|  محمدصادق متخلص به امیری ملقب به ادیب الممالک فرزند حاجی میرزا حسین نوه میرزا معصوم محیط برادر میرزا ابوالقاسم قائم مقام وزیر مشهور محمدشاه است . وی در ۱۴ محرم (۱۲۷۷ ه . ق).متولد شده علوم ادبی زمان را نزد اساتید فن فراگرفت. در شاعری بر اکثر سخنوران عصر خویش پیشی جست.نخست پروانه تخلص داشت و چون ملقب به امیرالشعراء گردید تخلص خود را امیری نهاد. شرح حال او در کتابهای پرفسور برون و در مقدمه دیوانش که بسعی و اهتمام وحید دستگردی در ۱۳۱۲ انتشار یافت مشروحاً ضبط شده است . این استاد در فنون سخنوری مقتدر و در روانی طبع، قوت حافظه ، تسلط بر تواریخ عرب و عجم و احاطه بر لغات و مضامین فارسی و عربی مسلم زمان خود بوده است . دیوان بیست و دوهزاربیتی او مجموعه ایست .تاریخی راجع به اوضاع دوره مشروطیت و احوال ادارات آن زمان و مطالب گوناگون در باب اشخاص و حوادث آن عهد که قرائت آن از هر جهت خاصه از نظر شرح حال او که بقلم استادانه خود اونگارش یافته است .درخور توجه و شایسته نگاهداری است. منتخبی نیز از دیوان او بسعی آقای محمدخان بهادر فراهم آمده و بضمیمه مجله ارمغان انتشار یافته است .ادیب الممالک در (۱۳۱۶ ه . ق. )روزنامه ادب را در تبریز و در (۱۳۲۰ ه ق)در مشهد انتشار داد و ضمیمه فارسی جریده ارشاد بادکوبه نیز بخامه او نشر میشد بعلاوه سردبیری روزنامه مجلس را در طهران بر عهده گرفته و خدماتی از این راه بملک و ملت کرده است. خدمات اداری او در وزارت عدلیه بود و در (۱۳۳۵ه .ق) که ماموریت عدلیه یزد بدو محول شده بود مبتلا بسکته ناقص گشته و سال بعد رخ در نقاب خاک کشید.مدفنش در حضرت عبدالعظیم است . این قصیده را در روز ششم صفر ۱۳۰۸ه . ق. که جشن میلاد شهریاری بود در عمارت باغ شمال قبل از انعقاد سلام گوشزد ولیعهد کرد و بس پسند افتاد: خجسته بادا بر آفتاب کشور جود//صباح فرخ میلاد بهترین مولود در این همایون جشن و در این مبارک عید//نشاط باید بر رغم دشمنان حسود خجسته اکنون کز دهر یافتم مقصد//بویژه اینک کز چرخ یافتم مقصو چکاوه خواند تکبیر وفاخته تسبیح //صنوبران بقیامند و نوگلان بقعود سهی قدان بتشهد پریوشان بسلام //قنینه ها برکوعند و جامها بسجود چمن نمونه ٔ جنات تحتها الانهار//در او فروخت گل سرخ نارذات وقود سرود زردشت اندر سرود بلبل مست //چنانکه مؤذن نعت پیمبر محمود سمن بدست درآورده یاره ٔ سیمین //ز ژاله کرده مرصع بلؤلؤ منضود همی تو گوئی در پای و دست لعبتکان //ز زر و گوهر و لؤلؤ خلاخل است و عقود ز نای زرین گوئی وز آتشین مجمر//هزار سازد عود و شکوفه سوزد عود شقیق نعمان از داغ لاله چون ستیان //رود در آتش سوزان همی بکیش هنود بساط بستان چون خیمه ٔ بلندرواق //زمردینش سقف و ز خیزرانش عمود سحاب گریان اندر فراز طارم خاک //هوای مهر و مه اندر مقام نقض عهود؟ یکی چو ناقه ٔ صالح برای بچه بدرد//یکی چو زاده ٔ سالف میان قوم ثمود بسان داود آن آبگیر سازد درع //ولی نوازد مزمار مرغ چون داود دوزلف سنبل آویخته بسان زره //و یا چو گیسوی مشکین بگرد دامن خود بجز کنار چمن هر کجا روی باشد//مقام تو چو مقام مسیح بین یهود ز ابر ایلول اندر بریخت دُرّ و گهر//ز تاک مفتول آویخت زمردین عنقود بمولد شه گوئی ملک مظفر ریخت //بجیب اهل هنر کیسه های پر ز نقود بسال شصت ودوم از تولد شه راد//ولی عهد بهنجار و عادت معهود یکی بساط ملوکانه بر فراخور قدر//بفال نیک بیاراست در جهان وجود تَلَذﱡ الاعین فیها و تشتهی الانفس //فرشتگان همه برپا هریمنان مطرو پی چراغان افروخت آتشی که فکند//شراره در دل تاریک مردم اخدود زمین بلرزید از توپ های آتش بار//چو از وزیدن صرصر حصون امت هود چنینه روزی فرخنده ذات اقدس شاه //ز عالم غیب آمد عیان بملک شهود بزرگ ناصردین شَه که ظل دولت وی //همیشه باد ابر فرق مهر و مه ممدود شهی که پوشد بر بندگان ز امن قبای //شهی که گیرد از دشمنان ز خشم جلود شده ز رایت وی کشور هنر مفتوح //شده ز صارم وی رخنه ٔ ستم مسدود بروز بزمش تاج و بوقت رزم فرس //سنانْش در صف هیجا بنانْش در گه جود یکی چو سعد همام و یکی چو سعد بهام //یکی چو سعدالذابح یکی چو سعد سعود نموده کشور اسلام را چو دار سلام // ز بسط او شده دارالخلافه دار خلود خجسته بادا عیدی چنین مبارک و نغز//بروزگار ولیعهد خسرو مسعود ملک مظفر دین آسمان عدل و ظفر//سپهر حکمت و دانش جهان همت و جود ز نار خشمش کهسار جسته حالت ذوب //ز آب تیغش دریا گرفته رنگ جمود رخ بدیعش در دهر قبله ٔ طاعت //در سرایش بر خلق کعبه ٔ مقصود بداد و بخشش شد جانشین نوشروان //بفضل و دانش شد یادگار بن مسعود بکار ملک کند راست قامتی که بود//همیشه خم بمناجات و طاعت معبود ایا بتابش ذات تو در فلک مشهور//ایا ببخشش دست تو در زمین مشهود بفرخ فرخیت مرغ آفتاب بیوض //برای همچومهت حامله شب است ولود بپای توسن رهوار تو سمند خیال //همی بماند چون تشنه در میان نفود ز هیبتت جگر سنگ خاره نرم شود//چنانکه آهن شد نرم در کف داود تو میتوانی غلطاند مهر را ز فلک //چنانکه فرهاد از کوه بیستون جلمود چو در کف تو کند کار خامه تیر دبیر//همی بتازد بر مشتری ز قوس صعود چنانکه دانی بنواخت خلق گیتی را//نه فاریابی تاند چنین نوازد عود شها کمینه غلام تو اندرین سامان //از آن زمان که بنیروی بخت کرده ورود ز فر مدح تو و همت امیر اجل //رسیده جان نزارم بمنتهای قصود خدایگان فرشته فر و هریمن کش //که با لئیم خصیم است و با کریم ودود بفضل منت دارد که فاضلان جهان //شوند زی در وی از دیار دور وفود چگونه منت الحق عظیم و بی پایان //چگونه منت حقا بزرگ و نامحدود یکی منم که برآورده چون گهر از سنگ //هم از مقام خمولم هم از سرای خمود گذشت آنکه شنیدی که مردمان قدیم //فروختندی یوسف بدرهم معدود سخن که یوسف مصر من است بازخرد//جهان و هرچه در او را برغم انف حسود همیشه تا بفرازند گردن و نازند//بتان خلخ و کشمیر از خدود و قدود چنان عقود و خلاخل بدست و پای بتان //بدست و گردن خصمت سلاسل است و قیود بر آن قوافی بستم من این قصیده که گفت //ابوالفوارس مدح مغیث دین محمود هزار و پانصد دینار دادش از زر سرخ //ابا دویست شتر بارشان متاع و نقود.در انتقاد از اوضاع عدلیه در سال ۱۳۲۹ هَ . ق . گوید:
 روزی ز جور خصم ستمگر ظلامه ای //بردم بنزد قاضی صلحیه ٔ بلد
 دیدم سرای تیره و تنگی بسان گور//تختی شکسته در بن آن هشته چون لحد میزی پلید و صندلئی کهنه پای آن //بر صندلی نشسته سیاهی درازقد سوراخ رخ ز آبله و چانه از جذام //خسته سرش ز نزله و چشمانش از رمد از سبلتش بریخته چون گرگ پیر پشم //وز گردنش برآمده چون سنگپا غدد تقویم پیش روی و نظر بر خط بروج //همچون منجمی که کند اختران رصد بر روی میز دفترکی خطکشیده بود//چون لاشه ای برآمده ستخوانش از جسد پهلوی آن دواتی و در جنب آن دوات //پاکت سه چار دانه و استامپ یک عدد سوی دگر ز خانه حصیری و چند طفل //زالی خمیده قد ز نفاثات فی العقد طفلی بگاهواره کنیفی بزیر آن //بندی ز گاهواره فروبسته بر وتد دیگی و کمچه ای و سبوئی و متردی //آلوده در ازل شده ناشسته تا ابد قاضی بصندلی چو بپشم شتر قراد//در خدمتش پلیسکی استاده چون قرد کردم سلام و گفت علیکم ز روی کبر//زیرا که بود ممتلی از نخوت و حسد دادم عریضه را و سپردم بهای تمر//گفتا بیا بمحکمه اندر صباح غد هر دم که شَدِّ رحل نمودم بحضرتش //گفتم که یا الهی هَیِّی ْٔ لنا رشدیک روز گفت کز پی خصمت ز محکمه //احضارنامه رفته و هستیم درصدد
 سبز و سفید و سرخ فرستاده ایم باز//دیگر نمانده مهرب و مَلجا و ملتحد فردا اگر نیاید حکم غیابیت //خواهیم داد و نیست دگر جای منع و صد روز دگر بمحکمه رفتم بقصد آن //کز خصم داد خواهم و از فضل حق مدد قاضی بکبر گفت که خصم تو حاضرست //دعوی بیار و حجت و برهان و مستند گفتم ببین قباله ٔ این ملک را که من //هم مالکم به حجت و هم صاحبم به ید گفتا که چیست مدرک و اصل این قباله را//بنمای بی لجاجت وتکرار و نقض و شد گفتم که این علاقه بسادات هاشمی //نسلاً بنسل ارث مضر باشد و معد این است مهربوذر و سلمان و صعصعه //هم اصبغ نباته ، سلیمان بن صرد گفتا بهل حدیث خرافات و حجتی //آور که مدعی نتواند بحیله رد اینان که نام بردی از ایشان نبوده اند//هرگز بنزد ما نه مصدق نه معتمد قانونی است محکمه ، برهانی است قول //گفتار منطقی کن و بیرون مرو ز حد گفتم بحکم شاه ولایت علی نگر//کو شد خلیفه بر نبی و مر مراست جد گفتا علی بحکم غیابی علی الاصول //محکوم شد بکشتن عمروبن عبدود گفتم ز قول احمد مرسل بخوان حدیث //کز راویان رسیده به اهلش یداً بید گفتا چه اعتماد بر آنکس که بسته حبل //بر گردن ضعیفه ٔ بیچاره از مسد گفتم بنص قرآن بنگر که جبرئیل //آورد بهر احمدش از درگه احد گفتا به پرسنل نبود نام جبرئیل //قرآن نخورده تمر و نخواهد شدن سند این حرفهای کهنه پرستان فکن بدور//نو شد اساس ، صحبت نو باید ای ولد چون نه گوا نه حجت مسموع باشدت //مانحن فیه را بعدو ساز مسترد چون این سخن سرود یقین شد مرا که او//لامذهبی پلید و بلیدیست نابلد گرگی است رفته در گله اندر لباس میش //بر ظالمان چو گربه ، بمظلوم چون اسد نه معتنی بقاعده ٔ دین و رسم داد//نه معتقد بداور بخشنده ٔ صمد از اخذ و بند ورشوه و کلاشی و طمع//بر سینه ٔ کسی ننهاده ست دست رد نه سوی حق گشوده ز راه امیدچشم //نه در نماز سوده بخاک از نیاز خد چشمش بسان ابر دمادم به رعد و برق //آزش بسان بحر پیاپی به جزرو مد قولش بدستگاه پلیس است متبع//حکمش به پیشگاه رئیس است مطرد دیدم بهیچ چاره و تدبیر و مکر و فن //نتوان طریق حیله ٔ او را نمود سد کردم رها به خصم زر و مال و خان و مان //پژمرده همچو گل شدم افسرده چون جمد از صلحیه گرفته شدم راست تا تمیز//دیدم تمام متفق القول و متحد حکمی که شد ز صلحیه صادر بر تمیز//قولی ست لایخالف و امری ست لایرد المؤمنون اخوه بر این قوم صادق است //کایمانشان بقلب چو بر آب جو زبد بادا ز کردگار بر این قاضیان دون //دشنام بی نهایت و نفرین لایعد طاق و رواق عدلیه را برکند ستون //آنکو فراشت سقف سما را بلاعمد. (لراقمها فی لیلهالاحد ۲۲ شهر ذی الحجه الحرام ۱۳۲۰ هَ . ق . و تحول الشمس فی هذه اللیله الی برج الحمل بعد ان مضت من غروب الشمس بافق خراسان ۴ ساعت و۵۳ دقیقه ).مهر در بیت الشرف شد ما بزندان اندریم //ماه طالع گشت و ما با نحس کیوان اندریم
 غرقه ٔ دریای اشکیم از غمش سر تا قدم //لیک از هجران او در نار سوزان اندریم ای تن آسان مانده در ساحل به استخلاص ما//همتی بگمار کاندر موج طوفان اندریم پرتوی ای مهر رحمت لطفی ای باد بهار//زآنکه ما در دست سرمای زمستان اندریم ای ز وصل دوستان آسوده در دارالسرور//یاد کن از ما که در این بیت الاحزان اندریم روزگاری شد که با جمعی پریشان روزگار//بسته در زنجیر آن زلف پریشان اندریم چون سکندر تشنه ٔ آب حیاتیم از لبش //زین سبب دیریست در ظلمات هجران اندریم گرچه مینالیم چون بلبل ز هجرانش مدام //لیک از یاد رخش در باغ و بستان اندریم نامسلمانست چشمش ای مسلمانان فغان //کاین زمان در دست ترکی نامسلمان اندریم دیو در خلوتگه ما ره ندارد کاشکار//با پری رویان غیبی در شبستان اندریم سرکشی کردیم از فرمان عقل اما بطوع //شهریار عشق را گردن بفرمان اندریم از امیری خواستم اسرار پیرعشق را//گفت ما با کودکان در یک دبستان اندریم . این قطعه به دبیرالملک نوشت که بذکاءالملک وزیر عدلیه برساند بتاریخ ۱۳صفر ۱۳۳۰هَ . ق . خدایگانا میرا ز حال خود قدری//بحضرت تو سرایم که جای کتمان نیست همه پزشکان از من کناره میجویند//مگر که درد مرا ای حکیم درمان نیست همه دلیران پیش قضا سپر فکنند//بغیر من که چو من پهلوان میدان نیست  دلم چنان پریان خسته اند از غم خویش//که در جهانم هیچ اعتنا بدیوان نیست  برای نان نروم زیر بار منّت خلق//که آب و نانم جز با خدای منان نیست  ولی ز خجلت یاران خویش در ستهم//که خانه بهر من امروز کم ز زندان نیست  روا نباشد ای خواجه سنگ خائیدن//بویژه بهر کسی کش بکام دندان نیست  قسم بجان تو کز جان دلم بتنگ آمد//اگرچه این تن فرسوده زنده با جان نیست  من آن بهشت کمالم که سرو باغم را//طمع بباد بهاران و ابر نیسان نیست  هوی و شهوت و آز است زیر فرمانم//چرا که عقلم فرمان پذیرشیطان نیست  چهار طبع مخالف موافقند مرا//کدام گله که در زیر حکم چوپان نیست  وزیر عدلیه از من بغفلت است آری//سرشت انسان هرگز تهی ز نسیان نیست  اگر بزلف بتانش نظر بدی دیدی//چو روز من سر زلف بتی پریشان نیست  و دانی آنکه بغیر از تعاون و شفقت//یکی عبادت در معبد سلیمان نیست  جهانیان همه آلات کار یکدگرند//جز این در آیه ٔ توریه و صحف و فرقان نیست  اگر مسلمان بیند ز نوع خویش یکی//زبون و دست نگیرد ورا مسلمان نیست  کرامت و شفقت گر نباشد انسان را//اگرچه زیبا دارد شمایل ، انسان نیست  ز من بگوی مر او را که همتی فرمای//کنون ، که کار جهان جاودانه یکسان نیست  من از قضای فلک جاودان ادیبستم//ولی بجان تو سلطان همیشه سلطان نیست  همی نه تنها سلطان همیشه نیست بتخت//که آسیای فلک هم هماره گردان نیست  بفضل و احسان دیوان شدندخادم جم//که هیچ بند گرانتر ز فضل و احسان نیست  گر تو وارث آن خاتم سلیمانی//چه شد که دیو دل منت زیر فرمان نیست بزن لگامش و رامش کن ای حکیم بزرگ//که کشتنی است ، ترا گر سزای قربان نیست  مرا بمنت کیوان و تیر درمفکن//که کلک و طبعم کمتر ز تیر و کیوان نیست  روت کیوان از باد من فسرده چنانک//که هیچ گونه ورا موی در زنخدان نیست  دلم بدام خود افکن چو گوی در چوگان///که امتحانی بهتر ز گوی و چوگان نیست  مهل طرازم عنوان بدان کس از غم خود//که در دفاتر خلقش طراز و عنوان نیست  بدست خویش مرا وارهان ز غم مگذار//بدیگری که بهرکس ارادت آسان نیست  ترا طریق تعاون نبایدم آموخت//که هیچ نکته ٔپوشیده بر تو پنهان نیست .رجوع به دیوان ادیب الممالک چ تهران وادبیات معاصر تألیف رشید یاسمی شود.
 لغت نامه دهخدا |