آثار شمس الدّین
چنانکه اشارت رفت شمس الدین مردى عالم و کامل و جهان دیده و بصحبت بسیارى از مردان رسیده بود و در سلوک ظاهر و سیر باطن مقامى بلند و در فنون قال و رموز حال کمالى بسزا داشت و اگر دست بکار تألیف مىزد و بتقیید معانى همت مىگماشت بر ورق در مىپاشید و گوهر مىافشاند و خاطر و مغز اصحاب طلب را بلطف سخن بوستان ارم مىساخت و آثار گرانبها به یادگار مىگذارد ولى چون اکثر این طایفه علم ظاهر و کتابت را سد طریق و حجاب راه مىدانند و در تألیف کتب عنایتى مبذول نمىدارند بدین جهت اکنون کتابى که تألیف یافته و ریخته خامه شمس الدین باشد موجود نیست و پیشینیان هم نشانى از آن ندیدهاند و آثار وى منحصر است در کتابى بنام
زندگانى مولانا، متن، ص: ۸۹
«مقالات»[۱] و دیگر ده فصل از معارف و لطائف اقوال وى که افلاکى در ضمن کتاب خود «مناقب العارفین» نقل کرده است و این هر دو یادداشتهائى است که مریدان از سخنان شمس فراهم کرده و صورت تدوین بخشیدهاند.
اما مقالات عبارت است از مجموع آنچه شمس در مجالس بیان کرده و سؤال و جوابهائى که میانه او و مولانا یا مریدان و منکران رد و بدل شده و از گسیختگى و بریدگى عبارات و مطالب پیداست که این کتاب را شمس الدین خود تألیف ننموده بلکه همان یادداشتهاى روزانه مریدان است که با کمال بىترتیبى فراهم نموده اند.
قابل انکار نیست که مرموزترین فصول تاریخ زندگانى مولانا همان داستان پیوستگى و ارتباط او با شمس تبریزى مىباشد که بسبب نبودن اطلاع و آگاهى از چگونگى آن غالب متقدمین و متأخرین آن حکایت را بطور افسانه و دور از مرحله واقع نوشته بودند. اینک کتاب مقالات پرده از روى بسیارى ازین رموز و اسرار برمىدارد و علت ارتباط و فریفتگى مولانا را بشمس تا حدى واضح مى سازد و برخلاف آنچه مشهور است او را دانائى بصیر و شیفته حقیقت و شایسته مرشدى و راهنمائى معرفى مىکند و این خود به تنهائى سبب اهمیت این کتاب تواند بود.
علاوه بر فوائد تاریخى نظر بهآنکه شمس الدین مبدأ زندگانى جدیدى براى مولانا شده است شاید هریک از محققین مائل باشند از مبادى افکار و تعالیم او اطلاع یابند این نتیجه هم از کتاب مقالات بدست مىآید چه ما بین آن و مثنوى ارتباطى قوى موجود است و مولانا[۲] بسیارى از امثال و قصص و مطالب مقالات را در مثنوى خود مندرج ساخته است.
از حیث لطف[۳] عبارت و دلپسندى و زیبائى الفاظ هم کتاب مقالات داراى اهمیت بسیار و یکى از گنجینههاى ادبیات و لغت فارسى است و اگر گسستگى و ناپیوستگى بعضى قسمتهاى آنکه ناشى از نقص کسانیست که یادداشت اقوال شمس را برعهده داشتهاند نمىبود این اثر یکى از بهترین نثرهاى صوفیانه بشمار مىرفت.
فصول دهگانه که افلاکى بشمس الدین نسبت مىدهد نیز محتمل است که اقتباس و انتخابى از «مقالات» باشد چه بعض آن فصول از جهت لفظ و معنى شباهت کامل دارد بدانچه در مثل همان مورد از مقالات نوشته و مذکور آمده است و تفاوت قسمتهاى دیگر و نبودن آن در مقالات دلیل آنکه این فصول تألیف جداگانه مىباشد نیست چه نسخه مقالات که اکنون در دست داریم ناقص و آشفته و درهم است.
منظومهاى بنام «مرغوب القلوب» مشتمل بر ۱۵۰ بیت در هندوستان بطبع رسانیده و بشمس تبریز منسوب کردهاند و آن بىهیچ شبهتى نتیجه خاطر شمس نیست، زیرا علاوه بر آنکه او شاعر و مثنوىپرداز نبوده تاریخ اتمام مثنوى «مرغوب القلوب» مطابق بیتى[۴] که در پایان آن دیده مىشود مصادف بوده است با سال ۷۵۷ هجرى و در آن موقع ۱۱۲ سال از غیبت و استتار شمس مى گذشته است.
فصل چهارم- روزگار تربیت و ارشاد
چون مولانا از وجود شمس نومید و از جستجوى او فارغدل گشت و به قونیه باز آمد بناى تربیت و ارشاد را بر بنیادى نو و اساسى جدید نهاد و هرچند بترک وعظ و تدریس و تصدى مناصب ظاهر گفته بود به دلگرمى تمام بتکمیل ناقصان و ارشاد سالکان روى آورد و بوسیله بیت و غزل و سماع نازکطبعان لطیفخوى را به رقائق انسانیت آشنا مىکرد و گاهوبیگاه امیران و فقیران و مسلم و نامسلمان را بیگانگى و دوستى راه مىنمود و بغایات کمال مى خواند.
در حقیقت دوره آشفتگى و انقلاب و سرگرمى مولانا از انوار معانى و حقائقى که در وجود شمس مىیافت مسافرتى عقلانى بود که مولانا از آن سفر با دلى لبریز از حقیقت و وجودى ممتلى از لطف ذوق باز آمد و نتائج این سیر را به رشته الفاظ کشیده برسم ارمغان در دامن روزگار افشاند و بر یاران معاصر و آیندگان نثار کرد.
ازین تاریخ (سنه ۶۴۷) تا هنگام ارتحال (۶۷۲) مولانا بنشر معارف الهى مشغول بود ولى نظر به استغراقى که در کمال مطلق و جلوات جمال الهى داشت بمراسم دستگیرى و ارشاد طالبان چنانکه سنت مشایخ و معمول پیرانست عمل نمى کرد و پیوسته یکى از یاران گزین را بدین کار برمىگماشت و اولینبار شیخ صلاح الدین را منصب شیخى و پیشوائى داد.
شیخ صلاح الدّین زرکوب قونوى
صلاح الدین فریدون[۵] از مردم قونیه و ابتداء[۶] مرید برهان الدین محقق بود و دوستى و پیوستگى او بمولانا در بندگى و ارادت برهان آغاز گردید و در مدت مسافرت مولانا بدمشق و بازگشت او و وفات برهان صلاح الدین در یکى از[۷] دهات قونیه که موطن پدر و مادر او بود توطن داشت و به اشارت پدر و مادر متأهل شده بود و از آن اطوار و احوال که بر مولانا مىگذشت وى را اطلاعى حاصل نمىشد «مگر روزى بشهر قونیه آمد و در مسجد بو الفضل بجمعه حاضر شد و آن روز حضرت مولانا تذکیر مىفرمود و شورهاى عظیم مىکرد و از سید معانى بى حد نقل مى کرد از ناگاه حالات سید از ذات مولانا بشیخ صلاح الدین تجلى کرد همانا که نعره بزد و برخاست و به زیر پاى مولانا آمد و سرباز کرده بر پاى مولانا بوسه ها داد».
صلاح الدین بمولانا ارادت مىورزید و مولانا هم عنایت از وى دریغ نمىداشت، لیکن در اوائل حال مولانا با حریفى قوىپنجهتر از شیخ صلاح الدین دچار شده بود و از این جهت با وى نمىپرداخت و چون روزگار نوبت به صلاح الدین داد و مولانا از دیدار شمس نومید گشت به تمامى دل و همگى همت روى در صلاح آورد و او را بشیخى و خلیفتى و «سرلشکرى جنود اللّه» منصوب فرمود و یاران را به اطاعت وى مأمور ساخت.
چنانکه مولانا در بیان حقائق و معانى باصطلاحات صوفیان و تعبیرات آنان مقید نیست در تربیت مریدان هم پیرو اصول مریدى و مرادى نبود و از فرط استغراق و غلبه عشق سر این و آن و گاهى[۸] سر معشوق نیز نداشت و خود به دستگیرى طالبان نمىپرداخت و پیوسته پس از دیدار شمس این شغل را به یکى از یاران گزین که آئینه تمامنماى شیخ کامل بودند واگذار مىکرد و خود بفراغ دل چشم بر جلوه معشوق نهانى مىگماشت. نصب صلاح الدین بشیخى و پیشوائى هم ازین نظر بود ولى یاران مولانا که در آتش عشق نگداخته و در بوته ریاضت و سلوک از غش هوا و وهم پاک برنیامده بودند بجز مولانا هیچکس را قبول نمىکردند و صلاح الدین را هرچند برگزیده وى بود براى دستگیرى و راهنمائى سزاوار نمىشمردند و بدین جهت بار دیگر مریدان و یاران سر از فرمان مولانا پیچیده به دشمنى صلاح الدین برخاستند.
صلاح الدین مردى[۹] امى بود و روزگار در قونیه بشغل زرکوبى مىگذرانید و در دکان زرکوبى مىنشست و ساعتى از عمر را صرف تحصیل علوم ظاهر و قیل و قال مدرسه و بحث و نظر که به عقیده[۱۰] این طایفه حجاب اکبر و سد راه است نکرده بود و حتى اینکه از روى لغت و عرف ادبا صحیح و درست هم سخن نمیراند و بجاى قفل، قلف و بعوض مبتلا[۱۱] مفتلا مى گفت و دیگر آنکه وى از مردم قونیه و با اکثر ارادتمندان مولانا از یک شهر بود و مردم قونیه از آغاز کار او را دیده و از احوالش آگهى داشتند و مطابق مثل معروف آبى که از در خانه مىگذرد گلآلود است. همشهرى امى خود را شایسته و درخور مقام شامخ ارشاد نمى دانستند و مانند همه منکران انبیا و اولیاء و بزرگان عالم گرفتار شبهه مشابهت ظاهرى گردیده از صفاى باطن و کمال نفسانى صلاح الدین غافل شده ظاهر را مناط باطن و ضدى را مقیاس ضد دیگر شناخته بودند.
مولانا به کورى چشم منکران حسود، دیده بر صلاح الدین گماشت و همان عشق و دلباختگى که با شمس داشت با وى بنیاد نهاد و از آنجا که صلاح الدین مردى آرام و نرم و جذب و ارشادش بنوع دیگر بود شورش و انقلاب مولانا آرامتر گردید و از بىقرارى بقرار بازآمد و براى شکستن خمار هجران شمس از پیمانه وجود او رطلهاى سبک مى نوشید.
هرچه بر ارادت مولانا به صلاح الدین مىافزود دشمنى یاران هم فزونى مى گرفت و در پشت سر و پیش روى ملامت مىکردند و سخنان گزنده و زشت در حق صلاح الدین مىگفتند و آخرالامر بر آن شدند که صلاح الدین را از میانه بردارند. این خبر بگوش صلاح الدین رسید خوش بخندید و گفت بىفرمان حق رگى نجنبد و اگر فرمان رسد بنده را ناچار مطیع فرمان باید بود لیکن اگر ایشان قصد کشتن من دارند من جز بخیر در حق ایشان سخن نخواهم گفت.
ظاهرا آشکارا شدن این قصه در عزم دشمنان صلاح الدین فتورى افکند بنا به روایت ولدنامه وقتىکه مولانا و خلیفه او از آنان اعراض کردند مدد فیض از جان مریدان گسست و ناچار از در توبت و انابت درآمدند و عذرخواهان به نزد مولانا آمده از گناه و قصد بد عذر خواستند و او نیز عذرشان بپذیرفت.
و چون هیچیک از تذکره نویسان این قصه را بهشرحتر از سلطان ولد ذکر نکردهاند اینک ابیات ولدنامه را به اختصارى که متضمن بیان مقصود باشد در این نامه مندرج مىسازیم:
ابیات ولدنامه
نیست این را کرانه اى دانا | بازگو تا چه گفت مولانا | |
گفت از روى مهر با یاران | نیست پرواى کس مرا بجهان | |
من ندارم سر شما بروید | از برم با صلاح دین گروید | |
سر شیخى چو نیست در سر من | نبود هیچ مرغ همپر من | |
خودبخود من خوشم نخواهم کس | پیش من زحمتست کس چو مگس | |
بعد از این جمله سوى او پوئید | همه از جان وصال او جوئید | |
پیش او سر نهید اگر ملکید | ورنه دیوید اگر در او بشکید | |
شورش شیخ گشت ازو ساکن | وان همه رنج و گفتگو ساکن | |
زانکه بد نوع دیگر ارشادش | بیشتر بود از همه دادش | |
شیخ با او چنانکه با آن شاه | شمس تبریز خاص خاص اله | |
خوش درآمیخت همچو شیر و شکر | کار هر دو ز همدگر شد زر | |
نظر شیخ جمله بر وى بود | غیر از او نزد شیخ لاشى بود | |
باز در منکران غریو افتاد | باز درهم شدند اهل فساد | |
گفته باهم کزان یکى رستیم | چون نگه مىکنیم در شستیم | |
اینکه آمد ز اولین بتر است | اولین نور بود و این شرر است | |
داشت او هم بیان و هم تقریر | فضل و علم و عبارت و تحریر | |
بیش از این خود نبود کان شه ما | بود ازو بیشتر بعلم و صفا | |
حیف مىآمد و غبین که چرا | جوید آن شیخ بیش کمتر را | |
کاش کان اولین بودى باز | شیخ ما را رفیق و هم دمساز | |
نبد از قونیه بد از تبریز | بود جانپرور و نبد خونریز | |
همه این مرد را همىدانیم | همه همشهرئیم و هم خانیم | |
خرد در پیش ما بزرگ شد است | او همانست اگر سترگ شد است | |
نه ورا خط و علم و نه گفتار | بر ما خود نداشت او مقدار | |
عامى محض و ساده و نادان | پیش او نیک و بد بده یکسان | |
دائما در دکان بدى زرکوب | همه همسایگان ازو در کوب | |
نتواند درست فاتحه خواند | گر کند زو کسى سؤالى ماند | |
کاى عجب از چه روى مولانا | که نیامد چو او کسى دانا | |
روز و شب مىکند سجود او را | بر فزونان دین فزود او را | |
هرچه دارد همه دهد با او | از زر و سیم و جامههاى نکو | |
پیش از این جاش بود صف نعال | فخر کردى ز ما میان رجال | |
چون شود اینکه ماورا اکنون | شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون | |
زین نمط فحشهاى زشت و درشت | گاه گفته به روش و گه پس پشت | |
جمله را رأى اینچنین افتاد | که چو ز اسب مراد زین افتاد | |
سر ببازیم زندهاش نهلیم | چون ازو جان فکار و خستهدلیم | |
همه گشتند جمع در جائى | که جز این نیستمان گزین رائى | |
که ورا از میانه برگیریم | عشق آن شاه را ز سر گیریم | |
همه سوگندها بخورده کزین | هرکه گردد یقین بود بىدین | |
یک مریدى برسم طنازى | شد از ایشان و کرد غمازى | |
او همان لحظه نزد مولانا | آمد و گفت آن حکایت را | |
که همه جمع قصد آن دارند | که فلان را زنند و آزارند | |
بعد زجرش کشند از سر کین | زیر خاکش نهان کنند و دفین | |
پس رسید این بشه صلاح الدّین | نور چشم و چراغ هر رهبین | |
خوش بخندید و گفت آن کوران | که ز گمراهیند بىایمان | |
نیستند اینقدر ز حق آگاه | که بجز ز امر او نجنبد کاه | |
مىبرنجند از اینکه مولانا | کرد مخصوصم از همه تنها | |
خود ندانسته اینکه آینهام | نیست نقشى مرا معاینهام | |
در من او روى خویش مىبیند | خویشتن را چگونه نگزیند | |
عاشق او بر جمال خوب خود است | برد گر کس گمان مبر که بد است | |
مشفقم من بر آن همه چو پدر | خواسته از خدا و پیغمبر | |
که رهند از بلاى نفس عدو | کارهاشان چو زر شود نیکو | |
خشمگین شد از آن گروه لئیم | گشت واقف ز راز شیخ علیم | |
هر دو باهم ز قوم گردیدند | صحبت جمله را چو گردیدند | |
ره ندادند دیگر ایشان را | آن لئیمان کور و بىجان را | |
مدتى چون بر این حدیث گذشت | همه را خشک گشت روضه و کشت | |
مدد از حق بدو بریده شد آن | لاجرم برنرست در بستان | |
روزها شیخ را نمىدیدند | همه شب خواب بد همىدیدند | |
آخر کار جمله دانستند | همچو ماتمزده بهم شستند | |
گفته باهم اگر چنین ماند | چه شود حال ما خدا داند | |
همه جمع آمدند بر در او | مىنهادند بر زمین سر و رو | |
گفته از صدق ما غلامانیم | شاه خود را بعشق جویانیم | |
لابهها کرده زین نسق شب و روز | با دو چشم پرآب از سر سوز | |
چون شنیدند هر دو زارى را | ساز کردند چنگ یارى را | |
در گشادند و راهشان دادند | قفلهاى ببسته بگشادند | |
توبههاشان قبول شد آن دم | شاد گشتند و رفت از دل غم | |
علاوه بر روایت ولدنامه و مناقب العارفین از آثار خود مولانا نیز استنباط مى شود که عدهاى از مریدان بجهت غلبه حسد و همچشمى بگزند و آزار صلاح الدّین همت بسته و از لطف و عنایت بىدریغ مولانا در باب وى بىاندازه خشمگین بوده اند و مولانا بانواع نصایح آنان را بمتابعت و پیروى صلاح الدین مىخوانده است و خصوصا در کتاب فیه ما فیه[۱۲] فصلى است بعربى راجع به یکى از مریدان گستاخ بنام ابن چاوش که نخست بار از دوستان صلاح الدین بوده و پس از رسیدن وى بمقام خلیفتى و شیخى به معاندت و دشمنى درایستاده است.
عنایت و لطف مولانا نسبت به صلاح الدین تا بحدى رسید که پیوستگان و خویشاوندان و حتى فرزند خود سلطان ولد[۱۳] را فرمان داد تا دست نیاز در دامن وى زنند و بندهوار در پیشگاه عزتش سر نهند و بدین جهت پیوستگان و فرزندان مولانا سراسر وى را بجاى پدر گرفتند و به رهنمونى او در طریق معرفت قدم مى زدند.
مولانا هم که دلباخته و اسیر زنجیر عشق کاملان و واصلان حق بود پشت بر همه یاران و روى در صلاح الدین داشت و ابیات و غزلیات بنام وى موشح مىساخت و اینک قریب ۷۱ غزل در کلیات که مقطع آن بنام صلاح الدین مىباشد موجود است و از آنجا که ظهور و جلوه عشق در مولانا با پردهدرى و عالمافروزى توأم بود و سر در کتمان و احتجاب نداشت در هر مجلس و محفل ذکر مناقب وى مىکرد و تواضع[۱۴] از حد مىبرد چندانکه صلاح الدین منفعل و شرمسار مىگردید و بهطورىکه در داستان شمس الدین دیدیم بىمحابا در کوى و برزن با او نیز عنایت و ارادت مىورزید چنانکه «در آن غلبات شور و سماع که مشهور عالمیان شده بود از حوالى زرکوبان مىگذشت مگر آواز ضرب تقتق ایشان بگوش مبارکش رسیده از خوشى آن ضرب شورى عجیب در مولانا ظاهر شد و بچرخ درآمد. شیخ نعرهزنان از دکان خود بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاده بیخود شد، مولانا او را در چرخ گرفته شیخ از حضرتش امان خواست که مرا طاقت سماع خداوندگار نیست از آنکه از غایت ریاضت قوى ضعیف ترکیب شدهام همانا که به شاگردان دکان اشارت کرد که اصلا ایست نکنند و دست از ضرب باز ندارند تا مولانا از سماع فارغ شدن همچنان از وقت نماز ظهر تا نماز عصر مولانا در سماع بود از ناگاه گویندگان رسیدند و این غزل آغاز کردند:
یکى گنجى پدید آمد در آن دکان زرکوبى | زهى صورت زهى معنى زهى خوبى زهى خوبى | |
«روزى حضرت خداوندگار در سماع بود و ذوقهاى عظیم مىراند و شیخ صلاح الدین در کنجى ایستاده بود، از ناگاه حضرت مولانا این غزل را فرمود:
نیست در آخر زمان فریادرس | جز صلاح الدین صلاح الدین و بس | |
گر ز سر سرّ او دانستهاى | دم فروکش تا نداند هیچکس | |
سینه عاشق یکى آبیست خوش | جانها بر آب او خاشاک و خس | |
چون ببینى روى او را دم مزن | کاندر آئینه اثر دارد نفس | |
از دل عاشق برآید آفتاب | نور گیرد عالمى از پیش و پس | |
قطع نظر از قرابت جانى و خویشى معنوى ما بین خاندان مولانا و صلاح الدین نزدیکى و خویشاوندى صورت هم برقرار گردیده بود و دختر صلاح الدین را که فاطمه خاتون نام داشت با بهاء الدین فرزند مولانا معروف بسلطان ولد عقد مزاوجت بستند و مولانا در شب اول عروسى این غزل را بنظم آورد:
بادا مبارک در جهان سور و عروسیهاى ما | سور و عروسى را خدا ببریده بر بالاى ما | |
و در شب زفاف این غزل فرمود:
مبارکى که بود در همه عروسیها | درین عروسى ما باد اى خدا تنها | |
و ناچار این وصلت ما بین سنه ۶۴۷ و ۶۵۷ اتفاق افتاده است.
از فرط علاقهاى که مولانا به خاندان شیخ صلاح الدین داشت «پیوسته فاطمه خاتون را کتابت و قرآن تعلیم مىداد» و وقتىکه او از شوى خود سلطان ولد رنجیده خاطر گشت مولانا به دلجوئى وى درایستاد و فرزند را به نیکوداشت او مأمور کرد و یک نامه[۱۵] از آثار مولانا در دلجوئى فاطمه خاتون و نامه دیگر در توصیه او بسلطان ولد موجود است که چون حاکى از کیفیت ارتباط مولانا با صلاح الدین مىباشد در موضع خویش مذکور خواهد شد.
وفات شیخ صلاح الدین
پس از آنکه مولانا و صلاح الدین با یکدیگر تنگاتنگ[۱۶] و بىانقطاع ده سال تمام صحبت داشتند، ناگهان صلاح الدین رنجور شد و بیماریش سخت دراز کشید چنانکه به مرگ تن در داد و به روایت افلاکى از مولانا درخواست که او نیز به رهائى وى از زندان کالبد رضا دهد. مولانا سه روز به عیادت صلاح الدین نرفت و این نامه به نزدیک وى فرستاد.
خداوند دل و خداوند اهل دل قطب الکونین صلاح الدین مد اللّه ظله که شکایت مىفرمود از آن مادّه که در ناخنهاى مبارکش متمکن شده است چندین گاه عافاه اللّه ففى معافاته معافاه المؤمنین اجمع واحد کالالف ان امر عنى.
اى سرو روان باد خزانت مرساد | اى چشم جهان چشم بدانت مرساد | |
اى آنکه تو جانان سمائى و زمین | جز رحمت و جز راحت جانت مرساد | |
***
خبرت بان ممرضى قد مرضا | استأهل ان اکون عنه عوضا | |
اسالک الهى ان یکون المرضا | بردا و سلاما و نعیما و رضا | |
***
رنج تن دور از تو اى تو راحت جانهاى ما | چشم بد دور از تو اى تو دیده بیناى ما | |
صحت تو صحت جان و جهانست اى قمر | صحت جسم تو بادا اى قمر سیماى ما | |
عافیت بادا تنت را اى تن تو جان صفت | کم مبادا سایه لطف تو از بالاى ما | |
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد | کان چراگاه دلست و سبزه صحراى ما | |
رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت | تا بود آن رنج تو چون عقل جانآراى ما | |
صلاح الدین بدان رنجورى درگذشت و چون وصیت کرده بود[۱۷] که در جنازه وى آئین عزا معمول ندارند و او را که بعالم علوى اتصال یافته و از مصیبت خانه جهان رها شده برسم شادى و سرور با خروش سماع دلکش به خاک سپارند «مولانا بیامد و سر مبارک را باز کرده نعرهها مىزد و شورها مىکرد و فرمود تا نقارهزنان و بشارت آورند و از نفیر خلقان قیامت برخاسته بود و هشت جوق گویندگان در پیش جنازه مىرفتند و جنازه شیخ را اصحاب کرام برگرفته بودند و خداوندگار تا تربت بهاء ولد چرخزنان و سماع کنان مىرفت و در جوار سلطان العلماء بهاء ولد به عظمت تمام دفن کردند و ذلک غره شهر محرم المکرم سنه سبع و خمسین و ستمائه» و مولانا در مرثیتش این غزل به رشته نظم درکشید:
اى ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته | دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته | |
شیخ صلاح الدین مردى زاهد و متعبد بود و در رعایت دقائق شریعت نهایت مراقبت بعمل مىآورد «مگر در قلب ایام اربعین زمستان فرجیش را شسته بودند و بر بام انداخته از ناگاه صلاى جمعه دردادند و جامههاش منجمد شده بود همچنان بر تن خود پوشیده بمسجد رفت جماعتى گفته باشند که بر جسم شیخ مبادا سرما زیان کند فرمود که زیان جسم از زیان جان و ترک امر رحمان آسانتر است».
از نظر فطرت و طبیعت نیز آرامش و سکونى هرچه تمامتر داشت و بهمین جهت مولانا در قرب و اتصال او بالنسبه ساکن و آرام گردید و آن آتش که از اثر صحبت گیراى شمس الدین در جان مولانا افروخته و زبانهزنان شده بود به آب لطف و باران فیض وجود صلاح الدین تا حدى فرونشست و گوئى این امن و فراغ موقت مقدمه حصول انقلابى آتشین و شورى عظیمتر بود که شورانگیزان غیب در نفس حسام الدین چلبى از براى دل سودازده و جان نیمسوخته مولانا تهیه مى دیدند.
حسام الدین حسن چلبى
حسام الدین حسن بن محمد بن حسن[۱۸] که مولانا وى را در مقدمه مثنوى مفتاح خزائن عرش و امین کنوز فرش و بایزید وقت و جنید زمان مىخواند اصلا از اهل ارمیه است و بدین جهت مولانا وى را در مقدمه مثنوى «ارموى الاصل» گفته است و خاندان او به قونیه مهاجرت کرده بودند و حسام الدین در آن شهر[۱۹] به سال ۶۲۲ تولد یافت.
چلبى که در اشعار مولانا و در کتب تذکره بر وى اطلاق شده عنوان دیگر حسام الدین و بهمنزله لقبى است که از اصل معنى عمومى چلبى[۲۰] «سیدى» بطریق تقیید و تخصیص عام بخاص منصرف و در اصطلاح متقدمان[۲۱] به حسام الدین اختصاص یافته است.
علاوه بر لقب حسام الدین و عنوان چلبى او بابن اخى ترک نیز معروف بوده و علت این شهرت آنست که پدران وى از سران طریقه فتوت و فتوتآموز فتیان[۲۲] و جوانمردان بودهاند و چون این طائفه بشیخ خود اخى مىگفتهاند بنام اخیه یا اخیان مشهور گردیده اند و حسام الدین را هم بمناسبت آنکه پدر و جدش شیخ فتیان بودهاند «ابن اخى ترک» گویند.
حسام الدین هنوز مراهق نشده بود که پدرش درگذشت «تمامت اکابر و مشایخ زمان و ارباب فتوت او را پیش خود دعوت کردند، چه تمامت اخیان معتبر ممالک تربیه آبا و اجداد او بودند و فقاع از ایشان مىگشودند، همچنان علىحده صحت صحبت هریک را بامعان نظر دریافته با جمیع لالایان و جوانان خود راست بحضرت مولانا آمده سر نهاد و خدمت آن حضرت را اختیار کرده خدمتکاران و جوانان خود را دستور داد تا هریک به اکساب خود مشغول شوند و از حاصل اسباب و املاک ما لا بد او را مهیا گردانند و هرچه داشت بدفعات نثار آن حضرت کرد و چنان شد که هیچش نماند تا حدى که لالایان تشنیع زدند که هیچ اسباب و املاک نماند فرمود که اسباب خانه را بفروشید بعد از چند روز گفتند که بغیر از ما هیچ دیگر نماند فرمود الحمد للّه رب العالمین که متابعت ظاهر (سنت) رسول اللّه میسر شد، شما را نیز حسبه للّه و طلبا لمرضاته بعشق مولانا آزاد کردم». در آن ایام که شیخ صلاح الدین برگزیده و خلیفه مولانا بود حسام الدین در خدمت وى بشرائط بندگى و ارادت قیام مىکرد و سر تسلیم در پیش مىداشت و چون صلاح الدین خرقه تهى کرد نظر به جانبازى و فداکارىاى که از آغاز در بندگى مولانا کرده بود «مقبول آن حضرت شد و هرچه از عالم غیب حاصل مىشد همه را بحضرت چلبى حسام الدین فرستاده او را مقدم اصحاب و سرلشکر جنود اللّه گردانید».
اخلاص و حسن ارادت نخستین بحدى در مولانا کارگر افتاده بود که حسام الدین را بر کسان و پیوستگان خود ترجیح مىداد «و هرچه از عالم غیب ملوک و امرا و مریدان متمول از اسباب و اموال دنیاوى فرستادندى همان ساعت به چلبى حسام الدین فرستادى و عنان تصرف و تصریف امور را بدست او باز داده بود مگر روزى امیر تاج الدین معتز مبلغ هفتاد هزار درم سلطانى فرستاده بود فرمود که همه را برگیرند و به چلبى حسام الدین برند، سلطان ولد فرموده باشد که در خانه هیچ نیست و هر فتوحى که مىآید خداوندگار به چلبى مىفرستد، پس ما چه کنیم؟ فرمود که بهاء الدین و اللّه باللّه تاللّه که اگر صد هزار کامل زاهد را حالت مخمصه واقع شود و بیم هلاکت باشد و ما را یکتا نان باشد آن را هم بحضرت چلبى فرستیم». دوستى و عنایت مولانا با چلبى بدانجا رسیده بود که خاطرش بىوجود او شکفته نمى گشت و در مجلسى[۲۳] که چلبى حضور نداشت مولانا گرم نمىشد و سخن نمیراند و معرفت نمىگفت. یاران این معنى را دریافته بودند و در اینگونه مجالس بیش از هر چیز وجود حسام الدین را لازم مىشمردند. از مقدمه مثنوى و سرآغازهاى دفتر چهارم[۲۴] و پنجم و ششم این کتاب به خوبى مىتوان دانست که حسام الدین در چشم مولانا چه مقام بلندى داشته و تا چه حد مورد عنایت و علاقه بوده است.
یاران و مریدان مولانا در طول مدت مهذب[۲۵] و مؤدب شده بودند و این باربر فرط عنایت مولانا حسد نمىبردند و بر خلافت چلبى انکار ننمودند و همه در پیشگاه او سر نهادند.
گذشته از آنکه چلبى خلافت مولانا و سمت مقدمى و پیشوائى مریدان داشت به پایمردى تاج الدین[۲۶] معتز شیخ خانقاه ضیاء الدین وزیر نیز گردید و اگرچه در روز اجلاس او بشیخى بعضى کمر مخالفت در بستند و فتنه برخاست ولى آخرالامر هواخواهان چلبى غالب آمدند و او صاحب دو مسند گردید.
آغاز نظم مثنوى
بهترین یادگار ایام صحبت مولانا با حسام الدین بىگمان نظم مثنویست که یکى از مهمترین آثار ادبى ایران و بىهیچ شبهتى بزرگترین و عالىترین آثار متصوفه اسلام مىباشد و سبب افاضه و علت افاده این فیض عظیم از وجود مولانا همانا حسام الدین چلبى بوده است باتفاق روایات چون چلبى دید که یاران مولانا بیشتر به قرائت آثار شیخ عطار و سنائى مشغولند و غزلیات مولانا اگرچه بسیار است ولى هنوز اثرى که مشتمل بر حقائق تصوف و دقائق آداب سلوک باشد از طبع مولانا سر نزده است بدین جهت منتظر فرصت بود تا شبى مولانا را در خلوت یافت و از بسیارى غزلیات سخن راند و درخواست نمود تا کتابى بطرز الهى نامه سنائى[۱] (یعنى حدیقه) یا منطق الطیر بنظم آرد، مولانا فى الحال از سر دستار خود کاغذى که مشتمل بود بر ۱۸ بیت از اول مثنوى یعنى از
«بشنو از نى چون حکایت مىکند» |
تا
«پس سخن کوتاه باید و السلام» |
بیرون آورد و بدست حسام الدین چلبى داد.
جذب و کشش حسام الدین که در قوت از جذب شمس کمتر نبود بار دیگر دریاى طبع مولانا را که نسبه آرامشى داشت به جنبش درآورد و شور و بىقرارى دیگر داد و مولانا روز و شب قرار و آرام نمى گرفت و بنظم مثنوى مشغول بود و شبها حسام الدین در محضر وى مىنشست و او به بدیهه خاطر مثنوى مىسرود و حسام الدین مىنوشت و مجموع نوشتهها را به آواز خوب و بلند بر مولانا مىخواند و چنانکه ابیات مثنوى حاکى است بعضى شبها نظم مثنوى[۲] تا سپیدهدم از هم نمىگسست و گفتن و نوشتن تا به صبحگاه مى کشید.
چون مجلد اول به انجام رسید حرم حسام الدین درگذشت[۳] و او پراکندهدل و مشغول خاطر گردید و طبع مولانا هم که طالب و مشترى نمىدید از ملولان روى درکشید و دو سال تمام نظم مثنوى بتعویق افتاد تا بار دیگر تفرق خاطر چلبى بجمعیت بدل شد و خواهان آغاز نظم و انجام مثنوى گردید.
و چون جزء دوم مثنوى در سال ۶۲۲ شروع شده[۴] و دو سال[۵] تمام هم ما بین اتمام جزو اول و آغاز دفتر دوم فاصله بوده است، پس باید دفتر اول میانه سال ۶۵۷- ۶۶۰ آغاز شده باشد.
از تاریخ ۶۲۲ تا موقعى که جلد ششم به انجام رسید و ظاهرا تا اواخر عمر مولانا بنظم مثنوى مشغول بود و چلبى و دیگران مىنوشتند و در مجالس خوانده مىشد چنانکه تفصیل آن بیاید.
صحبت[۶] مولانا با چلبى ۱۵ سال امتداد یافت و یاران از اثر صحبت آن شیخ کامل و این[۷] طالب مشتهى موائد فوائد مىبردند و به ارادت تمام به خدمت آنان مسابقت مىورزیدند و این ۱۵ سال مولانا از هجوم و آشوب ناقصان تا حدى آسودهخاطر بود و همین آسایش براحت ابد و اتصال مولانا بعالم قدس منتهى گردید.
فصل پنجم- پایان زندگانى
وفات مولانا
مولانا گرم صحبت حسام الدین و یاران چون پروانه بر شمع وجود او عاشق بودند که ناگاه آن تواناى عالم معنى در بستر ناتوانى بیفتاد و به حماى محرق[۸] دوچار آمد و هرچه طبیبان[۹] به مداوا کوشیدند سودى نبخشید و عاقبت روز یکشنبه پنجم ماه جمادى الآخره سنه ۶۷۲[۱۰] وقتىکه آفتاب ظاهر زردرو مىگشت و دامن در مىچید آن خورشید معرفت پرتو عنایت از پیکر جسمانى برگرفت و از این جهان فرودین به کارستان غیب نقل فرمود.
در موقعى که خبر نالانى و بیمارى مولانا در قونیه انتشار یافت مردم به عیادت و برسم بیمارپرسى به خدمت وى مىرسیدند[۱۱] «شیخ صدر الدین قدس سره به عیادت وى آمد فرمود که شفاک اللّه شفاء عاجلا رفع درجات باشد، امید است که صحت باشد خدمت مولانا جان عالمیانست، فرمود که بعد ازین شفاک اللّه شما را باد همانا که در میان عاشق و معشوق پیراهنى از شعر بیش نماند راست نمىخواهید که نور بنور پیوندد:
من شدم عریان ز تن او از خیال | مىخرامم در نهایات الوصال | |
شیخ با اصحاب گریان شدند و حضرت مولانا این غزل فرمود:
«چه دانى تو که در باطن چه شاهى همنشین دارم | رخ زرین من منگر که پاى آهنین دارم» | |
و تمامى این غزل بجهت تتمیم و توضیح مقصود نوشته آمد:
بدان شه کو مرا آورد کلى روى آوردم | وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم | |
گهى خورشید را مانم گهى دریاى گوهر را | درون دل فلک دارم برون دل زمین دارم | |
درون خمره عالم چو زنبورى همىپرم | مبین تو نالهام تنها که خانه انگبین دارم | |
دلا گر طالب مائى برآ بر چرخ خضرائى | چنان قصریست شاه من که امن الآمنین دارم | |
چه باهولست آن آبى که این چرخست ازو گردان | چو من دولاب آن آبم چنین شیرین جبین دارم | |
چو دیو و آدمى و جن همىبینى بفرمانم | نمىدانى سلیمانم که در خاتم نگین دارم | |
چرا پژمرده باشم من که بشکفته است هر جزوم | چرا خربنده باشم من براقى زیر زین دارم | |
چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پایم | چرا زین چاه بر نایم چو من حبل المتین دارم | |
کبوتر خانهاى کردم کبوترهاى جانها را | بپر اى مرغ جان من که صد برج حصین دارم | |
تو هر ذره که مىبینى بجو درّ دگر در وى | که هر ذره همىگوید که در باطن دفین دارم | |
ترا هر گوهرى گوید مشو قانع بحسن من | که از شمع ضمیر است اینکه نورى در جبین دارم | |
خمش کردم که آن هوشى که دریابى ندارى تو | مجنبان گوش و مفریبان که هوش تیزبین دارم | |
به روایت افلاکى[۱۲] حرم مولانا بدو گفت کاش مولانا ۴۰۰ سال عمر کردى تا عالم را از حقائق و معارف پر ساختى. مولانا فرمود مگر ما فرعونیم، مگر ما نمرودیم ما بعالم خاک پى اقامت نیامدیم ما در زندان دنیا محبوسیم امید که عنقریب به بزم حبیب رسیم، اگر براى مصلحت و ارشاد بیچارگان نبودى یکدم در نشیمن خاک اقامت نگزیدمى.
«و خدمت مولانا[۱۳] در وصیت اصحاب چنین فرموده است اوصیکم بتقوى اللّه فى السر و العلانیه و بقله الطعام و قله المنام و قله الکلام و هجران المعاصى و الآثام و مواظبه الصیام و دوام القیام و ترک الشهوات على الدوام و احتمال الجفاء من جمیع الانام و ترک مجالسه السفهاء و العوام و مصاحبه الصالحین و الکرام فان خیر الناس من ینفع الناس و خیر الکلام ما قل و دل و الحمد للّه وحده».
گویند[۱۴] در شب آخر که مرض مولانا سخت شده بود خویشان و پیوستگان اضطراب عظیم داشتند و سلطان ولد فرزند مولانا هردم بىتابانه بسر پدر مىآمد و باز تحمل آن حالت ناکرده از اطاق بیرون مىرفت، مولانا این غزل آتشین را در آنوقت نظم فرمود و این آخرین غزلیست که مولانا ساخته است:
رو سر بنه ببالین تنها مرا رها کن | ترک من خراب شبگرد مبتلا کن | |
مائیم و موج سودا شب تا بروز تنها | خواهى بیا ببخشا خواهى برو جفا کن | |
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتى | بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن | |
مائیم و آب دیده در کنج غم خزیده | بر آب دیده ما صد جاى آسیا کن | |
خیرهکشى است ما را دارد دلى چو خارا | بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن | |
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد | اى زرد روى عاشق تو صبر کن وفا کن | |
دردیست غیر مردن کآن را دوا نباشد | پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن | |
در خواب دوش پیرى در کوى عشق دیدم[۱۵] | با دست اشارتم کرد که عزم سوى ما کن | |
اهل قونیه[۱۶] از خرد و بزرگ در جنازه مولانا حاضر شدند و عیسویان و یهود نیز که صلحجوئى و نیکخواهى وى را آزموده بودند به همدردى اهل اسلام شیون و افغان مىکردند و شیخ صدر الدین[۱۷] بر مولانا نماز خواند و از شدت بیخودى و درد شهقهاى بزد و از هوش برفت.
جنازه مولانا را به حرمت تمام برگرفتند و در تربت مبارک مدفون ساختند و قاضى سراج الدین[۱۸] در برابر تربت مولانا این ابیات برخواند:
کاش آن روز که در پاى تو شد خار اجل | دست گیتى بزدى تیغ هلاکم بر سر | |
تا درین روز جهان بىتو ندیدى چشمم | این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر | |
مدت چهل روز[۱۹] یاران و مردم قونیه تعزیت مولانا مىداشتند و ناله و گریه مى کردند و بر فوت آن سعادت آسمانى دریغ و حسرت مىخوردند و اخلاق پاک او بزبان مىآوردند و ما در انجام این فصل پرحسرت یک غزل از غزلیات مولانا که بدان ماند که در مرثیه خود و دلدارى یاران گفته باشد ذکر مىکنیم:
غزل این است:
بروز مرگ چو تابوت من روان باشد | گمان مبر که مرا درد این جهان باشد | |
براى من مگرى و مگو دریغ دریغ | به دام دیو درافتى دریغ آن باشد | |
جنازهام چو ببینى مگو فراق فراق | مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد | |
مرا به گور سپردى مگو وداع وداع | که گور پرده جمعیت جنان باشد | |
فروشدن چو بدیدى برآمدن بنگر | غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد | |
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست | چرا به دانه انسانت این گمان باشد | |
ترا چنان بنماید که من به خاک شدم | به زیر پاى من این هفت آسمان باشد | |
بعد از وفات مولانا علم الدین قیصر که از اکابر قونیه بود[۲۰] با سرمایه ۳۰۰۰۰ درم همت بست که بنائى بر سر تربت مولانا بنیاد کند، معین الدین سلیمان پروانه او را به ۸۰۰۰۰ درم نقد مساعدت کرد و ۵۰۰۰۰ دیگر به حوالت بدو بخشید و بدینطریق تربت مبارک که آن را قبه خضرا گویند تأسیس یافت و على الرسم پیوسته[۲۱] چند مثنوىخوان و قارى در سر قبر مولانا بودند یکى از آن جمله است شمس الدین احمد افلاکى مؤلف مناقب العارفین که در این تألیف نام وى بسیار مىبینیم.
مولانا در نزدیکى پدر خود سلطان العلماء مدفونست و از خاندان و پیوستگان وى تاکنون متجاوز از پنجاه تن در آن ساحت قدس مدفون شدهاند و بنا ببعضى روایات[۲۲] تربت و مدفن سلطان العلماء بهاء ولد و خاندان وى قبلا بنام باغ سلطان معروف بود و بهاء ولد هنگام ورود به قونیه گفته بود که رائحه خاندان ما از اینجا مىآید و سلطان آن موضع را بدو بخشید و سپس آن را ارم باغچه مىگفتند.
فصل ششم معاصرین مولانا از مشایخ تصوف و علما و ادبا
مولانا با بسیارى از مشایخ تصوف و علما و ادبا که در قونیه مىزیسته یا بدان شهر آمدهاند صحبت داشته و نظر باشتهار غرابت طریقه او اکثر بزرگان آن عهد نام او را شنیده و بعضى نیز بقصد دیدارش عازم قونیه شده اند.
چنانکه پیشتر گذشت مولانا قطع نظر از عظمت پدر و خاندان و اهمیت نژاد در نظر مسلمین شخصا مردى وسیع الفکر و کریم الاخلاق و در علوم اسلامى متضلع و بسیار توانا بود ولى اختلاف روش او با سائر مشایخ تصوف و زندگانى پرشور و عشق او که با اذهان عوام و متوسطین چندان مناسب نمىنمود یک رشته کشمکشها و نزاعهائى میانه او و مشایخ طریقت و فقها بوجود آورد و این طائفه بر ضد او قیام کردند و بگزند خاطر و آزار دل او مىپرداختند چنانکه تاریخ حیات مولانا و اشعار مثنوى[۲۳] و غزلیات بتصریح و اشارت این وقایع را یادآورى مىکند و در ضمن این کتاب بدان اشارت رفته است.
در برابر آن همه گزند و آزارها مولانا بدل فارغ سرگرم کار و یار خود بود و خلافاندیشان را بخلق کریم و تحمل خارقالعاده براه دوستى مى آورد و در حلقه ارادتمندان مى کشید و آخر طبل سماع[۲۴] بر سر فقها و علماء دین مى نهاد.
مسلم است که عده موافقان و مخالفان و کسانى که به خدمت این داناى بزرگ رسیده اند بسیار بوده ولى افسوس که در تاریخ زندگانى او نام اکثر این عده و طرز رفتار مولانا را با آنان که دستورالعمل اخلاق توانست بود ضبط نکرده اند.
اینک آنچه از مطالعه تواریخ و سیر و کتب تذکره از معاصرین مولانا و حوادث مشترک آنان بدست آمده در این فصل مذکور خواهد گردید.
صدر الدین محمد بن اسحاق قونوى
صدر الدین ابو المعالى محمد بن اسحاق[۲۵] (المتوفى ۶۷۳) اصلا اهل قونیه و از بزرگان علماء تصوف و مشاهیر شاگردان محیى الدین عربى است که آثار و تألیفات او در میانه عرفا و اصحاب تحقیق شهرت بسیار دارد و او بواسطه آنکه مادرش به زوجیت محیى الدین عربى درآمده بود در حجر تربیت آن عارف محقق پرورش یافت و از همه کس بهتر بمشرب محیى الدین در مسائل عرفان خاصه وحدت وجود آشنائى به هم رسانیده بود و در حقیقت او طریقه استاد خود را بوجهى که مطابق شریعت باشد تقریر کرد و در میان عرفا و مسلمین مشهور و اصل و مرجع مسلم گردانید.
علاوه بر فنون تصوف صدر الدین در علوم شرع و فنون ظاهر مهارتى بسزا داشت و روایت حدیث مىکرد و اجازه روایت مىداد و بعضى از علما[۲۶] کتاب جامع الاصول را بر وى قرائت نموده اجازه روایت گرفته اند.
شیخ مذکور در قونیه زاویه و مدرس داشت و عدهاى از بزرگان این طریق مانند سعد الدین حموى[۲۷] و مؤید الدین جندى[۲۸] و فخر الدین عراقى با وى همنشین بوده و اصول تصوف را از وى فراگرفته اند.
تألیفات او در تصوف مانند مفتاح الغیب و نصوص و فکوک و نفحات الهیه همواره مرجع دانشمندان بوده و آنها را از روى تعمق خوانده و شرح مى کرده اند.
ابتدا شیخ صدر الدین منکر مولانا بوده ولى آخرالامر به وسیلت شیخ سراج الدین[۲۹] که ذکر او بیاید سر به حلقه مخلصان مولانا درآورد و چون از مجلس برآمد گفت «این مرد مؤید من عند اللّه است و از جمله مستوران قباب غیرت» و بعد از این میانه این دو بزرگ رابطه دوستى برقرار بود چنانکه وقتى حکایت سیرت مولانا به میان آمد «شیخ صدر الدین بصدقى تمام و ایقان کلى شورکنان فرمود که اگر بایزید و جنید در این عهد بودندى غاشیه این مرد مردانه را گرفتندى و منت بر جان نهادندى همچنان خوانسالار فقر محمدى اوست ما بطفیل او ذوق مى کنیم و همگى شوق و ذوق ما از قدم مبارک اوست».
«روزى در خدمت شیخ اکابر بسیار نشسته بودند از ناگاه از دور حضرت مولانا پیدا شد، شیخ برخاست و با جمیع اکابر استقبال مولانا کرده همانا که بر کنار صفه بنشست، شیخ بسیار تکلف کرد که البته بر سر سجاده نشیند، فرمود که نشاید به خدا چه جواب گویم گفتا تا در نیمه سجاده حضرت مولانا نشیند و در نیمه دیگر بنده، گفت نتوانم شیخ گفت سجادهاى که به خداوندگار بکار نیاید بما نیز نشاید سجاده را درنوردید و بینداخت» همچنانکه شیخ صدر الدین در حرمت مولانا مىکوشید او نیز شیخ را عظیم حرمت مىنهاد، به روایت جامى «جماعتى از خدمت مولوى التماس امامت کردند و خدمت شیخ صدر الدین قونوى نیز در آن جماعت بود گفت ما مردم ابدالیم به هر جاى که مىرسیم مىنشینیم و مىخیزیم، امامت را ارباب تصوف و تمکین لائقند به خدمت شیخ صدر الدین اشارت کرد تا امام شد، فرمود من صلى خلف امام تقى فکانما صلى خلف نبى». در موقع وفات حسام الدین چلبى از مولانا پرسید که «نماز شما را که گزارد، فرمود که شیخ صدر الدین». از حکایاتى که ظاهرا در ایام مخالفت واقع شده اینست که افلاکى روایت مىکند «مولانا با جمیع اصحاب بسوى زاویه شیخ صدر الدین مىرفتند، چون نزدیکتر رسیدند قائم مقام بیرون آمد که شیخ در گوشه نیست، خداوندگار فرمود خمش کن اینقدر از شیخت نیاموختى که چیزى را که از تو نپرسند نگوئى، از آنجا درگذشتند و به مدرسهاى که در آن حوالى بود درآمدند نه چندان معارف و معانى فرمود که توان گفت. بعد فرمود که اصحاب را معلوم است که ما اینجا چون آمدیم مقصود کلى آن بود که این بقعه بیچاره بزبان حال بحضرت ذو الجلال مىنالید که چند پوست پوست آخر روزى بمعانى دوست مشرف نشوم».
قطب الدین محمود شیرازى
قطب الدین محمود بن مسعود بن مصلح کازرونى شیرازى[۳۰] (۶۳۴- ۷۱۰) از خاندان علم و دانش بود و پدر[۳۱] و عم او در طب دستى قوى داشتند و به مداواى بیماران مىپرداختند و او خود نیز در اوائل حال بجاى پدر در بیمارستان شغل کحالى داشت و از آن پس در طلب علم طب و فهم مشکلات قانون بخراسان مسافرت گزیده به خدمت عدهاى از دانشمندان رسید و در قزوین بمجلس درس نجم الدین ابو الحسن على بن عمر دبیران معروف به کاتبى[۳۲] (المتوفى ۶۷۵) پیوست تا اینکه در آن مجلس با استاد بزرگ خواجه نصیر الدین محمد طوسى اتفاقا آشنا گردید و ملازمت او اختیار کرد و معروف چنانست که او در رصد مراغه یکى از دستیاران خواجه بود[۳۳] ولى نام او در مقدمه زیج ایلخانى که انشاء خواجه نصیر الدین است مذکور نیست.
قطب الدین در بسیارى از فنون اسلامى خاصه حکمت و شعب آن از الهى و طبیعى و طب و ریاضى استادى ماهر بود و تألیفات او در ریاضى و حکمت حائز اهمیت بسیار و از آن جمله شرح حکمه الاشراق و شرح کلیات قانون و نهایه الادراک و تحفه شاهى و دره التاج همواره مطمح نظر علما بوده است.
قطب الدین بممالک روم مسافرت کرد[۳۴] و یکچند قاضى شهر سیواس بود و معین الدین پروانه بعلم و دانش وى اعتقاد داشت و در شهر قونیه او را با مولانا اتفاق دیدار افتاد.
افلاکى در شرح این ملاقات گوید «روزى قطب الدین شیرازى به زیارت مولانا آمده سؤال کرد که راه شما چیست؟ فرمود که راه ما مردن و نقد خود را به آسمان بردن تا نمیرى نرسى چنانکه صدر جهان گفت تا نمردى نبردى. قطب الدین گفت آه! دریغا! چکنم، فرمود که همین چکنم پس آنگاه در سماع آمد و این رباعى فرمود:
گفتم چکنم گفت همینکه چکنم | گفتم به ازین چاره ببین که چکنم | |
رو کرد بمن گفت که اى طالب دین | پیوسته برین باش برین که چکنم | |
قطب الدین هماندم مرید شد» و این روایت مىرساند که قطب الدین در پیشگاه عظمت مولانا سر تسلیم پیش آورد ولى همین حکایت را مؤلف الجواهر المضیئه[۳۵] تقریبا بهمین صورت نقل کرده و از آنجا برمىآید که قطب الدین براى امتحان مولانا آمده و آخر هم ارادت نیاورده است، اینک روایت الجواهر المضیئه:
«قصده الشیخ قطب الدین الشیرازى الامام المشهور صاحب شرح مقدمه ابن الحاجب و المفتاح للسکاکى فلما دخل علیه و جلس عنده سکت عنه زمانا و الشیخ لا یکلمه ثم بعد ذلک ذکر له حکایه قال مولانا جلال الدین کان الصدر جهان عالم[۳۶] بخارى یخرج من مدرسته و یتوجه الى بستان له فیمر بفقیر على الطریق فى مسجد فیسأله فلم یتفق انه یعطیه شیئا و اقام على ذلک مده سنین کثیره فقال الفقیر لاصحابه القوا على ثوبا و اظهروا انى میت فاذا مرّ الصدر جهان فاسألوا لى شیئا فلما مرّ الصدر جهان قالوا یا سیدى هذا میت فدفع له شیئا من الدراهم ثم نهض الفقیر و القى الثوب عنه فقال له الصدر جهان لو لم تمت ما اعطیتک شیئا فلما فرغ مولانا جلال الدین من حکایته خرج الشیخ قطب الدین على وجهه و ذلک ان الشیخ جلال الدین فهم عن الشیخ قطب الدین انه جاء ممتحنا له» و ظاهرا روایت اخیر بصواب نزدیکتر باشد[۳۷].
فخر الدین عراقى
فخر الدین ابراهیم بن شهریار[۳۸] (۶۰۰- ۶۸۸) اصلا از همدان است و بهمین مناسبت در اشعار عراقى تخلص مىکرد و او پس از تحصیل کمال بنا به روایت دولتشاه دست ارادت در دامن شیخ شهاب الدین سهروردى زد و به روایت صحیحتر بارقه عشقى بر جان وى تافت و سر درراه طلب نهاد تا در مولتان به خدمت شیخ بهاء الدین زکریاى مولتانى رسید و مدت ۲۵ سال، یعنى از سنه ۶۴۱ تا ۶۶۶ که سال وفات شیخ مذکور است، نزد او بسر مىبرد و پس از آن ظاهرا بسبب مخالفت اصحاب و کسان شیخ بهاء الدین با وى بر سر خلافت بعزم حج سفر گرفت و در شهر مکه[۳۹] و مدینه چند قصیده بنظم آورد و بممالک روم آمد و در محضر شیخ صدر الدین قونوى بتحصیل اصول عرفان مشغول گردید و کتاب فصوص و فتوحات را از تألیفات محیى الدین بدرس مىخواند و در اثناء درس فصوص کتاب لمعات[۴۰] را که از مهمات کتب عارفانهایست که بر اصول محیى الدین تألیف شده مدون ساخت و بر شیخ بگذرانید. در ایام اقامت قونیه عراقى شهرتى حاصل کرد و معین الدین پروانه به او ارادت مىورزید و در شهر توقات براى او خانقاهى بنیاد نهاد و بعد از گرفتارى و قتل پروانه بدست اباقا خان (۶۷۵) ناچار از بلاد روم بمصر و شام پناه برد و در مصر بمقامات ارجمند نائل آمد و آخرالامر بشام درگذشت و در صالحیه مدفون گردید.
عراقى با مولانا جلال الدین على التحقیق دیدار کرده چه قطعنظر از اشتراک طریقه و ذوق شاعرى چنانکه گذشت رشته دوستى و یگانگى مولانا با صدر الدین استاد عراقى پیوسته شده بود و این دو استاد با یکدیگر آمیزش داشتند و در مجالس سماع امرا و بزرگان قونیه حضور بهم مىرسانیدند، جاى تردید نیست که عراقى در این مجالس حاضر بوده و از روش فکر و معانى مولانا بهره مىبرده و افلاکى این حکایت را در ارتباط عراقى با مولانا نوشته است.
«روزى در مدرسه سماعى عظیم بود و خدمت شیخ فخر الدین عراقى که از عارفان زمان بود در آن ساعت حالتى کرده خرقهاش افتاده مى گشت و بانگها مىزد همانا که حضرت مولانا در گوشه دیگر سماع مى کرد و خدمت مولانا اکمل الدین طبیب با جمیع اکابر و علما نگاهداشت مىکردند، بعد از سماع اکمل الدین گفت که اى خداوندگار راستین شیخ فخر الدین عراقى بعد از این خوابهاى خوش خواهد دیدن اگر سر اینسو کند و خسبد آخرالامر ملحوظ نظر عنایت گشته به اجازت آن حضرت معین الدین پروانه شیخ فخر الدین عراقى را بجانب توقات روانه کرده خانقاهى عالى جهت او عمارت فرمود و شیخ خانقاه شد و پیوسته شیخ فخر الدین در سماع مدرسه حاضر شدى و دائما از عظمت مولانا گفتى و آهها زدى و گفتى او را کما ینبغى هیچکس ادراک نکرد و در عالم غریب آمد و غریب بود و غریب رفت».
شیخ نجم الدین رازى
نجم الدین ابو بکر عبد اللّه بن محمد مشهور به دایه[۱] المتوفى ۶۵۴ از مردم رى و یکى از خلفاء نجم الدین کبرى است که تربیت او از طرف نجم الدین به خلیفه بزرگ او مجد الدین بغدادى واگذار شده بود و در موقع هجوم مغل[۲] که هرکس توانائى داشت فرار برقرار اختیار مىکرد او هم از خراسان بهمدان گریخت و چون از آمدن تاتار خبر شد با بعضى از شاگردان خود باردبیل و آخرالامر بروم پناه برد و علاء الدین کیقباد مقدم او را گرامى داشت و شیخ نجم الدین کتاب مرصاد العباد را که از بهترین کتب تصوفست بزبان فارسى و آن را سحر مطلق توان خواند[۳] در آن ملک به رشته تحریر کشید و او با شیخ صدر الدین و مولانا آمیزش داشت و تنها این حکایت در باب رابطه او با مولانا در نفحات الانس بنظر رسیده و اینک ذکر مى شود:
«گویند که وقتى در یک مجلس جمع بودند[۴] نماز شام قائم شد، از وى التماس امامت کردند در هر دو رکعت سوره قل یا ایها الکافرون خواند، چون نماز تمام کردند مولانا جلال الدین رومى با شیخ صدر الدین بر وجه طیبت گفت که ظاهرا یکبار براى شما خواند و یکبار براى ما».
بهاء الدین قانعى طوسى
بهاء الدین احمد بن محمود قانعى طوسى هم از کسانى است که از بیم مغل ترک وطن گفته خود را ببلاد روم افکنده اند و او در ایام شهریارى علاء الدین کیقباد بروم افتاد و در آن ناحیت حشمتى و حرمتى تمام یافت و بمدح علاء الدین کیقباد و غیاث الدین کیخسرو و عز الدین کیکاوس روز مى گذاشت و تاریخ سلاجقه بنام سلجوقنامه و کلیله و دمنه را بنظم کشید و او با مولانا دیدار مىکرد و شرح یکى از مجالس او بدین قرار است:
«روزى مولانا در مدرسه مبارک نشسته بود از ناگاه ملکالشعرا امیر بهاء الدین قانعى که خاقانى زمان بود با جماعتى اکابر به زیارت مولانا درآمدند، قانعى گفت که سنائى را دوست نمى دارم از آنکه مسلمان نبود، فرمود بچه معنى او مسلمان نبود گفت از براى آنکه آیات قرآن مجید را در اشعار خود ثبت کرده است و قوافى ساخته حضرت مولانا به حدت تمام قانعى را درهم شکسته فرمود که خمش کن چه جاى مسلمانى که اگر مسلمانى عظمت او را دیدى کلاه از سرش بیفتادى، مسلمان توئى و هزاران همچون تو او از کونین مسلم بود» و گویند که قانعى مولانا را مرثیت گفته است.
سراج الدین ارموى
قاضى سراج الدین ابو الثناء محمود بن ابو بکر ارموى[۵] (۵۹۴- ۶۸۲) از اجله علماء قرن هفتم و از شاگردان کمال الدین یونس[۶] بشمار است و تألیفات چند در اصول فقه و دین و منطق بدو منسوب مىباشد که از همه مشهورتر کتاب مطالع الانوار است و قطب الدین رازى[۷] شرحى مفصل بر آن نوشته و آن شرح سالیان دراز محل مراجعه علما بوده و طلاب آن را بدرس مىخواندهاند.
سراج الدین قسمت اخیر عمر خود را در قونیه بسر مىبرد و طبعا با مولانا معاشرت داشت ولى در اول حال منکر مقامات او بود و آخر انکار باقرار کشید و ما یکى از داستانهاى او را با مولانا و ابیاتى که بر سر قبر وى خوانده است در فصول سابق مندرج ساختهایم.
صفى الدین هندى
صفى الدین محمد بن عبد الرحیم هندى[۸] (۶۴۴- ۷۱۵) به سال ۵۶۷ از مولد خود (بلاد هند) بیمن رفت و از آنجا عزیمت حج کرد و پس از انجام حج بمصر و آخر کار بروم آمد و در قونیه به خدمت قاضى سراج الدین رسید و نزد او بتحصیل پرداخت و به سال ۶۸۵ که (بقیه از ذیل صفحه ۱۲۶) سه سال از مرگ استادش گذشته بود بدمشق رفت و مدرس اتابکیه و ظاهریه گردید و در همان شهر وفات یافت:
صفى الدین از علماء بزرگ و دانشمندان اواخر قرن هفتم و اوائل قرن هشتم محسوبست و کتاب نهایه الوصول الى علم الاصول و زبده الکلام فى علم الکلام از تألیفات او مىباشد و او در قونیه به خدمت مولانا رسید و یکى از منکران معجب بود و مولانا در حق او فرمود که «هزار گبر رومى را مسلمان کردن از آن سهلتر که صفى الدین را صفائى بخشیدن که لوح روح او چون روى مشقهاى کودکان سیاه و تاریک گشته است» و این حکایت راجع بوى در مناقب افلاکى دیده مى شود.
«مولانا صفى الدین هندى که علامه زمان بود و در مدرسه پنبهفروشان مدرس بود، گویند مردى بود پارسا و متدین مگر روزى بر بام مدرسه رفته بود و وضو مىساخت و طلبه علم گرداگرد او حلقه زده از ناگاه آواز رباب بگوش او رسیده گفته باشد که این رباب چندانکه رفت بیشتر شد و بدعت از سنت گذشت در منع آن چاره باید کردن» و افلاکى روایت مىکند که او بوسیله سلطان ولد پس از لابهها بمریدى پذیرفته گردید.
شیخ سعدى
شیخ استاد سعدى شیرازى[۹] (م ۶۹۴) که بجهت عظمت مقام و شهرتى که در ادبیات فارسى دارد مستغنى از تعریف و وصف است هم با مولانا معاصر بوده و او را در ضمن سفرها با مولانا اتفاق دیدار افتاده و سند این مطلب دو روایت است: یکى روایت افلاکى و آن متضمن سبب و مقدمه ملاقات مولاناست با شیخ سعدى و دیگر روایت مؤلف عجائب البلدان که تا حدى تفصیل این ملاقات را متضمن مىباشد و مؤید روایت افلاکى تواند بود و روایت افلاکى اینست:
«ملک شمس الدین هندى که ملک ملک شیراز بود رقعهاى به خدمت اعذب- الکلام الطف الانام شیخ سعدى اصدار کرده و استدعا نموده است که غزلى غریب که محتوى معانى عجیب باشد بفرستى تا غذاى جان خود سازم، شیخ سعدى غزلى از آن مولانا که در آن ایام بشیراز برده بودند و او بکلى ربوده آن شده بنوشت و آن غزل اینست[۱۰]:
هر نفس آواز عشق مىرسد از چپ و راست | ما بفلک مىرویم عزم تماشا کراست | |
و در آخر رقعه اعلام کرد که در اقلیم روم پادشاهى مبارک قدم ظهور کرده است و این نفحات مر او راست ازین بهتر غزلى نگفتهاند و نیز نخواهند گفتن مرا هوس آنست که به زیارت آن سلطان بدیار روم روم و روم را بر خاک پاى او بمالم تا معلوم ملک باشد همانا که ملک شمس الدین آن غزل را مطالعه کرده از حد بیرون گریهها کرد و تحسینها داده مجمعى عظیم ساخته بدان غزل سماعها کردند و تحف بسیار به خدمت شیخ سعدى شکرانه فرستاد و آن بود که عاقبتالامر شیخ سعدى به قونیه رسیده به دستبوس آن حضرت مشرف گشته ملحوظ نظر عنایت مردان شده» و روایت مؤلف عجائب البلدان[۱۱] چنین است: «گویند که شیخ اهل طریقت مصلح الدین سعدى شیرازى در اوقات سیاحت بشهر مولانا رسید و در موضعى که میانه آن و خانقاه مولانا مسافتى بود فرود آمد و روزى در صدد آن شد که بر طریقه او غزلى بسراید این مصرع بگفت[۱۲]
«سرمست اگر درآئى عالم بهم برآید» |
و راه سخن بر وى بسته گشت و مصراع دوم را بنظم نتوانست آورد، پس در مجلس سماع به خدمت مولانا رسید اولین سخن که بر زبان مولانا گذشت این بود:
سرمست اگر درآئى عالم بهم برآید | خاک وجود ما را گرد از عدم برآید | |
تا بآخر غزل و شیخ سعدى دانست که آنچه مولانا مىگوید از غلبه حالست و عقیدت او بصفاء باطن وى بیفزود». این دو روایت که از منابع قدیم بما رسیده ثابت مى کند که میانه این دو بزرگ ملاقاتى دست داده و نتیجه آن حسن اعتقاد سعدى بمولانا بوده است لیکن این غزل سعدى:
از جان برون نیامده جانانت آرزوست | زنّار نابریده و ایمانت آرزوست | |
که سراپا طعن و تعریض[۱۳] و ظاهرا جواب این غزل[۱۴] مولانا باشد:
بنماى رخ که باغ و گلستانم آرزوست | بگشاى لب که قند فراوانم آرزوست | |
ممکن است در جزء اخیر این روایات یعنى اعتقاد سعدى بمولانا خدشه اى وارد سازد چنانکه اختلاف طریقه این دو نیز شاهد این مدعا تواند بود.
