گذرى بر زندگى امام هشتم حضرت رضا (ع )به قلم علامه حلی(کتاب المستجاد من کتاب الارشاد )

ویژگیهاى زندگى امام رضا (ع )

بعد از امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) مقام امامت به پسرش حضرت ابوالحسن على بن موسى الرّضا (علیه السلام ) رسید، چرا که او در فضایل سرآمد همه برادران و افراد خانواده اش بود و در علم و پرهیزکارى بر دیگران برترى داشت و همه شیعه و سنّى بر برترى او اتفاق نظر دارند و همگان آن حضرت را به تفوّق بر دیگران در جهت علم و فضایل معنوى مى شناسند.

به علاوه پدر بزرگوارش امام کاظم (علیه السلام ) بر امامت او بعد از خودش تصریح فرموده و اشاراتى نموده که درباره هیچیک از برادران و افراد خانواده او، چنین تصریح و اشاراتى ننموده است .
حضرت رضا (علیه السلام ) به سال ۱۴۸ هجرى (یازدهم ذیقعده یا …) در مدینه چشم به این جهان گشود، و در طوس خراسان در ماه صفر (۱۶۱) سال ۲۰۳ هجرى در سنّ ۵۵ سالگى از دنیا رفت . (۱۶۲)
مادر آن حضرت ((اُمّ الْبَنین )) نام داشت که اُمّ ولد بود. مدّت امامت او و مدّت سرپرستى او از اُمّت ، بعد از پدرش ، بیست سال بود.

چند نمونه از دلایل امامت حضرت رضا (ع )

۱ – تصریح و اشارات امام کاظم (علیه السلام ) بر امامت حضرت رضا (علیه السلام )؛ این مطلب را جمع کثیرى نقل کرده اند از جمله از اصحاب نزدیک و مورد اطمینان و صاحبان علم و تقوا و فقهاى شیعیان (امام کاظم (علیه السلام ) ) که به نقل آن پرداخته اند، عبارتند از:
داوود بن کثیر رِقّى ، محمّد بن اسحاق بن عمّار، علىّ بن یقطین ، نعیم قابوسى و افراد دیگر که ذکر آنان به طول مى انجامد.
((داوود رِقّى )) مى گوید: به اباابراهیم (امام کاظم (علیه السلام ) ) عرض کردم : فدایت شوم ! سنّ و سالم زیاد شده و پیر شده ام ، دستم را بگیر و از آتش دوزخ مرا نجات بده ، بعد از تو صاحب اختیار ما (یعنى امام ما) کیست ؟
آن حضرت اشاره به پسرش امام رضا (علیه السلام ) کرد و فرمود:((هذا صاحِبُکُمْ مِنْ بَعْدِى ؛ امام شما بعد از من این پسرم مى باشد)).
۲ – ((محمّد بن اسحاق )) مى گوید: به ابوالحسن اوّل (امام کاظم (علیه السلام ) ) عرض ‍ کردم : آیا مرا به کسى که دینم را از او بگیرم ، راهنمایى نمى کنى ؟
در پاسخ فرمود:((آن راهنما) این پسرم على (علیه السلام ) است )) روزى پدرم (امام صادق (علیه السلام ) ) دستم را گرفت و کنار قبر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) برد و به من فرمود:((پسر جان ! خداوند متعال (در قرآن ) مى فرماید:(… اِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِیفَه …)؛ من در روى زمین جانشین و حاکمى قرار خواهم داد (۱۶۳) ، خداوند وقتى سخنى مى گوید و وعده اى مى دهد، به آن وفا مى کند)). (۱۶۴)
۳ – ((نعیم بن صحاف )) مى گوید: من و هشام بن حَکَم و علىّ بن یقطین در بغداد بودیم ، على بن یقطین گفت : در حضور عبد صالح (امام کاظم (علیه السلام ) ) بودم ، به من فرمود:((اى على بن یقطین ! این على ، سرور فرزندان من است ، بدان که من کُنیه خودم (یعنى ابوالحسن ) را به او عطا کردم )).
و در روایت دیگر آمده است که : هشام بن حَکَم (پس از شنیدن این سخن از على بن یقطین ) دستش را بر پیشانى خود زد و گفت : راستى چه گفتى ؟ (او چه فرمود؟!). على بن یقطین در پاسخ گفت :((سوگند به خدا! آنچه گفتم امام کاظم (علیه السلام ) فرمود)).
آنگاه هشام گفت :((سوگند به خدا! امر امامت بعد از او (امام هفتم ) همان است (که به حضرت رضا (علیه السلام ) واگذار شده است )).
۴ – ((نعیم قابوسى )) مى گوید: امام کاظم (علیه السلام ) فرمود:((پسرم على ، بزرگترین فرزند و برگزیده ترین فرزندانم و محبوبترین آنان در نزدم مى باشد و او به جفر (۱۶۵) مى نگرد و هیچ کس جز پیامبر یا وصىّ پیامبر به جفر نمى نگرد)).

نمونه اى از فضایل امام رضا (ع )

((غفارى )) مى گوید: مردى از دودمان ((ابورافع )) آزاد کرده رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) که نام او را ((فلان )) مى گفتند، مبلغى پول از من طلب داشت و آن را از من مى خواست و اصرار مى کرد که طلبش را بپردازم (ولى من پول نداشتم تا قرضم را ادا کنم ) (۱۶۶) نماز صبح را در مسجد رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در مدینه خواندم ، سپس حرکت کردم که به حضور حضرت رضا (علیه السلام ) که در آن وقت در ((عُرَیض )) (یک فرسخى مدینه ) تشریف داشت ، بروم ، همینکه نزدیک درِ خانه آن حضرت رسیدم دیدم او سوار بر الاغى است و پیراهن و ردایى پوشیده است (و مى خواهد به جایى برود) تا او را دیدم ، شرمگین شدم (که حاجتم را بگویم ).
وقتى آن حضرت به من رسید، ایستاد و به من نگاه کرد و من بر او سلام کردم با توجّه به اینکه ماه رمضان بود (و من روزه بودم ) به حضرت (علیه السلام ) عرض کردم : دوست شما ((فلان )) مبلغى از من طلب دارد به خدا مرا رسوا کرده (و من مالى ندارم که طلب او را بپردازم ).

غفارى مى گوید: من پیش خود فکر مى کردم که امام رضا (علیه السلام ) به ((فلان )) دستور دهد که (فعلاً) طلب خود را از من مطالبه نکند، با توجّه به اینکه به امام (علیه السلام ) نگفتم که او چقدر از من طلبکار است و از چیز دیگر نیز نامى نبردم .

امام رضا (علیه السلام ) (که عازم جایى بود) به من فرمود بنشین (و در خانه باش ) تا بازگردم . من در آنجا ماندم تا مغرب شد و نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم ، سینه ام تنگ شد مى خواستم به خانه ام بازگردم ، ناگهان دیدم امام رضا (علیه السلام ) آمد و عدّه اى از مردم در اطرافش بودند و درخواست کمک از آن بزرگوار مى کردند و آن حضرت به آنان کمک مى کرد، سپس وارد خانه شد، پس از اندکى از خانه بیرون آمد و مرا طلبید، برخاستم و با آن حضرت وارد خانه شدیم ، او نشست و من نیز در کنارش نشستم و من از ((ابن مسیّب )) (رئیس مدینه ) سخن به میان آوردم و بسیار مى شد که من درباره ابن مسیّب نزد آن حضرت سخن مى گفتم ، وقتى که سخنم تمام شد، فرمود:((به گمانم هنوز افطار نکرده اى ؟)).

عرض کردم : آرى افطار نکرده ام . غذایى طلبید و جلو من گذارد و به غلامش دستور داد که با هم آن غذا را بخوریم ، من و آن غلام از آن غذا خوردیم ، وقتى که دست از غذا کشیدیم ، فرمود:((تشک را بلند کن و آنچه در زیر آن است براى خود بردار)).

تشک را بلند کردم و دینارهایى دیدم ، آنها را برداشتم و در آستین خود گذاردم (یعنى در جیب آستینم نهادم ) سپس امام رضا (علیه السلام ) به چهار نفر از غلامان خود دستور داد که همراه من باشند تا مرا به خانه ام برسانند.

به امام رضا (علیه السلام ) عرض کردم : فدایت گردم ! قراولان ((ابن مسیب )) (امیر مدینه ) در راه هستند و من دوست ندارم آنان مرا با غلامان شما بنگرند.
فرمود:((راست گفتى ، خدا تو را به راه راست هدایت کند))، به غلامان فرمود:((همراه من بیایند و هرکجا که من خواستم ، برگردند)) غلامان همراه من آمدند، وقتى که نزدیک خانه ام رسیدم و اطمینان یافتم ، آنان را برگرداندم ، سپس به خانه ام رفتم (شب بود) چراغ خواستم ، چراغ آوردند به دینارها نگاه کردم ، دیدم ۴۸ دینار است و آن مرد طلبکار، ۲۸ دینار از من طلب داشت ودر میان آن دینارها، یک دینار بود که مى درخشید، آن را نزدیک نور چراغ بردم دیدم روى آن با خط روشن نوشته است :((آن مرد، ۲۸ دینار از تو طلب دارد، بقیه دینارها مال خودت باشد)).

سوگند به خدا! خودم نمى دانستم (و فراموش کرده بودم ) که او چقدر از من طلب دارد. روایات در این راستا بسیار است که شرح و نقل آنها در این کتاب که بنایش بر اختصار است به طول مى انجامد. (۱۶۷)

ماجراى شهادت حضرت رضا (ع )

وقتى که حضرت رضا (علیه السلام ) به سال دویست هجرى ، به دعوت ماءمون ناگزیر از مدینه به خراسان آمد، حدود سه سال آخر عمرش را در دستگاه ماءمون (هفتمین خلیفه عبّاسى گذراند).
حضرت رضا (علیه السلام ) در خلوت ، ماءمون را بسیار موعظه و نصیحت مى کرد و او را از عذاب خدا مى ترساند و ارتکاب خلاف را از او زشت مى شمرد و ماءمون در ظاهر، گفتار امام رضا (علیه السلام ) را مى پذیرفت ولى در باطن آن را نمى پسندید و برایش ‍ سنگین و دشوار بود.
روزى حضرت رضا (علیه السلام ) نزد ماءمون آمد و دید او وضو مى گیرد ولى غلامش ‍ آب به دست او مى ریزد و او را در وضو گرفتن کمک مى کند.
امام رضا (علیه السلام ) به او فرمود:((در پرستش خدا کسى را شریک قرار مده )).
ماءمون آن غلام را رد کرد و خودش آب ریخت و وضو گرفت ، ولى این سخن حضرت رضا (علیه السلام ) موجب شد که خشم و کینه ماءمون به آن حضرت زیاد شود (چرا که ماءمون یک عنصر متکبّر و خودخواه بود و اینگونه گفتار به دماغش برمى خورد) این از یک سو و از سوى دیگر، هرگاه ماءمون در حضور حضرت رضا (علیه السلام ) از فضل بن سهل و حسن بن سهل (۱۶۸) سخن به میان مى آورد، امام رضا (علیه السلام ) بدیهاى آن دو را به ماءمون گوشزد مى کرد و ماءمون را از گوش دادن به پیشنهادهاى فضل و حسن ، نهى مى نمود.

فضل بن سهل و حسن بن سهل ، موضعگیرى حضرت رضا (علیه السلام ) را فهمیدند، از آن پس مکرّر به گوش ماءمون مى خواندند و او را بر ضدّ امام رضا (علیه السلام ) مى شوراندند، مثلاً توجّه همگانى مردم را به امام رضا (علیه السلام ) به عنوان یک خطر جدّى براى براندازى حکومت ماءمون قلمداد مى کردند و ماءمون (خودخواه ) را وامى داشتند که از حضرت رضا (علیه السلام ) فاصله بگیرد و کار به جایى رسید که آن دو (سالوس خائن ) راءى ماءمون را نسبت به حضرت رضا (علیه السلام ) دگرگون ساختند و او را آنچنان کردند که تصمیم به کشتن حضرت رضا (علیه السلام ) گرفت .

تا روزى امام رضا (علیه السلام ) با ماءمون غذایى خوردند، امام رضا (علیه السلام ) از آن غذا بیمار شد و ماءمون نیز خود را به بیمارى زد.
جریان شهادت حضرت رضا (علیه السلام ) از زبان عبداللّه بن بشیر
((عبداللّه بن بشیر)) (یکى از غلامان ماءمون ) مى گوید: ماءمون به من دستور داد که ناخنهاى خود را بلند کنم و این کار را براى خودم عادى نمایم و آن را به هیچ کس نگویم من این کار را انجام دادم سپس ماءمون مرا طلبید، چیزى شبیه تمرهندى به من داد و به من گفت : این را با دستهایت خمیر کن و به همه دستت بمال و من چنین کردم و سپس ماءمون مرا ترک کرد و به عیادت حضرت رضا (علیه السلام ) رفت ، پرسید حالت چطور است ؟
امام رضا (علیه السلام ) فرمود:((امید سلامتى دارم )).
ماءمون گفت : من هم بحمداللّه امروز حالم خوب شده است ، آیا هیچیک از پرستاران و خدمتکاران امروز نزد شما آمده اند؟
امام رضا (علیه السلام ) فرمود:((نه ، نیامده اند)). ماءمون خشمگین شد و بر سر غلامان فریاد زد (که چرا به خدمتگزارى از آن حضرت نپرداخته اید).

عبداللّه بن بشیر در ادامه سخن مى گوید: سپس ماءمون به من دستور داد و گفت : براى ما انار بیاور، چند انار آوردم ، گفت هم اکنون با دست خود (که به زهر تمر هندى آلوده بود) آب این انارها را با فشار دست بگیر، من چنین کردم ، ماءمون آن آب انار آنچنانى را با دست خود به حضرت رضا (علیه السلام ) (که در بستر بیمارى در حال بهبودى بود) خورانید و همان موجب مسمومیّت امام رضا (علیه السلام ) شده و سبب شهادت آن حضرت گردید، او پس از خوردن آن آب انار دو روز بیشتر زنده نماند و سپس از دنیا رفت .

جریان شهادت از زبان اباصلت و محمّد بن جهم

((اباصلت هروى )) مى گوید: وقتى که ماءمون نزد امام رضا (علیه السلام ) بیرون رفت ، من به حضور آن حضرت رسیدم ، به من فرمود:((یا اَباصَلْتِ! قَدْ فَعَلُوها؛ اى اباصلت ! آنها کار خود را (یعنى مسموم کردن را) انجام دادند))، و در این هنگام زبان آن حضرت به ذکر توحید و شکر و حمد خدا، گویا بود.

((محمّد بن جهم )) مى گوید: حضرت رضا (علیه السلام ) انگور را دوست داشت ، مقدارى از انگور را آماده کردند و چند روز در جاى حبه هاى انگور، سوزنهاى زهرآلود، وارد کردند وقتى که دانه هاى انگور زهرآگین شد، آن سوزنها را بیرون آوردند و همان دانه هاى انگور را نزد آن حضرت گذاردند، آن بزرگوار که در بستر بیمارى بود، آن انگورها را خورد و سپس به شهادت رسید.
و گویند مسموم نمودن آن حضرت بسیار زیرکانه و دقیق (با کمال پنهانکارى بود تا کسى نفهمد) انجام گرفت .

ریاکارى ماءمون بعد از شهادت حضرت رضا (ع )

پس از شهادت حضرت رضا (علیه السلام ) ماءمون یک شبانه روز خبر آن را پوشاند و فاش نکرد، سپس ((محمّد بن جعفر)) (عموى حضرت رضا (علیه السلام ) ) و جماعتى از دودمان ابوطالب (علیه السلام ) را که در خراسان بودند، طلبید و خبر وفات حضرت رضا (علیه السلام ) را به آنان داد و خودش گریه کرد و بسیار بیتابى نمود و اندوه شدید خود را ابراز کرد و سپس جنازه آن حضرت را به طور صحیح و سالم به آنان نشان داد، آنگاه به آن جنازه رو کرد و گفت :
((برادرم ! براى من طاقت فرساست که تو را در این حال بنگرم ، من امید آن را داشتم که قبل از تو بمیرم ، ولى خواست خدا این بود!)).

سپس دستور داد جسد آن حضرت را غسل دادند و کفن و حنوط نمودند و به دنبال جنازه آن حضرت راه افتاد و جنازه را تا همانجا که هم اکنون محلّ قبر شریف حضرت رضا (علیه السلام ) است مشایعت کرد و همانجا آن را به خاک سپرد. آن محل ، خانه ((حمید بن قحطبه )) (یکى از رجال دربار هارون ) بود که در قریه اى به نام ((سناباد)) نزدیک ((نوقان )) در سرزمین ((طوس )) قرار داشت ، و قبر هارون الرّشید (پنجمین خلیفه عبّاسى ) در آنجا بود. مرقد مطهّر حضرت رضا (علیه السلام ) را در جانب قبله قبر هارون ، قرار دادند.

فرزندان حضرت رضا (ع )

حضرت رضا (علیه السلام ) درگذشت ، ولى فرزندى براى او سراغ نداریم ، جز یک پسر که همان امام بعد از اوست ؛ یعنى ((ابوجعفر محمد بن على (علیه السلام ) (امام نهم ) که هنگام وفات حضرت رضا (علیه السلام ) هفت سال و چند ماه داشت )). (۱۶۹)

نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)//نابغه و فقیه بزرگ ، علامه حلّی
کتاب المستجاد من کتاب الا رشاد//ترجمه دفتر انتشارات اسلامى-وابسته به جامعه مدرّسین حوزه علمیّه قم



۱۶۱- آخر ماه صفر.
۱۶۲- عمر شریف آن حضرت به طور دقیق ، ۵۴ سال و سه ماه و نوزده روز بود.
۱۶۳- سوره بقره ، آیه ۳۰٫
۱۶۴- بنابراین ، طبق سنّت الهى ، همیشه باید در زمین خلیفه خدا وجود داشته باشد که او امام بر مردم است .
۱۶۵- در روایتى از امام صادق (۷ ) آمده است که فرمود:((جفر سرخ و سفید نزد ماست . وقتى از آن حضرت خواسته شد توضیح دهد، فرمود:((جفر سرخ )) ظرفى است که اسلحه رسول خدا در آن است و هنگام ظهور قائم (۷ ) بیرون آید، و ((جفر سفید)) ظرفى است که تورات و انجیل و زبور و سایر کتابهاى آسمانى قبل از اسلام در میان آن است )). (ارشاد مفید، ج ۲، ص ۱۸۰).
۱۶۶- با توجّه به اینکه آقاى ((فلان )) از دوستان حضرت رضا (علیه السلام ) بود.
۱۶۷- حضرت رضا (علیه السلام ) حدود ۵۵ سال عمر کرد (از سال ۱۴۸ تا ۲۰۳ هجرى ) ۳۵ سال آن در زمان پدرش بود (از ۱۴۸ تا ۱۸۳ هجرى ) و بیست سال داراى مقام امامت بود (از سال ۱۸۳ تا ۲۰۳) و در ۳۵ سالگى به مقام امامت رسید و در سال دویست هجرى ، ماءمون (خلیفه هفتم عبّاسى ) او را از مدینه به خراسان آورد، بنابراین حدود ۱۷ سال بعد از پدر در مدینه بود و آن حضرت در ۲۹ صفر سال ۲۰۳ در خراسان به شهادت رسید، بنابراین ، حدود سه سال در خراسان بود و در مجموع با پنج سال آخر، عمرش را در عصر خلافت ماءمون عباسى گذراند.
۱۶۸- ((سهل )) پدر فضل و حسن ، مجوسى بود و بعد به دست ((یحیى بن خالد برمکى )) قبول اسلام کرد، بعدا یحیى برمکى ، فضل ، پسر سهل را خادم ماءمون قرار داد و کم کم ((فضل بن سهل و حسن بن سهل )) جزء اصحاب خاصّ ماءمون و رجال کشور او قرار گرفتند تا آنجا که ((حسن بن سهل )) منشى مخصوص ماءمون شد و زمانى حاکم عرب از طرف ماءمون گردید، و ((فضل بن سهل )) ((ذوالرّیاستین )) (وزیر کشور و وزیر جنگ ) ماءمون شد، با توجّه به اینکه حسن و فضل ، ساخته و پرداخته و دست پرورده برمکیان بودند و همین فضل بن سهل موضوع ولایت عهدى را به حضرت رضا (علیه السلام ) پیشنهاد کرد، ولى بعدا ماءمون بر او غضب کرد، ((غالب )) دائى ماءمون ، او را (در شعبان سال ۲۰۳) در حمّام سرخس به قتل رساند. (در این باره به تتمّه المنتهى وعیون اخبار الرّضا، ج ۲، ص ۱۵۹ و ۱۶۵ – مراجعه شود).
۱۶۹- بعضى مى نویسند: آن حضرت داراى پنج پسر و یک دختر بوده که عبارت بودند از:
۱ – محمد تقى (علیه السلام ) ۲ – حسن ۳ – جعفر ۴ – ابراهیم ۵ – حسین ۶ – عایشه (در این باره به کشف الغمّه و فصول المهمّه ، ص ۳۴۶ مراجعه شود).

زندگینامه حضرت امام علی ابن موسی الرضا (ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت اخر در اخبار حضرت رضا علیه السلام به شهادت خود

فصل ششم : در اخبار حضرت رضا علیه السلام به شهادت خود


مؤ لف گوید: که من در این فصل اکتفا مى کنم به آنچه علامه مجلسى رضوان اللّه علیه در ( جلاءالعیون ) نگاشته ، فرموده : ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است که مردى از اهل خراسان به خدمت امام رضا علیه السلام آمد و گفت : حضرت رسالت صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را در خـواب دیـدم کـه بـه مـن گـفـت : چـگـونـه خـواهـد بـود حال شما اهل خراسان در وقتى که مدفون سازند در زمین شما پاره اى از تن مرا و بسپارند به شما امانت مرا و پنهان گردد در زمین شما ستاره من ؟ حضرت فرمود که منم آنکه مدفون مـى شـود در زمـیـن شما و منم پاره تن پیغمبر شما و منم امانت آن حضرت و نجم فلک امامت و هـدایـت ، هـر که مرا زیارت کند و حق مرا شناسد و اطاعت مرا بر خود لازم داند من و پدران من شفیع او خواهیم بود در روز قیامت و هر که ما شفیع او باشیم البته نجات مى یابد هر چند بـر او گـنـاه جـن و انـس ‍ بـوده بـاشـد. بـه درسـتـى که مرا خبر داد پدرم از پدرانش که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود که هر که مرا در خواب ببیند مرا دیده ؛ زیـرا کـه شـیـطان به صورت من متمثل نمى شود و نه به صورت احدى از اوصیاء من و نه به صورت احدى از شیعیان خالص ایشان ، به درستى که خواب راست یک جزو است از هفتاد جزو از پیغمبرى .

بـه سـنـد مـعـتـبـر دیـگـر از آن جناب منقول است که گفت : به خدا سوگند که هیچ یک از ما اهـل بـیـت نـیـسـت مـگـر آنـکـه کـشـتـه مـى گـردد و شـهـیـد مـى شـود، گـفـتـنـد: یـابـن رسـول اللّه ! کى ترا شهید مى کند؟ فرمود که بدترین خلق خداوند در زمان من مرا شهید خواهد کرد به زهر و دور از یار و دیار در زمین غربت مدفون خواهد ساخت پس هر که مرا در آن غـربـت زیـارت کـنـد حـق تـعالى مزد صد هزار شهید و صد هزار صدیق و صد هزار حج کـنـنـده و عـمره کننده و صد هزار جهاد کننده براى او بنویسد و در زمره ما محشور شود و در درجـات عـالیـه بـهشت رفیق ما باشد. ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود که پاره اى از تن مـن در زمـیـن خـراسـان مدفون خواهد شد هر مؤ منى که او زیارت کند البته بهشت او را واجب شود و بدنش بر آتش جهنم حرام گردد.

ایـضـا بـه سـنـد معتبر روایت کرده است که حضرت صادق علیه السلام فرمود از پسر من مـوسـى عـلیـه السـلام پـسـرى بـه هـم خـواهد رسید که نامش موافق نام امیرالمؤ منین علیه السـلام بـاشـد و او را بـه سـوى خـراسـان بـرنـد و به زهر شهید کنند و در غربت او را مدفون سازند، هر که او را زیارت کند و به حق او عارف باشد حق تعالى به او عطا کند مـزد آنـهـا کـه پـیـش از فـتـح مـکـه در راه خـدا جـان و مـال خـود را بـذل کـردنـد. ایـضـا بـه سـنـد مـعـتـبـر از امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام مـنقول است که آن جناب فرمود: مردى از فرزندان من در زمین خراسان به زهر ستم و عدوان شـهـیـد خـواهـد شـد که نام او موافق نام من باشد، و نام پدرش موافق نام موسى بن عمران بـاشـد هـر کـه او را در آن غـربـت زیـارت کـنـد حـق تـعـالى گناهان گذشته و آینده او را بـیـامـرزد اگـرچـه بـه عـدد سـتـاره هـاى آسـمـان و قـطـره هـاى بـاران و بـرگ درخـتـان باشد.

و نـیـز عـلامـه مـجلسى در دیگر کتب خود نقل کرده به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السـلام کـه فـرمـود: زود بـاشـد کـه کشته شوم به زهر با ظلم و ستم و مدفون شوم در پـهـلوى هـارون الرشـیـد و بـگـردانـد خـدا تـربـت مـرا مـحل تردد شیعیان و دوستان من پس ‍ هر که مرا در این غربت زیارت کند واجب شود براى او کـه مـن او را زیـارت کـنم در روز قیامت و سوگند مى خورم به خدایى که محمّد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را گـرامـى داشـته است به پیغمبرى و برگزیده است او را بر جمیع خـلایـق کـه هـر کـه از شـما شیعیان نزد قبر من دو رکعت نماز کند البته مستحق شود آمرزش گناهان را از خداوند عالمیان در روز قیامت و به حق آن خداوندى که ما را گرامى داشته است بـعـد از مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم به امامت و مخوصص گردانیده است ما را به وصـیـت آن حـضـرت ، سـوگـنـد مـى خـورم کـه زیـارت کـنندگان قبر من گرامى تر از هر گروهى اند نزد خدا در روز قیامت و هر مؤ منى که مرا زیارت کند پس بر روى او قطره اى از بـاران بـرسـد البـتـه حـق تـعـالى جسد او را بر آتش جهنم حرام گرداند.

 کیفیت شهادت امام رضا علیه السلام

امـا کـیـفـیـت شـهـادت آن جـگـر گـوشـه رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم به روایت ابوالصلت چنان است که گفت : روزى در خدمت حضرت امام رضا علیه السلام ایستاده بودم فـرمـود کـه داخل قبه هارون الرشید شو از چهار جانب قبر او از هر جانب یک کف خاک بیاور، چـون آوردم آن خـاک را کـه از پـس و پـشـت او بـرداشته بودم بویید و انداخت و فرمود که مـاءمـون خواهد خواست که قبر پدر خود را قبله قبر من نماید و مرا در این مکان مدفون سازد سـنـگ سـخـت بزرگى ظاهر شود که هر چه کلنگ است در خراسان جمع شود براى کندن آن ممکن نشود کند آن ، آنگاه خاک بالاى سر و پایى پا را استشمام نمود چنین فرمود، چون خاک طـرف قبله را بویید فرمود: که زود باشد که قبر مرا در این موضع حفر نمایند.

پس امر کـن ایـشان را که هفت درجه به زمین فرو برند و لحد آن را دو ذراع و شبرى سازند که حق تـعـالى چندان که خواهد آن را گشاده سازد و باغى از باغستانهاى بهشت گرداند آنگاه از جانب سر رطوبتى ظاهر شود پس به آن دعایى که ترا تعلیم مى نمایم تکلم کن تا به قدرت خدا آب جارى گردد و لحد از آب پر شود و ماهى ریزه چند در آن آب ظاهر شود چون ماهیان پدید آیند این نان را که به تو مى سپارم در آن آب ریزه کن که آن ماهیان بخورند آنـگـاه مـاهـى بـزرگـى ظـاهـر شـود و آن مـاهـیـان ریـزه را برچیند و غایب شود پس ‍ در آن حـال دست بر آب گذار و دعایى که ترا تعلیم مى نمایم بخوان تا آن آب به زمین فرو رود و قـبـر خـشـک شـود و ایـن اعـمـال را نکنى مگر در حضور ماءمون و فرمود که فردا به مـجـلس ایـن فـاجـر داخـل خواهم شد اگر از خانه سر نپوشیده بیرون آیم با من تکلم نما و اگـر چـیـزى بـر سـر پـوشیده باشم با من سخن مگو.

ابوالصلت گفت : چون روز دیگر حضرت امام رضا علیه السلام نماز بامداد ادا نمود جامه هاى خویش را پوشید و در محراب نـشـسـت و مـنـتـظر مى بود تا غلامان ماءمون به طلب وى آمدند، آنگاه کفش خود را پوشید و رداى مـبـارک خود را بر دوش افکند و به مجلس ماءمون درآمد و من در خدمت آن حضرت بودم . در آن وقت طبقى چند از الوان میوه ها زند وى نهاده بودند و او خوشه انگورى را که زهر را به رشته در بعضى از دانه هاى آن دوانیده بودند در دست داشت و بعضى از آن دانه ها که بـه زهـر نیالوده بودند از براى رفع تهمت زهر مار مى کرد. چون نظرش بر آن حضرت افـتـاد مشتاقانه از جاى خود برخاست و دست در گردن مبارکش انداخت و میان دو دیده آن قره العین مصطفى را بوسید و آنچه از لوازم اکرام و احترام ظاهرى بود دقیقه اى فرو نگذاشت . آن جـنـاب را بـر بـسـاط خـود نـشـانـیـده و آن خـوشـه انگور را به وى داد و گفت : یابن رسول اللّه ! از این نکوتر انگور ندیده ام ، حضرت فرمود که شاید انگور بهشت از این نکوتر باشد، ماءمون گفت : از این انگور تناول نما، حضرت فرمود که مرا از خوردن این انـگـور مـعـاف دار. مـاءمـون مـبـالغـه بـسـیـار کـرد و گـفـت البـتـه مـى بـایـد تـنـاول نـمـود مگر مرا متهم مى دارى با این همه اخلاص که از من مشاهده مى نمایى ، این چه گـمانها است که به من مى برى ، و آن خوشه انگور را گرفته دانه چند از آن خورد باز به دست آن جناب داد و تکلیف خوردن نمود. آن امام مظلوم چون سه دانه از آن انگور زهرآلود تـنـاول کـرد حـالش دگـرگـون گـردیـد و بـاقـى خـوشـه را بـر زمـیـن افـکند و متغیرالا حـوال از آن مـجـلس برخاست ، ماءمون گفت : یابن عم ! به کجا مى روى ؟ فرمود: به آنجا کـه مـرا فرستادى ! و آن حضرت حزین و غمگین و نالان سر مبارک پوشیده از خانه ماءمون بیرون آمد.

ابـوالصـلت گـفـت : به مقتضاى فرموده آن حضرت با وى سخن نگفتم تا به سراى خود داخـل گـردیـد فـرمـود کـه در سـراى را بـبـنـد. و رنـجور و نالان بر فراش خویش تکیه فـرمـود، چـون آن امـام مـعـصـوم بـر بـستر قرار گرفت در سراى را بسته و در میان خانه مـحـزون و غـمـگـین ایستاده بودم ناگاه جوان خوشبوى مشگین مویى را در میان سرا دیدم که سـیماى ولایت و امامت از جبین فائزالا نوارش ظاهر بود و شبیه ترین مردمان بود به جناب امـام رضـا عـلیـه السـلام . پـس بـه سـوى وى شـتـافـتـم سـؤ ال کردم که از کدا راه داخل شدى که من درها را محکم بسته بودم ؟ فرمود: آن قادرى که مرا از مـدیـنـه بـه یـک لحـظـه بـه طـوس آورد از درهـاى بـسـتـه مـرا داخـل سـاخـت . پـرسیدم تو کیستى ؟ فرمود: منم حجت خدا بر تو اى ابوالصلت ، منم محمّد بن على ! آمده ام که پدر غریب مظلوم و والد معصوم و مسموم خود را ببینم و وداع کنم ، آنگاه در حـجـره اى که حضرت امام رضا علیه السلام در آنجا بود رفت . چون چشم آن امام مسموم بـر فـرزند معصوم خود افتاد از جاى جست و یعقوب وار یوسف گم گشته خود را در آغوش کشید و دست در گردن وى درآورد و او را بر سینه خود فشرد و میان دو چشم او را بوسید و آن فـرزنـد مـعـصـوم را در فـراش خـود داخـل کرد و بوسه بر روى وى مى داد و با وى از اسـرار مـلک و مـلکـوت و خـزائن عـلوم حى لایموت رازى چند مى گفت که من نفهمیدم و ابواب عـلوم اولیـن و آخـریـن و ودایـع حـضـرت سـید المرسلین را به وى تسلیم کرد، آنگاه بر لبهاى مبارک حضرت امام رضا علیه السلام کفى دیدم از برف سفیدتر حضرت امام محمّد تقى علیه السلام آن را لیسید و دست در میان سینه پدر بزرگوار خود برد و چیزى مانند عـصـفـور بـیـرون آورد و فـرو بـرد و آن طـایـر قـدسـى بـه بـال ارتـحال گرد تعلقات جسمانى از دامان مطهر خود افشانده به جانب ریاض رضوان قدس پرواز کرد.

پـس حـضـرت امام محمّد تقى علیه السلام فرمود که اى ابوالصلت به اندرون این خانه رو و آب و تـخـته بیاور، گفتم : یابن رسول اللّه ! آنجا نه آب است و نه تخته ، فرمود که آنچه امر مى کنم چنان کن و ترا به اینها کارى نباشد چون به خانه رفتم آب و تخته را حـاضـر یـافـتـم بـه حـضـور بـردم و دامـن بـر زده مـسـتـعـد آن شـدم کـه آن جـناب را در غـسـل دادن مـدد نـمـایـم فـرمـود که دیگرى هست مرا مدد نماید، ملائکه مقربین مرا یاورى مى نـمـایـنـد به تو احتیاج ندارم . چون از غسل فارغ گردید فرمود که به خانه رو و کفن و حـنـوط بـیـاور، چـون داخـل شـدم سـیدى دیدم که کفن و حنوط بر روى آن گذاشته بودند و هـرگـز آن را در آن خـانـه نـدیـده بـودم بـرداشـتـم و بـه خـدمت حضرت آوردم . پس ‍ پدر بزرگوار خود را کفن پوشانید و بر مساجد شریفش حنوط پاشید و با ملائکه کروبیین و ارواح انبیاء و مرسلین بر آن فرزند خیرالبشر نماز گزاردند آنگاه فرمود که تابوت را بـه نـزد مـن آور، گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ! بـه نزد نجار روم و تابوت بیاورم ؟ فـرمـود کـه از خـانه بیاور چون به خانه رفتم تابوتى دیدم که هرگز در آنجا ندیده بـودم کـه دست قدرت حق تعالى از چوب سدره المنتهى ترتیب داده بود پس آن حضرت را در تـابـوت گـذاشـت و دو رکـعـت نـمـاز بـه جا آورد و هنوز از نماز فارغ نگشته بود که تـابـوت بـه قدرت حق تعالى از زمین جدا گشت سقف خانه شکافته شد و به جانب آسمان مـرتـفـع گـردیـد و از نـظـر غـایـب شـد. چـون از نـمـاز فـارغ گـردیـد گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ! اگر ماءمون بیاید و آن حضرت را از من طلب نماید در جواب او چه گویم ؟ فرمود که خاموش شو که به زودى مراجعت خواهد کرد، اى ابوالصلت ! اگر پیغمبرى در مـشـرق رحـلت نـماید و وصى او در مغرب وفات کند البته حق تعالى اجساد مطهر و ارواح مـنـور ایـشـان را در اعـلاعلیین با یکدیگر جمع نماید، حضر در این سخن بود که باز سقف شکافته شد و آن تابوت محفوف به رحمت حى لایموت فرود آمد و آن حضرت پدر رفیع قـدر خـویـش را از تـابـوت بـرگـرفـت و در فراش به نحوى خوابانید که گویا او را غـسـل نـداده انـد و کـفـن نـکـرده انـد پـس فـرمـود کـه بـرو و در سـرا را بـگـشـا تا ماءمون داخـل شـود. چـون در خـانـه را بـاز کردم ماءمون را دیدم با غلامان خود بر در خانه ایستاده بـودنـد پـس مـاءمـون داخـل خـانـه شـد و آغـاز نـوحـه و زارى و گـریه و بى قرارى نمود گـریبان خود را چاک زد و دست بر سر زد و فریاد برآورد که اى سید و سرور در مصیبت خـود دل مرا به درد آوردى و داخل آن حجره شد و نزدیک سر آن حضرت نشست و گفت شروع کنید در تجهیز آن حضرت و امر کرد قبر شریف آن حضرت را حفر نمایند، چون شروع به حـفـر کـردنـد آنـچـه آن سـرور اوصـیاء فرموده بود به ظهور آمد، چون در پس سر هارون خـواسـتـنـد کـه قـبـر مـنـور آن حـضـرت را حـفـر نـمـایـنـد زمـیـن انـقـیـاد نـکـرد، یـکـى از اهل آن مجلس به ماءمون گفت تو اقرار به امامت او مى نمایى ؟ گفت : بلى ، آن مرد گفت که امـام مـى باید در حیات و ممات بر همه کس مقدم باشد پس امر کرد قبر را در جانب قبله حفر نـمـایـنـد چـون آب و مـاهـیـان پـیـدا شـدنـد مـاءمون گفت پیوسته امام رضا علیه السلام در حال حیات غرائب و معجزات به ما مى نمود بعد از وفات نیز غرایب و کرامات خود را بر ما ظاهر گردانید چون ماهى بزرگ ماهیان خرد را برچید یکى از وزراء ماءمون به او گفت : مى دانى که آن حضرت در ضمن آن کرامات ترا به چه چیز خبر داده ؟ گفت : نمى دانم ! گفت : آن جـنـاب اشـاره فـرمـوده اسـت بـه آنـکـه مـثـل مـلک و پـادشـاهـى شـمـا بـنـى عـبـاس مثل این ماهیان است کثرت و دولتى که دارید عنقریب ملک شما منقضى شود و دولت شما به سر آید و سلطنت شما به آخر رسد و حق تعالى شخصى را بر شما مسلط سازد همچنان که ایـن مـاهـى بـزرگ مـاهـیـان خـرد را بـرچـیـد شـمـا را از روى زمـیـن بـرانـدازد و انـتـقـام اهل بیت رسالت را از شما بکشد. ماءمون گفت : راست مى گویى . آن جناب را مدفون ساخت و مراجعت کرد.

ابـوالصـلت گـفت که بعد از آن ماءمون مرا طلبید و گفت : به من تعلیم نما آن دعا را که خواندى و آب فرو رفت ، گفتم : به خدا سوگند که آن را فراموش کردم ، باور نکرد با آنـکـه راسـت مـى گـفـتـم و امـر کـرد مـرا بـه زنـدان بـردنـد و یـک سـال در حـبـس او مـانـدم چـون دلتـنـگ شـدم شـبـى بـیـدار مـانـدم و بـه عـبـادت و دعـا اشـتغال نمودم و انوار مقدسه محمّد و آل محمّد صلوات اللّه علیهم اجمعین را شفیع گردانیدم و بـه حـق ایـشـان از خداوند منان سؤ ال کردم که مرا نجات بخشد، هنوز دعاى من تمام نشده بود که دیدم حضرت امام محمّد تقى علیه السلام در زندان نزد من حاضر شد و فرمود که اى ابوالصلت ! سینه ات تنگ شده است ؟ گفتم : بلى ، واللّه ! گفت : برخیز و زنجیر از پـاى مـن جـدا شـد و دسـت مـرا گـرفـت و از زندان بیرون آورد و حارسان و غلامان ، مرا مى دیـدنـد و بـه اعـجـاز آن حـضـرت یاراى سخن گفتن نداشتند، چون مرا از خانه بیرون آورد فرمود که تو در امان خدایى دیگر تو هرگز ماءمون را نخواهى دید و او ترا نخواهد دید چنان شد که فرمود.

 ایضا ابن بابویه و شیخ مفید به اسانید مختلفه روایت کرده اند از على بن الحسین کاتب کـه امـام رضـا عـلیـه السلام را تبى عارض شد و اراده فصد نمود. ماءمون پیشتر یکى از غـلامـان خود را گفته بود که ناخنهاى خود را دراز بگذارد، و به روایت شیخ مفید، عبداللّه بن بشیر را گفت چنین کند و کسى را بر این امر مطلع نگرداند، چون شنید که حضرت اراده فـصـد دارد زهرى مانند تمرهندى بیرون آورد و به غلام خود داد که این را ریزه کن و دست خود را به آن آلوده گردان و میان ناخنهاى خود را از این پر کن و دست خود را مشوى و با من بـیـا پـس مـاءمون سوار شد و به عیادت آن جناب آمد و نشست تا آن جناب را فصد کردند و بـه روایـت دیگر نگذاشت . و در خانه اى که حضرت مى بود بوستانى بود که درختهاى انار در آن بود همان غلام را گفت که چند انار از باغ بچین ، چون آورد گفت : اینها را براى آن جناب در جامى دانه کن و جام را به دست خود گرفت و نزد آن امام مظلوم گذاشت و گفت : از ایـن انـار تـنـاول نـنـمـایـیـد کـه بـراى ضعف شما نیکو است . حضرت فرمود که باشد سـاعـتـى دیـگـر، مـاءمـون گـفـت : نـه بـه خـدا سـوگـنـد! بـایـد کـه البـتـه در حضور من تناول نمایید و اگر نبود رطوبتى در معده من هر آینه در خوردن موافقت مى کردم ، پس به جـبر ماءمون حضرت چند قاشق از آن انار تناول نمود ماءمون بیرون رفت و حضرت در همان سـاعت به قضاى حاجت بیرون شتافت و هنوز نماز عصر نکرده بودیم که پنجاه مرتبه آن حـضـرت را حـرکـت داد و از آن زهـر قـاتـل احشاء و امعاء آن جناب به زیر آمد. چون خبر به مـاءمـون رسـیـد پیغام فرستاد که این ماده اى است از فصد به حرکت آمده است دفعش براى شـمـا نافع است چون شب درآمد حال آن جناب دگرگون شد و در صبح به ریاض رضوان انـتـقـال نـمـود و بـه انـبیاء و شهداء و صدیقان ملحق گردید و آخر سخنى که به آن تکلم نمود این بود:
( قُلْ لَوْ کُنْتُمْ فى بُیُوتِکُمْ لَبَرَز الَّذینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ اِلى مَضاجِعِهِمْ )  
( وَ کانَ اَمْرُ اللّهِ قَدَرا مَقْدُورا ) ؛

بـگـو یا محمّد! اگر مى بودید شما در خانه هاى خود هر آینه بیرون مى آمدند آن گروهى کـه بـر ایـشـان نـوشـتـه شـده اسـت کـشـتـه شـدن بـه سـوى محل وفات خود یا قبرهاى خود؛ و امر خدا مقدر و شدنى است .

چون خبر به ماءمون رسید امر کرد به غسل و تکفین آن حضرت و در جنازه آن جناب با سر و پاى برهنه و بندهاى گشوده به روش صاحبان مصیبت مى رفت و براى رفع تشنیع مردم بـه ظـاهـر گـریه و زارى مى کرد و مى گفت اى برادر به مرگ تو رخنه در خانه اسلام افـتـاد و آنـچـه مـن در بـاب تـو خـواسـتـم بـه عمل نیامد و تقدیر خدا بر تدبیر من غالب شد.

از ابـوالصـلت هـروى روایـت اسـت کـه گـفت : چون ماءمون از خدمت آن حضرت بیرون آمد من داخـل شـدم چـون نـظـرش بـر مـن افـتـاد گـفـت : اى ابـوالصـلت ! آنـچـه خواستند کردند و مشغول ذکر خدا و تحمید و تمجید حق تعالى گردید و دیگر سخن نگفت . و در ( بـصائر الدرجات ) به سند صحیح روایت کرده است که در آن روز حضرت فـرمـود کـه دیـشـب حـضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم را در خواب دیدم که مى فـرمـود: یـا عـلى ! بـیـا نـزد مـا کـه آنـچـه نـزد مـا اسـت بـهـتـر اسـت از آنچه در آن هستى .

ابـن بـابـویـه بـه ( سند حسن ) از یاسر خادم روایت کرده است که امام رضا علیه السـلام را هـفـت مـنـزل پـیـش از وارد شـدن بـه طـوس مـرضـى عـارض شـد چـون داخـل شـهـر طـوس شـدیم بیمارى آن جناب شدید گردید و به این سبب ماءمون چند روز در طوس توقف کرد و هر روزى دو مرتبه به عیادت آن جناب مى آمد و در روز آخر ضعف بر آن حضرت مستولى گردید چون نماز ظهر ادا کرد فرمود که اى یاسر! آیا مردم چیزى خورده اند؟ گفتم : اى سید من ! که را رغبت به خوردن و آشامیدن مى شود با این حالت که در تو مـشـاهده مى کنند. پس آن معدن فتوت با نهایت ضعف و ناتوانى براى رعایت خدمتکاران خود درسـت نـشـسـت و فـرمـود کـه خـوان را بـیـاوریـد، چـون خـوان را گـسـتـردنـد جـمـیـع اهل و حشم و خدم خود را طلبید و بر سر خوان احسان خود نشانید و یک یک را تفقد و نوازش نـمـود. چـون ایـشـان طـعـام خوردند، فرمود که براى زنان طعام بفرستید چون همه از طعام خـوردن فـارغ شدند ضعف بر آن جناب غالب گردید و مدهوش شد. صداى شیون از خانه آن جناب بلند شد و زنان و کنیزان ماءمون با سر و پاى برهنه به خانه آن مظلوم دویدند و خروش از جمیع مردم بر آمد و صداى گریه و زارى از طوس به فلک آبنوس ‍ مى رسید. پـس مـاءمـون نـالان و گـریـان از خـانه بیرون آمد و دست تاءسف بر سر مى زد و مویهاى ریش خود را مى کند و قطرات اشک حسرت از دیده مى بارید و بر جرم و روسیاهى خود زار زار مى نالید. چون به نزدیک آن امام رسید، امام مظلوم دیده گشود ماءمون گفت : اى سید و بزرگ من ! به خدا سوگند نمى دانم که کدام مصیبت بر من عظیم تر است جدایى چون تو پـیـشـوایـى و مـفارقت مانند تو رهنمایى ، یا تهمتى که مردم به من گمان مى برند که من تـرا بـه قـتـل آورده ام ، حـضـرت متوجه جواب سخنان بى فروغ او نگردید و دیده گشود فـرمـود کـه بـارى بـا پـسرم امام محمّد تقى علیه السلام نیکو معاشرت نما که وفات او وفـات تـو نـزدیـک بـه یکدیگر خواهد بود. چون پاسى از شب گذشت آن جناب به عالم قدس ارتحال نمود.

چـون صـبـح شـد مـردم جـمـع شـدنـد و خـروش بـرآوردنـد کـه مـاءمـون فـرزنـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم را به ناحق شهید کرد و شورشى عظیم در میان مـردم به هم رسید. ماءمون ترسید که اگر جنازه آن جناب را در آن روز بیرون برد براى او فـتـنـه بـرپا شود، پس محمّد بن جعفر عم آن جناب را طلبید و گفت : بیرون رو و فتنه مـردم را فـرو نـشـان و ایشان را متفرق گردان و بگو که امروز آن حضرت را بیرون نمى آوریـم . چـون مـحـمـّد بن جعفر بیرون رفت و با مردم سخن گفت پراکنده شدند و در شب آن جناب را غسل دادند و دفن کردند.

 شـیـخ مـفـیـد روایـت کـرده اسـت کـه چـون آن نـیـّر فـلک امـامـت بـه سـراى بـاقـى ارتحال نمود ماءمون یک روز و یک شب وفات آن جناب را پنهان داشت و محمّد بن جعفر را با جمعى از آل ابوطالب که با او همراه بودند و خبر وفات آن جناب را به ایشان اظهار کرد و گریست و اندوه بسیار نمود و ایشان را نزد آن جناب آورد و بدن شریفش را گشود و به ایـشـان نـمـود و گـفـت کـه آسـیـبى از ما به او نرسیده است پس با آن جناب خطاب کرد اى بـرادر مـن گـران اسـت بر من که ترا با این حالت مشاهده نمایم و مى خواستم که پیش از تـو بـمـیـرم و تـو خـلیـفـه و جـانـشـیـن مـن بـاشـى و لیـکـن بـا تـقـدیر خدا چه مى توان کرد.

ابن بابویه به سند معتبر از هرثمه ابن اعین روایت کرده است که گفت : شبى نزد ماءمون بـودم تـا آنکه چهار ساعت از شب گذشت چون مرخص شدم به خانه برگشتم بعد از نصف شب صداى در خانه را شنیدم یکى از غلامان من جواب گفت که کیستى ؟ گفت هرثمه را بگو که سید و مولاى تو، ترا مى طلبد. پس به سرعت برخاستم و جامه هاى خود را پوشیدم و بـه تـعجیل روان شدم چون داخل خانه آن جناب شدم دیدم که مولاى من در صحن خانه نشسته است . گفت : اى هرثمه ! گفتم : لبیک ، اى مولاى من ! گفت : بنشین . چون نشستم فرمود که اى هـرثـمـه ! آنـچـه مـى گویم بشنو و ضبط کن ، بدان که هنگام آن شده است که نزد حق تعالى رحلت نمایم و به جد بزرگوار و پدران ابرار خود ملحق گردم و نامه عمر من به آخـر رسـیـده است و ماءمون عزم کرده است که مرا زهر بخوراند در انگور و انار و اما انگور پس زهر در رشته خواهد کشید و به سوزن در میان دانه هاى انگور خواهد دوانید، و اما انار پـس ‍ نـاخـن بـعـضى از غلامان خود را به زهر آلوده خواهد کرد و به دست او انار براى من دانه خواهد کرد و فردا مرا خواهد طلبید و آن انگور و انار را به جبر به من خواهد خورانید و بعد از آن قضاى حق تعالى بر من جارى خواهد شد، چون به دار بقا رحلت نمایم ماءمون مى خواهد مرا به دست خود غسل بدهد چون این اراده کند پیغام مرا در خلوت به او برسان و بـگـو گـفـت اگـر مـتـعـرض غـسـل و کـفن و دفن من بشوى حق تعالى ترا مهلت نخواهد داد و عذابى که در آخرت براى تو مهیا کرده به زودى در دنیا به تو خواهد فرستاد چون این را بـگـویـى دسـت از غـسـل دادن مـن خـواهـد داشت و به تو خواهد گذاشت و از بام خانه خود مـشـرف خـواهـد شـد کـه مـشـاهـده کـنـد کـه تـو چـگـونـه مـرا غـسـل مـى دهـى .

اى هـرثـمـه ! زیـنـهـار کـه مـتـعـرض غـسـل مـن مشو تا ببینى که در کنار خانه خیمه سفیدى برپا کنند، چون خیمه را مشاهده کنى مـرا بردار و به اندرون خیمه بر، و خود در بیرون خیمه بایست و دامان خیمه را برمدار و نـظـر مکن که هلاک مى شوى ، و بدان که در آن وقت ماءمون از بالاى بام خانه خود به تو خـواهـد گـفـت کـه اى هـرثـمـه ! شـمـا شـیـعـیـان مـى گـویـیـد کـه امـام را غـسـل نـمـى دهـد مـگـر امـامـى مـثـل او، پـس در ایـن وقـت امـام رضـا عـلیـه السـلام را کـى غسل مى دهد و حال آنکه پسرش در مدینه است و ما در طوسیم ؟ چون این را بگوید جاب بگو کـه مـا شـیـعـیـان مـى گـویـیـم کـه امـام را واجـب اسـت امـام غسل بدهد اگر ظالمى منع نکند، پس اگر کسى تعدى کند و در میان امام و فرزندش جدایى افکند امامت او باطل نمى شود اگر امام رضا علیه السلام را در مدینه مى گذاشتى پسرش کـه امـام زمـان اسـت او را عـلانـیـه غـسـل مـى داد و در ایـن وقـت نـیـز پـسـرش غـسـل مـى دهـد به نحوى که دیگران نمى دانند. پس بعد از ساعتى خواهى دید که آن خیمه گـشوده مى شود و مرا غسل داده و کفن کرده بر روى نعش گذاشته اند پس نعش را بردارند و به سوى مدفن من برند چون مرا به قبه هارون برند ماءمون خواهد خواست که قبر پدر خـود هارون را قبله من گرداند و هرگز نخواه شد هر چند کلنگ بر زمین زنند به قدر ریزه ناخنى جدا نتواند کرد، چون این حالت را مشاهده کنى نزد او برو و از جانب من بگو که این اراده که کرده اى صورت نمى یابد و قبر امام مقدم مى باشد، اگر در پیش روى هارون یک کـلنـگ بـر زمـیـن زنـنـد قـبر کنده و ضریح ساخته ظاهر خواهد شد، چون قبر ظاهر شود از ضـریـح آب سفیدى بیرون خواهد آمد و قبر از آن پر خواهد شد، ماهى بزرگى در میان آب پـدید خواهد آمد به طول قبر، بعد از ساعتى ماهى ناپیدا خواهد شد و آب فرو خواهد رفت پـس در آن وقـت مـرا در قـبـر گـذار و مـگذار که خاک در قبر ریزند زیرا که قبر خود، پر خواهد شد.

پـس حـضـرت فـرمـود کـه آنـچـه گـفـتـم حـفـظ کـن و بـه عـمـل آور و در هـیـچ یک از آنها مخالفت مکن ، گفتم : اى سید من ! پناه مى برم به خدا که در امـرى از امور ترا مخالفت کنم ، هرثمه گفت که از خدمت آن جناب محزون و گریان و نالان بیرون آمدم و غیر از خدا کسى بر ضمیر من مطلع نبود، چون روز شد ماءمون مرا طلبید و تا چـاشـت نـزد او ایـسـتـاده بـودم ، پـس گفت : برو اى هرثمه و سلام مرا به امام رضا علیه السـلام بـرسـان و بـگـو اگـر بـر شـمـا آسـان است به نزد ما بیایید و اگر رخصت مى فـرمـایـیـد مـن بـه خـدمـت شـمـا بـیـایـم و اگـر آمـدن را قبول کند مبالغه کن که زودتر بیاید.

چون به خدمت آن حضرت رفتم پیش از آنکه سخن بگویم حضرت فرمود که آیا وصیتهاى مـرا حـفظ کرده اى ؟ گفتم : بلى : پس کفش خود را طلبید و فرمود که مى دانم ترا به چه کـار فـرسـتـاده اسـت و کـفـش پـوشـیـد و رداى مـبـارک بـر دوش افـکـنـد و مـتوجه شد. چون داخـل مـجـلس ماءمون گردید او برخاست و استقبال کرد و دست در گردنش درآورد و پیشانى نورانیش را بوسه داد و آن حضرت را بر تخت خود نشانید و سخن بسیار به آن امام مختار گـفـت ، پـس یـکـى از غـلامـان خود را گفت که انگور و انار بیاورید. هرثمه گفت چون نام انـگـور و انـار شـنـیدم سخنان سید ابرار را به خاطر آوردم صبر نتوانستم کرد لرزه بر انـدامم افتاد و نخواستم که حالت من بر ماءمون ظاهر شود از مجلس بیرون رفتم و خود را در کـنارى افکندم ، چون نزدیک زوال شمس شد دیدم که حضرت از مجلس ماءمون بیرون آمد و بـه خـانـه تـشریف برد. بعد از ساعتى ماءمون امر نمود که اطباء، به خانه آن حضرت بـرونـد، سبب آن را پرسیدم ، گفتند مرضى آن حضرت را عارض شده است . و مردم در امر آن حـضـرت گـمـانـهـا مى بردند و من صاحب یقین بودم .

چون ثلثى از شب گذشت صداى شیون از خانه آن امام مظلوم ممتحن بلند شد و مردم به در خانه آن حضرت شتافتند و من به سـرعـت رفـتـم دیدم که ماءمون ایستاده است و سر خود را برهنه کرده است و بندهاى خود را گـشـوده اسـت و بـه آواز بـلنـد گـریـه و نـوحـه مـى کـنـد، چـون مـن ایـن حـال را مـشـاهـده کـردم بـى تـاب شـدم و گـریـان گـردیدم . و چون صبح شد ماءمون به تـعـزیـه آن حـضـرت نـشـسـت و بـعـد از ساعتى داخل خانه آن امام مظلوم شد و گفت : اسباب غـسـل را حـاضـر کنید که مى خواهم او را غسل دهم ، چون من این سخن را شنیدم به فرموده آن حـضـرت نـزدیـک او رفـتم و پیام آن حضرت را رسانیدم چون آن تهدید را شنید ترسید و دست از غسل برداشت و تغسیل را ب من گذاشت چون بیرون رفت بعد از ساعتى خیمه اى که حـضـرت فرموده بود برپا شد من با جماعت دیگر در بیرون خیمه بودیم و آواز تسبیح و تـکـبـیـر و تـهـلیـل مى شنیدى و صداى ریختن آب و حرکت ظرفها به گوش ما مى رسید و بـوى خـوشـى از پـس پرده استشمام مى کردیم که هرگز چنین بویى به مشام ما نرسیده بـود. نـاگـاه دیدم که ماءمون از بام خانه مشرف شد و مرا بانگ زد گفت آنچه حضرت مرا خبر داده بود و من جواب گفتم آنچه حضرت امر فرموده بود. پس دیدم که خیمه برخاست و مـولاى مـرا در کـفـن پـیـچـیده طاهر و مطهر و خوشبو بر روى نعش گذاشته اند پس نعش آن حضرت را بیرون آوردم ماءمون و جمیع حاضران بر آن حضرت نماز خواندند چون به قبه هارون رفتیم دیدیم که کلنگ داران در پس پشت هارون مى خواهند که قبر از براى آن جناب حـفـر نـمایند چندان که کلنگ بر زمین مى زدند ذره اى از آن خاک جدا نمى شد. ماءمون گفت : مـى بـینى زمین چگونه امتناع مى نماید از حفر قبر او! گفتم : مرا امر کرده است آن جناب که یک کلنگ در پیش روى قبر هارون بر زمین بزنم و خبر داده که قبر ساخته ظاهر خواهد شد!

مـاءمـون گـفت : سبحان اللّه ! بسیار عجیب است اما از امام رضا علیه السلام هیچ امرى غریب نیست ، اى هرثمه ! آنچه گفته است به عمل آور. هرثمه گفت که من کلنگ را گرفتم . و در جانب قبله هارون بر زمین زدم به یک کلنگ زدن قبر کنده و در میانش ضریح ساخته پیدا شد مـاءمـون گـفـت : اى هـرثـمـه ! او را در قـبر گذار، گفتم مرا امر کرده است که او را در قبر نگذارم تا امرى چند ظاهر شود و مرا خبر داد که از قبر آب سفیدى خواهد جوشید و قبر از آن آب مـمـلو خـواهـد شـد و مـاهـى در مـیـان آب ظـاهـر خـواهـد شـد کـه طـولش مـسـاوى طول قبر باشد و فرمود که چون ماهى غائب شود و آب از قبر برطرف شود جسد شریف او را در کـنـار قبر بگذارم و آن کسى که خدا خواسته که او را در لحد گذارد خواهد گذاشت ، مـاءمـون گـفـت : اى هـرثـمـه ! آنـچـه فـرمـوده اسـت بـه عمل آور. چون آب و ماهى ظاهر شد من نعش مطهر آن جناب را در کنار قبر گذاشتم ناگاه دیدم که پرده سفیدى بر روى قبر پیدا شد و من قبر را نمى دیدم و آن جناب را به قبر بردند بى آنکه من دستى بگذارم ، پس ماءمون حاضران را گفت که خاک در قبر بریزید گفتم : آن حـضـرت فـرموده که خاک نریزید، گفت : واى بر تو ! پس کی قبر را پر خواهد کرد ؟ گفتم : او مرا خبر داده که قبر پر خواهد شد !

پس مزدم خاکها را از دست خود ریختند و به سوی آن قبر نظر می کردند و از غرائبی که به ظهور می آمد متعجب بودند و ناگاه قبر پر شد و از زمین بلند گردید . چون مأمون به خانه برگشت مرا به خلوت طلبید و گفت : ترا به خدا سوگند می دهم که آنچه از آن جناب شنیدی برای من بیان کن ، گفتم : آنچه فرموده بود به شما عرض کردم . گفت ترا به خدا سوگند می دهم که غیر اینها چه آنچه گفته است بگویی چون خبر انگور و انار را نقل کردم رنگ او متغیر شد و رنگ به رنگ می گردید و سرخ و زرد و سیاه می شد پس بر زمین افتاد و مدهوش شد و در بی هوشی می گفت : وای بر مأمون از خدا وای بر مأمون از رسول خدا صلی الله علیه و آله ، وای بر مأمون از علی مرتضی علیه السلام ، وای بر مأمون از فاطمه زهرا سلام الله علیها ، وای بر مأمون از حسن مجتبی علیه السلام ، وای بر مأمون از حسین شهید کربلا علیه السلام ، وای بر مأمون از حضرت امام زین العابدین علیه السلام ، وای بر مأمون از امام محمد باقر علیه السلام ، وای بر مأمون از امام جعفر صادق علیه السلام ، وای بر مأمون از امام موسی کاظم علیه السلام ، وای بر مأمون از امام به حق علی بن موسی الرضا علیه السلام ، به خدا سوگند این است زیانکاری هویدا . مکرر این سخن را می گفت و می گریست و فریاد می کرد . من از مشاهده احوال او ترسیدم و کنچ خانه خزیدم ، چون به حال خود باز آمد مرا طلبید و مانند مستان مدهوش بود پس گفت : به خدا سوگند که تو و جمیع اهل آسمان و زمین نزد من از آن حضرت عزیز تر نیستند اگر بشنوم که یک کلمه از این سخنان را جایی ذکر کرده ای ترا به قتل می رسانم ، گفتم اگر یک کلمه از این سخنان را جایی اظهار کنم خون من بر شما حلال باشد . پس عهدها و پیمانها از من گرفت و سـوگـنـدهـاى عظیم مرا داد که اظهار این اسرار نکنم چون پشت کردم دست بر دست زد و این آیه را خواند:
( یَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَ لایَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ اِذْ یُبَیِّتُونَ ما لایَرْضى مِنَ الْقَوْلِ وَ کان اللّهُ یَعْمَلُون مُحیطا ) ؛ 
یـعـنـى پـنـهـان مـى کـنـنـد از مـردم و پـنـهـان نـمـى کـنـنـد از خـدا و حـال ایـنـکـه خـدا بـا ایـشـان است در شبها که مى گویند سخنى چند که خدا نمى پسندد از ایشان و خدا به جمیع کرده هاى شما احاطه کرده است و بر همه آنها مطلع است .
قطب راوندى از حسبن عباد که کاتب حضرت امام رضا علیه السلام بود روایت کرده که چون مـاءمـون اراده سفر بغداد کرد من به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام رفتم چون نشستم فرمود که اى پسر عباد! ما داخل عراق نخواهیم شد و عراق را نخواهیم دید، چون این سخن را شـنـیـدم گـریـسـتـم و گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ! مـرا از اهـل و فـرزنـدان خـود نـومـیـد کـردى . فـرمـود کـه تـو داخـل خـواهـى شـد و مـن داخـل نـخـواهـم شـد، چـون بـه حضرت به حوالى شهر طوس رسید بـیـمـارى آن حـضـرت را عـارض شد و وصیت فرمود که قبر او را در جانب قبله نزدیک به دیوار بکنند و میان قبر او و قبر هارون سه ذرع فاصله بگذارند. پیشتر براى هارون مى خـواسـتـنـد کـه در آن مـوضـع قـبـر بکنند بیل و کلنگ بسیار شکسته شده بود و نتوانسته بودند که حفر نمایند، حضرت فرمود که به آسانى کنده خواهد شد و صورت ماهى از مس در آنجا پیدا خواهد شد و بنر آن صورت ، نوشته به خطر عبرى و لغت عبرى خواهد بود، چـون لحـد مـرا حـفـر نمایید بسیار عمیق کنید و آن صورت ماهى را نزدیک پاى من دفن کنید. چـون شـروع کردند به کندن قبر مقدس آن حضرت ، هر کلنگى که بر زمین مى زدند مانند ریـگ فـرو مـى ریـخت تا آنکه صورت ماهى پیدا شد و در آن صورت نوشته بود که این روضـه عـلى بـن مـوسـى الرضـا اسـت و آن گودال هارون جبار است تمام شد آنچه از ( کتاب جلاءالعیون ) نقل کردیم .
و بدان که شایسته است در اینجا به سه چیز اشاره شود:

اول ـ آنـکه اشهر در تاریخ شهادت حضرت امام رضا علیه السلام آن است که در ماه صفر سـنـه دویـسـت و سـوم بـه سـن پنجاه و پنج واقع شده و لکن در روز آن اختلاف است ، ابن اثـیر و طبرسى و بعضى دیگر روز آخر ماه گفته اند و بعضى چهاردهم و کفعمى هفدهم آن مـاه  و صـاحـب ( کـتاب العدد ) و صاحب ( مار الشیعه ) در بیست و سوم ذى القعده گفته اند  و آن روزى است که مستحب است زیارت آن حـضـرت از نـزدیـک و دور چـنـانـکـه سـیـد بـن طـاوس در ( اقـبـال ) فـرمـوده  و حـمـیـرى از ثـقـه جـلیـل مـعـمـر بـن خـلاد نقل کرده که روزى در مدینه امام محمّد تقى علیه السلام فرمود: اى مـعمر! سوار شو، گفتم : به کجا برویم ؟ گفت : سوار شو و کارى مدار. پس سوار شدم و بـا آن حـضـرت رفتم تا رسیدیم به یک وادى یا زمین پستى فرمود که اینجا بایست من ایـسـتـادم در آنـجـا تـا حـضـرت آمـد، عـرض کـردم : فدایت شوم ! کجا بودى ؟ فرمود: به خراسان رفتم و همین ساعت پدرم را دفن کردم .

و شیخ طبرسى در ( إ علام الورى ) روایت کرده از امیه بن على که گفت : من در مدینه بـودم و پـیـوسـتـه بـه خـدمـت حـضـرت امام محمّد تقى علیه السلام مى رفتم در ایامى که حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام در خـراسـان بـود و اهل بیت و حضرت امام محمّد تقى علیه السلا و عموهاى پدرش مى آمدند به خدمت آن حضرت و سـلام مـى کـردنـد بـر آن حـضرت و تعظیم و تکریم آن جناب مى نمودند. پس روزى در حـضـور ایـشـان جـاریـه خـود را طـلبـیـد و فـرمـود کـه بـگـو بـه ایـشـان یـعـنـى بـه اهـل خانه که مهیا و آماده شوند برا ماتم ؛ چون فردا شد باز حضرت همان فرمایش را به آن جـاریـه فـرمود، آن جماعت سؤ ال کردند که مهیا شوند براى ماتم کى ؟ فرمود: براى ماتم بهترین اهل زمین . پس بعد از چند روز خبر رسید که حضرت امام رضا علیه السلام در آن روز کـه فـرزنـد بـزرگـوارش امـر بـه مـاتم فرمود به عالم بقاء رحلت کرده بود.

دوم ـ آنـکـه علما براى حضرت امام رضا علیه السلام فرزندى غیر از امام محمّد تقى علیه السـلام ذکـر نـکـرده اند بلکه بعضى گفته اند که اولادش منحصر به آن حضرت بوده ، شـیـخ مـفـیـد فـرمـوده کـه حضرت امام رضا علیه السلام از دنیا رحلت فرمود و فرزندى نـداشـت کـه مـا مـطـلع بـاشـیـم بـر آن جـز پسرش امام بعدش ابوجعفر محمّد بن على علیه السـلام و سـن شـریـفـش در روز وفـات پـدر بـزرگـوارش بـه هـفـت سال و چند ماه رسیده بود. و ابن شهر آشوب تصریح کرده که فرزند آن حضرت محمّد امام است و بس .(۱۳۷) و لکن علامه مجلسى در ( بحار ) از ( قـرب الا سـنـاد ) نـقل کرده که بزنطى خدمت حضرت امام رضا علیه السلام عرض مى کند که چند سال است از شما مى پرسم از خلیفه بعد از شما و شما مى فرمایید پـسـرم و شـما را فرزند نبود و خدا دو پسر به شما موهبت فرموده پس ‍ کدام یک از این دو پـسـر تـو اسـت الخ . و ابـن شهر آشوب در ( مناقب ) فرموده که اصـل در مـسـجـد زرد کنه در شهر مرو است آن است که حضرت امام رضا علیه السلام در آن نـمـاز گـزارده پس بنا شده مسجدى پس از آن دفن شده در آن پسر حضرت امام رضا علیه السلام و کرامتهایى در آن نقل شده .

روایات فاطمه دختر امام رضا علیه السلام

و نـیز علامه مجلسى رحمه اللّه در ( بحار ) در باب حسن خلق روایتى از ( عیون اخـبـار الرضـا علیه السلام ) نقل مى کند ظاهرش آن است که امام رضا علیه السلام را دخترى بود فاطمه نام که از پدر بزرگوارش حدیث روایت کرده و آن حدیث این است :
( عـَنْ فـاطـِمَهَ بِنْتَ الرِّضا عَنْ اَبیها عَنْ ابیهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ اَبیهِ وَ عَمِّهِ زَیْدٍ عَنْ اَبـیـهـِمـا عـَلِىِّ بـْنِ الْحـُسـَیـْنِ عـَنْ اَبیهِ وَ عَمِّهِ عَنْ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِب علیهم السلام عَنِ النَّبِىِّ صلى اللّه علیه و آله و سلم قالَ: مَنْ کَفَّ غَضَبَهُ، کَفَّ اللّهُ عَنْهُ عَذابَهُ وَ مَنْ حَسَّنَ خُلْقَهُ بَلَّغَهُ اللّهُ دَرَجَهَ الصّائمِ الْقائم ) ؛

 یـعـنـى فـاطـمـه بـنـت رضـا عـلیـه السـلام از پـدران خـود از حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم روایت کرده که فرمود هر که باز دارد خداوند تعالى از او عذاب خود را و کسى که نیکو کند خلق خود را برساند خداوند تعالى او را به درجه کسى که روزه دار و قائم به عبادت باشد. و نیز شیخ صدوق روایت کرده :
( مُسْنَدا عَنْ فاطِمَهَ بِنْتِ عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا عَنْ اَبیهَا الرّضا عَنْ آبائِهِ عَنْ عَلِىِّ علیهم السلام قالَ: لا یَحِلُّ لِمُسْلِمِ اَنْ یُرَوِّعَ مُسْلِما ) .

و در کتب انساب نیز ذکر کرده اند که آن حضرت را دخترى بوده فاطمه نام که زوجه محمّد بـن جـعـفـر بـن قـاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب برادرزاده ابوهاشم جـعـفـرى بـوده و او مـادر حـسـن بـن مـحـمّد بن جعفر بن قاسم است و شبلنجى در ( نورالا بـصـار ) کـرامـتـى از ایـن مـخـدره نـقـل کـرده اسـت طـالبـیـن بـه آنـجـا رجـوع فرمایند.

 
سـوم ـ بـدان کـه شـعـرا بـراى حـضرت امام رضا علیه السلام مرثیه بسیار گفته اند و عـلامـه مـجلسى رحمه اللّه در ( بحار ) بابى در مراثى آن جناب ایراد کرده و لکن چـون آن مـراثـى عـربـى اسـت و کـتـاب مـا فـارسـى اسـت گـنـجـایـش نقل ندارد و لکن به جهت تبرک و تیمن به ذکر چند شعر اکتفا مى کنیم :
قـال دِعْبِل :

اَلا مالِعَیْنٍ بِالدُّمُوع اسْتَهَلّتِ

 

وَ لَوْ نَفِدَتْ  ماءَ الشُّئُونِ لَقَلَّتِ

 

عَلى مَنْ بَکَتْهُ اْلاَرْضُ وَ اسْتَرْجَعَتْ لَهُ 

 

رُؤُسُ الْجِبالِ الشّامِخاتِ وَ ذَلَّتِ

 

وَ قَدْ اَعْوَلَتْ تَبْکَى السَّماءُ لِفَقْدِهِ

 

وَ اَنْجُمُها ناحَتْ عَلَیْهِ وَ کَلَّتِ

 

فَنَحْنُ عَلَیْهِ الْیَوْمَ اَجْدَرُ بِالْبُکاءِ

 

لِمَرْزِئَهٍ عَزَّتْ عَلَیْنا وَ جَلَّتِ

 

رُزینا رَضىّ اللّهِ سِبْطَ نَبِیِّنا

 

فَاَخْلَفَتِ الدُّنْیا لَهُ وَ تَوَلَّتِ

 

تَجَلَّتْ مُصیباتُ الزَّمانِ وَ لا اَرى

 

مُصیبَتَنا بِالْمُصْطَفینَ تَجَلَّتِ

ودعبل مرثیه هاى بسیار براى آن حضرت گفته .
وَ قالَ مُحَمَّدُ بْنُ حَبیبِ الظَّبِىّ:

قَبْرٌ بِطُوسٍ بِهِ اَقامَ اِمامٌ

 

حَتْمٌ اِلَیْهِ زِیارَهٌ وَ لِمامٌ

 

قَبْرٌ اَقامَ بِهِ السَّلامُ وَ اِذْ غَدا

 

تُهْدى اِلَیْهِ تَحِیَّهٌ وَ سَلامٌ

 

قَبْرٌ سَنا اَنْوارَه تَجْلُوا الْعَمى

 

وَ بِتُرْ بِهِ قَدْ یُدْفَعُ اْلاَسْقامُ

 

قَبْرٌ اَذا حَلَّ الْوُفُودُ بِرَبْعِهِ

 

رَحَلُوا وَ حَطَّتْ عَنْهُمُ اْلا ثامُ

 

وَ تَزَوَّدوا اَمْنَ الْعِقابِ وَ اُومِنُوا

 

مِنْ اَنْ یَحِلَّ عَلَیْهِمُ اْلاِعْدامُ

 

قَبْرٌ عَلِىُّ اِبْنُ مُوسى حَلَّهُ

 

بِثَراهُ یَزْهُوا اْلحِلُّ وَ الاِحْرامُ

 

مَنْ زارَهُ فى اللّهِ عارِفَ حَقِّهِ

 

فَالْمَسُّ مِنْهُ عَلَى الْجَحیمِ حَرامٌ 

و بـدان کـه ثـواب زیـارت آن حـضـرت بـیـشـتـر است از آنکه ذکر شود و ما در کتاب ( مـفـاتـیـح الجـنـان ) بـه چـنـد روایـت آن اقـتـصـار کـردیـم (۱۴۷) و در اول ایـن فـصـل بـه مـخـتـصـرى از آن اشـاره شـد و اگـر مـقـام را گـنـجـایـش تطویل بود به ذکر چند حکایتى از دلائل و کرامات و برکات که از مشهد مقدسش ظاهر شده کتاب خود را زینت مى دادیم .

فـصـل هـفـتم : در ذکر چند نفر از اعاظم اصحاب حضرت امام رضا علیه السلام و ذکر مادح آنحضرت دعبل بن على

خزاعى است

شـاعـر اول : کـه مـقـامـش در فـضـل و بـلاغـت و شـعر و ادب بالاتر است از آنکه ذکر شود. قـاضـى نـوراللّه در ( مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) فـرمـوده : احـوال خـجـسـتـه مآل او به تفصیل و اجمال در کتاب ( کشف الغمه ) و ( عیون اخبار الرضـا ) و سـایـر کـتـب شـیـعـه امـامیه مذکور است ، و از او در ( کشف الغمه ) نـقـل کـرده کـه چون قصیده موسومه به ( مدارس آیات ) را نظم نمودم قصد آن کرد کـه بـه خـدمـت امـام ابـوالحـسـن على بن موسى الرضا علیه السلام به خراسان روم و آن قـضـیـده را بـه عـرض ایشان رسانم چون به خراسان رفتم و به خدمت آن حضرت مشرف شـدم و قـصـیـده را بر ایشان خواندم تحسین بسیار نمودند و فرمودند تا من ترا امر نکنم ایـن قـصـیـده را بـه کسى مخوان ، تا آنکه خبر آمدن من به ماءمون رسید و مرا به نزد خود طـلبیده خبر را پرسید آنگاه گفت ، قصیده مدارس ‍ آیات را بر من بخوان ! من انکار معرفت آن قـصـیـده کـردم پـس بـه یکى از خادمان گفت که حضرت امام رضا علیه السلام را طلب نماید و بعد از ساعتى آن حضرت تشریف فرمودند پس ماءمون به آن حضرت گفت که از دعـبـل اسـتـدعـا نـمـودیـم که قصیده مدارس آیات را بر ما بخواند انکار معرفت آن نمود. آن حضرت به من امر فرمودند که اى دعبل ! آن قصیده را بخوان . پس بخواندم آن را و ماءمون تـحـسـیـن بسیار نمود و پنجاه هزار درهم کرم کرد و حضرت امام رضا علیه السلام به آن مـبـلغ انـعـام فـرمـود پـس من به آن حضرت گفتم که توقع آن داشتم که از جامه هاى بدن مبارک خود جامه اى به من کرم نمایى تا در وقت مردن کفن خود سازم ، فرمودند که چنین کنم و بـه مـن جـامـه اى بـخـشـیـدنـد کـه خـود آن حـضـرت آن حـضـرت را اسـتـعمال نموده بودند و منشفه  لطیف نیز شفقت فرمودند و فرمودند که ایـن را نـگـاه دار کـه بـه بـرکـت آن مـصـون و مـحـفـوظ خـواهـى بـود و بـعـد از آن فـضـل بـن سـهـل ذوالریـاسـتین که وزیر ماءمون بود صله اى نیکو به من داد، اسب ترکى راهـوار بـا زیـن و یـراق به من فرستاد.

و چون مدتى برآمد معاودت عراقى در خاطر جلوه گر آمد در اثناى راه بعض از قطاع الطریق بر ما بیرون آمدند و مرا و رفیقان مرا تمامى غارت کردند چنانکه بر بدن من غیر کهنه قبائى نگذاشتند و من تاءسف بر هیچ چیز اسباب خـود نـمـى خورم الا بر آن جامه و منشفه که حضرت به من انعام فرمودند و تفکر مى کردم در آن سخن که به من گفته بودند که این جامه و منشفه را حفظ کن که به برکت آن محفوظ خـواهـى بـود کـه نـاگـاه یـکـى از گـروه حـرامـى بـر هـمـان اسـب کـه فـضـل بـن سهل ذوالریاستین به من داده بود سوار شده نزدیک من آمد و این مصرع شعر مرا را بـخـواند که ( مدارس آیات خلت من تلاوه ) به گریه افتاد و چون من این حالت از او مـشـاهـده کـردم تـعـجـب نـمـودم که در آن میان شخصى شیعى دیدم و بنابراین طمع در اسـتـرداد جـامـه و مـنشفه حضرت امام نموده به آن شخص گفتم که اى مخدوم ! این قصیده از کـیست ؟ گفت : را با این چه کار است ؟ گفتم : این پرسش ‍ من سببى دارد که ترا از آن خبر خـواهم کرد، گفت : این قصیده را شهرت او نسبت به صاحبش بیش از آن است که مخفى ماند. گـفـتـم : او کـیـسـت ؟ گـفـت : دعبل بن على شاعر آل محمّد علیهم السلام جزاء اللّه خیرا. پس گـفتم : واللّه ! دعبل منم و این قصیده از من است ، آن شخص از جاى درآمده گفت : این چه سخن دور از کـار اسـت کـه مى گوئى ؟ گفتم : از اهل قافله تحقیق نمائید. پس بفرستاد و جمعى از اهـل قـافـله را حـاضـر سـاخـت و از حـال مـن سـؤ ال نـمـود، هـمـگـى گـفـتـنـد کـه ایـن دعـبـل بـن عـلى الخـزاعـى اسـت چـون مـرا بـه یـقـیـن دانـسـت کـه دعـبـلم ، گـفـت : جـمـیـع مال اهل قاقله را به جهت خاطر تو بخشیدم آنگاه منادى ندا کرد در میان اصحاب خود تا جمیع امـوال مـا را دادنـد و مـا را بـدرقه شده به محل امن رسانیدند و سر آنچه حضرت امام علیه السـلام از آن خـبـر داده بـود بـه ظـهـور رسـیـد و جـمـیع قافله به برکت جامه و منشفه آن حضرت ماءمون ماندند.

 
و در کـتـاب ( عـیـون اخـبـار الرضـا عـلیـه السـلام ) مـذکـور اسـت کـه چـون دعـبـل از ایـن ورطـه خـلاصـى یافت و به شهر قم رسید شیعه قم به نزد او آمدند و از او التـمـاس ‍ خواندن قصیده مذکور نمودند دعبل ایشان را همراه خود به مسجد جامع برد و بر مـنـبـر رفـت و قـصـیـده را بـر ایـشـان خـوانـد و اهـل قـم مـال و خـلعـت بـسـیـار بـر او نـثـار کـردنـد آنـگـاه چـون خـبـر جبه مبارک آن حضرت که به دعـبـل داده بـود بـه گـوش اهل قم رسید از او التماس نمودند که آن را به هزار دینار به ایـشـان بـفـروشد، دعبل از آن امتناع نمود. دیگر باره التماس نمودند که پاره اى از آن را بـه ایـشـان بـه هـزار دیـنـار بـفـروشـد آن نـیـز درجـه قـبـول نـیافت و چون دعبل از قم بیرون رفت بعضى از جوانان خودراءى که به آن نواحى بـودنـد خـود را بـه او رسـانـیـدنـد و جـبـه را بـه زور از او گـرفـتـنـد. دعبل به قم باز گردید و از اهل آنجا التماس نمود که جبه را به او بدهند آن جوانان از او امـتـنـاع نـمـودنـد و امـتـثـال امـر مـشـایـخ و اکـابـر خـود نـکـردنـد، لاجـرم دعـبـل را گـفـتـنـد جـبـه بـه دسـت تـو نـمـى آیـد هـمـان هـزار دیـنـار را بـگـیـر، دعـبـل قبول نکرد و آخر چون از آن نومید گردید التماس کرد که پاره اى از آن جبه را به او دهند، آن جماعت قبول این معنى نموده پاره اى از آن جبه با هزار دینار به او دادند.

دعبل به وطن خود معاودت نمود، چون به وطن رسید دید که دزدان خانه او را بالتمام غارت کـرده انـد و چـون در وقـت مـفـارقـت از حـضـرت امـام رضا علیه السلام آن حضرت صره اى مـشتمل بر صد دینار نیز به او داده بودند و فرموده بودند که این را نگاه دار که به آن محتاج خواهى شد دعبل آن را به شیعه عراق هدیه نمود و در عوض هر دینار صد درهم به او دادنـد چـنـانـچـه از آن صـره ده هـزار درهـم بـه دسـت او آمـد و مـقـارن ایـن حـال چـشـم جـاریه دعبل که با او محبت عظیم داشت رمد عظیم پیدا کرد و طبیبان را بر سر او حـاضـر سـاخـتـنـد چـون در چشم او نظر کردند گفتند که چشم راست او معیوب شده است و ما عـلاج او نـمـى تـوانـیـم نـمـود و چـشـم چپ او را معالجه مى کنیم و امیدواریم که خوب شود. دعـبـل از این سخن غمناک شد و کلفت بسیار یافت تا آنکه پاره جبه حضرت امام رضا علیه السـلام کـه هـمـراه داشـت او را به یاد آمد آنگاه آن را بر چشم جاریه مالید و چشم او را از اول شـب بـه عـصـابـه اى از آن بست چون صبح شد به برکت آن چشمهاى او بهتر از ایام سابق شد.

 
مـؤ لف گـویـد: کـه آن صـرّه صـد دیـنـار کـه حـضـرت بـه دعبل مرحمت فرموده بود از آن پولهاى رضویه بود یعنى مسکوک به نام مبارک آن حضرت بـود لهـذا شـیعیان هر دینار آن را به صد درهم خریدند، و چون قاضى نوراللّه روایت را بـالتـمـام از ( عـیـون اخـبـار الرضـا ) نـقـل نـکـرده بـلکـه اول آن را از ( کـشـف الغـمـه ) نـقـل کـرده لاجـرم ذکـر جـبـه و صـد دیـنـار اجمال دارد و من اشاره مى کنم به اول روایت موافق آنچه در ( عیون ) است :

شـیـخ صـدوق بـه سـنـد مـعـتـبـر روایـت کـرده کـه وارد شـد دعـبـل بـر حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام بـه مـرو و عـرض کـرد: یـابـن رسـول اللّه ! مـن قـصـیـده اى بـراى شـمـا گـفـتـه ام و قـسـم خـورده ام کـه قبل از شما براى کسى نخوانم آن را، فرمود: بیار آن را پس خواند قصیده مدارس آیات را تا رسید به این شعر:

اَرى فَیْئَهُمْ فى غَیْرِهِمْ مُتَقَسِّما

 

وَ اَیْدِیَهُمْ مِن فَیْئِهِمْ صَفَراتٍ

حضرت گریست و فرمود: راست گفتى اى خزاعى ! پس چون رسید به این شعر:

اِذا وُ تِرُوا مَدُّوا اِلى واتِریهِمُ

 

اَکُفّا عَنِ اْلاَوْتار مُنْقَبَضاتٍ

حضرت تقلیب کف کرد و فرمود: بلى ، واللّه منقبضات ، و چون رسید به این شعر:

لَقَدْ خِفْتُ فِى الدُّنْیا وَ اَیّامَ سَعْیِها

 

وَ اِنّى لاَرْجُو اْلاَمْنَ بَعْدَ وَفائى

حضرت فرمود: ایمن گرداند خداوند ترا روز فزع اکبر، پس چون رسید به این شعر:

وَ قَبْرٌ بِبَغْدادَ لِنَفْسٍ زَکِیَّهٍ

 

تَضَمَّنَهَا الرَّحْمنُ فِى الْغُرُفاتِ

فـرمـود: آیـا مـلحـق نـکنم به این موضع از قصیده تو دو بیتى که تمام قصیده تو به آن خواهد بود؟ عرض کرد: ملحق فرما یابن رسول اللّه ، فرمود:

وَ قَبْرٌ بِطُوسٍ یالَها مِنْ مُصیبَهٍ

 

اَلَحَّتْ عَلَى اْلاَحْشآءِ بِالزَّفَراتِ

 

اِلَى الْحَشْرِ حَتّى یَبْعَثَ اللّهُ قائِما

 

یُفَرِّجُ عَنَّا الْهَمَّ وَ الْکُرُباتِ

دعبل گفت : یابن رسول اللّه ! این قبرى که فرمودید به طوس است قبر کیست ؟!
فـرمـود قـبـر مـن اسـت ! و ایـام و لیـالى مـنـقـضـى نـمـى شـود تـا آنـکـه مـى گـرد طـوس مـحـل آمـد و رفـت شـیـعه زوار من ، آگاه باش هر که زیارت کند مرا در غربت من به طوس ، خـواهـد بـود بـا مـن در درجـه مـن روز قـیـامـت آمـرزیـده بـاشـد. پـس چـون دعـبل از خواند از خواندن قصیده فارغ شد حضرت فرمود به او که جاى مرو و برخاست و داخـل خـانـه شـد و بـعـد از سـاعـتـى خـادمـى بـیـرون آمـد و صد دینار رضویه آورد براى دعـبـل و گـفـت مـولایـم فـرمـوده کـه ایـن را در نـفـقـه خـود قـرار بـده ، دعبل گفت : به خدا قسم که من براى این نیامده ام و من این قصیده را براى طمع چیزى نگفته ام و آن صـره پول را رد کرد و جامه اى از جامه هاى حضرت خواست که به آن تبرک جوید و تـشـرف پـیدا کند، پس ‍ حضرت جبه خزى با صره براى او فرستاد و به خادم فرمود بـه او بـگـو کـه بـگـیر این صره را که محتاج خواهى شد به آن و برنگردان آن را، پس دعـبـل صـره و جبه را گرفت و با قافله از مرو بیرون آمد. چون رسید به میان ( قوهان ) دزدان بـر ایـشـان ریـخـتـنـد و اهـل قـافـله را گـرفـتـنـد و کـتـفـهـاى آنـهـا را بـسـتـنـد و از جـمـله ایـشـان بـود دعبل ، پس دزدان مالک شدند اموال قافله را و مابین خودشان قسمت کردند یکى از دزدان این شعر را از قصیده دعبل به مناسبت در این مقام خواند:

اَرى فَیْئَهُمْ فى غَیْرِهِمْ مُتَقَسِّما

 

وَ اَیْدِیَهُمْ مِنْ فَیْئِهِمْ صَفَراتٍ

دعـبـل شـنـیـد گـفـت : ایـن شـعـر از کـیـسـت ؟ گـفـت : از مـردى از خـزاعـه کـه نـام او دعبل است ، دعبل گفت : منم دعبل که قصیده اش را گفته ام ، پس آن مرد رفت نزد رئیسشان و او بـالاى تـلى نـمـاز مـى خـوانـد و شـیـعـه بـود پـس او را خـبـر داد بـه قـصـه دعبل . رئیس دزدان آمد نزد دعبل و گفت : دعبل تویى ؟ گفت : بلى ، گفت : بخوان قصیده را، دعـبـل خـوانـد قـصـیـده را، پـس امـر کـرد کـه کـتـف او را و کـتـفـهـاى جـمـیـع اهـل قـافـله را بـاز کـردنـد و امـوال ایـشـان بـه ایـشـان رد کـردنـد بـه جـهـت کـرامـت دعبل .

ولادت دعـبـل در سـال وفـات حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام بـوده و وفـات کـرد دعبل به شوش سنه دویست و چهل و ششم .
ابـوالفـرج در ( اغـانـى ) گـفـتـه کـه دعـبـل بن على از شیعه مشهورین است به مـیـل بـه عـلى عـلیـه السـلام و ( قـصـیـده مـدارس آیـات عـ( او از احسن شعرها است و بـرابـرى کـرده در فـخـر بـر تـمـام مـدحـهـایـى کـه گـفـتـه شـده بـراى اهـل بـیـت عـلیـهـم السـلام . پـس ابـوالفـرج نـقـل کـرده قـصه ورود دعبل را بر حضرت امام رضا علیه السلام و صله دادن حضرت او را سـى هـزار درهـم رضـویـه و خـلعـت دادن او را بـه جـامـه اى از جـامـه هـاى خـود و هـم نـقـل کرده که دعبل نوشت قصیده مدارس آیات را به جامه و محرم شد در آن و امر کرد که آن را در اکفانش گذارند و دعبل پیوسته خائف بود از خلفاء زمان خود و فرارى و پنهان بود به واسطه هجوى که مى گفت براى آنها و از زبان او مى ترسیدند.

و حکایت شده از دعبل که گفت : زمانى که فرار کرده بودم از خلیفه ، شبى را در نیشابور بیتوته کردم تنها و عزم کردم که قصیده اى به جهت عبداللّه بن طاهر بگویم در آن شب ، هـمـیـن که در فکر آن بودم شنیدم در حالى که در را بسته بودم بر روى خود که صدایى بـلنـد شـد ( اَلسَّلامُ عـَلَیـْکـُمْ اَلِجْ یـَرْحـمـکَ اللّهُ ) بـدنـم بـه لرزه درآمـد و حال عظیمى براى من روى نمود پس صاحب آن صوت به من گفت : نترس ‍ عافاک اللّه ! به درسـتـى که من مردى هستم از برادران تو از جن از ساکنین یمن ، بر ما وارد شد آینده اى از اهـل عـراق و خـواند براى ما قصیده ترا مدارس آیات پس من دوست داشتم که آن قصیده را از خـودت بـشـنـوم . دعبل گوید که من قصیده را خواندم براى او و او گریست چندان که افتاد بـر زمـین پس گفت : خدا ترا رحمت کند آیا حدیث نکنم براى تو حدیثى که زیاد کند در نیت تـو و یـاورى کـنـد تـرا در تـمسک به مذهبت ؟ گفتم : بلى حدیث کن ، گفت : مدتى بود مى شنیدم ذکر جعفر بن محمّد علیه السلام را پس رفتم به مدینه به خدمتش شنیدم که فرمود: حـدیـث کـرد مـرا پـدرم از پـدرش از جـدش ایـنـکـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فـرمود: عَلِىُّ وَ شیعَتُهُ هُمُ الْفائِزُون ؛ على و شیعه او فیروز و رستگارند. پس وداع کرد با من و خواست برود من گفتم : خدا ترا رحمت کند خبر ده مرا به اسم خود و گفت : منم ظبیان بن عامر،
انتهى .

دوم ـ حسن بن على بن زیاد الوشاء بجلى کوفى

از وجـوه طایفه از اصحاب حضرت رضا علیه السلام است و پسر دختر الیاس ‍ صیرفى اسـت کـه از شـیـوخ اصـحـاب حضرت صادق علیه السلام بوده و از جد خود الیاس روایت کرده که در وقت احتضارش گفت : شاهد باشید و این ساعت ، ساعت دروغ گفتن نیست هر آینه شنیدم از حضرت صادق علیه السلام که فرمود: واللّه ! نمى میرد بنده اى که دوست دارد خدا و رسول و ائمه علیهم السلام را پس آتش مسّ بکند او را و این کلام را اعاده کرد دوبار و سه بار بدون آنکه از او سؤ ال کنند.

و شـیـخ طـوسـى روایـت کـرده از احـمـد بن محمّد بن عیسى بن قمى ؛ که به جهت طلب حدیث رحـلت کـردم بـه کـوفـه و مـلاقـات کـردم در آنـجـا حـسـن بـن عـلى وشـا را از او سـؤ ال کردم که کتاب علاء ن رزین و ابان بن عثمان را براى من بیاورد، چون آورد گفتم به او دوست مى دارم که اجازه دهى به من روایت این دو کتاب را، گفت : خدا ترا رحمت کند! چه عجله اى دارى برو بنویس از روى آنها بعد سماع کن ، گفت : گفتم که از حوادث روزگار ایمن نـیـسـتـم ، گـفـت : اگـر مـن دانـسـتـم کـه از بـراى حـدیـث مـثـل تـو طـالبـى است هر آینه بسیار اخذ حدیث مى کردم چه آنکه من درک کردم در این مسجد نـهـصـد تـن از مـشـایـخ را کـه هـر یـک مـى گـفـت : ( حـَدَّثـَنـى جـَعـْفـَرُ بْن مُحَمَّد ) .

مـولف گـویـد: کـه از ایـن روایـت مـعـلوم مـى شـود کـه در سـابـق اهـل قـم چـه قدر طالب حدیث بوده اند که شد رحال مى کرده اند از قم تا کوفه به طلب حدیث و هم اعتماد ایشان به اصول بوده و روایت نمى کردند حدیث را مگر با اجازه یا سماع از مشایخ ، و بالجمله : او از مشایخ اجازه و اجلاء اصحاب ائمه از او روایت مى کنند و اگر عثره اى از او سر زده در وقف او بر حضرت موسى علیه السلام تدارک کرده به رجوع او به حضرت امام رضا علیه السلام و قول به امامت آن حضرت و حجت بعد از آن حضرت .

ابـن شـهر آشوب در ( مناقب ) روایت کرده از او که گفت : نوشتم در طومارى مسائلى چـنـد که امتحان کنم به آن على بن موسى علیه السلام را پس صبح حرکت کردم به سوى مـنـزل آن حضرت ، از بسیارى جمعیت که بر در خانه آن حضرت بود نرسیدم به در خانه در ایـن حـال خـادمـى را دیـدم کـه مـى پـرسـید: کیست حسین بن على وشاء پسر دختر الیاس بغدادى ؟ گفتم : اى غلام ! آن کس که تو مى جویى منم . پس نوشته اى به من داد و گفت : ایـن اسـت جـواب مسائلى که با خود دارى ! پس من به سبب این معجزه باهره قطع کردم به امامت آن حضرت و ترک کردم مذاهب واقفیه را.

سوم ـ حسن بن على بن فضال تیملى کوفى مکنى به ابومحمّد

قـاضى نوراللّه در ( مجالس ) گفته که به خدمت حضرت امام موسى علیه السلام رسـیـده بـود و از روایـان حـضرت امام رضا علیه السلام و اختصاص تمام به آن حضرت داشـت و جـلیل القدر و عظیم المنزله و زاهد و صاحب ورع و ثقه بود در روایات ، و در ( کـتـاب نجاشى ) از فضل بن شاذان منقول است که گفت : در یکى از مساجد نزد بعضى از قـراء درس مـى خـواندم در آنجا قومى دیدم که با هم سخنان مى گفتند و یکى از آن میان مى گفت که در کوه مردى است که او را ابن فضال مى گویند و او عابدترین جماعتى است کـه مـا دیـده ایم و گفت که او به صحرا بیرون مى آید و به سجده فرود مى رود و آنگاه مرغان صحرا بر او جمع مى شوند و او آنچنان از خود محو شده بر زمین مى افتد که از دور گـمـان مى شود که جامه یا خرقه اى است و وحشیان صحرا نزدیک به او چرا مى کنند و از او رمـیـده نـمـى شـونـد بـنـابـر غـایـت مـؤ انـسـت کـه ایـشـان را بـه او حـاصـل شـده . فـضـل بـن شـاذان گـویـد پـس از آن سـخـن گـمـان کـردم کـه مـگـر آن حـال کـسى است که در زمان سابق بوده و بعد از استماع آن سخن به اندک زمانى دیدم که شیخى خوش صورت نیکو شمائل که جامه برسى و رداء برسى در بر و ( کفش سبز )  در پا داشت از در، درآمد و بر پدر من که با او نشسته بودم سلام کـرد و پـدر من جهت تعظیم او برخاست و او را جاى داد و گرامى داشت و چون بعد از لحظه اى بـرخـاسـت مـن از پـدر خـود پـرسـیـدم کـه ایـن شیخ کیست ؟ گفت : این حسبن بن على بن فـضـال است ! گفتم : آن عابد فاضل مشهور؟! گفت : همان است ، گفتم : آن نخواهد بود مى گویند که او در کوه مى باشد، گفت این همان است که در کوه مى باشد، باز گفتم که او نـخـواهـد بـود کـه او هـمـیـشـه در کـوه مـى بـاشـد، گـفـت : چـه کـم عـقـل پـسـرى بـوده اى نـمـى تواند بود که او در این ایام از آنجا آمده باشد، پس آنچه از اهـل مـسجد درباره حسن شنیده بودم بر پدر عرض ‍ کردم پدرم گفت : آنچه شنیده اى درست است و این حسن همان حسن است . و حسن گاهى پیش پدر من مى آمد پس من نزد او رفتم و کتاب ابـن بکیر و غیر آن از کتب احادیث از او استماع نمودم و بسیار بود که کتاب خود را بر مى داشـت و بـه حـجـره مـن مـى آمـد و بـر من قرائت آن مى نمود و در سالى که طاهر بن الحسین الخزاعى که از سپهسالاران ماءمون بود حج گزارد و به کوفه مراجعت نمود، چون تعریف فـضایل و کمالات حسن نزد او کرده بودند کسى نزد حسن فرستاد و به او پیغام نمود که مـن از رسـیـدن به خدمت شما معذورم التماس دارم که شما قدوم شریف به سوى من ارزانى دارید. پس حسن از رفتن نزد طاهر امتناع نمود و هرچند اصحاب او را در ملاقات طاهر ترغیب نمودند قبول نکرد و گفت مرا با او نسبتى نیست و از آن ، استغناى او دانستم که آن آمدن به خـانـه مـن از روى دیندارى بود و مصلاى او در جامع کوفه نزد ستونى بود که آن را ( سـابـعـه ) و ( اسطوانه ابراهیم علیه السلام ) مى گویند و حسن در تمام عمر قائل به امامت عبداللّه افطح بود و در مرض موت واقعه اى دید و از آن عقیده برگردید و رجوع به حق نمود رحمه اللّه تعالى .

وفـات حـسـن در سـال دویـسـت و بـیست چهار بوده و از جمله مصنفات او کتاب ( زیارات و بـشـارات ) است و کتاب ( نوادر ) و کتاب ( رد بر غلات ) و کتاب ( الشـواهد ) و کتاب در ( متعه ) و کتاب در ( ناسخ و منسوخ ) و کتاب ( مـلاحـم ) و کـتـاب ( صـلاه ) و کـتـاب ( رجال ) ، انتهى .

چـهـارم ـ حـسـن بـن مـحـبـوب السـراد و یـقـال الزراد ابـوعـلى بـجـلى کـوفـى ثـقـه جلیل القدر

از ارکان اربعه عصر خود و از اصحاب اجماع است و او را کتب بسیار است از جمله ( کتاب مـشـیـخـه عـ( و ( کتاب حدود ) و ( دیات ) و ( فرائض ) و ( نکاح ) و ( طلاق ) و کتاب ( نوادر ) که نحو هزار ورق است و کتاب ( تفسیر ) و غـیـره از حـضرت امام رضا علیه السلام روایت مى کند و از شصت نفر از اصحاب حضرت صادق علیه السلام روایت کرده و نقل شده که اهتمام ( محبوب ) پدر حسن در تـربـیـت او به مرتبه اى بوده که جهت ترغیب او در اخذ حدیث با او قرار داده بود که به هـر حـدیـث کـه از عـلى بن رثاب استماع کند و بنویسد یک درهم به او بدهد و این على بن رثـاب از ثـقـات و اجـلاء عـلمـاء شـیعه کوفه است و روایت مى کند از حضرت صادق علیه السـلام و حـضـرت مـوسـى بـن جـعفر علیه السلام و برادرش یمان بن رثاب از رؤ ساى خـوارج بـوده و در هـر سـال سـه روز ایـن دو بـرادر بـا هـم اجـتماع مى کردند و مناظره مى نـمـودنـد پـس از آن از هـم جدا مى شدند و دیگر با هم به کلام حتى به سلام مخاطبه نمى نمودند.

شـیـخ کـشـى روایـت کرده از على بن محمّد قتیبى از جعفر بن محمّد بن حسن محبوب که گفته نـسب جد من حسن بن محبوب چنین است ، حسن بن محبوب بن وهب بن جعفر بن وهب و این وهب عبدى بوده سندى مملوک جریر بن عبداللّه بجلى و ( زراد ) یعنى زره گر بوده . پس به خـدمـت حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السلام رفت و از آن حضرت التماس نمود که او را از جـریـر خـریـدارى نـماید، جریر چون کراهت داشت که او را از دست خود بیرون کند گفت آن غلام حر است آزاد کردم او را و چون آزادى او محقق شد خدمت حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام را اختیار کرد و وفات کرد حسن بن محبوب در آخر سنه دویست و بیست و چهار به سن شصت و پنج .

فـقـیـر گـویـد: بـه مـلاحـظـه ایـنـکه وهب جد حسن زراد بود حسن را زرّاد مى گفتند تا آنکه حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السلام به بزنطى فرمود که حسن بن محبوب زراد مگو بلکه بـگـو سـرّاد بـه جـهـت آنـکـه حـق تـعـالى در قرآن فرموده ، ( وَ قَدِّر فى السَّرْدِ ) (۱۶۲) و ایـن نـهـى حـضـرت از گـفـت زراد و امر به گفتن سراد نه آن است که عیبى در زراد باشد؛ زیرا که زراد و سراد هر دو به یک معنى است بلکه این براى اهتمام و تـرغـیـب بـه قـرآن مـجـیـد اسـت کـه تـا مـمـکـن شـود بـراى شـخـص چنان کند که کلماتش و اسـتشهاداتش موافق با قرآن باشد و از کلام خداوند تعالى اخذ شده باشد؛ چنانکه روایت شـده در حـال آن حـضـرت کـه تـمام سخن او و جواب او و مثلها که مى آورد همه از قرآن مجید منتزع بود.

پـنـجـم ـ زکـریـا بـن آدم بـن عـبـداللّه بـن سـعـد اشـعـرى قـمـى ثـقـه جلیل القدر

صاحب منزلت بود نزد حضرت رضا علیه السلام شیخ کشى روایت کرده از زکریا بن آدم کـه گـفـت : عـرض کردم به حضرت امام رضا علیه السلام که من مى خواهم بیرون روم از مـیان اهل بیت خود که سفیهان در میان ایشان بسیار شده ، فرمود: این کار مکن ؛ زیرا که به واسـطـه تـو دفـع مـى شـود از ایـشـان (آن سـفـاهـت ) هـمـچـنـان کـه دفـع مـى گـردد از اهـل بغداد به واسطه حضرت ابوالحسن کاظم علیه السلام . و روایت کرده از على بن مسیب هـمـدانـى کـه از ثـقـات اصحاب حضرت رضا علیه السلام است که گفت : عرض کرد به حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام که راه من دور است و همه وقت نمى توانم به خدمت شما بـرسـم از کـى اخـذ کـنـم احـکام دین خود را؟ حضرت فرمود: ( مِنْ زَکَرِیَّا بْن آدَمَ الْقُمِىّ الْمَاءمُونِ عَلَى الدِّینِ وَ الدُّنْیا ) ؛ یعنى بگیر معالم دین خود را از زکریا بن آدم القمى که ماءمون است بر دین و دنیا و از جمله سعادات که زکریا بن آدم به آن فائز شد آن بود کـه یـک سـال بـا حـضرت امام رضا علیه السلام از مدینه به مکه براى حج مشرف شد و زمـیـل آن حـضـرت بـود تـا مـکـه ، ظـاهـرا مـراد آن اسـت کـه هـم محمل آن حضرت بود.

و عـلامـه مـجـلسـى از ( تـاریـخ قـم ) نـقـل کـرده کـه در مـدح اهـل قـم فـرمـوده اکثر اهل قم از اشعریین مى باشند و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم دعـاى آمـرزش کرده در حق ایشان و گفته : ( اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِلاَشعَریینَ صَغیرِهِمْ وَ کَبیرِهِمْ ) . و هـم فـرمـوده اشـعـریـون از مـن انـد و مـن از ایـشـانم و از مفاخر ایشان آن است که اول کـسـى کـه ظـاهـر کرد شیعگى را به قم ، موسى بن عبداللّه بن سعید اضعرى بود و نـیز از مفاخر ایشان است آنکه حضرت امام رضا علیه السلام فرمود به زکریا بن آدم بن عـبـداللّه بـن سـعـد اشـعـرى ، خـداونـد دفـع کـنـد بـلا را بـه سـبـب تـو از اهـل قـم هـمـچـنان که دفع مى کند بلا را از اهل بغداد به واسطه قبر موسى بن جعفر علیه السـلام . و هـم از مـفـاخـر ایشان است آنکه ایشان وقف کردند مزرعه ها و ملک هاى بسیار بر ائمـه عـلیهم السلام و آنکه ایشانند اول کسانى که خمس فرستادند به سوى ائمه علیهم السـلام و آنـکـه ائمه علیهم السلام اکرام کردند جماعت بسیارى از ایشان را به هدیه ها و تحفه ها و کفنها که از آن جماعت مى باشند. ابوجریر زکریان بن ادریس و زکریا بن آدم و عیسى بن عبداللّه بن سعد و غیر ایشان ، انتهى .

شیخ کشى روایت کرده به سند معتبر از زکریا بن آدم که گفت : وارد شدم بر حضرت امام رضـا عـلیـه السـلام از اول شـب و تازه مرده بود ابوجریر زکریا بن ادریس قمى ، پس ‍ حضرت سؤ ال کرد مرا از او و ترحم فرمود بر او یعنى فرمود: ( رَحِمَهُ اللّهُ وَ لَمْ یَزَلْ یـُحـَدِّثـُنـى وَ اَحـَدِّثـُهُ حـَتـّى طـَلَعَ الْفَجْرُ فَقامَ عَلَیْهِ السَّلامُ فَصَلَّى الْفَجْر ) ؛ و پـیـوسـتـه سـخـن مـى گـفت با من و من سخن مى گفتم بااو تا صبح طلوع کرد پس حضرت برخاست و نماز فجر گذاشت .

مـؤ لف گـویـد: که ظاهر این روایت آن است که آن شب را حضرت تا صبح بیدار بودند و بـا زکـریـا سخن مى فرمودند پس باید آن سخنان مطالب خیلى مهمه باشد و آن نیست جز مذاکره علوم و اسرار چنانکه در حال حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم با سلمان رضى اللّه عنه ، قریب به همین نقل شده :
( رَوَىَ ابْنُ اَبِى الْحَدیدِ عَنِ اْلاِسْتیعابِ قالَ: قَدْ رَوَیْنا عَنْ عایِشَهَ قالَتْ: کاَنَ لِسَلْمانَ رضـى اللّه عـنـه مـَجـْلِسٌ مـِنْ رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه علیه و آله و سلم یَتَفَرِّدُ بِهِ فِى اللَّیـْلِ حـَتـّى کـادَ یـَغـْلِبـُنـا عـَلى رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم ) .

 
بـلکـه از ظـاهـر روایـت در مـى آیـد کـه حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام آن شـب را بـه نـوفـل لیـلیـه اشـتـغـال پـیـدا نـکـردنـد و ایـن نـبـود مـگـر بـه واسـطـه آنـکـه اشـتـغـال داشـتـه انـد بـه چـیـزى که افضل بوده و آن مذاکره علم است . شیخ صدوق در آن مجلسى که املا فرموده بر مشایخ از مذهب امامیه فرموده : و کسى که احیا بدارد شب بیست و یـکـم و بـیـسـت و سـوم مـاه رمـضـان را بـه مـذاکـره عـلم پـس او افضل است .

و بـالجمله : قبر او در وسط قبرستان قم در محوطه معروفه به شیخان کبیر معروف است و در جوار او است قبر پسر عمش زکریا بن ادریس بن عبداللّه بن سعد اشعرى قمى معروف بـه ابـوجـریـر (بـه ضـم جـیـم ) کـه از اصـحـاب حـضرت صادق و حضرت امام موسى و حضرت رضا علیهم السلام و صاحب منزلت بوده نزد امام حضرت رضا علیه السلام و هم در جوار او مدفون است آدم بن اسحاق بن آدم بن عبداللّه بن سعد اشعرى که فرزند برادر زکـریا بن آدم است و ثقه و جلیل است و در اصحاب حضرت جواد علیه السلام شمرده شده و زکریا بن آدم در اصحاب حضرت رضا و حضرت جواد علیهما السلام شمرده شده .

ششم ـ صفوان بن یحیى ابومحمّد بجلى کوفى بیاع سابرى


ثقه جلیل و عابد زاهد ورع نبیل فقیه مسلم و صاحب منزلت نزد حضرت رضا صلوات اللّه و سـلامـه عـلیه جلالت شاءنش زیاده از آن است که ذکر شود. صاحب ( مجالس المؤ منین ) فـرمـوده : در ( خلاصه ) و ( کتاب ابن داود ) مسطور است که او اوثق اهل زمان خود بود نزد اصحاب حدیث و غیر ایشان و از راویان حضرت امام جعفر صادق علیه السـلام بـود و نـزد آن حـضـرت مـنـزلتـى عـظـیـم داشـت و در کـتـاب ( فـهـرست ) صفوان را ( ثقه عین ) گفته .


و ابـوعـمـرو کـشـى گـفته که اجماع کرده اند اصحاب ما بر تصحیح هرچه صفوان روایت نـمـوده و در عـلم فـق او را مـسـلم داشـتـه انـد و صـفـوان در مـال تجارت شریک بود با عبداللّه بن جندب و على بن نعمان که از جمله مؤ منان بودند و هـر یـک از ایـشـان در روزى پـنـجـاه و یـک رکـعـت نماز مى گزاردند. پس در بیت الحرام با هـمـدیـگـر عهد نمودند که هر یک از ایشان که بعد از دیگرى ماند نمازهاى او را بگزارد و روزه او را بـدارد. چـون صـفـوان بـعـد از ایشان ماند بر آن عهد هر روز یک صد و پنجاه و سـه رکـعـت نـمـاز مـى گـزارد و در هـر سـال سـه مـاه روزه مـى داشـت و زکـات مـال خود را سه بار اخراج مى نمود و همچنین هر تبرعى که از براى خود مى کرد از براى ایشان دو برابر به جا مى آورد و ثواب آن را به روح آن برادران مؤ من هدیه مى فرمود! و ورع او بـه مـرتـبـه اى بـود که در بعضى از سفرها شتر کسى را به کرایه گرفته بـعـضـى از احـبـاب او بـه طـریـق ودیـعـت دو دیـنـار بـه او داد کـه آن را بـه اهـل کـوفـه رسـانـد صـفـوان از مـکـارى خود تا اذن نطلبید آن را در میان بار ننهاد. انتهى .


مـؤ لف گـویـد: کـه اقـتـدا کـرد بـه ایـن بـزرگـوار در ایـن عمل شیخ اجل عالم ربانى و محقق صمدانى مرحوم آخوند ملا احمد اردبیلى نجفى که در ورع و تـقـوى و زهـد و قـدس و فـضـل به غایت قصوى رسیده به حدى که علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده نشنیدم مانندى از براى او در ( متقدّمین و متاءخّرین جَمَعَ اللّهُ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُ وَ بَیْن اَئمهِ الطّاهرین ) . روایت شده که در یک سفر از اسفار خود از کـاظـمـیـن بـه نـجـف اشـرف مالى کرایه کرده بود و صاحبش همراه نبود چون خواست حرکت نـمـاید یکى از اهل بغداد کاغذى به وى داد که به نجف برساند، آن بزرگوار آن کاغذ را گـرفـت لکـن پـیاده به نجف رفت و آن مرکوب را سوار نگشت و فرمود که من از مکارى اذن حمل رقیمه را نداشتم .


فـقـیـر گـویـد: کـه این حکایت همانطور که دلالت دارد بر شدت احتیاط و کثرت ورع محقق مـذکـور دلالت دارد نـیـز بر کثرت اهتمام آن مرحوم به قضاء حاجت برادر دینى ؛ زیرا که مـمـکـن بـود آن جـنـاب را کـه عـذر بـیـاورد و آن مـکـتـوب را قـبـول نـکـنـد لکن نخواست که این فضیلت از او فوت شود. همانا از حضرت صادق علیه السلام منقول است که قضاء حاجت مرد مؤ منى افضل است از حجه و حجه و حجه و شمرده تا ده حـج ! و روایـت شـده کـه در بـنـى اسـرائیـل هـرگـاه عـابدى به نهایت عبادت مى رسید اختیار مى کرد از همه عبادات کوشش و سعى کردن در حاجتهاى مردم را.


و بـالجـمـله : از مـعـمـر بـن خـلاد منقول است که حضرت ابوالحسن علیه السلام فرمود: دو گرگ حریص در کشتن گوسفند که واقع شدند در گوسفندانى که شبانهاى آنها با آنها نـبـاشند ضررشان بیشتر نیست از حب ریاست در دین شخص مسلمان ، پس از آن فرمود: لکن صفوان دوست نمى دارد ریاست را. و شیخ طوسى فرموده که صفوان از چـهـل نـفـر از اصـحـاب امام صادق علیه السلام روایت کرده و کتب بسیار تصنیف کرده مانند کتابهاى حسین بن سعید، و له مسائل عن ابى الحسن موسى علیه السلام .(۱۷۶) و شـیـخ کـشـى نـقـل کرد که صفوان بن یحیى در سنه دویست و ده در مدینه مشرفه وفات کـرد، حـضـرت امـام مـحـمـّد تـقـى علیه السلام براى او حنوط و کفن فرستاد و امر فرمود: اسماعیل بن موسى را که نماز بخواند بر او.


هفتم ـ محمّد بن اسماعیل بن بزیع ابوجعفر مولى منصور عباسى است


ثـقـه و صـحـیـح از صـلحـاى طـایـفـه امـامـیـه و از ثـقـات ایـشـان و بـسـیـار جـلیـل و از اصـحـاب حـضـرت ابـوالحـسـن مـوسـى و رضـا علیهما السلام است و درک کرده حـضرت جواد علیه السلام را و روایت است که او و احمد بن حمزه بن بزیع در عداد و زراء بودند و ثقه و جلیل القدر على بن نعمان که از اصحاب حضرت رضا علیه السلام است وصیت کرد که کتابهایش را به محمّد بن اسماعیل بن بزیع بدهند.


( وَ رَوَى الْکـشـّى اَنَّهُ قـالَ الرِّضـا عـلیـه السلام : اِنَّ للّهِ تَبارَکَ وَ تَعالى بِاَبْوابِ الظـّالِمـیـنَ مـَنْ نـَوَّرَ اللّهُ بـِهِ الْبـُرْهـانَ وَ مـَکَّنَ لَهُ فـِى الْبِلادِ لِیَدْفَعَ بِهِمْ عَنْ اَوْلِیائِهِ وَ یُصْلِحَ اللّهُ بِهِ اُمُورَ الْمُسْلِمینَ لانَّهُمْ مَلْجَاء الْمُؤْمِنینَ مِنَ الضَّرَرِ وَ اِلَیْهِمْ یَفْزعُ ذُوالْحاجَهِ مـِنْ شـیـعَتِنا بِهِمْ یُؤْمِنْ اللّهُ رَوْعَهَ الْمُؤْمِنِ فى دارِ الظَّلَمهِ اُولئکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّا الى اَنْ قـالَ عـلیـه السلام : ما عَلى اَهْدِکُمْ اَنْ لَوْ شاءَ اللّه لَنالَ هذا کُلَّهُ، قالَ: اَنْتَ بِماذا جَعَلَنِیَ اللّهُ فـِداکَ؟ قالَ: یَکوُنُ مَعَهُمْ فَیَسُرُّنا بِاِدْخالِ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنینَ مِنْ شیعَتِنا فَکُنْ مِنْهُمْ یامُحَمَّدُ ) .(۱۷۷) 
و ایـن مـحـمـّد همان است که از حضرت جواد علیه السلام پیراهنى خواست که کفن خود نماید حـضـرت براى او فرستاد و امر فرمود که تکمه هاى او را بکند و محمّد در ( فید ) که اسم منزلى است در طریق مکه ـ وفات کرد.


شـیـخ ثـقـه جـلیـل ابـن قولویه به سند صحیح روایت کرده از محمّد بن احمد بن یحیى الا شـعـرى کـه گـفـت : مـن در فـیـد بـا عـلى بـن بـلال روانـه شـدیـم سـر قـبـر مـحـمـّد بـن اسـمـاعـیل بن بزیع پس على بن هلال براى من گفت که صاحب این قبر براى من روایت کرد از حضرت امام رضا علیه السلام که فرمود: هر که بیاید به نزد قبر برادر مؤ من خود و دسـت بر قبر او گذارد و هفت مرتبه بخواند سوره ( اِنّا اَنْزَلْناهُ ) را، این گردد از فزع اکبر، یعنى ترس بزرگ روز قیامت ، و در روایت دیگر است که راوى گفته با محمّد بـن عـلى بـن بـلال رفتیم سر قبر ابن بزیع محمّد در نزد سر قبر رو به قبله نشسته و قـبر را جلو خود قرار داد و گفت : خبر داد مرا صاب این قبر که شنید از حضرت جواد علیه السـلام کـه هر که زیارت کند قبر برادر مؤ من خود را و بنشیند نزد قبر او و رو به قبله کند و بگذارد دست خود را بر قبر و بخواند ( اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَیْلَهِ الْقَدْرِ ) را هفت مرتبه ایمن شود از فزع اکبر.


مـؤ لف گـویـد: کـه این ایمن بودن از ( فزع اکبر ) ممکن است براى خواننده باشد چنانکه ظاهر خبر است و محتمل است براى میت باشد چنانکه از بعض ‍ روایات ظاهر مى شود. و من دیدم در مجموعه اى که شیخ شهید رحمه اللّه به زیارت قبر استاد خود فخر المحققین ابـن آیـه اللّه عـلامـه رفـت و فـرمـود: نـقـل مـى کـنـم از صـاحـب ایـن قـبـر و او نـقـل کرد از والد ماجدش به سند خود از امام رضا علیه السلام که هر که زیارت کند قبر برادر مؤ من خود را و بخواند نزد او سوره قدر را و بگوید:
( اَللّهـُمَّ جافِ اْلاَْرضَ عَنْ جُنُوبِهِمْ وَ صاعِدْ اِلَیْکَ اَرْواحَهُمْ وَ زِدْهُمْ مِنْکَ رِضْوانا وَ اَسْکِنْ اِلَیـْهـِمْ مـِنْ رَحْمَتِکَ ماتَصِلُ بِهِ وَحْدَتَهُمْ وَ تُونِسُ وَحْشَتَهُمْ عَلى کُلِّ شَى ءٍ قَدیرٌ ) . ایمن شود از فزع اکبر، خواننده و میت .


و از جـمـله چـیـزهـایـى کـه دلالت دارد بـر جـلالت مـحـمـّد بـن اسـمـاعـیـل و اخـتـصـاصـش بـه حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام آن چـیـزى اسـت کـه نـقـل شـده از جـنـاب سـیـد مـرتـضـى ـ والد عـلامه طباطبائى بحرالعلوم ـ که در شب ولادت پـسـرش عـلامـه مـذکـور در خـواب دیـد کـه حـضـرت امام رضا صلوات اللّه علیه محمّد بن اسـمـاعـیـل بـن بـزیـع را فـرسـتـاد با شمعى و آن شمع را روشن کرد بر بام خانه والد بحرالعلوم ، پس بلند شد روشنائى آن شمع به حدى که نهایت آن دیده نمى شود.


فـقـیر گوید: شکى نیست که آن شمع ، علامه بحرالعلوم بوده که روشن کرد دنیا را به نـور خـود و کـافـى اسـت در جـلالت او کـه شـیـخ اکـبر جناب حاج شیخ جعفر کاشف الغطاء رضوان اللّه علیه با آن فقاهت و ریاست و جلالت پاک کند خاک نعلین او را به حنک عمامه خـود و بـه تـواتـر رسـیـده بـاشـد تـشـرف او بـه مـلاقـات امـام عـصـر عـجـل اللّه فـرجـه الشریف و مکرر نقل شده باشد کرامات باهرات از او به حدى که شیخ اعـظـم صـاحـب جواهر در حق او فرماید صاحب الکرامات الباهره و المعجزات القاهره ولادت شریفش در کربلاى معلى واقع شد در سنه هزار و صد و پنجاه و پنج قریب پنجاه و هشت سـال نـورش جـلوه گـر بود و در سنه هزار و دویست و دوازده غریب به غرى غروب کرد و تاریخ فوتش مطابق شد با این مصرع مَهْدِیُّها جِدّا وَ هادیها.


هشتم ـ نصر بن قابوس (به قاف و باء یک نقطه و سین مهمله )


روایـت مـى کـند از حضرت صادق و موسى بن جعفر و حضرت رضا علیهم السلام و صاحب مـنـزلت اسـت نـزد ایـشـان . شـیـخ طـوسـى فـرمـوده کـه وکـیـل حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام بـود مـدت بـیـسـت سـال و دانـسـتـه نـشـد کـه او وکـیـل آن حـضـرت اسـت و او مـردى خـیـر و فـاضـل بـود و شـیـخ مـفـیـد در ( ارشاد ) او را از خاصه و ثقات حـضـرت امـام مـوسـى عـلیـه السـلام شـمـرده و او را از اهـل عـلم و ورع و فـقـه از شیعه آن حضرت گفته و روایت کرده از او نص بر حضرت رضا عـلیـه السـلام را. و شـیـخ کـشـى از او روایـت کـرده کـه گـفـت : بودم در منزل حضرت ابوالحسن موسى علیه السلام پس گرفت آن حضرت دست مرا و آورد مرا بر در اطـاقـى از خـانه پس در را گشود دیدم پسرش على علیه السلام را و در دستش کتابى اسـت که در آن نظر مى کند پس فرمود به من : اى نصر! مى شناسى این را؟ گفتم : آرى ، این پسر تو است .
فـرمـود: اى نـصـر! مى دانى چیست این کتابى که در آن نظر مى کند؟ گفتم : نه ، فرمود: این جفرى است که نظر نمى کند در آن مگر پیغمبر یا وصى پیغمبر.


راوى گـویـد: کـه بـراى نصر شک و ریب حاصل نشد در باب امامت تا آمد او را خبر وفات حـضرت ابوالحسن علیه السلام . و نیز روایت کرده از نصر مذکور که وقتى خدمت حضرت امـام مـوسـى عـلیـه السـلام عرض کرد که من از پدرت پرسیدم از امام بعد از او، آن جناب شـمـا را تـعـیـیـن کـرد، پـس زمـانـى کـه آن حـضـرت رحـلت فـرمـود، مـردم بـه یـمـیـن و شمال رفتند و من و اصحابم امامت را در تو گفتم پس خبر ده مرا که امام بعد از تو در اولاد تو کدام است ؟ فرمود: پسرم على علیه السلام .

منتهی الامال //شیخ عباس قمی