقش ما در كمك به نهضت و رهبر آن ، حضرت زيد جويا شد و فرمود: با عمويم زيد چگونه رفتار كرديد؟؟
گفتم : طرفداران او و مجاهدين تا سر حد جان در حفظ و حراست او مى كوشيدند، امّا موقعى كه مردم پراكنده شدند ما جسد او را گرفتيم ، و در گودالى در وسط جوى آب دفن كرديم ، امّا دشمن در همه جا به جستجوى جسد پرداخت و عاقبت آن را يافتند و ناجوانمردانه به آتش زدند.
در اين هنگام امام با حالتى تاءسف آميز فرمودند:
اى كاش آهن به بدن زيد مى بستيد تا سنگين مى شد و آن را به رود فرات به امواج خروشان آب مى سپرديد، تا اين طور نمى شد، سپس امام با لحنى آميخته با عظمت و احترام نسبت به عموى بزرگوارش حضرت زيد اضافه كرد:
درود خدا به روان او باد، و لعن و نفرت حق برا قاتلينش .(548)
(البته اين روايت حاكى است كه چند سال بعد از شهادت زيد (عليه السلام ) بوده است و امام هميشه به ياد عموى شهيدش بوده چون بدن زيد را بعد از چهار سال آتش زدند.)
امام صادق (عليه السلام ) به (ابى ولاد كاهلى ) فرمود: عمويم زيد را ديدى ؟
گفتم : بلى ، او را بالاى دار مشاهده كردم ، و مردم نسبت به وى دو دسته بودند، يك دسته به او ناسزار مى گفتند و دسته اى ، براى او محزون و دلشان آتش گرفته بود.
امام فرمود: (( امّا الباكى فمعه فى الجنة ، و امّا الشامت فشريك فى دمه )) (549)
گريه كننده بر او با وى در بهشت است ، و امّا بدگوى وى در خون او شريك است .
يك چيز ديگر طلب دارند 
مهزم بن ابى برده اسدى مى گويد:(550)
دو روز بعد از شهادت زيد (عليه السلام ) به مدينه آمدم ، و در آنجا به خدمت امام صادق (عليه السلام ) شرفياب شدم ، امام مدتى مرا نگاه كرد، آنگاه فرمود:
اى مهزم ، زيد چه شد؟؟
گفتم : جسد او را به دار زدند.
فرمود: در كجا؟
گفتم : در كناسه بنى اسد.
فرمود: تو خودت بدن او را در آنجا بالاى دار ديدى ؟؟
گفتم : بلى ، ديدم ، صداى امام به گريه بلند شد بطورى كه زنانى كه پشت پرده بودند، به شيون و عزادارى پرداختند.
سپس فرمود: به خدا قسم يك چيز ديگر زا او مى خواهند كه هنوز نگرفته اند.
مهزم گويد: من به فكر فرو رفتم و با خود گفتم : ديگر بعد از كشتن و دار زدن ، از وى چه مى خواهند.
من ديگر از آنجا برخاستم و با حضرتش خداحافظى كردم …
بعدها به كوفه بازگشت نمودم ، و در كناسه جماعتى را مشاهده كردم ديدم بدن زيد را از دار پائين آورده اند و مى خواهند آن را به آتش بسوزانند با خود گفتم ، اين همان خواسته آنان بود كه امام قبلا به من فرمود.(551)

 

در پناه خدا 
جمعى از شيعيان بر امام صادق )) (552) وارد شدند، امام از آنان حال عمويش زيد را پرسيد، مردى از ميان آن جمع گفت : من از عموى شما مطلعم ، ما، يك شب با او در خانه معاوية بن اسحاق انصارى بوديم در همان شب جناب زيد بن على (عليهماالسلام ) به ما پيشنهاد كرد كه همه براى نماز به مسجد سهله برويم .
امام پرسيد: موفق به نماز در آن مكان مقدس شد يا، نه .
– نه ، چون كارى براى او پيش آمد، و موفق به رفتن مسجد نشد.
– به خدا قسم ، اگر او به مسجد رفته بود و موفق به نماز در آن مى شد و از خداى متعال يك سال پناهندگى مى خواست ، پروردگار به او پناه مى داد، (و از شر دشمن مصون بود) آيا نمى دانى كه ادريس پيامبر در آنجا خياطى مى كرد، و ابراهيم از آن محل با عمالقه به سوى يمن رهسپار شد، و داوود از آنجا براى سركوبى جالوت حركت كرد.
در آنجا سنگ سبزى است كه روى آن عمل هر پيامبرى نقش شده است و از زير آن سنگ خاك و طينت تمام پيامبران برداشته شده است ، و آنجا جايگاه استراحت شتر سوار است ، گفته شد: مقصود از راكب كيست ؟ فرمود: خضر (عليه السلام ).(553)
امام صادق (ع ) بر عمويش زيد (ع ) نماز خواند 
يكى از اصحاب امام هشتم مى گويد از حضرتش راجع به كيفيت و چگونگى نماز بر ميتى كه به دار آويخته است ، سؤ ال نمودم ، حضرت ، براى جواز چنين عملى به فعل امام صادق (عليه السلام ) استشهاد كرد و فرمود: مگر نمى دانى كه جدم (عليه السلام ) بر عمويش نماز خواند.(554)
در (( وسائل الشيعه )) بابى دارد بنام (( باب كيفية الصلاة عن المصلوب )) (چگونگى نماز بر دار كشيده ) در اين باب فقط همين يك حديث است كه ذكر كرديم ، و امام كيفيت اين نماز را به سؤ ال كننده ياد مى دهد.(555)

 

مقام معنوى همرزمان زيد (ع ) 
علاوه بر روايات و احاديث زيادى كه در عظمت و فضائل زيد رسيده (كه يادآور شديم ) در عظمت ياران و آن گروه مسلمانان با ايمان و فداكارى كه به كمك وى قيام كردند، و در كنار او در راه خدا جنگيدند روايات و احاديثى از ائمه معصومين (عليهم السلام ) رسيده است كه بعضى از آنان در ضمن نقل روايات فضائل زيد (عليه السلام ) گذشت ، و اينك به چند نمونه از اين احاديث ، نظر شما را جلب مى كنيم :
1 – خبرى كه از رسول خدا رسيده كه فرمود: مردى از فرزندان من قيام مى كند و در كناسه كوفه كشته مى شود به نام ((زيد)) او مردم را به حق دعوت مى كند، آنگاه پيامبر مى فرمايد: (( و يتبعه كل مؤ من )) (556) ، هر مسلمان با ايمانى ، از وى متابعت مى كند.
2 – از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه فرموده : (( رحم اللّه عمى زيدا خرج على ما خرج آباؤ ه و وددت انى استطعت ان اصنع فاكون مثل عمى ، من قتل مع زيد بن على كم قتل مع الحسين بن على (عليهماالسلام ))) (557) ، خدا عمويم را رحمت كند، قيام و خروج او همان راه پدران وى بود، و من دوست داشتم مى توانستم كارى كه عمويم كرد انجام مى دادم ، (و قيام مى كردم )…
آرى هر كس همراه زيد بن على (عليه السلام ) كشته شد، مانند كسى است كه در كنار حسين بن على (عليه السلام ) به شهادت رسيده است .
3 – و در حديثى كه در قسمت پيشگويى ها از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نقل كرديم كه مقام اصحاب و ياران زيد را غير از ديگران توصيف مى فرمايد، و آنان را با جمله (( غر المحجلين )) و ((يدخلون الجنة بغير حساب )) ياد مى كند.
(( (غر المحجلين ) )) كنايه از آثار نور در پيشانى و دست و پاى آنان است آرى آنان بدون حساب وارد بهشت مى شوند.(558)

 

كمك امام صادق به بازماندگان شهيدان 
عبدالرحمن بن سيابه گويد: امام صادق (عليه السلام ) پولهايى به من داد و دستور داد تا آن را در ميان خانواده شهيدانى كه در قيام عمويش زيد (عليه السلام ) به شهادت رسيده اند، تقسيم كنم ، من اين كار را انجام دادم و سهم خانواده عبداللّه بن فضيل رسان چهار دينار شد.(559)
از روايات گذشته چنين به دست مى آيد كه امام صادق (عليه السلام ) علاوه بر محبت و علاقه شديدى كه به زيد داشت و احترام خاصى كه براى او قائل بوده است مرتبا از هر فرصتى به خاطر بزرگداشت عمويش زيد استفاده مى كند و از او سخن به ميان مى آورد و او را تجليل مى فرمايد، شايد منظور امام از اين يادآورى هاى مكرر، اين بوده باشد كه مردم را به مقام و منزلت و صحت عمل زيد، آشنا سازد تا مبادا، دشمنان با عناوين مختلف ، نام او و قيام او را از ياد ببرند، و مبادا مردم قيام و شخصيت اين رادمرد عالم اسلام را فراموش سازند.

 

فصل يازدهم : شعرائى در عزاى زيد شعر سروده اند 
(( من قال فينا بيت شعر بنى اللّه له بيتا فى الجنة )). (الغدير )) ج 2 ص 3)
ترجمه : هر كس درباره ما ((اهل بيت )) شعرى بسرايد، خداوند در مقابل هر بيت آن بيتى (قصرى ) در بهشت به او خواهد داد.

 

اثر انقلاب در اشعار سخن سرايان 
زيد بن على (عليهماالسلام ) در راه دفاع از مبادى اسلام و كيان دين و نجات مسلمين قيام كرد و در اين راه مقدس به شهادت رسيد، به همين جهت ياد او از دل هيچ مسلمان آزاده و معتقدى بيرون نمى رود و بايد هم چنين باشد، بلى شاءن مبارزين راه خدا آن كسانى كه : (( ضحوا بانفسهم فى سبيل اللّه )) (560) ، جان خود را فداى اسلام كردند، همين است .
(( و كان استشهاده مصدر وحى للشعراء)) (561) ، شهادت زيد، الهام بخش سرايندگان آزاده بود.
لذا شعراء و سخن سرايان متعهد ذوق سليم خود را در راه هدف و بيدارى مسلمين و تجليل از رهبران فداكار بشر و انقلابيون آزاده به كار گرفتند. و شعراى با هدف و مسؤ ول آن عصر و پس از آن اشعار و سخنانى محرك جانسوز و انقلابى در رثاى زيد سرودند كه ما نام بعضى از آنان را در اينجا يادآور مى شويم .
شعراى آزاده اى كه درباره زيد (عليه السلام ) شعر و مرثيه سروده اند
1 – ((كميت بن زيد بن خنيس ))،
كنيه اش (ابومستهل ) او يكى از شعراء آزاده و حق گويان با هدفى بود، كه : ذوق سليم و قريحه خدادادى خود را در راه خدا و حقگويى و مرام مقدسش بكار برد.
او مى توانست چون ديگر شاعران دربارى و متملق و چاپلوس و بى شخصيت ، از حاشيه نشينان و كاسه ليسان سلاطين بنى اميه باشد، و از همه مزاياى زندگى استفاده كند امّا كميت ، مرد بود، زندگى با شرافت و عزت و حقگويى و هدف را بر همه چيز ترجيح مى داد.
او در سال شهادت امام حسين (عليه السلام ) ديده به دنيا گشود (سال 61 بعضى سال 60 مى دانند) بيشتر ايام زندگى سراسر افتخار خود را در زندان ها و مخفيگاه ها شكنجه گاه ها به سر برد، و عاقبت هم به خاطر طرفدارى از اهل بيت (عليهم السلام ) و گرايش به حكومت علوى و مخالفت با رژيم غاصب بنى اميه در سال 127 ه‍ ق در زمان حكومت مروان بن محمّد اموى به شهادت رسيد، و خون گرم مقدس اين شاعر آزاده در راه هدف انقلابى و عاليش ريخته شد، سلام و درود ما به روان پاك او باد.
علامه مجلسى از (( (كفاية الاثر) )) نقل مى كند كه (ورد) فرزند كميت از پدرش نقل مى كند كه گفت : بر امام باقر (عليه السلام ) وارد شدم و عرض ‍ كردم : آقايم ، من ابياتى را درباره شما سروده ام اجازه مى فرمائيد بخوانم ؟؟
امام فرمود: ايام البيض ؟!
گفتم : اين اشعار را فقط در مدح شما گفته ام و چيز ديگرى نيست ، من اشعارى خواندم ، كه در عزاى اهل بيت پيامبر بود، و امام به شدت گريست ، آنگاه حضرتش مطالبى در ثواب گريه و خواندن مرثيه در سوگوارى خاندان پيامبر بيان فرمود.
سپس امام دست مرا گرفت و گفت : (( اللهم اغفر للكميت ما تقدم من ذنبه و ما تاءخر)) پروردگارا، گناهان گذشته و آينده كميت را ببخش .(562)
خواننده محترم اگر مايل باشند قسمتى از سرگذشت و اشعار كميت را بدانند به كتاب (( (الغدير )) ج 2 ص 211) مراجعه فرمايند.
كميت ، در قصيده (هاشميات ) خود اشعارى درباره زيد (عليه السلام ) و فرزند او حسين بن زيد دارد كه ، مطلع آن در مدح بنى هاشم است . و به اين شعر آغاز مى شود:

(( الاهل عم فى رايه متاءمل ؟

و هل مدبر بعد الاساءة مقبل ؟ ))

و علاوه بر آن قصيده ، اشعار ديگرى دارد كه مى گويد:

(( يعز على احمد بالذى

اصاب ابنه امس من يوسف (563)

 

خبيث ، من العصبه الاخبثين

و ان قلت : زانين ، لم اقذف )) (564)

يعنى : ناگوارست بر احمد (صلى اللّه عليه و آله ) آنچه از يوسف به فرزندش ‍ رسيد، او پليدى است از گروه بدترين پليدها، و اگر گويم زناكارند تهمت ناروا نزده ام .
2 – سيد حميرى (565)
نام او (اسماعيل ) فرزند (محمّد) لقب (حميرى ) او به (سيدالشعراء)) سرور شاعران معروف است ، و جلالت و مقام او ظاهر و هويدا است ، او مردى عالم و حاضر جواب بود.
روزى امام صادق (عليه السلام ) او را ملاقات كرد و به او فرمود: (( سمتك امك سيدا و وفقت فى ذلك انت سيد الشعراء)). )) مادرت ترا (سيد) نام نهاد و تو توفيق اين نام را يافتى ، آرى تو آقاى شاعرانى .
علامه ، در مقام تجليل از اين شاعر آزاده مى فرمايد:
(( ثقة جليل القدر عظيم الشاءن و المنزلة (رحمة اللّه تعالى ) )) او مورد وثاقت و جليل القدر و عظيم الشاءن و والا مرتبه است خداى او را رحمت كند.
تمام همّ او به شعر سرودن در فضائل اميرالمؤ منين و اهل بيت پاكش بود به طورى كه صاحب كتاب (اغانى ) از مدائنى نقل مى كند كه روزى سيد گفت هر كس فضيلتى از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نقل كند كه من در آن شعرى نگفته باشم اسم را به او جايزه مى دهم ، و مردم دسته دسته هر چه كه از فضائل على (عليه السلام ) در نظر داشتند و شنيده و يا نوشته بودند آوردند، و سيد درباره همه آنها شعر سروده بود، تا اينكه يك عربى آمد و فضيلتى را نقل كرد كه سيد در آن زمينه شعرى نگفته بود و اسبش را به او جايزه داد و اشعارى سرود. مى گويند اشعار (ميميات ) سيد را با شترها حمل مى كردند.
و او از مجلسى كه در آن فضائل آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) ياد نمى شد بدش مى آمد و مى گفت :

(( انى لاكره ان اطيل بمجلس

لاذكر فيه لا ل محمّد (ص ) ))

من كراهت دارم از مجلسى كه در آن يادى از دودمان محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) در ميان نباشد.
قصيده عينيه سيد 
اين قصيده يكى از معروف ترين و بهترين آثار شعرى سيد به شمار مى رود، اين قصيده را سيد، بعد از شهادت زيد (عليه السلام ) در محضر امام صادق (عليه السلام ) سروده ، مطلع اين قصيده با اين بيت آغاز مى شود:

(( لام عمر و باللوى مربع

طامسة اعلامها بلقع ))

در (( (بحارالانوار) )) از امام هشتم روايت شده كه حضرتش پيامبر را در عالم خواب ديد، و على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام ) نيز همراه پيامبر بودند، و سيد جلو آنان نشسته و همين قصيده را مى خواند.
موقعى كه سيد از خواندن آن فارغ شد، پيامبر روبه فرزند عاليقدرش امام رضا (عليه السلام ) نمود و فرمود: (( احفظ هذه القصيدة و مر شيعتنا بحفظها و اعلم ان من حفظها و ادمن قرائتها ضمنت له الجنة على اللّه تعالى )). )) (اين قصيده را حفظ كن و به شيعيان ما دستور بده آن را حفظ نمايند. و آنان را آگاه كن كه هر كس آن را حفظ نمايد و به خواندن آن مداومت كند، من بهشت خداوند را براى او ضمانت مى نمايم .)
سيد در سال 179 در بغداد چشم از جهان بست .
و حكايت شده كه بعد از مرگ سيد، حدود هفتاد هزار كفن ارزنده از طرف بزرگان و شخصتيهاى معروف اسلام براى كفن كردن او فرستاده شده امّا هارون الرشيد خليفه عباسى همه آن كفن هاى قيمتى را به صاحبانش ‍ برگرداند. و خود يك كفن ارزنده را به او پوشاند.(566)
از جمله قصايد معروف سيد، اشعارى است كه در رثاء حضرت زيد بن على (عليه السلام ) و سب دشمنان اهل بيت سروده است ، و چند شعر آن در اينجا نقل مى شود:

(( بت ليلى مسهدا

ساهر الطرف مقصدا

 

و لقد قلت قولة

و اطلت التبلدا

 

لعن اللّه حوشبا

و خراشاو مزبدا

 

و يزيدا فانه

كان اعتى واعندا

 

الف الف و الف الف

من اللعن سرمدا

 

انهم حاربوا الاله

 

و آذوا محمدا

 

شركوا فى دم المطهر

 

زيد تعندا

 

ثم عالوه فوق جذع

 

صريعا مجردا

 

يا خراش بن حوشب (567)

 

انت اشقى الورى غدا )) (568)

اسماعيل ، از گفتارت متشكريم ! 
حافظ مرزبانى در حالات سيد حميرى نقل مى كند كه :
فضيل گفت : بعد از شهادت زيد (عليه السلام ) خدمت امام صادق (عليه السلام ) رسيدم و حضرتش سخت مى گريست ، و مى فرمود: خدا زيد را رحمت كند، او عالمى درستكار بود، و اگر پيروز مى شد مى دانست حكومت را به كى بسپارد.
فضيل مى گويد: عرض كردم : اجازه مى فرمائيد شعر سيد را برايتان بخوانم ؟
فرمود: كمى صبر كن .
بعد امام دستور داد، پرده هايى زدند و در اطاق ها را غير از يك در باز كردند.
سپس فرمود: بفرما بخوان .
من آن اشعار معروف سيد را خواندم كه مى گويد: (569) (( لام عمرو باللوى مربع )) تا آخر.
فضيل 13 بيت آن را در مجلس براى امام خواند، و مى گويد: موقعى شعرها را مى خواندم ، صدايى از پشت پرده در ميان شيون زنان به گوشم رسيد، كه مى گفت :
اسماعيل (570) از گفتارت متشكرم .
من به امام عرض كردم : مولايم ، معروف است سيد شراب مى خورد!!
فرمود: كسى چون او، توبه ، نجاتش مى دهد، بر خداوند سخت نيست كه گناهان دوستداران ما و مدح كننده ما را ببخشد.(571)
و باز فضيل رسان مى گويد: بعد از شهادت حضرت زيد (عليه السلام ) براى عرض تسليت خدمت برادرزاده اش امام صادق (عليه السلام ) رسيدم .
عرض كردم : آقا جان اجازه مى فرمائيد شعر سيد (572) را برايتان بخوانم ؟
فرمود: بخوان .
من آن قصيده معروف سيد را خواندم كه با اين اشعار شروع مى شد: (( فالناس يوم البعث راياتهم )) (573)
3 – سديف بن ميمون ، در قصيده اش مى گويد:(574)

(( لاتقيلن عبد شمس عثارا

 

و اقطعوا كل نحلة و غراس

 

واذكروا مصرع الحسين و زيد

 

و قتيلا بجانب المهراس )) (575)

4 – مرثيه فضل بن عباس بن عبدالرحمن در عزاى زيد (ع )(576)

(( الاياعين لاترق وجودى

 

بدمعك ليس ذاحين الجمود )) (577)

 

غداة ابن النبى ابوحسين

 

صليب بالكناسة فوق عود (578)

 

يظلل على عمودهم و يمسى

 

بنفسى اعظم فوق العمود (579)

 

تعدى الكافر الجبار فيه

 

فاءخرجه من القبر اللحيد (580)

 

فظلوا ينبشون اباحسين

 

خضيبا بينهم بدم جسيد (581)

 

فطال به تلعبهم عتوا

 

و ما قدروا علتى الروح الصعيد (582)

 

و جاور فى الجنان بنى ابيه

 

و اجدادا هم خير الجدود (583)

 

فكم من والد لابى حسين

 

من الشهداء اوعم شهيد (584)

 

و من ابناء اعمام سيلقى

 

هم اولى به عند الورود (585)

 

دماء معشر نكثوا اباه

 

حسينا بعد توكيد العهود (586)

 

فسار اليهم حتى اتاهم

 

فما رعوا علتى تلك العقود (587)

 

و كيف تضن بالعبرات عينى

 

و تطمع بعد زيد فى الهجود (588)

 

و كيف لهاالرقاد و لم ترانى

 

جياد الخيل تعدو بالاسود (589)

 

تجمع للقبائل من معد

 

و من قحطان فى حلق الحديد (590)

 

كتائب كلما اردت قتيلا

 

تنادت : ان الى الاعداء عودى (591)

 

بايديهم صفائح مرهفات

 

صوارم اخلصت من عهد هود (592)

 

بها نشفى النفوس اذا التقينا

 

و نقتل كل جبار عنيد (593)

 

و نحكم فى بنى الحكم العوالى

 

و نجعلهم بها مثل الحصيد (594)

 

و ننزل بالمعطيين حربا

 

عمارة منهم و بنوالوليد (595)

 

و ان تمكن صروف الدهر منكم

 

و ما ياتى من الامر الجديد (596)

 

نجازيكم بما اوليتمونا

 

قصاصا او نزيد على المزيد (597)

 

و نترككم بارض الشام صرعى

 

وشتى من قتيل او طريد (598)

 

تنوء بكم خوامعها و طلس

 

و ضارى الطير من بقع و سود (599)

 

و لست بآيس من ان تصيروا

 

خنازيرا و اشباه القرود )) (600)

5 – مرثيه ابوتميلة الابار در عزاى زيد (ع )(601)

(( اباالحسين اعار فقدك لوعة

 

من يلق ما لقيت منها يكمد (602)

 

فغدالسهاد و لوسواك رمت به

 

الاقدار حيث رمت به لم يشهد (603)

 

و نقول : لاتبعد، و بعدك دؤ نا

 

و كذاك من يلق المنية يبعد (604)

 

كنت المؤ مل للعظائم و النهى

 

ترجى لامر الامة المتاءود (605)

 

فقتلت حين رضيت كل مناضل

 

و صعدت فى العلياء كل مصعد (606)

 

فطلبت غاية سابقين فنلتها

 

باللّه فى سير كريم المورد (607)

 

و ابى الاهك ان تموت و لم تسر

 

فيهم بسيرة صادق مستنجد (608)

 

و القتل فى ذات الاله سجية

 

منكم واحرى بالفعال الامجد (609)

 

و الناس قد امنوا و آل محمد

 

من بين مقتول و بين مشرد (610)

 

نصب اذا اءلقى الظلام ستوره

 

رقد الحمام ، وليلهم لم يرقد (611)

 

يا ليت شعرى و الخطوب كثيرة

 

اسباب موردها و ما لم يورد (612)

 

ماحجة المستبشرين بقتله

 

بالامس او ما عذراهل المسجد (613)

6 – جيب بن جدر هلالى
جيب بن جدر هلالى شاعر خوارج (614) در مرثيه زيد (عليه السلام ) و نيرنگ مردم كوفه چنين سرايد:

(( ياباحسين و الامور الى مدى

 

اولاد درزة اسلموك و طاروا

 

ياباحسين لوشراة عصبابة

 

علقتك كان لوردهم اصدار ))

و نيز مى گويد:

(( اولاد درزة اسلموك مبللا

 

يوم الخميس لغير ورد الصادر

 

تركوا ابن فاطمة الكرام تقوده

 

بمكان مسلمة تعين الناظر ))

7 – ابن حماد گويد:(615)

(( و دليل ذلك قول جعفر عندما

 

عزى بزيد قال كالمستعبر

 

لو كان عمى ظافرا لوفى بما

 

قد كان عاهد غير ان لم يظفر ))

8 – اشعار يحيى بن زيد (ع )(616)

(( خليلى عنى بالمدينة بلغا

 

بنى هاشم اهل النهى و التجارب

 

فحتى متى مروان يقتل منكم

 

خياركم والدهر جم العجائب

 

و حتى متى ترضون بالخرق منهم

 

و كنتم اباة الخسف عند التحارب

 

لكل قتيل معثر يطلبونه

 

و ليس لزيد بالعراقين طالب ))

اى دوست پيام مرا در مدينه به بنى هاشم آن مردان با خرد و تجربه برسان (و بگو) تا كى بنى مروان از خوبان شما را بكشد و روزگار پر شگفت است ، تا كى با بدرفتارى و عهد شكنى آنان تن در دهيد و حال آنكه شما آزاد مردان در كارزاريد براى هر شهيدى خوانخواهى است ، امّا براى زيد در عراق و حجاز خوانخواهى نيست .
9 – اشعار صاحب بن عباد(617)

(( بدى من الشيب فى راسى تفاريق

 

و حال للهو تمحيق و تطليق

 

هذا فلا لهو من هم يعوقنى

 

بيوم زيد و بعض الهم تعويق

 

لها راى ان حق الدين مطرح

 

و قد تقمسه نهب و تمحيق

 

و ان امر هشام فى تفرعنه

 

يزداد شرا و ان الرجس تنديق

 

قال الامام بحق اللّه تنهضه

 

محجة الدين ان الدين مرموق

 

يد عوالى ما دعى آباءه زمنا

 

اليه و هو بعين اللّه مرموق ))

10 – در (( تحفة الراغب )) اين دو بيت در مرثيه زيد (عليه السلام ) آمده است :

(( مصيبة زيد انها لعظيمة

 

اذا ذكرت يوما نسيت المصائبا

 

قتيلا نيبشا بارزا فوق جذعه

 

بوجنته يلقى الظبا و القواظبا ))

مصيبت و اندوه از دست رفتن زيد بسيار بزرگ است ، موقعى كه به ياد آن افتى ديگر مصائب فراموش كنى .
آن كشته اى كه قبرش را نبش كردند و دارش زدند و در پيشانى او اثر زخم تير بود.(618)
11 – ابومحمّد عبدى كوفى مى گويد:(619)

(( حسبت امية ان سترضى هاشم

 

عنها و يذهب زيدها و حسينها

 

كلا و رب محمّد و الهه

 

حتى تباع سهولها و حزونها

 

و تذل ذل حليلة لحليلها

 

بالمشرفى و تسترد ديونها ))

12 – شيخ يعقول نجفى سرايد:

(( يبكى الامام لزيد حين يذكره

 

و ان زيدا بسهم واحد ضربا

 

فكيف حال على بن الحسين و قدت

 

راءى ابنه لنبال القوم قد نصبا ))

13 – و شيخ صالح كواز گويد:

(( و زيد و قد كان الاباء سجية

 

لابائه الغر الكرام الاطايب

 

كان عليه القى الشبح الذى

 

تشكل فيه شبه عيسى لصالب ))

14 – سيد محمّد اعرجى قصيده اى كه 19 بيت است در رثاء زيد (عليه السلام ) دارد كه مطالع آن اين شعر است :

(( خليلى عوجابى على ذلك الربع

 

لاسقيه ان شح الحياها طل الدمع ))

15 – و ميرزا محمّد على اردوبادى قصيده اى كه (25 بيت است ) در مدح و عزاى زيد دارد كه اول آن اين شعر است :

(( ابت علياؤ ه الا الكرامة

 

فلم تقبرله نفس مضامه ))

16 – سيد على نقى تقوى لكهنوئى در مرثيه زيد اشعارى (22 بيت است ) دارد كه مطالعش اين شعر است :

(( ابى اللّه للاشراف من آل هاشم

 

سوى ان يموتوا فى ظلال الصوارم ))

17 – شيخ جعفر نقدى در مرثيه زيد (عليه السلام ) گويد: 31 بيت است .

(( يا منزل بالبلاغيبن ارسمه

 

يبكيه شجوا على بعد متيمه )) (620)

 

فصل دوازدهم : علل شكست قيام 
علل شكست  
قيام زيد (عليه السلام ) در كوفه به شكست انجاميد البته مقصود ما از شكست اين نيست كه قيام بى ثمر ماند، نه ، چون در فصل (نتايج قيام ) يادآور خواهيم شد كه قيام زيد (عليه السلام ) در واقع به پيروزى انجاميد امّا چون هر دو راه (شهادت يا پيروزى ظاهرى ) خواسته خود زيد (عليه السلام ) و راه پر افتخار او و يارانش بود مقصود ما در اين فصل علل شكست ظاهرى نهضت در آن شرايط مساعد قبل از قيام بود، و اين مطلب مهمى است كه در اين فصل به بررسى آن مى پردازيم ، مى توان علل شكست ظاهرى قيام را چند چيز دانست :

 

1- وجود ارتش عظيم شام در عراق  
وجود ارتش عظيم شام در عراق ، و توجه كامل حكومت اموى به عراق بالا خص كوفه عراق و مركز مهم آن كوفه قلب كشور وسيع اسلامى آن روز به حساب مى آمد از دو جهت :

 

الف – مركز مهم اقتصادى و درآمد بيت المال ، عراق در آن عصر يك مركز مهم اقتصادى كشور اسلامى به شمار مى رفت و درآمد و ذخائر ارزنده بسيارى را در بر داشت .
درآمد دامدارى و زراعت و باغهاى مهم به خاطر موقعيت مناسب طبيعى آن .(621)
سران و عمال حكومت اموى اموال زيادى را به عنوان (بيت المال ) از عراق به دمشق منتقل مى كردند.(622)
در عصر قدرت معاوية بن ابى سفيان از كوفه و نواحى آن سالانه بيش از پنجاه ميليون درهم به خزانه اموى ها اضافه مى شد.(623)
تنها خزانه و درآمد منطقه (بطائح ) (624) پنج ميليون درهم در سال بود (625) اين غير از هدايا و تحفه هاى قيمتى بود كه حد آن به بيست ميليون درهم فقط از بصره مى رسيد.(626)
اموالى كه در زمان حكومت عمر بن عبدالعزيز اموى از عراق به خزانه دولت ريخته مى شد به ارزش بيش از يك صد و بيست و چهار ميليون درهم بود.(627)
مسلمة بن عبدالملك اموى اراضى و زمينهاى زيادى را در عراق تصرف كرده بود كه غله و زراعت آن درآمد زيادى داشت .(628)
و همچنين هشام خليفه اموى معاصر زيد (عليه السلام ) املاك زيادى از عراق را به نام خود ثبت كرده بود.(629)
خالد قسرى استاندار عراق قبل از يوسف بن عمر در زمان حكومت شام املاك زيادى در عراق داشت كه قيمت درآمد آن حدود سيزده ميليون درهم بود.(630)

 

ب – منطقه حساس سوق الجيشى :
علت ديگرى كه حكومت شام را به سلطه و نفوذ در عراق مخصوصا كوفه حريص كرده بود، موقعيت نظامى و سوق الجيشى آن بود، و براى نفوذ در شرق مملكت اسلامى آن روز، عراق بهترين پايگاه بود.(631)
از آن طرف هميشه جنگجويانى از طرف حكومت به طور آماده باش در عراق براى سركوبى انقلاب هاى خوارج و ديگر احزاب مخالف حكومت داشتند.(632)
و براى اين دو هدف بزرگ نظامى تنها ارتش عراق كافى نبود و لشكرى نيز از شام در عراق به سر مى بردند، و حجاج بن يوسف به كمك همين ارتش ‍ توانست (شهر واسط) را بنا كند و پايگاه نظامى قرار دهد.(633)
و اين پايگاه براى تحكيم پايه هاى حكومت اموى در عراق بسيار مهم و مؤ ثر بود، روى اين جهات در موقع قيام زيد بن على (عليهماالسلام ) اموى ها از اين پايگاههاى مهم خود كه لشكريان زيادى در آن داشتند براى سركوبى نهضت استفاده كردند. (634) علاوه بر ارتش كه از سپاهيان عراقى و شامى تشكيل شده بود، مزدورانى زياد از قبايل مهم عراق مانند (قيقانيه ) (635) و (بخاريه ) (636) را استخدام كردند و روى هم رفته ارتشى بسيار مجهز و قوى تشكيل داده بودند التبه اين دو قبيله عرب بودند و آنان سركوبى انقلاب دخالت مستقيم داشتند.
موقعى هشام از بيعت مردم با زيد (عليه السلام ) مطلع شد، ارتش مجهزى از شام به سوى كوفه گسيل داشت تا به عنوان نيروى ذخيره كمكى براى لشكريان موجود در عراق باشند.(637)
و با پيروزى هاى چشمگيرى كه در روزهاى اول و دوم نبرد نصيب زيد و ياران او شد، انقلابيون نتوانستند تمام لشكريان انبوه دشمن را سركوب كنند و اين خود در شكست نهضت اثر فراوان داشت .

 

2- نقش جاسوسان و عوامل نفوذى
دومين علتى كه سبب از هم پاشيدن نهضت شد وجود تعداد زيادى از جاسوسان و عوامل نفوذى دشمن در ميان انقلابيون بود كه تمام پيشامدها را گزارش مى كردند و در تمام اعصار اين نقش در شكست نهضت ها و قيام ها بسيار مؤ ثر بوده ، و دولت ها بودجه مهمى از كشور را به مصرف تشكيل اين سازمانهاى مهم جاسوسى مى رسانند.
از حكومت بنى اميه اولين كسى كه تشكيلات جاسوسى را به وجود آورد معاوية بن ابوسفيان اموى بود او در اكثر شهرهاى مهم كشور وسيع اسلامى آن روز جمع زيادى از مردم را از طبقات مختلف به عنوان جاسوس و (عين ) استخدام كرده بود مخصوصا در عراق و مركز آن كوفه افرادى از آنان شناخته شده بودند.(638)
و بعد از معاويه اين رويه را حكمرانان اموى تعقيب كردند. و آن را رونق بيشترى دادند، (( فنبثوا العيون و الارصاد لمعرفة الاعداء)) (639) اموى ها جاسوسان و ماءموران سرى را براى شناختن دشمنانشان گماشته بودند.
در زمان نهضت زيد (عليه السلام ) والى عراق به كمك همين جاسوسان موفق شد اطلاعات مهمى را از نهضت و مخفيگاه هاى انقلابيون به دست آورد و حتى وقت خروج و قيام را هم مطلع شده بودند و همين سبب شد كه زيد (عليه السلام ) به يارانش دستور دهد زودتر از وقت مقرر خروج كنند.(640)
و شكى نيست كه نقش جاسوسان در شكست نهضت اسلامى اثر مهمى داشت .(641)

 

 

3- مسئله خلافت  
سومين علت مهمى كه بازوى نهضت را شكست اختلاف آراء و عقايد مسلمانان در مساءله خلافت بود.
برادران اهل سنت خلفاى راشدين را ابوبكر و عمر و عثمان و على (عليه السلام ) مى دانند و ديگر حكام اموى و عباسى را حاكم و (اولوالامر) و واجب الاطاعه مى دانند و حال آنكه شيعيان كه فرقه مهمى از مسلمين اند خلافت ، بلافصل حضرت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را به ادله قاطع از قرآن و سنت و عقل حق مسلم امام على (عليه السلام ) مى دانند و بعد از او رهبرى و زعامت اسلام را در يازده فرزند معصومش مى دانند كه فعلا جاى بحث در اين موضوع نيست .
در موقع قيام زيد (عليه السلام ) كه يك جهش مهم اسلامى و حركت انقلابى قابل توجهى بود اين اختلاف بروز كرد، و ما در همين كتاب بخش (قيام زيد (عليه السلام ) عمومى بود) يادآور شويم كه :
زيد بن على (عليهماالسلام ) براى ايجاد يك ارتش قوى و مجهز براى نابود كردن رژيم اموى احتياج به وحدت و هماهنگى قاطبه مسلمين داشت لذا عقيده واقعى خود را از مردم و حتى پيروان و بيعت كنندگان خود پنهان مى داشت تا اين اختلاف سبب از هم پاشيدن نيروى مبارزين نگردد و موفق شد گروه بسيارى از مردم مسلمان با وجود اينكه شيعه نبودند حتى بعضى از ائمه و فقهاى عامه را با خود همراه كند.

امّا حيف كه اين نقشه صحيح رهبر انقلاب به واسطه كوتاه بينى و قشرى بودن افكار بعضى از مسلمين نتوانست همه گروه ها و احزاب و فرق مسلمين را به خود جلب كند، و علاوه بر اين سبب سوء ظن و بد گمانى جمعى از رفقاى شيعه و اصحاب خويش قرار گرفت و او را در ميدان رها كردند و به دليل اينكه او ابوبكر و عمر را علنا جلو مردم لعنت نكرده است از نهضت بريدند و سبب پيدايش طرز تفكر و عقيده خاصى در ميان مسلمين شدند.

موقعى زيد در كوفه بود اين اختلافات به شدت بين مردم رايج بود، اهل عراق خلافت و حكومت را حق مسلم خاندان پيامبر مى دانستند، و عده اى قائل بودند كه خلافت از آن قريش است خواه از اهل بيت باشند يا نباشند و جمعى ديگر مى گفتند، نه خلافت بدست انتخاب مردم و شوراى امت است .

زيد (عليه السلام ) در اين شرايط سخت مى توانست يك ارتش منظم و متحدى تشكيل دهد و بين تمام اعتقادات و آراء جمع كند و به همين منظور راهى را انتخاب كرد كه تمام فرقه ها بپسندند و با او همراهى كنند، موقعى از خلافت ابى بكر و عمر در آن شرايط حساس سؤ ال مى كنند كه او روى همين طرز تفكر جوابى مى دهد كه به اختلافات دامن زده نشود. و مى گويد: (( ان عليا افضل الصحابة ، الا ان الخلافة فوضت الى ابى بكر و عمر لمصلحة راءوها و قاعدة بينه راعوها من تسكين نائر الفتنة و تطييب قلوب العامة ) )) (642) على (عليه السلام ))) از تمام اصحاب پيامبر برتر بود الا آنكه خلافت به ابوبكر و عمر سپرده شد براى مصلحت و رعايت قاعده اى آشكار كه خاموش شدن آتش فتنه و خشنودى دلهاى مردم بود.
و بيان اين راءى كه زيد (عليه السلام ) به آن تصريح كرد در گردآورى نيروى عظيمى از مسلمين به دور خويش اثر مهمى داشت و سبب شد كه جمعيت زيادى از عامه با او بيعت كنند.(643)
امّا حيف كه اين نقشه صحيح كه به خاطر ائتلاف و اتحاد ملت اسلامى ترسيم شده بود ديرى نپاييد كه از هم گسست و بعضى از كوته نظران و فرصت طلبان يا از روى جهل و يا تعصب و يا غرض بين صفوف مسلمين اختلاف انداختند و دو دستگى عجيبى كه تا هم اكنون بين شيعيان جعفرى و زيديه است به وجود آوردند، و به قول صاحب (محبر) كه مى گويد: جمعى از شيعيان در وسط معركه بيعت به زيد (عليه السلام ) پيشنهاد كردند كه از ابوبكر و عمر تبرى جويد، و او اين كار را نكرد، آنان او را رها كردند و گفتند تو دروغگويى ، و بعضى معتقدند كه عنوان (رافضه ) (رها گشته گان ) در آن بحبوحه به شيعيان بسته شد.(644)
و هشام كلبى اين گفتگوى ميان زيد و شيعيان را چنين نقل كرده است :
بعد از آنكه مردم با زيد (عليه السلام ) بيعت كردند و يوسف بن عمر از جريان آگاه گرديد، براى از هم پاشيدن نهضت دست به كار شد، او جمعى از سران قوم را به نزد زيد فرستاد تا با او بحث كنند و آنان گفتند: (( رحمك اللّه ما قولك فى ابى بكر و عمر))، )) خدا ترا رحمت كند درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟
زيد (از باب تقيه و حفظ وحدت مردم ) گفت : خدا آن دو را رحمت كرده و بخشيده است و كسى از خاندان ما از آنها تبرى نجسته و درباره آن دو جز خوبى چيزى نگوييد!
(( فلما سمعوا ذلك رفضوه )) (645) ، موقعى اين جواب را از زيد (عليه السلام ) شنيدند او را رفض كردند و رهايش ساختند.
بغدادى ، مى گويد: اين مناظرات و گفتگو بعد از بيعت و در موقع ميدان قتال و جنگ پيش آمد، و در آن لحظات حساس كه صفوف ارتش بايد منظم و با هماهنگى بجنگد، بعضى از شيعيان نزد زيد (عليه السلام ) آمدند و پرسيدند: (( انا ننصرك على اعدائك بعد ان تخبرنا براءيك فى امامة ابى بكر و عمر))، )) ما تو را بر دشمنانت يارى مى كنيم به شرطى كه عقيده ات را درباره عمر و ابوبكر برايمان بيان كنى .
زيد (عليه السلام ) در اين شرايط سخت نمى توانست حقيقت را به آنان بگويد، ناچار گفت : (( انى لا اقول فيهما الاخيرا)) (646) ، من درباره آن دو چيزى جز خوبى نمى گويم آنان موقعى اين سخن را شنيدند وى را رها ساختند و بيعت او را شكستند.
و اسفرائينى ، نيز اين سؤ ال و جواب را در بحبوحه جنگ مى داند، مى گويد: در شدت جنگ بود كه اين سؤ ال را از وى نمودند، و او هم جواب داد كه من ثناى آن دو را مى گويم و جنگ من با بنى اميه است نه ديگران ، موقعى آنان اين جمله را از وى شنيدند او را رفض نمودند و ميدان جنگ را ترك گفتند.(647)
سدى گويد: به زيد (عليه السلام ) گفتم : (( انتم سادتنا و ولاة امرنا فما تقول فى ابى بكر و عمر، فقال اتوليهما)) (648) ، شما بزرگ ما، و والى امر و پيشواى مائيد، درباره ابوبكر و عمر چه مى گوييد؟؟ گفت : آن دو را اولى مى دانم .
و محمّد بن سالم نيز نظير همين سؤ ال و جواب را نقل كرده است .(649)
خواننده محترم ، اين جملاتى بود كه در به وجود آمدن اختلاف و دو دستگى ياران زيد در بحران نبرد نقل شد، و سؤ الات و جواب هاى زيد را كه در اثر شرايط غير عادى بيان كرده بود، از نظر گذشت .
و اين پيشامد سبب شد كه عده اى از وجوه و سران شيعه كوفه از زيد (عليه السلام ) جدا شوند چون شيعيان كوفه امامت و خلافت اميرالمؤ منين را به ديگران مقدم مى دارند، و معتقد بودند كه : (( ان عليا اولى الناس ‍ بمقام رسول اللّه و احقهم بالامر فى امته )). )) (650)
على (عليه السلام ) براى جانشينى پيامبر خدا، بر ديگران اولى و برتر بود و او در مساءله حكومت در ميان امت وى از ديگران احق و سزاوار بود.
و شيعيان كوفه همه خلفايى كه در خلافت از اميرالمؤ منين پيشى جستند غاصب مى دانند و با اين طرز تفكر كه در ميان شيعيان كوفه و مصلحت انديشى زيد (عليه السلام ) و رويه او براى وحدت فرق مسلمين سبب شد كه دو دستگى عميقى بين شيعيان و طرفداران زيد (عليه السلام ) به وجود آيد و اين خود در شكست نهضت و لكه دار كردن آن سهم بسزائى داشت .
و از آن طرف دست مرموز دشمنان در ايجاد اين تفرقه بسيار مؤ ثر بود و چون حكام اموى زيد (عليه السلام ) را از رهبران بزرگ شيعه و از شخصيتهاى برازنده اهل بيت (عليهم السلام ) مى دانستند و از آن طرف از نقشه عاقلانه او در حفظ صفوف مسلمين آگاه شده بودند، براى ايجاد اختلاف و تشتت ميان انقلابيون خودشان وارد كار شدند و به قول بعضى از مورخين بزرگ :
جمعى از هواداران بنى اميه و اطرافيان هشام بن عبدالملك نزد زيد (عليه السلام ) آمدند و به او گفتند: (( ما تقول فى ابى بكر و عمر؟ فقال : رحم اللّه ابابكر و عمر صاحبى رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله )، اين كنتم قبل اليوم ؟ فقالوا: ما نخرج معك او تتبرء منهما، فقال : لاافعل ، هما اماما عدل ، فتفرقوا عنه )). )) (651)
درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟ گفت : خداوند آن دو را رحمت كند، آن دو صاحب رسول خدا بودند، شما قبل از امروز كجا بوديد؟؟
گفتند: ما همراه تو خروج نمى كنيم ، مگر آنكه از آن دو روى جوئى .
گفت : نه ، اين كار را نمى كنم ، آن دو پيشواى عادلى بودند، آنگاه آنان از وى جدا شدند.

 

 

4 – خيانت مردم كوفه  
علت ديگرى كه شايد از ساير علل مهم تر بود تخاذل و كمك نكردن مردم كوفه در بحبوحه نبرد بود.
مردم كوفه همانطور كه به امام حسين (عليه السلام ) خيانت كردند و گناهى نابخشودنى دامن آنان را گرفت نسبت به فرزند رشيد وى ، زيد (عليه السلام ) نيز همانگونه رفتار كردند.(652)
آنان از تهديدهاى دشمن هراسيدند و موقعى يوسف بن عمر به نماينده خود حكم بن صلت دستور داد مردم را قبل از قيام در مسجد محاصره كند.
اغلب اين ملت بى بخار و خائن كوچكترين مقاومتى از خود نشان ندادند و فورا خود را تسليم دشمن ساختند، و براى اينكه خود را از معركه دور نگه دارند، اين بهانه بسيار خوبى براى آنان شد.
و دليل روشن تر اينكه موقعى زيد (عليه السلام ) با يارانش تا در مسجد پيشروى نمودند و مسجد را به محاصره خويش درآوردند و به آنان اعلام شورش و پيوستن به نبرد دادند آنان حركتى از خودشان ندادند.(653)
و اين مردم بزدل هيچ عذرى براى اين گناه بزرگ خويش نداشتند و تنها علت ، همان ترس و وحشت آنان از قواى دشمن بود.
(اعمش ) فقيه كوفه اين مطلب را خوب مى دانست ، هنگامى كه زيد (عليه السلام ) وى را به پيوستن به نهضت و بيعت با خويش دعوت نمود او در جواب زيد گفت : قربانت گردم ، من به اين مردم اعتماد ندارم ، و اگر ما اقلا سيصد نفر مردم قابل اعتماد را در كنار تو مى يافتيم ، اوضاع را عوض ‍ مى كرديم .(654)
اعمش خوب مردم كوفه و نيرنگ و خيانت آنان را خوانده بود و اين سخن وى روى همين تشخيص بود.
مثلا از باب نمونه از جمله كسانى كه دست زيد (عليه السلام ) را به عنوان بيعت فشرده بود و به او قول همكارى و نبرد داده بود، (انس بن عمرو ازدى ) كه يكى از مردان متنفذ كوفه به حساب مى آمد، بود، امّا اين مرد خائن در گرماگرم نبرد خود را در خانه اش مخفى ساخت موقعى زيد (عليه السلام ) با يارانش به در خانه او رسيدند و فرياد (( (جاء الحق ) )) و پيروزى را بلند نمودند و او را به جهاد در راه خدا دعوت كردند، او اصلا جوابى نداد.(655)
و از جمله خائنين ، قيس بن ربيع ، از شخصيتهاى معروف بود، كه با زيد بيعت كرد، امّا به هيچ وجه در جنگ شركت نكرد.(656)
در اين وضع بود كه زيد متوجه شد كه مرد كوفه به او خيانت كردند و گفت : (( (فعلوها حسبى اللّه ) )) آخر كار خودشان را كردند خدا مرا كفايت كند.(657)
و به افسر رشيد و يار فداكارش (نصر بن خزيمه ) فرمود: (( يا نصرا تخاف ان يكونوا فعلوها حسينية ))، )) (658) آيا مى ترسى ، كه همان گونه كه با حسين (عليه السلام ) رفتار كردند با ما نيز چنان كنند.
روحيه ترس و وحشت از دشمن و خود باختن در مقابل نيروى مخالف هميشه در شكستها و مغلوب شدن ها اثر مهمى داشته .
و در نهضت زيد (عليه السلام ) اين مطلب به وضوح نمايان شد و حتى بعضى از ياران نزديك خاندان پيامبر نيز مرعوب دشمن شدند و خود را از معركه كنار كشيدند.
(كميت اسدى ) كه از شعراى آزاده و مبارز و طرفدار خاندان پيامبر بود از جمله كسانى بود كه وحشت و ترس از دشمن به او اجازه شركت در جهاد نداد، گرچه كميت مردى پاك و با شمشير اشعار و بيانش دشمن را خرد مى كرد امّا موقعى زيد (عليه السلام ) به او نامه نوشت و وى را به بيعت و نبرد با دشمن دعوت كرد و به او نوشت : (( … اخرج الينا، الست القائل ))

ما ابالى ان حفظت اباالقا

 

سم فيكم ملامة اللوام ))

كميت در جواب زيد (عليه السلام ) نامه اى نوشت و بدين شعرش تمثل جست :

(( تجود لكم نفس بما دون و ثية

 

تظلل لها الغر الغربان حول تجمل )) (659)

خلاصه با اين بهانه به نهضت ملحق نشد، امّا بعدا سخت از اين كار خود پشيمان گشت و با اين اشعار ندامت خود را ابراز مى داشت :

(( دعانى ابن الرسول فلم اجبه

 

الا يا لهف للداعى الوثيق

 

حذارمنية لابد منها

 

و هل دون المنية من طريق )) (660)

امّا او موفق گشت اشتباه خود را جبران كند، زيرا عاقبت در راه هدف مقدس ‍ مبارزه با ظلم و طرفدارى اهلبيت (عليهم السلام ) به شهادت رسيد (و ما در فصل شعراء آزاده اين كتاب به گوشه اى از حالات اين شاعر زنده دل اشاره كرده ايم ).
عيسى (عليه السلام ) فرزند ارجمند زيد (عليه السلام ) نيرنگ و خدعه مردم كوفه را چنين توصيف مى كند:
(( لااغرف موضع ثقة يفى ببيعته و يثبت عند اللقاء)) (661) من ، اعتقادى به مردم كوفه نسبت به بيعت آنان نديدم كه در موقع ملاقات و نبرد به آن متعهد و پايدار مانند.
و مردم شناس تر از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) كسى نبود، امام سالها در ميان مردم كوفه بود و روحيه آنان را خوب تشخيص داده بود، حضرتش در خطبه اى آنان را چنين توصيف مى فرمايد:
(( يا اهل الكوفة ، منيت منكم بثلاث و اثنتين ، صم ذو و اسماع ، و بكم ذو و كلام ، و عمى ذو و ابصار، لااحرار صدق عند اللقاء و لا اخوان ثقة عند البلاء، تربت ايدكم يا اشباه الابل غاب عنها رعاتها، كلما جمعت من جانب تفرقت من جانب آخر، و اللّه لكانى بكم فيما اخال ان لوحمس الوغى وحمى الضراب ، قد انفرجتم عن ابن ابى طالب انفراج المراءة عن قبلها…)) (662) ترجمه : اى اهل كوفه از كار شما به سه چيز كه داريد و دو چيز كه نداريد به غم و نگرانى مبتلا شده ام . گوش داريد امّا كر هستيد گويا هستيد امّا گنگ هستيد، چشم داريد، امّا كوريد. امّا آن دو كه نداريد.
(اول ) هنگام جنگ راستى و ثبات قدم احرار را نداريد (دوم ) در سختى و گرفتارى برادران مورد اعتماد نيستيد. دستهاى شما خاك آلوده باد شما مانند شترهايى هستيد كه ساربانشان از آنها دور شده باشد اگر از يك طرف جمعتان كنند، از طرف ديگر پراكنده شويد، به خدا قسم گمان دارم كه اگر جنگ سخت شود و آتش نبرد شعله گيرد، از پسر ابوطالب جدا و پراكنده خواهيد شد. مانند جدا شدن زن (موقع زائيدن ) از بچه در شكم خود. با وجودى كه من از جانب پروردگارم حجت دارم .
از اين قضاوت و پيشامدها مى توان روحيه مردم كوفه را چنين تشخيص داد: آنان مردمى پر احساس و گرم بودند تا موقعى كه خطر پيش نمى آمد، و زبان و عمل ظاهرشان دوتا بود و اعتماد به آنان كار مشكلى بود. ظاهرشان خوب و دلفريب ، امّا دلهاى آنان نيرنگ و آلوده بود و تاريخ به خوبى شاهد اين مطلب است .(663)
ناگفته نماند، اين روحيه و صفات همه ملتها و مردمى است كه مراحل عاليه تربيت را نگذرانده باشند و علت اينكه در تاريخ اسلام مردم كوفه در اين صفت (بى وفايى و نيرنگ ) معروف شدند، اين است كه آنان مورد اين اتفاقات و حوادث واقع شدند، و در رهگذر اين پيشامدها قرار گرفتند و اين وقايع در ساير اقطار اسلامى كمتر به وقوع پيوست .(664)

 

5 – دعوت عباسيان  
در سنه يكصد هجرى ابتدا تشكيل گروه هاى مخفى و تكوين نهضتهاى سرى بود كه مردم را به خلع بنى اميه و روى كار آمدن بنى عباس دعوت مى كرد، و محمّد بن على بن عبداللّه بن عباس اولين رجل عباسى است كه به فكر اين مطلب افتاد و به دستور وى دعات و فرستادگانى بطور مخفيانه معين شدند تا در تمام اقطار و بلاد كشور وسيع اسلامى آن روز مردم را به خلافت بنى عباس و بيعت با آنان آشنا كنند. (665) گرچه اين افراد و گروهها ضربه هاى سختى از بنى اميه ديدند و شكنجه ها و قتلها متحمل شدند.(666)
امّا اين گروه ها از هدف خود دست برنداشتند و موفق شدند افكار زيادى از مردم را متوجه طرز تفكر خويش كنند و پشتيبانى آنان را به خويش جلب نمايند، البته مردم شناسى آنان و توجه به روحيات افراد و خودساختگى اين گروه نيز در موقعيت آنان اثر بسزايى داشت .(667)
(( فكانوا يدورون كورة كورة و بلدا بلدا فى زى النجار)) (668) آنان شهرها و دهات را يكى يكى مى گشتند، و در لباس تجارت ، هدف خويش را تعقيب مى نمودند.
كوفه يكى از پايگاه هاى مهم فعاليت دعات بنى عباس و اين گونه افراد بود كه ، البته آنان به سرزمين معينى در كشور اسلامى اكتفا نمى كردند هر كجا را كه براى پيشبرد هدف خويش بهتر تشخيص مى دادند فعاليت خود را در آنجا متمركز مى ساختند، مانند خراسان ، و رى و ديگر نقاط دور دست (669) امّا شكى نبود كه كوفه مركز انتشار و فعاليت بيشتر اين گروه بود (670) موقعى در سال 120 ه‍ ق زيد بن على (عليه السلام ) به قصد قيام و خلع بنى اميه به كوفه آمد، اول با استقبال گرم و توجه كامل مردم كوفه روبرو شد و يكى از علل اين موفقيت ، نتيجه زحمات و تبليغات بنى العباس در بدبين كردن مرم به رژيم حاكم و آماده كردن آنان براى انقلاب بود.
در موقع قيام زيد (عليه السلام ) مى توان گفت : دو نيروى انقلابى در كوفه در كنار هم قرار گرفتند كه هدف اولى آنان مشترك بود، و آن خلع بنى اميه و نابود كردن حكومت شام و بيعت مردم و پيوستن آنان به بنى هاشم بود.(671)
اين دو نيرو همديگر را تاءييد مى كردند و مردم را به شورش دعوت مى نمودند، امّا سرعت پيروزى زيد در توجه مردم به او و لياقت و برازندگى وى براى رهبرى نهضت و از همه مهم تر، حق مسلم علويون در مساءله خلافت سخت موجب وحشت بنى العباس و طرفداران آنان شد و در آن موقعيت حساس خود را از نهضت كنار كشيدند و به خرابكارى و تفرقه اندازى ميان مردم و بدبين كردن آنان به نهضت زيد (عليه السلام ) پرداختند.
علت پيشرفت زيد (عليه السلام ) در كوفه معلوم بود، زيرا او فرزند على بن ابى طالب است و كوفه شيعه على است نه شيعه بنى عباس و روى اين جهت بنى عباس با كثرت فعاليت و تبليغات خود خود نتوانستند تاءييد مردم را نسبت به مرام و فكر خود جلب كنند امّا علويون به رهبرى زيد (عليه السلام ) كاملا به اين موفقيت چشمگير نائل شدند. (672) و اين پيروزى سبب شد كه محمّد بن على عباسى از (بكير بن ماهان ) كه از سران عراق و طرفداران بنى العباس بود بخواهد، مردم را از اطراف زيد (عليه السلام ) پراكنده كند و در امر زيد اخلال نمايد. (673) او در جمله اى خطاب به مردم چنين گفت : (( اظلكم خروج رجل من اهل بيتى بالكوفة يغتر فى خروجه كما اغتر غيره ، فيقتل او يصلب فخذر الشيعه قبلكم امره )). )) روى اين اصل ، بكير بن ماهان به دستور محمّد بن على به كوفه آمد و مردم را از بيعت با زيد (عليه السلام ) منع كرد و به ياران خويش مى گفت :
(( الزموا بيوتكم و تجنبوا اصحاب زيد و مخالطتهم ، فواللّه ليقتلن و ليصلبن بمجمع اصحابكم )) (674)
و هنگامى كه بكير شنيد زيد (عليه السلام ) قيام كرده است به اصحاب و اطرافيان خويش دستور داد از كوفه خارج شوند و به (حيره ) روند، مبادا كسى از آنان به نهضت بپوندد، و آنان در حيره ماندند تا آنكه زيد (عليه السلام ) به شهادت رسيد، آنگاه به كوفه برگشتند. اين هم از جمله عللى بود كه در شكست نهضت و اختلاف مردم اثر مهمى داشت .

 

6 – مساءله امامت  
علت ديگرى كه در وجود آمدن اختلاف بين ياران زيد و شيعيان مؤ ثر بود و در شكست نهضت اثر مهمى داشت مساءله امامت و شركت نكردن امام صادق (عليه السلام ) در قيام ، و ما در همين كتاب در فصل (زيد (عليه السلام ) مدعى امامت نبود) كه قبلا ذكر شده بود مفصلا شرح داديم كه خود زيد ادعاى امامت و خلافت و رهبرى مسلمين را نداشت و او قائل به امامت برادرزاده اش امام صادق (عليه السلام ) بود، و در موقع نهضت روى دو انگيزه اين مطلب را مخفى مى داشت و اعتقاد خويش را نسبت به امامت ائمه معصومين پنهان مى داشت :
1 – حفظ جان امام صادق و عدم ايجاد سوء ظن دشمن نسبت به وجود مقدس امام ، و اين موضوع بسيار مورد توجه حضرت زيد بود، گرچه واقعا امام رهبرى سرى نهضت را به عهده داشت و مؤ يد قيام زيد (عليه السلام ) بود، امّا مصلحت اين بود كه اصلا نامى از امام صادق (عليه السلام ) در قيام به ميان نيايد.
2 – حفظ وحدت صفوف همرزمان و همراهان زيد (عليه السلام ) انگيزه ديگرى بود كه حضرتش نام امام صادق را مخفى نگه مى داشت و مردم خيال مى كردند وى امامت را براى خويش قائل است ، و اگر زيد (عليه السلام ) رسما مى گفت من شما را به امام صادق دعوت مى كنم از يك طرف حضرت را در معرض خطر قرار داده بود و امت اسلام پيش از وقت مقرر از وجود رهبرى معصوم چون امام صادق (عليه السلام ) محروم مى شدند.
و از طرف ديگر جمعيت زيادى از فقهاء و مردم كوفه كه مشى آنان با امام صادق جدا بود اگر مى دانستند غرض زيد اين است كه پس از پيروزى خلافت را به امام صادق (عليه السلام ) بسپارد، وى را ترك مى گفتند و دست از كمك او بر مى داشتند.
روى اين دو اصل زيد (عليه السلام ) نام امام را در نهضت پنهان مى داشت و مى گفت من شما را بر (رضاى آل محمّد) مى خوانم و مردم خيال مى كردند خودش را قصد كرده است . اين سبب شد كه جمعى از شيعيان كه معتقد به امامت امام صادق (عليه السلام ) بودند و نسبت به زيد (عليه السلام ) سوء ظن پيدا كرده بودند، از او جدا شوند و جمعيت ديگر از ياران او هم قائل به امامت وى گردند و اين خود اختلاف شديدى به وجود آورد و از جمله اسبابى بود كه در شكست نهضت اسلامى اثر مهمى داشت .
و صحبت در اين زمينه در فصل (زيد (عليه السلام ) مردم را به رضاى آل محمّد دعوت مى كرد) و (زيد (عليه السلام ) مدعى امامت نبود) مفصلا در اين كتاب آمده است ، خلاصه به خاطر اينكه امام صادق شخصا روى مصالحى كه قبلا در (فلسفه قيام ) متذكر شديم مستقيما در قيام شركت نكرد و بعضى از اصحاب وى نيز به پيروى حضرتش خود را از نهضت كنار كشيدند و اين جهت در شكست نهضت اثر فراوانى داشت .(675)

 

فصل سيزدهم : نتايج قيام 
(( فانتقمنا من الذين اجرموا و كان حقا علينا نصر المؤ منين )). )) ما از جنايتكاران انتقام گرفتيم و بر ماست يارى مؤ منان .(قرآن كريم ، سوره روم ، آيه 47).
(( اذن فى هلاك بنى اميه بعد احراق زيد بسيعة ايام )). )) (676)
بعد از هفت روز كه بنى اميه بدن زيد را سوزاندند خداوند، اراده هلاك و نابودى آنان را نمود.

 

نتايج قيام 
هلاك و نابودى حكومت جابرانه بنى اميه يكى از آثار و نتايج قيام امام حسين (عليه السلام ) و آنگاه نهضت زيد بن على (عليه السلام ) بود، و سرگذشت بنى اميه پس از آن جنايتشان ، خود درس عبرتى است .
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: (( ان اللّه عز ذكره اذن فى هلاك بنى امية بعد اخراقهم زيدا بسبعة ايام )) (677)
خداوند 7 روز بعد از آنكه بنى اميه جسد زيد را به آتش سوزاندند، اذن هلاك آنان را داد.
اين روايت بايد توجيه شود به اين بيان چون بنى اميه چهار سال بدن زيد را بالاى دار نگه داشتند و در سال 125 ه‍ ق موقعى قيام يحيى فرزند زيد به دستور هشام يا وليد اموى از دار پائين آوردند و آنرا سوزاندند كه شرح آن گذشت ، و از آن طرف سقوط بنى اميه و روى كار آمدن بنى عباس در سال 132 ه‍ ق بوده است (678) پس بنى اميه 7 سال بعد از سوزاندن بدن زيد سقوط كردند.
و البته در اين روايت ، پروردگار اذن به هلاكت داده و مقتضى نابودى آنان را به وجود آورده ، بعدا هلاكت واقع شده است .
و احتمال دارد كه در خبر به جاى يوم سال بوده و آن را ايام ياد كرده اند، البته توجيه اول بهتر است ، و ظاهر روايت همين است .
محمّد حلبى از امام صادق (عليه السلام ) نقل مى كند كه حضرتش فرمود:
(( ان آل ابى سفيان قتلوا الحسين بن على صلوات اللّه عليه فنزع اللّه ملكهم ، و قتل هشام زيد بن على (عليه السلام ) فنزع اللّه ملكه ، و قتل الوليد يحيى بن زيد رحمة اللّه فنزع اللّه ملكه )) (679) دودمان ابوسفيان ، حسين (عليه السلام ) را كشتند خداوند هم ملك و حكومت را از آنان گرفت و هشام زيد را كشت ، خداوند هم در عوض حكومت وى را زايل ساخت ، و وليد يحيى را كشت ، خداوند هم در مقابل حكومت او را نابود ساخت .

 

سقوط امويان 
قيام زيد (عليه السلام ) و شهادت او اثر مهمى در زوال ملك بنى اميه داشت و نتايج خطيرى از آن بدست آمد.
قيام زيد (عليه السلام ) با شهادت او تمام نشد، و انقلابيون به رهبرى فرزند رشيدش (يحيى ) پرچم شورش و قيام بر ضد حكومت اموى را به دست گرفتند. و اين وصيت زيد (عليه السلام ) بود، كه در بستر شهادت به يحيى يادآور شد و فرمود: (فرزندم با اين قوم نبرد كن ) گرچه يحيى مانند پدر بزرگوارش به شهادت رسيد، امّا اين دو قيام مقدمه اى براى سقوط حكومت بنى اميه گرديد.
يعقوبى مى گويد: (( لما قتل زيد تحركت الشيعة بخراسان ))، )) بعد از شهادت زيد شيعيان خراسان به جنبش درآمدند و روز به روز اين حركت سريع تر مى شد، (( و جعلوا يذكرون الناس افعال بنى امية ))، )) و مرتب جنايات و بدكردارى بنى اميه را براى مردم يادآور مى شدند، و ظلمهايى كه نسبت به خاندان پيامبر روا مى داشتند بيان مى كردند.
(( حتى لم يبق بلد الا فشى فيه هذا الخبر))، )) ديگر جايى نبود كه از جنايات بنى اميه بى خبر باشند و شيعيان و انقلابيون شديدا بر ضد دستگاه اموى دست به كار شدند، مردم حالت عجيبى پيدا كرده بودند حوادث بزرگ و مهمى روى مى داد و خوابهاى وحشتناكى مى ديدند.(680)
و كشور اسلامى آبستن حوادثى قريب الوقوع بود و اين حوادث همه به هم مربوط مى شد، و گويا همه چيز در حال تغيير بود زيرا سقوط دولت هزار ماهه بنى اميه فرا مى رسيد.(681)
پس از شهادت زيد (عليه السلام ) مردم خراسان نسبت به حكام اموى علنا اظهار نفرت و انزجار مى كردند و در عوض طرفدارى و محبت خاندان پيامبر بالا خص زيد و يحيى ، در قلبشان جاى گرفته و مى گرفت به طورى كه (( لم يلد لهم ولدا فى تلك السنة الا اسموه زيدا و يحيى )) در آن سال هر نوزادى كه متولد مى شد نام او را زيد و يحيى مى گذاشتند (682) و يحيى در خراسان چنان نفوذى به هم زده كه دعات بنى العباس و هواخواهان حكومت عباسى براى پيشبرد مرام خويش به وى پيوستند بطورى كه (بكيرماهان ) كه از طرفداران پر و پا قرص عباسى ها و از شخصيتهاى مهم عراق بود، رسما مردم را به بيعت با يحيى دعوت مى كرد.(683)
بنى عباس از محبوبيت علويون سوء استفاده كردند و در تبليغات خود براى جلب دلهاى مردم جنايات بنى اميه را نسبت به خاندان پيامبر يادآور مى شدند و در اجتماعى كه در مكه بين (محمّد بن ابراهيم امام ) و عده اى از دعات بنى عباس پيش آمد آنان گفتند: ((تا كى مرغها از گوشت فرزندان پيامبر تغذيه كنند))، ما بدن زيد را در حالى كه به دار آويخته بود در كناسه به جاى گذاشته ايم و فرزندش در شهرها سرگردان و مطرود به سر مى برد و خوف و وحشت بر شما حاكم شده و دوران ظلم و جنايت بر شما طولانى گشته است .(684)

 

 

لباس سياه 
بعد از شهادت زيد (عليه السلام ) شيعيان به عنوان عزا لباس سياه پوشيدند مقريزى گويد: (( لما قتل زيد (عليه السلام ) سودت الشيعه )) (685) در سوگ زيد (عليه السلام ) شيعيان سياهپوش شدند.
و همچنين مردم خراسان در ماتم يحيى بن زيد (عليه السلام ) لباس سياه به تن كردند.
بغدادى گويد: (( فسودت اهل خراسان ثيابهم عليه )) مردم خراسان در عزاى يحيى سياهپوش شدند.(686)

بعد از قيام و شهادت يحيى ، ابومسلم خراسانى از موقعيت و زمينه مناسبى كه يحيى و انقلابيون براى برانداختن بنى اميه به وجود آورده بودند استفاده كرد، و بنى عباس هم از اين فرصت مناسب به نفع خويش وارد عمل شدند و همه به عنوان خونخواهى فرزندان پيامبر و قيام بر ضد جنايات بنى اميه ، و متاءثر شدن از شهادت زيد و يحيى جامه سياه به تن كردند و (سيه جامگان خراسان ) كه به (( (مسوده ) )) معروف شدند مظهر مبارزه با بنى اميه گشتند.

و هر كس سياهپوش بود طرفدار حكومت عدل و دشمن بنى اميه شناخته مى شد و بنى عباس و انقلابيون علوى و سادات هاشمى به احترام شخصيت زيد (عليه السلام ) و فرزندش يحيى و به پاس فداكارى اين دو شخصيت بزرگ لباس سياه را از تن بيرون نياوردند و اين لباس سياه خود شعارى شد براى كسانى كه در جبهه مخالف حكومت بنى اميه قرار داشتند.
خلفاى عباسى همه عمامه سياه و لباس سياه به تن مى كردند چون اين لباس ‍ و شعار بود كه آنان را به قدرت رساند.
امّا كم كم اين علامتى براى شناسايى انقلابيون علوى و مبارزين هاشمى شد، و آنان اصرار داشتند اين شعار را حفظ كنند، مردم بعد از پيروزى بنى العباس ديگر لباس سياه نپوشيدند ولى علويون و سادات هاشمى اين شعار را نگه داشتند و از جمله مشخصات آنان شد، و تا الا ن كه قريب بيش از 13 قرن است سادات و فرزندان پيامبر عمامه سياه بر سر دارند، و براى آنان احترام خاصى قائلند، امّا كمتر به آنچه مى پوشند مى انديشند.

 

سيه جامگان خراسان
(سيه جامگان ) خراسان به انقلابيونى گفته مى شد كه بعد از شهادت زيد در ركاب يحيى بن زيد (عليه السلام ) جنگيدند و بعد از كشته شدن يحيى لباس ‍ سياه را از تن بيرون نياوردند، و بالاخره در ميان مردم مبارز خراسان ، مردى شجاع و با كفايت به نام (ابومسلم خراسانى ) از اين موقعيت مناسب استفاده كرد، و رهبرى سيه جامگان را به عهده گرفت (687) و لشكرى عظيم به وجود آورد و موفق شد كه بر بنى اميه چيره و پيروز گردد، كه شرح حال ابومسلم و قيام و پيروزى او خود كتاب مفصلى مى شود، البته شخص ‍ ابومسلم از نظر تاريخ اسلام كاملا شناخته نشده .
و معلوم نيست ، او عرب بوده يا عجم يا ترك يا بربر، و در تواريخ از جمله صفات او خونريزى و هتاكى و آدم كشى را به او نسبت مى دهند.
وانگهى خود ابومسلم از دعات بنى عباس و دست نشاندگان آنان بود و نتيجه كار او روى كار آمدن عباسيان شد، و اگر ابومسلم خراسانى طرفدار اهل بيت پيامبر از علويون بود بايد حكومت را به امام صادق (عليه السلام ) مى سپرد، نه فرزندان عباسى ، لذا ابومسلم وجهه خوبى در نظر شيعيان و ائمه اسلام (عليهم السلام ) ندارد.(688)
استاد معظم مرحوم آقاى مطهرى شهيد در كتاب (خدمات متقابل اسلام و ايران ) در اين باره چنين مى نويسد:
((نهضت سياه جامگان خراسان عليه مظالم و تبعيضات اموى به نام اسلام و عدل اسلامى آغاز گشت نه به نام ديگر))، داعيان و نقيبان عباسيان كه مخفيانه به دعوت مى پرداختند دم از عدالت اسلامى مى زدند و مردم را به (( الرضى من آل محمّد)) مى خواندند، رايتى كه براى مردم خراسان از طرف صاحبان دعوت ((كه نامش مخفى نگه داشته مى شد)) رسيد مشكى بود و آيه مباركه قرآن (( اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان اللّه على نصرهم لقدير)) (689) (به ستم ديدگان اذن داده شد كه (با ستمكاران ) بجنگند و خداوند بر يارى آنان قادر است ) ثبت بود، در آغاز نهضت نه نام آن آل عباس در ميان بود و نه نام ابومسلم و نه نام قوميت ايرانى و نه نام ديگر، جز نام اسلام و قرآن و اهل بيت و عدل و مساوات اسلامى ، هيچ شعارى در بين نبود جز شعارهاى مذهبى مقدس اسلام ابومسلم بعدها از طرف ابراهيم (690) امام معرفى شد، در يكى از سفرها كه داعيان عباسى مخفيانه به مكه آمدند و با ابراهيم امام ملاقات كردند، او ابومسلم را كه هيچ معلوم نيست كى است ؟ اهل كجا است ؟ عرب است يا ايرانى ؟ معرفى كرد و چون ابومسلم در خراسان ظهور كرد و نام ابومسلم خراسانى معروف شد.
برخى از تاريخ نويسان ايرانى ، اخيرا كوشش دارند كه همه موفقيتهاى قيام سياه جامگان را مرهون شخصيت ابومسلم معرفى كنند، شكى نيست كه ابومسلم سردار لايقى بوده است ، ولى آن چيزى كه زمينه را فراهم كرد چيز ديگر بود، گويند ابومسلم در مجلس منصور آنگاه كه مورد عتاب قرار گرفت از خدمات خودش در راه استقرار خلافت عباسى سخن راند و كوشش كرد با يادآورى خدمات خويش منصور را رام كند، منصور پاسخ داد كه اگر كنيزى بر اين امر دعوت مى كرد موفق مى شد، و اگر تو، به نيروى خودت مى خواستى قيام كنى از عهده يك نفر هم بر نمى آمدى .
هر چند در بيان منصور اندكى مبالغه است ، امّا حقيقت است و به همين دليل منصور توانست ابومسلم را در اوج عزت و قدرتش بكشد و آب هم از آب تكان نخورد.
عباسيان با تحريك احساسات اسلامى ايرانيان قيام را رهبرى كردند و آنجا هم با قرائت آيه : (( اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا)) مظالم امويان را برشمردند، بيشتر از مظلوميت آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) سخن مى گفتند تا مظلوميتهاى خود ايرانيان .
در سال 129 ه‍ ق روز عيد فطر سيه جامگان علنا در بلاد ماوراءالنهر قيام خويش را ضمن خطبه نماز عيد اعلام كردند و نماز عيد را مردى به نام (سليمان بن كثير) كه خود عرب است و ظاهرا از دعات عباسيان است خواند شعار اين قوم كه هدف آنها را مشخص مى كرد آيه كريمه :
(( يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عنداللّه اتقيكم )) (691) : اى مردم ، ما شما را از يك مرد و زن آفريديم ، و شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله قرار داديم تا همديگر را بشناسيد، همانا گرامى ترين شما نزد خداوند پارساترين شما است .(692)
با دقت در تاريخ سقوط امويان و پيروزى عباسيان اين مطلب به وضوح نمايان است كه قيام زيد و سپس يحيى علت اصلى هلاكت بنى اميه گرديد. (( فتكون قوى الزيدية هى الاساس لارتكاز الثورة العباسية )) (693) نيروى هواخواه زيد (عليه السلام ) در واقع اساس به ثمر رسيدن انقلاب عباسيان بود.
سيه جامگان خراسان و راهيان راه زيد (عليه السلام ) و يحيى نمى خواستند كه عباسيان به حكومت برسند بلكه آنان هدفشان در سرنگون كردن رژيم بنى اميه ، اقامه دولت عدلى بود كه بر پايه كتاب و سنت عمل كند و احكام قرآن را اجرا نمايد و رهبرى اين دولت به عهده (رضاى آل محمّد باشد) (694) و مقصودشان امام معصوم از خاندان پيامبر (امام صادق ) بود كه در واقع همان تعقيب هدف زيد (عليه السلام ) و يحيى بود.
روى كار آمدن عباسيان به معناى پايان يافتن و اضمحلال امويان بود و بنى عباس پيروزى خود را مرهون جهاد و فداكارى علويان و در راءس آنان زيد و فرزندش يحيى مى دانستند.
روى همين اصل در سال 130 ه‍ ق موقعى قحطبة بن سبيب طائى (متوفاى سال 132 ه‍ ق كه از سران انقلاب بنى عباس بود، بر خراسان و نيشابور مسلط شد به تمام مردان امان داد مگر به كسانى كه در جنگ با يحيى دست داشتند.(695)
و زمانى كه (عبداللّه بن علتى عباسى متوفاى سال 147 ه‍ ق ) رهبر انقلاب عباسيان بر شام ، مركز قدرت بنى اميه تسلط يافت دستور داد: بدن ننگين هشام بن عبدالملك را از قبرش بيرون آوردند و آن را به دار زدند و گفت : (( هذا بما فعل بزيد بن على )) اين تلافى آنچه كه نسبت به زيد مرتكب شد.
و موقعى كه مروان بن محمّد در سال 132 ه‍ ق به قتل رسيد، به دستور حسن بن قحطبه سر بريده او را در دامن يكى از دختران مروان قرار داد، علت را پرسيدند.
وى در جواب گفت : (( فعلت فعلهم بزيد بن على لما قتلوه جعلوا راءسه فى حجر زينب بنت على بن الحسين )) من اين كار را به خاطرى كه آنان نسبت به زيد مرتكب شدند، انجام دادم ، آنان سر زيد (عليه السلام ) را بعد از جدا كردن از بدن در دامن زينب دختر على بن حسين (عليهماالسلام ) قرار دادند.(696)
و موقعى كه سر مروان بن محمّد اموى را براى ابوالعباس سفاح آوردند او به سجده افتاد و سر را بلند كرد و گفت : (( الحمدللّه الذى اظفرنا عليك ما ابالى منى طرقنى الموت و قد قتلت بالحسين الفا من بنى اميه و احرقت شلو هشام بابن عمى زيدا)) سپاس خداى را كه ما را بر تو چيره ساخت و پيروزى بخشيد، من اكنون ديگر از مگر باكى ندارم ، زيرا به خونخواهى حسين (عليه السلام ) هزار نفر از بنى اميه را كشتم و اعضاى جسد هشام را به تلافى آتش زدن ، بدن پسر عمويم زيد (عليه السلام ) آتش زدم ، آنگاه به اين شعر تمثل جست :

(( لو يشربون دمى لم يروشاربهم

 

و لادمائهم جمعا تروينى )) (697)

هنگامى كه دختران مروان بن محمّد به حضور صالح بن عبداللّه آمدند صالح گفت :
(( الم يقتل هشام بن عبدالملك زيد بن على و صلبه بكناسة الكوفة و قتل امراءة زيد بالحيرة على يد يوسف بن عمر، الم يقتل الوليد بن يزيد يحيى بن زيد و صلبه فى خراسان )). )) (698)
(آيا هشام بن عبدالملك زيد بن على (عليه السلام ) را نكشت و بدن او را در كناسه كوفه به دار نياويخت ؟ يوسف بن عمر همسر زيد را در حيره كشت ، و آيا وليد بن يزيد، يحيى بن زيد را نكشت ؟ و در خراسان به دار نزد.

 

فاتحان عباسى روى اجساد بنى اميه نشستند و غذا خوردند 
آرى جنايتكاران اموى مى پنداشتند كه ديگر بعد از كشته شدن امام حسين و يارانش و خاموش كردن شعله هاى انقلاب زيد (عليه السلام ) و يحيى ديگر بر تمام مشكلات فائق آمدند و هميشه بر اريكه قدرت با ناز و نعمت به عيش و شهوترانى به ميل هواى خويش حكومت مى كنند، امّا غافل از اينكه : (( الملك يبقى مع الكفر و لا يبقى مع الظلم )) حكومت با كفر دوام آورد، امّا با ظلم دوامى نخواهد داشت آنان حتى خيال نمى كردند كه روزى دست انتقام از آستين عدالت بدر آيد و پوزه آنان را به خاك مذلت بمالد.
آرى خون شهيدان ، مى جوشد و انتقام دشمنان گرفته خواهد شد، پس از پيروزى بنى عباس كه در واقع مرهون فداكاريها و مجاهدت حضرت حسين (عليه السلام ) و ياران نمونه اش و آنگاه زيد و ياران او و سپس فرزندش ‍ يحيى و ديگر مجاهدين علوى بود.
آفتاب قدرت و عزت بنى اميه غروب كرد، و آن مغروران و از خود راضيان چنان به ذلت و نكبت گرفتار شدند كه در تاريخ كم سابقه است ، و خداوند انتقامى از آنان گرفت كه تا ابد ذلت آنان دوام يافت و ديگر روى خوشى نه در دنيا و نه در آخرت به خود نديدند، آرى (( ان ربك لبالمرصاد)) (699) همانا خداى تو، در كمينگاه است .

 

 

حمام خون
صداى زنگ انقلاب و حماسه زيد (عليه السلام ) در اطراف قصور بنى عباس قطع نمى شد، و انشاد يك بيت شعر، ياد زيد را زنده مى كرد و احساسات مردم را به جوش مى آورد.
در اوايل قدرت عباسيان بود كه شبل بن عبداللّه بر عبداللّه بن على عباسى وارد شد، و اطراف او هشتاد نفر از سران بنى اميه كنار سفره طعام نشسته بودند. شبل اين اشعار را خواند (بعضى اين اشعار را به سديف بن ميمون نسبت مى دهند).(700)

(( اصبح الملك ثابت الاساس

 

للبها ليل من بنى عباس

 

طلبوا وتر هاشم شعفوها

 

بعد ميل الزمان و ياءس

 

لاتقيلن عبد شمس عثارا

 

و اقطعن كل نخلة و غراس

 

ذلها اظهر التورد منها

 

و بها منكم كحد المواسى

 

و لقد غاضنى وغاظ سوائى

 

فريهم من نمارق و كراسى

 

انزلوها بحيث انزلها اللّه

 

بدار الهوان والا تعاس

 

واذكروا مصرع الحسين وزيدا

 

و قتيلا بجانب المهراس

 

و القتيل الذى بحران اضحى

 

ثاويا بين غربة و تناسى ))

در اين هنگام عبداللّه فرمان داد، به بنى اميه حمله ور شوند، ناگهان دژخيمان و جلادان كه قبلا خود را آماده اين كارزار كرده بودند، بر سر آنان ريختند و همه را با هم خرد كردند و حمام خونى از آنان به وجود آمد و اجساد مرده و نيمه جان آنان را زير فرشها قرار دادند، و روى آن نشستند تا همه آنان هلاك شدند. (701) و نظير اين پيشامد را در مجلس سفاح اولين خليفه عباسى نيز نقل كرده اند، سديف ميمون به قولى سراينده اين اشعار، گويد من حس كردم كه يكى از آنان در زير فرشى كه من نشسته بودم زنده بود و حركت مى كرد، من اين قدر فشار آوردم تا مرد و ديگر حركت نكرد، (( و ذلك جزاء الظالمين )) اين است سزاى ستمكاران .
آنگاه سديف برخاست و اين اشعار را خواند:

(( طعمت امية ان سيرضى هاشم

 

عنها و يذهب زيدها و حسينها

 

كلا و رب محمّد و الهه

 

حتى يباد كفورها و خؤ ونها )) (702)

و اثر زيد در اين سخن على بن محمّد قاضى تنوخى (متوفات سنه 342 ه‍ ق ) ديده مى شود، او در مقام رد بر ابن مغتر (متوفاى 296) كه به بنى عباس ‍ در مقابل بنى طالب و علويون افتخار كرده و گفته است :

(( ابى اللّه الا ما ترونى فما لكم

 

غضابا على الاقدار يا آل طالب ))

تنوخى چنين جواب داده است :

(( و قلتم نهضنا ثائرين شعارنا

 

بثارات زيد الخير عند التجارب

 

فهلا يا ابراهيم كان شعاركم

 

فترجع دعواكم تملة خائب )) (703)

از نقل مطالب گذشته چنين نتيجه مى گيريم كه سقوط دولت امويان و انتقام عباسيان از آنان يكى از آثار و نتايج قيام زيد (عليه السلام ) بود.
آنچه در بخش گذشته ذكر شد درباره اثر و نتيجه قيام زيد (عليه السلام ) در نابودى حكومت بنى اميه بود.

 

اثر قيام در حكومت بنى عباس  
همانطور كه قبلا گفته شد، قيام زيد (عليه السلام ) مشعلى فروزان بود كه به دست انقلابيون زبانه مى كشيد شعار آنان (مبارزه با ظلم و بيدادگرى ) بود، و چون نهضت هدفش روشن و آشكار و مسير آن معلوم بود ديگر فرق نمى كند، خواه ستمگران در جلد بنى اميه باشند خواه بنى عباس ، مقصود سقوط رژيم هاى فاسد و روى كار آمدن حكومت حق به رهبرى امامى عادل از دودمان پيامبر بود، و چون بنى عباس بعد از به دست گرفتن قدرت و بر اوضاع مسلط شدن اين هدف را كاملا مى دانستند از انقلابيون و مجاهدينى كه راه حسين (عليه السلام ) و زيد و يحيى را مى پيمودند، سخت به وحشت افتادند، بنى عباس خود خوب مى دانستند كه علويون و آزاديخواهان به هيچ وجه زير بار حكومت ناحق و استبدادى آنان نخواهند رفت و آنان را مستحق خلافت و حكومت نمى دانند بلكه اين حق واقعى ائمه دين چون امام صادق و فرزندان پاك و معصوم او بود و ساير نهضت ها و قيام هايى كه در مقابل عباسيون به وقوع پيوست روى همين طرز تفكر و عقيده به وقوع پيوست .

آرى مشعل فروزانى كه در كناسه كوفه مى خواست خاموش شود به همت جوانمردى چون يحيى در خراسان شعله ور شد، و ريشه بنى اميه را سوزاند و آن مشعل دست به دست ، جوانانى مبارز و نمونه كه هر كدام به تنهايى شخصيتى كم نظير به حساب مى آمدند مى گشت ، افرادى كه در تارى از نظر شخصيت معنوى و لياقت و كرامت و علم و پارسايى كمتر نظير آنان يافت مى شد، مبارزينى سلحشور كه امام صادق (عليه السلام ) همه آنان را با عظمت ياد مى كند، و افرادى كه از ايشان به شهادت رسيدند، حزن و اندوه امام صادق (عليه السلام ) و گريه هاى جانسوز حضرتش در فقدان آن عزيز مردان مقام والا و مرتبه رفيع آنها را گويا بود.

آرى بنى عباس بعد از رسيدن به قدرت تمام عهدها و قولهاى خود را نسبت به همكارى با علويون و آزاديخواهان فراموش كردند (704) و با شكلى خطرناك تر و عوام فريبانه تر از بنى اميه به حكمرانى پرداختند، امّا، انقلابيون فريب نخوردند، و رسما بر ضد آنان ، آن جنايتكاران غاصب وارد نبرد شدند، نبرد مسلحانه ، و قيام خونين ، نبردهاى سهمگين و پر ماجرا و بار ديگر و بارها، نهضت زيد (عليه السلام ) تجديد شد، و فرياد (( (يا منصور امت ) )) كاخ نشينان عباسى را به وحشت انداخت .

 

قيام نفس زكيه (705)  
اولين فرياد خشم آگين و قيامى كه بر ضد دستگاه غاصب عباسيان بلند شد، و پشت ستمگران را لرزاند.
فرياد محمّد بن عبداللّه بن حسن (نفس زكيه ) است كه با كمك عيسى بن زيد بن على قيام كرد كه ما، در (فصل فرزندان زيد) در همين كتاب به شرح حال او پرداخته ايم و در اين جا فقط به عنوان شاهد، نام مقدس او زينت بخش اين صفحه مى گردد.
عيسى بر ضد ابى جعفر منصور خليه هتاك و خطرناك عباسى قيام كرد، و چيزى نمانده بود كه طومار حكومت عباسيان را در بهار قدرتشان به هم بپيچاند.(706)
امّا قدرت بنى عباس تصميم به تار و مار كردن عيسى و طرفدارانش گرفت و هنوز به مقصود خود نرسيده بود كه جوانمردى دلير و با فضيلت از دودمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و از فرزندان امام مجتبى (عليه السلام ) به نام محمّد بن عبداللّه بن حسن كه به (نفس زكيه ) معروف بود رهبرى قيام را به عهده داشت .
درباره هدف نفس زكيه از انقلابش اختلاف است بعضى قائلند كه وى مدعى مهدويت و امامت بود و هدف او با زيد بن على فرق مى كرد و البته ادله و شواهدى هم در دست هست امّا بعضى قائلند كه هدف او همان بود كه زيد بن على (عليهماالسلام ) و يحيى (عليه السلام ) آن را تعقيب مى كردند و آنان در يك جمله خلاصه مى شد.
(( ارجاع الحقوق الى اصحابها الشرعيين )) برگرداندن حقوق به صاحبان واقعى و شرعى آن (707) و تغيير مسير خلافت اسلامى كه حق مسلم امام معصوم از خاندان پيامبر بود، و تفويض حق به صاحب واقعى آن ، گرچه اين نهضت هم روى عواملى به شكست ظاهرى آن انجاميد امّا، ادامه يافت و اين مشعل خاموش نگشت . (( (واللّه اعلم ) )) عيسى بن زيد (عليه السلام ) كه از پرچمداران اين نهضت بود، بعد از هم پاشيدن آن به مدينه برگشت ، امّا وى آرزوى بزرگى در دل داشت و آن انتقام از بنى عباس و نابودى ظلم بود، و او معتقد بود كه قيام تنها راه نابود كردن قدرتهاى ديكتاتوران و ستمگران است ، ولو بعد از شكستها و از هم پاشيدن ها باشد.(708)
عيسى بعد از شهادت محمّد به برادر او ابراهيم قهرمان نهضت (باخمرى ) پيوست و بعد از شكست نهضت و شهادت ابراهيم متوارى شد و بطور مخفيانه در كوفه زندگى مى كرد و در زمان حكومت مهدى از دنيا رفت شرح حال اين مرد بزرگ علوى را در همين كتاب بخش (فرزندان زيد) ملاحظه فرمائيد.
شهرستانى مى گويد: يحيى بن زيد (عليه السلام ) پرچم نهضت را به (نفس ‍ زكيه ) سپرد و او بعد از شهادت يحيى رهبرى انقلابيون را عليه حكومت وقت به عهده داشت .(709)
قيام زيد سبب ايجاد روح مقاومت در جنبش هاى آزاديخواهانه بود كه ادامه يافت و نفس زكيه در قيامش همان راه زيد (عليه السلام ) را پيش گرفت و جالب اينكه او به همان شعر معروف زيد (عليه السلام ) در مواقعى مختلف تمثل مى جست كه مى گويد:

(( شرده الخوف وازرى به

 

كذاك من يكره حرالجلاد ))

ترس او را آواره كرد و مورد خوارى قرار مى گرفت كسى كه تيزى شمشير را دوست ندارد چنين خواهد بود.(710)
شايد ريشه قيام نفس زكيه همان نهضت زيد (عليه السلام ) بود (711) و عيسى بن زيد و حسين از فرزندان زيد (عليه السلام ) در قيام با وى همكارى كردند.(712)
و بعضى از كسانى كه جزء ياران زيد بودند بعدا به نهضت نفس زكيه پيوستند مانند ابوخالد واسطى ، و قاسم بن مسلمه سلمى .(713)
ابن هرمز با وجود اينكه پيرمردى مسن بود همراه او قيام كرد.(714)
از جمله فرزندان امام صادق (عليه السلام ) و اولاد عمر بن خطاب و نوه هاى زيد و ساير بزرگان قريش با نفس زكيه بيعت كردند.(715)
پيوستن بزرگان و شخصيتهاى مسلمان به نهضت ، حاكى از خشنودى و پشتيبانى مردم از جنبش بود.

