آیت الله آقا سید علی قاضی

خاطره بسیار خواندنی آقاى سيد محمد حسن قاضى از آیت الحق سید علی آقای قاضی

آقاى سيد محمد حسن قاضى ، فرزند مرحوم آيت الله قاضى مى فرمايند:
مـن خـيـلى جـوان بودم . در نجف برق به تازگى در دسترس مردم قرار گرفته بود. با ورود برق ، راديو هم آمد، ولى چنين نبود كه هر كس برق داشته باشد و بتواند از راديو اسـتـفـاده بـكـنـد. از زمـانـى كه اسم برق و روشنايى را شنيدم ، براى من بسيار جالب و ديـدنـى بـود؛ هـمـچـنـيـن راديو و كيفيت صحبت كردن آن كه اصلا باورمان نمى شد كه چنين چيزى ممكن است .

يكى از افراد فاميل به ما وعده داد كه اگر برويم به منزلشان ، به ما هـم جـريـان بـرق را نـشـان بـدهـد و هم راديو و سر آن را براى ما كشف نمايد. ما هم شايد مـخـفـيـانـه رفـتـيـم مـنـزل آن فـامـيـل و ديـديـم آنـچـه نديده بوديم و آن دستگاه شگفت آور انتقال صوت را، يعنى راديو را هم ديديم و برخى آهنگهايى را كه پخش مى كرد شنيديم . در اين ميان ، نمى دانم به چه مناسبت بحث و صحبت از خدا و پيامبران خدا به ميان آمد و اين شـخـص صـاحـبخانه چنان وانمود كرد كه منكر هم شده است ، حتى حقانيت خدا و معاد را. خيلى شگفت زده شدم و قدرى بحث و مناقشه كردم ؛ ولى فايده اى نداشت . قرار بر اين شد كه روز بعد با مهيا شدن بيشتر، به بحث و مناقشه بپردازيم .

روز بـعد، در صحن مطهر حضرت على عليه السلام كه ميعادگاه همگان بود، در زاويه اى نـشـسـتـه بودم و منتظر فاميل كه بيايد و با هم برويم منزلشان . در اين اثنا و به طور غـيـره مـنتظره پدرم رسيد و پرسيد: منتظر كسى هستى ؟ من كه مى دانستم پدرم از اين فرد فـامـيـل و پـدرش خـوشـش نـمـى آيـد، نخواستم بگويم كه منتظر چه كسى هستم . و ايشان فـرمـودنـد: بيا با من ! و من همراه ايشان به راه افتادم . در صحن مطهر درى هست به سوى بـازار عبادوزها. وارد بازار شديم و رفتيم نشستيم در مغازه يكى از دوستان قديمى ايشان و با هم مشغول صحبت شديم . من گاهى دلم شور مى زد كه نكند فلانى سر وعده بيايد و مـن خـلاف وعـده كـردم بـاشـم . ايـشـان در فـرصـتـى كـه صـاحـب مـغـازه مـشغول صحبت با مشترى بود، به من رو كرد و گفت : او را فراموش ‍ كن ، او نخواهد آمد و حـتـى اگـر بـيـايـد، بحثهاى شما نتيجه اى ندارد جز ضياع وقت .

او با متانت از آن عـبـادوز خـواسـت كـه عـبـاى زيـبـا و مـد آن روز را بـراى مـن بـدوزد و مـن هـم خـيـلى خوشحال شدم و روز بعد رفتم و عبا را گرفتم و ايشان هم ديد و از من پرسيد: از اين عـبا خوشت آمد؟ گفتم : آرى گفت : به اندازه خوشحالى اى كه از غلبه بر فلان حـاصـل مـى شـد، يا كمتر يا بيشتر؟ يك مرتبه من متوجه شدم كه گويا پدر از تمام مـسـائل روز قـبـل آگـاه اسـت و غـرض از رفـتـن بـه خـانـه فـامـيـل و ديـدن بـرق و شـنـيـدن راديـو را بـراى مـا نـقـل مـى كـنـد، بدون كم و كاست ! پرسيدم : چه كسى اين مطلب را براى شما بازگو كرده است ؟ سكوت حاكم شد و چيزى نگفت .

 

دریـای عـرفـان//هادی هاشمیان

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=