علاوه بر این روایت افلاکى تا حدى محل اشکال است، چه ملک شمس الدین هندى[۱۵] در این روایت هیچکس نتواند بود مگر شمس الدین حسین صاحبدیوان فارس که پس از انقراض آل سلغر از طرف ایلخانان مغل این سمت یافت و بنابراین او ملک ملک فارس نبوده و ناچار باید این عنوان را مبالغهآمیز فرض کرد و نیز تاریخ نصب او به صاحبدیوانى مطابق[۱۶] نص و صاف مصادف بوده است با سنه ۶۷۱ و این اگرچه با زندگانى مولانا و سعدى مباینتى ندارد لیکن چون افلاکى در ذیل همین روایت نقل مىکند که شمس الدین بسیف الدین باخرزى[۱۷] معتقد بود و این غزل را نزد او فرستاد و سیف الدین در سنه ۶۵۸ وفات یافته، پس در آن تاریخ شمس الدین صاحبدیوان و اصطلاح افلاکى ملک ملک فارس نبوده و باید در سخن او بنوع دیگر تصرف کرد[۱۸] و تأویلى قائل شد تا صدر و ذیل روایت با یکدیگر متناقض نباشد.
گذشته از آنکه به فحواى این روایت باید تصور کرد که سعدى پس از بازگشت از سفرهاى خود و توطن در شیراز بار دیگر مسافرتى بروم کرده و این سخن اگرچه از روى اقوال گذشتگان[۱۹] در باب ملاقات او با اباقا خان و همام الدین شاعر معروف در تبریز بدست مىآید و از این دو بیت سعدى:
دلم از خطه شیراز بکلى بگرفت | وقت آنست که پرسى خبر از بغدادم | |
هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد | عجب ار صاحبدیوان نرسد فریادم | |
نیز مستفاد است که او از احوال ملک فارس پس از انقراض اتابکان دلخوش نبوده و عزم سفرى داشته است[۲۰] لیکن قطعى نبودن آن اسناد که متضمن ملاقات او با همام و اباقا خان است و مدائحى که در حق انکیانو[۲۱] و سوغونجاق نویان شحنگان مغل در پارس دارد که مؤید اقامت او در شیراز مىباشد داستان سفر دوم سعدى را متزلزل مى سازد.
و این همه اشکال از آنجا ناشى است که براى مسافرت دومین سعدى اسناد قوى در دست نیست و در این دو روایت ذکر شاعرى و بسماع نشستن مولانا به میان آمده که بموجب آن باید ملاقات او با سعدى پس از سنه ۶۴۲ یعنى اولین تاریخ[۲۲] توجه مولانا بسماع و شعر بوقوع پیوسته باشد.
با آنهمه اگرچه سال ملاقات مولانا و سعدى بتحقیق معلوم نیست و گفتار افلاکى هم خالى از اشکال نمىباشد نظر بتوافق روایت او با گفته مؤلف عجائب البلدان که بالقطع و الیقین مأخذ و سند دیگرى جز مناقب افلاکى در دست داشته در ملاقات این دو بزرگ بهآسانى تردید نتوان کرد.
فصل هفتم- شهریاران و امراء معاصر
مولانا در کشور روم با چند تن از شهریاران سلجوقى که در آن ملک بالاستقلال یا از جانب مغل به پادشاهى و فرمانروائى نشسته بودند، همعصر بود و پادشاهان سلجوقى که از قدیم بعلماء و دانشمندان و مشایخ دین و پیران طریقت ارادت مىورزیدند نظر به قدمت خاندان و شهرت پدر و عظمت شخصى رعایت جانب مولانا را از فرائض مىدانستند و در حد امکان رسوم خدمت را مراعات مىنمودند.
حمله ناگهانى مغل و قتل و غارت شهرها و سقوط دولت جهانگیر خوارزمشاهى و عاقبت عبرتآمیز محمد خوارزمشاه که در نظر مردم و به عقیده وعاظ و محدثان یکى از امارات غضب الهى و آیات آخر الزمان و سبب آن فرط بىاعتنائى مردم بحدود شریعت و رعایت سنت و اعراض آنان از فرائض و سنن آسمانى بود، بالطبیعه مسلمین را متنبه گردانید و به خداپرستى و عبادت و حرمت مشایخ دین که با قواى غیبى سروکار دارند، متوجه ساخت و بر اثر آن امرا و سلاطین هم در نتیجه اعتقاد قلبى یا بنا بر نگهدارى و حفظ تمایلات عامه اهل مملکت خود به پیشروان تصوف و زهاد و علماء بیش از پیش حرمت مىنهادند و بعجز و نیاز با ایشان سلوک مىکردند.
مغل پس از جنگ کوسهداغ[۲۳] که بین غیاث الدین کیخسرو و بایجونویان واقع و به هزیمت غیاث الدین منجر گردید بممالک روم دست تطاول دراز کردند و به عادت خود داد قتل و غارت دادند و مردم آن ناحیت به وحشت و اضطراب افتادند و از این تاریخ ببعد پادشاهان سلجوقى روم دستنشانده مغولان بودند و ناچار براى حفظ مملکت و جان و خاندان خود به هر گونه قوه مادى و معنوى متوسل و متشبث مىگردیدند.
بنا بهآنچه از روایات ولدنامه و افلاکى مستفاد مىشود پادشاهان سلجوقى روم همگى بمولانا ارادت داشتهاند و از این میانه سلطان عز الدین کیکاوس (۶۴۳- ۶۵۵)و رکن الدین قلج ارسلان (۶۵۵- ۶۶۴) به خدمت او نیز رسیده و در مجالس سماع حاضر مىشدهاند. امرا و وزراء آن عهد که از مشرب ذوق و تصوف بهرهاى داشتند و صحبت مشایخ را فوز عظیم مىشمردند در اوان فرصت بحضور مولانا مشرف مىشدند و پادشاهان را نیز به خدمت او راغب مىساختند چنانکه «در اوایل حال مگر سلطان روم عز الدین کیکاوس از عظمت ولایت مولانا غافل بود، روزى شمس الدین اصفهانى را که وزیر او بود اعتراض نمود که دم بدم بحضرت مولانا چرا تردد مىکنى و از آن بزرگ چه دیدهاى که در مشایخ زمان نیست.
صاحب شمس الدین در جواب سلطان دلائل بسیار بیان کرده چنانکه سلطان را داعیه زیارت آن حضرت شد» و بر حسب روایت افلاکى عز الدین کیکاوس یکى از مریدان مولانا بود و برادرش سلطان رکن الدین که در سلطنت با وى شریک و سهیم بود معتقد مولانا شد و حلقه بندگى و ارادت در گوش کشید و او را پدر ساخت ولى آخرالامر روى از آن قبله معرفت بگردانید و مرید مردى مرتاض و زاهدى مترسم موسوم بشیخ بابا گردید «و در طشت خانه بنیاد سماع کرده باکرام تمام شیخ باباى مریدى را آوردند و سلطان کرسى نهاده بر پهلوى تخت خود بنشاند، همانا که چون حضرت مولانا از در درآمد سلام داد و بکنجى فروکشید، بعد از تلاوت قرآن مجید معرفان فصلها خوانده سلطان اسلام رو بحضرت مولانا کرد و گفت تا معلوم خداوند و مشایخ و علماى کبار باشد که بنده مخلص شیخ بابا را پدر خود ساختم و او مرا به فرزندى قبول کرد.
مولانا گفت: ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و اللّه اغیر منا فرمود که اگر سلطان او را پدر خود ساخته ما نیز پسر دیگر گیریم نعره بزد و پابرهنه روان شد» و افلاکى بنا بر عادت خود در نقل کرامات مولانا سبب قتل سلطان رکن الدین را که بتحریک پروانه صورت گرفت همین اعراض مولانا مىپندارد که بعد از این مجلس به چند روز «امرا دعوت کرده اتفاق نموده سلطان را بهآن شهر طلب نمودند تا در دفع تاتار مشورتى کنند برخاست و بحضرت مولانا آمد تا استعانت خواسته برود، فرمود اگر نروى به باشد. چون اخبار دعوت متواتر شد ناچار عزیمت نمود. چون به آقشهر رسید در خلوتى درآورده زه کمان در گردنش کردند در آن حالت که وقتش تنگ شد و مىتاسانیدند فریاد مىکرد و مولانا مولانا مىگفت» و مطابقروایت او مولانا باشراف استغاثه او را دریافت و این غزل را فرمودن گرفت:[۲۴]
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم | درین سراى فنا چشمه حیات منم | |
و در پى غزل دیگر فرمود:
نگفتمت مرو آنجا که مبتلات کنند | به یک نظر هدف ناوک بلات کنند | |
و حادثه قتل سلطان رکن الدین در سلجوقنامه ابن بىبى[۲۵] بتفصیل مسطور و سبب اصلى آن خلاف باطنى معین الدین پروانه با سلطان بوده است.
از امرا و وزراء روم جلال الدین قراطاى[۲۶] و تاج الدین معتز[۲۷] و صاحب شمس الدین اصفهانى که ذکر او گذشت و از مریدان برهان الدین محقق و وزیران توانا و مقتدر عهد مولانا بود نسبت بدان استاد حقیقتشناس خضوع و بندگى تمام داشتند و از همه افزونتر معین الدین پروانه بمولانا اختصاص داشت.
معین الدین سلیمان بن على مشهور به پروانه[۲۸] ابتدا مکتبدار بود ولى بجهت هوش و کیاست بمقامات بلند فائز آمد و چندین سال در ممالک روم برسم نیابت فرمانروا بود و اگرچه خاندان سلجوقى نام سلطنت داشتند لیکن در معنى جمیع کارها حتى عزل و نصب همان شهریاران بى تصویب و موافقت پروانه صورت نمى گرفت و از فرط عقل و زیرکسارى که داشت بزرگان و پیران سلجوقى سر بر خط فرمانش نهاده بودند چنانکه همین زیرکى سبب هلاک او شد و اباقا خان او را بجهت آنکه باطنا با پادشاه مصر رکن الدین بیبرس معروف به بند قدار (۶۵۸- ۶۷۶) همدست شده و او را بممالک روم خوانده و بر ضدّ مغولان که با آنان دم دوستى مىزد برانگیخته بود پس از واقعه ابلستان[۲۹] و شکست مغولان از لشگر مصر به سال ۶۷۵ بقتل رسانید و مغولان به سکه از وى رنجیده بودند گوشت او را خوردند و اباقا نیز از گوشت وى مقدارى تناول کرد.
معین الدین در ایام حکومت و وزارت خود ممالک روم را تحت ضبط و اداره درآورد و راهها را از متغلبان امن نمود و جهت مشایخ خانقاهها بنا کرد و مدارس بنیاد نهاد و بارباب معرفت رغبت داشت و کتاب جامع الاصول[۳۰] را از شیخ صدر الدین سماع کرده بود و همو جهت فخر الدین عراقى در توقات خانقاهى ساخت و او را بشیخى نصب کرد و بیش از همه بحضرت مولانا رسم بندگى اظهار مىکرد و اغلب به مدرسه مولانا مى آمد و از خطابات شیرین و کلمات جانافروز آن حکیم سخنآفرین بهرهمند مىگردید و بدین جهت قسمتى از کتاب فیه ما فیه که ملخصى از مجالس مولاناست خطاب بهمین پروانه مىباشد.
