خاطرات استاد اکبر ثبوت از حضرت آیت الله میرزا مهدی قمشه ای

خاطرات من از استاد

خاطراتی که من از خلال سالها ارتباط نزدیک و ارادت حضوری به استاد الهی به ذهن سپرده‌ام، بسیار بیش از آن است که در این گفتار بگنجد و ناگزیر به پاره‌ای از آنها بسنده می‌کنم:
اولین باری که از استاد درخواست درس کردم، فرمودند: «وقت ندارم.» گفتم: «اجازه می‌فرمائید به عنوان دانشجوی غیررسمی از کلاستان در دانشکده الهیات استفاده کنم؟» فرمودند: «اگر برای دانشجویانِ رسمی مزاحمتی نباشد، اشکالی ندارد.» سومین یا چهارمین بار که در درس ایشان حضور یافتم، استاد در ضمن سخنان خود به قصیده عینیّه ابن‌سینا اشاره کردند و گفتند: «هبطت الیک…» و مثل اینکه بقیه‌اش را از یاد برده باشند گفتند: «بقیّه‌اش؟ بقیّه‌اش؟» من که دیدم کسی پاسخ نمی‌دهد، دست بلند کردم و اجازه خواستم. فرمودند: «ها؟» خواندم:

هبطت الیک من المحلّ الارفع
و رقاء ذات تعزّز و تمنّع

تا آخر قصیده که هنوز بیشتر ابیات آن را از بر دارم. فرمودند: «ترجمه‌اش هم بکن.» من مسمّطی را که به عنوان شرح بر این قصیده گفته بودم، خواندم و این هم بند اوّل آن:

ای کانِ تن که ساخته از چار عنصری
اینک نهاده شد به درونِ تو گوهری

ای کالبد که چون قفسِ آهنین دری
آمد فرود بر تو ز بالا کبوتری

جا کرد در دل تو به صد ناز و دلبری…
تا آخر اشعار که متأسفانه به یادم نمانده است. استاد تحسین کردند و من خوشحال شدم که به هدفم ـ راضی کردن ایشان به اینکه برایم درس بگذارند ـ نزدیک شدم.

بار دیگر یکی از براهین صدرالمتألهین بر وجود واجب تعالی را توضیح دادند و می‌خواستند عین عبارت اسفار را به یاد بیاورند و گفتند: «فکّل من ادرک شیئاً…» و این عبارت را تکرار کردند و باز من دست بلند کردم و خواندم:
«… من الاشیاء بایّ ادراک کان، فقد ادرک الباری و ان غفل عن هذا الادراک، الا الخواصّ من اولیاءالله تعالی کما نقل عن امیرالمؤمنین علیه‌السلام انّه قال: ما رأیتُ شیئاً الا و رأیتُ الله قبله و رُوی: معه و فیه و الکلّ صحیح.»

فرمودند: «تو که متن عبارات اسفار را هم از بر می‌خوانی، درس اسفار برای چه می‌خواهی؟» گفتم: «آنچه را در پس و پشت متن و ترجمه و شرح ظاهری آن است، می‌خواهم و سألت الله ان یعطف قلبک علیّ و یرزقنی من علمک و ارجو انّ الله تعالی اجابنی فی ‌الشریف ما سألته.» استاد از این پاسخ متأثر شدند و فرمودند: «بسیار خوب. من سعی می‌کنم برای تدریس مباحث عرفانیّه اسفار، وقتی پیدا کنم.» من گفتم: «الحمد‌لله ربّ‌ العالمین الذی رزقنی» فرمودند: «انشاء‌الله برای درخواست‌های دیگر شما هم فکری می‌کنیم.» من باز گفتم: «الحمدلله، هذا منک وحدَک لا شریک لک» استاد زدند به گریه ـ و من نیز ـ و فرمودند: «تو چقدر رندی!»

یادآوری:‌ این عبارت (و سألت… ما سألته) برگرفته از پاسخ عنوان بصری به امام صادق علیه‌السلام است و ترجمه‌اش: «از خداوند می‌خواهم که دل تو را بر من مهربان کند و از دانش تو روزی من بفرماید؛ و امیدوارم خدای تعالی درخواستم را اجابت فرماید.» و دو عبارت عربی بعدی نیز دعای سائلی است که از امام صادق علیه‌السلام صدقه خواست و امام به او تصدّق فرمود و او عبارت اوّل را بر زبان راند که به این معنی است: «ستایش خدا را که پروردگار جهانیان است؛ همان که روزیِ مرا رساند» و امام بر آنچه تصدّق فرموده بود، بیفزود و او عبارت دوم را بر زبان راند و این هم ترجمه‌اش: «ستایش خدای راست. (خدایا!) این نعمت از جانب تو است و بس! تو را شریکی نیست.» و مجدّدا امام بر آنچه تصدق فرموده بود، بیفزود.

شیطان از نگاه عارفان

سخنان و منقولاتِ صدرالمتألهین درباره ابلیس مطرح بود. به این سخن از حسن بصری رسیدیم: «نور ابلیس از آتش عزّت است؛ زیرا در کلام الهی از قول وی چنین حکایت شده: مرا از نار آفریدی. و اگر ابلیس نور خود را برای خلق ظاهر می‌ساخت، البته همه او را به خدایی و معبودی می‌پرسیدند!» یکی از حاضران گفت: «این سخنان و آنچه از قول شیخ ابوالقاسم گُرّکانی و احمد غزالی و عین‌القضات و برخی دیگر از عرفا درباره ابلیس نقل شده، به عقیده‌ بعضی از متشرّعان، با آنچه از ظواهر آیات و روایات در این مورد مفهوم می‌شود، سازگار نیست.»

استاد گفتند: انتقاد به عرفا، جز با تسلّط دقیق بر زبان آنان و فهم عمیق و درستِ مقاصدشان معقول نیست و (پس از توضیحات مفصّلی در این باره که مجالِ پرداختن به آن نیست، گفتند:) برخی از اکابرِ اهل‌الله نیز که در نظر اهل شریعت موجّه و مقبول‌القول هستند، درباره ابلیس سخنانی دارند که در نظرِ ظاهرگرایان غریب است؛ چنانکه شیخ حسنعلی اصفهانی نخودکی می‌گفته است: هیچ کس به اندازه ابلیس به صلحا خدمت نکرده است؛ زیرا او بود که موجب شده در برابر صراط مستقیم و طریق حق، راه دیگری وجود داشته باشد؛ و آنگاه اولیا در مقام استقامت در طریق حق و مبارزه با راه مقابل آن است که کمالات لازم را کسب می‌کنند؛ و اگر صحنه این تقابل و مبارزه نبود، از کلیّه کمالات که فقط در طیّ این مبارزه می‌توان کسب کرد، محروم می‌ماندند و وجودشان سراسر نقص و کاستی بود.
حکیم ملا هادی سبزواری نیز می‌گوید:

تا دیده‌ام من اهرمنِ خالِ عارضت
بر آن سرم که سجده بر اهرمن کنم

کرامت انسان

سخن در تفسیر آیه «و لقد کرّمنا بنی آدم» (الاسراء، ۷۰) بود. استاد گفتند: از این آیه می‌توان دریافت که خداوند آدمیان را متّصف به صفتِ کرامت نفس آفریده، و کرامت نفس ریشه در اصل آفرینش او دارد. نیز اینکه: هر انسانی را بما هو انسان و با صرف نظر از نژاد و ملّیت و گرایش‌های دینی او باید دارای کرامت نفس شمرد و او را به پیروی از فعل الهی که در حکمِ امرِ واجب‌الامتثالِ حق است، تکریم کرد، چنانکه به روایت صدرالمتألّهین در حدیثی آمده است که جنازه مردی یهودی را می‌بردند و پیامبر(ص) به احترام آن برخاست و وقتی گفتند این مرد یهودی بوده، فرمود: مگر نه اینکه انسان بوده؟ و صدرالمتألهین مقصود پیامبر(ص) را از آن پاسخ این می‌داند که یهودی مزبور نفس ناطقه داشته و پیامبر(ص) برای بزرگداشتِ شرافت و جایگاه نفس ناطقه او بر پای خاسته که از روح الهی در جسم وی دمیده شده بود و از عالم قدس و پاکی بود و چیزی از آلودگی‌ها آن را تیره نساخته بود.

توقف به احترام اذان و قرآن

با استاد از کوچه‌ای ردّ می‌شدم. صدای اذانِ مؤذّن‌زاده برخاست. استاد همانجا کنار کوچه به حال احترام ایستاد و پیاپی تکرار می‌کرد: «صدای ملائکه الله!» و به آرامی اشک می‌ریخت. تا پایان اذان و بی‌اعتنا به نگاه‌های تعجب‌آمیزِ رهگذران. من نیز این دو بیت از سروده‌های استاد را می‌خواندم:

سحرگاهان مؤذّن نغمه الله‌اکبر زد
که چون برقی، پیام دوست سوزد حاصل ما را

پیام دوست آوردی الا ای مؤذِنِ مستان
به ذکر عشق کردی باغ رضوان محفل ما را

یک بار هم از خیابان رد می‌شدیم، یکی از دکاندارها نوار قرآن عبدالباسط را گذاشته بود. همان ماجرا تکرار شد و من که نمی‌دانستم صدای قرآن تا کی ایشان را بر سر پا نگاه می‌دارد، در شرایطی که ایشان در حال خود بود و توجهی به من نداشت، به دکانِ آن آقا مراجعه و خواهش کردم چند دقیقه دیگر صدای نوار را قطع کند که ایشان رد شوند. و او با تعجب فراوان پذیرفت.

از نهج‌البلاغه ستم‌ستیزی و یاری‌ ستمدیدگان

در ضمن وصایای امام علی(ع) به این جمله رسیدیم: «کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا» (با ستمگر مقابله کنید و ستمدیده را یاور باشید). استاد گفتند: «مقابله نکردن با ستمگر و سکوت و تمکین در برابر او و تن دادن به ظلم، موجب تجرّی ظالم و گستاخ‌تر شدنِ او در ارتکاب ظلم و اعانت بر اثم وعدوان و اشاعه منکر است.» سپس گفتند: میرزا محمدعلی گلشن شیرازی ـ جدّ آیت‌اللهِ مجاهد میرزا محمدتقی شیرازی و پدر قا‌آنی شاعر معروف ـ می‌گوید:
ز بیدادِ تو هر کس جان دهد، هست آن گناه من
که تن دادم به بیداد و تو را بیدادگر کردم
من نیز خواندم:
آزار مگیر از کس و بر خیره میازار
کس را مگر از روی مکافات مساوا

بخشی از خطبه فدکیّه به روایت مولانا جلال‌الدین

در ضمن حکمت‌های امام علی(ع)، به گفتاری در ده دوازده سطر با این سرآغاز رسیدیم: «فرَض الله الایمان تطهیراً من الشرک…» و استاد گفتند: این بخش در اصل، قسمتی از خطبه فدکیّه فاطمه زهرا(ع) و در بیان فلسفه عقاید و احکام اسلامی بوده که بعدها امام علی(ع) بازگو کرده و به این اعتبار، در ضمن سخنان آن حضرت ذکر شده است؛ و جالب آنکه مولانا جلال‌الدین نیز وقتی به بیان فلسفه‌ عقاید و احکام اسلامی می‌پردازد، عین همان قسمت از خطبه را ـ بی‌کم‌ و کاست ـ بازگو می‌کند. در کتاب مناقب‌العارفین که در شرح احوال و اقوال مولاناست و کمتر از ۵۰ سال پس از وفات او به دستور نواده او ـ شیخ جلال‌الدین ـ تألیف شده می‌خوانیم:

علمای اصحاب که کُمَّلِ اولوا الالباب (کاملانِ خردمندان) بودند، چنان حکایت کردند که روزی حضرت خداوندگار (مولانا) در مدرسه مبارک خود نشسته بود؛ از ناگاه جماعتی از احبار (عالمان) یهود و رهابین (راهبان) نصاری بیامدند و به اخلاص تمام سر نهاده، از حکمت تکالیف شرعی و سرّ اوامر و نواهیِ فرقانی (قرآنی) که بر امّتِ ضعیف نهاده است، سؤال کردند تا مقصود اِحکامِ (استوار داشتنِ) احکام را دریابند؛ (مولانا) در جوابِ احبار، از لفظ درربار به گفتار درآمده، چنان فرمود که:

فرض الله الایمان للعباد تطهیراً من الشّرک، و الصّلاه تنزیها من الکبر، و الزکوه تسبیباً للرزق، و الصّیام ابتلاء لاخلاص الخلق، و الحجّ تقویه للدین، و الجهاد عزّاً للاسلام، و الامر بالمعروف مصلحه للعوامّ، و النهی عن المنکرَ ردعاً للسفهاء، و صله للارحام منماه للعدد، و القصاص حقنا للدماء، و إقامه الحدود اعظاماً للمحارم، و ترک شرب الخمر تحصیناً للعقل، و مجانبه السرقه ایجاباً للعفه، و ترک الزناء تحصیناً للنسب، و ترک اللواطه تکثیراً للنسل، و الشهادات إستظهاراً علی الجاحدین، و ترک اللذات (الکذب) تشریفاً للصدق، و السلام أمانا من المخاوف، و الامانه نظاماً للامّه، و الطاعه تعظیماً للإمامه.

و چون این معانی را کماینبغی بسط کلام فرمود، به یکبارگی زنّارها بریده، ایمان آوردند و در سلک مؤمنان مسلم منخرط گشتند و ارادت آورده، مرید مخلص شدند و منقول چنان است که: از هنگام ظهور آن حضرت تا روز وفات او، هژده هزار کافر ایمان آوردند و مرید شدند و هنوز می‌شوند.
استاد افزودند: جالب آنکه آنچه مولانا در بیان فلسفه عقاید و احکام اسلامی از امام علی(ع) و فاطمه زهرا (ع) نقل کرده‌، با گفتگو از ضرورت ایمان به حق آغاز و با اشاره به ضرورت نصب امام از جانب خدای تعالی و اطاعت از او ختم می‌شود:
«و الطاعه تعظیما للامامه».

دگرگونی در ماهیّت مساجد

سخن از این‌ بود که برخی از مسئولان مساجد، خانه خدا را دکّانی برای به دست‌آوردن پول قرار داده‌اند و مثلاً مبلغی می‌گیرند تا اجازه دهند در مسجد مجلس فاتحه برگزار شود و دیگر خلاف‌کاری‌‌هایی که با حرمت مسجد منافات تام دارد.
استاد فرمودند: امام علی(ع) در نکوهش چنین رفتارهایی است که به عنوان پیش‌بینی فرموده: یأتی علی الناس زمان لایبقی فیه من القرآن الّا رسمه، و من الاسلام الا اسمه، مساجدهم یومئذ عامره من البناء خراب من الهدی. سُکّانها و عمّارها شرّ اهل الارض؛ منهم تخرج الفتنه و الیهم تأوی الخطیئه؛ یردّون من شذّ عنها فیها، و یسوقون من تأخّر الیها. یقول الله تعالی «فبی حلفت لابعثنّ علی اولئک فتنه اترک الحلیم فیها حیران» و قد فعل.

ترجمه: روزگاری بر مردم بیاید که در آن، از قرآن جز نشانی و از اسلام جز نامی نمانَد. در آن هنگام بنیادِ مسجدهاشان آبادان است و بنای هدایت در آن ویران. ساکنان و بناکنندگان آن مسجدها بدترین مردم روی زمین‌اند؛ فتنه از میان آنان برخیزد و پناهگاه خطاها آنان‌اند. هر که را از فتنه برکنار باشد، به درون آن بازگردانند و هر که را از آن عقب افتد، به سوی آن سوق دهند. خداوندِ برتر می‌گوید: سوگند به خدائیِ خودم، فتنه‌ای در میان آنان برپا کنم که بُردباران در آن سرگردان شوند.» و چنین کرده است.
در خطبه دیگری هم که در ذیقار ایراد فرمود، از روزگاری سخن می‌ گوید که مسجدیان و قاریان به گمراهی دچار گشته و با رفتارهای ناروایشان هویّت مسجدها را دگرگون ساخته‌اند:

«مساجدهم فی ذلک الزمان عامره من الضلاله، خربه من‌الهدی، قد بُدّل فیها من ‌الهدی، فقرّاؤها و عمّارها أخائب خلق‌الله و خلیقته، من عندهم جرت الضلاله و إلیهم تعود، فحضور مساجدهم و المشی إلیها کفرٌ بالله العظیم إلاّ من ‌مشی إلیها و هو عارف بضلالهم؛ فصارت مساجدهم من فعالهم علی‌ ذلک النحو خربهٌ من ‌الهدی عامره من ‌الضلاله؛ قد بدّلت سنّه‌الله و تعدّیت حدوده، و لایدعون إلی الهدی و لا یقسمون الفییء و لایوفون بذمّه، یدعون القتیل منهم علی ذلک شهیداً؛ قد أتوا الله بالافتراء و الجحود و استغنوا بالجهل عن ‌العلم، و من قبل ما مثّلوا بالصالحین کلّ مثله و سمّوا صدقهم علی‌الله فریه و جعلوا فی ‌الحسنه العقوبه السیّئه.

ترجمه: در مسجدهایشان در آن روزگار، بنای گمراهی آبادان و بنای هدایت ویران است و دین و هدایت در آنها دگرگون گشته. قاریان مسجدها و بناکنندگان آن، کافرترین و زیانکارترین مردمان و آفریدگان‌اند. گمراهی از نزد آنان جریان می‌یابد و به سوی آنان بازمی‌گردد. رفتن به مسجدهای آنان و حضور در آنها، کفر ورزیدن به خدای بزرگ است، مگر کسی از گمراهی آنان آگاه باشد.

با رفتاری بدان گونه، در مسجدهاشان بنای هدایت ویران و بنای گمراهی آبادان است و سنّت خدا دگرگون شده و فرمان‌های او در معرض تعدّی قرار گرفته. مردم را به راه هدایت نخوانند و حقوق مالی‌ خلق را به آنان نرسانند و بر هیچ پیمانی وفا نکنند. کسان خود را که در جنگهای ناروا به قتل رسند، شهید خوانند و بدین‌گونه، با افترا به خدا و انکار او به محضر او روند و با دلخوش داشتن به جهل، از دانش بی‌نیازی جویند. پیش از آن، بدنهای صالحان را تکّه‌پاره کردند و سخنان راستِ آنان را دروغزنی بر خدا نام نهاده و کار نیک آنان را با بدی پاداش دادند.

شرط تدریس فصوص

از استاد درس فصوص خواستم. ایشان آن را مشروط به اجرای یک برنامه‌ نسبتاً سنگین عبادی کردند، علاوه بر اختصاصِ دو روز از هفته به خدمت به ضعفا. به این صورت که از صبح تا غروب را در میدان شوش و حوالی آن بگذرانم و منهای دو وقت نماز ظهر و عصر ـ جدا جدا ـ بقیه وقت را برای کمک به کسانی اختصاص دهم که یا راهنمایی لازم دارند، یا می‌خواهند از خیابان یا جوی آب رد شوند، یا به تنهایی از عهده حمل بار خود برنمی‌آیند و از این قبیل. پس از چهل روز از آغاز برنامه، فرمودند:
«چون دانشجوی حقوق هستی، از این پس تا دو اربعین، به جای میدان شوش، محل خدمت تو دور و اطراف دادگستری است. برو و در حدّ توان به کسانی که به آنجا مراجعه می‌کنند، کمک کن.»

اثرگذاری و اثرپذیری در میان عارفان

در «فصّ آدمی» عباراتی از این دست را می‌خواندیم:
«لمّا شاء الحّق… ان یری عینه فی‌ کوْن جامع ینحصر الامر کلّه… و یظهر به سرّه الیه… و قد کان الحقّ سبحانه اوجد العالم… فکان کمرآه غیر مجلوّه… فاقتضی الامر جلاء مرآه‌العالم، فکان آدم عین جلاء تلک ‌المرآه و روح تلک ‌الصّوره و کانت ‌الملائکه من بعض قوی تلک‌ الصّوره التی هی صوره‌ العالم ‌المسمّی بالانسان ‌الکبیر فکانت ‌الملائکه له کالقوی ‌الروحانیه و الحسّیّه الّتی فی ‌النّشأه الانسانیّه… فسمّی هذا المذکور انسانا و خلیفه…
فظهر جمیع‌ ما فی‌ الصّور الالهیّه من ‌الاسماء فی هذه ‌النّشأه الانسانیّه، فحازت رتبه الاحاطه… و به قامت ‌الحجّه للّه ‌تعالی علی ‌‌الملائکه… و لیس للملائکه جمعیّه آدم… و عند آدم من الاسماء الالهیّه ما لم تکن الملائکه علیها… لمّا کان ‌الامر من ‌ظهوره (الحق) بصورته (الانسان) احالنا تعالی فی ‌العلم به علی‌ النّظر فی ‌الحادث، فما وصفناه بوصف الا کنّا نحن ذلک‌ الوصف الا ‌الوجوب‌ الخاصّ‌ الذاتی.

استاد گفتند: آنچه درباره تأثیر و تأثّرهای عرفا از یکدیگر گفته می‌شود، و اصولاً شیوه تحلیلگران جدید که در معرفیِ هر عارف، همه ‌تکیه‌شان بر روی این است که «از که گرفته و که از او گرفته؟»‌ چندان استوار نیست؛ و این شیوه‌های تحلیلی، در تحلیل آرای فیلسوفان و علمای ظاهری کارساز است، نه در تحلیل یافته‌های عرفا که از منبع فیوضات روحانی و معنوی است؛ و آنچه عارف از اسلاف و متقدّمان خود می‌گیرد، زبانی است که یافته‌های روحانی خود را با آن‌ عرضه می‌دارد، نه اصل آنچه عرضه می‌دارد، و این سخنان در مورد شیخ اکبر (ابن‌عربی) و کسانی که پیرو او شناخته شده‌اند، نیز درست است‌، بی‌آنکه بخواهیم نقش بی‌نظیر او را در پرداختن و پروردنِ زبانی که عرفا برای بیان یافته‌های خود به کار گرفتند، منکر شویم و جایگاه استثنایی او در عالم اندیشه و عرفان را ندیده بگیریم.

چرا که درباره‌ تأثیر بلکه سیطره شیخ اکبر بر کلّ جریان عرفان و بلکه تفکر اسلامی،‌ برخی غلوّ کرده‌اند و برخی نیز به انگیزه‌های مذهبی و غیره در فروکاستن از جایگاه او کوشیده‌اند،‌ و حق آن است که هر دو فریق از جاده‌ عدالت و واقع‌‌بینی به دور افتاده‌اند.

همچنین بی‌آنکه بخواهیم مثل برخی از تحلیلگران جدید به دنبال تأثیرگذاری‌ها و تأثیرپذیری‌های عرفا از یکدیگر باشیم، می‌توانیم بگوییم بی‌تردید بسیاری از معارفی که در آثار شیخ اکبر عرضه شده، قبلاً در سخنان و نوشته‌های عرفا آمده و فضل تقدّم در طرح آن با ایشان است؛ هرچند زبانی که شیخ برای عرضه آنها اختیار کرده، بسی سَخته‌‌تر و رساتر و حتی شاعرانه‌تر از زبان آنان است.

به عنوان نمونه، آنچه را در «فصّ آدمی» آمده و بی‌تردید از بدیع‌ترین شاهکارهای عرفان و ادبیات اسلامی است و پاره‌ای از عبارات آن را آوردیم ‌ـ نیز در دیگر بخش‌های آن کتاب ـ‌ سخنانی مشابه پاره‌ای از بخش‌های آن را در کتابی از روزبهان بقلی‌شیرازی (شیخ شطّاح) که بیش از بیست سال پیش از عرضه‌ فصوص‌الحکم در گذشته، می‌بینیم.

در معرفی این کتاب گفته‌اند: «کتاب العرفان فی ‌خلق ‌الانسان فی ‌اصله، و ترکیب ‌العناصر فیه، و مشابهته بالعالم، و بیان انّه مجموعه جمیع‌المخلوقات، و فیه سجیه جمیعها مذموماً و محموداً و امثاله، مما خصه‌الله به.» این هم بخشی از آن:

 ان‌الله ـ ‌سبحانه و تعالی ـ جمع فی ‌ظاهر الانسان و باطنه ما جمع فی‌ جمیع ‌العالم، و ما فیه من قوی ‌الاشیاء المختلفه، و ما صنع فی ‌لطائفه و صوره و ارکانه من ‌الجسمانیات و الروحانیات و المصنوعات و المبدعات. و الانسان ‌العالم ‌الصغیر، و هو نسخه ‌العالم ‌الکبیر. و مثاله مثال‌ المرآه التی تظهر منها صورة ‌العالم…

یادآوری: ترجمه عباراتی را که از فصوص‌الحکم نقل کردیم، در شروح و ترجمه‌های فارسی آن کتاب ـ از جمله شرح پارسا و خوارزمی ـ می‌توان یافت و این هم ترجمه آنچه از کتاب شیخ روزبهان آوردیم:

خداوند پاک آنچه را در همه عالَم فراهم آورده بود، و آنچه از قوای اشیای گوناگون در آن بود، و آنچه از جسمانیّات و روحانیّات و مصنوعات و آفریده‌ها، در لطایف و صورتها و ارکانِ آن نهاده شده بود، همه را در ظاهر و باطن انسان فراهم آورد. انسان عالَمِ کبیر است و مثال او مثال آینه‌ای است که چهره جهان از آن آشکار می‌شود.

پس هر که به خود نظر کند و در آن بیندیشد، با دیده خِرد تمام جهان را می‌بیند. بلکه با دیده معرفت، آفریدگار جهان را در آن می‌بیند؛ زیرا خدای برتر در آینه چهره انسان رخ نموده است ـ و نه البته با حلول ـ از این‌رو پیامبر(ص) فرمود: «هر که مرا دید، حق را دیده است» و «هر که خود را شناخت، پروردگار خود را شناخته است»؛ زیرا انسان جانشین خداست. خدای برتر فرمود: «من در زمین جانشینی قرار می‌دهم.» انسان نموداری از عالم ربوبیّت است؛ زیرا خداوندی که آدم را آفرید، دانا، توانا، شنوا، بینا، گویا، زنده و بااراده است؛ از این‌رو پیامبر(ص) فرمود: «خداوند آدم را بر صورت خود آفرید.» پس چون مَجمَعِ عالمِ ربوبیّت و عبودیّت (پروردگاری و بندگی) و جلوه‌گاهِ نقش مُلک و ملکوت، و آینه افعال حق در تمام آفریده‌ها، در انسان باشد، پس مختصرِ صورت انسان،‌ صورتِ عالَم است.

هر چند انسان با حجم کوچک خود، از خلاصه عالَم و مغزها و برگزیده آن و در معنی عالَم کبیر است. خدا او را از برگزیده عالَم آفرید؛ زیرا از آنچه برگزیده بود، برترین بخش را برگرفت و همه آنچه را در عوالم هستی و روزگاران و پدیده‌ها فراهم آورده بود، در او فراهم آورد، و از ویژگی‌های دانش‌ها و حکمت و معرفت خود ودیعه‌هایی در او نهاد که در جهان هستی ننهاده بود. او شریف‌ترین موجودی است که از صحنه نیستی پا به عرصه هستی نهاده؛ زیرا تنها در اوست که ضدها ـ از صفات روحانی و جسمانی ـ فراهم آمده‌اند؛ و در جهان هستی، موجودی با این ویژگی جز انسان نیست؛ زیرا او عین جمع است و در جهان هستی چیزی نیست که مانند و نمونه آن در انسان نباشد. در میان همه آنچه در انسان هست: اعتدالِ ارکان و عناصر گوناگون ـ از گرمی و رطوبت و سردی و خشکی ـ است.

او جسمی مانند اجسامِ معدنی و کانِ گوهرها و عرَض‌ها از جسمانیّات و روحانیّات است. هر ذرّه‌ای از انسان،‌ کانِ سودها و زیان‌هاست. او رستنگاهِ روئیدنی‌های افعال حق است. صفات انسانی و حیوانی و جسمانی و روحانی در او می‌روید. او را از جهت پرورش و خوراک، رویِش است. در او از ویژگی‌های بهائم، حسّ و لذت و وهم و آزمندی و سرکشی و مانند آنهاست، مانند درندگان به خشم می‌آید و مانند شیطان، تبهکار و گمراه‌کننده است.

از ویژگی‌های فرشتگان نیز که در اوست، پرستشِ خدا و فرمانبری از او و سر نهادن به امر و نهی اوست ـ به اعتبار خِرد و دانش و معرفت و زیرکی و دریافت و فهمی که خدا به او داده است. وجود انسان مانند لوح محفوظ است؛ زیرا خداوندِ برتر بر ظاهرِ او حروف افعال خود را و بر باطن او، هم حروفِ رازها و حقایق و ایمان و ایقان و برهان را نوشته است ـ خداوند برتر گوید: «در دلهاشان ایمان را نگاشته است.» ـ و هم اَشکالِ جهانِ مُلک و ملکوت و جبروت را از عوالم فُرودین تا روی زمین، بر سبیل اختصار نگاشته است.

یکی از اهلِ حکمت گوید: راستی در بدن انسان چهارهزار حکمت است و در کل جهان، شمارِ حکمت‌ها به این تعداد که در نفس انسان است، نمی‌رسد. و خداوندِ برتر زبان انسان را مانند قلمی گردانیده است که بر لوحِ سینه و دل و خرد و روح او آنچه را در آنجاست می‌نویسد؛ و معنای غیب‌ها و نهانی‌ها در آن حاصل می‌شود؛ جامه خیال را بر آن می‌پوشاند و آن را از معادنِ آن به این‌گونه به‌در می‌آورد که آن را مصوَّر به صورتِ‌ ادراک‌کننده می‌گرداند. نگهبانانی که دماغ‌ها (مغز سر) هستند آن را در برگها ثبت می‌کنند و در لوح دلها همان‌گونه نقش می‌نمایند که قلم، احکام الهی را در لوح محفوظ ثبت می‌نماید. از فراز عرش تا زمینِ خاکی هیچ چیز نمانده که نمونه آن در انسان موجود نباشد.

خدای برتر جهان را آفرید و سپس آدم را آفرید و آنچه را در جهان به ودیعت نهاده بود، در آدم ودیعت نهاد. خداوندِ برتر فرمود: «آفریدن و برانگیختنِ همه شما، همانند آفریدن یک تن بیش نیست» و این یک تن، همان تمامیِ جهان است. انسان را ویژگی‌ای است که مانند آن ـ از حیث صورتی که او را از دیگران متمایز می‌نماید ـ در همه جهان نیست همچون: قامت راست و پهنای ناخن و اعتدال در خلقت؛ نیز از حیث حقیقت مانند خنده و آزرم؛ و از حیث فطرت، پذیرش فرمان‌های شرع و مبدّل ساختنِ خوی‌های ناپسند به خوی‌های ستوده، و به دست آوردنِ امور والا، و پرداختن به صنعت‌های گوناگون، و تصور معقولات، و ادراک حقایق غیبی با مثال‌های مختلف عقلی و علمی؛ و از حیث حقیقت، سرشتِ باطنی و سرعتِ اشتیاق به جهان برین و به آوردگاه اصلی ـ از همان غیب ملکوت که در اصل از آنها صادر شده؛ و به دست آوردن درجات برترِ اخروی به‌تدریج. و این دانش‌ها و کارها و اخلاص و صورت و معانی گوناگون را ویژگی‌هایی فاخر است بر همه آفریدگان.

 

 حکیم عارف//استاداکبرثبوت

با مثنوی مولوی و آفریننده آن فرمایشات استاد دانشمند آیت الله سیدمهدی الهی قمشه ای به قلم استاد اکبر ثبوت

با مثنوی و آفریننده آن

استاد الهی به گفته خود، همچون استاد جلال‌الدین همایی، در محضر شیخ محمد خراسانی ـ از مدرّسان عالی‌رتبه حوزه اصفهان ـ مثنوی را فراگرفت و علاقه به مثنوی را از او به ارث برد؛ چنان‌که شیخ نیز از استاد خود جهانگیرخان قشقایی ـ معلّم بزرگ اخلاق و مدرّس بلندپایه نهج‌البلاغه و کتاب‌های فقه و اصول و ریاضی و هیئت و فلسفه و منطق و طب ـ که مثنوی را نیک می‌شناخت و گاه در ضمن درس ابیاتی از آن را می‌خواند، مثنوی را آموخت و شاگرد دیگر جهانگیرخان، حاج‌آقا رحیم ارباب نیز که در حکمت و فقه و ریاضی و هیئت یگانه دوران بود، در تبیین دقایق مثنوی تسلّطی کم‌نظیر داشت.

الهی به تبعِ استاد خود خراسانی، مثنوی را «صیقل ارواح» و «بانگ توحید» و «دکّان فقر» می‌نامید، و دلبستگی‌اش به مثنوی چندان بود که حتی در ضمن تدریس متون فلسفی همچون منظومه و اشارات و اسفار، و در تفسیر و تحلیل‌های کتبی خود از موضوعات حِکمی و دینی، غالباً سخن را با ابیاتی از این منظومه‌ عظیم می‌آراست و از مضامین بلند آن استمداد می‌نمود؛ و از مولانا با تعبیراتی همچون «عارف رومی قدّس سرّه القیّومی در این مقام فرماید»، «عارف قیّومی، ملای رومی، فرماید» یاد می‌کرد.

یک جا ضمن توضیح روایات ائمّه(ع) درباره علم حق، می‌گوید: «عارف رومی از آن امامان گرفته»؛ و جای دیگر پس از نقلِ گفتگوی پیامبر(ص) با زید (کیف اصبحت…) می‌نویسد: «این حدیث شریف نبوی را عارف رومی قدّس‌ سرّه با بیانی شیوا و شیرین و شورانگیز شرح کرده، اینجا ذکرش مناسب است.»

از جمله حقوق بسیاری نیز که استاد الهی بر ذمّه این ناچیز دارد، یکی هم یاری به من برای فُرجه در جزیره مثنوی بود که از سر حسن ظنّ به این مرید مخلص، به «غرق شدن در بحر معنوی» تعبیر می‌فرمود؛ و گاه این نیازمند را بر آن می‌داشت تا با تکیه بر صوت ـ و البتّه نه با آوایی چندان دلنشین ـ مثنوی را قرائت کند؛ و من در آشنایی با ژرفای مثنوی، بیش از هر کس مدیون اویم.

وقتی هم قرار شد مثنوی را در خدمت ایشان بخوانیم، فرمودند: «در جلسات درس، کتاب مناقب‌العارفین را هم که در بردارنده معتبرترین گزارش‌ها از زندگی و احوال مولانا و گفتگوهای او با دیگران است، همراه داشته باش تا برای فهمِ پاره‌ای از ابیات مثنوی از آنها کمک بگیریم.» البته مشرب عرفانیِ الهی و حرمتی که به عرفا از جمله مولوی و به مثنوی او می‌نهاد، در دیده‌ برخی از ظاهربینان و دنیاطلبانِ مدّعیِ دینداری پسندیده نبود؛ چنان‌که شیخی بی‌مایه و حسود، یک ‌بار به عزم معرکه‌گیری، الهی را در برابرِ جمعی فرومایه هدف زخم زبان‌ها و طعنه‌ها قرار داد؛ و پاسخ او نیز این بود که:

ای شیخ! مزن طعنه به گفتار الهی
……………………………………………..
هر عالم ربّانی و هر صوفیِ صافی است
پاک از حسد و شید، بوَد یار الهی

گاهی نیز در پاسخ مدّعیان، این ابیات مثنوی را بر زبان می‌راند:

پیش از آنک این قصّه تا مَخلَص رسد
دود و گندی آمد از اهل حسد

من نمی‌رنجم از این، لیک این لگد
خاطر ساده‌دلی را پی کند

این هم چند نکته از افادات الهی در درس مثنوی:

تسلیم در برابرِ تقدیر؟

وقتی به این دو بیت رسیدیم:

جهـد می‌کـن تـا تـوانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا

با قضـا پنجـه‌زدن نبـوَد جهـاد
زانکه این را هم قضا بر ما نهاد

استاد گفتند: چه کسی می‌گوید: «عرفا مروّجِ نظریّه جبر و بی‌اختیاریِ انسان بوده‌اند؟» سپس این دو جمله را از قول عارف بزرگ شیخ عبدالقادر گیلانی ـ همان که مولانا از وی با عنوان خواجه گیلئی یاد می‌کند؟ ـ نقل کردند: «لیس الرجل الذی یستسلم للاقدار؛ و انما الرجل الذی یدفع الاقدار بالاقدار»، مرد آن نیست که در برابر مقدّرات تسلیم شود؛ بل مرد آن است که مقدرات را به کمک مقدّرات دفع کند. نیز این جمله را: «نازعت اقدار الحقّ بالحقّ للحقّ، فالرّجل هو المنازع للقدر المذموم لا الموافق ‌له»: به یاری حق و برای حق، با تقدیرهای حق مقابله کردم. مرد آن است که با تقدیرهای نکوهیده مقابله کند، نه با آن سازگاری نماید.

سوءاستفاده از حبل‌الله

در توضیح این دو بیت:

زانکه از قـرآن بسـی گمـره شدند
زان رسن قومی درونِ چَه شدند

مر رسن را نیست جرمی ای عنود
چون تو را سودای سر بالا نبود

استاد گفتند: این دو بیت اشاره است به آیه ۲۶ از سوره بقره که حاکی است کافران می‌گفتند مَثَل‌های قرآن بسیاری را گمراه می‌کند و خداوند در پاسخ آنان فرمود: جز تبهکاران را گمراه نمی‌کند.
تشبیه قرآن به رسن نیز بارها در احادیث معصومان آمده است. از جمله در حدیث رسول(ص): «کتاب‌الله حبلٌ ممدود من (یا: بین) السّماء الی (یا: و) الارض» و در کلام امیر مؤمنان: «و تمسّک بحبل القرآن و استنصحه»: به ریسمان قرآن چنگ‌زن و از آن پند گیر و «هذا القرآن فانّه حبل‌الله المتین و سببه الامین»: این قرآن، ریسمان استوارِ خداوند و وسیلتِ امین اوست.

شفاعت امام علی(ع) از ابن‌ملجم؟

یک بار کسی این ایراد را از قول مرحوم مجلسی به مولانا گرفت که: «چرا گفته است: امام علی(ع) در قیامت از ابن‌ملجم شفاعت می‌کند؟» استاد در پاسخ گفت: اولاً بر فرض که سخن مولانا در این مورد نادرست باشد، مگر چه کسی است که هیچ کلام ناصوابی بر زبانش جاری نشده باشد؟ ثانیاً مولانا این سخن را از شدّت ایمانی که به کریمی و بخشندگی و بزرگواری و عفو و گذشت امام علی(ع) داشته، بر زبان رانده و آنچه او را به این اعتقاد رسانیده، رفتار خود امام(ع) بوده است که در این دنیا شفاعت ابن‌ملجم را فرموده و در وصیّت‌نامه خود، از بازماندگانش خواستار شده است که همان‌سان که می‌خواهند خدا از آنان بگذرد، آنان نیز از گناه قاتل او درگذرند: «فاعفوا، الا تحبّون ان یغفر الله لکم؟»

مولانا مخالف معتزله و اشاعره
دیدگاه او درباره رؤیت خدا و اختیار

در دفتر دوم مثنوی به ابیات ۴ـ۶۱ رسیدیم:

چشم حس را هست مذهب اعتزال
دیده عقل است سنّی در وصال

سُخره حس‌اند اهل اعتزال
خویش را سنّی نمایند از ضلال

هر که بیرون شد ز حس، سنّی وی است
اهل بینش چشمِ عقلِ خوش پی است

گر بدیدی حسِّ حیوان شاه را
پس بدیدی گاو و خر الله را

استاد گفتند: در این ابیات، مولانا هم معتزلی‌مذهبان (روشنفکرانِ اهل سنّت) را سخت تخطئه می‌کند و هم عقیده به رؤیت باری تعالی با چشم حسّی را که از اصول مسلّم اشعریان است، مردود می‌شمارد؛ و چون عموم اهل سنّت، یا معتزلی بوده‌اند یا معتقد به رؤیت باری تعالی، می‌توان فهمید که مراد مولانا از سُنّی، کسانی که به این نام شناخته شده‌اند، نبوده؛ بلکه این عنوان را بر کسانی اطلاق کرده که آنان را پیروان حقیقی سنّتِ رسول(ص) می‌شناخته است. البته در این مورد که مولانا مخالف سرسخت معتزله بوده، هیچ‌کس تردید نکرده؛ امّا مخالفت‌های او با اصولِ مسلّمِ مذهب اشاعره نیز جایی برای این احتمال که او پیرو این مذهب باشد، نمی‌گذارد. چنانکه در جای دیگر نیز با استناد به دو آیه «لا تدرکهُ الابصار» و «فلمّا تجلّی ربّه للجبل جعلهُ دکّاً و خرّ موسی صعقا» که دومی به دنبال ردّ درخواستِ رؤیت از جانب موسی(ع) با عبارت مؤکّدِ «لن تَرانی» آمده، همان نظرّیه عدم امکان رؤیتِ ذات باری را تقریر می‌کند و می‌گوید:

پس نهـانی‌هـا، به ضـدّ پیدا شـود
چونک حق را نیست ضد، پنهان بود

نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود

لاجــرم ابصـــارُنــا لا تُـدرکـه
و هو یُدرک بین تو از موسی و کُه

و البته این امر مانع از اعتقاد به رؤیت قلبی و روحانی که در احادیث معصومان نیز مرحله اعلای ایمان به شمار آمده، نیست.
نیز می‌دانیم که نفی اختیار انسان، از اصول مسلّم اشاعره است و آنگاه مولانا بارها به مختار بودنِ انسان تصریح کرده و انکار اختیار را مستلزم اعتقاد به جبر شمرده که بطلان آن بر کسی پوشیده نیست؛ از جمله در ضمن حکایتی با این عنوان «در جوابِ جبری و اثبات اختیار و بیان آنکه عذرِ جبری در هیچ ملّتی و در هیچ دینی مقبول نیست…»، از گناهکاری سخن می‌گوید که خود را در ارتکاب گناه، بی‌اختیار و مجبور می‌پنداشت و چون او را بزدند و گفتند: ما هم در زدنِ تو بی‌اختیار و مجبوریم، به خود آمد و:

گفت توبـه کردم از جبـر ای عیار
اختیار است، اختیار است، اختیار

اختیـــارش اختیــار مــا کنـد
امر شد بر اختیاری مستند

حـاکمی بـر صـورتِ بـی‌اختیـار
هست هر مخلوق را در اقتدار

تــا کشـد بـی‌اختیـاری صیـد را
تا بَرَد بگرفته گوش او زید را

لیـک بـی‌هیـچ آلتـی صنـع صمد
اختیارش را کمند او کند

اختیـارش زیـد را قیـدش کند
بی‌‌سگ و بی‌دام، حق صیدش کند

نادر این باشد کـه چندین اختیـار
ساجد اندر اختیارش بنده‌وار

پس از چند بیت دیگر در تأکید بر اختیار آدمی می‌گوید:

چون نه‌ای رنجور، سر را بـرمبند
اختیارت هست، بر سبلت مخند

جهد کن کـز جام حق یابی نـوی
بیخود و بی‌اختیار آنگه شوی

آنگـه آن مـی را بـود کل اختیـار
تو شوی معذورِ مطلق مست‌وار

هرچـه گـویی، گفته مِی بـاشد آن
هرچه روبی، رُفته می باشد آن

یعنی: اختیار ما آفریده اختیار الهی، و امر او بر مختار بودنِ ما قرار گرفته است؛ هر مخلوقی قادر است بر هر موجودِ فاقد اختیار فرمان براند؛ و خدا با همان اختیاری که به انسان عنایت کرده، او را به فرمان‌های خود مقیّد داشته و اگر اختیار نداشت، مقیّدساختن او به اوامر الهی بلاموضوع بود.

آری، آدمی می‌تواند ـ و بلکه برای رسیدن به عالی‌ترین مرحله کمال می‌باید ـ به اراده خود اراده خود را در اراده حق مستهلک نماید؛ و به اختیار خود، همیشه به جای اختیار خود، اختیار او را منظور دارد؛ تا همواره آنچه در وجود او حاکم است، اختیار باری تعالی باشد لاغیر. و این همان مرحله به درآمدن از تنگنای خودیِ محدود، و نوشیدن جام مِی بیخودی، و فناء فی الله و بقاء بالله است؛ و مقدّمه آن، فنای افعال و صفات آدمی در افعال و صفات حق.

این است آن بی‌اختیاری که در نظر مولانا و عرفا می‌توان برای آدمی تصوّر کرد؛ و دستیابی به آن، او را به جایی می‌رساند که به بالاترین مرتبه کمال عروج می‌کند و در قرب فرائض، دست و چشم او دست و چشم حق شود و قول و فعل او عین قول و فعل حق گردد؛ و در قرب نوافل، حق چشم و گوش او می‌شود.

تفسیر حدیث من کنت مولاه

از قول یکی از متشرّعانِ مخالف عرفان، این ایراد به مولانا مطرح شد که: ولایتش قوی نبوده و در این بیت:

گفت هر کو را منم مولی و دوست
ابن عمِّ من علی، مولای اوست

که به حدیث «من کنتُ مولاه، فعلیٌ مولاه» اشاره کرده، به پیروی از سنّیان، کلمه مولا را به معنی دوست گرفته است؛ در حالی که به اعتقاد شیعه، این کلمه به معنی خلیفه است.
استاد گفتند: خیلی عجیب است که این آقا، از سر ضدّیت با مولانا، شعر او را به صورت نیمه‌کاره نقل کرده؛ زیرا مولانا در بیتی که به دنبال این بیت آورده، با توجه به یکی از معانی مولی در لغت (آزادکننده)، معنای بسیار لطیفی برای این کلمه ذکر کرده که به اعتبار جنبه یلی الخلقی، از خلیفه نیز دلنشین‌تر است. می‌گوید:

کیست مـولی؟ آن‌کـه آزادت کند
بندِ رِقّیّت ز پایت برکند

ای گـروه مـؤمنـان، شـادی کنیـد
همچو سرو و سوسن آزادی کنید

مقصود مولانا آن است که پیامبر(ص) و امام علی(ع) آزادکننده مؤمنانند و ایشان را از بندهایی که شیاطینِ انسی و جنّی و نفس امّاره بر دست و پای جسم و جان و عقل آنان می‌نهند، آزاد می‌نمایند؛ چنان‌که در قرآن کریم از نقش پیامبر(ص) چنین یاد شده است: «و یضع عنهم اصرهم و الاغلال التی کانت علیهم: آنان را از بارهای سنگین و غل و بندهایی که گرفتار آنند، برهاند.» و این به یک اعتبار، بزرگترین کاری است که «خلیفه پیامبر» و «دوست» در حق کسی انجام می‌دهد. پس ذکر کلمه‌ دوست در بیت قبل، به معنی آن نیست که مولانا از کلمه «مولی» فقط یک دوستی معمولی را فهمیده است.

به علاوه، منتقد متشرّع دقت نکرده است که مولانا جلال‌الدین ـ پس از نقل متن حدیث شریف ـ بر پیشانیِ ابیات یاد شده، می‌نویسد: «تا منافقان طعنه زدند که بس نبودش که ما مطیعی و چاکری نمودیم او را؛ چاکریِ کودکی خلم آلودمان هم می‌فرماید؟» و این گواه آن است که به عقیده مولانا، مفهوم حدیث، لزوم اطاعت از امام علی(ع) بوده و به همین دلیل، از نخستین روزی که پیامبر(ص) مقامات بلند امام علی(ع) را گوشزد همگان کرده، منافقان در مقام اعتراض و طعنه برآمدند که پیامبر(ص) اطاعت از خودش را کافی ندانسته و از ما می‌خواهد که از علی(ع) نیز اطاعت کنیم. و به هر حال این عنوان نیز که مولانا بر پیشانی ابیات مزبور نهاده، با آنچه منتقد متشرع از کلمه مولی فهمیده (دوستیِ ساده) سازگار نیست.

مولانا و توهین به مسجد؟

کسی روایت کرد که: ملا محمدطاهر قمی و به تبع او آقای متشرّعی که پیشتر ذکر خیرش گذشت، به مولوی اعتراض کرده‌اند که چرا گفته:

ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند
در جفای اهلِ دل جِد می‌کنند

آن مجاز است، این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درونِ سروران

مسجدی کان اندرونِ اولیاست
سجده‌گاه جمله است آنجا خداست

ملا محمدطاهر می‌نویسد:
«بدان‌که از این کلام، کفر صاحبش از دو جهت لازم می‌آید: یکی آنکه دلِ اهل خانقاه را منزل خدا و سجده‌گاه خلق دانسته؛ و دیگر آنکه استخفاف به حرمت مساجد، که نزد خدا به‌غایت محترم است، رسانیده؛ و احادیث اهل بیت در بیان فضل مساجد بسیار است…» و پس از ذکر چند حدیث می‌نویسد: «مساجد را پیش خدا حرمتی است به‌غایت عظیم. پس هر که حرمتش را نگاه ندارد، از بی‌دینان و گمراهان خواهد بود.»

آقای متشرّع هم می‌نویسد:
«ما می‌بینیم صوفیه مساجد را رها کرده، پناه به خانقاه می‌آورند و به جای احترام و تقدیس خانه خدا، به مدح و ستایش خانقاه ـ یعنی یادگار راهب‌ها و دیرنشینان نصاری ـ پرداخته‌اند؛ چنان‌که مولای آنها در کتاب مثنوی، مسجد را مسخره می‌کند و نمازگزاران را خران می‌نامد و مسجدِ حقیقی را درون اقطابِ صوفیه و مراشِدِ طاماتی و به اصطلاح آنها «اولیا» می‌داند و می‌گوید: خدا را در دل مرشد بجویید نه در مسجد: ابلهان تعظیم مسجد…»

در پاسخ این مدّعیات، استاد الهی گفتند:
سبحان‌الله! مولانا در دفتر دوم مثنوی، اشاره‌ای کوتاه به مسجد ضرار دارد ـ که منافقان برای مقاصد شوم خود و ضربه زدن به پیامبر(ص) ساختند و به دستور آن‌حضرت ویران شد ـ و در دنباله، ابیاتی در نکوهش اعمال عیب‌جویان و آدمکشان و کسانی که نعمت وجود انبیا را کفران می‌کنند سروده و چنانکه شیوه اوست، حکایت در حکایت آورده و سرانجام به سراغ مساجدی می‌رود که با اهدافی همچون اهداف منافقان در ساختن مسجد ضرار ساخته می‌شود؛ و می‌گوید: «ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند…» آنگاه مفتریان، ‌پیوند این ابیات را با حکایات و سروده‌های قبلی ندیده گرفته و آن‌ را به گونه‌ای می‌آورند که گویی مولانا ابتدا به ساکن، در مقام تخطئه مسجدسازی بوده است.

به علاوه باید به این تکفیرکنندگان یادآور شد که: حفظتَ شیئا و غابت عنک اشیاء (چیزی را از بر کردی و چیزهایی از دیده‌ات پنهان ماند)؛ فی‌المثل هرچند در باب حرمت مسجد تردیدی نیست، اما با استناد به همان‌گونه مستنداتی که ایشان ارائه کرده‌اند (احادیث اهل بیت) می‌توان ثابت کرد که:

اوّلاً وقتی مساجد نقش خود در هدایت خلق را از دست داد و قرارگاه اشرار شد، حضور در آنها کفر به خدای بزرگ است ـ در این باره بعداً با استناد به سخنان امام علی(ع) به تفصیل گفتگو کردیم.

ثانیاً حرمتِ انسانِ مؤمن، حتی از مقدّس‌ترین و محترم‌ترین مساجد، که مسجدالحرام باشد، بیشتر است؛ چنان‌که به نقل مرحوم مجلسی در بحار:
ـ در روایت آمده است که: حرمت انسان مؤمن، از حرمت کعبه بزرگتر است: حرمه المؤمن اعظم من البیت.
ـ امام صادق(ع) بر کوه صفا (در مسجدالحرام) ایستاده بود. عباد بصری به آن حضرت گفت: این چه حدیثی است که از تو روایت می‌کنند؟ فرمود: کدام حدیث؟ گفت: این حدیث که «حرمت انسان مؤمن از حرمت این بنا (خانه کعبه) بیشتر است.» امام فرمود: آری، من چنین گفته‌ام.
ـ پیامبر خدا(ص) نظر به سوی کعبه افکند و فرمود: «مرحبا به خانه‌ خدا! چه بزرگی و چه بزرگ است حرمت تو در نزد خدا! و به خدا که حرمت انسان مؤمن از تو بزرگتر است.»
ـ امام باقر(ع) و امام صادق(ع) فرموده‌اند: «حرمت انسان مؤمن از کعبه بیشتر است.»
ـ امام صادق(ع) فرمود: «به خدا قسم حق مؤمن از حق کعبه بزرگتر است.»

ـ‌ نیز مجلسی به این روایت اشاره می‌کند که: «قلب انسان مؤمن، عرش خدای رحمان است.»
با این مقدّمات، اگر مولوی به کسانی که هم مسجد می‌سازند و هم اولیای خدا را می‌آزارند، بگوید: «جایگاه اولیا از مسجد والاتر است و مسجد قلب و درون اولیاست»، گناهی نکرده است؛ اما اینکه ملای اخباری مذهب و ضدّ عرفانِ قمی، تعبیر «درون سروران» را «دل اهل خانقاه» معنی کرده و بر پایه‌ این تفسیرِ «من درآوردی»، حکم به کفر مولوی داده، با هیچ معیاری جور درنمی‌آید و ملایم‌ترین پاسخی که به این برخورد او می‌توان داد، این‌ است که: وی بر اثر کینه و عداوت شدید با مولوی، چنان در کوره خشم و بدبینی افتاده که حتی معنای ظاهری کلمات را به‌درستی نتوانسته بفهمد و برای آنها معانی‌ای نادرست عرضه کرده است.

این ‌که از ملا محمدطاهردر مورد آن آقای متشرّع نیز باید توجه داشت که ایشان به دلیلی که ناگفتنِ آن اولی است، خود را ناگزیر می‌بیند که بدون هیچ تأمّل و اندیشه‌ای، هرچه به قلمش می‌آید، در تخطئه عرفا و صوفیه از جمله مولوی بگوید و پروایی از نادرستی آن نداشته باشد؛ چنان‌که این سه بیت را مدرک و مستندی بر ضدّیت مولانا با کسانی که مسجد بنا می‌کنند، قلمداد کرده و هیچ نیندیشیده که با چشم‌پوشی از آنچه در پاسخ ملای اخباری مسلک می‌گفتیم، مولوی در این سه بیت، به خلفا و شاهان و درباریان و صاحبان مناصب حکومتی و توانگرانی طعنه می‌زند که بانیانِ مساجد بزرگ، غالباً از ایشان بوده‌اند؛ و از یک طرف مساجد باشکوه بنا می‌کرده‌اند و از طرف دیگر در آزار ائمّه و اولیا و اهل حق کوشا بوده‌اند؛ چنان‌که عمروعاص اولین مسجدجامع بزرگ را در مصر بنا کرد؛ و ولید بن عبدالملک اموی پس از تخریبِ کلیسایی معروف در دمشق، مسجد جامع اموی را بنیاد نهاد؛ و منصور عباسی در بغداد مسجدجامع ساخت؛ و متوکّل عباسی برای ساختِ مسجدِ جامعِ سامرا بیش از ۳۰۰هزار دینار طلا هزینه کرد و… آنگاه مگر عیبی دارد که کسی بگوید: ابلهانی مثل عمروعاص و ولیدبن عبدالملک و منصور و متوکّل مسجد می‌سازند و در آزار ائمّه و اولیای خدا اهتمام دارند، و نمی‌دانند که مسجد حقیقی درون ائمّه و اولیاست و…؟ کدام خردمندی این سخن را به معنی مخالفت با تعمیر و بنای مساجد و دشمنی با مسجد می‌گیرد و آن را بر سر گوینده‌اش می‌کوبد؟ آیا این بیت عربی که علما به عنوان مرثیه می‌خوانند:

یعظّمـون لــه اعــواد منبـره
و تحت منبره ابناؤه وضعوا

که اعتراض به تعظیم چوبهای منبر رسول(ص) و در همان حال آزار فرزندان رسول(ص) است، هیچ عاقلی را به این فکر می‌اندازد که شاعر خواسته به منبر پیامبر(ص) اهانت کند؟ و آیا این شعر فارسی که روضه‌خوان‌ها می‌خوانند:

«یس» کنند حرز و به «طه» کشند تیغ
قرآن کنند حفظ و امام زمان کشند

به معنی اهانت به سوره یس و نهی از حفظ قرآن است؟و آیا این بیت از فقیه و اصولی بزرگ، شیخ محمدحسین اصفهانی، مضمونِ همان دو سه بیت مثنوی ـ و بلکه مضمونی تندتر از آن ـ را منعکس نمی‌کند:

از خانه کعبه چه می‌طلبی؟
ای از تو خرابی خانه دل!
جلّ الاله!

استاد الهی افزودند: ثانیاً اگر آن آقای متشرّع نیم‌نگاهی به سراج‌السالکین می‌انداخت، ملاحظه می‌کرد که ملا محسن فیض ـ مفسّر و محدّث و فقیه بزرگ شیعه ـ در گزیده خود از بهترین ابیات مثنوی، ابیات یاد شده را نیز آورده و بر پیشانی آن، این عنوان را نهاده: «فی انّ العامّه یعظّمون الظواهر و یوذون البواطن» و چون فیض ـ برخلاف منتقد متشرع و سلفِ قمیِ او ـ با زبان مولانا آشنا بوده، به جای بوی کفر و استهزا به مساجد، از آنها بوی حکمت و معرفت شنیده است.

همچنین اگر ایشان نگاهی سرسری به یکی از دیوان‌های علمای بزرگی که شاعر هم بوده‌اند می‌افکند، بالعین والعیان می‌دید که آنچه آنان در مقام شاعری درباره مقدّسات گفته‌اند، خیلی تندتر از سخن مولوی درباره مسجد است؛ و هر توجیهی که آقای متشرّع برای اشعارِ آنان دارد، من همان را برای دو سه بیت مولوی عرضه می‌کنم. از باب مثال می‌پرسم که آن آقا برای این ابیات شیخ بهایی، فقیه بزرگ، چه توجیهی دارد:

یا رب، چه فرّخ طالعند آنان که در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیا و دین بفروختند

چون رشته ایمان من بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنّار خود بر خرقه من دوختند

دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسأله
و امروز اهل میکده رندی ز من آموختند

در گوش اهل مدرسه، یارب «بهایی» دی چه گفت
کامروز آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

نیز این ابیات:

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بوَد پشیمانی؟

زاهدی به میخانه سرخ‌رو زِ می‌ دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی!

نیز این رباعی:

در میکده دوش زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست

گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:
از میکده هم به سوی حق راهی هست

و این رباعی دیگر:

زاهـد! به تـو تقـوی و ریـا ارزانی
من دانم و بی‌دینی و بی‌ایمانی

تو باش چنین و طعنه می‌زن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی

تا برسیم به دیگر اشعار و نوشته‌های عارفانه شیخ‌بهایی که با دستاویزگردانیدنِ آنها، کسانی از متشرّعانِ نزدیک به عصر وی ـ مانند ملا محمدطاهر قمی ـ او را بزهکار شمرده و تکفیر کرده‌اند؛ و برخی از متشرّعانِ معاصر ما همچون سیّد ابوالفضل برقعی قمی در تخطئه او اهتمام نموده و مدّعی شده‌اند که وی و همانندانش برخلاف تمام شیعه و اهل‌بیت عصمت رفتار کرده‌اند!

یکی از ملایانی که دهه اول قرن چهاردهم را درک کرده و به ملا فیض‌الله (دربندی؟) موسوم بوده، شیخ بهایی و گروهی از اهل معرفت را بسیار نکوهش نموده و دروغگو انگاشته و دلباخته‌ زنان و جوانان و امردان و بچه‌ها قلمداد کرده؛ و برای اثبات این دعاوی، پاره‌ای از ابیات شیخ را ـ که در آن به توصیف زیبایی‌های بدنی (کاکل مشکین…) پرداخته ـ ‌گواه آورده است. 

همچنین این ابیات از فقیه و اصولی بزرگ محقّق نراقی:

در سـرِ هر کوچه‌ای صیّادهاست
مسجد و محراب پر شیّادهاست

بـر فــرازِ منبــر آن شیــوازبـان
هست صیّادی و تیرش در دهان

هم به محراب، آن امـام پُر اَوَنـد
سبحه‌اش دامست و دستارش کمند

دام چبـوَد؟ مسجـد و محرابشـان
این نماز و وعظ و نان و آبشان

جبّـه و عمّـامـه و تحـت‌الحنـک
درتشهدها نشستن بر وَرَک

و:

روی اندر مسجـد و محـراب کن
طعمه اندر نان جو کشکاب کن

دسـت انـدر دامــنِ سجّــاده زن
رشته تسبیح در گردن فکن

تا مگـر بفـریبی از ایـن عـامـه‌ای
گرم سازی بهرِ خود هنگامه‌ای

هیــچ دام و دانــه از بهـر شکـار
بهتر از تسبیح و سجّاده میار

بهتر از سجاده دامی نـزد کیست؟
دانه بهْ از دانه تسبیح چیست؟

و:

عمری شد از من مدرسه، آباد و می‌خواهم کنون
کفّاره آن در حرم، طرح افکنم میخانه‌ای

و:

نمی‌خـواهم مقـامی جـز خرابات
ز مسجد دل گرفت، از خانقه نیز

و:

گفتم که: آیا جویمت در کعبه یا در خانقه؟
گفتا: مرا خواهی، بیا دیر مغان، دیر مغان

و:

چـه نـازی از نماز و روزه زاهد؟!
گنَه زین گونه من بسیار دارم!

آقای متشرّع و همفکران ایشان، خوب است بر روی یکایک این ابیات ـ که نظایر آنها را علمای بزرگ دیگر نیز فراوان گفته‌اند ـ تأمّل کنند و ببینند مضمون کدام یک از آنها، با تشرّع و ظواهر شرع، سازگارتر از آن دو بیت مثنوی است؟

و آیا بهتر نیست آقای متشرّع که آن همه کتاب و مقاله برای معرفی علمای شیعه نوشته ـ و الحق نیز در این صحنه بسیار زحمت کشیده ـ آثار ادبی آنها را هم با چشم عنایت می‌نگریست تا بداند با چشمی که او به آن دو سه بیت مثنوی نگریسته و بر آن انگشت اعتراض نهاده، کثیری از بزرگانِ مقبول در نظر او را نیز می‌توان تخطئه و تکفیر و تفسیق کرد؟

استاد الهی به نقل از روضات‌الجنّات تألیف خوانساری، حکایتی ظریف هم نقل کردند که من جرأت بازگو کردن آن را ندارم و در طیّ آن حکایت، چیزهایی بس نامقدّس، به کعبه و حجرالاسود و مسجدالحرام و حرم تشبیه شده‌اند ـ بدون ذکرِ بلاتشبیه‌ـ و فرمودند:«من نمی‌دانم آقای متشرّع ـ با آن همه تتبّع در کتاب‌های تراجم و رجال ـ این حکایت را در روضات دیده‌اند؟ و اگر دیده‌اند، درباره ناقل آن ـ که عالم بزرگ دین سیّد صاحب روضات است ـ چه نظری دارند؟ آیا او را به جرم اینکه به بهانه نقل حکایتی ظریف، به مقدّسات اهانت کرده، تکفیر می‌کنند یا نه؟ و اگر نمی‌کنند، چگونه مولوی و عرفا را به خاطر سخنانی بسیار ملایم‌تر از آن تشبیهات محکوم می‌کنند؟»

یادآوری: به سروده‌هایی که استاد الهی به عنوان نمونه آوردند، من این بیتِ دیگر از غزل معروفِ آیت‌الله خمینی را می‌افزایم:

درِ میخانه گشایید به رویم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم

و از همفکران ملا محمد طاهر قمی و آن آقای متشرّع می‌خواهم که آن سه بیت مثنوی را کنار این بیت بگذارند، و سپس بفرمایند که وقتی باید این بیت را توجیه و بلکه تقدیس کرد، چرا باید از آن سه بیت، چماقی برای کوبیدن به فرق مولوی و همه عرفا ساخت؟

برخوردهای مولانا با ارباب قدرت

در دفتر ششم مثنوی به ماجرای حاکمی رسیدیم که چون برای نماز به سوی مسجد رهسپار می‌شد، چماقداران او برای دور کردنِ مردم بیچاره از سر راه حاکم، با چماق به جان آنان می‌افتادند:

آن یکی را سر شکستی چوب‌زن
وان دگر را بردریدی پیرهن

در میـانه بیـدلی ده چـوب خورد
بی‌گناهی که برو از راه بَرد (دور شو)

پس رو به حاکم کرد و گفت:
ظلمِ ظاهر بین، چه پرسی از نهفت

خیر تو این است، جامع (مسجد) می‌روی
تا چه باشد شرّ و وِزْرَت ای غَوی

وزر: گناه، غوی: گمراه
استاد گفتند: از ویژگی‌های مولانا آن است که برخلاف اکثر شاعران و مؤلفان، نه تنها آثار خود را به مدح ارباب قدرت نیالوده، بلکه از طعن و تعریض به آنان نیز پروایی نداشته و از جمله در ابیاتی از مثنوی که خواندیم، حاکمان مزوّر را محکوم می‌کند که در ظاهر رو به خدا و هوای عبادت در سر دارند، ولی از هیچ‌گونه ستمی نسبت به خلق خدا پرهیز نمی‌کنند. در شرح احوال مولانا نیز نمونه‌های متعددی از برخوردهای تند او با حاکمان آمده است.در اینجا استاد فرمودند چند قسمت از مناقب‌العارفین را بخوانم؛ بدین قرار:

روزی سلطان عزالدین کیکاوس به زیارت مولانا مولوی آمده بود. مولانا آن گونه که می‌باید بدو التفاتی نکرد و به معارف و نصایح نپرداخت. سلطان مانند بردگان تذلّل نمود و گفت: «حضرت مولانا مرا پندی دهد.» فرمود: «چه پندی دهم؟ تو را به شبانی گماشته‌اند، گرگی می‌کنی؛ پاسبانی‌ات فرموده‌اند، دزدی می‌کنی. خدای رحمان تو را سلطان کرد و تو به سخن شیطان کار می‌کنی.» سلطان گریان بیرون آمد…

نیز این حکایت:
روزی معین‌الدین پروانه ـ نایب‌السلطنه مقتدر ایرانی در دوره حکومت سلاجقه روم ـ به زیارت مولانا آمده بود و او به وی رو نشان نمی‌داد. امیران بزرگ چندان توقف کردند که عاجز شدند و انتظار از حد گذشت و البته مولانا روی مبارک بدیشان ننمود؛ مگر در ضمیر پروانه گذشته باشد که: «امیرانِ عادل را ـ که اولواالامرند ـ عزّت کردن و محترم داشتنِ بزرگان دین و مشایخِ یقین، قوّت جان و مددِ حالِ امیران می‌باشد، و از پرتو آن عنایت، به راه راست ارشاد و هدایت می‌یابند؛ عجبا گریزِ مولانا از امرا و ملوک بنا بر چیست؟ چه علماء و مشایخِ زمان، التفات و عنایتِ امرا را به چراغ‌ها می‌طلبند و مرده آنند؛ و او از ما چنان می‌گریزد که بهشتی از دوزخ و مرغ پرّان از دام!» از ناگاه حضرت مولانا از جماعت‌خانه مدرسه بیرون آمد و خود را به سان شیر غرّان بدیشان عرضه داشت، و در ضمن معارف، حکایتی روایت کرد که:

در زمان شیخ ابوالحسن خرقانی، سلطانِ مسعودِ غازی، محمودِ سبکتگین برخاست و قصد زیارت شیخ کرد؛ وزرا و اکابر ارکان دولتِ سلطان پیشتر دویدند تا شیخ را از مقدم سلطان اسلام اعلام کنند؛ شیخ هیچ نگفت تا وقتی که سلطان بر درِ باغچه خانقاه رسید. حسن میمندی درآمد و سر نهاد و گفت: «حسبهً لله برای مصلحت اصحاب و رعایتِ خاطرِ سلطان، شیخ قدم رنجه کند تا ناموس پادشاهی را خللی نیفتد.»

شیخ اصلاً از جا نجنبید تا سلطان بر در سرای او رسید، وزیر پیشترک دوید که: «ای بزرگ دین! در قرآن مجید نخوانده‌ای که اطیعواالله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم؟ زیرا عزت و تعظیم اولواالامر از جمله واجبات است، خاصه این چنین سلطانِ ولی‌سیرت.» شیخ جواب فرمود که: «من به حضرت اطیعوا الله چنان مستغرق و مستهلک شده‌ام که هنوز به اطیعوا الرسول نپرداخته‌ام تا به اولواالامر چه رسد؟»

شعر:

مطربِ عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صُداع

بنـدگی و سلطنـت معلـوم شـد
زین دو پرده عاشقی مکتوم شد

غیـرِ هفتـاد و دو ملّـت کیش او
تختِ شاهان تخته‌بندی پیشِ او

پـادشـاهـان جهــان از بَـدْرَگی
بو نبردند از شرابِ بندگی

ورنه ادهـم‌وار سـرگردان و دنگ
ملک را برهم زذندی بی‌درنگ

همچنان معین‌الدین پروانه و امرا بجمعهم گریان تأسف‌کنان بیرون آمدند.

نیز:

روزی حضرت مولانا در صحن مدرسه مبارک سیر می‌فرمود و اصحاب بجمعهم ایستاده، جمالِ باکمالِ آن سلطان را مشاهده می‌کردند؛ فرمود که: «درِ مدرسه را محکم کنید» (محکم ببندید). ناگاه سلطان عزالدین با وزرا و امرا و نُوّاب به زیارت مولانا آمدند؛ مولانا به حجره‌ای درآمده خود را پنهان کرد و فرمود (به آنان بگوئید) زحمت نبرند؛ و چون جماعت مراجعت کردند، یکی درِ مدرسه را به‌جدّ می‌زد و به حدّت می‌کوفت؛ درویشی خواست که در را بگشاید؛ مولانا اجازه نداد و خود پرسید که: «کیست که درِ مردان را می‌زند؟» پاسخ رسید: «بنده بندگان، امیر عالِم است» و درآمد سجده‌کنان، تا حضرت مولانا بیامد؛ فرمود که: «امیر عالِم، قُل هو الله أحد را برخوان تا بشنوم.» چون بخواند، فرمود که: «حق سبحانه و تعالی می‌فرماید مرا مادر و پدر و فرزند و مانند و شریک و شبیه نیست؛ کنون ایام عمل و هنگام خدمت است؛ به وسعِ طاقت در طاعت کوش و تکیه بر من مکن که مردان خدا، خداصفت‌اند»و این آیت را فرو خواند که: فَلا أنسابَ بینهم یَومئذٍ و لایَتساءلون.

استاد افزودند: مولانا از یک سو شیوه امامان و اولیای خدا را بهترین سرمشق برای برخورد با ارباب قدرت شمرده و بنا بر گزارش‌ها، روزی از حضرتش سؤال کردند که: «بعضی اولیا را متکبر می‌بینیم و آن تکبر بر کجاست؟» فرمود که: «در مردان خدا، کبرِ کبریایی باشد نه کبرِ ریایی و تجبّرِ نفسانی و عُجبِ جاهِ مردمِ جانی؛ چنانک امام جعفر صادق رضی‌الله عنه که گاه تزکیه نفس خود کردی و خلفا و ملوک را التفات ننمودی؛ پرسیدند از آن تکبرِ او، گفت: حاشا! من متکبر نیستم، ولیکن چون من از هستی خویش برخاستم، کبریائیِ او مرا مستهلک گردانید و به جای کبر من بنشست و این کبر از کبریائیِ اوست و من در میان نیستم.

گفتِ زبان کبر آورَد، کبرت نیازت را خورد
شو تو ز کبرِ خود جدا، در کبریا آویخته

از سوی دیگر نیز خلیفه عباسی را با وجود حرمت و قداستی که او و نهاد خلافت در میان عامّه اهل سنت داشت، به دلیل رفتارهای مستکبرانه خلیفه در کفران نعمت‌های الهی و بخل و … با تحقیر یاد می‌کند؛ و علی‌رغم متعصّبانِ ضدِّشیعی که شکست خلیفه در برابر مغولان و سقوط خلافت عباسی را پیامدِ توطئه شیعیان و پیشوای آنان خواجه طوسی قلمداد می‌کنند، او گناه را به گردن خلیفه می‌اندازد و می‌گوید:

خان مغول به «خدمت خواجه نصیرالدین طوسی رحمه‌الله … اشارت فرمود که رقعه‌ای از پیش ما به نزد خلیفه بنویس تا مطیع شود و تمرد ننماید که… اگر بیاید، دولت و خلعت یابد و اگر نیاید، دانم که نپاید.» سپس متن نامه خواجه را آورده و می‌گوید: نامه را «با جماعتی فرستادند (خلیفه) ابا کرده تمرّد نمود و بسی سَقَطها (سخنان زشت) داد.» و پس از گزارش سقوط بغداد و اسارت خلیفه می‌گوید: «خلیفه را دست و گردن‌بسته پیش خان مغول آوردند؛ فرمود که او را در خانه‌ای محبوس کرده، سه روز چیزی به او ندادند. خلیفه از رنج گرسنگی فریادکنان بسیار گریست و نصیر طوسی را خوانده، طلب غذا کرد؛ زیرا شخصی پرخور بود و به الوان نعمت و نازکی و تازگی عادت داشت.

خواجه چون حال او را در خدمتِ خان عرضه داشت، فرمود تا از آن جواهر و نقود که از خزینه خلیفه برده بودند، در چند طبقی کرده، در بعضی مروارید و در بعضی یاقوت و لعل پاره‌ها و در بعضی دینارهای زر و نقره نهادند و طبق‌پوشی پوشانیده، پیش او بردند؛ خلیفه تصور کرد که خان او را طعام‌ها فرستاده، چون سرپوش از طبق برگرفتند، هیچ گونه خوردنی و آشامیدنی در آنجا نبود؛ خلیفه گفت: «والله یک تای نان، از مجموع اینها بهتر بود»، و ایشان می‌گفتند که: «البته ازینها می‌باید خوردن!» عاقبه‌الامر خان فرمودش که: «چون تو را نانی بسنده بود، چرا استکبار کرده، شکر چندین نعمت را به جا نیاوردی و کفران‌ها کردی؟ لاجرم بدین سختی و بدبختی گرفتار شدی. و چون دیدی که مغلوب می‌شوی، چرا با این اسباب و اموال و گنجینه‌ها دفع دشمن نکردی؟ بایستی تسلیم شدن و مطاوعت نموده، مال خود را برای جان خود پیشکش کشیدن تا امان می‌یافتی و آن را نیز نکردی، باغی و طاغی شدی؛ ناچار می‌بایدت کشتن.» و حالِ آن مسکین آن‌چنان شد که حضرت سلطان‌العلما رضی‌الله عنه پیشین فرموده بود.

این هم که در پایان گزارش، نامی از سلطان‌العلما ـ پدر مولانا ـ آمده، به دلیل آن است که به روایت افلاکی، وی نیز سالها قبل، در حضور خلیفه یا خلیفه پیشین، وی را از فروغلتیدن در بزهکاری‌ها و تبهکاری‌ها برحذر داشته و بیم داده بود که به‌زودی کیفر اعمال خود را خواهد دید:

آوازه در شهر بغداد افتاد که روز آدینه بهاءولد بلخی ـ پدر مولانا ـ وعظ خواهد گفتن. جمیع اهل بغداد به مسجد جامع جمع شدند و حُفّاظِ شیرین‌الفاظ هر یکی از هر جایی آیات برخواندند. پس بهاءولد چندان لطایف و رقایق و غرایب و دقایق فرمود که حاضرانِ مجلس سراسر مست و بی‌خود شدند و خلیفه نه چندان گریست که در شرح آید؛ بهاء ولد در ختم موعظه دستار مبارک برداشته، روی سوی خلیفه کرد که: «ای خَلْفِ خَلَفِ بدترینِ آل عباس! دریغا که خلَفِ صالح نیستی! زندگانی چنین می‌باید کردن؟ و در دینِ شریعت بی‌شریعتی ورزیدن؟ عجبا! این دلیل را در کتاب‌الله خواندی؟ و این فتوی را در اخبارِ نبوی یافتی؟ و یا در اقوال خلفای راشدین و افعال ائمه دین این حجت را مطالعه کردی؟ و در مذهبِ مشایخِ طریقت برهانی مشاهده کردی؟ آخر بنگوئی که به چه وجه این حرکات را روا می‌داری و برخود مباح ‌دانی؟ و قدم از جاده شارع بیرون می‌نهی؟ از عذاب خداوند متعال نمی‌ترسی؟ و از حضرت مصطفی علیه‌السلام شرمسار نمی‌شوی؟

شعر:

آراستـه و مسـت به بـازار آیی
زان روز نترسی که گرفتار آیی؟

حالیا بشارتت می‌دهم که تنگ‌چشمانِ آتش‌خشمان، یعنی لشکر مُغل، می‌رسند و تقدیر الهی چنانست که تو را به زاری و نزاریِ تمامت بکشند و کینِ دینِ محمدی را از جان تو بکشند؛ حاضرِ وقت باش و پرده غفلت را از دیده دل برگیر و گوشِ هوش بگشا و به انابت و استغفار مشغول شو.»
همانا که خلیفه فریاد می‌کرد و زار زار می‌گریست و چندانک خلیفه اسباب و اسبان و نُقود فرستاد، بهاءولد قبول نکرد و گفت: «لاتَحلُّ الصدقه لِغنیٍ و لا لِدی مِرّه سَوی؛ ما را به قدر کفایت اسباب و اموال هست؛ هیچ نمی‌باید.»

هین مرو کورانه اندر کربلا

مولانا در دفتر سوم مثنوی به ماجرای هاروت و ماروت اشاره می‌کند که آن دو، از سرِ مستی دعوی کردند که اگر ما در زمین بودیم، مانند آدمیان مرتکب گناه نمی‌شدیم، بلکه بارانِ عدل و عبادت را عرضه می‌داشتیم. ولی قضای الهی به آن دو گفت: بایستید که در پیش پایتان دامهای ناپیدای فراوانی است. گستاخانه در دشت بلا (صحنه امتحان) ندوید و کورکورانه به سوی کربلا مرانید (در راهی سهمناک گام منهید)؛ استخوان‌های درهم شکسته هلاک‌شدگان را بنگرید که پیش روی راهروان است و آنان را از رفتن بازمی‌دارد؛ زیرا در همه راه، استخوان و موی و پیِ پیشینیان را می‌بینند که به تیغ قهر الهی گرفتار آمده و نابود شده‌اند:

پس ز مستـی‌ها بگفتند: ای دریـغ
بر زمین باران بدادیمی چو میغ

گستـریدیمـی در ایـن بیـداد جـا
عدل و انصاف و عبادات و وفا

این بگفتند و قضا می‌گفت: بیست
پیش پاتان دام ناپیدا بسی است

هیـن مـدو گستـاخ در دشت بـلا
هین مرو کورانه اندر کربلا

کـه ز مـوی و استخـوان هـالکان
می‌نیابد راه پای سالکان

جمله راه استخوان و موی و پی
بس که تیغ قهر، لاشی کرد شی

استاد در توضیح این ابیات گفتند: هر کس این ابیات را بخواند، می‌فهمد که مولانا می‌خواهد آدمی را از پیروی کسانی بازدارد که دام شیطان را در برابر خود ندیده و مانند سپاهیان اعزامی از سوی حاکم کوفه به کربلا، کورکورانه به سوی مهلکه رفتند و از سرنوشت تبهکارانِ گذشته عبرت نگرفتند و مانند آنان به عذاب الهی دچار شدند؛ اما کسانی که برای محکوم کردن مولانا و همه عرفا از هیچ‌گونه کذب و افترایی ابا ندارند ـ از جمله آقا محمدعلی کرمانشاهی‌ـ برای اینکه مولانا را به دشمنی با امام حسین(ع) متهم نمایند، بیت چهارم را به ‌صورت منفرد و بدون پیوند با ابیات دیگر، ‌به این شکلِ مسخ و تحریف شده بازگو کرده‌اند:

کـورکـورانـه مـرو در کـربـلا
تا نیفتی چون حسین اندر بلا

و با این شیرین‌کاری(!) مدّعی‌اند که مولانا خواسته بگوید: امام حسین(ع) کورکورانه به کربلا رفت و دچار بلا شد! تو از او پیروی مکن تا به سلامت مانی! حالا چه پاسخی در برابر خدا و خلق برای این افترا به مولانا و مثنوی دارند؟ جوابش با خودشان است. ما به نسخه‌های متعدد مثنوی مراجعه کردیم؛ ولی حتی در یکی از آنها چنین بیتی را نیافتیم. در حالی که اگر چنین بیتی در مثنوی بود، دست‌کم ناشران و شارحانِ غیرمسلمان و غیرشیعی مثنوی،‌ مانند نیکلسون و انقروی و یوسف ‌بن احمد مولوی و خواجه ایّوب آن را می‌آوردند.

آری، پس از آنکه بیت مزبور به آن صورتِ مسخ و تحریف‌شده، بر سر زبان بعضی از بی‌خبران افتاد، برخی دیگر از بی‌خبران در مقام توجیه آن برآمدند و بدون توجه به اینکه ضبط مزبور،‌ هیچ پیوندی با ابیات قبل و بعد آن ندارد، در بعضی از چاپهای قدیمی مثنوی، پس از ضبط صورت صحیح بیت در متن، در حاشیه آمده است:
از بعضی نسخ نقل کرده‌اند که «تا نیفتی چون حسین اندر بلا» و طعن می‌کنند در حق مولوی ـ با اینکه در هیچ‌یک از نسخ قدیمه، به این ترتیب به نظر نرسیده؛ و اگر هم باشد، معنی چنین است که: تا نیفتی اندر بلا؛ یعنی مانند آن بزرگوار برو که در بلا نیفتاد؛ ‌چه، ایشان بلا نمی‌بینند و می‌فرماید: «نحمدک علی بلائک، کما نشکرک علی نعمائک».

هر بلا کز دوست آید، راحت است
آن بلا را بر دلم صد منّت است

علاوه بر این:
در مثنوی و نیز در غزلیات مولانا (دیوان شمس) می‌بینیم که در موارد متعدد، مولانا از شهادت امام حسین(ع) و یاران او با حرمت فراوان یاد می‌کند و آن را تقدیس می‌نماید؛ و این نیز به هیچ‌وجه با این تصوّر که مولانا، حرکت امام حسین(ع) به کربلا را عملی کورکورانه و پیامد آن را هلاکت می‌شمرده و دیگران را از پیروی او منع می‌کرده، سازگار نیست. بنگرید:

روح سلطانی ز زندانی بجَست
جامه چه‌دْرانیم و چون خائیم دست؟

چون که ایشان خسرو دین بوده‌اند
وقت شادی شد، چو بگسستند بند

سوی شادَرْوانِ دولت تاختند
کُنده و زنجیر را انداختند

روز مُلک است و گَش و شاهنشهی
گر تو یک ذرّه از ایشان آگهی

در غزلی در کلیات شمس نیز ضمن تجلیل از «شهیدان خدایی»، آنان را «بلاجویان دشت کربلایی» که درِ زندان شکسته‌اند، یاد می‌کند.
و این تعبیرات یادآور سخن سیدالشهدا(ع) است که روز عاشورا به یارانش فرمود: «ایّکم یکره ان ینتقل من سجن الی قصر… انّ ‌الدنیا سجن ‌المؤمن»: کدام‌ یک از شما خوش ندارد که از زندان به کاخ رود؟… راستی که دنیا برای مؤمن زندان است.

همچنین یادآور سخنان عالم و عارف معاصر مولانا، سیدبن طاوس تالی ‌مقام عصمت است که می‌نویسد: چون امام حسین(ع) به شهادت رسید، مشمول این آیه شد که: «زنهار مپندار آنان که در راه خدا شهید شده‌اند، مردگانند، بلکه زندگانند و در پیشگاه پروردگارشان روزی می‌برند. به آنچه خداوند از لطف خود به آنان بخشیده، شادمانند و به کسانی که از پیِ ایشان به ایشان نپیوسته‌اند، نوید می‌دهند که ترس و غمی برایشان نیست.» پس چون امام و یارانش با نیل به سعادتِ شهادت، شادمان شدند، باید در شادی با آنان شریک شد؛ زیرا که پس از کشته شدن نیکبخت شدند.

این دو نکته را هم من می‌افزایم:
الف) مرحوم آیت‌الله سیّد محمدحسین حسینی‌تهرانی، از اقوال و احوال مرشد خود، عارف کامل سیدهاشم حدّاد،‌گزارش‌هایی آورده است که یادآورِ ابیات مثنوی و سخنان سیدبن طاوس در باب فرح و سرور ائمه و اولیا پس از شهادت، به جای حزن و اندوه است. می‌نویسد:

در تمام دهه عزاداری، حال حضرت حدّاد بسیار منقلب بود. چهره سرخ می‌شد و چشمان درخشان و نورانی؛ ولی حال حزن و اندوه در ایشان دیده نمی‌شد؛ سراسر ابتهاج و مسرّت بود. می‌فرمود: چقدر مردم غافلند که برای این شهیدِ جان‌باخته غصه می‌خورند و ماتم و اندوه به پا می‌دارند! صحنه عاشورا عالی‌ترین مناظر عشقبازی است؛ و زیباترین مواطن جمال و جلال الهی، و نیکوترین مظاهر أسماء رحمت و غضب؛ و برای اهل‌بیت علیهم‌السلام جز عبور از درجات و مراتب، و وصول به أعلی دِروه حیات جاویدان، و منسلخ شدن از مظاهر، و تحقّق به اصل ظاهر، و فنای مطلق در ذات أحدیّت چیزی نبوده است.

تحقیقاً روز شادی و مسرّت اهل‌بیت است؛ زیرا روز کامیابی و ظفر و قبولیِ ورود در حریم خدا و حرم امن و امان اوست. روز عبور از جزئیّت و دخول در عالم کلّیّت است. روز پیروزی و نجاح است، روز وصول به مطلوب غائی و هدف اصلی است. روزی است که گوشه‌ای از آن را اگر به سالکان و عاشقان و شوریدگان راه خدا نشان دهند، در تمام عمر از فرط شادی مدهوش می‌گردند و یکسره تا قیامت برپا شود، به سجده شکر به رو درمی‌افتند.

حضرت آقای حدّاد می‌فرمود: مردم خبر ندارند، و همچنان محبّت دنیا چشم و گوششان را بسته که بر آن روز تأسّف می‌خورند و همچون زن فرزند مرده می‌نالند. مردم نمی‌دانند که همه آنها (آن مصیبت‌ها و شهادت‌ها)فوز و نجاح و معامله پر بها و ابتیاع اشیاء نفیسه و جواهر قیمتی در برابر خَزَف بوده است. آن کشتن مرگ نبود، عین حیات بود؛ انقطاع و بریدگیِ عمر نبود، حیات سرمدی بود. می‌فرمودند: شاعری وارد بر مردم حَلَب شد و:

گفت: آری، لیک کو دور یزید؟
کیْ بُد است آن غم؟ چه دیر اینجا رسید

چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کرّان این حکایت را شنید

در دهه عاشورا حضرت آقای حدّاد بسیار گریه می‌کردند؛ ولی همه‌اش گریه شوق بود. و بعضی اوقات از شدّت وَجد و سرور، چنان اشک‌هایشان متوالی و متواتر می‌آمد که گوئی ناودانی است که آب رحمت باران عشق را بر…
ب) ضبط صحیح بیت مثنوی، به‌ گونه تحریف نشده و به ‌صورتی که ما آوردیم، در نسخه‌های زیر نیز آمده است…

تخطئه کشمکش‌ها

وقتی در مثنوی به داستان نزاع فارس و عرب و ترک و رومی رسیدیم، استاد گفتند: مولانا در روزگاری می‌زیسته که پیروان هر یک از مذاهب اسلامی، در جهت اثبات خود و نفی و تخطئه و براندازی دیگران، تعصّبِ تمام نشان می‌دادند؛ و از هیچ جنایتی روگردان نبودند؛ چنانکه به گزارش ابن‌عربی: در شهرهای ایران، حنفیان و شافعیان، از یکدیگر کشتار می‌کردند و در کشمکش‌هایشان خلق بسیار به هلاکت می‌رسیدند و پیروان این دو مذهب در ماه رمضان روزه می‌خوردند تا خود را برای جنگ با طرف مقابل و کشتار آنان تقویت کنند!

نیز به روایت قاضی عبدالوهاب سُبْکی از فقیهان معروف شافعی: ابومنصور محمد بَرُوی طوسی عالم بزرگ شافعی به بغداد رفت و در دفاع از مذهب اشعری و تخطئه حنبلی‌مذهبان اهتمام فراوان نمود. حنبلیان نیز علیه وی توطئه نموده و زنی را بر آن داشتند که شبی یک ظرف حلوای زهرآلود برای او برد و بدو گفت: «آقای من! من این را با بهای مزدی که از پشم‌ریسی به دست آوردم، تهیه کردم.» پس عالم نامبرده و همسر او و فرزند خردسالش از آن خوردند و هر سه تن مُردند.

و همین فرقه‌گرایی کورکورانه، صفِ یکپارچه مسلمانان را متلاشی کرده و به تسلّط دشمنان ایشان منجر شده بود؛ چنانکه در ایران کشمکش‌های حنفیان و شافعیان و اسماعیلیان و شیعیان، تسلّط مغولان را به دنبال داشت و آن همه قتل‌عام‌ها از پیروان تمامی مذاهب را. در این میان مولانا می‌کوشید ریشه این فجایع را که فرقه‌گرایی متعصبانه بود، بخشکاند و این هدف را از راههای مختلف، خاصّه با استناد به سنت اصیل پیامبر(ص) تعقیب می‌کرد ـ هم در عالم نظر و عرضه اندیشه و سخن، و هم در برخوردهای خود با دیگران؛ مثلاً با اینکه خود در قلمرو حاکمیّتِ حنفی‌مذهبان می‌زیست و بزرگترین پیشوای صوفیان شمرده می‌شد، ولی در گزارش‌ها آمده است که:

اتابک ارسلان‌طغمش، مدرسه‌ای عظیم ساخته و در وقفیّه آن قید کرده بود که: «البته در آن مدرسه مدرّس باید حنفی‌مذهب و صوفی باشذ و دایماً فقهیات خوانند و شافعیان را در آنجا راه نباشد.» حضرت مولانا قید حنفی و صوفی بودن برای مدرّسان را ناروا شمرده و فرموذ که: به روایت ابن‌مسعود رضی‌الله عنه خیرِ مقیّد در راه حق نامحمودست؛ چه، هر خیری که جهتِ مرضات حق می‌کنند، می‌باید که بی‌قید و شرط باشد که تا خالصاً لوجْه‌الله باشد و ثواب آن مضاعف گردد؛ و این خیرِ مقیّدِ او (اتابک) بدآن می‌ماند که درویشی هندی با خواجه‌ای نیشابوری همراه شذ و آن درویش به فراغتِ تمام پابرهنه می‌رفت و از آسیب خار و خارا احتراز نمی‌کرد؛ نیشابوری را به وی رحم آمد، کفش خود را به وی بخشیده، هندی دعاها می‌کرد و به‌جدّ تمام می‌رفت.

نیشابوری دم به دم تحکّم می‌کرد که: «چنان رَوْ و چنین کن و پا بر سنگلاخ آهسته‌تر نهْ و از زخمِ خار پرهیز کن!» هندی ملول شد، کفش را بیرون آورده، پیش وی نهاد که: «بستان؛ مرا خیرِ مقیّد نمی‌باید؛ سی سال است که پرهنه‌پا می‌گردم بی‌هیچ قیدی؛ اکنون برای کفشی نتوانم مقیّد و محکومِ کسی شذن و ممنونِ منّت گشتن!» پس معلوم شد که خیرِ مقیّد مفید نیست. اگر خواهی که از تمامت قیود مطلق باشی، پیوسته خیرِ مطلق کن.

ولایت و مهدویّتِ نوعیّه

یکی از اهل علم که در محضر استاد الهی کراراً او را دیده بودم، یک بار کتابی به ترجمه آقایی را آورد و تکه‌هایی از مقدمه و پاورقی‌های آن را که در بدگویی از عرفا و مخصوصاً مولوی بود، خواند و درخواست جواب کرد. استاد نخست از پاسخگویی امتناع کردند و فرمودند: «حیف وقت که صرف گفتگو در پیرامون این‌گونه سخنان شود»؛ اما درخواست‌کننده ـ و این تلمیذ ناچیز ـ اصرار ورزید و استاد ناگزیر مطالبی به این شرح بیان داشتند:

آقای نامبرده با نقل ابیاتی از مثنوی، ایراد گرفته است که: «چرا صوفیه و مولانا اعتقاد به ولایت عامّه و مهدویت نوعیّه دارند و اولیا را منحصر به دوازده امام نمی‌دانند و کسانی جز آن بزرگواران را ولیّ می‌شمارند و برای آنان منصب ولایت قائلند و صوفیان شیعه، با این عقیده که مخالف اساس معتقدات شیعه است، باز دم از تشیع و لاف محبت امام زمان می‌زنند؟»

استاد گفتند: این ایرادات اگر دلیل بر غرض‌ورزی گوینده نباشد، نشانه کمال بی‌اطلاعی از بدیهی‌ترین قضایای دینی است. آخر آقای نامبرده که آن همه در کتابهای حدیث و سیره ائمه و رجال مطالعه کرده، چگونه ندیده است که در منابع معتبر شیعه، بارها و بارها، عنوان‌های مهدی، ولیّ، اولیاء، امام، امام‌زمان بر افرادی جز دوازده امام اطلاق شده است؟ آیا ایشان در زیارت اصحاب سیدالشهدا در کربلا ـ و خطاب به کسانی همچون حبیب ‌بن مظاهر و زهیر بن قین و مسلم‌ بن عوسجه و آن دو غلام، یکی سیاه و دیگری ترک و آن جوانِ نومسلمانِ مسیحی‌الاصل ـ به کرّات نخوانده که: السلام علیکم یا اولیاءالله و احبّائه؟

آیا در حدیثی از امام رضا(ع) نخوانده‌اند که همان‌گونه که ولایت‌داشتن نسبت به امیر مؤمنان(ع) واجب است، نسبت به صلحای اصحاب رسول(ص)، همچون سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذیفه و سهل‌ بن حنیف و ابوایوب انصاری و ذوالشهادتین و اتباع و پیروان ایشان هم واجب است؟ آیا در نهج‌البلاغه ندیده‌اند که امیر مؤمنان(ع) خطاب به یکی از اصحابش می‌گوید: «اگر خانواده و فرزندان تو از اولیاءالله باشند، خداوند اولیای خود را ضایع نمی‌گذارد و اگر از دشمنان خدا باشند،…»

عنوان امام را نیز از بس علمای بزرگ شیعه برای افرادی خارج از سلسله ائمه معصومین به کار برده‌اند، ذکر نمونه‌های فراوان برای آن ضروری نیست و به این اشاره اکتفا می‌کنم که علامه حلّی از شهید اول، و شیخ حرّ عاملی از سدیدالدین حمصی، و ابن‌زهره از سیّدمرتضی، و مجلسی از قطب راوندی، و سید بحرالعلوم و محدث نوری و محدث قمی از شیخ طوسی با همین عنوان (امام) یاد کرده‌اند. شهید ثالث قاضی شوشتری و محدث قمی و… نیز به اطلاق این عنوان به ابان بن تغلب ـ از اصحاب امامین باقر و صادق علیهماالسلام ـ بسنده نکرده و او را «امامِ اهلِ زمان خود» در علم تفسیر و حدیث و فقه و لغت و نحو شمرده‌اند. همچنین سیدرضی ـ مؤلف نهج‌البلاغه ـ که می‌توان او را تالی تلو معصوم شمرد، قطعه‌ای تحت عنوان «امیرالمؤمنین» درباره خود سرود و در آن از جمله گفت:

هــذا امیـرالمـؤمنیـن محمـد
کرمت مغارسه و طاب المولد

ترجمه: این امیر مؤمنان محمد است (محمد نام شریف رضی)، پاکزاد و با تباری کریم و بزرگوار.

در باب عدم اختصاص عنوان «مهدی» به امام دوازدهم نیز به روایات متعددی می‌توان استناد کرد؛ از جمله: ابوبصیر گفت: به امام صادق(ع) گفتم: ای فرزند پیامبر خدا! از پدرت شنیدم فرمود: «پس از امام قائم، دوازده مهدی خواهند بود.» امام(ع) فرمود: «آری، او گفت دوازده مهدی و نگفت دوازده امامِ دیگر؛ زیرا آن مهدیان، جماعتی از شیعیان ما هستند و مردم را به یاری و پیروی ما و شناختنِ ما می‌خوانند.»

کُمیت ـ شاعر بزرگ اهل بیت و از عالمان و شهیدان جلیل‌القدر شیعی ـ نیز در ضمن سروده‌هایی که در برابر امام معصوم(ع) خواند، از جمله گفت: متی یقوم مهدیّکم الثانی: دومین مهدیِ شما کی قیام می‌کند؟پس از شهادت زید ـ فرزند امام سجّاد(ع) ـ نیز که عنوان مهدی داشت، وقتی یکی از شاعرانِ هواخواه امویان، از مهدی بودنِ او به استهزا یاد کرد، امام صادق(ع) بر وی نفرین فرستاد.

به علاوه، ابیاتی را که آقای نامبرده به‌ عنوان مدرک جرم مولانا عرضه کرده و با استناد به آن، ضدّیت وی و عموم صوفیان را با اساس معتقدات شیعه مسلّم دانسته، همان ابیات را ملا محسن فیض ـ عالم بزرگ شیعه ـ از بهترین بخش‌های مثنوی شمرده و در سراج‌السالکین (گزیده مثنوی) ذکر کرده، بدون آنکه جایی برای خرده‌گیری از آنها ببیند. وی در ذیل عنوان «بیان انّ الزّمان لایخلو من قائم لله بحق» این ابیات را از مثنوی آورده است:

پس به هر دوری، ولیّی قائم است
تا قیامت آزمایش دائم است

پس امام حیّ قائم، آن ولی است
خواه از نسل عمر، خواه از علی است

مهدی و هادی وی است ای راه‌جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو

او چو نور است و خرد جبریل اوست
آن ولیِّ کم از او قندیل اوست

فیض کاشانی در آغاز کتاب مزبور نیز که به عنوان «گزیده مثنوی» ترتیب داده، در ستایش مثنوی می‌نویسد: «این گزیده‌ای است از گوهرهای دریای مثنوی معنوی قدس‌سره… از خداوند درخواست دارم که من و هر ارادتمند جویای حقیقت را از آن سود رساند؛ زیرا او شنونده و به ما نزدیک است و دعای نیازمندان را اجابت می‌کند…

کــردم از روی بصیـرت پیـروی
شش کتاب مثنوی معنوی

بـرگـرفتـم زان بحــارِ پــر دُرر
جوهری چند از فراید وز غرر

جمـع کـردم از بـرای ســالکـان
تا که زاد راه برگیرند از آن

شب فروزان گوهری چون شد ثمین
نام او کردم سراج‌السّالکین

سـالکانش چـون در اوراد آورند
شاید این بیچاره را یاد آورند

نورش افزون گشت بر هر منتخب
شد از آن تاریخِ تألیفش غلب

گوش اگر بدْهد به پندش جان فیض
فیضها بستاند از سلطان فیض

من می‌گویم: مصحح سراج‌السالکین در مقدمه خود بر این کتاب می‌نویسد: «فراهم‌آوریِ سراج‌السالکین، بی‌گفتگو معلول جنبه عرفان‌گرا و صوفی‌منش شخصیت فیض و متأثر از همسوئی‌های معنوی و روحانیی است که بین روح بلندپرواز و فیض‌گسترِ مولانا و جان دانای این فقیه هوشمند و نکته‌دان عصر صفوی وجود داشته است.»

همه آیین‌ها بهره‌هایی از حقیقت دارند

در «فتوحات مکیّه» به ابیاتی از شیخ ابن‌عربی رسیدیم و این هم آغاز آن:

عقـد الخلائق فـی الاله عقائدا
و انا شهدتُ جمیع ما اعتقدوه

ترجمه: خلایق در مورد خدا اعتقاداتی را پذیرفته‌اند و من همه آنچه را ایشان به آن معتقدند، شهود کرده‌ام.

سپس این عبارت را خواندیم: «فالعارف الکامل یعرفه فی کلّ صوره یتجلّی بها و فی کلّ صوره ینزل فیها؛ و غیر العارف لایعرفه الا فی صوره معتقده؛ و ینکره اذا تجلّی له فی غیرها، کما لم یزل یربط نفسه علی اعتقاده فیه و ینکر اعتقاد غیره.»

ترجمه: عارف کاملْ حق را در هر صورتی که حق به آن و به وسیله آن تجلّی کند، و در هر صورتی که در آن تنزّل کند، می‌شناسد؛ و غیرِ عارف، حق را جز در صورتِ معتقدات خود که بدان اعتقاد دارد، نمی‌شناسد؛ و اگر حق در صورتی دیگر تجلّی کند، آن را منکر می‌شود؛ همان‌گونه که پیوسته خود را به اعتقادی که در آن دارد، سخت بسته است و اعتقاد دیگران را انکار می‌نماید.

استاد الهی گفتند: این همان سخن مولانای رومی است: «من با هفتاد و سه مذهب یکی‌ام» و ابن‌عربی در گفته‌ها و سروده‌های دیگر خود نیز این مضمون را با تفصیل بیشتر آورده است؛ از جمله در این اشعار:

لقد کنتُ قبل الیوم انکرُ صاحبی
اذا لم یکن قلبی الی دینه دان

لقـد صـارَ قلبی قابلا کل صوره
فمرَعی لغزلان و دیراً لرهبان

و بیتـاً لاوثـان و کعـبه طـائـف
و الواح توراه و مصحَف قرآن

ادینُ بدیـن الحبّ انّی تـوجهت
رکائبه، ارسلت دینی و ایمانی

ترجمه: من تا دیروز، دلم دینِ رفیق و مصاحبم را نمی‌پذیرفت و منکرش بودم.
اینک دلم پذیرای همه صورت‌هاست: چراگاهِ آهوان است و دیرِ راهبان؛
خانه بتها و کعبه طواف‌کنندگان، الواح تورات و کتاب قرآن،
دین عشق دارم؛ هر جا که مَرکبِ عشق روی آورَد، دین و ایمانم را به آن سو روانه می‌دارم.

در شرح احوال مولانا نیز گزارشی از حضور پیروان ادیان مختلف در تشییع جنازه او می‌خوانیم:

هر یکی بر مقتضای رسمِ خود کتابها را برداشته، پیش پیش می‌رفتند و از زبور و توریت و انجیل آیات می‌خواندند و نوحه‌ها می‌کردند؛ و مسلمانان دفعِ ایشان نمی‌توانستند کردن، و آن جماعت ممتنع نمی‌شذند. این خبر به خدمتِ سلطانِ اسلام رسید، اکابرِ رهابین و قسّیسان (راهبان و کشیشان) را حاضر کردند که: «این واقعه به شما چه تعلّق دارد؟ چه این (مولانا) پادشاهِ دین، رئیس و امام و مقتدای ماست.» جواب گفتند که: «ما حقیقت موسی و حقیقت عیسی و جمیع انبیا را از بیانِ عیانِ او فهم کردیم، و روش انبیای کمّل (کاملین) را که در کتب خود خوانده بودیم، در او دیذیم؛ اگر شما مسلمانان حضرت مولانا را محمدِ وقتِ خود می‌گوئید، ما او را موسیِ عهد و عیسیِ زمان می‌دانیم؛ چنانک شما محب و مخلص وی‌اید، ما نیز هزار چندان بنده و مرید وی‌ایم؛ چنانک فرموذ:

هفتاد و دو ملّت شنود سرِّ خود از ما
دمسازِ دو صد کیش به یک پرده چو نائیم

و همچنان ذات حضرت مولانا آفتابِ حقایق است که بر عالمیان تافته است و عنایت فرموذه و همه عالم، آفتاب را دوست می‌دارند و خانه‌ها همه از او منوّر است.»
یادآوری: آنچه از زبان غیرمسلمانان درباره مولانا آمده (محمدِ وقت و…) به نظر ما درست نیست.

ضرورت نقدهای منطقی

سخن در باب ضرورت نقدهای منطقی با لحن حرمت‌آمیز بود. من برای آنکه ریشی بجنبانم، این حدیث شریف را خواندم: «احبّ اخوانی الیّ، من اهدی الیّ عیوبی»: محبوب‌ترین برادران و دوستان من، کسی است که عیبهای مرا برایم هدیه بیاورد.
استاد فرمودند: این حدیث دیگر را هم به خاطر بسپار: قال رسول‌الله(ص): «مثَل الاخوین، مَثَل الیدین، تغسل احداهما الاُخری»: مَثَل دو برادر، مَثَل دو دست است که هر یک دیگری را می‌شوید. یکی از حاضران نیز این دو بیت از ناصرخسرو را خواند:

بـا خصـم گوی که بی‌خصمی
علمی نه پاک شد، نه مصفّا شد

زیـرا که سـرخ‌روی برون آمد
هر کو به سوی قاضی تنها شد

من گفتم: اجازه بدهید من بیت اول را به زبان امروز نزدیک کنم و بگویم:

انـدیشـه و کـلام خـردمندان
بی ‌نقد کی درست و مصفّا شد؟

یکی دیگر از حاضران گفت: «وقتی معصوم هم به گونه‌ای سخن می‌گوید که انگار سخن و عمل خود را پیراسته از عیب نمی‌داند، و از دیگران می‌خواهد که او را نقد کنند، چگونه در عالَمِ طریقت می‌گویند که در برابر مرشد و پیر باید تسلیم محض بود و تمامی اعمال و اقوال او را نیکو شمرد و احتمال خطا در آنها را روا ندانست و هرگز در مقام انتقاد از وی برنیامد؟»
استاد گفتند: «تسلیم در برابر پیر به معنی گردن نهادن به دستورالعمل‌های سلوکی اوست ـ‌ و نه مطلقاً و در همه صحنه‌ها. آن‌هم پس از آنکه صلاحیّت او برای ارشاد و دستگیری خلق محرز شد. چنانکه اگر گفتیم بیمار در برابر طبیب و مقلّد در برابر فقیه باید تسلیم باشند، این تسلیم بودن، مطلق و مربوط به همه عرصه‌ها نیست، بلکه پس از احراز صلاحیّت طبیب و فقیه، بیمار باید به دستورهایی که طبیب برای معالجه او می‌دهد، و مقلّد باید به فتواهای فقیه که در بیان احکام شرعی است عمل نمایند ـ آن هم با چشم باز و نه کورکورانه؛ و نه در مواردی که خارج از صلاحیّت طبیب و فقیه است؛ و نه اینکه حق انتقاد از طبیب یا فقیه از کسی سلب شود.

تسلیم بودن در برابر امر پیر نیز ـ که طبیب و فقیه طریقتی و معنوی و روحانی است ـ در محدوده دستورالعمل‌های سلوکی است و هرگز به معنای اعتقاد به عصمت او و نقدناپذیری وی و چشم بستن بر کاستی‌هایش نیست.» در اینجا من به دستور استاد چند سطر از کتاب مناقب‌العارفین را که قدیمی‌ترین و معتبرترین منبع در شرح احوال مولانا جلال‌الدین است، به این شرح خواندم:
«روزی مولانا در مدرسه مبارک معانی می‌فرموذ؛ گفت: روزی شیخی در دست مرید خوذ چوبی دیذ، گرفته، گفت: ای فلان! آن چه چوبست که گرفته‌ای؟ گفت: اگر بیرونِ طریقت بینمت، بزنمت؛ گفت: حقّا که مریدِ راستین و یار دینِ من توئی و این مذهب امیرالمؤمنین علی است که فرمود: رَحم اللهُ امرءاً اهدی الیّ عُیوبی.»

حرمت نهادن به پیران

استاد گفتند: حرمت بسیار نهادن به پیران که اهل طریقت بر آن تأکید فراوان دارند، نباید با اطاعت مطلق از آنان مشتبه شود؛ و این حرمت نیز نه تنها پیران طریقت، که پیران ماه و سال را دربر می‌گیرد؛ و با آنکه پیران سِنّی نیز ـ به لحاظ حرمت ـ همه در یک صف جا نمی‌گیرند، و به تناسبِ بهره‌ای که از مقامات روحانی و معنوی دارند، در جایگاهی فراتر یا فروتر از دیگری جا می‌گیرند، اما حرمت نهادن و تکریمِ همگان ضروری است؛ و گزارش این روایت شیرین که در آثار پیش از مولانا نیافتم، بر زبان وی، انعکاسی از باورهای انسانی و فرافرقه‌ایِ اوست.
سپس فرمودند این بخش از مناقب‌العارفین را بخوانم:

روزی حضرت مولانا در مجمعی معانی و حقایق می‌فرموذ… فرموذ که روزی اسدالله الغالب، علی بن ابی‌طالب ـ کرّم‌الله وجهه ـ به نماز صبح به مسجد رسول می‌رفت؛ در میانه راه دیذ که پیرمردی یهودی پیش می‌روَذ؛ امیرالمؤمنین از آنجا که فتوّت و مروّت و حسنِ اخلاق او بوذ، محافظتِ ادبِ پیر کرده، پیش نگذشت (از او پیش نیفتاد) و آهسته آهسته در پی او می‌رفت؛ چون به مسجد رسول رسیذ، حضرت مصطفی علیه‌السلام به رکوعِ رکعت اول خمیده بوذ؛ در حال به امر خداوند جلیل، جبرئیل دررسیذه، دست بر پشت مبارک رسول نهاذ تا ساعتی توقف کنذ که علی مرتضی از ثوابِ رکعت اول نماز صبح محروم نشوذ. که ثوابِ رکعتِ اول بهتر از صد ساله عبادتِ مقبولست؛ و «الرَّکعه الاُولیَ خیرٌ من ‌الدنیا و ما فیها» فرموذه رسولست. بعد از آنک حضرت مصطفی ـ صلوات الله و سلامُه علیه ـ از نماز و اورادِ معهود فارغ شذ و دعا کرذ، از جبرئیل امین سؤال کرد که: «سرِّ حالتِ امروزینه چه بوذ؟» جبرئیل گفت: سبب آن بوذ که علی در وقتی که به مسجد می‌آمذ، با پیری یهودی همراه شذ، او را معزّز داشته، تبجیل نموذ و پیشتر ازو قدم ننهاذ و پادشاه قدیم ـ سبحانه و تعالی ـروا ندیذ که علیِّ مکّی از نِصابِ ثوابِ نماز صبح بی‌نصیب مانذ، تا این‌چنین عنایت فرموذ.

اکنون جائی که مثل علی مرتضی ـ رضی‌الله عنه ـ‌ پیرک کافر را حرمت‌داشت فرموذه، در مقابله آن حرمت، از حق تعالی چنین کرامات یافت، قیاس کن که اگر عاشقی صادقی، پیری را که در راه خذا پیر شذه باشذ و در ملت مسلمانی محاسن سپیذ کرده بوَذ و صحبتِ پیران معنی را دریافته، مقبول حق گشته باشذ، اکرام کنذ و حرمت ورزذ و اعتقاد بندذ، حق تعالی او را در عوضِ آن چه‌ها بخشذ و چه لطفها کنذ؛ و در حقیقت عزّت از آن خداست و رسول او و از آنِ بندگان خاص او که «وللَّه العزَّه و لرسوله و للمؤمنین». الله الله اگر خواهی که پیوسته قرین بخت جوان باشی، دامن پیر معنوی را محکم گیر که بی‌عنایتِ پیر راستین هرگز جوانی پیر نشذ و به کرامت پیرانِ معنی نرسیذ.

هدف عبادات و آداب و رسوم دینی

سخن در عبادات و آداب و رسوم ظاهری دین بود. استاد گفتند: «این عبادات و آداب و رسوم، باید وسیله‌هایی باشند برای:
الف) عبور دادنِ انسان از تنگناهای دنیای مادّی و آزاد کردن او از هرآنچه رنگ تعلق پذیرد؛ و رهایی او از تمامی اسارت‌ها.
ب) رساندن او به عالم معنی و حقایق برتر از این جهان و وابستگی‌های آن.
ج) ایجاد پیوند میان او و کمال نامتناهی و رحمت و قدرت و علم و خیر مطلق و بی‌نهایت از یک‌سو، و میان او و همه خلق خاصّه آدمیان از سوی دیگر.
و وقتی از این زاویه‌ها به آنها نگاه شود، عرفا ارج بسیار بدانها می‌نهند.»
در اینجا من به دستور استاد، یک صفحه از مناقب‌العارفین را که حاکی از برخورد تجلیل‌آمیز مولانا با اذان بود، خواندم بدین شرح:

چون آواز اذانِ مؤذّن به گوش مبارکش رسیدی، به عظمتی تمام بر سر زانوها قیام نموذی و گفتی:
«نامت بمانا (بماند؟) تا ابد ای جان ما روشن به تو!»
و سه بار بگفتی و سر نهاذی، آنگاه برخاستی و به نماز شروع کردی و گفتی:

این نمـاز و روزه و حـجّ و جهـاد
هم گواهی دادنست از اعتقاد

هـدیـه‌هـا و ارمغـان و پیشکـش
شذ گواهِ آنک هستم با تو خَوش

گـر محبّـت فکـرت و معنیستـی
صورتِ روزه و نمازت نیستی

همچنان روزی حضرت مولانا در بیان فضیلت نماز و نمازکارانِ با نیاز، معانی می‌فرموذ؛ حکایتی کرد که در شهر بلخ درویشی بوذ که در الله‌اکبر گفتنِ مؤذّن بر سر پا برخاستی و تواضع و تذلّلِ عظیم نموذی تا مؤذّن اذان را تمام کرد؛ چون ساعتِ نفَس آخرینِ او پیش آمذ و نفْسِ نفیسِ پاک او تسلیم شذ، از ناگاه مؤذن اذان‌کردن گرفت، درحال باذن الله تعالی برخاست و همان اکرام خوذ را به جای آورده، حق تعالی به برکت آن تعظیم، سکرات موت را بر وی شیرین گردانیذ.
استاد ادامه دادند: «همچنین اگر آن هدفهایی که در ضمن سه بند یاد کردیم مورد نظر باشد، حتی بسیاری از کسانی که به نظر می‌رسد وجهه مذهبی ندارند، ارزش عبادات و آداب و رسوم دینی را منکر نیستند و آنها را تقدیس می‌کنند.» در اینجا استاد به قطعه شعری از شعرْبانوی معاصر، خانم سیمین بهبهانی اشاره کردند که درباره اذان سروده است و ابیاتی از آن را خواندند و این هم تمامی آن:

اذان

در پس آن قلّه‌های نیلفام
شد نهان خورشید با آن دلکشی

شام بهت‌آلود می‌آید فرود
همره حزن و سکوت و خامشی

راست گویی در افق گسترده‌اند
مخمل بیدار و خواب آتشی.

نقشهای مبهمی آمد پدید،
روز و شب در یکدیگر آمیختند

آتش‌انگیزانِ مرموزِ سپهر
هر کناری آتشی انگیختند

ابرها چون شعله‌ها و دودها
سر به هم بردند و درهم ریختند.

می‌رباید آسمانِ لاله‌رنگ
بوسه‌ها از قلّه نیلوفری

زهره همچون دختران عشوه‌کار
می‌فروشد نازها بر مشتری

بی‌خبر از ماجرای آسمان،
می‌کند با دلبری خنیاگری.

سروها و کاج‌های سبزگون
ایستاده در شعاع سرخ‌رنگ

سبزپوشان کرده بر سر، گوییا
پرنیانی چادر سرخِ قشنگ

سوده شنگرف می‌پاشد سپهر
بر سر کوه و درخت و خاک و سنگ

مسجد و آن گنبد مینائی‌اش
چون عروسی باحیا، سرد و خموش‌

در کنارش نیلگون گلدسته‌ها
همچون زیبا دختران ساقدوش

در سکوت احترام‌انگیزِ شام
بانگ جان‌بخش اذان آید به گوش.

این صدا پیغام مهر و دوستی است
قاصدِ آرامش و صلح و صفاست

گوید: ای مردم، به جز «او» کیست؟ کیست
آن که می‌جویید و پنهان در شماست؟

ـ هرچه خوبی، هرچه پاکی، هرچه نور…
اوست
آری اوست
آری او… خداست…

استاد ادامه دادند: «گاهی نیز عبادات و آداب و رسوم ظاهری دین را در جهتی مخالف آن اهداف متعالی و انسانی که یاد کردیم، به کار می‌گیرند و از آنها وسیله‌هایی می‌سازند برای توقف در تنگناهای دنیای مادّی، و تشدید وابستگی به آن، و انحطاط روحی و اخلاقی، و دور شدن از معنوّیات و کمالات انسانی، و فاصله‌گرفتن با حق و خلق، و سرگرم شدن به خواسته‌های مبتذل شخصی و… در این هنگام است که حتی بزرگان دین زبان به اعتراض می‌گشایند و نه تنها به کارگیری عبادات و آداب و رسوم دینی را در راستای اغراض دنیوی تخطئه می‌کنند، بلکه گاه سخنانشان به رنگ و بوی گفته‌های کسانی است که هیچ اعتقادی به این عبادات و آداب و رسوم ندارند.»

در اینجا استاد ابیاتی از شیخ بهایی و محقق نراقی خواندند که در همین گفتار، در ضمن دفاعیه استاد از مولانا جلال‌الدین گذشت (به همانجا بنگرید) و به ظاهر حاکی است از بی‌ارج شمردنِ دین و ایمان و طعنه بر زهد و تقوی و دانش‌های دینی و تسبیح و سجّاده و عمامه و نماز و وعظ و روزه و مسجد و محراب و منبر و مدرسه…؛ و نیز دلبستگی به گناه و میخوارگی و کفر و زنّار و خرابات و پیر مغان و رندی.
نیز این دو بیت از محدّث و فقیه بزرگ، فیض کاشانی که چون شاهدِ دلارای حقیقت را در جلوه می‌بیند، مسجد و محراب و پیشنمازی و اذان را رها می‌کند:

در جلوه آمد آن یار ای فیض!
بگذر ز مسجد، بگذار امامت

بگـذر ز محـراب، بنمود ابرو
بگذار اذان را، افراخت قامت

و این ابیات دیگر از همو که با زبانی طنزآمیز، زهد و زاهد را به ریشخندمی‌گیرد و به میخوارگی می‌خواند و جام باده را همان چشمه خضر و آب حیات را همان باده می‌داند:

زاهدا! قدح بردار، این چه غیرت خام است؟
زهد خشک را بگذار، رحمت خدا عام است

خویش را چه می‌سوزی؟ زهد را بر آتش ریز
کیسه‌ها چه می‌دوزی؟ نقدها تو را دام است

ذوق مِی چو نشناسی، شعله‌ گر شوی، خامی
آن که مست جانان نیست، عارف ار بوَد عام است

جوش باده ما را نه خُم فلک تنگ است
پیش ناله مستان، غلغلِ فلک خام است

هرزه پوید اسکندر در میان تاریکی
آب زندگی باده، چشمه خِضِر جام است

نیز این غزل دیگر فیض که گویی سراینده آن کاری و آرزویی جز باده‌نوشی نداشته است:

یاران! می‌ام ز بهر خدا در سبو کنید
آلوده غمم، به می‌ام شستشو کنید

جام می لبالب از آن دستم آرزوست
بهر خدا شفاعت من نزد او کنید

چون مست می شوید ز شرب مدام دوست
مستیِ بنده هم به دعا آرزو کنید

ابریق می دهید مرا تا وضو کنم
در سجده‌ام به جانبِ میخانه رو کنید

بیمار چون شوم، ببریدم به میکده
از بهر صحّتم، به خم می فرو کنید

از خویش چون روم، به مِی‌ام بازآورید
آیم به خویش، باز می‌ام در گلو کنید

وقت رحیل، سوی من آرید ساغری
رنگم چو زرد شد، به می‌ام سرخ‌رو کنید

تابوت من ز تاک و کفن هم ز برگ تاک
در میکده به باده مرا شستشو کنید

تا زنده‌ام، نمی‌روم از میکده برون
بعد از وفات نیز بدان سُوم رو کنید

در خاکدان من بگذارید یک دو خُم
دفنم چو می‌کنید، می‌ام در گلو کنید

از مرقدم به میکده‌ها جوی‌ها کنید
از هر خُم و سبوی، رهی هم به جو کنید

دُردی‌کشان! ز هم چو بپاشد وجود من
در گردنِ شما که ز خاکم سبو کنید

بی‌بادگان! چو مستی‌تان آرزو شود
آئید و خاک مقبره «فیض» بو کنید

الهی و غزلیّات مولانا

استاد الهی به غزلیات مولانا دلبستگی شایان داشت و پاره‌ای از غزلهای خود او آهنگ و قافیه و تعبیرات مولانا را به یاد می‌آورد؛ از جمله غزلی مشتمل بر این ابیات:

ای لعلِ گهربارت، از درّ و گهر خوشتر
وی طرّه مشکینت، از سنبلِ تر خوشتر

خورشید وجودی تو، عالم شررِ مهرت
روی قمر افروزت صد ره ز قمر خوشتر

نازِ خمِ ابرویت، صد مُلک جهان ارزد
نطق لب شیرینت، از قند و شکر خوشتر

یک شعشعه حسنش، صد شمس و قمر سازد
ای دوست، چه فرمایی رویش ز قمر خوشتر

که یادآورِ دو غزل از مولانا با این‌گونه ابیات است:

ای دلبر شنگِ من، ای مایه رنگ من
ای شکّرِ تنگ من، از تنگِ شکر خوشتر

همسایه ما بودی، چون چهره تو بنمودی
تا خانه یکی کردی، ای خوش قمر انور

نوری که نیارم گفت، در پای تو می‌افتد
معنیش که درویشا، در ما بنگر خوشتر

 حکیم عارف//استاداکبرثبوت

زندگینامه حکیم عارف علامه سیدمحیی‌الدین مهدی قمشه ای «الهی»به قلم استاد اکبر ثبوت

محیی‌الدین مهدی ‌بن حاج ملا ابوالحسن قمشه‌ای متخلص به الهی، عالم دین و حکمت‌شناس و عارف و شاعر نامی (۱۲۸۰ قمشه ـ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۵۲ تهران) ، نیاکان او از سادات بحرین بودند که در عصر نادر به شهر کوچک قمشه کوچیده بودند. جدّ بزرگ او حاجی ملک نام داشت و اولاد او را «حاجی‌ملکی» می‌نامیدند و نوادگان او بعدها نام خانوادگی «ملکیان» را انتخاب کردند.

حاجی ملک در تاکستان‌های قمشه آب و ملکی داشت و در خدمتگزاری و احسان به خلق و آبادانی شهر و بنای مدرسه و مسجد و حفر قنات کوشا بود. پدر استاد الهی از علما بود و بذر معرفت را در کشتزار دل فرزند کاشت؛ و چون فرزند، پانزده ساله شد، پدر و مادر با فاصله کوتاهی از جهان رفتند و با اینکه باغ و مزرعه‌ای برای فرزندان به ارث گذاشتند، مهدی به جای اشتغال به کشاورزی و باغداری، کسب علم را وجهه همت خود قرار داد و نخست در زادگاهش دانش‌های مقدماتی را فراگرفت و از محضر حکیم شیخ محمدهادی فرزانه بهره‌ها برد؛ و سپس پیاده به اصفهان رفت و مدتی در مدرسه صدر، در حجره‌ای که متولّی‌اش می‌گفت روزگاری شیخ بهایی در آن درس خوانده، اقامت گزید؛ و بر استادان بزرگ آن شهر شاگردی کرد و فقه و اصول و منطق و کلام را آموخت؛ و آن‌گاه برای تکمیل تحصیلات خود، عازم مشهد شد و در آنجا از درس حاج‌آقا حسین طباطبایی قمی فقیه و ملا محمدعلی (معروف به حاجی فاضل)، و حاج شیخ حسن برسی، و شیخ اسدالله یزدی (مدرّسِ حکمت اشراقی و حکمت صدرایی و متون عرفانی) و بیش از همه قریب ده‌سال از محضر حکیم و استاد بزرگ فلسفه آقابزرگ شهیدی استفاضه کرد؛ و در سروده‌های خود خصوصاً این آخری را بسیار ستود.

پس از فراغت از تحصیل در مشهد، به تهران آمد و با سیّدحسن مدرّس ـ عالم مجاهد و سیاستمدارِ وارسته ـ روابطی به هم رسانید و به همین گناه به زندان افتاد؛ ولی پس از حدود سه ماه حبس، که در آن مدّت قرآن را حفظ کرد، با وساطت فروغی ـ نخست‌وزیر وقت ـ رهایی یافت.

استاد الهی در تهران در مدرسه سپهسالار جدید به تدریس ادبیات و فقه و فلسفه پرداخت. همچنین در دانشکده ادبیات، عربی؛‌ و در دانشکده معقول و منقول (الهیات کنونی)، فلسفه و منطق و ادبیات تدریس می‌کرد و جمعاً سی و پنج سال تدریس دانشگاهی داشت. در منزل خود و در سفرهای مکرر ـ از جمله به مشهد مقدس ـ و حتی در آخرین روز حیات نیز درس و بحث را تعطیل نکرد.

از کتاب‌هایی که تدریس می‌کرد: اشارات ابن‌سینا، شرح حکمه‌الاشراق سهروردی، شرح فصوص ابن‌عربی، اسفار، شرح منظومه و حتی قانون ابن‌سینا در طب. شبهای جمعه نیز برای بعضی از خواص درس تفسیر می‌گفت.

در آغاز جوانی چندی به کار قنّادی و شیرینی‌سازی روی آورد و پس از آنکه مدتی شاگرد قنّاد بود، در این کار به استادی رسید و با مشارکت پسرعموهایش مشغول این کار شد؛ ولی شروع جنگ ‌جهانی اول کار آنان را به ورشکستگی کشانید و او ناگزیر دست از آن کشید. استاد الهی خط نستعلیق را نیکو می‌نوشت و با جایگاه عظیم علمی و دینی خود، در نزد مرحوم میرخانی ـ خطّاط نامی ـ تعلیم خوشنویسی می‌گرفت و می‌گفت: «دیگران با قلیان کشیدن خستگی درمی‌کنند و من با خط نوشتن.»

الهی در روزگار جوانی با محافل و انجمن‌های ادبی ارتباط داشت و در جلسات آنها حضور می‌یافت و در مسابقات ادبی شرکت می‌کرد و در یک مورد که سرودن مستزادی را به مسابقه گذاشته بودند، او و وثوق‌الدوله و برخی دیگر طبع‌آزمایی کردند.

آثار قلمی

از اشتغالات الهی که تا آخرین روزهای زندگی او ادامه یافت، تصحیح و شرح و ترجمه متون پیشین یا خلق آثار منظوم و منثور بود. از میان آنها:

۱٫ تصحیح دوبیتی‌های باباطاهر عریان
۲٫ تصحیح ده مجلد روح‌الجنان، تألیف ابوالفتوح رازی که از قدیمی‌ترین و مهمترین تفاسیر قرآن و از متون کهن و با ارزش نثر فارسی است، با مقدمه‌ای سودمند و تعلیقاتی مشتمل بر توضیحِ مبهماتِ متن و بعضاً انتقاداتی بر مندرجات و منقولات کتاب. کار تصحیح این کتاب پیش از سال ۱۳۲۰ از سوی وزارت فرهنگ به استاد واگذار شد و انتشار آن در سال مزبور آغاز گردید.
۳٫ ترجمه قرآن به فارسی که اولین ترجمه‌ای است که در اعصار اخیر به دست یک ادیبِ مسلّط بر انشا و نظم و نثر فارسی انجام گرفته و برخلاف ترجمه‌های پیشین، ترجمه‌ای روان و شیواست، آمیخته با اندکی تفسیر و با پرهیز از شیوه دشوارِ ترجمه تحت‌اللفظی، و به همین جهت و به دلیل قداست و معنویّتِ شخصِ مترجم، قبولی عام و رواجی شگفت‌آور یافت مرجع یگانه عصر، آیت‌الله بروجردی و نیز علامه طباطبایی و عالمان دیگر، آن را بسی می‌ستودند و بی‌مانند می‌شمردند؛ و با اینکه پس از آن ترجمه‌های متعددی از قرآن انتشار یافت و ابوالقاسم پاینده، ایرادهای متعددی بر آن گرفت، معهذا پس از هفتاد و اند سال که از نخستین چاپش می‌گذرد، هنوز هیچ‌یک از ترجمه‌های فارسی قرآن به اندازه آن رواج ندارد.چاپ‌های اوّلِ ترجمه استاد الهی این امتیاز را هم داشت که شاید به گونه‌ای بی‌سابقه، متن و ترجمه قرآن، هر دو با خط زیبای نستعلیقِ فارسی منتشر می‌شد و هر دو نیز به قلم استاد خوشنویسان معاصر سیدحسین میرخانی.

۴٫ ترجمه مفاتیح‌الجنان.
۵٫ ترجمه صحیفه سجادیه.
۶٫ حکمت الهی عامّ و خاصّ در دو مجلد. مجلدِ اوّل در الهیات به معنی اعم و جواهر و اعراض و مبدأ و معاد؛ و مجلد دوم مشتمل بر: الف ـ ترجمه و شرحی لطیف به فارسی بر کتاب فصوص منسوب به فارابی؛ ب. شرحی بر خطبه اول نهج‌البلاغه؛ ج. اخلاق مرتضوی.
۷٫ توحید هوشمندان که الهی با تصنیف این کتاب، از دانشگاه تهران درجه دکتری گرفت.
۸٫ حواشی بر قصیده انصافیه لطفعلی دانش.
۹٫ مشاهدات العارفین فی ‌احوال السالکین الی‌الله (ظاهراً هنوز چاپ نشده).
۱۰٫ رساله در مراتب عشق.
۱۱٫ حاشیه بر مبدأ و معاد.

سرایندگی

اشعار الهی مشتمل بر دهها هزار بیت در قالب‌های مثنوی، قصیده غزل، رباعی، قطعه، مستزاد، با تخلّصِ «الهی» در منظومه‌های متعدد و جداگانه است از جمله: «نغمه‌ الهی» در شرح خطبه امیر مؤمنان(ع) در اوصاف پرهیزگاران، «نغمه عشاق» مشتمل بر سروده‌های عارفانه و عاشقانه که یک بار نیز با تقریظ مرحوم ملک‌الشعرای بهار منتشر شد.

چاپ چهارم کلیات اشعار او نیز در سال ۱۴۰۸ق در ۱۰۲۶ صفحه در تهران انجام گرفت و گزیده‌ای از آن در سال ۱۳۶۹ با خط زیبای حسن سخاوت ـ خوشنویس معروف معاصر ـ به طبع رسید. سروده‌های الهی سرشار از عشق و شور و حال و عرفان است و طرب و سرمستیِ عارفانه‌ای را که هرچه بیشتر در وجود او می‌توانستیم دید، در اشعارش منعکس و جلوه‌گر است؛ و چون آوایی گرم و خوش داشت و با موسیقی آشنا بود، برای اشعار خود اوزان طرب‌انگیز و کلمات و تعبیرات نشاط‌بخش اختیار می‌کرد و می‌گفت: پیام شاعر باید شادی‌آفرین باشد :

اذ الشعر لم یهززک عند سماعه
فلیس جدیر ان یقال له الشعر

یعنی: شعری که چون بشنوی تو را به جنبش و طرب درنیاورد، سزاوار نام شعر نیست.
برای نمونه دو غزل او را ببینید:

دلبر دیرآشنا

من عاشقم بر دلبری، دیرآشنایی
زیبارخی، زنجیر زلفی، دلربایی

اِفرشته‌خویی، ماهرویی، بذله‌گویی
شیواحدیثی، نکته‌سنجی، خوشنوایی

زیبانگاری، شوخ چشمی، دلستانی
شورافکنی، غارتگری، تُرکِ خطایی

نوشین لبی، شیرین کلامی، خوش پیامی
طاووس شکلی، سرو قدّی، مه‌لقایی

خورشید همت،‌ گاهِ لطف و مهربانی
چون خشمگین گردد، معاذ الله بلایی

چون من دو چشمِ نازِ او بیمار و چشمش
پیوسته بخشد دردمندان را شفایی

من همچو زلف او: پریشان روزگاری
او همچو طبع من: دُر افشان کیمیایی

من چون دهانش تنگدل، او شادخاطر
من همچو زلفش سر به زیر، او مقتدایی

او دلبری، حوری، نگاری، شهریاری
من مفلسی، عوری، فکاری، بینوایی

او قادری، شاهی، امیری، تاج‌بخشی
من عاجزی، زاری، زیانکاری، گدایی

با این چنین یاری، «الهی» راست ‌کاری
عشقی، جنونی، اشتیاقی، ماجرایی

نغمه سیمرغ

گر بشکند سیمرغِ جانم دام تن را
بخشم بدین زاغ و زغن، باغ و چمن را

تا چند چون جغدان در این ویران نشینم
منزل کنم زندان تنگِ ما و من را؟

چون بازِ پر بشکسته در دام علایق
برد از دل ما چرخ دون، یاد وطن را

یاری کند گر گریه و آه شبانه
ویران کنم بنیان این چرخ کهن را

مرغان آزاد، از هوای آب و دانه
منزل گرفتند ای فغان، دام فِتن را

در آتش عشق تو شد پروانه دل
دل سوخت این پروانه شمع انجمن را

چون زر در آتش ‌گر درافتم، پاک گردم
آتش نسوزد عاشقِ وجهِ حسن را

کاش این بدن دست از منِ دلخسته می‌داشت
تا بازمی‌جستم روان خویشتن را

شاید الهی مرغ هشیارِ روان باز
با شهپر جان بشکند دام بدن را

با اینکه رنگ عشق و عرفان و جمال‌گرایی بر سروده‌های الهی غلبه داشت، واقعیّت‌های تلخ و گزنده اجتماعی نیز از دیده او پنهان نبود و انعکاس آنها و انتقاد از ناروایی‌ها و نامردمی‌ها و نابه‌سامانی‌ها در آثار او جایی چشمگیر دارد. این دو بیت را ببینید:

الهـی! دشمنـان دادنـد دستِ دوستی بـا هم
چرا ما دوستان پیوسته در پیکار هم باشیم؟
*
از کلاغِ زشت‌خویِ ژاژخایِ هرزه‌طبع
چند در باغ طبیعت نعره و غوغاستی؟

نیز غزلی که استاد در استقبال از تصنیف ملک‌الشعرای بهار (مرغ سحر) ـ به گمانم در زندان ـ سروده و این هم ابیاتی از آن:

مرغ حق امشب کجا رفت؟

شتاب ای فلک شب تار ما سحر کن
ز دل حسرتم ز سر حیرتم به در کن

به مرغی چو من به دام ستم گرفتار
صبا یک نفس به کنج قفس گذر کن

شر و شور عشقی، ای مرغ حق برانگیز
دلم را ز شوق دلدار پرشرر کن

شب ای مرغ حق، تو ای مطرب الهی
به یادش چو عاشقان آه و ناله سر کن

نیز این چکامه را:

این کشورِ عـدل و کاخ دانش را
فریاد که جهل کرده ویرانش

کو جام جم و بساط اِفریدون
وان پرچم کاوه جهانبانش؟

کو مکتب شیخ و فرِّ فردوسی
کو محفل رومیِ سخندانش؟

کاش این همه ظلم و جور و خونخواری
بودی به صفا و صلح پایانش

کاش آدمی از سَبُع نبُد افزون
خونخواری و ظلم و جور و طغیانش

شد باد خزان نسیم نوروزش
خوناب جگر نصیب دهقانش

رنج است و غم و بلا و ناکامی
پیوسته به کام هوشمندانش…

گیتی به مذاهب تناسخ رفت
یکسر دد و دیو گشت انسانش

جمعی حیوان گرگ و روبه‌خوی
بگرفته مقامِ رادمردانش

قومی خر و گاوِ آدمی‌صورت
بنشسته فراز کاخ و ایوانش

بر شکل بشر درندگانی چند
چون گرگ بلای گوسفندانش

یک سلسله چاپلوس چون گربه
با کبر پلنگِ تیزدندانش

نسخ آیت فضل و عدل و احسان گشت
از دفتر کافر و مسلمانش

این نیز شرحی منظوم بر حدیث معروف رسول(ص) در ستایش ایرانیان:
رسـول(ص) فرمـود: «لـو کان العلم فی الثّریـا، لناله رجـال مـن فارس: اگر دانش در ستاره پروین باشد، مردمانی از ایران بدان دست می‌یابند.»
گفت رسول آن به سفـارت امین:

دانش و هوش است در ایران زمین
دانـش اگـر پـای بـه کیـوان بـوَد

دسترس مردم ایران بود
معرفت و فکرت و فرهنگ و هوش

عقل و ذکاء و نفخات سروش
معنـی اخـلاص و لُبـاب حِکـم

بر در آن قوم فرازد عَلم
مهـر و تـولّای علـی زان گــروه

برکشدی خیمه به هر دشت و کوه
پـرتـو حـق بـر دل هشیـارشـان

راه نماید به برِ یارشان
برخـی از آن قـوم خـدابین شوند

مرتضوی سیرت و آیین شوند
فـوج حکیمـان و فقیهــان دیـن

مجتمع آیند در آن سرزمین:

رومی و صدرا و صدوق و مفید
طوسیِ قدّوسی و میر و شهید

بـرشـود از مـردم ایـــران‌زمیـن
باد بر آن مُلک هزار آفرین

یک بار ابیاتِ یادشده را در محضر استاد می‌خواندیم و من گفتم: چون این سروده‌ها در ستایش ایرانیان است و مفید و شهید ایرانی نبوده‌اند، من اجازه می‌خواهم بیتِ ماقبل آخر را به این صورت بخوانم:

بـوعلـی و مولـوی و نظامـی
طوسی و صدرا و صدوقِ نامی

فرمودند: خوب است.
این لطیفه ادبی نیز شنیدنی است: در محضر استاد، سخن از جایگاه شیخ و خواجه (سعدی و حافظ) و تفاوت مشرب آن دو به میان آمد و استاد این بیت را خواندند که کوتاه‌ترین و شاید رساترین عبارت برای بیان وجه تمایز میان شعرِ آن دو بزرگ است:
به هوشم آورَد اشعار سعـدی
ولی مستم کند اشعار حافظ

مشرب فلسفی

الهی آثار فیلسوفان اسلامی را که مذاق‌های گوناگون داشتند، به‌نیکی می‌شناخت. شرحی لطیف بر «فصوصِ» منسوب به فارابی نگاشت و کتاب‌های ابن‌سینا و سهروردی ـ که به اصالتِ مکتبِ دوّمی چندان عقیده‌مند نبود ـ و ابن‌عربی و صدرا و سبزواری را تدریس می‌کرد؛ ولی بیشترین دلبستگی را به حکمت صدرایی داشت؛ و خصوصاً بُعدِ عرفانیِ حکمتِ مزبور و پیوند آن با آموزه‌های ابن‌عربی را جالب توجه یافته و دلبستگی‌اش به حکمت ایران‌باستان نیز که آن را از طریق آثار سهروردی و صدرا شناخته بود، انکارناپذیر بود؛ و مانند صدرا در مهمترین نظریه فلسفی خود (تشکیک در وجود) همان نظریه حکیمان ایران باستان را پذیرفته و علی‌رغمِ انکارِ سرسختانه استاد مرتضی مطهری، از آن به عنوان نظریه فهلویّون (پهلویان) یاد می‌کرد. این نظریه که مبتنی بر اعتقاد به وجود واحد و دارای مراتب و مظاهر بی‌شمار و وحدت در کثرت و کثرت در وحدت است، در سروده‌های حِکمی «الهی» نیز منعکس است؛از جمله در این ابیات:

وحدت اندر کثرتم، هم کثرت اندر عین وحدت
فارغم از هر تعیّن، با تعیّن‌ها قرینم

عین دریایم، گرَم خود قطره اندیشی‌ همانم
ذاتِ خورشیدم، ورَم خود ذرّه پنداری همینم

گاه انسانم، سپهسالارِ اقلیم وجودم
گه امین وحی و گه فرمانده روح‌الامینم

آتشم، آبم، سرابم، قطره‌ام، بحرم، حبابم
نقطه‌ام، حرفم، کتابم، فارقِ شکّ و یقینم

نیز این ابیات:

از رخ وحدت، حجاب کثرت آن شه برگرفت
معرفت‌آموزِ عالَم عَلّم الاسماستی

این جهان آئینه حسن جهان‌آراستی
واندران پیدا جمال شاهد یکتاستی

عین پیدائی و پنهان همچو جان در کالبد
سرّ پنهانی و پیدا در همه اشیاستی

سرّ حسنش در تجلّی، فیض‌بخش ماسواست
بحر جودش در تلاطم، مبدأ انشاستی

مظهر حق، ظاهر مطلق، ظهور غیب ذات
در تعیّن بی‌ تعیّن کاشف اسراستی

شاگردان

استاد الهی در خلال بیش از چهل سال تدریس در دانشگاه و خارج از دانشگاه، بسیاری شاگردان فاضل و دانشمند تربیت کرد و از میان آنها:

۱٫ غلامرضا رشید یاسمی، از شاعران و مترجمان و محققان عصر جدید که هفت هشت سال از الهی بزرگتر بود و با این همه، مراتب فضل و کمال استاد، وی را به تلمذ در محضر او برانگیخت و در نزد او حکمت صدرایی را فرا گرفت و برای اولین بار گفتار مفصلی در باب نظریه معروفِ صدرا، حرکت جوهری، به زبان جدید به قلم آورد که در سال ۱۹۴۳م در «یادنامه دینشاه ایرانی»، در بمبئی منتشر شد. وی برای نخستین بار و در روزگار جوانیِ استاد، شرح حال و نمونه اشعار او را در کتاب «ادبیات معاصر» (تهران، ابن سینا، ۱۳۵۲، صص۹ـ ۸۱)، به چاپ رسانید و استاد خاطرات شیرینی از او داشت. 

۲ و ۳٫ آیت‌الله حسن حسن‌زاده آملی و آیت‌الله عبدالله جوادی آملی، هر دو از مدرّسانِ متون فلسفی و عرفانی در حوزه علمیّه قم که در محضر استاد متونی همچون اشارات و اسفار و منظومه را فراگرفتند.
۴٫ آیت‌الله سیدرضی شیرازی، از علمای معاصر و از مدرّسان متون فلسفی در تهران.
۵٫ داریوش شایگان.
۶٫ استاد دکتر مهدی محقق.
۷٫ دکتر محمد امین ریاحی.
۸٫ دکتر محمدجواد مشکور.
۹٫ دکتر محسن جهانگیری، استاد فلسفه در دانشگاه تهران.
۱۰٫ عباس مصباح‌زاده، از علمای دین و خوشنویس و آشنا با نجوم و ریاضیّات قدیم.
۱۱٫ شادروان استاد دکتر عبدالحسین زرّین‌کوب در شرح احوال خود می‌نویسد: در دانشکده الهیّات، همکاریِ طولانی با کسانی همچون مهدی الهی قمشه‌ای به دوستی انجامید و از صحبت‌های هر یک از آن عزیزان استفاده‌های روحانی حاصل نمود.
۱۲٫ شیخ محمدرضا ربّانی که بعداً ذکرش خواهد آمد.
۱۳٫ دکتر حسن ملکشاهی، استاد فلسفه.
۱۴٫ سید محمدرضا کشفی، از علمای دین و مؤلفان کتب حِکمی.
۱۵٫ سیدمحمدحسین مرتضوی لنگرودی، از فقیهان قم.
۱۶٫ علی‌اصغر فقیهی، از فرهنگیان و تاریخ‌نگاران.
۱۷٫ کاظم مدیر شانه‌چی، از علمای دینی و استاد دانشگاه مشهد.
۱۸٫ استاد علامه حضرت دکتر احمد مهدوی‌دامغانی.
نگارنده این سطور نیز سالهای متوالی از فیض محضر استاد، برخوردار بوده و در کلاس‌های ایشان در دانشکده الهیّات (به عنوان دانشجوی غیررسمی) و در منزل ایشان ـ در فراگیری قسمت‌هایی از شرح اشارات، شرح حکمه‌الاشراق، شرح فصوص، مباحث عرفانیّه اسفار، منظومه، قانون بوعلی، مثنوی مولانا، تفسیر صدرا و نهج‌البلاغه ـ از محضر ایشان بهره‌های فراوان برده و هیچ محفلی را چون محفل ایشان پر از شور و جذبه و حال و وجد و سرور روحانی، و هیچ نمازی را چون نماز ایشان سراسر حضور و اتصال و توجه، و هیچ عارف و مؤمنی را تا بدان حد در مقامِ رضا و تسلیم نیافته است.

عدم استفاده از نشان سیادت

از استاد پرسیدند: «شما با وجود انتساب به خاندان رسالت، چرا عمّامه سفید بر سر می‌گذارید و از عمّامه سیاه و شال سبز که نشانه‌ سیادت است، استفاده نمی‌کنید؟» فرمودند: «من در برابر خدا و رسول(ص) و خلق، از عهده پاسخ و بازخواستِ همین عمّامه سفید هم برنمی‌آیم!»
و من این دو بیت را خواندم:

جعلـوا لابنـاء الـرسـول عـلامه انّ العلامه شـأن من لم‌یشهر
نـور النبّـوه فـی کریـم وجوههم یغنی الشریف عن الطراز الاخضر
(برای فرزندان پیامبر نشانه‌ای نهاده‌اند. نشانه برای کسانی است که شناخته شده نباشند. فروغِ نبوّت که در چهره گرامی ایشان می‌درخشد، آنان را از طراز سبز بی‌نیاز می‌دارد. ـ طراز: کناره جامه به رنگی غیر از رنگِ جامه)(1)

در 25 اردیبهشت 1352 هجری شمسی مشتاقانه به حق پیوست. وی در آخرین ساعات عمر نیز به تدریس و تالیف و تفسیر اشتغال داشت و پس از آن كه تجدید نظری در ترجمه و تفسیر قرآن كریم خود نمود، می‌دانست كه دعوت حق را لبیك خواهد گفت. ‌چرا كه برادرش چندی قبل به خواب دیده بود كه: «ایشان در صحرایی نشسته و مشغول نوشتن هستند و عده‌ای  مشغول ساختن قصری می‌باشند. پرسید این قصر مال كیست؟ گفتند: مال این كسی كه كتاب می‌نویسد. گفت: كی تمام می‌شود؟ ‌گفتند: هر وقت كه این كتاب تمام شود.»

ایشان در یكی از حجرات قبرستان وادی السلام در قم مدفون گردید.

(1)جکیم عارف//اکبرثبوت