داستان درويش بيدارعلىّ و ميهمان وارد بر او و اينكه عالم تكوين بيدار است، خداوند پيوسته بيدار است
بسم الله الرّحمن الرّحيم علّامه: داستانى عجيب در تبريز در زمان طفوليّت ما صورت گرفت:
درويشى بود در تبريز كه پيوسته با طبرزين حركت مىكرد؛ مرد لاغر اندام گندمگون و چهره جذّابى داشت؛ بنام بيدار علىّ؛ و عيالى داشت و از او يك پسر آورده بود كه اسم او را نيز بيدار علىّ گذارده بود.
اين درويش پيوسته در مجالس و محافل روضه و خطابه حاضر مىشد و دم در رو به مردم مىايستاد و طبرزين خود را بلند نموده و مىگفت: بيدار علىّ باش؛ و من خودم كرارا و مرارا در مجالس او را ديده بودم.
يك شب چون پاسى از شب گذشته بود يكى از دوستان بيدار علىّ به منزل وى براى ديدار او آمد بيدارعلىّ در منزل نبود؛ زن از ميهمان پذيرائى كرد و تا موقع خواب، بيدارعلىّ نيامد.
بنا شد آن ميهمان در آن شب در منزل بماند؛ تا بالاخره بيدارعلىّ خواهد آمد.
در همان اطاقى كه اين ميهمان بود در گوشه اطاق پسر بيدارعلىّ كه او نيز بيدارعلىّ و طفل بود در رختخواب خود خوابيده بود؛ لذا زن طفل را از آنجا برنداشت كه با خود به اطاق ديگر ببرد؛ ميهمان در همان اطاق در فراش خود خوابيد؛ و زن در اطاق ديگر خوابيد؛ و اتّفاقا در را از روى ميهمان قفل كرد؛ اتّفاقا آن شب بيدارعلىّ هم بمنزل نيامد.
ميهمان در نيمه شب از خواب برخاست؛ و خود را بشدّت محصور در بول ديد؛ از جاى خود حركت كرد كه بيايد بيرون و ادرار كند؛ ديد در بسته است؛ هر چه در را از پشت كوفت خبرى نشد؛ و هر چه داد و فرياد كرد خبرى نشد؛ و از طرفى خود را بشدّت محصور مى بيند؛ بيچاره شد.
با خود گفت: اين پسر را در جاى خود مى خوابانم؛ و خودم در رختخواب او مى خوابم و ادرار مى كنم، كه تا چون صبح شود بگويند: اين ادرار طفل بوده است.
آمد و طفل را برداشت و در جاى خودش گذاشت؛ و به مجرّد آنكه طفل را گذاشت طفل تغوّط كرد؛ و رختخواب او را بكلّى آلوده نمود.
ميهمان در رختخواب طفل خوابيد؛ و شب را تا بصبح نياراميد؛ از خجالت آنكه فردا كه شود و رختخواب مرا آلوده ببينند؛ بمن چه خواهند گفت؟ و چه آبروئى براى من باقى خواهد ماند؟ و من با چه زبانى شرح اين عمل خطا و خيانت بار خود را كه منجرّ به خطاى بزرگتر شد بازگو كنم؟
صبح كه زن در اطاق را گشود تا ميهمان براى قضاء حاجت و وضو بيرون آيد؛ ميهمان سر خود را پائين انداخته و يكسره از منزل خارج شد؛ بدون هيچگونه خداحافظى.
و پيوسته در شهر تبريز مواظب بود كه به بيدارعلىّ برخورد نكند؛ و روياروى او واقع نشود. و بنابراين هر وقت در كوچه و بازار از دور بيدارعلىّ را مىديد؛ به گوشه اى مى خزيد؛ و يا در كوچه اى و دكّانى پنهان مى شد؛ تا درويش بيدارعلىّ او را نبيند.
اتّفاقا. روزى در بازار مواجه با بيدارعلىّ شد؛ و همينكه خواست مختفى شود بيدارعلىّ گفت: گدا گدا من حرفى دارم: (گدا باصطلاح تركهاى آذربايجانى به افراد پست و در مقام ذلّت و فرومايگى مى گويند) در آن شب كه در رختخوابت تغوّط كردى، چرا مثل بچه ها تغوّط كردى؟
ميهمان شرمنده گفت: سوگند به خدا كه من تغوّط نكردم؛ و شرح داستان خيانت خود را مفصّلا گفت.
تلميذ: اين حكايت بسيار آموزنده است و شايد مى خواهد بفهماند كه هركس بخواهد گناه خود را بگردن ديگرى بيندازد؛ خداوند او را مبتلا به شرمندگى بيشترى مى كند.
چون همانطوركه آبرو نزد انسان قيمت دارد؛ آبروى ديگران نيز محترم و ذى قيمت است؛ و هيچكس نبايد آبروى انسان ديگرى را فداى آبروى خود كند؛ و الغاء گناه از گردن خود و القاء آن بگردن ديگرى در عالم تكوين و واقع و متن حقيقت عملى مذموم و غلط است؛ گرچه نسبت بطفل بوده باشد.
و انسان بايد هميشه متوجّه باشد كه نظام تكوين بيدار است و عمل خطاى انسان را بدون واكنش و عكس العمل نخواهد گذاشت؛ إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ: حقا خداوند در كمينگاه است.
عمل اين ميهمان يك دروغ فعلى بود؛ و همانطوركه دروغ قولى غلط است دروغ فعلى هم غلط است.
مهر تابان//علامه محمدحسین طهرانی