حکایات متفرقه

خون به ناحق ریخته 

 

در کتاب (خلق الانسان ) از مهلبى  وزیر نقل مى کند که گفت : پیش ‍ از آنکه منصب وزارت به من واگذار شود، از بصره سوار کشتى شدم که به بغداد بروم .

عده اى در کشتى بودند که مرد ظریفى نیز با ایشان بود. آنها با مرد ظریف شوخى و مزاح مى کردند.
روزى او را گرفتند و دست و پایش را به زنجیر بستند و کلید قفل آنرا برداشتند. پس از فراغت از شوخى و بازى که خواستند قفل را باز کنند نتوانستند. کلید هم گم شد. هر کارى کردند فائده نبخشید.
ظریف بیچاره همچنان دست بسته ماند تا آنکه به بغداد رسیدیم . رفقایش ‍ از کشتى پیاده شدند و رفتند بازار آهنگرى آوردند که قفل با باز کند. ولى آهنگر پس از مشاهده گفت :
مى ترسم این شخص دزد باشد! باید داروغه شهر بیاید او را ببیند، تا بتوانم او را باز کنم .
رفتند داروغه را آوردند. عده اى که با داروغه بودند همینکه او را دیدند، یکى از آنها فریاد زد، این مرد برادر مرا در بصره کشته است ، و مدتى است که در جستجوى او هستم .
سپس کاغذى که مشتمل بر دعوى خود بود و مهر عده اى از اعیان بصره پاى آن بود، در آورد و به داروغه نشان داد. دو نقر گواه هم آورد و آنها موضوع را گواهى کردند.
داروغه نیز مرد دست بسته را به وى سپرد تا به قصاص برادرش به قتل رساند.
برادر مقتول نیز او را به قتل رسانید.
داستان های ماج۳ //استاد علی دوانی
Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=