روزى امام صادق علیه السلام دوستان خود را نصیحت مى کرد که حسود خودبین نباشند، آنگاه این قصه را بازگو کرد:
سیاحت و گردش از دستورهاى آیین عیسى علیه السلام بود، لذا عیسى خودش بسیار به گردش مى پرداخت در یکى از گردشها با شخصى همسفر شد، همچنان با هم در صحرا و بیابان مى گشتند، تا به دریا رسیدند، عیسى علیه السلام از روى حقیقت گفت : بنام خدا، و بر روى آب به راه افتاد،
همسفر عیسى علیه السلام از روى حقیقت گفت : بنام خدا، و بر روى آب به راه افتاد، همسفر عیسى علیه السلام از روى آب به راه افتاد، به وسط دریا که رسیدند، همسفر عیسى علیه السلام با خود گفت من با عیسى علیه السلام چه فرق دارم ، او اگر روى آب راه مى رود، من هم راه مى روم ، خودبینى او را به این گفتار واداشت .
هماندم در آب فرو رفت ، آه و ناله اش بلند شد، عیسى دستش را گرفت و پرسید چه گفتى که در آب فرورفتى ؟
گفت : گفتم : من با عیسى علیه السلام چه فرق دارم ، خودبینى مرا گرفت که چنین گفتم .
عیسى علیه السلام گفت : بلند پروازى کردى ، از این رو نزدیک بود غرق شوى ، حال از کرده خود توبه کن و با من بیا، او توبه کرد و با عیسى به راه خود ادامه داد، امام صادق علیه السلام پس از نقل این ماجرا فرمود: بنابراین پرهیزکار باشید و بر یکدیگر حسد نبرید
سرگذشتهای عبرت انگیز//محمد محمدی اشتهاردی