زندگینامه حجر بن عدی(شهادت ۵۱ ه.ق)

بازدیدها: ۵

شناخت اجمالى
یکى از قبایلى که در کوفه مى زیست کنده بود.حجر را به سبب آن که از این قبیله بود.حجربن عدى کندى مى گفتند.
چون اهل خیر مى گذاشت ،به حجر الخیر نیز معروف بود.
پیش اسلام به دنیا آمده بود؛اما در سال هاى آخر عمر رسول خدا صلى الله علیه و آله توفیق یافت که مسلمان شود.از این رو،بهره گیرى وى از حضور پیامبر،چندسالى بیش نبود؛اما پیوسته در عمر خویش ،پیکارگرى در راه حق بود.در جنگ قادسیه در زمان خلیفه دوم حضور داشت و فاتح مرج عذاربود.(۲)
وى ،عابدى پارسا،مجاهدى ظلم ستیز،آمر به معروف و ناهى از منکر بود و از پیامبر خدا و امیرمؤمنان حدیث روایت مى کرد.او شیفته نماز و نیایش ‍ ،مستجاب الدعوه و از اصحاب برجسته پیامبر خدا صلى الله علیه و آله بود.چنان دلباخته زهد و عبادت و نماز و روزه بود که او راراهب اصحاب محمدمى گفتند(۳).هم در زیبایى چهره ،از خوش سیماترین مردان کوفه بود(۴) و هم در زیبایى روح و کمال اخلاقى ،از نوادر روزگار به شمار مى رفت .
گر تولد او را آنچنان که گفته اند – در عصر جاهلیت بدانیم ،هنگامى که پس ‍ از فتح مکه به اسلام گروید،حدود ۲۷ سال داشت .هر چند دیر اسلام آورد و در سن او در آن هنگام چندان زیاد نبود،ولى در عمق ایمان و صداقت عقیده و باور استوار نسبت به دین خدا رسالت پیامبر،از بسیارى از کهن سالان و سابقه داران پیشتر و بارزتر بود.
به تعبیر مرحوم سیّدمحسن امین :حجر،از نیکان صحابه بود،فرماندهى شجاع ،بلند همت ،عابد و زاهد ،مستجاب الدعوه ،عارف به خدا،مطیع محض فرمان پروردگار،حق گوى صریح ،ظلم ستیز صبور،بى هراس از شهادت ،ایثارگر در راه خدا واز هواداران خالص امیرالمؤمنین علیه السلام بود.این که از سوى حضرت على علیه السلام به فرماندهى سپاه در جنگ جمل و صفین برگزیده شد،نشانه شجاعت اوست .حاضر بود که بمیرد ،ولى خوارى و ذلت نپذیرد .آغوش به روى شهادت گشود؛اما حاضر نشد از على علیه السلام بیزارى بجوید و خود را از مرگ برهاند و حاضر شد که پسرش پیش از خودش شهید شود ،تا مبادا با دیدن تیغ جلاد بالاى سر پدرش ، سست شود و دست از ولاى على بردارد… .(۵)
اینها گوشه اى از فضیلت هاى اخلاقى و روحى حجربن عدى است ،که او را شایسته الگو بودن براى هر مسلمان حق جو و شهادت طب و وفادار به آرمان هاى والا ساخته است .

 


همپاى حجر، در حوادث تاریخى
حجر بن عدى پس از افتخار شرف یابى به محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله وایمان آوردن به آیین او ،پیوسته در راه گسترش این مکتب و دفاع از آن مى کوشید، سخنان پیامبر را مى شنید و به دیگران مى رساند .چون در عراق مى زیست ،از حوادث مدینه که مرکز خلافت بود ،کمى دور بود؛اما در جریان حق و باطل بى تفاوت نبود .
وقتى یار پارسا و انقلابى پیامبر ،ابوذر غفارى را به ربذه تبعید کردند و آن بزرگ مرد در تبعید گاهش غریبانه به شهادت رسید ،حجر بن عدى و مالک اشتر از جمله کسانى بودند که شاهد جان باختن او بودند و بر پیکر آن صحابى نستوه ،نماز خواندند.(۶)
در دوران خلافت عثمان ،حجر بن عدى در کوفه مى زیست . خلاف کارى هاى عثمان گسترش یافته و آوازه آن به همه جا رسیده بود.دوازده نفر از چهره هاى برجسته و پارسا و مقتدر کوفه ،نامه به خلیفه نوشتند و ضمن انتقاد از عملکرد نادرست او در امور مسلمانان ،او را نهى از منکر کردند و راه صلاح و اصلاح را به وى یادآور شدند.
حجر بن عدى نیز یکى از نویسندگان این نامه اعتراض آمیز بود.(۷)
موضع سیاسى حجر، جانبدارى از حق مجسم در وجود على بن ابى طالب علیه السلام بود و با حکمان غاصب هرگز کنار نیامد و در اعلام مواضع خویش بى پروا بود و سازش کارى نداشت .
وى شاهد ماجراهاى تلخ آن روزگار در عرصه خلافت و حکومت بود و خون دل مى خورد، تا آن که پس از کشته شدن عثمان ، حجر بن عدى فرصت را مغتنم شمرد و در جبهه نورانى علوى ، همه ظرفیت وجودى خویش را به کار گرفت و با همه توان به میدان آمد .حتى در عرصه فرهنگ دینى و نقل حدیث نیز از راویان معتبرى به شمار مى آمد که تنها از على علیه السلام روایت مى کرد، نه از دیگران ! و در سروده هاى خویش حتى در میدان جنگ جمل ، على علیه السلام را وصى راستین پیامبر خدا معرفى مى کرد و از خداوند متعال ، سلامتى آن وجود پربرکت و هدایتگر را که ولى خدا و وصى پیامبر بود، مساءلت مى کرد .
در دوران خلافت امیرالمؤمنین علیه السلام ،زمانى که پیمان شکنان از حکومت حق علوى سر بر تافتند و فتنه جمل پیش آمد، آن حضرت ، نماینده اى به کوفه فرستاد تا مردم را براى یارى امام فراخواند.دلباختگان مولا،پاسخى مناسب و حمایتگرانه به فرستاده حضرت دادند و یک به پا خاسته ، اطاعت و همراهى خویش براى پیکار با فتنه انگیزان را اعلام کردند.حجربن عدى نیز یکى از کسانى بود برخاست و گفت : اى مردم ! به نداى امیر مؤمنان پاسخ دهید و سواره و پیاده بکوچید، حرکت کنید و بشتابید و من خودم پیشتاز این راه خواهم بود.(۸)
جبهه نبرد صفین ، موقعیت دیگر بود که حجر توانست با حمایت از امام خویش ، جوهره ناب ایمان خود را به نمایش بگذارد.عملکرد او را در این مقطع تاریخ ، جداگانه مى آوریم .

 


در حادثه صفین و نهراوان
دلباختگى حجر نسبت به مولایش على علیه السلام بسیار شدید بود.شیفتگى در حد عشق و اطاعت و فرمانبردارى در حد اعلا را به هم آمیخته بود.
وقتى نبرد صفین و رویارویى امیرمؤمنان با سپاه معاویه پیش آمد،حجر در طلیعه یاران امام و از کوشاترین اصحاب ، چه در حضور در صحنه ، چه در حمایت از امام ، چه بسیج نیرو براى نبرد و چه در میدان نبرد بود.
در ماه ذحجه که مصادف با ایام کارزار بود، على علیه السلام یکایک چهره هاى بارز و با نفوذ یاران را به همراه عده اى از رزم آوران به مصاف دشمن مى فرستاد، یک بار مالک اشتر را و بار دیگر حجربن عدى را. در عین حال ، مراقب بود که فرماندهان و سربازانش از مرز ادب فراتر نروند.در همین نبرد، حجربن عدى و عمروبن حمق ، از شامیان اظهار برائت کرده و لعنتشان مى کرند. امام پیغام داد که دست از این کار بردارند. خدمت امام آمدند و گفتند: مگر این که ما بر حقیم و آنان باطلند؟ فرمود: چرا، ولى دوست ندارم که شما ناسزاگو و فحاش باشید، بهتر است که زشت کارى هاى آنان را بازگو کنید، و بهتر آن که خواستار هدایتشان و صلح و آشتى میان مسلمانان باشید.آن دو گفتند: اى امیرمؤمنان ! پندت را مى پذیریم و به تربیت تو ادب مى شویم !
سپس حجر به امام على علیه السلام گفت :
ما مرد جنگ و پرورده میدان رزمیم ، قبیله ما نیز هم بسیارند و هم شایسته و جنگ آزموده .همه ما نیز گوش به فرمانیم .اگر بدرخشى مى درخشیم .اگر غروب کنى غروب مى کنیم و هر چه فرمان دهى همان کنیم .
حضرت فرمود: آیا همه قبیله تو با تو هم عقیده اند؟گفت : از آنان جز نیکى ندیده ام .همه مطیع فرمانیم .امام آنان را ستود، سپس پرچم نبرد قبایل مختلف را بست و حجربن عدى را فرمانده قبیله اش کنده قرار داد.(۹)
در هنگامه نبرد، حجربن عدى ولاى خود به امام علیه السلام را نشان داد.پیوسته بر دشمن مى تاخت و هنگام حمله ، چنین رجز مى خواند:
پروردگارا! على را، این انسان پاک و پرهیزکار را، این مؤمن هدایت یافته و
پسندیده را بر ایمان نگه دار.او را هادى این امت قرار بده و آن گونه که پیامبرت را حفظ کردى ، او را هم نگهبان باش ، که پیامبر سرپرست ما بود و او را به جانشینى خود پسندید.(۱۰)
در یکى از صحنه هاى نخست درگیرى در جنگ صفین حجر در لشکر على علیه السلام بود و پسر عمویش که نام او حجر بود در سپاه معاویه .حجر بن عدى به حجر خیر معروف بود و پسر عمویش به حجر شر .
آن دو با هم به نبرد برخاستند و کسانى از دو سوى جبهه به کمک این دو هماورد آمدند و در این میان ، حجر طرفدار معاویه کشته شد و على علیه السلام بر هلاکت او خدا را شکر کرد.
حماسه هاى حجر در نبرد صفین ، از او چهره اى شاخص و دوست داشتنى و دلاور ترسیم کرد.جنگ صفین با حکمیت شوم پایان یافت .نتیجه حکمیتى که آمیخته به نیرنگ و فریب ، وضع جامعه را همچنان ملتهب نگاه داشت .فتنه انگیزى هاى معاویه در قلمرو حکومت امام على علیه السلام اوضاع را متشنج ساخته بود.امام ، ناچار براى فرونشاندن در اندیشه بسیج نیرو و سازماندهى دوباره یاران رزمنده بود.مردم کوفه را دوباره به جنگ با شامیان فرا خواند و از بزرگان قبایل خواست که تعداد نیروهاى رزمى قبیله خود را به آن حضرت گزارش دهند.
حجربن عدى از جمله کسانى بود که در پاسخ به در خواست امام ، پاسخ مساعد داد و خواسته امام را به صورت مکتوب براى حضرتش ‍ نگاشت .(۱۱)
در آن میان ، فتنه دیگرى سر برآورد و آن طغیان و شورش گروهى از سربازان ساده لوح و نابخرد امام بود که با عنوان خوارج نهروان شناخته مى شوند.در جنگ نهروان ، امام على علیه السلام با یاغیان فریب خورده و فتنه جو جنگید و آنان را از میان برد. در نبرد نهروان ، حضرت على علیه السلام به سبب رشادت و اخلاص و کاردانى حجر بن عدى ، او را به فرماندهى جناح راست خویش گماشت .(۱۲)
هیچ صحنه اى از رویارویى حق و باطل نبود، که حجربن عدى در آن حضورى فعال و نقش آفرین در حمایت از جبهه امیرالمؤمنین نداشته باشد.و مگر از یک مسلمان با ایمان و مخلص ، به ویژه آن که دم مسیحایى پیامبر و نگاه پر جذبه على علیه السلام به او خورده باشد، انتظارى جز این است ؟

 


در ایام فتنه هاى معاویه
بصیرت و ایمانى که در حجر بن عدى بود، او را در بروز فتنه هاى کور و آشوب هاى گمراه کننده ، در خط مستقیم ولایت امیرالمؤمنین و دفاع از حق پیش مى برد.این حرکت در مسیر پاک ، تا پایان عمرش تداوم داشت .
پس از پایان جنگ نهروان و شکست خوارج ، معاویه پیوسته سربازان خود را به مناطق تحت فرمان امام على علیه السلام مى فرستاد و با شبیخون ، غارت ، ترور، ایجاد ناامنى ، شایعه پراکنى و تفرقه آفرینى براى حکومت علوى مشکل مى آفرید.
امام على علیه السلام از سهل انگارى و کوتاهى و عافیت طلبى گروه زیادى از یاران و والیان خود به ستوه آمده بود.مى خواست باز هم نیرو فراهم آورد و به جنگ طاغوت شام (معاویه )برود تا ریشه فتنه ها را بخشکاند؛اما همراهى نکردن مردم ، او را ناکام مى ساخت .
یک بار که در کوفه مردم را به جنگ فرا خواند و آن گونه که خواسته حضرت بود، پاسخ مثبت ندادند و در حضور امام ، حرف هاى دلسرد کننده و ناروا بر زبان آورند،امام به شدت رنجید.آن جا بود که حجربن عدى برخاست و گفت : یا امیرالمؤمنین ! خداوند روز اندوه براى تو نیاورد! فرمان بده تا اطاعت کنیم . به خدا سوگند، اگر در اطاعت از تو فرمان اموال و جان هاى ما و همه قبیله ما فدا شود، هرگز بى تابى نخواهیم کرد.(۱۳)ولى …مگر از این گونه یاران مطیع و گوش به فرمان ، چند نفر براى على علیه السلام مانده بود؟
در یکى از شبیخون هایى که ضحاک بن قیس بر منطقه قطقطانه زد خبر آن به امام رسید، حضرت على علیه السلام در جمع مردم کوفه به سخنرانى پرداخت و آنان را براى دفع اى گونه شبیخون هاى دشمن فرا خواند. مردم واکنش سردى از خود نشان دادند؛ اما حجر بن عدى برخاست و ضمن ستایش از شهادت و شوق بهشت و یادآورى این که حق ، از سوى خدا یارى مى شود، آمادگى خود را براى عزیمت به آن سامان ابراز کرد و از امام خواست که جمعى را همراه وى سازد و خدا هم پشتیبانى خواهد کرد.
امام از این موضع و آمادگى حجر ستایش کرد و فرمود: هرگز مبادا که خدا تو را از فیض شهادت محرم سازد، من یقین دارم که تو از مردان شهادت طلبى .
آنگاه حجر، دو شبانه روز در آن سرزمین با مهاجمان بیگانه به نبرد پرداخت .
(۱۴)
این واقعه را ابن اثیر مورخ این گونه گزارش کرده است :
سال ۳۹ هجرى بود که معاویه ، ضحاک بن فیس را همراه ۳۰۰۰ نفر گسیل داشت و دستور داد که از جنوب واقصه بگذرد و با هر گروه از طرفداران على علیه السلام روبه رو شد، غارتشان کند. و چنان کردند، تا به ثعلبیه رسیدند و به یکى از پاسگاه هاى سپاه على علیه السلام شبیخون زدند و تا قطقطانه پیش آمدن . چون خبر به امیرالمؤمنین رسید، آن حضرت حجربن عدى را با ۴۰۰۰ نفر به سوى آنان فرستاد. با ضحاک در منطقه تدمر روبه رو شدند و کار به درگیرى کشید. نوزده نفر از سربازان ضحاک و دو نفر از یاران حجر کشته شدند. تاریکى شب که فرارسید، ضحاک و سربازانش از آن جا گریختند، حجر و همراهانش نیز بازگشتند. (۱۵)
این آشوب هاى پراکنده ، از یک سو على علیه السلام را براى سرکوبى معاویه مصمم تر ساخته بود، از سوى دیگر سستى یاران او، دشمن را گستاخ ‌تر کرده بود. توطئه ها بیخ گوش کوفه شکل مى گرفت و مردم خسته از جنگ ، به هشدارهاى رهبرى توجهى نداشتند.
وقتى ابن ملجم و وردان و شبیب ، براى کشتن حضرت على علیه السلام همدست شدند، تصمیم خود را با اشعث بن قیس در میان گذاشتند. او که از دشمنان کینه توز خاندان پیامبر بود و در همه دسیسه ها دست داشت ، با آنان همکارى کرد و در آن شب شوم که على علیه السلام ضربت خورد، در آن توطئه همدست آنان بود.
آن شب ، حجربن عدى در مسجد خوابیده بود.شنید که اشعث به ابن ملجم مى گفت : زودباش ، بجنب ، وگرنه روشنى صبح رسوایت مى سازد. حجر از این گفت و گو احساس خطر و توطئه کرد. به سرعت از مسجد بیرون آمد و به سمت خانه على علیه السلام روان شد تا آن حضرت را از خطرى که در کمین او است آگاه سازد. از مسجد به خانه على علیه السلام دو را بود. حجربن عدى از یک راه به سوى خانه امام روان شد و امام از مسیر دیگرى راه مسجد را در پیش گرفت و به هم بر نخوردند و… آن حادثه واقع شد و حجر و دیگران ، وقتى به مسجد رسیدند که کار از کار گذشته بود و مى گفتند:على کشته شد! (۱۶)
این فاجعه براى حجربن عدى بسیار جانکاه بود. وى با على علیه السلام حال و هواى دیگرى داشت . امام در باره او دعا کرده بود که شهادت ، روزى او شود و اینک خود امام در بستر شهادت افتاده است و حجر در آستانه از دست دادن پیشواى خود قرار دارد.
یک بار در یک پیش گویى ، امیرمؤمنان به حجر فرمود: چه خواهى کرد اگر روزى تو را بگیرند و بزنند و از تو بخواهند که مرا لعن کنى ؟گفت : چه کنم یا على ؟فرمود: اگر مجبورت کردند، مرا لعن کن ، ولى از من بیزارى و برائت مجوى ، چرا که من در دین و آیین خدایم .(۱۷) و حجر، پیش بینى مى کرد که با رفتن سرور و سالارش ، آن روزگار سخت فرا مى رسد و عرصه بر پیروان راستین حق ، تنگ مى گردد.
این دیدار و گفت و گو، وقتى بود که على علیه السلام ضربت خورده و در خانه بسترى بود. روز بیستم رمضان بود. شیفتگان به نوبت به ملاقات على علیه السلام مى آمدند، سلام مى گفتند و جواب مى شنیدند.
امام مى فرمود: پیش از آن که مرا از دست دهید، بپرسید، ولى سؤ التان را کوتاه کنید، امامتان ضربت خورده است .
حاضران به گریه افتادن و براى مراعات حال او، سؤ ال نمى کردند. حجربن عدى برخاست و احساس خویش را در فقدان پیشواى پرهیزکار و حیدر کرار، در قالب چند بیت شعر بیان کرد. (۱۸) وقتى نگاه حضرت به او افتاد و اشعارش را شنید، فرمود: چگونه خواهى بود آن گاه که تو را برائت جستن از من وادار کنند؟
حجر گفت : به خدا قسم یا على ! اگر با شمشیر قطعه قطعه ام کنند و در آتشم بسوزانند، برایم بهتر از آن است که از تو بیزارى بجویم !
حضرت فرمود: اى حجر! خدا بر هر نیکى توفیقت دهد، خدا تو را از جانب خاندان پیامبر، پاداش نیک دهد.(۱۹)
امام على علیه السلام به شهادت رسید.
حجربن عدى ماند و عشقى که به مولا داشت و عهدى که براى پایبندى به این عشق بسته بود، و جامعه اى گرفتار ستمگران جبار، و روزگارى پراندوه و دشوار.
او مصمم بود تا از عشق و ایمان و آرمانش دست نکشد و تغییر اوضاع ، او را به تغییر موضع نکشاند.

 


روزگار تاریک
این که حجر بن عدى چرا قیام کرد و در راه مبارزه با چه کسانى شهید شد؟نیازمند شناخت ویژگى هاى آن دوران و حاکمان فاسد آن روزگار است .
براى رسیدن به مقطع پر شور و حماسى جهاد مقدس حجر، باید مطالعه این فصل تاریک از تاریخ را پشت سر گذاشت و هر چند تلخ و رنج آور، اما باید شناخت ، تا ارزش مبارزه و شهادت حجر، آشکارتر شود.
بدبختى جامعه اسلامى روزى بود که حکومت اسلامى و سرنوشت مسلمانان در اختیار کسى همچون معاویه ، عمروعاص ، مغیره و زیاد بود. آن سردمداران امور، از اسلام و قرآن فرسنگ ها فاصله داشتند و انبوهى از مردم هم پیرو آنان بودند و از روى ترس یا طمع ، دین فروشى مى کردند. در آن شرایط بود که کسانى چون حجربن عدى ، میثم تمار، رشید هجرى و عمروبن حمق مردانه در مقابل این شرک نقابدار و نفاق حاکم ایستادند و مبارزات بیدادگرانه اى که به قیمت جانشان تمام شد، زمینه ساز نهضت جاودانه سید الشهداء علیه السلام گشتند.
بد نیست گوشه اى از چهره ننگین این بازیگران عرصه حکومت در آن زمان را بشناسیم ، تا به عظمت کارى که آن فرزانگان شهید انجام دادند، بیشتر آگاه شویم .

 


معاویه بن ابى سفیان
مادرش هند، همسر ابوسفیان از زنان بدکاره بود و معاویه را از راه حرام به دنیا آورد.معاویه در دل ، ایمانى به خدا و پیامبر نداشت .با على علیه السلام هم مى جنگید و بسیارى از بزرگان دین را به شهادت رساند. وقتى نام پیامبر خدا را در اذان مى شنید، از روى خشم مى گفت : آن قدر تلاش خواهم کرد تا این نام را براندازم ! دستور داده بود تا در منبرها على بن ابى طالب علیه السلام را لعن کنند و دشنام دهند.
بارها به ابوذرغفارى و اصحاب برجسته پیامبر، توهین کرده بود، او بود که فرزند شراب خوارش یزید را پس از خود به خلافت گماشت و با زور، از همه به نفع او بیعت گرفت و دشمنى خود با اهل پیامبراکرم صلى الله علیه و آله را اوج رساند و در عین حال ، از مکاران و فریب کاران بود و افکار عمومى سرزمین شام را به سود سیاست هاى خود، جهت داده بود.

 


عمر و عاص
مادر او نیز از بدکاره هاى مکه بود. مردان متعددى با ارتباط نا مشروع داشتند و عمروعاص ، مولد این روابط گناه آلود بود و چند نفر مدعى بودند که پدر اویند. خود عمرو عاص نیز هرگز به اسلام ایمان نیاورد. تنها با دین بازى مى کرد و منافقانه خود را در صف مسلمانان جازده بود و با اسلام میانه اى نداشت ، مگر از روى ریا و تظاهر از کینه توز ترین دشمنان على علیه السلام بود که جنگ صفین و فتنه هاى دیگر را رهبرى مى کرد و دست او در پشت همه دسیسه ها نمایان بود.

 


مغیره بن شعبه
او نیز در دل ، اعتقادى به اسلام نداشت . در سفرى با جمعى همراه بود. از یک لحظه غفلت و خواب همسفران استفاده کرد و همه آن سیزده نفر را کشت و اموالشان را برداشت و به مدینه آمد و اظهار مسلمانى کرد. در واقع مسلمان شدنش وسیله اى براى حفظ جانش بود. همه عمرش در فسق و فجور و شهوات رانى و شکمبارگى گذشت ، با این حال ، در حکومت هم به منصب هایى دست یافت . (۲۰)از کسانى بود که در حمله به خانه حضرت زهرا علیه السلام و صدمه دیدن وى دست داشت .

 


زیاد بن ابیه
او نیز ناپاک زاده اى بود که ابوسفیان با مادرش رابطه نامشروع داشت ، و از تبار پستى و پلشتى بود. مدت ها معلوم نبود که پدرش کیست . سرانجام معاویه ادعا کرد که او برادر من است و از آن پس او را به ابوسفیان دانستند. (۲۱)فرزند ناپاک او عبیدالله زیاد هم حادثه کربلا را آفرید و سیدالشهدا علیه السلام و یارانش را شهید ساخت .
این چهار نفر، از عناصر اصلى جریان بودند که در پدید آمدن بدعت ها و انحراف ها در اسلام و ظلم به اهل بیت و به بازى گرفتن سرنوشت دین و مسلمانان ، نقش عمده اى داشتند و بازیگران سیاسى حکومت اموى به شمار مى آمدند.
معاویه ، به على علیه السلام حسادت و دشمنى خاصى داشت و حتى نام او را نمى توانست بشنود و همراه با ناسزا و هتاکى از على علیه السلام یاد مى کرد و دیگران را نیز وامى داشت که به على علیه السلام ناسزا گویند و او را لعن کنند. خود امیر المؤمنین علیه السلام هم به مردم خبر داده بود که مردى گشاده حلقوم و شکم گنده ، پس از من بر شما مسلط خواهد شد و شما را به دشنام بر من و برائت جستن از من وادار خواهد کرد. (۲۲)معاویه در خطبه هاى نماز جمعه ، همواره على علیه السلام را لعن مى کرد و به همه مناطق بخشنامه کرده بود که چنان کنند و این برنامه سال ها ادامه داشت . پس از ۸۳ سال ، در زمان عمربن عبدالعزیز، آن شیوه زشت برافتاد. (۲۳)
این ، در شرایطى بود که مردم حدیث پیامبر را شنیده بودند که فرموده بود: هرکس على را دشنام دهد، مرا دشنام داده است .(۲۴)آن هتک حرمت و گستاخى به حریم حضرت امیر علیه السلام را معاویه بنیان نهاده بود.
معاویه ، بر پیروان على علیه السلام سخت مى گرفت . سهم شیعیان کوفه در این سختگیرى ها بیشتر بود. وى ، زیاد را فرماندار کوفه قرار داد. زیاد، پیروان على علیه السلام را خوب مى شناخت . در پى آنان بود و هر جا مى یافت ، مى کشت و بر دار مى آویخت ، چشم ها را کور مى کرد، دست ها را مى برید تبعید مى کرد. در محکمه ها، گواهى هواداران على علیه السلام را نمى پذیرفتند و نام آنان را از دفتر حقوق محو مى کرند و فشار اقتصادى بر آنان وارد مى ساختند. مغیره ، از فرومایه ترین دشمنان اهل بیت علیه السلام بود.

جز به دست یابى به قدرت و حکومت نمى اندیشید و از مهم ترین مهره هاى با نفوذ در ستم به خاندان پیامبر و بر سر کار آمدن نا اهلان اموى بود. امام على علیه السلام درباره او به عمار یاسر فرمود: او از دین همان مقدار را مى چسبد که دنیایش را تاءمین کند. (۲۵)فسادهاى اخلاقى و جنایات او، صفحات تاریخ را تیره ساخته است . به حکومت رسیدن او، پاداش خوش خدمتى هایى بود به غاصبان خلافت کرده بود.
آنچه گذشت ، تنها گواشه اى از تیرگى هاى حاکم بر فضاى آن روزگاران بود.
در آن دوره تیره ، حلقوم هاى حق گویان را مى دریدند و بى گناهان را تنها به جرم على دوستى به بند مى کشیدند.

هر چه مرغ حق است ، پر بسته
هر چه مردار خوار، در پرواز
دشمن آزاد و دوستان در بند
سنگ ها بسته است و سگ ها باز
هر چه شیر و عقاب و ببر، به بند
هر چه روباه و گرگ و موش ، رها
هر چه خورشید و ماه ، در پس ابر
رسته خفاش ها و شب پره ها
هر زبان در دهان که حق مى گفت
دشمن از خشم ، آن دهان را دوخت
هر کسى سر بلند کرد، برفت
هر عقابى که پر گشود، بسوخت

حجربن عدى ، به عنوان یک مسلمان بیدار و شیعه پر شعور و مدافع حریم ولایت ، با تعهدى که به اسلام و حق داشت و خون غیرتى که نسبت به دین در رگ هایش جارى بود، قامت اعتراض برافراشت ، تا آن جو خفقان بار و ستم گستر و آن سکوت شوم را بشکند و به تکلیف قیام در برابر ظلم عمل کند
در بخش بعدى ، گوشه هایى از این حماسه ها را مى خوانیم .

 


حجر بن عدى و مغیره
به هم اندازه که حجر بن عدى ، دوستدار و شیفته امیرالمؤمنین علیه السلام و فدایى او بود، مغیره بن شعبه از آن حضرت کینه داشت و آشکارا بر منبر کوفه ، على علیه السلام را لعن مى کرد.
پس از قرارداد صلح امام حسن علیه السلام با معاویه در سال ۴۱ هجرى ، معاویه وقتى به نخیله در نزدیکى کوفه آمد، در خطبه پس از نماز، آشکارا اعلام کرد که همه شرطها و مواد صلحنامه زیر پاى من است و هیچ یک وفا نخواهم کرد. مغیره را نیز به امارات کوفه گماشت .
این حادثه ، براى یاران امام ، از جمله حجربن عدى بسیار سنگین و غیر قابل تحمل بود. وى لحن اعتراض آمیز به صلح داشت . یک بار به امام حسن علیه السلام گفت : کاش تو و ما همه مرده بودیم و چنین روزى را نمى دیدیم که ما از صحنه جنگ ، سر شکسته و نا خرسند برگردیم و دشمن خوشحال و پیروز. در چهره امام آثار ناخرسندى از کلام او دیده شد. امام حسین علیه السلام به او اشاره اى کرد و ساکت شد. امام حسن علیه السلام فرمود: اى حجر! همه همفکر تو نیستند و مثل تو آمادگى براى جهاد و شهادت ندارند.صلح من براى حفظ شماها بود و خداوند هر روز در کارى است !(۲۶)
اما شور و غیرت دینى حجر، او را بى تاب ساخته بود. نزد امام حسین علیه السلام رفت و او را به قیام و جنگ تحریک کرد؛اما سید الشهداء علیه السلام فرمود: ما عهد و پیمان بسته ایم و راهى براى پیمان شکنى نیست .
معاویه که مغیره را همان سال والى کوفه قرار داده بود، به او توصیه کرد که بدگویى از على علیه السلام را فراموش نکند و یاران او را تبعید کند و بر آنان سخت بگیرد. مغیره این سیاست را در تمام مدت هفت سال و چند ماه که بر سر کار بود، اعمال کرد.
حجر بن عدى در هر فرصت مناسب در مقابل او مى ایستاد و انتقاد مى کرد و مردم را علیه او مى شوراند. مغیره با همه خباثتى که داشت ، مى کوشید دست خود را به خون حجر آلوده نکند، ولى پیوسته به او تذکر مى داد و گاهى تهدید مى کرد و از عواقب کارش مى ترساند.
حجر بن عدى مصمم بود که بر ضد حکومت اموى و دست نشانده هاى آن فعالیت آشکار کند، وى مى دید که مغیره ، با بیت المال مسلمانان بازى مى کند، سهم شیعیان را نمى دهد، با فشار و تهدید، مردم را به ناسزاگویى به امیرالمؤمنین را مى دارد،
عناصر ظلم ستیز را از بین مى برد، احکام خدا و سنت پیامبر را دگرگون مى سازد. اینها از نظر حجر، کافى بود که حکومت و فرمانروایى او را نا مشروع سازد و جهاد بر ضد او را یک تکلیف دینى کند.
حجر و برخى یاران سلحشور، وقتى مى دیدند که مغیره یا دیگرى على علیه السلام را لعن مى کنند، بر مى خواستند و اعتراض کرده ، لعن را به خود آنان بر مى گرداندند. یک بار که مغیره روز جمعه اى بر منبر رفت تا خطبه بخواند، حجر و یارانش او را سنگباران کردند. فورى از منبر پایین آمد و وارد دارالاماره شد و پنج هزار درهم براى حجر فرستاد. او مى پنداشت که با این حق السکوت ، مى تواند زبان حجر بن عدى راببرد و دهانش را ببندد، غافل از آنکه مبارزه او با انگیزه خدایى بود و مال در این عرصه ، اثر نداشت .
روزى مغیره در اواخر حکومتش در منبر، به على علیه السلام و پیروان او دشنام داد و لعنت کرد. حجر حاضر بود. به پا خاست و فریاد کشید که همه ، حتى افراد بیرون از مسجد صدایش را شنیدند. سپس به مغیره گفت : تو گویا نمى دانى که نسبت به چه کسى بد زبانى مى کنى ؟ به ناسزاگویى امیرالمؤمنین و ستایش از تبهکاران حریص شده اى !
بیش از سى نفر برخاستند و یک صدا گفتند: حجر راست مى گوید!
به نقل ابن اثیر، بیش از دو سوم حاضران در مسجد برخاستند و هم صدا با حجر شدند و گفتند: این حرف هاى به درد ما نمى خورد، دستور بده جیره و سهم ما را که قطع کرده اى بدهند! (۲۷)
عده اى نزد مغیره رفتند و به کوتاه آمدن او در برابر حجر بن عدى اعتراض ‍ کردند. مغیره در پاسخ آنان گفت : من به این وسیله حجربن عدى را نابود مى کنم . پس از من امیرى دیگر خواهد آمد. حجر، به خیال این که او هم مثل من است ، همین گونه حرف ها را خواهد زد، آن گاه آن امیر در اولین فرصت او را دستگیر کرده و به بدترین وجهى خواهد کشت . من به آخر عمرم رسیده ام . نمى خواهم در این شهر، خون نیکان را بریزم که خودم بدنام و بدبخت شوم و آنان شهید گردند. (۲۸)
مغیره بر این اساس ، با حجر بن عدى سیاست نرمش و مدارا پیش گرفت و معترض او نشد. در سال ۵۱ هجرى درگذشت زیاد با حفظ سمت – که والى بصره بود – به امارات کوفه نیز منصوب شد.
از آن پس ، بر خورد میان حجربن عدى و زیاد بن ابیه ، شدت یافت و کار به جاهاى باریک کشید، که در بخش بعدى خواهیم دید.

 


حجربن عدى و زیاد
پس از مرگ مغیره والى کوفه ، زیاد به ولایت کوفه منصوب شد. بصره را نیز تحت فرمان داشت . شش ماه از سال در کوفه مى ماند، شش ماه دیگر را در بصره .
اولین بار که زیاد به عنوان والى وارد کوفه شد، سخنرانى تند و تهدیدآمیزى بر ضد مخالفان کرد. بارزترین چهره مخالف ، حجربن عدى بود. در سال ها پیش ، حجر و زیاد با هم دوست و همفکر بودند، ولى زیاد به امویان پیوست .
حجر را خوب مى شناخت و از سوابقش خبر داشت . حجر را به حضور طلبید و ابتدا با وى به نرمى سخن گفت و افزود: مى دانم که با مغیره چه رفتارى داشتى و او تو را تحمل مى کرد؛ولى من مثل او نیستم . مى دانى که زمانى دوستدار على علیه السلام و دشمن معاویه بودم ؛اما آن روزگار گذشته است . امروز به جاى آن ، دوستى و رابطه با معاویه در دل من است . زبان خود را نگهدار، در خانه ات بنشین ، هرچه نیاز داشتى بخواه ، ولى مواظب خودت باش ، مبادا کارى کنى که دستم را به خونت بیالایم ! (۲۹)پس از مدتى تصمیم گرفت به بصره برگردد.

عمروبن حریث به جانشینى خود گماشت و عزم سفر کرد؛ولى چون از شورش حجر و مبارزه اش بیمناک بود، به او پیشنهاد کرد که با وى به بصره رود. حجر نپذیرفت و گفت : بیمارم ، نمى توانم با تو بیایم . زیاد گفت : به خدا قسم ، راست مى گویى ، بیمارى دین ، بیمارى دل ، بیمارى عقل ! به خدا قسم ، اگر گزارش ناخوشایندى از تو در یافت کنم ، تو را خواهم کشت ! ببین چه خواهى کرد!
او رفت و عمر بن حریث به جاى او بر مسند نشست . ولى نبض کوفه در دست حجربن عدى و یارانش بود و نمى گذاشتند کارها طبق دلخواه والى پیش برود. کارگزار زیاد هم قضیه به زیاد نوشت و از او یارى خواست .
حجر و یارانش در مسجد کوفه مى نشستند و مراقب اوضاع بودند. یک بار که عمربن حریث روز جمعه بر منبر رفت تا خطبه بخواند، به سویش سنگ ریزه پرتاب کردند. ناچار پایین آمد و به قصر رفت و در را به روى خود بست و جریان را به زیاد گزارش کرد و گفت : اگر نیازى به کوفه دارى ، چاره اى بیندیش . شیعیان با حجر، رفت و آمد داشتند و دسته جمعى همراه او به مسجد مى آمدند و گاهى تا نصف مسجد از یاران او پر مى شد و نگاه ها به آنان بود. کار به جاى رسید که آشکارا از معاویه و زیاد بدگویى مى کردند.
عمربن حدیث به مسجد آمد. فاصله قصر تا مسجد اندک بود. بزرگان شهر هم حضور داشتند. به سخنرانى پرداخت و مردم را به اطاعت و فرمانبردارى و یک پارچگى فرا خواند و از تفرقه بر حذر داشت . گروهى از یاران حجر، هماهنگ از جا بر خاستند و تکبیرگویان به سوى او رفتند و در حالى که از وى بدگویى مى کردند به سویش سنگریزه پرتاب کردند. عمرو پایین آمد و به قصر شتافت و در را بست و در نامه اى جریانات را به زیاد نوشت . زیاد از وضع کوفه نگران شد و بر آشفت و گفت : اگر من نتوانم از عهده حجر برآیم و کوفه را از چنگش در آورم ، کسى نیستم ! واى بر تو اى حجر! کارى کنم که عبرت دیگران شوى !
… و تصمیم گرفت که به کوفه برود و مشکل را حل کند.
حجر بن عدى هم خود را براى برخورد با حوادث بعدى آماده ساخته بود و تصمیم داشت تا در مقابل آن ستمگران فاسق ، کوتاه نیابد، هر چند جان خویش را در این راه بگذارد.
زیاد به کوفه آمد و در مسجد سخنرانى تند و تهدیدآمیزى کرد. آنان را که به عمرو سنگ پرتاب کرده بودند،شناسایى کرد و انگشتانشان را برید. در پى آن بود که با حجربن عدى هم برخوردى سخت کند. حجر نیز، آن پارساى دلاور و آن شیعه پاک ، از گفتن حق و افشاى فاسقان حاکم هراسى نداشت . یک بار که زیاد در سخنرانى اش مکرر از معاویه به عنوان امیرالمؤمنین یاد کرد، حجربن عدى که این لقب را ویژه و شایسته حضرت على علیه السلام مى دانست نه معاویه ، به زیاد اعتراض کرد و گفت : دروغ مى گویى ،چنان نیست . این صحنه بار دیگر تکرار شد. حجر، مشتى ریگ بر داشت و به سوى او پرتاب کرد و گفت : دروغ مى گویى ، لعنت خدا بر تو! زیاد از منبر پایین آمد، نماز خواند سپس به قصر رفت ، حجر هم به خانه اش بازگشت . زیاد، سوارانى را براى دستگیرى یا احضار حجر فرستاد. درگیرى هایى چند میان یاران حجر و سوران زیاد در گرفت ؛ولى حاضر نشد پیش زیاد برود. زیاد،این ماجرا را نیز به معاویه نوشت .
حجربن عدى در کوفه نفوذ بسیار و یاران مسلح فراوانى داشت و وجود او موى دماغ والى خیره سر بود. یک بار کسانى از سوى والى ماءمور شدند تا نزد حجر بروند و با او صحبت کنند تا دست از آن کارها بردارد و نزد والى برود، ولى حجر به آنان اعتنایى نکرد.
یک بار زیاد، در خطبه هاى پیش از نماز جمعه آن قدر حرف زد و طول داد که وقت نماز گذشت . دوبار حجربن عدى با گفتن الصلاه ، الصلاه اشاره کرد که وقت نماز مى گذرد، والى اعتنایى نکرد و به سخنرانى ادامه داد. حجر به نماز برخاست و عده اى به او اقتدا کردند. زیاد که چنین دید،فرود آمد و نماز خواند و به قصر رفت . باز هم نامه اى نوشت و معاویه را از عملکرد حجر آگاهانید.

معاویه هم در پاسخ نوشت که : او را دستگیر کرده ، به شام بفرست (۳۰)وقتى زیاد در مسجد خطبه مى خواند، حجربن عدى و یارانش در گوشه اى -با حضور خود فضاى مسجد را پر مى کرد و حرف هاى مخالفت آمیز مى گفتند. زیاد، کوفیان و بزرگان شهر را جمع کرد و گفت : شگفتا! بدن هاى شما من ولى دل هاى شما با حجر است . با یک دست زخم مى زنید و با دست دیگر مرهم مى گذارید ؟ شما با من هستید، ولى فرزندان و افراد قبیله تان با حجر؟ هر یک از شما بلند شوید و نزد این گروه بروید و هر کس برادر و فرزند و خویشاوندانش را از این جمع جدا کند،
تا کار درست شود. و… چنان کردند و بیشتر آن گروه را از گرد حجر پراکندند.(۳۱)حجر، با یاران اندکى در مسجد ماند. ماءموران به سوى او آمدند تا نزد زیاد ببرند و نرفت . نزدیک بود که کار به درگیرى بکشد. زیاد از بالاى منبر صحنه را تماشا مى کرد. هواداران حجر، او را در میان گرفتند و از یکى از درهاى مسجد بیرون بردند. میان آن دو گروه درگیرى پیش آمد؛اما حجربن عدى از صحنه خارج شد و خود را به قبیله آزاد رساند و شبانه روز آن جا ماند. (۳۲)
از آن پس پنهان شد، چون مى دانست که زیاد، دست از او بر نخواهد داشت . هرچه مى گشتند، او را نمى یافتند.
اولین کسى که از بزرگان کوفه به دیدار زیاد رفت ، محمدبن اشعث بود. زیاد از او خواست که برود و حجر را نزد او آورد.
هر چه بهانه آورد که میان من و حجر رابطه اى نیست و… و زیاد نپذیرفت و تهدید کرد که اگر او را نیابى و نیاورى ، شکمت را پاره خواهم کرد. محمدبن اشعث ، غمگین و نگران بیرون رفت . در راه جریربن عبدالله را دید و از او کمک خواست . جریر نزد زیاد وساطت کرد که به محمدبن اشعث کارى نداشته باش ، من خودم حجربن عدى را نزد تو خواهم آورد. او هم پذیرفت ؛ولى تهدید کرد که او را حاضر نکنى خودت را قطعه قطعه خواهم کرد. او سه روز مهلت خواست . نزد حجر رفت . دوازده تن از یاران حجر نیز با او بودند. حجر به این شرط پذیرفت نزد زیاد برود که او قول دهد که او را نزد معاویه بفرستد، تا هر چه نظر او باشد عملى شود. (۳۳)حجربن عدى پس از آن که زیاد، شرط او را پذیرفت ، نزد او رفت . زیاد که بر حجربن عدى دست یافته بود، دوست داشت او را بکشد، ولى امان و پیمانى که داده بود، مانع شد. دستور داد او را به زندان افکندند. حجر، ده شب در زندان بود، (۳۴)یاران حجر نیز مخفى شدند. زیاد، با تلاش بسیار و با کمک چهره هاى سرشناس کوفه و قبایل اطراف ، توانست دوازده نفر از آنان را دستگیر کرده ، و به زندان افکند.
پیش از آنان را به شام بفرستد، استشهادى بر ضد آنان فراهم کرد. متنى تنظیم کردند، مبنى بر این که حجربن عدى ، از اطاعت خلیفه بیرون رفته ، از مردم جدا شده ، خلیفه را لعن کرده و به جنگ و فتنه فرا خوانده است ، مردم را دور خود جمع کرده و به بیعت شکنى و کناره گذاشتن معاویه از خلافت تحریک کرده و به خداوند کافر گشته است .
زیاد از این متن خوشش آمد. سران کوفه را واداشت تا امضا کنند. گروهى از مردم را هم وادار کرد آن متن را تاءیید کنند، نوعى پرونده سازى براى از میان برداشتن یک مخالف !
وقتى پرونده تکمیل شد، حجر و یارانش را از زندان بیرون آوردند، همراه با غل و زنجیر و با همراهى نزدیک به صد نفر از مطمئن ترین سربازان و چند چهره دیگر را براى گواهى دادن نزد معاویه ، آماده حرکت به سوى شام شدند. زیاد، نامه اى هم ضمیمه آن استشهاد کرد و ضمن اشاره به آنچه شاهدان امضا کرده اند و تاءکید بر فتنه انگیزى و آشوبگرى حجر و یارانش ، تصمیم در باره آنان را به خلیفه واگذار کرد.
صحنه پرشور و غم انگیزى بود. مردم دور آن آزادگان به زنجیر کشیده شده و شیران در بند، جمع شده بودند و ناراحت و گریان بودند و در آن لحظه هم کارى نمى توانستند بکنند. بیم آن مى رفت که هواداران در هنگام عزیمت آنان دست به تعرض بزنند. زیاد، آن گروه را از صبح تا شام در محوطه مسجد کوفه نگه داشت و شبانه حرکتشان داد. دختران حجر، بر سر راه او گریان ایستاده بودند. حجربن عدى رو به آنان کرد و گفت :
آن که خوراک و پوشاک شما بر عهده اوست ، خداست . خدا هم پس از من باقى است . تقوا داشته باشید و خدا را بپرستید. اگر کشته شوم ، شهیدم و اگر باز گردم ، مورد احترام . دست خدا بر سرتان باد. و همراه هم زنجیرهاى خود به راه افتاد .(۳۵)
یکى از زنان شیعى ، در ترسیم این صحنه و اندوه دختر حجر بر فراق پدر، ابیاتى سرود، که مضمون آن چنین است :
اى ماه تابان ، بر آى و بتاب ، مگر نمى بینى که حجر را مى برند؟
او سوى معاویه مى رود تا او را به شهادت برساند.
پس از حجر، جباران گستاخ ‌تر شده ، در کاخ ‌هاى خود آزادى بیشترى خواهند داشت .
سرزمین ها خشک و بى باران خواهد بود.
اى حجر! سلامت و شاداب باشى . بیم آن دارم که طاغوت پیر شام که کشتن نیکان را حق خود مى داند، تو را شهید کند. اگر هم حجر شهید شود. هر پیشواى قومى از دنیا کوچ خواهد کرد! (۳۶)
این کاروان ، با تدابیر شدید امنیتى راه شام را پیش گرفت . وقتى از منطقه قصربنى مقاتل مى گذشتند، عبیدالله بن حر جعفى که ساکن آن جا بود گفت : کاش گروه هایى بودند که به کمک آنان این دلیر مردان را نجات مى دادیم . ندا مى داد و افسوس مى خورد و کسى ندایش را پاسخ نگفت .
گروه حجر، با ایمان استوار پیش مى رفتند. هر چند مى دانستند رفتار معاویه با آنان سخت خواهد بود و شهادت را پیش رو مى دیدند، اما خوش حال بودند که در راه انجام تکلیف و مبارزه با باطل ، به این آزمون بزرگ مبتلا شده اند.
خود را کامیاب مى دیدند و پیروز، هر چند در دست ماءموران اموى اسیر و دست بسته بودند.
چه زیبا و شکوهنده است در تاریکى شب ها درخشیدن و با مرگ اسیر و با مرگ و جهاد خویش ،
به مردم بینش و آگاهى و اندیشه بخشیدن
غرور کاذب دشمن به یک تکبیر بشکستن
ز پاى ملتى آزرده و در بند
کمند و حلقه زنجیر بگسستن
ز پا افتادن ، اما تا توان واپسین از پاى ننشستن .

 

 

به سوى دمشق
گروهى که بر پیشانى آنان چلچراغ شهادت مى درخشید و شوق دیدار خدا در دل ها یشان شعله مى کشید، دست بسته همراه ماءموران به سوى پایتخت حکومت شام روان بودند، تا پس از رسیدن به دمشق ، معاویه در باره آنان تصمیم بگیرد.
به منطقه مرج العذراء رسیدند. (۳۷) آن جا در زندان بودند، تا خبر به معاویه برسد و کسب تکلیف شود.
برخى بر آنند که آنان را وارد دمشق نکردند و معاویه آنان را ندید و فقط دستور کشتن آنان را داد؛اما بیشتر بر این باورند که آنان را به دمشق هم بردند و دوباره به مرج العذراء برگرداندند.
گروهى که زیاد به شام فرستاده بود، دوازده نفر بودند، به نام هاى :
حجربن عدى ، شریک بن شداد، صیفى بن فسیل ، قبیصه بن ضبیعه ، محرزبن شهاب ، کدام بن حیان ، عبدالرحمان بن حسان ، ارقم بن عبدالله ، کریم بن عفیف ، عاصم بن عوف ، ورقاء بن سمى و عبدالله بن حویه .
دو نفر دیگر را زیاد به این جمع ملحق کرد که عتبه بن اخنس و سعدبن نمران نام داشتند و مجموعه آنان چهارده نفر شدند.
نامه زیاد، همراه استشهاد محلى علیه حجر و یارانش به دست معاویه رسید. معاویه در این که با این گروه چه کند، تردید داشت .
از پیامدهاى کشتن آنان بیمناک بود؛چرا که حجربن عدى سابقه درخشان و شخصیت مشهور و بر جسته داشت . ابتدا درباره کشتن آنان به رایزنى پرداخت ، تا نظر دیگران را بداند. گرچه مردم در اثر تبلیغات معاویه ، درخواست کشتن مى کردند، اما برخى از چهره هاى سرشناس تر نظر به گذشت و عفو مى دادند. برخى هم سکوت مى کردند. معاویه به ظاهر همچنان در تردید بود. نامه اى به زیاد نوشت و این دو دلى خود را به او خبر داد. زیاد، بار دیگر نامه اى نوشت ، با این مضمون که شگفتا که در باره آنان هنوز در تردیدى ؟ اگر کوفه را نیاز دارى ، حجر و یارانش را دیگر به این جا بر نگردان .(۳۸)
پیکى که نامه او را به دمشق مى آورد، سر راه به مرج العذراء عبور کرد و زندانیان را ملاقات نمود و گفت که حامل نامه اى هستم که از آن بوى مرگ مى آید. اگر حرفى ، سفارشى و کارى دارید که برایتان سودمند باشد بگویید تا عمل کنم .
حجر گفت : به معاویه پیغام برسان که ما عهد شکنى نکرده ایم و آن گواهى را دشمنان و بدخواهان تنظیم کرده اند. پیک ، پیام آنان را رساند؛ ولى معاویه گفت : در نظر ما، زیاد راست گو تر از حجر است ! (۳۹)
دو نفرى را که بعدها ضمیمه حجر و یارانش کردند، کمى دیرتر به مرج العذراء رسانده بودند. ماءمورى که خبر آمدن آنان را به شام مى برد، با حجر دیدار کرد. حجر که در غل و زنجیر بود، گفت : به معاویه بگو که خون هاى ما حرام و کشتن ما نارو است ، به ما امان دادند، کسى از مسلمانان را نکشته ایم که خونمان به قصاص ریخته شود!
در مجلسى که معاویه درباره آنان تصمیم مى گرفت ، برخى به وساطت پرداختند و درباره تعدادى از آنان در خواست آزادى کردند. معاویه ، شش ‍ نفر از آنان را به سبب در خواست شش نفر از یارانش که با آن زندانیان دوستى یا خویشاوندى داشتند بخشید و دستور داد آزادشان کنند. مالک بن هبیره هم در خواست کرد که پسر عمویم حجر را هم به خاطر من ببخش . معاویه گفت : او سر کرده گروه است و اگر رهایش کنم ، دوباره به کوفه رفته آشوب مى کند، آن گاه مجبور مى شویم تو را به عراق بفرستیم تا او را براى ما بیاورى !
او هم رنجید و از نزد معاویه رفت و خانه نشین شد. (۴۰)

 


در شهادتگاه مرج العذراء
سرزمین مرج العذراء که بازداشتگاه حجر و یاران او شده بود، از جهتى براى حجر بن عدى عزیز و خاطره انگیز بود بود. در فتح این سرزمین و گسترش ‍ دامنه اسلام به آن سامان ، حجر بن عدى نقش داشت . در زمان خلیفه دوم آن دیار، آغوش به روى اسلام گشود. وقتى حجر را دست بسته به آن جا آوردند و نام آن جا را پرسید و فهمید، گفت : من اولین مسلمانى بودم که در این منطقه تکبیر گفتم و خدا را یاد کردم ، اینک دست بسته و اسیر مرا به این جا آورده اند! (۴۱)
شاید این رفتار با حجر، از پلیدى و کینه معاویه با اسلام سر چشمه مى گرفت . او به هیچ ارزش دینى پایبند نبود. نخستین فاتح این سرزمین را در همان جا زندانى کرد و سرانجام هم همان جا به قتل رساند. این نوعى دهن کجى به اصول ارزشى اسلام و علاقه اى بود که حجر بن عدى به این سرزمین داشت و در آن جا جهاد و فتح کرده بود.
معاویه سه نفر را ماءمور کرد که به مرج العذراء بروند و آن گروه را به قتل برسانند. یکى از آنان به نام هدبه بن فیاض ، یک چشم داشت . کریم بن عفیف ، یکى از یاران زندانى حجر که نگاهش به او افتاد، گفت : اگر فال بد زدن حقیقت داشته باشد. به نظرم نصف ما کشته مى شویم و نصف دیگر آزاد مى شویم ! و… همان گونه هم شد. (۴۲)
همراه آن سه ماءمور، کسى هم براى رها ساختن آن شش نفر آمده بود. آنان که از مرگ نجات یافتند عبارت بودند از: عاصم ، ورقاء، ارقم ، عتبه ، سعد و عبدالله .
ماءموران به بقیه گفتند: ماءموریت داریم به شما ابلاغ کنیم اگر از على علیه السلام اظهار برائت کنید و او را لعن کنید، رهایتان مى کنیم ، و گر نه کشته خواهید شد. گفتند: هرگز چنین نخواهیم کرد. آن ماءمور یک چشم وقتى پیش حجر آمد، گفت : اى سر دسته گمراهى و سر چشمه کفر و سر کشى ، اى دوستدار ابو تراب ! معاویه مرا به کشتن تو و یارانت فرمان داده است ، مگر آن که از کفر خود برگردید و از على علیه السلام بیزارى بجویید.
حجر و همراهانش گفتند: صبر بر تیزى شمشیر، برایمان آسان تر از چیزى است که ما را به آن مى خوانید. رفتن به دیدار خدا و پیامبر و على ، برایمان محبوب تر از ورود به دوزخ است . (۴۳)
بارها از آنان خواستند که از امیر المومنین على علیه السلام بیزارى بجویند تا آزاد شوند؛ولى آنان زیر باز نرفتند و پذیراى شهادت در راه عشق مولا شدند.
قبرهایى براى آنان کندند، کفن ها یشان را آماده ساختند.
حجر گفت : مثل این که کافریم ، ما را مى کشند و مثل آن که مسلمانیم ، ما را کفن مى کنند! (۴۴)
غل و زنجیرهایشان را گشودند. آنان همه آن شب را به نماز پرداختند. زمزمه دعا و نمازشان بلند بود و آماده رو به رو شدن با عروس شهادت بودند. شب خوشى داشتند.
صبح شد. باز هم براى آخرین بار، به آنان پیشنهاد شد که از على علیه السلام بیزارى بجویند. گفتند: خیر، ما پیرو و شیفته اوییم و از آنان که وى از ایشان بیزار بود، بیزاریم .
ماءموران آماده شدند که آنان را به قتل برسانند.
در آن لحظه ، حجر بن عدى حدیثى نقل کرد. گفت : پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به من فرموده بود:
اى حجر! در راه محبت على ، با شکنجه کشته مى شوى ، وقتى سرت به زمین برسد، از زیر آن چشمه اى مى جوشد و سرت را شست و شو مى دهد.
یاران حجر، بى تاب شهادت بودند و پروانه وار برگرد چلچراغ شهادت مى چرخیدند و هر کدامشان مى خواستند زودتر به این فیض بزرگ برسند. یکایک در خون خویش تپیدند و داستان جاودانگى در سایه شهادت را نگاشتند، تا آن که نوبت به حجر رسید.
هدبه بن فیاض ، ماءموریت داشت حجر بن عدى را گردن بزند.
طبق برخى نقل ها، فرزند حجر به نام همام نیز همراه پدر بود. صحنه کشتن پدر در پیش چشمان فرزند، بسیار تکان دهنده و براى حجر نگران کننده بود. حجربن عدى بیم آن داشت که اگر فرزند کم سن و سالش شاهد آن صحنه فجیع و هولناک باشد. روحیه خود را از دست بدهد و دست از راه حق و مرام اهل بیت بردارد.
به جلاد گفت : اگر به کشتن پسرم همام نیز ماءموریت دارى ، او را زودتر از من به قتل برسان . جلاد نیز چنین کرد. وقتى به حجر گفته شد چرا چنین خواستى و داغدار فرزند نوجوان خویش شدى ، گفت : ترسیدم وقتى شمشیر را بر گردن من ببیند وحشت کند و دست از والاى امیرالمؤمنین علیه السلام بردارد و در نتیجه ، در روز قیامت من و او در بهشت برین که خداوند به صابران وعده داده است ، همراه هم نباشیم . این بود که نخواستم او شاهد شهادت من باشد. این نهایت ایثار و فداکارى در راه حق است و از صحنه هاى نادر به شمار مى رود.
یکى از محققان (۴۵)در ترسیم این بخش از حادثه ، که بسیار زیبا و بر خور دار از اوج حماسه است مى نویسد:
سر مطهر آن نوجوان در برابر نگاه هاى پدر بر زمین چرخید و کنار آن پیکر پاک و خونین قرار گرفت . در حالى که پدر، این منظره جانگداز را تماشا مى کرد، دست به آسمان گشود و خدا را بر این نعمت سپاس گفت ، نعمت جهاد و صبر، نعمت این که فرزندش فداى راه حق شد و از عقیده اش دست نشست . پدر کنار جسد فرزند دلبند و شهیدش نشست ، خاک و خون از چهره او پاک کرد و بر پیشانى او بوسه زد، بوسه اى که عمیق ترین رنج هاى یک انسان را همراه داشت . سپس خطاب به فرزند شهیدش چنین گفت :
خداوند رو سفیدت گرداند، همچنان که مرا نزد پیامبر خدا صلى الله علیه و آله رو سفید ساختى .
راستى که ایمان معجزه مى کند و انسان را در پیشگاه این همه عظمت روحى و جلوه باطنى و جان روشن و الهى ، خاضع مى سازد. همین روحیه ها و ایمان ها بود که از سوى پیروان حق و یاران على ابن ابى طالب علیه السلام آشکار مى شد و قدرت اهریمنى امویان را به لرزه مى انداخت .
حجربن عدى دیگر نگران فرزند و باختن روحیه و سست شدن ایمان او نبود و آمادگى کامل براى استقبال از شهادت در راه عقیده داشت ، ولى در آخرین لحظات ، مى خواست باز هم روح بلند خویش را در آستان عظمت خدا به نیایش وا دارد.
حجر، در آستانه شهادت ، از آنان مهلت خواست تا دو رکعت نماز بخواند و براى آخرین بار، بندگى خویش را در آستان پروردگار، ابراز کند.
به آنان گفت : بگذارید وضو بگریم . اجازه دادند. چون وضو ساخت ، گفت : بگذارید دو رکعت نماز بخوانم ، به خدا سوگند من هرگز وضو نگرفته ام مگر آن که با آن ، دو رکعت نماز خوانده ام . گذاشتند دو رکعت نماز خواند. به نظر آنان نمازش طولانى شد. گفتند: خیلى طول دادى ، نکند از مرگ ترسیده اى ؟حجر گفت : اگر هم بترسم رواست ، شمشیرى آخته مى بینم و کفنى گسترده و قبرى کنده شده . ولى باور کنید که این کوتاه ترین نمازى بود که تا کنون خوانده ام !
آن گاه گفت : خدایا! از این امت به درگاهت شکایت مى آورم . کوفیان بر ضد ما گواهى دادند و شامیان ما را مى کشند.
و افزود: به خدا سوگند، اگر مرا در اینجا مى کشید، بدانید که من نخستین کسى هستم که در این سرزمین نداى توحید سر دادم و نخستین کسى هستم که در این جا مرا مى کشند. (۴۶)
به آنان گفت : مرا با همین بند و زنجیر بکشید و خون هایم را مشویید، مى خواهم معاویه را در قیامت با این حال ، دیدار کنم . (۴۷)
سرانجام ، حجربن عدى با تیغ همان هدبه یک چشم به شهادت رسید، در حالى که مى گفت : حبیبم پیامبر خدا صلى الله علیه و آله مرا به چنین روزى خبر داده بود.
آن روز، مرج العذراء به خون این شش شهید جاودانه رنگین شد:
حجربن عدى ، شریک بن شداد حضرمى ، صیفى بن فسیل شیبانى ، قبیصه بن ضبیعه عبسى ، محرز بن شهاب تمیمى ، کدام بن حیان عنزى .
در برخى نقل ها، نام همام ، فرزند نوجوان حجربن عدى را هم آورده اند که پیش از پدر، او را به شهادت رساندند.
بر پیکر آن شهیدان نماز خواندند و همان جا به خاک سپردند.
اکنون ضریحى قبر آن شش شهید را در بر گرفته است و در کنار آن مسجدى قدیمى است .
مزار حجربن عدى و یاران به خون خفته اش ، سمبل جهاد در راه عقیده و حب اهل بیت و عشق به امیرالمؤمنین و الهام بخش فداکارى در راه حق است .
شهادت حجر بن عدى و یارانش در سال ۵۱ هجرى بود.
خون حجر، به ما چنین مى آموزد:
– فداکارى و قربانى شدن در راه محبت و دوستى ، آسان است .
– شهیدان عشق ، با شهادت خود راه حق و عزت را هموار ساختند.
– مسلمانان راستین ، مصالح دین را بر منافع دنیوى ترجیح مى دهد.
– استوارى بر سر ایمان و عقیده ، خصلت مردان آزاده است .
– برترین جهاد، سخن حق در برابر حکومت ستمگر است .
– دوره باطل گذرا، اما دولت حق ، ابدى است .
آرى …
مسافران رهى سرخ
از اعتیاد به بودن
از اعتیاد به ماندن
به بال هاى سفید فرشتگان چو نشستند.
به شوق شهر شهادت
از این سیاهى زندان ، وز این اقامت در بند
رها شدند و برستند
ز دست بسته خود، دستبند گشودند
ز پاى خسته خود، پاى بند گسستند
و درب هاى قفس را
که سالیان درازى
به قفل قدرت طاغوت ، بسته بود شکستند
و بندهاى ستم را، به بازوان توانا و لاله گون شهادت
به حکم معجزه خون
زهم دریده ، پریدند،
تا که شهادت دهند که هستند (۴۸)

 


بازتاب شهادت
خون پاک شهید، هم افشاگر جلادان است ، هم الهام بخش رهپویان حق و حماسه سازان در راه ایمان .
حجر، به دیدار خدا شتافت و بار سنگین جهاد تا مرز شهادت را به سر منزل رساند؛اما ننگى جاودان بر معاویه باقى ماند.
پس از شهادت او، عده اى از چاپلوسان دربار معاویه ، به او تبریک گفتند که یکى از سرسخت ترین دشمنانش در کوفه از میان رفت ؛اما در همان مجلس ، سخن از صلابت و پایدارى حجر بود و لحظات قبل از شهادتش را بازگو مى کردند.
معاویه لب به سخن گشود و گفت : اگر من در میان یارانم چند نفر همچون حجر داشتم ، دامنه حکومت امویان را تا همه جاى دنیا مى گستراندم ؛ولى … حیف و هیهات ! کجا من امثال حجر را دارم ؟ کسانى که در راه باورهایشان با تمام صلابت ، فداکارى مى کنند. و پس از درنگى آمیخته به غصه و حسرت گفت : روز من باحجر، بسى طولانى خواهد بود!(۴۹) (اشاره اى بود به دادگاه عدل الهى در قیامت ).
زیاد در کوفه پس از شهادت حجر، دستور داد خانه اش را ویران کردند. مختار هم که در کوفه قیام کرد، کسانى را در پى محمدبن اشعث (از عوامل تحویل دهنده حجر به زیاد) فرستاد.
او گریخته بود. به دستور مختار خانه اش را ویران کردند و با خشت و گل آن خانه حجر بن عدى را که زیاد خراب کرده بود، بازسازى کردند. (۵۰)
شهادت حجر، بر مردم کوفه تاءثیر بسیار گذاشت . از کوفیان نقل شده است که : نخستین ذلتى که بر ما وارد شد، شهادت حجر، دعوت زیاد به برائت از على علیه السلام و شهادت امام حسین علیه السلام بود. (۵۱)
پس از آن فاجعه ، هر کس آن را مى شنید متاءثر مى شد. حتى وابستگان به دربار اموى نیز گاهى نمى توانستند حسرت و ناراحتى خود را مخفى کنند. عایشه نیز در این مورد به معاویه انتقاد کرد و حجر را ستود.
معاویه پاسخ قانع کننده اى براى معترضان نداشت . گاهى استناد به گزارش ‍ زیاد از کوفه مى کرد که حجر را یاغى و فتنه انگیز معرفى کرده بود.
وقتى معاویه به سفر حج رفت ، به مدینه آمد. مى خواست به دیدار عایشه رود. عایشه اجازه نمى داد و اعتراضش یکى بر کشته شدن محمدبن ابى بکر بود، یکى هم بر شهادت حجر، که هر دو به دست معاویه انجام گرفته بود. معاویه آنقدر عذر خواهى کرد تا عایشه راضى شد. عایشه براى معاویه این حدیث پیامبر را خواند که فرموده بود: در مرج العذراء گروهى کشته مى شود که خداوند و آسمانیان به نفع آنان خشمگین مى شوند.(۵۲)
کوفیان ، پیوسته شهادت او را بزرگ مى دانستند و از حوادث تلخ مى شوند.
وقتى خبر به کوفه رسید، جمعى از بزرگان کوفه در مدینه خدمت امام حسین علیه السلام رسیدند و گزارش دادند. شهادت وى بر امام حسین علیه السلام نیز بسیار تلخ و گران بود. آن گروه مدتى در مدینه بودند و با سید الشهدا علیه السلام رفت و آمد مى کردند. مروان بن حکم که آن روز والى مدینه بود، به معاویه خبر داد. معاویه که این گونه فعالیت ها را بر خلاف پیمانى مى پنداشت که با امام مجتبى علیه السلام بسته بود، نامه اى به امام حسین علیه السلام نوشت و اعتراض کرد.
حسین بن على علیه السلام در نامه اى بلند، پاسخ یاوه هاى معاویه را نوشت . از جمله در آن نامه آمده بود:
آیا تو قاتل حجر و یاران پارسا و عابد او نبودى ؟ آنان که با بدعت ها سر ناسازگارى داشتند و امر به معروف و نهى از منکر مى کردند و تو آنان را از روى ستم و تجاوز کشتى ، پس از آن که به آنان امان داده بودى و این از روى گستاخى بر خدا و سبک شمردن عهد و پیمان بود…. (۵۳)
در سالى که معاویه پس از قتل حجر به مکه آمده بود، حسین بن على علیه السلام را ملاقات کرد. به امام حسین علیه السلام گفت : آیا خبر دار شدى که با حجر و یارانش و پیروان او و شیعیان پدرت چه کردیم ؟
امام پرسید: چه کردید؟
معاویه از روى طعنه و استهزا گفت : آنان را کشتیم ، کفن کردیم و بر آنان نماز خواندیم و به خاک سپردیم .
حسین بن على علیه السلام خنده اى کرد و فرمود:
اى معاویه ! آنان روز قیامت با تو به دشمنى بر مى خیزند.
ولى … ما اگر پیروان تو را مى کشتیم ، نه کفن مى کردیم ، نه بر آنان نماز مى خواندیم و نه به خاک مى سپردیم (۵۴) (یعنى آنان را مسلمان نمى دانیم !).
مى گویند معاویه بعدها از کشتن حجر و یارانش پشیمان شد؛ ولى … این پشیمانى سودى نداشت . همواره آن فاجعه را یاد مى کرد و کشتن حجر، همچون کابوسى گریبانگیر او بود و تا دم مرگ ، رهایش نمى کرد.
معاویه و زیاد، گرفتار عذاب درون و نفرت مردم و مرگى ذلیلانه شدند.
ولى شهیدان خطه مرج العذراء، به جاودانگى پیوستند و نامشان سر لوحه دفتر عشق و دیباچه شرف و آزادگى شد.
اینک ، کدام مرد رشیدى است .
تا رشته رسالت او را در دست ، عاشقانه بگیرد؟
اینک … کدام مرد؟

_______________________________________________

۱-شماره نخست از سلسله کتاب هاى شهداء الولاء کتاب دکتر لبیب بیضون در سال ۱۴۲۱ در قطع وزیرى ، ۱۷۵ صحفه از سوى مؤلف محترم در دمشق منتشر شده است ، چاپ دیگر آن از سوى انتشارات بوستان کتاب در قم .
۲-نام منطقه اى در شمال دمشق ، حجر و یارانش را در همان جا نیز شهید کردند و مدفن آنان نیز همان جاست .
۳-حاکم نیشابورى ، مستدرک صحیحین ، ج ۳، ص ۴۶۸.
۴-الاغانى ، ج ۱۶، ص ۸۹.
۵-اعیان الشیعه ، ج ۴، ص ۵۷۱.
۶-ابن حجر، الاصابه ، ج ۱، ص ۳۲۹.
۷-اعیان الشیعه ، ج ۴، ص ۵۸۵.
۸-ابن اثیر، کامل ، ج ۳، ص ۲۳۱.
۹-.وقعه صفین ، ص ۱۰۴.
۱۰-.همان ، ص ۳۸۱.
۱۱.ابن اثیر، کامل ، ج ۳، ص ۳۴۰.
۱۲-۲.همان ، ص ۳۴۵.
۱۳-۱.الدجات الرفیعه ، ص ۴۲۳.
۱۴-۱.تاریخ یعقوبى ، ج ۲، ص ۱۹۶.
۱۵-ابن اثیر، کامل ، ج ۳، ص ۳۷۷.
۱۶-۱.شیخ مفید، ارشاد، ص ۱۷.
۱۷-۲.کشى ، رجال ، ص ۹۴.
۱۸-۱.آغاز اشعار چنین است :

فیا اءسفى على المولى التقى
ابى الاطهار حیدره الزکى

۱۹۲.بحارالانوار، ج ۴۲، ص ۲۹۰.
۲۰-۱.ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه ، ج ۲۰، ص ۸.
۲۱-۱.این حادثه که معاویه ، یک زنازاده را به خاندان خود نسبت داد و او را برادر خویش خواند،
به استلحاق معروف است و داستانى دارد و از ننگ هاى ماندگار معاویه به شمار مى رود.
۲۲-۲.نهج البلاغه ، ترجمه و شرح فیض الاسلام ، خطبه ۵۶.
۲۳-۱.ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه ، ج ۴، ص ۵۶.
۲۴- ۲. من سب علیافقد سبنى (احمد بن حنبل ، فضائل الصحابه ، ج ۲، ص ۵۹۴.
۲۵-۳.نهج البلاغه ، ترجمه و شرح فیض الاسلام ، حکمت ۳۹۷.
۲۶-۱.اعیان الشیعه ، ج ۴، ص ۵۷۴.
۲۷-۱.تاریخ طبرى ، ج ۵، ص ۲۵۴.
۲۸-۲.ابن اثیر، کامل ، ج ۳، ص ۴۷۳.
۲۹-۱.ابن سعد، طبقات ، ج ۶، ص ۱۵۱.
۳۰-۱.الدرجات الرفیعه ، سید على خان ،ص ۴۲۷.
۳۱-۱.تاریخ طبرى ، ج ۵، ص ۲۵۸؛ابن اثیر، کامل ، ج ۲، ص ۴۷۴.
۳۲-۲.ابن اثیر، کامل ، ج ۲، ص ۴۷۶.
۳۳-۱.تاریخ ابن عدیم (جلد مربوط به امام حسین و حجر)، ص ۱۴۴.
۳۴-۲.ابن اثیر، کامل ، ج ۲، ص ۴۷۶.
۳۵-۱.ابن کثیر، البدایه و النهایه ، ج ۸، ص ۵۰.
۳۶-

ترفع اءیها القمر المنیر
تبصر هل ترى حجرا یسیر…؟

(ابن اثیر، کامل ، ج ۳، ص ۴۸۸).
۳۷-نام منطقه اى سرسبز، در حدود ۲۰ کیلومترى دمشق ، که حجربن عدى فاتح آن سرزمین بود.
۳۸-تاریخ طبرى ، ج ۵، ص ۲۷۲.
۳۹-همان ص ۳۷۳.
۴۰-ابن اثیر، کامل ، ج ۳، ص ۴۸۴.
۴۱-اعیان الشیعه ، ج ۴، ص ۵۸۰.
۴۲-ابن اثیر، کامل ، ج ۳ ص ۴۸۵.
۴۳-مروج الذهب ، ج ۳، ص ۱۲.
۴۴-الدرجات الرفیعه ، ص ۴۲۸.
۴۵-سید محمد بحر العلوم ، در کتاب من مدرسه الامام على علیه السلام ، ص ۵۰.
۴۶-ابن اثیر، کامل ، ج ۳، ص ۴۸۵.
۴۷-اعیان الشیعه ، ج ۴، ص ۵۸۰.
۴۸-از نویسنده
۴۹-من مدرسه الا مام على علیه السلام ، ص ۵۲.
۵۰-ابن اثیر، کامل ، ج ۴، ص ۲۴۴.
۵۱-الاغانى ، ج ۱۷، ص ۱۵۳.
۵۲-کنز العمال ، ج ۱۱، حدیث ۳۰۸۸۷.
۵۳-الامامه و السیاسه ، ج ۱، ص ۱۸۱.
۵۴-طبرسى ، احتجاج ، ج ۲، ص ۱۹؛کشف الغمه ، ج ۲، ص ۲۴۰.

آشنای با اسوه ها (حجر بن عدی)//جواد محدثی

 

زندگینامه عبدالله بن عباس‏(به قلم استاد بهاء الدین خرمشاهى‏ )

بازدیدها: ۱

ابن عبّاس، ابو العباس عبد الله بن عباس بن عبد المطلب، پسر عم رسول الله( ص)، محدث، مفسّر، فقیه و مورخ صدر اسلام و از اصحاب خاص پیغمبر( ص) و دوست و مشاور خلفاى راشدین و سردار سپاه و استاندار و نماینده و سفیر امیر المؤمنین على بن ابى طالب( ع). حضرت رسول( ص) به او عنایت و علاقه خاص داشت و در حق او دعاهایى فرموده است که مشهور است:« اللّهم فقّهه فى الدین و علم التأویل»/« اللّهم فقّهه فى الدین و علّمه التأویل».

او ۱۶۶۰ حدیث از رسول اللّه( ص) نقل کرده است. او قرآن شناسى خود را حاصل صحبت و مصاحبت استادش حضرت امیر المؤمنین على( ع) مى‏داند. او را حبر الامّه/ بحر الامه، ترجمان القرآن، و رئیس المفسرین لقب داده‏اند.(- دایره المعارف تشیع، مقاله« ابن عبّاس»، ج ۱/ ۳۴۴). ابن مسعود با همه جلالت قدر و مقام شامخى که در قرآن شناسى دارد، او را ترجمان القرآن خوانده است.

مجاهد که خود مفسرى بزرگ است و تفسیرش محفوظ مانده و به طبع رسیده است، در حق او مى‏گوید:« چون تفسیر مى‏کرد، همه چیز را واضح و روشن مى‏کرد».

حضرت على( ع) که بر او به ویژه در تفسیر قرآن مقام استادى داشت، در حق او و تفسیرش فرموده است:« کأنّما ینظر الى الغیب من ستر رقیق».( گویى از وراى پرده‏اى نازک غیب را مى‏بیند). قرآن شناسى و تفسیر ابن عباس دو ویژگى داشت. نخست نقل نقادانه از اهل کتاب در قصص قرآنى، و دیگر استناد و استشهاد به شعر عربى/ شعر جاهلى.

معروف است که عمر در مسائل قرآنى و تفسیرى بیش از همه و پیش از همه به ابن عباس مراجعه مى‏کرده است. هم او و هم ابن عباس مراجعه به شعر قدیم( قبل از نزول قرآن) عربى یا شعر عهد جاهلیت را براى فهم مفردات قرآنى توصیه مى‏کرده‏اند.

آثار

آثار قرآن پژوهى او که خوشبختانه هر دو باقى مانده است، یکى تفسیر اوست. این تفسیر کم حجم است، حدودا برابر با تفسیر جلالین، یا نیمى از تفسیر بیضاوى. این اثر به صورت کتاب مدوّنى به دست ما نرسیده است، بلکه در دل تفسیر بزرگ طبرى محفوظ بوده است. و بعضى از محققان از جمله فیروزآبادى صاحب لغتنامه معروف قاموس، آن را از میان تفسیر طبرى بر آورده‏اند و به صورت کتابى منسجم مدون کرده‏اند. جمع و تدوین فیروزآبادى از این تفسیر تنویر المقباس من تفسیر ابن عباس نام دارد و بارها به طبع رسیده است.

اثر قرآنى مهم دیگر ابن عباس لغتنامه‏اى است سرشار از شواهد شعر جاهلى با مقدارى توضیح تفسیرى. این لغتنامه پس از تفسیرهاى کوتاهى که حضرت رسول( ص) درباره بعضى سوره‏هاى قرآنى به دست داده‏اند و خوشبختانه محفوظ مانده و سیوطى آن را به ترتیب سوره‏ها( با نظم قرآنى، ولى نه براى همه سوره‏ها) مرتب کرده و در اتقان آورده است، آرى از هر اثر قرآن پژوهى محفوظ مانده دیگر قدیم‏تر است.

نافع بن ازرق و یکى از دوستانش به نام نجده بن عویمر یک روز که دیدند ابن عباس فارغ بال در صحن مسجد الحرام نزدیک کعبه نشسته است، مدعیانه و براى آنکه به خیال خود عجز ابن عباس را در مسائل قرآنى آشکار کنند، با او سؤالاتى مطرح کرده‏اند و شرح و معناى حدودا دویست کلمه یا تعبیر قرآنى را از او پرسیده‏اند. پاسخهاى ابن عباس همه متین و مستند به شعر کهن است. چنانکه گفته شد این قدیم‏ترین واژه‏نامه قرآنى محفوظ مانده است و هم در اتقان سیوطى مندرج است و هم مستقلا تحت عنوان- مسائل نافع بن ازرق به چاپ رسیده است.

گلدزیهر درباره این کتاب و شیوه بى سابقه ‏اش مى‏گوید:« این بدیع‏ترین شیوه تحقیق لغوى در تفسیر قرآن است».(- المذاهب الاسلامیه فى تفسیر القرآن، ص ۶۹، به نقل از التفسیر و المفسرون، محمد حسین ذهبى، ج ۱/ ۷۵).

ابو بکر بن انبارى از قول او درباره این شیوه چنین نقل کرده است:« شعر، دیوان عرب است، هرگاه حرفى از قرآن که خداوند به زبان عربى نازل فرموده است، بر ما پوشیده و دشوار باشد، به دیوان و سرچشمه آن‏[ شعر قبل از عصر نزول قرآن‏] مراجعه مى‏کنیم و شواهد روشنگرى براى آن مى‏یابیم».( پیشین، ج ۱/ ۷۶. همچنین درباره ارزیابى نسبت تفسیر منسوب به ابن عباس- پیشین، ص ۸۱- ۸۳). نیز- تفسیر ابن عباس؛ مسائل نافع بن ازرق.

بهاء الدین خرمشاهى‏

 

 

زندگینامه عمار بن یاسر به قلم ابن ابی الحدید

بازدیدها: ۷

عمار بن یاسر، نسب و برخى از اخبار او

وى عمار بن یاسر بن عامر بن کنانه بن قیس عنسى مذحجى است . کنیه اش ابوالیقظان و همپیمان بنى مخزوم است . اینک بخشى و گزینه یى از اخبار او را از کتاب الاستیعاب ابى عمر بن عبدالبر محدث نقل مى کنیم .

ابوعمر مى گوید: یاسر، پدر عمار، عربى قحطانى از خاندان عنس قبیله مذحج است و پسرش عمار وابسته و از موالى بنى مخزوم است و چنین بود که پدرش یاسر همراه دو برادر خود به نام مالک و حارث در جستجوى برادر دیگرشان به مکه آمدند. حارث و مالک به یمن برگشتند ولى یاسر در مکه ماند و با ابوحذیفه بن مغیره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم همپیمان شد. ابوحذیفه یکى از کنیزان خود را که نامش سمیه بود به ازدواج یاسر درآورد که براى او عمار متولد شد. ابوحذیفه عمار را آزاد کرد و از همین جاست که عمار وابسته بنى مخزوم است در حالى که پدرش عربى آزاد و بدون وابستگى به کسى است .

در این مورد اهل سیره اختلافى ندارند، به مناسبت همین پیمان و وابستگى که میان بنى مخزوم و عمار بوده است پس از اینکه غلامان عثمان عمار را چندان زدند که گفته اند فتق گرفت و یک دنده از دنده هایش را شکستند. بنى مخزوم بر عثمان خشم گرفتند و جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بمیرد در قبال خونش کسى جز عثمان را نخواهیم کشت .
ابوعمر مى گوید: عمار بن یاسر از کسانى که در راه خدا شکنجه شده است و سرانجام عمار با زبان خود آنچه را ایشان مى خواستند گفت در حالى که دلش مطمئن به ایمان بود و این آیه که مى فرماید مگر کسى که مجبور شود و دلش مطمئن به ایمان باشد  در مورد او نازل شده است . این موضوعى است که مفسران بر آن اجماع دارند.
سپس عمار به حبشه هجرت کرد و به هر دو قبله نماز گزارد و او از نخستین مهاجران به مدینه بود. سپس در جنگ بدر و همه جنگهاى دیگر شرکت جست و سخت کوشش و پایدارى کرد و پس از رحلت رسول خدا (ص ) در جنگ یماهه هم حاضر شد و در آن جنگ هم پایدارى کرد و یک گوش او در آن جنگ قطع شد.

ابوعمر مى گوید: واقدى ، از عبدالله بن نافع ، از پدرش ، از عبدالله بن عمر روایت مى کند که مى گفته است روز جنگ یماهه عمار را دیدم بر فراز صخره یى از کوه برآمد و فریاد مى کشد اى گروه مسلمانان ! آیا از بهشت مى گریزید؟ من عمار بن یاسرم پیش من آیید. در همان حال به گوش بریده اش مى نگریستم که روى زمین مى جهید و او سخت ترین جنگ را انجام مى داد. ابوعمر مى گوید: عمار شخصى بیش از اندازه کشیده قامت و داراى چشمانى شهلا و فراخ ‌شانه بود و مویهاى سپید خویش را رنگ نمى کرد.

(ابوعمر) گوید: به ما خبر رسیده که عمار گفته است من همسن رسول خدا (ص ) هستم و هیچ کس از این نظر از من به او نزدیکتر نیست . ابن عباس در تفسیر این آیه که خداوند متعال مى فرماید آیا آن کس که مرده بود و او را زنده اش ساختیم و براى او پرتوى قرار دادیم که در پناه آن میان مردم راه مى رود گفته است : مقصود عمار یاسر است و این گفتار خداوند خداوند متعال که مى فرماید همچون کسى است که مثل او در تاریکیهاست و از آن بیرون نیست  یعنى ابوجهل بن هشام .

همچنین گوید: پیامبر (ص ) فرموده اند همانا سراپاى وجود عمار تا سر استخوانهایش انباشته از ایمان است و به صورت تا گودى کف پایش نیز روایت شده است .
ابوعمر بن عبدالعزیز از عایشه نقل مى کند که مى گفته است : هیچیک از اصحاب پیامبر نیست که اگر بخواهم درباره اش چیزى بگویم مى توانم بگویم جز عمار بن یاسر که خود شنیدم پیامبر (ص ) مى فرمود او سراپا تا گودى کف پاهایش انباشته از ایمان است .

ابوعمر همچنین مى گوید: عبدالرحمن بن ابزى  مى گفته است : هشتصد تن از کسانى که در بیعت رضوان شرکت کرده بودیم در جنگ صفین همراه على علیه السلام بودیم که از جمع ما شصت و سه نفر کشته شدند و عمار بن یاسر در زمره ایشان بود.

ابوعمر مى گوید: از خالد بن ولید نقل شده است که پیامبر فرموده اند هر کس عمار را دشمن بدارد و با او کینه توزى کند، خدایش ‍ او را دشمن مى دارد، خالد مى گفته است من از آن روز همواره او را دوست مى دارم .

ابوعمر مى گوید: از على بن ابى طالب علیه السلام روایت شده که مى گفته است : روزى عمار آمد و براى شرفیابى به حضور پیامبر اجازه خواست ؛ پیامبر (ص ) که صداى او را شناخته بود فرمود خوشامد و آفرین بر پاکیزه یى که خویشتن را پاکیزه مى دارد یعنى عمار اجازه دهیدش .

ابوعمر مى گوید: انس از پیامبر (ص ) روایت مى کند که فرموده است بهشت مشتاق چهار تن است على و عمار و سلمان و بلال .
سپس مى گوید: فضایاى عمار براستى بسیار است که آوردن آن سخن را به درازا مى کشاند. گوید: اعمش ، از ابوعبدالرحمن سلمى نقل مى کند که مى گفته است : همراه على علیه السلام در جنگ صفین شرکت کردیم ، عمار بن یاسر را دیدم که به هیچ وادى و جانبى حرکت نمى کرد مگر اینکه اصحاب محمد (ص ) در پى او حرکت مى کردند، گویى او براى ایشان نشانه یى بود و خودم از او شنیدم که در آن روز به هاشم بن عتبه مى گفت ؛ اى هاشم ! پیش برو که بهشت زیر درخشش شمشیر است و این بیت را مى خواند.

امروز یاران را که محمد و حزب اویند دیدار مى کنم 
به خدا سوگند. اگر ما را شکست دهند و به نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانیم که ما بر حق هستیم و ایشان بر باطل اند. و سپس این ابیات را خواند:

ما شما را در مورد تنزیل قرآن فرو کوفتیم
و امروز در مورد تاءویل آن بر شما ضربه مى زنیم …

گوید: من یاران محمد (ص ) را ندیده بودم که در هیچ جا آن چنان کشته شوند.
گوید: ابومسعود بدرى و گروهى که هنگام احتضار حذیفه حضور داشتند سخن از فتنه پیش آمد. ابومسعود و دیگران به حذیفه گفتند چون میان مردم اختلاف پدید آید ما را به پیروى از نظر چه کسى فرمان مى دهى ؟ گفت بر شما باد به پسر سمیه که او تا گاه مرگ از حق جدا نمى شود یا آنکه گفت : او تا هنگامى که باشد همراه حق حرکت مى کند.

ابن عبدالبر مى گوید: برخى هم این حدیث را به طور مرفوع از حذیفه نقل کرده اند.
ابوعمر مى گوید: شعبى ، احنف نقل مى کند که مى گفته است : در جنگ صفین عمار حمله کرد، ابن جزء سکسکى و ابوالغادیه فزارى بر او حمله کردند، ابوالغادیه بر او نیزه زد، ابن جزء سر او را برید.

مى گویم : در این مورد خود ابوعمر بن عبدالبر که خدایش رحمت کناد!
گوناگون سخن گفته است . او در بخش کنیه ها در کتاب استیعاب خود ابوالغادیه را نام برده و گفته است جهنى است و جهینه شاخه یى از قبیله قضاعه است . حال آنکه اینجا او را فزارى شمرده است و باز در همان بخش کنیه ها گفته است که نام ابوالغادیه یسار و گفته شده است مسلم بوده است .

این قتیبه در کتاب المعارف از قول خود ابوالغادیه روایت مى کند که مى گفته است : خودش عمار را کشته است . او مى گفته نخست ، مردى بر عمار نیزه زد که کلاهخود از سرش افتاد و من ضربتى زدم و سرش را جدا کردم ؛ ناگاه دیدم سر عمار است . چگونگى این قتل با آنچه ابن عبدالبر روایت کرده است تفاوت دارد.

ابوعمر مى گوید: وکیع ، از شعبه ، از عبد بن مره ، از عبدالله بن سلمه نقل مى کند که مى گفته است : گویى هم اکنون روز جنگ صفین است و به عمار مى نگرم که روى زمین دراز کشیده بود و آب مى خواست ، براى او جرعه یى شیر آوردند نوشید و گفت امروز یاران را دیدار مى کنم و همانا پیامبر (ص ) با من عهد فرموده و گفته است آخرین آشامیدنى من در این جهان جرعه یى شیر است .

سپس دوباره آب خواست زنى که داراى دستهاى بلندى بود ظرف شیرى با آب آمیخته براى او آورد و عمار چون آن را آشامید گفت : سپاس خداوند را بهشت زیر پیکان نیزه ها قرار دارد. به خدا سوگند، اگر چنان ما را فرو کوبند که به نخلستانهاى هجر عقب بنشانند هر آینه مى دانیم که ما بر حق هستیم و آنان بر باطل اند. سپس چندان جنگ کرد تا کشته شد.

ابوعمر مى گوید: حارثه بن مضراب  روایت مى کند و مى گوید نامه یى را که عمر براى مردم کوفه نوشته بود خواندم و چنین بود:
اما بعد، من عمار را به عنوان امیر و عبدالله بن مسعود را به عنوان معلم و وزیر پیش شما فرستادم و آن دو از زمره یاران نجیب محمد (ص ) هستند، سخن آن دو را بشنوید و به آن دو اقتداء کنید و من با نیازى که به وجود عبدالله بن مسعود داشتم شما را بر خودم ترجیح دادم و برگزیدم .

ابوعمر مى گوید: عمر بن خطاب از این جهت گفته است آن دو از نجباى اصحاب پیامبرند، که رسول خدا (ص ) فرموده است هیچ پیامبرى نیست که مگر هفت یاور نجیب و فقیه و وزیر به او عنایت مى شود و به من چهارده تن عنایت شده است حمزه و جعفر و على و حسن و حسین و ابوبکر و عمر و عبدلله بن مسعود و سلمان و عمار و اباذر و حذیفه و مقداد و بلال .

ابوعمر مى گوید: اخبار در حد تواتر رسیده است که پیامبر (ص ) فرموده است عمار را گروه ستمگر خواهد کشت و این از اخبار غیبى و نشانه هاى پیامبرى آن حضرت (ص ) و از صحیح ترین احادیث است .

جنگ صفین در ربیع الاخر سال سى و هفت بود. على علیه السلام عمار را در جامه هایش بدون اینکه او را غسل دهد به خاک سپرد.
مردم کوفه روایت مى کنند که على علیه السلام بر جنازه عمار نماز گزارده است و مذهب ایشان در مورد شهیدان همین گونه است که آنان را غسل نمى دهند ولى بر آنان نماز گزارده مى شود.

ابوعمر بن عبدالبر مى گوید: سن عمار روزى که کشته شد نود و چند سال بود و نیز گفته شده است : نود و یک یا نود و دو یا نود و سه سال داشته است . 

 

خطبه۱۸۳شرح ابن ابی الحدید

نسب ابوبکر و مختصرى از اخبار پدرش به قلم ابن ابی الحدید

بازدیدها: ۱۲۷۲

نسب ابوبکر و مختصرى از اخبار پدرش

ابوبکر پسر ابو قحافه است ، نام قدیمى او عبدالکعبه بوده و پیامبر (ص ) او را عبدالله نامیدند. در مورد کلمه عتیق که از نامهاى ابوبکر است ، اختلاف کرده اند. گفته شده است که عتیق نام ابوبکر در روزگار جاهلى بوده ؛ و هم گفته شده است که پیامبر (ص ) او را به این نام نامیده اند.

نام اصلى ابوقحافه عثمان و نسب او چنین است : عثمان بن عامر بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مره بن کعب بن لوى بن غالب . مادر ابو قحافه دختر عموى پدرش بوده و نامش ام الخیر و دختر صخربن عمرو بن کعب بن سعد است .

ابو قحافه روز فتح مکه مسلمان شد. پسرش ابوبکر، او را که پیرى فرتوت و موهاى سرش همگى چون پنبه  سپید بود. به حضور پیامبر (ص ) آورد، و چون مسلمان شد پیامبر (ص ) فرمودند: موهایش را رنگ و خضاب کنید.

پسرش ابوبکر در حالى که ابو قحافه زنده و خانه نشین بود و کور شده و از حرکت بازمانده بود خلیفه شد. ابو قحافه همینکه هیاهوى مردم را شنید پرسید: چه خبر است ؟ گفتند: پسرت عهده دار خلافت شد. گفت : مگر خاندان عبد مناف به این کار راضى شده اند؟

گفتند: آرى . گفت : پروردگارا! براى آنچه که تو عطا فرمایى مانعى نخواهد بود و آنچه را تو مانع آن شوى عطا کننده یى براى آن نیست .
هیچکس در حالى که پدرش زنده بوده است به خلافت نرسیده است ، مگر ابوبکر و الطائع لله که نامش عبدالکریم و کنیه اش ابوبکر است . طائع در حالى به خلافت رسید که پدرش زنده بود و خود را از خلافت خلع کرد و آن را به پسر خویش وا گذاشت . منصور دوانیقى به مسخره و نیشخند، عبدالله بن حین بن حسن را ابو قحافه نام گذاشته بود، زیرا در حالى که زنده بود پسرش محمد  مدعى خلافت شد.

ابوبکر هنگامى که درگذشت ابو قحافه هنوز زنده بود و چون هیاهو را شنید پرسید: چه خبر است !گفتند: پسرت درگذشت . گفت : سوگى بزرگ است . ابو قحافه به روزگار خلافت عمر، در سال چهاردهم هجرت ، در نود و هفت سالگى درگذشت و آن سالى است که نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم  هم در همان سال درگذشت .

اگر گفته شود عقیده خود را در مورد این سخن و شکایت امیرالمومنین على (ع ) براى ما روشن سازید، آیا این سخن على (ع ) دلیل بر نسبت دادن آن قوم به ستم و غصب خلافت نیست و شما در این باره چه مى گویید؟ اگر این موضوع را قبول کنید و آنان را ظالم و غاصب بدانید، به آنان طعن زده اید و اگر آنرا درباره ایشان قبول ندارید، در مورد کسى که این سخن را گفته است طعن زده اید.
در پاسخ این پرسش گفته مى شود شیعیان امامیه این کلمات را بر ظواهر آن حمل و معنى مى کنند و معتقدند که آرى پیامبر (ص ) درباره خلافت امیرالمومنین على (ع ) نص صریح فرموده است و حق او غصب شده است .

ولى یاران معتزلى ما که رحمت خداوند بر ایشان باد حق دارند چنین بگویند که چون امیرالمومنین على (ع ) افضل و احق به خلافت بوده و براى خلافت از او به کسى عدول کرده اند که از لحاظ فضل و علم و جهاد با او برابر نبوده است و در سرورى و شرف به او نمى رسیده است ، اطلاق اینگونه کلمات ، عادى است ، هر چند افرادى که پیش از او به خلافت رسیده اند پرهیزگار و عادل باشند و بیعت با آنان بیعت صحیح بوده باشد. مگر نمى بینى ممکن است در شهرى دو فقیه باشند که یکى از دیگرى به مراتب داناتر باشد و حاکم شهر، آن یکى را که داراى علم کمترى است قاضى شهر قرار دهد و در این حال آن که داناتر است ، افسرده مى شود و گاه لب به شکایت مى گشاید و این موضوع دلیل بر آن نیست که قاضى را مورد طعن و تفسیق قرار داده باشد یا حکم به ناصالح بودن و عدم شایستگى او کرده باشد، بلکه شکایت از کنار گذاشتن کسى است که شایسته تر و سزاوارتر بوده است و این موضوعى است که در طبع آدمى سرشته است و چیزى فطرى و غریزى است .

و یاران معتزلى ما چون نسبت به اصحاب پیامبر (ص ) حسن ظن دارند و هر کارى را که از ایشان سر زده است بر وجه صواب و صحت حمل مى کنند، مى گویند آنان مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه یى ترسیدند که نه تنها ممکن بود اصل خلافت را متزلزل کند، بلکه امکان داشت که اصل دین و نبوت را نیز متزلزل سازد؛ و به همین منظور از آن کس که افضل و اشرف و سزاوارتر بود عدول کردند و عقد خلافت را براى شخص فاضل دیگرى منعقد ساختند؛ و به این سبب است که اینگونه کلمات را که از شخصى صادر شده است که در مورد او اعتقاد به جلالت و منزلتى نزدیک به منزلت پیامبر دارند تاءویل کرده و مى گویند این کلمات براى بیان افسردگى است که چرا مردم از آنکه سزاوارتر و شایسته تر بود است عدول کرده اند. و این موضوع نزدیک و نظیر چیزى است که شیعیان و امامیه در تفسیر این آیه که خداوند مى فرماید:و عصى آدم ربه فغوى  بیان کرده و گفته اند: منظور از عصیان در این آیه ترک اولى است و امر خداوند در مورد نخوردن از میوه آن درخت ، امر مستحبى بوده و نه وجویى و چون آدم (ع ) آنرا انجام داده است ترک اولى کرده است و به همین اعتبار از او به عاصى نام برده شده است . همچنین کلمه غوى را به معنى گمراهى و ضلالت تعبیر نمى کنند، بلکه به معنى ناکامى و ناامیدى مى گیرند، و معلوم است که تاءویل شکایت امیرالمومنین على (ع ) به صدور ترک اولى از سوى خلفاى پیش از او بهتر از این است که گفتار خداوند را در مورد آدم (ع ) بر ترک اولى حمل کنیم …

بیمارى رسول خدا و فرمانده ساختن اسامه بن زید بر لشکر

هنگامى که پیامبر (ص ) به مرضى که منجر به رحلت آن حضرت شد بیمار گشت ، اسامه بن زیدبن حارثه  را فراخواند و به او فرمود: به سرزمینى که پدرت در آن کشته شده است برو و بر آنان بتاز و من ترا بر این لشکر فرماندهى دادم و اگر خداوند ترا بر دشمن غلبه و پیروزى داد توقف خود را آنجا کوتاه قرار بده ، و پیشاپیش ، جاسوسان و پیشاهنگانى گسیل دار. هیچیک از سران و بزرگان مهاجر و انصار باقى نماند مگر آنکه موظف بود همراه آن لشکر باشد و عمر و ابوبکر هم از جمله ایشان بودند. گروهى در این باره اعتراض کردند و گفتند: نوجوانى چون اسامه بر همه بزرگان مهاجر و انصار به فرماندهى گماشته مى شود؟! پیامبر (ص ) چون این سخن را شنید خشمگین بیرون آمد و در حالى که بر سر خود دستارى بسته و قطیفه یى بر دوش افکنده بود بر منبر رفت و چنین فرمود:
اى مردم ! این سخن و اعتراض چیست که از قول برخى از شما در مورد اینکه اسامه را به امیرى لشگر گماشته ام براى من نقل کرده اند؟ اینک اگر در این باره اعتراض مى کنید پیش از این هم در مورد اینکه پدرش را به امیرى لشکر گماشتم اعتراض کردید و به خدا سوگند مى خورم که زید، شایسته و سزاوار براى فرماندهى بود و پسرش هم پس از او شایسته براى آن کار است و آن هر دو از اشخاص محبوب در نظر من هستند. اینک براى اسامه خیر خواه باشید که او از نیکان و گزیدگان شماست .

پیامبر (ص ) از منبر فرود آمد و به حجره خویش رفت و مسلمانان براى بدرود گفتن به حضور ایشان مى آمدند و چون بدرود مى گفتند به قرار گاه لشکر اسامه که در جرف بود مى رفتند.

بیمارى پیامبر (ص ) سنگین و حال آن حضرت سخت شد. برخى از همسران پیامبر به اسامه و برخى از کسانى که با او بودند پیام فرستاند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. اسامه از قرارگاه خویش برگشت و به حضور پیامبر (ص ) آمد. در آن روز پیامبر بدحال و در ضعف مفرط بود و همان روزى بود که بر لبها و دهان ایشان لدود مالیده بودند. اسامه بر بالین پیامبر (ص ) ایستاد و سر فرود آورد و رسول خدا را بوسید. پیامبر سکوت کرده و سخنى نمى فرمود، ولى دستهاى خویش را بر آسمان افراشت و سپس بر شانه هاى اسامه نهاد، گویى براى او دعا مى فرمود و سپس اشاره کرد که اسامه به قرارگاه خویش برگردد و به کارى که او را فرستاده است روى آورد.

اسامه به قرارگاه خویش بازگشت ولى همسران پیامبر (ص ) بار کسى پیش اسامه فرستادند که به مدینه بیاید و پیام دادند که پیامبر بهبودى پیدا کرده است . اسامه از قراگاه خویش برگشت . آن روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بود. اسامه چون آمد، پیامبر (ص ) را بیدار و به حال عادى دید و پیامبر (ص ) به او فرامان دادند برود و هر چه زودتر حرکت کند و فرمودند: فردا صبح زود در پناه برکت خدا حرکت کن ؛ و پیامبر (ص ) مکرر در مکرر فرمودند: این لشکر اسامه را هر چه زودتر روانه کنید؛ و همچنان این سخن را تکرار مى فرمود. اسامه با پیامبر (ص ) وداع کرد و از مدینه بیرون رفت و ابوبکر و عمر هم با او بودند، و چون خواست سوار شود و حرکت کند فرستاده ام ایمن  پیش او آمد و گفت پیامبر (ص ) در حال مرگ است .

اسامه همراه ابوبکر و عمر و ابو عبیده برگشت و هنگام ظهر همان روز، که دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بود، کنار خانه پیامبر رسیدند و در این هنگام رسول خدا (ص ) درگذشته بود. رایت سپاه که پیچیده بود در دست بریده بن حصیب بود و آنرا کنار در خانه رسول خدا (ص ) نهاد. در این حال على علیه السلام و برخى از بنى هاشم سرگرم تجهیز و فراهم آوردن مقدمات غسل جسد مطهر بودند. عباس که در خانه همراه على (ع ) بود گفت : اى على دست فرا آرتا با تو بیعت کنم و مردم بگویند عموى پیامبر با پسر عمویش بیعت کرد و حتى دو تن هم در مورد تو و با تو اختلاف و ستیز نکنند. على (ع ) گفت : عمو جان ! مگر کسى جز من در خلافت میل مى کند؟ عباس گفت : به زودى خواهى دانست . چیزى نگذشت که اخبارى به آن دو رسید که انصار سعد بن عباده را نشانده اند تا با او بیعت کنند و عمر هم ابوبکر را آورده و با او بیعت کرده است و انصار هم بر آن بیعت پیشى گرفته اند. على (ع ) از کوتاهى خود در این مورد پشیمان شد و عباس این شعر درید را براى او خواند:
من در منعرج اللوى  فرمان خود را به ایشان دادم ولى آنان نصیحت مرا تا چاشتگاه فردا در نیافتند. 

شیعیان چنین مى پندارند که پیامبر (ص ) مرگ خود را مى دانست و به همین سبب ابوبکر و عمر را همراه لشکر اسامه گسیل فرمود تا مدینه از ایشان خالى باشد و کار خلافت على (ع ) صورت پذیرد و کسانى که در مدینه باقى مانده اند با آرامش و خاطر آسوده با او بیعت کنند و بدیهى است که در آن صورت چون خبر رحلت و بیعت مردم با على (ع ) به اطلاع ایشان مى رسید بسیار بعید بود که در آن باره مخالفت و ستیز کنند، زیرا اعراب در آن صورت ، بیعت على (ع ) را انجام شده مى دانستند و به آن پایبند بودند و براى شکستن آن بیعت نیاز به جنگهاى سخت بود؛ ولى آنچه پیامبر (ص ) مى خواست صورت نگرفت و اسامه عمدا چند روز آن لشکر را معطل کرد و با همه اصرار و پافشارى رسول خدا در مورد حرکت ، از آن کار خوددارى کرد تا آن حضرت ، که درود خدا بر او و خاندانش باد، رحلت فرمود و ابوبکر و عمر در مدینه بودند و از على (ع ) در بیعت گرفتن از مردم پیشى گرفتند و چنان شد که شد.

به نظر من ابن ابى الحدید این اعتراض وارد نیست زیرا اگر پیامبر (ص ) از مرگ خود آگاه بوده است این را هم مى دانسته که ابوبکر خلیفه خواهد شد و طبیعى است از آنچه مى دانسته ، پرهیزى نمى فرموده است ، ولى در صورتى که فرض کنیم پیامبر (ص ) احتمال مرگ خود را مى داده اند و به حقیقت از تاریخ قطعى آن آگاه نبوده اند و این را هم گمان مى کرده است که ابوبکر و عمر از بیعت با پسر عمویش خوددارى خواهند کرد و از وقوع چنین کارى بیم داشته ولى به واقع از آن آگاه نبوده است ، درست است که چنین تصورى پیش آید، و نظیر آن است که یکى از ما دو پسر دارد و مى ترسد که پس از مرگش یکى از آن دو بر همه اموالش دست یابد و با زور آنرا تصرف کند و به برادر خود چیزى از حق او را نپردازد؛ طبیعى است در آن بیمارى که بیم مرگ داشته باشد به پسرى که از سوى او بیم دارد دستور به مسافرت دهد و او را براى بازرگانى به شهرى دور گسیل دارد و این کار را وسیله قرار دهد که از چیرگى و ستم او بر برادر دیگرش جلوگیرى شود.

فرمان ابوبکر در مورد خلافت عمر بن خطاب 

کنیه معروف عمر ابو حفص و لقبش فاروق است . پدرش خطاب بن نفیل بن عبدالعزى بن ریاح بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدى بن کعب بن لوى بن غالب است و مادرش حنتمه دختر هاشم بن مغیره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است .
چون ابوبکر، محتضر شد به دبیر و نویسنده گفت بنویس : این وصیت و سفارش عبدالله بن عثمان است  که در پایان اقامت خویش در دنیا و آغاز ورود خود به آخرت و در ساعتى که در آن شخص تبهکار نیکى مى کند و شخص کافر هم به ناچار تسلیم مى شود. در این هنگام ابوبکر مدهوش شد و نویسنده نام عمر بن خطاب را در آن نوشت . ابوبکر به هوش آمد و به نویسنده  گفت : آنچه نوشته اى بخوان . او آنرا خواند و نام عمر را به زبان آورد. ابوبکر گفت : از کجا براى تو معلوم شد که باید نام عمر را بنویسى ؟ گفت : مى دانستم که از او در نمى گذرى . ابوبکر گفت نیکو کردى و سپس به او گفت : این نامه را تمام کن .

نویسنده گفت : چه چیزى بنویسم ؟ گفت : بنویس ابوبکر این وصیت را در حالى که راءى و اندیشه خود را به کار گرفته املاء مى کند و او چنین دید که سرانجام این کار خلافت اصلاح و روبراه نمى شود مگر به همانگونه که آغاز آن اصلاح شد و کار خلافت را کسى نمى تواند بر دوش کشد مگر آنکه از همه اعراب برتر و خوددارتر باشد؛ به هنگام سختى از همگان سخت کوش تر و به هنگام نرمى از همگان نرم تر و به اندیشه خردمندان داناتر باشد. به چیزى که براى او بى معنى است مشغول و سرگرم نشود و در مورد چیزى که هنوز به او نرسیده اندوهگین نگردد و از آموختن علم ، آزرم نکند و برابر امور آنى و ناگهانى سرگردان نشود. بر همه کارها توانا باشد، از حد هیچ چیز نه تجاوز کند و نه قصور، و مراقب آنچه ممکن است پیش آید باشد و از آن حذر کند.

چون ابوبکر از نوشتن این نامه آسوده شد، گروهى از صحابه ، از جمله طلحه پیش او آمدند. طلحه گفت : اى ابوبکر! فردا پاسخ خداى خود را چه مى دهى و حال آنکه مردى سختگیر و تندخو را بر ما حاکم ساختى که جانها از او پراکنده و دلها رمیده مى شود؟
ابوبکر که دراز کشیده بود گفت مرا تکیه دهید و چون او را تکیه دادند و نشاندند و به طلحه گفت : آیا مرا از سؤ ال کردن خداوند بیم مى دهى ؟ چون فردا خداوند در این باره از من بپرسد، خواهم گفت : بهترین بنده ات را برایشان گماشتم .
و گفته شده است زیرک ترین مردم از لحاظ گزینش افراد این سه تن هستند: نخست عزیز مصر در این سخن خود که به همسرش درباره یوسف (ع ) گفت : و آن کس که او را خریده بود به زن خویش گفت او را گرامى بدار، شاید بهره یى به ما رساند یا او را به فرزندى برگیریم . 

دوم . دختر شعیب (ع ) که در مورد موسى (ع ) به پدر خویش چنین گفت : اى پدر او را مزدور و اجیر بگیر که نیرومند و امین است  و سوم ابوبکر در مورد انتخاب عمر به جانشینى .

بسیارى از مردم روایت کرده اند که چون مرگ ابوبکر فرا رسید، عبدالرحمان بن عوف را فرا خواند و گفت : نظر خودت را درباره عمر به من بگو. گفت : او بهتر از آن است که تو مى پندارى ، ولى در او نوعى تندى و درشت خویى است . ابوبکر گفت : این بدان سبب است که در من نرمى و ملایمت مى بیند و چون خلافت به او رسد بسیارى از این تندى خود را رها خواهد کرد. من او را آزموده و مواظب بوده ام . هر گاه من بر کسى خشم مى گیرم ، او به من پیشنهاد مى کند از او راضى شوم و هر گاه نسبت به کسى بى مورد نرمى و مدارا مى کنم ، مرا به شدت و تندى بر او وا مى دارد. ابوبکر سپس عثمان را فرا خواند و گفت : عقیده ات را درباره عمر بگو. گفت : باطن او از ظاهرش ‍ بهتر است و میان ما کسى چون او نیست .

ابوبکر به آن دو گفت : از آنچه به شما گفتم سخنى مگویید. و سپس به عثمان گفت : اگر عمر را انتخاب نمى کردم کس دیگرى جز ترا بر نمى گزیدم و براى تو بهتر است که عهده دار کارى امور مردم نباشى و دوست مى داشتم که من هم از امور شما بر کنار بودم و در زمره کسانى از شما بودم که درگذشته اند. طلحه بن عبیدالله پیش ‍ ابوبکر آمد و گفت : اى خلیفه رسول خدا! به من خبر رسیده است که عمر را به خلافت بر مردم برگزیده اى و مى بینى اینک که تو با او هستى مردم از او چه مى بینند و چگونه خواهد بود وقتى که تنها بماند؟ و تو فردا با خداى خود ملاقات خواهى کرد و از تو درباره دعیت تو خواهد پرسید.

ابوبکر گفت مرا بنشانید، سپس به طلحه گفت : مرا از سوال کردن خداوند بیم مى دهى ؟ چون خداى خود را دیدار کنم و در این باره بپرسد خواهم گفت : بهترین خلق ترا بر ایشان خلیفه ساختم . طلحه گفت : اى خلیفه رسول خدا! آیا عمر بهترین مردم است ؟ خشم ابوبکر بیشتر شد و گفت : آرى ، به خدا سوگند او بهترین و تو بدترین مردمى . به خدا سوگند اگر ترا خلیفه مى ساختم گردن فرازى مى کردى خود را بیش از اندازه بزرگ و رفیع مى پنداشتى تا آنکه خداوند آنرا پست و زبون فرماید. چشم خود را مالیده و مى خواهى مرا در دین خودم مفتون سازى و راءى و تصمیم مرا سست سازى ! برخیز که خداوند پاهایت را استوار ندارد! به خدا سوگند اگر به اندازه دوشیدن یک ماده شتر زنده بمانم و به من خبر برسد که چشم به خلافت دوخته اى یا از عمر به بدى یاد مى کنى ، ترا به شوره زارهاى ناحیه قنه تبعید خواهم کرد، همانجا که بودید؛ و هرگز سیراب نخواهید شد و هر چه در جستجوى علفزار باشید سیر نخواهید شد و به همان راضى و خرسند باشید! طلحه برخاست و رفت .

و ابوبکر هنگامى که در حال احتضار بود، عثمان را فرا خواند و به او دستور داد عهدنامه یى بنویسد و گفت چنین بنویس :
بسم الله الرحمن الرحیم . این عهد و وصیتى است که عبدالله بن عثمان براى مسلمانان مى نویسد. اما بعد، در این هنگام ابوبکر از هوش رفت و عثمان خودش نوشت : همانا عمر بن خطاب را بر شما خلیفه ساختم . ابوبکر به هوش آمد و به عثمان گفت : آنچه نوشتى بخوان و چون عثمان آنرا خواند، ابوبکر تکبیر گفت و شاد شد و گفت : خیال مى کنم ترسیدى اگر در این بى هوشى مى مردم ، مردم اختلاف مى کردند. گفت : آرى . ابوبکر گفت : خداوند از سوى اسلام و مسلمانان به تو پاداش دهاد. سپس آن وصیت را تمام کرد و دستور داد براى مردم خوانده شود و خوانده شد. سپس به عمر سفارش و وصیت کرد و چنین گفت : همانا خداوند را در شب حقى است که انجام آنرا در روز نمى پذیرد و در روز حقى است که انجام آنرا در شب نمى پذیرد و همانا تا کار واجب انجام نشود هیچ کار مستحبى پذیرفته نمى شود و همانا ترازوى عمل کسى که از حق پیروى کند پر بار و سنگین خواهد بود که انجام حق سنگین است و آن کس که باطل پیروى کند ترازویش سبک و بى ارزش است که انجام باطل ، خود سبک و بى مقدار است و همانا آیات نعمت و راحتى همراه با آیات سختى و نقمت نازل شده است تا مؤ من آرزوى یاوه نداشته باشد و در آنچه براى او بر عهده خداوند نیست طمع و رغبت نکند و نیز چندان نا امید نشود که با دست خویش خود را به دوزخ در اندازد. این سفارش مرا نیکو حفظ کن و هیچ از نظر- پوشیده اى براى تو محبوب تر از مرگ نباشد که آنرا نمى توانى از پاى در آورى . آنگاه ابوبکر درگذشت .

ابوبکر در همان روز که درگذشت پس از آنکه عمر را به جانشینى خود گماشت او را فرا خواند و گفت : خیال مى کنم و امیدوارم که همین امروز بمیرم ؛ نباید امروز را به شب برسانى مگر اینکه مردم را همراه مثنى بن حارثه به جهاد گسیل دارى و اگر این کار را تا شب به تاءخیر انداختى ، شب را به صبح نرسانى مگر آنکه مردم را همراه او روانه کنى ؛ و نباید هیچ سوگ و مصیبتى شما را از انجام فرایض دینى باز دارد و دیدى که من هنگام رحلت پیامبر (ص ) چگونه رفتار کردم .
ابوبکر شب سه شنبه ، هشت شب باقى مانده از جمادى الاخره سال سیزدهم هجرت درگذشت .

خطبه ۳

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح حال اشعث بن قیس به قلم ابن ابی الحدید

بازدیدها: ۱۳

اشعث و نسب و برخى از اخبار او

نام اصلى اشعث، معدى کرب است و نام پدرش قیس الاشج [شکسته پیشانى‏]- و چون در یکى از جنگها پیشانى او شکسته بود اشج نامیده مى‏ شد- پسر معدى کرب بن معاویه بن معدى کرب بن معاویه بن جبله بن عبد العزى بن ربیعه بن معاویه اکرمین بن حارث بن معاویه بن حارث بن معاویه بن ثور بن مرتع بن معاویه بن کنده بن- عفیر بن عدى بن حارث بن مره بن ادد است.
مادر اشعث، کبشه دختر یزید بن شرحبیل بن یزید بن امرى القیس بن عمرو مقصورپادشاه است.
چون اشعث ژولیده موى در محافل شرکت مى‏ کرد و آشکار مى ‏شد همین کلمه اشعث بر او چنان غلبه پیدا کرد که نام اصلى او فراموش شد. اعشى همدان خطاب به عبد الرحمان بن محمد بن اشعث چنین سروده است: «اى پسر اشج، سالار قبیله کنده من در مورد تو از سرزنش شدن پروا ندارم. تو مهتر پسر مهتر و نژاده‏تر مردمى.»

پیامبر (ص) قتیله خواهر اشعث را به همسرى خود در آوردند، ولى پیش از آنکه به حضور پیامبر برسد آن حضرت رحلت فرمود. اما موضوع اسیر شدن اشعث در دوره جاهلى را که امیر المومنین على به آن اشاره فرموده است، ابن کلبى در کتاب جمهره النسب خویش آورده است و مى‏ گوید: هنگامى که قبیله مراد، قیس اشج را کشتند اشعث به خوانخواهى پدر خروج کرد، و افراد قبیله کنده در حالى که داراى سه رایت بودند بیرون آمدند. فرمانده یکى از رایات کبس بن هانى بن شرحبیل بن حارث بن عدى بن ربیعه بن معاویه اکرمین بود- هانى پدر کبس معروف به مطلع بود، زیرا هر گاه به جنگ مى ‏رفت، مى‏ گفت: بر فلان قبیله اشراف و اطلاع پیدا کردم. فرمانده یکى دیگر از رایات ابو جبر قشعم بن یزید ارقم بود، و فرمانده رایت دیگر اشعث بود. آنان محل قبیله مراد را اشتباه کردند و با آنان در نیفتادند و بر بنى حارث بن کعب حمله بردند. کبس و قشعم کشته شدند و اشعث اسیر شد و براى آزادى او سه هزار شتر پرداخت شد و در مورد فدیه هیچ شخص عربى نه پیش از او و نه پس از او این مقدار شتر پرداخت نشده است.

عمرو بن معدى کرب زبیدى در این باره چنین سروده است: «فدیه آزادى او دو هزار شتر و هزار شتر دیگر تازه سال و سالخورده بود».

اسارت دوم اشعث در اسلام بوده است. بدین معنى که پیش از هجرت افراد قبیله کنده براى گزاردن حج آمده بودند، پیامبر (ص) دعوت خود را بر آنها عرضه کرد همانگونه که بر دیگر قبایل عرب عرضه مى‏ نمود. افراد خاندان ولیعه که از طایفه عمرو بن معاویه بودند دعوت پیامبر را رد کردند و نپذیرفتند. پس از آنکه پیامبر هجرت فرمودند و دعوت ایشان استوار شد و نمایندگان قبایل عرب به حضور ایشان آمدند، نمایندگان قبیله کنده هم آمدند. اشعث و افراد خاندان ولیعه هم با آنان بودند و مسلمان شدند.

پیامبر (ص) براى خاندان ولیعه بخشى از محصول خوراکى زکات را از ناحیه حضر موت اختصاص دادند و پیامبر زیاد بن لبید بیاضى انصارى را قبلا به کارگزارى آن ناحیه گماشته بودند. زیاد به آنان پیشنهاد کرد بیایند سهم خود را ببرند. آنان از پذیرفتن آن خوددارى کردند و گفتند: ما وسیله انتقال و شتران بارکش نداریم، با شتران بارکشى که دارى براى ما بفرست. زیاد نپذیرفت و میان ایشان کدورتى پیش آمد که نزدیک بود منجر به جنگ شود. گروهى از آنان به حضور پیامبر (ص) برگشتند و زیاد هم نامه‏ اى به محضر ایشان نوشت و از خاندان ولیعه شکایت کرد.

و در همین جریان است که این خبر مشهور از پیامبر (ص) نقل شده است که به خاندان ولیعه فرمود: «آیا تمام و بس مى‏ کنید یا مردى را بفرستم که همتاى خود من است و او جنگجویان شما را خواهد کشت و زن و فرزندتان را به اسیرى خواهد گرفت». عمر بن خطاب مى‏ گفته است: هیچگاه جز آن روز آرزوى فرماندهى نکردم و سینه خود را آکنده از امید کردم که شاید پیامبر (ص) دست مرا بگیرد و بگوید: آن شخص این است، ولى پیامبر (ص) دست على علیه السلام را گرفت و فرمود: «آن شخص این است». آنگاه پیامبر (ص) براى آنان به زیاد بن لبید نامه‏ اى نوشتند و آنان نامه را به زیاد رساندند. و در آن هنگام پیامبر (ص) رحلت فرمودند و چون خبر رحلت آن حضرت به قبایل عرب رسید افراد خاندان ولیعه از دین برگشتند و زنان بدکاره ایشان ترانه‏ ها خواندند و به شادى مرگ پیامبر (ص) بر دستهاى خود حنا و خضاب بستند.

محمد بن حبیب مى‏ گوید: اسلام خاندان ولیعه ضعیف بوده و پیامبر (ص) این موضوع را مى‏ دانسته است و هنگامى که پیامبر (ص) در حجه الوداع بودند چون به دهانه دره رسیدند اسامه بن زید براى بول کردن رفت. پیامبر (ص) منتظر ماند تا اسامه که سیاه پوست و داراى بینى پهن بود باز گردد. بنى ولیعه اعتراض کردند که این مرد حبشى ما را معطل کرده است و ارتداد در جان آنان ریشه داشت.

ابو جعفر محمد بن جریر [طبرى‏] مى‏ گوید: ابو بکر هم زیاد بن لبید را همچنان بر حکومت حضر موت باقى گذاشت و به او فرمان داد از مردم بیعت بگیرد و زکات آنان را دریافت کند. مردم حضر موت همگان با او بیعت کردند، جز خاندان ولیعه، و چون زیاد براى گرفتن زکات از طایفه عمرو بن معاویه بیرون آمد، ماده شتر پر شیر و گرانبهایى را که نامش شذره و از جوانى به نام شیطان بن حجر بود براى زکات انتخاب کرد. آن جوان زیاد را از آن کار باز داشت و گفت: شتر دیگرى را بگیر.

زیاد نپذیرفت و در این مورد لجبازى کرد. شیطان از برادرش عداء بن حجر استمداد کرد. او هم به زیاد گفت: این شتر را رها کن و شترى دیگر برگزین. زیاد نپذیرفت، آن دو جوان هم ایستادگى کردند زیاد بیشتر لج کرد و به آن دو گفت: کارى مکنید که مبادا ناقه شذره براى شما به شومى و نحوست بسوس باشد. در این هنگام آن دو جوان بانگ برداشتند که اى قبیله عمرو آیا باید بر شما ستم شود و آیا زبون مى‏ شوید خوار و زبون کسى است که او در خانه‏ اش خورده و نابود شود. و سپس مسروق بن معدى کرب را ندا دادند و از او یارى خواستند، مسروق هم به زیاد گفت این شتر را رها کن، نپذیرفت و مسروق این سه مصراع را سرود و خواند: «این شتر را پیر مردى که موهاى گونه‏ هایش سپید شده و آن سپیدى بر چهره‏ اش‏ همچون نقش پارچه مى‏درخشد و چون جنگ و گرفتارى پیش آید در آن پیش مى‏رود آزاد خواهد کرد».

مسروق برخاست و آن شتر را آزاد کرد. در این هنگام یاران زیاد بن لبید بر گرد او جمع شدند و بنى ولیعه هم جمع و آشکارا براى جنگ آماده مى‏ شدند. زیاد بر آنان که هنوز در حال آسایش بودند شبیخون زد و گروه بسیارى از ایشان را کشت و غارت برد و اسیر گرفت. گروهى از آنان که گریختند به اشعث بن قیس پیوستند و از او یارى خواستند. گفت: شما را یارى نمى‏ دهم مگر اینکه مرا بر خود پادشاه سازید.

آنان او را بر خود پادشاه ساختند و تاج بر سرش نهادند همانگونه که بر سر پادشاهان قحطان تاج مى‏ نهادند. اشعث با لشکرى گران به جنگ زیاد رفت. ابو بکر به مهاجر بن ابى امیه که حاکم صنعاء بود نوشت با همراهان خود به یارى زیاد بشتابد. مهاجر کسى را به جانشینى خود بر صنعاء گماشت و پیش زیاد رفت. آنان با اشعث رویاروى شدند و او را شکست دادند و وادار به گریز کردند، مسروق هم کشته شد. اشعث و دیگران به حصار معروف به نجیر پناه بردند و مسلمانان آنان را محاصره کردند و مدت محاصره طولانى و سخت شد و آنان ناتوان و سست شدند.

اشعث شبانه پوشیده از حصار پایین آمد و خود را به مهاجر و زیاد رساند و از ایشان براى خود امان خواست و گفت او را پیش ابو بکر ببرند تا او درباره‏ اش تصمیم بگیرد و در قبال این کار حصار را براى ایشان خواهد گشود و هر کس را که آنجا باشد تسلیم آن دو خواهد کرد. و گفته شده است: ده تن از خویشاوندان و وابستگان اشعث هم در امان قرار گرفتند. مهاجر و زیاد او را امان دادند و شرطش را پذیرفتند، او هم حصار را براى ایشان گشود و آنان وارد حصار شدند و هر که را در آن بود فرو آوردند و سلاح‏هاى آنان را گرفتند و به اشعث گفتند آن ده تن را کنار ببر و او چنان کرد.

اشعث و آنان را زنده نگه داشتند و دیگران را که هشتصد تن بودند کشتند و دست زنانى را که در هجو پیامبر (ص) ترانه خوانده بودند بریدند و اشعث و آن ده تن را در زنجیر بستند و پیش ابو بکر آوردند و او اشعث و آن ده تن را بخشید و خواهر خود ام فروه دختر ابو قحافه را که کور بود به همسرى اشعث در آورد و ام فروه براى اشعث محمد و اسماعیل و اسحاق را زایید.

روزى که اشعث با ام فروه عروسى کرد به بازار مدینه آمد و بر هر چهار پا که مى‏ گذشت آنرا مى‏ کشت و مى‏ گفت: گوشت این چهار پا ولیمه عروسى است و بهاى تمام اینها بر عهده من است، و آنرا به صاحبان آنها پرداخت کرد.

ابو جعفر محمد بن جریر طبرى در تاریخ مى‏ گوید: مسلمانان اشعث را لعن و نفرین مى‏ کردند و کافران هم او را لعن مى‏ کردند و زنان قومش او را یال و زبانه آتش نام نهادند و این نام در اصطلاح آنان بر اشخاص مکار اطلاق مى‏ شد.

این موضوع که من گفتم در نظرم صحیح‏تر از سخنى است که سید رضى در شرح گفتار امیر المومنین على آورده و گفته است: منظور از این عبارت «همانا مردى که قوم خود را بر لبه شمشیر هدایت کند» داستانى است که میان اشعث و خالد بن- ولید رخ داده است و اشعث در یمامه قوم خود را فریب داده و نسبت به آنان مکر ورزیده و خالد آنان را کشته است، و ما در تواریخ ندیده و نمى ‏دانیم که براى اشعث همراه خالد بن ولید در یمامه چنین کارى صورت گرفته باشد یا کارى نظیر آن اتفاق افتاده باشد. وانگهى کنده کجا و یمامه کجاست [یعنى کنده و یمامه از یکدیگر زیاد فاصله دارند]. کنده در یمن است و یمامه از آن قبیله حنیفه و نمى‏ دانم سید رضى که خدایش رحمت کناد این موضوع را از کجا نقل کرده است اما سخنى که امیر المومنین علیه السلام بر منبر کوفه فرمود و اشعث بر او اعتراض کرد چنین بود که على (ع) براى خطبه خواندن برخاست و موضوع حکمین را متذکر شد، و این پس از پایان کار خوارج بود.

مردى از اصحابش برخاست و گفت: نخست ما را از حکمیت منع فرمودى و سپس به آن فرمان دادى و نمى‏ دانیم کدام کار درست ‏تر بود على (ع) دست بر هم زد و فرمود: آرى این سزاى کسى است که دور اندیشى را رها کند. و غرض او این بود که این سزاى شماست که رأى و دور اندیشى را رها کردید و در پذیرفتن پیشنهاد آن قوم براى حکمیت تن دادید و اصرار کردید.

اشعث پنداشت که امیر المومنین مى‏ خواهد بگوید: این سزاى من است که رأى و دور اندیشى را رها کردم، زیرا این سخن دو پهلو است. مگر نمى‏ بینى که اگر سپاه پادشاهى بر او اعتراض کنند و انجام کارى را از او بخواهند که به صلاح نباشد ممکن است، براى تسکین ایشان، بدون آنکه آن کار را مصلحت بداند موافقت کند و چون ایشان پشیمان شوند مى‏ گوید: این سزاى کسى است که رأى درست را رها کند و با حزم و دور اندیشى مخالفت ورزد، و بدیهى است که در این صورت‏ مراد او اشتباه آنان است، هر چند ممکن است خود را هم در نظر داشته باشد که چرا با آنان موافقت کرده است.

و امیر المومنین على (ع) مرادش همان بوده که ما گفتیم، نه آنچه به ذهن اشعث خطور کرده است. و چون اشعث به على علیه السلام گفت: این سخن به زیان تو است نه به سود تو، در پاسخ او فرمود: تو چه مى ‏دانى که چه چیزى به زیان من است و چه چیزى به سود من، نفرین و لعنت خداوند و نفرین کنندگان بر تو باد اشعث از منافقان روزگار خلافت على (ع) و به ظاهر هم از اصحاب او بوده است، همانگونه که عبد الله بن ابى بن سلول در زمره اصحاب پیامبر (ص) بود و، هر یک از این دو به روزگار خویش سر نفاق و مایه آن بوده‏ اند.

اما این گفتار على علیه السلام که به اشعث فرموده است: «اى بافنده پسر بافنده»، موضوعى است که تمام مردم یمن را به آن سرزنش مى‏ کنند و اختصاصى به اشعث ندارد.
و از جمله گفتارهاى خالد بن صفوان درباره یمنى‏ ها این است که چه بگویم چه بگویم درباره قومى که میان ایشان جز بافنده چادر و برد، یا دباغى کننده پوست یا پرورش دهنده بوزینه نیست زنى بر آنان پادشاهى کرد و موشى موجب شکستن، سد و غرق ایشان شد و هدهد سپاه و سلیمان را بر آنان راهنمایى کرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

زندگینامه هاشم بن عتبه«مِرْقال»

بازدیدها: ۴۶

هاشم بن عُتْبَهِ بن ابى وقّاص الملقّب بالمِرْقال ، قاضى نوراللّه گفته که در کتاب (اصابه ) مذکور است که هاشم همان شجاع معروف مشهور ملقّب به مرقال است و براى آن به این لقب شهرت یافته که (اِرْقال ) نوعى است از دویدن و او در روز کارزار بر سر خصم مسارعت مى کرد و مى دوید.

و از کلبى و ابن حِبّان نقل کرده که او به شرف صحبت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسیده و در روز فتح مکّه مسلمان گردیده ودر جنگ عجم با عمّ خود سعد وقاص در قادسیه همراه بود و در آنجا آثار مردى و مردانگى به ظهور رسانید و در حرب صفیّن ملازم رکاب ظفر انتساب شاه ولایت مآب بوده و در آنجا نیز مراسم مجاهده به جا آورده .(۲۶۳)

و در (فتوح ) اعثم کوفى و کتاب (اصابه ) مسطور است که چون خبر کشتن عثمان و بیعت کردن مردمان به امیرالمؤ منین علیه السّلام پراکنده شد اهل کوفه نیز این خبر بشنیدند و در آن وقت ابوموسى اشعرى امارت کوفه داشت ، کوفیان به نزد ابوموسى آمدند و گفتند: چرا با امیرالمؤ منین على علیه السلام بیعت نمى کنى ؟ گفت : در این معنى توقّف مى کنم و مى نگرم تا بعد از این چه حادث شود و چه خبر رسد؟

هاشم بن عتبه گفت : چه خبر خواهد رسید، عثمان را بکشتند و انصار خاصّ و عامّ با امیرالمؤمنین علیه السّلام على بیعت کردند از آن مى ترسى که اگر با على بیعت کنى عثمان از آن جهان باز خواهد آمد و ترا ملامت خواهد کرد؟ هاشم این سخن بگفت و به دست راست خویشتن دست چپ بگرفت و گفت : دست چپ از آن من است و دست راست من از آن امیرالمؤ منین علیه السّلام با او بیعت کردم و به خلافت او راضى شدم ؛ چون هاشم با این وجه بیعت کرد، ابوموسى را هیچ عذرى نماند برخاست و بیعت کرد و در عقب او جمله اکابر و سادات و معارف کوفه بیعت کردند.(۲۶۴)

در (اصابه ) مذکور است که هاشم در وقت بیعت این ابیات را بدیههً انشاد نموده بر ابوموسى اشعرى انشاد کرد: شعر : اُبایِعُ غَیْرَ مُکْتَرِثٍ عَلِیّا وَلا اَخْشى اَمیرا اَشْعَرِیّا اُبایِعُهُ وَاَعْلَمُ اَنْ سَاءُرْضی بِذ اکَ اللّهَ حَقَّا وَالنَّبِیّا(۲۶۵) هاشم در حرب صفّین به درجه شهادت رسید. و بعد از عتبه بن هاشم ، عَلَم پدر بر گرفت و بر اهل شام حمله کرد. و چند کس را بکشت واثرهاى خوب نمود عاقبت او نیز شربت شهادت چشید. و به پدر بزرگوار خود رسید.(۲۶۶)

فقیر گوید: از اینجا معلوم شد که هاشم مرقال در صفّین به درجه رفیع شهادت رسید پس آن چیزى که در بعضى کتب است که روز عاشوراء به یارى سیدالشهداء علیه السّلام آمد و گفت : اى مردم هرکه مرا نمى شناسد من خودم را بشناسانم من هاشم بن عتبه پسر عموى عمر سعد م الخ ، واقعى ندارد واللّه العالم .



۲۶۳- (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۶۹، (الاصابه ) ابن حجر ۶/۴۰۴٫

۲۶۴- (الاصابه ) ابن حجر ۶/۴۰۵، تحقیق : عادل احمد عبدالموجود و شیخ معوّض .

۲۶۵- همان ماءخذ.

۲۶۶- (مجالس المؤ منین )۱/۲۹۶٫

زندگینامه عبداللّه بن جعفر طیّار

بازدیدها: ۵۱

عبداللّه بن جعفر الطّیّار، در (مجالس ) است که او اوّل مولودى است از اهل اسلام که در ارض حبشه متولد شده و بعد از هجرت نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم در خدمت پدر خود به مدینه آمدند و به شرف ملازمت حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فائز شدند.

از عبداللّه بن جعفر مروى است که گفت : من یاد دارم که چون خبر فوت پدرم جعفر به مدینه رسید حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به خانه ما آمدند و تعزیت پدرم رسانید و دست مبارک بر سر من و سر برادر من فرود آوردو بوسه بر روى ما زد و اشک از چشمش روان شد. به حیثیتى که بر محاسن مبارکش متقاطر مى شد و مى فرمود که جعفر به بهترین ثوابى رسید.

اکنون خلیفه وى تو باش در ذُریّه وى به بهترین خلافتى و بعد از سه روز باز به خانه ما آمد و همگى را بنواخت و دلدارى نمود و از لباس تعزیه بیرون آورده در حق ما دعا کرد و به مادر ما اَسماء بنت عُمَیْس فرمود که غم مخور من ولىّ ایشانم در دنیا و آخرت .

عبداللّه به غایت کریم و ظریف و حلیم و عفیف بود، سخاى او به مرتبه اى بود که او را (بحر جود) مى گفتند. آورده اند که بعضى او را در کثرت سخا عتاب نمودند، او در جواب گفت : مدّتى است که مردم را معتاد به اِنعام خود ساخته ام از آن مى اندیشم که اگر انعام خود را از ایشان قطع نمایم خداى تعالى نیز عطاى خود را از من قطع نماید انتهى .(۲۰۳)

ابن شهر آشوب روایت کرده است که روزى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به عبداللّه بن جعفر گذشت و او در کودکى بازى مى کرد و خانه از گل مى ساخت حضرت فرمود که چه مى کنى این را؟ گفت : مى خواهم بفروشم . فرمود که قیمتش را چه مى کنى ؟ گفت که رُطب مى خرم و مى خورم .

حضرت دعا کرد که خداوندا در دستش برکت بگذار و سودایش را سودمند گردان . پس چنان شد به برکت دعاى آن حضرت که هیچ چیز نخرید که در آن سودى نکند و آن قدر مال به هم رسانید که به جود و بخشش او مثل مى زنند و اهل مدینه که قرض مى کردند وعده مى دادند که چون وقت عطاى عبداللّه بن جعفر شود دَیْن خود را ادا مى کنیم. (۲۰۴)

و روایت شده که او را ملامت مى کردند در کثرت بخشش و جودش . عبداللّه گفت : شعر : لَسْتُ اَخْشى قِلَّهَ الْعَدَمِ ما اتَّقَیْتُ اللّهَ فی کَرَمی کُلَّما اَنفَقْتُ یُخْلِفُهُ لِىَ رَبُّ واسِعُّ النِّعَمِ(۲۰۵) فقیر گوید: حکایاتى که از جود و سخاى او نقل شده زیاده از آن است که نقل شود، چنین به خاطر دارم که در (مروج الذّهب ) دیدم که چون اموال عبداللّه بن جعفر تمام گشت روز جمعه در مسجد جامع از خدا طلب مرگ کرد و گفت : خدایا! تو مرا عادتى دادى به جود و سخا، و من عادت دادم مردم را به بذل و عطا، پس اگر مال دنیا را از من قطع خواهى فرمود، مرا در دنیا باقى نگذار؛ پس آن هفته نگذشت که از دنیا بگذشت .

رحلت

و در (عمده الطالب ) است که عبداللّه بن جعفر در سنه هشتاد هجرى در مدینه وفات کرد، ابان بن عثمان بن عفّان بر وى نماز گزاشت و در بقیع مدفون شد و قولى است که در اَبواء وفات کرد سنه نود و سلیمان بن عبدالملک مروان بر او نماز گزاشت و در آنجا دفن شد و عبداللّه را بیست پسر و به قولى بیست و چهار پسر بوده از جمله معاویه بن عبداللّه بن جعفر است که وصىّ پدرش عبداللّه بوده و او را عبداللّه (معاویه ) نام گذاشت به خواهش معاویه ؛ و او پدر عبداللّه بن معاویه است که در ایّام (مروان حِمار) سنه صد و بیست و پنج خروج کرد و مردم را به بیعت خود خواند مردم با او بیعت کردند پس مالک جبل شد پس بود تا سنه صد و بیست و نه ابومسلم مروزى او را به حیله گرفت و در هرات او را حبس کرد پیوسته در مَحْبَس ‍بود تا سنه صدو هشتاد و سه وفات کرد، قبرش در هرات است زیارت کرده مى شود.

فرزندان

صاحب عمده گفته که من دیدم قبر او را در سنه هفتصد و هفتاد شش .(۲۰۶) و دیگر از اولاد عبداللّه بن جعفر، اسحاق عریضى است و او پدر قاسم امیر یمن است و قاسم مردى جلیل بوده ، مادرش امّ حکیم دختر جناب قاسم بن محمّد بن ابى بکر است پس قاسم بن اسحاق با حضرت صادق علیه السّلام پسر خاله است و او پدر ابوهاشم جعفرى است .

و دیگر از اولاد عبداللّه بن جعفر، على زینبى است که مادرش حضرت زینب بنت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است و او را دو پسر است از لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس بن عبدالمطّلب : یکى محمّد رئیس و دیگر اسحاق اشرف . و محمّد رئیس پدر ابى الکرام عبداللّه و ابراهیم اعرابى است که از اَجِلاء بنى هاشم است و به او منتهى مى شود نسب ابو یعلى الجعفرى خلیفه شیخ مفید که وفات کرد در سنه چهارصد و شصت و سه .

و دیگر از اولاد عبداللّه بن جعفر، محمّد و عون است که در کربلا شهید گشتند و بیاید در احوال حضرت سید الشهداء علیه السّلام ذکر شهادت ایشان و بیاید در فصل پنجم آن کلام غلام عبداللّه با او در باب قتل پسران او و جواب او غلام را.(۲۰۷)



۲۰۳ (مجالس المؤ منین ) ۱/۱۹۳ ۱۹۵ .

۲۰۴ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۱۸ .

۲۰۵ (المجدی ) ص ۲۹۷ ۲۹۸ .

۲۰۶ (عمده الطالب ) ص ۳۸ .

۲۰۷ ر.ک : (المَجْدی ) ص ۲۹۸ ۳۰۶ .

زندگینامه مالک اشتر نخعی (قسمت آخر)

بازدیدها: ۱۳۷۴

حمله‏ های قهرمانانه مالک همراه عمار بر شتر عایشه‏

هنگامی که در اواخر جنگ جمل، نشانه‏های شکست دشمن آشکار شد، و بسیاری از آنها در اطراف شتر عایشه کشته شدند، هنوز شتر زنده بود و عایشه در درون هودج، طرفدارانش را به صبر و مقاومت دعوت می‏کرد و عده‏ای در اطراف شتر، از او حمایت می‏کردند.
امیر مومنان علی (علیه السلام) در این هنگام، دو سر لشگر سپاه خودت عمار یاسر و مالک اشتر را طلبید، و به آنها فرمود: بروید و این شترها را هلاک کنید؛ زیرا تا این شتر زنده است، آتش جنگ خاموش نمی‏گردد، به خاطر آن که دشمنان، آن را قبله خود قرار داده‏اند.

عمار و مالک اشتر با دو نفر از جوان از طایفه مراد به سوی به سوی شتر حمله کردند، حمله‏ها و ضربات آنها موجب شد که شتر به زمین افتاد، در حالی که زوزه می‏کشید، در این هنگام سربازان دشمن که در اطراف شتر بودند، فرار کردند. امیر مومنان (علیه السلام) دستور داد هودج را از شتر جدا کردند، و به محمدبن ابوبکر فرمود: عهد درا سرپرستی خواهرت باش. محمد او را به خانه عبداللَّه بن خلف خزاعی برد. (۶۰)

نجات عبداللَّه بن زبیر از دست مالک اشتر

عبداللَّه بن زبیر( خواهرزاده عایشه که مادرش اسماء نام داشت) از شجاعان لشگر عایشه بود.
در سومین روز جنگ، نخستین کسی که به میدان تاخت و مبارز طلبید، عبداللَّه بن زبیر بود مالک اشتر به سوی او شتافت، عایشه پرسید:چه کسی به میدان عبداللَّه خواهر زاده‏ام آمده؟ گفتند: مالک اشتر.عایشه گفت:
واثکل اسماء!
وای بر خواهرم اسما مادر عبداللَّه!(بیچاره اسماء که بی فرزند شد!)(۶۱)
مالک و عبداللَّه به همدیگر حمله کردند و همدیگر را مجروح نمودند و سپس گلاویز شدند، مالک عبداللَّه را بر زمین کوبید و بر سینه‏اش نشست.

دو گروه به جنب وجودش افتادند، سپاه علی (علیه السلام) می‏خواست مالک را کمک کند، و سپاه جمل می‏خواست عبداللَّه را نجات دهد: سه روز بعد مالک اشتر غذا نخورده بود و عادت او در جنگ در این بود که غذا نمی‏خورد . از سوی دیگر مالک، پیری بود که با جوانی شجاع گلاویز شده بود.
عبداللَّه ( که می‏دید از چنگ مالک نمی‏توان رها شد.)فریاد زد:
اقتلونی و مالکا
من و مالک را با هم بکشید.

سرانجام عبداللَّه در حالی که سخت زخمی شده بود، از چنگ مالک گریخت.(۶۲)
بعدها عبداللَّه بن زبیر نقل کرد: من با مالک اشتر در جنگ جمل درگیر شدم. هنوز یک ضربه به او نزده بودم، او شش یا هفت ضربه به من زد. سپس پای مرا گرفت و مرا در گودال انداخت.
زهیر بن قیس می‏گوید: در حمام با عبداللَّه بن زبیر ملاقات کردم. در ناحیه سرش، جای گودی ضربتی را دیدیم که اگر شیشه روغن را در میان آن می‏نهادم، در آن قرار می‏گفت: او به من گفت: آیا می‏دانی این ضربت را چه کسی به من زد؟
گفتم:نه

گفت: پسر عمویت مالک اشتر، این ضربت را ( در جنگ جمل) بر من وارد ساخت.
پاسخ کوبنده مالک به اعتراض عایشه!
روایت شده: پس از پایان جنگ، عمار یاسر و مالک اشتر به دستور حضرت علی (علیه السلام) نزد عایشه آمدند تا او را روانه مدینه کنند، عایشه به عمار گفت: همراه تو کیست؟

عمار جواب داد: مالک اشتر است
عایشه گفت: ای مالک! آیا تو خواهر زاده‏ام عبداللَّه را بر زمین زدی؟
مالک جواب داد آری، اگر گرسنگی سه روز من نبود، امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را از دست او را راحت می‏کردم.
عایشه گفت: ریختن خون مسلمان جایز نیست؛ مگر در یکی از سه مورد:

۱- کفر بعد از ایمان

۲- زنای محصنه ( زنای کسی که همسر دارد)

۳- قتل بدون مجوز. تو به خاطر کدامیک از این سه مورد، می‏خواستی او را بکشی؟

مالک جواب داد: من به خاطر بعضی از این سه مورد (کفر بعد از ایمان و قتل) با او جنگیدم. سوگند به خدا قبل از این واقعه، شمشیرم در او کارگر نشد و به من خیانت، با این شمشیر همدم نشوم!
مالک اشتر این ماجرا پر حادثه را با اشعار ناب خود چنین تبیین می‏کند:
اعاتش لولا کنت طاویا ثلاثا لا لغیت ابن اختک هالکا!
غذاه ینادی و الرجال تحوزه باضعف صوت: اقتلونی و مالکا
فنجاه منی شبعه و شبابه وانی شیخ لم اکن متماسکا
وقالت علی ای الخصال صدعته بقتل اتی ام رده لا ابالکا
ام المحصن الزانی الذی حل قتله فقلت لها لابد من بعض ذالکا
ای عایشه، اگر گرسنگی سه روز من نبود، پسر خواهرت را را هلاک شده می‏یافتی.

آن روز صبح که مردها او را احاطه کرده بودند، با صدای ناتوان فریاد می‏زند: من و مالک را با هم بکشید.
سیری و جوانی او، او را از دست من نجات داد، با توجه به این که من در سنی از پیری او هستم که ( بر اثر پیری) نمی‏توانم خود را نگهدارم.
عایشه گفت ای پدر مرده! به خاطر کدام گناه، او عبداللَّه را بر زمین افکندی، آیا او کسی را کشته بود، یا مرتد شده بود؟
یا زنای محصنه انجام داده بود؟ تا کشتن او روا باشد.در پاسخ او گفتم: به خاطر بعضی از این امور (ارتداد و کفر بعد از ایمان) با او جنگیدم.(۶۳)

محاصره حران، و نبرد پیاپی مالک در موصل‏

پس از پایان جنگ جمل، مالک اشتر همراه امیر مومنان علی (علیه السلام) چند روز در بصره ماندند و سپس با هم به کوفه آمدند، در آنجا حضرت علی (علیه السلام) مالک اشتر را به سوی شهرهایی که از جانب حکومت معاویه، آسیب‏پذیر بود، فرستاد تا از نزدیک در مورد کنترل و نگهبانی آنها، نظارت کند؛ مانند: موصل، نصیبین، دارا، سنجار، هیت عانات و قسمتهایی از جزیره و…
قبلا معاویه شهرهای: رقه رها و قرقیسا را تصرف کرده بود و ضحاک بن قیس فهری را فرمانروای آن شهرها نموده بود.
هنگامی که ضحاک از حرکت مالک اشتر با سپاهش، باخبر شد، شدیدا ترسید، برای مردم رقه( که اکثر مردم آن طرفدار عثمان بودند) پیام داد و از آنها کمک خواست.

آنها سپاه مجهزی به فرماندهی سماک به سوی مرج مرینا،(که بین حران و رقه قرار داشت ) حرکت کردند، و در آنجا آماده مقابله با سپاه مالک اشتر شدند. طولی نکشید که سپاه مالک اشتر فرا رسید، و در همانجا جنگ شدیدی در گرفت. هنگامی که شب شد، ضحاک ( که توان مقابله نداشت )، از تاریکی شب استفاده کرده و همراه سپاهش به شهر حران گریخت و در آنجا در میان قلعه حران متحصن شدند.

صبح آن شب، وقتی که مالک اشتر چنین یافت، با سپاه خود، سپاه ضحاک را تعقیب نمود تا به شهر حران رسید و آن شهر را در محاصره را تنگ‏تر نمود، تا بر دشمن پیروز گردید.
معاویه از ماجرا آگاه شد و سپاه عظیمی را به فرماندهی عبدالرحمن بن خالد برای پشتیبانی از ضحاک فرستاد.
مالک اشتر از آنجا حرکت کرد، و از دو شهر رقهو قرقیسا، کمک خواست، آنها کمک نکردند. سرانجام با سپاه خود، به شهر موصل وارد گردید، و در آنجا مدتی با سپاه ضحاک به جنگ پرداخت ، و ضربات سنگینی بر سپاه ضحاک، وارد ساخت. (۶۴)

نموداری از جنگ صفین‏

کارشکنی و استبداد طلبی معاویه در برابر امیر مومنان علی (علیه السلام) و تجاوز او در شهرها، موجب شد که امیر مومنان (علیه السلام) تصمیم گرفت که مردم را بر ضد معاویه بسیج کند. به دنبال این تصمیم، ماجرای جنگ طولانی صفین رخ داد که از پنجم شوال سال ۳۶ آغاز شد، در این جنگ خونین و پیامدهایش که حدود ۱۸ ماه کشید، صد و ده هزار کشته شدند، که بیست هزار نفر آن از سپاه علی (علیه السلام) بودند. بعضی، تعداد، کشته‏ها را تا سیصد هزار نفر نوشته‏اند.(۶۵)

مالک اشتر در این جنگ یگانه سردار شجاع، و قهرمان قهرمانان سپاه امیر (علیه السلام) بود. حضرت علی (علیه السلام) که در پشت، پرده، عظمت و وسعت ویرانی‏های این جنگ را می‏دید ، نامه‏های فراوانی برای معاویه نوشت.(۶۶) تا بلکه آتش جنگ را خاموش کند؛ ولی معاویه به لجاجت خود ادامه داد و حاضر نشد تحت لوای علی (علیه السلام) در آید، او در دیار شام دو از خلافت می‏زند و به تجاوزات خود ادامه می‏داد، و به عنوان مطالبه خود عثمان، مردم را تحریک می‏کرد، و علی (علیه السلام) را قاتل عثمان ، معرفی می‏نمود.(۶۷)

مالک اشتر خروس بلند آواز و بزرگ منقار!

معاویه در یکی از نامه‏هایش با کمال خون گستاخی برای علی (علیه السلام) چنین نوشت:
… سوگند به خدا! تیری به سوی تو پرتاب کنم که نه آب آن را بنشاند و نه باد آن را دفع کند. وقتی به هدف برسد، آن را سوراخ و شعله ور سازد، فریب سپاه خود را نخور و برای نبرد آماده باش…
امیر مومنان (علیه السلام) پاسخ نامه معاویه را داد. و در آغاز آن نوشت:

این نامه از علی برادر رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) و پسر عمو و وصی و غسل دهند و کفن کننده؛ او ، و اداء کننده دین او و شوهر دختر و پدر فرزندان (حسن و حسین) او به معاویه ابی سفیان اما بعد: من آن شخصم که خویشان تو را در روز بدر به خاک هلاکت افکندم ، و عمو و دایی و جد تو را کشتم ، همان شمشیر ، هم اکنون در دست من است و آن شمشیر با قوت قلب و نیروی بدن و یاری خداوند همان گونه است که رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) به من داده است، نیکو بیندیش، شیطان بر تو چیره شده و به زودی به کیفر اعمالت خواهی رسید…

آنگاه امام ، یکی از یاران شجاع خود به نام طرماح بن عدی را به حضور طلبید و نامه را به او داد و او را روانه شام کرد.
طرماح شخصی بود توانمند، بلند بالا و سخنور و پر صلابت بود، هنگامی که وارد شام شد و کنار قصر معاویه رسید، و خواست از در وارد گردد، دربان از او پرسید: از کجا می‏آیی و که را می‏خواهی؟! او در جواب گفت: نخست اصحاب امیر و سپس خود امیر را…
سرانجام او را نزد معاویه بردند. معاویه نامه علی (علیه السلام) را از او گرفت و خواند و به کاتب خود گفت: پاسخ نامه را چنین بنویس: … لشگری از شام به سوی تو بفرستم که اول آن به کوفه برسد و هنوز دنباله آن از ساحل دریای شام قطع نشود. سپاه بیکرانی که اگر با هزار شتر، ارزان باشد، به مقدار هر ارزانی هزار جنگجو بفرستم…
طرماح، دیگر نتوانست این سخنان درشت و اشتلم‏های معاویه را تحمل کند، به معاویه رو کرد و گفت:
آیا مرغابی را از آب می‏ترسانی
فدع اوعید فما و عیدک ضائری اطنین اجنحه الذباب یضیر
از تهدیدات خود دست بردار این درشتگویی‏های تو ضرری به من نمی‏رساند آیا صدای پرهای پشه‏ها ضرر می‏رسانند؟!
آنگاه طرماح به یاد مالک اشتر افتاد و به معاویه گفت:
واللَّه لامیرالمومنین علی بن ابیطالب لدیکا علی الصوت، عظیم المنقار، یلتقطه الجیش بخیشومه و یصرفه الی قانصته و یحطه حوصلته

سوگند به خدا بر امیر مومنان علی (علیه السلام) خروس بلند آواز و بزرگ منقاری است که لشگر تو را با بینی( با منقارش) بر می‏چیند، و به سنگدان خود رد می‏کند و از آنجا در چینه دان خود جاری می‏دهد.
معاویه گفت: سوگند به خدا راست می‏گویی! آن خروس، مالک اشتر است.
طرماح جواب نامه را از معاویه گرفت و به سوی کوفه بازگشت.

معاویه به اصحاب خود رو کرد و گفت: اگر من همه اموالم را به شما بدهم، تا یک دهم کاری را که این مرد (طرماح) برای امام (علیه السلام) انجام داد، انجام دهید، توان آن را ندارید.
عمو و عاص گفت: اگر تو همانند علی (علیه السلام) در پیشگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مقام داشتی، ما زیادتر از آن مرد به تو خدمت می‏کردیم.
معاویه که از این سخن بسیار ناراحت شده بود ، به عمر و عاص گفت:خدا دهانت را بشکند! سوگند به خدا این سخن تو، برای من سخت‏تر از سخنان آن اعرابی است.(۶۸)

چند نمونه از تلاشهای مالک در جنگ صفین‏

در اینجا از صدها نمونه ایثار، شجاعت، معرفت، سخنرانی و سیاست مالک اشتر در جنگ صفین و دنباله آن به دوازده نمونه زیر توجه کنید:

۱- اطاعت مردم رقه از ترس مالک‏

سپاهیان حضرت علی (علیه السلام) در رکاب آن حضرت، برای سرکوبی سپاه معاویه به سوی جبهه صفین حرکت کردند، آنها از راه مدائن و انبار به حرکت خود ادامه دادند تا به آبادی رقه که شهرکی در کنار رود فرات بود رسیدند.
اگر در آنجا پلی روی فرات می‏بود، فاصله مسیر راه به سوی صفین ، برای سپاه علی (علیه السلام) نزدیک می‏گردید.
حضرت علی (علیه السلام) از مردم رقه خواست تا کشتیهای خود را به هم پیوست دهند و با آن کشتیها، پلی روی رود فرات درست کنند؛ ولی مردم رقه از فرمان علی (علیه السلام) اطاعت ننمودند، مالک اشتر به میان آنها رفت و سوگند و یاد کرد که اگر کشتیهای خود را برای ایجاد پل نیاورید، با شمشیر به شما حمله می‏کنم، و اموالتان را محاصره می‏کنم، و اموالتان را مصادره می‏نمایم.
مردم رقه بین خود به گفتگو نشستند و گفتند: اگر مالک اشتر سوگند یاد کند، هرگز تخلف نمی‏نماید، از این رو از دستور علی (علیه السلام) اطاعت نموده و با کشتیهای خود پلی درست نمودند و سپاه علی (علیه السلام) را از روی آن پل گذشت.(۶۹)

۲- سیمای مالک اشتر، در نامه علی (علیه السلام)

پس از عبور سپاه علی (علیه السلام) از روی پل رقه ، علی (علیه السلام) دوازده هزار نفر از آنها را در دو سپاه به فرماندهی زیادبن‏نضر و شریح بن هانی جلوتر به پیش فرستاد، آنها حرکت کردند و در سرزمین سورالروم با سپاه انبوه معاویه روبرو شدند، زیاد و شریح،ابولاعور اسملی.

فرمانده سپاه معاویه را به طرف معاویه فراخواند، آنها نیز این پیشنهاد را در کردند.
زیاد و شریح، تمام ماجرا را در ضمن نامه‏ای برای علی (علیه السلام) نوشتند، نامه به دست علی (علیه السلام) رسید، حضرت علی (علیه السلام) مالک اشتر را به حضور طلبید و به او چنین فرمود:

زیاد و شریح برای من نامه نوشته‏اند که در سورالرام در برابر سپاه دشمن قرار گرفته‏اند و کمک می‏خواهند، تو را به سوی آنها می‏فرستم، و تو را فرمانده کل قوا بر همه آنها قرار دادم.زیاد بن نضر را فرمانده جانب راست لشگر، و شریح را فرمانده جانب چپ لشگرت قرار بده، و خود در قلب لشگر جای بگیر، و حتما آغاز به جنگ نکن، حجت و عذا را بر دشمن تمام کن ، وقتی ناچار شدی، به دشمن حمله کن، به دشمن نزدیک مباش که آتش جنگ شعله ور شود، و چندان دو مباش که گمان کنند، ترسیدی ، تا من به سوی شما بیایم.(۷۰)

سپس حضرت علی (علیه السلام) نامه‏ای برای شریح و زیاد نوشت، که در آن نامه چنین آمده بود:
مالک اشتر را بر شما دو نفر و به آنان که تحت فرمان شما هستند، امیر ساختم، گوش به فرمانش دهید و مطیع او باشید.
و اجعلاه درعا و مجنا فانه ممن لا یحاف و هنه ولا سقطه و لا بطوه عما الاسراع الیه احزام، و لا اسراعه الی ما البطوعنه امثل
مالک اشتر را زره و سپر خود قرار دهید؛ زیرا ترس سستی و لغزش در او نیست ، در موردی که سرعت لازم است، کندی نکنید و در آنجا که کندی بهتر است ، شتاب ننماید.
(۷۱)

مالک اشتر با سه هزار نفر از سپاه، حرکت کرد، نامه به دست زیاد و شریح رسید، آنها از مالک اشتر، اطاعت کردند و همه در تحت فرمان او در آمدند، درگیریهای پراکنده و جزیی بین سپاه عراق با سپاه شام رخ داد مالک اشتر چندین بار برای ابو لاعور اسملی فرمانده دشمن پیام فرستاد، تا برای مبارزه به میدان آید، ابو لاعور پس از مدتی سکوت، از مالک اشتر به خاطر شرکت در قتل عثمان، انتقاد کرد، و در پایان گفت: نیازی نیست که من به میدان مالک اشتر بیایم.(۷۲)

مالک اشتر گفت: ابو لاعور بر جان خود ترسید و معلوم شد که آن همه نعره‏ها و فریادها که می‏کشید، چیزی جز گزاف نبود.
سپس آن روز تا غروب، بین دو سپاه جنگ سختی در گرفت، سرانجام سپاه عقب نشینی کرد، هنگامی که ابولاعور نزد معاویه آمد، معاویه چگونگی سپاه علی (علیه السلام) را از او پرسید، او در پاسخ: این جماعت (سپاه‏علی) شیران صفدرند، آنها را کوچک نگیر جنگ با آنها خیلی باید وسیعتر و سازمان یافته‏تر، صورت گیرد.(۷۳)

۳- نقش فرماندهی مالک: در تصرف شریعه آب‏

هنگامی که سپاه حضرت علی (علیه السلام) به سرزمین صفین رسیدند، در یافتند که سپاه معاویه به فرماندهی ابولاعور اسملی، شریعه فرات را در تصرف گرفته‏اند.
معاویه اعلام کرد: سوگند به خدا! این نخستین پیروزی است . خداوند مرا و ابوسفیان (پدرم را) را از آب ننوشاند، اگر بگذارم سپاه عراق از این آب بنوشند تا آن هنگام که همه سپاه عراق در اینجا تشنه بمیرند.(۷۴)
تشنگی بر سپاه علی (علیه السلام) چیره شد. امام علی (علیه السلام) خطبه غرا و پرشوری خواند، و به سپاه خود برای گرفتن آب، فرمان حمله داد، در فرازی از این خطبه چنین آمده:
رووا السیوف من الدماء ترووا من الماء فالموت فی حیاتکم مقهورین، و الحیاه فی موتکم قاهرین
شمشیرها را از خون (آن جباران سنگدل) سیراب سازید؛ تا از آب سیراب شوید. مرگ در زندگی توام با شکست شما است، و زندگی در مرگ پیروزمندانه است.(۷۵)

فرماندهان بزرگ سپاه علی (علیه السلام) یعنی؛ مالک اشتر،. اشعث بن قیس، کدام با چهر هزار نفر ، همدست شدند و با صف آرایی و آماده باش، حمله سراسری کردند. در این حمله، شجاعان، تراز اول سپاه شام مانند: صالح بن فیروز، مالک بن ادهم، ریاح بن عتیک، اجلح بن منصور، ابراهیم بن وضاح، زامل بن عبید و محمد بن روضه به دست مالک اشتر کشته شدند.
صعصمه بن صوحان می‏گوید: مالک اشتر به پیش آمد و با شمشیر بران خود همه سپاه شام را کوبید تا خود را به آب رسانید و شریعه آب را در تصرف خود قرار داد.(۷۶)

از گفتنی‏ها اینکه: مالک اشتر، یکی از بستگان خود به نام حارث بن همام نخعی را به حضور طلبید و پرچم خود را به دست او داد و با او گفت: ای حارث! اگر نمی‏دانستم که تو در برابر مرگ، مقاومت و استقامت می‏کنی، پرچم را از تو می‏گرفتم، و این افتخار را به تو نمی‏دادم؟
حارث گفت: ای مالک! تو را با پیروزی خود شاد خواهم کرد، یا با کام مرگ می‏روم.
مالک سر حارث را بوسید و گفت: سر این مرد، امروز چیزی جز خیر و پیروزی به دنبال نخواهد آورد.
سپس مالک اشتر، خطاب به سپاه خود فریاد زد:

جانم به فدای شما! محکم و استوار ، با کمال شدت و صلابت به پیش روید، و با نیزه‏ها و شمشیرها، دشمن را سرکوب کنید، اگر شمشیرها خطا کردند، با چنگ و دندان، دشمن را تار و مار کنید…. آنگاه خودش چون شیر غران حمله کرد تو یاران او نیز حمله کردند… (۷۷)

هنگامی که شریعه فرات در اختیار سپاه حضرت علی (علیه السلام) قرار گرفت، اصحاب علی (علیه السلام) به آن حضرت عرض کردند: آب را بر سپاه شام ممنوع کن، همان گونه که آنها ممنوع کردند.
امام علی (علیه السلام) در پاسخ فرمود: نه هرگز، من کار جاهلان را انجام ندهم . آنان را به هدایت قرآن فرا می‏خوانم. اگر پاسخ مثبت دادند، که چه بهتر وگرنه، برندگی شمشیر به خواست خدا، مار را کفایت می‏کند.(۷۸)
فرماندهی مالک اشتر، در این پیروزی فراگیر و بزرگ ، یکی از افتخارات بزرگ زندگی بالنده مالک اشتر است، که مدال آن در تاریخ اسلام، همواره می‏درخشد.

۴- فرازهایی از خطبه‏های مالک اشتر در صفین‏

مالک اشتر در یکی از روزهای جنگ صفین ، در حالی که سوار بر اسب ادهم بود، در سرزمین قناصرین برای سپاه خود ، پس از حمد و ثنای الهی و درود بر محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت:
…معنا ابن اعم نبینا و سیف من سیوف اللَّه، علی بن ابیطالب، صلی مع رسول اللَّه لم یسبقه الی الصلاه ذکر حتی کان شیخا، لم تکن له صبوه ولا نبوه ولا هفوه ولا سقطه فقیه فی دین اللَّه تعالی، عالم بحدوداللَّه ذوی رای اصیل، و صبر جمیل و عفاف قدیم
ای مردم! پسر عموی پیامبرمان، شمشیری از شمشیرهای خدا؛ علی پسر ابو طالب (علیه السلام) با ما است، او نخستین مردی که با رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) نماز خواند و هیچ مردی در نماز با رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) از او پیشی نگرفت، تا این که بزرگ سال شد، در تمام عمر او بی تجربگی جوانی، کندی در کارها ، شتابزدگی و لغزش، و جود ندارد. او فقیه در؛ دین خداوند متعال ، و آگاه به حدود الهی و دارای رای ثابت و صبر نیکو و خویشتن داری سابق دار است.
سپس روی به جمعیت کرد و گفت: تقوا پیشه کنید!
تیز هوش و پر تلاش باشید و بدانید که شما بر حق هستید،

و سپاه دشمن بر باطل است. همانا شما با معاویه می‏جنگید و همراه شما حدود صد هزار نفر از جنگجویان بدر می‏باشند. غیر از آنان که اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) هستند.(۷۹)، بیشتر پرچمهای شما همان پرچمهای رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) در جبهه‏ ها است؛ ولی همراه معاویه، پرچمهای مشرکان عصر رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) وجود دارد.
فما یشک فی قتال هولاء الا میت القلب…

در حقانیت جنگ با سپاه معاویه جز آن کسی که قلب مرده دارد کسی شک نمی‏کند. شما در دو راه نیک قرار دارید: یا پیروزی؛ یا شهادت. خداوند ما و شما را از لغزشها حفظ کند، همانند حفظی که در مورد افراد با تقوا و مطیع می‏نماید، و در اطاعت و تقوایش را به ما و شما الهام فرماید. از درگاه خدا برای خودم و برای شما، طلب آمرزش می‏کنم. (۸۰)

او در فرازی از سخنان خود خطاب به مردم عراق چنین گفت:
شدوا فداء لکم عمی و خالی‏ء شده ترضون بهااللَّه و تعزون بها الدین، اذا انا حملت فاحملوا
عمو و داییم به فدای شما! آنچنان استوار و پا برجا باشید که خداوند را با استواری خود، خشنود سازید.
و دین را با ثابت قدمی خود عزت بدهید، هرگاه ، من حمله کردم، شما نیز حمله کنید.(۸۱)
امام باقر (علیه السلام) حوادث جنگ صفین را بیان می‏کرد و در حالی که اشک می‏ریخت، فرمود یک بار مالک اشتر که سوار بر اسب به طرف سپاه عراق آمد. کلاه آهنین خود بر کوهه زین اسبش نهاد و خطاب به مردم چنین گفت:
ای گروه مومنان! صبر و مقاومت کنید. تنور جنگ شعله ور شده و خورشید از پشت پرده‏ها باز گشته، و درگیری جنگ، بسیار سخت گشته و جنگجویان با هم گلاویز شده‏اند.

در این هنگام مردی پرسید: این مرد کیست؟! اگر دارای نیت و اراده است؟
رفیق آن مرد به او گفت: مادرت به عذایت بنشیند!
چه نیتی بالاتر و بزرگتر از نیت این مرد. او را می‏نگری که در میان خون شناور شده و در عین حال، جنگ در این گرمای سوزان که نفسها به حلقومها رسیده، او نه تنها خسته نکرده؛ بلکه نشاط و طراوت بخشیده است. او آنچنان سخن می‏گوید، که شنیدی، خدایا ما را بعد از او (مالک اشتر) باقی نگذار.(۸۲)
و در فرازی از خطبه دیگر، خطاب به سپاه عراق گفت:
سپاه شام با شما نمی‏جنگند، مگر برای آنکه دین شما را نابود کنند، آنها می‏خواهند سنت دین را بمیرانند و بدعتها را زنده کنند، و شما را به گمراهی‏های عصر جاهلیت باز گردانند، ای بندگان خدا! با خون پاک خود، در راه دینتان، ارواح خود را پاک و شاداب سازید، پاداش در نزد خدا است، و بهشت در پیشگاه او است ای مردم، بدانید که فرار از جبهه جنگ، موجب ذلت و بیچارگی، و خواری زنده و مرده و ننگ دنیا و آخرت است….(۸۳)

۵- خطبه مرد ناشناس و حمله او

روایت شده: مرد ناشناسی از سپاه عراق، سوار بر اسب و غرق در اسلحه به میدان تاخت. در دستش نیزه بود و غیر از چشمانش دیده نمی‏شد. او به سپاه عراق تشر می‏زد و می‏گفت: خدا شما را رحمت کند، صفهای خود را منظم کنید . هنگامی که صفها منظم شدند و پرچمها برافراشته گشت، آن مرد به آنها رو کرد و پس از حمد و ثنای الهی، چنین گفت:

الحمدللَّه الذی جعل فیها ابن عم نبیه، اقدمهم هجره، واولهم اسلاما، سیف من سیوف اللَّه صبه اللَّه علی اعدائه، فانظروا اذا حمی الوطیس، وثار القتام، وتکسرالمران، وجالب الخیل بالابطال، فلا اسمع الا غمغمه او همهمه فاتبعونی وکونوا فی اثری:
حمد و سپاس، خداوندی را که پسر عموی پیامبرش در میان ما است. او که در هجرت و پذیرش اسلام از همه پیشگامتر است. شمشیری از شمشیرهای خداست، که خداوند آن را بر دشمنانش فرود آورده است.

توجه کنید آن هنگام که تنور جنگ داغ شد، و گرد و غبار میدان جنگ برخاست، و نیزه‏ها شکسته شد، و مرکبها با یکه سواران شجاع به جولان افتادند، و چیزی جز فریادهای قهرمانان و همهمه‏ها را نشنیدم، از من پیروی کنید و به دنبال من حرکت نمایید.
آن مرد ناشناس پس از این سخن، به دشمن حمله کرد و آنقدر با نیزه‏اش با آنها جنگید که نیزه‏اش شکست. سپس بازگشت. ناگاه مردم دیدند که مرد ناشناس، مالک اشتر است.(۸۴)

۶ – شکست قسمتی از سپاه، و بازسازی فوری آن توسط مالک‏

در یکی از روزهای جنگ، جانب راست سپاه امیر مومنان علی (علیه السلام)، توسط دشمن، درهم شکست و جمعی گریختند. حضرت علی (علیه السلام) مالک اشتر را طلبید، و با او در مورد بازسازی جانب راست سپاه، سخن گفت:
مالک اشتر بی درنگ به سوی فراریان و شکست خوردگان رفت و با سخنرانی آتشین و پرمحتوای خود، آنچنان آنها را آماده و بازسازی کرد هماندم به دشمن حمله کردند. حدود ۸۰۰ نفر از دودمان مذحج، به مالک پیوستند، و با شهادت‏طلبی عجیبی به دشمن یورش بردند و صفوف دشمن را درهم شکستند، و در این نبرد شدید، صدوهشتاد شهید دادند.(۸۵)
مالک اشتر خود را به جانب راست سپاه رسانید، در آنجا با قهرمانان سپاه، به طور گروهی به دشمن حمله کردند، و همچنان راه را می‏گشودند و به پیش می‏رفتند.

در این بین زیاد بن نصر (یکی از شجاعان لشکر علی (علیه السلام)) به پیش آمد و پرچم را به دست گرفت و همچنان با حمله‏های قهرمانانه به پیش می‏رفت، تا بر اثر ضربات دشمن به زمین افتاد. مالک اشتر گفت: سوگند به خدا صبر جمیل و کار بزرگ همین است،
سپس یزیدبن قیس ( یکی دیگر از از شجاعان لشگر علی (علیه السلام) با حملات شدید خود را گشود و پرچم افتاده زیادبن نضر را به دست گرفت و برافراشت، و آنقدر جنگید تا به زمین افتاد.

مالک اشتر گفت: سوگند به خدا! صبر و جمیل و کار بزرگ همین است.
به این ترتیب مالک در درون درگیری، افراد سپاه خود را تحریص و تشویق می‏کرد و از عقب نشینی و شکست، باز می‏داشت، و با ظرف آبی که در دست داشت، سپاه خود را می‏زد و به هیجان در می‏آورد و می‏گفت:
الغمرات ثم ینجلینا.
پس از سختیها و رنجها، آسایش و پیروزی خواهد بود.
حارث بن جمهان که از سپاهیان علی (علیه السلام) بود، پس از فرار، خود را به جانب راست لشگر علی (علیه السلام) رسانید . ناگاه مالک اشتر که بر اثر پوشش اسلحه دیده نمی‏شد،او را دید و به او گفت: ای پسر جمهان! آیا مثل تو در چنین روزی از این مکان ، تخلف می‏کند؟!
حارث وقتی که خوب به گوینده نگاه کرد، دریافت که او مالک اشتر است، هماندم به مالک عرض کرد:
سوگند به خدا از تو جدا نگردم تا مرگ به سراغم آید. (۸۶)

۷- خنثی شدن طرح معاویه در مورد فرماندهان لشگر علی (علیه السلام)

در یکی از روزهای جنگ، معاویه سران سپاه خود را احضار کرد:

آنها عبارت بودند از:

۱- سعید بن قیس.
۲- بسربن ارطاه.
۳- عبداللَّه بن عمر.
۴- عبدالرحمن بن خالد.

او به آنها گفت: وجود برجستگانی از سپاه علی (علیه السلام) مرا بسیار غمگین نموده که

آنها عبارتند از:

۱- سعید بن قیس.
۲- مالک اشتر.
۳- هاشم مرقال.
۴- عدی بن حاتم.
۵- قیس بن سعد.

شما می‏دانید که جنگ طول کشید. اکنون نظر من این است که هر یک از ما پنج نفر، عهد دار کشتن یکی از آن سران سپاه علی (علیه السلام) گردیم: انتخاب هر یک از شما برای قتل هر یک از آنها با من باشد.
حاضران گفتند: به انتخاب شما راضی شدیم.

معاویه گفت: من فردا به جنگ سعیدبن قیس می‏روم، و تو ای عمر و عاص به جنگ هاشم مرقال برو، و تو ای بسربن ارطاه، به جنگ قیس بن سعید برو، و تو ای عبداللَّه! به جنگ مالک اشتر برو، و تو ای عبدالرحمن بن خالد به جنگ عدی بن حاتم برو.
مطابق این طرح، بنا شد پنج روز پشت سر هم، هر روز یکی از آنها با سپاه خود به جنگ رقیب تعین شده بروند.هر کدام از آنها ماموریت خود را انجام دادند؛ ولی با شکست مفتضحانه بازگشتند.
در اینجا به مناسبت وضع این کتاب، تنها به ذکر نبرد عبیداللَّه بن عمر با مالک اشتر، می‏پردازیم:
عبیداللَّه بن عمر با سپاه بیکران شام به میدان تاخت و رجز خواند و مالک اشتر را به مبارزه دعوت طلبید.

مالک اشتر با سپاه خود به شام به فرماندهی عبیداللَّه آنچنان حمله که سپاه شکست خورد و عقب نشینی نمود، و عبیداللَّه در حالی که به دست مالک اشتر ضربه خورده بود بازگشت.
معاویه با شنیدن این خبر، بسیار غمگین و سرکوفته شد.(۸۷)
و به این ترتیب، نقشه معاویه خنثی گردید و با شکست مواجه شد.
سرانجام عبیداللَّه بن عمر در جنگ صفین به دست یکی از سپاهیان علی (علیه السلام) از قبیله همدان بود کشته شد. (۸۸)

۸- فرار بی شرمانه عمر و عاص، و جنگ ابراهیم، پسر مالک اشتر

روزی معاویه، مروان را طلبید و به او گفت: وجود مالک اشتر مرا بسیار غمگین کرده و به ستوه آورده است. از تو می‏خواهم به جنگ او بروی مروان پس از بگو مگو، عمر و عاص را برای این کار معرفی کرد، و خودش اعلام آمادگی ننمود.
معاویه، عمر و عاص را خواست و از او این تقاضا را کرد. سرانجام عمر و عاص تقاضای معاویه را پذیرفت و همراه سپاه بیکران، به میدان تاخت. مالک اشتر به میدان تاخت و با رجز، عمر وعاص را به مبارزه طلبید.
عمر و عاص در برابر سپاه خود، شرمنده شد و چاره‏ای ندید مگر این که به میدان مالک اشتر برود. به میدان تاخت و ناگاه خود را در احاطه نیزه مالک اشتر دید.

از میدان بازگشت، در حالی که از روی شرم، صورتش را با دستهایش پوشانده بود.
یکی از نوجوانان آل حمیر وقتی که فرمانده خود، عمر و عاص را آن گونه دید، به غیرتش برخورد و فریاد زد:
ای عمر وعاص! تا ابد، خاک بر سر تو باد!

سپس، همان نوجوان پرچم را به دست گرفت و به میدان تاخت و رجز می‏خواند و می‏گفت: اگر مالک اشتر، با نیزه خود، عمر و عاص را فراری داد، من از عمر و عاص کفایت می‏کنم، و آن قدر با شما می‏جنگم تا با مرگ سرخ در زیر پرچم خودم ، ملاقات نمایم.
در این هنگام، به مناسبت، اینکه نوجوانی به میدان آمده، پسرش ابراهیم را طلبید و او را به میدان فرستاد.
ابراهیم، پرچم را به دست گرفت و دلاورانه به میدان تاخت و در حالی که رجز می‏خواند، با نوجوان دشمن درگیر شدم طولی نکشید که آن نوجوان به دست ابراهیم، به خاک هلاک افتاد.
آن روز، مروان بن عمر و عاص ناسرا گفت، و دودمان قحطانی به معاویه اعتراض کردند که چرا عمر و عاص را که با ما جنگ نمی‏کند، فرمانده ما می‏کنی.(۸۹)

۹- مالک اشتر در لیلته‏الهریر، و روز آن‏

جنگ صفین همچنان به شدت ادامه داشت؛ تا اینکه در یکی از شبها که شب جمعه بود، شدت و وسعت جنگ به اوج خود رسید. جنگ سراسری و تمام عیار، همان گونه که سگها در شبهای سرد زمستانی در بیابان زوزه می‏کشید.
(و به زبان عربی از این زوزه به هریر تعبیر می‏شود.

در آن شب صدا و زوزه مردم بر اثر شدت جنگ و سوزش زخمها بلند بود. از این رو آن شب را لیلته‏الهریر نامیدند، و به دنبال آن شب، روز آن نیز همچنان جنگ با شدت و وسعت همه جانبه ادامه داشت که آن را یوم‏الهریر نامیدند، برای درک کشتار آن شب و روز کافی است که بدانیم هفتاد هزار نفر دو طرف، در آن شب و روز کشته شدند.(۹۰)

در این جنگ سراسری، حضرت علی (علیه السلام) فرمانده قلب لشگر بود، مالک اشتر فرمانده جانب راست لشگر بود، مالک اشتر با فریادهای پی درپی سپاه خود را به حمله و پیشروی دعوت می‏کرد. نیزه‏اش را به پیش می‏انداخت و به لشگر می‏گفت: به اندازه طول نیزه به جلو روید.

لشگر همان گونه به پیش می‏رفتند، بار دیگر فریاد می‏زد:به اندازه طول کمان من پیش روید آنها به پیش می‏رفتند.
باز مکرر از آنها می‏خواست به اندازه طول نیزه و کمان پیشروی کنند، و آنها همان گونه پیش می‏رفتند.
پیشروی آنها به قدری سخت و طولانی شد که اکثر سپاهیان خسته شدند.

سپس مالک بر اسب خود شد و فریاد می‏زد:
من یشری نفسه للَّه و یقاتل مع الاشتر حتی یظهر امراللَّه او یلحق باللَّه.
چه کسی جان خود را به خدا می‏فروشد، و با مالک اشتر می‏جنگد تا فرمان خدا (با پیروزی) آشکار گردد؟ تا به لقا اللَّه بپیوندد؟
سپاهیان، تحت تاثیر تحریکات مخلصانه و قهرمانانه مالک قرار گرفته و گروه گرفته و گروه گروه به مالک می‏پیوستند و به دشمن حمله می‏کردند.(۹۱)

سایر فرماندهان در راس آنها حضرت علی (علیه السلام) نیز سپاه را به حمله و یورش دعوت نموده و به پیش می‏رفتند، و کاملا آثار تفوق دعوت نموده و به پیش می‏رفتند، کاملا آثار تفوق و برتری سپاه علی (علیه السلام) بر سپاه معاویه دیده می‏شد.
عجیب اینکه در همان شب لیلته‏الهریر، اشعث‏بن قیس که یکی از فرماندهان لشگر علی (علیه السلام) بود، باطن ناپاک خود را آشکار ساخت و در ضمن خطبه‏اش، سخن از برادرکشی و نسل کشی و اموری که موجب سستی سپاه می‏شد، به میان آورد. جاسوسان معاویه سخن او را به معاویه رساندند.

معاویه بی درنگ عمق مطلب را گرفت و همان شب با عمر و عاص در مورد طرح قرار دادن قرآن بر سر نیزه‏ها، صحبت کرد تا بدین وسیله ایجاد اختلاف بین سپاه علی (علیه السلام) نمایند؛
زیرا اطلاع یافتند که زمینه اختلاف بین آنها وجود دارد.(۹۲)

۱۰- تحریک شورانگیز سپاه ربیعه بر اثر تحریکات مالک‏

سپاه امیر مومنان علی (علیه السلام) همچون سپاه شام، به چندین لشگر و گردان براساس قبایل، تقسیم بندی شده بود. در یکی از روزهای جنگ، بنا بود صبح زود لشگر ربیعه به میدان رود، ولی این لشگر در آن روز بر اثر سستی و بهانه جویی، تحریکی از خودشان نشان نداد.
حضرت علی (علیه السلام) توسط ابو ثروان به آنها پیام داد که لشگرهای شام آماده شد و صف‏آرای کرده‏اند، چرا سستی می‏کنید! بی درنگ حرکت کنید.
ابو ثروان پیام آن حضرت را به آنها ابلاغ کرد، ولی آنها در پاسخ گفتند:قبیله همدان دارای چهار هزار نفر جنگجو در کنار ما هستند، نخست به آنها فرمان بدهید تا حرکت کنند.
امیر مومنان (علیه السلام) از بهانه جویی آنها اصلاع یافت. مالک اشتر را به حضور طلبید و به او فرمان داد که به قبله ربیعه بگو: چرا که سستی می‏کنند! اینک وقت حرکت است.
مالک اشتر که صدای بلندی داشت، بر پشت اسب برجهید، و به سوی لشگر ربیعه حرکت کرد و فریاد زد: ای گروه جنگجوی بی‏بدل که کسی را توان نبرد با شما نیست،
و در راه نبرد و در رکاب علی (علیه السلام) بر جان و مال خود، افسوس نمی‏خورید، و اندوه زن و فرزند را به دل خود راه نمی‏دهید! اینک چه شده؟! چرا حرکت نمی‏کنید؟!

نفوذ و بیان قهرمان پرور مالک اشتر، روح تازه‏ای بر کالبد لشگر ربیعه دمید، و گفتند: ما همان اراده استوار سابق را داریم؛ ولی نظر ما این بود که لشگر قبیله همدان نخست حمله کنند و سپس ما به دنبال آنها حرکت کنیم.
مالک گفت: فرمان امیر مومنان (علیه السلام) این است که شما هم اکنون حرکت کنید، ای لشگر قبیله ربیعه! اگر این است شما هم اکنون حرکت کنید، ای لشگر قبیله ربیعه! اگر گروهی از شما بر سپاه دشمن حمله کند، دشمن شما را در این بیابان می‏گذارد و همچون یعافیر (خران وحشی می‏گریزد.

همین فریاد مخلصانه و پرتوان مالک، جنب جوش فوق العاده‏ای در سپاه ربیعه ایجاد کرد. آنها هماندم به میدان تاختند. آن روز همچنان تا غروب، به جنگ خود با دشمن ادامه دادند، و سخنان مالک اشتر را که گفته بود:
دشمنان چون خران وحشی ، فرار می‏کنند، به یاد خود و همدیگر می‏آورند و بی‏امان حمله ‏های پی درپی می‏نمودند. سرانجام دشمن را وادار به عقب نشینی کرده و آن روز دشمن نتوانست از خود تحریکی نشان دهد.(۹۳)

۱۱- درگیری شدید مالک با عبدالرحمن ابن خالد

در روز خمیس پنجشنبه که شدیدترین روز جنگ صفین بود بود و به آن ، روز هریر می‏گفتند، عبدالرحمن بن پسر خالد بن ولید، که همچون پدرش، دلیر و رزم آور بود، به میدان تاخت و با جولان و رجزهای خود، میدان را زیر سیطره و چنبره خود افکند او فریاد می‏زد: من پسر شیر خدا هستم.
آن روز لشگر مذحج، از سپاه علی (علیه السلام) در میدان بود.
سران لشگر به مالک لشتر گفتند: امروز روز میدان رفتن تو است. مگر نمی‏بینی که پرچم معاویه در دست عبدالرحمن، به پیش می‏تازد.
مالک بی درنگ پرچم سپاه علی (علیه السلام) از به اهتراز در آورد، و به میدان تاخت و همچون نهنگ ، دل به دریای دشمن زد، در حالی که چنین رجز می‏خواند:
انی انا الاشتر معروف السیر انی انا الافعی العراقی الذکر
ولست من حی ربیعه و مضر لکننی من مذحج الغر الغرر
من همان مالک اشتر که سیرتم برای همه آشناست!

من همان افعی رادمرد عراق هستم ! من از دودمان ربیعه و مضر نیستم؛ بلکه از قبیله برجسته مذحج می‏باشم!
حمله مالک همچنان چشمگیر و توفنده بود که میدان را زیر چنبره قرار داد و عبدالرحمن را به عقب نشاند. در نتیجه آن روز، پرچم پر افتخار سپاه علی (علیه السلام) در میدان به اهتزار در آمد، و پرچم سیاه و ننگین معاویه از میدان رانده شد.(۹۴)

۱۲ – مالک اشتر در ماجرای نهادن قرآنها بر سر نیزه‏ها

معاویه به عمر و عاص گفت: نشانه‏های خطر سقوط ما از هرسو آشکار شده، چاره‏ای بیندیش، چه باید کرد؟…
عمر و عاص گفت: این بار پیشنهادی به تو کنم که با اجرای آن، بین سپاه علی (علیه السلام) اختلاف می‏افتد. در نتیجه جنگ متوقف شده و در نهایت برنده جنگ ما هستیم.
سپس نیرنگ خائنانه خود را چنین بیان کرد: فرمان بده قرآنها را سر نیزه کننده، و اعلام کنند که قرآن بین ما و شما حاکم باشد.
معاویه که به زیرکی و شیطنت عمر و عاص آگاهی داشت، عمق سخن او را دریافت و بی درنگ به او گفت: راست می‏گویی.
همان روزی که شب آن لیله الهریر بود، سران سپاه معاویه قرآنها را بر سر نیزه کردند و فریاد زدند: بین ما و شما قرآن حاکم و داور باشد.

نصربن مزاحم صاحب کتاب وقعه الصفین نقل می‏کند: صد عدد قرآن روی نیزه‏ها قرار دادند و با همین حال، نزد علی (علیه السلام) آمدند و گفتند: این قرآن بین ما و شما حکومت و داوری کند. و جمعا پانصد عدد قرآن، روی نیزه‏ها قرار دادند.
و مطابق نقل بعضی، قرآنها را سر نیزه و گردن اسبها انداختند، و قرآن بزرگ و معروف دمشق را بر سر چهار نیزه بزرگ نهادند، و ده نفر آن را حمل می‏نمودند.

گرچه برای انجام مقصود آنها، یک عدد قرآن یا ده عدد قرآن کافی بود، ولی سپاه نیرنگباز معاویه، با آن همه هیاهو و جوسازی، می‏خواستند نیرنگ خود را به خوبی در قلوب سپاه علی (علیه السلام) جا بیندازند و با جار و جنجال و هیاهو، افکار را بدزدند. همین نیرنگ باعث اختلاف در میان سپاه امیرالمومنین علی (علیه السلام) شد. بعضی گفتند: به جنگ ادامه دهیم. و بعضی گفتند: پس از داور قرار دادن قرآن، دیگر جنگ حرام است.(۹۵)

حضرت علی (علیه السلام) خطاب به سپاه خود فرمود:
ای مردم‏ء من سزاوارترم که به داوری قرآن ، پاسخ مثبت دهم؛ ولی معاویه، عمر و عاص ، ابن ابی معیط، ابن ابی سرح و ابن مسلمه اهل دین و قرآن نیستند. من کوچک و بزرگ آنها را می‏شناسم که بدترین افراد هستند. وای بر شما! این ( داوری قرآن) سخن حقی است که معاویه و پیروانش می‏خواهد زیرا ماسک آن به باطل آن برسند.

آنها: از قرآن پیروی نمی‏کنند، و این سخن آنها نیرنگ و ترفند برای سست کردن اراده‏های شما است، به من مهلت دهید، ما در مرحله حساس پیروزی هستیم، و دشمن پرتگاه سقوط است، واژگونی ستمگران به دوزخ فرا رسیده.
فرصت خوبی به دست آمده، آن را از دست ندهید.
ولی دیگر سخن حضرت علی (علیه السلام) در آن کودلان کج فهم، و مقدس مابهای بی خرد، اثر نداشت. کار به جایی رسید که حدود بیست هزار نفر از سپاه علی (علیه السلام) غرق در اسلحه، که پیشانی آنها (بر اثر عبادت خشک) پینه بسته بود، نزد علی (علیه السلام) آمدند و فریاد زدند: به داوری قرآن جواب مثبت بده وگرنه تو را همچون عثمان می‏کشیم!
سوگند به خدا اگر جواب مثبت ندهی تو را می‏کشیم!

هرچه امیرمومنان علی (علیه السلام)، به آنها فرمود: گول نخورید. این پیشنهاد، نیرنگ و خدعه است، ما با آنها می‏جنگیم تا به حکم قرآن تسلیم گردند.
آنها به سخن علی (علیه السلام) اعتنا نکردند و بر فشار خود افزودند و گفتند: باید جنگ متوقف شود و مطابق داوری قرآن رفتار گردد.(۹۶)

یکی از روسای این جمعیت که از آن پس به عنوان خوارج نامیده شدند، اشعث بن قیس بود.
مالک اشتر همچنان در پیشاپیش سپاه، با دشمن می‏جنگید، و نشانه‏های پیروزی سپاه عراق، از هر نظر روشن بود.
در این فرصت و موقعیت حساس، گروه خوارج به علی (علیه السلام) گفتند: برای مالک اشتر پیام بفرست، که از جنگ دست بردارد، و به نزد ما باز گردد.

ابراهیم پسر مالک اشتر می‏گوید: آن حضرت ناگزیر به یزید بن هانی فرمود: مالک اشتر برو و بگو نزد من بازگردد.
ابن هانی نزد مالک اشتر آمد و پیام علی (علیه السلام) را به او ابلاغ کرد.
مالک اشتر به ابن هانی گفت: از جانب من به امیر مومنان (علیه السلام) عرض کن، اکنون در موقعیت حساس هستیم و امید پیروزی دارم. اکنون هنگام رها کردن جبهه نیست.

ابن هانی جواب مالک اشتر را به حضرت علی (علیه السلام) رسانید؛ ولی خوارج همچنان با فشار و اصرار به علی (علیه السلام) گفتند: پیام بده مالک اشتر باز گردد، وگرنه تو را از رهبری، عزل می‏کنیم!
امام علی (علیه السلام) ابن هانی را نزد مالک فرستاد و فرمود: به او بگو نزد من بیاید، که فتنه‏ای رخ داده.
ابن هانی نزد مالک رفت و پیام علی (علیه السلام) را به او ابلاغ کرد. مالک گفت: آیا به خاطر بر سر نیزه نهادن قرآنها، فتنه رخ داده؟
ابن هانی: آری.

مالک اشتر: ای ابن هانی! وای بر تو! آیا تفوق سپاه ما را نمی‏بینی؟ آیا شکست و تارومار شدن سپاه دشمن را نمی‏نگری؟ آیا در چنین وقتی، جبهه را رها سازم؟
ابن هانی: آیا دوست داری که تو در اینجا پیروز گردی؛ ولی امیرمومنان علی (علیه السلام) در خطر قرار بگیرد….؟
تعدادی زیادی از سپاهیان به سوی او شمشیر بکشند؟
مالک اشتر: سبحان اللَّه! نه به خدا سوگند، چنین چیزی را دوست ندارم.
آنگاه مالک اشتر جبهه را رها کرد و به محضر علی (علیه السلام) آمد، و در آنجا بر سر خوارج فریاد کشید و چنین گفت:
ای آدمهای ذلیل و زبون! وای سست عنصرهای بی صفت! اکنون که بر دشمن تفوق دارید، و دشمن تصور می‏کند که شما بر آنها پیروز می‏گردید، قرآنها را بر سر نیزه‏ها بالا برده و شما را به قرآن و مخالف سنت است! جواب مثبت به دعوت دشمن ندهید. به من مهلت دهید. من احساس پیروزی می‏کنم.

خوارج: ما به تو مهلت نمی‏دهیم.
مالک اشتر: به اندازه یکبار دویدن اسب به من مهلت دهید. من امید پیروزی دارم.
خوارج: ما اگر به تو مهلت دهیم، در گناه تو شریک خواهیم شد. چنین کاری نخواهیم کرد.
مالک اشتر هرچه نصیحت و اصرار کرد، در آن کوردلان اثر نکرد. درگیری لفظی شدید شد، و به همدیگر ناسزا گفتند و با تازیانه به صورت اسبهای همدیگر می‏زدند.

امیر مومنان علی (علیه السلام) بر سر آنها فریاد کشید که خودداری کنید! مالک اشتر عرض کرد: ای امیرمومنان! هرگاه حمله‏های پی در پی ما بر دشمن ادامه یابد، دشمن از پای در می‏آید.
خوارج پیش خود فریاد زدند: امیرمومنان علی (علیه السلام) به حکم قرآن راضی شده است.
مالک اشتر که تسلیم فرمان علی (علیه السلام) بود، با کمال تواضع گفت: اگر امیرمومنان (علیه السلام) دعوت به داوری قرآن را پذیرفته، من هم به آنچه که آن حضرت راضی است، خشنودم.(۹۷)
ابن ابی الحدید دانشمند معتزلی می‏نویسد: مالک اشتر هنگامی که نزد امیر مومنان علی (علیه السلام) آمد، دید اصحابش او را در صورت عدم قبول نیرنگ داوری قرآن، بین دو راه قرار داده‏اند: یا او را بکشند و یا او را به معاویه تسلیم نمایند….
مالک وقتی آنها را دید، به آنها گفت: وای بر شما! آیا بعد از پیروزی، پراکندگی و بیچارگی به شما رو آورده است! ای احمقها و ای بی خردها! هلاکت باد بر شما.(۹۸)

من هرگز پای این نوشته را امضاء نمی‏کنم‏
هنگامی که ماجرای ننگین حکمین، بر اثر فشار خوارج رخ داد و ابو موسی اشعری فریب عمر و عاص را خورد، و معاویه به عنوان خلیفه معرفی گردید، اشعث بن قیس (رییس خوارج) ماجرای حکمین را که صورت جلسه شده بود و در کاغذی ثبت شده بود، نزد مالک اشتر آورد و اصرار کرد که آن را امضاء کن.
مالک گفت: من هرگز پای این نوشته و به اصطلاح صلحنامه را امضاء نمی‏کنم. من در عقیده خود استوار هستم و به حقانیت خود و ضلالت دشمنان یقین دارم، و با شمشیر من خونهایی از دشمنان ریخته شده که تو بهتر از آنها نیستی، و خون تو محترمتر از خون آنها نمی‏باشد.

ولی باز مالک اشتر که خشنودی علی (علیه السلام) را بر همه چیز مقدم می‏داشت، در پایان گفت:
لکن رضیت بما صنع علی امیرالمومنین، و دخلت فیما دخل فیه، و خرجت مما خرج منه، فانه لایدخل الا فی هدی وصواب:
ولی من به آنچه که امیرمومنان علی (علیه السلام) انجام دهد، راضی هستم، و در همان راهی که علی (علیه السلام) وارد گردد، وارد می‏شوم، و از همان راهی که آن حضرت خارج خواهم شد؛ زیرا او در کاری وارد نشود، مگر اینکه آن کار قطعا بر اساس هدایت و راستی و درستی است.(۹۹)

روایت شده: شخصی به علی (علیه السلام) عرض کرد: مالک اشتر، صحیفه صلحنامه را امضاء نمی‏کند، و نظرش ادامه جنگ است. (بنابراین تحت او امر شما نیست.)
حضرت علی (علیه السلام) در پاسخ فرمود: همانا مالک اشتر، همان را که من راضی شوم، راضی خواهد شد…. اما اینکه می‏گویی او از تحت امر من خارج شده، چنین نیست. من او را این گونه نمی‏شناسم. آنگاه حضرت علی (علیه السلام) در شان مالک اشتر، این جمله معروف را فرمود:
ولیت فیکم اثنان، بل لیت فیکم مثله واحد، یری فی عدوی مثل رایه:
ای کاش! در میان شما دو نفر مانند او بود؛ بلکه ای کاش در میان شما یک نفر مثل او بود که در مورد دشمنانم مانند نظریه او را داشت.(۱۰۰)

تولی و تبری مالک اشتر

مومنان راستین همیشه دارای دو خصلت تولی (دوستی با دوستان خدا) و تبری (دشمنی با دشمنان خدا) هستند. مالک اشتر در تمام فراز و نشیبهای جنگ صفین و قبل و بعد آن، پیوند استوار دوستی خود با علی (علیه السلام) را کاملا رعایت کرد، و تسلیم فرمان او بود، و در فکر و اراده و عمل، جز راه او، به راه دیگری نرفت. نسبت به دشمنان او نیز دشمن سرسخت بود. از همان آغاز با عثمان و عثمانیان مخالفت کرد، و سپس با بیعت شکنان و آتش افروزان جنگ جمل دشمنی نمود و بعد با معاویه و هوادارانش و بعد با اصحاب دیروز علی (علیه السلام) که امروز به عنوان خوارج دسته جدا کردند. او همواره می‏گفت: راه علی (علیه السلام) راه صواب و هدایت است، و راه دشمنان او راه انحراف و ضلالت. بر همین اساس تصمیم می‏گرفت و عمل می‏کرد.

تبری او، به آنجا رسید که مانند تیغی در چشم معاویه همیشه با تصویر مالک اشتر و خاری در گلوی او بود، و معاویه همیشه با تصور مالک اشتر، غمگین می‏شد، و حتی دستور داده بود مالک اشتر را در کنار نام امام علی (علیه السلام) و حسن و حسین (علیه السلام) در خطبه‏های نماز جمعه و در قنوت نمازهای لعن کننده؟!
به خاطر آنکه حمایتهای قهرمانانه و بی دریغ او از حضرت علی (علیه السلام) ، اعصاب معاویه را خرد کرد و جگرش را کباب نمود، و دل را خون کرد ، این است معنی تولی و تبری،!…
(پایان بخش سوم)

بخش چهارم‏

مالک اشتر، بزرگمرد تقوا و کمالات و ماجرای شهادت او

اشاره:
مالک اشتر همچون استادش امیر مومنان علی (علیه السلام) جامع اضداد، بود در عین اینکه شجاع و نترس بود، نسبت به زیر دستان قلبی رئوف و مهربان داشت، و در عین آنکه قدرتمند و صاحب رای بود، با خویشتن داری و تحمل، تسلیم رای امیر مومنان علی (علیه السلام) بود، نیتی خالص، و اراده‏ای پرتوان، و قلبی ثابت، و عزمی خلل‏ناپذیر داشت، عارفی تیز بین، ادیبی هوشمند سخنوری توانا، جنگجویی پر تجربه، سیاستمداری بلند نظرت مدیری وارسته و عارفی خوش اخلاق بود، در همه شوون زندگی در جایگاه رفعیی از ایمان و معرفت و اخلاق نیک قرار داشت، از این رو او نه تنها در شجاعت، بلکه در همه ابعاد انسانی قهرمان قهرمانان بود، دوست دشمن به عظمت روح جوانمردی او اعتراف داشتند.

در اینجا برای آگاهی بیشتر به ابعاد شخصیت مالک اشتر، کافی است که به این سخن امیر مومنان علی (علیه السلام) توجه عمیق کنیم، آنجا که فرمود:
رحم اللَّه مالکا فلقد کان الاشتر لی کما کنت لرسول اللَّه.
خداوند مالک اشتر را رحمت کند. او برای من همان گونه بود که من برای رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) بودم. (۱۰۱)
اگر در شان مالک اشتر هیچ سخنی جز این سخن نبود، کافی بود که اوج عظمت مالک اشتر را نشان بدهد.
اینک در اینجا به ذکر چند نمونه از کمالات مالک اشتر می‏پردازیم:
۱- مالک، مجموعه کمالات از دیدگاه دانشمند سنی‏
ابن ابی الحدید، دانشمند معروف اهل تسنن، مالک اشتر را چنین توصیف می‏کند:
او مردی جنگجو، بخشنده ، بلند مقام، بردبار، سخنور، و شاعر بود، و شدت را با نرمی می‏آمیخت.
به هنگام اظهار قدرت، قدر نشان می‏داد، و به هنگام مدارا، مدارا می‏کرد.
او نگهبان، پاسدار، شجاع، رییس، از بزرگان شیعه و شخصیتهای برجسته به حساب می‏آمد، و پیوند والا و شدید و خلل‏ناپذیر با امیر مومنان علی (علیه السلام) داشت.

للَّه او قامت عن الاشتر ، لو ان انسانا یقسیم ان اللَّه تعالی؛ ما خلق فی العرب ولا فی العجم اشجع منه الا استاد علی بن ابیطالب لما خشیت علیه الاتم.
خدایا به مادرش پاداش دهد، که مالک اشتر را به دنیا آورد اگر کسی سوکند یاد کند که خداوند در عرب و عجم، قهرمانی دلیرتر از مالک اشتر، جز استادش علی بن ابیطالب (علیه السلام) نیافریده است، من او را در این سوگند، گناهکار، و گزاف گو نمی‏دانم.(۱۰۲)

۲- چند ویژگی مالک اشتر، در نامه علی (علیه السلام)

محمد بن ابوبکر یار مخلص و شجاع حضرت علی (علیه السلام) از جانب آن حضرت استاندار مصر بود، ولی شرایط مصر به گونه‏ای بود که برای نگهداری و کنترل آن نیاز به وجود شخصی مانند مالک اشتر داشت، از این رو، حضرت علی (علیه السلام) محمد بن ابوبکر را عزل کرد و مالک اشتر را برای استانداری مصر نصب نمود. (ولی مالک در مسیر راه توسط ماموران نفوذی معاویه به شهادت رسید.)

حضرت علی (علیه السلام) ( پس از خبر شهادت مالک اشتر)

نامه‏ای برای محمد بن ابوبکر نوشت، در بخشی از آن نامه، مالک اشتر را چنین معرفی کرد:
این مردی را که در والی مصر نمودم، دارای این ویژگیها بود:
کان رجلا لنا ناصحا، وعلی عدونا شدیدا، ناقما، فرحمه اللَّه فلقد استکمل ایامه ولاقی حمامه و نحن عنه راضون اولاه للَّه رضوانه و ضاعف الثواب له….
مالک اشتر ناصح و خیرخواه ما بود.
او نسبت به دشمنان ما، سختگیر و در هم کوبنده بود.
خدا او را رحمت کند که ایام زندگی را به پایان برد و با مرگ ملاقات کرد در حالی که ما از او راضی و خشنود هستیم!
خداوند نعمت خشنودیش را بر او ارزانی دارد و چندان برابر پاداشش به او بیفزاید.(۱۰۳)

۳- بزرگواری مالک اشتر در مورد آزادی اسیر

در جنگ صفین، یکی از سرداران سپاه معاویه شخصی به نام اصبغ بن ضرار در یکی از درگیری‏های شدید، مالک اشتر در رکاب امام علی (علیه السلام) با دشمن می‏جنگید.
حضرت علی (علیه السلام) به مالک فریاد زد تا به جنگ اصبغ برود. مالک اشتر به سوی اصبغ حمله کرد، ولی اصبغ نتوانست در برابر مالک مقاومت کند و به اسارت مالک درآمد. مالک دستهای او را محکم بست و به اردوگاه خود آورد.
آن روز پایان یافت و شب فرا رسیدن، آن اسیر بسیار ناراحت بود؛ چرا که فکر می‏کرد فردای آن شب، روز اعدام اوست.
او آن شب، سوز دل خود را در اشعاری بیان کرد و آن اشعار را بلند خواند، به طوری که مالک اشتر آن اشعار را از او شنید.
او در آن اشعار گفته بود: ای شب تا ابد و تا قیامت، شب باش! ای کاش این شب، روز نمی‏شد؛ زیرا از اینکه فردا اعدام کنند، ترس و وحشت دارم….

مالک اشتر نسبت به اینکه نسبت به دشمن، سختگیر بود، در اینجا نسبت با آن اسیر بزرگواری کرد و دلش به حال او سوخت. ( این است که گفتم مالک: مانند مولایش علی (علیه السلام) جامع اضداد بود.)
آن شب به پایان رسید، صبح مالک اشتر، آن اسیر را نزد مومنان علی (علیه السلام) آورد و عرض کرد: این شخص سپاهیان مسلح معاویه است، او را دیروز اسیر کردم. امشب در نزد ما بود و اشعاری اثر بخش خواند. اکنون او را به اینجا آوردم. اگر رای شما کشتن این شخص است، او را بکش ولی اگر بخشیدن این شخص راه دارد، او را به ما ببخش.
حضرت علی (علیه السلام) فرمود: ای مالک! او را به تو بخشیدم. هرگاه در جنگ با اهل اسیر گرفتی، او را نکش، چرا که اسیر اهل قبله (مسلمان) کشته نمی‏شود.
مالک اشتر، اصبغ را به خانه خود برد و آزاد کرد.(۱۰۴)

۴- مالک اشتر خار چشم معاویه (تبری)

مقام تبری مالک اشتر نسبت به معاویه به قدری شدید بود که وجود او، عرصه را برای معاویه تنگ کرد، و او همچون خاری در چشمان معاویه بود، و نزدیک بود که معاویه از غصه او دق کند.
برای دریافت این حقیقت، به یکی از اشعار مالک اشتر دقت کنید:
بقیت و فری و انحرفت عن العلی ولقیت اضیافی بوجه عبوس
ان لم اشن علی ابن هند غاره لو تخل یوما من نهاب نفوس
خیلا کامثل السعالی شزبا تغدوا ببیض فی الکریهه شوس
حمی الحدید علیهم فکانه و مضان برق او شعاع شموس
ثروت اندوزی کنم ( و به من نسبت خلق بدهند)
و از مقام بلند انسانی به دور باشیم، و با مهمانان خودم با چهره درهم گرفته ملاقات کنم (به من نسبت دهند که مهمان نواز نیستم.
اگر با شدت و خشونت از هر سو بر فرزند هند معاویه وارد نگردم، و او را به باد غارت نگیرم، و در کشتن او و هوادارانش، یک روز فرو گذار نمایم.
با آن گروه سواران خود همانند غولهای سبک و تیز روی هستند و همواره توسط شمشیرهای بلند با شدت و استواری هماورد می‏طلبند.
و حامل آهنهای شعله‏وری هستند. که دارای درخشش برق یا شعاع خورشید می‏باشند.(۱۰۵)
معاویه آنچنان از ناحیه مالک اشتر سرکوفته و عصبی شده بود، که در شام مجلس مجلس دعا برگذار نموده بود، تا مردم دعا کنند و برای نابودی مالک اشتر، به درگاه خدا استغاثه نمایند.(۱۰۶)

۵ – به یاد دوست شهید، و تلاش برای انتقام خون او

مالک اشتر و عمار یاسر، با هم دوست صمیمی و هم خط و هم فکر بودند، و هر دو در سطح بالایی از اراده نیرومند، و دشمن شناسی، و نبرد با دشمن بودند.

عمار یاسر، در جنگ صفین به شهادت رسید. شهادت او همان گونه که داغی جانکاه بر دل علی (علیه السلام) نهاد، داغی پرسوز بر دل مالک اشتر نهاد. شهادت عمار نه تنها روحیه مالک را تضعیف نکرد، بلکه قوت آن را چندان برابر نمود. پس از شهادت عمار، شدت خشم و حمله‏های مالک در مرحله جدیدی قرار گرفت، و تندتر و پرتوان‏تر از قبل گردید. به طوری که طعم تلخ شکست و عقب نشینی را در کام معاویه و هوادارانش نهاد، و او با این شدت عمل، انتقام خون جوشان دوستش، عمار را از دشمن گرفت و به راستی که روح پر فتوح عمار را شاد کرد.(۱۰۷)

۶- اخلاق نیک و خویشتن داری مالک‏

روزی مالک اشتر در بازار کوفه عبور می‏کرد. یکی از بازاریان او را نشناخت. به خیال این که یک دهاتی فقیری عبور می‏کند، مقداری ته مانده سبزی را به سوی او پرتاب کرد، و از تلخ کاری خود خندید.
مالک بی آن که سخنی بگوید، از آنجا گذشت. مردی به آن بازاری گفت:
آیا این شخصی را که مسخره کردی نشناختی؟
او گفت: نه، به گمانم یک ره گذره فقیر عادی بود.
آن مرد گفت: او مالک اشتر، سردار بزرگ سپاه علی (علیه السلام) بود!
بازاری با شنیدن این سخن، ترسان و لرزان شد و با شتاب به دنبال مالک به راه افتاد، تا به حضور او برسد و عذر خواهی کند. دید مالک به مسجد رفت، و مشغول نماز شد. صبر کرد، پس از نماز به دست و پای مالک افتاد و بوسید و عذر خواهی کرد، که من تو را نشناختم و بی‏ادبی کردم، مرا ببخش!
مالک به او گفت: سوگند به خدا به مسجد نیامدم مگر این که برای تو طلب آمرزش کنم، تا خدا تو را ببخشد و خلاف تو را اصلاح کند.(۱۰۸)

۷- نفوذ اجتماعی مالک اشتر

مدتی پس از شهادت مالک اشتر، سپاه معاویه به شهر انبار یورش نموده و به قتل و غارت پرداختند، و زنهایی را سیر نمودند. این خبر به امیر مومنان علی (علیه السلام) رسید. مردم را جمع کرده و برای آنها سخنرانی کرد و آنها را به جنگ با سپاه معاویه دعوت نمود.
مردم عراق بر اثر سستی و ضعف، نه تنها پاسخ مثبت ندادند؛ بلکه حرفهای ناموزون زدند. در این هنگام جای خالی مالک اشتر کاملا احساس می‏شد، یکی از کوفیان با صدای بلند گفت:
استبان فقد الاشتر علی العراق، ان لوکان حیا لقل اللغط و لعیم کل امرء ما یقول.
جالی خالی مالک اشتر، بر مردم عراق آشکار شد.
همانا اگر زنده بود گفتار سست و نابجاکم می‏شد و هر شخصی مراقب سخنش بود که چه می‏گوید؟
(واضح است که این سخن بیانگر نفوز اجتماعی مالک اشتر در میان مردم، و ترس و واهمه مردم از اوست؛
ولی افسوس که مردم عراق ، حضرت علی (علیه السلام) را که از هر جهت استاد مالک اشتر بود، و خود مالک را به این موضوع اقرار داشت، فراموش کردند و سخن از مالک اشتر به میان آوردند).
حضرت علی (علیه السلام) خطاب به جمعیت کرد و فرمود:
هبلتکم الهوابل لانا اوجب علیکم حقا من الاشتر، و هل الاشتر علیکم من الحق الا حق المسلم؟
زنان بچه مرده بر شمت گریه کنند! حق من بر حق مالک اشتر بر شما لازمتر است. آیا حق مالک اشتر بر شما جز حق مسلمانان دیگر است.!؟
(ولی من حق امامت بر شما دارم.)(۱۰۹)

۸ – خطبه ‏ها و اشعار مالک‏

از مالک اشتر، دهها خطبه و صدها بیت شعر و رجز در کتب تاریخ و حدیث به یادگار مانده و بیانگر آن است که او سخنوری توانا، و ادیبی آگاه، و هنرمندی پر احساس ، سرشار از ذوق و استعداد بوده است و عمق مطالب او در سطحی است که می‏توان او را به عنوان علامه‏ای از علامه‏های تاریخ برشمرد.
در این کتاب، نمونه‏ هایی از اشعار و سخنرانی‏های او خاطرنشان شد، به امید آنکه درواندیشان حق نگر در این راستا نیز از کلاس مالک اشتر بهرمند گردند.

مکر نه این است که حضرت علی (علیه السلام) او را تشبیه به کوه بلندی کرد که سواران را یارای حرکت به سوی قله آن نیست و پرندگان را توان پریدن بر فراز آن نمی‏باشد.(۱۱۰)
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا است سخن ناشناس نا ای جان من خطا اینجاست
علامه سید محسن امین، سخنی از یکی از دانشمندان اهل تسنن به نام استاد احمدی جندی در شان مالک اشتر نقل می‏کند که در اینجا می‏آوریم:

مالک اشتر یکی از شخصیتهای فرزانه تاریخ اسلامی، و از قهرمانان مبارز جنگ است که خصلت قهرمانی را در سطح عالی خود جمع کرده، و به طور کامل از ارزشهایی مانند: شجاعت، فصاحت، بلاغت، سخاوت، ادب و اندیشه بلند برخوردار است. در عین حال، تاریخ نسبت به او رعایت انصاف نکرده، و خصال بزرگ و بی شمار او را، تبیین ننموده است… ما نمی‏خواهیم در این مورد، با کلمات بازی کنیم؛ بلکه می‏خواهیم با این واژه‏ها، معانی بلند زندگی درخشان مالک اشتر را بازگو نماییم، در شان قهرمانی که همه ارکان و قواعد کمال و پیروزی و ارزشها را در زندگی خود استوار ساخته، و همه خطوط طلایی وزانت و عظمت انسانی در زندگی او ترسیم گشته است، تا به آنجا رسیده که به عنوان انسان نمونه، و مثال عالی یک انسان کامل، بر تارک جهان می‏درخشد. . (۱۱۱)

۹ – مالک اشتر، سیاستمداری نیرومند

استان مصر (در آن عصر) از استانهای پرجمعیت، با سابقه، پر محصول و دارای مالیات بسیار بود، و با آن وسعت و عمقی که داشت، برای خود یک کشوری پهناور بود، و اداره آن به یک سیاستمدار قوی نیاز داشت.
محمد بن ابی بکر با آن همه اخلاص و تقوا و سابقه خوبی که در محضر علی (علیه السلام) داشت، دارای چنین سیاستی نبود. امام علی (علیه السلام) برای اداره استان مصر، مالک اشتر را برگزید، و این انتخاب بیانگر شایستگی و کفایت سیاسی و دینی مالک در سطح عالی است.

تحلیل گران تاریخ می‏گویند: معاویه در هیچ مورد، مانند این مورد (شنیدن خبر نصب مالک اشتر به عنوان استاندار مصر) ناراحت نشد. معاویه به خوبی مالک را می‏شناخت و می‏دانست که سیاستمداری قوی به سوی مصر می‏رود، که با سرپنجه سیاست و تدبیرش، مصر را آرام می‏کند، و محصول و مخازن مصر را در اختیار حکومت علی (علیه السلام) قرار می‏دهد. اگر مصر نبود، معاویه هرگز نمی‏توانست بودجه کشورش را تامین کند. این بود که معاویه در مشورت با یارانش همچون عمر و عاص و…. چنین نتیجه گرفت که مالک را توسط ماموران نفوذی مسموم کند، و با ناجوانمردانه‏ترین و کثیف‏ترین نیرنگ، جوانمردترین و پاکترین فرد را از سر راه خود بردارد.

۱۰ – مالک اشتر از سرداران سپاه امام قائم (عجل الله تعالی فرجه)

امام صادق (علیه السلام) فرمود: هنگامی که حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه) قیام و ظهور کند، در پشت کوفه (نجف اشرف) بیست و هفت مرد ظاهر شده و به او می‏پیوندند. پانزده نفر آنها از قوم حضرت موسی (علیه السلام) هستند، که در راه هدایت گام بر می‏دارند، و در محور حق می‏گردند و هفت نفر آنها، اصحاب کهف هستند و بقیه (۵نفر دیگر) عبارتند از: یوشع بن نون (وصی عیسی)، سلمان، ابودجانه انصاری، مقداد و مالک اشتر، و در پایان فرمود:
فیکونون بین یدیه انصاراً و حکاماً:
این بیست و هفت نفر، در پیشگاه حضرت قائم، به عنوان یاران و فرمانروایان آن حضرت می‏باشند.
این حدیث، هم بیانگر عظمت مالک اشتر است، که در عالم برزخ با افراد برجسته، به دنیا مراجعت کرده، و به امام قائم (عجل الله تعالی فرجه) می‏پیوندد و از سرداران سپاه آن حضرت می‏شود، و هم درس دیگری به ما می‏آموزد و آن اینکه؛ منتظران و یاران حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه) باید چگونه افرادی باشند، و اگر کسی خواسته باشد در این وادی گام بگذارد، باید از نظر فکر و اراده، شخصیتهایی مانند سلمان و مقداد و مالک اشتر را الگوی خود سازد.
بنابراین مالک اشتر، نمونه‏ای از یاران نزدیک امام عصر (عجل الله تعالی فرجه) است.

یکی از وصایای حضرت علی (علیه السلام) به مالک‏

یا مالک! احفظ عنی هذا الکلام وعه، یا مالک بخس مروته من ضعف یقینه، وازری نفسه من استشعر الطمع، ورضی بالذل من کشف عن ضره، وهانت علیه نفسه من اطلع علی سره، واهلکها من امر علیه لسانه:
ای مالک! این سخنان را از من فراگیر و به خاطر بسپار.
ای مالک! آن کس که یقینش ضعیف است، جوانمردیش ناقص و ناچیز است، و آن کس که در درون طمع داشته باشد، خود را حقیر کرده است، و آن کس که ناراحتی هایش را فاش کند، به لذت خویش راضی شده است، و آن کس که دیگران را بر اسرار خود آگاه می‏سازد، شخصیت خود را پایمان کرده است، و آن کس که زبانش را بر خود امیر کند، شخصیت خود را در ورطه هلاکت قرار داده است.
سپس فرمود: ای مالک! حرص شدید، با خطر درگیر است. کسی که امور دور دست را تحصیل کند، تلاشش بی نتیجه می‏گردد. خصلت بخل، ننگ است.

ترسویی، مایه نقص است. پاکی، سپر انسان است. شکر و سپاس، ثروت و فراوانی است، صبر و استقامت شجاعت است، انسان فقیر در شهر خود غریب است.
فقر، انسان زیرک را در بیان حجت خود لال می‏کند و رضا و خوشنودی به مقررات الهی، همنشین نیک است، ادب، لباس فاخر و نو است، درجه مقام انسان، بستگی به درجه عقل او دارد، سینه انسان خزانه اسرار او است.
اندیشه، آینه صاف و درخشان است، حلم و خویش داری، خود برجسته است، صدقه، درمان نتیجه بخش است، کردار انسانها در این دنیا، نصب العین آنها در آخرت است، حوادث عبرت‏انگیز، بیم دهنده شایسته است، خوشرویی، دام دوستی است.(۱۱۲)

ماجرای شهادت جانسوز مالک اشتر

نامه علی (علیه السلام) به مالک اشتر

پس از پایان جنگ صفین ، مالک اشتر همراه امیر مومنان علی (علیه السلام) به کوفه بازگشت، حضرت علی (علیه السلام) مالک را به جای خود که قبل از جنگ صفین در آنجا بود؛ یعنی فرمانداری جزیره فرستاد.(مالک در شهر نصیبین که یکی از شهرها بین عراق و شام بود و جزء جزیره به حساب می‏آمد، سکونت گزید.)

در این هنگام، محمد بن ابی بکر از جانب علی (علیه السلام) استاندار مصر بود، به امیر مومنان علی (علیه السلام) از مصر گزارش گزارش رسید که در مصر عده‏ای از دشمنان با محمد بن ابی بکر درگیری دارند، و محمد توانایی مقابله با آنها را ندارد.
وقتی گزارش به علی (علیه السلام) رسید، آن حضرت فرمود: به نظر من هیچ کس شایسته برای استاندار شدن در مصر نیست، جز یکی از دو نفر؛ قسی بن سعد یا مالک اشتر
قیس بن سعد در آن وقت رییس ستاد ارتش علی (علیه السلام) بود، از این رو، تنها مالک اشتر باقی مانده بود که به سوی مصر برود.

حضرت علی (علیه السلام) نامه‏ای برای مالک اشتر که در آن هنگام در شهر نصیبین بود فرستاد. در آن نامه چنین نوشت:
اما بعد: فانک ممن استظهر به علی اقامه الدین واقمع به نخوه الاثیم، واسد به الثغر المخوف…
تو از کسانی هستی که من برای به پاداشتن دین از آنها کمک می‏گیرم، و سرکشی و نخوف گنهکاران را به وسیله آنها در هم می‏کوبم، و مرزهای مورد خطر را به وسیله آنان حفظ می‏نمایم: من محمد بن ابی بکر را استاندار مصر کردم؛ ولی خوارج در آنجا بر ضد او بپاخاسته‏اند،

و او به خاطر جوانی و تجربه کم در امور زندگی، توانایی و کارایی ندارد. نزد من بیا تا در این مورد با تو گفتگو کنم و به جای خود در نصیبین، یکی از افراد مورد اطمینان را نصب کن.(۱۱۳)
پس از رسیدن این نامه به دست مالک، او بی درنگ به حضور علی (علیه السلام) که در کوفه، بازگشت.
امام علی (علیه السلام) ماجرا و حوادث مصر را برای مالک اشتر بیان کرد و فرمود: کسی را برای استانداری مصر، شایسته‏تر از تو نمی‏یابم، به سوی مصر حرکت کن با آن نظر بلند و فکر صائبی که داری، نیاز به توصیه نیست، و در امور از درگاه الهی کمک بجوی، خشونت را با ارزش بیاموز: آنجا که نرمش، به مقصود است. نرمش کن، آنجا که جز خشونت، راه دیگری نیست، خشونت کن.(۱۱۴)

عهد نامه مالک اشتر و تقاضای شهادت‏

امیر مومنان (علیه السلام) شیوه حکومت داری و رفتار با طبقات مختلف را به مجموعه‏ای نوشت و به مالک سپرد تا بر اساس آن، در مصر حکومت داری کند، این مجموعه به عنوان عهد نامه مالک اشتر در نهج البلاغه (نامه ۵۳) آمده است.
در سطور آخر این عهد نامه حضرت علی (علیه السلام) از درگاه خداوند چنین تقاضا می‏کند:
و انا اسئل اللَّه بسعه رحمته… ان یختم لی ولک بالسعاده و الشهاده.
من از خداوند بزرگ، با آن رحمت وسیعش مسئلت دارم… تا پایان زندگی من و تو را با سعادت و شهادت ختم کند!
چنانکه خواهم گفت این دعا مستجاب شد، و مالک اشتر در این مسیر، به شهادت شکوهمندانه نایل گردید.
پس از شهادت مالک اشتر، عهد نامه مذکور توسط ماموران معاویه به دست معاویه رسید، آن را نگاه می‏کرد، و از مضامین بلند و عالی و عمیق آن، تعجب می‏نمود.
ابن ابی الحدید می‏نویسد: مقداری از نامه‏ها و عهدنامه حضرت علی (علیه السلام) که به دست معاویه افتاد، در مرکز نگهداری خزاین بنی امیه به طور مخفی نگهداری می‏شد. هنگامی که عمر بن عبدالعزیر (هشتمین خلیفه بنی امیه) روی کار آمد آنها را آشکار ساخت. (۱۱۵)

نامه علی (علیه السلام) به مردم مصر، در شان مالک اشتر

امیر مومنان علی (علیه السلام) نامه‏ای به مردم مصر در شان و مقام مالک اشتر نوشت. در این نامه مالک با ویژگی‏های دهگانه زیر توصیف فرمود:
به سوی شما فرستادم:
۱- بنده‏ای از بندگان خدا را
۲- او کسی است که به هنگام خوف (مردم از جنگ) خواب به چشمش راه نیابد.
۳- در ساعت ترس و وحشت، از دشمن هراس ندارد.
۴- نسبت به بدکاران از شعله، سوزنده‏تر است.
۵-گفتار او با گوش جان بشنوید و از او پیروی کنید.
۶- او شمشیری از شمشیرهای خدا است ، که تیزی آن کندی ندارد و برندگی آن اثر بخش است.
۷- گوش به فرمان او باشید، من شما را در انتخاب او برای ولایت بر شما از دیگران مقدم داشتم.
۸- او تسلیم فرمان من است، و بر اساس شیوه من رفتار می‏کند.
۹- او ناصح و خیر خواه شما است‏
۱۰- او نسبت به دشمنانتان سختگیرتر است.(۱۱۶)
ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه، این نامه را به اندکی تفاوت نقل نموده که چند ویژگی زیر در آن از زبان حضرت علی (علیه السلام) افزوده شده است:
من اشد عباداللَّه باسا، و اکرمهم حسبا، و ابعد الناس من دنس و عار، حسام صارم حلیم فی التسلم رزین فی الحراب ذو رای اصیل و صبر جمیل
مالک اشتر، نبرد با دشمن از سختگیرترین بندگان خدا است، او از کریمترین دودمان برخاسته: و از همگان نسبت به ناپاکیها و ننگها، دورتر است، او شمشیر بران و تیز است. هنگام آرامش، بردبار و خویشتن دار است، و در جنگ، انسان سنگین و با وقار می‏باشد، صاحب نظر اصیل و صبر و نیکو است.(۱۱۷)

توطئه معاویه در مورد قتل مالک اشتر

مالک اشتر به سوی مصر رهسپار گردید. جاسوسهای معاویه به او گزارش دادند که حضرت علی (علیه السلام) مالک را به عنوان استاندار، منصوب کرده و او را به سوی مصر روانه کرده است.
معاویه از این خبر، بسیار وحشتزده شد و آن را به عنوان بزرگترین خبر دریافت نمود، و بی درنگ برای یکی از سرمایه‏دارهای زمین خوار که سالانه مالیات زیاد به حکومت معاویه می‏پرداخت، و مورد وثوق معاویه بود، و در قلزم یکی از شهرهای بندری مصر سکونت داشت، پیام محرمانه فرستاد که اگر مالک اشتر را سر به نیست کنی، تا هر چه زنده‏ام و زنده هستی، از تو مالیات نمی‏گیرم.
هنگامی که مالک اشتر در مسیر راه به شهر قلزم رسید. آن سرمایه دار زمین خوار، خود را در قیافه یکی از دوستان مالک اشتر جا زد. نزد مالک آمد و از او استقبال نمود و با کمال احترام، او را به خانه‏اش دعوت کرد، و گفت: من مردی مالیات بده هستم، شما در خانه من اقامت و استراحت کنید.

مالک به خانه وارد شد، هنگام غذا، میزبان در کنار غذا عسلی را مسموم کرده بود. نزد مالک گذاشت.وقتی مالک مقداری از آن عسل را خورد، هماندم مسموم شد و طولی نکشید که به شهادت رسید.(۱۱۸)

شهادت مالک اشتر به وسیله مامور نفوذی معاویه‏

در مورد چگونگی توطئه قتل مالک از جانب معاویه، روایت دیگری نیز نقل شده است و آن اینکه:
معاویه یکی از غلامان آزاد شده عثمان به نام نافع را محرمانه دید، و به او گفت: خود را به مالک برسان به عنوان دوست و شیعه علی (علیه السلام) جا بزن و بعد در فرصت مناسب، او را با زهر مسموم کن.
مالک اشتر با همراهان به راه خود ادامه داد تا به قریه ایله که در کنار جاده بصره قرار داشت، رسید در همانجا نافع خود را به مالک اشتر رسانید و همواره با کمال تواضع در حضور مالک اشتر بود با او مانوس شد، تا آنجا که مالک از او پرسید، تو کیستی؟
نافع: از اهالی مدینه هستم.
مالک: از کدام دودمان؟
نافع: غلام آزاد شده عمر بن خطاب هستم.
مالک: کجا می‏روی؟
نافع: به مصر می‏روم.
مالک: برای چه به مصر می‏روی؟
نافع: برای تحصیل نان؛ زیرا در مدینه بر اثر بی کاری نتوانستم معاشم را تامین کنم.
مالک اشتر، دلش سوخت و فرمود:
همراه من باش و من معاش تو را تامین می‏کنم
مالک اشتر از قریه ابله، به سوی مصر حرکت کرد.
نافع همراه مالک به راه افتاد و به طور عجیب خود را شیعه معرفی می‏کرد، و مکرر از فضیلت و برتری حضرت علی (علیه السلام) سخن می‏گفت: و آنچنان خود را خوش چهره معرفی کرد که در قلب مالک جای گرفت و با هم به طور شدید همدم شدند، تا اینکه به شهر قلزم رسیدند.
در آنجا بانویی از دودمان جهینه، از مالک اشتر استقبال کرد و او را به خانه خود دعوت نمود و احترام شایانی به مالک کرد، هنگام غذا از مالک و همراهان پرسید، در عراق چه غذایی، غذای مطبوع است تا برای شما فراهم کنم.
مالک گفت: ماهی تازه‏

آن بانو، غذای مطبوعی از ماهی تازه فراهم کرد و نزد مالک گذاشت. مالک و همراهان از آن غذا خوردند،
سپس مالک به طور شدید تشنه شد، هر چه آب آشامید، تشنگیش برطرف نمی‏شد، در این فرصت نافع گفت:

برای رفع عطش، بهترین غذا عسل است مالک درخواست عسل کرد. نافع بی‏درنگ رفت و شربت عسلی را که قبلا مسموم کرده بود، آن را با تردستی خاصی نزد مالک اشتر آورد. مالک از آن خورد، طولی نکشید که آثار مسمومیت در او ظاهر گردید و حالش منقلب شده و بستری گردید، در این میان نافع از تاریکی شب استفاده کرده و از آنجا گریخت، مالک امر کرد او را تعقیب کرده و دستگیر کنند؛ ولی او گریخته بود و تعقیب کنندگان به او دست نیافتند.

مالک همچنان منقلب بود تا در همان شب مظلومانه و غریبانه به شهادت رسید، و پیکر مطهرش در همان شهر قلزم به خاک سپرده شد، این ماجرا در سال ۳۸، هجری رخ داد (۱۱۹) و مالک در این هنگام، حدود ۷۰ سال عمر داشت.
سخن معاویه هنگام رسیدن خبر شهادت مالک‏
نافع خود را به شام رسانید و خبر مسموم نمودن مالک اشتر را به معاویه گزارش داد.
معاویه بسیار شاد شد: او قبلا به مردم شام گفته بود:
دعا کنید خدا مالک را بکشد! وقتی خبر شهادت مالک به معاویه رسید، به مردم شام گفت:
الا ترون کیف استجیب لکم
آیا نمی‏بینید که چگونه دعای شما به استجابت رسید؟!
سپس از طرف معاویه اعلام شد که مردم در مسجد اجتماع کنند، جمعیت بسیار وارد مسجد شدند. معاویه سخنرانی کرد و در این سخنرانی گفت:

کان لعلی بن ابی طالب یدان یمینان فقطعت احداهما یوم صفین و هو عماربن یاسر، و قد قطعت الاخری الیوم و هو مالک الاشتر
برای علی بن ابی طالب (علیه السلام) دو دست راست بود.
یکی از آنها در جنگ صفین بریده شد و آن عمار یاسر بود، و دیگری امروز بریده گردید و او مالک اشتر بود.
و نیز معاویه با شادی می‏گفت:
الا و ان للَّه جنودا من عسل
همانا خدا سپاهیانی از عسل دارد.(۱۲۰)
گفتار جانسوز امیر مومنان (علیه السلام) در سوگ مالک اشتر
هنگامی که خبر جانسوز شهادت مالک اشتر، به علی (علیه السلام) رسید، فرمود:
اناللَّه و انا الیه راجعون

خدایا او را در راه تو حساب می‏کنم! چرا که مرگ او از مصایب بزرگ روزگار است. خداوند مالک را رحمت کند، او به عهدش وفا کرد، و به راه شایسته‏اش رفت،: به راه شایسته‏اش رفت و با پروردگارش ملاقات نمود. ما با اینکه خود را آماده کرده بودیم که پس از مصیبت رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) صبر پیشه کنیم، با این حال مرگ مالک از بزرگترین مصایب بود.(۱۲۱)
جماعتی از دودمان نخع به محضر امیر مومنان علی (علیه السلام) آمدند: دیدند آن حضرت سخت ناراحت است و بی تابی می‏کند سپس فرمود:
للَّه درمالک وما مالک! و اللَّه لوکان جبلا لکان فندا، و لوکا حجرا لکان صلدا، لا یرتقیه الحافر ولا یوفی علیه الطائر.
پاداش مالک با خدا باد! مالک! اما چه مالک ! سوگند به خدا اگر کوه بود، کوهی‏بلند مرتبه و بی مانند بود، و اگر سنگ بود، سنگی سخت و محکم بود! و هیچ مرکبی نمی‏توانست از کوهسار وجودش بالا رود، و هیچ پرنده‏ای به اوج آن راه نمی‏یافت.
سپس فرمود: به خدا سوگند! مرگ تو جهانی (عراق) را در هم ریخت، و جهانی (شام) را شاد کرد!
علی مثل مالک فلتبک البواکی و هل موجود کمالک؟.
برای چون تویی باید گریه کنندگان بگریند. آیا شخص دیگری همچون مالک به وجود خواهد آمد؟!(۱۲۲)
علقمه بن قیس نخعی (از خویشان مالک) می‏گوید:
مدتی علی (علیه السلام) از مرگ مالک، محزون بود، و نشانه‏های اندوهی جانکاه از چهره‏اش دیده می‏شد که یقین کردیم صاحب عزا او است نه ما.
مغیره بن ضبی گفت:
لم یزل امر علی شدیدا حی مات الاشتر…
همواره تا مالک زنده بود: شوون حکومت علی (علیه السلام) استوار و پابرجا بود. وقتی که او رفت، ارکان حکومت علی (علیه السلام) (با رخنه خوارج و منافقان) دیگر سوی آن استواری را نداشت، و آقایی مالک در کوفه، بیشتر از آقایی احنف در بصره بود. (۱۲۳)

به امام عرض شد: برای شهادت مالک، سخت ناراحت و افسرده شده‏ای؟ امام در پاسخ فرمود:
اما و اللَّه هلاکه قد اعز اهل المغرب و اذل اهل المشرق.
سوگند به خدا! مرگش اهل مغرب شامیان را قدرت بخشید، و اهل مشرق (عراقیان) را خوار ساخت!
و آن حضرت چندین روز از فراق با قلبی غمبار گریه کرد و فرمود:
لا اری بعده مثله ابدا.

بعد از او، دیگر همانند او هرگز نخواهم دید!. آری به گفته ابن ابی الحدید. دانشمند بزرگ اهل تسنن، .و چه خوب پاسخ داده آن گوینده که از او درباره مالک اشتر شوال شد، در پاسخ گفت:
ما اقول فی رجل هزمت حیاته اهل الشام و هزم موته اهل العراق.
من چه گویم در شان کسی که حیاتش شامیان شکست داد، و مرگش عراقیان را خوار ساخت.(۱۲۴)
رحمت و درود بی کران خدا بر تو ای مالک اشتر! ای قهرمان قهرمانان! و ای مجاهد سترگ و عزت بخش بزرگ اسلام!
چه زیبا هستی! و چه زیبا به لقا اللَّه پیوستی! گواهی می‏دهم که تو، هم اکنون در پیشگاه خدا زنده و جاوید هستی و از مواهب الهی بهرمند می‏باشی! و در جایگاه رفیع عرش الهی در کنار استاد و رهبرت امیر مومنان علی (علیه السلام) می‏باشی! زهی سعادت و زهی افتخار!

برادر و فرزندان مالک اشتر

قبلا بیان شد که دودمان مذحج و نخع، از صدر اسلام به بعد: خدمات شایانی به اسلام نمودند، و در عصر خلافت حضرت علی (علیه السلام)، این دودمان، زیر نظر مالک اشتر در کوفه، پشتیبانی نیرومند برای آن حضرت بودند، و در جنگ جمل و صفین در رکاب علی (علیه السلام) با دشمن می‏جنگیدند، در اینجا به طور اختصار، از برادر مالک اشتر به نام عبداللَّه و از دو فرزندش به نامهای: اسحاق و ابراهیم، یاد می‏کنیم:
عبداللَّه برادر مالک‏
عبداللَّه از شخصیتهای برجسته خاندان نخع بود.
او در راستای هدایتهای حضرت علی (علیه السلام) ، فداکاریها و ایثارهای فراوان داشت، و در نبرد صفین، همراه برادرش مالک، با دشمن می‏جنگید.

هنگامی که مختار در سال ۶۶ به عنوان مطالبه خون امام حسین (علیه السلام) بر ضد حکومت ننگین بنی امیه قیام کرد، عبداللَّه برادر مالک اشتر را پرچمدار یکی از گردانهای سپاه خود کرد، و پس از پیروزی مختار، و به دست گرفتن حکومت (از ۱۴ ربیع الاول سال ۶۶ تا ۱۴ رمضان سال ۶۷)، عبداللَّه حاکم و فرمانروای یکی از شهرها گردید، و در همان وقت، حجربن عدی سردار رسید اسلام، از یاران امام علی (علیه السلام) برای نجات خود از چنگال دژخیمان جلاد معاویه، به عبداللَّه پناهنده شد، و عبداللَّه او را پناه داد.(۱۲۵)

اسحاق، پسر مالک اشتر

یکی از پسران مالک اشتر، اسحاق بود که در روز عاشورا در رکاب امام حسین (علیه السلام) به شهادت رسید، این بزرگمرد رشید، شجاعت، صلابت، ایمان و دوستی خاندان رسالت را از پدرش مالک، به ارث برده بود. او همواره در خط تشیع گامهای استوار برداشت و به دنبال معاویه و گروههای ضد شیعی نرفت و سرانجام به کاروان امام حسین (علیه السلام) پیوست. با اینکه در کوفه سکونت داشت، به مردم بی وفای کوفه پشت کرد، و یاری امام حسین (علیه السلام) را ضد یزید برگزید.
در روز عاشورا، ندای امام حسین (علیه السلام) را شنید که می‏فرمود:
من یبارز الی هولاء الملعونین.
کیست تا به جنگ این ملعون شدگان برود؟
اسحاق به این ندا لبیک گفت: و با شعارها و رجزهای خود، یاران امام را به جنگ تشویق می‏کرد و خطاب به آنها چنین می‏گفت:
نفسی فداکم طاعنوا و جالودا حتی یبان منکم المجاهد
و ارجل تتبعها سواعد فی نصر مولای الحسین العابد
بذاک اوصانی الکمی الوالد
جانم به فدای شما! بجنگید و شمشیر از نیام برکشید، و به نبرد با دشمن بپردازید، تا در میان شما آن کس که جهادگر پرتوان است آشکار گردد!
گامها و بازوان را پیاپی در یاری مولایم حسین، عبد صالح خدا، به حرکت در آورید!
پدر شجاع من (مالک اشتر) این گونه به من وصیت کرده است!
آری مالک اشتر به پسرش وصیت نموده که او در خاندان رسالت، و آل علی (علیه السلام) جهاد کند. او نیز خلف صالح پدر است، که آن وصیت را با گوش جان شنید و اجرا نمود.
درودهای پیاپی خداوند بر این پدر و پسر رشید.

ابراهیم، پسر دیگر مالک‏

ابراهیم در ایمان و عرفان و شجاعت . نمونه پدر بود، گویی پدر پیرش رفته و جوان بازگشته است. او همان روحیه پدر را داشت، و دودمان نخع او را به عنوان آقا و رییس خود پذیرفتند، در جنگ صفین با اینکه نوجوان بود، با حمله‏های قهرمانانه خود، عرصه را بر دشمن تنگ می‏کرد، و جهان را بر معاویه تیره و تار می‏نمود، و با کشتن جوانی از آل حمیر که به جای عمر و عاص به جنگ مالک اشتر آمده بود، قلب پر تپش پدر را شاد نمود. (چنانکه قبلا ذکر شد)

آن هنگام که مختار (سال ۶۶ ه. ق) به عنوان خونخواهی امام حسین (علیه السلام) بر ضد بنی امیه قیام کرد، ابراهیم را به کمک دعوت نمود، ابراهیم در کوفه به خانه مختار رفت، مختار از او احترام شایانی کرد و در پایین دست او نشست.
ابراهیم به مختار قول مساعدت نداد تا آن هنگام که دریافت قیام مختار مورد رضایت آل علی (علیه السلام) است، آن هنگام برخاست و پایین دست مختار نشست.

مختار خروج کرد و سراسر کوفه را در اختیار و تصرف خود درآورد، بزرگترین لشگری که حکومت مختار را تهدید می‏کرد، لشگر شام بود، مختار هفت هزار نفر را به فرماندهی ابراهیم برای جنگ با سپاه شام روانه کرد، سپاه هفت هزار نفری ابراهیم در سرزمین موصل با سپاه هفتاد هزار نفری شام درگیر شدند. در این هنگام نا برابر، افراد بسیاری از دو طرف کشته شدند. از جمله ابن زیاد و گروهی از سران سپاه شام به دست ابراهیم، به هلاکت رسیدند.

به این ترتیب مختار به دستیاری ابراهیم بر دشمن پیروز شد، و عاملان اصلی حادثه خونین کربلا را به مجازات سخت رساند.
یکی از سخنان ابراهیم، خطاب به سپاه خود که بیانگر هدف و خط فکری اوست، چنین بود، ای یاران دین‏! ای طالبان خون حسین! ای پیروان حق و پاسداران الهی! اینک این ابن زیاد پسر مرجانه است، همان کسی که آب را بر حسین و اهل بیتش ممنوع کرد، و آنها را کشت.

سوگند به خدا! فرعون با بنی اسرائیل چنین نکرد که او با دودمان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نمود، امیدوارم در این سرزمین، با ریختن خون آن نامرد، خاطر شما شاد گردد…
ابراهیم دو فرزند به نام نعمان و خولان داشت که آنها نیز مردانی با شخصیت و مومن بودند، از این رو به ابو النعمان گویند.
سرانجام این بزرگمرد خدا در سال ۷۲ هجری در سرزمین مسکن (ده فرسخی بغداد) هنگام نبرد با سپاه عبدالملک ( پنجمین خلیفه اموی) به شهادت رسید.

بنا به نقل محدث معروف مسعودی جسد مطهر ابراهیم را نزد عبدالملک آوردند. غلام آزاد شده حصین بن نمیر هیزم ‏آورد و آن جسد را آتش زد.( با توجه به اینکه حصین بن نمیر از سرکردگان شام به دست ابراهیم به هلاکت رسیده بود.)(۱۲۶)
پایان‏

مالک اشتر//محمدمحمدی اشتهاردی

________________________________________________________________

۶۰ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۶، ص ۲۲۹،

۶۱ – بعضى نوشته‏اند: عایشه عبداللَّه را نیافت. جویاى حال او شد، شخصى به او گفت من او را زیر پنجه،مالک اشتر دیدم: در این هنگام عایشه سخن فوق را گفت (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۱۵، ص ۱۰۱). نیز نقل شده: عایشه اعلام کرد: هر کس خبر سلامتى عبداللَّه را به من بدهد ده هزار درهم جایزه با او مى‏دهم.( مالک الاشتر ۷۵، الکنى و الالقاب، ج ۲، ص ۳۰،).

۶۲ – شرح نهج البلاغه ابن ابى احدید، ج ۱، ص ۲۶۲.

۶۳ – شرح نهج حدیدى، ج ۱، ص ۲۶۲، و ۲۶۳،، و ج ۱۵، ص ۱۰۱.

۶۴ – مالک الاشتر، ص ۷۷، و ۷۸،

۶۵ – تتمه المنتهى، ص ۱۳، تا ۱۹،

۶۶ – این نامه در بحار، ج ۳۳، ص ۵۷، تا ۱۵۹،، و قسمتى از آنها در نهج البلاغه آمده است.

۶۷ – این نامه‏ها در بحار، ج ۳۳ و ص ۵۷ تا ۱۵۹و قسمتى از آنها در نهج البلاغه آمده است.

۶۸ – مجالس المومنین، ج ۱، ص ۲۹۸، – بحار ط قدیم، ج ۸، ص ۵۸۸،

۶۹ – سفینه البحار،ج ۱، ص ۶۸۵، – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۳، ص ۲۱۱،

۷۰ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۳ ص ۲۱۲، و ۲۱۳،

۷۱ – نهج البلاغه، نامه ۱۳

۷۲ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۳، ص ۲۱۴،

۷۳ – ناسخ التواریخ حضرت على (علیه السلام)، ج ۲، ص ۶۲،

۷۴ – شرح نهج البلاغه حدیدى، ج ۳، ص ۳۲۰،

۷۵ – نهج البلاغه، خطبه ۵۱،

۷۶ – اقتباس از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۳، ص ۳۲۸، تا ۳۳۰.

۷۷ – همان، ص ۳۲۷،

۷۸ – همان، ص ۳۳۰، بحار، ۳۲، ص ۴۴۳،

۷۹ – در کتاب اصحاب رسول الثقلین فى حرب الصفین تألیف علامه قوام الدین و شنوى، ۵۶ نفر از اصحاب رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) نام برده شده که در جنگ صفین در رکاب على (علیه السلام) با دشمن مى‏جنگیدند.

۸۰ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۵، ص ۱۹۰،

۸۱ – بحار، ج ۳۲، ص ۵۳۷،

۸۲ – همان،ص ۵۳۰ و ۵۳۱، به نقل از وقعه‏الصفین این مزاحم – اعیان الشیعه، ج ۹، ص ۴۰،

۸۳ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۵، ص ۲۰۳،

۸۴ – بحار، ج ۳۲، ص ۵۲۶،

۸۵ – اقتباس از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج ۵، ص ۱۹۹، -۲۰۱،

۸۶ – همان ص ۲۰۲، و ۲۰۳،

۸۷ – همان، ج ۸، ص ۷۰ به بعد.

۸۸ – سفینه البحار، ج ۲، ص ۱۴۴.

۸۹ – اقتباس از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۸، ص ۷۹، و ۸۰،

۹۰ – بحار، ج ۳۲، ص ۵۲۷،

۹۱ – بحار، ج ۳۲، ص ۵۲۷،

۹۲ – همان، ص ۵۳۱،

۹۳ – اقتباس از ناسخ التواریخ حضرت على (علیه السلام)، ج ۲ ص ۳۳۲، و ۳۳۳،

۹۴ – همان ص ۳۴۷، و ۳۴۸،

۹۵ – بحار ج ۳۲، ص ۵۳۰، -مالک الاشتر (تالیف محمد رضا حکیم)، ص ۱۲۸، ۱۳۲،

۹۶ – همان ص ۴۳۲، و ۵۳۳،

۹۷ – بحار ج ۳۲، ص ۵۳۳، و،۵۳۵ – اعیان الشیعه، ج ۹، ص ۳۹،

۹۸ – شرح نهج البلاغه، ج ۱۱، ص ۳۱.

۹۹ – اعیان الشیعه، ج ۹، ص ۳۹، و ۴۰، – بحار ج ۳۲، ص ۵۴۴،

۱۰۰ – بحار، ج ۳۲، ص ۵۴۷،

۱۰۱ – اعیان الشیعه، ج ۹، ص ۴۱، الغدیر، ج ۹ ص ۴۰،

۱۰۲ – الکنى و الالقاب ، ج ۲، ص ۲۸، و ۲۹، – سفینه البحار ج ۱، ص ۶۸۷.

۱۰۳ – نهج البلاغه نامه ۳۴،

۱۰۴ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۸، ص ۱۰۱ و ۱۰۲،

۱۰۵ – سفینه البحار ، ج ۱ ص ۶۸۷، – الکنى والالقاب، ج ۲، ص ۲۹،

۱۰۶ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج ۶، ص ۷۶،

۱۰۷ – اقتباس از اعیان الشیعه، ج ۹، ص ۴۱،

۱۰۸ – بحار، ۴۲،ص ۱۵۷،

۱۰۹ – امامى مفید، بحار، ج ۳۴، ص ۱۴۸،

۱۱۰ – نهج البلاغه، حکمت ۴۴۳.

۱۱۱ – اقباس از اعیان الشیعه، ج ۹، ص ۴۱.

۱۱۲ – بحار، ج ۷۸، ص ۳۸، و ۳۹،

۱۱۳ – بخش مهمى از نامه فوق در نهج البلاغه نامه ۴۶ آمده است و در کتابهاى شرح نهج البلاغه حدیدى، ج ۶، ص ۷۴، و سفینه البحار، ج ۱، ص ۶۸۶، نامه فوق به عنوان نامه امام على (علیه السلام) به مالک اشتر یاد شده است.

۱۱۴ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۶، ص ۷۴،

۱۱۵ – همان مدرک، ص ۷۲، و ۷۳،

۱۱۶ – اقتباس از نهج البلاغه، نامه ۳۸،

۱۱۷ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۶، ص ۷۵،

۱۱۸ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج‏۶، ص ۷۴ و ۷۵، مطابق نقل قول بعضى معاویه براى دهبان عریش (یکى از قراء مصر) نامه نوشت که اگر مالک را مسموم نمودى، مالیات بیست سال تو را از تو نمى‏گیرم، آن دنیا پرست ناپاک فریب خورد، وقتى که مالک در میسر راه خود به عریش رسید، او را با عسل مسموم کرد. تتمه المنتهى، ص ۲۲)

و بعضى چگونگى شهادت و محل شهادت و سال شهادت او را به گونه دیگر نقل کرده‏اند ولى آنچه،در بالا ذکر شد، صحیحتر به نظر مى‏رسد.

۱۱۹ – مالک الاشتر ص ۱۷۴، ۱۷۶،

۱۲۰ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۶، ص ۷۶، – الکنى و الالقاب، ج ۲، ص ۳۱، الغدیر حدیدى ج ۶، ص ۷۷،

۱۲۱ – شرح نهج البلاغه حدیدى، ج ۶، ص ۷۷،

۱۲۲ – همان مدرک و نهج البلاغه، حکمت ۴۴۳.

۱۲۳ – همان مدرک، و و اعیان الشیعه، ج ۹، ص ۳۹،

۱۲۴ – همان مدرک‏

۱۲۵ – اقتباس از ت‏ تاریخ طبرى، ج ۷، ص ۱۰۹،

۱۲۶ – اقتباس از بحار، ج ۴۵، صفحه ۳۵۶، تا ۳۷۰، – سفینه البحار، ج ۱، ص ۶۸۸،

زندگینامه مالک اشتر نخعی (قسمت اول)

بازدیدها: ۲۳۶

مالک اشتر از خاندان نخع و مذحج‏

حدود ۳۰ سال قبل هجرت، در پشت ابرهای تیره و تار جاهلیت، در یکی از روستاهای یمن خورشیدی طلوع کرد، و نوزادی چشم به جهان گشود که او را به نام مالک خواندند تو به راستی چه نام زیبنده‏ای، که بعدها روشن شد که او مالک بر خویشتن است، و مالک بر اراده و نفس و خویش است، و در پرتو همین سیطره و توان معنوی، در همه فراز و فرودها با موفقیت عبور کرده و پیروز شده است.
سیره نویسان، سلسله نسب او را چنین نگاشته‏ اند:
مالک بن حارث بن عبد یغوث بن مسلمه بن ربیعه بن حارث بن خزیمه بن نخع بن مذحج.(۵)
بنابراین اگر مالک اشتر را نخعی می‏خوانند، از این رو است که ششمین جدش، نخع نام داشت، و اگر او را مذحجی گویند از این رو است که هفتمین جدش به همین نام بود.

دودمان نخع و مذحج در یمن می‏زیستند، و پس از ظهور اسلام، از پیشتازان یمن به سوی اسلام بودند، و شخصیت‏های بزرگی از این خاندان، از برجستگان اسلام در قرن اول اسلام شدند، و خدمات بسیار قابل توجهی به اسلام نمودند.
بر همین اساس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:
اکثر القبائل فی الجنه مذحج.
افراد قبیله مذحج در بهشت ، از افراد همه قبیله‏های دیگر، بیشترند.(۶)
مالک اشتر در یکی از رجزهای خود در نبرد صفین، قبیله مذحج را ستوده و چنین می‏گوید:
ولست من حی ربیعه و مضر لکننی من مذحج الغر الغرر
من از دودمان ربیعه و مضر نیستم؛ بلکه از قبیله فرزانه و برجسته مذحج می‏باشم.

خاندان نخع در یمن ریشه ‏دارترین و شریفترین قبیله در آن سامان بودند، مالک اشتر یکی از درختهای تنومند و بلند باغستان این خاندان است که بر شهرت و عظمت این خاندان افزود، و تا ابد، افتخار بزرگی برای این خاندان آورده است.(۷)

در اینکه مالک اشتر در چه سالی چشم به جهان گشوده، در تاریخ روشن نیست؛ ولی بعضی از از قراین می‏توان حدس زد که او حدود سی سال قبل از هجرت ، متولد شده است، یکی از قراین این است که او بعد از جنگ جمل که در سال ۳۶ هجرت رخ داد، هنگامی که به دستور علی (علیه السلام) نزد عایشه آمد تا او را روانه مدینه کند، عایشه به او گفت: این تو بودی که به خواهر زاده‏ام (عبداللَّه بن زبیر) ضربه سختی زدی؟
مالک در پاسخ گفت:
نعم لولا کونی شیخا کبیرا، وطا و یا ثلاثه ایام لا رحت امه محمد منه.
آری من بودم. اگر پیر کهنسال نبودم، و سه روز از گرسنگی، شکمم خالی نبود، امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را از دست او راحت می‏نمودم.(۸)

از این تعبیر فهمیده می‏شود که مالک اشتر در سال ۳۶ هجرت، پیرمرد بود، بنابراین اگر سن او را در این هنگام، حدود ۶۵ تا ۷۰ سال حدس بزنیم، چنین نتیجه می‏گیریم که او حدود سی سال قبل از هجرت متولد شده است.
مالک اشتر، بلند قامت و گردن کشیده و شکوهمند و دارای بازوان پر مو و ستبر، و صدای غرا و بلند بود.

آغاز اسلام مالک اشتر

مالک اشتر در عصر رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) در همان زادگاه خود، روستای بیشه یمن ، اسلام را پذیرفت؛ ولی سال و چگونگی گرایش او به اسلام در تاریخ ضبط نشده است؛ اما از قراین به دست می‏آید، آن هنگام که در سال دهم هجرت، حضرت علی (علیه السلام) از طرف پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به یمن رفت، و مردم آنجا را به اسلام دعوت کرد و سپس مردم دیگر یمن، گروه گروه مسلمان شدند.(۹)

به احتمال قوی، یکی از آن گروهها، گروه دودمان نخع بودند، که مالک جزء آنها بود.
گواهی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به ایمان مالک اشتر
مالک اشتر مانند اویس قرنی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را ندید، ولی در عصر آن حضرت، در همان زادگاه خود (یمن) مسلمان شد، و در همان عصر جزء یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به شمار آمد.
جالب اینکه: روزی در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سخن از مالک به میان آمد، آن حضرت فرمود:
انه لمومن حقا.
مالک، قطعا مومن حقیقی است.(۱۰)

علامه سید محسن امین، پس از نقل این روایت می‏گوید: این گواهی، معادل گواهی سراسر جهان است؛ زیرا گواهی بزرگترین انسان جهان است، و صدور این سخن در آن زمان که مالک اشتر جوان بود، بیانگر آن است که مالک اشتر در سنین جوانی در جایگاه رفیعی از ایمان قرار داشته است،(۱۱).در میان اصحاب، تنها ابوذر در بیابان از دنیا رفت، و مالک اشتر با افرادی کنار جنازه او آمدند و جنازه ابوذر را در همان جا به خاک سپردند.(۱۲)(چنانکه شرح آن خاطر نشان خواهد شد.)

آری مالک اشتر، از زبان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به عنوان: مومن حقیقی و صالح معرفی شد.
نتیجه این که: مالک اشتر چون رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) را ندید، به عنوان ، اصحاب آن حضرت، از مهاجران و انصار نیست؛ بلکه از تابعین به شمار می‏آید؛ ولی در عصر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از مومنان صالح بود.

کنیه و لقب مالک اشتر

مالک را از این رو که پسری به نام ابراهیم داشت با کنیه ابو ابراهیم می‏خواندند.
و نظر به این که در یکی از جنگها (جنگ با مرتدین با جنگ یرموک که بعدا ذکر می‏شود) به پلکهای چشمش آسیب رسید و آن را جابجا و دگرگون نمود، با لقب اشتر خواندند، زیرا عرب به کسی که از پلکهای چشمانش دگرگون می‏شود می‏گوید شتر عینه.
و گاهی او را با لقب کبش العراق، قوچ عراق می‏خواندند، این لقب از این رو بود، که قوچ در یک گله گوسفند معمولا جلودار گوسفندها است، مالک جلودار و سردار و پیشتاز خاندان او که در کوفه می‏زیستند، دارای افراد برجسته‏ای مانند کمیل بود، و صمیمانه از او پیروی می‏کردند.

مالک اشتر در عصر خلافت ابوبکر و عمر

جنگ با ابو مسیکه، نخستین جنگ مالک اشتر

عصر خلافت ابوبکر بود.عده‏ای که در یمن و یمامه و… در عصر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مسلمان شده بودند، از اسلام برگشتند و مرتد شدند ، و در مقابل حکومت اسلامی، صف آرایی کردند: ابوبکر از هر سو مسلمانان را فراخواند و آنها را به جنگ مرتدین فرستاد، و آنان را سرکوب نمود، یکی از طوایف مرتدین ، طایفه بنو حنیفه بود.
از آنجا که اسلام در خطر شدید، مدعیان دروغین نبوت و مرتدان بود، ابوبکر از همه مسلمانان جهان آن روز، از جمله از قبیله مذحج استمداد نمود، تا به جنگ دشمنان بروند.

مالک اشتر که در عصر رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) به اسلام گرویده بود، برای حفظ اسلام و احساس مسوولیت کرد و برای جنگ با مرتدین، از اقامتگاه خود بیرون آمد و به سپاه اسلام پیوست. جالب اینکه او در یک جنگ خشن ابومسیکه رهبر مرتدین بنو حنیفه را بر سر اسبش بی هوش کرد، و این حادثه نخستین رخدادی بود که از مالک اشتر بروز کرد، و مسلمانان به وجود مسلمان دلاور و دریا دلی چون مالک اشتر پی بردند. جنگ مالک با ابو مسیکه چنین بود:
هنگامی که سپاه اسلام با سپاه بنو حنیفه در برابر هم قرار گرفتند، مالک اشتر در پیشاپیش سپاه اسلام ، ابو مسیکه را به نزدیک طلبید، ابو مسیکه به پیش او آمد.

مالک گفت: آیا بعد از اقرار به توحید و اسلام ، مرتد شدی و به سوی کفر باز گشتی؟
ابو مسیکه گفت: ای مالک! از من دست بردار، مسلمانان شراب را حرام کرده‏اند: من نمی‏توانم شراب ننوشم.
مالک او را دعوت به جنگ کرد و او این جنگ را پذیرفت و به هم پریدند و درگیری شدیدی بین آنها رخ داد: نخست با نیزه می‏جنگیدند: سپس نیزه‏های خود را به کنار انداخته و با شمشیر به جنگ هم پرداختند، در این هنگام شمشیر ابو مسیکه بر سر مالک خورد. سر مالک شکافته شد و به چشمش آسیب رسید؛ به طوری که پلکهایش دگرگون گردید: از این رو به او اشتر گفتند

مالک اشتر بر گردن اسبش خم شد و به سوی سپاه اسلام حرکت کرد، یاران او وقتی وضع او را دیدند، گریه کردند. مالک به یکی از یاران گفت: انگشت خود را به دهان من بگذار. او چنین کرد. مالک انگشت او را با دندانش فشار داد: آن شخص از شدت درد انگشتش، ناله کرد، مالک به اصحاب خود رو کرد و گفت: بر من باکی نیست، وقتی دندانها سالم باشند، سر نیزه نیز سالم است.
سپس یاران بر شکافت سر او آرد سبوس پاچیدند، و با دستمال بستند، آنگاه مالک به یاران گفت: اسبم را بیاورید، پرسیدند: برای چه؟ گفت: برای جنگ با ابو مسیکه. اسبش را آوردند، او سوار بر اسبش شد و همچون تیری که از چله کمان بیرون می‏جهد، به سوی میدان رفت، و با ابو مسیکه به جنگ ادامه داد. طولی نکشید که مالک آنچنان ضربه بر ابو مسیکه زد که او روی زین اسبش بی هوش شد، و چند روز بی هوشی او طول کشید، و مالک سالم به پایگاه خود باز گشت.(۱۳)

مالک اشتر در جنگ با روم، و در جنگ یرموک‏

سال ۱۳ هجرت، عصر خلافت ابوبکر بود امپراطوری روم همواره به کار شکنی و تجاوز در مرزها می‏پرداخت و در انتظار فرصتی بود تا به حکومت اسلامی حمله سراسری کند.
ابوبکر و سران حکومت، هشدار دادند و همه مسلمانان را به جهاد دعوت کردند.
مالک اشتر در پیشاپیش سپاه یمن، خود را به جبهه اسلام رسانید، و به طور فعال در جنگ با رومیان شرکت کرد.(۱۴)
یکی دیگر از درگیری هایی که بین سپاه اسلام و روم ، رخ داد در سرزمین یرموک ، (فلسطین و کرانه‏های رود اردن فعلی ) بود. مالک اشتر در این جنگ نیز ( که در عصر خلافت عمر رخ داد) قهرمانانه با دشمن جنگید.
ارطاه ‏بن جهش می‏گوید: در جنگ یرموک، یکی از جنگجویان از سپاه عظیم روم، خارج شد و فریاد زد:

کیست که به جنگ من بیاید؟!
مالک اشتر به سوی او رفت و به همدیگر ضربت زدند.
هنگامی که مالک ضربت خود را بر او وارد ساخت، گفت:
این ضربت را از من که فرزند قدرت و شهامت هستم، بگیر!

جنگجوی رومی در حالی که از شجاعت مالک، سخت وحشت زده شده بود، جواب داد: خدا امثال تو را در میان قوم من زیاد کند.
در همین جنگ بود که از ناحیه دشمن به چشم مالک، آسیبی رسید. به طوری که پلکهای چشم او را جابجا و دگرگون کرد. از این رو به او اشتر گفتند؛ زیرا عرب به کسی که پلکهای چشمش چنان شود، اشتر گویند.(۱۵)

مالک اشتر، در ایران، در جنگ قادسیه‏

عصر خلافت عمر بود. در سال ۱۴ هجرت، عمر تصمیم بر فتح سرزمین ایران گرفت. سپاه عظیمی تشکیل داد و آن را به فرماندهی سعد وقاص به سوی قادسیه (حدود پنج فرسخی ناحیه غربی کوفه، که آخرین نقطه سرزمینهای عرب بود) روانه ساخت.

ولی سعد و قاص در قادسیه دریافت که سپاه ایران، بسیار عظیم است. نگران شد و ماجرا را در ضمن نامه‏ای برای عمر نوشت و از او کمک خواست. عمر برای ابو عبیده جراح که با سپاه خود در شام بود، نامه نوشت که با سپاه خود به سپاه سعد بپیوندد و او را یاری کند.

ابو عبیده با سپاه خود که در آن، هزار نفر جنگجوی سوارکار و دلاور بود، روانه قادسیه شد.
مالک اشتر پیشاپیش سپاه ابو عبیده، به عنوان سوارکار ممتاز به سوی قادسیه حرکت کرد، آنها با سپاه ایران جنگیدند و پیروز شدند، و سپاه اسلام مدتی به عنوان مرزدار، در قادسیه ماند، و سعد و قاص در انتظار فرمان خلیفه بود تا خانه هجرت و اقامتگاه مسلمین را در سرزمین ایران مشخص کند، عمر برای او نامه نوشت:

مکانی را برای اقامتگاه مسلمانان انتخاب کن که بین آن و مدینه، دریایی وجود نداشته باشد، سعد و قاص پس از رسیدن این فرمان، به سپاه خود دستور داد، از قادسیه خارج شده و از آنجا حرکت نمایند.(۱۶)
به این ترتیب می‏بینم، مالک اشتر در آزاد سازی ایران از زیر یوغ شاهان ساسانی، و آیین آتش پرستی، از سرداران سپاه اسلام بود، و در این راستا شرکت فعال داشت. از این رو، برگردن ما ایرانیان حق بزرگی دارد.

سکونت مالک و خاندانش در کوفه‏

سپاه اسلام از قادسیه حرکت کردند، تا به شهر انبار (ده فرسخی غرب بغداد که به زبان ایرانیان فیروز شاپور نام داشت ) رسیدند؛ ولی بدی آب و هوا و زیادی پشه آنجا باعث شد، که از آنجا به روستای کویفه ابن عمر که در نزدیک کوفه بود، منتقل شدند، شرایط نامساعد آب و هوای آنجا را نیز نپسندیدند و سرانجام به کوفه انتقال یافتند، کوفه را از نظر آب و هوا و… مناسب و مساعد یافتند، و در همانجا استقرار یافتند.

به این ترتیب، مالک اشتر با خاندان خود در ناحیه شرقی مسجد فعلی کوفه، سکونت گزیدند و از آن پس، کوفه وطن مالک اشتر شد. به طوری که به هر جا سفر می‏کرد، سرانجام به کوفه باز می‏گشت.(۱۷)
با توجه به اینکه مالک در سال ۱۴ یا ۱۵، هجری وارد کوفه شد، و تا آخر عمر آنجا را مرکز سکونت خود قرار داد، چنین نتیجه می‏گیریم که او حدود ۲۴ سال در کوفه بوده است.

و این نیز امتیازات مالک است که برای حفظ اسلام و مرز داری از حریم آن، از وطن و زادگاه خود هجرت کرد و با هجرت و جهاد خود، به یاری اسلام همت نمود و در این راه، جان نثاری و ایثارگری کرد.
(پایان بخش اول)

بخش دوم: مالک اشتر در عصر خلافت عثمان‏

بروز بی عدالتی‏ها و تباهی‏ها در حکومت عثمان‏

عثمان پس از فوت عمر، در روز چهارم محرم سال ۲۴، هجرت به خلافت رسید، و خلافت او حدود دوازده سال طول کشید، و سرانجام در اواخر سال ۳۵، روز چهارشنبه بعد از عصر، به دست مسلمین، در خانه‏اش در مدینه کشته شد.(۱۸)

در عصر حکومت عثمان، بدعتها و بی عدالتی‏ها و تباهی‏های فراوانی رخ داد، مانند، حیف و میل بیت‏المال، تبعیض، گماردن خویشان فاسق خود بر پستهای حساس کشور، تبعید اصحاب بزرگوار تبعید شدگان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، تبدیل حکومت عدل اسلامی به امپراطوری ننگین و طاغوتی و… ( که بعضی از آنها در ضمن مطالب آینده ذکر می‏شود.) (۱۹)

همین امور، باعث تحریک و نارضایتی شدید و شورش اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و مسلمانان آزاده بر ضد حکومت او شد، و سرانجام او را با شدیدترین برخوردها کشتند.
برای اینکه چگونگی مبارزات مالک اشتر و نقش او را در پیشبرد اهداف اسلامی در یابیم، به مطالب زیر توجه کنید:

نفرین مالک اشتر بر عثمان در کنار قبر ابوذر

یکی از ستمهای عثمان این بود که ابوذر غفاری، یار راستین رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بر جرم حق گویی، به ربذه تبعید کرد و او تنها در بیابان ربذه، غریبانه و مظلومانه به شهادت رسید.
در سال ۳۲ هجرت (نهمین سال خلافت عثمان) بکرین عبداللَّه ، علقمه ابن قیس و… که یک کاروانی را تشکیل می‏دادند، به سوی مکه برای انجام مراسم عمره، حج، حرکت کردند. در آن وقت مسیر راه مکه، در کنار ربذه قرار داست.
همسر ابوذر ( و به نقل از دیگر دختر ابوذر ) می‏گوید:
هنگامی که در ربذه آثار مرگ در چهره ابوذر آشکار شد، گریه کردم: پرسید: چرا گریه می‏کنی؟ گفتم: چگونه گریه نکنم، که در این بیابان کفنی ندارم که تو را با آن، کفن کنم
ابوذر گفت:
گریه نکن، هنگامی که از دنیا رفتم، کنار جاده بنشین، جمعیتی از راه می‏رسند و مرا دفن می‏کنند.

روزی در جنگ تبوک ) من با جماعتی در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودم، به ما رو کرد و فرمود: یکی از شما در بیابان از دنیا می‏رود، و گروهی از مومنان کنار جنازه او حاضر می‏شوند. همه کسانی که آن روز در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودند، در غیر از بیابان از دنیا رفته‏اند و غیر از من کسی نمانده، پس آن شخصی که در بیابان از دنیا می‏رود، و جمعی از مومنین کنار جنازه می‏آیند، من هستم.

ابوذر از دنیا رفت، همسر (یا دخترش )، روی او را پوشانید، و کنار جاده آمد. ناگاه کاروانی را که از عراق می‏آمدند، دید، خود را به آنها رسانید و گفت: این اشاره به جنازه ابوذر) یار با وفای پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است که از دنیا رفته است.
کاروانیان از مرکبها پیاده شدند و کنار جنازه ابوذر نماز خواندند و او را به خاک سپردند.
مطابق بعضی از روایات، عبداللَّه بن مسعود بر جنازه ابوذر نماز خواند ، و مطابق بعضی دیگر، مالک اشتر بر جنازه او نماز خواند و دیگران اقتدا کردند: نیز روایت شده:

مالک اشتر، کفن گران قیمتی به همراه داشت، با آن کفن، پیکر مطهر ابوذر را تفکین نمود.
پس از آنکه جنازه ابوذر را به خاک سپردند مالک اشتر در کنار قبر ابوذر، متوجه خدا شد، و چنین دعا و نفرین کرد:
خدایا! این ابوذر یار رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) ، بنده تو در میان بندگان است، و در راه تو با مشرکان جهاد کرد.
لم یغیر ولم یبدل، لکنه رای منکرا فعیره بلسانه و قلبه حتی جفی و نقی و حرم و احتقر، ثم مات غریبا.

او چیزی از دین را تغییر نداد و جابجا نکرد، وقتی خلافت و زشتی، (در دستگاه عثمان) دید، با زبان و قلبش اعتراض کرد. از این رو به او ظلم کردند و او را از وطن دور ساختند، و محروم نمودند و کوچک شمردند، سپس غریبانه از دنیا رفت.
آنگاه مالک اشتر چنین دعا و نفرین کرد:
اللهم فاقصم من حرمه و نفاه عن مهاجره و حرم رسول‏اللَّه.
خدایا! آن کس ( عثمان ) را که ابوذر را محروم ساخت، و او را از هجرتگاهش و از حرم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تبعید نمود، منکوب و هلاک گردان.(۲۰)

به این ترتیب، در آن وقت که مردم از ترس حکومت عثمان، دم فرو بسته بودند، و اکثریت در خفقان سخت بودند، فریاد مالک به نفرین بر ضد عثمان بلند بود و همان راه ابوذر را می‏پیمود.

اعتراض شدید مالک و همراهان، به فرماندار کوفه‏

هنگامی که عثمان بر مسند خلافت تکیه زد، یکی از کارهایش این بود که عمان و حکامی را که از طرف عمر در استانها و شهرها نصب شده بودند، از حکمرانی برکنار کرد و به جای آنها خویشان خود را از بنی امیه و…را گماشت مثلا معاویه را استاندار شام کرد: عبداللَّه بن عامر، پسر دایی خود را استاندار بصره نمود، عبداللَّه بن سعد، برادر رضاعی خود را سرپرست مالیات و وزیر جنگ مصر کرد، و ولید بن عقبه برادر مادری خود (۲۱)، را حاکم و فرماندار کوفه نمود.

ولید شخصی بود که اگر او را جرثومه فساد بنامیم، گزاف نگفته‏ایم او علنا شراب می‏خورد، حتی در نماز جماعت صبح، که نماز جماعت مردم بود، بر اثر مستی، نماز صبح را چهار رکعت خواند و بعد از نماز گفت: اگر بخواهید، بیشتر بخوانم! و اموال بیت را در راه تباهی‏های خود، حیف و میل می‏کرد.

ولید از زبان رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) ، به عنوان فاسق معرفی شده بود، و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده بود که او اهل جهنم است.

پدرش عقبه جزء مشرکان بود و علی (علیه السلام) او را در جنگ بدر کشت، و در جنگ احد هنگامی که حضرت حمزه (علیه السلام) شهید شد، ولید و عمر و عاص، از خوشحالی شراب خوردند و به رقص و ساز و آواز پرداختند.
برای اینکه ولید را بهتر بشناسند، به این روایت توجه کنید:

روزی ولید: نزد امام حسن (علیه السلام) به حضرت علی (علیه السلام) ناسزا گفت، امام حسن (علیه السلام) به او فرمود ( تو را از اینکه به علی (علیه السلام) ناسزاگویی سرزنش نمی‏کنم، چرا که آن حضرت تو را به جرم شراب خواری هشتاد تازیانه زد، و پدرت را در جنگ بدر به فرمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) کشت ، و خداوند در آیات متعدد، علی (علیه السلام) را مومن نامید، و تو را فاسق خواند… (۲۲)

مسلمانان کوفه از تبهکاری‏های ولید به ستوه آمدند، و نسبت به او متنفر شدند، حتی در یکی از روزها که بر فراز منبر سخن می‏گفت، او را سنگباران کردند و انزجار خود را به او آشکار نمودند.
کار به جایی رسید که روزی جماعتی از مسلمین غیور کوفه که پیشاپیش آنها مالک اشتر بود به اقامتگاه او در دارالاماره حمله کردند، او را در حال مستی دیدند که روی تخت خود خوابیده بود، فریاد بر او زدند تا بیدار شود، بیدار نشد. سپس شراب زیادی که خورده بود، استفراغ کرد.

در این حال، دو نفر از مهاجمین به نام ابو زینب و ابو جنب، انگشترش را از دستش خارج ساختند و او نفهمید.
سرانجام مالک اشتر و گروهی از مسلمانان کوفه ، به عنوان اعتراض به سوی مدینه حرکت کردند، تا در آنجا حکم عزل ولید را از جانب عثمان بگیرند.(۲۳)

تقاضای عزل ولید، از عثمان‏

مالک اشتر همراه گروهی از مسلمین کوفه، برای اعتراض به تباهی‏های ولیدبن عقبه فرماندار کوفه، به مدینه نزد عثمان آمدند، و قاطعانه بدی‏های ولید را برشمردند، و از او خواستند که او را از فرمانداری برکنار کرده، و فرماندار لایقی به جای او نصب کند.
در این مجلس، بین عثمان و گروه اهل کوفه، چنین گفتگو شد:
عثمان: در میان شما چه کسی گواهی می‏دهد که ولید شراب خورده است،؟
گروه: ابو زینب و ابو جندب، گواهی می‏دهند که ولید شراب خورده است.
عثمان: در حال خشم خطاب به ابو زینب و ابو جندب از کجا می‏دانید که ولید شراب خورده است، شاید نوشیدنی دیگری بوده است؟
ابو زینب و ابو جندب: همان شرابی که ما در عصر جاهلیت می‏نوشیدیم، او نوشیده بود.
عثمان: آیا دیدید که او شراب نوشید؟
آنها: نه ندیدیم.

عثمان: پس به چه دلیل می‏گویید او شراب خورده است؟
ابو زینب و ابو جندب: شرابی را که او خورده بود، دیدیم استفراغ کرد و از ریش او شراب گرفتیم، و این انگشتر او است در حالی که مست بود ما از دستش در آوردیم و او نفهمید.
عثمان در حال خشم فریاد زد: برخیزید و از نزد من دور گردید!
گروه مسافر، به ناچار از نزد عثمان بیرون آمدند، در حالی که جانشان در خطر بود، و از برخورد عثمان بسیار ناراحت و دلسوخته شده بودند و با یک جهان آه و حسرت به خانه امیرمومنان علی (علیه السلام) پناه بردند و از محضر آن حضرت استمداد نمودند.

فریادرسی علی (علیه السلام) از گروه مظلوم‏

امیر مومنان علی (علیه السلام) پس از شکایت گروه اهل کوفه، بی درنگ برخاست و نزد عثمان آمد و به او فرمود:
تو شاهدان عینی را از خود رانده‏ای، و حدود الهی را باطل نموده‏ای.
عثمان در حالی که سخت آشفته بود، گفت: نظر شما ای ابو الحسن، چیست؟
علی: نظر من این است که به دنبال رفیقت (ولید) بفرستی، و او را در اینجا حاظر کنی تا محاکمه شود، اگر شهود، گواهی بر شرابخواری او را دادند، و او دلیلی بر رد شهود نداشت، من بر او حد شرابخواری را جاری سازم.
عثمان چاره‏ای ندید جزء اینکه ولید را احضار کند از سوی دیگر، ابوزینب و ابو جندب آمدند و گواهی دادند، و برای علی (علیه السلام) ثابت شد که ولید شراب خورده است.

ولید دلیلی برای رد شهود نداشت، ناگزیر عثمان، تازیانه را به سوی امام علی (علیه السلام) افکند، امام آن را برداشت تا حد شرابخواری را(که ۸۰ تازیانه است) بر ولید جاری سازد.
در این هنگام، ولید تسلیم نمی‏شد و عقب نشینی می‏کرد.
حضرت علی (علیه السلام) او را گرفت و بر زمین کوبید، ولید به امام ناسزا گفت. حضرت علی (علیه السلام) گفت: تو چنین حقی نداری!

علی (علیه السلام) بر عثمان فریاد کشید و فرمود: بلکه شدیدتر از این حق را دارم، وقتی که شانه خالی می‏کند و مرا از اجرای حد و حق الهی باز می‏دارد.
سرانجام عثمان مجبور شد و ولید را از فرمانداری کوفه برکنار کرد، و به جای او سعید بن عاص را که از خویشانش بود و از اشراف قریش به حساب می‏آمد برگزید و همراه گروه معترض روانه کوفه کرد. (۲۴)

خلافکاری‏های سعید بن عاص و اعتراض مالک اشتر

سعید بن عاص به کوفه آمد. در آغاز به منبر نرفت، و گفت: ولید فرماندار سابق، مرد پلید و کثیفی بود، منبر و محراب را آلوده کرده است، دستور داد منبر را شستشو کنند، گروهی از بنی امیه که اطرافش را گرفته بودند او را سوگند دادند که این کار( تطهیر منبر) را انجام ندهد، و گفتند: این کار برای تو که از طرف عثمان آمده‏ای، زشت است، اگر دیگران این کار را بکنند، بر تو سزاوار است که جلوگیری کنی، واضح است که اگر این کار را انجام دهی، برای ولید (برادر مادری عثمان) همیشه مایه ننگ خواهد بود.
سعید اصرار کرد و گفت: حتما باید منبر تطهیر شود سرانجام منبر را شست و سپس بر فراز آن رفت و سخنرانی کرد و تا مدتی خود را طوری به مردم نشان داد، که رفتارش مورد رضایت مردم قرار گرفت.(۲۵)

ولی چندان نگذشت که عده‏ای از اشراف و دوستانش که در عصر خلافت عمر با آنها رفیق بود و در جنگ قادسیه با آنها هم دم بود و عده‏ای از قاریان ( اهل ظاهر) بصره، در اطراف او گرد هم آمدند، و در جلسات شب نشینی‏های او شرکت می‏کردند و دمخور او می‏شدند و از هر دری سخن می‏گفتند.

( به جای مردان صالحی چون کمیل، مالک اشتر، و افراد اصیل کوفه، با عده‏ای طرفدار عثمان و یا بی تفاوت و یا توجیه گران ابن الوقت، همنشین و هم دم گردید)
طولی نکشید که سعید نیز همچون ولید، دست تجاوز به اموال مسلمین دراز کرد، و به حیف و میل بیت المال، و تبعیض و تقرب خویشان و پارتی بازی و رشوه خواری پرداخت.

مالک اشتر که نه با ولید (فرماندار سابق) پدر کشتگی داشت، و نه با سعید (فرماندار جدید) عقد اخوت بسته بود، بلکه اسلام و دستورات عدل اسلامی را میزان قرار داده بود، و دلش برای اسلام می‏تپید، خود را برای اعتراض و مخالفت با سعید آماده ساخت. مردان نخع (خاندانش) را با خود همدست کرد و در انتظار فرصت بودند که در یک وقت مناسبی، اعتراض خود را آشکار سازند.
یک روز سعید آشکارا در میان اجتماع مردم و در مقر فرمانداری، اعلام کرد که سرزمینهای عراق، بوستان قریش و بنی امیه است.
مالک اشتر، از این سخن، بسیار خشمگین شد و فریاد زد: آیا تو می‏پنداری سرزمینهای آباد عراق که سپاه اسلام آن را به دست آورده‏اند و شمشیرهای ما آن را در اختیار اسلام قرار داده، بوستان قریش و بنی‏امیه است؟، نه هرگز، سوگند به خدا هیچ یک از شما در بهره‏گیری از بیت‏المال، بر ما اختیاری ندارید.

در این هنگام عبدالرحمن اسدی رئیس شرطه ی سعید، به مالک اشتر با خشم و تندی گفت:
آیا سخن این شخص را نمی‏شنوید؟
در همین هنگام آنها در حضور سعید، به طرف رئیس شرطه، هجوم بردند و او را به سختی کوبیدند و نقش بر زمین کردند، و سپس پایش را گرفتند و در زمین کشاندند و به کنار انداختند و از دارالاماره خارج شدند.(۲۶)

گسترش اعتراضات به سعید، و نامه او به عثمان‏

پس از این ماجرا، اعتراض کنندگان، از جمله مالک اشتر مبارزه منفی کردند. به این معنا که در مجالس و محافلی که سعید تشکیل می‏داد؛ شرکت نمی‏نمودند ، و از جماعت آنها دوری می‏کردند، بلکه بین خود مجالس تشکیل داده و با بیان خلافهای سعید و عثمان، به افشاگری بر ضد آنها می‏پرداختند، و مردم را بر علیه حکومت سعید می‏شوراندند سعید خود را در فشار معترضین، دید و برای عثمان چنین نامه نوشت:
جمعی از اهالی کوفه با هم اجتماع کرده و به بیان عیوب تو و من می‏پردازند اگر این وضع ادامه یابد، ترس آن است که جمعیت آنها بسیار شود و اسباب زحمت فراهم گردد…

فرمان تبعید مالک و همدستان او، از جانب عثمان‏

هنگامی که نامه به دست عثمان رسید، عثمان به خیال این که می‏توان با تبعید چند نفر، آنها را خاموش کرد، و احساسات سایر مردم را فرو نشاند، در پاسخ نامه، فرمان تبعید آنها را به شام صادر کرد، و چنین نوشت:
ای سعید! به فرمان من آنها را از کوفه به شام تبعید کن، تا سیاستمدار حزب اموی؛ معاویه، به کار آنها رسیدگی کند.
و از سوی دیگر، نامه‏ای برای معاویه نوشت: به دستور ما جمعی از مردم کوفه نزد تو آورده می‏شوند، با آنها تماس بگیر، اگر قانع شدند و توانستی آنها را رام کنی، که آنها را بپذیر و اگر تو را خسته کردند، آنها را به کوفه باز گردان.

مالک اشتر و همراهان در تبعیدگاه شام‏

سعید بر اساس فرمان عثمان ، مالک اشتر و چند نفر از همدستانش مانند: کمیل بن زیاد، صعصعه بن صوحان و ثابت بن قیس و… را به شام تبعید کرد، وقتی آنها به شام رسیدند، نخست معاویه از راه تطمیع و سازش با آنها برخورد کرده، از آنها استقبال گرم نمود و آنها را در کلیسای مریم که از بدترین کاخهای شام بود جای داد، و همچون عراق، حقوق و غذای آنها را در اختیارشان گذاشت و گاهی با آنها ملاقات کرده و گفتگو می‏نمود و از آنها احترام می‏کرد، در یکی از جلسات با آنها به طور مشروح گفتگو کرد و به آنها گفت:
شما جمعی از امت عرب هستید، دارای دندان و زبان و قدرت بیان می‏باشید، در پرتو اسلام بر مقام ارجمندی نایل شدید، و با مجاهدات در اختیار خود در آوردید.

به من گزارش رسیده که شما با طایفه قریش برخورد بد می‏کنید، اگر قریش نبود، شما ذلیل بودید؛ همان گونه که امروز آنها پیشوایان شمایند، برای شما سپری هستند آنها با صبر و مقاومت، مخارج شما را تامین می‏کنند، سپر خود را رد نکنید.
سپس معاویه خشمگین شد و فریاد زد:

سوگند به خدا من شما را به چیزی امر نمی‏کنم، مگر اینکه نخست خودم و افراد و خانواده و نزدیکانم را امر می‏کنم، طایفه قریش می‏داند که ابوسفیان شریفترین این طایفه است. جز اینکه پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله و سلم) در میان قریش، به امتیازاتی از طرف خدا برگزیده شده است… به عقیده من، اگر همه مردم از ابوسفیان به وجود می‏آمدند، همه زیرک و هوشیار بودند.

اعتراض تبعید شدگان به گفتار معاویه‏

گفتار معاویه وقتی که به اینجا رسید، مالک اشتر و همدستانش؛ سخن او را قطع کردند و یکصدا گفتند:
دروغ می‏گویی، خداوند شخصی (آدم علیه السلام) را که از ابوسفیان بهتر بود، با دست قدرت خود آفرید و روح مخصوصش را در او دمید، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده کنند در عین حال در میان انسانها افراد خوب و بد و فاسق و احمق و زیرک وجود دارد.
معاویه که با این اعتراض ، تیرش به سنگ خورده بود، در حالی که خشمگین بود، برخاست و از نزد آنها بیرون رفت.
شب بعد بار دیگر معاویه نزد تبعید شدگان آمد و دوباره با آنها، به گفتگو نشست و به آنها گفت:

یا برای من مایه خیر و نیکی باشید، و یا سکوت کنید و با سرپنجه فکر و اندیشه، آنچه به نفع شما و خاندان شما و به نفع عموم مسلمانان است طلب کنید و زندگی کنید و من نیز با شما زندگی می‏کنم.
تبعید شدگان: تو لایق آن مقام نیستی تا با تو کنار بیاییم و همدم شویم، و اطاعت از تو کنیم، چرا که اطاعت در معصیت خدا روا نیست.
معاویه: مگر در آغاز شما را به تقوا و اطاعت خدا و پیامبرش امر نکردم و نگفتم که همه ما با هم به ریسمان الهی چنگ بزنید و از همدیگر جدا نشوید.
تبعید شدگان: بلکه تو ما را امر به تفرقه و خلافت آنچه از جانب پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به ما رسیده نمودی.
معاویه:

من هم اکنون شما را به اطاعت از خدا و رسول دعوت می‏کنم، و اگر بر خلاف این گفته باشم، توبه می‏نمایم، شما را به اتحاد و انسجام و پیوستن به جماعت سفارش می‏کنم، و از تفرقه بر حذر می‏دارم، به پیشوایانتان احترام کنید و آنها را به کارهای نیک و رهبری نمایید و در هر فرصتی نصیحت نمایید.
تبعید شدگان: فریب ظاهرسازی و چرب زبانی معاویه را نخوردند، و با قاطعیت گفتند: ما به تو امر می‏کنیم که از مقام خود برکنار شوی؛ زیرا می‏دانیم که در میان مسلمانان کسانی بهتر و سزاوارتر هستند که باید به جای تو بنشینند.
معاویه که از شدت ناراحتی آب دهانش گلوگیرش شده بود گفت، آن شخص برتر کیست؟
تبعید شدگان: او کسی است که پدرش از پدر تو پیش‏قدمتر و نیک‏تر، و خودش از تو به اسلام نزدیک‏تر است.
معاویه: سوگند به خدا من در اسلام دارای سابقه هستم، و غیر من از من سابقه دارتر است؛ ولی در این زمان هیچ کس توانمندتر از من در مسایلی که اکنون مطرح است نیست.

تبعید شدگان با اصرار و همصدا گفتند تو هرگز لایق این مقام نیستی.
معاویه: برای شما بلاها و نابسامانیها هست، و من می‏ترسم شما بر اثر پیروی از شیطان، به هلاکت بیفتید.
دقایقی بعد، تبعید شدگان گروهی با معاویه درگیر شدند، و درگیری لفظی به درگیری بدنی و حمله به معاویه تبدیل شد، و آنها سر و ریش معاویه را گرفتند و به شدت او را از خود دفع نمودند.
در این هنگام معاویه فریاد زد: اینجا سرزمین کوفه نیست، اگر مردم کوفه برخورد نامناسب شما را با من بدانند، با این که من رهبرشان هستم، نمی‏توانم جلوی آنها را بگیرم و آنها شما را خواهند کشت.
آنگاه معاویه از نزد آنها بیرون رفت و به آنها گفت سوگند به خدا تا زنده‏ام، دیگر با شما در یکجا نمی‏نشینم.(۲۷)
به این ترتیب، معاویه دریافت که تبعید شدگان شخصیتهای شجاع و آزاده‏ای هستند و با تطمیع و تهدید و امثال آن ، نمی‏توان آنها را از راه خود خارج کرد.

بازگرداندن مالک اشتر و همدستانش به کوفه‏

معاویه ماندن مالک و هم دستانش را در شام، به صلاح خود ندانست، و ترسید که افکار آنها برای مردم شام سرایت کند. پس در ضمن نامه‏ای برای عثمان چنین نوشت:
تو افرادی را نزد من فرستاده‏ای که با زبانهای شیاطین سخن می‏گویند، با مردم تماس می‏گیرند و به اعتقاد اینکه بر اساس قرآن سخن می‏گویند، در میان مردم شبهه و تردید ایجاد می‏کنند. بسیاری از مردم کوفه را با افکار خود تباهی کشانده‏اند. من ترس آن دارم که اگر در شام بمانند. مردم شام را با جادوی بیان و انحراف خود فریب دهند، در اینجا مردم خیال می‏کنند آنها مومن مخلص هستند. به نظر من آنها را به شهر خودشان کوفه بازگردان؛ زیرا نفاقشان در آنجا آشکار شده است.والسلام
وقتی که نامه به دست عثمان رسید؛ در پاسخ به معاویه نوشت: آنها را به کوفه بازگردان.
معاویه بی درنگ این دستور را اجرا نمود.(۲۸)
بازگشت تبعید شدگان به کوفه و نامه عثمان به مالک و نفرین مالک‏

مالک اشتر و یارانش از شام به کوفه بازگشتند و همان برنامه خود را بر ضد حاکمیت سعید بن عاص فرماندار کوفه، ادامه داند؛ به طوری که سعید به ستوه آمده و احساس خطر شدید کرد، و بار دیگر برنامه شورشیان و احساس خود را در ضمن نامه‏ای برای عثمان نوشت.
عثمان در جواب دستور داد: آنها را به شهر حمص (یکی از شهرهای کنونی سوریه) تحت نظر فرماندار ما در آنجا؛ یعنی عبدالرحمن پسر خاندان ولید، بفرست.
در همین ایام، عثمان نامه تندی برای مالک اشتر و همدستانش فرستاد، در آن نامه چنین نوشته بود:
من دستور داده‏ام تا شما را به شهر حمص روانه کنند. وقتی که نامه‏ام به دستت رسید به سوی حمص حرکت کنید؛ زیرا شما در کوفه نسبت به اسلام و مسلمین جزء مایه شر و آشوب نیستید.
مالک اشتر هنگامی که نامه را خواند، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و چنین نفرین نمود:
خدایا آن کس که بین ما و عثمان نسبت به مسلمانان بدرفتارتر و گناهکارتر است، به زودی او را به عذاب و مکافاتش برسان.(۲۹)

مالک و همدستانش در تبعیدگاه حمص‏

بار دیگر مالک اشتر و یارانش، از وطن آواره شدند، و دژخیمان ستمگر رژیم کوفه، آنها را مجبور کردند که از کوفه خارج گردند ولی آن زورمردان خواب‏آلوده، غافل از آن بودند که با این ستمهای خود، بیشتر دلهای مردم را متوجه تبعیدشدگان می‏کنند و بذر شورش را در قلوب مسلمانان می‏پاشند؛ و به زودی با دست خود گور خود را می‏کنند.
مالک اشتر و یارانش به شهر حمص رسیدند.
عبدالرحمن (که همچون پدر خالد بن ولید، آدم خشن و گستاخ و فحاش بود) با فحش و ناسزا و خشونت ، و با بدترین برخورد ، از آنها استقبال کرد، و به آنها چنین گفت:

ای کسانی که آلت دست شیطان شده‏اید! بر شما خیر مقدم و خوشامد مباد! شیطان بعد از آزادی، محصور شده است ، خداوند عبدالرحمن را عذاب کند اگر شما را ادب نکند ای گروهی که معلوم نیست از عرب هستید یا از عجم! آیا گمان می‏کنید به آنچه به معاویه گفته‏اید، به من نیز خواهید گفت؟ من پسر خالد بن ولید هستم، من پسر درهم کوبنده‏ای هستم که شمشیرها را آزموده است، من پسر کسی هستم که چشمان مرتدین را از کاسه سرشان بیرون آورد.
عبدالرحمن این گونه با قلدری و گستاخی با آن بندگان صالح رفتار کرد. اقامتگاه آنها را در جایی پستی قرار داد ، و هر وقت سوار بر مرکب می‏شد، دستور می‏داد تبعید شدگان با کمال خواری در رکاب او حرکت نمایند.
یک ماه به همین منوال گذشت و مالک اشتر و یارانش، سخت‏ترین شکنجه‏ها را تحمل کردند تا اینکه مدت تبعید شدگان به پایان رسید، و عبدالرحمن آنها را در رفتن به مدینه آزاد گذاشت ( و از بازگشتن به کوفه بازداشت.)

بازگشت سریع مالک به کوفه‏

در کوفه مردم همچنان در هر فرصتی به حاکم کوفه ( سعید بن عاص) اعتراض می‏کردند: و احساسات مردم روز به روز بر ضد حاکم، شدیدتر می‏شد. کار به جایی رسید که مردم در مسجد اعظم کوفه اجتماع کردند.

یزیدبن قیس،( یکی از مجاهدان شیعه) مردم را برای محاصره مقر فرمانداری و کشتن فرمانداری و کشتن فرماندار، تحریک نمود؛ ولی یکی از هم مسلکان او به نام قعقاعاو را از اقدام به این کار پشیمان کرد. یزید بن‏ قیس به خانه خود بازگشت و به انتظار این که تبعید شدگان بازگردند ، نامه‏ای برای آنها نوشت، و از آنها خواست بی درنگ به کوفه بیایند که مردم آماده قیام هستند.

مردی به سرعت، نامه او را به شهر حمص آورده و به مالک اشتر داد. مالک هماندم به سوی کوفه حرکت کرد، و یارانش پس از او، به او پیوستند، این خبر به عبدالرحمن (فرماندار حمص رسید، و مامورینی برای دستگیری مالک اشتر و یارانش فرستاد ولی مامورین به دستگیری آنها توفیق نیافتند، و مالک و یارانش خود را به کوفه رساندند، مردم کوفه در نزدیک مسجد کوفه، مالک اشتر را دیدند، و از هر سو برای دیدارش آمدند و با احساسات پاک خود، در اطراف مالک اجتماع نموده، و منتظر فرمان او بودند.

سرانجام مالک چنین پیام داد : هفتاد نفر سواره، آماده شوند تا با هم به مدینه برای شکایت از فرماندار کوفه، نزد عثمان برویم.(۳۰)
مالک و همراهان در مدینه، برای شکایت از حاکم کوفه‏
مالک با هفتاد نفر همراهانش ، به عنوان شکایت از فرماندار کوفه ، راه طولانی بین کوفه و مدینه را با وسایل آن روز پیمودند و به مدینه رسیدند و مدتی در مدینه ماندند، توشه و غذایشان تمام شد، ولی عثمان به تقاضای آنها در مورد عزل فرماندار کوفه، (سعید بن عاص) پاسخ مثبت نمی‏داد.

سرانجام عثمان ، فرمانداران و استانداران خود از جمله سعید فرماندار کوفه را به نزد خود جمع کرد و با آنها در مورد انحراف فرماندار و استانداران، و اعتراضات مردم، به مشورت پرداخت و هر کسی سخنی گفت.
عمر و عاص که در مجلس شورا حاضر بود، مخفیانه محصول گفتگوی آن مجلس را به طلحه و زبیر که در مسجد بودند، گزارش داد. طلحه و زبیر، مالک اشتر را خواستند و به او گفتند: هما خبر رسیده که عثمان سعید را در مقام فرمانداری کوفه، مستقر نموده و فرمان داده که شما را به سوی کوفه بازگرداند، و سعید نیز به کوفه برای ادامه فرمانداری برگردد.
مالک در حالی که سخت خشگمین بود گفت: ما برای آگاهی به رای و قضاوت عثمان اینجا نیامده‏ایم؛
بلکه ما برای بیان رفتار بد و اختلاف سعید بن عاص، به اینجا آمده‏ام، اگر توشه راه می‏داشتم، زودتر خود را به کوفه می‏رساندم و به کمک مردم نمی‏گذاشتم که سعید وارد کوفه گردد. طلحه و زبیر، وسایل و توشه راه را با مبلغ هنگفتی پول برای مالک فراهم نمودند، و مالک روانه کوفه گردید.

سخنرانی آتشین مالک در کوفه و بیعت ده هزار نفر با او

مالک با شتاب روانه کوفه شد، و قبل از ورود سعید، خود را به کوفه رسانید، و در حالی که شمشیرش در گردنش آویزان بود، وارد مسجد شد و در میان اجتماع زیاد مردم بر بالای منبر رفت و گفت: ای مردم! شما که از فرماندارتان ناراضی و شاکی بودید، به دستور عثمان، او بار دیگر روانه کوفه شده، تا به اینجا بیاید و به برنامه خود ادامه دهد شما با من بیعت کنید که از ورود او به کوفه جلوگیری کنیم.

مردم، سراسیمه نزد مالک آمده و ده هزار نفر با او بیعت نمودند، مالک همراه آنها از کوفه بیرون آمد تا از ورود سعید به کوفه جلوگیری نمایند، این جمعیت به راهپیمایی ادامه دادند تا به چشمه واصقه یا جرعه ، (نزدیک کوفه: بین نجف و حیره) رسیدند، و در آنجا با سعید بن عاص و همراهانش روبرو شدند.
مالک اشتر در حالی که شمشیر کشیده بود، بر سر سعید فریاد زد:
ارجع فلا حاجه لنابک
بازگرد، ما به تو نیاز نداریم.

سعید از فریاد مالک به وحشت افتاد و خواست به مدینه باز گردد، غلام سعید گفت: به خدا سوگند نیست سعید به مدینه باز گردد.
مالک اشتر با شمشیر بر سر غلام کوبید و او را از پای در آورد و سعید در حالی که سخت منکوب و وازده و پژمرده شده بود با همراهان خود به مدینه بازگشت.

مالک اشتر با جمعیت به کوفه بازگشت و برای عثمان در ضمن نامه‏ای نوشت: سوگند به خدا ما از فرماندار منصوب شده از طرف تو، جلوگیری نکردیم، مگر برای اینکه اعمال فاسد تو را آشکار سازیم، اینک آن کس که دوست داری ( و شایسته است) حاکم کوفه کن.
عثمان در پاسخ نوشت: ببینید حاکم شما در عصر خلافت عمر چه کسی بود، همان را حاکم کنید، آنها ابو موسی اشعری را که در عصر خلافت عمر، حاکم کوفه بود، حاکم خود نمودند.

این ماجرا در دوازدهمین سال خلافت عثمان ( در سال ۳۴ هجرت) رخ داد.(۳۱)
نامه عثمان به مالک و جواب کوبنده او
عثمان برای مالک اشتر که در کوفه بود چنین نوشت:
تو را به اطاعت از خودم دعوت می‏کنم، تو نخستین کسی هستی که موجب اختلاف و تفرقه شده‏ای.
تو را به تقوا و محبت و بازگشت به حق و قرآن فرا می‏خوانم.
پس از رسیدن این نامه به مالک، در پاسخ نوشت:
من مالک بن الحارث الی الخلیفه المتبلی، الخاطی‏ء الحائد عن سنه نبیه، النابدلحکم القرآن
از جانب مالک اشتر به سوی خلیفه گرفتار در گناه، خطا کار، انحراف یافته از سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و ترک کننده حکم قرآن از روی عناد.

اما بعد: نامه تو را خواندیم، خودت دست نشاندگان خود را از ظلم و تجاوز و تبعید بندگان صالح، باز دار تا ما از تو اطاعت کنیم، تو گمان می‏کنی ما به خود ظلم کرده‏ایم! این پنداری است که تو را از دیدن حق، نابینا کرده است، به طوری که که ظلم را عدالت می‏نگری و باطل را حق خود می‏بینی، و رابطه محبت ما با تو آن هنگام است که توبه کنی و از جنایات خود دست برداری و به صالحات امت آزار نرسانی و آنها را از خانه‏هایشان تبعید و دور نسازی، و در مورد شهر ما کوفه، ابو موسی و حذیفه ‏بن یمان را فرماندار کنی. و السلام.
نامه مالک به دست عثمان رسید و آن را خواند، و گفت: توبه و استغفار می‏کنم. آنگاه برای ابو موسی و حذیفه نامه نوشت و آنها را فرمانروای کوفه کرد.(۳۲)

به این ترتیب مالک اشتر و یارانش پس از تحمل زجرها و تبعیدها، و سختی‏ها، در مورد عزل فرماندار کوفه به نتیجه رسیدند؛ ولی آنچه که مهم‏تر بود، زمینه سازی برای واژگون نمودن حکومت عثمان بود، که مبارزات مالک و همراهانش نقش بسیار مهم در این زمینه سازی داشت.
برای روشن شدن این مطلب به ماجرای زیر توجه کنید:
کشته شدن نائل، غلام عثمان به دست مالک اشتر

در ماجرای محاصره خانه عثمان و شورش مردم بر ضد او (سرانجام به قتل او منجر شد روزی مالک اشتر به خانه عثمان وارد شد، وقتی که به اطاق عثمان رفت، او را در آنجا تنها یافت، هماندم مالک بازگشت و از خانه بیرون آمد ، در این بین یکی از اهالی یمن از قبیله همدان به نام مسلم بن کریب به مالک اشتر چنین اعتراض کرد:
تو ما را به کشتن این مرد (عثمان) به اینجا دعوت کرده‏ای، و ما دعوت، تو را اجابت کردیم؛ ولی اکنون دیدم تو نزد عثمان رفتی و او را دیدی؛ (ولی او را نکشتی) و به عقب بازگشتی؟!…

مالک اشتر در پاسخ گفت: پدرجان مگر نمی‏بینی که او تنها بود و هیچ کس در اطرافش نبود تا از او دفاع کند.
(گویی مالک عار داشت که شخصی را بدون مدافع بکشد.)
هنگامی که مالک از آنجا حرکت کرد، (نائل)، غلام آزاده شده عثمان او را دید و گفت:ای وای! این همان مالک اشتر است که احساسات مردم همه ی شهرها را بر ضد امیر مومنان (عثمان) شعله ور نموده است. خدا مرا بکشد اگر او را نکشم! پس از این سخن، با شدت و خشم به دنبال مالک حرکت کرد تا مالک را بکشد. در این هنگام عمر بن عبید حارثی که از قبیله همدان بود فریاد زد ای مالک مردی در کمین تو است!.

مالک اشتر به پشت سر نگاه کرد، نائل را دید، بی درنگ به طرف نائل شمشیر کشید و با ضربه شمشیر، دست چپ نائل را قطع کرد، آنگاه مالک فریاد زد:ای عمر بن عبید! کار نائل را تمام کن. عمر بن عبید به نائل حمله کرد و او را کشت.(۳۳)

مالک اشتر در ماجرای قتل عثمان‏

بدعتها و ستمها و انحرافات سیاسی و اجتماعی خلافت عثمان موجب شد که مسلمانان مصر، کوفه، بصره، و جمعی از مسلمانان مدینه و … در مدینه اجتماع کردند،
و خانه عثمان را محاصره نموده سپس با شمشیر و تیر او را کشتند، از این واقعه در تاریخ به عنوان: یوم الدار و فتنه کبری، یاد شده است.

اوضاع به قدری وخیم بود که به نقل ابن ابی الحدید، خانه عثمان ، چهار روز در محاصره مسلمانان ضد او بود.
حتی آب را بر او ممنوع نمودند، تا اینکه با وساطت امیر مومنان علی (علیه السلام) آب بر او برده شد، در عین حال از آن جلوگیری نمودند.(۳۴)
امیر مومنان در این ماجرا دخالت نمی‏کرد.

فقط چند بار طبق تقاضای مردم، با عثمان صحبت کرد و او را نصیحت نمود، تا دست از کارهای خلافش بردارد.
مالک اشتر همراه دویست نفر از مردم کوفه از کوفه برای اعتراض، به کارهای عثمان ، و تحت فشار قرار دادن او به مدینه آمده بود، و همصدا با سایر مسلمانان مخالفت خود را نسبت به کارهای عثمان ابراز می‏داشت.

سرانجام ، محاصره خانه عثمان تنگ‏تر شد و چندین نفر به او حمله کردند و با شمشیر و تیر و ضربات دیگر او را کشتند.
یکی از ضاربین، محمد بن ابی بکر بود که عثمان را نعثل، (ریش بلند یهودی) خواند، و یکی از حمله کنندگان، عمر بن حمق بود که روی سینه عثمان نشست و نه ضربه به او زد، پس از آنکه عثمان کشته شد، سه روز و به گفته بعضی بیشتر جنازه‏اش در خانه ماند و کسی جرات نداشت او را دفن کند.

جمعی از اهالی مصر به خانه عثمان هجوم آوردند، مدافعان او در را بستند، اهل مصر در خانه او را به آتش کشیدند.(۳۵)
در این میان عده زیادی از یاران عثمان نیز کشته شدند، مانند، ابن نعیم فهری، مغیره‏ بن اخنس و نیار بن عبداللَّه.(۳۶)
مذاکره شدید مالک اشتر با عثمان‏
هنگامی که آب را بر عثمان ممنوع کردند، عثمان برای حضرت علی (علیه السلام) پیام داد و از آن حضرت التماس کرد که آب را بر او برساند.

حضرت علی (علیه السلام) که با ممنوع کردن آب، مخالف بود سه مشک پر از آب به خانه عثمان فرستاد؛ ولی هنگامی که مشکها را به خانه عثمان آوردند، طلحه ممانعت کرد و با اصرار نگذاشت آب به خانه عثمان وارد شود.
هنگامی که عثمان این وضع را دید بسیار جزع و بی تابی کرد. پرسیدند رئیس مخالفان که مورد احترام و اطاعت مردم است کیست؟
گفته شد: او مالک اشتراست.

عثمان برای مالک اشتر پیام فرستاد، و از او التماس کرد نزدش برود.
مالک اشتر پس از دریافت پیام، وارد خانه عثمان شد و با عثمان کنار هم نشستند، و بین آنها به طوری سری چنین گفتگو شد:
عثمان: ای مالک! مردم از من چه می‏خواهند؟
مالک: مردم سه موضوع را از تو می‏خواهند که به ناچار باید یکی از آنها را بپذیری.
عثمان: آن سه موضوع چیست
مالک:آنها تو را بین انتخاب یکی از سه موضوع، مخیر ساخته‏اند:
۱- از خلافت استعفا بده و به مردم اعلام کن تا خودشان خلیفه دلخواه خود را انتخاب کنند.
۲- ( با رعایت عدالت و برقرار کردن قسط و اصول اسلام،) نفس سرکش خود را سرکوب و تربیت کن.
۳- و اگر یکی از این دو را انجام ندادی، مسلمانان تو را خواهند کشت.
عثمان پس از اندکی تأمل گفت: به راستی چاره‏ای جز انتخاب یکی از این سه راه نیست؟
مالک: آری چاره‏ای جز این نیست.

عثمان: در مورد اول ، اگر گردنم را بزنند، برای من محبوب‏تر از آن است که از خلافت استعفا دهم و آن را به مسلمانان واگذار نمایم، در مورد دوم نیز، راهی و توانی نیست، و در مورد سوم، اگر مرا بکشند، بعد از من هرگز کار شما اصلاح نمی‏پذیرد…
مالک اشتر از خانه عثمان خارج شد . مهاجمین در خانه را آتش زدند و وارد خانه شده و عثمان را کشتند.(۳۷)
به این ترتیب مالک اشتر، رسالت خود را ابلاغ کرد، و عثمان گرفتار مکافات عملش گردید ، و مرحله طاغوت زدایی به پایان رسید، و سپس از مرحله جدیدی در مورد انتخاب خلیفه جدید و صالح به پیش آمد، در این مرحله نیز مالک اشتر نقش خوبی ایفا نمود که در بخش بعد بیان شده است.
( پایان بخش دوم )

بخش سوم: مالک اشتر در عصر خلافت امیر مومنان علی (علیه السلام)

تلاش مالک اشتر برای تحقق خلافت علی (علیه السلام)

بعد از کشته شدن عثمان ، مرحله جدیدی برای مسلمانان پدید آمد، و آزمایش دیگری به روی آنها گشوده شد.
نظر مسلمانان برای خلیفه جدید، مختلف بود.
جمع کثیری به انتخاب امیر مومنان علی (علیه السلام) نظر داشتند؛ ولی عده‏ای از طلحه، و عده‏ای از زبیر، و بنی امیه و همدستان آنها از معاویه و گاهی از مروان نام می‏بردند.(۳۸)
در این بحران حساس و توفانی، مسلمانان برجسته‏ای همچون عمار یاسر و مالک اشتر، ابوالهیثم و ابو ایوب، جز امیر مومنان علی (علیه السلام) هیچ کس را برای مقام رهبری ، لایقتر و برتر نمی‏دانستند.
دانشمند معروف اهل تسنن، ابن ابی الحدید می‏نویسد:
فلما قتل عثمان ، ارادها طلحه و حرص علیها، فلولا مالک اشتر و قوم معه من شجعان العرب، جعلوها فی علی (علیه السلام) لم تصل الیه ابدا

هنگامی که عثمان کشته شد، طلحه به خلافت طمع کرد و اصرار داشت که به این مقام برسد، اگر تلاش مالک اشتر و همدستان او از شخصیتهایی شجاع عرب برای خلافت حضرت علی (علیه السلام) نبود، هرگز مقام به آن حضرت نمی‏رسید.
سپس می‏نویسد: وقتی که با انتخاب خلافت علی (علیه السلام) طلحه و زبیر از دستیابی به خلافت ، محروم شدند، تصمیم بر مخالفت با علی (علیه السلام) گرفتند و عایشه را دستیار خود قرار داده و به بصره روانه شدند و در آنجا به آشوب و فتنه دست زدند و جنگ جمل را به وجود آوردند و آن جنگ، مقدمه جنگ صفین گردید.(۳۹)
از این عبارت، به خوبی روشن می‏شود که مالک اشتر و همدستانش نقش اصلی و فعالی در تحقق خلافت حضرت علی (علیه السلام) بعد از عثمان را داشتند.

و در مورد دیگر، از کتاب الاوائل نقل می‏کند که مالک اشتر بعد از قتل عثمان، به حضور علی (علیه السلام) آمد و عرض کرد: برخیز تا مردم با تو بیعت کنند. آنها اجتماع کرده‏اند و به خلافت تو مایل و خشنود هستند، سوگند به خدا اگر برای تقاضای بیعت آنها جواب رد بدهی، برای چهارمین بار، دو چشمانت اشکبار خواهد شد.(اشاره به اینکه سه بار: ۱- بعد از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ۲- بعد از ابوبکر ۳- بعد از عمر، دیگران حق تو را ربودند، اکنون اگر کناره‏گیری کنی برای چهارمین بار، باز دیگران حقت را می‏ربایند.)
حضرت علی (علیه السلام) برخاست و به محلی به نام بئرسکن آمد در آنجا مردم ازدحام نموده. و با آن حضرت بیعت نمودند…

سپس می‏نویسد: به گفته بعضی ، نخستین شخصی را که بیعت کرد، مالک اشتر بود، او دست علی (علیه السلام) را گرفت و بیعت کرد، و به طلحه و زبیر گفت: برخیزید و بیعت کنید. آنها نیز بیعت کردند و پس از آنها، اهل بصره و سپس سایر گروهها بیعت نمودند.(۴۰)
چنانکه در خطبه ۳ نهج البلاغه آمده ، ازدحام مردم برای بیعت با علی (علیه السلام) بسیار شدید بود ، که آن حضرت از ازدحام جمعیت چنین تعبیر می‏کند:
فما راعنی الا والناس کعرف الضبع
ازدحام جمعیت که همچون یالهای کفتار ( بسیار و پی در پی ) بود، مرا به قبول خلافت واداشت.

ماجرای بیعت به پایان رسید، بعد معلوم شد بعضی از اشخاص معروف، مثل عبداللَّه بن عمر و سعد و قاص، بیعت نکرده‏اند.
حضرت علی (علیه السلام) عبداللَّه را احضار کرد و فرمود:
بیعت کن او در پاسخ گفت: بیعت نمی‏کنم، تا همه مردم بیعت کنند.
مالک اشتر که از لجاجت عبداللَّه ، ناراحت شده بود، به علی (علیه السلام) عرض کرد: این شخص خود را از تازیانه و شمشیر تو ایمن می‏بیند، اجازه بده گردنش را بزنم.
علی (علیه السلام) فرمود: من نمی‏خواهم از روی اجبار بیعت کنم، رهایش کن برود.
هنگامی که عبداللَّه رفت، امیر مومنان علی (علیه السلام) فرمود: او (عبداللَّه) در آن هنگام که بچه بود، بد اخلاق و تند خو بود و اکنون که بزرگ شده، بد اخلاق‏تر و تندخوتر می‏باشد.(۴۱)

مالک اشتر، شیعه حقیقی علی (علیه السلام)

مالک اشتر هنگام بیعت با حضرت علی (علیه السلام) سخنرانی کرد و در فرازی از آن چنین گفت:
ایها الناس هذا وصی الاوصیاء و وارث علم الانبیاء العظیم البلاء الحسن العناء الذی شهد له کتاب اللَّه بالایمان، و رسوله بجنه الرضوان، من کلمت فیه الفضائل ولم یشک فی سابقته و علمه الا واخر ولا الاوائل
ای مردم! علی (علیه السلام) وصی و اوصیاء (پیامبران سابق) و وارث علم پیامبران است، در میان بلاها و آزمایشهای بزرگ قرار گرفته و در میان رنجها، مسوولیت الهی خود را به خوبی انجام داده است، کتاب خدا قرآن به ایمان او گواهی دهد، و رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) اقامتگاه او در بهشت رضوان، شهادت داد. او کسی است که همه ارزشها و کمالات در وجودش تکمیل شده، و هیچ کس از پیشینیان و آیندگان در سبقت او در راه ایمان، و در علم او تردیدی ندارند.(۴۲)
فراز بالا، به روشنی بیانگر آن است که مالک اشتر، اعتقاد کامل به امامت علی (علیه السلام) بعد از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) داشت، و او در ارزشها و کمالات بر همگان برتر و مقدمتر می‏دانست، همه شیعه اعتقادی بود و هم شیعه سیاسی.

نموداری از جنگ جمل‏

پس از آنکه حضرت علی (علیه السلام) رسما عهده‏دار مقام خلافت و رهبری شد، افراد قدرت طلب و هوا پرست، از هر سو از لانه‏های خود بیرون آمدند و به کار شکنی پرداختند.

نخستین گروهی که مخالفت خود را علنی کرد، ناکثین، (بیعت شکنان) بودند، طلحه و زبیر که داعیه خلافت داشتند، و در حکومت امیر مومنان (علیه السلام) نمی‏توانستند بر دنیای خود رونق دهند و به حیف و میل بیت المال یازند، به فتنه‏انگیزی پرداختند. آنها با اینکه از نخستین بیعت کنندگان با علی (علیه السلام) بودند، بیعت خود را شکستند و به عنوان نخستین افراد ، علم مخالفت برافراشتند، و چون حنایشان در مدینه رنگ نداشت، بصره را به عنوان مرکز شورش و آشوب برگزیدند، آنها برای اینکه به شورش خود بر اساس مقام خواهی و گنج اندوزی بود، رنگ دینی بدهند، عایشه همسر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را به عنوان ام المومنین دستیار خود نمودند، او را سوار بر شتر کرده، به مصر آمدند و با تبلیغات و دروغ پردازی خود، زیر پوشش مطالبه خون عثمان، سپاه عظیمی برای خود جمع کردند و بصره را تصرف نموده و عثمان بن حنیف فرماندار منصوب شده، از طرف علی (علیه السلام) را کتک زده و عزل نمودند.

امیر مومنان علی (علیه السلام) که مشغول عزل و نصب حکام بلاد و فرمانداری شهرها بود، ناگهان خود را در برابر دو دشمن داخلی دید، از یک سو معاویه در شام ادعای استقلال می‏کرد و شهرها را تحت تصرف خود می‏آورد، و از سوی دیگر، جنگ افروزان جنگ جمل، به شورش و آشوب خود دامن می‏زدند.

حضرت علی (علیه السلام) چاره‏ای جز جهاد و سرکوب مخالفان نداشت. در آغار تصمیم گرفت فتنه انگیزان بیعت شکن، طلحه و زبیر و همدستان آنها را سرکوب نماید، با سپاه خود از مدینه به سوی آنها حرکت کرد، سرانجام در بصره، جنگ جمل رخ داد که با پیروزی سپاه علی (علیه السلام) به پایان رسید.

این ماجرا در سال ۳۶، در همان سال اول خلافت علی (علیه السلام) پدید آمد، و موجب کشته شدن ۱۸ هزار نفر از طرفین (پنج هزار نفر از سپاه علی (علیه السلام) و سیزده هزار نفر از جنگ جمل) گردید، طلحه بر اثر تیر اندازی مروان (که جزء سپاه عایشه بود) کشته شد، و زبیر که از جنگ کناره گرفته بود، توسط ابن جرموز، غافلگیر شد و کشته شد، و عایشه با کمال خواری به مدینه بازگشت.(۴۳)

مالک اشتر در جنگ جمل‏

مالک اشتر در این جنگ، یگانه سردار شهید سپاه علی (علیه السلام) بود، و با تدبیر و سیاست و شجاعت خود، نقش بسزایی در پیروزی سپاه علی (علیه السلام) داشت، حضرت علی (علیه السلام) در آغاز جنگ، پرچم بزرگ را به دست پسرش محمد حنفیه داد، و مالک اشتر را فرمانده جانب راست لشکرش کرد، و عمار یاسر را فرمانده قسمت چپ لشگر نمود.(۴۴)
برای روشن شدن این مطلب به نمونه‏های زیر از حمایتهای مالک اشتر از امیر مومنان علی (علیه السلام) در ماجرای جنگ جمل ، توجه کنید.

نامه مالک اشتر به عایشه و پاسخ عایشه‏

در آن هنگام که عایشه هنوز در حجاز بود، نامه‏ای به دستش رسید که مالک اشتر برای او نوشته بود ، و در آن نامه چنین آمده بود.
اما بعد؛ تو ای عایشه! همسر رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) هستی. آن حضرت به تو فرمان داد که از خانه بیرون نروی، اگر بر خلاف این فرمان رفتار کنی، با تو می‏جنگیم، تا تو را به خانه‏ات باز گردانیم و بر سر جای خودت که خداوند برای تو پسندیده ، بنشانیم.

عایشه در پاسخ مالک اشتر چنین نوشت:
اما بعد؛ تو نخستین عربی هستی که موجب فتنه انگیزی شد، و مردم را به تفرقه افکند و با پیشوایان، مخالفت نمود، و در قتل خلیفه (عثمان) کوشش کرد، خداوند خون خلیفه مظلوم را نادیده نمی‏گیرد، و سرانجام شما را کیفر خواهد کرد. نامه تو رسید و از مضمون آن اطلاع یافتم، به زودی تو و امثال تو، از گمراهان را به کیفر اعمالشان می‏رسانم.(۴۵)

سخنرانی داغ و پر محتوای مالک در ذی قار

سپاه علی (علیه السلام) که در آغاز هفتصد نفر بودند، از مدینه بیرون آمدند، هنگامی که به ربذه، (یک فرسخی مدینه)،رسیدند، در آنجا خبر رسید که طلحه و زبیر و همدستان خود به مصر رسیدند و آنجا را به تصرف خود درآورده و مردم را بر حکومت علی (علیه السلام) می‏شورانند.

امیر مومنان (علیه السلام) در آنجا نامه‏ای به ابو موسی، عامل خود در کوفه نوشت، و آن را توسط محمد بن ابی بکر و محمد بن جعفر به سوی ابو موسی فرستاد ، در آن نامه به او امر کرد مردم کوفه بسیج کرده و همراه خود به سپاه علی (علیه السلام) بپیوندند.

آنگاه علی (علیه السلام) با سپاه خود حرکت کرد ، تا به محل ذی‏قار،(محلی بین بصره و کوفه) رسیدند، در آنجا به علی (علیه السلام) خبر رسید که ابو موسی در کوفه نه تنها مردم را بسیج نکرده؛ بلکه آنها را به سکوت و بی طرفی دعوت می‏کند.
سپس علی (علیه السلام) در ذی قار خطبه مفصلی خواند و مردم را از ماجراها و ماجراجویان، مطلع نمود تو ماهیت و اهداف شوم مخالفان را توضیح داده و مردم را برای جهاد و نبرد با مخالفان دعوت کرد.
در این هنگام، مالک اشتر برخاست و با سخنرانی عجیب خود ، سخنان امام را تایید کرد، دشمن را فاش ساخت و مردم را به جهاد دعوت نمود، او پس از حمد و ثنای الهی گفت:

ای امیر مومنان! کلامت را شنیدم به خوبی سخن فرمودی، و مقصود را روشن و شایسته ادا کردی، تو پسر عمو و داماد و وصی پیامبر ما هستی. تو نخستین کسی هستی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را تصدیق نمودی و با او نماز خواندی و در همه جنگهای او شرکت کردی، و در این امور بر همه افراد امت برتری داری . کسی که از تو پیروی کرد، به بهره و سعادتش رسید و پیروز و سعادتمند گشت، و کسی که از تو نافرمانی کرد ، به سوی اقامتگاه خود، هاویه دوزخ روانه شد.

ای امیر مومنان! سوگند به جانم! ماهیت طلحه و زبیر و عایشه بر ما روشن است . آنها بی آنکه از تو خلافی ببینند، از تحت فرمان تو خارج شدند. اگر آنها می‏پندارند که به عنوان مطالبه خود عثمان ، بیرون رفته‏اند، نخست باید به سراغ خودشان بروند؛ زیرا آنها نخستین افرادی بودند که ضد عثمان سخن گفتند و مردم را ضد او تحریص کردند.
آنگاه در پایان گفت:

و اشهداللَّه لئن لم ید خلا فیما خرجا منه لنلحقنهما بعثمان، فان سیوفنا فی عواتقنا و قلوبنا فی صدورنا و نحن الیوم کما کنا امس.
و خدا را گواه می‏گیرم که اگر طلحه و زبیر به بیعت خود که از آن خارج شده‏اند، باز نگردند، آنها را قطعا به عثمان ملحق می‏کنیم، همانا شمشیرهای ما همراه ما است و دلهای ما در سینه‏هایمان استوار می‏باشد، و ما همان هستیم که دیروز (در برابر عثمان)! بودیم.. (۴۶)

تصرف دارالاماره کوفه توسط مالک اشتر، و بیرون کردن ابوموسی‏

حضرت علی (علیه السلام) ذی‏قار، فرزندش ، حسن بن علی (علیه السلام) را همراه عمار یاسر به کوفه فرستاد تا مردم کوفه را برای جهاد با دشمن. دعوت کنند، و ابو موسی (فرماندار نالایق کوفه) را سرانجام خود بنشانند.
حضرت علی (علیه السلام) نامه تندی با ابو موسی نوشت و او در آن نامه، خائن خواند و از مقام فرمانداری کوفه، عزل کرد، و به متابعت از حسن (علیه السلام) و عمار دعوت نمود.

امام حسن (علیه السلام) و عمار به کوفه آمدند، در مسجد و بیرون مسجد، مردم را به جهاد دعوت نمودند، ابو موسی همچنان کارشکنی می‏کرد و عثمان را به عنوان مقتول مظلوم یاد نموده و مردم را به شک و تردید و انحراف از مسیر امیر مومنان علی (علیه السلام) فرا خواند.
امیر مومنان (علیه السلام) در ذی قار منتظر آمدن سپاه کوفه شد؛ ولی انتظار طول نکشید و از کوفه خبری نیامد؛ آن حضرت در این مورد بسیار ناراحت شد.

در همین هنگام مالک اشتر به امیر مومنان علی (علیه السلام) عرض کرد: اگر صلاح بدانی مرا به کوفه بفرست؛ زیرا اطاعت مردم کوفه از من نیکو است، امیدوارم که با من مخالفت نکنند.
امیر مومنان علی (علیه السلام) به مالک اشتر فرمود: به طرف کوفه برو و به عمار یاسر و حسن (علیه السلام) بپیوند.
مالک اشتر با شتاب خود را به کوفه رسانید، و در مسیر راه به هر قبیله و جماعت و گروه می‏رسید، آنها را دعوت می‏کرد تا با او به دارالاماره،(مقر فرمانداری) حرکت کنند. سیل مردم همراه مالک، وارد، دارالاماره شدند، و ماجرا را به ابو موسی (که بر بالای منبر سخن می‏گفت و عمار با امام حسن (علیه السلام) در حال اعتراض شدید، به او بودند) گزارش دادند.

ابو موسی از منبر پایین آمد و به سوی دارالاماره حرکت کرد، هنگامی که وارد ساختمان شد، مالک اشتر بر سر او فریاد کشید و گفت:
اخراج من قصر نالا ام لک، اخرج اللَّه نفسک فواللَّه انک لمن المنافقین قدیما.
ای مادر مرده! از ساختمان فرمانداری بیرون برو، خدا جانت را بگیرد! سوگند به خدا! تو از قدیم از منافقان بودی!
ابوموسی که سخت ترسیده بود، به مالک اشتر گفت:
امشب را به من مهلت بده
مالک اشتر به شرط اینکه او از ساختمان فرمانداری بیرون برود، به او مهلت داد.
ابو موسی از ساختمان خارج شد. مردم از هر سو آمدند تا اموال ابو موسی را غارت کنند. مالک اشتر از آنها جلوگیری کرد، و گفت: من او را از فرمانداری عزل کردم، و به او پناه داده‏ام.آنگاه مردم متفرق شدند.(۴۷)
طبق نقل بعضی، مردم به غارت اموال ابو موسی پرداختند. مالک اشتر به ابو موسی گفت: این همان مردمند که آنها را گمراه می‏کردی:ابو موسی به تضرع و التماس افتاد و یک شب مهلت خواست. (۴۸)
سخنرانی مالک ، برای بسیج عمومی به سوی جبهه‏
مالک اشتر به مسجد آمد. مردم از هر سو ازدحام کرده و در مسجد اجتماع کردند، مالک سخنرانی مفصلی کرد، و مسایل را بیان نمود و مردم را برای جهاد با دشمنان بسیج کرد.
نه هزار نفر از مردم کوفه در رکاب امام حسن (علیه السلام) به سوی ذی قار حرکت نمودند و در مسیر راه نیز افرادی پیوستند.(۴۹)
حضرت علی (علیه السلام) در ذی قار به سپاه خود فرمود:
به زودی دوازده هزار و یک نفر از کوفه می‏آیند و به شما می‏پیوندند.
همان گونه که امام خبر داده بود، واقع شد و سپاه کوفه در رکاب امام حسن (علیه السلام) در حالی که عمار و مالک اشتر در پیشاپیش آنها بودند، با کمال شکوه به ذی قار رسیدند.
آنها را شمردند به همان تعداد (۱۲۰۰۱ نفر) بودند.
حضرت علی (علیه السلام) با آغوش باز از آنها استقبال کرد و مقدم آنها را گرامی داشت، و برای آنها سخنرانی کرده، و برای جهاد آماده ساخت، و سپس به سوی بصره حرکت نمودند.(۵۰)

درهم شکستن دو جانب دشمن با تیغ مالک‏

درگیری از هر سو شروع شد، طرفین گروه گروه به همدیگر حمله می‏کردند. برق شمشیرها و پرتاب نیزه‏ها، و رگبارها تیرها، و گردو غبار، همه جار را گرفته بود.
مالک اشتر در کنار امام علی (علیه السلام)، چون شیر ژیان به سپاه دشمن حمله می‏کرد، در این بحران شدید، ناگاه علی (علیه السلام) به مالک فرمان داد که جانب چپ لشگر دشمن حمله کن.
مالک این فرمان را گرفت و به جانب چپ دشمن حمله کرد، و آنها را تار و مار کرده و در هم شکست.
به طوری که جنگجویان جانب چپ دشمن ، گریختند و به اطراف شتر عایشه پناهنده شدند و در آنجا به جنگ ادامه دادند.(۵۱)
امام علی (علیه السلام) که ناظر صحنه بود، این بار جانب راست دشمن را در حال حمله شدید دید، به مالک اشتر فرمود: به جانب راست دشمن حمله کن. مالک آن چنان به آن جانب حمله کرد که فرمانده جانب راست دشمن، به نام هلال ابن وکیع به دست مالک کشته شد.(۵۲)

ضربه مالک بر عمروبن یثربی و نظر او درباره شجاعت مالک‏

عمرو بن یثربی از قهرمانان سپاه جمل بود، و به عنوان رییس دودمان ضبحه( که بزرگترین گروه هواداران عایشه بود) یاد می‏شد، و از طرف عثمان از صاحب منصبان بصره به شمار می‏آمد.
او در جنگ جمل ، زمام شتر عایشه را در دست داشت، آن را به پسرش سپرد و به میدان تاخت و مبارز طلبید. علیاء بن هند از سپاه علی (علیه السلام) به جنگ او رفت.
طولی نکشید که به دست او کشته شد، بار دیگر مبارز طلبید.

هند بن عمرو به جنگ او رفت، هند نیز به دست او کشته شد. بار دیگر مبارز طلبید. زید بن صوحان به جنگ او رفت، زید و او را کشته شد، سپس بازگشت و مهار شتر عایشه را به دست گرفت، رد حالی که عربده می‏کشید و رجز می‏خواند.
بار دیگر مهار را رها کرد و به میدان تاخت: به گفته بعضی عمار یاسر به جنگ او رفت و او را از پای در آورد.
جمعی چنین نقل کرده‏اند: هنگامی که عمرو بن یثربی می‏خواست به سوی میدان برود، به قوم خود گفت:
ای قوم! من چند نفر از یاران امام علی (علیه السلام) را کشته‏ام، از این رو آنها مرا می‏کشند. من باکی ندارم که بجنگم تا بیفتم؛ ولی شما دست از یاری عایشه برندارید، که مادر شما است
و یاری او دین است و رها کردن او موجب عقوق می‏باشد.
هرگاه در دام افتادم، مرا نجات دهید.
قوم گفتند: در میان سپاه علی (علیه السلام) از هیچ کس خوفی در مورد تو جز مالک اشترنیست.
عمرو گفت: آری از او ترس دارم
آنگاه به میدان تاخت، و مبارزه طلبید.
در این هنگام، مالک اشتر به میدان او آمد، در حالی که چنین رجز می‏خواند:
انی اذا ما الحرب ابدت نابها واغلقت یوم الوغا ابوابها
و مزقت من حنق اثوابها کنا قداماها ولا اذنابها
لیس العدو دوننا اصحابها من هابها الیوم فلن اهابها
لا طعنها اخشی و لا ضرابها
من در آن هنگام که جنگ ، نیش خود را نشان دهد، و در روز درگیری، درهای خود را ببندند، ( مرا در بن بست بگذارد) و از روی خشم، لباسهای خود را پاره پاره نماید، و در پیشاپیش جنگ خواهم بود، نه در دنباله آن. دشمنان در برابر ما دارای این ویژگی نیستند، کسی که امروز از جنگ ترسید، فریاد و به جایی نمی‏رسد، من نه از آسیب و زخم جنگ می‏ترسم، و نه از ضربات پی در پی آن.

سپس مالک آنچنان بر عمرو بن یثربی حمله کرد، و به او ضربه زد که او از پشت اسب بر زمین غلتید.
گردانی از دودمان ازد اطراف او را گرفتند، تا او را از معرکه بیرون ببرند، او که بدن سنگین داشت و زخمی عمیق برداشته بود ، نتوانست از میدان بگریزد. در این هنگام عبدالرحمن طود (یکی از سپاهیان علی (علیه السلام)) به او رسید و یک ضربت دیگر به او زد و بار دیگر به زمین افتاد. در این وقت تمردی از قبیله سدوس ( از سربازان سپاه علی (علیه السلام) ) برجهید و پای او را گرفت و کشان کشان به نزد امیر مومنان علی (علیه السلام) آورد.

عمرو ناله کرد و از علی (علیه السلام) التماس نمود که مرا ببخش، زیرا شنیده شده که فرموده‏ای به زخمیان حمله نکنید.
حضرت علی (علیه السلام) او را بخشید، و او به سوی قوم خود بازگشت و در بستر مرگ افتاد، و بر اثر آن ضربه مالک اشتر از دنیا رفت.
هنگامی که در بستر مرگ قرار گرفت ؛ قوم او پرسیدند:
تو را چه کسی کشت؟( خون تو بر گردن کیست؟) پاسخ داد: آنگاه که با مالک اشتر روبرو شدم، با اینکه سالم و شاد بودم او را ده برابر خود نگریستم، و هنگامی که عبدالرحمن بن طود به من ضربه زد، با اینکه زخمی بودم، خود را ده برابر او یافتم. سرانجام ضعیف‏ترین مردم مرا به اسارت گرفت و کشان‏کشان نزد علی (علیه السلام) برد. بنابراین هماورد من مالک اشتر بود (خون من بر گردن اوست).(۵۳)

دختر عمرو بن یثربی، اشعاری در مرثیه پدرش سرود و خواند، که دو بیعت از آن اشعار این بود:
لو غیر الاشتر ناله لندبته و بکیته مادام هضب ابان
لکنه من لا یعاب بقتله اسد الاسود و فارس الفرسان

اگر غیر از مالک اشتر، پدرم را کشته بود، برای او مادام که قله کوه آبان باقی است ناله و گریه می‏کردم؛(۵۴)
ولی کشته شدن به دست مالک اشتر که شیرشیران و یکه سوار جنگاوران سوارکار است، عار و ننگ نیست.(۵۵)
به این ترتیب دختر عمرو با افتخار به قاتل پدرش خواری قتل پدر را جبران می‏نمود.
کشته شدن چند جنگجوی دشمن به دست مالک‏
پس از کشته شدن عمرو بن یثربی به دست مالک اشتر ، رزمجویان دشمن در اطراف شتر، از هر سو چشم به شتر دوخته بود، تا به آن آسیب نرسد، و برای گرفتن و نگهداری زمام شتر، اجتماع و ازدحام می‏نمودند، در این بین، پیری به میدان آمد و رجز خواند… و مبارز طلبید.

مالک اشتر به سوی او پرید و بر فرق سرش شمشیر زد، او همانجا افتاد و کشته شد.
بعد از او ابن جفیر ازدی به میدان تاخت و مبارز طلبید. مالک اشتر به میدان او رفت و او را نیز کشت.
سپس عمیر غنوی، و بعد از او عبداللَّه بن عتابو بعد از او جناب بن عمرو راسبی، پیاپی به میدان تاختند. مالک اشتر همه آنها را یکی پس از دیگری کشت، و به این ترتیب قهرمانان دشمن، پیاپی با شمشیر آبدار و بران مالک به هلاکت می‏رسیدند. (۵۶)

ضربه مالک بر محمد فرزند طلحه‏

پس از آنها، محمد پسر طلحه به پیش آمد و زمام شتر عایشه را به دست گرفته و آن را بوسید. عایشه پرسید: تو کیستی؟
او گفت: من محمد بن طلحه هستم. ای مادرم به من فرمان می‏دهی که اجزا سازم!
عایشه گفت: به تو امر می‏کنم که بهترین انسانها باشی.
آنگاه محمد زمام شتر را به دیگری سپرد و به میدان تاخت و مبارز طلبید. معرکربن حدیر یکی از سربازان سپاه علی (علیه السلام) به جنگ تو رفت، و به دست او کشته شد.
محمد با غرور به طرف شتر بازگشت و مهار شتر را گرفت و بوسید، سپس بار دیگر به میدان تاخت و مبارز طلبید.
مالک اشتر چون شیری که از کمینگاه خود رها شود، به سوی او جهید.
طلحه دید، مالک اشتر به جنگ پسرش آمده، خود را سریع نزد پسرش رسانید و دستش را گرفت و به او گفت:
ارجع یا بنی عن هذا الاسد الضاری
پسرم! از این شیری که دنبال شکار می‏گردد، باز گرد.

محمد به سخن پدر اعتنا نکرد و به میدان مالک اشتر رفت، وقتی که خود را تحت سیطره نیزه مالک دید، پا به فرار گذاشت، مالک او را دنبال کرد، تا به او رسید و ضربه‏ای بر پشت او وارد ساخت، که او بر اثر این ضربه به صورت بر زمین افتاد، مالک به بالین او آمد تا گردنش را بزند، محمد التماس عفو کرد و گفت: ای مالک! تو را به یاد خدا می‏آورم. سپس این آیه را خواند: حا میم…
مالک اشتر از روی بزرگواری ، از او (که زخمی بود) گذشت، و او را بر مرکبش سوار نمود و به سوی قومش فرستاد.
او بر اثر آن ضربه شدید، همان روز جان داد. مالک اشتر به پایگاه خود بازگشت و در این مورد این اشعار را خواند:
یذکرنی حامیم و الرمح شاجر فهلا تلا حامیم قبل التقدم
هتکت له بالرمح جیب قمیصه فخر صریعا للیدین و للفم
علی غیر شی‏ء غیر ان لیس تابعا علیا و من لا یتبع الحق یندم
او (محمد بن طلحه) مرا به یاد خدا انداخت در آن وقت که نیزه با او به ستیز برخاسته بود، (و او را کوفته بود)
چرا او قبل از پیشدستی به میدان آیه حامیم را تلاوت نکرد؟با ضربه نیزه، گریبان پیراهنش را پاره کردم ، و از جانب صورت و دستهایش نقش بر زمین شد.
این ضربه به خاطر آن بود که او در راه امام علی (علیه السلام) گام بر نداشت، و کسی از حق پیروی نکرد، پشیمان می‏شود. (۵۷)
سپس به میدان تاخت ، و در حالی که در میدان جولان می‏داد چنین رجز می‏خواند:
هذا علی فی الد جی مصباح نحن بذا فی فضله فصاح
این علی (علیه السلام) است که چراغ تابان تاریکی است، و ما در پرتو نور و مقام او ، سخنور توانا هستیم.(۵۸)
هلاک کعب بن سور قاضی بصره، به دست مالک‏
کعب بن سوره در مدینه می‏زیست، عمر بن خطاب در عصر خلافش، او را در ماجرایی، هوشیار یافت. وقتی در بصره تقاضای قاضی کردند، عمر او را قاضی بصره کرد.
او بعد از عمر، در زمان عثمان نیز قاضی بصره بود (احتمالا حدود بیست سال قبل سابقه قضاوت داشت.) این شخص در ماجرای تصرف بصره، به آشوبگران پیوست و فتوا داد:
عایشه مادر شما مردم است. از او پیروی کنید
این عالم رسوا، در جنگ جمل، قرآنی را به گردنش آویزان کرده بود، و مردم را بر ضد علی (علیه السلام) تحریک می‏نمود. سه نفر (یا چهار نفر از برادرانش که گول او را خورده بودند،) کشته شدند.
او در جنگ جمل، به میدان تاخت و چنین رجز خواند:
یا معشر الناس علیکم امکم فانها صلاتکم و صومکم
و الحرمه العظمی التی تعمکم لا تفضحوا الیوم فداکم قومکم
ای گروه مردم! بر شما باد حمایت از مادرتان (عایشه) که او نماز و روزه شما است. و مقام محترم عظیمی است که در راس همه شما است: به امید آنکه امروز رسوا نگردید، قوم شما فدای شما باد.
مالک اشتر چون شیر به دنبال این شکار احمق رفت و او را به هلاکت رسانید.

بعد از جنگ ، هنگامی که علی (علیه السلام) در میان جنازه‏ها عبور می‏کرد چشمش به جنازه کعب بن سور افتاد، فرمود:
این شخص بود که بر ضد ما به میدان آمد. در گردنش قرآن را آویزان کرده بود و می‏پنداشت مردم را به دستورات دعوت می‏نماید، با این که به محتوای قرآن، ناآگاه بود.

او بر اثر سرکشی و لجاجت، بیچاره و بدبخت شد، او دعا می‏کرد که خدا مرا بکشد! خدا او را کشت. سپس حضرت دستور داد او را نشاندند، و به او خطاب کرد و فرمود: ای کعب! من وعده خدا را حق یافتم، آیا تو آنچه را پروردگارت به تو وعده داده بود حق یافتی؟ (۵۹)

مالک اشتر //محمدمحمدی اشتهاردی

___________________________________________________________________

۱ – نهج البلاغه، حکمت ۱۴۷،

۲ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۱۵، ص ۹۸،.

۳ – الغدیر، ج ۹، ص ۴۰،

۴ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۱۶، ص ۱۵۸،

۵ – تاریخ طبرى – مالک اشتر (نوشته عبدالواحد مظفر)، ص ۹،

۶ – القصد و الامم قرطبى، مطابق نقل کتاب مالک اشتر الاشتر محمد رضا حکیم ص ۳.

۷ – مالک الاشتر (محمدرضا حکیم)، ص ۳ مالک اشتر براى قبیله مذحج و دودمان نخع علاوه بر این که بزرگ قوم و رئیس آنها بود، معلم و مرشد و راهنماى آنها نیز بود، و نقش بسیار در هدایت آنها به سوى خط امام على (علیه السلام) داشت. به عنوان نمونه در جنگ صفین، در یکى از روزها، عمر و عاص همراه چهارصد نفر سوارکار، از سپاه دشمن به میدان تاخت، مالک اشتر به همراه دویست نفر از دودمان نخع و مذحج به گردان عمرو عاص حمله کرد و ضربه سختى بر عمر و عاص وارد ساخت، ضربه بر کوهه زین اسب عمرو وارد شد، و آن کوهه شکست. عمر و عاص بر زمین افتاد و دندانهاى ثنایاى او سقوط کرد.( بحار، ج ۳۲، ص ۵۷۸،).

۸ – مالک اشتر ص ۷۶.

۹ – کامل ابن اثیر، ج ۲، ص ۳۰۵، ارشاد مفید ص ۳۱،

۱۰ – اعیان الشیعه،ط جدید، ج ۹، ص ۴۰،

۱۱ – همان، ج ۴، ص ۲۴۲، – بهجه الامال، ج ۶، ص ۲۰۷،

۱۲ – الغدیر ج ۹، ص ۴۷۱،

۱۳ – مالک اشتر محمد رضا حکیم ص ۵، (این واقعه در سال ۱۲ هجرت رخ داد).

۱۴ – همان مدرک، ص ۱۰،

۱۵ – مالک الاشتر تألیف محمدرضا حکیم، ص ۱۰، ۶.

۱۶ – مالک‏الاشتر، ص ۱۱،

۱۷ – اقتباس از همان مدرک.

۱۸ – تتمه المنتهى، ص ۶،

۱۹ – شرح این مطلب در شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید.ج ۲، ص ۱۲۹، به بعد آمده است .

۲۰ – اعیان الشیعه ط جدید، ج ۴، ص ۲۴۲، – بهجه الامال، ج ۶، ص ۲۰۸،

۲۱ – مادر عثمان و ولید اروىدختر کرزبن ربیعه بود

۲۲ – سفینه البحار، ج ۲، ص ۲۸۸، و ۶۹۹.

۲۳ – مالک الاشتر ص ۱۴ و ۱۵،

۲۴ – سفینه البحار، ج ۲، ص ۶۸۶-مالک الاشتر، ص ۱۵۸،

۲۵ – مالک الاشتر، ص ۱۶،

۲۶ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدج ۲، ص ۱۲۹، و ۱۳۰ – مالک الاشتر ص ۱۷،

۲۷ – مالک الاشتر، ص ۱۸، تا ۲۰، – و نظیر این مطلب با اندکى تفاوت در شرح نهج البلاغه حدیدى، ج ۲، ص ۱۳۰، و ۱۳۱،

۲۸ – اقتباس از الغدیر، ج ۹، ص ۳۵، و ۳۶،

۲۹ – همان مدرک

۳۰ – مالک الاشتر، ص ۲۱ و ۲۲، – شرح نهج البلاغه، ج ۲، ص ۳۴،(با اندکى اختلاف)

۳۱ – مالک الاشتر، ص ۲۲، تا ۲۵، – شرح نهج البلاغه‏ابن ابى الحدید، ج ۲، ص ۱۳۵، و ۱۳۶،(با اندکى اختلاف)

۳۲ – الغدیر ج ۹، ص ۱۴۱و ۱۴۲،

۳۳ – الانساب بلاذرى مطابق نقل الغدیر، ج ۹، ص ۱۹۹،

۳۴ – شرح نهج البلاغه ابن‏ابى الحدید، ج ۲، ص ۱۴۳، و ۱۵۴،

۳۵ – شرح نهج البلاغه ابن‏ابى الحدید، ج ۲، ص ۱۵۵، تا ۱۸۵، و ج ۳، ص ۲۷،

۳۶ – الغدیر، ج ۹، ص ۲۰۳،

۳۷ – مالک الاشتر، ص ۴۴،

۳۸ – مالک الاشتر ص ۴۶،

۳۹ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۹، ص ۲۹،

۴۰ – مدرک قبل، ج ۴،ص ۷،

۴۱ – شرح نهج البلاغه‏ابن ابى الحدیدت ج ۴، ص ۹،

۴۲ – مالک الاشتر، ص ۵۲،

۴۳ – اقتباس از تتمه المنتهى، ص ۹ تا ۱۳، – على (علیه السلام) بسیار سعى و نصیحت کرد که جنگ نشود، مکرر نامه نوشت، واسطه فرستاد، خودش مستقیم تماس گرفت و سخن گفت، ولى جنگ افروزان جمل، با لجاجت وارد معرکه شدند و على (علیه السلام) چاره‏اى جزء دفاع و جنگ ندید.

۴۴ – مالک الاشتر، ص ۶۸،

۴۵ – ناسخ التواریخ، ج ۱، ص ۵۹، و ۶۰، – سفینه البحار، ج ۱، ص ۶ و ۵،

۴۶ – تاریخ ابو مخنف، به نقل بحار، ج ۳۲، ص ۶۴، – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۱، ص ۳۱۰،

۴۷ – مالک الاشتر، ص ۶۵، و ۶۶،

۴۸ – ناسخ التواریخ، ج ۱، ص ۱۰۷.

۴۹ – مالک الاشتر ص ۶۶،

۵۰ – ناسخ التواریخ، ج ۱، ص ۱۰۸،

۵۱ – همان، ص ۱۵۴، – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۱، ص ۲۸۵،

۵۲ – بحار، ج ۳۲، ص ۱۷۵،

۵۳ – شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۲، ص ۲۵۹، و ۲۶۰،

۵۴ – یا، تا آخرین قطره اشکم براى او گریه مى‏کنم.

۵۵ – همان، ص ۲۶۱،

۵۶ – بحار، ج ۳۲، ص ۱۷۹، – مالک الاشتر، ص ۷۳، و ۷۴،

۵۷ – سفینه البحار، ج ۱، ص ۶۸۶، – مالک اشتر، ص ۷۴، و ۷۵،

۵۸ – همان مدرک

۵۹ – بحار، ج ۳۲، ص ۱۷۹، و ۲۰۳، ۲۰۹،

 

زندگینامه سلیمان بن صُرد

بازدیدها: ۱۴

سلیمان بن صُرد الخزاعى ، اسم او در جاهلیّت یسار بوده ، رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم او را سلیمان نام نهاده ، مردى جلیل و فاضل بوده در کوفه سکونت اختیار کرد و در خزاعه خانه بنا نهاد.

و او سیّد قوم خود بوده و در صِفّین ملازم رکاب حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام بود. و در آنجا حوشب ذى ظلیم به دست وى کشته گشت و او همان کس است که شیعیان کوفه بعد از وفات معاویه در خانه وى جمع شدند. و کاغذ براى امام حسین علیه السّلام نوشتند و آن حضرت را به کوفه دعوت کردند و لکن در رکاب سید الشهداء علیه السّلام حاضر نگشت و از فیض شهادت در خدمت آن جناب محروم ماند.

پس از آن سخت پشیمان گشت توبت و انابت جست و از بهر خونخواهى آن حضرت کمر استوار کرد. تا در سنه شصت و پنج با مُسَیَّب بن نَجَبَه فَزارى و عبداللّه بن سعد بن نُفَیْل عضدى و عبداللّه بن وال تمیمى و رِفاعَه بن شَدّاد بجلى و جمعى از شیعیان کوفه که آنها را توّابین گویند به جهت خونخواهى امام حسین علیه السّلام از بنى امیّه به سمت شام حرکت کردند. و در (عین ورده ) که شهرى است از بلاد جزیره با لشکر شام تلاقى کردند. و شامیان سى هزار تن بودند.

که به سرکردگى ابن زیاد و حُصین بن نُمیر و شُراحیل بن ذى الکلاع حِمْیَرى به جهت قتال شیعیان از شام حرکت کرده بودند، پس مابین ایشان جنگ عظیمى واقع شد و سلیمان به تیر حُصین بن نمیر شهید شد و پس از آن مسیّب کشته شد، شیعیان که چنین دیدند یکباره دست از جان بشستند و غلاف شمشیرها را شکستند و مشغول جنگ شدند و در این حال پانصد تن از شیعیان بصره به یارى ایشان رسیدند.

پاى اصطبار استوار نهادند و پیوسته قتال مى کردند و مى گفتند: اَقِلْن ا رَبَّنا تَفْریطَنا فَقَدْ تُبْنا؛ تا آنکه عبداللّه بن سعد با جمله اى از وجوه لشکر شیعه کشته شدند مابقى چون تاب مقاومت در خود ندیدند روى به هزیمت نهادند و به بلاد خویش ملحق شدند.

و شیخ ابن نما در (شرح الثار) کیفیّت شهادت سلیمان را ذکر کرده و در آخرش گفته :فَلَقَدْ بَذَلَ فى اَهْلِ الثّارِ مُهْجَتَهُ وَاخْلَصَ للّهِ تَوْبَتَهُ وَقَدْ قُلْتُ ه ذَیْنِ الْبَیْتَیْنِ حَیْثُ م اتَ مُبَرَّءً مِنَ الْعَیْبِ وَالشَّیْنِ. شعر : قَضى سُلَیْمانُ نَحْبَهُ فَعَذ ا اِلى جِنانٍ وَرَحْمَهِ الْباری مَضى حَمیدا فى بَذْلِ مُهْجَتِهِ وَاَخَذِهِ لِلْحُسَیْنِ بِالّثارِ(۱۹۱) و در حدیث مفضّل طویل در رجعت اشاره به مدح او شده .

زندگینامه بِشربن بَراء (صحابی انصاری)

بازدیدها: ۲۳

از طایفه بنی سلمه (ابن هشام ، ج ۲، ص ۱۹۶) و مادرش خلیده ، دختر قیس بن ثابت ، از قبیله اَشجع از طایفه بنی دُهمان بود. او و پدرش ، براءبن معرور، در بیعت عقبه * ، به سال دوازدهم بعثت ، شرکت داشتند (همان ، ج ۲، ص ۸۱؛ ابن سعد، ج ۳، ص ۵۷۰).

بشر در غزوه بدر، احد، خندق ، حدیبیه و خیبر شرکت داشت (ابن سعد، ج ۳، ص ۵۷۱؛ شیخ طوسی ، ص ۹؛ ابن هشام به حدیبیه اشاره نکرده است ، ج ۲، ص ۱۰۳). در غزوه احد جزو پنجاه تیرانداز مأمور تنگه احد بود (واقدی ، ج ۱، ص ۲۴۳). پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم ، میان او و واقدبن عبدالله تمیمی ، هم پیمان بنی عَدی ، عقد اخوت بست (ابن سعد، ج ۳، ص ۵۷۰ ـ ۵۷۱؛ شیخ طوسی ، ص ۹).

ابن هشام در شأن نزول آیه ۸۹ سوره بقره گفته است که معاذبن جَبَل و بشربن براء به یهود مدینه گفتند: این همان پیامبری است که شما به ظهور وی بشارت می دادید و اوصاف او را برای ما می گفتید و انتظار داشتید که به واسطه او بر ما پیروز شوید؛ پس چرا اکنون ایمان نمی آورید و انکار می کنید (ج ۲، ص ۱۹۶).

پیامبر اسلام بشر را سید قبیله اش ، یعنی بنی سلمه خواند، و جَدّبن قَیس را که مردی بخیل بود، عزل کرد (واقدی ، ج ۲، ص ۵۹۱؛ ابن هشام ، ج ۲، ص ۱۰۴). به گفته شَعبی و ابن عایشه ، پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم سیادت بنی سلمه را به عمروبن جَموح دادند. ولی ابن اثیر این گفته را چندان درست نمی داند (ج ۱، ص ۱۸۴).

بشر در غزوه خیبر از گوشت زهرآلودی که زنی یهود به نام زینب دختر حارث برای پیامبر هدیه آورده بود، خورد و به محض فروبردن لقمه ، رنگش تغییر کرد. بعضی گفته اند که در همان مجلس و گروهی معتقدند که پس از یک سال تحمل درد، درگذشت (واقدی ، ج ۲، ص ۶۷۸؛ بیهقی ، ج ۴، ص ۲۶۲؛ ابن هشام ، ج ۳، ص ۳۵۳؛ شیخ طوسی ، ص ۹). به گفته واقدی ، بعضی شخص مسموم را مبشربن براء دانسته اند، اما این سخن پذیرفته نشده است (ج ۲، ص ۶۷۹).



منابع :

(۱) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصّحابه ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن سعد، طبقات الکبری ، چاپ احسان عباس ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۳) ابن هشام ، سیره النبویّه ، چاپ مصطفی سقّا، ابراهیم ابیاری ، و عبدالحفیظ شلبی ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۴) احمدبن حسین بیهقی ، دلائل النبوه ، بیروت ۱۴۰۵؛
(۵) محمدبن حسن طوسی ، رجال الطّوسی ، نجف ۱۳۸۰/۱۹۶۱؛
(۶) محمدبن عمر واقدی ، کتاب المغازی للواقدی ، چاپ مارسدن جونس ، لندن ۱۹۶۶٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۳ 

زندگینامه بُرَیْدَه بن حُصَیْب( صحابی رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم)

بازدیدها: ۷۱

بُرَیْدَه بن حُصَیْب ، صحابی ، و رئیس قبیله اَسْلَم بن اَفْصی ‘. در هجرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم از مکه به مدینه ، هنگامی که ایشان در قرارگاه الغمیم توقف فرمودند، بریده همراه با هشتاد خانواده وابسته اسلام آورد، اما به گفته ابن حَجَر عسقلانی (ج ۱، ص ۱۴۶)، وی پس از غزوه بَدْر مسلمان شد.

بریده در مدینه به پیامبر نپیوست ، مگر پس از غزوه اُحُد، که در آنجا اقامت گزید و در همه غزوات پیامبر شرکت کرد. در سال نهم هجرت ، یک بار برای گرفتن خراج از اَسلَم و غِفار فرستاده شد، و بار دیگر برای دعوت آنان ، که به غزوه تبوک بپیوندند. پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم ، به اقامت در مدینه تا بنیادیابی بصره ادامه داد و سپس بدانجا نقل مکان کرد.

بریده در خراسان جنگید و در مرو اقامت کرد و همانجا، در زمان فرمانروایی یزیدبن معاویه (۶۰ـ۶۴)، درگذشت (ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۹؛ ابن حجر عسقلانی ، همانجا).

ابن اثیر (۱۳۹۹ـ۱۴۰۲، ج ۳، ص ۴۸۹) و بلاذری (ص ۵۰۷) گفته اند که وی با ربیع بن زیاد جزو پنجاه هزار تنی بود که در ۵۱ به فرمان زیادبن اَبیه همراه خانواده خود از بصره و کوفه به خراسان کوچیدند. به نوشته ابن حجر عسقلانی (همانجا) وی در ۶۳ درگذشته است .



منابع :

(۱) ( ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ محمدابراهیم بنا و محمداحمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۲) همو، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۹۹ـ۱۴۰۲/۱۹۷۹ـ۱۹۸۲؛
(۳) ابن حجر عسقلانی ، کتاب الاصابه فی تمییزالصحابه ، مصر ۱۳۲۸ ) ؛
(۴) ابن سعد، کتاب الطبقات الکبیر ، چاپ ادوارد سخو، لیدن ۱۳۳۱ـ۱۳۴۷/ ۱۹۰۴ـ۱۹۴۰، ج ۴، قسم ۱، ص ۱۷۸ـ۱۷۹؛
(۵) ( احمدبن یحیی بلاذری ، کتاب فتوح البلدان ، چاپ صلاح الدین منجد، قاهره ۱۹۵۶ ) ؛
(۶) محمدبن جریر طبری ، تاریخ الرسل والملوک ، چاپ دخویه … ( و دیگران ) ، لیدن ۱۸۷۹ـ۱۹۰۱، سلسله اول ، ص ۱۳، ۱۵۷۹، سلسله سوم ، ص ۲۳۴۸ـ ۲۳۴۹، ۲۳۷۱، ۲۵۳۹؛
(۷) ( یحیی بن شرف نووی ، تهذیب الاسماء واللغات ، تهران ، بی تا. ) ، قسم ۱، جزء۱، ص ۱۳۳؛

(۸) L. Caetani, Annali dell’Islam , Milano 1905-1926, index.

تکمله . بریده اسلمی پس از درگذشت رسول اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم به هواداری علی علیه السّلام از بیعت با ابوبکر امتناع ورزید (تستری ، ج ۲، ص ۲۸۷ـ ۲۸۸، ۲۹۱). وی از پیامبر حدیث نقل کرده و ابوداوود صاحب مسند، از او روایت کرده است .

فرزندش عبدالله بن بریده ، و نوادگانش اوس بن عبدالله و سهل بن عبدالله نیز از او روایت کرده اند (کشّی ، ص ۳۰، ۳۸، ۹۴؛ابن قتیبه ، ج ۱، ص ۳۸، ج ۳، ص ۱۱۹). نام پدر بریده در برخی از آثار شیعه (مامقانی ، ج ۱، بخش ۲، ص ۱۶۶؛ستری ، ج ۲، ص ۲۸۷) «خَضیب » ذکر شده است .



منابع :
(۹) ابن قتیبه ، کتاب عیون الاخبار ، بیروت ، ( بی تا. ) ؛
(۱۰) محمدتقی تستری ، قاموس الرجال ، قم ۱۴۱۰ ـ ۱۴۱۵؛
(۱۱) محمدبن عمر کشّی ، اختیار معرفه الرجال ، تلخیص محمدبن حسن طوسی ، چاپ حسن مصطفوی ، مشهد ۱۳۴۸ ش ؛
(۱۲) عبدالله مامقانی ، تنقیح المقال فی علم الرجال ، چاپ سنگی نجف ۱۳۴۹ـ۱۳۵۲٫

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۳

زندگینامه بُدَیْل بن وَرقاء (صحابه پیامبر صلّی اللّه علیه وآله و سلّم)

بازدیدها: ۳۳

بُدَیْل بن وَرقاء ، از صحابه پیامبر صلّی اللّه علیه وآله و سلّم ، از چهره های مؤثر در تاریخ صدر اسلام و شیخ قبیله خُزاعه . سیره نویسان (ابن سعد، ج ۴، بخش ۲، ص ۳۱؛ ابن حجر عسقلانی ، ج ۱، ص ۱۴۱؛ ابن عبدالبر، ج ۱، ص ۱۵۰؛ مقریزی ، ج ۱، ص ۲۸۵ـ۲۸۶) نام او را به اختلاف ضبط کرده اند، اما ابن اثیر (۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۳) نام کامل او را بدیل بن ورقاءبن عمروبن ربیعه بن عبدالعُزّی بن ربیعه بن جُزّی بن عامربن مازن بن عَدّیِبن عمروبن ربیعه الخزاعی می داند.

ابوالفتوح رازی در تفسیر آیه ۱۶۳ سوره آل عمران و آیه ۲۵ سوره فتح ، سلسله نسب خود را به بدیل می رساند.

درباره زندگی بدیل پیش از اسلام آوردنش ، اطلاع چندانی در دست نیست . به نوشته قَلقَشندی ، او نخستین کسی بود که در مکه خانه مربع شکل ساخت و برای آن پنجره و دریچه هایی تعبیه کرد (ج ۱، ص ۴۲۶) در حالی که مکیان ، به احترام خانه کعبه ، از چنین کاری اجتناب می کردند.

سیره نویسان درباره اسلام آوردن بدیل اختلاف نظر دارند، گروهی این واقعه را پیش از فتح مکه و بعضی دیگر پس از آن می دانند؛ اما تمایل و علاقه بدیل به پیامبر و اصحاب ایشان نشان دهنده وقوع این امر پیش از فتح مکه است . درباره رابطه دوستانه بدیل با پیامبر، ابن هشام (ترجمه فارسی ، ج ۲، ص ۸۰۱ـ۸۰۲) از قول ابن اسحاق می نویسد: خزاعه در جاهلیت و اسلام هواخواه پیامبر بودند و، به طور پنهانی ، رفتار قریش را به پیامبر گزارش می دادند، و قریش در صلح حدیبیه * ، با آنکه او را به نمایندگی نزد پیامبر فرستاده بودند، به سخنانش اعتماد نداشتند و او را متهم به سازش با پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم کردند (نیز رجوع کنید به ابن هشام ، ج ۴، ص ۴۴؛ مقریزی ، همانجا؛ آیتی ، ج ۳، ص ۳۲۵ـ۳۲۶).

همچنین تعابیری نظیر «عَیْبَهُ نُصْحِ رَسولِاللّه » (رازدار یا امینِ سرِّ پیامبر) و «قَعیدٌ حُبُّه » (او بر دوستی نشسته و پایدار است ) که سیره نویسان نقل کرده اند، مؤیدِ روابط نزدیک بدیل با پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم است (رجوع کنید به طبری ، ج ۲، ص ۶۲۵؛ ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۲، ص ۲۰۱؛ ابوالفتوح رازی ، ج ۱۰، ص ۲۲۵ـ۲۲۶؛ مقریزی ، همانجا؛ شوشتری ، ج ۱، ص ۲۲۵). شوشتری و امین عاملی ، تشیع بدیل و خانواده اش را بعید ندانسته اند و امین عاملی می گوید که خزاعه به تشیع شهرت داشته اند (ج ۳، ص ۵۵۰).

بدیل و دیگر افراد قبیله خزاعه در حوادث گوناگون صدر اسلام حضور داشتند. پیامبر برای تبلیغ اسلام ، نافع بن بدیل را همراه ۳۹ تن دیگر از مدینه به نجد فرستادند (رجوع کنید به بئرمعونه * ) و بنی عامر، نافع را به شهادت رساندند. حضور نافع در این حادثه اولاً، نشان می دهد که وی پیش از پدر مسلمان شده بود؛ در ثانی ، تلویحاً به اسلام آوردن بدیل پیش از فتح مکه اشاره دارد. در صلح حدیبیه (سال هشتم ) بدیل و خزاعیان همراه دیگر اصحاب با پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم هم پیمان شدند. شرکت بدیل در این پیمان این احتمال را که بدیل در این هنگام اسلام آورده باشد تأیید می کند.

پس از انعقاد صلح حدیبیه ، پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم نامه ای به خط علی علیه السّلام برای بدیل فرستاد. در این نامه جمله «کریمترینِ اهل تهامه نزد من شمایید» نشان دهنده مقام بدیل و خزاعه نزد پیامبر صلای اللّه علیه وآله وسلّم است (رجوع کنید به ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛ ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۴؛ ابن عبدالبر، همانجا و منابع دیگر). بدیل بعدها این نامه را به فرزندش مَسْلَمه سپرد و گفت : «مادام که این نامه با شماست ، خیر و برکت با شما خواهد بود».

هنگامی که قریش پیمان حدیبیه را نقض کرد، پیامبر برای جنگ رهسپار مکه شد (سال دهم )، با استقرار سپاه ایشان نزدیک مکه ، بدیل و ابوسفیان برای آگاهی از اوضاع و احوال و احتمالاً تسلیم مسالمت آمیز مکه نزدیک سپاه پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم آمدند (ابوالفرج اصفهانی ، ج ۶، ص ۳۵۲ـ۳۵۴). عباس ، عموی پیامبر، آنان را یافت و در معرفی بدیل به پیامبر گفت که این دایی توست و بر دوستی پایدار است ، و پیامبر نیز او را دعا کردند (ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛تستری ، ج ۲، ص ۱۴۸ـ۱۵۰، به نقل از شیخ طوسی ). به نظر تستری ، وجه اطلاق کلمه «دایی » به بدیل این بوده که مادر عبد مناف (جدّ پیامبر) از خزاعه بوده است (همانجا).

بعلاوه ، در فتح مکه خانه بدیل و مولایش رافع از خانه های امنی بود که قریش ، به دستور پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم ، به آنجا پناهنده شده بودند (ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۳؛امین ، همانجا). بنابر نظر سیره نویسان ، بدیل بن ورقاء در غزوه حنین پاسدار غنایم بود و در غزوه طائف نیز شرکت داشت (ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛ابن سعد، همانجا؛صفدی ، ج ۱۰، ص ۱۰۲؛
فیاض ، ص ۱۲۱؛شهیدی ، ص ۸۰ـ۸۱). همچنین در سریه * تبوک مأمور بسیج قبیله بنی کعب برای جنگ با رومیان بود (مقریزی ، ج ۱، ص ۴۴۶). و در حجه الوداع پیام پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم را مبنی بر حرمت روزه در ایام تشریق (سه روز پس از عید قربان ) به مردم رساند. تاریخ دقیق تولد و وفات بدیل روشن نیست اما با توجه به اینکه در حجه الوداع مشرّف بوده و پیش از پیامبر درگذشته است ، عمر تقریبی او را حدود ۹۹ یا ۱۰۰ سال می توان تخمین زد.

فرزندان بدیل ، نافع و مسلمه و عبدالله و عبدالرحمان ، همانند پدر، منشأ خدماتی در صدر اسلام بودند. عبدالله ، که در فتح مکه اسلام آورده بود، در غزوات حنین و تبوک و طائف شرکت داشت و به دستور عمر، در ۳۲، اصفهان و همه نواحی اطراف آن را فتح کرد (ابونعیم ، ج ۱، ص ۲۸ـ۲۹؛بلاذری ، ص ۳۰۴؛حاکم نیشابوری ، ج ۳، ص ۳۹۵)؛و سرانجام ، در جنگ صفین جزو یاران علی علیه السّلام به شهادت رسید (یعقوبی ، ج ۲، ص ۱۸۲؛نصربن مزاحم ، ص ۴۵۵). کشّی به نقل از فضل بن شاذان ، از عبدالله با عنوان «رئیس و زاهد و تابعی بزرگ » یاد می کند، هر چند حضور وی در غزوات زمان پیامبر تابعی بودن او را رد می کند (ص ۶۹). عبدالرحمان نیز، مانند برادرش ، در جنگ صفین شهید شد (تستری ، ج ۵، ص ۲۸۴).



منابع :

(۱) محمدابراهیم آیتی ، تاریخ پیامبر اسلام ، چاپ ابوالقاسم گرجی ، تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۲) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ محمدابراهیم بنا و محمداحمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۳) همو، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶/۱۹۶۵ـ۱۹۶۶؛
(۴) ابن حجر عسقلانی ، کتاب الاصابه فی تمییزالصحابه ، مصر ۱۳۲۸؛
(۵) ابن سعد، کتاب الطبقات الکبیر ، چاپ ادوارد سخو، لیدن ۱۳۲۱ـ۱۳۴۷؛
(۶) ابن عبدالبرّ، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۷) ابن کثیر، البدایه والنهایه فی التاریخ ، قاهره ۱۳۵۱/۱۹۳۲؛
(۸) ابن هشام ، السیره النبویه ، چاپ مصطفی سقا، ابراهیم ابیاری ، و عبدالحفیظ شلبی ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۹) همان ، ترجمه و انشای رفیع الدین اسحاق بن محمد همدانی ، چاپ اصغر مهدوی ، تهران ۱۳۶۱ ش ؛
(۱۰) حسین بن علی ابوالفتوح رازی ، تفسیر روح الجِنان و روح الجَنان ، چاپ ابوالحسن شعرانی و علی اکبر غفاری ، تهران ۱۳۸۲ـ۱۳۸۷؛
(۱۱) علی بن حسین ابوالفرج اصفهانی ، کتاب الاغانی ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۲) احمدبن عبدالله ابونعیم ، کتاب ذکر اخبار اصفهان ، لیدن ۱۹۳۱ـ۱۹۳۴؛
(۱۳) محسن امین ، اعیان الشیعه ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۱۴) احمدبن یحیی بلاذری ، فتوح البلدان ، بیروت ۱۹۸۸؛
(۱۵) محمدتقی تستری ، قاموس الرجال ، تهران ۱۳۷۹ـ۱۳۹۱؛
(۱۶) محمدبن عبدالله حاکم نیشابوری ، المستدرک علی الصحیحین ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۷) نورالله بن شریف الدین شوشتری ، مجالس المؤمنین ، تهران ۱۳۷۵؛
(۱۸) جعفر شهیدی ، تاریخ تحلیلی اسلام ، تهران ۱۳۶۲ ش ؛
(۱۹) خلیل بن ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ج ۱۰، چاپ جاکلین سوبله و علی عماره ، ویسبادن ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۲۰) محمدبن جریر طبری ، تاریخ الطبری : تاریخ الامم والملوک ، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم ، بیروت ( ۱۳۸۲ـ۱۳۸۷/ ۱۹۶۲ـ۱۹۶۷ ) ؛
(۲۱) علی اکبر فیاض ، تاریخ اسلام ، مشهد ۱۳۳۹ ش ؛
(۲۲) احمدبن علی قلقشندی ، صبح الاعشی ، قاهره ۱۳۳۱/۱۹۱۳؛
(۲۳) محمدبن عمرکشّی ، اختیار معرفه الرجال ، ( تلخیص ) محمدبن حسن طوسی ، چاپ حسن مصطفوی ، مشهد ۱۳۴۸ ش ؛
(۲۴) احمدبن علی مقریزی ، امتاع الاسماع ، چاپ محمود محمدشاکر، قاهره ( بی تا. ) ؛
(۲۵) نصربن مزاحم ، وقعه صفّین ، چاپ عبدالسلام محمدهارون ، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴؛
احمدبن اسحاق یعقوبی ، تاریخ الیعقوبی ، بیروت ( بی تا. )

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲ 

زندگینامه بَراءبن عازب

بازدیدها: ۶

بَراءبن عازب ، بن حارث بن عدیّبن جُشَم بن مَجْدَعه بن حارثه بن حارث بن خزرج بن عمروبن مالک بن اوس ، از تیره خزرج ، از شاخه های قبیله اَوْس . بعضی او را بخطا به قبیله خزرج که نسَب آنها به خزرج بن حارثه بن ثعلبه بن عنقا، برادر اوس می رسد (رجوع کنید به اَوْس ، خزرج ) نسبت داده اند. مُزّی (ج ۴، ص ۳۴) جُشَم را در شمار اجداد او نیاورده است و ابن کلبی (ج ۲، ص ۳۹۵) نیز مَجْدَعه را ذکر نکرده و «جاریه » را به جای «حارثه » ثبت کرده است ؛ابن حجر قول ابن کلبی را درست دانسته است (ج ۱، ص ۱۴۲).

از چهار کنیه ابو عُماره و ابوعامر و ابوعَمرو و ابوالطُّفیل که برای او ذکر شده ، کنیه اول مشهورتر و به گفته ابن عبدالبَر (ج ۱، ص ۱۵۵) درست تر است . وی صحابی و صحابی زاده بوده و مادرش حبیبه دختر ابوحبیبه بن حُباب بن انس بن زیدبن مالک (و به قولی : «امّ خالد» دختر ثابت بن سنان بن عبیدبن اَبْجَر، دختر عموی ابو سعید خُدری * ) نام داشته است (مُزّی ، ج ۴، ص ۳۵؛ ابن حجر عسقلانی ، ج ۱، ص ۱۴۲).

ولادت او، با توجّه به گفته خودش که در غزوه خندق پانزده ساله بوده (ابن سعد، ج ۴، ص ۳۶۸)، ده سال پیش از هجرت روی داده است ؛ اما بنا به قول بحرالعلوم (ج ۲، ص ۱۲۶)ـ که مستند آن معلوم نیست ـ براء در غزوه بدر (سال دوم ) چهارده ساله بوده و در نتیجه باید دوازده سال پیش از هجرت به دنیا آمده باشد.

همچنین بنابر روایت مقبول ابن حِبّان و واقدی ، او سالهای آخر عمر را درکوفه گذرانده و به سال ۷۱ یا ۷۲، در روزگار فرمانروایی مصعب بن زبیر * ، در آنجا درگذشته است (ابن سعد، همانجا؛ ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛ مُزّی ، همانجا؛ خطیب بغدادی ، ج ۱، ص ۱۷۷؛ مامقانی ، ج ۱، بخش ۲، ص ۱۶۲).

این قول نیز به واقدی منسوب است که وی سرانجام به مدینه بازگشته و همان جا مرده است (ابن سعد، ج ۶، ص ۱۷). همچنین براساس روایتی که شیخ صدوق از جابربن عبداللّه انصاری * نقل کرده ، وی در زمان معاویه عهده دار ولایت یمن شده و در همانجا درگذشته است (امین ، ج ۳، ص ۵۵۰ ـ۵۵۲؛ مامقانی ، همانجا؛ خوئی ، ج ۳، ص ۲۷۸). گذشته از ضعف سند، به دلیل نفیِ قول اکثریت قریب به اتفاق نویسندگان کتبِ رجال و تاریخ ، این روایت درباره محلّ و زمان مرگ براء و دیگر نکات تاریخی ، از جمله زنده بودن وی تا واقعه عاشورا، مخدوش خوانده شده است (خوئی ، همانجا).

براء، به گفته خودش ، پیش از هجرت در مدینه اسلام آورده و هنگام ورود پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم به آن شهر چند سوره قرآن ، از جمله سوره اعلی ، را فراگرفته بوده است (نووی ، قسم ۱، ج ۱، ص ۱۳۳). به دلیل کمیِ سنّ از شرکت در غزوه بدر (و غزوه اُحد، بنا به گفته زیدبن حارثه * ) محروم شد (ابن حِبّان ، ص ۴۴؛ ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۶؛ ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛ابن اثیر ج ۱، ص ۲۰۵) و برای نخستین بار در غزوه خندق (و بنابر برخی از منقولات ، غزوه احد) حضور یافت و جمعاً در پانزده (یا چهارده ) غزوه ، پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم را همراهی کرد، و هجده بار با آن حضرت همسفر بود(خطیب بغدادی ، همانجا؛ ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛ امین ، ج ۳، ص ۵۵۱)؛ در جریان حُدیبیّه ، به دستور پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم تیری به درون چاه افکند و آب از چاه برآمد، هرچند انتساب این عمل به شخص دیگری به نام «نایجه بن جُنْدَب » مشهورتر است (ابن اثیر، ج ۱، ص ۲۰۶؛ امین ، همانجا).

فتح ری را، به قهر یا آشتی ، در سال ۲۴ به وی نیز نسبت داده اند (ذهبی ، ج ۱، ص ۴۶؛ ابن حجرعسقلانی ، همانجا؛ مامقانی ، همانجا؛ ابن اثیر، ج ۱، ص ۲۰۵؛ نیز رجوع کنید به ری * ). در جنگ تُستر * (شوشتر) با ابوموسی همراه بود، و در سه جنگ جمل * و صفّین * و نهروان * از یاران حضرت علی علیه السلام بود (ابن حجر عسقلانی ، همانجا؛ ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۷؛ ابن اثیر، همانجا؛ نووی ، همانجا) و در جنگ اخیر به نمایندگی از آن حضرت ، برای پیشگیری از وقوع جنگ ، به مدّت سه روز دشمن را به ترک مخاصمه فراخواند (خطیب بغدادی ، همانجا؛ تستری ، ج ۲، ص ۱۵۴).

طبق روایت جابر، براء از طرف معاویه عهده دار ولایت یمن شد (مامقانی ، همانجا؛ تستری ، همانجا). ولی این روایت بر فرض صحّت ، به دلیل نسبت دادن هجرت براء از یمن به مدینه و دلایل دیگر، محرّف است (تستری ، ج ۲، ص ۱۵۱ـ۱۵۴، ج ۳، ص ۴۹۷ـ ۴۹۸). برخی گزارشها که از او درباره رویدادهای بعد از رحلت پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم و تمایل او به بنی هاشم نقل شده است ونقل حدیث غدیر برای شماری از تابعان (بحرالعلوم ، ج ۲، ص ۱۲۷؛ امینی ، ج ۱، ص ۱۸ـ۲۰) و جنگ در رکاب حضرت علی علیه السّلام و چند روایت منقول از امامان شیعه ، گرایش او را به تشیّع قابل قبول می کند.

برقی او را از اصحاب برگزیده حضرت علی علیه السّلام دانسته (خوئی ، ج ۳، ص ۲۷۵) و طوسی (ص ۸، ۳۵) نام او را در شمار یاران پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم و حضرت علی علیه السّلام آورده است . با اینهمه در برخی روایات از کتمان گواهی او (و چند نفر دیگر) بر واقعه غدیر ـ هنگامی که حضرت علی علیه السّلام از آنها خواستار گواهی شدند ـ و نابینا شدن بر اثر نفرین آن حضرت ، سخن به میان آمده است (کشّی ، ص ۴۵؛ مامقانی ، همانجا).

اگر این روایت درست باشد، نابینایی او بعد از جنگ نهروان بوده است . همچنین نصربن مزاحم (ص ۴۴۸)، حضور براء را نزد معاویه در جنگ صفیّن و رفتار ملایمش را با او گزارش کرده است . و نیز روایت شده که براء تا حادثه کربلا زنده بود (تستری ، ج ۲ ص ۱۵۳ـ۱۵۴) و از یاری کردن به امام حسین علیه السّلام خودداری کرد (امین ، ج ۳، ص ۵۵۲). به دلیل همین منقولات ، تراجم و رجال نویسان شیعه درباره او اختلاف نظر دارند و بیشتر آنها از اظهارنظر قطعی خودداری کرده اند.

براء بیش از ۳۰۰ حدیث که شخصاً یا با واسطه از پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم شنیده روایت کرده است ؛ بخاری ۳۷ و مسلم ۲۸ حدیث او را، که ۲۲ عدد از آنها مشترک است ، در کتابهای خود آورده اند (نووی ، قسم ۱، ج ۱، ص ۱۳۲). وی از قریب ده صحابی ـ از جمله حضرت علی علیه السّلام و بلال بن رباح و عمربن خطّاب و ابوبکر (مانند گزارش هجرت پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم از مکّه تا مدینه ) ـ روایت کرده و در حدود چهل نفر از صحابه و تابعین ـ از جمله ابواسحاق سَبیعی و سعیدبن مسیَب و ابو جُحیفه و زاذان و عبداللّه بن یزید خُطَمی و هِلال بن یساف روایات او را نقل کرده اند (مزّی ، ج ۴، ص ۳۵ـ۳۷؛ ابن حجر عسقلانی ، ج ۱، ص ۱۴۳؛ امین ، ج ۳، ص ۵۵۱).

با آنکه پدر براء مسلمان بوده ، نامی از او در جنگهای مسلمانان برده نشده است . از براء فرزندانی هم بر جای مانده که از میان آنها ربیع و عُبید و لوط و یزید در شمار راویان وی نیز بوده اند. برادر وی نیز صحابی بوده و در جنگهای حضرت علی علیه السّلام حضور یافته است .



منابع :

(۱) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ محمد ابراهیم بنا و محمد احمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۲) ابن حِبّان ، کتاب مشاهیر علماء الامصار ، چاپ م . فلایشهمر، قاهره ۱۳۷۹/۱۹۵۹؛
(۳) ابن حجر عسقلانی ، کتاب الاصابه فی تمییز الصحابه ، مصر ۱۳۲۸؛
(۴) ابن سعد، الطبقات الکبری ، چاپ احسان عباس ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۵) ابن عبدالبَرّ، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، قاهره ( ۱۳۸۰/۱۹۶۰ ) ؛
(۶) ابن کَلبی ، جَمْهَره النَسَّب لابن الکَلبی ، دمشق ۱۹۳۹؛
(۷) محسن امین ، اعیان الشیعه ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۸) عبدالحسین امینی ، الغدیر فی الکتاب والسنه والادب ، ج ۱، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۹) محمد مهدی بن مرتضی بحرالعلوم ، رجال السید بحرالعلوم : المعروف بالفوائد الرجالیه ، چاپ محمد صادق بحرالعلوم و حسین بحرالعلوم ، تهران ۱۳۶۳ ش ؛
(۱۰) محمدتقی تستری ، قاموس الرجال ، تهران ۱۳۷۹ـ ۱۳۹۱؛
(۱۱) احمدبن علی خطیب بغدادی ، تاریخ بغداد ، بیروت ( بی تا. ) ؛

(۱۲) ابوالقاسم خوئی ، معجم رجال الحدیث ، بیروت ۱۴۰۳/۱۹۸۳؛
(۱۳) محمدبن احمد ذهبی ، تجرید اسماء الصحابه ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۱۴) محمدبن حسن طوسی ، رجال الطوسی ، نجف ۱۳۸۰/۱۹۶۱؛
(۱۵) محمدبن عمرکشّی ، اختیار معرفه الرجال ، ( تلخیص ) محمدبن حسن طوسی ، چاپ حسن مصطفوی ، مشهد ۱۳۴۸ ش ؛
(۱۶) عبدالله مامقانی ، تنقیح المقال فی علم الرجال ، نجف ۱۳۴۹ـ۱۳۵۲؛
(۱۷) یوسف بن عبدالرحمن مُزّی ، تهذیب الکمال فی اسماء الرجال ، بیروت ۱۹۸۳؛
(۱۸) نصربن مزاحم ، وقعه صفیّن ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، قاهره ۱۳۸۲، چاپ افست قم ۱۴۰۴؛
(۱۹) یحیی بن شرف نووی ، تهذیب الاسماء واللغات ، قاهره ( بی تا. ) .

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲ 

زندگینامه بَراءبن مالک (صحابه و سلحشوران صدر اسلام)

بازدیدها: ۲۷

 نسب کامل وی به صورت مالک بن النّضربن ضَمْضَم بن زیدبن حرام بن جُنْدَب بن عامربن غَنْم بن عَدّی بن النجّار ذکر شده است (ابن سعد، ج ۷، ص ۱۶). او برادر اَنَس بن مالک * (متوفی ۹۳) صحابی و خادم رسول اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم است (ابن حِبّان ، ص ۱۳؛ ابونعیم ، ج ۱، ص ۳۵۰).

در بعضی منابع آن دو را برادر تنی (ابن ابی حاتم ، ج ۱، قسم ۱، ص ۳۹۹؛ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۶) و نام مادرشان را اُمّسُلَیم بنت مِلْحان ذکر کرده اند (ابن قتیبه ، ص ۱۳۳؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۳)، ولی دیگران نام مادر وی را السَّحماء و او را برادر ناتنی انس شمرده اند (ابن حزم ، ص ۴۴۳).

براءبن مالک در غزوات احد و خندق (ابن سعد، ج ۷، ص ۱۶) و به قولی در تمام غزوات جز غزوه بدر شرکت داشت (ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۶). وی از جمله صحابه ای بود که در سال ششم هجرت در بیعت شجره (بیعت رضوان * ) با پیامبر پیمان بست یعنی صحابی شجری بود (ذهبی ، ج ۱، ص ۱۹۵).

براءبن مالک در ایام ردّه * و جنگهای پس از وفات پیامبر،شرکت فعّال داشت ودر ۱۲، در جنگ یمامه (جبیله )، به فرماندهی خالد بن ولید بن مُغیره مخزومی ، که به دفع مُسَیْلِمه کذّاب انجامید، از پیشاهنگان سپاه اسلام بود و در پیروزی مسلمانان نقش اساسی ایفا کرد.

در این جنگ ، با پیشتازی ، دروازه باغی را که یاران مسیلمه بدان پناه برده بودند گشود. این باغ از آن پس به حدیقه الموت شهرت یافت (طبری ، ج ۳، ص ۲۹۰ که در حوادث سنه ۱۱ جنگ یمامه را آورده است ؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۴؛ابن جوزی ، ج ۱، ص ۶۲۵؛
ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۶). در باب کیفیات روحی و اضطرابات او در آغاز حمله و نحوه غلبه وی بر آن و شجاعت او در دفع دشمنان ، اشارات و نکات ویژه ای وجود دارد (ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۲، ص ۳۶۴). بَراء در جنگ یمامه بشدت مجروح شد و خالدبن ولید تا بهبود جراحاتش یک ماه بر بالین او درنگ کرد (همانجا).

در ۱۷، خلیفه دوم پس از فتح بصره و در پی برکناری مُغیره بن شُعْبَه از حکومت بصره و انتصاب ابوموسی اشعری ، براءبن مالک و برادرش انس را همراه والی جدید به بصره فرستاد (دینوری ، ص ۱۵۱؛بلاذری ، ص ۳۳۶). سپس براء در سرکوب کردن شورش هرمزان * ، سردار ایرانی ، در نواحی جنوب ایران شرکت کرد (ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ج ۲، ص ۵۴۶ـ۵۴۷).

او در سپاه اسلام به فرمان عمر، و در لشکر ابوموسی اشعری در مقام فرماندهی میمنه سپاه ، حضور یافت (طبری ، ج ۴، ص ۸۰،۸۵، ذیل حوادث سنه ۱۷؛ابن حِبّان ، ص ۱۳ که ۲۳ را ذکر کرده است ؛ابن اثیر، ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶، ص ۵۴۶ که هر سه تاریخ ۱۷، ۱۹، ۲۰ را آورده است ). براء در این جنگ نیز، که به یوم العقبه شهرت یافت (ابن سعد، ج ۷، ص ۱۷)، شجاعت و پیشگامی بسیار نشان داد.

به گفته برخی تاریخنویسان ، از آنجا که در باب منزلت قسم او نزد خداوند حدیثی از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم نقل شده بود، مسلمانان او را به یادکردن سوگند برای پیروزی سپاه اسلام فراخواندند و وی پیروزی مسلمانان و شهادت خود را از خدا طلب کرد (طبری ، ج ۴، ص ۸۵؛ابونعیم ، ج ۱، ص ۳۵۰؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۴).

براء سرانجام پس از دلاوری بسیار، از جمله کشتن مرزبان زأره (قدامه بن جعفر، ص ۲۲۸؛ابن اثیر، ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۶)، همراه با مَجزَأه بن ثَور سَدوسی ، فرمانده میسره سپاه ابوموسی ، در نزدیکی پل شوش (قنطره السوس ) به دست هرمزان به شهادت رسید (طبری ، ج ۴، ص ۸۶؛بلاذری ، ص ۳۶۹؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۴) و ا و را در همان محل به خاک سپردند (یاقوت حموی ، ج ۱، ص ۸۴۹).

مورخان در ذکر برخی ویژگیهای اخلاقی او چون شجاعت و سلحشوری اتفاق نظر دارند (صفدی ، ج ۱۰، ص ۱۰۵؛ابونعیم ، ج ۱، ص ۳۵۰؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۳)، تا آنجا که عمر فرماندهی او را بر سپاه اسلام به سبب شهامت بسیار وی که موجب می شد افراد زیر فرمان او به مخاطره افتند، جایز ندانسته است (ابن سعد، ج ۷، ص ۱۶؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۴). ابونعیم ضمن اشاره به پاکدلی براء، او را بدون ذکر سند متّصل ، از اهل صفّه * دانسته است (ج ۱، ص ۳۵۰).

در حدیثی از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم درباره براءبن مالک که با اندک تفاوتی در عبارات در تمام منابع نقل شده است ، آن حضرت به منزلت و مقام این صحابی خود نزد خداوند، به رغم فقر و سادگی ظاهر او، اشاره کرده است (ابن حِبّان ، ص ۱۳؛ابونعیم ، ج ۱، ص ۳۵۰؛ذهبی ، ج ۱، ص ۱۹۷).

در منابع ، از صدای خوش و علاقه براءبن مالک به ترنّم اشعار عربی و اطمینان او به اینکه نه بر بستر بلکه در میدان جنگ خواهد مرد، سخن رفته است (ابن سعد، همانجا؛ابونعیم ، همانجا؛ابن عبدالبرّ، ج ۱، ص ۱۵۳؛ابن جوزی ، ج ۱، ص ۶۲۵).



منابع :

(۱) ابن ابی حاتم ، کتاب الجرح و التعدیل ، حیدرآباد دکن ، ۱۳۷۱ـ ۱۳۷۳/۱۹۵۲ـ۱۹۵۳، چاپ افست بیروت ( بی تا. ) ؛
(۲) ابن اثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ محمد ابراهیم بنا و محمد احمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳؛
(۳) همو، الکامل فی التاریخ ، بیروت ۱۳۸۵ـ۱۳۸۶/ ۱۹۶۵ـ۱۹۶۶؛
(۴) ابن جوزی ، صفه الصفوه ، چاپ محمود فاخوری و محمد روّاس قلعه جی ، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹؛
(۵) ابن حِبّان ، کتاب مشاهیر علماء الامصار، چاپ م . فلایشهمر، قاهره ۱۳۷۹/۱۹۵۹؛
(۶) ابن حزم ، جمهره أنساب العرب ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، قاهره ( تاریخ مقدمه ۱۳۸۲/۱۹۶۲ ) ؛
(۷) ابن سعد، الطبقات الکبری ، چاپ احسان عباس ، بیروت ( بی تا. ) ؛
(۸) ابن عبدالبرّ، الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ، چاپ علی محمد بجاوی ، قاهره ( ۱۳۸۰/۱۹۶۰ ) ؛
(۹) ابن قتیبه ، المعارف ، چاپ محمد اسماعیل عبدالله صاوی ، بیروت ۱۳۹۰/۱۹۷۰؛
(۱۰) احمد بن عبدالله ابونعیم ، حلیه الاولیاء و طبقات الأصفیاء، بیروت ۱۳۸۷/۱۹۶۷؛
(۱۱) احمد بن یحیی بلاذری ، فتوح البلدان ، بیروت ۱۹۸۸؛
(۱۲) احمد بن داود دینوری ، اخبار الطّوال ، ترجمه محمود مهدوی دامغانی ، تهران ۱۳۶۶ ش ؛
(۱۳) محمدبن احمد ذهبی ، سیر اعلام النبلاء، بیروت ۱۴۰۲ـ۱۴۰۹/ ۱۹۸۲ـ ۱۹۸۸؛
(۱۴) خلیل بن ایبک صفدی ، کتاب الوافی بالوفیات ، ج ۱۰، چاپ جاکلین سوبله و علی عماره ، ویسبادن ۱۴۰۲/۱۹۸۲؛
(۱۵) محمد بن جریر طبری ، تاریخ الطبری : تاریخ الامم و الملوک ، چاپ محمدابوالفضل ابراهیم ، بیروت ( ۱۳۸۲ـ۱۳۸۷/۱۹۶۲ـ۱۹۶۷ ) ؛
(۱۶) قدامه بن جعفر، کتاب الخراج و صناعه الکتابه ، چاپ فؤاد سزگین ، فرانکفورت ۱۴۰۷/۱۹۸۶؛
(۱۷) یاقوت حموی ، معجم البلدان ، چاپ ووستنفلد، لایپزیگ ۱۸۶۶ـ۱۸۷۳، چاپ افست تهران ۱۹۶۵٫

دانشنامه جهان اسلام جلد ۲ 

زندگینامه بَراءبن مَعْروربن صَخر ( صحابی پیامبراکرم صلّی اللّه علیه وآله وسلّم)

بازدیدها: ۹

 او یکی از هفتاد و پنج تن انصاری بود که در تابستان ۶۲۲ ( سه ماه پیش از هجرت ) به هنگامِ مراسم حج در عَقَبه جمع شدند تا با پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم بیعت کنند.

براءبن معرور شیخ کهنسالِ خزرَجی و از نیکنامان صحابه بود؛ و چون پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم اعلام داشت که میل دارد با انصار پیمان ببندد و بر ایشان است که ، همچون زن و فرزندِ خود، از وی حمایت کنند، براء دست ایشان را در دست گرفت و از جانب همه حاضران عهد کرد که از وی حمایت کنند؛ و بدینسان با وی بیعت کرد.

در همین انجمن ، که عقبه دوّم خوانده می شود، دوازده تن انتخاب شدند تا موقتاً نماینده (نقیب ) اجتماع تازه یثرب باشند. براء نیز در این فرصت رئیس بنی سَلَمه شد.

شهرتِ دیگر او در تاریخ اسلام بدان سبب است که حتی پیش از پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم ، جهت نماز را به سوی خانه کعبه گردانیده بود. سپس چون پیامبر به وی فرمود که قبله فعلی مسلمانان بیت المقدس است ، به نظر ایشان گردن نهاد، اما در بسترِ مرگ صریحاً وصیّت کرد که جسدش را به سوی مکه بگردانند.

وی در ماه صفر، یعنی یک ماه پیش از ورود پیامبر صلّی اللّه علیه وآله وسلّم به مدینه ، در این شهر درگذشت ؛ و پیش از مرگ ، پیامبر را وصی و وارثِ ثلث اموال خود گردانید ( بنابر حدیثی از امام صادق علیه السّلام ، این وصیت او و دو عمل دیگر او مورد رضا و خشنودی خدا واقع شد. رجوع کنید به ابن بابویه ، ج ۱، ص ۱۹۲ ) .



منابع :

(۱) ابن اثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه ، چاپ ابراهیم بنا و محمداحمد عاشور، قاهره ۱۹۷۰ـ۱۹۷۳، ج ۱، ص ۲۰۷ـ۲۰۸؛
(۲) همو، الکامل فی التاریخ ، چاپ ترنبرگ ، لیدن ۱۸۵۱ـ۱۸۷۶، ج ۲، ص ۷۶ـ۷۸؛
(۳) ( ابن بایویه ، کتاب الخصال ، چاپ علی اکبر غفاری ، قم ۱۳۶۲ ش ) ؛
(۴) ابن سعد، کتاب الطبقات الکبیر ، چاپ ادوارد سخو، لیدن ۱۳۲۱ـ۱۳۴۷/ ۱۹۰۴ـ۱۹۴۰، ج ۳، قسم ثانی ، ص ۱۴۶ـ۱۴۷؛
(۵) ابن هشام ، سیره رسول الله ، چاپ ووستنفلد، گوتینگن ۱۸۵۹ـ۱۸۶۰، ج ۱، ص ۲۹۴ به بعد؛
(۶) محمدبن جریر طبری ، تاریخ الرسل والملوک ، چاپ دخویه … ( و دیگران ) ، لیدن ۱۸۷۹ـ۱۹۰۱، سلسله اول ، ص ۱۲۱۷ به بعد؛

(۷) L.Caetani, Annali dell’Islam, Milan1905-1926, index;
(۸) Muller, Der Islam im Morgen-und Abendland , I,89.

دانشنامه جهان اسلام  جلد ۲

زندگینامه سلمان فارسی از زبان خودش صحابی حضرت رسول اکرم (ص)

بازدیدها: ۱۰۸۲

سلمان کیست ؟ 
دراین نوشته با چهره پر فروغش و شخصیت استثنایى اش آشنا خواهیم شد. اما…به صورت خلاصه اینکه : سلمان ، جویاى حق و طالب یقینى از ایران بود.
پس از فراز و نشیب هاى گوناگون در زندگى حقجویانه اش و پیمودن راههایى طولانى و سفرهایى پر ماجرا، بالاءخره به حق رسید و خدا را شناخت و مزد آنهمه تلاش را براى رسیدن به راه درست و مکتب الهى ، دراسلام یافت .

آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پاى پر آبله و بادیه پیماى من است

در راه حق طلبى ، حتى به بردگى هم گرفتار شد ولى در نهایت ، به هدف رسید و در اسلام مقامى بس والا یافت و مدال افتخارآفرین سلمان ،از خانواده من است (۱) را از جانب پیامبر دریافت نمود.
در دوران شکوفایى نهضت اسلام ، خدمات ارزنده اى نمود و از یاران بسیار نزدیک و مقرب پیامبر شد و پس از رحلت آن حضرت ، همواره در راه حق ، استوار و ثابت قدم ماند.
در زهد و تقوا، زبانزد خاص و عام بود.
در عبادت و جهاد، نمونه بشارت مى رفت .
در علم و ایمان ، سرآمد روزگار خود بود.
تواضع و فروتنى اش ، ایمان و اخلاصش نسبت به اهلبیت ، پایدارى اش در راه حق و استوارى اش در خط ولایت ، خضوع و خشوعش ، عدالت و کمالش ، همه و همه ، الگو و اسوه اى براى طالبان راه در میان آنهمه بیراهه و انحراف بود.
سلمان ، به افتخار اسلام نایل گشت ، توسط پیامبر آزاد شد، مدتى حاکم مداین بود، و در همه حال ، گامى از راه دین کنار نرفت .
سلمان ، این عصاره فضیلت ها و کمالات ، در سال ۳۵هجرى ، در حالیکه ۳۵۰سال از عمرش مى گذشت ، با فرجامى نیک و عاقبتى خداپسند، به دیدار حق شتافت .
این ، اجمالى بود از چهره این صحابى بزرگ و شخصیت بى نظیر عالم اسلام که در این مقدمه اشاره شد.
صفحات این نوشته ، ما را با سیماى الهام بخش سلمان ، این مسلمان واقعى بیشتر آشنا خواهد ساخت ، تا از این اسوه ، سرمشق بگیریم و به این الگو،تاءسى بجوییم .
اینک ، پا به پاى تاریخ ، همراه باسلمان :

 

 

سلمان از زبان خودش 
سلمان را بى واسطه از زبان خودش بشناسیم . در حدیثى طولانى ، سلمان زندگى و تاریخچه حیات پیش از اسلام خود را اینگونه بیان کرده است :
در روستاى جى اصفهان (۲) دهقان زاده اى بودم که پدرم در زمین خود کشاورزى مى کرد و به من علاقه زیادى داشت .
در آیین مجوس (۳) خیلى زحمت کشیدم ، همیشه مواظب آتشى بودم که مى افروختیم و نمى گذاشتم که خاموش شود.
پدرم باغى داشت ، روزى مرا به آنجا فرستاد. در راه به کلیساى مسیحیان رسیدیم . صداى نماز و نیایش آنها، مرا مجذوب ساخت .
براى کسب خبر بیشتر به درون صومعه رفتم . با دیدن مراسم نیایش آنان ، با خود گفتم ، این دین بهتر از آیین ماست . تا غروب همانجا ماندم و به باغ پدرم نرفتم تا اینکه کسى را به دنبال من فرستاد.
بدنبال این رغبت و علاقه ، از مرکز دین آنان پرسیدم ؛ گفتند: در شام است .
چون پیش پدرم برگشتم مشاهدات خود و علاقه خویش را نسبت به معبد و آیین آنان ابراز کردم . پدرم با من در این باره بحث کرد و گفتگوهایمان به مشاجره کشید تا اینکه مرا زندانى ساخت و بر پاهایم زنجیر بست .
به مسیحیان پیغام دادم که من دین آنان را برگزیده ام . هر گاه قافله اى از شام بر آنان وارد شود مرا باخبر سازند تا همراهشان به شام بروم . و چنین کردم . از بند پدر گریخته و همراه کاروان به شام رفتم و به حضور اسقف ، که رئیس ‍ کلیسا و عالم بزرگشان بود رفته ، داستان خویش را برایش نقل کردم ، پیش او بودم و به عبادت و درس مى پرداختم .

پس از فوت آن اسقف که مردى دنیا دوست بود، جانشین وى را که به امور آخرت راغب تر و در دین کوشاتر بود، بیشتر دوست داشتم . محبت شدید من نسبت به او، دیرى نپائید، زیرا مرگ او هم فرا رسید.قبل از فوتش از او راهنمائى خواستم و پرسیدم که پس از خود، مرا به خدمت چه کسى توصیه مى کنى ؟ و او مرا به مردى در موصل راهنمائى کرد. پس از مدتى که در موصل بودم ، با فوت او، براى آینده امور دین خود، سراغ عابدى در نصیبین رفتم و پس از وى هم ، آهنگ سفر به عموریه – یکى از شهرهاى روم – کردم و ضمن استفاده از محضر اسقف آنجا، براى امرار معاش خود چند گاو و گوسفند خریدم .

به آن شخص گفتم : پس از خود، مرا به التزام و خدمت چه کسى سفارش ‍ مى کنى ؟ گفت من کسى را که مثل خودم باشد سراغ ندارم . ولى تو در عصرى زندگى مى کنى که بعثت پیامبرى بر اساس آئین حق ابراهیم (ع ) نزدیک است . آن پیامبر به سرزمینى داراى نخلستان که بین دو بیابان سنگلاخ واقع شده هجرت مى کند. اگر توانستى خود را به او برسان .
از نشانه هاى آن پیامبر اینست که : صدقه نمى خورد، ولى هدیه قبول مى کند و میان دو کتف او نشانه نبوت نقش بسته است ، اگر او را ببینى حتما مى شناسى .
روزى همراه قافله اى که از جزیره العرب بود به سوى آن دیار روان شدم . آنها از روى ستم ، مرا در وادى القرى به یک یهودى فروختند. مدتى به خیال اینکه این محل پر درخت ، همان سرزمین موعود است بسربردم ولى آنجا نبود. روزى یک یهودى مرا از آن مرد خرید و بهمراه خود برد تا اینکه به شهر مدینه رسیدیم .
در مدینه ، در باغ خرماى آن شخص کار مى کردم .
مدتى گذشت . خداوند آن پیامبر را برانگیخت و… بالاءخره پس از سالهائى چند که از بعثت مى گذشت به مدینه هجرت کرد و در قبا میان طایفه بنى عمروبن عوف فرود آمد. از گفتگوى مالک خود با یکى از عموزادگانش پى بردم که آن پیامبر که در جستجویش هستم هموست . شبانه بصورت مخفى از خانه آن شخص بیرون آمده خود را به قبا رساندم . خدمت پیامبر رسیدم . چند نفر هم در حضورش بودند. گفتم : شما در اینجا غریب و مسافرید. من مقدارى غذا همراه دارم که نذر کرده ام صدقه بدهم . و چه کسى از شما سزاوارتر…
پیامبر به اصحاب خود فرمود: بخورید به نام خدا. ولى خودش دست به غذا نزد. پیش خود گفتم : این نخستین نشانه ، که پیامبر صدقه نخورد.
فرداى آنروز، مجددا همراه با غذائى خدمتش رسیدم و از روى احترام ، بعنوان هدیه تقدیمش کردم . به اصحابش فرمود: بخورید به نام خدا. و خودش نیز با آنان میل فرمود. گفتم : این نشانه دوم . او هدیه را پذیرفت .
در جستجوى نشانه سوم بودم . پس از چند روز او را همراه اصحابش در قبرستان بقیع دیدم . دو عبا در بر داشت . یکى را پوشیده و یکى را به شانه انداخته بود. پشت سرش قرار گرفتم تا مهر نبوت را ببینم . همینکه متوجه مقصود من شد عبا را از دوش خود برداشت و من آن علامت و مهر نبوت را، آنگونه که توصیفش را شنیده بودم دیدم . خود را روى پایش ‍ انداخته و بر آن بوسه زدم و گریه کردم .
از من ماجرا را پرسید و من داستان و سرگذشت خویش را براى آنحضرت بازگو کردم . از آن پس ، مسلمان شدم ولى چون برده بودم از شرکت در جنگ بدر و احدمحروم ماندم .
ولى به پیشنهاد پیامبر با صاحب و مالک خود مکاتبه ) نمودم و با یارى و کمک مسلمین و عنایت خداوند آزاد گردیدم و اینک بعنوان یک مسلمان آزاد، زندگى مى کنم و در جنگ خندق و سایر جنگها شرکت کرده ام . (۵)

در دیر بود جایم به حرم رسید پایم
به هزار زدم تا، در کبریا زدم من
قدم شهود بر بارگه قدم نهادم
علم وجود در پیشگه خدا زدم من

 

 

فضیلت هاى برجسته سلمان 
سلمان ، که الگوى یک مسلمان کمال جو و پاک و وارسته و خود ساخته است ،ارزشهاى متعالى بسیارى را در وجود خویش ، جمع کرده بود و فضیلت هاى گوناگونى را دارا بود.به برخى از این فضائل ، که نمود و جلوه بیشترى دارد اشاره مى کنیم :

 

علم 
پیامبر اسلام (ص ) فرموده است : اگر دین در ثریا بود، سلمان به آن دسترسى پیدا مى کرد. (۶) این ، اندازه تلاش این مرد را در راه حقجوئى میرساند. در میان صحابه پیامبر، کسى در علم و دانش به پاى سلمان نرسیده است . سلمان ، در طول عمر سیصدو پنجاه ساله اش ، (۷) بصورت مداوم در راه کسب آگاهى و معرفت مى کوشید و بهمین منظور هم سالیانى دراز، در خدمت رجال بزرگ مسیحیت بود و پیش از اسلام ، از اوصیاء حضرت عیسى (ع ) بشمار مى رفت .
پس از مسلمان شدن هم ، از یاران ویژه پیامبر بود و در اوقات خاصى با آنحضرت خلوت مى کرد و از آنحضرت ، کسب علم مى کرد. (۸) بى جهت نیست که در روایات ، او را نمونه لقمان حکیم یاد کرده اند.
وسعت و عمق آگاهیهاى سلمان ، به حدى بود که براى هر کس قابل هضم نیست . انسان ها به اندازه ظرفیت وجودى خویش مى توانند حامل علم باشند. سلمان در یکى از سخنانش از مقام علمى خود اینگونه تعبیر کرده است :
اى مردم ! اگر من از آنچه میدانستم شما را مطلع مى کردم ، مى گفتید سلمان دیوانه است ، یا بر قاتل سلمان درود مى فرستادید.(۹)
سلمان ، داراى علم بلایا و منایا (آگاهى از حوادث آینده …) بود و همچنین از متوسمین (قیافه شناس ) و محدثین بود (محدث کسى است که از غیب به او خبر میرسد). جایگاه علمى سلمان چنان بود که امام صادق (ع ) درباره اش فرموده است :
در اسلام ، مردى که فقیه تر از همه مردم باشد، همچون سلمان ، آفریده نشده است .(۱۰)
حضرت على (ع ) و دیگر پیشوایان معصوم ، از سلمان بعنوان دانا به علوم گذشتگان و آیندگان یاد کرده اند. هنگامى که امیرالمومنین (ع ) احوال یاران رسولخدا را بیان مى کند، وقتى به نام سلمان مى رسد، مى فرماید:
به به ، سلمان از ما خانواده است ، شما همانند سلمان را کجا مى یابید؟ او همچون لقمان حکیم است و علم اول و آخر را مى داند، سلمان دریائى بیکران است … (۱۱)
سلمان ، گنجینه علوم محمدى بود. در یک شرفیابى که سلمان خدمت پیامبر رسید، ضمن تکریم و احترامى که پیامبر از او کرد و کنار خود نشاند، فرمود:
سلمان ! تو شب را به صبح آوردى در حالیکه علوم و اسرار ما را در صندوقچه سینه خود محفوظ داشتى ، به آنچه ما امر و نهى کردیم دانائى ،تو آموزگار مسلمانانى ، مردم باید آداب و دستورات دین را از تو بیاموزند.

سلمان ! به خدا سوگند، تو گذرگاه دانش اهلبیت من هستى ، هر که علم تاءویل و تنزیل و رموز و اسرار ما را بخواهد، باید از تو پیروى کند.
دانش سلمان ، به معارف فکرى منحصر نمى شد.آگاهیهاى فنى او هم در حد بالائى بود.در جنگ خندق ، طرح کندن خندق را سلمان خدمت پیامبر پیشنهاد کرد و عملى شد.همچنین در جنگ طائف ، براى در هم کوبیدن قلعه هاى مشرکین ، طرح ساختن منجنیق ، از ابتکاراتى است که به سلمان نسبت داده شده است ، که بعداً به این دو نمونه اشاره خواهیم کرد.

 

 

ولایت  
منظور از ولایت ، آن شناخت و معرفت و محبتى است که انسان را نسبت
به امام بر حق ، مطیع مى سازد. ولایت ، پذیرش و اعتقاد به رهبرى امیرالمؤ منین و امامان شیعه است و یک فلسفه سیاسى ، اعتقادى و اجتماعى سرنوشت ساز براى مسلمین است .
سلمان ، درباره حضرت على (ع ) عقیده و معرفت خاصى داشت و مقام او را مى دانست و او را به عنوان امام و خلیفه پیامبر و وارث علوم انبیاء مى شناخت و پس از وفات پیامبر هم ، در خط صحیح و صراط مستقیم ولایت ، ثابت و استوار باقى ماند و یکى از دوازده نفرى بود که در مسجد و در حضور همه ، با یادآورى سفارشها و توصیه هاى پیامبر، از حق على (ع )، که حق امت بود، دفاع کرد. سلمان دومین نفرى بود که در حضور خلیفه وقت ، بپا خاست و چنین گفت :
کردید و نکردید و ندانید چه کردید (۱۲)… اى ابوبکر هنگامى که براى تو جریانى پیش آید که حکم آنرا ندانى ، به چه چیز تکیه خواهى کرد؟ هنگامى که از تو سؤ ال شود چیزى که نمى دانى به چه کس پناه خواهى برد؟ چه عذرى دارى که خود را بر داناتر از خود و نزدیکترین افراد به پیامبر و دانا به تاءویل کتاب خدا و سنت پیامبر مقدم مى دارى ؟ کسى که پیامبر او را در زمان حیاتش مقدم داشته و هنگام وفاتش ، شما را درباره او توصیه کرده است . شما کسانى هستید که فرمان پیامبر را فراموش کرده و وصیت او را از یاد بردید و وعده او را مخالفت کردید و… (۱۳)
سخنان سلمان طولانى است و بطور عمده در دفاع از حقى است که پس از پیامبر نادیده گرفته شد و بناى اختلاف و شکاف بین مسلمین از همان روز و بخاطر همان حوادث نهاده گشت .
آنچه در حوادث و پیشامدها براى یک مسلمان مهم است ، گم نکردن راه و مفتون نشدن به جاذبه هائى که برفتنه ها و تزویرها استوار است . پاى بندى به ولایت دقیقا همین حرکت در خط رهبرى صحیح ائمه و اطاعت از فرمان خدا و رسول در مورد امام است و سلمان ، چهره درخشان معتقدین به این ولایت بود.
سلمان ، در خطبه اى که پیرامون ولایت دارد، گفته است :
آگاه باشید!… اگر از نخست ، ولایت امر را به على علیه السلام واگذاشته بودید از آسمان و زمین و از بالاى سر و زیر پا مى خوردید،…پس منتظر بلا باشید، من رابطه ولاء خود را با شما قطع مى کنم آگاه باشید اگر وظیفه من ، دفع ستم و قیام به وظیفه و یارى دین باشد، شمشیر خود را بر دوش نهاده ، قدم به قدم شمشیر مى زنم و مى شکافم و پیش مى روم .
اى مردم !… هرگاه فتنه ها را دیدید که همچون پاره هاى ظلمت در شب تار بسراغ شما مى آید و قصد نابودى تان را دارد و حتى تکسواران و سخنوران و پیشگامان را هم از آن ایمنى نیست ، پس ملازم آل محمد باشید که آنان قافله سالاران بهشتند. و بر شما باد ملازمت على (ع ). بخدا سوگند ما در زمان پیامبر، بر او بعنوان ولایت سلام دادیم .
آگاه باشید… که من امر خود را آشکارا بیان کردم ، و بخداوند ایمان آورده و تسلیم پیامبر هستم و به تبعیت از مولاى خودم که مولاى هر مسلمان است ، افتخار مى کنم . (۱۴)
روزى امیرالمؤ منین علیه السلام سوار بر اسب ، از نزدیک سلمان که با جمعى نشسته بود، گذشت . سلمان به همراهان خود گفت : چرا برنمى خیزید تا دامان او را گرفته و از وى مسئله بپرسیم ؟ سوگند به خداوند، جز او کسى دیگرى شما را به راه انبیاء هدایت نمى کند. او عالم ربانى روى زمین و تنها تکیه گاه مردم است . با از دست دادن وى ، علم را از دست مى دهید. آنوقت است که منکرات در بین مردم شایع مى گردد.
ابن عباس ، سلمان را در خواب دید و از او پرسید: در بهشت ، پس از ایمان به خدا و رسول ، چه چیز برتر است ؟ سلمان پاسخ داد: پس از ایمان به خدا و پیامبر، هیچ چیز با ارزش تر و برتر از دوستى و ولایت على ابن ابیطالب (ع ) و پیروى از او نیست . (۱۵)
گر چه پیشواى شایسته و خط صحیح رهبرى ، در نظر سلمان ، همان على ابن ابیطالب و امامت او بود و همیشه در بیان فضائل آنحضرت ، زبان سلمان گویا بود، ولى در عین حال ، براى حفظ وحدت مسلمین ، با خلیفه بیعت کرد و مانع از بروز اختلافى به نفع دشمنان اسلام گردید.

 

زهد 
دل نبستن به حیات دنیوى و آزاد بودن از تعلقات و وابستگیها به دنیا، اسیر نشدن در برابر جاذبه هاى فریبنده زندگى ، گذرا و بى ارزش دانستن دنیا در برابر آخرت و سعادت جاودانه و معنویت و… مجموعا ارزشى است که مى توان نام زهد را بر آن گذاشت .
سلمان در زهد و پارسائى هم به مقام بلندى رسیده بود که الگو و نمونه شناخته مى شد و به زهدش مثل مى زدند و در ستایش از کسى که به اوج تقوا و پارسائى رسیده باشد بعنوان سلمان عصر، یاد مى کنند.

همچو سلمان در مسلمانى بکوش
اى مسلمان ، تا که سلمانت کنند

زهد و وارستگى سلمان ، از ایمان عمیق و زیاد او سر چشمه مى گرفت . چرا که هر کس ایمانى قوى داشته باشد از مدار جاذبه هاى دنیوى آزادتر است و چه کس مؤ من تر از سلمان ؟ امام صادق (ع ) فرموده است :
ایمان ، ده درجه دارد، مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ایمان است (۱۶)
سلمان ، خانه نداشت و هرگز دل به خانه سازى نمى داد، شخصى از او خواست تا برایش خانه اى بسازد ولى سلمان راضى نمى شد. با اصرار آن شخص براى ساختن خانه اى کوچک که هنگام ایستادن ، سر به سقف بخورد و هنگام خوابیدن ، پا به دیوار برسد، اجازه داد. (۱۷)
دو نفر از دوستان سلمان به خانه او رفتند. او براى پذیرائى ، مقدارى نان و نمک بر سفره گذاشت و گفت : اگر نبود دستور پیامبر که از تکلف و خود را به زحمت افکندن براى مهمان نهى کرده است ، براى شما غذاى بهترى تهیه مى کردم .
یکى از آن دو نفر گفت : اگر با این نمک قدرى سبزى هم بود، بهتر مى شد. سلمان ، آفتابه خود را گرو گذاشت و مقدارى سبزى خرید.
پس از صرف غذا، آن میهمان در مقام شکر خدا، گفت : خدا را حمد مى کنم که ما را به آنچه داده ، قانع گردانیده است . سلمان گفت : اگر قانع بودى آفتابه من به گرو نمى رفت !…(۱۸)

سلمان پارسا، حتى حقوق اندک سالانه خود را هم از بیت المال (حدود ۴ تا ۶ هزار درهم در سال ) به فقرا و نیازمندان مى داد و بسیار اندک ، براى خود بر مى داشت . در مورد یک درهمى که برمى داشت ، مى گفت : یک درهم مى دهم و برگ خرما مى خرم . با آن زنبیل درست کرده ، به سه درهم مى فروشم . از این دو درهم سود، یک درهم براى همسر و خانواده ام خرج مى کنم و درهم دیگر را در راه خدا صدقه مى دهم … (۱۹)

 

 

عبادت  
عبادت سلمان هم ، همچون زهد و تقوایش در حد اعلا بود. آنچه به عبادت سلمان ارزش بیشترى مى داد، علم و آگاهى او بود. چرا که عبادت آگاهانه و پرستش از روى بصیرت و فهم عمیق دین ، به مراتب ارزشمندتر از عبادت سطحى و ظاهرى است و ارزش عبادت هر کس به اندازه شعور و فهمش ‍ است .
به روایت امام صادق (ع ) روزى پیامبر اسلام به یاران خود فرمود: کدامیک از شما تمام روزها را روزه مى دارد؟
سلمان گفت : من ، یا رسول الله .
پیامبر پرسید: کدامیک از شما تمام شبها را به عبادت مى گذراند؟
سلمان گفت : من ، یا رسول الله .
پیامبر پرسید: آیا کسى از شما هست که روزى یک ختم قرآن کند؟
سلمان گفت : من ، یا رسول الله .
یکى از حاضرین که از جواب هاى سلمان ناراحت شده بود و آنرا بر خود ستائى و فخرفروشى سلمان عجمى حمل مى کرد، براى رد سخنان سلمان ، گفت : اکثر روزها دیده ام که سلمان روزه نیست و بیشتر شب را هم مى خوابد و بیشتر روز را هم به سکوت مى گذراند.
پس چگونه همیشه روزه است و هر شب به نیانش خدا بیدار میماند و روزى یک ختم قرآن مى کند؟!
پیامبر فرمود ساکت باش ، تو را با مثل لقمان چه کار؟ اگر مى خواهى چگونگى اش را از خودش بپرس تا خبر دهد.
سلمان در توضیح ادعاى خود، اظهار کرد: در ماه ، سه روز روزه مى گیرم و خداوند فرموده است : هر کس عمل نیکى انجام دهد پاداش ده برابر دارد بنابراین ، چنان است که سى روز روزه گرفته ام . از طرف دیگر، روز آخر شعبان را روزه گرفته و آنرا به روزه رمضان متصل مى کنم ، و هر که چنین کند، پاداش روزه همیشه را دارد، از رسولخدا هم شنیدم که فرمود: هر کس ‍ با طهارت بخوابد، در ثواب ، چنان است که تمام شب را عبادت کرده باشد. و اما ختم قرآن ، از رسولخدا درباره على ابن ابیطالب شنیدم که به او فرمود: مثل تو، همچون سوره قل هوالله است ، هر که یکبار آنرا بخواند پاداش ‍ یک سوم را دارد و هر که دو بار بخواند مثل آن است که دو ثلث قرآن را خوانده و هر که سه بار بخواند، گویا که یک ختم قرآن کرده است . یا على ! هر کس هم تو را با زبان دوست بدارد یک سوم ایمانش کامل شده ، هر که با دل و زبان دوستت بدارد، دو ثلث ، و هر که با دل و زبانش دوست بدارد و با دست هم یارى تو کند تمام ایمان را بدست آورده است … (۲۰)

 

کرامات  
کارهاى شگفت و اعمال خارق العاده و آگاهیهاى خاصى که در بعضى از بندگان خالص خدا یافت مى شود و نشانه پیوند معنوى یک انسان با خداست ، کرامت نامیده مى شود. سلمان ، بخاطر ایمان فراوان و تقوا و قرب و عبادتش ، از کرامت هم برخوردار بود. کراماتى که در مورد سلمان نقل شده است ، یا به صورت پیشگوئى از حوادث آینده و مقدرات افراد است ، یا دعاهائى که به استجابت مى رسیده یا بروز کارهائى اعجازگونه ، که همه نشانه تعالى روح سلمان است و اعطاى این کرامت ها در سایه قابلیت و استعداد خاصى است که داشته و به برکت همنشینى و استفاده هائى است
که از پیامبر و على (ع ) برده است . به چند نمونه از اینگونه فوق العادگى ها توجه کنید:
هنگامى که سلمان به مدائن مى رفت ، جمعى هم همراهش بودند. یکى از همراهان مى گوید: به سرزمین (کربلا که رسیدیم ، سلمان پرسید: نام این سرزمین چیست ؟ گفتیم : کربلا. گفت : آرى ! محل کشته شدن برادران من . اینجا جاى خیمه ها و باراندازهاى آنان و اینجا محل خوابیدن شتران آنهاست ، در اینجا خون هابیشان را مى ریزند، بهترین پیشینیان در اینجا کشته شده اند و بهترین آیندگان نیز در اینجا کشته مى شوند.
چون به نزدیکى کوفه رسیدند، پرسید: اینجا را چه مى نامند؟
گفته شد: حروراء. فرمود: آرى ! اینجاست که بدترین امت هاى گذشته خروج کرده اند و بدترین افراد این امت هم از اینجا خروج مى کنند (اشاره به خوارج نهروان که بر ضد على (ع ) شورش کردند) چون به کوفه رسید پرسید: اینجا کوفه است ؟ گفتند: آرى . فرمود: اینجا نشانه اسلام است . (۲۱) کوفه و نجف دو مرکز اسلامى بوده است .

نمونه دیگر:
زهیر بن قین (که در راه کربلا به کاروان امام حسین (ع ) ملحق شد) مى گوید: ما، همزمان با بیرون آمدن امام حسین (ع ) از مکه به طرف کوفه مى آمدیم و نمى خواستیم که با کاروان امام ، در یک منزلگاه توقف کنیم . هر وقت امام حرکت مى کرد ما مى ایستادیم و هر جا که او منزل مى کرد، ما به راه ادامه مى دادیم . در یکى از منزلگاهها بین حجاز و عراق مشغول صرف غذا بودیم که ناگهان فرستاده امام حسین ، وارد شد و سلام کرد و رو به زهیر گفت : امام تو را طلبیده است .
زهیر، اندکى تاءمل کرد. زنش به وى گفت : سبحان الله ، اى زهیر، در مقابل دعوت فرزند پیامبر، درنگ مى کنى ؟
زهیر برخاست و رفت و پس از مدتى شاد و خندان برگشت و گفت : در صف یاران حسین (ع ) قرار گرفتم !…
– در توضیح این موضع گیرى جدید، گفت :
به جنگ با رومیان که رفته بودیم ، غنائم بسیارى بدستمان رسید. سلمان که با من بود پرسید: آیا از این غنیمت ها خشنودى ؟
گفتم چطور؟ گفت : پس چقدر خوشحال خواهى شد آنگاه که سید جوانان آل محمد – امام حسین – (ع ) را درک کنى و در رکابش جهاد کنى ؟ نبرد در رکاب او، سعادت دنیا و آخرت است !
آنگاه ، زهیر از اطرافیان و خانواده اش جدا شد و بسوى امام حسین (ع ) براى جنگ در رکابش شتافت . (۲۲)
سلمان ، با بصیرت و آگاهى خود، آینده را مى دید که این پیشگوئى را کرد که سعادت جهاد در راه خدا و دفاع از اسلام ، آنهم در رکاب سالار شهیدان ، حسین بن على (ع ) نصیب زهیر خواهد شد و زهیر، در صف شهداى والامقام کربلا قرار خواهد گرفت .
نمونه اى هم از دعاى مستجاب سلمان :
روزى سلمان بر جماعتى از یهود مى گذشت که او را گرفتند و با شلاق بجانش افتادند و بسیار او را زدند. در مقابل اصرار آنان که مى گفتند: از خدایت بخواه تا تو را از دست ما نجات دهد، فقط از خداوند این را مى خواست که : خدایا، بر بلا صابرم گردان .
گفتند: پس دعا کن که خدا بر ما عذاب نازل کند. سلمان دعا نکرد و گفت : شاید در میان شما کسى باشد که بعدا مسلمان شود. گفتند پس دعا کن عذاب بر کسانى نازل شود که قابل هدایت نیستند.
سلمان از خداوند عذابشان را طلبید. تازیانه هایشان افعى شد و آنان را بلعید. همزمان با این ماجرا، پیامبر با جمعى در مجلسى نشسته بود، فرمود: اى مسلمانان ! خداوند در همین ساعت ، برادرتان سلمان را بر بیست نفر از یهودیان پیروز کرد، برخیزید تا به دیدارش برویم …
پس از دیدار سلمان و ماجراى هلاکت دشمنان ، پیامبر فرمود: خدا را سپاس ، که در میان امت من کسى را قرار داده است که در صبر و در دعا همچون حضرت نوح است . آنگاه خطاب به سلمان فرمود: تو از برادران دینى خاص ما هستى ، تو محبوب فرشتگان مقربى ، فضیلت تو در ملکوت آسمانها و نزد عرشیان و کروبیان ، روشن تر از خورشید، در روز روشن و صاف است . تو از صاحب فضیلت هائى هستى که در قرآن ، با تعبیر الذین یؤ منون بالغیب ستایش شده اند. (۲۳)

 

 

سلمان منا اهل البیت 
خداوند، سلمان را دوست دارد و با خشمناک شدنش ، خشمگین مى شود. (۲۴).
سلمان ، سلمان اسلام است ، سلمان دین است ، سلمان محمدى است . اختصاص به قوم خاص و قبیله خاصى ندارد.
هنگام کندن خندق در جنگ احزاب ، انصار مى گفتند سلمان از ماست ، چون جزو مهاجرین از مکه نبوده است ، و مهاجرین مى گفتند: از ماست ، چون اهل مدینه نبوده است . پیامبر با شنیدن این گفتگو، آنان را صدا زد و فرمود:
سلمان ، از ما اهلبیت است . (۲۵)
سلمان بیش از اینکه به نژاد عرب یا عجم وابسته باشد به اسلام منتسب است . از این رو به سلمان محمدى معروف گشته است .
سلمان از کسانى است که پیامبر با او قرارداد بهشت بسته است . (۲۶)
پیوند مکتبى سلمان با اسلام و پیامبر در حد قوى و استوار است که او را نسبت به اهلبیت ، از بسیارى کسان دیگر، نزدیک تر و خودى تر ساخته است و همین ، مایه آنهمه ارج گذارى و تکریم سلمان ، از سوى رسولخدا است .
در عهدنامه اى که پیامبر اسلام ، به درخواست سلمان ، براى سلمان و خاندانش نوشته ، راز این احترام و تجلیل مشهود است . در این نامه ، رسول خدا ضمن بیان نکاتى پیرامون شریعت توحیدى اسلام و گوشه اى از جهانبینى الهى ، مرقوم فرموده است :
این نامه اى است که براى خاندان سلمان نوشته شده ، جان و مال آنان در هر نقطه اى که باشند در پناه خدا و رسول ، محفوظ است .
کسى بر آنها ستم نکند و سخت نگیرد. از آنان جانبدارى و حمایت کنید. تراشیدن موى جلوى سر و جزیه و خمس و مالیات یک دهم و هر گونه مالیات را از آنان برداشتیم . اگر از شما چیزى خواستند بدهید، اگر یارى خواستند یارى و پناهشان دهید، اگر بدى کردند، از آنان درگذرید، اگر در حق آنان بدى شد از آنان دفاع کنید و از بیت المال مسلمین سالیانه ۲۰۰ جامه به آنان بدهید.
سلمان به این جهت شایسته این اکرام از جانب ماست که بر بیشتر مؤ منین برترى دارد و اشتیاق بهشت به قدوم سلمان ، بیش از شوق سلمان به بهشت است . او مورد اطمینان من و خیرخواه مسلمین است . سلمان از خاندان ماست . کسى با این فرمان نباید مخالفت کند. تا وقتى که مسلمانند از نیکى و مراقبتشان کوتاهى نکنید. لعنت خدا بر کسى که با این عهدنامه مخالفت کند. احترام سلمان احترام من است و آزار او آزار من . و من در قیامت دشمن کسى هستم که سلمان را آزرده باشد و جهنم جایگاه اوست . والسلام . (۲۷)
از على (ع ) درباره سلمان پرسیدند. حضرت پاسخ داد: سلمان کسى است که از سرشت وطینت و روح ما آفریده شده و خداوند او را به آغاز و انجام و آشکار و نهان علوم ، مخصوص ساخته است .
آنگاه حضرت این واقعه را نقل مى کند که : من و سلمان در حضور پیامبر بودیم مردى بادیه نشین وارد شد و سلمان را کنار زد و در جاى او نشست . پیامبر که از این برخورد، بشدت رنجید، به آن مرد گفت :
اى مرد! آیا کسى را کنار مى زنى که خداوند در آسمان و پیامبر خدا در زمین دوستش مى دارد؟ کسى که جبرئیل از سوى خداوند ماءمورم مى کرده که سلامش دهم . سلمان از من است ، هر کس به او جفا و آزار کند مرا آزرده است . هر که او را دور کند مرا دور کرده ، هر که او را نزدیک سازد، مرا نزدیک ساخته است . اى اعرابى ! درباره سلمان خطانکن ، همانا پروردگار ماءمورم ساخته که به او علم بلایا و منایا (پیشگوئى از آینده و مقدرات مردم ) و تعبیر خواب و نسب شناسى بیاموزم . آن مرد گفت : یا رسول الله ، فکر نمى کردم که سلمان بدین پایه باشد که فرمودى . مگر نه اینکه یک مجوسى بود و مسلمان شد؟
حضرت فرمود: من از سوى خدا سخن مى گویم و تو با من گفتگو مى کنى ؟ سلمان مجوسى نبود، گرچه ظاهرش داراى یک شرک بود ولى ایمان باطنى داشت .
آنگاه ، حضرت با تلاوت آیاتى که مضمونش تسلیم و پذیرش در برابر رسولخدا است ، فرمود: اى اعرابى ! آنچه را گفتم ، بگیر و دریاب و از سپاسگزاران باش و انکار مکن که از معذبین گردى .
سخن پیامبر را بپذیر، تا از ایمنان باشى . (۲۸)
در اهمیت مقام سلمان نزد پیامبر، همین بس که شبها، پیامبر براى سلمان درس خصوصى داشت . (۲۹) پیامبر فرمود: پروردگارم مرا خبر داده که چهار نفر از اصحابم را دوست دارد و مرا هم به محبت آنان فرمان داده است . گفتند: یا رسول الله آنها چه کسانى هستند؟ هر کدام از ما دوست داریم که از آنان باشیم :
فرمود: على (ع ) از آنهاست .
و…سکوت کرد. دوباره و سه باره ، پس از سکوت ، فرمود: آگاه باشید که : على از آنان است . و بقیه ؛ ابوذر و سلمان و مقداد هستند. (۳۰)
قلب آگاه سلمان و استعداد اندیشه و افزونى ایمانش سبب شده بود که فضائل بسیارى را بخود اختصاص دهد و مورد توجه رسولخدا و امیرالمومنین باشد. نامه حکمت آمیزى که على (ع ) خطاب به سلمان نوشته است ، گویاى آمادگى خاص سلمان براى درک معارف دین است . در این نامه ، حضرت ، پس از ستایش خدا و درود بر پیامبر، فرموده است :
دنیا همچون مارى است نرم ، که سم آن کشنده است . از فریبائیهاى دنیا اجتناب کن ، که دوستى اش با تو بسیار اندک است . غم دنیا را رها کن ، که آنرا وداع خواهى کرد و اوضاع آن دگرگون خواهد شد.
هر وقت که به دنیا بیشتر علاقه پیدا کردى ، از آن بیشتر وحشت کن ، زیرا شیفته دنیا، به همان اندازه که به شادى اطمینان پیدا مى کند به گرفتاریهاى بیشتر کشانده مى شود و هر چه به دنیا بیشتر انس مى گیرد، به ترس ، نزدیک تر مى شود. والسلام . (۳۱)
در جاى دیگر فرموده است : (خطاب به ابوذر)
اى ابوذر! اگر سلمان آنچه را میداند با تو بگوید به کشنده او رحمت خواهى فرستاد! اى ابوذر! سلمان ، باب الله در روى زمین است .
مؤ من کسى است که او را بشناسد و هر که او را انکار کند و نشناسد کافر است . سلمان از ما خاندان است . (۳۲)
همچنین در زبان على (ع )، سلمان به لقمان حکیم تشبیه شده است که سلمان از ما اهل بیت است و شما همچون سلمان را که مثل لقمان حکیم است ، کجا مى یابید؟ (۳۳)
سلمان ، گرچه در مدائن به سر مى برد ولى در دل مسلمانان مدینه جاى داشت و مورد توجه و عنایت خاص امیرالمؤ منین (ع ) بود. تا آنجا که هنگام وفات سلمان ، حضرت امیر (ع ) به اعجاز، خود را براى تدفین سلمان ، به مدائن رساند.
جابر بن عبدالله انصارى نقل مى کند:
امیر المؤ منین نماز صبح را با ما خواند، آنگاه رو به ما کرد و فرمود: اى مردم ! پاداش شما از جانب خدا، در سوگ درگذشت برادرتان سلمان ، افزون باد!…
آنگاه عمامه و لباس هاى پیامبر را پوشید و تازیانه و شمشیر او را برگرفت و بر شتر پیامبر سوار شد و در معیت و همراهى قنبر بطرف مدائن حرکت کرد و پس از چند لحظه اى در مدائن ، جلو خانه سلمان پیاده شدند (۳۴)
همچنانکه گفتیم ، سلمان جزو خانواده رسالت و از پروردگان خانه وحى محسوب مى شد و در تمام لحظات ، از حضور پیامبر و على و حتى حضرت زهرا(س ) بهره هاى معنوى مى برد.
از جمله فیض هائى که سلمان از حضرت زهرا(س ) آموخته بود، دعاى نور بود. دعاى نور را که حضرت فاطمه از پدرش رسولخدا فرا گرفته بود و هر صبح و شام مى خواند. به سلمان هم آموخت .
سلمان مى گوید: بخدا قسم من این دعا را به بیش از هزار نفر از اهل مکه و مدینه که مبتلا به تب بودند، یاد دادم و همه آنها شفا یافتند.
مناسب است که دعاى نور را با ترجمه اش در اینجا بیاوریم :
دعاى نور
بسم الله الرحمن الرحیم . بسم الله النور، بسم الله نور النور، بسم الله نور على نور، بسم الله الذى هو مدبر الامور، بسم الله الذى خلق النور من النور، الحمدلله الذى خلق النور من النور و انزل النور الى الطور فى کتاب مسطور فى رق منشور بقدر مقدور على نبى محبور.
الحمدلله الذى هو بالعز مذکور و بالفخر مشهور و على السراء والضراء مشکور. و صلى الله على سیدنا محمد و آله الطاهرین
(مفاتیح الجنان ص ۲۰۸).
ترجمه :
بنام خداوند بخشنده مهربان .
بنام خداوند نور.
بنام خداوند نور نور، نور بالاى نور، خداوندى که تدبیر کننده کارهاست .
بنام خدائى که نور را از نور آفرید. ستایش خدائى را که نور را از نور آفرید و نور را به کوه طور در کتابى نوشته شده و صحیفه اى گشوده و به اندازه اى معین ، بر پیامبر دانشمند خویش فرو فرستاد.
حمد، خدائى را که به عزت یاد مى شود و به فخر مشهور است و در خوشى و گرفتارى ، سپاسگزارى مى شود.
درود خدا بر سرورمان محمد و خاندان پاکش باد.

 

نقش سلمان در جنگ ها 
فوق العادگى هاى سلمان ، حتى در میدان هاى جنگ هم به شکلهاى گوناگون بروز مى کرد و الهام بخش و چاره ساز بود. اصل حضور سلمان در میدان جنگ ، تقویت روحى براى رزمندگان اسلام و الهام دهنده شور و حرکت براى آنان بود. علاوه بر اینکه سلمان ، با سخنان حکمت آمیز و دعوت حکیمانه خود، گاهى دشمنان را هم به راه حق مى آورد. طرح هاى نظامى و شیوه هاى خاص و ابتکارات او در صحنه نبرد هم جاى خود دارد که بعدا خواهیم گفت .
یکى از مواردى که سخنان سلمان ، سبب تسلیم دشمن بدون درگیرى شد، در فتح مدائن بود. در سایه همین شیوه رفتار، دو شهر از شهرهاى هفتگانه مدائن و چند مورد دیگر بدون جنگ ، با دعوت سلمان ، تسلیم شد. همچنین با دعوت و تبلیغات سلمان ، حدود چهار هزار نفر از سپاهیان ایران که تحت فرماندهى رستم فرخ زاد بودند، از سپاه او جدا شده و به مسلمانان پیوستند. این عده ، جزء جند شهنشاه و به اصطلاح امروزى نیروى ویژه بودند. (۳۵)
دعوت سلمان براى اسلام آوردن دشمنان در فتح مدائن بدین صورت بود:
همانا اصل و نصب من از شما ایرانیان مى باشد و من خیر خواه شما هستم در سه چیز، و صلاح شما هم در آنهاست :
۱- اگر اسلام بیاورید، برادر ما هستید و در اموال ما شریک بوده و بر شماست همان تکلیفى که بر ماست .
۲- تسلیم شوید و به مسلمین جزیه بدهید (جزیه مالى است که غیر مسلمانان تحت حکومت اسلامى مى پردازند).
۳- در غیر این دو صورت ، با شما مى جنگیم . همانا خدا، خائنین را دوست ندارد.
سلمان در عین حال که دشمنان را به اسلام دعوت مى کرد از سربازان اسلام و جبهه داخل نیز غافل نبود. چنانچه بعد از فتح مدائن ، در ایوان مدائن براى آنان تفسیر سوره یوسف مى گفت تا به آنان درس امانت دارى و صداقت و پاکدامنى بدهد. چراکه از طرفى وضع ثروت ممالک فتح شده ، رغبت انگیز و اشتهاخیز بوده و از طرفى ، خود عرب ها با آن سابقه فقر و تهیدستى در عربستان ، ممکن بود آنها را به خیانت بکشاند. (۳۶)
نقش معنوى دیگر سلمان ، بالا بردن سطح معنویات و روحیه خداجوئى سربازان در میدان و تعلیم دعا و برنامه هاى عبادى براى سپاه قرآن بود.
تشویق و ترغیب سلمان به اهمیت نماز و تکالیف الهى و راز و نیاز در جبهه ، که الهام گرفته از آموزشهاى پیامبر اسلام بود، نقش زیادى در ایجاد زمینه براى امدادهاى غیبى خداوند بود. چرا که نصرت هاى الهى همیشه به فراخور استعداد و لیاقت هاى فداکارانى است که براى دفاع از اسلام آماده شده اند.

 

شجاعت سلمان در جنگ  
سلمان ، اضافه بر معنویات سطح بالا و دانش و عبادت و عرفان ، در صحنه کارزار هم شجاعانه وارد عمل مى شد و روحیه مى داد.
در یکى از جنگ ها که لشکریان اسلام مى بایست از رود دجله عبور کنند، ابتدا یک گروه شصت نفرى با اسب به آب زدند و با نصرت الهى ، شناکنان اسبهاشان از رود، گذشت . سلمان که در کنار فرمانده لشکر بود به او گفت : مردم ، تازه مسلمان شده اند و به گناه ، آلوده نیستند. از این رو آب و دریا برایشان رام شده است . چنانچه خشکى . سوگند به خدائى که جان سلمان در دست اوست ، همه از این رود دسته دسته خواهند گذشت .
خود سلمان ، پیشاپیش گروههائى بود که با اسب از رودخانه گذشتند. و با سخنان خود به سربازان اسلام ، دلگرمى و امید و اطمینان قلب مى بخشید.

 

ابتکارات نظامى سلمان 
فکر خلاق سلمان در امور نظامى ، از شیوه هاى ابتکارى او در جنگ طائف و جنگ خندق ، به خوبى روشن مى گردد.
در جنگ طائف ، قلعه هاى دشمنان که در محاصره نیروهاى اسلام قرار گرفته و محاصره ، بدون رسیدن به نتیجه ، طول کشیده بود، سرانجام با پیشنهاد سلمان ، منجنیقى ساخته شد که استفاده از آن به پیروزى مسلمین کمک کرد (۳۷) با منجنیق ، که در بیرون قلعه پرتاب کنند، و مثل توپ و خمپاره امروزى بوده و به شکل منحنى حرکت مى کرده است .
در جنگ خندق (احزاب ) نیز که مسلمانان در مقابل خطر هجوم مشرکین سازمان یافته به درون مدینه قرار گرفته بودند نظر سلمان کارساز شد و در نظرخواهى پیامبر از مسلمانان در شیوه دفاعى مورد استفاده از شهر، در نهایت به راءى سلمان عمل شد.
مورخین مى نویسند:
مرد بلند قامتى با موهاى پرپشت و انبوه ، که بسیار مورد علاقه پیامبر بود، از جا برخاست و از بالاى تپه بلندى نگاه دقیق و کنجکاوانه اى به شهر مدینه انداخت و مشاهده کرد که مدینه در میان حصارى از کوههاى بلند واقع شده و صخره هاى اطراف ، شهر را احاطه کرده است ، فقط در میان آنها گذرگاه وسیع و هموارى وجود دارد که سپاه دشمن ، به آسانى مى تواند از آنجا به حریم مدینه حمله کند. سلمان در ایران ، بسیارى از ابزار و نقشه هاى جنگى را دیده بود و از آنها اطلاع داشت . بنابراین ، پیشنهاد تازه اى که به خدمت پیامبر عرضه داشت در جنگ هاى عرب ، سابقه نداشت و مردم عرب ، تا آنروز، با چنین تاکتیکى آشنا نبودند. پیشنهاد سلمان ، حفر خندق در آن منطقه باز و بلامانع بود تا اطراف مدینه را حفظ کند. اگر آن طرح و پیشنهاد، اجرا نمى شد. معلوم نبود که وضعیت و سرنوشت مسلمین چه مى شد. (۳۸)
هنگام حفر خندق ، سلمان بر کارها نظارت داشت و در قسمتى از خندق که کم عرض تر حفر شده بود گفت تا عرض آنجا را بیشتر کنند که اسب هاى قریش نتوانند از آنجا عبور کنند. (۳۹)

 

سلمان و حکومت مدائن 
مدائن ، یکى از شهرهاى سرسبز و خرم و افسانه اى و پایتخت ساسانیان در ایران بود که بدست مسلمانان فتح شد.
خلیفه دوم ، با مشورت حضرت على (ع ) سلمان را – پس از حذیفه بن یمان – حاکم مدائن قرار داد. شاید دلیل این انتخاب ، همزبانى سلمان با مردم مدائن بود که مردم پارسى زبان آن شهر، با یک حاکم ایرانى الاصل و همزبان ، بهتر مى توانستند کار کنند.
نام سلمان ، براى ایرانیان ، تا اندازه اى آشنا بود. وقتى خبر یافتند که سلمان ، به حکمرانى مدائن منصوب شده و قرار است به آن دیار بیاید، براى استقبال از والى جدید، در بیرون شهر تجمع کردند.
مردم ، بر اساس ذهنیت خود نسبت به حکمرانان و زمامداران ، مى پنداشتند که على القاعده والى جدید، با همراهیانى بسیار و جلال وشکوه و کبکبه و دم و دستگاهى خواهد آمد و بر مرکبى آراسته خواهد نشست و با تشریفاتى خاص ، به مقر حکومت خود وارد خواهد شد.
چشم ها به افق ، در انتظار رسیدن سلمان ، بعنوان حاکم جدید شهر، دوخته شده بود. دیدند: سوارى از دور مى آید. وقتى نزدیک شد دیدند پیرمردى است با محاسن سفید، سوار بر الاغى شده و سفره اى نان و کوزه اى آب به همراه ، بطرف آنان مى آید.
از او سراغ سلمان را گرفتند.
– سلمان ، من هستم .
براى اهالى مدائن ، تعجب آور و باور نکردنى بود، که چگونه این پیرمرد از کار افتاده ، شهرى با عظمت همچون مدائن را با آن سابقه حکومت هاى قدرتمند و دستگاههاى عریض و طویل ، اداره خواهد کرد؟!
لابد فاسدان هم فکر مى کردند در سایه حکومت ناتوانى چون او، مى توانند به چپاول و سوء استفاده هاى خود بپردازند.
سلمان ، نه بر اسب ویژه سوار شد و نه به کاخ سلطنتى رفت ، بلکه یکسره به طرف خانه کوچکى در کنار مسجد رفت و آنجا را اقامتگاه خویش ساخت و به اداره امور پرداخت .
سلمان در ایام حکومت خود، بیت المال را صرف مردم مى کرد و حتى حقوق شخصى خویش را نیز به نفع جامعه و نیازمندان خرج مى کرد.
زندگى ساده و روش مردمى سلمان ، بر محبوبیت او مى افزود و اینگونه رفتار، طبیعتا انتقادى غیر مستقیم از شیوه کسانى بود که در حکومت ، به سود شخصى مى اندیشیدند و در سایه امکانات بدست آمده از بیت المال ، به وضع خود سر و سامان بخشیده ، و زندگى جدا از مردم براى خود فراهم مى کردند.
خلیفه دوم از برخى اعمال سلمان – که همان روش سادگى و مردمى بود – ناراحت شد. و به او نامه نوشت علاوه به سلمان ماءموریت داد که نسبت به وضع زندگى حذیفه بن یمان ، یکى از اصحاب پیامبر تحقیق و بررسى کند.

سلمان ، در پاسخ خواسته هاى خلیفه و اعتراض هایش ، نامه اى به این مضمون نوشت ، که گویاى بسیارى از حقایق است :
بنام خدا.
از سلمان ، آزاد شده پیامبر، به عمر بن خطاب .
نامه سرزنش کننده و ملامت بار تو، به من رسید.
نوشته بودى که مرا امیر مردم مدائن کرده اى و دستور داده اى که در تحقیق از کارها و رفتار حذیفه باشم و کارهاى نیک و بدش را گزارش دهم . در حالیکه خداوند در کتاب خود، آنجا که از تجسس و غیبت نهى مى کند و به اجتناب از بسیارى از گمانها دستور مى دهد (۴۰) مرا از این کار نهى کرده است . بنابراین در کار حذیفه ، با اطاعت از دستور تو خدا را نافرمانى نمى کنم !
و اما اینکه از حصیر بافى و نان جو خوردن من ، ایراد گرفته بودى ، این چیزى نیست که یک مؤ من ، بخاطر آن ملامت شود. سوگند به خدا، نان جو خوردن و حصیر بافتن و از مردم بى نیاز بودن و چشم به سفره دیگران ندوختن ، نزد خداوند محبوب تر و به تقوا نزدیکتر است (۴۱) من پیامبر را دیدم که وقتى نان جوین مى یافت ، مى خورد و ناراحت هم نبود.
اما اینکه از عطاى من نوشته بودى ، من براى روز نیاز و تهیدستى ام (آخرت ) آنرا از پیش مى فرستم .
به خدا سوگند، آنچه را که دندانم بتواند نرم کند تا از گلو فرو رود، از نظر من یکسان است که نان گندم و مغز گوسفند باشد یا آرد جو.
اما اینکه گفته اى : با رفتارم حکومت را ضعیف و خوار کرده و خود را زبون ساخته ام تا آنجا که اهل مدائن از فرمانروائى من بى خبرند و مرا همچون پلى براى عبور، یا باربرى براى کشیدن بارهاشان قرار داده اند و این موجب سستى و خوارى حکومت الهى است ، پس بدان که : خوارى در مسیر طاعت خدا، محبوب تر از عزت در نافرمانى خدا است . میدانى که پیامبر هم با مردم نزدیک بود و با آنان انس و الفت داشت و در عین حال که پیامبر و زمامدار بود مردم با او بسیار نزدیک بودند. مگر نه اینکه پیامبر غذاى ساده مى خورد و لباس خشن مى پوشید و همه طبقات مردم نزد او از مساوات دینى برخوردار بودند؟
اى عمر! مگر پیامبر نفرموده است که : هر کس سرپرست هفت نفر از مسلمانان شود و عدالت نکند با خشم خدا روبرو خواهد شد. کاش من ، با این خوارى و ضعفى که تو گفته اى ، از حکومت مدائن بسلامت بگذرم . من که از حکومت بر یک شهر ترسانم حال آنکس که پس از پیامبر بر تمام امت حکومت مى کند چگونه خواهد بود؟! خداوند فرموده است : خانه آخرت از آن کسانى است که در روى زمین ، قصد سرکشى و فساد ندارند و عاقبت براى متقیان است . (۴۲) بدان که حکومت من براى اقامه حدود خدا در میان مردم است و این به راهنمائى یک دانا و راهنماست (منظور: على علیه السلام ) و من بر اساس شیوه و روش او عمل مى کنم … (۴۳)
هدف از نقل این نامه مفصل ، نشان دادن روحیات خاص و شیوه مردمى سلمان در ایام حاکمیت است که هرگز قدرت و ریاست ، او را از مسیر تواضع و حق گرائى دور نکرد و قدرت ، غرور نیاورد و سلمان ، در ایامى که امیر بود، فراموش نکرد که عبد است .
منتهى ، عبد خدا.
سلمان ، در حکومت هم ، چون خدا را در نظر داشت ، هرگز از موقعیت امیرى ، براى دنیاى خویش ، ذخیره اى نیندوخت .
نقل شده است که : یک بار که بر اثر طغیان رود دجله ، سیل ، خانه هاى اطراف دجله را فرا گرفته و بسیارى را ویران کرده بود، همین که آب به نزدیکى خانه سلمان رسید، سلمان پوستین و شمشیر و قلم خود را برداشت و روى تپه اى جاى گرفت . با این عمل ، این درس بزرگ اخلاقى و سازنده را به مردم داد که در قیامت هم ، که روز حساب و مؤ اخذه و گرفتارى است ،
سبکباران ، رستگارند!…
سلمان ، با الهام از شیوه پیامبر، مسجد را خانه تعلیم و تربیت و تزکیه و هدایت ، و پایگاه فعالیت هاى اجتماعى ساخته بود و خود در مسجد، براى مردم ، سوره یوسف را تفسیر مى کرد، تا در سایه آن ، مردم با درسهاى عفت و صداقت و حکومت آشنا شوند.
یک بار مردم از او خواستند که برایشان درس قرائت قرآن بگذارد. فرمود: من فارس هستم ، بروید یک عرب را پیدا کنید. مردم رفتند شخص عرب زبانى را یافتند که به آنان قرائت مى آموخت .
سلمان هم به عنوان ناظر، خطاهاى او را اصلاح مى کرد. (۴۴)
رفتار سلمان ، چنان متواضعانه ، و زندگیش چنان ساده بود که غریبه ها، هرگز نمى شناختند که او حاکم شهر است .
روشى همچون پیامبر، سیره اى همسان على (ع ).
این ماجرا، یکى از نمونه هاى این گونه رفتار است :
سلمان ، در راه مى رفت ، مردى را دید که از شام مى آید و بار خرما و انجیر به دوش دارد. مرد شامى ، که از بدوش کشیدن بار سنگین ، خسته شده بود، با دیدن سلمان ، که ظاهرى ساده و فقیرانه داشت ، بخیال اینکه او باربرى نیازمند است ، او را صدا کرد تا در رساندن بار به مقصد، کمک کند و اجرتى بگیرد.
سلمان بار را به دوش گرفت و همراه مرد شامى به راه افتاد. مردم در برخورد با سلمان سلام مى کردند و از او به عنوان امیر یاد مى کردند و عده اى به سرعت به طرف سلمان آمدند تا بار را از او بگیرند. مرد غریب شامى ، که تازه فهمیده بود این عابر و رهگذر، امیر مدائن سلمان فارسى است ، با وحشت و خجالت ، با هراس و عذرخواهى فراوان براى گرفتن بار از امیر، پیش آمد. ولى سلمان ، قبول نکرد و گفت : باید بار را تا مقصد برسانم !…

(۴۵)

نظر کردن به درویشان ، بزرگى کم نگرداند
سلیمان با همه حشمت ، نظرها داشت با موران

روزى هم ، سلمان خادم خویش را در پى کارى فرستاد و در غیاب او، کارهایش را خود انجام داد. وقتى علتش را از او پرسیدند، گفت : دوست ندارم دو کار بر یک نفر تحمیل شود. (۴۶)
همین برخوردها و اینگونه اخلاقیات سلمان بود که او را محبوب دلها ساخته بود و سلمان بر قلوب ، حکومت مى کرد، نه بر جمجمه ها!
از همین رو، در هنگام بیمارى سلمان هم ، که به وفاتش انجامید، مردم بشدت ناراحت و افسرده بودند و دسته دسته به عیادتش مى رفتند و از صمیم قلب ، براى بهبودیش دعا مى کردند.
ولى … سلمان ، دل به دلدار دیگرى داده بود و عشق برترى در قلبش بود. از این رو دنیا و حکومت ، برایش جاذبه نداشت و نتوانست از مسیر خدا، ذره اى و لحظه اى جدایش کند.
وقتى از سلمان پرسیدند:
چه چیز باعث نفرت تو از ریاست گردید؟
پاسخ داد:
شیرینى دوران شیرخوارگى و تلخى جدا گشتن از آن .
یعنى وقتى ریاست هم ، در نهایت ، فانى است و ناپایدار، پس نمى توان به امر گذرا و ناپایدار دل بست . آنکه به ریاست دل مى بندد، همانند طفلى که از شیر جدایش مى کنند، براى از دست دادن ریاست هم احساس تلخى مى کند.
باید دل به چیزى بست که پایدار باشد…

 

وفات سلمان 
پایان زندگى هر کس به مرگ اوست
جز مرد حق ، که مرگ وى ، آغاز دفتر است
از جمله بعضى از خصوصیات انسان هاى کامل و اولیاء مقرب درگاه خداوند، اینست که گاهى از غیبت مطلع مى شوند و از نزدیک شدن اجل ، حتى روز و ساعت مرگ خویش باخبر مى گردند.
سلمان ، این مسلمان نمونه یکى از این چهره هاست .
وقتى سلمان در مدائن مریض شد، روز بروز بیمارى اش شدت مى یافت . کم کم اطمینان مى کرد که فرصت هاى آخر زندگى اش است .
از مولایش و حبیبش رسول الله (ص ) شنیده بود که هر گاه اجلش فرا رسد، مردگان با او صحبت و گفتگو مى کنند.
از این رو درخواست کرد که تابوتى فراهم کرده او را در آن قرار دهند و به قبرستان ببرند تا یقین کند که آیا مرگش فرا رسیده یا نه .
چنان کردند که درخواست کرد و در تابوت ، رو به قبله و با اموات به سخن پرداخت و بر آنان سلام فرستاد: سلام بر شما که با خاک ، هم آغوش گشته و از دنیا چشم پوشیده اید… سلام بر شما که خوراکتان مرگ ، و لباستان زمین شده است . شما را به خدا و رسول سوگند مى دهم که با من صحبت کنید، من سلمان فارسى ، آزاد کرده رسول خدایم …
مرحوم علامه مجلسى در بیان حالات سلمان ، ضمن نقل مطلب فوق ، گفتگوى مفصل و طولانى اى را نقل مى کند که میان سلمان فارسى و یکى از ارواح مردگان آن قبرستان انجام گرفته است و آن صدائى که از یک قبر، به پاسخگوئى سلمان پرداخت ، از علت بهشت رفتن ، نحوه جان کندن خود، علت تفضل و رحمت خدا، خصلت ها و کارهائى که در دنیا مى کرده ، سؤ الاتى که پس از قبض روح از او شده ، عوالم شب اول قبر، عالم برزخ و بسیارى مطالب دیگر با سلمان گفتگو مى کرد… (۴۷)
این گفتگوى سلمان با اموات ، نشانه اى بود بر اینکه سلمان رفتنى است و اجل او فرا رسیده و لحظه دیدار، نزدیک است .
به خانه برگشت . اینک آماده هجرت بزرگ به سوى پروردگار است . آماده است تا ودیعه و امانت جان را به خداى جان آفرین باز گرداند.
سلمان در بستر مرگ است . در آخرین لحظات ، و در آستانه جدائى جان از تن ، کسى به عیادتش مى آید. سلمان مى گرید. آن شخص مى پرسد: چرا گریه مى کنى ، در صورتیکه پیامبر، هنگام وفات ، از تو راضى بود؟
سلمان جواب مى دهد: بخدا سوگند گریه ام از ترس مرگ یا طمع به دنیا نیست بلکه بخاطر توصیه پیامبر است که میفرمود: باید نصیب هر یک از شما از دنیا، همچون ره توشه یک مسافر باشد. اینک من در حالى از دنیا مى روم که اینهمه وسائل ، پیرامون من هست (در حالیکه در کنارش فقط آفتابه اى بود و کاسه اى …!).
آن مرد از سلمان مى خواهد که او را نصیحتى کند.
سلمان مى گوید: در هر حکمى که مى کنى ، در هر تصمیمى که مى گیرى ، و هنگام دست دراز کردن براى هر تقسیمى ، خدا را بیاور… (۴۸)
بامداد است و چیزى نمانده که مرغ جانش از قفس تن پرواز کند.
همسرش را صدا مى زند که : آن امانت نهفته اى را که گفته بودم پنهان کنى ، بیاور.
امانت را مى آورد. امانت بسته اى است که کیسه مشکى معطر در آن قرار دارد و سلمان آنرا در روز فتح جلولاء بدست آورده است و براى روز مرگ خویش نگهداشته که خود را با آن خوشبو و معطر سازد.
کاسه اى آب مى طلبد و مشک را در آن مى ریزد و با دست ، بهم مى زند و به همسرش مى دهد که به اطراف بسترش بپاشد و مى گوید: مخلوقاتى نزد من مى آیند که غذا نمى خورند ولى بوى خوش را دوست مى دارند.
همسرش چنان مى کند که او مى گوید. آنگاه مى گوید: در را ببند و در کنارى بشین . زن به دستورش عمل مى کند.
زاذان که در خدمت سلمان است مى گوید:
چه کسى شما را غسل مى دهد؟
سلمان : آنکس که پیامبر را غسل داد.
– او در مدینه است و شما در مدائن ، چگونه ممکن است شما را غسل دهد؟
سلمان : همینکه چانه ام را بستى صداى پاى او را مى شنوى . مرا رسول الله (ص ) از این مطلب ، آگاه کرده است .
زاذان مى گوید: همینکه روح پاکش از این جهان رخت بربست و چانه اش را بستم و جلوى در آمدم ، دیدم امیرالمؤ منین (ع ) با قنبر پیاده شدند. حضرت پرسید:
سلمان وفات کرد؟
– آرى .
حضرت ، روپوش از روى سلمان برداشت . سلمان ، لبخندى بر سیماى امام زد.
امام – خوشا به حالت ،اى اباعبدالله (کنیه سلمان ) هنگامیکه حضور پیامبر رسیدى به او بگو که با من چه کردند!…
حضرت ، سلمان را آماده دفن نمود و پس از کفن ، بر او نماز خواند، با تکبیرى بلند. و همراهش دو نفر دیگر هم بودند، که یکى جعفر بن ابیطالب ، برادر آنحضرت ، و دیگرى حضرت خضر بود و با هر یک از این دو هفتاد صف از فرشتگان بودند که در هر صفى هزاران ملائکه حضور داشتند.(۴۹)
در آخرین لحظه اى که على (ع ) با سلمان وداع مى کرد، هدیه بزرگ خویش ‍ را بصورت این دو بیت شعر زیر، که بسى پر مفهوم و زیبا است ، تقدیم داشت و بر کفن سلمان نوشت :

وفدت على الکریم بغیر زاد
من الحسنات و القلب السلیم
و حمل الزاد اقبح کل شى ء
اذا کان على الکریم

یعنى :
بدون رهتوشه اى از حسنات و قلب سلیم ، برخداى کریم وارد شدم .
و… هنگامى که ورود، بر کریم باشد، برداشتن توشه راه ، زشت ترین چیزهاست .
اینگونه حیات پربار سلمان محمدى پایان مى پذیرد و به سوى پروردگار خویش ، باز مى گردد.

 

سخنانى از سلمان 
مردى به سلمان از بى توفیقى خود براى برخاستن جهت نماز شب ، شکایت کرد. سلمان گفت : در روز گناه مکن . (۵۰)
سلمان ، در مقام مجاهده با نفس و تهذیب خود، نفس خویش را مورد خطاب قرار مى داد و مى گفت : سلمان ! بمیر. (۵۱)
سلمان ، قبل از عبدالله بن سلام از دنیا رفت . عبدالله ، شبى سلمان را در خواب دید. پرسید: حالت چگونه است ؟ سلمان گفت : خوب است .
پرسید: کدامیک از اعمال را برتر یافتى ؟
سلمان : توکل را چیز عجیبى یافتم (۵۲)
هر گاه گناهى را در پنهانى مرتکب شدى ، کار خیر را هم در خفا انجام بده ، و چنانچه لغزش آشکارى داشتى ، عمل خیر را هم آشکارا انجام بده تا آن گناه آشکار را جبران کند. (۵۳)

 

زیارت سلمان 
مقام والا و روح بلند سلمان ، همچنانکه در حال حیات ، آموزنده و الهام بخش بود، پس از وفات هم براى پویندگان راه معنى و جویندگان حقیقت و راستى ، الگو و درس آموز است . بعضى از این درس ها را در سایه و به برکت زیارت مى توان آموخت .
قبر سلمان ، در مدائن ، در کرانه شرقى رود دجله است . زیارت سلمان در این مکان ، پیوند روحى و معنوى با سلمان است و ارزش گذارى به فضیلت هاى اوست و الهام گرفتن از علم و تقوا و انسانیت و کمالات این مرد بزرگ ، از عجم ، که در کمال و رتبه به جائى رسید که از خاندان نبوت محسوب شد و به سلمان محمدى معروف گشت و مدال افتخارآمیز سلمان منا اهل البیت را از حضرت رسول ، دریافت نمود.
مرحوم محدث قمى در مفاتیح الجنان ، براى سلمان زیارتى نقل مى کند که براى استفاده بیشتر، عینا در اینجا آورده مى شود:

 

زیارت جناب سلمان ره 
السلام على رسول الله محمد بن عبدالله خاتم النبیین السلام على امیر المؤ منین سید الوصیین السلام على الائمه المعصومین الراشدین السلام على الملائکه المقربین السلام علیک یا صاحب رسول الله الامین السلام علیک یا ولى امیر المؤ منین السلام علیک یا مودع اسرار الساده المیامین السلام علیک یا بقیه الله من البرره الماضین السلام علیک یا اباعبدالله و رحمه الله و برکاته اشهد انک اطعت الله کما امرک و اتبعت الرسول کما ندبک و تولیت خلیفه کما الزمک و دعوت الى الاهتمام بذریته کما وقفک و علمت الحق یقینا و اعتمدته کما امرک اشهد انک باب وصى المصطفى و طریق حجه الله المرتضى و امین الله فیما استودعت من علوم الاصفیا اشهد انک من اهل بیت النبى النجباء المختارین لنصره الوصى اشهد انک صاحب العاشره و البراهین والدلائل القاهره و اقمت الصلوه و اتیت الزکوه و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و ادیت الامانه و نصحت لله و لرسوله و صبرت على الاذى فى جنبه حتى اتیک الیقین لعن الله من جحدک حقک و حط من قدرک لعن الله من اذاک فى موالیک لعن الله من اعنتک فى اهل بیتک لعن الله من لامک فى سادات لعن الله عدو ال محمد من الجن والانس من الاولین و الاخرین و ضاعف علیهم العذاب الالیم صلى الله علیک یا ابا عبدالله صلى الله علیک یا صاحب رسول الله صلى الله علیه و اله و علیک یا مولى امیر المؤ منین و صلى الله على روحک الطیبه و جسدک الطاهر و الحقنا بمنه و رافته اذا توفانابک و بحمل الساده المیامین و جمعنا معهم بجوارهم فى جنات النعیم صلى الله علیک یا ابا عبدالله و صلى الله على اخوانک الشیعه البرره من السلف المیامین و الحقنا و ایاهم بمن تولاه من العتره الطاهرین و علیک و علیهم السلام و رحمه الله و برکاته .
سلام و تحیت بر رسولخدا حضرت محمد بن عبدالله خاتم پیغمبران ؛ سلام بر حضرت على امیرالمؤ منین سید اوصیاء پیغمبران ؛ سلام بر امامان صاحب مقام عصمت و پیشواى ارشاد خلق ؛ سلام بر فرشتگان مقرب حق ؛ سلام بر تواى همصحبت و صاحب (سر) رسول خدا امین وحى اللهى ؛ سلام بر تواى ولى (خدا و) دوست حقیقى خاص امیر المؤ منین ؛ سلام بر تواى مخزن ودایع و اسرار على (ع ) بزرگ اهل خیر و سعادت ؛ سلام بر تواى باقیمانده از نیکویان عالم در همه ادوار گذشته سلام بر تواى عبدالله (اى سلمان محمدى )؛ سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد. گواهى مى دهم که تو، بدان سان که مامور بودى ، خدا را اطاعت کردى و بدان سان که رسول خدا تو را دعوت کرد، او را اجابت کردى و پیروى نمودى و خلیفه پیغمبر خدا ( على مرتضى (ع ) ) را آنسان که بر تو فرض و لازم گردانید یارى کردى و امت را چنانکه دانستى (و توانستى ) با همت و احترام ذریه پیغمبر دعوت (و ارشاد) نمودى ، و طریق حق را چنانکه خدا امر فرمود بطور یقین دانستى و بر آن استوار بودى . گواهى مى دهم که تو درگاه (علم ) وصى حضرت محمد مصطفى (ص ) و طریق حجت خدا، حضرت على مرتضائى و در آنچه به تو ودیعه سپردند از علوم و اسرار خاصان ، حق امانت خدا را نگاه داشتى و گواهى مى دهم که تو از اهل بیت برگزیده با شرافت پیغمبر بودى که براى یارى وصى او مهیا بودند و نیز گواهى مى دهم که تو صاحب عاشره هستى (صاحب مقام و هم ایمان که آخرین رتبه است یا از عشره مبشره هستى ) و صاحب ادله و براهین بسیار محکم و روشن و قاهر (بر افکار خلق ) و تو ارکان نماز را به پا داشتى و زکات به مستحقان دادى و امر بمعروف و نهى از منکر نمودى و امانت الهى را ادا کردى و براى خدا و رسول امت را ناصح و خیرخواه بودى و براى طرفدارى دین خدا همه عمر صبر بر آزار (دشمنان و ج ) کردى هم هنگام مرگ و رحلت بکرم و رافتش ج ملحق گرداند و در آن جایگاه (بهشت عدن ) که بزرگان اهل خیر و سعادت را ملحق سازد و ما را در بهشت هاى پر نعمت به جوار آنان با آنها جمع فرماید. درود و رحمت خدا بر تو باد اى ابا عبدالله (اى سلمان ) و رحمت و تحیت خدا بر برادران تو از شیعیان نیکوکار و اهل یمن و سعادت گذشته باد و روح و نشاط و خشنودى بر آیندگان اهل ایمان وارد سازد و ما و آنها را همه به آنان که دوست شان مى داریم که عترت پاک پیغمبرند ملحق فرماید. سلام و رحمت و برکات خدا بر تو و بر همه آنان باد.

________________________________________________________________

۱- سلمان منا اهل البیت (پیامبر اسلام )
۲- در بعضى روایات ، از اهل شیراز بیان شده است بحارالانوار.
۳- مرحوم علامه طباطبائى ، مجوس را یکى از ادیان چهار گانه آسمانى دانسته است (شیعه در اسلام ).
۴- مکاتبه نوعى قرارداد است میان برده و مالک او، که به تدریج در مقابل پرداخت قیمت خودش ‍ به مالک ، آزاد مى شود.
۵- بحارالانوار ج ۲۲ ص ۳۵۵ و ۳۶۲. شرح ابن ابى الحدید ج ۱۸ ص ۳۷ و ترجمه سیره ابن هشام ص ۱۸۹ و طبقات ج ۴ ص ۷۵. لازم به تذکر است که جزئیات سرگذشت سلمان در اسناد یاد شده ، در بعضى موارد با هم تفاوت هائى دارد و همه یک جور نقل نکرده اند.
۶- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۱۸ ص ۳۶.
۷- اسدالغابه ، ج ۱ ص ۳۳۱.
۸- شرح ابن ابى الحدید، ج ۱۸ ص ۳۶.
۹- رجال کشى ، ص ۲۰.
۱۰- تنقیح المقال ، ص ۴۷.
۱۱- شرح ابن ابى الحدید، ج ۱۸ ص ۳۶.
۱۲- گر چه متن سخنان سلمان ، عربى است ولى این جمله را به زبان فارسى بیان کرده است .
۱۳- ترجمه احتجاج طبرسى ، جزء ۱ ص ۲۰۸.
۱۴- رجال کشى ، ص ۲۰.
۱۵- بحارالانوار، ج ۲۲ ص ۳۴۱.
۱۶- بحارالانوار، ج ۲۲ ص ۳۴۱.
۱۷- شرح ابن ابى الحدید، ج ۱۸، ص ۳۶.
۱۸- شرح ابن ابى الحدید، ج ۳ ص ۱۵۵
۱۹- حیاه الصحابه ، ج ۲ ص ۱۶۶.
۲۰- بحارالانوار، ج ۲۲ ص ۳۱۷.
۲۱- رجال کشى ص ۱۹، بحارالانوار، ج ۲۲ ص ۳۸۶.
۲۲- ترجمه کامل ، ج ۵ ص ۱۴۲
۲۳- بحارالانوار، ج ۲۲ ص ۳۷۲.
۲۴- قاموس الرجال ، ج ۶ ص ۴۲۷
۲۵- شرح ابن ابى الحدید، ج ۱۸ ص ۳۵.
۲۶- اختصاص ، ص ۳.
۲۷- بحار، ج ۲۲ ص ۳۶۸.
۲۸- بحارالانوار، ج ۲۲ ص ۳۴۷.
۲۹- استیعاب ، ج ۲ ص ۵۹.
۳۰- بحار، ج ۲۲ ص ۳۲۴.
۳۱- نهج البلا غه فیض الاسلام ، نامه ۶۸.
۳۲- رجال کشى ص ۱۵، بحارالانوار ج ۲۲ ص ۳۷۴.
۳۳- بحار، ج ۲۲ ص ، ۳۳.
۳۴- بحار، ج ۲۲ ص ۳۷۲.
۳۵- تاریخ کوفه ص ۸۹ به نقل : فتاوى صحابى کبیر.
۳۶- حلیه الاولیا ص ۲۰۳ به نقل : فتاوى صحابى کبیر.
۳۷- ترجمه کامل ، ج ۱ ص ۳۱۸.
۳۸- شرح ابن ابى الحدید ج ۱۸ ص ۳۵، ترجمه کامل ج ۱ ص ۲۰۲.
۳۹- مغازى ، ج ۲ ص ۴۶۵.
۴۰-سوره حجرات ، آیه ۱۲.

۴۱-هر که نان از عمل خویش خورد
منت از حاتم طائى نبرد

۴۲-سوره قصص ، آیه ۸۳.
۴۳-بحارالانوار، ج ۲۲ ص ۳۶۰.
۴۴-تاریخ ابن عساکر، ج ۶ ص ۵.
۴۵-طبقات ج ۴ ص ۸۸.
۴۶-محجه البیضاء ج ۴ ص ۴۴۷
۴۷- بحار الانوار، ج ۲۲ ص ۳۷۴.
۴۸-طبقات ابن سعد، ج ۴ ص ۹۱.
۴۹-بحارالانوار، ج ۲۲ ص ۳۷۳.
۵۰-توحید صدوق ، به نقل سلمان فارسى ص ۱۱۶.
۵۱-طبقات ابن سعد، ج ۴ ص ۹۰.
۵۲-طبقات ابن سعد، ج ۴ ص ۹۳.
۵۳-صفوه الصفوه ، ج ۱ ص ۲۲۴ به نقل سلمان فارسى ، ص ۲۲۵.

سلمان و بلال//جواد محدثی

زندگینامه بلال بن ریاح حبشى اذان گو وصحابی حضرت رسول اکرم (ص)

بازدیدها: ۵۲۸۸

نام بلال ، همراه است با ایمان و عقیده و استوارى در راه هدف . یاد بلال ، یادآور صبر و مقاومت در برابر دشمن است .
و خاطره بلال ، ثبات قدم و تحمل شکنجه در راه خدا را به یاد مى آورد.
و بالاءخره …، بلال ، نامى است خاطره انگیز، و یادآور مساوات اسلامى ، مؤ ذن پیامبر، کعبه و فتح مکه ، تقوا به عنوان ملاک برترى ، ارزش انسانى مؤ من و… بسیارى مسائل دیگر.
در فتح مکه ، پیامبر اسلام بلال حبشى را ماءمور کرد تا برفراز کعبه رفته و با نداى بلند، اذان بگوید.
این عمل ، هم طنین افکن ساختن نداى توحید از نقطه و در محلى است که قبله گاه مسلمین است ، و هم اعلام برابرى انسان ها از هر نژاد و رنگ و ملیت و زبان . و خط بطلانى است بر پندارهاى موهوم اشراف ، که برترى ها را در قبیله و رنگ و ثروت و امتیازات طبقاتى و عناوین تشریفاتى مى دانستند.
طبیعى است که اذان گفتن بلال بر بام کعبه ، براى خیلى از مشرکین گران بود.
برده تحقیر شده و غلام سیاه پوست دیروز، امروز سخنگوى نهضت اسلام و مؤ ذن پیامبر شده و در اسلام ، مقام و منزلتى خاص یافته است .
عیبجوئى و استهزاء برخى از مشرکین را در این مورد، این آیه قرآن پاسخ داد که :
اى مردم !… ما همه شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را گروه گروه و قبائل گوناگون قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید. همانا گرامى ترین شما نزد خداوند، با تقواترین شماست و خداوند، دانا و آگاه است (۵۴)
نزول این آیه ، در شاءن بلال و در رد ملاک هاى غلط و افکار موهوم کافران بود و مرتبه و مقام بلال را دو چندان بالا برد.
بلال شکنجه شده دیروزى ، اینک در سایه اسلام ، عزیز و گرامى است .
برده آزار دیده عصر جاهلیت ، در پناه دین ، امروز محترم است .
بلال ، در تمام مدت حیات پیامبر، اذان گوى آنحضرت بود و بانگ جانبخش ‍ او در دعوت مردم به نماز، تا آخرین روز زندگى رسول خدا ، طنین افکن بود.
اما… پس از رحلت پیامبر، بلال دیگر اذان نگفت . زیرا آنکس را که بلال ، به پیشوائى و امامتش براى مسلمانان عقیده داشت ، با مسلمین نماز نمى خواند. کسان دیگرى بودند که بلال نمى خواست مؤ ذن آنان باشد.
از اینجهت ، رخت سفر به شام بست و تا پایان عمر، در همانجا ماند و ملت اسلام را براى همیشه ، در انتظار شنیدن اذان بلال گذاشت .
در این نوشته ، با ترسیمى از چهره الهام بخش و مصمم بلال آشنا مى شویم تا شاید از رهگذر این شناخت و معرفت ، از اسوه اى دیگر تاءسى بجوئیم و از الگوئى دیگر که تربیت شده دامان اسلام است ، الهام بگیریم .
انسان نمونه اى که :
در راه دین و در ره ایمان و اعتقاد
کوهى است استوار
هرگز نکرده است براى کسى سجود
جز بر خداى دادگر و آفریدگار
آرى … بلال ، اسوه ایمان و زندگى است
نام و وفا و عشق و فداکارى بلال
صبر بلال و همت و جانبازى بلال ،
جاوید و زنده است .
از ما درود پاک بر آن قهرمان صبر

 

 

در آستان اسلام 
بلال ، فرزند رباح حبشى ، از اصل و تبار مردم حبشه در آفریقاى سیاه بود که سال ولادت او را، دهمین سال پس از عام الفیل (۵۵) دانسته اند. پدر و مادر بلال برده بودند و بلال ، دوران نوجوانى و جوانى خود را همزمان با اوج فسادها و تباهى هاى قریش سپرى کرد.
قریش ، اهل ستم و فساد و گناه بودند، حتى گاهى مجالس عشرت و لهب و لعب خود را در کنار خانه خدا بر پا مى کردند.
بلال ، بخاطر فطرت پاکش ، از فسادهاى قریش ، رنجیده خاطر مى شد و خود عملا مى کوشید تا به فساد کشیده نشود.
صداقت و پاکى بلال باعث شده بود، با اینکه برده اى سیاه بود، مورد توجه قرار گیرد و به او احترام قائل شده و کارهاى بزرگ به او بسپارند. گر چه بلال ، در محرومیت و تحقیر، همچون دیگر بردگان بود ولى به خاطر خصلت هاى نیکش ، نسبت به بردگان دیگر از موقعیت بهترى برخوردار بود.

در عین حال ، نفرتى که از مشرکان و اربابان داشت ، سر جاى خود محفوظ بود و با گذشت سالها، نفرت و بیزارى او از فسادهاى اربابان عیاش و سودجو و ظالم بیشتر مى شد و در پى چاره و فرصتى بود که بتواند روح پاکش را تعالى بخشد و از بند آن بندگان شهوت و قدرت و صاحبان زر و زور نجات بخشد.

وقتى خورشید اسلام در مکه درخشید و حضرت محمد (ص ) به پیامبرى و نجات انسانها مبعوث شد، بلال ، در حدود سى سال داشت .
بعلت رفت و آمدهایش به شهر، خبر دعوت جدید محمد (ص ) را شنید. روح تشنه اش به دنبال اخبارى تازه و آگاهى دقیق تر از پیام دعوت این پیام آور بود. کم و بیش بعضى از آیات قرآن هم به گوشش خورده بود.

یک شب پس از انجام کارهایش ، فرصتى پیدا کرد و خود را به حضرت رسول (ص ) رساند و از زبان مبارکش آیات قرآن را شنید. اشک شوق در چشمان بلال ، حلقه زد. او گمشده اى را پس از سالیان دراز یافته بود و اینک ، متواضعانه ، خود را بر قدم هاى آن پیامبر افکند و اسلام را پذیرفت . گر چه بلال مى دانست بخاطر مسلمان شدنش ، شکنجه ها و آزارهائى را در پیش ‍ خواهد داشت ، لیکن عشق او به حق و دلباختگى اش به پیامبر و آئین او، او را براى تحمل هر گونه شکنجه و سختى در راه ایمان ، آماده ساخته بود.

دور از چشم اربابانش و براى مصون ماندن از اذیت آنان ، هر شب مخفیانه به دیدار پیامبر مى رفت و جان شیفته خود را در زمزم کلام آن پیامبر پاک ، طراوتى تازه مى بخشید.
رفت و آمدهاى او به حضور پیامبر، کم کم آشکار شده بود.
روزى در مسجدالحرام در حال طواف به دور کعبه بود. وقتى به بت ها رسید به آنها پرخاش و اهانت کرد و به یکى از آنها آب دهان انداخت . بى خبر از اینکه یکى از مشرکین ، تمام رفتار او را زیر نظر دارد. خبر به امیه بن خلف ، صاحب بلال رسید. (۵۶)
امیه ، که از سرسخت ترین دشمنان اسلام و رسول خدا (ص ) بود و هرگز باورش نمى شد که برده اى از بردگانش به اسلام بگرود، بشدت خشمگین شد و گفت : بلائى بر سر او بیاورم که دیگر کسى هوس مسلمان شدن نکند.
بلال هم آمادگى براى تحمل شکنجه را داشت . صحبت هاى امیه با او، هرگزنتوانست او را قانع کند که دست از پیامبر و دین او بکشد. از این رو تصمیم گرفت که با خشونت رفتار کند.

 

 

شکنجه در راه خدا 
اینک درون مکه ، خبرهاى تازه اى است
در گوشه و کنار،
از قدرت و شکیب غلامى خداپرست
بحث است و گفتگوست
اینک بلال ، زیر شکنجه است ،
– بى دفاع !
در زیر آفتاب
جان در گلو، نداى زبانش : احد، احد،
با پیکرى کبود و سیه فام و زخمدار
در راه فکر و ایده خود مى کشد عذاب
جسم نحیف و لاغر این برده سیاه
مى سوزد از حرارت و گرماى آفتاب در زیر تازیانه ارباب زور و زر
دیگر نمانده پیکر او را توان و تاب .
صبحى امید بخش ، پس از این شب سیاه
افکنده است در دل او آتش یقین
پاینده نیست ظلمت شب ،
– صبح مى دمد!
دیرى نمى کشد که صداى اذان او
خواهد فکند، در دل این آسمان ، طنین
بر بام کعبه ، بانگ اذانش چنان رساست ،
کز صولتش به لرزه فتد قلب مشرکین
الله اکبرش بدمد روح انقلاب ،
در جان مسلمین …
برنامه شکنجه ، آنهم در ملاء عام و در برابر چشم دیگران ، رسمى بود که سران شرک براى زهر چشم گرفتن از دیگران ، به آن مى پرداختند، بعلاوه این را نوعى تفریح و سرگرمى هم به حساب مى آوردند.
اینک طبق اعلام در شهر، مردم زیادى به تماشاى صحنه شکنجه و آزار بلال ، غلام امیه بن خلف جمع شده بودند. مردم ، هم سرسختى امیه را در دشمنى با اسلام مى دانستند و هم اشتیاق زائدالوصف بلال را به دین محمد (ص ) و منتظر بودند ببینند بر سر این برده سیاه چه خواهد آمد.
برخلاف انتظار امیه ، صحنه آزار بلال ، نه تنها مانع از گرایش افراد به اسلام نمى شد، بلکه میزان مقاومت و استوارى مسلمین را هم در راه آئین خود، بیشتر مى کرد و مقاومت مردانه بلال در زیر شکنجه ها، عده اى را به اسلام ، جذب مى کرد. بلال یکى از هفت نفرى بود که اسلام خود را آشکارا کرده بود.
خاندان یاسر هم (یاسر، سمیه و پسرشان عمار) از این گروه بودند که بخاطر دینشان مورد شکنجه هاى سخت قرار گرفتند و یاسر و سمیه اولین شهداى راه اسلام بودند که قامت استوارشان درهم شکست و به شهادت رسیدند ولى ایمان و اراده شان درهم نشکست .
بلال هم از این جمع بود و به همین جهت هم شدیدا مورد شکنجه قرار گرفت و به دستور امیه ، در مقابل دیدگان مردم ، با دست ها و پاهائى بسته ، در زیر آفتاب سوزان حجاز، روى زمین داغ خوابانده مى شد و سنگى بزرگ بر روى سینه او نهاده مى شد تا بدنش به زمین داغ چسبیده و گوشت پیکرش و پوست بدنش بسوزد. (۵۷)
بلال ، دل به خدا سپرده بود و بدون ناله و افغان ، تحمل مى کرد و فقط نداى احد، احد سر مى دادم
یادى از ناله جانسوز بلال
که در این دشت پر از خوف و گزند به احد بود بلند…
بلال ، در برابر خواسته امیه که اصرار داشت تا از آئین محمد دست بردارد یا آنقدر در این حالت بماند تا بمیرد، جواب مى گفت :
اى امیه ! همچنانکه قبلا گفته ام . ایمان به رسالت محمد (ص ) از روى هوى و هوس نبوده که گاهى به آن دل بندم و ساعتى از آن دل برکنم . تو مرا از عذاب و رنج مى ترسانى ؟ یقین بدان که در زیر شدیدترین رنج ها، جز شهادت بر وحدانیت خدا و رسالت محمد (ص ) سخنى از زبانم نخواهى شنید (۵۸)
شکنجه ها ادامه مى یافت ، سنگهاى گداخته بر پوست بدنش مى چسبید و آنرا مى سوزاند، و گاهى پوست بدن کنده مى شد. بعضى از تماشاچیان از دیدن این صحنه رقت انگیز، چشم خود را مى بستند و به سوى دیگر نگاه مى کردند ولى ابوجهل و امیه و دیگر دشمنان پیامبر، از تماشاى عذاب بلال ، لذت مى بردند و قهقهه سر مى دادند و شادى مى کردند.
بلال ، با قدرت ایمان و اراده آهنینش ، پایمردى و استوارى نشان مى داد امیه به ستوه مى آمد و فکر مى کرد بلال ، دیگر دست از پیامبر و خدا مى کشد، وقتى به نزدیک او مى رفت ، مى دید که بلال با رمق اندک و نفس هاى ضعیف ، همچنان احد، احد مى گوید و خدا رابه یگانگى مى خواند.
امیه بیشتر خشمگین مى شد و دوباره آزار و شکنجه را از سر مى گرفت .
بلال ، قلبش به دریاى توکل و صبر متصل بود و با یاد خدا، مرهمى از ذکرالله بر زخمهاى بدن خویش مى نهاد و حماسه اى شگفت ، از پایدارى و استقامت در راه عقیده مى آفرید. صبر و تحمل بلال ، به راستى اربابانش را به زانو در مى آورد، و آنان با همه قدرت و تسلط، عاجز و درمانده مى شدند. رهایش مى کردند تا زخمهایش خوب شود و براى شکنجه اى دیگر آماده گردد.
امیه ، فردایش به بلال مى گفت :
من دیروز تو را زیاد شکنجه نکردم تا شاید برگردى و به تو رحم کردم . اگر از عقیده ات دست برندارى ، امروز کارى مى کنم که رفتار دیروز، پیش آن کوچک باشد.
بلال :امیه !فکر نکن که با شکنجه و تهدید بتوانى عقیده ام را متزلزل ، یا دگرگون سازى .
امیه ! مردن در راه اسلام ، برایم بسیار شیرین و گواراست .
فرداى آنروز، مردم دوباره براى تماشاى مقاومت سیاه حبشى در مقابل شکنجه ها، جمع شدند.
به دستور امیه ، بلال را آوردند. زخمهاى دیروزش هنوز خوب نشده بود. ریسمانى بلند به دستهایش بستند. پاهایش نیز بسته بود به میدان آوردند و دو سر طناب را چند نفر گرفته و شروع به دویدن کردند. (۵۹)
بلال دست و پاى بسته ، با اولین حرکت آنان ، نقش زمین شد و آنان او را روى زمین ، بر پستى و بلندى مى کشیدند و بلال صدمه بیشترى مى دید و چنان مجروح مى شد که امید زنده ماندنش نبود. در عین حال ، لبهایش ‍ همچنان شعار مقدس و توحیدى احد، احد را تکرار مى کرد.
گاهى هم بر بدن لخت او، لباس داغ و بافته شده از آهن پوشانده و او را زیر آفتاب سوزان بیرون مکه رها مى کردند. (۶۰)
تکرار اینگونه شکنجه ها، تنها مقاومت و ایمان بلال را بیشتر مى کرد و کوچکترین تاءثیرى در متزلزل ساختن ارده استوار او نداشت . صبر بزرگ و تحمل عظیم بلال ، همه را تحت تاءثیر قرار مى داد و همه افراد، دوست و دشمن ، مؤ من و مشرک او را تحسین مى کردند.
حتى یک عالم مسیحى که آنروزها مورد احترام همه بود، روزى هنگام عبور از کنار بلال ، با دیدن این صحنه ها و مقاومت بلال ، گفت : ثبات و بردبارى بلال و ایمان او به آئین یکتاپرستى مرا مجذوب خود ساخته است . به خدا سوگند، اگر این غلام ، در این راه شهید شود من قبر او را زیارتگاه قرار داده و به عنوان برکت یافتن ، قبرش را زیارت مى کنم . (۶۱)
گاهى افراد، از روى خیرخواهى و نصیحت ، از بلال مى خواستند که تقیه کند و براى حفظ جانش آنچه را مى خواهند بگوید، ولى عشق به خدا و رسول و ایمان سرشار او، مانع از آن مى شد که چنین کند و تحمل سختى در راه ایمان را بیشتر دوست مى داشت .
جلال الدین مولوى ، در مثنوى خود، به شرح این ماجرا پرداخته است . براى علاقه مندان به شعر و ادب ، قسمتى از بیان مولوى را در این باره نقل مى کنیم :

تن فداى خار مى کرد آن بلال
خواجه اش مى زد براى گوشمال
که چرا تو یاد احمد مى کنى
بنده بد منکر دین منى
مى زد اندر آفتابش او به خار
اواحد مى گفت بهر افتخار
باز پندش داد. باز او توبه کرد
عشق آمد توبه او را بخورد
توبه کردن زین نمط بسیار شد
عاقبت از توبه او بیزار شد
فاش کرد، اسپرد تن را در بلا
کاى محمد،اى عدو توبه ها
اى تن من ، وى رگ من پر ز تو
توبه را گنجا کجا باشد درو
توبه را زین پس ز دل بیرون کنم
از حیات خلد، توبه چون کنم ؟
عشق ، قهار است و من مقهور عشق
چون شکر شیرین شدم از شور عشق
برگ کاهم پیش او اى گردباد
من چه دانم که کجا خواهم رفت
گر هلالم ، گر بلالم ، مى دوم
مقتدى بر آفتابت مى شوم
عشقان بر سیل تند افتاده اند
بر قضاى عشق ، دل بنهاده اند
همچو سنگ آسیا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بى قرار
گر ز زخم خار، تن غربال شد
جان و جسمم گلشن اقبال شد
بوى جانى سوى جانم مى رسد
بوى یار مهربانم مى رسد
پیش مشرق ، چارمیخش مى کنند
تن برهنه ، شاخ خارش مى زنند
از تنش صدجاى ، خون برمى جهد
او احد مى گوید و سر مى نهد (۶۲)

آزادى بلال 
رسول خدا (ص ) که غمخوار ملت بود، بیش از همه رنج روحى مى کشید و از شکنجه شدن یاران مسلمانش در ناراحتى بود و همواره در فکر مسلمانان زیر شکنجه بود و از حالشان خبر مى گرفت و به آن سرکشى مى کرد و به صبر و پایدارى دعوتشان مى کرد و به آنان ، بخاطر این استقامت در راه دین و وفادارى به آئین خدا، نوید بهشت مى داد.
شکنجه بلال به اوج رسیده ، توان بدنى او بشدت رو به ضعف نهاده و امکان شهادتش بسیار بود.
رسول خدا (ص ) پیشنهاد کرد که براى خلاصى بلال از این شکنجه ها، از صاحبش خریدارى شده و در راه خدا آزاد گردد.
امیه بن خلف هم از مقاومت بلال به ستوه آمد و از طرفى مى دید که بلال ،دیگر خدمتگزار او نخواهد بود و اگر هم او را بکشد مایه سرافکندگى است ، با پیشنهاد پیامبر موافقت کرد و بدینصورت ، نام افتخارآمیز بلال ، در کنار دیگر بردگانى که آزاد شده بدست پیامبر بودند قرار گرفت . (۶۳)
بلال ، پس از بهبودى ، تلاش گسترده اى را در راه اسلام آغاز کرد و عاشقانه در راه دین خدا فداکارى نمود و در تمام لحظه ها و ایام پرخطر و دشوار، در کنار حبیبش محمد (ص ) بود و دوران گرسنگى و سختى شعب ابیطالب را هم در کنار مسلمانان بود. آوازه ایمان و صبر بلال ، همه جا پیچیده و به او عظمتى کم نظیر و نفوذ کلامى فراوان بخشیده بود و تا زمان هجرت به مدینه با بیان شیرین خود همواره به تبلیغ و ترویج اسلام مى پرداخت .

 

 

هجرت به مدینه 
بلال ، یکى از آن دسته از مسلمانانى بود که پیش از هجرت پیامبر به مدینه (یثرب ) عزیمت کرده بود، بلال ، که قلبى شیفته محمد داشت و دورى از او را به سختى تحمل مى کرد، با اینکه تب شدیدى داشت (۶۴) در عین حال ، روزها بر سر راه مکه مى نشست و در زیر آفتاب ، چشم انتظار آمدن پیامبر به مدینه بود. تا اینکه دوران انتظار به سر آمد، هنگام ورود آنحضرت به مدینه ، بلال ، همراه عده قابل توجهى از مردم که به پیامبر ایمان داشتند ولى او را ندیده بودند با شور و شوقى زائدالوصف به استقبال پیامبر شتافتند و مقدم پیامبر را بر دیار یثرب گرامى داشتند.

با ورود پیامبر به مدینه ، کارهاى جدید و سروسامان دادن به وضع مردم و تشکیل حکومت بر اساس اسلام شروع شد.
پیامبر اسلام ، در آغاز ورود به مدینه ، با همکارى مسلمانان مسجدى را جهت عبادت و اجتماعات مسلمین بنا کرد و براى تحکیم رشته هاى پیوند مسلمین ، عقد اخوت و پیمان برادرى بین مسلمانان ایجاد کردند. در این میان ، بلال هم با عبیده بن حارث بن عبدالمطلب برادر شد. عبیده از مسلمانان فداکارى بود که بعدا در جنگ بدر، در کنار پیامبر و على (ع ) جهاد کرد و مجروح شد و چند روز بعد، در بین راه ، هنگام بازگشت پیامبر از جنگ بدر، وفات کرد. (۶۵)

 

 

اولین مؤ ذن 
در همان روزهاى نخست هجرت به مدینه ، ضرورت ایجاد مى کرد که براى خبردادن به مردم جهت حضور در نماز جماعت و شرکت در مسجد، یک وسیله و شعار اعلان وجود داشته باشد.
اذان ، از سوى خداوند به صورت وحى بر پیامبر نازل شد و پیامبر (ص ) به حضرت على (ع ) فرمود که اذان را به بلال تعلیم دهد. (۶۶)
بدینگونه بود که بلال ، عنوان افتخارآمیز اولین مؤ ذن را در اسلام ، دریافت کرد، بلال ، گر چه یک سیاه حبشى و غلام آزاد شده اى بود، ولى اینک به عنوان مؤ ذن پیامبر و سخنگوى رسمى دین خدا از طرف پیامبر انتخاب شده است و این امتیاز، بخاطر تقوا و تعهد و تقرب او به خداست . گر چه در آن روزگار، کسانى که صوتى دلنشین تر و لهجه اى فصیحتر از بلال داشتند فراوان بودند ولى پاکدلى و ایمان و خلوص بلال ، او را تا آن پایه و حد بالا برد و فضیلت یافت .

از آن پس ، بلال همواره همراه پیامبر بود، در سفر و حضر، در مسافرت ها و جنگ ها، مؤ ذن رسول الله (ص ) بود و نداى او به تکبیر که بلند مى شد، خداجویان و حق پرستان از هر سو به مسجد روى مى آوردند تا در نیایش ‍ دسته جمعى نماز، به پیامبر اقتدا کنند.
بلال ، پس از هر اذانى که براى نماز مى گفت ، به در خانه پیامبر مى آمد و مى گفت : حى على الصلاه ، حى على الفلاح یا رسول الله و با دین پیامبر، شروع به اقامه گفتن مى کرد تا آنکه نماز شروع شود. (۶۷)

بلال ، مؤ ذنى وقت شناس و دقیق بود، پیامبر مى فرمود: روزه هایتان را با اذان بلال ، شروع و ختم کنید که دقیق است . (۶۸)
بارها پیامبر خدا، به بلال مى فرمود: ارحنا یا بلال (۶۹) یعنى : اى بلال ، با اذان گفتنت به ما روح و نشاط ببخش ، اذان بگو تا به نماز بایستیم .

بلال ، شب ها هنگام سحر به مسجد مى آمد و کنار دیوار مى نشست ، لحظاتى به آسمان نگاه مى کرد و در عظمت آفرینش خدا مى اندیشید و قبل از اذان ، با خداى خود نیایش مى کردم
سخن پیامبر به بلال در مورد اذان ، نشانه خلوص دل و قلب سرشار از ایمان و صفاى باطن آن مسلمان روشن ضمیر است .

جان کمال است و نداى او کمال
مصطفى گویان ، ارحنا یا بلال
اى بلال ، افراز بانگ سلسلت
زاندمى کاندر دمیدم در دلت
اى بلال اى گلبنت را جان سپار
خیز و بلبل وار، جان مى کن نثار
زان دمى کادم از آن مدهوش شد
هوش اهل آسمان بیهوش شد.(۷۰)

ازدواج 

بلال ، در سفرى که به همراه برادرش به یمن داشت تصمیم به ازدواج گرفت . هنگام خواستگارى خود را اینگونه معرفى کرد:
من بلال ، و این مرد برادرم ، هر دو غلامى از حبشه بودیم ، گمراه بودیم ، که خداوند هدایتمان کرد، برده بودیم که خداى کریم ، آزادمان کرد. اگر به ما دخترانتان را بدهید، الحمدالله ، خدا را سپاس ، و اگر ندهید، الله اکبر، خدا بزرگ است .
قبل از آنکه جواب قطعى به بلال بدهند، پیش پیامبر آمده و با گفتن جریان ، از آنحضرت نظر خواستند. حضرت سه بار بلال را به آنان پیشنهاد کرد و فرمود: چه کسى را مى خواهید بهتر از او، که مردى از اهل بهشت است … (۷۱)
نوع خواستگارى بلال ، و نیز کیفیت پاسخ دادن پیامبر به مشورت بستگان دختر، راهنماى خوبى در جهت یک ازدواج اسلامى است و ملاک ها و معیارهاى ارزش را در اسلام بیان مى کند.

 

 

بلال ، در میدان هاى جنگ 
حضور بلال در صحنه هاى کارزار و میدان هاى جهاد، نشانه آنست که او، اسلام را در همه ابعاد، شناخته و پذیرفته و عمل کرده بود. تنها اهل نماز و اذان نبود، بلکه قهرمان نبرد و مرد جنگ هم بود.
بلال تقریبا در همه جنگ ها شرکت داشت . (۷۲) در جنگ بدر، که به پیروزى اسلام و شکست مسلمین انجامید، هنگام جمع آورى اسرا، یکى از مسلمانان هم امیه و پسرش را گرفته و به سوى اردوگاه مسلمین مى آورد. تا چشم بلال به آن دو افتاد و امیه ، این دشمن دیرین اسلام و شکنجه گر معروف را شناخت ، به انصار بانگ زد که : این امیه ، رئیس ‍ کفر است . آنگاه گفت : والله ما نجوت ان نجوت : بخدا سوگند، نجات نیابم اگر بگذارم که تو نجات یابى !
انصار که از امیه و اذیت هاى او نسبت به مسلمانان در مکه ، جریانات زیادى شنیده بودند، با صداى بلال ، به کمک او شتافتند و امیه بن خلف و پسرش ‍ را از پاى درآوردند. (۷۳)
بدینصورت ، امیه ، که یکى از سران شکنجه نسبت به مسلمانان ، بخصوص ‍ در مورد بلال بود، به دست همین برده سیاه مسلمان ، به کیفر دنیوى آنهمه ستم هایش رسید.

در جنگ هاى دیگر هم که بلال ، حضور داشت ، یکى از مسؤ لیت هایش ‍ ابلاغ پیام هاى رسول خدا به نیروهاى اسلام بود. در جنگ احد، که به شکست مسلمین منتهى شد، بلال ، پیام پیامبر خدا را نسبت به بسیج دوباره نیروهاى اسلام و تعقیب دشمن در فرداى آنروز، اعلام کرد. (۷۴) در جنگ احد با یهود بنى قریظه نیز، اعلان جنگ را از طرف پیامبر، بلال بعهده گرفت . (۷۵) در صحنه ها و میدان هاى دیگر هم ، حضور بلال ، این صحابى پاکباخته و روشندل و بصیر، به خصوص در اوقات نماز و دعوت مسلمین به حضور دز نماز جماعت ، چشمگیر بود.

در عین حال که پیامبر، بلال را به شدت دوست مى داشت ، اشتباهاتش را به او تذکر مى داد. از جمله در جنگ خیبر، هنگامى که بلال ، صفیه دختر حى بن اخطب را به اتفاق یک زن دیگر به اسیرى گرفته و به حضور پیامبر آورد، آنها را از کنار جسدهاى کشته هایشان در میدان جنگ عبور داد. صفیه از دیدن آن منظره بسیار ناراحت شد و صورت خراشید و خاک بر سر ریخت و با صداى بلند گریه کرد، پیامبر وقتى از واقعه باخبر شد به بلال فرمود: مگر رحم و عاطفه از تو رفته است که زن اسیر را از کنار کشته ها عبور دادى ؟(۷۶)
این تنها بارى بود که بلال ، مورد عطاب پیامبر قرار گرفت .
و این درسى از انسانیت است که پیامبر اسلام ، حتى در میدان جنگ نسبت به اسیر مى دهد.

 

 

بلال ، خزانه دار پیامبر 
بیت المال مسلمین را در اختیار داشتن و خطا نکردن و سوء استفاده ننمودن ، دلیل تقواى مالى انسان و نشان تعهد و خداترسى اوست .
بلال ، در مدینه خزانه دار پیامبر هم بود. (۷۷) پولهائى که از خمس اموال و غنائم جنگى و یا پولهایى دیگر که بدست پیامبر مى رسید، در اختیار بلال قرار مى گرفت . هر فقیر و نیازمندى که به پیامبر مراجعه مى کرد، آنحضرت او را به بلال ارجاع مى داد تا براى او طعام و لباس تهیه کند.
بلال ، محتاجان را هرگز رد نمى کرد، حتى اگر در صندوق ، پولى نبود، از جاى دیگر قرض مى کرد و حوائج آنان را برطرف مى کرد. هیچگاه فقیرى را رد نکرد. (۷۸)
به دستور پیامبر، هرگز ثروتى را ذخیره نمى کرد بلکه در راه رفع احتیاجات مردم مصرف مى کرد یک بار، پیامبر وارد شد و پیش بلال ، کیسه اى از خرما دید. پرسید: این چیست ؟
بلال پاسخ داد: براى تو و مهمانت نگه داشته ام .
حضرت فرمود: آیا نمى ترسى که شعله هاى آتش باشد؟ آنرا در راه خدا انفاق کن و نترس . خداوند چیز کم را برکت و افزایش مى دهد و به پاداش ‍ زیاد مى پذیرد.(۷۹)

 

 

بلال ، وکیل خرج پیامبر و ماءمور خرید خانه آنحضرت هم بود

و به همین خاطر به خانه پیامبر، رفت و آمد زیادى داشت و به خدمتگزارى به خاندان پیامبر، خصوصا حضرت زهرا (ع ) علاقه بسیار داشت .
حتى یکبار که پیامبر و مسلمین در مسجد نشسته و منتظر اذان بلال بودند تا نماز بخوانند، علت دیر آمدنش را پیامبر پرسید. بلال پاسخ داد: به خانه فاطمه (ع ) رفتم ، او مشغول دستاس کردن بود و حسن گریه مى کرد. گفتم :اى دختر پیامبر! اجازه بده دستاس کنم یا حسن را نگه دارم تا شما گندم را آسیاب کنید. فرمود: من به نگهدارى فرزندم سزاوارترم . او حسن را برداشت تا آرام کند و من مشغول دستاس کردن شدم و بهمین جهت تاءخیر پیش ‍ آمد.
پیامبر فرمود: به او مهربانى کردى ، خدا هم با تو مهربانى فرماید.(۸۰)

 

 

بلال ، در فتح مکه 
به دستور پیامبر، مسلمانان براى حرکت به سوى مکه و پاک کردن این محیط توحید از مظاهر شرک و وجود مشرکین ، بسیج شدند. هزاران مسلمان مسلح و داوطلب ، راه مدینه تا مکه را طى چند روز پیمودند. اینک به سوى مکه اى مى روند که قبله گاه نمازشان کعبه در آنجاست . مکه اى که در آن ، چه آزارها از دست مشرکان دیده اند، مکه اى که بر تعدادى از افراد، سراسر خاطره از سالهاى آغاز دعوت اسلام بود، خاطراتى از شکنجه ها، مقاومت ها، سختى ها و…

مهاجرین ، که خود، اهل این شهر بودند، بیشتر اشتیاق دیدن مجدد مکه را داشتند. آنروز که هجرت کردند، در نهایت ضعف و محدودیت و فشار بودند، امروز با عزت و شکوه و سرافرازى ، میخواهند وارد مکه شوند و این پایگاه عظیم را به تصرف خود درآورند.
کسانى هم در طول مسیر، به این کاروان پیوسته بودند.

سرانجام … پیامبر و مسلمانان ، فاتحانه وارد مکه شدند و بدون خونریزى ، مکه تسلیم شد و جز دو سه مورد کوچک ، مقاومتى از کسى دیده نشد. این پیروزى و فتح بزرگ بدون کشتار، موفقیت بزرگى براى قواى اسلام بود.
مسلمانان به اطراف خانه کعبه رسیدند. بلال به فرمان پیامبر رفت و کلید کعبه را از عثمان بن طلحه گرفت (۸۱) و درب کعبه گشوده شد. پیامبر (ص ) و على (ع ) به درون کعبه رفته ، بت ها را یکایک واژگون کردند. مشرکین که شاهد درهم شکستن بتها بودند، حیرت زده و ترسان ، به حقارت و ناتوانى بت ها نگاه مى کردند.
لااله الاالله …
الله اکبر…
اینک شعار فتح بزرگ در مکه پیچیده است و دست تواناى خدا، بالاى همه دست ها و توان ها، جلوه گر است .
رسول خدا به بلال فرمود: به بالاى کعبه برو و اذان بگو.
بلال ، به سرعت ، خود را بر بام کعبه رساند.(۸۲) مشرکین از جراءت و شهامت او شگفت زده شده بودند، که صداى دلنشین و قاطع بلال ، به الله اکبر بلند شد و همهمه ها خوابید.
نام خدا و اذان اسلام ، براى بسیارى از گوشهاى اهل مکه ، تازگى داشت و مسحور و شیفته جاذبه این طنین ملکوتى شده بودند که بلال ، این غلام سیاه حبشى ، به نمایندگى از سوى پیامبر و امت او، بر فراز کعبه سر مى داد.
الله اکبر…. اشهد ان لا اله الا الله ….

 

 

در آستان وفات پیامبر (ص ) 
فتح مکه گذشت ، مسلمین به مدینه بازگشتند.
در آخرین سال حیات پیامبر، آنحضرت همواره با بیش از صدهزار نفر از مسلمانان ، به زیارت خانه خدا رفت .
در بازگشت از این آخرین حج (حجه الوداع ) بود که پیامبر، از سوى خداوند فرمان یافت که مسئله ولایت و رهبرى امت را پس از خود، براى مردم بیان کند و امامت و جانشینى على (ع ) را در حضور همه حاضرین ، اعلام نماید.
البته خلافت و وصایت و جانشینى ، مسئله اى تازه نبود،آن حضرت ، از اوائل بعثت در مکه ، تا آخرین روزهاى حیات خود، به مناسبت هاى گوناگون ، خلیفه و وصى خود را (که على (ع )باشد) به امت معرفى کرده بود ولى این بار، فرمان اکید خداوند، نسبت به طرح و ابلاغ آن ، وى را به ابلاغ صریح و قاطع پیام ، ملزم ساخت . (۸۳) (آیه ۶۷ مائده : یا ایهاالرسول بلغ …)
صداى بلال ، در آن وادى پیچید و همه را متوجه امر مهم و خطیرى کرد که رسولخدا مى خواست بیان کند. بلال ، به دستور پیامبر، ندا در داد و همه جمع شدند. وادى غدیر خم مملو از مسلمانانى شد که از گوشه و کنار کشور پهناور اسلام ، امسال در آخرین حج پیامبر، در رکاب وى حضور داشتند و پیامبر اسلام ، على (ع ) را بعنوان خلیفه و جانشین خود، به مردم معرفى و منصوب کرد. (۸۴)
پس از بازگشت از سفر حج ، پیامبر در مدینه بیمار شدند و بسترى گشتند. کسالت آن حضرت روز به روز بیشتر مى شد. در عین حال ، اذان بلال و حضور پیامبر براى نماز جماعت در مسجد، مدینه را گرم و مسجد را باصفا مى ساخت .
بلال ، پس از اذان ، معمولا حضور پیامبر مى رسید تا به نماز بروند. این برنامه در ایام بیمارى آن حضرت هم ادامه داشت .
یک روز، بلال طبق معمول پس از اذان به در خانه پیامبر رفت و در انتظار خروج آن حضرت بود که اطلاع یافت حال غیر مساعد پیامبر، امکان شرکت او را در نماز نمى دهد. در اینجا بود که جریان امامت جماعت ابوبکر در آخرین روزهاى حیات رسولخدا پیش آمد.
او بدون اطلاع پیامبر به مسجد رفته و به امامت جماعت ایستاد، پیامبر که از این موضوع آگاه شد با آنکه نمى توانست از بستر برخیزد، ولى با تحمل مشقت به مسجد آمده ، ابوبکر را کنار زد و خود به نماز ایستاد. (۸۵)

 

 

دیگر بلال الله اکبر بر نیاورد 
امام صادق (ع ): خدا رحمت کند بلال را، که دوستدار اهل بیت بود و بنده اى نیکوکار، و بعد از پیامبر براى هیچ کس اذان نگفت . (۸۶)
بلال ، مؤ ذن پیامبر بود و اذان او نیز به حرمت رسولخدا بود.
بلال ، صداى اذان خویش را در دوره اى سر مى داد که حاکم مسلمین ، پیامبر بود و مردم براى نماز جماعت و اقتدا به حضرت محمد (ص ) در مسجد، جمع مى شدند. بلال ، حریم رسالت را نگه داشت و قداست مؤ ذن پیامبر بودن را به مسائل سیاسى حکومت خواهان نیالود.
این بود که پس از وفات پیامبر، بلال دیگر براى کسى اذان نگفت و آن آهنگ جانبخش و نواى توحید را مردم دیگر نشنیدند.
بعد از تو، اى محمود احمد، اى محمد (ص )
ما همچنان در انتظارى تلخ ماندیم
دیگر بلال ، الله اکبر بر نیاورد.
جبرئیل از سوى خدا دیگر نیامد
بعد از تو، امت در غمت صاحب عزا بود
بعد از تو، خاطرهایمان هرگز نیاسود…
روزى ، پس از رحلت پیامبر، حضرت زهرا (ع ) اظهار علاقه نمود که یکبار دیگر، صداى مؤ ذن پدرش را بشنود. چون بلال خبردار شد، در اولین فرصت نماز، بر بام مسجد رفت و شروع به اذان گفتن کرد.
الله اکبر، الله اکبر…
مردم با شنیدن صداى بلال ، به یاد دوران حیات پیامبر افتادند و آن خاطره ها در ذهن هایشان زنده شد. سینه هاى غم آلود امت ، به یاد پیامبر،سخت به درد آمده و گریه کردند.
حضرت زهرا (ع ) نیز که به یاد روزگار پدر افتاد، گریه سر داد.
اشهد ان محمدا رسول الله
با این جمله از اذان ، مدینه غرق در شیون و ناله شد، بطورى که در مدینه چنان گریه اى کم سابقه بود.
زهراى عزیز که شدیدا متاءثر و نالان شده بود، بى تاب شد و ناله اى جانسوز سر داد و بیهوش بر زمین افتاد. به بلال گفتند: بلال ! خاموش باش ، که دختر پیامبر از دنیا رفت بلال ، که بر جان زهرا (ع ) بیمناک شده بود، اذان را نیمه کاره رها کرد و از بام مسجد به زیر آمد چون حضرت زهرا (ع ) به هوش آمد، فرمود: اذان را تمام کن . بلال گفت : اى دختر رسول خدا، مرا معذور دار، که بر جان تو ترسناکم و مى ترسم خود را هلاک کنى (۸۷)

 

 

تبعید بلال 
اذان نگفتن بلال پس از رحلت پیامبر، نوعى به رسمیت نشناختن خلافت بحساب مى آمد و بلال نمى خواست با اذانش ، حاکمیت کسى را تاءیید کند. او عهد بسته بود که فقط براى پیامبر اذان بگوید یا براى على (ع ) اگر جانشین آنحضرت شود.
امتناع بلال از اذان گفتن ، براى خلیفه گران تمام مى شد. این بود که بالاءخره او را به شام تبعید کرد و تا آخر عمر در آنجا بود. (۸۸)
در ایامى که بلال در شام به سر مى برد، یک بار رسولخدا را در خواب دید که به او فرمود:
بلال ! چقدر درباره من جفا مى کنى ؟ چرا به زیارتم نمى آیى ؟
بلال که از خواب بیدار شد، به شدت اندوهگین شد و تصمیم گرفت به زیارت مرقد پیامبر برود. عازم مدینه شد. همینکه وارد شهر گشت ، یکسره به طرف قبر رسول الله آمد و گریه کنان خود را بر قبر آنحضرت افکند. امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام ) با خوشحالى از خبر ورود بلال ، به استقبال او شتافتند. بلال وقتى آن دو یادگار پیامبر را دید آنها را در آغوش ‍ کشید و بوسید (۸۹) و به یاد ایامى افتاد که پیامبر، این دو فرزند گرامى را در آغوش مى گرفت و از آینده آنان خبرها مى داد و مى دید که اهل بیت پیامبر چگونه پس از وفاتش تنها شده و مورد بى مهرى امت قرار گرفته اند.
بلال چند روزى در مدینه ماند و پس از زیارت قبر پیامبر (ص ) و دیدار با اهل بیت عصمت ، دوباره عازم تبعید گاهش شام شد.

 

 

بلال ، راوى سخنان پیامبر (ص ) 
بلال ، از آنجا که سالیان درازى در حضور پیامبر و از یاران نزدیک آنحضرت بود، طبعا سخنان زیادى از آنحضرت به یاد داشت و با عمل و گفته هاى پیامبر، آشنائى فراوانى داشت . از این رو، آنچه را این صحابى بزرگ از پیامبر نقل و روایت مى کرد، سندى معتبر و کلامى قابل استناد به حساب مى آمد.
بلال ، ایامى را که در شام به سر مى برد، با نقل احادیث پیامبر و خاطراتى از آنحضرت ، به تعلیم و تربیت مسلمانان مى پرداخت و سخنانش براى مردم ، حجت بود.
مرحوم علامه مجلسى ، گفتگو و نقل تاجرى را ذکر کرده است که در سفر تجارتى خود، با بلال آشنا شده و از او، سخنان پیامبر را شنیده است . خوب است که ماجرا را از زبان خود (راوى عبدالله بن على ) بشنویم :
کالائى را از بصره به مصر مى بردم . در مصر، یکى از روزها در راه به پیرمردى بلند بالا و سبزه رو و سفید مو برخوردم که دو قطعه پارچه ، سیاه و سفید، (بعنوان لباس ) بر تن داشت . پرسیدم او کیست ؟
گفتند: بلال ، مؤ ذن رسول الله .
لوح هاى خود را برداشته براى نوشتن سخنان پیامبر از زبان او پیش وى رفتم . سلام گفتم . بلال جوابم را داد. گفتم :
رحمت خدا بر تو باد، از آنچه از پیامبر شنیده اى برایم حدیث کن .
گفت : چه مى دانى من کیستم ؟
گفتم : تو بلال ، اذان گوى پیامبر هستى .
بلال ، با شنیدن نام پیامبر گریه کرد، من هم گریستم . مردم جمع شدند و همه گریان شدیم .
آنگاه بلال از من پرسید:
اهل کدام شهر هستى ؟ گفتم : اهل عراقم .
گفت : به به . آفرین آنگاه مدتى سکوت کرد سپس گفت : اى برادر عراقى
بنویس : بسم الله الرحمن الرحیم
اذان گویان ، امین هاى مؤ منین اند، بر نماز و روزه هاشان و بر جسم و جانشان .
از خدا چیزى نمى خواهند مگر آنکه عطایشان کند و درباه چیزى شفاعت نمى کنند مگر آنکه شفاعتشان پذیرفته مى شود.
گفتم : رحمت خدا بر تو باد، بیشتر بگو.
گفت : بنویس : بنام خداوند. از پیامبر شنیدم که فرمود:
هر کس چهل سال ، براى خدا و به حساب او اذان گوید، خداوند در قیامت او را برمى انگیزاند، در حالیکه براى او، عمل چهل صدیق پارسا را که مقبول درگاه حق باشد منظور نماید.
گفتم : بیشتر بگو
گفت : بنام خدا، از پیامبر شنیدم که : هر کس بیست سال اذان گوید خداوند در حالى او را مبعوث مى کند که همچون نور آسمان ، او را روشنائى باشد.

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک ، خوبتر شوى

گفتم : خداى رحمتت کند، باز هم بگو
گفت : پیامبر فرمود: هر کس ده سال اذان بگوید خداوند او را در بارگاه و درجه ابراهیم محشور مى کند.
گفتم : باز هم بیفزاى
گفت : پیامبر فرمود: هر کس یکسال اذان بگوید خداوند در قیامت او را برمى انگیزد، در حالیکه تمام گناهانش بخشیده شده باشد، هر چند همپاى کوه احد باشد.
گفتم : باز هم بگو.
گفت : خوب ، پس حفظ کن و عمل نما و حساب کن ، از پیامبر شنیدم که فرمود:
هر کس در راه خدا و از روى ایمان و به حساب خدا و به منظور تقرب به پروردگار، براى یک نماز اذان بگوید خداوند، گناهان گذشته اش را مى آمرزد و از خطاهاى آینده مصونش مى دارد و در بهشت او را با شهیدان قرار مى دهد.
گفتم : رحمت خدا بر تو. برایم بهترین چیزى را که شنیدى بگو.
گفت : واى بر تو، اى جوان !بند دلم را بریدى !…
و گریه کرد . من هم گریستم . تا آنجا که دلم برایش سوخت
سپس گفت : بنویس : بنام خدا. از پیامبر شنیدم که فرمود: در روز رستاخیز، چون خداوند همه را در یکجا گرد آورد، خداوند فرشتگانى را با پرچم ها و نشانه هائى همه از نور، بسوى اذان گویان مى فرستد، با مرکب هائى زبرجد نشان و عطر آگین ، که مؤ ذن ها بر آنها سوار مى شوند و شکوهمندانه بر آن مرکب ها ایستاده و با رساترین صدا، اذان سر مى دهند.
دوباره بلال را گریه اى سخت ، فرا گرفت ، که من هم با او همناله شدم . وقتى آرام شد گفتم گریه ات براى چیست ؟
گفت : مرا به یاد سخنانى انداختى که از دوستم محمد (ص ) شنیده ام که درباره اذان و پاداش اذان گویان و جایشان در بهشت عنبرین فرموده است .
آنگاه بلال به من نگاه کرد و گفت : اگر بتوانى که اذان گو باشى و در حال مرگ ، مؤ ذن باشى و از دنیا بروى چنین کن … (۹۰)
سخنان بلال براى آن مرد، طولانى است و همه درباره اوصاف بهشت و چگونگى نعمت هاى پروردگار براى بندگانش در آخرت ، که ما به نقل همین مقدار، اکتفا مى کنیم .

وفات بلال ، آغاز حیات جاودان 
چون بلال ، از ضعف شد همچون هلال

بلال ، که رخت هجرت به شام کشیده بود، تا زنده بود، هر سال به مدینه مى آمد، قبر رسولخدا (ص ) و دخترش زهراى اطهر (س ) را زیارت مى کرد و را اهلبیت پیامبر، دیدارى تازه مى کرد.
در سالهاى ۱۹ ۲۰ هجرت ، بلال ، به مرض طاعون از دنیا رفت .
در آن هنگام ، از عمر بلال ۶۳ سال گذشته بود.
پس از وفات ، در محلى بنام باب الصغیر که قبرستان معروفى است ، در کنار جمعى دیگر از اصحاب ، به خاک سپرده شد. (۹۱)
اینک ، بر قبر بلال ، قبه اى است و بنائى ساخته شده ، که مزار اهل معرفت است و مسافران شام ، در نزدیکیهاى دمشق ، براى عرض ادب و تکریم مقام پرجلال بلال ، به آنجا مى روند.
رحمت خدا بر بلال باد، که پاک زیست و متعهدانه عمل کرد و تا آخرین روز حیات ، در راه دین خدا استوار ماند.
و امروز، نامش الهام بخش ماست و زندگیش ، الگو و اسوه اى براى کسانى که در مسیر خودسازى و ایمان در راه خدا، گام بر مى دارند.

_____________________________________________________

۵۴-یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر وانثى و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفو ان اکرمکم عندالله اتقیکم ، ان الله علیم خبیر (حجرات ، آیه ۱۳).
۵۵-عام الفیل سالى بود که یکى از کارگزاران پادشاه حبشه ، بنام ابرهه با لشکریان فراوان و فیل هاى جنگى براى تخریب و انحدام کعبه ، به شهر مکه لشکر کشى کرد، مردم ، شهر را تخلیه کرده و به کوههاى اطراف رفته و از دور منتظر حوادث بودند.
ناگهان آسمان پر از پرندگانى شد که با سنگریزه هائى که بر چنگ و منقارها داشتند به فیل سواران ابرهه حمله کرده و آنان را هلاک کردند.
این حادثه مهم و سرنوشت ساز که به قدرت خداوند انجام گرفت ، به دلیل اهمیتش مبداء تاریخ مردم پیش ‍ از اسلام شد. پیامبر اسلام هم در همان سال بدنیا آمد. سوره فیل در قرآن کریم ، اشاره به این حادثه کرده است . ولادت بلال در سال دهم پس از عام الفیل بوده است .
۵۶-اعیان الشیعه ج ۱۴ ص ۱۰۶.
۵۷-سیره ابن هشام ج ۱ ص ۳۸۱ والاصابه ج ۱ ص ۱۶۵.
۵۸-اعیان الشیعه ج ۱۴ ص ۱۰۶ – ۱۰۵
۵۹-اسدالغابه ج ۱ ص ۲۰۹.
۶۰-طبقات ج ۳ ص ۲۳۳.
۶۱-اسدالغابه ج ۱ ص ۲۰۷.
۶۲-مثنوى ، دفتر ششم ، سطر ۷۸۸ (ص ۱۰۸۶ چاپ امیر کبیر) شعر بسیار مفصل است که به عنوان اختصار، فقط بعضى از ابیات آورده شد.
۶۳-الصحیح ج ۲ ص ۳۴.
۶۴-اعیان الشیعه ج ۱۴ ص ۱۰۱.
۶۵-طبقات ، جلد ۳.
۶۶-وسائل ج ۴ باب اذان ، ص ۶۱۲.
۶۷-طبقات ج ۳ ص ۲۳۴، تاریخ یعقوبى ج ۲ ص ۴۲.
۶۸-بحارالانوار، ج ۲۲ ص ۲۶۴.
۶۹-اعیان الشیعه ، ج ۱۴ ص ۱۰۴.
۷۰-مثنوى مولوى ، دفتر اول .
۷۱-اعیان الشیعه ج ۱۴ ص ۱۰۱ و ۱۰۲، طبقات ج ۳ ص ۲۳۷.
۷۲-طبقات ، ج ۳ ص ۲۳۹.
۷۳-اعیان الشیعه ، ج ۱۴ ص ۱۰۸.
۷۴-طبقات ج ۲ ص ۴۹.
۷۵-طبقات ج ۲ ص ۷۴.
۷۶-السیره النبویه ، ج ۲ ص ۳۶۶.
۷۷-اسدالغابه ج ۱ ص ۲۰۶. الاصابه ج ۱ ص ۱۶۵.
۷۸-الوفا باحوال المصطفى ج ۲ ص ۴۷۷.
۷۹-حیاه الصحابه ، ج ۲ ص ۱۳۳.
۸۰-بحارالانوار ج ۴۳ ص ۷۶.
۸۱-طبقات ، ج ۲ ص ۱۳۶.
۸۲-طبقات ، ج ۳ ص ۲۳۲ و شرح ابن ابى الحدید ج ۱۷ ص ۲۸۳.
۸۳-امرى که از اوائل بعثت پیامبر در قصه یوم الانذار و نزول آیه : و انذر عشیرتک الاقربین گوشزد شده بود به مرحله جدى رسیده و به همه مسلمانان ابلاغ گردد. در آنروز پیامبر فرمود: اولین فردى از شما (افراد عشیره من ) اگر به من ایمان آورد خلیفه و وصى من خواهد بود (تاریخ طبرى ج ۲ ص ‍ ۱۹۳) مراجعه شود.
۸۴-در اینجا فقط اشاره اى گذرا به حدیث غدیر و تعیین جانشینى شد. براى اطلاع بیشتر باید به کتابهاى مفصلتر و ارزشمندى رجوع کرد که به زبان عربى و فارسى ، پیرامون غدیر خم و خلافت على (ع ) نوشته شده است . همچون : الغدیر، حماسه غدیر. حساس ترین فراز تاریخ ، امامت و ولایت و…
۸۵-مسئله نماز خواندن ابوبکر، جاى بحث بسیار است . برادران اهل سنت روایت کرده اند که پیامبر (ص ) به مسجد آمده و به ابوبکر اقتدا کرد و این را دلیل صحت و مشروعیت خلافت ابوبکر دانسته اند ولى علماى بسیارى ، از جمله عبدالرحمن بن الجوزى الحنبلى که از بزرگان اهل حدیث است (متوفاى ۵۹۷) این قصه را در کتابى که در خصوص این موضوع بنام آفه اصحاب الحدیث تاءلیف کرده ، بررسى نموده و با ادله و شواهد محکم و متین ، رد و تکذیب کرده است .
۸۶-سفینه البحار ج ۱ ص ۱۰۴.
۸۷-بحارالانوار ج ۴۳ ص ۱۵۷.
۸۸-اعیان الشیعه ج ۱۴ ص ۱۰۳.
۸۹-اسدالغابه ج ۱ ص ۲۰۸.
۹۰-بحارالانوار ج ۸۴ ص ۱۲۳ (در چاپ بیروت ، جلد ۸۱).
۹۱-اعیان الشیعه ج ۱۴ ص ۱۰۰.

 
 
 

زندگینامه حبیب بن مظاهر اسدى

بازدیدها: ۱۸۹

سابقه در دین و خدمت‏به اسلام و درک محضر رسول رسول خدا(ص) از افتخارات حبیب بن مظاهر بود. حبیب بزرگمردى از طایفه افتخار آفرین «بنى اسد» بود. او یک سال پیش از بعثت پیامبر اسلام به دنیا آمد. کودکى ‏اش همزمان با سالهایى بود که پیامبر در مکه مردم را به توحید دعوت مى‏ کرد، و جوانى ‏اش، هم عصر با دوران حکومت الهى رسول‏خدا در مدینه و آن سالهاى جهاد و حماسه و فداکارى در راه دین خدا بود.

فیض دیدار پیامبر، توفیقى بود که حبیب بن مظاهر را از همان آغاز با معارف دین و حکمتهاى متعالى و سرچشمه زلال و جوشان تعالیم جاودان اسلام آشنا ساخت.

حبیب از اصحاب پیامبر به حساب مى ‏آمد و از آن حضرت حدیثهاى زیادى شنیده بود. صحابى بودن این چهره عظیم‏ الشان تاریخ اسلام (۳) مقام و موقعیت او را والاتر ساخته بود و شرکت او در سن ۷۵ سالگى درنهضت کربلا و دفاع مسلحانه‏اش از حسین بن على(ع) از صحنه‏هاى پر شکوه و سرشار از معنویتى است که فقط در جبهه ‏هاى نورانى مؤمنان حق پرست‏یافت مى ‏شود.

در دوران امیرالمؤمنین(ع)

پس از وفات پیامبر، حبیب بن مظاهر در خط ولایت على ‏بن ابى ‏طالب(ع) قرار گرفت و محضرآن امام را مغتنم شمرد و آن حضرت را به سان چشمه ‏سار زلال حقیقت و حجت‏ بى ‏نظیر الهى و وارث علوم پیامبر مى ‏شناخت. از این رو، به آن حضرت روى آورد و در شمار یاران خالص و حواریون و شاگردان ویژه على بن ابى‏طالب قرار گرفت و دانشهاى گرانبها و فراوانى رااز امام آموخت و از حاملان علوم على -علیه السلام – بود (۴) . حبیب بن مظاهر در ردیف یاران فداکارى همچون میثم تمار، رشید هجرى، عمروبن حمق و… بود و همانند آنان معارف گرانبهایى از مولاى خود فرا گرفته بود، که یکى از آنها «علم بلایا و منایا» بود; یعنى پیشگویى حوادث و خبر داشتن از وقایع آینده و تاریخ و کیفیت‏شهادت خود و دیگران.

به نمونه مشهورى که در این باره نقل شده است توجه کنید:

میثم تمار، سوار بر اسب از نزدیک جایى که جمعى از طایفه «بنى اسد» در آن نشسته بودند عبور مى‏ کرد. در این حال، حبیب‏بن مظاهر را دید که او نیز سوار بر اسب بود. آن دو به یکدیگر نزدیک شدند، تا حدى که گردن اسبهایشان به هم مى‏خورد و گفتگویى طولانى کردند. در آخر، حبیب بن مظاهر خطاب به میثم گفت: گویا پیرمرد خربزه فروشى (۵) را مى‏ بینم که در راه عشق و محبت دودمان پیامبر(ص)، او را به دار آویخته‏ اند و بر چوبه دار، شکم او را پاره مى‏ کنند.

میثم هم گفت: من هم خوب مى‏شناسم مرد سرخ رویى را که گیسوانى دارد (منظورش خود حبیب بن مظاهر بود) و به عنوان یارى فرزند رسول خدا، حسین بن على، به میدان مى‏رود و کشته مى‏شود، و سربریده‏اش را در کوفه مى ‏گردانند.

آنان پس از این گفتگو، از هم جدا شدند. کسانى که آنجا بودند و این گفتگو را از آن دو شنیده بودند، هنوز متفرق نشده بودند و به خیال خودشان درباره دروغهاى آن دو نفر صحبت مى ‏کردند که «رشید هجرى‏» از راه رسید و ازآنان سراغ میثم و حبیب را گرفت. به او گفتند: همین‏جا بودند و چنین و چنان گفتند وسپس از هم جدا شده و رفتند. رشید گفت: خداوند، میثم را رحمت کند; فراموش کرد که این مطلب را هم اضافه کند که به آورنده سر بریده حبیب در کوفه صد درهم بیشتر جایزه مى‏دهند و آنگاه آن سر را در شهر مى ‏گردانند!

حاضران به یکدیگر گفتند: این یکى، از آنان هم دروغگوتر است; ولى طولى نکشید که میثم را بر در خانه «عمروبن حریث‏» بر فراز چوبه دار، آویخته دیدند و سر حبیب بن مظاهر را هم به کوفه آوردند و آنچه را که آن روز گفته شده بود به چشم دیدند (۶) .

روزگار گذشت و خلافت‏به امیرالمؤمنین(ع) رسید و آن حضرت مقر خلافت را از مدینه به کوفه آورد. حبیب بن مظاهر هم به کوفه آمد و در این شهر ساکن شد، تا همیشه بتواند در حضور و در رکاب مولایش على(ع) باشد.

حبیب در تمام جنگهاى آن حضرت شرکت کرد (۷) . در آن زمان، حبیب بن مظاهر یکى از شجاعان بزرگ کوفه به حساب مى‏آمد که در زمره یاران امام بود (۸) . او علاوه بر شجاعت و دلاورى، در اخلاق و رفتار کریمانه، در آشنایى و بصیرت به مسائل دین و احکام خدا، در پاکى و تقوا و زهد، در عبادت و سخاوت و وفا و آزادگى و در اخلاص نسبت‏به امام و اهل‏بیت پیامبر اسلام نمونه بود. او در جمیع علوم و فنون، همچون فقه، تفسیر، قرائت، حدیث، ادبیات، جدل و مناظره و اخبار غیبى، تبحرى داشت که – چه در زمان خلافت على(ع) و چه پس از آن – مایه اعجاب و شگفتى دیگران بود (۹) . حبیب را در مورد وفا و اخلاصش نسبت‏به امام، جزء «شرطه الخمیس‏» (۱۰) به حساب آورده‏ اند (۱۱) .

حبیب چهره ‏اى زیبا داشت، جمال معنوى‏ اش هم به‏ حدکمال بود، تمام قرآن را از حفظ داشت و شبها پس از نماز عشا تا سپیده فجر، ختم قرآن مى ‏کرد و به نیایش و عبادت خدا مى ‏پرداخت (۱۲) .

وقتى على بن ابى طالب(ع) به شهادت رسید، حبیب بن مظاهر تقریبا ۵۴ سال داشت و بار یک عمر تقوا و ایثار و تجربه و آگاهى و بصیرت را به دوش مى ‏کشید، تا در سالهاى آینده هم، همچنان در صراط مستقیم حق و در دفاع از امام و یارى دین بکوشد.

در سالهاى خفقان اموى

پس از شهادت امیرمؤمنان على – علیه السلام اوضاع اجتماعى – سیاسى جامعه اسلامى بحرانى ‏تر شد. امام مجتبى(ع) از صحنه سیاسى کشور کنار زده شد. معاویه بر اوضاع مسلط گشت. روش جائرانه و دیکتاتورم‏آبانه معاویه در طول بیست‏ سال حاکمیتش در قلمرو مملکت اسلامى، همراه با اغفال مردم و تبلیغات مسموم بر ضد على و آل على بود. شیعیان پیرو اهل بیت در شدیدترین وضع خفقان بارى به سر مى ‏بردند. قتل و اعدام و حبس و تبعید و قطع حقوق و اخراج از کار، از رایجترین شیوه‏هاى سیاست معاویه نسبت‏به آزاد مردان پاک بود.

در همین دوران بسیار تلخ بود که امام حسن مجتبى(ع) با توطئه معاویه، با زهر مسموم شد و به شهادت رسید. امامت‏ شیعیان به حسین بن على(ع) رسید، ولى سیاست معاویه در همان خط و با همان برنامه ادامه داشت پس از شهادت حضرت امام حسن(ع) شیعیان به امام حسین(ع) نامه نوشتند و آن حضرت را به قیام علیه معاویه دعوت کردند، اما حضرت در جواب نامه به آنان دستور سکوت داد. (۱۳) تا اینکه بالاخره در سال شصت هجرى معاویه از دنیا رفت و خلافت اسلامى به پسر نالایق و شرابخوار و فاسد او «یزید» رسید.

روشن است که در این سالهاى طولانى، حبیب بن مظاهر هم مانند بسیارى از آگاهان روشندل و مخلص، خون دل مى‏خورد و کارى از دستش بر نمى‏آمد. حبیب پیرو امام بود و در موضعگیریهاى اجتماعى – سیاسى تابع حجت‏ خداوند بود.

حسین بن على(ع) تن به بیعت‏با یزید نداد و از مدینه به مکه هجرت فرمود. حضور امام در مکه و اقامت چند ماهه‏اش در آن شهر، به گوش افراد زیادى رسید. از جمله شیعیان کوفه هم از این ماجرا با خبر شدند و در خانه «سلیمان بن صرد خزاعى‏» جلسه‏اى تشکیل دادند. سلیمان که از چهره‏ هاى سرشناس شیعه و از شخصیتهاى معروف کوفه بود و به آل على عشق مى ‏ورزید، براى حاضران، از مرگ معاویه و جانشینى یزید و امتناع امام حسین(ع) از بیعت‏با او و عزیمت آن حضرت به مکه، سخنها گفت.

آنگاه از آنان خواست که اگر واقعا مصمم به یارى اویند وحاضرند تا در رکاب او با دشمنان حق بجنگند و حکومت‏ یزید را سرنگون کنند، آمادگى خود را طى نامه‏اى به امام ابلاغ‏ نمایند و اگر مرد مبارزه و مقاومت نیستند، چنین کارى نکنند.

حاضران، داوطلب مبارزه در رکاب امام و آماده جانبازى‏براى حق بودند. سلیمان هم از آنان خواست تا نامه‏اى نوشته و حسین(ع) را به کوفه دعوت نمایند، تا در راس جریان مبارزه، هدایت مردم را در جهاد علیه یزید به عهده گیرد.

نخستین دعوتنامه با امضاى چهارتن از بزرگان کوفه براى امام نوشته و به مکه ارسال شد; امضا کنندگان، عبارت بودند از: سلیمان بن صرد، مسیب بن نجبه، رفاعه بن شداد و حبیب بن مظاهر. مضمون نامه، دعوت امام براى حرکت‏به سوى کوفه و هدایت و رهبرى آنان در امر مبارزه بود. (۱۴)

یزید در آغاز خلافتش، براى مسلط شدن بر اوضاع، سختگیریهاى زیادى مى‏کرد. نوشتن این نامه در آن شرایط، اقدام مهم و مخاطره آمیزى بود که توسط حبیب و دیگر همفکرانش انجام گرفت.

پس از این نامه، نامه‏هاى فراوان دیگرى به حسین بن على ارسال شد، که در همه آنها از امام خواسته شده بود که با سرعت و در اولین فرصت‏خود را به کوفه برساند.

در نهضت مسلم بن عقیل

دعوتها و اعلام حمایتهایى که از سوى کوفیان به امام حسین مى‏رسید، حضرت را بر آن داشت تا براى ارزیابى دقیق اوضاع و شرایط و میزان آمادگى مردم، نماینده‏اى ویژه به کوفه بفرستد و امام، مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاد. مسلم پیام و نامه امام را به مردم ابلاغ کرد و منتظر عکس‏العمل آنان بود.

در اولین جلسه «عابس شاکرى‏» – که از شیعیان بود – خطابه پرشورى ایراد کرد و ضمن آن به مسلم بن عقیل گفت:

«بعد از حمد و سپاس خداوند، من از مردم به تو خبر نمى‏دهم، چون نمى‏دانم در دلهایشان چیست. سوگند به خدا که من نظر و آمادگى خودم را به تو بازگو مى‏کنم.به خدا سوگند! اگر بخوانید، اجابتتان مى‏کنم و همراه شما با دشمنانتان خواهم جنگید، و با شمشیرم در پیش روى شما با دشمن آن قدر پیکار خواهم کرد، تا به دیدار خدا برسم و در این کار، چشم امیدم فقط به پاداش خداوند است….»

شرایط انتخاب پیش آمده بود و اعلان نظر و آمادگى، عمل را هم به دنبال مى ‏طلبید.

«حبیب بن مظاهر» پس از سخنان عابس برخاست و خطاب به عابس گفت:

«جانا سخن از زبان ما مى ‏گویى؟ رحمت ‏خدا بر تو باد! آنچه را در دل داشتى با کوتاهترین سخن بیان کردى … [آنگاه گفت:] به خداى یکتا سوگند! هم بر همین راى و عقیده ‏ام که او بیان کرد.» (۱۵)

آن روزها مسلم در خانه مختار ثقفى بود و مردم آماده بطور مرتب مى‏آمدند و با مسلم بن عقیل براى یارى حسین(ع) بیعت مى‏کردند.

حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه، دو تن از فعالترین کسانى بودند که بطور پنهانى و دور از چشم جاسوسان حکومتى، براى مسلم بن عقیل از مردم بیعت مى‏گرفتند و خود را تمام وقت، وقف نهضتى کرده بودند که بنا بود به رهبرى امام حسین(ع) انجام گیرد.

ابن زیاد، حاکم جدید کوفه وقتى به این شهرآمد و اداره امور را به دست گرفت، کار بیعت مخفیانه تر شد و شرایط سخت‏ترى پیش آمد، ولى حبیب همچنان از عناصر اصلى نهضت مسلم بود; تا اینکه اوضاع، دگرگون شدوقیام زودرس مسلم پیش آمد و مردم از اطراف مسلم پراکنده شدند. در این شرایط بود که قبیله و عشیره حبیب بن مظاهر و مسلم‏بن عوسجه، آن دو را گرفته و پنهان کردند، تا از گزند خون آشامان ابن زیاد درامان بمانند (۱۶) ; زیرا ابن زیاد چهره‏هاى مؤثر درنهضت کوفه را شناسایى، دستگیر و زندانى یا اعدام مى ‏کرد (۱۷) .

پیوستن به کاروان کربلا

عشق وقتى در سرافتد، پیر و برنایى ندارد مستیى کز عشق خیزد، هیچ صهبایى ندارد مى‏رود رو سوى شب تا با تمام شب پرستان در ستیزد موسپیدى کز عطش نایى ندارد عشق مولا مى‏تراود از تمام جسم و جانش جز وفا بر قامت‏خود نیز شولایى ندارد (۱۸)

امام حسین(ع) از مکه عازم کوفه بود. «کاروان شهادت‏»مى‏بایست مجمعى از زبده ‏ترین انسانهاى فداکار وخالص باشد که هیچ انگیزه‏اى جز خدا و نصرت دین او درسرنداشته باشند. چنین کاروانى از مکه به کربلا مى ‏رفت وحیف بود که حبیب بن مظاهر در این قافله نور نباشد. هر چند همه کسانى هم که از مکه همراه امام شدند، تا کربلا نماندند، زیرا با انگیزه‏هاى دیگرى آمده بودند، نه براى شهادت.

«بسا کسند از این همرهان «آرى‏» گوى که دل به وسوسه راه دیگرى دارند بسا کسند که جایى موافقان رهند که خود نه جاى هماهنگى است و همراهى است بدین سبب، نخست‏باید آیین همرهى دانست.

ابا عبدالله الحسین هنگام حرکت‏به کوفه، طى نامه‏اى براى حبیب بن مظاهر نوشت:

از حسین بن على بن ابى طالب، به دانشمند فقیه، حبیب بن مظاهر:

اما بعد،اى حبیب! تو خویشاوندى و نزدیکى ما را به‏رسول خدا(ص) مى‏دانى و ما را بهتر از هرکس مى‏شناسى; تو که صاحب اخلاق نیکو و غیرت مى‏باشى، پس در فدا کردن جان در راه ما دریغ مکن، تاجدم رسول الله(ص) پاداش آن را در قیامت‏به تو عطاکند.» (۱۹)

هماى سعادتى بود که بر سر حبیب نشست و پیک افتخارى‏بود که در خانه او را زد: مژده و بشارتت‏باد اى حبیب بر بهشت‏خدا، که پاداش جهاد و شهادت در راه اوست.

حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه، این دو یار همراه‏ودو شجاع همرزم، خبر نزدیک شدن کاروان امام‏حسین رابه ‏کوفه شنیدند. از سویى خاطرهایشان ازبى‏فایى و سست‏عهدى مردم کوفه آزرده و رنجور بود، ازسوى دیگرشوق دیدار حسین بن على، آتشى در دل شیفته‏آنان بر پا کرد، تصمیم گرفتند که خود را به امام برسانند.

امام قبل از آنکه به کوفه برسد، در سرزمین کربلا محاصره‏شد. ماموران «ابن زیاد» هم براى جلوگیرى از پیوستن کوفیان وفادار به حسین به کاروان او شب و روز راههاى ورود و خروج کوفه را در کنترل داشتند; ولى این دو پیرمرد جواندل و آگاه و وفادار، مصمم بودند که به هر قیمتى شده خود را به حسین بن على برسانند و او را یارى کنند. آنان‏شبها راه مى‏رفتند وروز استراحت مى‏کردند، تا اینکه سرانجام در هفتم محرم، در کربلا به کاروان آن حضرت پیوستند (۲۰) و چشم در چشم و چهره امام انداختند و نگاهشان زبان دلشان بود و قلبشان در محبت‏حسین و به عشق شهادت مى ‏تپید.

حبیب بن مظاهر وقتى به حضور امام رسید، آنچه که دید،عبارت بود از یارانى اندک و دشمنانى بسیار! به امام عرض کرد: در این نزدیکى قبیله‏اى از «بنى اسد» هستند،اگر اجازه مى ‏دهید پیش آنان بروم و آنان را به یارى شما فرا بخوانم، شاید خداوند هدایتشان کند و مایه دفاع از شما گردند.

حسین بن على هم اجازه داد. حبیب با شتاب خود را به آنان رساند و در جلسه و انجمن آنان شرکت کرد و ضمن موعظه و ارشاد،در سخنانش گفت:

برایتان هدیه نیکى آورده‏ام، بهترین چیزى که رهبر قومى براى آنان مى‏آورد. اینک این حسین بن على، فرزند امیرالمؤمنین و فاطمه زهراست که درکنار و نزدیک شمافرود آمده است و همراهش جمعى از مؤمنانند . درحالى که دشمنانش او را محاصره کرده‏اند تا به قتلش‏برسانند. آمده‏ام تا شما را به دفاع از او و حفظحرمت پیامبر درباره وى دعوت کنم; به خداوندسوگند! اگر یارى‏اش کنید، پروردگار، شرافت دنیا و آخرت را به شما خواهد داد.من این کرامت را از این جهت مخصوص شما قرار دادم که شما قوم من هستید و از نزدیکترین بستگان من به حساب مى‏آید.

یکى از آنان به نام «عبدالله بن بشیر» برخاست و گفت:

اى حبیب! خداوند تلاشت را پاداش دهد! براى ما افتخارى آوردى که یک انسان به عزیزترین کسانش مى‏دهد؟ من اولین کسى هستم که دعوت تو را لبیک مى‏گویم… .

دیگران هم به پا خاستند و سخنانى چون او بر زبان آوردندو براى پیوستن به حسین و یارى او اعلام آمادگى نمودند. شمار این افراد به هفتاد یا نود نفر مى‏رسید وتصمیم‏گرفتند به سوى کربلا عزیمت کنند; اما جاسوس‏خیانتکارى از وابستگان عمرسعد در میانشان بود که‏به عمرسعد گزارش داد. عمرسعد هم عنصر خشن بیرحمى چون «ازرق‏» رابا پانصد اسب سوار به سوى آنان‏گسیل کرد. ماموران، همان شب به آنان رسیدند و مانع‏حرکتشان شدند. ازرق به اتفاق همراهانش با مردان‏اسدى درگیر جنگ شد و فریادهاى حبیب‏بن مظاهر هم که از آنان مى‏خواست از سر راهشان کنار روند، به جایى نرسید.

وقتى آن گروه از بنى اسد دیدند که با جمعیت اندکشان یاراى مقابله و ایستادگى در برابر انبوه سواران دشمن را ندارند. ناگزیر در تاریکى شبانه به خانه‏هاى خویش برگشتند.

حبیب بن مظاهر، نزد حسین(ع) برگشت و ماجرا را به آن حضرت خبر داد. حضرت فرمود: «وماتشاؤون الا ان یشاء الله، ولاحول ولاقوه الا بالله (۲۱) ; هر چه که خدا خواهد، همان شود، و نیرویى جز قوت پروردگار نیست.»

گرچه در آن لحظه طایفه بنى اسد نتوانستند به یارى امام بشتابند، ولى در این نیت وبا آن اخلاص و آمادگى، هوادار اهل یت‏بودند، و همانها بودند که پس از پایان ماجراى عاشورا و به اسارت رفتن اهل بیت، به سرزمین خونین کربلا آمدند، تا آن جنازه‏هاى مطهر را به خاک بسپارند. امام سجاد(ع) هم به صورت یک نقابدار جوان، براى راهنمایى آنان در شناسایى و دفن پیکر شهدا، به آن محل آمد.

تبلیغ در جبهه

دیدیم که حبیب بن مظاهر براى سعادتمند کردن دیگران چقدر دلسوزانه تلاش مى‏کرد،حتى با صحبتهایش براى جمعى از «بنى اسد»، آنان را آماده فداکارى در راه امام کرده بود، که ممانعت نیروهاى دشمن، امکان پیوستن آنان را به کاروان حق از بین برد.

تبلیغ روى افراد، جهت جذب نمودن به حق و دور کردن آنان از آلودگى به ننگ همراهى با یزیدیان و جنگیدن با حسین، حتى در عرصه کارزار هم از یاد حبیب نمى‏رفت.

عمرسعد وقتى به کربلا رسید، براى گفتگو با حسین، چند پیک در چند نوبت پیش آن حضرت فرستاد. اولى که عنصر پلید و خائنى به نام «کثیر بن سعد» بود، از سوى یاران حسین رد شد; زیرا موجود خطرناک و تروریستى بود و حاضر نشد براى رسیدن به حضور امام، حتى سلاحش را بر زمین بگذارد و بالاخره برگشت.

عمرسعد، شخص دیگرى به نام «قره بن قیس‏» فرستاد. وقتى پیش مى‏آمد، حسین بن على پرسید: آیا او را خوب مى‏شناسید؟

حبیب بن مظاهر پاسخ داد: آرى، نامش قره است و مادرش از قبیله ماست، او پسر خواهر ما محسوب مى‏شود، من او را قبلا به حسن عقیده مى‏شناختم. او کسى نبود که با یزیدیان همگام باشد، اهل ایمان و تقوا بود و گمان نمى‏کردم که سرانجام کارش به همکارى با سپاه کوفه منجر گردد!

قره به حضور حسین بن على(ع) رسید و گفتگوهایى انجام دادند و پیام عمر سعد را به امام رسانید. وقتى که مى‏خواست‏برگردد حبیب به او گفت: اى قره! خدا رحمتت کند! کجا؟ به سوى ظالمان مى‏روى؟ بیا حسین را یارى کن، عزت ما به برکت پدران اوست.

قره گفت: پاسخ حسین را مى‏رسانم، آن گاه فکر خواهم کرد (۲۲) .

ولى قره رفت و باز نیامد (۲۳) .

مورد دیگر، سخنرانى براى سپاه دشمن در عصر روز نهم محرم بود. وقتى عصر آن روز، انبوهى از سپاه عمرسعد به اردوگاه امام هجوم آوردند، حسین بن على(ع) برادرش عباس را مامورکرد، تا از نیت و برنامه این مهاجمان براى او خبر آورد. عباس همراه بیست نفر از سواران که حبیب و زهیر هم جزء آنان بودند – تا پیش روى گروه مهاجم تاختند.

عباس پرسید: چه شده و چه مى‏خواهید؟ گفتند: فرمان امیر، عبیدالله زیاد رسیده است که یا جنگ، یا تسلیم بى قیدو شرط. عباس فرمود: شتاب نکنید، تا از ابا عبدالله الحسین(ع) کسب نظر و تکلیف کنیم. دیگران ایستادند و عباس بن على با شتاب به سوى حسین برگشت. در این فاصله یاران حسین با آنان گفتگوهایى داشتند. حبیب بن مظاهر به زهیر گفت: اگر مى‏خواهى با آنان صحبت کن، یا من صحبت کنم. زهیر گفت: چون تو پیشنهاد کردى، خودت سخن آغاز کن. حبیب، رو به آن گروه کرده و گفت:

«به خدا سوگند! فرداى قیامت، چه بد مردمانى هستند، آنان که با خداوند در حالى رو به رو خواهند شد که فرزندان و ذریه پیامبرش را کشته‏اند و بندگان عابد و شب زنده داران سحرخیز و ذاکران خدا را به قتل رسانده‏اند… (۲۴) .»

این سخنان – که شاید موجب بیدارى و جدانهایى مى‏شد و آگاهى بخش بود بر مذاق مخاطبان خوش نیامد، و یکى از آنان سخن حبیب را قطع کرد و گفت: بس کن حبیب! تو تا مى‏توانى خود ستایى مى‏کنى.

البته زهیر هم پاسخ یاوه‏هاى او را همان‏جا داد و سرانجام قرار بر این شد که آن لحظه نجنگند و آن شب تا فردا صبح مهلتى داده شود (۲۵) . حبیب و دیگر یاران حسین درآن آخرین شب نورانى به نیایش و عبادت پرداختند.

شب عاشورا

آن شب، هر کس آخرین توشه معنوى خویش را از زندگى بر مى‏گرفت. حسین بن على(ع) به تنهایى از خیمه خویش خارج شد، تا از خندقها ووضعیت پشت‏خیمه‏ها بازدید کند.متوجه شد که «نافع‏» (یکى از یارانش) هم در پى او مى‏آید.

پرسید: کیست؟ نافع است؟

نافع بن هلال پاسخ داد: آرى، منم فدایت‏شوم، اى فرزند پیامبر!

امام پرسید: چه چیزى باعث‏شد در این هنگام از شب بیرون آیى؟

نافع: سرور من! بیرون آمدن شما در این شب به سوى این فاسد تبهکار (ابن سعد) مرا نگران ساخت.

امام: بیرون آمدم تا پستى و بلندیهاى اینجا را بررسى کنم، که مبادا کمین گاهى براى حمله دشمن از پشت‏باشد.

آنگاه در حالى که امام دست چپ نافع راگرفته بود و باز مى‏گشت، فرمود: «همان است، همان است، به خدا سوگند که وعده ‏اى است که تخلف ندارد!» (اشاره به شهادت خویش در آن سرزمین).

و به نافع گفت: اى نافع! از میان این کوه راهى پیدا کن و خودت را نجات بده.

نافع گفت: آقاى من! مادرم به عزایم بنشیند، اگر چنین کنم! به خدا هرگز از شما جدا نخواهم شد تا رگهاى گردنم قطع گردد….

امام از نافع جدا شد و درون خیمه خواهرش زینب(ع) رفت. نافع ایستاده بود و انتظار حسین را مى‏کشید.

زینب به برادرش گفت: آیا از باطن یارانت اطمینان خاطردارى که هنگام سختى و کشاکش نیزه‏ها تو را رها نکنند؟

امام فرمود: آرى خواهرم! اینان را آزموده‏ام. همه اینان دلیرمردانى هستند که شیفته شهادتند، آن گونه که کودک به شیر مادرش مشتاق است.

نافع که سخنان این خواهر و برادر را شنیده بود، بسرعت نزد حبیب بن مظاهر آمد و آن گفتگو و همچنین تعبیر امام را درباره اصحابش براى او نقل کرد.

حبیب بن مظاهر گفت: به خدا سوگند! اگر خلاف انتظار امام نبود، هم اکنون مى‏رفتم و تا شمشیر در کف دارم با آنان مى‏جنگیدم.

نافع گفت: برادرم! دختران رسول خدا را در حال اضطراب خاطر واگذاشتم، بیا به اتفاق دیگر اصحاب، حضورشان برسیم و دلهایشان را آرام کرده و ترس را از آنان زایل کنیم.

حبیب بن مظاهر، همرزمان را در آن شب مقدس، چنین صدا زد:

«انصار خدا و پیامبر کجایند؟

انصار فاطمه و یاران اسلام و اصحاب حسین کجایند؟»اصحاب همچون شیران خشمگین، با شتاب از خیمه‏ها بیرون آمدند، عباس بن على هم در میانشان بود، که به خواسته حبیب، عباس و دیگر افراد از بنى هاشم به خیمه‏هاى خود بازگشتند. حبیب ماند و بقیه اصحاب.

آنگاه حبیب بن مظاهر رو به آن قهرمانان غیور و با حمیت، آنچه را که از نافع شنیده بود بیان کرد، تا میزان آمادگى آنان را ببیند.

اصحاب، شمشیرها را از نیام کشیدند و گفتند: حبیب! به خدا قسم! اگر دشمن به سوى ما سرازیر شود، سرهایشان را شکار کرده و آنان را به بزرگانشان ملحق خواهیم نمود و نگهبان عترت و ذریه پیامبر خواهیم بود.

حبیب گفت: پس با هم به سوى حرم رسول الله برویم و ترسشان را زایل کنیم.

همگى رفتند و بین طنابهاى خیمه‏ ها ایستادند.

حبیب گفت:

سلام بر شما اى سروران ما! سلام برشما اى خاندان رسالت! این شمشیرهاى جوانانتان است که سوگند خورده‏اند آن را غلاف نکنند، تا اینکه به گردن بدخواهان شما برسانند، و این هم نیزه غلامان شماست که سوگند خورده‏اند آن را کنار ننهند، مگر اینکه در سینه آنان که ندا دهنده شما را پراکنده ساختند، بنشانند. (۲۶)

در این لحظه، حسین بن على(ع) بیرون آمد، و در مقام قدردانى و تشکر از این همه ایثار و فداکارى، به آنان فرمود:«اصحاب من! خداوند از سوى اهل بیت پیامبرتان، بهترین پاداش را به شما بدهد!» (۲۷)

یاران امام مى ‏دانستند که این لحظه‏هاى پربها در این آخرین شب، ارزشمندترین سرمایه‏هاى آنان است که به ملکوت اعلى و به جاودانگى شهادتشان مى‏رساند.

یک شب، و این همه سرشار از ارزش، یک شب، و این همه گرانبها و قدر گونه، دریغ بر کسى که ارزش شبهاى قدر زندگى خویش را نشناسد! و یاران حسین، چه خوب از بهاى «شب عاشورا» آگاه بودند.

شبى که بیعت‏خود را زهمرهان برداشت امیر عشق، ز دل خاست واى واى حبیب زدل به دوست چنین گفت: کاى چراغ امید تویى قرار دل و مایه بقاى حبیب کجا روم، چه کنم؟ بى‏تو چون توانم نیست خدا نیاورد آن روز از براى حبیب حبیب اگر چه بود پیر، عشق اوست جوان ببین هزار شرر شوق در دعاى حبیب (۲۸)

و اگر جز این بود، حبیب، محبوب دلها نمى‏شد و نام جاوید نمى ‏یافت.

شوق شهادت

پیر شهر خاموشم، مرد جان فشانیها پیرم و به سر دارم، عشقى از جوانیها ری‏گ ری‏گ این صحرا مى‏شناسد عشقم را بس که هر کجا دادم، عشق را نشانیها (۲۹)

شعار نیست، واقعیت است; شادى براى مرگ، و شوق براى شهادت.

وقتى کسى میان خود و دیدار خدا و بهشت جاودان و رسیدن به حضور پیامبر و ائمه و صدیقان و شهیدان بزرگ، فقط یک شب فاصله مى‏بیند،و خود را در آستانه این فیض بزرگ مشاهده مى‏کند، اگر براستى از راه و هدف ومقصد خویش، در این «سیر الى الله‏» آگاه باشد و شادى نکند، پس چه کند؟ خوشحالى از شهادت، ویژه کسانى است که به این آگاهى ارزشمند و به علم الیقین رسیده باشند، و حبیب بن مظاهر، از این جماعت‏بود.

اصحاب امام حسین وقتى دانستند که در پیش روى یادگار پیامبر و امام بزرگوار خویش، در راه خدا کشته خواهند شد، از خوشحالى در پوست نمى‏گنجیدند و به شوخى و مزاح مى‏پرداختند. حبیب بن مظاهر در حالى که مى‏خندید و شادى وجودش را فرا گرفته بود، پیش اصحاب رفت. یکى از آنان به نام «یزید بن حصین تمیمى‏» از روى نارضایتى و اعتراض گف:

«الآن که وقت‏شوخى و خنده نیست!»

حبیب بن مظاهر جوابى داد که ازعمق ایمان او خبر مى‏داد; گفت: «براى خوشحالى چه موقعیتى بهتر از حالا؟! به خدا سوگند! چیزى نمانده که این طغیانگران با شمشیرهایشان بر ما بتازند و ما به حورالعین بهشت‏برسیم.» (۳۰)

یکى دیگر هم از اصحاب که شادى و شوخى مى‏کرد، وقتى از روى تعجب به او گفتند: ال‏آن که زمان انجام دادن کار بیهوده نیست! گفت: بستگان من مى‏دانند که من نه در جوانى و نه در پیرى، اهل بیهودگى ولغو نبوده‏ام، اما شادم از آنچه که ملاقاتش خواهیم کرد. فاصله ما تا بهشت، حمله این قوم با شمشیرهایشان است. (۳۱)

این گونه شوق شهادت طلبى را در کجا مى‏توان یافت؟ جز در مکتبهاى الهى و در سایه تعلیمات اولیاى دین و حجتهاى پروردگار که این گونه افق بینش هواداران راگسترده و عمیق و روشن مى‏سازند! از نمونه‏هاى عینى این روحیه در میان رزمندگان اسلام در جبهه‏هاى نورانى دفاع مقدس سخن نمى‏گوییم، که هر چه هست، همه الهام از کربلاست و اینان شاگردان مکتب عاشوراى حسینى‏اند.

عاشورا، روز حماسه

صبح عاشورا، پس از نماز صبح، در اردوگاه امام آمادگى زیادى براى جانبازى و ایثار جان به چشم مى ‏خورد. حسین بن على(ع) نیروهاى خود را آرایش نظامى داد; حبیب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ نیروهاى خویش ساخت و زهیر را به جناح راست گماشت.

نیروهاى امام گرچه اندک بودند، ولى یک دنیا عظمت و شجاعت و ایمان را با خود به همراه داشتند. حبیب بن مظاهر از برجسته‏ترین اصحاب امام بود. در حمله‏هاى انفرادى، هر کس در میدان او را صدا مى‏زد، بسرعت درخواست او را اجابت مى‏کرد و رویاروى حریف مى‏ایستاد. از جمله یک بار، «سالم‏» غلام زیاد، و «یسار» غلام عبیدالله براى جنگ به میدان آمدند و مبارز طلبیدند.

یسار با غرور و تکبر پا به میدان نهاد و اعلام کرد که تنها باید یکى از چند نفر: حبیب، زهیر و یا بریر (از سرداران سپاه‏امام) به مبارزه با من بیایند. حبیب و بریر بسرعت ازجابرخاستند، ولى امام حسین به آنان اجازه نفرمود و «عبدالله بن عمیر» را که داوطلب بعدى بود، به جنگ آن دو فرستاد. عبدالله هم هر دو عنصر ناپاک را به هلاکت رساند. (۳۲)

حبیب در همه صحنه‏ها حضور داشت و در دفاع از امام و تقویت جبهه او، با شمشیر و زبان و خطابه و هر کارى که از او ساخته رسالت‏خود را بود انجام مى‏داد.

در همان صبح عاشورا که امام حسین براى ارشاد دشمن‏واتمام حجت‏بر آنان، آن خطابه پرشور و بیدارگرش رابیان‏فرمود: «نسب مرا در نظر بگیرید و بنگرید که آیا کشتن‏من‏به صلاح شماست؟ آیا من پسر دختر پیامبرتان نیستم؟…»

شمر سخن آن حضرت را قطع کرد و گفت: «او (امام) خدا را بر یک حرف (بطور سطحى و ظاهرى) پرستش مى‏کند (۳۳) ، اگر بدانم که او چه مى‏گوید»غیرت دینى حبیب بن مظاهر نگذاشت که او تماشا گرهتاکى و اهانت‏شمر باشد در پاسخ او گفت:

«به خدا قسم! مى‏بینم که تو خدا را بر هفتادحرف مى‏پرستى (کنایه از انحراف شدید شمر و ساختگى بودن تدین او) من هم شاهدم که در گفته‏ات (که حرف حسین را نمى‏فهمى) راست مى‏گویى… خداوند بر قلب تو مهر زده و از درک حقیقت محرومى…» (۳۴)

بدین ترتیب شمر منکوب شد و امام همچنان به سخنان خود ادامه داد.

جنگ تن به تن شروع شده بود; یاران فداکار امام، در آن مقطع تاریخى، یکایک به جهاد مى‏پرداختند و پس از مبارزاتى به شهادت مى‏رسیدند.

مسلم بن عوسجه (از دوستان دیرین حبیب) وقتى به میدان رفت و در آخرین لحظه‏ها بر زمین افتاد، در خون خود مى‏غلطید که هم حسین بن على و هم حبیب بن مظاهر بر بالین او حاضر شده بودند. هنوز رمقى در تن مسلم بود که حبیب به او گفت:

مسلم! برایم مرگ تو سخت وناگوار است! تو را به بهشت مژده مى‏دهم.

مسلم با صداى ضعیفى گفت: خداوند تو را مژده بهشت دهد!

آنگاه حبیب افزود:

مسلم! اگر بعد از تو کشته نمى‏شدم، دوست داشتم که تمام وصیتهایت را به من بگویى، چرا که تو هم در قرابت و هم در دین بر گردن من حق دارى.

مسلم بن عوسجه که با زحمت‏سعى مى کرد سخن بگوید، گفت: تو را وصیت مى‏کنم به این مرد (امام حسین)، تا دم مرگ با او باش و در رکابش بمیر!

حبیب گفت:به خداى کعبه سوگند که چنین خواهم کرد (۳۵) ، و چشمان مسلم بن عوسجه براى همیشه بسته شد.

این وفادارى خالصانه این دو دوست نسبت‏به امام بود که آنان را در زمره برترین شهداى کربلا قرار داد; یاد هر دو گرامى باد.

ظهر عاشورا، امام حسین(ع) براى بر پاداشتن آخرین نماز، مهلتى خواست. «حصین بن تمیم‏» – که از نیروهاى خبیث دشمن بود فریاد زد: حسین! نماز تو که قبول نیست!

حبیب بن مظاهر از این اهانت لئیمانه خشمگین شد و درپاسخ آن مرد گفت: خیال کرده‏اى که نماز خاندان پیامبر قبول نیست، ولى نماز تو قبول است، اى الاغ! سپس به یکدیگر حمله کردند; حبیب بن مظاهر با شمشیر بر سر اسب حصین بن‏تمیم زد، اسب بر زمین افتاد و سوارش را هم بر زمین کوبید. بلافاصله دوستانش شتافتند و اور ا از چنگ حبیب بن مظاهر خلاص کردند، و حبیب خطاب به آنان چنین گفت:

اى بدترین قوم از نظر نام و نیرو، سوگند مى‏خورم که اگر ما به اندازه شما یا جزئى از شما بودیم، از بیم شمشیرهاى ما فرار مى‏کردید و دشت را رها مى‏ساختید. (۳۶)

آخرین لحظه‏ هاى فداکارى حبیب بن مظاهر فرا رسید. آن مجاهد پیر و سالخورده که خون در رگهایش هنوز جوان بود، با شمشیرى آخته به آنان حمله کرد و با چنان شور و حماسه‏اى پیش تاخت که عرصه کارزار را به تلاطم در آورد. او در حالى که به میان سپاه دشمن نفوذ کرده بود و آنان را از دم تیغ مى‏گذراند، این گونه رجز مى‏خواند:

«من، حبیب، پسر مظاهرم و زمانى که آتش جنگ برافروخته شود، یکه سوار میدان جنگم. شما گرچه ازنظر نیرو و نفر از ما بیشترید، لیکن ما از شما مقاومترو وفادارتریم; حجت و دلیل ما برتر، ومنطق ماآشکارتر است و ازشما پرهیزکارتر و استوارتریم.» (۳۷)

حبیب بن مظاهر با آن کهنسالى، شمشیر مى‏زد و دشمنان را مى‏کشت. حدود ۶۲ نفر از یزیدیان را به خاک افکند و همچنان دلاورانه مى‏جنگید، تا اینکه شمشیرى بر فرق او اصابت کرد و یکى هم با سرنیزه به او حمله کرد و حبیب بر زمین افتاد. حصین بن تمیم که چند لحظه قبل با خفت و خوارى از چنگ حبیب گریخته بود، به تلافى آن شکست و بى‏آبرویى به حبیب حمله کرد و حبیب بن مظاهر را که مى‏خواست دوباره براى جنگ برخیزد، با ضربه‏اى بر سرش، دوباره به زمین افکند.

موهاى سفید صورتش از خون رنگین شد. دستها را بالا آورد که خون را از برابر دیدگانش پاک کند و بهتر بتواند صحنه نبرد را و دوست و دشمن را باز شناسد، که نیزه‏اى او را از پاى افکند و بر خاک افتاد.

رمقى در تن داشت و خرسند بود که «جان‏» خویش را در راه حق مى‏دهد و «خون‏» خود را در پاى نهال حقیقت و دین نثار مى‏کند.

«بدیل بن صریم‏» که اولین ضربه کارى را بر حبیب وارد کرده بود، پیاده شد و خود را به حبیب رساند و با عجله، سر مطهر این شهید بزرگ را از تن جدا کرد (۳۸) .

داغ این شهید، بر یاران حسین(ع) بسیار گران بود; حسین بن على خود را به بالین او رساند، تا شهادتش را – که معراج جان به آستان جانان بود – تبریک گوید.

شهادت حبیب بن مظاهر، چنان در حسین بن على(ع) اثر گذاشته بود که در شهادتش فرمود:«پاداش خود و یاران حامى خود را از خداى تعالى انتظار مى‏برم.» (۳۹)

درود خدا و رسول بر حبیب بن مظاهر اسدى.



۱٫ در زیارتى که آن حضرت به «صفوان جمال‏» تعلیم داد آمده است: «السلام علیکم یا اولیاء الله واحبائه، السلام علیکم یا اصفیاء الله واودائه…» (علامه مجلسى، بحارالانوار، ج‏۹۸، ص‏۲۰۱).

۲٫ مظاهر، بروزن موافق. در برخى منابع هم مظهر، بروزن مطهر نقل شده است; هر چند که مشهور در زبانها به فتح میم است.

۳٫ محمد بن طاهر سماوى، ابصار العین فى انصار الحسین، ص ۵۶٫

۴٫ محدث قمى، سفینه البحار، ج‏۱، ص‏۴۰۵٫

۵٫ یکى از شغلهاى میثم تمار، خربزه فروشى بود.

۶٫ کشى، رجال، ص‏۷۸; سفینه البحار ج‏۱، ص‏۴۰۵٫

۷و۸٫ ابصار العین فى انصار الحسین، ص‏۵۶٫

۹٫ امالى منتجبه، ص‏۴۹، به نقل از حبیب بن مظاهر، ص‏۵۴و۵۵٫

۱۰٫ عنوان و لقب جمعى از یاران على – علیه السلام – بود که با آن حضرت پیمان بر شهادت و بر بهشت‏بسته بودند، آنان نیروهاى ویژه و همیشه آماده‏اى بودند که گوش به فرمان امام و مطیع محض دستور او بودند.

۱۱٫مهدى شمس الدین، انصارالحسین، ص‏۶۶٫

۱۲٫سید محسن امین، اعیان الشیعه، ج‏۴، ص‏۵۵۴٫

۱۳٫ الاخبار الطوال، ص‏۲۲۱٫

۱۴٫ شیخ مفید، ارشاد، ص‏۲۰۳٫

۱۵٫ تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۲۳۷٫

۱۶٫ اعیان الشیعه، ج‏۴، ص‏۵۵۴; ابصار العین فى انصار الحسین ص‏۵۷٫

۱۷٫ حوادث مربوط به نهضت مسلم بن عقیل را در جزوه مسلم بن عقیل، از مجموعه «آشنایى با اسوه‏ها» مطالعه کنید.

۱۸٫ شعر از: م – دهقان.

۱۹٫ فاضل دربندى، اسرار الشهاده، ص‏۳۹۰٫

۲۰٫ اعیان الشیعه، ج‏۴، ص‏۵۵۴٫

۲۱٫باقر شریف القرشى، حیاه الامام الحسین بن على، ج‏۳، ص‏۱۴۲٫

۲۲٫ تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۱۰; ارشاد، ص‏۲۲۷٫

۲۳٫ ظاهرا قره وقتى به خود آمد که بسیار دیر شده بود. او در عصر عاشورا تنهایى اسیران را دید و آه و سوگوارى آنان را بر سر نعش شهدا شنید و آنها را نقل کرد. ناقل این صحنه‏ها بخصوص سخنان زینب، همین قره بن قیس است.

۲۴٫ تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۱۸; عبدالرزاق المقرم، مقتل الحسین، ص‏۲۵۶٫

۲۵٫ مقتل الحسین، ص‏۲۵۶٫

۲۶٫ عبدالحسین شرف الدین، المجالس الفاخره فى م‏آتم العتره الطاهره، ص‏۹۲ – ۹۴٫

۲۷٫ تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۲۹; ارشاد، ص‏۲۳۴٫

۲۸٫ از: استاد محمد حسین بهجتى (شفق).

۲۹٫ از: محمد فخار زاده.

۳۰٫ رجال کشى، ص‏۵۳; حیاه الامام الحسین، ج‏۳، ص‏۱۷۵٫

۳۱٫ حیاه الامام الحسین، ج‏۳، ص‏۱۷۶٫

۳۲٫ تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۳۶٫

۳۳٫ اشاره به آیه یازدهم سوره حج است: «ومن الناس من یعبد الله على حرف…».

۳۴٫ تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۲۹; ارشاد، ص‏۲۳۴٫

۳۵٫ اعیان الشیعه، ج‏۴، ص‏۵۵۵٫

۳۶٫ اقسم لو کنا بکم اعدادا او شطرکم، ولیتم الاکتادا یا شر قوم حسبا وآدا

(تاریخ طبرى)

۳۷٫انا حبیب و ابى مظهر فارس هیجاء و حرب تسعر انتم اعد عده واکثر ونحن او فی منکم و اصبر ونحن اعلى حجه و اظهر حقا واتقى منکم و اعذر

«تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۴۷; شیخ عباس قمى، نفس المهموم، ص‏۱۴۵».

۳۸٫تاریخ طبرى، ج‏۷، ص‏۳۴۸٫

۳۹٫ابصار العین فى انصار الحسین، ص‏۶۰; اعیان الشیعه، ج‏۴، ص‏۵۵۵٫



 منابع تحقیق

۱٫ ابصارالعین فى انصارالحسین(ع) محمد بن طاهر سماوى، مکتبه البصیرتى، قم: بى ‏تا.

۲٫ الاخبار الطوال، ابن قتیبه دینورى، منشورات شریف رضى، قاهره: ۱۹۶۰م.

۳٫ الارشاد، محمد بن محمد بن النعمان (مفید)، دوجلدى، بى ‏نا، بى ‏جا: بى‏ تا.

۴٫ اسرارالشهاده، فاضل در بندى، منشورات الاعلمى، تهران: بى‏تا.

۵٫ اعیان الشیعه، سید محسن امین، دارالتعارف للمطبوعات، بیروت: ۱۴۰۳ ق.

۶٫ انصارالحسین، محمد مهدى شمس الدین، مؤسسه البعثه، تهران: بى ‏تا.

۷٫ بحارالانوار، محمد باقر مجلسى، مؤسسه الوفاء، بیروت: ۱۴۰۳٫

۸٫ تاریخ طبرى، محمد بن جریرطبرى، بى ‏نا، لیدن: بى ‏تا.

۹٫ حیاه الامام الحسین بن على(ع)، باقر شریف القرشى، دارالکتب العلمیه، قم: ۱۳۹۷ ق.

۱۰٫ رجال کشى، ابو عمرو محمد بن عمر کشى، دانشگاه مشهد، بى ‏جا: بى تا.

۱۱٫ سفینه البحار، شیخ عباس قمى، انتشارات فراهانى، تهران: بى‏تا.

۱۲٫ المجالس الفاخره، سید شرف الدین عاملى، بى ‏نا، بى ‏جا: بى ‏تا.

۱۳٫ مقتل الحسین(ع)، عبدالرزاق المقرم، مکتبه البصیرتى، قم: ۱۳۸۳ ق.

آشنایی با اسوه ها – حبیب بن مظاهر//جواد محدثی

 
 

زندگینامه ام هانى(فـاخـتـه )خـواهر على بن ابیطالب (ع )

بازدیدها: ۶۰۲

ام هـانـى (فـاخـتـه ), دخـتـر ابـوطـالـب , خـواهر على بن ابیطالب (ع ) و همسر هبیره بن ابى وهب مخزومى بود.وى در سال هشتم هجرت (سال فتح مکه ) به اسلام گروید.

درهـمـان روزها, همسرش از مکه فرارکرد و به نجران رفت و در همان جا در حالى که مشرک بود, فوت نمود.
پـس از این حادثه , پیامبر گرامى اسلام (ص ) از ام هانى خواستگارى کردند, اما وى پاسخ ‌داد, من از زمـان جـاهـلیت تو را بسیار دوست مى داشتم ,حال که روزگار اسلام فرا رسیده است , چگونه تو را دوست نداشته باشم ؟.
تـو از چشم و گوش هم نزدمن عزیزترى , ولى حق شوهر بزرگ است و من بیم دارم که از انجام آن ناتوان باشم .

اگـر بـه فـرزنـدان بـرسـم , حـق شـوهـر را ضـایـع کرده ام و اگر به شوهر برسم , حق فرزندانم ضایع مى شود!.
رسـول خدا(ص ) هم وقتى این استدلال منطقى و خردمندانه را از ام هانى شنیدند, فرمودند: زنان قریش بهترین زنان اند, نسبت به فرزندان خرد سال مهربان و نسبت به همسران خود وظیفه شناس هستند.

پـیـامـبـر بـزرگوار اسلام (ص ),طى روایتى , ام هانى را به عنوان بانوى ممتاز و برتر, مورد ستایش قرارداده اند و فرموده اند: آیامى خواهید, بهترین افراد را,از نظر عمو و عمه به شما معرفى کنم ؟.
وقـتـى حـاضـریـن پاسخ ‌مثبت دادند, رسول خدا(ص ) فرمودند: آنان حسن و حسین ] هستند, زیرا عموى آن ها, جعفر طیار و عمه آنان ام هانى , دخترابوطالب است که جایگاه او در بهشت مى باشد.

از خـانه ام هانى بود که در شب هفدهم ماه رمضان ـهیجده ماه پیش از هجرت ـ واقعه اسراء و عروج پیامبر(ص ) به آسمان و سیر شبانه آن حضرت ازمسجدالحرام به مسجدالاقصى , اتفاق افتاد.
ام هانى در سال فتح مکه , دو نفر از خویشان شوهرش را که ازدست فاتحان گریخته بودند, در خانه خـود جـاى داد و آن گـاه کـه حـضرت على (ع ) برادروى , براى دستگیرى و کشتن آن دو به خانه ام هانى مى رفت , وى از این کار جلوگیرى کرد!.

بـنـابـه نقل ابن ابى الحدید, ام هانى روى آنها چادرکشید و هرطوربود شمشیر را از دست على (ع ) بیرون آورد.
وقـتـى عـلـى (ع ) جـریان را با لبخند, از ام هانى , در حضور رسول خدا(ص ) استماع مى کرد, پیامبر گـرامـى اسـلام (ص ) فرمودند:اگر همه مردم هم , فرزندابوطالب بودند, همه آن ها افراد دلاور و شجاعى بودند.
ام هانى همچنین از راویان حدیث پیامبر(ص ) است و ۴۶ حدیث از رسول اکرم (ص ) نقل کرده است .
وى تا بعد از شهادت حضرت على (ع ) و تا هنگام خروج امام حسین (ع ) از مدینه , در سال ۶۰هجرى , در قید حیات بوده است ۸۰,ولى از تاریخ ‌وفات و محل دفن وى اطلاع دقیقى در دست نیست .

زنان نمومه//علی شیرازی

زندگینامه براء بن عازب (متوفی۷۲ه.ق)(صحابی پیامبر اکرم (ص))

بازدیدها: ۳۷

شهر “یثرب” (مدینه) دستخوش تحول و دگرگونى بزرگى شده بود و کم کم اشعه تابناک آئین نوخاسته اسلام، از مرز مکه گذشته در مناطق دیگر نیز نور افشانى مى کرد. بیش از یک سال از ورود نخستین مبلغ اسلام (معصب بن عمیر) به شهر یثرب مى گذشت، در این مدت، تعداد قابل توجهى از مردم یثرب به اسلام گرویده بودند،

و هر روز که مى گذشت عده بیشترى به اسلام گرایش پیدا مى کردند. “معصب بن عمیر” اصول و تعالیم اسلام را با یثربان تعلیم یثربیان تعلیم نموده، زمینه را براى ورود پیامبر (صلى الله علیه و آله) به آن شهر آماده کرده بود به طورى که هر کس از مسلمانان مکه وارد یثرب مى شد مردم با شور و اشتیاق فراوان مى پرسیدند: پیامبر چه مى کند و کى به شهر ما خواهد آمد؛

موج گسترش آئین اسلام، در محیط یثرب، اختصاص به مردان یا بزرگسالان نداشت، بلکه به قدرى سریع و عمیق بود که در مدت کوتاهى حتى زنان و کودکان نیز با قرآن متن اصلى آئین اسلام آشنا شده بودند. براء بن عازب که در آن زمان ۱۳ سال داشت یکى از کسانى بود که پیش از ورود پیامبر به یثرب، با خدا صداى از تعالیم اسلام آشنا شده بود وى مى گوید پیش از آنکه پیامبر (صلى الله علیه و آله) به شهر یثرب هجرت کند تعدادى از سوره هاى بزرگ قرآن را یاد گرفته بودم.

گرچه براء در جریان جنگ بدر از شرکت در جهاد محروم شد ولى بعدها در رکاب پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله) در چهارده جهاد اسلامى شرکت جست و در راه حفظ ایمان و عقیده و دفاع از حریم اسلام از فداکارى و جانبازى دریغ نورزیده و در سال ۲۴ هجرى فاتح رى گردید. او از روز نخست از علاقه مندان صمیمى امیر مؤمنان (علیه السلام) بود و به همین دلیل، پس از مهاجرت على (علیه السلام) از مدینه به عراق در صف یاران آن حضرت قرار گرفت و در عراق قلمرو حکومت امیر مؤمنان اقامت گزید و در جنگ هاى سه گانه امیر مؤمنان (علیه السلام) (جمل و صفین و نهروان) شرکت جست و در جبهه آن حضرت قرار گرفت.

حضرت على (علیه السلام) نیز به او اطمینان داشت و از ارادت خاص او آگاه بود، چنانکه در جریان جنگ نهروان او را براى گفتگو با خوارج فرستاد تا بلکه از راه مذاکره و احتجاج ارشاد بشوند، براء بن فرمان امام (علیه السلام) سه روز با آنها به گفتگو و مناقشه پرداخت ولى آنان جمعیتى نبودند که به این روزى دست از لجاجت عناد بردارند به همین دلیل براء پس از سه رز گفتگو ناگزیر بدون اخذ نتیجه به اردوگاه حضرت بازگشت.

و در جنگ صفین یکى از افرادى که براى ملاقات با معاویه انتخاب شدند براء بن عازب بود و از آن جا که براء نیز مثل قیس از گروه انصار و نیز از یاران مورد علاقه على (علیه السلام) بود انگیز انتخاب او روشن مى گردد. براء در پرتو آشنائى با شخصیت و مقام ممتاز امیر مؤمنان (علیه السلام) و فداکارى در رکاب آن حضرت از وزنه و موقعیت خاصى برخوردار بود چنانکه “برقى” در رجال خود او را از یاران برگزیده امیر المؤمنان (علیه السلام) بشمار آورده است.

سبط بن جوزى مى گوید براء بن عازب نقل مى کند که در روز غدیر هنگام نماز ظهر، اعلام نماز جماعت شد، پیامبر (صلى الله علیه و آله) نماز ظهر را با مسلمانان خواند سپس دست على (علیه السلام) را گرفت و جمله معروف “من کنت مولا فهذا على مولاه” را گفت، بلافاصله عمر براى عرض تبریک و تهنیت به حضور حضرت على (علیه السلام) بار یافت و خطاب به حضرت على (علیه السلام) گفت: “مبارک باد بر تو اى پسر ابو طالب تو از امروز رهبر و پیشواى هر مرد و زن مسلمانى هستى.

در اواخر سال ۳۵ هجرى پس از کشته شدن عثمان امیر مؤمنان به خلافت و حکومت رسید، تمام اقطار اسلامى در قلمرو حکومت آن حضرت قرار گرفت فقط معاویه علم مخالفت بر افراشت و محیط شام را از قلمرو و حکومت الهى بیرون ساخت امیر مؤمنان به منظور حفظ مناطق اسلامى از تجاوزهاى مزدوران معاویه ناگذیر شد مرکز خلافت را در عراق قرار داد و مناسبت ترین نقطه براى این کار شهر کوفه بود.

روزى در “رحبه” دریک اجتماع بزرگ که گروهى از یاران پیامبر (صلى الله علیه و آله) در آن گرد آمده بودند رو به آنها کرد و فرمود هر کس از شما در روز غدیر از پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله) شنیده است که فرمود: “من کنت مولا فهذا على مولاه” برخیزد و شهادت بدهد گروهى از بزرگان اصحاب پیامبر که در آن انجمن بودند شهادت دادند امّا عده انگشت شمارى از جمله انس بن مالک و براء بن عذاب از گواهى دادن خوددارى نمودند وقتى حضرت علّت را جویا شد و کتمان حقیقت بر ایشان گران آمد و موجب رنجش خاطر شد آنها را نفرین نمود و گفت خدایا اگر این دو نفر از روى عناد حاضر به اداى شهادت و اظهار حق نشدند آنان را گرفتار نما.

در اثر دعاى حضرت على (علیه السلام) انس از ناحیه پا آسیب دید و دچار بیمارى برص گردید براء نیز در پایان عمر بینائى خود را از دست داد در هر حال او به خاطر پیروى از امیر مؤمنان هنگام انتقال مرکز حکومت آن حضرت از مدینه به کوفه در شهر کوفه رحل اقامت افکند و در جنگ هاى سه گانه آن حضرت شرکت جست و سر انجام در سال ۷۲ هجرى در زمان حکومت در زمان حکومت مصعب بن زبیر دیده از جهان فروبست.

زندگینامه بلال بن ریاح حبشی(متوفی۱۸-۲۰)(صحابی حضرت رسول اکرم (ص))

بازدیدها: ۲۸۵

بلال بن ریاح حبشی، برده ای سیاه از دیارحبشه بود که به مکه آورده شد و به بردگی امیه بن خلف در آمد. پس از بعثت پیامبر (صلی الله علیه و اله) به دین اسلام گروید و از پیشگامان اسلام و از صحابه پیامبر به شمار آمد.

امیه، مولای بلال، که از دشمنان سرسخت پیامبر خدا بود، روزها بلال را بر ریگ‌های داغ مکه می‌خواباند و با گذاشتن سنگ بزرگی بر سینه‌ی او، به او دستور می‌داد از آیین محمد صلی الله علیه و آله و سلم دست بردارد و لات و عزی را بپرستد. بلال از دستور او سرپیچی می‌نمود و از آیین اسلام دست نمی‌کشید.

پایداری بلال به گونه‌ای بود که ورقه بن نوفل مسیحی، زبان به تحسین وی گشود و گفت:«به خدا سوگند، اگر این غلام در این راه کشته شود، من نخستین کسی هستم که برای تبرک،‌ قبر او را زیارت کنم!»
بلال پس از ماه ها تحمل رنج و مشقت، به توصیه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خریداری و آزاد شد. وی پس از آزادی به جمع مسلمانان پیوست و در هجرت مسلمانان به مدینه با مهاجران همراه شد. در پیمان برادری که میان مهاجران و انصار بسته شد، بلال با ابوریحه انصاری صیغه‌ی برادری خواند.

او در تمامی غزوات پیامبر چون بدر، احد و خندق شرکت کرد و دوشادوش مسلمانان با قریش جنگید. در جنگ بدر، امیه بن خلف را که روزگاری شکنجه‌اش می‌کرد، دید و به اشاره او، مسلمانان، امیه را با شمشیر از پای درآوردند.

بلال نخستین مسلمانی بود که مدینه اذان گفت.موقعیت و شهرت او میان مسلمانان نیز از روزگاری آغاز شد که وی به دستور رسول خدا به مقام مؤذنی مفتخر شد. بلال در روز فتح مکه بر بالای بام کعبه رفت و اذان گفت.

پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، بلال به نشانه اعتراض به غصب خلافت، دیگر اذان نگفت، مگر دو بار: یک بار به درخواست حضرت فاطمه و بار دیگر به تقاضای حسین. هر دو بار، اذان او مدینه را متحول کرد و مردم را به شیون و گریه واداشت.

رحلت

بلال به دلیل عدم بیعت با ابوبکر، به اجبار به دمشق هجرت نمود و در همان جا در سال ۱۸ یا ۲۰ قمری در سن ۶۰ یا ۷۰ سالگی وفات یافت. مدفن او در باب الصغر دمشق زیارتگاه صاحبدلان است.



الطبقات الکبری، الاستیعاب، اسدالغابه، سیره ابن هشام، قاموس الرجال، اعیان الشیعه

زندگینامه مقداد (متوفی۳۳ه.ق)(صحابی پیامبر اکرم (ص))

بازدیدها: ۹۸۶

ابو سعید مقداد بن عمرو کندی بهرائی از سابقین در اسلام و از افراد اندکی است که در روزهای سخت و هراس آور ، دعوت به اسلام گردید و چنان در دین و عقیده خویش استقامت نشان داد که شخصیتهای صدر اسلام را بشگفتی افکند ، روزی به عبدالرحمن بن عوف گفت: بخدا این داستانی را که برای خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله) پس از در گذشت او پیش آمد در هیچ جا سراغ ندارم . عبدالرحمن گفت: به این موضوع چکار داری؟ ، مقداد گفت: بخدا سوگند من آنان را دوست دارم چون پیامبر (صلی الله علیه و آله) دوستشان داشت و مرا از آنان وجد و شوری در دل است که اکنون اظهار نتوانم کرد تا اینکه اجتماعی فراهم آید و حق آنان و میراث رسول را از دست دیگران بگیرد.

عبدالرحمن گفت: من خودم را بواسطه تو به زحمت انداختم . مقداد گفت: تو مردی را کنارزدی که بحق فرمان می داد و به عدالت و حفظ حقوق اجتماع در میان جامعه رفتار می کرد در اینجا عبدالرحمن بوی پرخاش می کند و می گوید این سخن را به مردم مگو ( مبادا افکار روشن شود ) باری این اثیر در “اسدالغابه” نسب وی را تا جد بیست و یکمش ذکر می کند و می گوید: او را مقداد بن اسود می گفتند چون اسود بن عبد یغوب زهری او را پسر خود خوانده بود و نیز کندیش می گفتند چون با طایفه بنی کنده هم پیمان شده بود سپس اضافه می کند که احمد بن صالح مصری گفته: وی حضرمی است و پدرش باکنده هم پیمان گشت و بکندی خوانده شد ولی صحیح این است که مقداد بهراوی است.

مقداد به حبشه مهاجرت کرد سپس به مکه باز گشت و در هجرت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به مدینه نتوانست همراه باشد لذا در آنجا درنگ کرد تا اینکه پیغمبر (صلی الله علیه و آله) عبید بن حارث را با گروهی فرستاد آنان با جمعیتی که عکرمه بن ابی جهل امیرشان بود به هم رسیدند .
مقداد و عتبه بن غزوان هم با این گروه مشرکین از مکه بیرون آمدند تا بدینوسیله به مسلمین بپیوندند این دو دسته به هم بر خوردند ولی جنگ واقع نگشت و مقداد و عتبه از آنان جدا گشته و به مسلمانان ملحق شدند .

مقداد در تمام جنگها شرکت کرد و از جمله جنگ بدر بود که در آن غزوه موقعیتی نمایان داشت و گفته شده که تنها فرد سوار در آن جنگ مقداد بود هنگامی که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) به طرف بدر حرکت می کرد خبری رسید که کفار قریش برای مقاومت و جلوگیری بسیج کرده اند ، پیغمبر (صلی الله علیه و آله) با مردم مشورت کرد که چه کنند؟ ابن اثیر می گوید: ابوبکر و عمر سخن نیکو گفتند ، اما مقداد بپا خاست و گفت: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله) آنچه را که خداوند امر فرموده اجرا ساز ، ما با تو هستیم .

فضائل و مناقب مقداد چنانکه ابن اثیر می گوید بسیار است پاره ای از آنها را شیخ بزرگوار محمد بن نعمان مفید در کتاب “اختصاص” وعلامه مجلسی در “بحار” و محدث قمی در “منتهی الامال” و ابن اثیر در “اسد الغابه فی معرفه الصحابه” آورده اند و از جمله این حدیث است که ابن اثیر از حافظ ابو عیسی ترمذی نقل کرده که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: خدای عزوجل مرا به دوستی چهار کس امر کرده و خبرم داده که آن چهار نفر را دوست دارم . گفتند: کیانند ؟ فرمود: علی (سه مرتبه تکرار کرد ) و ابوذر و مقداد و سلمان .

مقداد در راه توسعه اسلام و استقرار حق و حقیقت در جای خویش پیوسته می کوشید و از این راه می توان به بلندی فکر و بزرگی روح و دوراندیشی و انسان دوستی او پی برد . پس از در گذشت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) خویش را بسی به زحمت انداخت و در راه استقرار خلافت در قرار گاه اصلی آن اقدامها کرد و مکرر در مجامع اصحاب و مسجد پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و غیر آن اشخاص را گرد هم جمع می کرد و با سخنانی پخته و نصایحی بیدار کننده و سوز و گدازی فراوان افکار را بیدار می کرد.
مقداد دلی روشن و پاک داشت که اعتقادات حقه خود را بدان تکیه داده بود و در راه محبت علی (علیه السلام) و اطاعت فرمان وی ضرب المثل بود .

رحلت

مقداد به سال ۳۳ هجری در گذشت . ابن اثیر و علامه امینی گفته اند که عمر هنگام وفات هفتاد سال بوده است بنابراین ولادت وی ۲۴ سال قبل از بعثت بوده است.
باری مقداد به گفته محدث قمی از ارکان اربعه و بسیار عظیم القدر و شریف المنزله است و دینداری و شجاعت او از آن افزون است که به تحریر آید. درود بر روان تابناک مقداد ، درود بر آن روح پهناور که در کالبدی پاک همواره به عشق بر قراری خلافت و عدالت عمومی اوج می گرفت و پیوسته با طلوع و غروب ماه و گذشت تیره شبان بیاد اطفال یتیم بود و برای احیای حقوق اجتماع در راه استقرار خلافت علی (علیه السلام) می کوشید امروز هم که خورشید می درخشد اشعه خود را بر مزار او به عنوان خوابگاه یک انسان بزرگ و یک طرفدار حقوق عمومی و حکومت الهی نثار می کند.



 کتاب یاران پیامبر// غلامرضا قدسی

زندگینامه سلمان فارسی(متوفی۳۵ه.ق)

بازدیدها: ۹

سلمان کیست؟

حدود دویست و شانزده یا سیصد و شانزده سال قبل از هجرت، در روستای «جی » (از روستاهای اصفهان) فرزندی به دنیا آمد، که نامش را «روزبه » گذاشتند و بعدها پیامبر اسلام(صلی الله علیه و اله) او را «سلمان » نامید.

پدر سلمان «بدخشان کاهن » (روحانی زرتشتی) بود و کار همیشگی اش هیزم نهادن بر شعله آتش. با اینکه سلمان در میان خاندان و محیطی زرتشتی دیده به جهان گشود، ولی هرگز در برابر آتش سر فرود نیاورد و به خدای یکتا اعتقاد یافت. سلمان در دوران کودکی مادرش را از دست داد و عمه اش سرپرستی او را به عهده گرفت.

سلمان، بعد از آنکه دریافت قرار است او را شش ماه با اعمال شاقه زندانی سازند و پس از آن اگر به آیین نیاکانش ایمان نیاورد اعدامش کنند، با همکاری عمه اش گریخت و روانه بیابان شد. در بیابان کاروانی دید که به سوی شام می رفت; پس به مسافران پیوست و رهسپار سرزمینهای ناشناخته گردید.

سرانجام سلمان، در همان آغاز هجرت گمشده اش را یافت و در حالی که برده یک یهودی بود، در محضر رسول خدا (صلی الله علیه و اله) مسلمان شد. (۱)

آزادی و نامگذاری سلمان

پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه و اله) سلمان را به مبلغ چهل نهال خرما و چهل وقیه (هر وقیه معادل چهل درهم)، از مرد یهودی، خرید و آزادش ساخت و نام زیبای «سلمان » را بر او نهاد. (۲) این تغییر نام، بیانگر آن است که:

۱ – برخی از نامهای عصر جاهلیت، شایسته یک مسلمان نیست;

۲ – واژه «سلمان » از سلامتی و تسلیم گرفته شده است. انتخاب این نام زیبا از سوی پیامبر(صلی الله علیه و اله) نشانه پاکی و سلامت روح سلمان است.

فضیلتهای برجسته سلمان

سلمان، الگوی مسلمان کمال جو، وارسته و خودساخته است و ارزشهای متعالی بسیاری در خویش گردآورده بود. بخشی از این فضایل عبارت است از:

۱ – نزدیکی به رسول خدا(صلی الله علیه و اله)

سلمان، پس از پذیرفتن اسلام، چنان در راه ایمان و معرفت اسلامی پیش رفت که نزد رسول خدا جایگاهی والا یافت و مورد ستایش معصومان(علیهم السلام) قرار گرفت. بخشی از سخنان آن بزرگان در باره سلمان چنین است:

الف) در ماجرای جنگ خندق، که در سال پنجم هجری رخ داد و به پیشنهاد سلمان پیرامون شهر خندق کندند. هر گروهی می خواست سلمان با آنها باشد; مهاجران می گفتند: سلمان از ما است. انصار می گفتند: او از ما است. پیامبر(صلی الله علیه و اله) فرمود: «سلمان منا اهل البیت » (۳) ; سلمان از اهل بیت ما است.

عارف معروف، محی الدین بن عربی، با اینکه از علمای اهل تسنن است، در شرح این سخن پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله) می گوید: پیوند سلمان به اهل بیت (علیهم السلام) در این عبارت، بیانگر گواهی رسول خدا(صلی الله علیه و اله) به مقام عالی، طهارت و سلامت نفس سلمان است; زیرا منظور از اینکه سلمان از اهل بیت (علیهم السلام) است، پیوند نسبی نیست; این پیوند بر اساس صفات عالی انسانی است. (۴)

ب) جابر نقل می کند که رسول خدا(صلی الله علیه و اله) فرمود:

«همانا اشتیاق بهشت به سلمان بیش از اشتیاق سلمان به بهشت است; و بهشت به دیدار سلمان عاشق تر از دیدار سلمان به بهشت است.» (۵)

ج) پیامبر اکرم(صلی الله علیه و اله) فرمود:

«هر که می خواهد به مردی بنگرد که خداوند قلبش را به ایمان درخشان کرده، به سلمان بنگرد.» (۶)

د) آن بزرگوار همچنین فرمود:

«سلمان از من است، کسی که به او ستم کند به من ستم کرده است و کسی که او را بیازارد مرا آزرده است.»

و) امام صادق(علیه السلام) فرمود:

«سلمان علم الاسم الاعظم » (۷) ; سلمان اسم اعظم را می دانست.

این سخن بدان معناست که سلمان از نظر عرفان، به مقامی رسیده بود که حاصل اسم اعظم الهی بود. اگر کسی چنین لیاقتی داشته باشد، دعایش به اجابت می رسد و کرامات عظیمی از او سر می زند.

۲ – علم سلمان

پیامبر اسلام(صلی الله علیه و اله) فرموده است: «اگر دین در ثریا بود، سلمان به آن دسترسی پیدا می کرد.» (۸)

وسعت و عمق آگاهیهای سلمان به حدی بود که برای هر کس قابل هضم نیست. امام صادق(علیه السلام) فرمود: رسول خدا(صلی الله علیه و اله) و علی(علیه السلام) ا