 

 

قيام ابراهيم بن عبداللّه 
قيام نفس زكيه به وسيله خليفه عباسى ابوجعفر منصور سركوب گرديد. امّا اين مشعل فروزان خاموش نگشت ، و بعد از وى برادرش ابراهيم بن عبداللّه بن حسن اين پرچم را به دست گرفت ، و در بصره قيام كرد و با شيعيان و يارانى جان بر كف كاخ بنى العباس را به لرزه درآوردند، آنان در بصره قيام كردند و عيسى و حسين دو فرزندان رشيد زيد (عليه السلام ) را در دو قيام از جمله فرماندهان بودند، و ابراهيم و جمعى از ياران دلير و نمونه اش در سرزمين (باخمرى ) با وضع فجيعى به شهادت رسيدند.(716)
در اين قيام پيروان وفادار زيد (عليه السلام ) با ابراهيم مشورت كردند و عده اى از آنان نيز به اموال خود نهضت را تقويت نمودند. (717) در اين قيام آزاديخواهان زيادى از اهالى فارس و اهواز و ساير بلاد دور دست اسلامى مانند رى و خراسان شركت داشتند.(718)
اين قيام در سال 145 ه‍ ق در بصره به وقوع پيوست .
و مهم اينكه در قيام زيد (عليه السلام ) و بعد از قيام يحيى و سپس نهضت (نفس زكيه ) و قيام برادرش ابراهيم مردان بزرگى از اهل علم و فقهاء و شاعران و سخنرانان معروف مسلمان شركت داشته اند.(719)
نام زيديه ، هميشه رعب و وحشت عجيبى در دل حكام جور داشته است و هر گاه شخصيتى از آنان كشته و يا زندگى را بدرود مى گفت خلفاى جور بسيار خوشحال مى شدند، موقعى مهدى عباسى خبر درگذشت عيسى بن زيد را بعد از آنكه سالها در مخفيگاه بسر مى برد و متوارى بود، شنيد بسيار خوشحال شد.(720)
احمد بن عيسى بن زيد، با وجود اينكه در قيام مسلحانه شركت نداشت و بيشتر اوقات خود را به عبادت و كسب علوم و تفقه در دين مى گذراند هارون الرشيد خليفه هتاك عباسى ، بسيار از او وحشت داشت و به شدت زندگى را بر او تنگ گرفته بود، اكثر اوقات او را در زندان ها و بازداشتگاهها نگه مى داشت .(721)
دولت عباسى از حركت و جنبش شيعيان هميشه هراسان بودند و بزرگترين خطرى كه آسايش را از آنان سلب كرده بود، نهضت ها و قيام هاى پى در پى شخصيت هاى علوى به پيروى از زيد (عليه السلام ) بود، براى تفصيل قيام اين دو برادر به (( مقاتل الطالبيين )) مراجعه فرمائيد.

 

قيام محمّد بن ابراهيم طباطبا 
بعد از نهضت خونين (باخمرى ) به رهبرى ابراهيم بن عبداللّه بن حسن (عليه السلام )، قيام محمّد بن ابراهيم طباطبا ضربه هولناك ديگرى بود كه بر پيكر عباسيان وارد شد، و محمّد به ابراهيم با كمك ابوالسرايا به موفقيتهاى چشم گير و پيروزى هاى مهمى نايل شدند، محمّد در سال 199 ه‍ ق در زمان خلافت ماءمون قيام كرد و مرام و هدف او از قيام همان بود كه زيد (عليه السلام ) داشت او همانند زيد (عليه السلام ) مردم را به (رضاى آل محمّد) دعوت مى كرد (722) فرماندهى اين ارتش به عهده ابوالسرايا بود و اكثر كسانى كه به او پيوستند هواداران زيد (عليه السلام ) بودند.(723)
قيام محمّد تا اندازه اى به ثمر رسيد او بر بلاد عراق فاتح شد و ارتش ماءمون را در هم شكست . (724) و دامنه فتوحات او تا حجاز كشانده شد، و حسين بن حسن بن جعفر بن على معروف به (افطس ) در مدينه مردم را به بيعت و پيوستن به او دعوت نمود و مردم به او دست يارى دادند.(725)
اساس و ريشه قيام ابن طباطبا، همان تشكيل حكومت عدل اسلامى و اجراى قوانين اسلام و انتقام خون شهيدان بود.(726)

 

نهضت ابوالسرايا 
نام ابوالسرايا (سرى بن منصور) است وى يكى از شيعيان غيور و با شهامت و مبارز بود كه حاضر نشد ننگ بيعت حكومت غاصب عباسيان را تحمل كند او مدتها متوارى و بطور پنهانى زندگى مى كرد و منتظر فرصت بود تا با جمعى كه اطراف او هستند در وقت مناسبى قيام كنند او نسبت به اهل بيت پيامبر اخلاص فراوانى داشت و درباره اش گفته اند: (( كان علوى الراءى ذامذهب فى التشيع )) او هم عقيده علويون در مساءله خلافت بود، داراى مذهب تشيع بود، اين مرد دلير با لشكر خود به محمّد بن ابراهيم بن اسماعيل بن طباطبا پيوست .
و بطور خلاصه جريان پيوستن او را به محمّد بن ابراهيم مى نگاريم .(727)
مردى از اهالى جزيره (728) به نام نصر بن شيث كه از سران قبيله خويش بود و به تشيع اظهار عقيده مى كرد (( و كان متشيعا حسن المذهب )) او مردى شيعى و خوش عقيده بود، او در سفر حج خود به مدينه آمد و از بقاياى اهل بيت جويا شد مردم يكى يكى از بازماندگان خاندان پيامبر را براى او شمردند و مخصوصا محمّد بن ابراهيم (729) را نام بردند او را ستودند، اين مرد به نزد محمّد آمد و با لحنى آميخته از تاءثر و حسرت و انتقادآميز گفت : تا كى زير دست باشيد و شيعيانت بيچاره و حقتان مغصوب باشد؟ چرا قيام نمى كنيد و حقتان را از دشمنان نمى گيريد؟ محمّد با لحنى آرام گفت : آخر كسى را نداريم و ياوران ما اندك اند.
او گفت : شما به جزيره بياييد من تمام عشيره و طائفه ام را همراه شما خواهم كرد.
و محمّد از اين ابراز پشتيبانى خشنود شد، و به جزيره رفت امّا طايفه نصر بن شيث زير بار نرفتند و به يارى او نرفتند، محمّد خشمگين از جزيره به حجاز بازگشت .

 

ملاقات با ابوالسرايا 
در بين راه به ابوالسرايا برخورد كرد و سرگذشت خود را با او گفت ابوالسرايا گفت من حاضرم با اين غلامان و رفقايم به تو كمك كنم و قيام نمائيم وعده ما كوفه ، محمّد بن ابراهيم از اين وعده دلشاد شد، و به كوفه آمد و شيعيان و انقلابيون را به دور خود جمع كرد و مردم زيادى با او بيعت كردند و منتظر ابوالسرايا با لشكر او شدند، و موقعى تصميم محمّد براى جنگ با غاصبين حكومت قطعى شد كه در بين راه ديدند زنى دنبال شترهايى كه خرما بارشان بود مى دويد و گاهگاهى كه دانه هايى كه از خرما روى زمين مى افتاد جمع مى كرد و در عبايى كه روى سرش بود مى ريخت محمّد جلو رفت و از آن پيرزن علت كارش را پرسيد، وى جواب داد من زنى هستم كه مرد و سرپرستى ندارم و چند دختر يتيم دارم كه كارى از آنان ساخته نيست من اين دانه هاى خرما را جمع مى كنم و از اين راه قوت شبانه روزى خود و دخترانم را فراهم مى كنم ، محمّد سخت گريست و متاءثر شد، آرى او فرزند خاندان كرم و محبت است و او مى داند كه وجود اين محرومان و تيره بختان اجتماع نتيجه بى انصافى و جنايت عمال حكومت است كه اموال مردم را حيف و ميل مى كنند و فقط صرف منافع و عياشيهاى خود مى نمايند او به آن پيرزن خسته دل گفت : به خدا سوگند، من به خاطر تو و امثال تو قيام مى كنم و تا آخرين قطره خونم در راه شما محرومان و مظلومان مى جنگم ابوالسرايا به وعده خويش وفا كرد و براى يارى محمّد حركت كرد نصر بن مزاحم از مردى روايت كرد كه گفت : من كنار قبر حسين (عليه السلام ) بودم و شب سردى بود و باد و باران مى آمد ديدم دو اسب سوار آمدند نزديك قبر شدند و سلام كردند و زيارت مفصلى خواندند و ابياتى را زمزمه كردند و با من كلماتى را رد و بدل نمودند و گفتند:

اى پيرمرد، تو در نزد خدا به خاطر زيارت قبر حسين (عليه السلام ) اجر بزرگى دارى آنگاه گفت : جمعيت زيادى از شيعيان دور او جمع شدند و او خطبه اى خواند و گفت : مردم ، شما كه حسين (عليه السلام ) را يارى نكرديد حالا به بازماندگان او كمك كنيد او با خون خود قيام مى كند و به خاطر حفظ ميراث محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) و اقامه دين خروج مى كند و هم اكنون من ، به طرف كوفه مى روم (( للقيام بامر اللّه ، و الذب عن دينه و النصر لاهل بيته ، فمن كان له نية فى ذلك فليلحق بى )) به خاطر قيام به امر خدا و دفاع از دينش و يارى اهل بيت او، پس هر كس در اين كار هم عقيده من است به من بپيوندد، سخنان گرم و پر شور ابوالسرايا، مردم را به جوش و خروش آورد و جمعيت زيادى به او پيوستند او با ياران خود به نزديك كوفه آمد، و محمّد بن ابراهيم با يارانش منتظر او بودند كه از دور دو پرچم زرد و گوش اسبها و سرنيزه ها به چشم خورد صداى محمّد به (( اللّه اكبر )) بلند شد، و ابوالسرايا و لشكر خود به محمّد پيوستند و با هم وارد كوفه شدند و محمّد خطبه اى خواند و مردم را به بيعت به (رضاى آل محمّد) و عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر و امر به معروف و نهى از منكر و روش ‍ كتاب خدا دعوت نمود، ازدحام عجيبى شد و جمعيت بى سابقه اى به محمّد پيوستند و مراسم بيعت در محله اى از كوفه به نام (قصر الضرتين ) صورت گرفت .(730)

 

خداوند بر ملائكه مباهات مى كند 
سعيد بن خيثم بن معمر گويد: شنيدم زيد بن على (عليهماالسلام ) مى فرمود: (( يبايع الناس رجل منا عند قصر الضرتين ، سنة تسع و تسعين و ماءة ، فى عشر من جمادى الا ولى ، يباهى اللّه به الملائكة )) مردم در محله القصر الضرتين با مردى از ما بيعت مى كنند و اين در سال 199 دهم جمادى الاولى خواهد بود، خداوند به او بر ملائكه اش مباهات مى كند.(731)
جابر جعفى از امام باقر (عليه السلام ) روايت مى كند كه فرمود:
(( يخطب على اعوادكم يا اهل الكوفة سنة تسع و تسعين و ماءة فى جمادى الاولى رجل منا اهل البيت ، يباهى اللّه به الملائكة )). )) بر منبر شما اى مردم كوفه در سال صد و نود و نه در ماه جمادى الاولى مردى از ما خاندان پيامبر خطبه مى خواند، خداوند به او بر ملائكه اش ‍ مباهات كند.(732)

 

شركت علويون در نهضت ابوالسرايا 
قيام محمّد بن ابراهيم و سپس محمّد بن محمّد بن زيد (عليه السلام ) به فرماندهى ارزنده ابوالسرايا ضربات سختى را به دشمن وارد ساخت .
و مردم توجه و گرايش عجيبى نسبت به اين قيام پيدا كردند به طورى كه مى گويند تعداد بيعت كنندگان در نهضت ابوالسرايا به دويست هزار نفر رسيد.
و در اين قيام وجود بزرگان حجاز و عراق از فقهاء و شعراء و سران قبائل شركت داشتند و علويون فرزندان ابوطالب (عليه السلام ) نقش فعالى در اين نبرد داشتند.
غير از محمّد بن ابراهيم و محمّد بن زيد كه پيشواى نهضت بودند از علويون اين افراد نيز در آن شركت داشتند.
1 – حسن بن حسن بن زيد بن على (عليه السلام ).
او در روز قنطره كوفه در جنگ كشته شد، او از دليران نهضت ابوالسرايا بود.(733)
2 – حسن بن اسحاق بن على بن الحسين (عليه السلام ) و بعضى گفته حسن بن اسحاق بن حسين بن زيد بن على (عليه السلام ) و بعضى زيد بن حسين ، ياد كرده اند.
او در واقعه (سوس ) همراه ابوالسرايا مى جنگيد و در آنجا كشته شد.(734)
3 – محمّد بن حسين بن حسن بن على بن الحسين (عليه السلام )، او در جنگ يمن در كنار ابوالسرايا كشته شد.(735)
4 – على بن عبداللّه بن محمّد بن عبداللّه بن محمّد بن على بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب (عليهم السلام ) او نيز در جنگ يمن به شهادت رسيد.(736)
اينها افرادى برجسته از خاندان پيامبر بودند كه در جنگهاى آزادى خواهانه و عدالت طلبانه ابوالسرايا به شهادت رسيدند.

 

نهضت ابوالسرايا 
بعد از درگذشت محمّد طباطبا مردم به نوه زيد، محمّد بن زيد بن على (عليهماالسلام ) بيعت كردند. (737) اين خود شاهد سخن ما است كه اين جنبشها همه پيامدها و نتايج و آثار و قيام زيد (عليه السلام ) بوده است .
فرماندهى اين قيام به عهده ابوالسرايا بود و اين رجل سلحشور كه قبلا از جمله دعات و رسولان ابن طباطبا بود اين جنبش كه بر ضد دستگاه ماءمون عباسى صورت گرفت قواى زيديه نقش فعالى داشتند. (738) و (( زيد النار )) فرزند امام هفتم ، نيز از افراد دلير اين قيام بود و او خانه هاى بنى عباس را به آتش كشيد و به همين جهت او را (( (زيد النار) )) لقب دادند.
دامنه نهضت ابوالسرايا، بسيار توسعه يافت بطورى كه آنان موفق شدند به نام نهضت سكه بزنند و روى سكه ها اين آيه منقوش بود: (( ان اللّه يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كاءنهم بنيان مرصوص ))(739) همانا خداوند دوست مى دارد آن كسانى را كه در راه او نبرد كنند و به طور صف زده و منظم و همانند بنائى استوار باشند.(740)
اين قيام با كشته شدن ابوالسرايا فرمانده سلحشور جنبش از هم پاشيد و اين واقعه در سال 199 ه‍ ق به وقوع پيوست .(741)
اين نهضت نيز فتوحات فراوانى داشت و انقلابيون ابوالسرايا تا مدت زيادى بر اوضاع مسلط شدند، (براى شرح بيشتر به (( مقاتل الطالبيين )) مراجعه فرمائيد.)

 

تشكيل حكومت زيدى در يمن 
قيام ابن طباطبا، به ثمر رسيد و بازماندگان علوى موفق شدند در يمن حكومت زيديه تشكيل دادند و رسما زمام امور را در آن نواحى به دست بگيرند.
علت پيدايش حكومت زيدى در يمن اين بود كه بعد از درگذشت ابن طباطبا، برادرش قاسم معروف به (رس ) به سوى بلاد هند گريخت و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت و مردم را به رضاى آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) دعوت مى نمود او در سال 245 ه‍ ق در هند درگذشت .(742)
(رس ) فرزند رشيدى به نام حسين داشت ، حسين از هند به يمن آمد، (743) و روى مقامى كه در زهد و تقوا و نسب داشت مردم را به خود جلب نمود و در آنجا موفق شد حكومتى بر اساس عقايد زيديه تشكيل دهد مردم در سال 288 ه‍ ق با وى بيعت كردند. (744) و در عصر حاضر تا چند سال پيش ‍ پيشوايان حكومت زيديه يمن از اولاد همين حسين بن قاسم (رس ) بودند.(745)

 

قيام در طالقان
همان طور كه قبلا اشاره شد، نهضت مقدس زيد (عليه السلام ) ابعاد وسيعى در كشور پهناور اسلامى آن روز داشت و آثار و نتايج آن در مراكز حساس به وقوع پيوست ، از جمله دعوت به تشكيل حكومت عدل اسلامى از طرف محمّد بن قاسم بن عمر بن على بن الحسين (عليهم السلام ) بود كه در طالقان ظهور كرد اين دعوت در سال 219 به وقوع پيوست و اين رجل علوى مردم را به (رضاى آل محمّد) مى خواند (746) كه در واقع اين دعوت ، تعقيب هدف زيد (عليه السلام ) و روى اصول و مبانى حضرتش بود، زيديه نسبت به محمّد بن قاسم احترام خاصى قائل هستند و او را امام و مهدى خويش مى خوانند.(747)
امّا اين حركت از ناحيه عمال حكومت معتصم خليفه عباسى سركوب شد، و رهبر آن محمّد بن قاسم به زندان افتاد.(748)
قيام يحيى بن عمر در كوفه 
مشعل جاودانى كه زيد (عليه السلام ) به دست پويندگان راه حق و علويون شيعيان داده بود خاموش شدنى نبود و اگر در نقطه اى از بلاد اسلامى خاموش مى شد بلافاصله در نقطه اى ديگر زبانه مى كشيد و لرزه بر اندام جنايتكاران مى افكند.
باز كوفه شاهد قيام مردى از دودمان آل محمّد به نام يحيى بن عمر (عليه السلام ) بود. (749) قيام يحيى بن عمر در سال 250 ه‍ ق به وقوع پيوست و يحيى موفق شد در كوفه جمعيت زيادى از شيعيان را متوجه خويش سازد و قوايى عظيم تشكيل دهد.(750)
گروه زيديه در اين قيام با يحيى همكارى كردند و در نهضت او نقش فعالى داشتند.(751)
يحيى به تشكيل و تحكيم موضع خويش پرداخت و اموال و مركب ها و سلاح هاى زيادى را براى مقاتله با دولت عباسى فراهم آورد.(752)
شعار يحيى در قيام (عدل اسلامى ) بود و درباره او گفته اند:
(( (انه خرج غضباللّه )، )) همانا خروج او براى خشمگين شدن در راه خدا بود.(753)
امّا اين نهضت هم ديرى نپائيد كه از طرف عمال بنى عباس سركوب شد، و يحيى اين شخصيت عزيز به شهادت رسيد.(754)
مسعودى گويد: موقعى كه سر مقدس يحيى را به بغداد پايتخت حكومت عباسى بردند آن را در بلندى آويزان كردند، (( ضج الناس من ذلك )) مردم از ديدن اين صحنه منقلب شدند، (( انما كان فى نفوسهم من المحبة له لانه استفتح اموره بالكف عن الدماء، و التورع عن اخذ شى ء من اموال الناس ، و اظهر للعدل و الانصاف ))(755) بخاطر آنكه مردم او را دوست مى داشتند، چون او قيامش را با حفظ خون مردم و خوددارى از اخاذى و پول گرفتن از آنان شروع نمود و او عدالت و انصاف را اظهار كرد.
مخصوصا مردم بغداد علاقه و محبت زيادى نسبت به وى اظهار مى كردند (756) مى گويند: على بن داود بن هيثم در مجلسى كه محمّد بن عبداللّه طاهر (متوفاى 253 ه‍ ق ) آراسته بود حاضر بود او از قتل يحيى خشنود بود. على بن داود به او گفت : اى امير تو از كشته شدن مردى خوشحال شده اى كه اگر پيامبر خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زنده بود براى او سوگوارى مى كرد (757) و موقعى كه سر يحيى را به دستور خليفه عباسى (مستعين ) به سامراء بودند و در (باب عامه ) نصب كردند، مردم زيادى دور آن را گرفتند و به سوگوارى و عزا پرداختند، و رژيم عباسى از ترس و اجتماع مردم جراءت نكرد كه سر يحيى را در (باب جسر) بغداد نصب كند چون مردم قصد داشتند سر را از عمال حكومت بگيرند.

 

قيام صاحب زنج 
قيام (صاحب زنج ) بخاطر آنكه اكثر اطرافيان او بردگان زنگبار بودند به صاحب زنج معروف شد.
درباره او در تاريخ مطالب زياد و تهمت هاى ناروايى آمده است (758) بعضى او را منسوب به نهضت زيديه مى دانند و مى گويند، مقصود (صاحب زنج ) على بن محمّد نوه عيسى بن زيد (عليه السلام ) بود. و او گاهى خودش را از فرزندان حسين و گاهى محمّد و حتى يحيى معرفى مى كرد و نسب واقعى او معلوم نيست . (و حال آنكه يحيى بلاعقب بود) گرچه نسبت ديگرى از او نقل شده است در هر صورت ، بر فرض اينكه قيام اين مرد روى عدالت هم نبوده باشد، امّا او از زمينه مساعد مجاهدات زيديه به نفع خويش استفاده كرده و ضربات سختى بر پيكر حكومت عباسيان و عمال آنان وارد ساخت .

 

تشكيل حكومت علوى در طبرستان 
در سال 250 ه‍ ق در زمان حكومت مستعين عباسى ، طبرستان ايران (مازندران فعلى ) شاهد نبرد سهمگين قواى خليفه سفاك عباسى و شيعيان بود اين نهضت به رهبرى حسن بن زيد (759) پايه ريزى شد و اين رجل دلير علوى موفق شد بر طبرستان فاتح شود و در آنجا حكومتى بر اساس عدل و انصاف و محبت و ولايت خاندان پيامبر اسلام تشكيل دهد، و دامنه اين فتوحات و پيروزى تا اراضى جرجان (گرگان ) توسعه يافت ، البته بعد از جنگ و درگيرى شديدى كه بين قواى شيعه و عامل خليفه به نام محمّد بن طاهر فرمانرواى خراسان به وقوع پيوست حسن بن زيد بعد از 20 سال حكومت در سنه 270 ه‍ ق در طبرستان درگذشت ، (760) و برادرش محمّد بن زيد زمام امر را به دست گرفت .
محمّد با رافع بن هرثمه والى بلاد ديلم (گيلان فعلى ) برخورد شديدى داشت امّا قواى وى پيروز شد، و به خاطر بسط عدالت و اجراى احكام اسلام فاتحانه وارد ديلم شد، و بيعت رافع تمام شد.(761)
محمّد در سال 277 ه‍ ق بر ديلم مسلط شد، و در سال 287 يعنى ده سال بعد به منظور تصرف خراسان و ايجاد حكومت علوى در آنجا دست بكار شد و به سوى آنجا حركت نمود، در آنجا با قواى امير اسماعيل سامانى (متوفاى سنه 295 ه‍ ق ) برخورد كرد، امّا نيروى محمّد با شكست روبرو شد، و خود وى در اثر جراحات وارده در جنگ درگذشت . (762) بعد از شهادت محمّد، نوه او مهدى ابومحمّد حسن بن زيد، در بلاد ديلم خطبه خواند (763) و مردم را به راه محمّد و تعقيب هدف وى دعوت نمود. و بعد از او باز طبرستان شاهد حكومتى عادلانه بر مبناى حكومت اسلامى بود.

 

حكومت طبرستان 
رهبرى حكومت حقه طبرستان به عهده مردى نمونه و لايق از دودمان آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) به نام حسن بن على معروف به (اطروش ) بود.
اطروش از علماء و فقهاى بزرگ شيعه و از فرزندان امام على (عليه السلام ) است او در طبرستان اصول تشيع را بنا به آنچه زيد بن على (عليهماالسلام ) قائل بود (764) تشيع واقعى ترويج نمود و مردم طبرستان دين مجوسى داشتند، و جمعيت انبوهى از ساكنان آن منطقه با دست با كفايت اين شخصيت بزرگ علوى اصول تشيع را پذيرفتند.
اطروش از بزرگان اماميه است اگر چه زيديه او را هم مذهب خود مى دانند امّا او قائل به امامت ائمه اثنى عشر بود و جد امى علمين سيد مرتضى و سيد رضى است كه ما در فصل (مؤ لفات زيديه ) در همين كتاب به نام و تاءليفات اين مرد بزرگ اشاره كرده ايم .
اطروش كتابها و مؤ لفات زيادى در اصول اعتقادات و احكام شيعه دارد. اطروش در سال 301 ه‍ ق بر مناطق وسيع طبرستان و ديلم استيلا يافت (765) و با فرمانرواى رى برخوردهاى مسلحانه شديدى داشت كه بالاخره بر او فائق آمد و نفوذ وى در منطقه رى گسترش يافت .(766)
درباره وضع حكومت او تاريخ به عدالت و انصاف قضاوت كرده مى گويد: (( و قد ساس الاطروش الناس بسيرة الصالحة )) اطروش با روش ‍ صالحه اى بر مردم حكومت مى كرد، و باز گفته اند: (( فلم ير الناس اعدل منه ، و لا احسن من سيرته ، و اقامته للحق ))، ))(767) مردم حاكمى را دادگرتر از او نديدند و كسى را در روش و اقامه حق از او نيكوتر نيافتند.
اطروش مردى فقيه و دانشمند بود (( و كان له علم وافر فى الا راء و النحل ))(768) او علم فراوانى در آراء و عقايد داشت . علامه كبير امينى شرح حال اولين شهيد فضيلت را در كتاب ارزنده اش (( (شهداء الفضيله ) )) به نام اطروش شروع كرده است .
وفات وى را به سال 304 ه‍ ق ياد كرده اند و بعد از او حسن بن قاسم ، ملقب به (داعى ) رهبرى مردم را عهده گرفت و آنان را به سيره و روش اطروش ‍ اداره نمود، امّا متاءسفانه با شهادت داعى در سال 316 ه‍ ق ، دولت علوى در طبرستان منقرض شد.(769)
قواى زيدى و شيعيان مشعل جاويدان نهضت را هميشه به دست داشتند، و براى اجراى حق و عدالت جانفشانى كردند و موفق شدند در بلاد مختلف اسلامى از يمن و حجاز تا مصر و ليبى و الجزائر و مغرب و ايران و هند اميران و حكمرانان و ائمه مردم باشند. (770) اينها مداركى از ادامه نهضت و تعقيب هدف مقدس زيد بود و اين حوادث مهم تاريخى كه در سرنوشت امت اسلام اثر بسزايى داشت نبود مگر در اثر نهضت زيد بن على (عليهماالسلام ) و تاءثير افكار تابناك او بر دلهاى شيعيان و آزاديخواهان مسلمان ، و بالاخره هيچگاه نداى آزادى بخش و دلنشين زيد كه مى فرمود: (( لم يكره قط قوم حر السيوف الا و قد ذلوا))(771) در گوشها خاموش ‍ نمى شود.
((يكى از خدمات شايان و مهم اطروش آشنا كردن مردم گيلان و مازندران و قزوين و رى به اصول تشيع بود. و طائفه مقتدر ديلميان در شمال ايران به دست با كفايت اين عالم بزرگ شيعه شدند. و نتيجه اين تربيت ، ظهور سلاطين آل بويه بود كه اواخر حكومت عباسيان قدرت را به دست گرفتند و عراق و ايران و بسيارى از بلاد اسلامى را با اصول و معارف و شعائر شيعه آشنا ساختند)).(772)

 

زيد (ع ) مدعى امامت نبود
در اينجا مناسب است نظرات علما و بزرگان را در اين باره نقل كنيم :
1 – شيخ مفيد (ره ) در ارشاد مى گويد: بسيارى از شيعيان به امامت زيد (عليه السلام ) معتقدند و علت پيدايش اين عقيده اين شد كه : زيد در موقع قيام مى گفت من شما را به (رضاى آل محمّد) دعوت مى كنم ، مردم خيال مى كردند مقصود از رضاى آل محمّد خود او است و حال آنكه زيد اين اراده را نداشت چون او به مقام و مرتبه و امامت برادر و برادر زاده اش امام باقر و امام صادق اعتراف و اقرار داشت .(773)
2 – علامه مجلسى مى گويد: (( و كان قائلا بامامة الباقر و الصادق (عليهماالسلام ))) او به امامت امام باقر و امام صادق (عليهماالسلام ) معتقد بود.(774)
3 – مامقانى مى فرمايد: عقيده عده اى نسبت به امامت زيد (عليه السلام ) به فريب شيطان است ، با وجودى كه خود زيد اين عقيده را نفى مى كرد، و قائل به امامت فرزند برادرش امام صادق (عليه السلام ) بود.(775)
4 – صاحب (( (رياض الجنة ) )) مى گويد: زيد بن على (عليهماالسلام ) هميشه در آن فكر بود كه انتقام خون جدش حسين (عليه السلام ) و شهيدان كربلا را از دشمن بگيرد و به همين منظور قيام كرد، امّا گروهى پنداشتند وى دعوى امامت براى خودش دارد و اين گمان خطا و بيهوده است چون او مقام و مرتبه برادر خويش و برادرزاده اش را مى دانست و موقع وصيت پدرش كه امام صادق را جانشين قرار داد حاضر بود و يقين داشت كه امامت با برادرش مى باشد، و بعد از او به امام صادق (عليه السلام ) است .
5 – سيد جليل علتى بن عبدالحميد نيلى نجفى در (( (انوار المضيئه ) )) مى گويد:
جمعى از كم رشدان و كوته فكران خيال كردند، قيام زيد بن على بن الحسين به خاطر آن بود كه خود دعوى امامت داشت ، اين افتراء و كذب و بهتان بزرگى است نسبت به ساحت مقدس جناب زيد (عليه السلام ) و او هرگز چنين ادعايى نداشت … او مردم را به رضاى آل محمّد دعوت كرد و قيامش ‍ مسلحانه بود مردم زيادى از كوته نظران و جهال كوفه گمان كردند وى مدعى امامت براى خويش است ، و حال آنكه زيد (عليه السلام ) چنين عقيده اى نداشت ، او مى دانست كه امام ، برادرش امام باقر (عليه السلام ) و برادرزاده اش امام صادق (عليه السلام ) است بخاطر نص وصيت كه خود به آن علم داشت … تا آنجا كه مى گويد:
و گروه زيديه پيروان اين عقيده غلط در عالم منتشر شدند و بر گمراهى خود ماندند، بسيارى از آنان در سرزمين يمن و مكه و عده اى در گيلان و جاهاى ديگر زندگى مى كنند، اينان نه تكيه گاه محكمى از نظر اسلام دارند و نه سندى كه به آن چنگ بزنند، آنان چون چهار پايان بلكه گمراه ترند.
6 – در (( كفاية الاثر ))(776) است كه : اگر كسى بگويد: به اينكه زيد بن على روايات و نصوص وارده را در حق ائمه معصوم شنيده بود و معتقد به آن بود چرا با شمشير قيام كرد؟ و دعوى امامت براى خويش داشت ؟ و با امام صادق اظهار مخالفت نمود؟ و حال آنكه مى دانست امام صادق داراى مقام ارجمند و محلى شريف و جايگاهى رفيع است ، و صلاح امت را مى داند و نزد خاص و عام به علم و دانش و زهد مشهور است .
مى گوييم : اين سخن را جز انسان معاند و ستيزه جو نمى گويد، حاشا كه زيد (عليه السلام ) چنين پندارى داشت .
باز مرحوم خزاز قمى در مقام دفاع چنين ادامه مى دهد:
پس من به يارى خدا مى گويم : قيام زيد بن على (عليهماالسلام ) به خاطر امر به معروف و نهى از منكر بود نه بر سبيل مخالفت با برادرزاده اش ، امام صادق (عليه السلام )، ولى اختلاف از ناحيه مردم شروع شد، چون موقعى زيد قيام كرد ولى جعفر بن محمّد (عليهماالسلام ) قيام نكرد، عده اى خيال كردند، سكوت امام صادق (عليه السلام ) در مقابل خروج زيد مخالفت حضرت با وى است و چون با او همكارى نكرد، گفتند پس امام با راه او موافق نيست .
و حال آنكه اين خود يك نوع سياست و تاكتيك سياسى و عاقلانه اى بود.
و موقعى چنين پيش آمد زيديه (پيروان زيد) گمان كردند امام كسى است كه حتما بايد با سلاح قيام كنند نه آنكه در خانه اش بنشيند و پرده را بيفكند و در خانه را بر خود ببندد.
اين دو جهت (قيام زيد و سكوت امام ) سبب اختلاف بين مردم شد.
امّا بين امام صادق (عليه السلام ) و زيد (عليه السلام ) هيچگونه اختلافى نبود و دليل بر صحت قول امام اين است كه ، خود زيد (عليه السلام ) مى فرمود: هر كس طرفدار علم است به نزد برادرزاده ام امام صادق (عليه السلام ) برود و هر كس طرفدار شمشير، به نزد من بيايد، و اگر او براى خودش ادعاى امامت داشت علم كه خود عاليترين كمال است از خود نفى نمى كرد، چون معلوم است امام بايد از ديگران اعلم و برتر باشد.
7 – علامه شهيد قاضى نوراللّه شوشترى : صاحب كتاب معروف (( (احقاق الحق ) )) مى فرمايد: تحقيق اين است كه زيد بن على (عليهماالسلام ) مدعى امامت نبود و او معتقد بود كه مستحق امامت و خلافت ، در زمان او برادرزاده اش امام صادق (عليه السلام ) مى باشد (777) ما قسمتى ديگر از فرمايش ايشان را در فصل (دعوت زيد عمومى بود) نگاشته ايم .

 

امام هشتم (ع ) از زيد دفاع مى كند
امام هشتم برادرى داشت به نام زيد او شهامت و شجاعتى فوق العاده داشت ، او به كمك (ابوالسرايا) قيام كرد و رسما عليه حكومت بنى العباس ‍ وارد مبارزه شد، و خانه آنان را به آتش كشيد، به اين جهت به (( (زيدالنار) )) معروف گشت .(778)
عمال ماءمون او را دستگير كردند و به نزد ماءمون به پايتختش بردند اگر وساطت امام نبود شايد به مرگ محكوم مى شد، امّا ماءمون به خاطر امام او را بخشيد.
ماءمون روزى به همين مناسبت با حالتى خشمگين به امام هشتم عرض كرد، پسر عم ، اين زيد هم مانند همان زيد بن على است او هم مرد آشوب گرى بود و قيام كرد و كشته شد، تا ماءمون اين جمله را خدمت امام عرض كرد، امام منقلب شد، و با سخنان مهيج و مستدل از مقام والاى حضرت زيد بن على (عليهماالسلام ) دفاع كرد. فرمود:
ماءمون اين زيد را (( (زيد النار) )) با زيد بن على مقايسه نكن (( فانه كان من علماء آل محمّد غضب للّه عزوجل فجاهد اعدائه حتى قتل فى سبيله )) او از دانشمندان خاندان پيامبر بود براى خدا خشمگين شد و با دشمنان او جنگيد و در راه او به شهادت رسيد، اى ماءمون پدرم موسى بن جعفر (عليهماالسلام ) مى فرمود: خدا رحمت كند عمويم زيد (عليه السلام ) را اگر پيروز مى گشت به وعده خويش عمل مى كرد، (و حكومت را به امام صادق مى سپرد) با پدرم (امام صادق ) درباره قيامش مشورت كرد، پدرم در جواب فرمود: (( يا عمى ان رضيت ان تكون المقتول المصلوب بالكناسة فشاءنك ))، )) اى عمويم اگر دوست دارى همان مقتول به دار آويخته كناسه (كوفه ) باشى پس راه تو آن است .
آنگاه زيد برخاست و رفت ، امام صادق (عليه السلام ) فرمود: (( ويل لمن سمع واعيته فلم يجبه )) واى بر آن كس كه نداى او را بشنود و به كمك او نشتابد.
(خواننده عزيز از اين اقوال و روايات غرض زيد كاملا از قيامش روشن مى شود كه او مدعى امامت نبود و از آخر حديث مطلب آشكار است كه امام رخصت جهاد و قيام مى دهد، و اگر قيام و خلاف ميل امام و خواسته خدا بود قطعا امام در مقام مشورت او را نهى مى كرد.
در ذيل حديث امام صراحت عقيده خويش را نسبت به اين نهضت اصيل با جمله (واى بر كسى كه به نهضت او جواب مثبت ندهد و كمك نكند) بيان مى كند، لذا جمعى از بزرگان شيعه چون مرحوم شهيد در قواعد مامقانى در (( تنقيح المقال ، )) و آية اللّه خوئى در رجالش تصريح مى كنند كه قيام زيد به اذن امام (عليه السلام ) بود.
و ما در چند جاى اين كتاب اين مطلب را روشن ساخته ايم و در فصل اقوال علماى اسلام درباره قيام زيد و شخصيت وى در اواخر اين كتاب مطلب كاملا روشن مى گردد.
(برگرديم به اصل مطلب ): آنگاه ماءمون به امام هشتم (عليه السلام ) عرض ‍ كرد اى اباالحسن آيا زيد مدعى امامت براى خويش نگشت ، و بيرون از حق وى نبود؟
امام در پاسخ فرمود: زيد، چيزى كه حق خودش نبود مدعى آن نگشت ، او از چنين ادعايى از خدا بيم داشت ، او تقوايش بالاتر از اين بود كه چنين پندارد.
اى ماءمون اين گواه خيالات و سخنان براى كسى خوب است ادعا كند كه بر امامت وى نص و تصريح فرموده ، آنگاه مردم را بدبين و گمراه گرداند و سپس امام جملات خود را با اين جمله پايان داد: (( و كان زيد بن على عليهماالسلام و اللّه ممن خوطب بهذه الاية : و جاهدوا فى اللّه حق جهاده هو اجتبيكم )). ))(779) به خدا قسم زيد از جمله كسانى است كه مصداق اين آيه شريفه قرار مى گيرد: جهاد كنيد در راه خدا، حق جهاد را كه او شما برگزيد.(780)

 

سخن سيد عليخان
مرحوم سيد عليخان حويزى در (( (نكت البيان ) )) در بيان فضائل جناب زيد جمله زيبايى دارد، او پس از بيان مطالبى مى گويد: (( و لم يكن معتقدا كمعتقد الذين يزعمون انهم تبعوا آثاره استضاء و انارة و استناروا مناره من فرق الزيديه ))، ))(781) او معتقد به اعتقاد كسانى كه گمان كردند از وى پيروى مى كنند و از نور وجودش استفاده مى كنند از فرق زيديه نبود.
زيد به امامت ائمه معصومين (عليهم السلام ) ايمان و اقرار داشت  
1 – متوكل بن هارون ، گفتگوى مفصلى با يحيى فرزند زيد (عليه السلام ) دارد كه در قسم (راوى صحيفه سجاديه ) در همين كتاب آورده ايم ، امّا جمله اى از سخنان مربوط به اين فصل است كه در اينجا مى آوريم : موقعى يحيى حالات عبادت و زهد پدرش را شرح داد متوكل گويد: فرزند پيغمبر، امام بايد چنين باشد، يحيى گفت : اى اباعبداللّه ، پدرم امام نبود، ولى وى از سادات بزرگوار و از زهاد و مجاهدين در راه خدا بود.
گفتم : آيا پدرت مدعى امامت بود؟ و احاديثى در رد مدعيان دروغين امامت از رسول خدا به ما رسيده است !
يحيى گفت : ساكت باش ، پدرم زيرك تر و داناتر از آن بود كه چيزى كه حق وى نيست ادعا كند.
بلكه او مى گفت : من شما را به (رضاى (مرضى ) آل محمّد) دعوت مى كنم و منظور وى از رضا پسر عمويم امام صادق (عليه السلام ) بود.
گفتم : پس در اين زمان امام صادق فقيه و امام است ؟
گفت : بلى در خاندان خود از همه داناتر و بالاتر است .(782)

 

حجت زمان 
2 – مرحوم مجلسى در (( بحارالانوار )) از امالى صدوق (ره ) از عمرو بن خالد روايت كرده كه گفت : زيد بن على بن الحسين مى فرمود در هر زمانى مردى از ما از خاندان پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله ) حجت خداست بر مردم ، و حجت زمان ما فرزند برادرم جعفر بن محمّد الصادق (عليهماالسلام ) است پيروان او هرگز گمراه نمى شوند و مخالف وى راه هدايت نيابد.(783)
3 – محمّد بن بكير گويد: داخل شدم بر زيد بن على (عليهماالسلام ) و صالح بن بشر نزد وى نشسته بود، من بر او سلام كردم ، و او در آن هنگام خيال جنگ و قيام در سر داشت ، عرض كردم : فرزند پيغمبر، از چيزى كه از پدر بزرگوارت شنيده اى مرا حديث كن ، او در جواب من فرمود: پدرم از جدش از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) حديث كرد كه هر كس خداوند به او نعمت بخشد پس سپاس و شكر او را به جاى آورد و آن كس كه رزق و روزيش دير رسد از خدا طلب آمرزش كند و آن كس كه اندوهگين گردد بگويد: (( لا حول و لا قوة الا باللّه )) نيست نيرو و قدرتى مگر به دست خدا، تا به اينجا مى رسد كه …. محمّد بن بكير مى گويد عرض كردم : فرزند پيغمبر از اين بيشتر برايم بگو، حضرت مطالبى بيان كرد.
آنگاه فرمود: اى فرزند بكير به وسيله ما خدا شناخته شد و به وسيله ما عبادت مى شود ما طريق به سوى خدائيم از ماست محمّد مصطفى (صلى اللّه عليه و آله ) و از ماست على مرتضى (عليه السلام ) و از ماست مهدى (عليه السلام ) اين امت و قيام كننده آنان .(784)

 

مهدى (عليه السلام ) قيام مى كند 
ابن بكير گفت : يابن رسول اللّه ، آيا پيامبر خدا با شما عهدى مقرر و مشخص ‍ فرموده كه در چه وقت قائم شما قيام مى كند.
فرمود: اى پسر بكير، (( انك لم تلحقه و ان هذا الامر يكون بعد ستة من الاوصياء بعد هذا ثم يجعل اللّه خروج قائمنا فيملا ها قسطا و عدلا كما ملئت جورا و ظلما)) تو هم عصر با وى نيستى ، او بعد از امامت شش ‍ تن از جانشينان (از امام صادق تا امام يازدهم ) اين امر (امامت ) را (رسما و ظاهرا) به دست خواهد گرفت آنگاه وى خروج مى كند و زمين را پر از جور و ستم شده باشد.
عرض كردم : فرزند پيغمبر آيا تو صاحب اين امر (امامت ) نيستى ؟؟
فرمود: نه ، من از عترت و خاندان پيامبرم .
بعد از اين سخنان ، من برخاستم و رفتم ولى زود برگشتم و گفتم : آنچه فرمودى از روى علم و بينش و اجتهاد خودت بود يا از پيغمبر خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به تو رسيده است ؟! حضرت در پاسخ من اين آيه را تلاوت فرمود:
(( لو كنت اعلم الغيب لاستكثرت من الخير))(785) اگر من غيب مى دانستم خوبى ها را بيشتر نزد خود جمع مى كردم . ولى عهد و پيمانى است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به ما بسته است آنگاه اشعارى را خواند.(786)(787)

 

ائمه دوازده نفرند 
4 – يحيى فرزند برومند حضرت زيد مى گويد: از پدرم تعداد ائمه معصومين را سؤ ال كردم .
فرمود: (( الائمة اثنى عشر، اربعة من الماضين و ثمانية من الباقين )) امامان دوازده نفرند، چهار نفر از گذشتگانند (تا امام چهارم ) و هشت نفر باقى اند و عصر آنان در پيش است .
يحيى مى گويد: عرض كردم پدر، اسامى آنان را بفرمائيد.
فرمود: امّا گذشتگان ، على بن ابى طالب و حسن و حسين و على بن الحسين (عليهم السلام )، و امّا بازماندگان و آيندگان برادرم ، باقر (عليه السلام ) و بعد از او جعفر صادق (عليه السلام ) و سپس موسى فرزندش آنگاه على فرزند وى و بعد از وى محمّد فرزند وى و بعد از او على ، سپس حسن و آخرى آنان مهدى .
گفتم : اى پدر (( الست منهم ))؟ )) آيا تو از آنها نيستى (يعنى امام نيستى )؟؟
فرمود: نه ، ليكن من از عترتم .
گفتم : پس نام آنها را از كجا دانستى ؟
فرمود: عهدى بود از رسول خدا كه به ما رسيده است .(788)
علاوه بر اين جناب زيد (عليه السلام ) در ضمن اشعارى ، اعتراف خود را به امامت امام باقر و امام صادق (عليهماالسلام ) آشكار كرده است .(789)
5 – محمّد بن مسلم – يكى از چهره هاى درخشان علم و فقه در اسلام است او يكى از مبرزترين و شايسته ترين شاگردان مكتب امام صادق (عليه السلام ) است ، مى گويد: خدمت زيد (عليه السلام ) رسيدم و به او عرض كردم ، جمعى از مردم گمان مى كنند شما اماميد؟
زيد فرمود: اين طور نيست من امام نيستم ، بلكه از عترت رسول خدايم گفتم : پس صاحب خلافت و امام كيست فرمود: هفت تن از خلفاء، آنگاه محمّد بن مسلم مى گويد: بعدا خدمت امام باقر (عليه السلام ) رسيدم و مذاكرات خود را با زيد براى حضرتش بازگو كردم ، امام فرمود: برادرم زيد درست گفته است بعدا عصر هفت نفر از امامان و اوصياء و مهدى (آل محمّد) خواهد رسيد.
ناگهان در اين بين ، اشك بر چشمان مبارك امام حلقه زد و با زبانى حزن آميز فرمود: اى پسر مسلم گويا مى بينم بدن زيد را در كناسه بالاى دار زده اند (تا آخر روايت ).(790)
6 – ابوخالد واسطى ، روايت كرده ، كه : جناب زيد از پدرش از امام حسين (عليه السلام ) از پيامبر خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نقل كرد، كه : رسول خدا به امام حسين فرمود: اى حسين تو و نه نفر از فرزندان معصوم تو امامند، نهمى آنها مهدى مى باشد، خوشا به حال كسى كه با آنان دشمن باشد.

