شیخ بزرگوار, حسن بن مثله جمکرانى (ره ), مى گوید: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارک رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابیده بودم .ناگاه نیمه شب جـمعى به در منزل آمدند و مرا از خواب بیدار کرده و گفتند: برخیز و دعوت امام مهدى صاحب الزمان (ع ) را اجابت کن که تو را خواسته اند.
برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذارید پیراهنم را بپوشم .
صدایشان بلند شد: هو ما کان قمیصک , یعنى این پیراهن مال تو نیست .
خـواستم شلوار را بپوشم .
صدایشان آمد که لیس ذلک منک فخذ سراویلک , یعنى این شلوار, شلوار تو نیست .
شلوار خودت را بپوش .
من هم شلوار خودم را پوشیدم .
خواستم به دنبال کلید در خانه بگردم .
صدایى آمد که الباب مفتوح , یعنى در بازاست .
وقتى از منزل خارج شدم , عده اى از بزرگان را دیدم .
سلام کردم .
جواب دادند وخوش آمد گویى کردند.
بعد هم مرا, تا جایى که الان محل مسجد است , رساندند.
وقتى خوب نگاه کردم , دیدم تختى گذاشته شده و فرش نفیسى بر آن پهن است وبالشهاى خوبى روى آن قـرار دارد.
جـوانـى سى ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تکیه کرده است .
پیرمردى در مـحـضـرش نشسته و کتابى در دست دارد و برایش مى خواند,و حدود شصت مرد در آن مکان در اطراف او نماز مى خوانند: بعضى از آنها لباسهاى سفید و بعضى لباس سبز به تن داشتند.
آن پیرمرد حضرت خضر (ع ) بود.
او مرا نشانید.
امام زمان , حضرت بقیه اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است که این زمین را آباد مى کنى و مى کارى و ما آن را خراب مى کنیم و پنج سال است که در آن کشت مى کنى .
امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه اى و مشغول آباد کردنش مى باشى , ولى دیگر اجازه ندارى در این زمین کـشـت کـنى و باید هر استفاده اى که از آن به دست آورده اى برگردانى , تا در این محل مسجدى بـسـازنـد.
و به حسن بن مسلم بگو, این جا زمین شریفى است و حق تعالى آن را برگزیده و بزرگ دانـسـته است , درحالى که تو آن را به زمین خود ملحق کرده اى , به همین علت , خداى تعالى دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدى و اگر کارى که دستور داده ایم , انجام ندهى , حق تعالى تورا در فشار قرار مى دهد, به طورى که متوجه نشوى .
حـسـن بـن مـثـله مى گوید,عرض کردم : سیدى و مولاى , براى این مطالبى که فرمودیدنشانه و دلیلى قرار دهید, چون این مردم حرف بدون دلیل را قبول نخواهند کرد.
حضرت فرمودند: انا سنعلم هناک علامه (ما علامتى قرار خواهیم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).
تـو بـرو و پـیـام مـا را بـرسـان و بـه سید ابوالحسن بگو به همراه تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و اسـتـفاده هاى چند ساله اى را که برده است , از او بگیرد و به دیگران بدهد, تا بناى مسجد را شروع کـنـنـد.
کسرى آن را از رهق که در ناحیه اردهال و ملک مااست , آورده و مسجد را تمام کنند.
ما نـصـف رهق را براى این مسجد وقف کردیم , که هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد کـنـند.
به مردم هم بگو به این مکان رو آورده و آن را گرامى بدارند و در این جا چهار رکعت نماز بـخـوانـنـد, به این صورت که دو رکعت آن را به قصد تحیت مسجد و در هر رکعت یک بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در رکوع و سجود, هفت مرتبه تسبیح بگویند.
دو رکعت دیگر را به نیت نماز امـام صـاحـب الـزمان (ع ) بجا آورند, به این صورت که حمد را بخوانند, وقتى به ایاک نعبد و ایاک نـسـتـعـین رسید, آن را صد بار بگویند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.
رکعت دوم را هم به این تـرتیب عمل کنند و در رکوع و سجود هفت بارتسبیح بگویند.
وقتى نماز تمام شد, تهلیل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبیح حضرت فاطمه زهرا (س ) را بخوانند.
بعد از تسبیح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پیغمبر و آلش (ع ) صلوات بفرستند, فمن صلیها فکانما صلى فى البیت العتیق (هرکس این دورکعت نماز را بخواند, مثل این است که دو رکعت نماز در خانه کعبه خوانده باشد).
حـسـن بـن مـثله جمکرانى مى گوید: من وقتى این جملات را شنیدم , با خود گفتم گویامحل مسجد همان است که حضرت در آن جا تشریف دارند.
بعد به من اشاره فرمودند که برو.
مـقـدارى از راه را کـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر کاشانى گله دار, بزى هست که باید آن را بخرى .
اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه باید از پول خود بـدهـى .
فـردا شـب آن بـز را بـه این محل بیاور و ذبح کن .
آنگاه روز هیجدهم ماه مبارک رمضان گوشتش را به بیماران و کسانى که مرض سختى دارند بده , زیرا خداى تعالى همه را شفا مى دهد.
آن بز ابلق (سفید و سیاه )است و موهاى زیادى دارد.
هفت علامت در او هست : سه علامت در یک طرف وچهارتا طرف دیگر.
بـعـد از این فرمایشات , براه افتادم که بروم , اما باز مرا خواستند و فرمودند: ما تا هفتاد یاهفت روز ایـنـجاییم (اگر بگوییم هفت روز, دلیل است بر شب قدر, که بیست و سوم رمضان مى باشد.
اگر بگوییم هفتاد روز, شب بیست و پنجم ذیقعده الحرام و روزبزرگى است ).
حـسن بن مثله مى گوید: به خانه برگشتم و همه شب را در فکر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم .
بـعـد از نـماز, سراغ على بن المنذر آمدم و اتفاقات را برایش گفتم .
با هم تاجایى که شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتیم .
در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانى و علامتى که امام (ع ) این مطالب را به من فرموده اند, این زنجیرها و میخهایى است که دراین جا هست .
سـپس به طرف منزل سید ابوالحسن الرضا رفتیم .
وقتى به در منزلش رسیدیم ,خدمتگذاران او را دیدیم .
آنها به من گفتند: سید ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست .
آیا اهل جمکرانى ؟ گـفـتـم : بـلـى .
همان وقت نزد سید ابوالحسن رفتم و سلام کردم .
ایشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامى داشت و پیش از آن که چیزى بگویم , گفت : اى حسن بن مثله من خواب بـودم .
در عالم رؤیا شخصى به من گفت : کسى به نام حسن بن مثله از جمکران نزد تو مى آید.
هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصدیق کن و بر قولش اعتماد کن ,چون سخن او سخن ما است و نباید گفته اش را رد کنى .
از خواب بیدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام .
در ایـن جـا حـسـن بن مثله وقایع را مشروحا به او گفت .
سید همان وقت فرمود که اسبهارا زین کـنـند بعد سوار شدند.
وقتى نزدیک ده رسیدند, جعفر چوپان را دیدند که گله رادر کنار مسیر, مى برد.
حـسن بن مثله میان گله رفت و آن بزى که حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله دید, که به طـرف او مى آید! او هم آن بز را گرفت و خواست قیمتش را به جعفر بدهد.
جعفر سوگند یاد کرد کـه مـن ایـن بـز را هـرگز ندیده ام و در گله من نبوده است , جز آن که امروز مى بینم و هر طور خواسته ام آن را بگیرم , برایم ممکن نمى شد, تا الان که پیش شما آمد.
بـز را هـمان طورى که حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وکشتند.
بعد هم در حضور سید ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر کردند.
استفاده هاى زمین را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه کردند.
سپس مسجد جمکران را ساخته و با چوب پوشاندند.
سـیـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجیر و میخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت .
همه بیماران و دردمندان به منزلش مى رفتند و خود را به آن زنجیرها مى مالیدند و خداى تعالى آنان را به سرعت شفا مى داد و خوب مى شدند.
ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حیدر مى گوید: از چند نفر شنیدم که سید ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـویـان , در شـهـر قـم مدفون است .
بعد از او یکى از فرزندانش مریض شد.
خواستند از همان زنجیرها براى شفایش بهره بگیرند.
در صندوق را باز کردند, اماچیزى نیافتند .
برکات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان