ایشان فرمودند:
یکى از دوستان ((حاج آقا مجتهدى )) براى ((حاج آقا محمد صافى )) و ایشان هم براى من تعریف کرد؛
حاج آقا مجتهدى یک اربعین در کوه خضر ریاضت کشیدند. کوه خضربالاى مسجد جمکران است که بیشتر اولیا خدا در این کوه ریاضت میکشند، آقاى مجتهدى هم چند تا ریاضت هایش را در آنجا کشیدند و یک مدتى در قم بودند مى گفت : ایشان وقتى اربعینش تمام شد بنا شد به منزل ما بیاید.
ما رفتیم ایشان را آوردیم . وقتى منزل آمدند، جوراب هایشان را در آوردند که وضو بگیرند. بعد از وضو دستمال شان را از جیب بیرون آورند که دست و صورتشان را خشک کنند، یک وقت متوجه یک مورچه شدند که توى جیبشان و توى دستمالشان بود. ایشان وقتى این مورچه را دید.
فرمود: این حیوان را من از آنجا آورده ام الآن باید پیاده این حیوان را ببرم تا تنبیه شوم که دیگر هواسم را جمع کنم و این حیوان را از زندگیش نیندازم . و پیاده تا کوه خضر رفتند و برگشتند و سوار وسیله هم نشدند و گفتند: باید تنبیه شوم تا هواسم را جمع کنم و حیوانى را سرگردان نکنم .
خُب مراعات مى کنند که خدا این چیزها را به ایشان مى دهد که گوشش همه چیز را مى شنید و چشمش همه چیز را مى دید.
داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده