فصل چهاردهم : بررسى و رد روايات قدح و نكوهش
مقدمه بحث
ما در اين فصل ، رواياتى كه مشعر به قدح و يا تصريح در نكوهش حضرت زيد (عليه السلام ) دارد بررسى مى كنيم ، و به يارى خدا و استمداد از روح مقدس حضرتش همه آنها را با ادله محكم و قانع كننده رد مى كنيم ، و براى روشن شدن بحث و مطلب ما عين روايات را با اسناد آن در پاورقى مى آوريم علاوه بر نظر خود، با نقل جملات بعضى از علماى بزرگ شيعه ، گفته خود را تاءييد مى كنيم .
و اين روايات را با ذكر ماءخذ و شماره دقيق صفحات كتبى كه از آن نقل مى كنيم ، در اين فصل مى آوريم .
جالب اينكه : از علماء و دانشمندان طراز اول شيعه ، از قدما تا معاصرين هيچكدام به اين اخبار اعتناء نكرده اند، و همه از آن اعراض نموده اند.
و علاوه بر اين ، اكثر اين روايات و اخبار سندا ضعيف و قابل تمسك و استدلال نيست .
بله ، تنها يك خبر صحيح از نظر سند، كه آن را مؤ من طاق (احول ) نقل كرده كه در اصول كافى به چشم مى خورد كه در دلالت و مضمون آن خدشه وارد است ، و بررسى و جواب همه آنها خواهد آمد.
و ما به نحو خلاصه مى گوييم اين اخبار مردود است به چند دليل :
1 – اكثرا از نظر سند ضعيف اند.
2 – با وجود يك خبر صحيح ، ولى همه معرض عنها مى باشند و كسى به آن عمل نكرده است .
3 – اين اخبار، معارضند با اخبار و روايات كثيره اى كه در مدح و منقبت حضرت زيد (عليه السلام ) رسيده و مى توان ادعاى تواتر معنوى كرد.(794)
و اخبار نكوهش تاب مقاومت در مقابل اخبار مدح را ندارند.
4 – بر فرض ضعف اسناد جميع اخبار مدح ، عمل اصحاب و تمسك علماى بزرگ شيعه از قدما تا متاءخرين و معاصرين ، منجر به ضعف سند آن است .
5 – بر فرض درستى اخبار قدح ، اكثر آنها حمل بر تقيه شده است .
6 – از همه مهمتر بنى اميه و سپس بنى عباس براى لكه دار كردن نهضتهاى اسلامى عصر خويش مخصوصا قيام هاى علويون رواياتى جعلى و ساختگى به نام مشاهير اصحاب ائمه درست مى كردند و در ميان مردم پخش مى كردند، تا مبادا مسلمانان مخصوصا شيعيان تحت تاءثير اين جنبشها قرار گيرند و راه آنان را پيش گيرند و از آن طرف خود را نيز در مقابل اين قيام تبرئه مى كردند.
خبر اول
روايتى است كه كشى در شرح حال زراره ، از محمّد بن مسعود نقل مى كند.
خبر (795) – زراره گفت : زيد بن على در محضر امام صادق (عليه السلام ) رو به من كرد و گفت : جوان ، اگر مردى از دودمان محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) ترا به يارى خويش طلبد، چه جوابى خواهى داد؟ گفتم : اگر اطاعت او بر من واجب باشد، جواب مثبت مى دهم ، والا اگر امام مفترض الطاعه نباشد من مخيرم كه جواب مثبت يا منفى به او بدهم ، و موقعى زيد از مجلس بيرون رفت امام صادق به من فرمود: به خدا قسم از جلو و پشت راه را بر او بستى ، و راه فرارى برايش نگذاشتى .
به هيچ وجه اين حديث معتبر نيست ، و به هر دو سند و طريق مردود است . چون كه در سلسله سند افراد (مجهول ) و ناشناس ديده مى شوند.(796)
خبر دوم
و در رجال كشى در شرح حال ابى جعفر احوال (مؤ من طاق ) از حمدويه . خبر (797) – كه گفت به مومن طاق گفته شد، ماجراى مباحثه خود را با زيد در محضر امام صادق (عليه السلام ) تعريف كن ، مؤ من گفت : روزى زيد بن على به من گفت : به من رسيده كه تو معتقدى كه : در آل محمّد امامى واجب الطاعه هست ؟ گفتم بله ، اين اعتقاد من است ، و پدرت يكى از آنان است ، او گفت : چطور (تو امامت را مى دانى ) امّا پدرم با آن محبت زيادى كه به من داشت به طورى كه لقمه داغ را سرد مى كرد و با دست خويش در دهانم مى گذاشت و راضى نمى شد دهان من بسوزد، آيا با چنين محبتى چطور راضى مى شد آتش جهنم مرا بسوزاند! و (مساءله امامت را از من پنهان دارد.)
گفتم : او دوست نداشت اين مساءله را به تو بگويد و (تو قبول نمى كردى ) و كافر مى شدى ، و حتى در محشر هم از شفاعتش محروم مى شدى ، و مشيت حق درباره تو جارى مى شد. مؤ من طاق گويد: موقعى سخن به اينجا كشيد، امام به عنوان تاءييد گفتار من و پيروزيم در بحث رو به من كرد و فرمود: خوب گيرش آوردى تمام راهها را به رويش بستى و هيچ مسير فرارى برايش باز نگذاشتى . و همين حديث را كشى به طريق ديگر در ذيل (پاورقى ) ملاحظه مى فرمائيد، با مختصر تغييرى در شرح حال احول آورده است .
اين حديث مردود است و روايت به طريق اول مرسله است و به درد نمى خورد، و به طريق دومش جدا ضعيف است چون علماى رجال (اسحاق ) را تضعيف كرده اند و احمد و ابومالك هم مجهولند و كسى آنها را نمى شناسد پس حديث از اعتبار ساقط است (798) (و دلالت آن نيز مخدوش است و با ضعف سند جاى حجت و دلالت نيست .)
خبر سوم
خبر باز كشى در رجالش از حنان بن سدير نقل مى كند كه گفت : من نزد حسن بن حسن (حسين ) بودم كه ناگهان ، سعيد بن منصور كه از رؤ ساى زيديه بود وارد شد، او پرسيد درباره نبيذ (شراب ) چه مى گويى ؟ چون زيد در محضر ما مى نوشيد، حسن گفت : من تصديق نمى كنم ، كه او شراب مى نوشيد. گفت بله مى نوشيد! حسن بن حسن گفت : اگر هم چنين كارى كرده او كه نه پيغمبر بود و نه جانشين پيغمبر، او مردى از آل محمّد بود، خطا داشت و صواب و معصوم نبود.
در اين حديث كافى است كه بگوييم : اعتمادى به گفته سعيد بن منصور نيست ، چون او (( فاسد المذهب )) بود و هيچگونه توثيق و مدحى درباره او نرسيده است .
و مرحوم مامقانى خريت فن رجال در كتاب رجالش در مقام رد حديث بر مى آيند و رسما آن را مردود مى شمرند و مى فرمايند: زيد بن على گرچه خودش ممدوح و منزه است ، امّا شكى نيست كه فرقه زيديه و پيروان او كه قائل به امامت زدند فسقه و فاجرند، و امام صادق و امام جواد و امام هادى (عليهم السلام ) همه آنان را ناصبى و يا به منزله نصاب خوانده اند.
پس اعتماد به روايتى كه رئيس آنان (زيديه ) سعيد بن منصور نقل كرده است نيست .
و ايشان با حالت تعجب در مقام دفاع از ساحت مقدس حضرت زيد اضافه مى كنند:
چگونه با عقل سازگار است كه امام صادق (عليه السلام ) براى كسى كه شرب مسكر مى كرد شديدا اندوهناك شود و اشك بريزد.
پس قطعا اين خبر دروغ محض است و هيچ شبهه اى نيست (( (تنقيح المقال )) حرف زى ).
خبر چهارم
خبر – باز كشى در رجالش در شرح حال ابى بكر حضرمى و علقمه آورده كه ، ابوبكر و علقمة وارد بر زيد بن على شدند و سن علقمه از ابوبكر بيشتر بود، يكى طرف راست و ديگرى طرف چپ او نشست ، و اين دو شنيده بودند كه زيد اين جمله را گفته ، كه : (امام از ما كسى نيست كه در خانه اش بنشيند و پرده را بيندازد، بلكه امام كسى است كه با شمشير قيام كند) ابوبكر كه از علقمة جراءت بيشترى داشت رو به زيد كرد و گفت : اى اباالحسين بگو ببينم ، على بن ابى طالب امام بود و خانه نشين شد، يا اينكه امام نبود، بلكه موقعى با شمشير قيام كرد داراى امامت بود؟
مى گويد: زيد در جواب ساكت بود و چيزى نمى گفت ، ابوبكر سه بار سؤ ال خويش را تكرار نمود، و در مقابل زيد جوابى نمى داد.
بعدا ابوبكر گفت : اگر در موقعى كه على ابن ابى طالب خانه نشين بود امام بود، پس اشكال ندارد امامى بعد از او چنين كند، و اگر امام نبود و در خانه نشست پس چه مطلبى تو را به اينجا آورد و سخنت چيست ؟
راوى گويد: زيد از علقمة خواست تا از ابوبكر بخواهد دست از سرش بردارد و به بحث خاتمه دهد. (كشى اين روايت را به طريق ديگر نيز نقل كرده است ).
جواب : اعتمادى بر اين روايت نيست ، چون محمّد بن جمهور ضعيف است ، و بكار مجهول الحال است .
خبر پنجم
خبر – كشى در رجالش بنا به نسبت شرح حال ابراهيم بن نعيم ابى الصباح از محمّد بن مسعود به اسنادش از ابى الصباح كنانى نقل مى كند كه وى گفت : به خدمت زيد (عليه السلام ) شرفياب شدم و پس از عرض سلام ، گفتم : يا اباالحسين ، شنيده ام كه گفته اى امام چهار نفرند، سه نفر از آنان گذشته و چهارمى ايشان كسى است كه قيام مى كند، وى در پاسخ گفت : بلى ، اين طور گفته ام ، راوى مى گويد: پس از اين گفتگو به خدمت امام صادق (عليه السلام ) رفتم ، و او را در جريان گفتگويم با زيد قرار دادم ، امام فرمود: چه پيش بينى مى كردى اگر خداوند زيد را مبتلا مى نمود (و هلاك مى شد) و دو شمشير (دو قائم ) از ما خروج مى كرد، به چه وسيله شمشير حق را از باطل تشخيص مى دادى ؟ به خدا قسم ، آنچه او گفته درست نيست و اگر خروج كند حتما كشته خواهد شد.
اين مرد مى گويد: من آهنگ بازگشت نمودم ، تا به قادسيه رسيدم و در آنجا خبر قتل زيد به من رسيد، خدا او را بيامرزد.
و همين خبر به طريق ديگرى نقل شده است .
اين خبر از هر دو طريق به نظر ما مردود است ، چون شاذانى و على بن محمّد كه در طريق سندند هر دو غير موثق اند.
خبر ششم
خبر نعمانى با سند ذيل از ابى صباح نقل مى كند، كه گفت : خدمت امام صادق (عليه السلام ) شرفياب شدم ، فرمود: چه فهميده اى ؟ عرض كردم : تعجب مى كنم از عمويت زيد او قيام كرده و گمان مى برد كه خودش قائم اين امت است و او فرزند خانم اسير شده و فرزند بهترين كنيزكان است امام فرمود: دروغ مى گويد، او آنكه مى گويد نيست ، اگر قيام كند كشته مى شود، قبل از اينكه قائم اين امت كه وى فرزند بهترين كنيزكان است قيام كند.
اين روايت ضعيف است چون قاسم بن محمّد را نمى شناسيم و مجهول است و در وثاقت على بن مغيره نيز حرف داريم .
خبر هفتم
خبر – در اصول كافى ج 2 كتاب حجت حديث 16 روايتى است كه مى گويد:
روزى زيد بن على (عليه السلام ) بر امام باقر (عليه السلام ) وارد شد، و همراه وى نامه هاى زيادى بود كه مردم كوفه به وى نوشته بودند، و او را براى رهبرى نهضت دعوت كرده بودند، و در آن نامه ها يادآور شده بودند كه مردم همه آماده نهضتند و او را امر به خروج كرده بودند، امام (عليه السلام ) در قبال اين نامه ها از زيد پرسيد: اين نامه از آنها ابتداء و شروع شده است ، يا جواب نامه هاى توست ؟؟
زيد جواب داد: آنها ابتداء نامه نوشته اند، چون حق ما را مى شناسند، و قرابت ما با پيغمبر خدا را مى دانند، و از كتاب خدا وجوب دوستى و فرض طاعت ما را يافته اند، و مى بينند كه چگونه دشمن براى ما خفقان و گرفتارى ايجاد كرده است . امام باقر (عليه السلام ) فرمود: پيروى از ما چيزى است كه از جانب خدا مفروض گشته و روشى است كه در پيشينيان گذشته و حتمى شده و بر آيندگان نيز جارى گشته است ، و اين پيروى و اطاعت يكى از ما واجب است و مودت و دوستى همه ما بر مردم فرض گشته است ، و فرمان حق به حكم قطعى و امرى حتمى و قدرى مقدور و وقتى معين براى اولياى خدا جارى شده است اى زيد كسانى كه خود يقين ندارند تو را از خدا بى نياز كنند ترا سبك نسازند، عجله مكن ، زيرا پروردگار به خاطر شتاب بندگان شتاب نمى كند، و قبل از فرمان خدا در چيزى سبقت مگير كه گرفتارى ها تو را از پاى در مى آورد.
راوى گويد: در اين هنگام زيد خشمگين شد و گفت : امام ، از ما كسى نيست كه در خانه بنشيند و پرده را بيفكند و از جهاد شانه خالى كند بلكه امام از ما، كسى است كه از حوزه اسلام دفاع كند، و سپر رعيت شود و دشمن را از خانه اش دور سازد.
امام باقر (عليه السلام ) فرمود: برادر، آيا تو در خود مى بينى اين صفات كه گفتى به طورى كه بتوانى شاهدى از كتاب خدا يا دليلى از رسول او يا به عنوان مثل نمونه اى بياورى ؟
سپس امام ادامه داد:
برادر، آيا مى خواهى شريعت گروهى را احياء كنى كه به آيات حق كفر ورزيده اند و نافرمانى رسولش را پيش گرفته اند.
برادر، من تو را به خدا پناه مى دهم ، كه فردا همان به دار آويخته كناسه باشى .
سپس چشمان امام پر از اشك شد و سيل قطرات آن بر چهره اش غلتيد آنگاه فرمود:
خدا حاكم است بين ما و بين آنان كه حرمت ما را هتك نمودند و حق ما را ناديده گرفتند، و اسرار ما را فاش ساختند و نسبت ما را به جدمان منكر گشتند، و چيزهايى به ما بستند كه ما آنرا به خود نبستيم .
علماء و رجال اين روايت را هم قبول ندارند، چون اولا مرسله است و ثانيا حسين بن جارود و موسى بن بكير مجهول الحال اند.
آقاى سيد جواد مصطفوى شارح اصول كافى در ذيل ترجمه اين خبر مى گويد: اخبار و روايات در جلالت و مقام و تقديس و تكريم از جناب زيد بن على بن الحسين و دعا و ترحم و گريستن امام باقر و صادق (عليهم السلام ) نسبت به وى بسيار است ، و اين روايت چنانچه پيدا است يك مشاوره و مصاحبه دوستانه و صميمى ميان امام باقر (عليه السلام ) و جناب زيد براى چاره جويى درباره بررسى اوضاع مسلمين و تحقيق از مقتضيات وقت و كسب وظيفه دينى ، و خشمگين شدن جناب زيد از نظر مشاهده اوضاع رقت بار مسلمين و طغيانگرى و لجام گسيختگى خلفاى وقت بوده و از فرمايشات امام باقر هم جز نصيحت و خيرخواهى جناب زيد مطلب ديگرى استفاده نمى شود.
خبر هشتم
خبر : در اصول كافى ج 1 (( باب اضطرار الى الحجة )) 1 حديث 5 ص 224 چاپ جديد ابان مى گويد: احول (مؤ من طاق ) به من خبر داد كه زيد بن على بن الحسين (عليه السلام ) موقعى كه در پنهانى به سر مى برد، مرا طلبيد، من نزد وى رفتم .
به من گفت : اى ابى جعفر، اگر كسى از ما خانواده تو را به يارى خويش بخواند، تو چه جواب مى دهى ؟ آيا همراه او خروج و قيام مى كنى ؟
گفتم : اگر پدر و برادرت مرا بخواهند، خواهم رفت .
گفت : من مى خواهم با اين قوم (بنى اميه ) نبرد كنم ، به من كمك كن .
گفتم : قربانت گردم ، چنين كارى نخواهم كرد.
گفت : جانت را از من دريغ مى كنى ؟
گفتم : من يك جان بيشتر ندارم ، اگر در روى زمين امامى جز تو باشد، هر كس از تو كناره گيرد نجات يافته و هر كس با تو بيايد هلاك شده است و اگر امامى از جانب خدا در روى زمين نباشد، كسى كه از تو كناره گيرد با آنكه همراهيت كند يكسان است .
گفتم اى اباجعفر، من با پدرم سر يك سفره مى نشستيم ، او تكه گوشت چرب را برايم لقمه مى كرد، و لقمه داغ را به خاطر محبت و دلسوزى به من سرد مى كرد، در دهانم مى گذاشت ، آيا او از آتش دوزخ به من دلسوزى نكرده است ؟؟ و از دين (مساءله امامت ) به تو خبر داده و به من چيزى نگفته است ؟
عرض كردم قربانت گردم ، چون ترا دوست داشته و نمى خواسته به آتش سوخته شوى خبرت نداده است ، زيرا مى ترسيده كه تو از وى نپذيرى و از آن جهت به دوزخ روى ولى به من خبر داد، كه اگر بپذيرم نجات يابم ، و اگر قبول نكردم ، از دوزخ رفتن من باكى بر او نباشد.
سپس به او گفتم : قربانت گردم ، شما بهتريد يا پيامبران خدا؟!
فرمود: پيامبران .
عرض كردم : يعقوب به يوسف مى گويد: (داستان خوابت را به برادرانت نگو، مبادا برايت نيرنگى بريزند) او خوابش را نگفت و پنهان داشت تا از نيرنگ آنان در امان باشد، همچنين پدر تو مطلب امامت را از تو پنهان كرد زيرا بر تو بيم داشت .
زيد فرمود: اكنون كه چنين گويى ، بدانكه مولايت (امام صادق ) در مدينه به من خبر داد كه : من كشته مى شوم و در كناسه كوفه به دارم مى زنند و همانا نزد وى صحيفه و كتابى است كه در آن كشته شدن و به دار آويخته شدن من در آن نوشته شده است .
احول گويد: من به حج رفتم و گفتگوى خود را با زيد به حضرت صادق (عليه السلام ) عرض كردم .
فرمود: تو راه پيش و پس و راست و چپ و بالا را بر او بستى و نگذاشتى به راهى قدم بردارد. (هر چه گفته جوابش را داده اى .)
مهمترين حربه مخالفين نسبت به قيام زيد (ع )
اين روايت است كه متاءسفانه دستاويزى براى كوبيدن زيد و شبهه در حقانيت نهضت او شده است .
كه ما در اين فصل با ادله متعدد بى پايگى استدلال و تشبث به اين روايت و امثال آن را متذكر شده ايم و در اينجا بد نيست به عنوان نمونه يك مورد از آن ذكر شود اخيرا كتابى به نام (امام شناسى ) تاءليف علامه سيد محمّد حسين حسينى طهرانى منتشر شده كه در جلد اول آن صفحه 204، با تمسك با اين حديث قيام زيد را زير سؤ ال برده و آن را خلاف نظر و بدون رضايت و اذن معصوم مى دانسته است . متاءسفانه مؤ لف بزرگوار بدون توجه به اينكه تاكنون هيچيك از علماى بزرگ شيعه از قدما تا متاءخرين و معاصرين به اين حديث عمل ننموده و آن را معارض احاديث متواتره كه در عظمت و تقوا و مقام علمى زيد و فضائل معنوى اوست دانسته اند، و حتى شخصيتى چون شهيد اول در قواعد و آيت اللّه خوئى در (( معجم الرجال الحديث )) و ديگر بزرگان تصريح به ماءذون بودن زيد از جانب امام (عليه السلام ) نموده اند.
و علاوه بر اينكه اين حديث معرض عنه اصحاب است و مورد تمسك بزرگان علم و حديث واقع شده ، بعضى آن را توجيه و سخنان زيد را حمل بر شرائط خاص نهضت او نموده اند، كه زيد در آن شرائط حساس مايل نبود نام امام معصوم حتى در ميان خواص اصحاب مطرح شود، زيرا احتمال اشاعه آن بو و اين خود بر خلاف تقيه و تاكتيك نهضت حضرتش بود.
ما در اينجا لازم نمى دانيم جملات تند و قضاوتهاى نابجايى كه در آن كتاب شده بازگو كنيم ، اميد است در چاپ هاى بعد اصلاح شود.
اين روايت گرچه از جهت سند خوب است ، امّا دلالت آن بر قدح و نكوهش زيد متوقف بر اين است كه بگوييم زيد به وجود حجت و امامى غير از خودش اعتراف و اقرار نداشته است ، و اگر اقرار داشت پدرش به او گفته بود و احول (مؤ من طاق ) در اين جهت با او بحث كرد و گفته است كه : چون پدرت به تو شفقت و محبت داشته ترا (از مساءله امامت ) با خبر نكرده است به طور جزم اين وجه فاسد و بيهوده اى است .(806)
بيان مطلب : احول خود، از فضلاى مبرز و دانشمند بوده و عارف به مقام امامت و مزاياى آن بوده است ، چطور ممكن است چنين كسى اين نسبت را به امام سجاد (عليه السلام ) بدهد كه حضرتش به خاطر شفقت و محبت به فرزندش زيد وى را از اين مساءله مهم و معرفى امام بعد از خويش با خبر نساخته .
آيا جايز است امام مسئله امامت را به خاطر محبت و شفقت آن هم شفقت نسبى از زيد مخفى دارد، كه اگر به وى مى گفت (( زيد العياذ باللّه ، )) نمى پذيرفت ، كه امام بعد از حضرتش كيست ، و از معاندين مى گشت آن وقت چگونه ممكن بود كه زيد با اين عناد، مورد محبت و شفقت امام قرار گيرد.
پس سخن صحيح اين است كه : اين روايت ناظر به اين جهت نيست بلكه مراد از اين خبر اين است كه موقعى زيد از احول دعوت مى كند كه به كمك او خروج كند و احول هم از شخصيت هاى معروف بود و همراهى او با زيد، تقويت كار زيد مى شد، او از خروج با زيد عذر آورد به اينكه خروج بايد با امام واجب الطاعه باشد و الا كسى كه با تو خروج كند خود را به هلاكت كشانده و كسى كه تخلف ورزد نجات يافته است .
در اين هنگام براى زيد ممكن نبود و صلاحش در اين نبود كه به احول بفهماند قيام و خروج وى به اذن امام است (چون احول از اين مطلب خبر نداشته و الا اين طور با زيد سخن نمى گفت ) چون اين از اسرارى بود كه كشف آن به هيچ وجه جايز و صلاح نبود، روى اين جهت زيد (عليه السلام ) ناچار مى شود به نحو ديگرى به احول پاسخ گويد، با اينكه او وظيفه خودش را مى شناسد و احكام دينش را مى داند، و براى احول دليل آورد، كه چگونه ممكن است پدرم تو را به معالم دين خبر دهد، ولى مرا بى خبر گذارد با آن شفقت و علاقه اى كه به من داشت و زيد به طور اشاره به احول فهماند كه : من كارى را كه برايم جايز نباشد مرتكب نمى شوم ، البته زيد نمى توانست اين مطلب را فاش كند كه : وى در خروجش از جانب امام ماءذون است ، چون انتشار اين مطلب ، براى وجود امام (عليه السلام ) خطرناك بود، ليكن احول از جواب زيد سر در نياورد و مقصود او را نفهميد، لذا در جواب زيد گفت :
چون امام (عليه السلام ) به تو شفقت داشته خبرت نداده است ، و احول مى خواست بگويد: خروج تو بدون اذن امام جايز نيست ، و امام اين مطلب را به من گفته ، امّا به تو روى علاقه اش نگفته است . زيد متوجه شد كه احول مقصود او را درك نكرده متحير بود كه چگونه جوابى به او بدهد كه با مصلحت و احتياط موافق باشد، ناچار خواست بطور ديگرى او را قانع سازد به او گفت : تو كه اين طور مى گويى بدان كه صاحب و مولايت (امام صادق (عليه السلام )) در مدينه به من خبر داد كه : من كشته خواهم شد و در كناسه كوفه به دارم خواهند زد، غرض زيد از اين جواب رفع شبهه احول بود، با اينكه قيام او روى هوا و هوس و رياست طلبى و رهبرى مردم نيست و خودش هم مى داند كه كشته مى شود و به دارش مى زنند، و خروجش روى امر و جهتى است كه نمى خواهد آن را بازگو كند.
با وجود اين احول متوجه منظور زيد نشد، و بعد كه به زيارت خانه كعبه رفته بود، خدمت امام رسيده و جريان گفتگويش را با زيد براى امام بازگو كرده است .
و امّا قول امام كه در جوابش فرمود: (تو راه جلو و عقب و چپ و راست و بالا و پائين را بر او گرفتى و هيچ راه فرارى برايش نگذاشتى )، اين جمله دلالت به نكوهش زيد ندارد، بلكه امام خواسته به احول بفرمايد، كه خوب مناظره كرده است و روى فهم خودش جوابهاى مستدل به زيد داده و دليلهايى كه براى اجابت نكردن در خروج با او آورده ، موقعى كه زيد (عليه السلام ) از جانب امام ماءذون است .
فصل پانزدهم : زيد از ديدگاه علماى اسلام
علماى شيعه و شخصيت زيد
بزرگانى از علماى شيعه كه در عظمت زيد (ع ) و حقانيت نهضت او سخن گفته اند:
1 – شيخ مفيد در ارشاد.
2 – شهيد اول در قواعد.
3 – شيخ محمّد بن شيخ صاحب معالم در شرح استبصار.
4 – علامه مجلسى در (( مرآة العقول . و بحارالانوار. ))
5 – شيخ حر عاملى در خاتمه وسائل (جلد 20) طبع جديد.
6 – شيخ نورى در خاتمه مستدرك .
7 – مامقانى در (( تنقيح المقال . ))
8 – خزاز قمى در (( كفاية الاثر. ))
9 – نسابه عمرى در (( المجدى . ))
10 – ابن داوود در رجالش .
11 – استرآبادى در رجالش .
12 – ابن ابى جامع در رجالش .
13 – ميرزا عبداللّه اصفهانى در (( رياض العلماء. ))
14 – شيخ عبدالنبى كاظمينى در (( تكملة الرجال . ))
15 – سيد محمّد جدّ آية اللّه بحرالعلوم در رساله اش .
16 – شيخ ابى على در رجالش .
17 – طبرسى در (( اعلام الورى . ))
18 – سيد بن طاووس در (( ربيع الشيعه . ))
19 – علامه سيد محسن امين در (( اعيان الشيعه . ))
20 – علامه امينى در (( الغدير. ))
21 – آيت اللّه سيد ابوالقاسم خوئى در (( معجم رجال الحديث . ))
22 – آيت اللّه منتظرى در درس خارج فقه مبحث ولايت فقيه .
و افراد زيادى از بزرگان اماميه در فضيلت زيد (عليه السلام ) كتاب و رساله نوشته اند:
عده اى از آنها عبارتند از:
1 – ابراهيم بن سعيد بن هلالى ثقفى متوفاى 283 ه ق .
2 – حافظ احمد بن عقده متوفى 333.
3 – محمّد بن زكريا متوفى 298.
4 – عبدالعزيز بن يحيى علوى جلودى متوفاى 368.
5 – محمّد بن عبداللّه شيبانى متوفى 372.
6 – شيخ صدوق ابوجعفر قمى متوفى 381 كتابى دارد در اخبار زيد.
7 – ميرزا محمّد استرآبادى صاحب رجال كبير.
8 – سيد عبدالرزاق مقرم (807) اين مرد بزرگ كتابهاى ارزنده اى از جمله كتابى در حالات امام مجتبى (عليه السلام ) و زندگانى امام شهيد اباعبداللّه الحسين (عليه السلام ) و حالات حضرت سكينه (عليهاالسلام ) و رساله اى در حالات على اكبر فرزند امام حسين (عليه السلام ) و كتاب زيد شهيد، كه به ضميمه كتابى در فضيلت مختار بن ابى عبيده ثقفى نوشته است ، و كتابى در عظمت ابى الفضل عباس بن على (عليهماالسلام ) و كتب ارزنده ديگرى تاءليف كرده اند.(808)
علامه بزرگ امينى پس از ذكر نام عده زيادى از بزرگان شيعه مى فرمايد اينها همه و بسيارى ديگر از اعاظم علماى شيعه بر اين مطلب اتفاق دارند كه ساحت مقدس زيد (عليه السلام ) از هر عيبى و ناشايسته اى منزه است و دعوت او الهى و جهادش در راه خدا بود، و سپس اضافه مى كنند: مى توان به عنوان نمونه راءى شيعه را درباره زيد (عليه السلام ) از سخن شيخ بزرگشان بهاء الدين عاملى در رساله اثبات وجود امام منتظر (عليه السلام ) به دست آورد كه مى فرمايد: ما گروه اماميه جز خوبى چيزى درباره زيد (عليه السلام ) نمى گوييم و روايات در اين زمينه از ائمه مان زياد در دست داريم و نيز علامه كاظمينى در (( (تكمله ) )) مى فرمايد: علماى اسلام بر عظمت و جلالت و پرهيزكارى و فضيلت زيد اتفاق نظر دارند.(809)
1 – شهيد اول قيام زيد را به اذن امام مى داند
(( او جاز ان يكون خروجهم باذن امام واجب الطاعة كخروج زيد بن على و غيره من بنى على )) (810) يا جايز باشد كه خروج و قيام آنان به اذن امام واجب الطاعه باشد. مانند خروج زيد بن على و غير او از فرزندان على (عليه السلام ).
2 – شيخ مفيد زيد را ستايش مى كند
(( و كان زيد بن على بن الحسين عليهم السلام عين (811) اخوته بعد ابى جعفر عليه السلام و افضلهم و كان عابدا و رعا، فقيها، سخيا، شجاعا، و ظهر بالسيف ياءمر بالمعروف و ينهى عن المنكر و يطلب بثارات الحسين (عليه السلام ))) (812)
او بعد از امام باقر (عليه السلام ) شريفترين و بزرگوارترين و افضل از برادرانش بود، او مردى عابد و پرهيزگار و فقيهى دانشمند و با سخاوت و شجاع بود قيام مسلحانه او براى امر به معروف و نهى از منكر و خون خواهى امام شهيد حسين بن على (عليهماالسلام ) بود.
3 – شيخ طوسى و شهادت به فضيلت و كمالات زيد:
(( زيد بن على ، هذا هو المجاهد المعروف ، الذى تنسب اليه الزيدية ، اخو الامام الباقر عليه السلام ، و جلالة قدره اشهر من ان يعرف ، و قد الفت مؤ لفات فى حياته ، و سيرته فراجعها)). ))
ترجمه : زيد بن على ، اين همان مجاهد معروف است ، كه زيديه را به او نسبت مى دهند، و او برادر امام باقر (عليه السلام ) است .
جلالت و مقام او، احتياج به تعريف ندارد كتابهاى متعددى درباره زندگانى و روش او نوشته شده است ، به آن مراجعه كنيد.
4 – نظر شيح بهاء الدين عاملى درباره مقام و مرتبه زيد
(( انا معشر الامامية ، لا نقول فى زيد بن على الاخيرا)). )) (814)
ترجمه : ما گروه شيعيان دوازده امامى درباره زيد جز خوبى چيز ديگر نگوييم .
5 – كلام بحرالعلوم در عظمت زيد (عليه السلام )
او در رساله در حالات فرزندان امام سجاد مى گويد:
بدانكه روايات در مدح و ذم زيد متعارضند، و روايات مدح بيشتر است .
6 – محدث نورى در رجال مستدرك الوسائل مى فرمايد
زيد، داراى قدر و منزلت و مقام بزرگى است و آن دسته از رواياتى كه مشعر به نكوهش زيد است از درجه اعتبار ساقط است ، و بر فرض اعتبار حمل بر تقيه مى شود.
7 – كلام اردبيلى درباره عظمت زيد (عليه السلام )
(( هو جليل القدر عظيم المنزلة قتل فى سبيل اللّه و طاعته ورد فى علو قدره روايات يضيق المقام عن ايراده )) (815)
او ((زيد بن على (عليهماالسلام ))) جليل القدر و عظيم المنزله است ، در راه خدا و اطاعت حق به مقام شهادت رسيد، درباره بلندى مرتبه اش روايات زيادى رسيده است كه مجال گفتن آن نيست .
8 – سخن شيخ حر عاملى
(( زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليهم السلام ) ذكره الشيخ فى اصحاب الباقر و الصادق (عليهماالسلام ) و المفيد فى ارشاده مدحه مدحا جليلا، و فى الاحاديث له مدائح كثيرة )). )) (816)
ترجمه : زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (عليهم السلام ):
شيخ (طوسى ) او را از جمله اصحاب امام باقر و امام صادق ياد نموده است و (مفيد) در (ارشاد) او را به نحو شايسته اى ستايش كرده است و در احاديث ، مدح و ستايش فراوانى دارد.
9 – نظريه علامه مجلسى راجع به مقام و منزلت زيد (عليه السلام )
(( ثم اعلم ان الاخبار اختلفت و تعارضت فى احوال زيد و اضرابه كما عرفت .
لكن الاخبار الدالة على جلالة زيد و مدحه ، و عدم كونه مدعيا لغير الحق اكثر، و قد حكم اكثر الاصحاب بعلو شاءنه . فالمناسب حسن الظن به ، و عدم القدح فيه بل عدم التعرض لامثاله من اولاد المعصومين عليهم السلام الا من ثبت من قبل الائمة عليهم السلام الحكم بكفرهم ، و لزوم التبرى عنهم .(817)
ثم اعلم ان الاخبار اختلفت فى حال زيد، فمنها ما يدل على ذمه بل كفره (نعوذ باللّه ) لدلالتها على انه ادعى الامامة و جحد امامة ائمة الحق و هو يوجب الكفر كهذا الخبر.(818)
و اكثر ما يدل على كونه مشكورا و انه لم يدع الامامة و انه كان قائلا بامامة الباقر و الصادق (عليهماالسلام ) و انما خرج لطلب ثار الحسين (عليه السلام ) و للامر بالمعروف و النهى عن المنكر)). )) پس بدان كه اخبار در حالات زيد (عليه السلام ) مختلف است .
دسته اى از آن بر نكوهش او بلكه بر كفرش دلالت دارد. چون دلالت بر اين دارد كه وى ادعاى امامت كرد و ائمه حق را انكار نمود و اين موجب كفر است ، مانند اين خبر:
امّا اكثر اين روايات دلالت دارد كه وى مورد مدح و ثناء است و او مدعى امامت براى خويش نبود، و به امامت امام باقر و امام صادق (عليهماالسلام ) اعتراف داشت و همانا، قيام او به خاطر خونخواهى حسين (عليه السلام ) و امر به معروف و نهى از منكر بود.
10 – خزاز قمى در (( كفاية الاثر ))
(( فاقول فى ذلك و باللّه التوفيق ، ان زيد بن على عليهماالسلام خرج على سبيل الامر بالمعروف ، والنهى عن المنكر، لا على سبيل المخالفة لابن اخيه جعفر بن محمّد عليهماالسلام ، و انما وقع الخلاف من جهه الناس ، و ذلك ان زيد بن على (عليهماالسلام ) لما خرج و لم يخرج جعفر بن محمّد (عليهماالسلام ) توهم قوم من الشيعة ان امتناع جعفر (عليه السلام ) كان للمخالفة ، و انما كان لضرب من التدبير. )) ترجمه : پس به يارى خداوند مى گويم : كه زيد بن على (عليهماالسلام ) در راه امر به معروف و نهى از منكر قيام كرد نه از راه مخالفت با فرزند برادرش امام باقر (عليه السلام ).
و اختلاف نظر از ناحيه مردم پيدا شد و علت آن اين بود كه هنگامى زيد (عليه السلام ) قيام كرد امام صادق با او همگام نشد، لذا جمعى از شيعيان خيال كردند كه شركت نكردن علنى امام در نهضت بعلت مخالفت حضرت با زيد بوده است .
و حال آنكه ، اين سياست خود، يك نوع تدبير و تاكتيك سياسى و نقشه جالبى بوده است .
11 – مامقانى :
پس از نقل روايات زيادى در مدح زيد (عليه السلام ) مى گويد: (( … وسياءتى ثمة ذكر ما هو اصرح فى المدح منها، و هى من الكثرة و وضوح الدلالة بحيث لايبقى شك فى تواترها سندا و القطع يصدورها مضمونا. )) (819)
بعد روايات ديگرى خواهد آمد، كه در ستايش زيد صراحت بيشترى دارد و آن روايات آنقدر زياد و دلالتشان روشن است كه هيچگونه جاى شك و ترديدى براى انسان در تواتر سند و يقين و به صدور آن از ناحيه امام (عليه السلام ) از نظر معنا و مضمون باقى نمى ماند.
12 – مرحوم سيد عليخان شيرازى در (( (رياض المساكين ) )) مى فرمايد:
((كان زيد بن على (عليه السلام ) جم الفضائل ، عظيم المناقب ، و كان يقال له حليف القرآن ))، )) (820)
زيد بن على (عليهماالسلام ) مردى پر فضيلت و بزرگوار بود و او را لقب (( (حليف القرآن ) )) همنشين و همراز قرآن داده بودند.
13 – شعبى گويد:
(( واللّه ما ولدت النساء افضل من زيد بن على و لا افقه و لا اشجع و لا ازهد منه )). )) به خدا سوگند، زنى در عالم فرزندى برتر و عالم تر و دليرتر و پارساتر از زيد بن على (عليهماالسلام ) نزائيد.
14 – ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه ، ج 1، ص 315 گويد:
(( و ممن تقيلمذاهب الاسلاف فى اباءة الضيم و كراهية الذل و اختار القتل على ذلك و ان يموت كريما، ابوالحسن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام )). )) و از جمله آزاد مردانى كه ذلت را ننگ دانست و مرگ سرخ را بر آن برگزيد و شهادت را اختيار كرد ابوالحسن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليهم السلام ) است .
15 – صاحب (( رياض العلماء )) گويد
(( و الروايات فى فضله كثير و قد الف جماعة من متاءخرى علماء الشيعة و متقدميم كتبا عديدة مقصورة على ذكر اخبار فضائله كما يظهر من مطاوى كتب الرجال و من غيرها ايضا. )) روايات در فضيلت او زياد است و عده اى از متاءخرين و متقدمين علماى شيعه كتابهايى در ذكر احوال و فضائل او نوشته اند همانگونه كه كتابهاى رجال (شرح حال بزرگان ) و كتب غير رجالى فضائل او را يادآور شده اند و صاحب (( عمدة الطالب )) گويد: زيد شهيد فرزند زين العابدين (عليه السلام ) مناقب او بيش از آن است كه به شمارش آيد، و فضيلتش بيشتر از آن است كه به وصف گنجد.
16 – ناصرى در جلد پنجم نامه دانشوران گويد
زيد بن على مكنى به ابى الحسين است ، ظهور كمالات نفسانى و فضائل صورى و معنوى آن جناب مستغنى از بيان است ، صيت فضل و شجاعت زيد مشهور و ماءثر سيف و سنان او بر السنه مذكور…
17 – مرحوم سيد عليخان در (( نكت البيان )) گويد
(( … ان زيدا رحمه اللّه فى اعلى المراتب من رضى الائمة الطاهرين و انه من الخلص المؤ منين و انه من الاعزة عند المعصومين و كذلك ماورد فى حقه و مدحه و التحزن عليه و على ما اصابه فى غير هذا الحديث عن اهل البيت عليهم السلام من احاديث كثير و لا شك انه لم يحصل له من الامام نهى صريح عن الخروج كما ينبى ء عن ذلك مدحهم و اظهار الرضا عنه و هو لم يخرج الالماناله من الضيم من عتاة و لا ريب ان قصده و نيته ان استقام له الامر ارجاع الحق الى اهله و يدل علتى ذلك رضاهم عنه و انما لم يمنعه ابوعبداللّه الصادق (عليه السلام ) من الخروج مع علمه بان هذا الامر لايتم له و انه يقتل لانهم عليهم السلام يعلمون ما يقع بهم و بذريتهم و ما قدر عليهم لان عندهم علم ما كان و ما يكون و يعلم ان لا مفر مما قدر، فلا وجه للمنع . )) (821)
ترجمه : همانا زيد (رحمت خدا بر او باد) در عاليترين مرتبه خشنودى ائمه طاهرين (عليهم السلام ) قرار دارد.
و او از با اخلاص ترين مؤ منان بود و به درستى كه وى از عزيزان و كم نظيران نزد ائمه معصومين (عليهم السلام ) به شمار مى آمد.
و او از با اخلاص ترين مؤ منان بود و به درستى كه وى از عزيزان و كم نظيران نزد ائمه معصومين (عليهم السلام ) به شمار مى آمد.
و همچنين در حق و مدح او و اندوه بر وى و بر آنچه برايش پيش آمد (در غير اين حديث ) از ناحيه اهل بيت پيامبر (عليهم السلام ) احاديث فراوانى كه رسيده است .
و شكى نيست كه از ناحيه امام (عليه السلام ) نهى صريح از قيام او نبوده است همانگونه كه اخبارى دلالت دارد كه وى مورد ستايش و خشنودى آنان بوده است .
و او قيام نكرد مگر به خاطر ستم ها و زورگوئيهايى كه از جنايتكاران بنى اميه به او رسيد.
ترديدى نيست كه قصد و نيت او در نهضتش اين بود كه اگر پيروز مى شد. حق را به صاحبان واقعى آن بر مى گرداند (و حكومت را به امام معصوم مى سپرد).
و اخبارى در اين زمينه دلالت دارد كه كار وى مورد خشنودى ائمه (عليهم السلام ) بود.
و همانا امام صادق (عليه السلام ) او را از قيام منع نكرد، با وجود آنكه امام مى دانست كه كار او به اتمام نمى رسد و كشته مى شود چون ائمه (عليهم السلام ) آنچه براى آنان و فرزندان پيش آيد و مقدر شده باشد مى دانند.
زيرا علم (( ما كان و ما يكون )) (گذشته و آينده ) نزد آنهاست و به اين مطلب واقفند كه از مقدرات الهى كه برايشان معين شده راه گريزى نيست ، پس در اين امور منع و جلوگيرى بى فايده است و اضافه مى فرمايد:
(( كان زيد بن على بن الحسين عليه الرحمة من خيرة اولاد الائمة المعصومين و كان ما به من الفضل و التقى و الزهد و الورع ما يتفوق به على غيره و لم يكن يفضله الا الائمة المعصومون و امّا شجاعته و كرمه فهما اظهر من ان يوصفا و هو من رؤ س اباة الضيم فكانه سلك طريق جده الحسين (عليه السلام )، و اختار قتلة الكرام على ميتة اللئام و احتساب المنية على طيب العيش فى ركوب الدنية )).
شربوا الموت فى الكريهة حلوا |
خوف ان يشربوا من الذل مرا )) (822) |
زيد بن على بن الحسين (رحمت خدا بر او باد) از بهترين فرزندان ائمه معصومين (عليهم السلام ) است .
و به خاطر فضيلت و پرهيزگارى و پارسايى و ورعى كه دارا بود بر سايرين (از فرزندان ائمه ) برترى داشت . و جز ائمه معصومين (عليهم السلام ) كسى به پاى فضيلت او نمى رسيد.
امّا شجاعت زيد، روشن تر از آن است كه به زبان آيد، و او از سران و آزاديخواهان و از مردانى بود كه زير بار ظلم نرفت . او راه جدش حسين (عليه السلام ) را پيمود. وى مرگ با شرافت را از زندگى با خوارى و مذلت ترجيح داد، اين شعر به خوبى نمايانگر روحيه او بود:
جام مرگ را با تلخى و سختى اش به شيرينى نوشيدند.
مبادا آنكه جام ذلت و زبونى را با تلخى بنوشند.
18 – علامه امينى
(( هو احد اباة الضيم و من مقدمى علماء اهل البيت ، قد اكتنفته الفضائل من شتى جوانبه ، علم متدفق و ورع موصوف ، و بسالة معلومة و شدة فى الباس ، و شمم يخضع له كل جامع ، و اباء يكسح عنه اى ضيم ، كل ذلك موصول بشرف نبوى و مجد علوى و سؤ دد فاطمى و روح حسينى . )) (823)
او يكى از آزادمردان و بارزترين چهره هاى علمى آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) بود، فضائل از هر طرف او را در بر گرفته بود، او داراى علمى سرشار، پارسايى زبانزد همه شجاعتى معلوم ، پايدارى در حوادث ، و بزرگمنشى كه هر كس در مقابلش خاضع مى شد و آزادمنشى كه هر گونه ننگ ظلمى را نپذيرد و منشاء تمام اين صفات عاليه شرافت نبوى و عظمت علوى و سيادت فاطمى و روح حسينى او بود.
19 – علامه سيد محسن امين در (( اعيان الشيعه ))
(( … و مجمل القول فيه : انه كان عالما عابدا، تقيا، آبيا، جامعا لصفات الكمال و هو احد اباة الضيم البارزين …
و اتفق علماء الاسلام على فضله و نبله و سمو مقامه كما اتفقت معظم الروايات على ذلك سوى روايات قليلة لا تصلح للمعارضة و سياتى نقل الجميع ان شاء اللّه تعالى …)). )) ترجمه : خلاصه كلام درباره او (زيد بن على (عليه السلام )): اينكه او عالم و عابد متقى و آزاده بود، وى داراى همه صفات كمال و از آزادگان مبارز بود…
ايشان اضافه مى كنند كه : همه علماء اسلام ، بر فضل و بزرگوارى و بلندى مرتبه اش اتفاق نظر دارند، همان گونه كه معظم روايات به آن دلالت دارند، مگر چند حديثى اندك كه قدرت معارضه با آن همه احاديث مدح را ندارند كه ان شاء اللّه خواهد آمد.(824)
20 – استاد معظم ما، فقيه عاليقدر حضرت آية الله العظمى منتظرى (مد ظله) ضمن بحث ولايت فقيه فرمود:
… زيد بن على (عليهما السلام ) از رجال برجسته و علما بزرگ اهل بيت عليه السلام است و از نظر زهد و تقوا پس از مقام معصوم داراى مرتبه اى عظيم است ايشان ضمن نقل رواياتى در عظمت زيد عليه السلام اظهار داشتند: قيام زيد براى تشكيل حكومت اسلامى بود، و نهضتش مورد اذن و رضاى امام عليه السلام بود او مدعى امامت براى خويش نبود و اگر پيورز مى شد حكوت را به امام صادق عليه السلام تحويل مى داد.
حضرت استاد مدظله ، ضمن اعراض از چند حديثى كه در قدح زيد است ، روايات متواتره و اقوال علما بزرگ اسلام در عظمت زيد را دليل بر مرتبه عالى او و حقانيت نهضت وى دانستند.
(به كتاب ولايت فقيه ايشان در صورت چاپ و انتشار مراجعه شود.)
21 – آية اللّه سيد ابوالقاسم موسوى خوئى مدظله
(( …ان زيدا كان ماءذونا من قبله (الامام ) و يؤ كد ما ذكره ما فى عدة من الروايات من اعتراف زيد بامامة ائمة الهدى عليهم السلام ، و قد تقدمت جملة منها.
فتحصل مما ذكرنا، ان زيدا جليل ممدوح و ليس هنا شى ء يدل على قدح فيه او انحرافه . )) (825)
ترجمه
آيت اللّه خوئى در ضمن اين جمله كه در توجيه روايت دارد مى فرمايد: زيد (عليه السلام ) از جانب امام در قيامش اذن داشت .
و روايات كه ذكر كرديم مؤ كد سخن ماست به اينكه او به امامت ائمه راستين (عليهم السلام ) اعتراف داشت و قسمتى از آن اخبار گذشت .
و حاصل كلام ما اين شد كه : زيد (عليه السلام ) بزرگوار و مورد ستايش است و در اين زمينه چيزى كه بر نكوهش يا انحراف او دلالت كند، وجود ندارد.
22 – دفاع علامه امينى از شيعه و زيد (عليه السلام )
علامه بزرگ امينى (رحمه اللّه ) پس از نقل روايات و اقوال و كلمات و اشعار بزرگان شيعه در عظمت زيد، در مقام رد تهمت ابن تيمية و كسانى كه سخن او را تكرار كرده اند، با جملاتى مستدل و كلماتى ارزنده كه از روح مقدس او كه نمايانگر ولاء اهل بيت (رحمه اللّه ) و حب خاندان پيامبر است فرمايد:
((اين زيد (عليه السلام ))) و مقام و قداست او نزد همه شيعيان ، امّا من نمى دانم سخن ابن تيمية كجايش حقيقت دارد و درست است ، او اين تهمت را به شيعه زده و مى گويد:
(( ان الرافضة رفضوا زيد بن على بن الحسين و من والاه و شهدوا عليه بالكفر و الفسق )). )) رافضه (مقصود شيعيان است ) زيد و هر كس كه وى را دوست داشت رها كردند و به كفر و فسق او شهادت دادند.(826)
آنگاه علامه بزرگ ما، به كسانى كه قول ابن تيمية را تكرار كرده اند حمله مى كند و مى فرمايد:
بعضى نيز از اين اشتباه و لغزش ابن تيمية پيروى كرده اند و سخن او را در كتاب و رساله شان نقل نموده اند مانند: آقاى محمود آلوسى در مقاله اى كه در كتاب (( (السنة و الشيعة ) )) صفحه 52 نگاشته است گويد: (( الرافضة مثلهم كمثل اليهود، الرافضة يبغضون كثيرا من اولاد فاطمة رضى اللّه عنها بل يسبونهم كزيد بن على ، و قد كان فى العلم و الزهد على جانب عظيم .)) رافضه همانند يهودند، رافضى ها بسيارى از فرزندان فاطمه رضى اللّه عنها را دشمن مى دارند، بلكه آنان را سب مى كنند و ناسزا مى گويند، مانند زيد بن على ، و حال آنكه زيد از نظر دانش و پارسايى در مقامى بزرگ جاى دارد، و (قصيمى ) هم اين سخن ناروا و دروغ را از آلوسى گرفته و آن را در كتابش (( (الصراع بين الاسلام و الوثنية ) )) آورده است ، آنها اين نسبتهاى ناروا را در عداد بديهاى شيعه يادآور شده اند، سپس حملات خود را متوجه شيعه ساختند.
آيا كسى نيست ، كه به اين آقايان بگويد، آخر شيعه در كجا اين چيزها را گفته است . و كى آن را نقل كرده است ؟ و به كدام مدرك و كتاب اين پندار بيهوده خويش را استناد مى دهيد؟ اگر در كتابى نيست از زبان چه كسى شنيده ايد؟؟
بله : اينها قصد و غرض ندارند مگر آنكه با اين سفسطه ها و بيهوده گويى ها شيعه را از موقعيتى كه دارد اسقاط كنند، پس آنان پرده از دروغ پردازى خودشان برداشته اند و موقعى نويسنده اى از هر ملتى كه باشد چيزى از دانستنيها و حالات آن را نداند، يا مى داند و مطلب را وارونه جلوه مى دهد، آن وقت مثل اين قماش نويسندگان اين مثل است كه :
تيرى كه از كمان ديگرى بيرون رود.
جنايات دشمنان اهل بيت
اين حضرات مدافعين از ساحت قدس زيد، گمان كرده اند، خوانندگان اين مطالب از تاريخ اسلام چيزى نمى دانند، و مطالعه اى ندارند، و خيال كرده اند با اين سخنان نادرست مى توانند حقيقت را از ايشان پنهان سازند.
آيا كسى نيست كه از اينها بپرسد: اگر زيد كه در نزد شما و هم عقيده هايتان در جايگاه بزرگ از علم و زهد است پس به حكم كدام كتاب و كدام سنت و قانون اسلاف و گذشتگان شما با او به جنگ پرداختند و او را كشتند و دارش زدند و سر مقدس او را شهر به شهر گرداندند.
آيا يوسف بن عمر، رئيسى ، كه با او درگير شد و وى را كشت از دشمنان اهل بيت نيست .
آيا عباس بن سعد، در نبرد با زيد رئيس شرطه وى از شما نيست ؟
آيا حكم بن صلت ، كسى كه سر شريف زيد را از بدنش جدا كرد از شما نيست ؟
آيا حجاج بن قاسم ، كسى كه يوسف بن عمر را به كشتن او بشارت داد، از ايشان نبود؟؟
آيا خراش بن حوشب ، آنكه جسد زيد را از قبرش بيرون آورد از شما نيست ؟
آيا وليد با هشام بن عبدالملك كه دستور داد جسد او را آتش زدند از شما نيست ؟
آيا زهرة بن سليم ، آن كه سر وى را به شام براى هشام برد از شما نيست ؟
آيا هشام بن عبدالملك ، كسى كه دستور داد سر زيد را به مدينه بردند و آن را براى روز و شبى در كنار قبر پيامبر نصب نمودند از شما نيست ؟
آيا هشام بن عبدالملك كه براى خالد قسرى نامه نوشت ، زبان و دست كميت شاعر اهل بيت را به خاطر مرثيه اى كه درباره زيد و فرزندش و مدح بنى هاشم سروده بود، قطع كند، از شما نيست ؟
آيا محمّد بن ابراهيم مخزونى عامل و نماينده خليفه ، نبود كه يك هفته تمام شهادت زيد را جشن گرفت و خطباء را در آن جمع مى كرد كه على و زيد و شيعيانش را لعن كنند؟؟
آيا حكيم اعور از شعراى شما نيست كه مى گويد:
(( صلبنا لكم زيدا على جذع نخلة |
و لم نر مهديا على الجذع يصلب |
و قستم بعثمان عليا سفاهة |
و عثمان خير من على و اطيب )) |
ما زيد را براى شما به درخت خرما دار زديم و نديديم كه (مهدى ) را نزد درخت به دار زنند.
شما عثمان را با على مقايسه كرديد و حال آنكه عثمان از على بهتر و پاك تر است .
آيا سلمة بن حر بن حكم شاعر شما نيست كه در قتل زيد گفته است :
(( و اهلكنا جحاجيح من قريش |
فامسى ذكرهم كحديث امس |
و كنا اس ملكهم قديما |
و ما ملك يقوم بغيراس |
ضمنا منهم نكلا و حزنا |
و لكن لا محالة من تاءس )) |
ترجمه : ما، بزرگان قريش را نابود كرديم و ياد آنان چون قصه گذشته از ياد برود.
ما، از قديم ريشه حكومت آنان بوده ايم و هيچ فرمانروايى بدون اصل و بنيان استوار نگردد.
ما، حزن و اندوه و عبرت شدن براى ديگران را از آنان ضمانت كرديم و ليكن ناچار بايد، از گذشتگان پيروى كرد.
و آيا از آنان نيست ، كسى منظره سر زيد را موقعى در مدينه بر بلندى مى بيند مى گويد:
(( الا يا ناقض الميثاق |
ابشر بالذى ساكا |
نقضت العهد و الميثاق |
قد ما كان قد ماكا |
لقد اخلف ابليس الذى |
قد كان مناكا )) |
ترجمه : اى پيمان شكننده بشارت باد تو را كه ضعيف شدى .
شيطان تخلف كرد به آنچه منت بر تو نهاده بود.
خواننده عزيز، اين حقيقت حال است ، شما خودتان قضاوت كنيد.
آنگاه علامه امينى ، سخنان خود را در اين زمينه با اين آيه خاتمه مى دهند:
(( افمن هذا الحديث تعجبون ، و تضحكون و لا تبكون و انتم سامدون )) (827)
(آيا از اين سرگذشت شگفت داريد، و مى خنديد و گريه نمى كنيد و شما مبهوت و متحيريد)(828)
ما روايات و اقوالى كه در اين بخش از كتاب (( الغدير)) مى باشد، در موارد خود نقل كرديم .
سخنان علماى بزرگ اهل سنت درباره شخصيت زيد
1 – اخطب خوارزم در مقتل خود به نقل از خالد بن صفوان گويد:
فصاحت و خطابه و زهد و عبادت در بنى هاشم به زيد ختم مى شود.
2 – ابوحنيفه امام حنفى ها گويد:
من كسى را فقيه تر و دانشمندتر و صريح الجواب تر و خوش سخن تر از او (زيد) نيافتم .
3 – قيروانى در كتاب (( زهر الاداب )) گويد:
زيد بن على (رضى اللّه عنه ) از بهترين بنى هاشم بود، او مردى ديندار و شجاع بود، از او خوش سخن تر و جمله پردازتر نيافتم .
4 – ابواسحاق سبيعى گويد:
همانند زيد بن على در ميان خاندانش ، برتر و فصيح تر و زاهدتر و خوش بيان تر نيافتم .
فصل شانزدهم : فرزندان زيد
فرزندان زيد (عليه السلام )
آن چه مشهور بين علماى انساب درباره فرزندان زيد است اين است كه :
زيد (عليه السلام ) داراى چهار پسر بود، (يحيى )، كه مادرش (ريطه ) دختر ابوهاشم بود و (عيسى ) كه مادرش كنيزى بود اهل نوبه و نام وى (سكن ) ياد كرده اند.
و (حسين ذوالدمعة ) كه مادرش نيز كنيز بود (محمّد) كه مادرش كنيزى سندى بود.
امّا در امالى ابن شيخ طوسى (829) حديثى دارد كه از جعفر بن زيد روايت مى كند.
و ابوالحسن عمرى ، نيز جعفر را از فرزندان زيد دانسته است ، آيا واقعا چنين بوده است ، يا خير؟ امّا با دقت و بررسى سخنان علماى نسب در مى يابيم كه زيد (عليه السلام ) فرزندى به نام جعفر نداشته است و به گمان قوى آنچه در امالى ابن شيخ است حتما بين جعفر و زيد واسطه اى بوده و ساقط شده است يا بايد جعفر بن محمّد بن زيد و يا اينكه جعفر بن محمّد بن محمّد بن زيد باشد.
از سخنان (داودى ) در (( (عمدة الطالب ) )) به دست مى آيد كه دو نفر در سند حذف شده اند.
داودى گويد: جعفر شاعر فرزند محمّد است و از جعفر سه فرزند به وجود آمد يكى از آنان احمد بود كه اين احمد چهار فرزند داشت كه يكى از آنها محمّد اصغر بود و از محمّد اصغر حمزه به وجود آمد.
روى اين حساب به گفته داودى واسطه هاى بين حمزه و زيد چنين بوده است : (( حمزة بن محمّد بن احمد بن جعفر بن محمّد بن محمّد بن زيد بن على بن الحسين (عليهم السلام ))). )) با دقت در اسناد حديث امالى اين شيخ مى بينيم كه اين دو واسطه حذف شده اند و سلسله سند اين است : (( قال الشيخ ابوعلى الحسن بن محمّد بن الحسن الطوسى ، حدثنى ابى عن ابى الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفار عن ابى سليمان محمّد بن حمزة بن محمّد بن احمد بن جعفر بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليهم السلام ))). )) مجلسى در بحار فرمايد اعقاب و فرزندان محمّد بن زيد از فرزندش جعفر مى باشند، پس از اين سخن مجلسى و با توجه به سند ابن شيخ معلوم مى شود كه زيد فرزندى بلاواسطه به نام جعفر نداشته و قول مشهور درست است . كه همان چهار فرزند پسر را ذكر كرده اند.
يحيى بن زيد قهرمان انقلاب جوزجان (830)
اولين و برازنده ترين فرزندان زيد (عليه السلام ) يحيى مى باشد.
نام مادر او (ريطه ) دختر ابى هاشم عبداللّه بن محمّد بن حنفيه است . ابوثميله ابار (صاح بن ذبيان ) در شعر ذيل مقصودش همين ريطه است كه مى گويد:
(( و لعل راحم ام موسى والذى |
نجاه من لجج خضم مزيد |
سيسر (ريطه ) بعد حزن فؤ ادها |
يحيى و يحيى فى الكتائب يرتدى )) |
ترجمه : شايد آن خداى مهربانى كه به مادر موسى رحم كرد و خود، موسى را از امواج خروشان دريا نجات بخشيد.
ريطه را بعد از اندوه قلبى اش به يحيى مسرور گرداند، آن يحيائى كه در ميدان نبرد، لباس رزم به تن كرد و مى جنگيد.(831)
يحيى در سال 107 ه ق متولد شد و شهادت او در سال 125 ه ق بوده است .
روى اين حساب او هجده سال بيشتر عمر نكرد، و بعضى سن او را 28 سال ذكر كرده اند. (832) يحيى با دختر عمويش به نام (محنه ) دختر عمر بن على بن الحسين ازدواج كرد و مى گويند فرزندانى از اين زن داشته است كه همه در كودكى درگذشته اند.(833)
و از يحيى عقب و فرزندى به وجود نيامده و اين قول مورد اتفاق مورخين معتبر است .
يحيى جوانى پاك دامن و نيكو خصال و عالم و شجاع و پارسا بود، و علاوه بر كمالات معنوى داراى صورت زيبا و جذابى بود.
او نسبت به ائمه اطهار اخلاص خاصى داشت و در مقابل آنان كمال خضوع و اطاعت را داشت ، و امام صادق متقابلا او را بسيار دوست مى داشت و موقعى خبر شهادت وى را شنيد به شدت مى گريست و براى او طلب آمرزش مى كرد، و معلوم است كسى كه مورد ترحم و علاقه امام باشد چه مرتبه اى دارد و كسى كه امام در مرگ او عزادار شود داراى چه مقام ارجمندى است ، اين خبر به نقل از متوكل بن هارون در مقدمه صحيفه سجاديه مفصلا روايت او نقل شده ، و ما در فصل (زيد محدث و راوى ) آن را نگاشته ايم .
يحيى به امامت امام صادق و ائمه حق (عليهم السلام ) اعتراف داشت
البته يحيى از جمله روات احاديث نبود لذا علما رجال زياد در شرح حال او تفصيل نداده اند، امّا آنچه در سند صحيفه سجاديه مى بينيم ، شاهد اين است كه يحيى از علاقه مندان و ارادتمندان امام صادق (عليه السلام ) است و به امامت او اعتراف و اقرار دارد. و اين چند جمله شاهد اين است كه متوكل بن هارون نقل مى كند:
1 – (( … فساءلنى عن اهله و بنى عمه بالمدينة و احفى السؤ ال عن جعفر بن محمّد (عليهماالسلام ) فاخبرته بخبره و خبرهم و حزنهم على ابيه زيد بن على عليهماالسلام . )) او جوياى حال بستگان و عموزادگانش در مدينه از من شد، مخصوصا از حال امام صادق (عليه السلام ) بيشتر از همه جويا شد، من هم حال آنان و حزن و اندوهشان را به خاطر شهادت زيد (عليه السلام ) براى او بازگو كردم در ميان بستگانش از اين جمله كه يحيى بيش از همه جوياى امام صادق شد حاكى است كه او نسبت به امام (عليه السلام ) با ديده ديگرى مى نگريسته و او را ممتاز از ديگران مى دانسته . متوكل گويد: سپس پرسيد: (( فهل لقيت ابن عمى جعفر بن محمّد (عليهماالسلام )، قلت نعم ، قال : فهل سمته بذكر شيئا من امرى ؟)) آيا پسر عمويم امام صادق (عليه السلام ) را ملاقات كردى ؟
– بلى .
– درباره من چيزى از وى نشنيدى ؟
– بلى .
– چه فرمود؟ هر چه شنيدى بگو.
– قربانت گردم . دوست ندارم آن چه از او شنيده ام درباره ات بازگو كنم .
– مرا از مرگ مى ترسانى ؟ هر چه شنيدى بگو.
– آن حضرت فرمود: تو هم مانند پدرت كشته و به دار آويخته مى شوى .
در اين هنگام رنگ يحيى دگرگون شد و اين آيه را خواند: (( يمحواللّه مايشاء و يثبت و عنده ام الكتاب )) (834) ، خداوند آن چه خواهد (و مقدور باشد) محو مى كند و آنچه خواهد ثابت خواهد ماند و نزد او اصل كتاب است .
از اين سؤ ال و جواب ها روشن است كه يحيى براى سخنان امام صادق (عليه السلام ) ارزش فوق العاده اى قائل بود و كلمات حضرتش را مطابق واقع مى داند و عقيده اش است كه سخنان امام از روى هوا و ميل شخصى نيست .
عقيده يحيى درباره علم امام (عليه السلام )
2 – در همين روايت متوكل اين جمله را دارد كه متوكل گويد: از يحيى پرسيدم : فرزند رسول خدا آيا شما داناتريد يا آنان (امام باقر (عليه السلام ) و امام صادق (عليه السلام ))؟ يحيى بعد از تاءملى گفت : همه ما داراى علميم امّا فرق بين ما و آنان (امام باقر و امام صادق عليهماالسلام ) اين است كه : آنچه ما مى دانيم آنان نيز مى دانند ولى هر آنچه آنان مى دانند ما نمى دانيم .
آقاى فيض شارح صحيفه سجاديه در ذيل اين جمله مى گويد: و اينكه نفرموده آنان داناترند براى آن است كه خود را نسبت به عموزاده اش درباره حقايق و علوم الهيه نادان مى پنداشت و اين جمله خود حاكى است كه يحيى به بزرگى و افضليت مقام امام معتقد است .
3 – و از اينها روشن تر اينكه متوكل از يحيى پرسيد: پس در اين زمان حضرت صادق (عليه السلام ) ولى امر ماست ؟؟
يحيى پاسخ مى گويد: بلى او افقه بنى هاشم است (835) و يحيى به ائمه اثنى عشر (عليهماالسلام ) ايمان و اعتقاد داشت .(836)
گريه ها و حزن و اندوه شديد امام در فقدان يحيى
رواياتى كه حاكى از حزن و اندوه فراوان امام صادق و گريه هاى شديد حضرتش بعد از شهادت يحيى گوياى اين مطلب است كه يحيى در نزد امام مقام و مرتبه اى خاص داشته (و اين نكته ناگفته نماند كه حب و بغض امام نسبت به افراد فقط جنبه عاطفى ندارد بلكه روى حساب و جنبه الهى است هر كس محبوب خدا باشد محبوب امام است و هر كس مبغوض خدا است در نزد امام نيز همان است .
سيد عليخان در (( رياض السالكين )) گويد: (( تنبيه فى بكائه (اى الصادق عليه السلام ) على يحيى بن زيد و شدة وجده و دعائه له دليل على ان يحيى كان عارفا بالحق ، معتقد اله و ان حاله فى الخروج كحال ابيه رضى اللّه عنه )). )) (837)
گريه امام صادق (عليه السلام ) بر يحيى و شدت اندوه و دعاى خير حضرتش براى وى دليل است بر اينكه يحيى عارف به حق و معتقد به امامت بود و برنامه قيام او همان برنامه پدرش (زيد) بود درود خدا بر او باد.
مقدمات خروج
يحيى جوانى عالم و شجاع و لايقى بود كه در دودمان آل محمّد نظير او كم بود او بنا به وصيت پدر و احساس مسؤ وليت و اداى وظيفه در راه خدا با دشمنان دين مردانه پيكار كرد و شربت شهادت نوشيد.
ابوالفرج اصفهانى به نقل از ابومخنف گويد: بعد از شهادت حضرت زيد بن على (عليهماالسلام ) مردم از اطراف فرزند او يحيى پراكنده شدند و جز ده نفر از ياران كسى با وى همراه نبود سلمة بن ثابت گويد: بعد از شهادت زيد (عليه السلام ) من به يحيى گفتم :
اينك به كجا خواهى رفت ؟
گفت : به طرف (نهرين ) مى روم ، و ابوصبار عبدى با او همراه بود.
گفتم : اگر مى خواهى به نهرين بروى بهتر اين است كه در همين (كوفه ) بمانى و با دشمنان پيكار كنى ، تا به شهادت نائل شوى .
گفت : مقصود من از ((نهرين )) دو نهر كربلا است .
گفتم : حالا كه اين قصد را دارى پس عجله كن تا صبح نشده هر چه زودتر از شهر بيرون رو، يحيى برخاست و ما نيز همراه او از كوفه خارج شديم و موقعى ديوارهاى شهر را پشت سر نهاديم صداى اذان صبح به گوش مى رسيد ما به سرعت از كوفه دور مى شديم ، ما در بين راه از مسافرين هر كاروانى كه برخورد مى كرديم طعام مى خواستيم و من نان و آذوقه را به نزد يحيى و همراهان مى بردم .
و با اين وضع تا (نينوى ) پيش رفتيم ، در آنجا (سايق ) (شايد مقصود سعيد بن بيان سايق الحاج ) باشد. خانه اش را در اختيار ما گذاشت و خودش به (فيوم ) (838) رفت و يحيى را در خانه خويش جاى داد.
سلمه گويد: ديدار من با يحيى به همانجا خاتمه يافت و آن آخرين ملاقات من با وى بود.
يحيى در مدائن
يحيى بعد از مدتى از آنجا خود را به (مدائن ) رساند، مدائن در آن زمان سر راه مسافرينى بود كه از عراق به طرف خراسان مى رفتند.
خبر فرار يحيى از كوفه و آمدن او به نينوا و مدائن به يوسف بن عمر والى عراق رسيد.
يوسف مردى را به نام ((حريث بن ابى الجهم كلبى )) براى دستگيرى يحيى به مدائن فرستاد، ولى پيش از آنكه او به مدائن برسد يحيى از آنجا خارج شده بود و ماءموران يوسف نتوانستند از او رد پايى دريابند.
منزل يحيى در مدائن ، خانه دهقانى بود كه از او پذيرايى مى كرد.
در رى و سرخس
يحيى خود را به (رى ) رسانيد و از آنجا آهنگ (سرخس ) نمود و در آنجا به نزد يزيد بن عمرو تيمى رفت و حكم بن يزيد كه يكى از سران بنى اسيد بن عمرو بود براى مبارزه با بنى اميه به كمك خويش دعوت كرد. يحيى شش ماه نزد آن مرد ماند.
فرماندار سرخس كه از جانب حكام اموى نصب شده بود مردى معروف به (ابن حنظله ) بود و او از جانب عمر بن هبيره اين منصب را گرفته بود در اين شرايط گروهى از (خوارج ) به نزد يحيى آمدند و از او خواستند كه رهبرى آنان را در قيام بر ضد بنى اميه به عهده گيرد. آنان اينقدر در تقاضاى خود اصرار و پافشارى كردند كه يحيى نزديك بود در همكارى با آنان تصميم قطعى بگيرد، امّا يزيد بن عمرو ميزبان هوشيار يحيى او را از اين كار منصرف كرد و گفت : چطور اميد دارى به كمك مردمى جنگ كنى و بر دشمن خود پيروز گردى در حالى كه آنان از على (عليه السلام ) و خاندانش بيزارى مى جويند.
يحيى به واسطه اين سخن ، اعتمادش از آن مردم سلب شد، و از قيام به همراهى آنان منصرف گشت .
در بلخ
امّا يحيى سخنى كه موجب دلسردى آنها شود به آنان نگفت و با بيانى خوش آنها را از همراهى خويش ماءيوس كرد و آنان او را رها كردند.
يحيى آرام نمى گيرد و به دنبال فرصت و موقعيت مناسب است ، بلكه بتواند نيروى قوى از مجاهدين و طرفداران خاندان پيامبر به دور خود جمع كند و به كمك آنان بر ضد حكومت بنى اميه قيام كند.
او هدفش را تعقيب مى كند و با اراده اى محكم و استوار در راه جهاد و شهادت گام مى نهد، او از سرخس هم ماءيوس شده و از آنجا عازم بلخ گرديد و به خانه يكى از از علاقمندان به خاندان پيامبر به نام حريش بن عبدالرحمن شيبانى وارد شد.
يحيى مدتى در خانه اين مرد بود تا اينكه خبر هلاكت خليفه سفاك اموى و قائل پدرش هشام بن عبدالملك به وى رسيد، و شنيد كه ، وليد بن يزيد برادرزاده هشام به عنوان خليفه جانشين وى شده است . جاسوسان حكومت اموى حتى در بلاد دور دست اسلامى آن روز، عليه انقلابيون و مجاهدين فعاليت مى كردند و اطلاعات خود را به كوفه و يا احيانا مركز حكومت گزارش مى نمودند. مخصوصا ناپديد شدن يحيى و دست نيافتن عمال حكومت اموى بر او آنان را سخت متوحش ساخته بود.
يوسف بن عمر استاندار عراق كه يحيى را مى شناخت و روح سلحشورى و شهامت وى را خوب مى دانست از اين جريان سخت نگران بود.
چون يحيى از حوزه ماءموريت وى عراق فرار كرده بود وى مى خواست به هر نحوى شده يحيى را دستگير كند و يا او را بكشند.
جاسوسان وى در بلخ از ورود يحيى مطلع شدند و به كوفه گزارش دادند، و يوسف فهميد كه يحيى در بلخ در خانه حريش بسر مى برد يوسف به والى خراسان نصر بن يسار نوشت كه ماءمورى را به خانه حريش بفرستند تا او يحيى را دستگير كند.
استاندار خراسان مردى را نزد عقيل بن معقل ليثى فرماندار بلخ فرستاد و به او دستور داد كه حريش را دستگير كند و آن قدر او را شكنجه دهد تا يحيى را تحويل دهد.
عقيل ، حريش را خواست و قبل از هر چيز دستور داد او را ششصد تازيانه زدند و به او گفت : به خدا قسم ، اگر يحيى را تحويل ندهى ترا خواهم كشت .
امّا حريش اين مرد نمونه و فداكار در جواب فرماندار گفت :
(( واللّه لو كان تحت قدمى رفعتها عنه فاصنع ما انت بصانع )). )) به خدا سوگند اگر يحيى در زير پاهاى من باشد پاى خود را از روى او بر نخواهم داشت (يعنى به هيچ قيمتى يحيى را تحويل نمى دهم ) هر چه از دستت مى آيد بكن .
حريش فرزندى داشت به نام ((قريش ))، او موقعى ديد كه جان پدرش در خطر است به فرماندار گفت : پدرم را نكش من يحيى را تحويل تو مى دهم .
بازداشت يحيى
فرماندار بلخ گروهى از ماءموران مسلح خود را همراه قريش فرستاد و او آنان را به مخفيگاه يحيى كه دو خانه تو در تو بود راهنمايى كرد، آنان يحيى را به همراه يزيد بن عمرو از طايفه عبدالقيس كه يار و همراه يحيى بود و از كوفه با وى همسفر بود دستگير كردند. و به نزد عقيل فرماندار بلخ بردند. عقيل يحيى را نزد نصر بن يسار استاندار خراسان فرستاد و او يحيى را به زندان افكند و جريان را براى يوسف بن عمر استاندار كوفه نوشت مردى از بنى ليث درباره دستگيرى و شكنجه دادن يحيى ، چنين سرايد:
(( اليس بعين اللّه ما تصنعونه |
عشية يحيى موثق فى السلاسل |
الم ترليشاما الذى حتمت به |
لها الويل فى سلطانها المتزايل |
لقد كشفت للناس ليث عن استها |
اخيرا و صارت ضحكة فى القبائل |
كلاب عوت لاقدس اللّه امرها |
فجائت بصيد لايحل لاكل )) |
1 – آيا خدا اين كارهاى زشت شما را نمى بيند. در آن شبى كه يحيى را به زنجير كشانديد.
2 – نديدى كه بنى ليث (مقصود نصر بن يسار ليثى ) به چه سرنوشتى گرفتار شدند واى بر آنها در اين قدرتى كه از دست آنها بيرون خواهد رفت .
3 – آرى اين بنى ليث است كه خود را رسوا ساخت و عيب خويش را بر ملا كرد و مورد استهزاء مردم قرار گرفت .
4 – آنان مانند سگانى عوعو كنان بودند كه : صيدى آوردند كه بر خورنده اى حلال نبود بنا به روايت على بن الحسين از يحيى بن الحسن اين اشعار منسوب به عبداللّه بن معاوية بن عبداللّه جعفر است .(839)
يحيى از زندان آزاد مى شود
پس از آنكه يوسف بن عمر نماينده خليفه اموى در كوفه و استاندار عراق از جريان دستگيرى يحيى آگاه شد نامه اى براى وليد بن يزيد بن عبدالملك خليفه اموى نوشت و وى را در جريان گذاشت .
وليد براى او نوشت كه دستور دهد يحيى را آزاد كنند و به او تاءمين دهند تا هر كجا خواست برود.
يوسف بن نصر بن يسار والى خراسان نوشت كه يحيى را آزاد كند.
نصر يحيى را احضار كرد و او را به تقوا و خوددارى از شورش و فتنه و اخلال گرى دعوت كرد.
يحيى در پاسخ استاندار خراسان گفت : (( و هل فى امة محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) فتنة اعظم مما انتم فيه من سفك الدماء و اخذ مالستم له باهل ؟!)) آيا در ميان امت محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) فتنه اى عظيم تر از آن كه شما در آنيد وجود دارد، خونها را به ناحق مى ريزيد و اموال را نابجا مى گيريد.
جواب دندان شكن يحيى ، چنان استاندار خراسان را كوبيد كه سخنى نتوانست بگويد به ناچار ساكت ماند.
آنگاه نصر دستور داد مبلغ دو هزار درهم با يك جفت كفش به يحيى دادند، و به او توصيه كرد كه خود را به خليفه وليد برسان ، امّا يحيى از بلخ بيرون شد و به طرف سرخس آمد.
در آن وقت حاكم سرخس مردى به نام عبداللّه بن قيس بكرى بود. نصر نامه اى براى او نوشت و وى را از ورود به سرخس آگاه كرد. و به او خاطرنشان ساخت كه يحيى را از سرخس بيرون كند.
شيعيان از زنجيرى كه به دست و پاى يحيى بود نگين انگشتر ساختند
ابوالفرج اصفهانى گويد: چون يحيى از زندان آزاد شد. و كند و زنجير را از پايش برداشتند گروهى از توانگران شيعه پيش آهنگرى كه كنده را از پاى يحيى بيرون آورده بود رفتند و از او خواستند كه زنجير را به آنها بفروشد. آن مرد كه چنان ديد آن را به مزايده گذارد و همچنان قيمت آن را بالا برد تا بيست هزار درهم رسيد. در اين موقع ترسيد كه اين جريان شايع شود و عمال حكومت براى او دردسرى ايجاد كنند و پول از او بگيرند، به خريداران گفت : شما همگى در پرداخت شركت كنيد. آنها راضى شدند و او نيز آن زنجير را قطعه قطعه كرد و شيعيان از آن نگين انگشتر ساختند و هر كس انگشترى كه نگين آن از آن زنجير بود برداشت و به آن تبرك مى جست .(840)
استاندار خراسان نامه اى ديگر هم براى فرماندار طوس حسن بن زيد تميمى فرستاد و در آن نامه يادآور شده بود كه اگر يحيى به طوس آمد به او فرصت توقف در شهر را مده و هر چه زودتر او را به ابر شهر (841) به نزد عامر بن زراره بفرست .
فرماندار طوس يحيى را به ابر شهر سوق داد و ماءمورى به نام سرحان بن نوح عنبرى انباردار اسلحه ها را موكل او ساخت تا وى را به ابر شهر برساند. سرحان گويد: يحيى در بين راه نصر بن يسار را سرزنش مى كرد و گويا او عطايش را نسبت به خود كم مى دانست و يا به خاطر ايجاد اين ناراحتيها بود سپس نام يوسف بن عمر والى عراق به ميان آمد جمله اى سربسته نسبت به او گفت و يادآور شد، كه از نيرنگ يوسف بيمناك است و مى ترسد كه اگر نزد او برود وى را به قتل برساند. و سخن خود را درباره يوسف قطع كرد.
سرحان گويد به او گفتم : خدا رحمتت كند هر چه مى خواهى بگو از ناحيه من مطمئن باش ، من جاسوس نيستم (معلوم مى شود ماءمور حلال زاده اى بوده است ) آنگاه با سخنانى محكم و مطمئن گفت : اين مرد (مقصودش حسن تميمى والى و فرماندار طوس بود) چگونه بر من نگهبان مى گذارد، به خدا سوگند اگر بخواهم كسى را بفرستم تا او را نزد من آرند و دستور دهم زير دست و پا لگد كوب كنند مى توانم .(842)
گفتم : به خدا سوگند او نگهبان را بر تو نگماشته كه اذيت شوى بلكه اين رسمى است كه براى حفظ اموال ، نگهبانان در اين راه مى گمارند.
قيام يحيى
آرى يحيى همچون شيرى از قفس گريخته بود كه دشمن سخت از او وحشت داشت عمال اموى كه در همه جاى كشور اسلامى آن روز بر اريكه قدرت بودند و به جنايت و خونريزى و مال مردم خورى به سر مى بردند نمى توانستند وجود رجلى بيدار و انقلابى از دودمان پيامبر خدا را در روى زمين زنده ببينند لذا هميشه در صدد بودند فريادهاى خشمگين آزاديخواهان و انقلابيون را در نطفه خفه كنند.
يحيى خوب مى دانست كه گرگ صفتان اموى دست از سر وى بر نخواهند داشت و چنان زندگى را بر او سخت مى گيرند كه جز ذلت و خوارى ، (آن چيزى كه او و همفكران وى از آن دورى مى جستند) و زندگى نكبت بار چيزى ديگر در اين دنيا براى او نيست .
يحيى فرزند زيد، آن قهرمان سلحشورى است كه پايه هاى حكومت ننگين بنى اميه را لرزاند، آرى او فرزند حسين شهيد و نبيره پيامبر خداست او كجا و زندگى با ذلت و خوارى كجا، او مرگ با شرافت و جهاد در راه خدا و مبارزه با دشمنان حق را بر اين زندگى چهار روزه دنيا ترجيح مى دهد.
يحيى همانند جدش حسين (عليه السلام ) و پدر بزرگوارش زيد راهى جز قيام و شهادت در پيش ندارد.
سرحان گويد: ما همچنان تا (ابر شهر) به نزد عمرو بن زراره آمديم او دستور داد هزار درهم به يحيى دادند تا خرجى راه كند و سپس او را به سوى (بيهق ) (843) روانه كرد. يحيى از بيهق كه آخرين خطه خراسان آن زمان بود با هفتاد تن از ياران خويش به سوى ابر شهر بازگشت و تعدادى مركب خريد و به ياران خود داد.
عمرو بن زراره حاكم ابر شهر موقعى جريان را شنيد نامه براى نصر بن يسار استاندار خراسان فرستاد و او را از اوضاع مطلع ساخت .
نصر نامه اى به عبداللّه بن قيس بن عباد بكرى حاكم سرخس نوشت و نامه مشابهى براى حسن بن زيد تميمى حاكم طوس فرستاد و به آنها دستور داد با لشكريان خود به ابرشهر بروند و به كمك حاكم آنجا عمرو بن زراره به جنگ يحيى و ياران او بشتابند، و فرماندهى نبرد را به عهده عمرو بگذارند.
آنها با گروهى از لشكريان خود به ابر شهر آمدند و به قواى عمرو پيوستند، و لشكريان آنان به ده هزار نفر مى رسيد، امّا يحيى به تعداد مجاهدين كربلا هفتاد نفر بيشتر همراه نداشت . همه از مردان لايق و فداكار بودند.(844)
جنگ در ابرشهر (نيشابور)
قواى دشمن با تجهيزات قوى در مقابل افراد معدود يحيى قرار گرفتند جنگ شديدى بين آنان و نيروهاى دشمن درگرفت .
يحيى اين شير دلير و قهرمان دلاور علوى با ياران معدود خود چنان عرصه ميدان را بر دشمن تنگ كردند كه دشمن با دادن تلفاتى سنگين عقب نشينى كرد و در روز اول نبرد فرمانده قواى دشمن عمرو بن زراره به هلاكت رسيد و لشكريان آنان منهدم شدند.
مركب ها و اسلحه فراوانى به دست يحيى و ياران او رسيد، و آنان فاتحانه به طرف هرات حركت كردند.
حاكم هرات مردى به نام مفلس بن زياد بود، و هنگامى شنيد كه يحيى و همرزمانش به آن سرزمين آمده اند متعرض آنان نگشت و يحيى و ياران وى نيز متعرض آنان نشدند و از هرات گذشتند تا سرزمين ((جوزجان )) (845) رسيدند.(846)
نبرد خونين جوزجان
حاكم جوزجان شخصى به نام (حماد بن عمرو سعيدى ) يا به قول طبرى (سعدى ) بود از آن طرف نصر بن يسار حاكم خراسان فهميد كه يحيى پس از درهم شكستن قواى آنان از ابرشهر به هرات و آنگاه به جوزجان رفته است قواى مركب از هشت هزار مرد جنگى به طرف جوزجان گسيل داشت اين نيرو در نواحى (ارغوى ) در سرزمين جوزجان به نيروى يحيى رسيد.
در اين موقع دو تن از شخصيتهاى معروف آن سامان به نام ابوالعجارم حنفى و خشخاش ازدى به نيروى يحيى پيوستند.
(خشخاش بعد از شهادت يحيى دستگير شد و به دستور نصر بن يسار دست و پايش را بريدند و به شهادت رسيد.)
فرمانده نيروى دشمن مردى به نام (سليم بن احور) بود او ميمنه لشكر خود را به ((سورة بن محمّد سندى )) و ميسره را به ((حماد بن عمرو سعيدى )) سپرد و يحيى نيز ياران خود را با صفهاى منظم آماده نبرد ساخت جنگ به شكل وحشتناكى شروع شد.
اين پيكار با مقاومت شديد انقلابيون تا سه روز طول كشيد و در اين مدت ياران يحيى به شهادت رسيدند.(847)
درباره شجاعت و دليرى يحيى گفته اند: او جوانى دلير بود و هميشه در صف مقدم جبهه با دشمن روبرو مى شد. و از انبوه دشمنان و تنهايى خودش ترس و وحشتى نداشت . و مردانه مى جنگيد.
سخنان يحيى در جبهه جنگ
او در گرماگرم نبرد با سخنان ارزنده و پرشور خود مردم را به جهاد در راه خدا و مبارزه با ظلم و بيدادگرى تحريك مى نمود. (آرى مرد آنست كه اگر مى گويد خود عمل كند آن وقت است كه سخنان او در ديگران مؤ ثر مى گردد.)
يحيى در جبهه جنگ فرياد زد: ((اى بندگان خدا، آنگاه مرگ فرا رسد كه مدت انسانى سر آمده باشد. اى بندگان خدا، مرگ در تعقيب انسان است و راه فرارى از آن نيست ، و نمى توان جلو او را گرفت . پس به دشمن حمله كنيد، خدا رحمتش را بر شما فرستاد. و بجنگيد تا به گذشتگان خود ملحق شويد به سوى بهشت قدم نهيد، و بدانيد كه افتخارى براى انسان بالاتر از شهادت و كشته شدن در راه خدا نيست )).
او در ميدان جنگ پيامى را به شكل اين اشعار براى بستگان خود در مدينه مى فرستد و مى گويد:
(( خليلى عنا بالمدينة بلغا |
بنى هاشم اهل النهى و التجارب |
فحتى م مروان يقتل منكم |
خياركم و الدهر جم العجائب |
لكل قتيل معشر يطلبونه |
و ليس لزيد فى العراقين طالب )) |
دوست من اين پيام مرا به بستگانم بنى هاشم آن زيركان و تجربه داران در مدينه برسان و بگو: پس تا كى مروانى ها از خوبان شما را بكشند و روزگار از شگفتيها پر است .
هر كشته اى ، گروهى باشند كه به خونخواهى وى برخيزند، امّا در سرزمين عراق براى زيد خونخواهى نيست .(848)
شهادت يحيى
ياران فداكار يحيى با همان تعداد كم پس از سه شبانه روز نبرد و مقاومت و كشتار تعداد كثيرى از دشمن ، به شهادت رسيدند.
و يحيى خود در روز سوم نبرد با آنكه زخمهاى فراوانى به او رسيده بود مردانه جنگيد تا آنكه تيرى به پيشانى مقدس او اصابت كرد و آن تير كار وى را ساخت (عجيب اينكه پدرش نيز با تيرى كه به پيشانى او اصابت كرد به شهادت رسيد.)
كسى كه اين تير را رها كرده بود مردى از طايفه عنزه بود آنگاه سوره جسد يحيى را در ميان كشته شدگان شناخت و سر مقدس او را از بدن جدا ساخت و زره و اسلحه او را همان مرد عنيزى گرفت ، و سر را براى نصر بن يسار فرستاد و نصر آن را براى وليد بن يزيد خليفه اموى به شام فرستاد.
در موقع قيام ابومسلم خراسانى اين دو نفر يعنى سورة بن محمّد و مرد عنيزى دستگير شدند و ابومسلم (دستور داد دست و پاى آنان را قطع كردند و به دارشان زدند).(849)
جسد يحيى
جنازه يحيى را در دروازه جوزجان به دار زدند.(850)
جعفر احمر گويد: من خود جسد يحيى را بر سر دار در دروازه جوزجان مشاهده كردم .
شهادت يحيى عصر روز جمعه سال 125 ه ق اتفاق افتاد (851) و جنازه اش همچنان بالاى دار بود تا وقتى كه دولت عباسى روى كار آمد آن را به زير آورده غسل دادند و كفن كردند و نماز گزاردند و در همان جوزجان به خاكش سپردند. و متصدى اين كارها خالد ابن ابراهيم ابوداود و حازم بن خزيمه و عيسى بن ماهان بودند.
امّا آنچه به نظر صحيح مى رسد اين است كه جنازه يحيى را ابومسلم خراسانى پائين آورد و بر آن نماز گزارد و دفن نمود. و (صاحب محبر) اين قول را اختيار كرده است .
انتقام
قيام ابومسلم كه در واقع تعقيب نهضت يحيى (عليه السلام ) بود به ثمر رسيد و او با داعيان بنى العباس و نيروهاى آزاديخواه علوى و ساير مردم خراسان موفق شدند دودمان بنى اميه را نابود سازند و انتقامى هولناك از آنان بگيرند.
ابومسلم تصميم گرفت تمام كسانى كه در قتل يحيى و ياران او دست داشتند دستگير كند و به قتل برساند.
به او گفتند: دفترى كه نام اموى ها و عمال حكومت سابق در آن ثبت شده نگاه كن آنها را خواهى شناخت ابومسلم از روى آن دفتر همه قاتلين يحيى و عمال حكومت و هر كس كه به نوعى در قتل يحيى شركت داشته دستگير كرد و آنان را به سزاى اعمال خويش رساند و همه را كشت .(852)
وليد بن عبدالملك اموى سر يحيى را به مدينه فرستاد و گفت آن را در دامن مادرش ريطه بيندازيد. موقعى كه سر يحيى را در دامن مادرش نهادند نگاهى تاءثرآميز به سر فرزند عزيزش كرده و با صدايى لرزان و چشمانى پر از اشك گفت : (( شردتموه عنى طويلا و اهديتموه الى قتيلا صلوات اللّه عليه و على آبائه بكرة و اصيلا)) او را مدت زيادى از من دور كرديد و حال او را كشته به من هديه مى دهيد. درود خدا بر او و بر پدرانش باد صبحگاهان و شبانگاهان .
و انتقام اين كار چنين شد كه : موقعى عباسيان به قدرت رسيدند عبداللّه بن على بن عبداللّه بن عباس سر مروان بن محمّد را براى مادرش فرستاد تا آن را در دامنش قرار دادند، ناله او بلند شد و گفت : (( هذا بيحيى بن زيد (عليه السلام ). )) اين كار به تلافى كار شما نسبت به يحيى بن زيد است .(853)
يك اشتباه
بعضى از نويسندگان كه متاءسفانه عادت به تحقيق و تتبع در مطالب و پيشامدهاى تاريخى ندارند هر چه را هر جا ببينند نقل مى كنند، با كمال اطمينان آن را در كتاب خود مى آورند. از جمله اشتباهاتى كه نگارنده از بعضى نويسندگان ديده ام اين است كه جوزجان را با جرجان (گرگان ) اشتباه گرفتند و با ضرس قاطع مى نويسند: قبر يحيى بن زيد در گرگان است و اشعار دعبل خزاعى كه ياد از شهيد جوزجان كرده مقصود همان گرگان است كه بين گنبد كابوس و استرآباد مى باشد؟!
صاحب (( منتخب التواريخ )) اين اشتباه را ذكر كرده و ديگران هم كه عادت به رجوع به مدارك دست اول نكرده اند آن را يادآور شده اند. و قطعا قبر يحيى بن زيد در گرگان نيست به چند دليل :
اولا: به شهادت تمام علماى تاريخ و بلدان جوزجان غير از جرجان است . و قبر يحيى در جوزجان است .
در گرگان مشاهد مشرفه اى از اهل بيت پيامبر (عليهم السلام ) مى باشد كه بعضى از آنان از فرزندان حضرت زيد شهيد مى باشند و شايد همين سبب اشتباه شده باشد و قبر يحيى در آنجا نيست و ما فهرست مقابر آنان كه در منطقه گرگان است و در كتب معتبر ذكر شده يادآور مى شويم :
1 – به نقل ابونصر بخارى و صاحب (( (غاية الاختصار) )) و مسعودى در (( (مروج الذهب ) )) گويند: (( و توفى بها ابوالحسن محمّد بن الامام جعفر الصادق (عليهماالسلام )… فدفن فيها)) (854) در جرجان ابوالحسن محمّد بن امام صادق از دنيا رفت … و در آنجا دفن شده . وى معروف به محمّد ديباجى است .
2 – قبر محمّد بن زيد بن محمّد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن امام حسن (عليهم السلام ) در گرگان است . ابوالفرج اصفهانى گويد: (( و وجد جريحا و به رمق فحمل الى جرجان فمات بها و…)) او را در حالى كه زخمى بود و نيمه رمقى داشته يافتند و به جرجان بردند (855) و در آنجا از دنيا رفت ، و او در زمان حكومت معتضد به شهادت رسيد و ابونصر بخارى در (( (سرالانساب ) )) گويد: (( قتله محمّد بن هارون … و حمل راءسه الى مرو و دفن بدنه بجرجان …)) قاتل او محمّد بن هارون از ياران اسماعيل سامانى و سر او را به مرو فرستادند و بدن او در گرگان نزديك قبر محمّد ديباج دفن شد، اين محمّد بن زيد معروف به داعى حسنى مدتى بر طبرستان و نواحى آن حكومت كرد. و وى در جنگ با مسوده از طرف اسماعيل بن احمد سامانى كشته شد و اين واقعه را در سال 287 ه ق نگاشته اند.(856)
3 – حسن عقيقى بن محمّد بن جفعر بن عبداللّه بن حسين اصغر بن امام زين العابدين نيز در گرگان كشته شد.(857)
4 – همچنين محمّد بن جور بن جعفر بن حسين بن على بن محمّد بن امام صادق (عليه السلام ) در گرگان كشته شد، ابونصر بخارى اين مطلب را در (( (سرالانساب ) )) آورده است .
5 – تنها از فرزندان زيد بن على (عليهماالسلام ) كه قبرش در گرگان است .
حسن بن عيسى بن زيد بن حسين بن عيسى بن زيد بن امام زين العابدين است كه در عصر مقتدى عباسى به فرمان جحشانى كشته شد (858) و شايد همين نام با نام يحيى بن زيد اشتباه شده باشد. و از جمله مقابرى كه از اهل بيت (عليه السلام ) در گرگان است .
6 – قبر يوسف بن عيسى بن محمّد بن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن (عليهم السلام ) است و اين را ابوالحسن عمرى در (( (المجول ) )) يادآور شده است .
7 – مرتضى بن مدنى بن ناصر بن حمزه معروف به (سراهنگ ) ابن على بن زيد بن على عبدالرحمن شجرى ابن قاسم بن حسن بن زيد بن امام حسن . و اين مطالب را عميدى در (( مشجر الكشاف )) ذكر كرده است .
اينها فهرست امام زادگان معتبرى است كه در كتب مورد اعتماد انساب ديده شده است و در هيچ يك از اين مدارك معتبره به اين كه قبر يحيى بن زيد در جرجان (گرگان ) است ، اشاره اى نشده و قطعا اگر اين مشهد معروف كه منسوب به يحيى است صحت داشت اقلا در يك مدرك معتبر به آن برخورد مى كرديم .
جوزجان
ثالثا: در كتب بلدان و تواريخ درباره جوزجان گفته اند:
(( اسم كورة واسعة من كور بلخ بخراسان ، و هى بين مرو الروذ و بلخ و يقال لقصبتها اليهودية و مدنها الانبار و فارياب و كلار… (كلات ). )) (859)
جوزجان اسم منطقه وسيعى از مناطق بلخ خراسان است . و اين شهر بين مروروذ و بلخ واقع است مركز اين مطنقه (يهوديه ) نام دارد و شهرهاى مهم آن ، (الانبار) و (فارياب ) و (كلار) است (860) بعد صاحب (( معجم البلدان )) اضافه مى كند. (( و بها قتل يحيى بن زيد الشهيد (عليه السلام ))) (861) و در جوزجان يحيى فرزند زيد شهيد به شهادت رسيد.
كثير نهشلى درباره يحيى گويد:
(( سقى مزن السحاب اذا استقلت |
مصارع فتية بالجوزجان |
الى القصرين من رستاق خوط |
اقادهم هناك الاقرعان )) |
عبدالحميد صاحب (( (حدائق الوردية ) )) گويد:
بعد از كشته شدن يحيى بدن او را در كنار دروازه جوزجان به دار زدند و او موقع شهادت (18) ساله يا (28) ساله بود. (862) بدن او همينطور بالاى دار بود تا اينكه ابومسلم خراسانى قيام كرد وى بدن يحيى را از دار به زير آورد و آن را غسل داد و كفن كرد و بر آن نماز گزارد و دفنش كرد. بعد اضافه مى كند:
(( و مشهده بالجوزجان مزور و اشار دعبل الخزاعى الى موضع قبره بقصيدته :
و قبر بارض الجوزجان محلها |
و قبر بباخمرى (863) لذى القربات )) (864) |
و قبر او در جوزجان زيارتگاه است و دعبل خزاعى در قصيده اش به مرقد او اشاره كرده است كه مى گويد:
و قبرى (از فرزندان فاطمه ) در سرزمين (جوزجان ) است و قبرى در (باخمرى ) كه از نزديكان است هر سال عده اى از شيعيان غيور به افغانستان مى روند تا به زيارت قبر يحيى نائل گردند.
عيسى بن زيد
دومين فرزند برومند زيد، عيسى است ، لقب او (( (موتم الاشبال ) )) و كنيه اش ابويحيى و ابوالحسن مى باشد.
او در ماه محرم سال 109 ه ق ديده به دنيا گشود و در سال 169 درگذشت و موقع شهادت پدرش 12 ساله بود (865) مادر او كنيز بود.(866)
علت اينكه او را عيسى نام نهادند، اين است كه : در زمان خلافت هشام چندين بار زيد بن على را به شام جلب كردند در يكى از سفرها كه مادر عيسى نيز همراه زيد بود بين راه درد زائيدن او را فرا گرفت و ناچار به يك دير نصارا پناه بردند و اتفاقا آن شب جشن سالروز تولد عيسى مسيح (عليه السلام ) بود و خداوند در آن شب اين فرزند را به زيد داد. پدر بزرگوارش به خاطر اين حسن اتفاق نام نوزادش را عيسى نهاد.(867)
فضائل عيسى
مردم درباره فضل و بزرگوارى او مى گفتند:
عيسى برترين شخص خاندان خود از نظر علم و دين و ورع و زهد و پرهيزگارى بود.
او در مرام و مذهبش با بصيرت و دانش بود.
و علاوه بر اين كمالات و فضائل او داراى طبع شعر هم بود و بعضى از اشعار او در كتاب (( (معجم شعراء الطالبيين ) )) آمده است (868) عيسى ، در سن جوانى و پيرى از راويان حديث و جويندگان آن بود (869) او رواياتى را از پدرش زيد بن على (عليهماالسلام ) و امام صادق (عليه السلام ) و عبداللّه بن محمّد و سفيان و مالك بن انس و عبداللّه بن عمر عمرى ، و امثال آنان كه عددشان بسيار است روايت كرده است .(870)
جعفر بن محمّد جعفر به سندش از على بن حسن پدر حسين (قهرمان انقلاب فخ ) روايت كرده كه گفت : در ميان ما كه جمع بسيارى بوديم . كسى بهتر از عيسى بن زيد نبود: و همچنين محمّد بن عمر فقيهى گفت : عيسى بن زيد بر عبداللّه بن جعفر قرائت كرده است .
و همين عبداللّه بن جعفر، پدر على بن عبداللّه بن جعفر مدنى محدث است و او از قاريان معروف قرآن و از رجال محدثين بود. وى به كمك محمّد بن عبداللّه قيام كرد و هميشه با او بود و بعد از شهادت محمّد متوارى شد و تحت تعقيب منصور خليفه عباسى بود. علماء و رجال او را ستوده اند و روايات او را قبول كرده اند و در مدح و توثيق وى سخن فراوان گفته اند. از جمله كسانى كه در عظمت وى سخن گفته و او را تجليل كرده اند.
شيخ طوسى در رجالش .
ابوعلى حائرى در (( منهج المقام . )) مجلسى در وجيزه .
محدث نورى در مستدرك .
بزرگان علم و رجال در تجليل و تكريم وى مى گويند: (( و كان معدودا من اصحاب الصادق (عليه السلام ))) او از اصحاب و نزديكان امام صادق (عليه السلام ) به شمار مى رفت .
شيخ طوسى روايات او را در تهذيب نقل كرده است .
احاديث زيادى كه عيسى از امام صادق آموخته و نقل كرده است خود حاكى از آن است كه عيسى نسبت به مقام شامخ امامت اعتراف و اعتقاد راسخ داشته و اگر قائل به امامت او نبود احاكم دينى خود را از حضرتش نمى پرسيد.
اشتباه مامقانى
شيخ عبداللّه مامقانى در (( تنقيح المقال )) گفته است : (عيسى ، خوش باطن نبود) و دليل ايشان روايت ضعيفى است (871) كه در اصول كافى (872) نقل شده است ، اين حديث خيلى طولانى است در ضمن آن حديث دارد كه در موقع قيام محمّد بن عبداللّه حسن نفس زكيه ، عيسى يكى از رهبران نهضت بود و موقعى امام صادق (عليه السلام ) را به قيام و بيعت با محمّد دعوت كرد امام خوددارى كرد و عيسى به امام توهين كرد. و جملات زننده اى به حضرتش عرضه داشت . مامقانى اين خبر را در قدح عيسى قول كرده است .
محدث نورى هم در فائده دهم كتاب (( (مستدرك الوسائل ) )) اين روايت را آورده و بعد از نقل آن مى گويد: عيسى از اين گناه خويش توبه كرده است .
مرحوم سيد عبدالرزاق موسوى مقرم نويسنده معروف در كتاب (( زيد الشهيد )) در حالات عيسى بعد از نقل اين مطلب چنين گفته اند:
((خوب بود مامقانى هم در اين جا از محدث نورى پيروى مى كرد و در قدح نكوهش عيسى چنين تند نمى رفت و اين تهمتهاى ناروا را كه ساحت عيسى از آن مبرى است بر او وارد نمى ساخت ، و با روايت ضعيفى كه سه نفر از راويان آن تضعيف شده اند و حتى خود مامقانى بعضى از ايشان را تضعيف كرده است . چنين نسبت به فرزند پيامبر، كوتاه نمى آمد و آنان را مورد نكوهش قرار نمى داد.(873)
رجال اين حديث
سه نفر از رجال سند تضعيف شده اند.
اول :
محمّد بن حسان ، نجاشى رجال شناس بزرگ و همچنين ابن غضائرى و ابن داود و علامه مجلسى كه همه از فحول علماى شيعه و در علم رجال متخصصند مى گويند محمّد بن حسان ضعيف است و روايتى كه وى در سندش باشد قبول ندارند.
دوم :
ابوعمران موسى بن زنجويه . علماى بزرگ رجال مانند نجاشى و ابن غضائرى و ابن داود و علامه حلى و علامه مجلسى در وجيزه و خود مامقانى او را مورد وثوق نمى دانند.
موسى بن زنجويه كتابى دارد كه اكثريت روايات آن از عبداللّه بن حكم ارمنى است كه اين شخص هم از نظر علماى رجال ضعيف است .
سوم :
از رجال اين سند عبداللّه بن حكم ارمنى است نجاشى و ابن غضائرى و ابن داوود او را تضعيف كرده اند و علامه مجلسى او را از غلات مى داند.
حال شما خود قضاوت بفرمائيد. حديثى كه در سندش 3 غير موثق وجود دارد چگونه مى شود به آن تمسك كرد و عجب است از مامقانى كه خود خريت فن رجال است چگونه اين خبر را دستاويز قرار داده و به يكى از فرزندان پاك رسول خدا تاخته است .
علامه مجلسى گويد: ما حق نداريم درباره زيد و همچنين فرزندان پاك پيامبر بدون دليل از خودمان چيزى بگوييم و تا دليل محكم در كفر و تبرى ائمه معصومين از ايشان نبينيم نبايد اظهار بدبينى نماييم .
پس با اين روايت ضعيف شخصيت اين قهرمان علوى لكه دار نمى شود و او مورد احترام ما و همه شيعيان است .
عيسى در جبهه جنگ به كمك محمّد معروف به (نفس زكيه ) مى جنگيد و يكى از فرماندهان ارتش محمّد بود. چنانكه در كافى نيز نقل شده است و بعد از پايان كارزار به بصره آمد و به ارتش ابراهيم بن عبداللّه پيوست و به كمك او جنگيد، و او رسما پرچمدار و فرمانده ارتش و معاون ابراهيم بود.(874)
موقعى ابراهيم در (باخمرى ) به شهادت رسيد عيسى به كوفه برگشت .
(( (موتم الاشبال ) )) يتيم كننده شير بچه گان
(( (موتم الاشبال ) )) يعنى يتيم كننده شير بچه گان اين لقبى است كه مردم به عيسى داده بودند، و علت آن اين بود كه موقعى او از جنگ بصره فارغ شد متوجه كوفه شد، در بين راه به شيرى درنده برخورد كرد شير به او حمله نمود و عيسى اين پهلوان پر دل و شجاع علوى به شير حمله ور شد و شير را بكشت و اين شير هميشه در بين راه مزاحم مردم مى شد موقعى مردم اين خبر مهم و مسرت بخش را شنيدند كه شير خطرناك مزاحم كشته شده است بر كشنده آن آفرين گفتند، غلام او از روى تعجب گفتند، غلام او از روى تعجب گفت : مولايم ، بچه شيرها را يتيم كردى ؟!
گفت بله ، (( انا موتم الاشبال ))، )) من يتيم كننده شير بچه گانم و بعد از اين نامى مستعار براى او شد و ياران وى را به همين لقب ياد مى كردند.(875)
يموت بن مزرع (شاعر) (876) به همين لقب (( (موتم الاشبال ) را در شعرى كه در رثاى شهداء اهل بيت (عليه السلام ) گفته آورده است .
و همچنين شميطى (877) يكى از شعراى اماميه در قصيده اى كه در نكوهش آن كه از زيديه خروج كرده اند اين نام را آورده است و گويد:
(( سن ظلم الامام للناس زيد |
ان ظلم الامام ذوعقال |
و بنو الشيخ و القتيل بفخ |
بعد يحيى و موتم الاشبال )) |
ترجمه : ستم بر امام كردن را زيد براى مردم سنت كرد. و براستى كه ستم امام درد بى درمانى است .
ترجمه : و همچنين فرزندان آن مير بزرگ (مقصود محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه حسن مى باشند) و كشته فخ پس از يحيى و (( موتم الاشبال )) (عيسى بن زيد).(878)
در سبب فرار وى و متوارى گشتن او اختلاف است . برخى گفته اند سببش آن بود كه ابراهيم بن عبداللّه (شهيد باخمرى )، در نماز ميت چهار تكبير گفت : (مطابق مذهب اهل سنت ) عيسى بن زيد به او گفت : تو كه مذهب خاندان خود را مى دانى (كه پنج تكبير است ) چرا يك تكبير را كم كردى ؟
ابراهيم گفت : اين كار براى اجتماع و وحدت مردم و پراكنده نشدن آنها بهتر است و ما امروز به اتحاد و همبستگى مردم احتياج داريم و با كم كردن يك تكبير از نماز ميت ، ان شاء اللّه ضرر و زيانى متوجه كسى نخواهد شد.
(البته اين رويه تاكتيك و تقيه در آن شرايط حساس بسيار به جا و لازم بوده است ) عيسى اين پاسخ را نپسنديد و از ابراهيم كناره گرفت ، اين مطالب به گوش منصور عباسى رسيد، وى كسى را نزد عيسى فرستاد تا زيديه و شيعيان را از اطراف ابراهيم پراكنده سازد، امّا عيسى زير بار نرفت و موقعى ابراهيم به شهادت رسيد، عيسى متوارى شد.
به منصور گفتند: تو در صدد دستگيرى عيسى بر نمى آيى ؟ گفت : نه ، به خدا، سوگند من پس از محمّد و ابراهيم از ايشان كسى را تعقيب نمى كنم و پس از اين براى آنها نامى به جاى نخواهم گذارد.
ابوالفرج اصفهانى مورخ كبير، گويد: اين مطلب (متوارى شدن و دورى جستن عيسى از ابراهيم ) صحيح نيست ، و نقل اشتباه است ، زيرا به طور قطع عيسى از رزمندگان بارز نهضت باخمرى بود و وى هميشه در كنار ابراهيم بن عبداللّه بود و او را يارى مى داد و در جبهه جنگ فرماندهى ارتش شيعه از طرف ابراهيم به او واگذار شد، و عيسى پس از شهادت ابراهيم متوارى شد تا مرگش فرا رسيد.(879)
نبرد عيسى
عيسى بن عبداللّه گويد: عيسى بن زيد رياست ميمنه لشكر ابراهيم را در جنگ به عهده داشت و رياست ميمنه لشكر محمّد برادر ابراهيم در نبرد نيز با عيسى بود.
محمّد نوفلى از پدرش روايت كرده كه : عيسى و حسين : فرزندان زيد بن على از كسانى بودند كه در جنگهاى محمّد و ابراهيم بر ضد منصور از سرسخت ترين مبارزان و بصيرت ترين جنگجويان بودند و چون اين خبر به گوش منصور عباسى رسيد وى از روى گله و اعتراض گفت : مرا با دو فرزند زيد چكار؟ آن دو چه دشمنى با ما دارند؟، آيا ما نبوديم كه قاتلين پدرشان را كشتيم و هم اكنون به خونخواهيشان اقدام كرده ايم ! و سوزش دلشان را با نابودى و انتقام دشمنشان شفا مى بخشيم ؟(880)
عيسى بن عبداللّه ، گويد: كه عيسى بن زيد به طرفدارى محمّد بن عبداللّه خروج كرد و از كسانى بود كه به او مى گفت : هر كه از دودمان ابوطالب به مخالفت با تو برخاست و يا دست از يارى تو كشيد، او را به من بسپار تا گردنش را بزنم . در اين زمينه روايتى نقل شده و در برخورد عيسى با امام صادق كه در اواخر شرح حال عيسى بدان اشاره مى كنيم و آن را پاسخ مى دهيم . و در چند صفحه پيش در اشتباه مرحوم مامقانى متذكر شديم .
على بن سلام گويد: هنگامى كه ما در نهضت باخمرى شكست خورديم و رهبر خود ابراهيم را از دست داديم ، و همه منهزم گشتيم ، به نزد عيسى بن زيد كه سرپا ايستاده بود رفتيم و قدرى او را ملامت و سرزنش كرده و خاموش شديم . عيسى سر را بلند كرد و گفت : بعد از ابراهيم ديگر كسى نيست كه بر ضد اينان (بنى العباس ) قيام كند. اين جمله را گفت و به كنارى رفت . و همين طور رفت تا به ويرانه اى رسيد، و ما هم با او بوديم در آنجا يك شوراى جنگى تشكيل داديم و تصميم گرفتيم به لشكر عيسى بن موسى كه از طرف منصور به جنگ با ابراهيم آمده بود شبيخون زنيم . امّا چون نيمه شب شد، ما عيسى را بين خود نديدم و همين رفتن او نقشه ما را بر هم زد.(881)
عيسى يكى از رهبران نهضت بود
در موقع قيام محمّد بن عبداللّه بن حسن ، محمّد بزرگان علم و سران زيديه را كه همراهش بودند به نزد خود جمع كرد و به آنها سفارش كرد كه اگر در اين جنگ كشته شوم منصب رهبرى شما شيعيان و زيديه با برادرش ابراهيم است و اگر ابراهيم كشته شد، اين مقام از آن عيسى بن زيد است .
اين حديث را عبداللّه بن حمد بن عمر روايت كرده و دنبال آن اضافه كرده است :
بعد از كشته شدن محمّد و ابراهيم ، عيسى به كوفه گريخت (چون ديگر نبرد مسلحانه با تعداد اندك ياران اثر مثبتى نداشت ) و در خانه على بن صالح بن حى برادر حسن بن صالح مخفى شد، و دختر او را به عقد خويش در آورد و از آن زن دخترى پيدا كرد كه در زمان حيات پدر از دنيا رفت .(882)
من به اين مردم اعتماد ندارم
ممكن است بعضى سؤ ال كنند: كه با وجودى كه عيسى در شجاعت و شهامت و مناعت طبع و آزادمنشى همانند پدران و برادرانش بود و با وجود اينكه ابراهيم بن عبداللّه رهبر انقلاب (باخمرى ) بعد از خود زعامت شيعيان مبارز را به او واگذار كرده بودند چرا او با وجودى كه يارانى داشت همانند پدرش زيد و برادرش يحيى و پسر عموهايش محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه بن حسن ، قيام نكرد و زندگى مخفيانه و رقت بار را بر ميدان جهاد ترجيح داد.
جواب اين سؤ ال بسيار واضح و روشن است ، زيرا:
عيسى مردى با بصيرت و دورانديش بود و از قيام پدر و برادر و پسر عموهايش تجربيات زيادى داشت و كاملا برنامه او روى يك سياست عاقلانه و صحيحى بود.
و او از اين تجربيات درسهاى تلخى آموخته بود، او خيانت و تخاذل مردم را نسبت به زيد و يحيى و محمّد و ابراهيم ، خواب ديده بود و ديگر هيچ جاى اعتمادى به اين گونه مردم دورو و دغل نداشت و او خود علت كناره گيرى و اتخاذ چنين روشى در مقابل دشمن را براى چند تن از ياران وفادارش كه افراد انگشت شمارى بودند در مقابل همين سؤ ال بيان كرد.
على بن جعفر از پدرش نقل مى كند كه گفت : من و اسرائيل بن يونس و على و حسن فرزندان صالح بن حى با عده اى از همرازها و دوستانمان خدمت عيسى بن زيد بوديم . در ميان ما حسن بن صالح از عيسى پرسيد:
(( متى ندافعنا بالخروج و قد اشتمل ديوانك على عشرة آلاف رجل ؟؟)) تا كى ما را از قيام و خروج منع مى كنى و حال آنكه تعداد ياران تو، به ده هزار مرد جنگى مى رسد؟
عيسى در جواب حسن چنين گفت : واى بر تو، تو كثرت افراد و تعداد را به رخ من مى كشى و حال آنكه من خوب آنها را مى شناسم آنگاه با صدايى لرزان و مرتعش كه سر به شورش بر مى خواست گفت :
(( امّا و اللّه لو وجدت فيهم ثلثمائة رجل اعلم انهم يريدون اللّه عزوجل ، و يبذلون انفسهم له ، و يصدقون للقاء عدوه فى طاعته ، لخرجت قبل الصباح حتى ابلى عنداللّه عذرا فى اعداء اللّه )). )) به خدا سوگند، اگر من اقلا سيصد نفر از اين مردم را مى يافتم كه فقط هدفشان خدا باشد، و حاضر باشند جان خود را در راه او بدهند و در ملاقات با دشمن و در طاعت حق راستگو استوار بودند من همين قبل از صبح قيام مى كردم تا اينكه در مقابل خداوند، و در مورد دشمنان عذرى آورده باشم .
و امر مسلمين را طبق سنت خدا و رسولش اجرا مى كردم .
امّا با كمال تاءسف ، من موضع اعتمادى كه به بيعت خويش به خاطر خدا وفادار باشد و در ميدان جنگ ثابت قدم باشد نمى يابم .
راوى گويد: حسن بن صالح در مقابل سخن عيسى آن قدر گريست تا بيهوش به روى زمين افتاد.(883)
ملاقات با عيسى
ابوالفرج گويد: احمد بن محمّد بن سعيد بر سبيل مذاكره و گفتگو برايم نقل كرد البته من كلمات او را ننوشتم و امّا در سينه خود ضبط كردم و الفاظش كم و زياد شده امّا در معنايش تغييرى نيست .
وى به سند خود از يحيى بن حسين بن زيد (برادر زاده عيسى بن زيد) نقل كرده كه گفت : به پدرم گفتم : من دلم براى عمويم عيسى تنگ شده و دلم مى خواهد او را ببينم . چون براى من سزاوار نيست ، پيرمرد محترمى چون او را نديده باشم . پدرم مدتى امروز و فردا كرد و هر بار در پاسخ من مى گفت : ديدار با او مشكل است و ممكن است براى او ايجاد دردسر شود چون او مخفيانه زندگى مى كند و شايد همين ديدار تو سبب شود كه او روى جهات امنيتى جاى خود را عوض كند و همين براى او سبب ناراحتى شود.
يحيى گويد: اين سخنان مرا از منظور خود باز نداشت و همچنان تقاضاى خود را به پدرم بازگو مى كردم . و در هر فرصتى كه دست مى داد به نحوى خواسته خود را دنبال مى كردم . تا اينكه بالاخره پدرم راضى شد جاى عمويم عيسى را به من نشان دهد و مرا به ملاقات او بفرستد.
پدرم گفت : تو، به كوفه مى روى و در كوفه سراغ خانه هاى (بنى حى ) را بگير، همينكه تو را به آن محل راهنمايى كردند فلان كوچه برو، در وسط كوچه خانه اى است كه درش چنين و چنان است ، جلو در آن خانه بنشين و چون نزديك غروب شد، پيرمردى بلند قامت و خوش صورت را خواهى ديد، كه در پيشانيش اثر سجده است و جامعه اى پشمين به تن دارد و كار وى آب كشى با شتر است و در آن وقت غروب كارش را تمام كرده و با شتر خويش به خانه بر مى گردد.
و علامت ديگر او اين است كه : وى گامى بر زمين ننهد و بر ندارد جز آنكه ذكر خدا بر زبان دارد. و چشمان او گريان به نظر مى رسد.
چون او را ديدى از جاى خود برخيز و بر او سلام كن و او را در برگير. سخت آن پيرمرد از تو وحشت كند و خود را بيازارد امّا تو فورا خودت را معرفى كن و نسب خويش را بازگوى . او آرام گيرد و با تو مهربانى كند و از احوال همگى فاميل جويا گردد. و متوجه باش زياد با او سخن نگو و ديدارت را كوتاه كن و هر چه زودتر با او خداحافظى كن و بيا، و اگر از ملاقات مجدد تو عذرخواهى كرد، بپذير و هر دستور داد انجام بده . و ممكن است اگر بار ديگر به ملاقات وى روى ، او نگران شود و جاى خود را عوض كند و اين كار براى او دشوار است .
يحيى بن حسين گويد: من سفارشات پدر همه را عمل كردم و به همان آدرسى و نشانى رفتم و عمويم را با همان خصوصياتى كه پدرم گفته بود ملاقات كردم و موقعى خود را به وى معرفى نمودم او مرا شناخت و به سينه خود چسبانيد و چندان گريست كه من گفتم عمرش به سر آمد و بعد شترش را خواباند و پهلوى من نشست و احوال يك يك مردان و زنان و كودكان فاميل را از من پرسيد و من جواب مى دادم ، و او مى گريست .
بعد رو به من كرد و گفت : شغل من اين است كه با اين شتر آب مى كشم و مزد مى گيرم و زندگانى خود را مى گذرانم ، و گاهى كه اين كار برايم ميسر نشود به صحرا مى روم از سبزيها و بقولات صحرا سد جوع مى كنم .
و مدتى است كه دختر اين مرد (يعنى صاحبخانه اش حسن بن صالح ) را به زنى گرفته ام و تاكنون او نمى داند من كيستم .
و دخترى هم از آن زن به من خدا داد كه آن دختر بزرگ شد و نمى دانست من كيستم و مرا نمى شناخت ، روزى مادرش به من گفت : پسر فلان مرد سقا، كه در همسايگى ما بود به خواستگارى دخترت آمده ، و وضع زندگانى آنها از ما بهتر است ، او را به ازدواج او درآور و در اين باره اصرار كرد، من از ترس آن كه مبادا شناخته شوم نمى توانستم اظهار كنم كه اين كار درست نيست و اين جوان كفو او نيست .
امّا آن زن در اين كار پافشارى داشت ، و من از خداوند كفايت اين مطلب را مى خواستم تا اينكه خداوند آن دختر را پس از چند روز از من گرفت او مرد و من در اين باره آسوده خاطر گشتم . آنگاه عيسى با چشمى گريان اضافه كرد: من در دوران زندگيم تاكنون براى هيچ مطلبى اين اندازه تاءسف نخورده ام كه دخترم بميرد و تا آخر عمر نسبت خود را به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نداند، و نفهمد او، از فرزندان پيامبر خدا است .
يحيى گويد: اين سخنان كه تمام شد، عمويم مرا سوگند داد تا از او جدا شوم و ديگر به سراغش نروم ، آنگاه با من خداحافظى كرد و من هم او را وداع گفتم .
امّا شور و اشتياق ديدار عمويم بعد از مدتى به سر من زد و براى ملاقات مجدد او به آن محل رفتم امّا او را ديگر نديدم و همان ملاقات اولين و آخرين ما بود.(884)
تاءمين دشمن
جعفر احمر (885) و صباح زعفرانى از كسانى بود كه در موقع پنهانى عيسى به كارها و خواسته هاى او رسيدگى مى كردند و خدمتگزار وى بودند و چون مهدى عباسى به وسيله يعقوب بن داود (اين مرد از ياران نزديك ابراهيم قهرمان باخمرى بود ولى بعدا در دستگاه خلافت تقرب جست و از درباريان نزديك شد و به مقام وزارت رسيد) جوائز و هدايايى براى عيسى بن زيد فرستاد در تمام شهرها جار زدند كه عيسى بداند كه در امان است و هر كجا هست ظاهر شود موقعى اين خبر به گوش عيسى رسيد. به جعفر احمر و صباح گفت : اين اموالى كه مى بينيد از جانب اين مرد (خليفه عباسى ) است . به خدا سوگند موقعى من به كوفه آمدم قصد قيام و خروج بر وى نداشتم . و خواب يك شب خليفه در حال ترس و اضطراب نزد من محبوب تر است از تمام اين اموال و همه دنيا.
و عبداللّه زيدان از پدرش و او از سعيد بخلى نقل كرده گويد: عيسى بن زيد با حسن بن صالح (به طور ناشناس ) به حج رفتند، در مكه منادى از طرف مهدى عباسى فرياد مى زد كه حاضران به غائبان اطلاع دهند عيسى بن زيد چه ظاهر شود چه در مخفيگاه به سر برد در هر حال در امان است . عيسى با شنيدن اين خبر نگاهى به صورت حسن كرد و ديد او از اين خبر خوشحال است عيسى به او گفت : گويا از شنيدن اين خبر خيلى خوشحال شدى ؟!
گفت : آرى ، عيسى گفت : به خدا قسم يك ساعت ترس آنان از من براى من از همه چيز بالاتر است .
اشعار در روى ديوار
عيسى وراق به سند خويش از يعقوب بن داود نقل كرده كه گفت : در سفرى كه با مهدى خليفه عباسى به خراسان مى رفتيم و در يكى از كاروانسراها وارد شديم ، در يكى از اطاقهاى آن رفتيم و ديديم سينه ديوار چند سطر شعر نوشته شده است مهدى پيش رفت من هم نزديك رفتم ديدم اين اشعار نوشته شده بود:
(( واللّه ما اطعم طعم الرقاد |
خوفا اذا نامت عيون العباد |
شردنى هل اعتداء و ما |
اذنبت ذنبا غير ذكر المعاد |
آمنت باللّه و لم يؤ منوا |
فكان زادى عندهم شرزاد |
اقول قولا قاله خالف |
مطرد قلبى كثير السهاد |
منخرق الخفين يشكو الوجى |
تنكبه اطراف مرو حداد |
شرده الخوف فازرى به |
كذاك من يكره حرالجلاد |
قد كان فى الموت له راحة |
و الموت حتم فى رقاب العباد )) |
1 – به خدا سوگند هنگامى كه ديده اى به خواب رود، چشمان من از ترس مزه خواب را نمى چشد.
2 – ستمگران مرا از خانه و كاشانه ام آواره كردند و گناهى نداشتم جز اينكه سخن از معاد و روز قيامت به زبان آوردم .
3 – من به خدا ايمان دارم ولى آنان ايمان نياوردند و همين نوشته اى كه من دارم در نزد آنها بدترين نوشته محسوب است .
4 – اين سخنى كه مى گويم ، گوينده آن ترسان است زيرا داراى قلبى است پريشان و بى خوابى بسيار.
5 – كسى كه كفشش پاره باشد از رنج پياده روى مى نالد چون كه پايش را سنگهاى خارا مجروح كرده است .
6 – ترس او را آواره كرده و مورد طعن و خوارى قرار گرفته ، آرى كسى كه تيزى شمشير را خوش ندارد چنين خواهد بود.
7 – براستى كه راحتى او در مرگ است ، و مردن به همه بندگان حتم و مسلم است .
يعقوب گويد: ديدم مهدى عباسى زير هر يك از اين اشعار مى نويسد (از جانب خدا و من در امانى و هر وقت كه مى خواهى آشكار شو.)
من به صورتش نگاه كردم ديدم ، اشك بر گونه اش جارى شده ، گفتم : اى اميرالمؤ منين به نظر شما گوينده اشعار كيست ؟!
خليفه عباسى نگاه تندى به من كرد و گفت : آيا در برابر من خود را به نادانى مى زنى ؟ جز عيسى بن زيد كيست كه اين اشعار را بگويد.
(ابوالفرج اصفهانى ، دو شعر ديگر را در آخر اين ابيات آورده كه آن را رد مى كند.)
ديدار دوستان
خصيب وابشى كه از ياران زيد و از نزديكان فرزندش عيسى است گويد: عيسى بن زيد سركردگى ميمنه لشكر محمّد بن عبداللّه (نفس زكيه ) را در جنگ به عهده داشت و بعد از شهادت محمّد به كمك ابراهيم برادرش شتافت و همين سمت را در نبرد ابراهيم با دشمن داشت و او فرمانده ميمنه لشكر ابراهيم بود.
او بعد از شهادت ابراهيم در (باخمرى ) به كوفه رفت و در خانه على بن صالح به طور ناشناس مى زيست . و ما گاهى با ترس و وحشت به ديدن او مى رفتيم و گاهى در بيابان با او مصادف مى شديم . كه به وسيله شترى كه از آن مردى از اهل كوفه بود آب مى كشيد. چون ما را مى ديد نزد ما مى نشست و با به گفتگو مى پرداخت . و مى گفت : به خدا دوست دارم كه از جانب اينان (بنى العباس ) امنيت داشتيد تا با صراحت بيشترى با شما سخن مى گفتم و از گفتگو و ديدار شما بهره بيشترى مى بردم به خدا من خيلى مشتاق ديدار شما هستم و در تنهايى و حتى در بستر خواب به ياد شما هستم . اكنون برخيزيد و از اينجا برويد كه مبادا ماءمورين از وضع من و شما آگاه شوند و صدمه و زيانى از اين ناحيه به شما برسد.
مختار بن عمر مى گويد: خصيب را ديدم كه براى بوسيدن دست عيسى بن زيد خم شده بود و عيسى نمى گذاشت و دست خود را مى كشيد.
خصيب به او گفت : من دست عبداللّه بن حسن را بوسيدم و او مرا از اين كار منع نكرد.
برخورد سفيان ثورى با عيسى
جعفر عبدى گويد: پس از كشته شدن ابراهيم ، من و حسن بن صالح و برادرش على بن صالح و عبد ربة بن علقمة و جناب بن نطاس ، به همراه عيسى بن زيد براى سفر حج حركت كرديم . عيسى به صورت يك ساربان در ميان ما بود و نام خود را مخفى مى داشت ، تا اينكه به مكه رسيديم ، شبى در مسجد الحرام گردهم جمع شديم و عيسى با حسن بن صالح در پاره اى از مسائل با هم اختلاف نظر داشتند اين جريان گذشت و فرداى آن روز عبد ربة ، رفيق ما آمد و گفت : شفاى اختلاف شما آمد، سفيان ثورى به مكه آمده ، همگى برخاستند به نزد سفيان رفتيم و او در مسجد الحرام نشسته بود بر او سلام كرديم و نشستيم .
عيسى به سخن آمده و مساءله مورد اختلاف را مطرح كرد، سفيان متوجه شد كه مساءله (جنبه سياسى ) دارد و برخورد با حكومت وقت مى كند خود را كنار كشيد و گفت : من اين مطالب را نمى دانم و مى ترسم چيزى بگويم :
حسن بن صالح گفت : نترس اين مرد عيسى بن زيد است ! سفيان به طور استفسار نگاهى به صورت جناب بن نطاس كرد. جناب گفت : بلى عيسى بن زيد است .
سفيان تا عيسى را شناخت بلادرنگ از جا برخاست و مؤ دب پيش روى عيسى آمد و او را در آغوش كشيد و به شدت گريه كرد و از سخنان خود پوزش خواست آنگاه در حالى كه گريان بود جواب مساءله را بيان كرد. و رو به ما كرد و گفت : (( ان حب بنى فاطمة (عليهاالسلام ) و الجزع لهم ، مماهم عليه من الخوف و القتل و النطريد، ليبكى من فى قلبه شى ء من الايمان )). )) براستى كه دوستى فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) و دلسوزى براى آنان از اين وضع رقت بارى كه آنها دارند از قتل و ترس و آواره گى ، هر شخصى كه مختصر ايمانى در دلش باشد به گريه مى افتد.
آنگاه روبه عيسى كرد و گفت : پدرم فدايت شود برخيز و خود را مخفى كن مبادا آن چه را كه ما از اينان بيم داريم بر سرت آيد.
راوى گويد: ما برخاسته و متفرق شديم . صاحب (( مقاتل الطالبيين )) اين قضيه را به روايت ديگر نيز نقل كرده است كه تكرار آن لزومى نداشت .
كشف مخفيگاه
جعفر بن زياد احمر (كه قبلا نامش گذشت ) گويد: من و عيسى بن زيد و حسن بن صالح و برادرش على بن صالح و حسن و اسرائيل بن يونس بن نطاس و گروهى از زيديه در يكى از خانه هاى كوفه اجتماع مى كرديم .
يكى از جاسوسان مهدى عباسى خبر ما را به گوش خليفه رساند و نشانى خانه مزبور را داد. و مهدى به حاكم خود در كوفه نوشت كه افرادى از ماءمورين را مراقب ما كند. تا هرگاه در آن خانه اجتماع كرديم ، بر سر ما بريزند و ما را دستگير سازند.
اتفاقا يكى از شبها ما در آن خانه جلسه داشتيم ، و ماءموران خبر اجتماع ما را به حاكم كوفه دادند.
ناگهان ديديم ، ماءموران دشمن از در و ديوار خانه ريختند. عيسى بن زيد و ديگران از طريق بالاخانه موفق به فرار شدند امّا من نتوانستم بگريزم و دستگير شدم ، مرا نزد مهدى عباسى بردند، تا چشم اين خليفه هتاك به من افتاد، شروع كرد به ناسزا گفتن و مرا نسبت زنازادگى داد و به من گفت : اى ناپاك زاده تو همانى كه پيش عيسى بن زيد مى روى و او را به قيام بر ضد من تحريك مى كنى و مردم را به بيعت با او دعوت مى نمايى ؟!
من گفتم : آيا از خدا شرم نمى كنى و از او ترس ندارى كه به زنان پاكدامن ناسزا مى گويى و نسبت زنا مى دهى ؟ در صورتى كه شايسته تو و اين مقامى كه تو در دست دارى آن است كه اگر شخص نابخردى امثال اين سخنان را گويد. حد بر او جارى سازى ؟!
من ديگر چيزى نگفتم ولى او بدون اينكه به سخنان من اعتنايى كند، دوباره شروع كرد به من فحش دادن آنگاه در حالى كه سخت عصبانى بود برخاست و مرا زير دست و پاى خود انداخت و وحشيانه با مشت و لگد مرا مى زد و دشنام مى داد.
من گفتم : تو اكنون مرد شجاع و نيرومندى هستى كه به پيرمرد ناتوانى چون من دست يافته كه به هيچ وجه نمى تواند از خود دفاع كند و ياورى هم ندارد.
در اين وقت دستور داد مرا به زندان افكنند و بر من سخت بگيرند.
ماءموران فورا مرا به زنجير گرانى بستند و سالها در زندان بودم .
گفتگو با خليفه عباسى
جعفر بن زياد احمر گويد: چون خبر مرگ عيسى بن زيد به خليفه عباسى رسيد، وى مرا از زندان به نزد خود طلبيد چون پيش او رفتم رو به من كرد و پرسيد از چه ملتى هستى ؟
گفتم : از مسلمين .
گفت : بيابانى هستى ؟
گفتم : نه .
گفت : پس از چه مردمى هستى ؟
گفتم : پدرم برده اى از اهل كوفه بود، مولايش او را آزاد كرد. در اين جا سخن مرا قطع كرد و گفت : عيسى بن زيد مرد!!
گفتم : مرگ او مصيبت بزرگى است . خدايش رحمت كند كه وى مرد عابد و پارسا و كوشاى در فرمانبردارى حق بود. و از سرزنش و ملامت كسى در اين راه باك نداشت .
گفت : آيا تو، از مرگش خبر نداشتى ؟
گفتم : بلى .
گفت : چرا به من اين مژده را ندادى ؟؟
گفتم : دوست نداشتم تو را به چيزى خبر دهم كه اگر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زنده بود و از آن خبر مى يافت ناراحت مى شد.
در اينجا مهدى عباسى سر را به زير انداخت و پس از مدتى سر را بلند كرد و گفت : بيش از اين استعداد شكنجه در بدن تو نمى بينم و ترس آن را دارم كه اگر دستور شكنجه ات را بدهم تاب نياورى و زير شكنجه جان بسپارى وانگهى دشمن ما هم كه از دنيا رفته است .
برو خدا نگهدارت باد. و به خدا سوگند اگر بشنوم كه دوباره دست به اين كارها زده اى گردنت را مى زنم .
من از نزد او بيرون شدم ، هنگام خروج من از كاخ ، مهدى رو به ربيع (دربان مخصوص ) كرده و گفت : آيا نديدى چگونه ترسش از من اندك و دلش محكم بود؟ به خدا مردمان روشندل اين چنين هستند.
جعفر بن زياد گويد: خدمت عيسى بن زيد (عليه السلام ) رسيدم ، ديدم مشغول خوردن نان و خيار است . او دو گرده نان و دو عدد خيار به من داد و فرمود بخور من يكى و نصفى از نان و خيار را خوردم و سير شدم و نصف نان و نصف خيار زياد آمد، آنرا به جاى خود گذاردم .
چند روز از اين جريان گذشت براى بار ديگر به ملاقات او رفتم .
عيسى آن نصفه نان و خيار را كه پژمرده و مانده بود براى من آورد و گفت : بخور.
گفتم : اينها چه بود كه براى من نگهداشتى ؟
گفت : من اينها را به تو دادم و مال تو شد. تو قسمتى را خوردى و قدرى را گذاردى ، اكنون اگر مى خواهى باقيمانده را بخور يا صدقه بده .
در زندان
ابوالعتاهيه شاعر معروف عصر عباسى گويد: زمانى كه من از شعر گفتن خوددارى كردم ، مهدى خليفه عباسى دستور داد مرا به زندان مجرمان افكنند. همينكه مرا به زندان آوردند هوش از سرم پريد و دهشت عجيبى به من دست داد و منظره هولناكى در آنجا مشاهده كردم . و به اين طرف و آن طرف نگاه مى كردم بلكه پناهگاهى پيدا كنم يا يك نفر را بيابم كه با او انس بگيرم . در اين ميان چشمم به پيرمرد موقر و خوش لباسى افتاد كه آثار بزرگى و نيكى از چهره اش آشكار بود، همينكه چشمم به او افتاد فورا به طرف او رفتم و به واسطه اضطراب و ناراحتى كه داشتم ، يادم رفت به او سلام كنم و عرض ادب نمايم بدون مقدمه در كنار او نشستم و سر را به زير انداخته و در حال خود فكر مى كردم كه ناگاه ديدم آن پيرمرد اين دو شعر زير را اشاره كرد:
(( تعودت مس الضر حتى الفته |
و اسلمنى حسن العزاء الى الصبر |
و صيرنى ياسى من الناس واثقا |
بحسن صنيع اللّه من حيث لاادرى )) |
ترجمه : آنقدر خود را به گرفتارى و بلاها عادت دادم كه بدان خو گرفته ام و اين تحمل خويم مرا درمانم و عزا تحت فرمان شكيبايى درآورده و به دست صيد سپرده است .
و مرا از مردم ماءيوس كرده و به رفتار نيكوى خداوند، به جايى كه نمى دانم اميدوار ساخته .
ابوالعتاهيه گويد: من از اين دو شعر خوشم آمد و از ناراحتى كه داشتم فورى به خود آمدم . و رو به آن پيرمرد كردم و گفتم : خدايت عزت دهد. خواهشمندم اين شعر را دو مرتبه بخوان . ديدم آن مرد فورى ناراحت شد و گفت : واى بر تو اسماعيل ، و كنيه ام كه (ابوالعتاهيه ) بود نگفت . چقدر آدم بى ادب و كم خردى هستى ؟ پيش من آمدى و مانند هر مسلمانى كه به مسلمان ديگر سلام مى كند. سلام نكردى ؟! و از وضعى كه داريم اظهار ناراحتى نكردى ؟ و بدون اينكه با من حرفى بزنى كنارم نشستى تا وقتى كه اين دو شعر را كه خداوند فضيلت و ادبى و زندگى و معاشى جز آن براى تو چيزى قرار نداده از من شنيدى ، و عوض آنكه حركات جسارت آميز خود را جبران كنى و پوزش بخواهى . همه را فراموش كردى و بدون مقدمه به من گفتى اين شعر را دو مرتبه بخوان . اين طرز رفتار تو مى رساند كه گويا، ميان من و تو انس و رفاقتى ديرينه بوده و قبلا با هم آشنايى كامل داشته ايم ؟!
ابوالعتاهيه گويد: به او گفتم : مرا معذور دار كه هر كس چون من گرفتار مى شد عقل خود را از دست مى داد.
گفت : مگر در چه وضعى هستى ؟؟ تو فقط به خاطر آن كه از گفتن مدح و چاپلوسى خليفه و درباريان – كه وسيله به مقام رسيدن توست – خوددارى كردى ، ترا به زندان انداخته اند، تا شايد تو را رام كنند كه در مدح آنان شعر بگويى ، اينها مهم نيست .
امّا گرفتارى من براى اين است كه : اينها عيسى بن زيد را از من مى خواهند و من مطمئن هستم اگر مخفيگاه عيسى را به آنها نشان دهم او را خواهند كشت . و آن وقت من چگونه خداى را ديدار كنم در حالى كه خون او به گردن من خواهد بود. و روز قيامت پيامبر خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خصم من خواهد شد و اگر اين كار را هم نكنم خودم كشته خواهم شد بنابراين من بايد حيرت زده باشم نه تو!!
و با اين حال مى بينى كه چه روحيه عالى دارم و خود نگهدار هستم .
من به او گفتم : خداوند كارت را اصلاح نمايد – و سرم را از خجالت به زير انداختم ، پيرمرد رو به من كرد و گفت : با اين حال من حاضر نيستم هم ترا سرزنش كنم و هم از خواهشت خوددارى كنم . گوش كن تا آن دو شعر را برايت بخوانم و آنها را به خاطر بسپار.
آنگاه آن دو شعر را چند بار برايم خواند تا حفظم شد.
در اين حال ، ناگهان ماءمورى ما را خواست و چون براى رفتن برخاستم به او گفتم : خدايت عزت بخشد تو كيستى ؟
گفت : من ((حاضر)) دوست صميمى عيسى بن زيد هستم ، پس من و او را نزد مهدى خليفه عباسى بردند، مهدى از حاضر پرسيد: عيسى بن زيد كجاست ؟
حاضر گفت : من نمى دانم ، تو در صدد تعقيب او برآمدى و او را به هراس افكندى ، او نيز در شهرها متوارى و فرارى شد. و از آن سو مرا زندانى كردى و من كه در زندان تو بسر مى بردم ، چه مى دانم او كجاست ؟؟
مهدى گفت : به كجا فرار كرده ، و آخرين ملاقات تو با او در كجا و در خانه چه شخصى بود؟
حاضر گفت : از روزى كه متوارى شد من او را نديدم و از وى هيچگونه خبرى ندارم .
مهدى گفت : به خدا سوگند يا بايد جاى او را به من نشان دهى يا الا ن دستور مى دهم گردنت را بزنند.
حاضر گفت : هر كارى مى توانى بكن ، آيا ترا به مخفيگاه عيسى بن زيد راهنمايى كنم كه او را بكشى و پس از آن خدا و رسولش را در حالى كه خونخواه او هستند ملاقات كنم . او را به تو نشان نخواهم داد.
در اين حال مهدى سخت خشمگين شد. و فرمان جلو چشم من گردن ((حاضر)) را زدند. پس از كشتن حاضر مهدى رو به من كرد و گفت : خوب حالا تو درباره ما شعر مى گويى يا ترا هم به اين مرد ملحق كنم .
گفتم : نه ، شعر مى گويم ، مهدى دستور داد مرا آزاد كردند.
و محمّد بن قاسم بن مهرويه گفته : و آن دو شعرى را كه از حاضر شنيده هم اكنون جزء ديوان اشعار ابوالعتاهيه است .
ابوالفرج اصفهانى اين روايت را به شكل ديگرى نيز نقل كرده است . و گفته همان روايت اول صحيح تر است .
مرگ عيسى
عيسى پس از سالها زندگى مخفيانه در زمان حكومت مهدى عباسى در كوفه به سال 169 به سن 60 سالگى از دنيا رفت . (886) عيسى وراق از محمّد بن محمّد نوفلى و او از پدر و عمويش روايت كرده كه گفت :
عيسى پس از جنگ باخمرى متوارى و پنهان شد و با وجود امان خليفه عباسى ظاهر نشد و تا آخر عمر به شكل مخفيانه زندگى مى كرد.
ماءموران به مهدى عباسى گزارش دادند كه سه نفر به نامهاى ابن علاق صيرفى و حاضر و صباح زعفرانى ، براى عيسى از مردم بيعت مى گيرند، مهدى (حاضر) را دستگير كرد و از روى سياست با رفق و مهربانى از او اقرار گرفت آنگاه بر او سخت گرفت تا اينكه مخفيگاه عيسى را نشان دهد، ولى او امتناع كرد و نشان نداد، مهدى دستور داد او را كشتند. در تمام مدتى كه عيسى زنده بود در صدد دستگير نمودن ابن علاق و صباح درآمد ولى به آن دو دست نيافت .
تا اينكه عيسى بن زيد از دنيا رفت . در اين موقع صباح ، به حسن بن صالح گفت : پس بى جهت ما به چه سختى و ناراحتى دچاريم ، اينك كه عيسى از دنيا رفت و تعقيب ما هم به خاطر او بود، و چون معلوم شد كه او از دنيا رفته است خيال حكومت وقت از ناحيه او آسوده مى شود و دست از سر ما بر مى دارد. پس اجازه بده من به نزد اين مرد يعنى مهدى عباسى بروم و خبر مرگ عيسى را به او بدهم تا از تعقيب ما دست كشد. ما از ترس و واهمه آسوده گرديم ؟
حسن بن صالح گفت : نه ، به خدا سوگند نبايد دشمن خدا به مرگ دوست خدا و فرزند پيامبر او مژده دهى و ديده اش را روشن كنى و او را شاد گردانى آن وقت اضافه كرد و گفت : (( فواللّه لليلة يبيتها خائفا منه احب الى من جهاد سنة و عبادتها)) به خدا سوگند يك شب را كه مهدى تا به صبح از ترس او به سر برد نزد من محبوب تر است از يك سال جهاد و عبادت خدا.
اين جريان گذشت و حسبن بن صالح پس از دو ماه (887) از اين جهان رفت .
صباح گويد: پس از مرگ حسن بن صالح من دو فرزند عيسى : احمد و زيد را برداشته و به بغداد بردم و در جاى امنى گذاردم آنگاه يك دست جامه كهنه پوشيدم و به در قصر مهدى رفتم و به دربانان گفتم به ربيع (حاجب ) بگوييد من آمده ام تا خليفه را نصيحتى كنم و نيز مژده اى به او دهم كه مسرور گردد.
دربانان به او خبر دادند و او اجازه داد من وارد قصر شوم ، چون مرا به نزد ربيع بردند رو به من كرد و گفت : نصيحتت چيست ؟؟
گفتم : فقط به خليفه خواهم گفت .
ربيع گفت : نمى شود تا نگويى ترا به خليفه دسترسى نيست .
گفتم : اين را بدان ، كه من چيزى به تو نخواهم گفت .
ولى بدان كه من صباح زعفرانى هستم كه مردم را به عيسى بن زيد دعوت مى كردم .
ربيع تا اين سخن را از من شنيد مرا نزد خود نشاند و گفت :
اى مرد، تو در اين گفتارت يا راست مى گويى يا دروغ و مسلم بدان خليفه در هر دو حال تو را خواهد كشت . زيرا اگر راست بگويى و تو صباح زعفرانى باشى كه عقده هاى خليفه را نسبت به خود اطلاع دارى كه او در تعقيب و در صدد دستگير كردن توست و در اين راه از هيچ اقدامى فروگذار نكرده و بدون ترديد همينكه نگاهش به تو افتد تو را خواهد كشت .
و اگر دروغ بگويى ، و تو اين حرف را وسيله قرار دهى تا به او دسترسى پيدا كنى تا حاجتى از تو برآورد بدانكه به خاطر اين كار و حقه اى كه زده اى بر تو خشم خواهد گرفت و تو را مى كشد. و من بدون اين سخنان حاضرم حاجتت را هر چه باشد بدون استثناء برآورم .
صباح گفت : من صباح زعفرانى هستم و دروغ نمى گويم به خدا سوگند من هيچ حاجتى به او ندارم و اگر تمام دارايى خود را به من بدهد از او نخواهم پذيرفت و مرا به آنها نيازى نيست . فقط من مى خواهم شخص او را ببينم و اگر نگذارى و مانع شوى از طريق ديگر اقدام مى كنم و خود را به او مى رسانم .
ملاقات با خليفه
صباح گويد: موقعى ربيع اين سخن را از من شنيد سر را به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا تو گواه باش كه ذمه خود را از ريختن خون اين مرد تبرئه مى كنم . اين كلام را گفت : آنگاه چند ماءمور بر من گماشت و خود به نزد خليفه رفت ، و من همين قدر فهميدم كه پايش درون اطاق خليفه رسيده يا نرسيده بود كه مهدى صدا زد: صباح زعفرانى را بياوريد، و به دنبال اين فرياد مرا به نزد مهدى بردند.
تا چشم خليفه به من افتاد گفت : تو صباح زعفرانى هستى ؟؟
گفتم : آرى .
گفت : خدايت روز خوش نياورد و كارت را سامان نبخشد اى دشمن خدا تو همانى كه بر من قيام كرده و مردم را به سوى دشمنان من دعوت مى كنى !
گفتم : بلى به خدا من همانم كه مى گويى و همه آنچه كه گفتى درست است مهدى عصبانى شد و فرياد زد: پس تو همان خائنى كه به پاى خود به سوى مرگ آمده اى آيا به كار خويش اعتراف دارى و با اين وصف با خيال راحت به نزد من آمده اى ؟!
گفتم : من آمده ام تا تو را مژده دهم و هم تسليت گويم .
مهدى قدرى آرام شد و با تعجب گفت : به چه مژده دهى ؟ و به چه تسليت گويى ؟!
گفتم : مژده به مرگ عيسى بن زيد و تسليت نيز به همين خاطر زيرا او پسر عم و از گوشت و خون تو بود!
مهدى كه اين سخنان را شنيد روى خود را به طرف قبله كرد و سجده شكر بجاى آورد و خدا را حمد كرد و آنگاه رو به من كرد.
و گفت : چند وقت است كه عيسى مرده است ؟؟
گفتم : حدود دو ماه است .
گفت : چرا زودتر خبر ندادى ؟
گفتم : حسن بن صالح نگذاشت و سخنان او را برايش باز گفتم ، مهدى پرسيد: او چه شد؟ گفتم : او هم از دنيا رفت و اگر او زنده بود نمى گذاشت من اين خبر را برايت بياورم . مهدى ، سجده ديگر به جا آورد و گفت : سپاس خدايى را كه مرا از دست او هم آسوده كرد. براستى او دشمن سرسختى براى من بود و شايد اگر زنده مى ماند شخص ديگرى را به جاى عيسى به قيام بر ضد من واميداشت .
اكنون هر حاجتى دارى بگو كه به خدا سوگند ترا بى نياز خواهم كرد. و هر چه بخواهى به تو مى دهم .
صباح گويد: گفتم : به خدا من هيچ حاجتى ندارم و چيزى از تو نمى خواهم ، جز يك چيز، مهدى گفت : آن حاجت چيست ؟
گفتم : رسيدگى به وضع فرزندان عيسى و سرپرستى آنان ، به خدا سوگند اگر وضع مالى و زندگى من طورى بود كه مى توانستم آنها را اداره و سرپرستى كنم از تو براى آنها چيزى نمى خواستم و آنها را نزد تو نمى آوردم ولى آنها كودكند و اگر به آنها رسيدگى نشود از گرسنگى و بى سرپرستى خواهند مرد زيرا آنها مالى و اندوخته اى ندارند. پدرشان در تمام اين مدت كه مخفى بود آب مى كشيد و به سختى آنان را اداره مى كرد. و اكنون جز من كسى كه عهده دار مخارج آنها باشد يافت نمى شود. و اين كار هم از من ساخته نيست . و تو شايسته ترين مردم به حفظ و حراست آنها هستى و نيز سزاوارترين كسى باشى كه متعهد مخارج زندگى آنها گردى . چون آنها خويشاوندان تو و گوشت و خون تو و يتيمان خاندان تو هستند.
صباح گويد: سخنان من كه پايان يافت ، مهدى گريست تا آنجا كه اشك از گونه اش سرازير شد و آنگاه گفت :
به خدا سوگند اگر نزد من باشند مانند بچه هاى خودم از آنها مراقبت مى كنم اى مرد، خدا از ناحيه من و آنها به تو جزاى خير دهد. تو حق آنان و پدرشان را بر گردن خويش خوب ادا كردى و بار سنگينى از دوش من برداشتى و براى من سرور و خوشحالى هديه آوردى !
من گفتم : حال براى آن بچه ها امان خدا و رسول و امان تو هست ؟
و ذمه خود و پدرانت را در حفظ جان آنان و بستگانشان و ياران پدرشان به گردن مى گيرى كه آنان را تعقيب نكنى و كسى از ايشان را پى گيرى ننمايى !
مهدى گفت : امان براى خودت و براى آنان باشد و در ذمه من و پدرانم هستند.
هر گونه شرط و پيمانى در اين مطلب مى خواهى بگو، كه همه پذيرفته است .
صباح گويد: من به هر لغت و زبانى كه مى خواستم شرط و پيمان از او گرفتم .
در اين وقت مهدى رو به من كرد و گفت : اى حبيب و دوست من آخر اين كودكان خردسال چه گناهى كرده اند، به خدا سوگند اگر پدرشان جاى آنان بود و به پاى خود به نزد من مى آمد يا من به او دست مى يافتم هر چه مى خواست به او مى دادم ، تا چه رسد به اينها! خدا پاداش نكويت دهد اكنون برو و بچه ها را به نزد من بياور. و به حقى كه من بر تو دارم از تو مى خواهم كه پولى را نيز كه ما براى خودت مقرر مى كنيم بگيرى و آن را كمك زندگيت قرار دهى .
در جواب گفتم : من از پذيرفتن آن معذورم ، چون كه من يك نفر از مسلمانانم و همانند آنان زندگى خود را اداره مى كنم .
اين را گفتم : و از نزد مهدى بيرون آمدم به سراغ فرزندان عيسى رفتم و آن دو را پيش مهدى بردم ، مهدى تا آنها را ديد جلو آمد و آن دو كودك را به سينه چسبانيد و دستور داد جامه هاى زيبا براى آنان آوردند و جايى براى آنان آماده كرد و كنيزى را به خدمتگزارى آنان گماشت و چند غلام را نيز ماءمور رسيدگى و فرمانبرى آنان قرار داد و در كنار قصر خود اطاقى را به آنها اختصاص داد.
پس از اين جريان من گاه و بيگاه از وضع آنان جويا مى شدم ، اطلاع مى يافتم كه آن دو همچنان در قصر سلطنتى خليفه عباسى به سر مى برند تا اينكه محمّد امين فرزند هارون الرشيد كشته شد و اوضاع قصر بغداد به هم خورد و كسانى كه در قصر بودند پراكنده شدند، در آن وقت احمد بن عيسى از آنجا بيرون آمد و متوارى گشت ، امّا برادرش زيد بن عيسى پيش از اين جريان بيمار شد و پس از چندى درگذشت .
(صاحب (( مقاتل الطالبيين )) اين سرگذشت را به نحو ديگرى نيز نقل كرده است كه احتياجى به ذكر آن نيست .)
فرزندان عيسى
در اين روايت اضافه دارد كه عيسى چهار فرزند داشت و حسن بن عيسى را اضافه مى كند كه وى در زمان حيات پدر درگذشت و ديگر حسين بن عيسى كه دختر حسن بن صالح را به عقد خود درآورد و در كوفه ماند و احمد و زيد هم پس از اين ملاقات با خليفه به نزد وى برده شدند.
و مى گويند: آن دو از مهدى اجازه گرفتند و به مدينه رفتند، و زيد در مدينه درگذشت و احمد در اثر گزارش و سعايت جاسوسان هارون الرشيد متوارى شد و بعد از چندى به خاطر اجتماع شيعيان و زيديه در نزد او دستگير شد و در زندان هارون افتاد و پس از چندى از زندان گريخت (888) او در زمان متوكل در حالى كه فرارى بود درگذشت .(889)
احمد بن عيسى بن زيد، 30 بار پياده به زيارت خانه خدا مشرف شد.
على فرزند احمد گويد: پدرم در شب 23 رمضان سال 247 ه ق در بصره درگذشت .(890)
حسين بن زيد (ربيب امام صادق عليه السلام )
دومين فرزند حضرت زيد (عليه السلام ) حسين است ، او در شام متولد شد. مادرش : ام ولد (كنيز) بود. تاريخ تولد او سال 114 يا 115 ه ق و مدت عمرش 76 سال مى باشد.(891)
كنيه او ابوعبداللّه (892) لقبش (( ذوالدمعه و ذاالعبره )) (صاحب اشك ) مى باشد هنوز هفت سال از عمرش نگذشته بود، كه غبار يتيمى بر سرش نشست ، و پدرش به شهادت رسيد.
امام صادق (عليه السلام ) او را پرورش داد و به خوبى تربيت كرد، و به او علم و دانش و حكمت آموخت ، او در سايه لطف امام زندگى كرد و حضرتش بعد از شهادت پدرش تعليم و تربيت او را به عهده داشت ، و از امام استفاده هاى علمى زيادى كرد.(893)
در رجال شيخ طوسى (894) او را از اصحاب امام صادق (عليه السلام ) مى شمرد.
حسين بن زيد از روات و صاحب كتاب است و نجاشى و شيخ طوسى او را عنوان كرده اند، و نيز ابن حجر، هم در (تقريب ) و هم در (تهذيب ) او را ياد كرده و ستوده است .(895)
علت آنكه حسين بن زيد را، به (( ذى الدمعه و ذى العبره )) (صاحب اشك ) لقب داده بودند، اين بود كه او بسيار مى گريست و اكثر اوقات اشك از ديدگان مباركش سرازير بود، فرزندش يحيى مى گويد: مادرم به پدرم حسين بن زيد عرض كرد: چقدر گريه هاى تو زياد است ؟
پدرم در جوابش گفت : آيا آتش ، و آن دو تير برايم خوشحالى و سرورى باقى گذاشته كه جلو گريه هايم را بگيرم .
مقصودش از آتش يادآورى خاطره جانگداز سوزاندن جسد مقدس پدرش زيد (عليه السلام ) و منظور از دو تير آن دو تيرى بود كه يكى به پدرش زيد و ديگرى به برادرش يحيى اصابت كرد.(896)
و صاحب (( (غاية الاختصار) )) درباره حسين مى گويد: (( كان سيدا جليلا شيخ اهله و كريم قومه )) (897) حسين بن زيد آقا و بزرگوار و محترم و بزرگ خاندانش بود او در ميان خويشانش بسيار گرامى بود.
او از نظر زبان ، و بيان ، و قلم و زهد و فضل و احاطه او بر انساب و شناسايى افراد و تاريخ از رجال بنى هاشم به حساب مى آمد.(898)
او، به كمك ابراهيم و محمّد و فرزندان عبداللّه محض شتافت و در جبهه جنگ همراه آنان مى جنگيد و پس از شهادت آن دو متوارى شد.
او را در آخر عمرش مكفوف (نابينا) لقب دادند چون و آخر عمرش نابينا شد و شايد علت آن همان زياد گريستن او بود. او در سال يك صد و چهل ه ق زندگى را بدرود گفت .(899)
قيام حسين بن زيد
حسين بن زيد از كسانى بود كه همراه محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه بن حسين قيام كرد و سپس براى مدتى طولانى متوارى گشت و چون او را تعقيب نكردند و اطمينان يافت كه دستگير نخواهد شد خود را ظاهر ساخت .
برادرش محمّد بن زيد مورد محبت منصور عباسى قرار گرفت و وى را نزد خودش برد محمّد به وسيله نامه برادرش حسين را از جانب منصور تاءمين مى داد و موقعى كه از طرف منصور آسوده خاطر شد. علنا در مدينه آشكار شد ولى با كسى تماس نمى گرفت و تا از كسى كاملا اطمينان پيدا نمى كرد او را به خانه خويش راه نمى داد.
على مقانعى به سند خود از حسين بن زيد روايت كرده گفت : در نهضت محمّد بن عبداللّه ، چهار تن از فرزندان امام حسين بن على (عليهماالسلام ) خروج كردند. من و برادرم عيسى و موسى و عبداللّه فرزندان امام جعفر بن محمّد (عليهماالسلام ) بودند.(900)
نصيحت عبداللّه بن حسن
حسين بن زيد گويد: روزى گذار من به عبداللّه بن حسن كه در مسجد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نماز مى خواند افتاد و چون مرا ديد با دستش اشاره به من كرد، من به نزدش رفتم همينكه نمازش تمام شد رو به من كرد و گفت :
اى برادرزاده چون تو خود الا ن صاحب اختيار و آزادى دلم خواست تا پندى به تو دهم شايد خداوند تو را بدان سود بخشد، فرزندم : براستى كه خداوند تو را در جايى و مقامى قرار داده كه كسى جز تو در آن مقام و جايگاه نيست و تو اينك در سنين جوانى هستى و مردم ديده هاى خود را به تو دوخته اند، خوبى و بدى هم به سويت شتابانند، پس اگر كارى كنى شباهت به رفتار گذشتگان داشته باشد معلوم است كه خير و خوبى به تو روى آورده و اگر كارى مخالف آنها انجام دهى به خدا سوگند بدى و شرى است كه به سويت شتافته است ، و همانا تو پدرانى پشت سر گذارده اى كه نظيرى در مقام و مرتبه نداشتند و نزديكترين پدرانت زيد بن على است كه من نه در ميان خودمان و نه در ميان ديگران همانندش را نديدم . و هر چه بالا روى به فضيلت و برترى برخورد كنى ، چون : على ، و بعد حسن و بعد على بن ابيطالب (عليهم السلام ).(901)
در كتاب ارزنده (( اعيان الشيعه ، )) چاپ بيروت جلد 6 ص 23 تا ص 26 شرح حال نسبتا مفصل اين شخصيت عاليقدر اسلام آمده مراجعه شود.
محمّد بن زيد
آخرين فرزند برومند زيد محمّد است ، كنيه او ابوجعفر و ابوعبداللّه نيز گفته اند مادرش كنيزى از اهل سند بود.
درباره اش گفته اند: (( و كان فى غاية الفضل و نهاية النبل )). )) او به عاليترين درجه فضيلت و كمال رسيده بود.
حسين بن محمّد بن يحيى علوى از جدش نقل مى كند كه درباره محمّد مى گفت :
(( و كان محمّد بن زيد من رجالات بنى هاشم لسانا و بيانا)). )) محمّد بن زيد از نظر بيان و گرمى سخن از مردان برجسته بنى هاشم به شمار مى رفت ، خطيب بغدادى ، در شرح حال او مى نويسد:
او در زمان خلافت مهدى عباسى به بغداد آمد و در آنجا درگذشت و گفته است : كه در قيام محمّد بن عبداللّه بن حسن (نفس زكيه ) از جمله رزمندگان و فرماندهان لايق و از مبارزين بود و محمّد بن عبداللّه وصيت كرده بود كه اگر من كشته شدم رهبرى نهضت به عهده برادرم ابراهيم است و اگر ابراهيم كشته شد، عيسى بن زيد و محمّد بن زيد فرماندهى قيام را به عهده گيرند.(902)
تذكر: طبق روايات ديگرى كه صاحب (( مقاتل الطالبيين )) نقل كرده ، محمّد در نبرد فرزندان عبداللّه حسن نبود و عيسى و حسين از فرزندان زيد (عليه السلام ) در قيام محمّد و ابراهيم شركت داشتند نه محمّد بلكه او نزد خليفه عباسى منصور رفت و مقام قربى پيدا كرد.(903)
او در سنين جوانيش با منصور خليفه عباسى كنار آمد و مثل عباسيان لباس سياه به تن كرد (مسوده ) و با منصور ارتباط داشت امّا او بعدا در مدينه قيام كرد و خود را ظاهر نمود او كمتر با مردم در تماس بود و به هر كس كه اعتماد نمى كرد اجازه ورود به خانه اش را نمى داد.(904)
اعتقاد راسخ محمّد بن زيد در مساءله امامت
محمّد هيچ گاه مدعى امامت نبود و او به امامت ائمه معصومين ايمان و اعتراف داشت و نسبت به امام موسى بن جعفر و فرزندش امام هشتم ، كمال خضوع و احترام را داشت او ائمه راستين حق را مستحق امامت مى دانست و ادله و شواهدى زياد بر اين موضوع دلالت دارد و از جمله روايتى است كه ذيلا نقل مى شود:
مردى به نام حيدر بن ايوب گويد: ما چند نفر در دهكده قبا بوديم و بنا بود محمّد بن زيد هم به جمع ما ملحق شود، محمّد مقدارى از موعد مقرر ديرتر به نزد ما آمد.
به او گفتيم چرا دير كردى ؟ او عذر موجهى براى خود ذكر كرد.
گفت : ابوابراهيم (كنيه امام هفتم ) ما را كه هفده نفر از فرزندان على و فاطمه بوديم به عنوان شهود وصيتش جمع كرد و از ما درباره امامت و جانشينى فرزندش (رضا) شاهد گرفت . سپس اضافه كرد:
ابوابراهيم فرزندش (رضا) را وصى و وكيل خود معين نمود كه در زمان حيات و مماتش جانشينش باشد.
آنگاه محمّد با ايمانى راسخ و استوار گفت : اى حيدر به خدا سوگند او امروز فرزندش رضا را به عنوان امامت انتخاب كرد. و همه شيعيان بعد از او بايد معتقد به امامت وى باشند. از اين روايت كاملا روشن است كه محمّد در مساءله امامت ائمه معصومين ايمان و اعتراف داشته است و آنان را دوست مى داشت .
گذشت و فداكارى محمّد بن زيد
سرگذشت جالبى كه بر فضيلت و جوانمردى و كرامت محمّد دلالت دارد. آن اينكه ابى جعفر منصور خليفه عباسى در مكه شنيده بود كه در نزد محمّد بن هشام بن عبدالملك گوهر قيمتى است . وى مى خواست به هر وسيله اى كه ممكن است از چنگ او بيرون آورد. يك روز صبح دستور داد تمام درهاى مسجد الحرام را ببندند و ماءمورينى چند گماشت تا محمّد فرار نكند و فقط يك در را باز گذارد و دستور داد، تا ماءمورين محمّد را دستگير كنند. محمّد بن هشام فهميد كه اين نقشه ها براى گرفتن خود اوست وحشت زده اين طرف و آن طرف مى رفت تا پناه و پناهگاهى پيدا كند و بلكه خود را از مهلكه نجات دهد. در بين مردم ديد جوانى كه آثار كرامت و بزرگوارى از چهره او خوانده مى شود در گوشه اى از مسجد نشسته وى اين جوان را نمى شناخت . در عين حال بهتر اين ديد كه خود را در پناه او قرار دهد و اتفاقا اين جوان شكوهمند محمّد فرزند زيد بود و محمّد بن زيد هم فرزند هشام را نمى شناخت .
محمّد بن زيد گفت : چرا وحشت زده و سرگردانى ؟ فرزند هشام گفت : آقا اگر خودم را معرفى كنم مرا در پناه خودتان مى گيريد و امان مى دهيد؟ فرزند زيد گفت : تو در پناه من و من ترا نجات مى دهم .
محمّد بن هشام گفت : شما خودتان را معرفى كنيد. فرزند زيد گفت من محمّد بن زيد بن على مى باشم . تا فرزند هشام نام زيد را شنيد و دانست اين جوان فرزند آن شهيد قهرمانى است كه پدرش هشام قاتل اوست رنگ از چهره اش پريد و با خود گفت : ديگر مرگ من قطعى است . او لرزان و گريان از محمّد بن زيد تقاضاى عفو و گذشت و كمك مى كرد.
محمّد با آرامش و بزرگوارى كه خاص خاندان او بود گفت جوان نترس من به او كارى ندارم پدرت قاتل پدر من است من تو را به قصاص خون پدرم نمى كشم . من تو را ناچارم با يك نقشه اى از چنگال ماءموران منصور نجات دهم و اگر براى نجاتت به تو رفتار تندى كنم پوزش مى خواهم .
فرزند هشام موقعى چنين شنيد، گفت : آقا هر جور مى توانى و صلاح مى بينى براى نجات من انجام ده .
محمّد بن زيد عباى خود را روى سر فرزند هشام افكند و او را به طرف تنها در خروجى مسجد كشاند نزديك ماءموران تفتيش كه رسيد چند سيلى آب دارى به فرزند هشام زد و به رئيس شرطه رو كرد گفت : اى ابوالفضل اين مرد بدجنس شتربان است و شترهايى از او كرايه كردم براى اينكه به كوفه بروم امّا او به من خيانت كرد شترها را به افسران لشكر خراسان داده و الا ن او را گير آورده ام تا نزد قاضى ببرم و در مورد ادعاى خود حقم را بگيرم . لطفا دو پاسبان را همراه من كن تا او فرار نكند بلكه او را به محكمه قاضى ببرم .
رئيس شرطه كه محمّد بن زيد و شخصيت او را مى شناخت تعظيم كرد و گفت : چشم قربان و فورا دو ماءمور را در اختيار محمّد بن زيد گذاشت و از مسجد خارج شدند بين راه كه رسيدند و كاملا مطمئن شد از مهلكه خارج شده اند، با صداى بلند به فرزند هشام گفت : خوب حالا حق مرا مى دهى يا نه فرزند هشام هم گفت : بله بله من قبول دارم حق تو را ادا مى كنم .
آنگاه محمّد بن زيد رو به دو پاسبان كرد و گفت : بسيار خوب اين مرد حق مرا مى دهد ديگر احتياجى نيست به قاضى برويم شما هم برويد.
موقعى كه ماءموران رفتند و محمّد از اين نقشه جالب نتيجه گرفت رو به فرزند هشام كرد و گفت : حالا ديگر خبرى نيست زود برو جاى امنى و خودت را پنهان كن و الا دستگير مى شوى .
فرزند هشام موقعى اين فداكارى و گذشت بى نظير را از محمّد بن زيد ديد از باب سپاسگزارى و تشكر از اين خدمت فرزند زيد دست برد و در جامه خود آن گوهر گرانبها و قيمتى كه منصور دنبال آن مى گشت به محمّد بن زيد داد و اين گوهر تنها باقى مانده از خزانه هشام خليفه اموى بود كه به دست پسرش افتاده بود.
محمّد بن زيد با لحن محبت آميز به فرزند هشام گفت : نه ما خاندان پيامبر در برابر خدمت و كار نيك مزد نمى خواهيم . من خون مقدس پدرم كه مهم تر از همه چيز بود از تو نخواستم . اين دانه قيمتى براى خودت باشد. و هر چه زودتر برو و خودت را پنهان كن (905) آرى اين سرگذشت عظمت و شخصيت فرزند زيد را مى رساند.
چرا چنين نباشد، او تربيت يافته مكتب امام پاك و مردان راستين و بزرگ شده خانه گذشت و فداكارى و فضيلت ، او از خاندان پاك رسول خدا است از خاندان كرامت و از شاخه هاى درخت نبوت . درود خدا به روان پاك او باد.
فرزندان محمّد
محمّد بن زيد شش پسر و سه دختر داشت به نامهاى : جعفر، قاسم ، حسن ، حسين ، على و محمّد. و اعقاب و اولاد محمّد بن زيد از جعفراند.(906)
و دختران : به نامهاى فاطمه ، ام الحسن ، و كلثوم مى باشند.
جعفر سه پسر داشت به نامهاى محمّد و احمد و قاسم . احمد از اصحاب امام هشتم بود و در نزد حضرتش مقام شامخى داشت و كتاب (( (فقه الرضوى ) )) كه كتابى معروف است به قلم اوست و صاحب (( رياض العلماء )) از آن نقل مى كند:
جعفر مردى اديب و شاعر بود.
برادرش محمّد او را به رياست لشكر ابوالسرايا گماشت بدان جهت او را (( (رئيس الشاعر) )) مى گفتند. جعفر در خراسان قيام كرد و در مرو كشته شد. و قبر او در محلى به نام تكيه ساسانى مى باشد.(907)
فصل هفدهم : زيد و زيديه
زيد بن على و زيديه
پيروان زيد بن على كه تعداد آنان به چندين ميليون نفر مى رسد، اكثر آنان در بلاد يمن ، و بقيه در ساير اقطار عربى چون حجاز، سوريه ، لبنان ، عراق ، و در مصر و ساير كشورهاى آفريقايى متمركزند.
آنان در اعتقادات اصول خاصى دارند كه آن را نسبت به خود حضرت زيد (عليه السلام ) مى دهند، و در فروع هم مستقل اند و كتب زيادى در عقايد و احكام خويش دارند، كه همه آنان را منسوب به زيد بن على مى دانند.
و ما در اينجا اول شرح كوتاهى از حالات زيد (عليه السلام ) كه به قلم يكى از علماى بزرگ زيديه در كتاب (( (مسند الامام زيد) )) (908) آمده است نقل مى كنيم و از اين مقاله شخصيت زيد بن على از ديدگاه زيديه و پيروانش روشن مى گردد.
و سپس عقايد زيديه و فرق آنان را خواهيم نگاشت :
نگارنده كتاب (مسند زيد) سعى كرده شخصيت بارز زيد بن على را به نحو خلاصه اى در چند صفحه جلوه دهد و ما به خاطر اختصار آن به ترجمه آن مى پردازيم تا مقام حضرت زيد بن على از ديدگاه پيروانش روشن گردد.
زيد از ديدگاه زيديه به قلم امام عبدالعزيز بن اسحاق
زيد بن على امام ما است ، او در راه حق جهاد كرد و مردم را به سوى خدا خواند، او ناصح دين و سرور اهل زمانش بود، و عزيزترين وجود هم عصريانش بود.
او امام خاندان نبوت در زمان خويش بود، خداوند متعال باب علم را براى او گشود، او علوم خود را از پدر بزرگوارش زين العابدين فرا گرفت و از جابر بن عبداللّه انصارى استفاده هاى علمى نمود.
و زمانى از (امام ) جعفر صادق (عليه السلام ) حال عموى بزرگوارش را پرسيدند در جواب گفت : او (زيد) در ميان ما بهترين فردى در قرائت كتاب خدا و فقه در دين و صله رحم بود خداوند چون او كسى را براى دنيا و آخرت ما نگذاشت .(909)
شعبى از بزرگان علم و حديث درباره او گويد:
نزائيد زنى فرزندى را دانشمندتر و شجاع تر و پارسارتر از زيد.
و از برادر وى (امام ) باقر (عليه السلام ) حال او را پرسيدند، گفت :
احاطه علمى زيد از همه بيشتر بود، (سپس اين دانشمند زيدى اين جمله را دليل برترى زيد بر امام باقر مى گيرد و چنين استدلال مى كند:)
اين اعتراف درستى است كه (امام ) باقر زيد را اعلم و افضل از خويش مى داند، پس گمان تو نسبت به چنين مردى كه (امام ) باقر به آن فضل و دانشش او را برتر از خويش مى داند، چيست ؟
جابر گفت : از (امام ) محمّد باقر حال برادرش زيد را پرسيدم فرمود: از مردى سؤ ال كردى كه وجود او لبريز از ايمان و علم بود و تمام اجزاى بدنش از فرق سر تا انگشت پا دين و دانش بود، او بزرگ خاندانش بود.
ديلمى در (( مشكاة الابرار )) راجع به نبرد زيد بن على و برخورد او با هشام كلماتى را نقل كرده است .
(سپس نويسنده مقاله به نحو اختصار به قسمتى از روايات كه به نحو پيشگويى از پيامبر و اجداد و پدران طاهرين زيد (عليه السلام ) كه دانشمندان و محدثين بزرگ عامه نقل كرده اند مى پردازد و مى گويد:)
حافظ سيوطى در (( جامع الكبير… )) از حذيفة بن يمان نقل مى كند كه :
پيامبر روزى نظرش به زيد بن حارثه افتاد و سخت گريست و مى گفت : آن مظلوم از اهل بيت من ، و مقتول در (كناسه ) همنام اين جوان است و اشاره به زيد بن حارثه كرد و فرمود: اى زيد نزد من بيا، خداوند محبت تو را در دلم زياد كرده زيرا تو، همنام حبيبى از فرزندانم يعنى زيد مى باشى :
اين خبر را ابن عساكر نقل كرده است (و ما آن را از طريق شيعه يادآور شديم ).
و ديلمى در (( (مشكاة الانوار). )) (( و المهدى لدين اللّه محمّد بن مطهر در (المنهاج ). )) و حاكم در (( (جلاء الابصار). )) و امام ابوطالب يحيى بن حسين در (امالى ) اين حديث را آورده اند كه پيامبر فرمود:
شهيدى از امتم كه قيام او به حق است همان فرزندم مى باشد كه در كناسه كوفه او را به دار مى زنند چون او پيشواى مجاهدين و پيشرو صورتهاى درخشان در صحنه قيامت است ، در آن روزى كه فرشته هاى مقرب آنان را ملاقات مى كنند و ندا مى دهند كه : داخل بهشت شويد و هيچ خوفى و حزنى بر شما نيست .
و نيز دانشمند فوق الذكر در كتابش اين حديث را از پيامبر خدا نقل مى كند: كه او به فرزند شهيدش حسين فرمود: اى حسين ، از صلب تو مردى خارج مى شود كه او و يارانش در روز محشر بر تمام مردم مقام برترى دارند، آنان بدون حساب داخل بهشت مى شوند (و ما نيز اين حديث را از كتب معتبر شيعه با مدارك مفصل ذكر كرديم ).
و نيز از انس نقل مى كنند كه پيامبر خدا فرمود: مردى از فرزندانم در موضعى به نام كناسه كشته مى شود او مردم را به حق مى خواند و در منهاج اين جمله را اضافه دارد:
(چشمى كه به عورت او بنگرد بهشت نبيند) چون بعد از شهادت بدن او برهنه بالاى دار بود.
و ما اين حديث را نيز از طرق شيعه در همين كتاب يادآور شديم .
ذهبى – در شرح حال جابر جعفى يادى از زيد مى كند و مى گويد:
او (زيد) هفتاد هزار حديث را از برادرش آموخت ، امّا در عين حال او به فزونى علم و جلالت (زيد) اقرار داشت .
ابوحنيفه مى گويد: من احدى را چون زيد از نظر علم و فقه نيافتم (سپس نويسنده مقاله ، به كتابها و مقالاتى كه ائمه بزرگ و علماى طراز اول اهل سنت در شرح حال زيد (عليه السلام ) نگاشته اند، پرداخته و مى گويد:) از كسانى كه شرح حال او را نگاشته اند:
1 – ذهبى در قسمت شرح حال جابر جعفى ، و در (نبلاء).
2 – حافظ مزى در (( (تهذيب الكمال ). ))
3 – حافظ ابن عساكر و ديلمى در (اذكار) و در (مسندش ).
4 – حافظ سيوطى در (( (جامع الكبير). ))
5 – مقريزى در (مواعظ و اعتبار).
6 – ابن خلدون در (( (العبر). ))
7 – ابن اثير و حاكم در (( (جلاء ابصار). ))
8 – ابن عنبته در (( (بحرالانساب ). )) و جمع زيادى حالات زيد را نگاشته اند كه مجال گفتن آن نيست .
او در فصاحت و بلاغت بى نظير و در قرآن قرائت مخصوص به خود داشت كه آن را روايت كرده اند.
ابوحيان در كتابى كه آن را (( (النير الجلى فى قراءة زيد بن على )) نام نهاده ، رويه قرائت او را جمع كرده و صاحب كشاف مقدار زيادى از آن را نقل كرده است .
اصول اعتقادات زيديه
1 – توحيد
زيديه قائل به يگانگى خداوند عالميان است ، و ذات خدا را از تمام شوائب منزه مى داند، آنها مى گويند: خداى عالم ، مدير نظام هستى است و تمام اجسام حادث ، چون حدوث همان دگرگونى است كه در ماده موجود است ، و اگر عالم قديمى بود عدم و نيستى در آن راه نداشت و اعراض نيز به همين دليل حادثند چون متغيرند، و چون عرض با جسم همراه است ممكن نيست كه عرض قديم باشد و جسم حادث ، و موقعى ثابت شد عالم حادث است ناچار بايد گفت حادث و پديده احتياج به محدث و پديد آورنده دارد، و آن ذات مقدسش خدا است .(910)
مى گويند: خداوند عالم است و دليل ، همان كار محكم و منظم او در نظام آسمانى و زمين ها و موجودات عالم است .
خدا واحد و يكى است اگر دو تا يا بيشتر بود نظام هستى مختل مى شد و در اراده در صورت تعارض ، موجب به هم پاشيدن عالم مى گردد، مثلا اگر يكى اراده مى كرد جسم را ساكن ايجاد كند ديگرى متحرك در حال واحد اين محال بود پس توحيد و يكتايى خداوند واجب است .
صفات خدا
زيديه همان صفاتى را كه قرآن براى خداوند ذكر كرده است قائلند و آن را عين ذات مى دانند و از آن جدايش نمى دانند (911) و اگر عين ذات نبود لازم بود كه فاعلى آن را به وجود آورد و ثابت شد كه خداوند قديم است و در ثبوت صفات احتياجى به فاعل ندارد، پس خداوند مستحق اين صفات است براى ذات خويش مانند قدرت و علم .(912)
پس قدرت خدا ذاتى است و ديگرى به او امر نمى كند و او هميشه قادر و دانا است براى قدرت او غايتى نيست همان طور كه براى علم وى انتهايى نيست .(913)
او سميع و بصير است و مى شنود و مى بيند، امّا نه مانند مخلوق چون او جسم نيست كه صفات او هم جسمانى باشد، او همانند ندارد و خود مى فرمايد: (( ليس كمثله شى ء))، )) (914) چيزى همانند او نيست .
او شبيه چيزى نيست و او نه در دنيا و نه در آخرت ديده نمى شود.
به خلاف آنچه كه گروه (مشبه ) (915) مى گويند.(916)
آنان آيات متشابه قرآن را در صفات خدا تاءويل مى كنند مثلا در قرآن دارد: (( الرحمن على العرش استوى )) (917) خداوند بر عرش نشسته است مى گويند به معناى عز و ملك و قدرت است يعنى خداوند بر همه چيز استيلا و سيطره دارد.
و اين آيه كه مى فرمايد: (( و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانية )) (918) نيز همين معنا و دلالت بر ارتفاع و علو و برترى خدا بر موجودات را دارد.(919)
و آيه (( وسع كرسيه السموات و الارض )) (920) كرسى را علم معنى مى كنند و در لغت هم آمده است (يعنى علم خداوند به تمام آسمانها و زمين ها گسترش دارد).(921)
چون خداوند جسم و جسد نيست و در وى صفتى از اجساد نباشد و او به آيات مخلوقش شناخته شود. او داراى كيفيت و ماهيت نمى باشد.(922)
او قرآن كه مى فرمايد: (( و السموات مطويات بيمينه )) (923) مقصود همان بيان قدرت خداوند بر آسمانها است .
زيديه قائل به وحدت قرآنند و آن را قديم مى دانند و اعتماد مى كنند به سخن خدا كه مى فرمايد: (( ما ياءتيهم من ذكر ربهم محدث )). )) (924)
پس خداوند كلام را احداث فرموده چون كلام فعل متكلم است .
2 – عدل
حقيقت عدل نزد زيديه اين است كه خداوند فعل قبيحى مانند ظلم و كذب و امثال اين از او سر نمى زند، چون وى عالم به بديها و قبائح است و از انجام آن غنى است . (925) و اساس عدالت را روى همان حسن و قبح معتبر مى دانند، امام يحيى بن الحسين نظر خود را درباره (حسن و قبح ) چنين بيان مى كند:
حسن آن است كه راهى به ذم و نكوهش نداشته باشد، امّا قبح بر عكس آن است يعنى مدخل ذم و نكوهش است .(926)
مردم در كارهاى نيك و بد آزادند و روى اين مبنا زيديه قائلند كه : كارهاى نيك و بد بندگان از خود آنان است و از جانب خدا نيست ، و دليل بر اين مطلب امر خداوند به بندگان به خوبى و نهى از بدى است ، پس اين افعال به اختيار و انجام خود بندگان است .(927)
و خداوند، افعال بندگان را به خود آنان نسبت مى دهد و مى فرمايد: (( جزاء بما كانوا يعملون )) (928)
و آياتى نظير اين آيه به اين مطلب دال است .
پس اراده و مشيت به دست خود شخص است .(929)
و آيه هايى كه افعال بندگان را نسبت به خدا مى دهد تاءويل مى كنند:
3 – (وعد) و (وعيد)
زيديه به وعد و وعيد قائل است ، و مى گويد: خداوند خلف وعده نمى كند و او بر همه چيز قادر است چه بخشش باشد چه عذاب و او كسانى را كه معصيت كبيره كرده اند و وعده عذاب به آنان داده به وعده خويش عمل مى كند و الا خلف وعده مى شود.(930)
و به آياتى مانند آيه 31 سوره رعد و 29 قاف و 17 غافر استدلال مى كنند كه خداوند خلف وعده نمى كند.
و روى همين اعتقاد قائلند كه : شفاعت براى مرتكبين گناهان كبيره نيست چون لازمه اش خلف وعده خدا است و شفاعت پيامبر و… براى مؤ من است (931) و به آيه :
(( ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع )) براى ظالمين شفيعى كه قولش پذيرفته شود نيست . (932) استدلال مى كنند.
(( منزلة بين المنزلتين )) جايگاه متوسط
زيديه قائلند كه مرتكبين گناهان كبيره (گناهانى كه وعده عذاب در آن است ) از امت پيامبر اسلام ، مانند، شرابخوار و زناكار و امثال آن (فاسق ) خوانده مى شود. (933) و آنان در جايگاهى هستند كه بين دو منزل (كفر) و (ايمان ) است .
اين گونه افراد (فاسقين ) نه مى شود به آنان (كافر) گفت و به (مؤ من ) چون مدح و بزرگداشت مؤ من در شريع اسلام لازم و مدح و بزرگداشت فاسق غير جايز است ، پس درست نيست كه به فاسق مؤ من گفته شود.(934)
همانطور كه كافر هم خوانده نمى گردد چون آثار اسلام بر آن بار مى شود، مانند نكاح با آنان و دفنشان در قبرستان مسلمين ، پس آنان فاسقند.(935)
زيديه قائلند كه ، كسانى كه بر گناهان بزرگ تا آخر عمر اصرار و پافشارى داشتند، هميشه در آتش دوزخ خالدند.(936)
و دليل آنان قرآن است كه مى فرمايد: (( و من يعص اللّه و رسوله فان له نار جهنم خالدا فيها)) (937) آن كس كه عصيان خدا و رسولش كند پس همانا آتش دوزخ براى او است و هميشه در آن جا است .
اين مطالب مجمل و خلاصه اى از تصوير اعتقادات و آراى زيديه در كتب آنان بود كه ما نقل كرديم .
البته ما اين مطالب را از كتاب (( ثورة زيد بن على )) فصل ((اعتقادات زيديه )) نقل كرديم و بعضى مدارك كه در پاورقى اشاره شده است كتبى است خطى از مدارك معتبر زيديه كه مؤ لف آن را نقل كرده است ، و ما از آنجا آورده ايم .
زيديه در نبوت و معاد، قائل به نبوت و خاتميت ، و عصمت حضرت محمّد بن عبداللّه (صلى اللّه عليه و آله ) مى باشند و به معاد (زنده شدن تمام مردم ) روز قيامت براى سنجش اعمال و اعطاى ثواب و جزاء قائلند و معاد را جسمانى مى دانند.
و تفصيل اين كلام در اين زمينه خود احتياج به كتاب مستقل دارد و از حوصله بحث ما خارج است .
زيديه و مساءله خلافت
زيديه در مساءله خلافت راءى برادران اهل سنت را دارند، و معتقدند كه ابى بكر و عمر بعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خليفه مسلمين مى باشند، و درباره عثمان توقف دارند. امّا فرقى مختصر كه با اكثر اهل سنت در اين عقيده دارند اين است كه مى گويند علتى (عليه السلام ) افضل صحابه بود و از نظر مقام و رتبه معنوى از ديگران ممتاز بود. (938) امّا جايز است كه گاهى مفضول (آنكه فضيلتش كمتر است ) بر افضل مقدم شود، و معتزله كه دسته اى از اهل سنت مى باشند اين مطلب را نيز قائلند، روى همين اصل (برترى مفضول بر افضل ) اشكال ندارد كه ابوبكر و عمر بر على (عليه السلام ) در خلافت رسول خدا مقدم باشند، پس جايز است امامت مفضول با وجود افضل .(939)
علت خلافت ابى بكر و…
با اين مقدمه اى كه ذكر شد، زيديه در علت جلو افتادن ابى بكر و عمر بر على (عليه السلام ) در خلافت و جانشينى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بر دو قول اند:
1 – مى گويند مصلحت امت اسلام اين طور اقتضا مى كرد كه خلافت به ابى بكر تفويض گردد و اين روى مصلحت انديشى مردم و انتخاب آنان بود و روى رعايت قوانين دينى بود، و براى خاموش شدن شعله هاى فتنه و نفاق در امت اسلام و خشنودى دلهاى عموم مسلمانان انجام گرفت .(940)
و انگيزه اين انتخاب و مصلحت انديشى اين بود كه ، قريش نسبت به امام على (عليه السلام ) يك نوع بغض و عداوت داشتند، به خاطر نبردهاى خونينى كه وى در صدر اسلام شركت مى كرد و سران زيادى از آنان را كشته بود مانند جنگ بدر و احد، و مساءله كينه نسبت به حضرتش سبب مى شد كه مردم از وى اطاعت نكنند و فتنه اى عظيم عالم اسلام را فرا گيرد، پس خلافت ابى بكر بر وفق مقتضيات مصلحت عمومى و جلوگيرى از فتنه بود (941) البته فخر رازى (( (امام المشككين ) )) نيز از جمله ادله اى كه براى تقدم خلافت ابى بكر بر على (عليه السلام ) مى آورد همين مطلب است .(942)
و بعضى ديگر مى گويند، گرچه على (عليه السلام ) افضل بود، امّا تقدم ديگران بر وى يك نوع امتحان بود براى حضرتش ، مانند سجده ملائكه بر انسان و حال آنكه ملائكه از انسان افضل است ، (البته تمام اين وجوه قابل خدشه است ) و هر كس خلافت به او رسيد اطاعتش واجب است و مخالفت با وى جايز نيست .(943)
تقدم مفضول بر افضل
در مساءله خلافت ابى بكر و عمر و عثمان بر على (عليه السلام ) به عقيده زيديه ، مفضول (پايين تر) بر افضل (بالاتر) تقدم يافته است .
مقياس فضيلت در نزد زيديه چهار چيز است :
اول – پيشقدم بودن در اسلام ، كه از روى ميل و رغبت و توجه به خدا و حق باشد.
دوم – زهد و پارسايى و بى اعتنايى به دنيا و محبت آن و رغبت به آخرت است .
سوم – فقيه و صاحب نظر بودن در دين .
چهارم – قيام با سلاح و جهاد مسلحانه در راه خدا.
هر كس اين چهار صفت در او پيدا شد، او بر ديگران مقدم است .(944)
و اعتقاد زيديه بر اين است كه : (( ان الامام على بن ابى طالب افضل الناس بعد رسول اللّه )) (945) امام على بن ابى طالب برترين مردم است بعد از پيامبر خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روى اين اصل خلافت حق مسلم اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) مى باشد و او از ديگران مقدم و اولى است .
آن وقت براى اينكه خلافت ابوبكر و عمر را توجيه كنند، با آن كه معترفند كه آنان با علتى (عليه السلام ) از نظر فضائل و كمالات قابل قياس نيستند مى گويند: جايز است مفضول (كسى كه فضلش كمتر است ) بر افضل (كسى كه فضل او بالاتر است ) مقدم باشد.
و از نظر عقل و عرف هم اين مطلب بى اشكال است . چه بسا كه امير و فرمانده قوم و گروهى از بعض رعيتش از نظر كمالات معنوى پائين تر است امّا روى مصالحى امارت او صحيح است ، ولو از بعضى زير دستانش از نظر معنوى مقام كمترى دارا باشد. (946) (( و بذلك يجوز تقديم ابى بكر و عمر على الامام على (عليه السلام ))) (947) روى اين اصل جايز است مقدم شدن ابوبكر و عمر بر على (عليه السلام ) در مساءله خلافت ، و روى عللى كه قبلا ذكر شد، مصلحت در خلافت آنان بود.
اعتقاد به امامت زيد بن على (عليه السلام )
زيديه معتقدند كه امامت و خلافت بعد از امام اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به فرزند وى امام حسن (عليه السلام ) و سپس به امام حسين (عليه السلام ) مى رسيد.
و بعد از امام حسين (عليه السلام ) امام على بن الحسين زين العابدين امام است و پس از زين العابدين (عليه السلام ) امامت در اولاد امام حسن و امام حسين مى باشد. و منحصر به فرزندان امام حسين (عليه السلام ) نيست (948) و امام حسين (عليه السلام ) و فرزندان آن دو را در ميان فرزندان اميرالمؤ منين ممتاز مى دانند، و امامت را به آنان اختصاص مى دهند به خاطر علم و ورع و تقوا و بصيرت و تدبير آنان .(949)
سپس امامت را در فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) دختر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) با شرايطى قائلند.(950)
شرايط امام
زيديه كسى را امام و اطاعت او را واجب مى دانند كه داراى شرايط ذيل باشد:
از دين دفاع كند، از اهل بيت پيامبر و از فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) باشد با قدرت و سلاح جهاد كند، بالغ ، عاقل ، مرد، زنده ، مسلمان ، عادل ، مجتهد پرهيزكار، سخى ، سياستمدار، مردم دار، تيزبين ، شجاع ، پيشقدم بوده ، خوب بشنود و ببيند و حقوق را در جاى خودش قرار دهد.
روى اين اصل زيديه معتقد به امامت زيد است چون او با شمشير قيام كرد و مستكمل همه صفات امامت بود.
و زيديه روى مقام علمى امام تكيه فراوان دارد و مى گويد:
لازم است كه امام در تمام علوم عقلى و نقلى اسلام بهره فراوان داشته باشد.
علم و شمشير
امام فرقه اى از زيديه به نام (مطرفيه ) علاوه بر اين ها (اعلميت ) را شرط مى دانند و مى گويند:
امام بايد اعلم و داناترين فرد در ميان مردم باشد، امّا اين شرط (اعلميت ) را همه زيديه قائل نيستند.
و مى گويند: چون زيد بن على (عليهماالسلام ) در علم و فقه و احكام دين يد طولايى داشته ، علم امام در فقه اسلامى بيشتر مورد اهميت است . و بايد مجتهد باشد، يعنى بتواند فروع و احكام را از اصول بيرون بياورد، و ادله قوانين شرع را بداند، و استنباط كند امّا شرط شجاعت و جنگ با اسلحه را در راه خدا از تمام شرايط فوق الذكر اهميت بيشترى دارد و اين اصل يكى از اسباب فاصله بين زيديه و اماميه گرديد، چون زيديه معتقدند كه تمام شرايط امامت و رهبرى در امام باقر (عليه السلام ) و امام صادق (عليه السلام ) به نحو احسن و شايسته جمع بود، امّا چون آن دو با شمشير قيام نكردند امّا زيد اين كه كار را كرد، پس زيد در امامت بر آنان مقدم است .
زيديه اين سخن را كه : (امامت به طور عام در قريش است ) رد مى كند، و اين حديث نبوى را كه مى فرمايد: (( ان الائمة من قريش )) (951) همانا پيشوايان از قريشند، به اين معنا قبول ندارند.
قاسم رسى (متوفاى سنه 246 ه ق ) مى گويد: اين حديث اين را مى رساند كه تمام قريشيها لايق مقام امامتند، نه ، بلكه كلمه (من ) براى تبعيض است ، يعنى بعضى امامان از قريشند، و اين درست است زيرا اولاد اميرالمؤ منين از بطن فاطمه (عليهاالسلام ) از قريش مى باشند.(952)
و روى همين اصل جناب زيد بن على مى فرمود: ما خاندان پيامبر در وراثت و جانشينى رسول خدا بر ديگران مقدم هستيم .(953)
ملاقات با خليفه
صباح گويد: موقعى ربيع اين سخن را از من شنيد سر را به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا تو گواه باش كه ذمه خود را از ريختن خون اين مرد تبرئه مى كنم . اين كلام را گفت : آنگاه چند ماءمور بر من گماشت و خود به نزد خليفه رفت ، و من همين قدر فهميدم كه پايش درون اطاق خليفه رسيده يا نرسيده بود كه مهدى صدا زد: صباح زعفرانى را بياوريد، و به دنبال اين فرياد مرا به نزد مهدى بردند.
تا چشم خليفه به من افتاد گفت : تو صباح زعفرانى هستى ؟؟
گفتم : آرى .
گفت : خدايت روز خوش نياورد و كارت را سامان نبخشد اى دشمن خدا تو همانى كه بر من قيام كرده و مردم را به سوى دشمنان من دعوت مى كنى !
گفتم : بلى به خدا من همانم كه مى گويى و همه آنچه كه گفتى درست است مهدى عصبانى شد و فرياد زد: پس تو همان خائنى كه به پاى خود به سوى مرگ آمده اى آيا به كار خويش اعتراف دارى و با اين وصف با خيال راحت به نزد من آمده اى ؟!
گفتم : من آمده ام تا تو را مژده دهم و هم تسليت گويم .
مهدى قدرى آرام شد و با تعجب گفت : به چه مژده دهى ؟ و به چه تسليت گويى ؟!
گفتم : مژده به مرگ عيسى بن زيد و تسليت نيز به همين خاطر زيرا او پسر عم و از گوشت و خون تو بود!
مهدى كه اين سخنان را شنيد روى خود را به طرف قبله كرد و سجده شكر بجاى آورد و خدا را حمد كرد و آنگاه رو به من كرد.
و گفت : چند وقت است كه عيسى مرده است ؟؟
گفتم : حدود دو ماه است .
گفت : چرا زودتر خبر ندادى ؟
گفتم : حسن بن صالح نگذاشت و سخنان او را برايش باز گفتم ، مهدى پرسيد: او چه شد؟ گفتم : او هم از دنيا رفت و اگر او زنده بود نمى گذاشت من اين خبر را برايت بياورم . مهدى ، سجده ديگر به جا آورد و گفت : سپاس خدايى را كه مرا از دست او هم آسوده كرد. براستى او دشمن سرسختى براى من بود و شايد اگر زنده مى ماند شخص ديگرى را به جاى عيسى به قيام بر ضد من واميداشت .
اكنون هر حاجتى دارى بگو كه به خدا سوگند ترا بى نياز خواهم كرد. و هر چه بخواهى به تو مى دهم .
صباح گويد: گفتم : به خدا من هيچ حاجتى ندارم و چيزى از تو نمى خواهم ، جز يك چيز، مهدى گفت : آن حاجت چيست ؟
گفتم : رسيدگى به وضع فرزندان عيسى و سرپرستى آنان ، به خدا سوگند اگر وضع مالى و زندگى من طورى بود كه مى توانستم آنها را اداره و سرپرستى كنم از تو براى آنها چيزى نمى خواستم و آنها را نزد تو نمى آوردم ولى آنها كودكند و اگر به آنها رسيدگى نشود از گرسنگى و بى سرپرستى خواهند مرد زيرا آنها مالى و اندوخته اى ندارند. پدرشان در تمام اين مدت كه مخفى بود آب مى كشيد و به سختى آنان را اداره مى كرد. و اكنون جز من كسى كه عهده دار مخارج آنها باشد يافت نمى شود. و اين كار هم از من ساخته نيست . و تو شايسته ترين مردم به حفظ و حراست آنها هستى و نيز سزاوارترين كسى باشى كه متعهد مخارج زندگى آنها گردى . چون آنها خويشاوندان تو و گوشت و خون تو و يتيمان خاندان تو هستند.
صباح گويد: سخنان من كه پايان يافت ، مهدى گريست تا آنجا كه اشك از گونه اش سرازير شد و آنگاه گفت :
به خدا سوگند اگر نزد من باشند مانند بچه هاى خودم از آنها مراقبت مى كنم اى مرد، خدا از ناحيه من و آنها به تو جزاى خير دهد. تو حق آنان و پدرشان را بر گردن خويش خوب ادا كردى و بار سنگينى از دوش من برداشتى و براى من سرور و خوشحالى هديه آوردى !
من گفتم : حال براى آن بچه ها امان خدا و رسول و امان تو هست ؟
و ذمه خود و پدرانت را در حفظ جان آنان و بستگانشان و ياران پدرشان به گردن مى گيرى كه آنان را تعقيب نكنى و كسى از ايشان را پى گيرى ننمايى !
مهدى گفت : امان براى خودت و براى آنان باشد و در ذمه من و پدرانم هستند.
هر گونه شرط و پيمانى در اين مطلب مى خواهى بگو، كه همه پذيرفته است .
صباح گويد: من به هر لغت و زبانى كه مى خواستم شرط و پيمان از او گرفتم .
در اين وقت مهدى رو به من كرد و گفت : اى حبيب و دوست من آخر اين كودكان خردسال چه گناهى كرده اند، به خدا سوگند اگر پدرشان جاى آنان بود و به پاى خود به نزد من مى آمد يا من به او دست مى يافتم هر چه مى خواست به او مى دادم ، تا چه رسد به اينها! خدا پاداش نكويت دهد اكنون برو و بچه ها را به نزد من بياور. و به حقى كه من بر تو دارم از تو مى خواهم كه پولى را نيز كه ما براى خودت مقرر مى كنيم بگيرى و آن را كمك زندگيت قرار دهى .
در جواب گفتم : من از پذيرفتن آن معذورم ، چون كه من يك نفر از مسلمانانم و همانند آنان زندگى خود را اداره مى كنم .
اين را گفتم : و از نزد مهدى بيرون آمدم به سراغ فرزندان عيسى رفتم و آن دو را پيش مهدى بردم ، مهدى تا آنها را ديد جلو آمد و آن دو كودك را به سينه چسبانيد و دستور داد جامه هاى زيبا براى آنان آوردند و جايى براى آنان آماده كرد و كنيزى را به خدمتگزارى آنان گماشت و چند غلام را نيز ماءمور رسيدگى و فرمانبرى آنان قرار داد و در كنار قصر خود اطاقى را به آنها اختصاص داد.
پس از اين جريان من گاه و بيگاه از وضع آنان جويا مى شدم ، اطلاع مى يافتم كه آن دو همچنان در قصر سلطنتى خليفه عباسى به سر مى برند تا اينكه محمّد امين فرزند هارون الرشيد كشته شد و اوضاع قصر بغداد به هم خورد و كسانى كه در قصر بودند پراكنده شدند، در آن وقت احمد بن عيسى از آنجا بيرون آمد و متوارى گشت ، امّا برادرش زيد بن عيسى پيش از اين جريان بيمار شد و پس از چندى درگذشت .
(صاحب (( مقاتل الطالبيين )) اين سرگذشت را به نحو ديگرى نيز نقل كرده است كه احتياجى به ذكر آن نيست .)
فرزندان عيسى
در اين روايت اضافه دارد كه عيسى چهار فرزند داشت و حسن بن عيسى را اضافه مى كند كه وى در زمان حيات پدر درگذشت و ديگر حسين بن عيسى كه دختر حسن بن صالح را به عقد خود درآورد و در كوفه ماند و احمد و زيد هم پس از اين ملاقات با خليفه به نزد وى برده شدند.
و مى گويند: آن دو از مهدى اجازه گرفتند و به مدينه رفتند، و زيد در مدينه درگذشت و احمد در اثر گزارش و سعايت جاسوسان هارون الرشيد متوارى شد و بعد از چندى به خاطر اجتماع شيعيان و زيديه در نزد او دستگير شد و در زندان هارون افتاد و پس از چندى از زندان گريخت (888) او در زمان متوكل در حالى كه فرارى بود درگذشت .(889)
احمد بن عيسى بن زيد، 30 بار پياده به زيارت خانه خدا مشرف شد.
على فرزند احمد گويد: پدرم در شب 23 رمضان سال 247 ه ق در بصره درگذشت .(890)
حسين بن زيد (ربيب امام صادق عليه السلام )
دومين فرزند حضرت زيد (عليه السلام ) حسين است ، او در شام متولد شد. مادرش : ام ولد (كنيز) بود. تاريخ تولد او سال 114 يا 115 ه ق و مدت عمرش 76 سال مى باشد.(891)
كنيه او ابوعبداللّه (892) لقبش (( ذوالدمعه و ذاالعبره )) (صاحب اشك ) مى باشد هنوز هفت سال از عمرش نگذشته بود، كه غبار يتيمى بر سرش نشست ، و پدرش به شهادت رسيد.
امام صادق (عليه السلام ) او را پرورش داد و به خوبى تربيت كرد، و به او علم و دانش و حكمت آموخت ، او در سايه لطف امام زندگى كرد و حضرتش بعد از شهادت پدرش تعليم و تربيت او را به عهده داشت ، و از امام استفاده هاى علمى زيادى كرد.(893)
در رجال شيخ طوسى (894) او را از اصحاب امام صادق (عليه السلام ) مى شمرد.
حسين بن زيد از روات و صاحب كتاب است و نجاشى و شيخ طوسى او را عنوان كرده اند، و نيز ابن حجر، هم در (تقريب ) و هم در (تهذيب ) او را ياد كرده و ستوده است .(895)
علت آنكه حسين بن زيد را، به (( ذى الدمعه و ذى العبره )) (صاحب اشك ) لقب داده بودند، اين بود كه او بسيار مى گريست و اكثر اوقات اشك از ديدگان مباركش سرازير بود، فرزندش يحيى مى گويد: مادرم به پدرم حسين بن زيد عرض كرد: چقدر گريه هاى تو زياد است ؟
پدرم در جوابش گفت : آيا آتش ، و آن دو تير برايم خوشحالى و سرورى باقى گذاشته كه جلو گريه هايم را بگيرم .
مقصودش از آتش يادآورى خاطره جانگداز سوزاندن جسد مقدس پدرش زيد (عليه السلام ) و منظور از دو تير آن دو تيرى بود كه يكى به پدرش زيد و ديگرى به برادرش يحيى اصابت كرد.(896)
و صاحب (( (غاية الاختصار) )) درباره حسين مى گويد: (( كان سيدا جليلا شيخ اهله و كريم قومه ))(897) حسين بن زيد آقا و بزرگوار و محترم و بزرگ خاندانش بود او در ميان خويشانش بسيار گرامى بود.
او از نظر زبان ، و بيان ، و قلم و زهد و فضل و احاطه او بر انساب و شناسايى افراد و تاريخ از رجال بنى هاشم به حساب مى آمد.(898)
او، به كمك ابراهيم و محمّد و فرزندان عبداللّه محض شتافت و در جبهه جنگ همراه آنان مى جنگيد و پس از شهادت آن دو متوارى شد.
او را در آخر عمرش مكفوف (نابينا) لقب دادند چون و آخر عمرش نابينا شد و شايد علت آن همان زياد گريستن او بود. او در سال يك صد و چهل ه ق زندگى را بدرود گفت .(899)
قيام حسين بن زيد
حسين بن زيد از كسانى بود كه همراه محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه بن حسين قيام كرد و سپس براى مدتى طولانى متوارى گشت و چون او را تعقيب نكردند و اطمينان يافت كه دستگير نخواهد شد خود را ظاهر ساخت .
برادرش محمّد بن زيد مورد محبت منصور عباسى قرار گرفت و وى را نزد خودش برد محمّد به وسيله نامه برادرش حسين را از جانب منصور تاءمين مى داد و موقعى كه از طرف منصور آسوده خاطر شد. علنا در مدينه آشكار شد ولى با كسى تماس نمى گرفت و تا از كسى كاملا اطمينان پيدا نمى كرد او را به خانه خويش راه نمى داد.
على مقانعى به سند خود از حسين بن زيد روايت كرده گفت : در نهضت محمّد بن عبداللّه ، چهار تن از فرزندان امام حسين بن على (عليهماالسلام ) خروج كردند. من و برادرم عيسى و موسى و عبداللّه فرزندان امام جعفر بن محمّد (عليهماالسلام ) بودند.(900)
نصيحت عبداللّه بن حسن
حسين بن زيد گويد: روزى گذار من به عبداللّه بن حسن كه در مسجد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نماز مى خواند افتاد و چون مرا ديد با دستش اشاره به من كرد، من به نزدش رفتم همينكه نمازش تمام شد رو به من كرد و گفت :
اى برادرزاده چون تو خود الا ن صاحب اختيار و آزادى دلم خواست تا پندى به تو دهم شايد خداوند تو را بدان سود بخشد، فرزندم : براستى كه خداوند تو را در جايى و مقامى قرار داده كه كسى جز تو در آن مقام و جايگاه نيست و تو اينك در سنين جوانى هستى و مردم ديده هاى خود را به تو دوخته اند، خوبى و بدى هم به سويت شتابانند، پس اگر كارى كنى شباهت به رفتار گذشتگان داشته باشد معلوم است كه خير و خوبى به تو روى آورده و اگر كارى مخالف آنها انجام دهى به خدا سوگند بدى و شرى است كه به سويت شتافته است ، و همانا تو پدرانى پشت سر گذارده اى كه نظيرى در مقام و مرتبه نداشتند و نزديكترين پدرانت زيد بن على است كه من نه در ميان خودمان و نه در ميان ديگران همانندش را نديدم . و هر چه بالا روى به فضيلت و برترى برخورد كنى ، چون : على ، و بعد حسن و بعد على بن ابيطالب (عليهم السلام ).(901)
در كتاب ارزنده (( اعيان الشيعه ، )) چاپ بيروت جلد 6 ص 23 تا ص 26 شرح حال نسبتا مفصل اين شخصيت عاليقدر اسلام آمده مراجعه شود.
محمّد بن زيد
آخرين فرزند برومند زيد محمّد است ، كنيه او ابوجعفر و ابوعبداللّه نيز گفته اند مادرش كنيزى از اهل سند بود.
درباره اش گفته اند: (( و كان فى غاية الفضل و نهاية النبل )). )) او به عاليترين درجه فضيلت و كمال رسيده بود.
حسين بن محمّد بن يحيى علوى از جدش نقل مى كند كه درباره محمّد مى گفت :
(( و كان محمّد بن زيد من رجالات بنى هاشم لسانا و بيانا)). )) محمّد بن زيد از نظر بيان و گرمى سخن از مردان برجسته بنى هاشم به شمار مى رفت ، خطيب بغدادى ، در شرح حال او مى نويسد:
او در زمان خلافت مهدى عباسى به بغداد آمد و در آنجا درگذشت و گفته است : كه در قيام محمّد بن عبداللّه بن حسن (نفس زكيه ) از جمله رزمندگان و فرماندهان لايق و از مبارزين بود و محمّد بن عبداللّه وصيت كرده بود كه اگر من كشته شدم رهبرى نهضت به عهده برادرم ابراهيم است و اگر ابراهيم كشته شد، عيسى بن زيد و محمّد بن زيد فرماندهى قيام را به عهده گيرند.(902)
تذكر: طبق روايات ديگرى كه صاحب (( مقاتل الطالبيين )) نقل كرده ، محمّد در نبرد فرزندان عبداللّه حسن نبود و عيسى و حسين از فرزندان زيد (عليه السلام ) در قيام محمّد و ابراهيم شركت داشتند نه محمّد بلكه او نزد خليفه عباسى منصور رفت و مقام قربى پيدا كرد.(903)
او در سنين جوانيش با منصور خليفه عباسى كنار آمد و مثل عباسيان لباس سياه به تن كرد (مسوده ) و با منصور ارتباط داشت امّا او بعدا در مدينه قيام كرد و خود را ظاهر نمود او كمتر با مردم در تماس بود و به هر كس كه اعتماد نمى كرد اجازه ورود به خانه اش را نمى داد.(904)
اعتقاد راسخ محمّد بن زيد در مساءله امامت
محمّد هيچ گاه مدعى امامت نبود و او به امامت ائمه معصومين ايمان و اعتراف داشت و نسبت به امام موسى بن جعفر و فرزندش امام هشتم ، كمال خضوع و احترام را داشت او ائمه راستين حق را مستحق امامت مى دانست و ادله و شواهدى زياد بر اين موضوع دلالت دارد و از جمله روايتى است كه ذيلا نقل مى شود:
مردى به نام حيدر بن ايوب گويد: ما چند نفر در دهكده قبا بوديم و بنا بود محمّد بن زيد هم به جمع ما ملحق شود، محمّد مقدارى از موعد مقرر ديرتر به نزد ما آمد.
به او گفتيم چرا دير كردى ؟ او عذر موجهى براى خود ذكر كرد.
گفت : ابوابراهيم (كنيه امام هفتم ) ما را كه هفده نفر از فرزندان على و فاطمه بوديم به عنوان شهود وصيتش جمع كرد و از ما درباره امامت و جانشينى فرزندش (رضا) شاهد گرفت . سپس اضافه كرد:
ابوابراهيم فرزندش (رضا) را وصى و وكيل خود معين نمود كه در زمان حيات و مماتش جانشينش باشد.
آنگاه محمّد با ايمانى راسخ و استوار گفت : اى حيدر به خدا سوگند او امروز فرزندش رضا را به عنوان امامت انتخاب كرد. و همه شيعيان بعد از او بايد معتقد به امامت وى باشند. از اين روايت كاملا روشن است كه محمّد در مساءله امامت ائمه معصومين ايمان و اعتراف داشته است و آنان را دوست مى داشت .
گذشت و فداكارى محمّد بن زيد
سرگذشت جالبى كه بر فضيلت و جوانمردى و كرامت محمّد دلالت دارد. آن اينكه ابى جعفر منصور خليفه عباسى در مكه شنيده بود كه در نزد محمّد بن هشام بن عبدالملك گوهر قيمتى است . وى مى خواست به هر وسيله اى كه ممكن است از چنگ او بيرون آورد. يك روز صبح دستور داد تمام درهاى مسجد الحرام را ببندند و ماءمورينى چند گماشت تا محمّد فرار نكند و فقط يك در را باز گذارد و دستور داد، تا ماءمورين محمّد را دستگير كنند. محمّد بن هشام فهميد كه اين نقشه ها براى گرفتن خود اوست وحشت زده اين طرف و آن طرف مى رفت تا پناه و پناهگاهى پيدا كند و بلكه خود را از مهلكه نجات دهد. در بين مردم ديد جوانى كه آثار كرامت و بزرگوارى از چهره او خوانده مى شود در گوشه اى از مسجد نشسته وى اين جوان را نمى شناخت . در عين حال بهتر اين ديد كه خود را در پناه او قرار دهد و اتفاقا اين جوان شكوهمند محمّد فرزند زيد بود و محمّد بن زيد هم فرزند هشام را نمى شناخت .
محمّد بن زيد گفت : چرا وحشت زده و سرگردانى ؟ فرزند هشام گفت : آقا اگر خودم را معرفى كنم مرا در پناه خودتان مى گيريد و امان مى دهيد؟ فرزند زيد گفت : تو در پناه من و من ترا نجات مى دهم .
محمّد بن هشام گفت : شما خودتان را معرفى كنيد. فرزند زيد گفت من محمّد بن زيد بن على مى باشم . تا فرزند هشام نام زيد را شنيد و دانست اين جوان فرزند آن شهيد قهرمانى است كه پدرش هشام قاتل اوست رنگ از چهره اش پريد و با خود گفت : ديگر مرگ من قطعى است . او لرزان و گريان از محمّد بن زيد تقاضاى عفو و گذشت و كمك مى كرد.
محمّد با آرامش و بزرگوارى كه خاص خاندان او بود گفت جوان نترس من به او كارى ندارم پدرت قاتل پدر من است من تو را به قصاص خون پدرم نمى كشم . من تو را ناچارم با يك نقشه اى از چنگال ماءموران منصور نجات دهم و اگر براى نجاتت به تو رفتار تندى كنم پوزش مى خواهم .
فرزند هشام موقعى چنين شنيد، گفت : آقا هر جور مى توانى و صلاح مى بينى براى نجات من انجام ده .
محمّد بن زيد عباى خود را روى سر فرزند هشام افكند و او را به طرف تنها در خروجى مسجد كشاند نزديك ماءموران تفتيش كه رسيد چند سيلى آب دارى به فرزند هشام زد و به رئيس شرطه رو كرد گفت : اى ابوالفضل اين مرد بدجنس شتربان است و شترهايى از او كرايه كردم براى اينكه به كوفه بروم امّا او به من خيانت كرد شترها را به افسران لشكر خراسان داده و الا ن او را گير آورده ام تا نزد قاضى ببرم و در مورد ادعاى خود حقم را بگيرم . لطفا دو پاسبان را همراه من كن تا او فرار نكند بلكه او را به محكمه قاضى ببرم .
رئيس شرطه كه محمّد بن زيد و شخصيت او را مى شناخت تعظيم كرد و گفت : چشم قربان و فورا دو ماءمور را در اختيار محمّد بن زيد گذاشت و از مسجد خارج شدند بين راه كه رسيدند و كاملا مطمئن شد از مهلكه خارج شده اند، با صداى بلند به فرزند هشام گفت : خوب حالا حق مرا مى دهى يا نه فرزند هشام هم گفت : بله بله من قبول دارم حق تو را ادا مى كنم .
آنگاه محمّد بن زيد رو به دو پاسبان كرد و گفت : بسيار خوب اين مرد حق مرا مى دهد ديگر احتياجى نيست به قاضى برويم شما هم برويد.
موقعى كه ماءموران رفتند و محمّد از اين نقشه جالب نتيجه گرفت رو به فرزند هشام كرد و گفت : حالا ديگر خبرى نيست زود برو جاى امنى و خودت را پنهان كن و الا دستگير مى شوى .
فرزند هشام موقعى اين فداكارى و گذشت بى نظير را از محمّد بن زيد ديد از باب سپاسگزارى و تشكر از اين خدمت فرزند زيد دست برد و در جامه خود آن گوهر گرانبها و قيمتى كه منصور دنبال آن مى گشت به محمّد بن زيد داد و اين گوهر تنها باقى مانده از خزانه هشام خليفه اموى بود كه به دست پسرش افتاده بود.
محمّد بن زيد با لحن محبت آميز به فرزند هشام گفت : نه ما خاندان پيامبر در برابر خدمت و كار نيك مزد نمى خواهيم . من خون مقدس پدرم كه مهم تر از همه چيز بود از تو نخواستم . اين دانه قيمتى براى خودت باشد. و هر چه زودتر برو و خودت را پنهان كن (905) آرى اين سرگذشت عظمت و شخصيت فرزند زيد را مى رساند.
چرا چنين نباشد، او تربيت يافته مكتب امام پاك و مردان راستين و بزرگ شده خانه گذشت و فداكارى و فضيلت ، او از خاندان پاك رسول خدا است از خاندان كرامت و از شاخه هاى درخت نبوت . درود خدا به روان پاك او باد.
فرزندان محمّد
محمّد بن زيد شش پسر و سه دختر داشت به نامهاى : جعفر، قاسم ، حسن ، حسين ، على و محمّد. و اعقاب و اولاد محمّد بن زيد از جعفراند.(906)
و دختران : به نامهاى فاطمه ، ام الحسن ، و كلثوم مى باشند.
جعفر سه پسر داشت به نامهاى محمّد و احمد و قاسم . احمد از اصحاب امام هشتم بود و در نزد حضرتش مقام شامخى داشت و كتاب (( (فقه الرضوى ) )) كه كتابى معروف است به قلم اوست و صاحب (( رياض العلماء )) از آن نقل مى كند:
جعفر مردى اديب و شاعر بود.
برادرش محمّد او را به رياست لشكر ابوالسرايا گماشت بدان جهت او را (( (رئيس الشاعر) )) مى گفتند. جعفر در خراسان قيام كرد و در مرو كشته شد. و قبر او در محلى به نام تكيه ساسانى مى باشد.(907)
فصل هفدهم : زيد و زيديه
زيد بن على و زيديه
پيروان زيد بن على كه تعداد آنان به چندين ميليون نفر مى رسد، اكثر آنان در بلاد يمن ، و بقيه در ساير اقطار عربى چون حجاز، سوريه ، لبنان ، عراق ، و در مصر و ساير كشورهاى آفريقايى متمركزند.
آنان در اعتقادات اصول خاصى دارند كه آن را نسبت به خود حضرت زيد (عليه السلام ) مى دهند، و در فروع هم مستقل اند و كتب زيادى در عقايد و احكام خويش دارند، كه همه آنان را منسوب به زيد بن على مى دانند.
و ما در اينجا اول شرح كوتاهى از حالات زيد (عليه السلام ) كه به قلم يكى از علماى بزرگ زيديه در كتاب (( (مسند الامام زيد) ))(908) آمده است نقل مى كنيم و از اين مقاله شخصيت زيد بن على از ديدگاه زيديه و پيروانش روشن مى گردد.
و سپس عقايد زيديه و فرق آنان را خواهيم نگاشت :
نگارنده كتاب (مسند زيد) سعى كرده شخصيت بارز زيد بن على را به نحو خلاصه اى در چند صفحه جلوه دهد و ما به خاطر اختصار آن به ترجمه آن مى پردازيم تا مقام حضرت زيد بن على از ديدگاه پيروانش روشن گردد.
زيد از ديدگاه زيديه به قلم امام عبدالعزيز بن اسحاق
زيد بن على امام ما است ، او در راه حق جهاد كرد و مردم را به سوى خدا خواند، او ناصح دين و سرور اهل زمانش بود، و عزيزترين وجود هم عصريانش بود.
او امام خاندان نبوت در زمان خويش بود، خداوند متعال باب علم را براى او گشود، او علوم خود را از پدر بزرگوارش زين العابدين فرا گرفت و از جابر بن عبداللّه انصارى استفاده هاى علمى نمود.
و زمانى از (امام ) جعفر صادق (عليه السلام ) حال عموى بزرگوارش را پرسيدند در جواب گفت : او (زيد) در ميان ما بهترين فردى در قرائت كتاب خدا و فقه در دين و صله رحم بود خداوند چون او كسى را براى دنيا و آخرت ما نگذاشت .(909)
شعبى از بزرگان علم و حديث درباره او گويد:
نزائيد زنى فرزندى را دانشمندتر و شجاع تر و پارسارتر از زيد.
و از برادر وى (امام ) باقر (عليه السلام ) حال او را پرسيدند، گفت :
احاطه علمى زيد از همه بيشتر بود، (سپس اين دانشمند زيدى اين جمله را دليل برترى زيد بر امام باقر مى گيرد و چنين استدلال مى كند:)
اين اعتراف درستى است كه (امام ) باقر زيد را اعلم و افضل از خويش مى داند، پس گمان تو نسبت به چنين مردى كه (امام ) باقر به آن فضل و دانشش او را برتر از خويش مى داند، چيست ؟
جابر گفت : از (امام ) محمّد باقر حال برادرش زيد را پرسيدم فرمود: از مردى سؤ ال كردى كه وجود او لبريز از ايمان و علم بود و تمام اجزاى بدنش از فرق سر تا انگشت پا دين و دانش بود، او بزرگ خاندانش بود.
ديلمى در (( مشكاة الابرار )) راجع به نبرد زيد بن على و برخورد او با هشام كلماتى را نقل كرده است .
(سپس نويسنده مقاله به نحو اختصار به قسمتى از روايات كه به نحو پيشگويى از پيامبر و اجداد و پدران طاهرين زيد (عليه السلام ) كه دانشمندان و محدثين بزرگ عامه نقل كرده اند مى پردازد و مى گويد:)
حافظ سيوطى در (( جامع الكبير… )) از حذيفة بن يمان نقل مى كند كه :
پيامبر روزى نظرش به زيد بن حارثه افتاد و سخت گريست و مى گفت : آن مظلوم از اهل بيت من ، و مقتول در (كناسه ) همنام اين جوان است و اشاره به زيد بن حارثه كرد و فرمود: اى زيد نزد من بيا، خداوند محبت تو را در دلم زياد كرده زيرا تو، همنام حبيبى از فرزندانم يعنى زيد مى باشى :
اين خبر را ابن عساكر نقل كرده است (و ما آن را از طريق شيعه يادآور شديم ).
و ديلمى در (( (مشكاة الانوار). ))(( و المهدى لدين اللّه محمّد بن مطهر در (المنهاج ). )) و حاكم در (( (جلاء الابصار). )) و امام ابوطالب يحيى بن حسين در (امالى ) اين حديث را آورده اند كه پيامبر فرمود:
شهيدى از امتم كه قيام او به حق است همان فرزندم مى باشد كه در كناسه كوفه او را به دار مى زنند چون او پيشواى مجاهدين و پيشرو صورتهاى درخشان در صحنه قيامت است ، در آن روزى كه فرشته هاى مقرب آنان را ملاقات مى كنند و ندا مى دهند كه : داخل بهشت شويد و هيچ خوفى و حزنى بر شما نيست .
و نيز دانشمند فوق الذكر در كتابش اين حديث را از پيامبر خدا نقل مى كند: كه او به فرزند شهيدش حسين فرمود: اى حسين ، از صلب تو مردى خارج مى شود كه او و يارانش در روز محشر بر تمام مردم مقام برترى دارند، آنان بدون حساب داخل بهشت مى شوند (و ما نيز اين حديث را از كتب معتبر شيعه با مدارك مفصل ذكر كرديم ).
و نيز از انس نقل مى كنند كه پيامبر خدا فرمود: مردى از فرزندانم در موضعى به نام كناسه كشته مى شود او مردم را به حق مى خواند و در منهاج اين جمله را اضافه دارد:
(چشمى كه به عورت او بنگرد بهشت نبيند) چون بعد از شهادت بدن او برهنه بالاى دار بود.
و ما اين حديث را نيز از طرق شيعه در همين كتاب يادآور شديم .
ذهبى – در شرح حال جابر جعفى يادى از زيد مى كند و مى گويد:
او (زيد) هفتاد هزار حديث را از برادرش آموخت ، امّا در عين حال او به فزونى علم و جلالت (زيد) اقرار داشت .
ابوحنيفه مى گويد: من احدى را چون زيد از نظر علم و فقه نيافتم (سپس نويسنده مقاله ، به كتابها و مقالاتى كه ائمه بزرگ و علماى طراز اول اهل سنت در شرح حال زيد (عليه السلام ) نگاشته اند، پرداخته و مى گويد:) از كسانى كه شرح حال او را نگاشته اند:
1 – ذهبى در قسمت شرح حال جابر جعفى ، و در (نبلاء).
2 – حافظ مزى در (( (تهذيب الكمال ). ))
3 – حافظ ابن عساكر و ديلمى در (اذكار) و در (مسندش ).
4 – حافظ سيوطى در (( (جامع الكبير). ))
5 – مقريزى در (مواعظ و اعتبار).
6 – ابن خلدون در (( (العبر). ))
7 – ابن اثير و حاكم در (( (جلاء ابصار). ))
8 – ابن عنبته در (( (بحرالانساب ). )) و جمع زيادى حالات زيد را نگاشته اند كه مجال گفتن آن نيست .
او در فصاحت و بلاغت بى نظير و در قرآن قرائت مخصوص به خود داشت كه آن را روايت كرده اند.
ابوحيان در كتابى كه آن را (( (النير الجلى فى قراءة زيد بن على )) نام نهاده ، رويه قرائت او را جمع كرده و صاحب كشاف مقدار زيادى از آن را نقل كرده است .
اصول اعتقادات زيديه
1 – توحيد
زيديه قائل به يگانگى خداوند عالميان است ، و ذات خدا را از تمام شوائب منزه مى داند، آنها مى گويند: خداى عالم ، مدير نظام هستى است و تمام اجسام حادث ، چون حدوث همان دگرگونى است كه در ماده موجود است ، و اگر عالم قديمى بود عدم و نيستى در آن راه نداشت و اعراض نيز به همين دليل حادثند چون متغيرند، و چون عرض با جسم همراه است ممكن نيست كه عرض قديم باشد و جسم حادث ، و موقعى ثابت شد عالم حادث است ناچار بايد گفت حادث و پديده احتياج به محدث و پديد آورنده دارد، و آن ذات مقدسش خدا است .(910)
مى گويند: خداوند عالم است و دليل ، همان كار محكم و منظم او در نظام آسمانى و زمين ها و موجودات عالم است .
خدا واحد و يكى است اگر دو تا يا بيشتر بود نظام هستى مختل مى شد و در اراده در صورت تعارض ، موجب به هم پاشيدن عالم مى گردد، مثلا اگر يكى اراده مى كرد جسم را ساكن ايجاد كند ديگرى متحرك در حال واحد اين محال بود پس توحيد و يكتايى خداوند واجب است .
صفات خدا
زيديه همان صفاتى را كه قرآن براى خداوند ذكر كرده است قائلند و آن را عين ذات مى دانند و از آن جدايش نمى دانند (911) و اگر عين ذات نبود لازم بود كه فاعلى آن را به وجود آورد و ثابت شد كه خداوند قديم است و در ثبوت صفات احتياجى به فاعل ندارد، پس خداوند مستحق اين صفات است براى ذات خويش مانند قدرت و علم .(912)
پس قدرت خدا ذاتى است و ديگرى به او امر نمى كند و او هميشه قادر و دانا است براى قدرت او غايتى نيست همان طور كه براى علم وى انتهايى نيست .(913)
او سميع و بصير است و مى شنود و مى بيند، امّا نه مانند مخلوق چون او جسم نيست كه صفات او هم جسمانى باشد، او همانند ندارد و خود مى فرمايد: (( ليس كمثله شى ء))، ))(914) چيزى همانند او نيست .
او شبيه چيزى نيست و او نه در دنيا و نه در آخرت ديده نمى شود.
به خلاف آنچه كه گروه (مشبه ) (915) مى گويند.(916)
آنان آيات متشابه قرآن را در صفات خدا تاءويل مى كنند مثلا در قرآن دارد: (( الرحمن على العرش استوى ))(917) خداوند بر عرش نشسته است مى گويند به معناى عز و ملك و قدرت است يعنى خداوند بر همه چيز استيلا و سيطره دارد.
و اين آيه كه مى فرمايد: (( و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانية ))(918) نيز همين معنا و دلالت بر ارتفاع و علو و برترى خدا بر موجودات را دارد.(919)
و آيه (( وسع كرسيه السموات و الارض ))(920) كرسى را علم معنى مى كنند و در لغت هم آمده است (يعنى علم خداوند به تمام آسمانها و زمين ها گسترش دارد).(921)
چون خداوند جسم و جسد نيست و در وى صفتى از اجساد نباشد و او به آيات مخلوقش شناخته شود. او داراى كيفيت و ماهيت نمى باشد.(922)
او قرآن كه مى فرمايد: (( و السموات مطويات بيمينه ))(923) مقصود همان بيان قدرت خداوند بر آسمانها است .
زيديه قائل به وحدت قرآنند و آن را قديم مى دانند و اعتماد مى كنند به سخن خدا كه مى فرمايد: (( ما ياءتيهم من ذكر ربهم محدث )). ))(924)
پس خداوند كلام را احداث فرموده چون كلام فعل متكلم است .
2 – عدل
حقيقت عدل نزد زيديه اين است كه خداوند فعل قبيحى مانند ظلم و كذب و امثال اين از او سر نمى زند، چون وى عالم به بديها و قبائح است و از انجام آن غنى است . (925) و اساس عدالت را روى همان حسن و قبح معتبر مى دانند، امام يحيى بن الحسين نظر خود را درباره (حسن و قبح ) چنين بيان مى كند:
حسن آن است كه راهى به ذم و نكوهش نداشته باشد، امّا قبح بر عكس آن است يعنى مدخل ذم و نكوهش است .(926)
مردم در كارهاى نيك و بد آزادند و روى اين مبنا زيديه قائلند كه : كارهاى نيك و بد بندگان از خود آنان است و از جانب خدا نيست ، و دليل بر اين مطلب امر خداوند به بندگان به خوبى و نهى از بدى است ، پس اين افعال به اختيار و انجام خود بندگان است .(927)
و خداوند، افعال بندگان را به خود آنان نسبت مى دهد و مى فرمايد: (( جزاء بما كانوا يعملون ))(928)
و آياتى نظير اين آيه به اين مطلب دال است .
پس اراده و مشيت به دست خود شخص است .(929)
و آيه هايى كه افعال بندگان را نسبت به خدا مى دهد تاءويل مى كنند:
3 – (وعد) و (وعيد)
زيديه به وعد و وعيد قائل است ، و مى گويد: خداوند خلف وعده نمى كند و او بر همه چيز قادر است چه بخشش باشد چه عذاب و او كسانى را كه معصيت كبيره كرده اند و وعده عذاب به آنان داده به وعده خويش عمل مى كند و الا خلف وعده مى شود.(930)
و به آياتى مانند آيه 31 سوره رعد و 29 قاف و 17 غافر استدلال مى كنند كه خداوند خلف وعده نمى كند.
و روى همين اعتقاد قائلند كه : شفاعت براى مرتكبين گناهان كبيره نيست چون لازمه اش خلف وعده خدا است و شفاعت پيامبر و… براى مؤ من است (931) و به آيه :
(( ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع )) براى ظالمين شفيعى كه قولش پذيرفته شود نيست . (932) استدلال مى كنند.
(( منزلة بين المنزلتين )) جايگاه متوسط
زيديه قائلند كه مرتكبين گناهان كبيره (گناهانى كه وعده عذاب در آن است ) از امت پيامبر اسلام ، مانند، شرابخوار و زناكار و امثال آن (فاسق ) خوانده مى شود. (933) و آنان در جايگاهى هستند كه بين دو منزل (كفر) و (ايمان ) است .
اين گونه افراد (فاسقين ) نه مى شود به آنان (كافر) گفت و به (مؤ من ) چون مدح و بزرگداشت مؤ من در شريع اسلام لازم و مدح و بزرگداشت فاسق غير جايز است ، پس درست نيست كه به فاسق مؤ من گفته شود.(934)
همانطور كه كافر هم خوانده نمى گردد چون آثار اسلام بر آن بار مى شود، مانند نكاح با آنان و دفنشان در قبرستان مسلمين ، پس آنان فاسقند.(935)
زيديه قائلند كه ، كسانى كه بر گناهان بزرگ تا آخر عمر اصرار و پافشارى داشتند، هميشه در آتش دوزخ خالدند.(936)
و دليل آنان قرآن است كه مى فرمايد: (( و من يعص اللّه و رسوله فان له نار جهنم خالدا فيها))(937) آن كس كه عصيان خدا و رسولش كند پس همانا آتش دوزخ براى او است و هميشه در آن جا است .
اين مطالب مجمل و خلاصه اى از تصوير اعتقادات و آراى زيديه در كتب آنان بود كه ما نقل كرديم .
البته ما اين مطالب را از كتاب (( ثورة زيد بن على )) فصل ((اعتقادات زيديه )) نقل كرديم و بعضى مدارك كه در پاورقى اشاره شده است كتبى است خطى از مدارك معتبر زيديه كه مؤ لف آن را نقل كرده است ، و ما از آنجا آورده ايم .
زيديه در نبوت و معاد، قائل به نبوت و خاتميت ، و عصمت حضرت محمّد بن عبداللّه (صلى اللّه عليه و آله ) مى باشند و به معاد (زنده شدن تمام مردم ) روز قيامت براى سنجش اعمال و اعطاى ثواب و جزاء قائلند و معاد را جسمانى مى دانند.
و تفصيل اين كلام در اين زمينه خود احتياج به كتاب مستقل دارد و از حوصله بحث ما خارج است .
زيديه و مساءله خلافت
زيديه در مساءله خلافت راءى برادران اهل سنت را دارند، و معتقدند كه ابى بكر و عمر بعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خليفه مسلمين مى باشند، و درباره عثمان توقف دارند. امّا فرقى مختصر كه با اكثر اهل سنت در اين عقيده دارند اين است كه مى گويند علتى (عليه السلام ) افضل صحابه بود و از نظر مقام و رتبه معنوى از ديگران ممتاز بود. (938) امّا جايز است كه گاهى مفضول (آنكه فضيلتش كمتر است ) بر افضل مقدم شود، و معتزله كه دسته اى از اهل سنت مى باشند اين مطلب را نيز قائلند، روى همين اصل (برترى مفضول بر افضل ) اشكال ندارد كه ابوبكر و عمر بر على (عليه السلام ) در خلافت رسول خدا مقدم باشند، پس جايز است امامت مفضول با وجود افضل .(939)
علت خلافت ابى بكر و…
با اين مقدمه اى كه ذكر شد، زيديه در علت جلو افتادن ابى بكر و عمر بر على (عليه السلام ) در خلافت و جانشينى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بر دو قول اند:
1 – مى گويند مصلحت امت اسلام اين طور اقتضا مى كرد كه خلافت به ابى بكر تفويض گردد و اين روى مصلحت انديشى مردم و انتخاب آنان بود و روى رعايت قوانين دينى بود، و براى خاموش شدن شعله هاى فتنه و نفاق در امت اسلام و خشنودى دلهاى عموم مسلمانان انجام گرفت .(940)
و انگيزه اين انتخاب و مصلحت انديشى اين بود كه ، قريش نسبت به امام على (عليه السلام ) يك نوع بغض و عداوت داشتند، به خاطر نبردهاى خونينى كه وى در صدر اسلام شركت مى كرد و سران زيادى از آنان را كشته بود مانند جنگ بدر و احد، و مساءله كينه نسبت به حضرتش سبب مى شد كه مردم از وى اطاعت نكنند و فتنه اى عظيم عالم اسلام را فرا گيرد، پس خلافت ابى بكر بر وفق مقتضيات مصلحت عمومى و جلوگيرى از فتنه بود (941) البته فخر رازى (( (امام المشككين ) )) نيز از جمله ادله اى كه براى تقدم خلافت ابى بكر بر على (عليه السلام ) مى آورد همين مطلب است .(942)
و بعضى ديگر مى گويند، گرچه على (عليه السلام ) افضل بود، امّا تقدم ديگران بر وى يك نوع امتحان بود براى حضرتش ، مانند سجده ملائكه بر انسان و حال آنكه ملائكه از انسان افضل است ، (البته تمام اين وجوه قابل خدشه است ) و هر كس خلافت به او رسيد اطاعتش واجب است و مخالفت با وى جايز نيست .(943)
تقدم مفضول بر افضل
در مساءله خلافت ابى بكر و عمر و عثمان بر على (عليه السلام ) به عقيده زيديه ، مفضول (پايين تر) بر افضل (بالاتر) تقدم يافته است .
مقياس فضيلت در نزد زيديه چهار چيز است :
اول – پيشقدم بودن در اسلام ، كه از روى ميل و رغبت و توجه به خدا و حق باشد.
دوم – زهد و پارسايى و بى اعتنايى به دنيا و محبت آن و رغبت به آخرت است .
سوم – فقيه و صاحب نظر بودن در دين .
چهارم – قيام با سلاح و جهاد مسلحانه در راه خدا.
هر كس اين چهار صفت در او پيدا شد، او بر ديگران مقدم است .(944)
و اعتقاد زيديه بر اين است كه : (( ان الامام على بن ابى طالب افضل الناس بعد رسول اللّه ))(945) امام على بن ابى طالب برترين مردم است بعد از پيامبر خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روى اين اصل خلافت حق مسلم اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) مى باشد و او از ديگران مقدم و اولى است .
آن وقت براى اينكه خلافت ابوبكر و عمر را توجيه كنند، با آن كه معترفند كه آنان با علتى (عليه السلام ) از نظر فضائل و كمالات قابل قياس نيستند مى گويند: جايز است مفضول (كسى كه فضلش كمتر است ) بر افضل (كسى كه فضل او بالاتر است ) مقدم باشد.
و از نظر عقل و عرف هم اين مطلب بى اشكال است . چه بسا كه امير و فرمانده قوم و گروهى از بعض رعيتش از نظر كمالات معنوى پائين تر است امّا روى مصالحى امارت او صحيح است ، ولو از بعضى زير دستانش از نظر معنوى مقام كمترى دارا باشد. (946)(( و بذلك يجوز تقديم ابى بكر و عمر على الامام على (عليه السلام )))(947) روى اين اصل جايز است مقدم شدن ابوبكر و عمر بر على (عليه السلام ) در مساءله خلافت ، و روى عللى كه قبلا ذكر شد، مصلحت در خلافت آنان بود.
اعتقاد به امامت زيد بن على (عليه السلام )
زيديه معتقدند كه امامت و خلافت بعد از امام اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به فرزند وى امام حسن (عليه السلام ) و سپس به امام حسين (عليه السلام ) مى رسيد.
و بعد از امام حسين (عليه السلام ) امام على بن الحسين زين العابدين امام است و پس از زين العابدين (عليه السلام ) امامت در اولاد امام حسن و امام حسين مى باشد. و منحصر به فرزندان امام حسين (عليه السلام ) نيست (948) و امام حسين (عليه السلام ) و فرزندان آن دو را در ميان فرزندان اميرالمؤ منين ممتاز مى دانند، و امامت را به آنان اختصاص مى دهند به خاطر علم و ورع و تقوا و بصيرت و تدبير آنان .(949)
سپس امامت را در فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) دختر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) با شرايطى قائلند.(950)
شرايط امام
زيديه كسى را امام و اطاعت او را واجب مى دانند كه داراى شرايط ذيل باشد:
از دين دفاع كند، از اهل بيت پيامبر و از فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) باشد با قدرت و سلاح جهاد كند، بالغ ، عاقل ، مرد، زنده ، مسلمان ، عادل ، مجتهد پرهيزكار، سخى ، سياستمدار، مردم دار، تيزبين ، شجاع ، پيشقدم بوده ، خوب بشنود و ببيند و حقوق را در جاى خودش قرار دهد.
روى اين اصل زيديه معتقد به امامت زيد است چون او با شمشير قيام كرد و مستكمل همه صفات امامت بود.
و زيديه روى مقام علمى امام تكيه فراوان دارد و مى گويد:
لازم است كه امام در تمام علوم عقلى و نقلى اسلام بهره فراوان داشته باشد.
علم و شمشير
امام فرقه اى از زيديه به نام (مطرفيه ) علاوه بر اين ها (اعلميت ) را شرط مى دانند و مى گويند:
امام بايد اعلم و داناترين فرد در ميان مردم باشد، امّا اين شرط (اعلميت ) را همه زيديه قائل نيستند.
و مى گويند: چون زيد بن على (عليهماالسلام ) در علم و فقه و احكام دين يد طولايى داشته ، علم امام در فقه اسلامى بيشتر مورد اهميت است . و بايد مجتهد باشد، يعنى بتواند فروع و احكام را از اصول بيرون بياورد، و ادله قوانين شرع را بداند، و استنباط كند امّا شرط شجاعت و جنگ با اسلحه را در راه خدا از تمام شرايط فوق الذكر اهميت بيشترى دارد و اين اصل يكى از اسباب فاصله بين زيديه و اماميه گرديد، چون زيديه معتقدند كه تمام شرايط امامت و رهبرى در امام باقر (عليه السلام ) و امام صادق (عليه السلام ) به نحو احسن و شايسته جمع بود، امّا چون آن دو با شمشير قيام نكردند امّا زيد اين كه كار را كرد، پس زيد در امامت بر آنان مقدم است .
زيديه اين سخن را كه : (امامت به طور عام در قريش است ) رد مى كند، و اين حديث نبوى را كه مى فرمايد: (( ان الائمة من قريش ))(951) همانا پيشوايان از قريشند، به اين معنا قبول ندارند.
قاسم رسى (متوفاى سنه 246 ه ق ) مى گويد: اين حديث اين را مى رساند كه تمام قريشيها لايق مقام امامتند، نه ، بلكه كلمه (من ) براى تبعيض است ، يعنى بعضى امامان از قريشند، و اين درست است زيرا اولاد اميرالمؤ منين از بطن فاطمه (عليهاالسلام ) از قريش مى باشند.(952)
و روى همين اصل جناب زيد بن على مى فرمود: ما خاندان پيامبر در وراثت و جانشينى رسول خدا بر ديگران مقدم هستيم .(953)
همانطور كه اشاره شد، عمده شرطى كه زيديه در امام قائل اند اين بود كه با شمشير (اسلحه ) عليه ستمكاران و دشمنان دين قيام كند.
زيديه اهميت فراوانى به اين اصل (جهاد) در اسلام مى دهند، و تكيه به قدرت شمشير را علت رستگارى و پيروزى حق بر باطل مى دانند. روى همين اصل به (جناح شيعى فعال ) معروف گشته اند.
مى گويند چون امام ما زيد بن على ، تنها راه عزت اسلام را در قيام و شمشير مى دانست و اين راه را انتخاب كرده ، پس اين از مهمترين صفات امام است . (( فالامام يجب ان يكون شجاعا، مقداما، شاهرا سيفه )) پس امام واجب است كه شجاع و پيشقدم در جنگ و شمشيرش هميشه كشيده و آماده نبرد باشد.(954)
زيديه قتال اهل بغى و طغيان را واجب مى داند، به شرطى كه عدد جنگجويان حداقل به سيصد و سيزده نفر برسد، به تعداد مجاهدين بدر، و روى همين اصل مى گويند: (( كل من ادعى الامامة و هو قاعد فى بيته مرخ عليه ستره ، لا يجوز اتباعه و لا يجوز القول بامامته ))(955) هر كس كه دعوى امامت داشته باشد ولى در خانه بنشيند و پرده را بيفكند (قيام نكند) پيروى از وى جايز نيست و نمى توان به امامت او قائل شد.
پس به اعتقاد زيديه به كار گرفتن شمشير و سلاح امرى است واجب ، در صورتى كه ممكن باشد به واسطه آن ، اهل بغى و طغيان و دشمنان دين را سركوب كرد و حق را اقامه نمود و دليل مى آورند از قرآن كريم كه مى فرمايد:
(( قاتلوا التى تبغى حتى تفى ء الى امر اللّه ))(956) بجنگيد با كسانى كه از حق سرپيچى مى كنند تا آنها به سوى خدا بازگشت نمايند.
و باز خداوند مى فرمايد: (( لا ينال عهدى الظالمين ))(957) ستمكاران به عهد (خلافت ) من نمى رسند.
و از اينجا زيديه از اماميه كه قائل به مساءله (تقيه ) در بعضى موارد است جدا مى شود، و مى بينيم كه زيديه در موارد زيادى براى پيشبرد مذهب و مرامشان به شمشير و سلاح متوسل مى شوند، و مى گويند معناى امر به معروف و نهى از منكر همين است و ايمان بدون عمل ارزش ندارد.(958)
فرقه هاى زيديه
در فرق زيديه و دسته هاى آنان اختلاف است .
1 – نوبختى ، آنان را دو فرقه مى داند: 1 – ضعفاء 2 – اقوياء (959) (البته ما وجهى براى اين تقسيم نيافتيم ).
2 – اشعرى ، مى گويد: طائفه زيديه به شش فرقه تقسيم مى شود:
جاروديه ، سليمانيه ، بتريه ، نعيميه ، يعقوبيه ، و فرقه ششم را ذكر نكرده است .(960)
3 – مسعودى ، صاحب كتاب (( (مروج الذهب ) )) زيديه را در عصر خودشان به نقل از ابى عيسى وراق هشت فرقه مى داند، جاروديه ، مرثيه ، ابرئيه ، يعقوبيه ، عقبيه ، ابتريه ، جريريه ، و اصحاب محمّد بن يمان .(961)
4 – بغدادى ، فقط سه فرقه را نقل كرده است ، جاروديه ، سليمانيه ، بتريه .(962)
5 – شهرستانى ، نيز همين را گفته است و صالحيه و ابتريه را يكى مى داند.(963)
6 – برسى ، زيده را پانزده فرقه مى داند:
بتريه ، جاروديه ، صالحيه ، جريريه ، صباحيه ، يعقوبيه ، ابرقيه ، عقبيه ، يمانيه ، محمديه ، طالقانيه ، عمريه ، ركبيه ، خشبيه ، حلسفيه .(964)
و غير از ابن نديم كسى (قاسميه ) را ذكر نكرده است و مى گويد: قاسم بن ابراهيم علوى رسى پيروان زيادى از زيديه دارد.(965)
البته بعضى از فرقه ها در همان اوائل پيدايش از ميان رفته اند مانند (مطرفيه ).
جاروديه
فرقه جاروديه يكى از فرق مهم زيديه است كه پيروان ابى الجارود زياد بن منذر همدانى مى باشند.(966)
ابوجارود از اصحاب امام باقر (عليه السلام ) بود و موقعى زيد قيام كرد به وى متمايل شد و قائل به امامت زيد گرديد.(967)
و آنچه از ابى جارود نقل شده كتابى است در تفسير كه از امام باقر آن را روايت كرده است . (968) جاروديه آراء و عقائد خاصى در مساءله (امامت ) دارند.
و نظر خاصى درباره (مهدى منتظر (عليه السلام )) و (علوم اهل بيت ) دارند امّا مساءله امامت ، نظر آنان به شيعه بسيار نزديك است آنان در مساءله امامت مى گويند: پيامبر خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بر خلاف على (عليه السلام ) نص صريح داشت البته نه به نام ، بلكه ، به وصف و خصوصيات ديگر.
و پيامبر على را به صفاتى توصيف كرده كه در ديگرى يافت نمى شد (969) و اكثر اصحاب پيامبر، آنان كه بيعت على را ترك كردند و به حكومت غير از او راضى شدند كافرند. (970) جاروديه خلافت عمر و ابوبكر را نمى پذيرند.(971)
امّا آنان در امامت بعد از على (عليه السلام ) اختلاف نظر دارند.
آنها قائل به امامت امام حسن (عليه السلام ) و سپس امام حسين (عليه السلام ) مى باشند و امامت را روى اولاد امام حسن (عليه السلام ) و امام حسين (عليه السلام ) يكسان مى دانند، و مى گويند هر كس از آنان قيام كرد و مستحق امامت بود، وى امام است .(972)
امّا عقيده آنان درباره اصل (مهدى منتظر (عليه السلام )) همان عقيده شيعه مى باشد، جاروديه به مساءله رجعت كه از مختصات شيعه است معتقد است امّا در مصداق (و اينكه چه شخصى مهدى است و چه كسى رجعت مى كند با شيعه فرق مى كنند و بين خودشان نيز اختلاف است .)(973)
فرقه اى از جاروديه به نام (محمديه ) كه قائل به امامت محمّد بن عبداللّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (عليهماالسلام ) كه همان (نفس زكيه ) است مى باشد، و مى گويد: او امام منتظر و مهدى اين امت است و رجعت خواهد نمود. او نمرده است و كشته نشد و خروج مى كند، و دنيا را پر از عدل و داد مى نمايد.(974)
دسته ديگر از آنان معروف به (طالقانيه ) كه به مرگ (نفس زكيه ) اعتراف دارند و مى گويند امامت در محمّد بن قاسم كه مدتى بر طالقان حكومت مى كرد مى باشد، و او نمرده است و كشته نشده و خروج خواهد نمود.(975)
و دسته سوم از آنان به نام (عمريه ) مى گويند امام منتظر يحيى بن عمر است كه معروف است در كوفه كشته شد، ولى كشته نشده است .(976)
دسته چهارم از آنان مى گويند: مهدى منتظر، نام شخصى معينى نيست ، بلكه هر كس از فرزندان امام حسن مجتبى (عليه السلام ) و با امام حسين (عليه السلام ) با شمشير قيام كند و مردم را به دين دعوت كند، او امام منتظر و مهدى امت است .(977)
حميرى در اينجا مى گويد: فرقه ديگرى از جاروديه هست به نام (حسنيه ) آنان قائل به امامت حسن بن قاسم بن عبداللّه بن محمّد بن قاسم رسى مى باشند و گويند او زنده است و نمرده و نمى ميرد تا دنيا را پر از عدل و داد كند. (و حال آنكه او در سال 404 ه ق در يمن كشته شده است ).(978)
جاروديه و علوم اهل بيت (عليهم السلام )
جاروديه قائل است كه تمام فرزندان رسول خدا از نظر علم و دانش و فرا گرفتن آن از خدا يكسانند و فرقى بين آنان قائل نمى شود.(979)
مى گويند: اهل بيت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) در اكتساب علوم و معارف با ساير مردم فرق دارند، و آن اينكه آنان علم را از كسى ياد نمى گيرند (( العلم يحصل لهم قبل التعلم فطرة و ضرورة ))(980) بلكه علم و دانش قبل از ياد گرفتن براى آنان حاصل است ، روى اقتضاى فطرت و ضرورت .
و عجيب اين كه مى گويند (( من ادعى ان من كان منهم فى المهد و الخرق ليس مثل علم رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) فهو كافر مشرك )). )) هر كس ادعا كند كه كسى از آنان (اهل بيت ) حتى در زمان طفوليت از نظر علم مانند رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نباشد او كافر و مشرك است .(981)
مى گويند: علم در سينه آنان مى جوشد، همانطور كه گياه از آب باران سبز مى شود، و خداوند است كه آنان را تعليم مى دهد.(982)
خلاصه جاروديه ، كسى را از اهل بيت بر ديگرى برتر نمى داند و همه را يكسان مى دانند، روى همين اصل مى گويند همه آنان شايسته مقام (امامت ) و رهبرى مى باشند.(983)
جاحظ، به اين روش جاروديه عيب مى گيرد، و مى گويد:
شيعه به فرزندان رسول خدا جنايت كرده و نگذاشته آنان دنبال كسب علم و دانش بروند، و خيال كرده اند كه خداوند به آنان علوم و معارف را الهام مى كند و آنان از فرا گرفتن آن از ديگران مستغنى مى باشند.(984)
(البته جاحظ بايد اين اشكال را بر جاروديه وارد كند نه به شيعه و اهل بيت ).
سليمانيه
دسته ديگرى از زيديه به سليمانيه معروفند. آنان از پيروان سليمان بن جرير مى باشند.
اينها قائلند كه مساءله امامت به شوراى امت محول مى شود، و امت صلاح ديدند كه بعد از رسول خدا ابى بكر و عمر را براى خلافت انتخاب كنند. (985) با وجود اينكه آن و مفضول بودند (مقامشان از على پائين تر بود) و معتقدند كه بيعت عمر و ابوبكر خطا بود و اشتباه ، ولى استحقاق تفسيق نيستند، و امت با بيعت كردن با آن دو اصلح را رها ساختند.
سليمانيه عثمان بن عفان خليفه سوّم را به خاطر گناهان و جناياتى كه مرتكب شد، كافر مى دانند.(986)
و همچنين كسانى كه در جنگ (جمل ) با على (عليه السلام ) محاربه كردند، كافر مى دانند.(987)
سليمانيه ، در توحيد و صفات خدا و افعال بندگان عقايد خاصى دارند كه احتياجى به شرح و بسط آن نيست . (به (( مقالات الاسلاميين )) ج 2 ص 138 به بعد مراجعه فرمائيد.)
بتريه
بتريه ، از اصحاب كثير النواء، ملقب به (ابتر) مى باشد، و اسم آنان روى نسبت به رئيسشان مى باشد. (988) كشى ، صاحب رجال معروف در وجه تسميه آنها گويد:
اين افراد، خدمت امام باقر (عليه السلام ) آمدند و عرضه داشتند: (( نتولى عليا و حسنا و حسينا و نتبرء من اعدائهم ، قال نعم ، قالوا: نتولى ابابكر و عمر و نتبرء من اعدائهما، فالتفت اليهم زيد بن على (عليهماالسلام ) و قال لهم : اتتبرؤ ن من فاطمة (عليهاالسلام )؟ بترتم امرنا، بتركم اللّه ، فيومئذ سموا البترية )) گفتند، (ما على و حسن و حسين (عليهم السلام ) را دوست داريم ، و از دشمنان آنان برى مى باشيم ، امام فرمود: بلى درست است ، بعد گفتند: ابوبكر و عمر را دوست داريم و از دشمنان آن دو بيزاريم در اين هنگام زيد بن على (كه در جلسه حاضر بود) رو به ايشان كرد و گفت : آيا از فاطمه تبرى مى جوئيد؟؟ شما از ما جدا و منقطع شديد، خداوند شما را قطع كند، از آن جلسه به بعد آنان به (بتريه ) معروف شدند. (989) و بعضى بترى را لقب مغيرة بن سعد مى دانند.(990)
صالحيه
صالحيه از پيروان حسن بن صالح بن حى مى باشند. حسن بن صالح پيشواى فكرى فرقه صالحيه ، او مردى فقيه و زاهد و متكلم و محدث بوده است .(991)
ابونعيم درباره اش مى گويد: هشتصد محدث را ملاقات كردم ، و از حسن بن صالح برتر نديدم . (992) حسن صالح تاءليفات و نوشته هايى دارد، از جمله :
كتابى در (توحيد) و در امامت على (عليه السلام )، و كتاب (جامع ) در فقه ، او بطور مخفيانه در سال 167 ه ق در گذشت .(993)
عيسى بن زيد در خانه وى مخفى شد، و دختر او را به عقد خويش درآورد و فرزندانى از او به وجود آمدند.(994)
امّا، (كثيرالنواء) رهبر (بتريه ) او از محدثين بزرگ كوفه بود.(995)
و صالحيه و بتريه در اكثر آراء و عقايدشان با هم اتفاق نظر دارند.(996)
آنها در مساءله خلافت گويند، كه جايز است مردم كسى را به عنوان خليه براى خود انتخاب كنند، و عمر و ابوبكر را مردم انتخاب كردند، با وجودى كه على (عليه السلام ) در ميان آنان بود، و هر كس نسبت به خليفه منتخب مردم مخالفت كند خواه از قريش باشد يا از بنى هاشم كافر است .(997)
آنان خلافت عمر و ابوبكر را تقبيح مى كنند و آنان را كافر نمى دانند و آن دو را براى خلافت اهل و سزاوار مى دانند، و مى گويند: على (عليه السلام ) اين امر (خلافت ) را به آنان واگذار كرد، و بدون اينكه اكراه و اجبارى براى حضرتش باشد، با آن دو بيعت نمود.(998)
آنان قائل به امامت افضل و ازهد هستند اگر ساير شروط مساوى شد، و اگر در تمام شروط مساوى شدند، بايد ببينند كدام راءى محكم تر و سياست بيشترى دارد، او را انتخاب كنند، و اگر هر كدام در كشور و بلادى باشند اشكال ندارد كه هر كدام از آن دو امام و پيشواى منطقه خويش باشد، و اطاعتش بر قوم و گروه منطقه اش واجب است ، اگر چه او فتواى به قتل امام منطقه ديگر بدهد.(999)
و بعضى از آنان زيبايى و حسن صورت را در امام شرط مى دانند.(1000)
شهرستانى گويد: آنان نسبت به عثمان توقف دارند، و از او به بدى ياد مى كنند، و بعضى ورع و تقواى عثمان را قائلند، و بعضى او را ذم و نكوهش مى كنند، و خلاصه وضع او را به خدا ارجاع مى دهند.(1001)
امّا صالح بن حى اين راءى را ندارد و عثمان را مستحق منصب خلافت نمى داند و از او برائت مى جويد.(1002)
قاسميه
اين فرقه شامل زيديه يمن مى شود، آنان پيروان يحيى بن حسين بن قاسم معروف به (رسى ) (متوفاى 298 ه ق ) مى باشند، بعضى قاسميه را به (قاسم بن ابراهيم ) نسبت مى دهند. (1003) نشوان بن سعيد حميرى مى گويد: زيديه يمن اكثرا از فرقه جاروديه هستند، نه قاسميه .(1004)
قاسميه در مواردى در مساءله امامت با سائر فرق زيديه اختلاف راءى دارند، آنان قائلند:
كه امام بايد از طريق نص و تعيين باشد، يعنى خداوند به وسيله پيامبرش او را به عنوان امام منصوب كرده باشد. (و اين عقيده شيعه اماميه نيز مى باشد.)
قاسميه مى گويند: (( و ان اللّه امر نبيه بان ينص على رجل بعينه حتى لا يقول احد انه اولى بالامامة )) همانا خداوند به پيامبرش امر مى كند كه مرد معينى را به عنوان امام نصب نمايد و به امامت وى تصريح كند تا مبادا كس ديگرى اين منصب را براى خودش سزاوار داند.
(( فالامامة فرض من الفروض الدينية )) پس امامت يكى از فرائض دينى است ، و نصب امام امرى واجب و بايد امام از خاندان پيامبر و اهل بيت (عليهم السلام ) باشد.(1005)
و علت اينكه مى گويند: امام حتما بايد از اهل بيت پيامبر باشد اين است كه ، اگر امامت و رهبرى از خاندان رسول خدا دور شود، هر فرقه اى مدعى آن مى شود، و اختلاف بزرگى بين مسلمين بوجود مى آيد. و معلوم است نتيجه اختلاف از بين رفتن دين است .
قاسميه روى همين اصل ، امامت و خلافت ابوبكر و عمر و ديگران كه از اهل بيت پيامبر نيستند قبول ندارند و معتقدند كه امامت حق مسلم على بن ابى طالب (عليه السلام ) مى باشد، و پيامبر از جانب خداوند درباره او نص صريح دارد و استدلال به واقعه غدير خم مى كنند كه پيامبر على (عليه السلام ) را رسما به عنوان جانشين و خليفه از ناحيه خود منصوب و معين نمود و فرمود: (( من كنت مولاه ، فعلى مولاه )) هر كس من ولى اويم ، على ولى اوست .
و قائلند كه : پيامبر نسبت به امامت على (عليه السلام ) وصيت فرموده است . و مى گويند: (( ان الرسول كان خير الناس و اعلم الناس فينبغى ان يكون وصيه من بعده خيرهم ، و اعلمهم و اطوعهم لامره ، و انفذهم لوصيته )) (همانا پيامبر خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بهترين و داناترين مردم بود، لذا كسى شايستگى جانشينى او را دارد كه همانند پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله ) باشد. و در پيروى از او بر سايرين مقدم باشد.)
قاسميه معتقد است اگر مفضول (كسى كه فضيلتش كمتر است ) بر فاضل مقدم شود، واجب است او رياست را به افضل و برتر تسليم نمايد، و خود كناره گيرد، البته اين عقيده از مختصات قاسميه است و ساير فرق زيديه اين را نمى گويند.(1006)
يعقوبيه
از پيروان يعقوب مى باشند، (1007) و آنان ولايت و خلافت ابى بكر و عمر را قائلند، امّا اگر كسى خلافت آن دو را نپذيرد، وى را بد نمى دانند و مسلمان و مؤ من مى خوانند.(1008)
آنان قائل به مساءله (رجعت ) (بازگشت دوباره مردگان به دنيا) كه از مختصات شيعه است نيستند، و از كسانى كه اين عقيده را دارند دورى مى گزينند.(1009)
نعيميه
از اصحاب نعيم يمانى مى باشند، آنان قائلند كه امامت حق مسلم على (عليه السلام ) بود و او مى بايست خليفه بلافصل پيامبر گردد. امّا امت اسلام خطا رفتند و افضل و برتر را ترك كردند و ديگران را خليفه دانستند، ليكن اين خطا و اشتباه را قابل بخشش مى دانند.(1010)
مطرفيه
اين فرقه از زيديه ، قائلند كه امام بايد، اعلم و افضل باشد. (1011) آنها به مساءله رجعت نيز معتقدند.(1012)
زيديه و اماميه
كلمه (شيعه ) به دو فرقه مهم اسلامى گفته مى شود: اماميه ، زيديه .
جاحظ گويد: (( ان الشيعة رجلان زيدى و رافضى ))(1013) شيعه به دو كس گفته مى شود، زيدى و رافضى .
عقائد مشترك زيديه و اماميه
البته موقعى اين دو فرقه تحت عنوان (تشيع ) گرد مى آيند، حتما بين آنان علايق و عقايد متفق و مشتركى دارند، گرچه در بعضى موارد اختلافاتى بين آنان به چشم مى خورد. امّا عقايد مشترك آنان در مساءله امامت :
1 – اماميه ، قائل به امامت و خلافت بلافصل على (عليه السلام ) بعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى باشد، و خلافت را از كسانى كه بر حضرتش تقدم جستند نفى مى نمايند.(1014)
اماميه دليل مى آورد كه پيامبر بر خلافت على (عليه السلام ) نص صريح داشت و او به عنوان امام معين شده است .(1015)
جاروديه : كه فرقه مهمى از زيديه است نيز معتقد است كه پيامبر بر صفات امام نص صريح داشت امّا فرد معينى را تعيين نكرد.(1016)
قاسميه : فرقه ديگر زيديه نيز قائل است كه ، پيامبر نص بر على (عليه السلام ) در خلافت داشت او را به عنوان جانشين معين فرمود، و واجب بود كه ديگران حكومت و رهبرى را به وى تسليم نمايند.(1017)
و موقعى ، مساءله امامت و خلافت مساءله مهم و اساسى بين تشيع باشد ناچار زيديه داخل اين عنوان مى گردد، چون ملتزم به اين معنا هستند و از آن خارج نمى باشند.(1018)
اماميه : خلافت ابوبكر و عمر و عثمان را قبول ندارد.(1019)
جاروديه : نيز قائلند، كه خلافت ابوبكر و عمر خطا و اشتباه بود امّا خلافت عثمان را بهيچوجه جايز نمى دانند.(1020)
قاسميه : تقدم خلفاى ثلاثه را بر على (عليه السلام ) قبول ندارد.(1021)
اماميه : على بن ابى طالب (عليه السلام ) را بر تمام صحابه پيغمبر افضل و برتر مى داند و مى گويد: (( انه افضل الناس بعد رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) و كذلك قالت الزيديه )). )) همانا على (عليه السلام ) بر تمام مردم بعد از پيامبر خدا برتر بود.
زيديه : نيز همين عقيده را دارد.(1022)
اماميه : حكم مى كند كه ، هر كس با على (عليه السلام ) بجنگد كافر است .
زيديه : نيز همين را مى گويد.(1023)
اماميه : قائل به ظهور امام دوازدهم است و وى دنيا را پر از عدل و داد مى نمايد، بعد از آنكه ظلم و ستم همه جا را فرا گرفته باشد.(1024)
جاروديه : زيديه ، نيز قائل به ظهور امام مى باشند، امّا مى گويند او كشته شد و بعدا خداوند وى را زنده مى گرداند (1025) امّا، اماميه اين را نمى گويند.
اماميه : مانعى نمى بيند كه ظهور معجزات به دست امام ممكن است .
و زيديه : هم اين راءى را دارند.(1026)
عقايد مشترك اصولى بين زيديه و اماميه
اماميه صفات خدا را عين ذات او مى داند نه زياد و نه كم (( فاللّه حى بنفسه لابحياة زائد عن ذاته ، و انه قادر بنفسه ، و عالم بنفسه )) (پس خداوند به نفس خود زنده است نه به حيات زائدى از ذاتش ، و او به ذات خود قادر است .)(1027)
جهور زيديه ، اين عقيده را دارد.(1028)
اماميه : خداوند را عالم به علم قديم مى دانند نه علم حادث .
زيديه : نيز چنين مى گويد:(1029)
اماميه قائل به حدوث قرآن است .
زيديه : نيز همين عقيده را دارد.(1030)
اماميه : معتقد است كه خداوند نه در دنيا و نه در آخرت رؤ يت نخواهد شد.
زيديه : نيز همين عقيده را دارد.(1031)
اماميه : مى گويد، خداوند كريم است ، و بندگانش را براى عبادتش آفريد و آنان را امر به اطاعت و نهى از معصيت فرمود. و به همان احسان نمود و او هيچ فردى را بيش از وسع و طاقتش تكليف نمى كند. و احدى را بدون انجام دادن فعل قبيحى عذاب نمى فرمايد.
زيديه : روى همين عقيده به (وعد و وعيد) همين را مى گويد.(1032)
اختلافات بين اماميه – زيديه
اماميه : امامت را منحصر در اولاد حسين بن على بن ابى طالب (عليه السلام ) مى داند و شروط امام را خروج با شمشير نمى دانند، و به اصل (تقيه ) معتقدند.
زيديه : امامت را در اولاد امام حسن (عليه السلام ) و امام حسين (عليه السلام ) تجويز مى كند و مى گويد: امام بايد با شمشير قيام كند، و به (تقيه ) عقيده ندارند.(1033)
اماميه : قائل به عصمت امام است .(1034)
زيديه : اين عقيده را ندارند.(1035)
اماميه : مى گويند، اگر مسلمانى مرتكب گناه كبيره شد (گناهى كه در آن وعده عذاب جهنم است ) اين گناه او را از اسلام خارج نمى كند، و اين شخص مسلمان است ، گرچه عنوان (فاسق ) روى اين ارتكاب او به گناهان كبيره داده مى شود.
زيديه : البته زيديه همين را مى گويند، امّا اماميه مى گويند: مسلمانى كه مرتكب گناه كبيره شود، در آخرت ممكن است مشمول شفاعت پيامبر گردد، و شيعيان گنه كار نيز شفاعت على (عليه السلام ) آنان را دريابد.(1036)
امّا زيديه : مى گويند، شفاعت شامل اهل معصيت و گنهكار نمى شود.
بلكه شامل بهشتيان است كه به واسطه آن درجاتشان در بهشت بالاتر مى رود.(1037)
موارد اختلاف در بعضى اصول اعتقادات
اماميه : مى گويند: خداوند، قادر به عدالت است كما اينكه قدرت به ظلم هم دارد امّا هيچگاه ظلمى از او سر نمى زند، و اين خود، دليل قدرت و عظمت او است .(1038)
زيديه : مى گويند، خداوند به قادر بودن به ظلم و ستم توصيف نمى شود و جايز هم نيست بگوئيم ، كه خداوند قدرت ندارد.(1039)
اماميه : اتفاق نظر دارد كه ، اسلام غير از ايمان است و هر مؤ منى مسلمان است : امّا هر مسلمانى مؤ من نيست .(1040)
زيديه : فرقى بين اسلام و ايمان نمى گذارند، و هر مسلمانى را مؤ من مى دانند و بالعكس . (1041) اماميه : پيامبران را از تمام گناهان چه كبيره و چه صغيره معصوم مى دانند.
زيديه : قائل است كه پيامبران فقط از گناهان كبيره معصومند، و جايز است كه گناه صغيره اى از آنان سر زند.(1042)
رافضه و زيديه
1 – نوبختى (متوفاى 310 ه ق ) گويد: اول كسى كه جمله (رافضه ) را به شيعيان گفت ، مغيرة بن سعد (سعيد) بود (1043) اين مرد بعد از وفات امام محمّد باقر (عليه السلام ) به امامت (نفس زكيه ) متمايل شد، و چون عقيده خود را ابراز داشت شيعيان و اصحاب امام صادق (عليه السلام ) از او تبرى جستند و وى را طرد نمودند، او شيعيان را رافضه (رها كننده ) خواند و وى آنان را به اين اسم ياد نمود.(1044)
2 – امّا عقيده مقدسى (متوفاى 322 ه ق ) درباره رافضه اين است كه : رافضيه نزد شيعيان به كسانى گفته مى شود كه : خلافت على (عليه السلام ) را بعد از ديگران بداند، ولى غير شيعيان رافضه را به كسانى مى گويند كه خلافت ابوبكر و عمر را قبول نداشته باشند.(1045)
3 – ابن عبد ربه ، (متوفاى 322 ه ق ) درباره رافضه گويد:
به اين جهت به رافضه اين عنوان داده شده است كه آنان ابى بكر و عمر را رفض كردند، و كسى غير از آنان ابى بكر و عمر را رفض نكرده است و شيعه غير از رافضه است ، و رافضه درباره على (عليه السلام ) بسيار غلو مى كنند.(1046)
4 – اشعرى (متوفاى 330 ه ق ) در وجه تسميه رافضه گويد:
چون آنان ابوبكر و عمر را رها كردند، به رافضه معروف شدند.(1047)
5 – رازى ، (متوفاى 606 ه ق ) در اين باره گويد:
به اين جهت آنان را رافضه گفتند كه : زيد بن على در مقام خروجش بعضى از اصحاب او نسبت به عمر و ابوبكر بد گفتند، زيد (عليه السلام ) آنان را از اين كار منع كرد آنان هم در مقابل زيد را رها كردند، زيد به آنان گفت : (( (رفضتمونى ) )) مرا رها كرديد؟ گفتند: بلى از آن تاريخ به بعد به (رافضه ) (رها كننده ) معروف شدند.(1048)
6 – بغدادى مى گويد: پيدايش اين نام در سال 123 ه ق ، هنگام قيام زيد بود، و به كسانى گفته شد، كه زيد را در جنگ تنها گذاشتند و رفتند. (1049) و اين قول را طبرى نيز انتخاب كرده است .(1050)
اصناف رافضه
بعضى براى رافضه اصنافى ذكر كرده اند:
1 – اسفرائينى ، (متوفاى 417 ه ق ) گويد:
روافض به سه فرقه تقسيم شدند:
1 – زيديه (كسانى كه معتقد به امامت زيد بن على (عليهماالسلام ) مى باشند.
2 – اماميه (كسانى كه معتقد به امامت 12 معصوم از خاندان پيامبر باشند.)
3 – كيسانيه (1051) (كسانى كه بعد از امام حسين (عليه السلام ) معتقد به امامت محمّد حنفيه مى باشند.)
2 – بغدادى (متوفاى 429 ه ق ) رافضه را چهار صنف مى داند.
1 – زيديه .
2 – اماميه .
3 – كيسانيه .
4 – غلات (1052) كسانى كه درباره شاءن و مقام اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) غلو مى كنند.
3 – حنفى ، گويد:
رافضه سه دسته اند: اماميه و غلات و زيديه (1053) البته اين اقوال روى همان معنايى است كه گفته اند، رافضيه كسانيند كه عمر و ابوبكر و عثمان را رها كرده اند.
اين تقسيم بندى در اين اقوال شايد خلاف حقيقت باشد، چون در ضمن بررسى اقوال در صفحه بعد روشن خواهد شد، روافض عبارت از: (زيديه ) و (اماميه ) و (كيسانيه ) نيستند، و اطمينانى به اين اقوال در اصناف رافضه نيست .
بررسى اقوال
اينها اقوال و سخنان جمعى از بزرگان علم و صاحبان كتب ملل و نحل بود كه گذشت .
و يك وجه جمعى بين اقوال مختلف بود، و آن اينكه اين اسم (رافضه ) اولين بار هنگام قيام زيد در عراق رسميت پيدا كرد.
و ما در بررسى اين اقوال مى بينيم كه اختلاف فاحش بين اين سخنان از وجه تسميه اين جمله مى باشد.
نوبختى مى گفت كه : اين نام را مغيرة بن سعد به پيروان امام صادق نسبت داد. ولى صاحب محبر خلاف اين سخن را داشت كه : اين لفظ در سال 122 ه ق هنگام قيام زيد به كسانى گفته شد كه زيد را در معركه نبرد رها كردند و رفتند.
امّا روايت مقدسى كه مى گفت : رافضه به كسانى مى گويند كه خلافت على (عليه السلام ) را بعد از ديگران مى دانند، بسيار بعيد به نظر مى رسد.
اولا – او در اين قول منفرد است و كسى از بزرگان علم و اديان اين قول را نگفته اند.
ثانيا – نقيض اين قول را ديگران قائلند كه رافضه كسانى اند كه خلافت على را مقدم مى دانند.
ثالثا – هيچگاه شيعيان كه اين اسم به آنان بسته شده است خلافت على را بر ديگران مؤ خر نمى دانند و اين مطلب را قبول ندارند.
دو شاهد تاريخى
و روى همين اصل است كه : هنگامى كسى در مقام توهين به سيد حميرى ، به او گفت : اى رافضى .
سيد در جواب گفت :
(( و نحن على رغمك الرافضون |
لاهل الضلالة و المنكر )) |
ما على رغم تو، رها كنندگان اهل گمراهى و بديها مى باشيم .
از اين شعر سيد معلوم است كه شيعيان رافضه را به معنايى كه مقدسى گفته است قائل نيستند. (1054) (تاءخير خلافت على بر ديگران ).
2 – معروف است كه عمار دهنى در محكمه ابن ابى ليلى قاضى براى اداى شهادتى آمده بود، اين ابى ليلى به عمار گفت : برخيز، شهادت تو قبول نيست ما تو را مى شناسيم ، چون تو رافضى هستى .
عمار از اين سخن دلش گرفت و گريان از مجلس بلند شد.
قاضى براى دلجويى از وى به او گفت : تو مردى از اهل علم و حديث هستى و اگر از نسبت رافضه ننگ دارى ، خودت را از آن تبرئه كن ، آنگاه برادر ما به حساب مى آيى .
عمار گفت : به خدا سوگند من به همين راهى كه رفته ام خواهم رفت ليكن گريه من هم براى خودم هست هم براى تو!
امّا گريه من براى خودم اين است كه : تو من را به يك رتبه شريف نسبت دادى كه من اهل آن نيستم (1055) و شايد گريه براى قاضى به اين خاطر بود كه چرا او شيعه و يا به قول خودش رافضى نيست .
از اين نكته تاريخى نيز مى توان استدلال كرد كه سخن مقدس اساسى ندارد، و رافضه غير از كسانيند كه خلافت على را بعد از ديگران مى دانند.
امّا كلام ابن عبد ربه به هيچ وجه قابل اعتماد نيست زيرا او روى تحقيق و ضبط سخن نگفته .
و او اينقدر سخنش بى پايه است كه مى گويد: زيد بن على در خراسان كشته شد. (1056) و حال آن كه مسلم است كه زيد در كوفه به شهادت رسيد نه در خراسان .
پس سخن صاحب (( (عقد الفريد) )) ابدا قابل تمسك و اعتنا نيست .
سخن قابل اعتماد
از بررسى اقوال و گفته هاى مورخين چنين نتيجه مى گيريم كه :
اول كسى كه اين عنوان (رافضه ) را به بعضى از اطرافيانش گفت ، زيد بن على (عليه السلام ) بود.
چون آنان وى را بخاطر سبّ و لعن نكردن علنى عمر و ابى بكر در ميدان نبرد يا موقع بيعت ، ترك گفتند و زيد (عليه السلام ) به آنان فرمود:
(( (رفضتمونى ) )) شما مرا رها كرديد و اين عنوان هميشه براى آنان يادگار ماند.
و مؤ يد سخن ما، قول رازى در كتاب (( (اعتقادات فرق المسلمين ))(1057) و بغدادى ، در كتاب (( (المحبر) )) است ).(1058)
طبرى نيز همين قول را اختيار كرده است .(1059)
خلاصه اين عنوان از تاريخ قيام زيد (عليه السلام ) به بعد براى شيعيان علم و معروف شد البته ناگفته نماند، كه زيد بن على تمام شيعيان را رفضه ناميد و جمع كثيرى از شيعيان در كنار او جهاد كردند.
امّا او به اين عنوان به آن دسته از شيعيان گفت كه در موقع حساس بيعت و يا در صحنه نبرد او را رها ساختند و رفتند و بعد از پيدايش فرقه زيديه كه معتقد به امامت زيد شدند، اين عنوان شهرت كامل پيدا كرد.
و همه گروه شيعيان در اصطلاح تسنن به رافضه (رها كننده ) معروف گشتند.(1060)
و بعدها به تمام كسانى كه خلافت ابوبكر و عمر را قبول ندارند و آنان را غاصب خلافت مى دانند (شيعيان ) رافضى مى گفتند و در زمان ما هم همين طور مى گويند.
پس پيدايش اين عنوان در زمان زيد بن على مى باشد ولى بعدا به شيعيانى كه خلافت خلفاى ثلاثه را رها كردند به رافضه مشهور شدند.
فصل هجدهم : فهرستى از كتب زيديه
مسند زيد يا مجموعه فقهى
اين كتاب يكى از جامعترين و عاليترين كتب فقهى و معتبرترين مدرك زيديه است .
در اين كتاب روايت و احاديث زيادى است كه راوى آن خود زيد بن على (عليه السلام ) از پدرش و اجداد پاكش تا رسول خدا مى باشد.
و اخبار و روايات آن تمام مستند به زيد بن على (عليهماالسلام ) است .
نام كتاب
در كتاب (( (اثبات الائمة ) )) اين كتاب به نام (مجموعه فقهى ) ياد شده است ولى اسم معروف آن (مسند) است .
در مقدمه آن دارد كه : نام (مسند) به چنين كتابى صحيح نيست ، زيرا مسند را به كتابى مى گويند كه راوى آن ، حديث را به اسنادى از طريق متعدده اى كه دارد نقل كند، مانند، مسند احمد و مسند شافعى و… امّا روايات اين كتاب كه راوى آن زيد بن على (عليهماالسلام ) است همه را به يك طريق از پدرش تا جدش رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روايت مى كند.
امّا به نظر ما، اطلاق مسند به چنين كتابى اشكال ندارد زيرا مسند را در مقابل مرسل مى دانيم ، يعنى رواياتى كه نام همه روات ذكر شده باشد و در مرسل حذف مى گردد.
نگارنده كتاب
اين كتاب به وسيله يكى از علماى بزرگ زيديه به نام (( الامام عبدالعزيز بن اسحاق البقال )) جمع آورى شده است .
او از مشاهير حدود قرن چهارم هجرت است و تاريخ وفات او را سنه 363 ه ق در سن نود سالگى ، نگاشته اند. (1061) و جمع زيادى از علماى زيديه از او روايت كرده اند.
تنظيم كتاب
اين مجموعه قبلا در 6 جلد بود و نظم و ترتيبى به شكل باب بندى نداشته است ، و بعدا به وسيله سيد علامه حسين بن يحيى بن ابراهيم ديلمى در سال (1201) هجرى منظم و مبوب گرديد.(1062)
مقدمه كتاب
اين كتاب داراى مقدمه اى است كه مشتمل بر 3 فصل است .
فصل اول : شرح حال مختصرى از زيد بن على (عليهماالسلام ) و ابوخالد واسطى كه راوى از زيد است و بعضى ديگر از روات .
فصل دوّم : درباره كتاب مسند و سؤ الاتى كه از نگارنده كتاب شده با جواب آن .
فصل سوّم : يادآورى قسمتى از كتب زيديه با شرح حال مختصرى از بعضى مؤ لفين آن ، كه به طور سؤ ال و جواب ذكر شده است .
و خود اين كتاب مجموعه رواياتى است كه از زيد بن على (عليهماالسلام ) در معارف و احكام اسلام نقل شده است .
اهميت اين كتاب
زيديه اين كتاب را با چشم اعتبار و قبول مى نگرند، و مى گويند:(1063)
اين مجموعه ، همان مطالب و روايات و احاديثى است كه در كتب سنت نبويه مانند صحاح و غير آن موجود است .
و رجال اين مسند همه مورد وثوق آنان مى باشند و غير از رجال اهل بيت (عليهم السلام ) شخصيت هاى علمى چون ، حافظ دار قطنى و حافظ ابونعيم كه از اجله و فحول اصحاب حديثند و اين دو اجل علماى حرمين و مصر و شام و هند و روم و ساير اقطارند، كه در طريق كتاب مسند به چشم مى خورند.
طرق ائمه زيديه در سند كتاب (1064)
اين طريق موجود و سند آن متصل به جناب زيد مى باشد.
و اين طريق در كتب معتبره اى آمده است ، مانند:
1 – (( بلوغ الامانى فى سند ما انزلت عليه المثانى ، )) منسوب به قاضى علامه احمد بن محمّد مشحم .
2 – (( اتحاف الاكابر فى اسناد الدفاتر، )) منسوب به ، قاضى علامه محمّد شوكانى ، و آن در هند چاپ شده است .
3 – (( عقد النضيد فيما اتصل من الاساتيد، )) منسوب به ، شيخ المشايخ علامه عبدالكريم بن عبداللّه ابى طالب .
شرح و حاشيه ها
بر اين كتاب شرح هاى مفصل و حواشى زيادى نوشته اند از جمله :
1 – (( منهاج الجلى . )) 2 – (( شرح القاضى ، )) اين شرح از ساير شروح مفصل تر است كه به قلم علامه حسين السياغى نوشته شده و آن آخرين شرح بر كتاب است .
حواشى :
1 – حاشيه – سيد صارم الدين .
2 – حاشيه – سيد عماد الدين .
اينها شرحها و حاشيه هاى مستقلى بود بر كتاب مسند زيد نوشته شده است ، و حواشى و تعليقات زيادى بر متن خود كتاب نيز زده اند.
احاديث و اخبار كتاب
تعداد احاديثى كه در اين كتاب به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) مى رسد 228 حديث است (نبوى ).
و اخبارى كه به امام اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) مى رسد 321 حديث است (علوى ) و 2 حديث از امام حسين (عليه السلام ) كه مجموعا 551 خبر مى باشد.
و اكثر احاديث با جمله : (( (حدثنى زيد بن على عن ابيه عن جده عن على (عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله )))) شروع مى شود.
و قسمت زيادى از آن با جمله : (( (قال زيد بن على …) )) آمده است .
رؤ وس و ابواب كتاب
اين كتاب مشتمل بر (14) كتاب در (105) باب است و در هر باب احاديث و اخبار زيادى ذكر شده است ، به اين ترتيب :
1 – كتاب طهارت 10 باب
2 – كتاب صلات 43 باب
3 – كتاب جنائز 18 باب
4 – كتاب زكات 12 باب
5 – كتاب صيام 11 باب
6 – كتاب حج 36 باب
7 – كتاب بيع 29 باب
8 – كتاب شركت 9 باب
8 – كتاب شهادات 2 باب
10 – كتاب نكاح 12 باب
11 – كتاب طلاق 7 باب
12 – كتاب حدود و ديات 7 باب
13 – كتاب جهاد 13 باب
14 – كتاب فرائض 16 باب
احاديث هر باب از 1 تا بيش از 20 خبر متجاوز است .
مثلا باب وضوء كه يكى از ابواب دهگانه كتاب طهارت است داراى 19 خبر است …
كتب معتبر زيديه پس از (( مسند الامام زيد (عليه السلام ) ))
1 – مجموع حديثى – زيد (عليه السلام ) كه فقط در حديث است .
2 – امالى – احمد بن عيسى بن زيد (عليه السلام ) (1065) اين كتاب به نام (( (بدايع الانوار فى محاسن الاثار) )) معروف است . و به گفته يكى از پيشوايان زيدى : اين كتاب اساس علم زيديه و يكى از متقن ترين كتب آنان است .
3 – علوم آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) – محمّد بن منصور مرادى .(1066)
4 – مؤ لفات قاسم بن ابراهيم (1067) (حدود 20 كتاب ).
5 – مؤ لفات يحيى بن الحسين فرزند قاسم بن ابراهيم (حدود 40 كتاب ) كه از آن جمله (( (تفسير القرآن ) )) در 6 جلد و (( (معانى القرآن )) در 9 جلد و بعضى از تاءليفات معتبر او عبارت است از: (( الاحكام – منتخب – الفنون – المجموع . ))
8 – مصنفات قاسم بن على عيانى (حدود 70 كتاب و رساله ).
9 – كتب المؤ يد باللّه (1069) و ابى العباس احمد بن ابراهيم حسنى .
10 – تاءليفات ابوطالب (1070) برادر مؤ يد باللّه .
11 – جامع كافى (1071) – ابوعبداللّه محمّد بن على العلوى (اين كتاب در 6 جلد است ).
12 – تاءليفات – مرشد باللّه (از جمله امالى وى كه كتاب بزرگى است ).
13 – (( الانوار، اثنينيه ، خميسيه . ))
اينها معروف ترين كتب قديمه از تاءليفات ائمه و پيشوايان بزرگ زيديه بود.
و متاءخرين آنان نيز كتب زيادى نگاشته اند كه تعداد زيادى از آن در مقدمه كتاب مسند زيد نام برده شده است ، اگر كسى خواست نام تاءليفات مطبوعه و مهم زيديه را بهتر به دست بياورد، به كتاب (( (بغية الشافية فى مؤ لفات زيديه ) )) مراجعه كند.
________________________________________________
794- اخبارى كه در الفاظ مختلف ، و در معنا شريك باشند.
795- (( مارواه الكشى فى ترجمة زرارة ، عن محمّد بن مسعود، قال : حدثنى عبداللّه بن خالد الطيالسى قال : حدثنى الحسن بن على الوشاء، عن ابى خداش ، عن على بن اسماعيل ، عن ابى خالد.
طريق ديگر: و عن محمّد بن مسعود، قال حدثنى على بن محمّد القمى ، قال :
حدثنى محمّد بن احمد بن يحيى ، ع ابى الريان ، عن الحسن بن راشد، عن على بن اسماعيل ، عن ابى خالد، عن زرارة .
قال : قال لى زيد بن على ، و انا عند ابى عبداللّه (عليه السلام ) ما تقول يا فتى ، فى رجل من آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) استنصرك ، فقلت : ان كان مفروض الطاعة نصرته ، و ان كان غير مفروض الطاعة ، فلى ان افعل ولى ان لاافعل فلما خرج قال ابوعبداللّه (عليه السلام ): اخذته و اللّه من بين يديه و من خلفه و ما تركت له مخرجا. ))
796- (( اقول : سند الرواية بكلا طريقيه ضعيف ، فان فيه مجاهيل .
معجم الحديث ، ج 7 كلمة (زيد) ص 350 – تاءليف آية اللّه حاج سيد ابوالقاسم خوئى مدظله . )) 797- (( الخبر: مارواه (الكشى ) فى ترجمة ابى جعفر الاحول محمّد بن النعمان عن حمدويه ، قال : و ذكر (اى حمدويه ) ان مؤ من الطاق قيل له : ما الذى جرى بينك و بين زيد بن على فى محضر ابى عبداللّه (عليه السلام )؟ قال : قال زيد بن على : يا محمّد بن على ، بلغنى انك تزعم ان فى آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) اماما مفترض الطاعة ؟ قال : قلت نعم ، و كان ابوك على بن الحسين احدهم ، فقال : و كيف و قد كان يؤ تى بلقمة و هى حارة فيبردها بيده ، ثم يلقمنيها، افترى انه كان يشفق على من حر اللقمة ، و لا يشفق على من حر النار؟ قال : قلت له : كره ان يخبرك فتكفر فلا تكون له فيك الشفاعة و لا للّه فيك المشيئة .
فقال بعد ذلك : حدثنى محمّد بن مسعود، قال : حدثنى اسحاق بن محمّد البصرى ، قال : حدثنى احمد بن صدقة الكاتب الانبارى عن ابى مالك الاحمسى ، قال : حدثنى مؤ من الطاق – واسمه محمّد بن على بن النعمان ابوجعفر الاحول – قال : كنت عند ابى عبداللّه عليه السلام . (و ذكر قريبا من الرواية المتقدمة ، و تاتى فى ترجمة محمّد بن على النعمان ). ))
798- (( اقول : الرواية بطريقها الاول ، مرسلة و بطريقها الثانى ضعيفة جدا، فان اسحاق ، ضعيف و احمد و ابومالك مجهولان .
معجم رجال الحديث )) ج 7 حرف (ز) ص 351.
799- (( الخبر – ما رواه (الكشى ) فى ترجمة سعيد بن منصور، عن حمدويه ، قال : حدثنا ايوب ، قال : حدثنا حنان بن سدير، قال : كنت جالسا عند الحسن بن الحسن (الحسين ) فجاء سعيد بن منصور، و كان من رؤ ساء الزيدية ، فقال : ماترى فى النبيذ؟ فان زيدا كان يشربه عندنا قال : ما اصدق على زيد انه شرب مسكرا، قال : بلى ، قد يشربه ! قال : فان زيدا ليس بنبى او وصى نبى ، انما هو رجل من آل محمّد (صلى اللّه عليه و آله ) يخطى و يصيب .
اقول : لا اعتماد على قول سعيد بن منصور، فانه فاسد المذهب و لم يرد فيه توثيق و لا مدح .
معجم رجال الحديث ج 7 ص 352.
قال المامقانى : و فيه ان زيدا و ان كان بنفسه ممدوحا، لكن لا شبهة فى كون الزيدية فسقة ، بحكم الصادق و الجواد و الهادى عليهم السلام ، نصابا او بمنزلتهم فلا اعتماد على مارواه رئيسهم و هو سعيد بن منصور و كيف يعقل ؟ بكاء الصادق و حزنه الشديد على من كان يشرب المسكر؟ فالخبر كذب بلا شبهة .
تنقيح المقال )) ج 1 چاپ قديم ماده (زى ).
800- (( الخبر – مارواءه (الكشى ) فى ترجمة ابى بكر الحضرمى و علقمة عن على بن محمّد بن قتيبة القستيبى ، قال : حدثنا الفضل بن شاذان ، قال : حدثنى ابى ، عن محمّد بن جمهور، عن بكار بن ابى بكر الحضرمى قال : دخل ابوبكر و علقمة على زيد بن على ، و كان علقمة اكبر من ابى فجلس احدهما عن يمينه و الاخر عن يساره ، و كان بلغهما انه قال : ليس الامام منا من ارخى عليه ستره ، و انما الامام من شهر سيفه ، فقال له ابوبكر: و كان اجرءهما – يا اباالحسن اخبرنى عن على بن ابى طالب (عليه السلام ) اكان اماما و هو مرخى عليه ستره ، او لم يكن اماما حتى خرج سيفه ؟ قال : فسكت فلم يجبه فرد عليه الكلام ثلاث مرات كل ذلك لا يجبه بشى ء فقال له ابوبكر: ان كان على بن ابى طالب (عليه السلام ) اماما فقد يجوزان يكون بعده امام مرخ عليه ستره ، و ان لم يكن اماما و هو مرخ عليه ستره فانت ما جاء بك هاهنا؟ قال : فطلب لى علقمة ان يكف عنه .
اقول : محمّد بن جمهور ضعيف ، و بكار مجهول ، فلا اعتماد على الرواية . (معجم رجال الحديث )) ج 7 ص 325).
801- (( الخبر: مارواه عن محمّد بن مسعود فى ترجمة ابراهيم بن نعيم ابى الصباح الكنانى ، باسناده عن ابى الصباح الكنانى ، قال : فاتيته (زيدا) فدخلت عليه و سلمت عليه فقلت له : يا اباالحسن بلغنى انك قلت : الائمة اربعة ثلاثة مضوا، و الرابع هو القائم .
قال هكذا قلت (الى ان قال ): و مضيت الى ابى عبداللّه (عليه السلام ) و دخلت عليه و قصصت عليه ماجرى بينى و بين زيد فقال : ارايت لو ان اللّه تعالى ابتلى زيدا، فخرج مناسيفان آخران باءى شيى ء يعرف اى السيوف سيف الحق ؟ و اللّه ما هو كما قال ، و لئن خرج ليقتل ، قال : فرجعت فانتهيت الى القادسية ، فاستقبلنى الخير بقتله رحمه اللّه .
على بن محمّد بن قتيبة قال : حدثنا ابومحمّد الفضل بن شاذان ، قال : حدثنى على بن الحكم باسناده ، هذا الحديث بعينه .
اقول : تقدمت الرواية فى ترجمة ابراهيم بن نعيم ، و هى ضعيفة بكلا طريقتها، فن الشاذانى و على ابن ابراهيم لو يوثقا.
معجم الرجال الحديث ج 7 كلمة زيد. ))
802- (( الخبر: مارواه النعمانى فى كتاب الغيبة باب (ماروى فى صفة القائم صلوات اللّه عليه و سيرته و فعله و انه ابن سبيه ) عن احمد بن محمّد بن سعيد، قال : حدثنا القاسم بن محمّد بن الحسن بن حازم ، قال : حدثنا غبيس بن هاشم بن عبداللّه بن جميلة عن على بن ابى المغيرة ، عن ابى الصباح قال :
دخلت على ابى عبداللّه عليه السلام فقال لى : ماروائك ؟ قلت : سرور من عمك زيد، خرج يزعم انه ابن سببه و انه قائم هذه الامة و انه ابن خيرة الاماء، فقال (عليه السلام ): كذب ليس هو كما قال ، ان خرج قتل قبل قائم هذه الامة و انه ابن خيرة الاماء. )) اقول : الروايه ضعيفة بجهالة القاسم بن محمّد، و فى ابن ابى المغيرة كلام .
معجم رجال الحديث ج 7 ص 253. تاءليف آية اللّه خوئى . ))
803- (( الخير – مارواه الكافى : الجزء 2 كتاب الحجة (عليه السلام ) باب ما يفصل به بين دعوى المحق و المبطل فى امر الامامة . حديث 16، عن محمّد بن يحيى عن احمد بن محمّد عن الحسين بن سعيد عن الحسين بن جارود عن موسى بن بكير بن داب (ذاب ) (ذئاب ) عمن حدثه عن ابى جعفر عليه السلام : ان زيد بن على بن الحسين (عليهماالسلام ) دخل على ابى جعفر (عليه السلام ) محمّد بن على و معه كتب من اهل الكوفة يدعونه الى انفسهم ، و يخبرونه باجتماعهم و ياءمرونه بالخروج ، فقال له ابوجعفر (عليه السلام ) هذه الكتب ابتداء منهم او جواب ما كتبت اليهم ، و دعوتهم اليه ؟ فقال بل ابتداء منهم لمعرفتهم بحقنا و بقرابتنا من رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) و لما يجدون فى كتاب اللّه عز و جل من وجوب مودتنا و فرض طاعتنا و لما نحن فيه من الضيق و الضنك و البلاء، فقال له ابوجعفر (عليه السلام ): ان الطاعة مفروضة من اللّه عز و جل و سنة امضاها فى الاولين و كذلك يجريها فى الا خرين ، و الطاعة لواحد منا، و المودة للجميع و امر اللّه يجرى لا وليائه بحكم موصول و قضاء مفصول و حتم مقضى و قدر مقدور و اجل مسمى لوقت معلوم ، فلا يستخفنك الذين لا يوقنون انهم لن يغنوا عنك من اللّه شيئا، فلا تعجل فان اللّه لا يعجل بعجلة العباد، و لا تسبقن اللّه فتعجزك البلية فتضرعك ، قال : فغضب زيد عند ذلك و قال : ليس الامام منا من جلس فى بيته و ارخى ستره و بسط عن الجهاد، و لكن الامام منا، من منع حوزته و جاهد فى سبيل اللّه حق جهاده و دفع عن رعيته و ذب حرمه ، قال ابوجعفر (عليه السلام ) هل تعرف يا اخى من نفسك شيئا مما نسبتها اليه فتجيى ء عليه شاهد من كتاب اللّه او حجة من رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) او تضرب به مثلا.
اتريد يا اخى ان تحيى ملة قوم كفروا بآيات اللّه و عصوا رسوله ؟
اعيذك باللّه يا اخى ان تكون غدا المصلوب بالكناسة ، ثم ارفضت عيناه و سالت دموعه ، ثم قال : اللّه بيننا و بين من هتك سترنا و جحد حقنا و افشى سرنا و نسبنا الى غير جدنا و قال فينا ما لم نقله فى انفسنا.
اقول : الروايه ضعيفة بالارسال و بجهالة حسن بن جارود و موسى بن بكير. (معجم الرجال الحديث ج 7 ص 356 – آية اللّه خوئى ). ))
804- اصول كافى ج 2 ذيل ص 173.
805- (( الخبر: عدة من اصحابنا، عن احمد بن محمّد بن عيسى ، عن على بن الحكم ، عن ابان ، قال : اخبرنى الاحول : ان زيد ابن على بن الحسين (عليه السلام ) بعث اليه و هو مستخفف ، قال : فاتيته فقال لى : ما تقول ان طرقك طارق منا اتخرج معه ؟ قال : فقلت له : ان كان اباك و اخاك خرجت معه ، فقال لى : فانا اريد ان اخرج و اجاهد هؤ لاء القوم فاخرج معى ، قال : قلت لا، ما افعل ، جعلت فداك ، قال : فقال لى اترغب بنفسك عنى ؟ قال : قلت له : انما هى نفسى واحدة ، فان كان فى الارض حجة فالمتخلف عنك ناج و الخارج معك هالك . و ان لم تكن للّه حجة فى الارض فالمتخلف عنك و الخارج معك سواء، فقال لى : يا اباجعفر كنت اجلس مع ابى على الخوان ، فيلقمنى البضعة السمينه و يبرد لى اللقمة الحارة حتى تبرد، شفقة على ، و لم يشفق على من حر النار، اذا اخبرك بالدين ، و لم يخبرنى به ؟
فقلت له : جعلت فداك من شفقته عليك من حر النار لم يخبرك ، خاف عليك ان لا تقبله فتدخل النار، فاخبرنى انا، فان قبلت نجوت ، و ان لم اقبل لم يبال ان ادخل النار.
ثم قلت له : جعلت فداك ، انتم افضل ام الانبياء؟ قال : بل الانبياء قلت : يقول يعقوب ليوسف : ((يا بنى لا تقصص رؤ ياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا)) قرآن كريم سوره يوسف آيه 5.
لم يخبرهم حتى لو كانوا لا يكيدونه و لكن كتمهم ذلك فكذا ابوك كتمك لانه خاف عليك ، قال : فقال امّا واللّه لئن قلت ذلك ، لقد حدثنى صاحبك المدينة انى اقتل و اصلب بالكناسة و ان عنده صحيفة فيها قتلى و سلبى . فحججت فحدثت اباعبداللّه (عليه السلام ) بمقالة زيد ما قلت له ، فقال لى : اخذته من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق راءسه و من تحت قدميه ، و لم تترك له مسلكا يسلكه . ))
806- (( اقول : هذه الرواية و ان كانت بحسب السند قوية الا ان دلالتها على قدح زيد تتوقف على دلالتها على عدم اعتراف زيد بوجود حجة غيره و انه لو كان لاخيره ابوه بذلك و قد ناظره الاحول (مؤ من الطاق ) فى ذلك و ذكر ان عدم اخبار ابيه اياه بذلك كان شفقة منه عليه و هذه فاسدة جزما.
بيان ذلك : ان الاحول كان من الفضلاء المبرزين و كان عارفا بمقام الامامة و مزاياها فكيف يمكن ان ينسب الى السجاد (عليه السلام ) انه لم يخبر زيدا بالامام بعده شفقة منه عليه و هل يجوز اخفاء الامامة من جهة الشفقة النسبية على ان زيدا – العياذ باللّه – لو كان بحيث لوا خبره السجاد (عليه السلام ) بالامامة بعده لم يقبله فهو كان من المعاندين ، فكيف يكون – مع ذلك – مورد الشفقة الامام (عليه السلام ) عليه . فالصحيح ان الرواية غير ناضرة الى ذلك ، بل المراد بها ان زيدا حيث طلب من الاحول الخروج معه و هو كان من المعاريف و كان خروجه معه تقوية لامرزيد، اعتذر الاحول عن ذلك بان الخروج لا يكون الا مع الامام و الا فالخارج يكون هالكا و المتخلف ناجيا و حينئذ لم يتمكن زيد من جوابه بانه ماءذون من قبل الامام و ان خروجه باذنه لانه كان من الاسرار التى لا يجوز له كشفها، اجابه بنحو آخر، و هو انه عارف بوظيفته و احكام دينه و استدل عليه انه كيف يمكن ان يخبرك ابى بمعالم الذين و لا يخبرنى بها مع كثرة شفقته على و اشار، بذلك الى انه لايرتكب شيئا لا يجوز له الا لم يفهم مراد زيد فقال : عدم اخباره كان شفقة عليك و اراد بذلك : انه لايجوز لك الخروج بدون اذن الامام و قدا خبرنى بذلك السجاد (عليه السلام ) و لم يخبرك بذلك شفقة منه عليك فتحير زيد فى الجواب فقال : و اللّه لئن قلت ذلك لقد حدثنى صاحبك بالمدينة انى اقتل و اصلب بالكناسة و اراد بذلك بيان ان خروجه ليس لطلب الرئاسة و الزعامة بل هو يعلم بانه يقتل و يصلب فخروجه لامر لا يريد بيانه هذا. و ان الا حول لم يصل الى ما اراده زيد فحج و حدث اباعبداللّه (عليه السلام )، بالقصة و امّا قول ابى عبداللّه (عليه السلام ) (و اخذته من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من فوق راءسه ، و من تحت قدميه و لم تترك له مسلكا يسلكه ) فهو لا يدل على قدح زيد، و انما يدل على حسن مناظرة الاحول فى عدم اجابته زيدا فى الخروج معه حيث انه لم يكن ماءذونا فى ذلك من قبل الامام (عليه السلام ) و المفروض انه لم يكن عالما بان زيدا كان ماءذونا من قبله .
معجم الرجال الحديث ج 7 ص 3 آية اللّه خوئى . ))
807- كتاب زيد الشهيد تاءليف مرحوم مقرم . اخيرا توسط يكى از فضلاى محترم به نام آقاى عزيزاللّه عطاردى ترجمه شده است . خداوند به ايشان توفيق خير عنايت فرمايد.
808- (( الغدير )) ج 3 ص 74.
809- (( الغدير )) ج 3 ص 71.
810- (( قواعد الشهيد باب الامر بالمعروف و النهى عن المنكر )) ج 2 ص 207 چاپ جديد. )) 811- (( اى شريفهم و سيدهم . ))
812- ارشاد مفيد ص 251.
813- رجال طوسى ص 89 باب اصحاب على بن الحسين (عليهماالسلام ).
814- (( رسالة اثبات وجود الامام المنتظر. ))
815- (( جامع الرواة )) جلد 1 ص 343.
816- (( وسائل الشيعه ، )) جلد آخر 0 20) باب زاء ص 202.
817- پس بدان ، كه اخبار در حالات زيد مختلف و متعارض است و همچنين درباره امثال زيد از فرزندان ائمه (عليهم السلام ) كه قيام كردند.
ليكن اخبارى كه بر جلالت و مدح و منقبت زيد و اينكه او ادعاى نادرست نداشت بيشتر است .
و اكثر بزرگان شيعه و اصحاب به برترى مقام و علو شاءن زيد، حكم كرده اند پس مناسب ، حسن ظن به حضرتش مى باشد و نكوهش او نارواست .
بلكه نبايد نسبت با مثال او از فرزندان ائمه معصومين اعتراض داشته باشيم الا نسبت به آنانكه از جانب خود ائمه حكم به كفرشان شده و ما را دستور به دورى از آنان داده باشند.
818- اين خبر در اصول كافى ج 2 ص 170 حديث 16 آمده است و ما در ص 323 همين كتاب متعرض آن شده ايم .
819- (( تنقيح المقال )) ج 1 حرف (ز) ص 469 چاپ قديم .
820- (( رياض المساكين )) در شرح صحيفه سجاديه اوائل كتاب .
821- (( نكت البيان )) مرحوم سيد عليخان ، (( وقايع الايام )) خيابانى شهر صيام ص 84.
822- (( نكت البيان )) تاءليف سيد عليخان حويزى نقل از (( وقايع الايام )) خيابانى شهر صيام ص 66، و (( اعيان الشيعه )) ج 7 ص 107، چاپ جديد.
823- (( الغدير )) جلد 3 ص 69.
824- (( اعيان الشيعه ، )) چاپ جديد، بيروت ، ج 7، ص 107 الى 125 (بطور مبسوط در شرح حال زيد بن على (عليهماالسلام ) از نقل احاديث و اقوال دارد كه طالبين مى توانند به آنجا مراجعه كنند.
825- (( معجم الرجال الحديث )) ج 7 ص 358 چاپ نجف .
826- (( منهاج السنه )) ج 2 ص 126، پاورقى (( الغدير )) ج 3 ص 74.
827- سوره نجم ، آيه 60.
828- (( الغدير )) ج 3 ص 76 – 69.
829- (( امالى ابن الشيخ طوسى )) ص 223.
830- تاريخ طبرى ج 8 ص 277 – 299 – 301، و ابن اثير ج 5 ص 98 – 107 – 108. و شرح شافعيه ابن فراس ص 154. و (( المعارف )) ص 95 و (( المحبر )) ص 483 و (( مروج الذهب )) ج 3 ص 225 چاپ جديد و تاريخ يعقوبى ج 2 ص 326. و (( سرالانساب )) بخارى .
831- (( مقاتل الطالبيين )) ص 152 چاپ هشتم ((مصر)).
832- (( حدائق الوردية و مشاهد العترة )) ص 69.
833- (( حدائق الوردية . ))
834- قرآن كريم ، سوره رعد آيه 39.
835- (( رياض الاحزان )) ص 181 – (( قاموس الرجال )) ج 4 ص 262 – (( بحارالانوار )) ج 46 ص 200.
836- (( بحارالانوار )) ج 46 ص 198.
837- (( رياض السالكين – وقايع الايام )) خيابانى ص 78.
838- نام موضعى است در نزديكى هيت در ((عراق )).
839- (( مقاتل الطالبيين )) ص 155.
840- (( مقاتل الطالبيين )) ص 155.
841- ابر شهر نام قديمى ((نيشابور)) است .
842- (( مقاتل الطالبيين )) ص 156.
843- بيهق به منطقه ((سبزوار)) فعلى و نواحى آن گفته مى شد.
844- (( مقاتل الطالبيين )) ص 156.
845- ((جوزجان )) بين ((مرو)) و ((بلخ )) از شهرهاى افغان بوده است كه توضيح آن خواهد آمد.
846- (( مقاتل الطالبيين )) ص 157.
847- (( مقاتل الطالبيين )) ص 157.
848- (( الحدائق الوردية و مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 131.
849- ابن اثير ص 108 – (( مقاتل الطالبيين )) ص 158.
850- (( المحبر )) ص 484 و (( زهر الادب )) ص 191 و (( مقاتل الطالبيين )) ص 158.
851- (( مقدمه رياض السالكين )) شرح صحيفه سجاديه تاءليف سيد عليخان .
852- (( مقاتل الطالبيين )) ص 158.
853- (( اوائل رياض السالكين )) شرح صحيفه سجاديه – سيد على خان شيرازى .
854- (( مروج الذهب )) مسعودى ج 2 ص 331. (( مشاهد العترة الطاهرة )) ص 64.
855- تاريخ ابن اثير ج 7 ص 179 و طبرى ج 11 ص 370 – (( مقاتل الطالبيين )) ص 693.
856- (( مروج الذهب )) مسعودى ج 2 ص 484.
857- (( مقاتل الطالبيين )) ص 713 – و طبرى ج 11 ص 357.
858- (( مقاتل الطالبيين )) ص 714.
859- البته ناگفته نماند كه خطه خراسان قديم قسمتى اعظم از خاك افغانستان و تركمنستان را شامل مى شد و ابومسلم در مرو قيام كرد. (( المنجد )) معجم اعلام شرق و غرب كلمه ((خراسان )) و (( معجم البلدان )) ج 3، ص 407.
860- (( معجم البلدان – )) حمودى ج 2 ص 167.
861- (( معجم البلدان – )) حمودى ج 2 ص 167.
862- و بعضى گفته اند 28 ساله بوده است و اين قول ضعيف است .
863- در باخمرى مرقد ابراهيم بن عبداللّه بن حسن است .
864- (( مشاهد العترة الطاهرة )) ص 68. ((جوزجان )).
865- (( سر السلسلة العلوية – )) ابوالنصر بخارى – البته در سن و ولادت عيسى اختلاف است . ابوالحسن عمرى نسابه معروف در (( المجدى )) مى گويد:
عيسى در موقع شهادت پدرش يك سال و حسين چهار سال و محمّد چهل روز داشت . و رفاعى در (( (صحاح الاخبار) )) گويد: وفات عيسى سال 166 و در سن 46 سالگى بوده است .
866- (( مقاتل الطالبيين )) ص 405.
867- (( بحارالانوار )) ج 46 پاورقى ص 158 و (( مقاتل الطالبيين )) ص 405.
868- تاريخ طبرى ج 9 ص 348 371.
869- (( مقاتل الطالبيين )) ص 407.
870- (( مقاتل الطالبيين )) ص 407.
871- در صفحه بعد ضعف روايت را مى گوييم .
872- اصول كافى ج 2 كتاب حجت باب (( (ما يفصل بين دعوى المحق و المبطل من امر الامامة ) )) ص 173 حديث 17.
873- (( زيد الشهيد، )) حالات عيسى بن زيد.
874- (( مقاتل الطالبيين )) ص 405.
875- (( مقاتل الطالبيين )) ص 419.
876- يموت بن مزرع بن يموت عبدى كنيه اش ابوبكر و از عبد قيس و بصرى است .
وى خواهرزاده ابوعثمان جاحظ است ، ابتدا نامش (يموت (ميميرد) بود و خود به (محمّد) تبديل كرد. ولى غالبا به همان نام اول او را مى خواندند. خطيب يك بار در (تاريخ بغداد) ج 3 ص 308 او را به عنوان (محمّد) ياد كرده و يك بار در ج 14 ص 360 به عنوان (يموت ) وى در سال 303 ه ق . در طبريه از دنيا رفته است و ابن خلكان در (وفيات ) ج 6 ص 52، شرح حال مفصلى از او دارد.
877- وى ابوالسرى معدان شميطى اعمى است . و شميطه ظاهرا فرقه اى از زيديه است .
878- (( مقاتل الطالبيين . ))
879- (( مقاتل الطالبيين )) ص 335.
880- (( مقاتل الطالبيين )) ص 406 چاپ مصر، چاپ هشتم .
881- (( مقاتل الطالبيين )) ص 407 چاپ هشتم .
882- (( مقاتل الطالبيين )) ص 408 چاپ هشتم .
883- (( مقاتل الطالبيين )) ص 418.
884- (( مقاتل الطالبيين )) ص 408 – 410.
885- جعفر بن زياد الاحمر اهل كوفه و كنيه او ابوعبداللّه يا ابوعبدالرحمن است ، ابوداود او را صدوق و شيعى شمرده و ابن عدى گويد: (هو صالح شيعى ) او صالح و شيعه بود. و عسقلانى در تهذيب گفته در سال 167 از دنيا رفته است و شرح زندانى شدنش خواهد آمد.
886- (( بحارالانوار )) ج 46 پاورقى ص 158. و مقدمه شرح صحيفه سجاديه فيض الاسلام ص 17.
887- در بعضى روايات آمده كه حسن بن صالح 6 ماه بعد از مرگ عيسى از دنيا رفت .
888- درباره احمد گفته اند: (( كان فاضلا، عالما، مقدما فى اهله معروفا فى فضله . )) وى مردى دانشمند و با فضيلت بود. و در خاندانش بر ديگران مقدم بود و وى به بزرگوارى معروف بود.
كتابى دارد به نام (( بدايع الانوار فى محاسن الاثار)) كه يكى از متقن ترين كتب زيديه است .
سبب فراوان زندان اين بود كه يكى از شيعيان زيدى غذايى درست كرد و در آن بنگ ريخت و آن دو غذا را به زندانبانها دادند، آن را خوردند و به خوابى عميق فرو رفتند آنگاه آن دو فرار كردند. (( مقاتل الطالبيين )) ص 619.
889- شرح حال مفصل احمد بن عيسى را در (( مقاتل الطالبيين )) ص 619 – 627 ملاحظه فرمائيد.
890- (( مقاتل الطالبيين )) ص 627.
891- (( اعيان الشيعه )) چاپ جديد (بيروت ج 6 ص 23).
892- (( بحارالانوار )) چاپ جديد جلد 46 پاورقى صفحه 158.
893- (( بحارالانوار )) به نقل از (( مقاتل الطالبيين )) ص 387 ابوالفرج اصفهانى (( (و اخذ عنه علما كثيرا) )) ص 387. و (( اعيان الشيعه )) چاپ جديد (بيروت ) ج 6 ص 23.
894- رجال شيخ طوسى ص 168.
895- پاورقى (( مقاتل الطالبيين )) ص 360.
896- (( بحارالانوار )) جلد 46 پاورقى ص 157 و (( مقاتل الطالبيين )) و مقدمه صحيفه سجاديه شرح فيض الاسلام . ص 17.
897- (( غاية الاختصار )) ص 12.
898- (( و كان من رجال بنى هاشم لسانا و بيانا و علما و زهدا و فضلا و احاطة بالنسب و ايام الناس . ))
899- (( بحارالانوار )) چاپ جديد جلد 46 پاورقى ص 158 و مقدمه صحيفه سجاديه شرح فيض الاسلام چاپ جديد ص 17.
900- (( مقاتل الطالبيين . ))
901- (( مقاتل الطالبيين . ))
902- (( بحارالانوار )) ج 46 چاپ جديد ص 158 – 159 پاورقى .
903- (( مقاتل الطالبيين )) حالات حسين بن زيد.
904- شرح صحيفه سجاديه سيد عليخان – (( عمدة الطالب . )) نقل از زيد الشهيد.
905- (( عمدة الطالب )) ص 299 و (( بحارالانوار )) ج 46 ص 159 (پاورقى ).
906- (( بحارالانوار )) ج 46 ص 160.
907- (( بحارالانوار )) ج 46 پاورقى .
908- مقدمه كتاب ص 7 چاپ بيروت .
909- ثورة زيد بن على ص 34 به نقل از: تهذيب ، ابن عساكر ج 6 ص 18.
910- (( مصباح العلوم فى معرفة الحى القيوم – )) رصاص ص 164 كتابى است خطى در دارالكتب مصر تحت شماره 388 موجود است . (ثورة زيد ص 174).
911- (( علم الكلام عند الزيديه – )) تاءليف قاسم بن حسن بن ابراهيم ورق 210 كتابى است خطى موجود در (دارالكتب مصر) ثورة زيد ص 175.
912- (( الاساس فى علم الكلام عند الزيديه )) ورقه 167.
913- (( كتاب الديانه )) ورقه 1 تاءليف يحيى بن الحسين (خطى ) ثورة زيد ص 175.
914- قرآن مجيد سوره شورى آيه 11.
915- مشبهه معتقدند كه خداوند به شكل جسم ديده مى شود. (ملل و نحل شهرستانى ص 76).
916- مدرك فوق .
917- قرآن كريم سوره طه آيه 5.
918- سوره الحاقه آيه 17.
919- (( المسترشد فى التوحيد )) ص 150.
920- سوره بقره آيه 255.
921- (( الاساس فى علم الكلام عند الزيدية )) ص 213.
922- (( كتاب الديانة – )) يحيى بن الحسين ص 1.
923- سوره زمر آيه 67.
924- سوره انبياء آيه 2.
925- (( مصباح العلوم )) ص 170 تاءليف رصاص .
926- (( الارشاد الى منظومة الهادى فى العقائد الزيديه – )) ابن وزير ص 25.
927- (( مصباح العلوم – )) رصاص ص 171.
928- سوره يونس آيه 24.
929- (( المسترشد فى التوحيد )) ص 16 يحيى بن الحسين .
930- مسائل متفرقه – قاسم بن ابراهيم ص 8.
931- (( الوعد و الوعيد – )) يحيى بن الحسين ص 4.
932- سوره غافر آيه 18.
933- (( مصباح العولم – )) رصاص ص 177.
934- (( مصباح العولم – )) رصاص ص 177.
935- (( الوعد و الوعيد – )) يحيى بن الحسين ص 42.
936- (( الوعد و الوعيد – )) يحيى بن الحسين ص 42.
937- سوره جن آيه 23.
938- رسائل – جاحظ ص 241، (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 141.
939- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 134.
940- (( الملل و النحل – )) شهرستانى ج 1 ص 116.
941- رسائل – جاحظ ص 246.
942- اربعين – فخر رازى ص 460.
943- (( فرق الشيعة – )) نوبختى ص 42.
944- رسائل – جاحظ ص 241.
945- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 141.
946- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 134.
947- ملل و نحل ج 1 ص 116 و اربعين – فخر رازى ص 460.
948- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 129.
949- (( المسائل الجلية فى الرد على الزيدية – )) مفيد ص 3 كتابى است خطى كه در كتابخانه مرحوم آيت اللّه حكيم در نجف موجود است . نقل از ثورة زيد ص 468.
950- فهرست – ابن نديم ص 267.
951- نقل از كتاب (( الصفوة – )) تاءليف حضرت زيد بن على (عليهماالسلام ) ورقه 10 كتابى است خطى در ييك از موزه هاى انگلستان و تحت شماره 703 ثبت شده است .
952- نقل از ثورة زيد بن على ص 170.
953- ثورة زيد بن على – ناجى حسن ص 170.
954- (( البدء و التاريخ – )) مقدسى ج 5 ص 133 – (( الملل و النحل )) ج 1 ص 121. (( حورالعين )) ص 156.
955- (( الفرق الشيعة – )) نوبختى ص 74.
956- سوره حجرات آيه 9.
957- سوره بقره آيه 124.
958- مسائل منثوره – قاسم بن ابراهيم ورقه 23، (خطى است ) به نقل از ثورة زيد بن على ص 173.
959- (( فرق الشيعه – )) نوبختى ص 77 – 78.
960- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 136 – 137.
961- (( مروج الذهب – )) مسعودى ج 3 ص 220.
962- (( الفرق بين الفرق )) ص 24 – 25.
963- ملل و نحل ج 1 ص 118.
964- (( مشارق انوار اليقين – )) برسى ص 255.
965- فهرست – ابن نديم ص 193.
966- (( اعتقادات فرق المسلمين )) ص 32.
967- رجال نجاشى ص 121.
968- فهرست – طوسى ص 98.
969- ملل و نحل – شهرستانى ج 1 ص 118.
970- (( الفرق بين الفرق )) ص 22 – 23.
971- (( اعتقادات فرق المسلمين )) ص 52.
972- (( فرق الشيعه – )) نوبختى ص 52.
973- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 134.
974- (( اعتقادات فرق المسلمين – )) رازى ص 32 – (( مشارق انوار اليقين )) ص 255.
975- ملل و نحل ج 1 ص 119. (( مشارق انوار اليقين )) ص 255.
976- (( التبصير فى الدين )) ص 32.
977- (( الفرق بين الفرق )) ص 23.
978- (( حور العين )) ص 156.
979- (( فرق الشيعه – نوبختى ص 76.
980- ملل و نحل شهرستانى ج 1 ص 119.
981- (( فرق الشيعه )) ص 76.
982- (( فرق الشيعه )) ص 76.
983- (( فرق الشيعه )) ص 76.
984- (( الانتصار – )) خياط ص 153.
985- (( مقالات الاسلاميين )) ص 153.
986- (( اعتقادات فرق المسلمين – )) اسفراينى ص 33.
987- (( فرق الشيعه – )) نوبختى ص 30 – ملل و نحل ج 1 ص 119.
988- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 139. (( و الحور العين )) ص 155.
989- رجال كشى ص 205.
990- (( مقاتل الطالبيين )) ص 469. (پاورقى )
991- (( تهذيب التهذيب ج 2 ص 289.
992- (( تهذيب التهذيب )) ج 2 ص 287.
993- فهرست – ابن نديم ص 267.
994- در آخر همين كتاب شرح عيسى بن زيد را يادآور شديم .
995- (( تهذيب التهذيب ، ج 8، ص 411.
996- ملل و نحل ج 1 ص 120.
997- (( فرق الشيعة )) ص 42 – 43.
998- (( فرق الشيعه )) ص 42.
999- ملل و نحل – شهرستانى ج 1 ص 121.
1000- ملل و نحل – شهرستانى ج 1 ص 121.
1001- (( التبصير )) ص 33. اصول دين ص 278.
1002- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 127.
1003- فهرست – ابن نديم ص 193.
1004- (( حورالعين – )) حميرى ص 156.
1005- ثورة زيد بن على ص 193 به نقل از مدارك لاتينى .
1006- ثورة زيد بن على ص 193.
1007- (( الفرق بين الفرق )) ص 24.
1008- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 137.
1009- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 137.
1010- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 137.
1011- ثورة زيد بن على ص 194.
1012- (زيديه )، مقصود پيروان زيد بن على (عليه السلام ) كه قائل به امامت وى مى باشند و (اماميه ) شيعيانى را گويند كه قائل به امامت على بن ابى طالب و يازده فرزند معصوم وى مى باشند. و زيد (عليه السلام ) را امام واجب الاطاعه نمى دانند.
1013- رسائل – جاحظ ص 241.
1014- (( اوائل المقالات – )) مفيد ص 3.
1015- (( فرق الشيعة – )) نوبختى ص 41.
1016- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 330 – ملل و نحل شهرستانى ج 1 ص 118.
1017- ثورة زيد بن على ص 195.
1018- (( اوايل المقالات – )) مفيد ص 64.
1019- (( مقالات الاسلاميين )) – ج 2 ص 128.
1020- ملل و نحل ج 1 ص 118.
1021- ثورة زيد ص 196.
1022- (( الفصول – )) مرتضى ج 1 ص 68.
1023- (( اوائل المقالات – )) مفيد ص 10.
1024- (( اوائل المقالات – )) مفيد ص 10.
1025- (( الغيبة – )) مفيد ص 8.
1026- (( البدر الطالع بمحاسن من بعد القرن السابع – )) شوكانى ج 2 ص 43.
1027- (( اوائل المقالات – )) مفيد ص 8. چاپ قديم .
1028- (( اوائل المقالات – )) مفيد ص 8. چاپ قديم .
1029- (( الانتصار – )) خياط ص 108.
1030- (( اوائل المقالات – )) مفيد ص 18 و 25. چاپ قديم .
1031- (( اوائل المقالات – )) مفيد ص 18 و 25. چاپ قديم .
1032- (( اوائل المقالات – )) مفيد ص 18 و 25. چاپ قديم .
1033- ثورة زيد بن على ص 197 – به نقل از كتابى لاتينى .
1034- اصول كافى – كلينى ج 1 ص 203.
1035- الامامة – يحيى بن حسين – ورقه (2).
1036- (( اوائل المقالات – )) مفيد ص 14 – 15 چاپ قديم .
1037- (( الوعد و الوعيد – )) يحيى بن الحسين ورقه 4.
1038- (( اوائل المقالات – )) مفيد ص 23 – چاپ قديم .
1039- (( مقالات الاسلاميين )) ج 1 ص 139.
1040- (( اوائل المقالات )) ص 15.
1041- (( تسهيل مرقاة الوصول – )) محمّد بن حسن – ورقه 5 (خطى ).
1042- مجموعه علم كلام – مرتضى ص 67.
1043- روايات در ذم اين مرد بسيار رسيده است كه (( (كان كذابا، و كان يكذب على ابى جعفر (عليه السلام )) او مرد بسيار دروغ گوئى بود، و دروغهايى به امام باقر نسبت مى داده ، و احاديث ساختگى زيادى را در كتب اصحاب حضرتش مى ريخت و امام باقر درباره اش فرموده : (( (و كان يكذب علينا) )) او به ما دروغ مى بست و مردم را به امامت محمّد بن عبداللّه (نفس زكيه ) دعوت مى نمود. (( جامع الرواة )) ج 2 ص 254.
و فرقه (مغيريه ) را نسبت به او مى دهند، او به دست خالد اموى استاندار هشام اموى در كوفه در سال 119 ه ق به قتل رسيد، البته اين نسبت كاملا بى اساس است زيرا اگر مغيره در سال 119 كشته شده باشد او ابدا هم عصر نفس زكيه نبوده است زيرا، قيام نفس زكيه در سال هاى بعد بوده است .
1044- (( فرق الشيعة – )) نوبختى ص 83.
1045- (( احسن التقاسيم فى معرفة الاقاليم – )) مقدسى ج 1 ص 38.
1046- (( العقد الفريد )) ج 2 ص 404.
1047- (( مقالات الطالبيين – )) اشعرى ج 1 ص 87.
1048- (( اعتقادات فرق المسلمين – )) رازى ص 25.
1049- (( المحبر – )) بغدادى محمّد بن حبيب ص 427.
1050- طبرى ج 2 ص 272.
1051- (( التبصير فى الدين )) ص 92. اسفرائينى .
1052- (( الفرق بين الفرق )) ص 18.
1053- (( الفرق المختلفة بين اهل الزيغ و الزندقة )) ص 30.
1054- (( الفصول – )) سيد مرتضى ج 1 ص 61.
1055- (( تنبيه الخواطر و نزهة النواظر – )) اشترى ج 2 ص 106.
1056- (( العقد الفريد )) ج 2 ص 409.
1057- (( اعتقادات فرق المسلمين )) ص 25.
1058- (( المحبر )) ص 427.
1059- طبرى ج 8 ص 272.
1060- (( الانساب – )) سمعانى ص 283.
1061- مقدمه مسند زيد ص 13 و 20.
1062- مقدمه مسند زيد ص 13 و 20.
1063- (( مقدمة مسند الامام زيد )) ص 18.
1064- (( مقدمة مسند الامام زيد، )) ص 18.
1065- احمد بن عيسى بن زيد، نوه حضرت زيد بن على (عليه السلام ) است او مردى عالم و فاضل و زاهد بود كه 30 بار پياده به زيارت خانه خدا مشرف شده او مردى مجاهد و مبارز بود.
در زمان هارون الرشيد خليفه عباسى به زندان افتاد ولى از زندان گريخت و در خانه اش در بصره در سن 80 سالگى دنيا را وداع گفت .
1066- محمّد بن منصور از فقهاى بزرگ زيديه است كه مولفات او به 32 كتاب مى رسد او حدود سال 290 ه ق از دنيا رفته است .
1067- قاسم بن ابراهيم اسماعيل بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (عليهم السلام ) از ائمه بزرگ زيديه است .
او در سال 170 ه ق بعد از شهادت حسين (قهرمان انقلاب فخ ) متولد شد او مردى مبرز در جميع علوم بود، او در مصر تبليغ مى كر و جمع كثيرى به او معتقد بودند و سپس طبق دعوت بزرگان كوفه به آن جا آمد و سپس به ناحيه اى در نزديكى مدينه به نام (جبل الرس ) سكونت گزيد و در سال 241 ه ق دنيا را بدرود گفت .
1068- اطروش لقب حسن بن على بن حسن بن على بن عمر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليهم السلام ) است .
او را نيز (ناصر الكبير) مى گفتند، او از علما بزرگ اماميه بود، ولى زيديه او را از ائمه خويش مى دانند، او جد مادرى علمين سيد مرتضى و سيد رضى مى باشد.
در سال 230 ه ق متولد شد، او مردى عالم و زاهد و فاضل و شاعر بود كه تاءليفات زيادى دارد. مى گويند چند هزار نفر به دست با كفايت او مسلمان شدند.
دليل بر امامى بودند او كتابى است كه خود وى نوشته به نام : (( (انساب الائمة ) )) تا امام عصر (عليه السلام ) متذكر شده است .
او در سال 304 ه ق به سن 74 سالگى در طبرستان (مازندران ) درگذشت .
سيد مرتضى نبيره دخترى او در شرح ناصريه به مختصر حالات او اشاره كرده است .
علامه امينى در كتاب (( (شهداء الفضيلة ) )) اولين شهيدى را كه ذكر مى كند جناب اطروش است .
1069- مؤ يد باللّه لقب احمد بن حسين بن هارون بن حسين بن محمّد بن هارون بن محمّد بن قاسم بن حسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب (عليه السلام ) است . ابراهيم بن قاسم درباره اش گفته :
او در علم نحو و لغت يد طولايى داشت و با وجود معرفتى تامى كه در علم حديث داشت در قرآن نيز مفسر خوبى بود.
او در فصاحت و شعر نيز دست داشت . او را امام علم كلام و پيشواى در فقه نيز خوانده اند.
خلاصه در هر علمى او نصيب داشت .
او تاءليفات ارزنده اى دارد كه معروف ترين آنان : امالى زيارات ، اقاده تحرير، تجريد، و شرح آن ، و اينها مشهورترين و نافع ترين كتاب حديثى و فقهى او است . و در اين كتب علوم عقليه و نقليه موج مى زند.
او در آمل مازندران در سال 321 ه ق متولد شد و مردم در سال 380 به عنوان خلافت با وى دست بيعت دادند، و وفات او را روز عرفه سنه 411 در سن 90 سالگى نگاشته اند.
1070- نام او يحيى در سال 403 متولد و در سنه 424 در سن 20 سالگى در آمل درگذشت ، مردم بعد از برادرش مؤ يد باللّه با او بيعت كردند او داراى تاءليفات زيادى است كه مشهورترين آنان عبارت است از: امالى ، تذكره ، تحرير (كه قاضى زيد آن را شرح كرده است ) اين كتاب شامل علوم و احاديث زيادى است .
مى گويد: كتاب و تاءليفات ائمه زيديه تا زمان مؤ يد باللّه به حدود 600 كتاب مى رسيد.
1071- جامع كافى يكى از معروفترين و بزرگترين كتاب مذهبى زيديه است كه مى گويند: مؤ لفش آن را از ميان قريب 300 كتاب انتخاب كرده است .
1072- از معتبرترين كتب زيدى آن را تشبيه به سنن بيهقى كرده اند.
شخصیت و قیام زید بن علی (ع)//سید ابوفاضل رضوی اردکانی