 

آن دو را لعنت مى كنم 
عبداللّه بن علاء مى گويد: به زيد بن على (عليهماالسلام ) گفتم : درباره آن دو چه مى گويى ؟
فرمود: آن دو را لعنت مى كنم .
گفتم : امام و صاحب امر تو هستى ؟
فرمود: نه من از عترت طاهره مى باشم .
گفتم : پس ما را به سوى چه كسى امر مى كنى (و امام ما كيست ؟)
فرمود: (( عليك بصاحب الشعر و اشار الى الصادق جعفر بن محمّد (عليهماالسلام )))(791) بر تو باد آن لباس موئى يا صاحب محاسن و اشاره كرد به امام صادق (عليه السلام ).
7 – عمار ساباطى – يكى از شخصيتهاى برجسته و علاقمند به خاندان رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) مى گويد: روزى مردى از سليمان بن خالد كه خود از طرفداران زيد (عليه السلام ) و از شاگردان امام صادق (عليه السلام ) بود كه به كمك زيد همراه وى خروج كرد، پرسيد: درباره امام صادق (عليه السلام ) و زيد (عليه السلام ) چه مى گويى ؟ كدام بهترند؟ و در اين هنگام زيد (عليه السلام ) هم در گوشه اى ايستاده بود.
سليمان گفت : به خدا سوگند يك روز امام صادق (عليه السلام ) بهتر است از تمام روزهاى دنيا نسبت به زيد.
بعد راوى گويد: سليمان مركب خود را به حركت درآورد و نزد زيد رفت و سرگذشت را براى او شرح داد، و من هم به طرف آنان رفتم ، شنيدم زيد گفت : جعفر (عليه السلام ) در حلال و حرام امام است .(792)
خواننده عزيز، اينها احاديث و رواياتى بود كه دلالت داشت زيد مدعى امامت نبود، و هيچگاه به فكر اين مطلب نيفتاد و حتى شائبه آن در ذهنش ‍ نبوده است ، آيا با درك مقام علمى و تقوايى زيد و اينكه او در ميان فرزندان امام سجاد (عليه السلام ) بعد از امام باقر (عليه السلام ) از همه بالاتر و برتر باشد از جهت علم و بينش و تقوا و درستكارى چگونه ممكن است چنين شخصيتى اين فكر بسر داشته كه دعوى امامت براى خويش كند.
بلكه اختلاف و اين تهمت از ناحيه مردم و بعضى از پيروان او بوجود آمده .

 

علت چه بود؟ 
با آنكه مكرر از زيد در مساءله امامت سؤ ال مى شد و مردم كم و بيش فضائل و مناقب زيد را شنيده و مى دانستند، اين شبهه براى بعضى كه تحت تاءثير شخصيت فوق العاده حضرت زيد بوده اند پيش مى آمده كه با اين كمالات پس او امام است ، لذا مرتب در اين باب از او سؤ ال مى شده و حضرتش ‍ خود را از اين نسبت تبرئه كرده است .
و از آن طرف عللى براى ايجاد اين شبهه در اذهان بعضى از مردم بود.
1 – اينكه زيد (عليه السلام ) با در نظر گرفتن موقعيت حساس امام صادق (عليه السلام ) و ماءموريت به تقيه براى حفظ جان حضرت ، ناچار من باب تقيه ممكن است گاهى مى گفته : من شما را به خود دعوت مى كنم .
2 – دستگاه خلافت بنى اميه حساسيت خاصى نسبت به ائمه حق داشته و خلفاى هم عصر زيد بسيار مراقب امام باقر و فرزند او امام صادق (عليه السلام ) بودند و به طورى كه بارها آنها را احضار و تحت نظر داشتند لذا، براى اينكه مردم از بركت وجود و علوم سرشار اين دو امام محروم نگردند و در ضمن آنان به رسالت آسمانى و وظيفه روشنگرى خود و كمك سرى به مجاهدين و رزمندگان ادامه دهند لازم بود، موقعيت آنان و فعاليت سياسى ايشان بسيار سرى و با تاكتيك همراه باشد. لذا زيد (عليه السلام ) علنا در مقابل مردم آنها را به عنوان رهبر و پيشواى نهضت معرفى نمى كرد.
3 – شخصيت فوق العاده زيد و قيام مسلحانه او و طرفدارى شخصيت هاى ممتاز و علماى بزرگ اسلام آن عصر از وى سبب شد كه اين شبهه براى بعضى پيش بيايد.
4 – كنار كشيدن ظاهرى امام صادق (عليه السلام ) از صحنه نبرد و سخنان آميخته با تقيه حضرت پيرامون زيد كه تنها جنبه تقيه داشت در بوجود آمدن اين فكر (امامت زيد) بى اثر نبود.
5 – افكار و سخنان زيد كه جنبه دو پهلويى داشت و براى جمع كردن نيرو و ايجاد وحدت ميان رزمندگان و پيروان خويش عنوان مى شد كه حتى جمعى از غير شيعيان هم در كنار او بودند، موجب پيدايش اين عقيده شد.
6 – ملاقات هاى سرى و علنى با بعضى از شاگردان برجسته امام صادق چون (مؤ من طاق ) و (زراه ) و (محمّد بن مسلم ) و طرز مكالمه زيد و بعد ملاقات آنان با امام صادق (عليه السلام ) و بازگو كردن كلمات كه با زيد داشته در خدمت امام و احيانا افراد ديگر، و جواب تقيه آميز و سربسته امام موجب پيدايش اين شبهات در ذهن عده اى شد كه زيد مدعى امامت است و يا قيام او بدون اذن امام و رضاى امام بود كه ما در (فصل بررسى روايات ) به تمام اين گونه اخبار كه مشعر به قدح و يا عدم رضايت امام نسبت به نهضت مقدس زيد است ، بررسى و پاسخ داده ايم .
خلاصه با بودن اين همه روايات در مدح و عظمت زيد كه حد آن بيش از تواتر است ، و اين عللى كه ذكر شد، شخصيت و مرام و هدف زيد (عليه السلام ) كاملا روشن مى گردد.

 

گفتگوى مرد زيدى با شيخ مفيد 
مردى از زيديه ، به عنوان امتحان از شيخ مفيد پرسيد: به چه دليل امامت زيد را نفى مى كنى ؟
شيخ مفيد فرمود: تو درباره من گمان بيهوده اى برده اى ، عقيده من را درباره زيد، احدى از زيديه انكار نمى كند و آن را مى پذيرد.
مرد زيدى پرسيد: عقيده ات چيست ؟
مفيد فرمود: (( اثبت فى امامته ما تثبت الزيدية و انفى عنه ما من ذلك ما تنفيه ))، )) آنچه را زيديه درباره زيد اثبات مى كنند، من نيز اثبات مى كنم ، و آنچه را از او نفى مى كنند من نيز نفى مى كنم .
و مى گويم : (( كان اماما فى العلم و الزهد و الامر بالمعروف و النهى عن المنكر و انفى عنه الامامة الموجبة لصاحبها العصمة ، و النص و المعجزة فهذا مالا يخالفنى احد)). )) (793)
زيد، امام در علم و زهد و امر به معروف و نهى از منكر بود، و امامتى را كه موجب عصمت براى صاحب آن منصب باشد و در آن نص و اعجاز باشد درباره زيد نفى مى كنم ، و اين مطلبى است كه احدى مرا مخالفت نمى كند.
اين كلام شيخ مفيد بسيار صحيح و درست است ، زيرا زيديه در امام نص و اعجاز و عصمت را شرط نمى دانند كه قبلا يادآور شديم .

________________________________________________________________

(( مقاتل الطالبيين ص 136 و تاريخ طبرى ج 5 ص 494 و تاريخ ابن اثير ج 5 ص 96.
446- مى توان به عنوان خطبه 27 (جهاد) ص 75 نهج البلاغه (ترجمه و شرح فيض الاسلام ) و خطبه 29 ص 94 و خطبه 68 ص 154 و خطبه 70 ص 157 و خطبه 118 ص 359 و خطبه 120 ص ‍ 363 و خطبات بسيارى از نهج البلاغه را شاهد آورد.
447- نهج البلاغه نامه دوم .
448- تاريخ طبرى ج 5 ص 485 و تاريخ ابن اثير ج 5 ص 96.
449- تاريخ طبرى ج 5 ص 485 و تاريخ ابن اثير ج 5 ص 96.
450- (( انساب الاشراف )) ج 3 ص 202.
451- تاريخ طبرى ، ج 5 ص 486 و (( مقاتل الطالبيين )) ص 136.
452- مدرك قبل .
453- (( مقاتل الطالبيين )) ص 137.
454- (( مقاتل الطالبيين )) ص 137.
455- (( مقاتل الطالبيين )) چاپ نجف سنه 1353 ه‍ ق ص 100.
456- (( مقاتل الطالبيين )) چاپ نجف ص 99.
457- تاريخ طبرى ج 5 ص 496.
458- مدرك قبل و (( مقاتل الطالبيين )) ص 136.
459- (( مقاتل الطالبيين )) ص 136.
460- (( مقاتل الطالبيين )) ص 136.
461- (( انساب الاشراف )) ج 3 ص 202.
462- (( مقاتل الطالبيين )) ص 137.
463- (( مقاتل الطالبيين )) ص 40 – 41.
464- (( الخوارج و الشيعه )) ص 259.
465- (( انساب الاشراف )) ج 3 ص 203.
466- انباط، كوهى است در عراق ، و ساكنين آن عجم هاى مستعرب اند، و اهل شام را بدان جهت انباط مى گويند، چون شباهت زيادى از نظر زبان و لهجه به اين قوم دارند و از فصاحت عربى محرومند و سخن غير فصيح عربى را نبطى مى گويند. (نهايه ابن اثير ج 4 ص 121.)
467- امالى صدوق ص 349 و (( بحارالانوار )) ج 46 ص 171، (( تنقيح المقال )) حرف (ز) ص 468 چاپ قديم .
468- تهذيب ابن عساكر ج 6 ص 24.
469- (( تاريخ الدول الاسلامية ، )) ص 123 و (( عمدة الطالب )) ص 256.
470- (( الحدائق الوردية فى مناقب الائمة الزيدية ، )) ج 1 ص 148.
471- (( عمدة الطالب )) ص 207. (( قاموس الرجال )) ج 4 ص 265.
472- (( انساب الاشراف )) ج 3 ص 203.
473- اين مرد مبارز يكى از افسران بسيار لايق و عاقل و مورد اعتماد حضرت زيد بن على (عليه السلام ) بود.
474- (( مقاتل الطالبيين )) ص 138.
475- تاريخ طبرى ج 5 چاپ قديم .
476- زندگى با خوارى و ذلت سخت و ناگوار و از زندگى گذشتن و شهادت و مرگ هم ولو با عزت و افتخار سخت و مشكل است امّا راه دوم راه آزاد مردان است .
477- (( وقايع الايام )) خيابانى (شهر صيام ) ص 101.
478- (( انساب الاشراف )) ج 3 ص 202.
479- (( وقايع الايام – )) خيابانى ص 101.
480- طبرى ج 8 ص 272.
481- قرآن كريم الا سراء آيه 81.
482- طبرى ص 273.
483- (( مقاتل الطالبيين )) ص 138.
484- (( مقاتل الطالبيين )) ص 138.
485- (( انساب الاشراف )) ج 3 ص 203.
486- ثورة زيد بن على ص 120.
487- طبرى ج 8 ص 273.
488- (( خطط الكوفه )) ص 22.
489- طبرى ج 8 ص 275.
490- (( مقاتل الطالبيين )) ص 139.
491- (( وقايع الايام )) مرحوم خيابانى شهر صيام ص 101 – 103.
492- طبرى ج 8 ص 274.
493- (( انساب الاشراف )) ج 3 ص 202.
494- طبرى ج 8 ص 274.
495- طبرى ج 8 ص 202.
496- (( انساب الاشراف )) ج 3 ص 202.
497- (( عمدة الطالب – )) ابن عنبه ، ص 275.
498- (( مقاتل الطالبيين )) و (( وقايع الايام )) خيابانى ص 103 به نقل از نامه دانشوران .
499- (( مقاتل الطالبيين )) ص 141.
500- طبرى ج 8 ص 275.
501- سوره آل عمران ، آيه 169.
502- (( انساب الاشراف )) ج 3 ص 203، (( مقاتل الطالبيين )) ص 141 – 142، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 3 ص 287 چاپ جديد.
503- قبلا متذكر شديم ، كه عده اى از شيعيان و بعضى خشك مقدسان در آن بحبوحه اى كه زيد تمام فرق اسلامى را دور خود جمع كرده بود و براى جهاد مهيا مى ساخت آمدند گفتند: عقيده ات راجع به عمر و ابوبكر چيست زيد براى حفظ وحدت مسلمين و بيعت كنندگان و رعايت اصل تقيه طورى به آنان جواب داد كه آنان خيال كردند زيد (عليه السلام ) طرفدار آن دو مى باشد و آنها بيعت او را شكستند و رفتند.
504- (( وقايع الايام )) (شهر صيام ) مرحوم خيابانى ص 105.
505- (( مقاتل الطالبيين )) ص 141.
506- (( انساب الاشراف )) ج 3 ص 203.
507- (( زيد الشهيد )) ص 143.
508- (( مقاتل الطالبيين )) ص 141.
509- طبقات ابن سعد ج 5 ص 240، (( مقاتل الطالبيين )) ص 130.
510- (( وسائل الشيعه )) ج 2 ص 167.
511- عباسيه در غرب خزيمة قرار داشت (( معجم البلدان )) ج 4 ص 75.
512- تاريخ طبرى ج 8 ص 276.
513- (( مقاتل الطالبيين )) ص 142 – و (( انساب الاشراف )) ج 3 ص 203.
514- (( مقاتل الطالبيين )) ص 142.
515- مدرك فوق و طبرى ج 8 ص 276.
516- تاريخ طبرى ج 8 ص 278.
517- تاريخ طبرى ج 8 ص 276 و (( مقاتل الطالبيين )) ص 142 و 143.
518- (( مقاتل الطالبيين )) ص 144.
519- (( منهاج السنة )) ج 1 ص 8.
520- تهذيب ابن عساكر ج 6 ص 23.
521- تهذيب ابن عساكر ج 6 ص 23.
522- (( مقاتل الطالبيين )) ص 147.
523- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 236. چاپ بيروت .
524- تاريخ طبرى ج 8 ص 276 و (( مقاتل الطالبيين )) ص 142 – 143.
525- (( تحفة الاخبار )) ص 114.
526- تاريخ طبرى ج 8 ص 277.
527- شرح نهج البلاغه ج 2 ص 212.
528- (( عمدة الطالب )) ص 258.
529- (( النجوم الزاهرة فى اخبار المصر و القاهره ابن تغرى بردى )) ج 1 ص 281.
530- (( الولاة و كتاب القضاة كندى )) ص 147.
531- (( زيد الشهيد )) مرحوم مقرم ص 162 – 165 (( وقايع الايام )) خيابانى شهر صيام ص 106. (( و قاموس الرجال )) تسترى ج 4 ص 274.
532- (( الغدير )) ج 3 ص 75.
533- مناقب ج 3 ص 360 – (( بحارالانوار )) ج 46 ص 192.
534- (( انما جزاؤ الذين يحاربون اللّه و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتلوا او يصلبوا او تقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف … )) قرآن سوره مائده آيه 33.
535- (( مقاتل الطالبيين )) ص 144.
536- (( زيد الشهيد )) ص 163.
537- (( زيد الشهيد )) ص 163.
538- (( زيد الشهيد )) ص 163.
539- (( قاموس الرجال ، )) ج 2 ص 274.
540- (( زيد الشهيد )) ص 160.
541- (( زيد الشهيد )) ص 160.
542- (( زيد الشهيد )) مرحوم مقرم ص 155.
543- (( مراقد المعارف )) ج 1 ص 320. 544- عن حمزة بن حمران قال ، دخلت الى الصادق جعفر بن محمّد (عليه السلام ) فقال لى : يا حمرة بن اين اقبلت ؟ قلت : من الكوفة ، قال : فبكى عليه السلام حتى بلت دموعه لحيته فقلت له : يابن رسول اللّه مالك اكثرت البكاء؟ قال : ذكرت عمى زيدا عليه السلام و ما صنع به فبكيت . فقلت له : و ما الذى ذكرت منه ؟ فقال : ذكرت مقتله و قد اصاب جبينه سهم فجاءه ابنه يحيى فاكب عليه ، و قال له : ابشر يا ابتاه ، فانك ترد على رسول اللّه و على و فاطمة و الحسن و الحسين صلوات اللّه عليهم . قال : اجل يا بنى ، ثم دعا بحداد فنزع السهم عن جبينه ، فكانت نفسه معه ، فجى به الى ساقية تجرى عند بستان زائدة ، فحفر له فيها، فدفن و اجرى عليه الماء، و كان معهم غلام سندى لبعضهم ، فذهب الى يوسف بن عمر من الغد فاخبره بدفنهم اياه فاخرجه يوسف بن عمر.
فصلبه فى الكناسة اربع سنين ثم قال امر به فاحرق بالنار و ذرى فى الرياح ، فلعن اللّه قاتله و خاذلة والى اللّه جل اسمه اشكوما نزل بنا اهل بيت نبيه بعد موته و به نستعين على عدونا و هو خير مستعان (و عن الصدوق مثله ) )) امالى صدوق ص 392. بحار ج 46 ص 172. امالى طوسى ص 477. (( تنقيح المقال )) (حرف زى ).
545- (( عن الفضيل قال : انتهيت الى زيد بن على عليه السلام صبيحة يوم خرج بالكوفه فسمعته يقول : من يعيننى منكم على قتال انباط اهل الشام ، فوالذى بعث محمدا بالحق بشيرا و نذير الايعيننى منكم على قتالهم احدا لااخذت بيده يوم القيامه فادخلته الجنة باذن اللّه . )) قال : فلما قتل اكتريت راحلة و توجهت نحو المدينة ، فدخلت على الصادق جعفر بن محمّد (عليه السلام ) فقلت فى نفسى : لااخبرته بقتل زيد بن على فيجزع عليه ، فلما دخلت قال لى : يا فضيل ما فعل عمى زيد؟
قال : فخنقتنى العبرة ، فقال لى : قلت اى و اللّه قتلوه قال : فصلبوه ؟ قلت اى و اللّه صلبوه .
فاقبل يبكى و دموعه تنحدر على ديباجتى خده كانها الجمان .(((جمان ) يعنى لؤ لؤ (قاموس ج 4 ص ‍ 210))) ثم قال : يا فضيل شهدت مع عمى قتال اهل الشام ؟ قلت نعم ، قال : فكم قتلت منهم ؟ قلت : ستة
قال : فلعلك شاك فى دمائهم ، قال ، فقلت : لو كنت شاكا ما قتلتهم قال : فسمعته و هو يقول : اشركنى اللّه فى تلك الدماء مضى واللّه عمى و اصحابه شهداء، مثل ما مضى عليه على بن ابى طالب و اصحابه .
بحارالانوار )) ج 46 ص 171. امالى صدوق ص 349. (( تنقيح المقال )) حرف (ز) ص ‍ 468.
546- عن عبيداللّه بن سيابة ، قال : خرجنا و نحن سبعة نفر، فاتينا المدينه ، فدخلنا على ابى عبداللّه (عليه السلام ) فقال : اعندكم خير عمى زيد؟ فقلنا: قد خرج او هو خارج ، قال : فان اتاكم خبر فاخبرونى ، فمكثنا اياما فاتى رسول بسام الصير فى بكتاب فيه : امّا بعد فان زيدا خرج يوم الاربعا غرة صفر فمكث الاربعاء و الخميس ، و قتل يوم الجمعة .
و قتل معه فلان و فلان ، فدخلنا على الصادق عليه السلام و دفعنا اليه الكتاب فقرا و بكى ، ثم قال : انا للّه و انا اليه راجعون ، عنداللّه احتسب عمى انه كان نعم العم ، ان عمى كان رجلا لدنيانا و آخرتنا مضى و اللّه عمى شهيدا كشهداء استشهدوا مع رسول اللّه و على و الحسن و الحسين صلوات اللّه عليهم .
بحارالانوار )) ج 46 ص 175. (( نفس المصدر )) ج 1 ص 252.
547- سليمان ابى خالد از شاگردان برجسته امام صادق بود و او از رزمندگان و مجاهدين همراه زيد (عليه السلام ) بود يوسف بن عمر، به جرم طرفدارى وى ، انگشتانش را شخصا قطع كرد، او به اذن امام به نهضت زيد پيوست .
(( جامع الرواة حرف (س ).
548- (( عن سليمان بن خالد قال : قال لى ابوعبداللّه عليه السلام : كيف صنعتم بعمى زيد؟ قلت : انهم كانوا يحرسونه ، فلما شف الناس ، اخذنا خشبته فدفناه فى جرف على شاطى ء الفرات ، فلما اصبحوا جائت الخيل يطلبونه ، فوجدوه فاحرقوه ، فقال : افلا او قرتموه حديدا، و القيتموه فى الفرات صلى اللّه عليه و لعن اللّه قاتله .
بحارالانوار )) ج 46 ص 205 – (( نفس المصدر )) ج 8 ص 161.
549- (( كشف الغمه )) ج 2 ص 442. (( بحارالانوار )) ج 46 ص 194.
550- عن مهزم بن ابى بدرة الاسدى قال : دخلت المدينة حدثان صلب زيد رضى اللّه عنه ، قال : فدخلت على ابى عبداللّه (عليه السلام ) فساعة رآنى قال : يا مهزم ما فعل زيد؟ قال : قلت : صلب . قال : اين ؟ قلت : فى كناسة بنى اسد قال : انت راءيته مصلوبا فى كناسة بنى اسد؟ قال : قلت نعم . قال : فبكى حتى بكت النساء خلف الستور، ثم قال : امّا و اللّه لقد بقى لهم عنده طلبة ما اخذوها منه بعد، قال : فجعلت افكر و اقول : اى شى ء طلبتهم بعد القتل و الصلب ؟ قال : فودعته و انصرفت ، حتى انتهيت الى الكناسة فاذا انا بجماعة فاشرقت عليهم ، فاذا زيد قد انزلوه من خشبته ، يريدون ان يحرقوه ، قال : قلت : هذه الطلبة التى قال لى . )) 551- امالى اين شيخ ص 46 – (( بحارالانوار )) ج 46 ص 201.
552- (( عن عبداللّه ابان قال : دخلنا على ابى عبداللّه (عليه السلام ) فساءلنا افيكم احد عنده علم عمى زيد بن على ؟؟ فقال رجل من القوم : انا عندى علم من علم عمك ، كنا عنده ذات ليلة فى دار معاوية بن اسحق الانصارى ، اذ قال : انطلقوا بنا نصلى فى مسجد السهلة فقال ابوعبداللّه (عليه السلام ): و فعل ؟ فقال لا جائه امر فشغله عن الذهاب ، فقال : امّا واللّه لو عاذاللّه به حولا لاعاذه امّا علمت انه موضع بيت ادريس النبى الذى كان يخيط فيه .
و منه سار ابراهيم الى اليمن بالعمالقة ، و منه سار داوود الى جالوت و ان فيه لصخرة خضراء، فيها مثال كل نبى ، و من تحت تلك الصخرة اخذت طينة كل نبى ، و انه لمناخ الراكب ، قيل : و من الراكب ؟ قال : الخضراء (عليه السلام ). ))
553- فروع كافى ج 3 ص 494 – (( بحارالانوار )) ج 46 ص 207.
554- (( عن ابى هاشم الجعفر قال : ساءلت الرضا (عليه السلام ) عن المصلوب . فقال : امّا عملت ان جدى عليه السلام صلى على عمه .
بحارالانوار ج 46 ص 205. نفس المصدر )) ج 3 ص 215.
555- (( وسائل الشيعه )) ج 2 ص 812 باب 35 چاپ جديد.
و فروع كافى ص 59 و تهذيب ج 1 ص 345 و عيون ص 141.
556- (( وقايع الايام )) خيابانى شهر صيام ص 112 نقل از مقتل خوارزمى .
557- (( وقايع الايام )) خيابانى شهر صيام ص 112 نقل از مقتل خوارزمى .
558- (( وقايع الايام )) خيابانى شهر صيام ص 112 نقل از (( عيون الاخبار. )) 559- رجال كشى ص 127. (( بحارالانوار )) ج 46 ص 194.
560- ثورة زيد بن على .
561- ثورة زيد بن على .
562- (( الكنى و الالقاب )) ج 1 ص 156 (ابوالمستهل ).
563- يوسف بن عمر قاتل زيد و استاندار هشام در كوفه بود.
564- (( الغدير )) ج 3 ص 71.
565- نام معروف او (سيد) و وى از بنى هاشم نبوده است .
566- (( الكنى و الالقاب )) محدث قمى ج 2 ص 337. سيد حميرى .
567- خراش بن حوشب ، كسى بود كه جسد مقدس زيد (عليه السلام ) را از قبرش بيرون آورد.
568- (( الغدير )) ج 3 ص 72 – طبرى ج 8 ص 278.
569- اين قصيده مجموعا 54 بيت است كه 25 بيت آن را علامه امينى (رحمه اللّه ) در (( الغدير )) ج 2 ص 221 چاپ سوم نقل مى كند.
570- اسماعيل نام سيد حميرى شاعر است .
571- (( الغدير )) ج 2 ص 221 اين قصيده را هم (رجال كشى ) ص 184 با مختصر فرقى آورده است و ابوالفرج در (اغانى ) ج 7 ص 251 و 279 نقل كرده است .
572- مقصودش سيد حميرى شاعر آزاده اهل بيت بود.
573- اغانى ج 7 ص 252.
574- (( الغدير )) ج 3 ص 72.
575- مهراس : نام آبى در كوه احد و مقصود از كشته جانب مهراس حضرت حمزه سيدالشهداء عموى پيامبر اسلام است كه در جنگ احد به مقام شهادت رسيد (پاورقى (( الغدير )) ج 3 ص ‍ 72).
576- (( مقاتل الطالبيين )) ص 101 و (( اعيان الشيعه )) جلد 33 ص 128.
577- اى ديده اشك ببار و آب ديده خود را هديه فرست ، و خشك مشو كه اينك وقت خشك شدن نيست .
578- هنگامى كه فرزند پيامبر يعنى (ابوالحسين زيد)، در كناسه كوفه به فراز چوبه دار رفت .
579- بالاى دار صبح و شام بر او مى گذرد، و به جانم قسم كه شخصيت بزرگى بالاى دار است .
580- كافر ستمگر درباره او كار از حد گذرانيد، و او را از قبر بيرون آورد.
581- قبرش را شكافتند و جسد مقدس اباحسين را، كه به خون آغشته و رنگين بود بيرون آوردند.
582- زمانى دراز از روى سركشى آن جسد نازنين بازيچه دست خويش قرار دادند، ولى به روح مقدس او دسترسى نداشتند.
583- و در بهشت همنشين فرزندان پدرش ، و اجدادش كه بهترين پدران بودند.
584- مقام شهادت براى زيد تازه نبود چه بسيار پدران ، و عموهايى كه از آن جناب به شهادت رسيده بودند.
585- و چه عموزادگان محترمى داشت ، كه هنگام ورود او به بهشت از آن جناب ديدار كنند.
586- همانا مردى كه با پدرش حسين (عليه السلام ) پس از آن همه ، محكم كارى در عهد پيمان شكنى كردند.
587- پس وى به سوى همان مردم رهسپار گرديد، و آنها به عهد خويش وفا نكردند.
588- چگونه ممكن است ديده ام از ريختن اشك خوددارى كند، و چگونه پس از زيد طمع خفتن دارد.
589- چسان ممكن است به خواب رود يا اينكه هنوز (روز انتقام ) را نديده است ، كه اسبان تك رو و سبك خيز شيران را در افكند.
590- و هم صفوف فشرده معد و قحطان را، در حلقه هاى زره هاى محكم ديدار نكرده ام .
591- سپاهيانى كه هرگاه كشته اى بر زمين افكنند، فرياد زنند. هان به سوى دشمن باز خواهيم گشت .
592- شمشيرهاى پهن و تيزى در دست دارند، كه از عهد هود به دستشان رسيده .
593- و انتقام خويش را مى گيريم و مزه شمشير را به آنها مى چشانيم موقعى آنها را ملاقات كنيم و هر ستمگرى را خواهيم كشت .
594- و ميان فرزندان حكم (مروانيان ) كه بر ما بزرگى گرفتند، حكم كنيد و آنها را با اين شمشيرها درو كنيم .
595- و به جنگ دو دسته از فرزندان ابى معيط (يعنى ) فرزندان عماره و وليد برويم .
596- گرچه انقلابات روزگار به شما فرصت داده ، ليكن هر روز چيز تازه اى پيش آيد.
597- ما كيفر كارهاى شما را خواهيم داد، و شما را قصاص خواهيم كرد و بلكه بيش از آن انتقام بگيريم .
598- لاشه كشته اجساد بيجان ترا در سرزمين شام ، بر زمين خواهيم افكند.
599- تا طعمه گرگها و كفتاران بيابان و پرندگان ، گوشتخوار، سياه رنگ و يا غير آن گرديد.
600- و من نااميد نيستم از اينكه ، شماها به صورت خوكها و ميمونها در آئيد.

 

 

601- (( مقاتل الطالبيين )) ص 102، و (( اعيان الشيعه )) جلد 33، ص 130.
602- اى اباالحسين (كنيه زيد) اندوه و فقدان تو، در دلم آتش افروخته و هر كس چون من به سختى اندوهگين گردد.
603- شب محنت و بيدارى فرا رسيده و اگر جز تو هدف تير، اين بلاها بود هرگز بيدارى فرا نمى رسيد و حاضر نمى گشت .
604- از ما دور نشو كه دورى تو درد ما است ، آرى چنان است ، هر كه با مرگ ملاقات كند دور خواهد شد.
605- تو مايه اميد ما در كارهاى سخت و بزرگ بودى ، و به خصوص در كارهاى سنگين و دشوار امت چشم اميد ما به تو بود.
606- كشته شدى هنگامى كه تن به جهاد و دفاع در دادى ، و به مرتبه والا قدم برداشتى و تمام مراحل زندگى را طى كردى .
607- تو عاقبت و سرانجام پيشينيان را خواستار بودى ، و به خدا قسم بدان رسيدى و در طريقى كه سر منزلش گرامى بود.
608- خدايت نخواست كه بميرى و در ميام مردم ، به سيره مردى راستگو رفتار نكرده باشى .
609- كشته شدن در راه خدا عادت ديرينه شما است ، و اين به كار مردان بزرگوار هم شايسته است .
610- مردم همگى در آسايش بسر مى برند، ولى خاندان محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) يا كشته يا آواره هستند.
611- يعنى آن بزرگانى كه چون تاريكى شب پرده هاى خويش را، برافكندند و مرغان به خواب روند ولى شب ايشان بيدارند.
612- اى كاش اسباب و علل اين همه پيشامدهاى ناگوار را مى دانستم كه چگونه فرا مى رسد و چسان نمى رسد.
613- آيا عذر اين مردمانى كه قتل (زيد) را به هم مژده دادند، در فرداى قيامت چيست ؟ و يا عذر اهل مسجد (كه در مسجد ماندند و بيارى او نرفتند) چه خواهد بود؟؟
614- (( الحور العين )) ص 187.
615- (( الغدير، )) ج 3، ص 73.
616- (( مقالات اسلامين ، ج ، ص 131.
617- (( الحدائق الوردية )) ج 1 ص 161 – (( الغدير )) ج 3 ص 73.
618- (( تحفة الراغب ، )) شافعى ص 31.
619- (( الغدير )) ج 3 ص 72.
620- كليه اشعار فوق از (( الغدير )) ج 3 ص 73 نقل شده .
621- (( مختصر البلدان )) ص 252.
622- (( فتوح البلدان )) ص 293.
623- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 258.
624- بطائح سرزمين وسيعى بود بين (واسط) و (بصره ) دو شهر عراق و قريه ها و دهات منفصلى را در برداشت و اراضى آن همه معمور و آباد بود (( (معجم البلدان )) ج 1 ص 666).
625- (( الخراج و صنعة الكتابة قدامة بن جعفر )) ص 240.
626- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 259.
627- (( المسالك و الممالك )) ص 14 و 15.
628- (( فتوح البلدان )) ص 294.
629- مدارك فوق ص 293.
630- طبرى ج 8 ص 250.
631- (( فتوح البلدان )) ص 294.
632- طبرى ج 7 ص 229.
633- ابن اثير ج 5 ص 204.
634- (( التنبيه و الاشراف )) ص 279.
635- قيقانيه ، منسوب به (قيقان ) از بلاد افغان و بعد منطقه خراسان است (( (معجم البلدان ) )) ج 4 ص 217) كه جمعى از آنان ساكن عراق و تحت فرمان اموى ها بودند.
636- بخاريه منسوب به (بخارا) است كه يكى از شهرهاى مهم افغان و ماوراءالنهر است (( (معجم البلدان ) )) ج 1 ص 157، و خود طايفه مهمى بودند كه در عراق به سر مى بردند).
637- (( انساب الاشراف )) ج 3 ص 203.
638- (( البدء و التاريخ )) ج 6 ص 5.
639- (( العقيده و الشريعه )) ص 198.
640- طبرى ج 8 ص 272.
641- ثورة زيد ص 131.
642- (( الملل و النحل ، )) شهرستانى ج 1 ص 116.
643- (( الحور العين )) ص 185.
644- (( المحبر، )) بغدادى ص 483.
645- طبرى ج 8 ص 272.
646- (( الفرق بين الفرق ، )) بغدادى ص 25.
647- (( التبصير فى الدين ، )) اسفرائينى ص 34.
648- تهذيب ابن عساكر ج 6 ص 19.
649- مدرك فوق .
650- (( الحور العين )) ص 154.
651- تهذيب ابن عساكر ج 6 ص 23.
652- (( الاخبار الطوال )) ص 261 – طبرى ج 6 ص 228.
653- (( الخوارج و الشيعه )) ص 259.
654- (( مقاتل الطالبيين )) ص 100.
655- طبرى ج 8 ص 273.
656- (( مقاتل الطالبيين )) ص 101.
657- (( المواعظ و الاعتبار بذكر الخطط و الا ثار )) ج 2 ص 439.
658- طبرى ج 8 ص 274.
659- الاغانى ج 15 ص 121.
660- (( البدء و التاريخ )) ج 6 ص 50.
661- (( مقاتل الطالبيين ، )) ص 418.
662- شرح نهج البلاغه فيض الاسلام ص 285. و صبحى الصالح ص 142 كلام 97.
663- طبرى ج 8 ص 265.
664- ثورة زيد بن على ص 138.
665- طبرى ج 8 ص 265.
666- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 383.
667- (( الاخبار الطوال ، )) ص 337 و 344.
668- (( الاخبار الطوال ، )) ص 337 و 344.
669- (( الاخبار الطوال )) ص 335.
670- طبرى ج 8 ص 188.
671- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 383.
672- مختصر كتاب البلدان ، همدانى ص 315.
673- (( الاخبار الطوال )) ص 336.
674- ثورة زيد بن على ص 140.
675- (( كمال الدين و تمام النعمه ، )) قمى ص 218.
676- (( بحارالانوار )) ج 46 ص 191 به نقل از: تفسير عياشى ص 325 – (( البرهان ، )) بحرانى ج 1 ص 478 (( الصافى )) ، فيض ج 1 ص 448 – (( اثبات الهدى ، )) حر عاملى ج 5 ص 436.
677- (( نفس المصدر، )) ج 8 ص 161 – (( بحارالانوار )) ج 46 ص 205.
678- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 349.
679- (( ثواب الاعمال و عقابها )) ص 198 چاپ بغداد سنه 962 – بحار ج 46 ص 182.
680- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 326، چاپ بيروت .
681- (( السيادة العربية و الشيعه و الاسرائيليات )) ص 113.
682- (( مروج الذهب )) ج 3 ص 225.
683- (( مناقب العباس و فضائله )) ص 111.
684- ثورة زيد ص 152.
685- (( المواعظ و الاعتبار بذكر الخطط و الاثار )) ج 2 ص 440.
686- (( المحبر )) ص 484.
687- ثورة زيد ص 152 نقل از كتاب تاريخ مجهول المؤ لف ص 65.
688- اخبار مجموعه ص 52.
689- قرآن كريم سوره حج ، آيه 39.
690- ابراهيم بن على بن عباس .
691- قرآن كريم ، سوره حجرات ، آيه 13.
692- خدمات متقابل اسلام و ايران ص 542 – 545.
693- ثورة زيد بن على (عليه السلام ) ص 152.
694- ثورة زيد ص 153.
695- ثورة زيد، ص 153.
696- شرح نهج البلاغه ج 2 ص 212.
697- مدرك فوق ج 2 ص 205.
698- (( مروج الذهب )) مسعودى ج 3 ص 262.
699- قرآن كريم ، سوره فجر آيه 14.
700- (( الغدير )) ج 3 ص 71.
701- كامل مبرد ج 3 ص 1179 – و اغانى ج 4 ص 94 و 95.
702- (( العقد الفريد )) ج 4 ص 487.
703- (( ارشاد الاديب – )) ياقوت حموى ج 5 ص 341 و 342.
704- (( العقيدة و الشريعة )) ص 27.
705- نفس زكيه لقب محمّد بن عبداللّه بن حسن بن حسن بن على (عليهماالسلام ) است .
706- (( الامامة و السياسة )) ص 175 و 176. ابن قتيبه .
707- طبرى ج 8 ص 211.
708- (( الحسينيون فى التاريخ ، )) ساعدى ص 65.
709- (( ملل و نحل )) شهرستانى ج … ص 117 – مقدمه شرح صحيفه سجاديه (فيض ‍ الاسلام ).
710- طبرى ج 9 ص 204.
711- (( مروج الذهب )) مسعودى ج 3 ص 308، (( مقاتل الطالبيين )) ص 408.
712- طبرى ج 9 ص 232.
713- (( مقاتل الطالبيين )) ص 408.
714- تاريخ ابن اثير ج 5 ص 213.
715- (( مقاتل الطالبيين )) ص 289.
716- پاورقى (( بحارالانوار )) ج 46 ص 159، به نقل از خطيب بغدادى .
717- (( مقاتل الطالبيين )) ص 355.
718- (( مروج الذهب ، )) مسعودى ج 3 ص 308.
719- (( مقاتل الطالبيين )) ص 359 – 408.
720- (( مقاتل الطالبيين )) ص 427.
721- (( مقاتل الطالبيين )) ص 424.
722- (( نهاية الادب ، )) نورى ص 31، خطى است به نقل از ثورة زيد ص 159.
723- (( العبر، )) ابن خلدون ج 4 ص 237.
724- طبرى ج 10 ص 227.
725- (( مروج الذهب )) ج 4 ص 521.
726- (( مقاتل الطالبيين )) ص 523.
727- (( مقاتل الطالبيين )) ص 521 – 524.
728- منطقه بين النهرين (دجله و فرات ) در مسير عراق و تركيه حوالى شمال كشور سوريه (( (المنجد) ))
729- محمّد بن ابراهيم بن اسماعيل بن طباطبا بن ابراهيم بن حسن بن على بن ابى طالب (عليهم السلام ).
730- (( مقاتل الطالبيين )) ص 523.
731- (( مقاتل الطالبيين )) ص 524.
732- (( مقاتل الطالبيين )) ص 524.
733- (( مقاتل الطالبيين )) ص 514 – 518.
734- (( مقاتل الطالبيين )) ص 514 – 518.
735- (( مقاتل الطالبيين )) ص 514 – 518.
736- (( مقاتل الطالبيين )) ص 514 – 518.
737- تاريخ طبرى – ج 10 ص 228.
738- تاريخ طبرى – ج 10 ص 238.
739- قرآن كريم سوره صف ، آيه (5).
740- (( مقاتل الطالبيين ، )) ص 549.
741- (( مقاتل الطالبيين )) ص 549.
742- (( عمدة الطالب )) ص 175.
743- (( العبر )) ابن خلدون ج 4 ص 237.
744- (( انباء الزمن باخبار اليمن – )) يمنى ص 7 و ما بعد آن .
745- (( صبح الاعشى – )) قلقشندى ج 5 ص 56.
746- طبرى ج 10 ص 305.
747- (( ملل و نحل )) ج 1 ص 118.
748- طبرى ج 10 ص 305.
749- يحيى بن عمر بن حسين بن عبداللّه بن اسماعيل بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب (عليه السلام ).
750- طبرى ج 10 ص 305.
751- ابن اثير ج 7 ص 43.
752- طبرى ج 11 ص 88 – 89.
753- (( مقاتل الطالبيين )) ص 664.
754- طبرى ج 11 ص 89.
755- (( مروج الذهب )) ج 4 ص 147 – 148.
756- طبرى ج 11 ص 88 – ابن اثير ج 7 ص 43.
757- طبرى ج 11 ص 88 – ابن اثير ج 7 ص 43.
758- (( مروج الذهب )) ج 4 ص 194 – طبرى ج 11 ص 172.
759- حسن بن زيد بن اسماعيل بن زيد بن حسن بن حسن على بن ابى طالب (عليه السلام ).
760- (( مروج الذهب )) ج 4 ص 153 – ابن اثير ج 7 ص 88.
761- (( مروج الذهب )) ج 4 ص 153.
762- تاريخ ابوالفداء ج 3 ص 74 – ابن اثير ج 7 ص 179.
763- (( نهايه الارب )) نوبرى ج 23 ص 29.
764- (( ملل و نحل )) ج 1 ص 118.
765- (( مروج الذهب )) ج 4 ص 308.
766- طبرى ج 11 ص 208.
767- طبرى ج 11 ض 209.
768- (( مروج الذهب )) ج 4 ص 308.
769- ابن اثير ج 8 ص 36.
770- (( نهاية الارب )) ج 23 ص 43.
771- هيچ ملتى گرمى شمشير را اكراه نداشتند مگر آنكه خوار و زبون شدند.
772- (( تاريخ الامم الاسلاميه (الدولة العباسيه ) )) حكومت آل بويه .
773- ارشاد ص 252.
774- (( مرآة العقول – )) مجلسى ج 1 ص 261.
775- (( تنقيح المقال )) ج 1 ص 469.
776- خزاز قمى در (( كفاية الا ثر. ))
777- (( مجالس المؤ منين )) ج 2 ص 255.
778- (( زيد النار )) فرزند امام هفتم موسى بن جعفر (عليه السلام ) مى باشد، و در سال 199 ه‍ ق قيام كرد و موقعى رهبر آنان ابوالسرايا كشته شد مبارزين و مجاهدين بنى هاشم پراكنده شدند و زيد متوارى شد و بعد عمال ماءمون وى را دستگير كردند و مدتى زندانى بود تا آنكه ماءمون خليفه عباسى ، وى را به توصيه امام هشتم آزاد كرد، او تا آخر خلافت متوكل عباسى زنده بود و در (سر من راءى ) جهان را بدرود گفت . (( سفينة البحار )) ج 1 حرف (ز).
779- قرآن كريم سوره حج آيه 78.
780- (( عيون اخبار الرضا – سفينة البحار )) ج 1 ماده (ز) و (( تنقيح المقال )) ص ‍ 446 حرف (ز) و (( الغدير )) ج 3 ص 71.
781- (( وقايع الايام )) خيابانى شهر صيام ص 66.
782- (( رياض الاحزان )) ص 181، (( وقايع الايام )) خيابانى صيام ص 75 (( قاموس الرجال )) ج 4 ص 262.
783- (( عن عمرو بن خالد قال : قال زيد بن على بن الحسين بن ابى طالب عليهم السلام ، فى كل زمان رجل منا اهل البيت يحتج اللّه به على خلقه و حجة زماننا ابن اخى جعفر بن محمّد لا يضل من تبعه و لا يهتدى من خالفه . بحارالانوار )) ج 46.
(( عن محمّد بن بكير قال : دخلت على زيد بن على و صالح بن بشر فسلمت عليه و هو يريد الخروج الى العراق ، فقلت يابن رسول اللّه حدثنى بشى ء سمعته عن ابيك ، فقال : سمعت ابى عن جده رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ). )) تتمه اين كلمات در بخش كلمات زيد (عليه السلام ) در همين كتاب نقل شده است مراجعه فرمائيد.
784- (( يابن بكير بنا عرف اللّه و بنا عبداللّه و نحن السبيل الى اللّه و منا المصطفى و منا المرتضى و منا مهدى قائم هذه الامة . ))
785- قرآن كريم سوره اعراف آيه 188.
786- اشعار (نحن سادات قريش ) كه در فصل (زيد شاعر و سخن سرا) نقل كرديم .
787- (( كفاية الاثر )) مرحوم خزاز قمى ص 326. (( بحارالانوار )) ج 46 ص 203.
788- (( كفاية الاثر )) خزاز قمى ، (( وقايع الايام )) شهر صيام خيابانى ص 87.
789- ما اشعار زيد را در اين زمينه در فصل زيد شاعر و سخن سرا در همين كتاب نقل كرديم . مؤ لف .
790- (( بحارالانوار )) ج 46 ص 200 چاپ جديد و (( عيون اخبار الرضا )) مرحوم صدوق و (( كفاية الاثر – )) خزاز ص 327 – چاپ ايران .
791- ….(( عبداللّه العلاء قال : قلت لزيد بن على (عليهماالسلام ) ما تقول فيهما؟ قال : العنهما، قلت : قانت صاحب الامر؟ قال : لا و لكنى من العترة . قلت : فالى من تاءمرنا؟ قال : عليك بصاحب الشعر و اشار بيده الى الصادق جعفر بن محمّد (عليهماالسلام ).
نفس المصدر )) ص 328 – (( بحارالانوار )) ج 46 ص 201.
792- (( عن عمار الساباطى ، قال : كان سليمان بن خالد، خرج مع زيد بن على حين خرج ، قال : فقال له رجل و نحن وقوف فى ناحية و زيد واقف فى ناحية ما تقول فى زيد هو خير ام جعفر (عليه السلام )؟
قال سليمان : قلت و اللّه ليوم جعفر خير من زيد ايام الدنيا.
قال : فحرك دابته و اتى الى زيد و قص عليه القصة .
قال : و مضيت نحوه ، فانتهيت الى زيد، و هو يقول : جعفر امّا منافى الحلال و الحرام .
تنقيح المقال )) مامقانى حرف (ز) به نقل از رجال كشى حرف (ز) و (( جامع الرواة )) اردبيلى ج 1 ص 378.
793- مناقب ج 1 ص 223 – (( بحارالانوار )) ج 46 ص 190.

شخصیت و قیام زید بن علی (ع)//سید ابوفاضل رضوی اردکانی

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=