و او علاوه بر حضور[۳۱] در مجالس وجوه نیاز به خدمت مولانا مى فرستاد وسماعهاى[۳۲] گران مىداد و مولانا در آن بزمها تشریف حضور ارزانى مىفرمود و اهل قونیه از ارادت پروانه به پیشگاه آن بزرگ راستین بهرهور مىشدند و در قضایاى مهم که رخ مىداد دست در دامن شفاعت او مىزدند و مولانا رقعهاى به پروانه فرستاده تقاضاى گذشت و همراهى مىنمود چنانکه «عاملى را از محبان آن حضرت در یغما مال قوى زیانمند شد و قریب دو سه هزار دینار وامدار گشت و طافت ادا کردن آن نداشت برخاست و با عیال خود بحضرت مولانا آمده که عنایت و شفاعتنامه درین باب به پروانه نویسد تا مگر به چیزى صلح کند یا مهلتى بدهد، فى الحال رقعه بفرستاد. پروانه گفته باشد که این قضیه بدیوان تعلق دارد در جواب او فرمود نوشتن که حاشا حاشا که دیوان بحکم سلیمانست نه آنکه سلیمان بحکم دیوان و پروانه را نام سلیمان بود، بشاشت عظیم نمود و ذمت عامل را از آن وام برى کرد» و نیز «در شهر قونیه واقعهاى هائل واقع شد، تمامت اهل قونیه نزد مولانا آمدند تا عنایتنامه پیش معین الدین پروانه نویسد، چون به خدمت مولانا عرضه داشتند مکتوبى در استغفار و شفاعتگرى ارسال فرمود چون پروانه رقعه را بدید فرمود که این مهم بولد صدرو تعلق دارد تا او نیز حاضر شود، در جواب رقعه پروانه فرمود نوشتن که مقصود درویشان آنست که یکرو باشد و این معنى صد رو دارد، رقعه را بر دیده مالیده اهالى شهر را خلاص داد.
با آنکه اکابر و اعیان عهد مولانا را بزرگ مىداشتند و رسوم بندگى در آن حضرت بجا مىآوردند ولى مولانا بیشتر نشست و خاست با فقرا و درویشان مىکرد و هرگز فریفته خداوندیهاى[۳۳] عاریت و مناصب ناپایدار نبود و الا بقدر ضرورت و براى انجام وظیفه هدایت با این طبقات آمیزش نمىفرمود و شرح این قضیه در فصل آتى که به سیرت و روش مولانا تعلق دارد مذکور خواهد گردید.
فصل هشتم- صورت و سیرت مولانا
مولانا مردى بوده است زردچهره و باریک اندام و لاغر[۳۴] چنانکه «روزى بحمام درآمده بود و بچشم ترحم بجسم خود نظر مىکرد که قوى ضعیف گشته است. فرمود که جمیع عمر از کسى شرمسار نگشتهام اما امروز از جسم لاغر خود بهغایت خجل شدم» و با زردى روى و لاغرى «بهغایت فرى و نورى و مهابتى» داشت و چشمهاى او سخت تند و جذاب و پرشور بود و «هیچ آفریده بچشم مبارک او نیارستى نظر کردن از غایت حدت لمعان نور و قوت شور بایستى که همگان از آن لمعان نور چشم دزدیدندى و به زمین نگاه کردندى».
لباس او در ابتدا دستار دانشمندانه و رداى فراخآستین بود[۳۵] و پس از تبدیل طریقت و اتصال بشمس فرجى کبود مى پوشید و دستار دخانى بر سر مىنهاد و تا آخر عمر این کسوت را مبدل نساخت.
از نظر سیرت و اخلاق مولانا ستوده اهل حقیقت و سرآمد ابناء روزگار بود. تربیت اصلى او که در محیط پاک مذهبى و عرفان با مراقبت پدرى دانا و بزرگمنش چون سلطان العلماء بهاء ولد دست داد شالده و بنیاد محکمى بود که مولانا پایه اخلاق خود را بر روى آن استوار گردانید و بعد از آنکه قدم در جاده سلوک نهاد و دست در دامنمردان خدا زد چراغ دل را از آن زیت معرفت که ذخیره و میراث پدر بود روشن ساخت.
کمال مولانا در جنبه علمى و احاطه او بر اقوال ارباب حکمت و شرائع و تتبع و استقصاء کلمات و احوال اولیاء و ارباب مراقبت بدان هوش فطرى و تربیت اصلى منضم گردیده او را باقصى درجات اخلاق و مدارج انسانیت رسانید و در آخر کار عشق بنیادسوز شمس الدین آتش در کارگاه هستى وى زد و او را از آنچه سرمایه کینهتوزى و بدنیتى و اصل هرگونه شرّ است یعنى حس شخصیت و انفراد و ریاست مادى فارغ دل کرد و گوشکشان بجانب جهان عشق و یکرنگى و صلحطلبى و کمال و خیر مطلق کشانید و پرده غیریت[۳۶] و رنگ را که مایه جنگ است از پیش چشم او برداشت تا خلق عالم را از نیک و بد و جزو خود دید و دانست که:
جزو درویشند جمله نیک و بد | هرکه او نبود چنین درویش نیست[۳۷] | |
و بدین جهت در زندگانى او اصل صلح و سازش با تمام ملل و مذاهب برقرار شد و با همه یکى گشت و مسلم و یهود و ترسا را به یک نظر مىدید و مریدان را نیز بدین مىخواند چنانکه «روزى در سماع گرم شده بود و مستغرق دیدار یار گشته حالتها مىکرد ناگاه مستى بسماع درآمده شورها مىکرد و خود را بیخودوار بحضرت مولانا مىزد یاران و عزیزان او را رنجانیدند، فرمود که شراب او خورده است شما بدمستى مىکنید، گفتند او ترساست گفتا او ترساست چرا شما ترسا نیستید سر نهاده مستغفر شدند» و این مطلب یعنى صلح و یگانگى با ملل یکى از اصول مولاناست که خود بدان عمل کرده و در آثار خود[۳۸] بخصوص در مثنوى خلق عالم را بدان خوانده است.
همین حالت صلح و یگانگى که در نتیجه عشق و تحقیق حاصل شده بود مولانا را بردبارى و حلم و تحمل عظیم بخشید بهطورىکه در ایام زندگانى با آن همه طعن وتعریض و ناسزا که خصمان کوردل مى گفتند هرگز جواب تلخ نمىداد و به نرمى و حسن خلق آنان را براه راست مى آورد.
وقتى نزد سراج الدین قونوى تقریر کردند[۳۹] «که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکىام، چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بىحرمت کند یکى را از نزدیکان خود که دانشمند بزرگى بود بفرستاد که بر سر جمع از مولانا بپرس که تو چنین گفتهاى اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان آن کس بیامد و برملا سؤال کرد که شما چنین گفتهاید که من با هفتاد و سه مذهب یکى ام، گفت گفتهام، آنکس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخندید و گفت با این نیز که تو مىگوئى یکىام». علم و دانش و مقامات معنوى را مولانا به صفت تواضع[۴۰] که ز گردنفرازان نکوست آراسته بود و با مردم از وضیع و شریف بتواضع رفتار مىفرمود و ابدا ذرهاى کبر و خویشتنپرستى در اعمال او ظاهر نمىشد و در این کار میانه پیر و برنا و مؤمن و کافر فرق نمىنهاد «مگر راهبى دانا در بلاد قسطنطنیه آوازه حلم و علم مولانا شنیده بود و بطلب مولانا به قونیه آمده راهبان شهر او را استقبال کرده معزز داشتند، راهب التماس زیارت آن حضرت کرد اتفاقا در راه مقابل رسیده سى کرت به خداوندگار سجده کرد، چون سر برمىداشت مولانا را در سجده مىدید، گویند مولانا سى و سه بار سر بدو نهاد: راهب فریادکنان جامهها را چاک زده گفت اى سلطان دین تا این غایت چه تواضع و چه تذلل که با همچون من بیچاره مىنمائى، فرمود که چون حدیث
طوبى لمن رزقه اللّه مالا و جمالا و شرفا و سلطانا فجاد بماله و عف فى جماله و تواضع فى شرفه و عدل فى سلطانه
فرموده سلطان ماست با بندگان حق چون تواضع نکنم و کمزنى چرا ننمایم و اگر آن را نکنم چه را شایم و کرا شایم و بچه کار آیم، فى الحال راهب با اصحاب خود ایمان آورده مرید شد و فرجى پوشید، چون مولانا به مدرسه مبارک آمد فرمود که بهاء الدین امروز راهبى قصد کمزنى ما کردى تا آن مسکنت را از ما برباید و للّه الحمد که بتوفیق احدى و معاونت احمدى در کمى و کمزنى ما غالب شدیم چه آن تواضع و کمزنى و مسکنت از میراث حضرت محمدیانست و این غزل را فرمود:
آدمیى آدمیى آدمى | بسته دمى زانکه نیى آن دمى | |
آدمیى را همه در خود بسوز | زان دمیى باش اگر محرمى | |
کم زد آن ماه نو و بدر شد | تا نزنى کم نرهى از کمى» | |
و «بعضى از اخلاق حمیده آن حضرت آن بود که بهر آحادى و طفلى و پیرزنى تواضع کردى و تذلل نمودى و سجدهکنان را سجده کردى چه اگر نیز کافر بودى مگر روزى قصابى ارمنى مصادف مولانا شده هفت بار سر بنهاد و او نیز بوى سر نهاد» و اینگونه تواضع نسبت به یکى از خارج مذهبان خاصه در عهدى که شمشیر صلیبیان از خون مسلمانان رنگین بود آنهم از یکى از پیشوایان دین بىاندازه مایه شگفتى و حیرت است.
مولانا با آنکه مورد نظر پادشاهان و امراء روم بود و این طبقه دیدار او را به آرزو مى خواستند بیشتر با فقرا و حاجتمندان مىنشست و اکثر مریدانش از طبقات پست و فرومایه بودند و او هرچند که بر پادشاهان در مى بست و عز الدین کیکاوس و امیر پروانه[۴۱] را به خود بار نمىداد پیوسته بقصد اصلاح و تربیت گمنامان و پیشهوران را بصحبت گرم مى داشت و براه خیر و طریق راستى هدایت مىفرمود چندانکه رفتار او سبب انکار دشمنان گردید و گفتند «مریدان مولانا عجائب مردمانند اغلب عامل و محترفه شهرند.
مردم فضلا و دانا اصلا گرد ایشان کمتر مىگردند، هرکجا خیاطى و بزازى و بقالى که هست او را بمریدى قبول مىکنند» ولى مولانا بدین سخنان گوش فرا نمىکرد و پرتو تربیت از ناقصان باز نمىگرفت و معترضان را به جوابهاى دلپذیر اقناع مىفرمود و مىگفت «اگر مریدان من نیک مردم بودندى خود من مرید ایشان مى شدم از آنکه بد مردم بودند به مریدیشان قبول کردم تا تبدیل یافته نیکو شوند» برخلاف غالب صوفیان هنگامه جوى که از گدائى یا از نذور و فتوح مریدان و اغنیا یا از اوقاف خانقاهها امرار معاش مى نمودند و مریدان خود را نیز در همین راه که عاقبت به تنپرورى و بیکارى مىکشید سیر مىدادند. مولانا همواره یاران و طالبان را بکسب و کار مىخواند و بیکاران و سایهنشینان را سخت بیقدر و منزلت مى شمرد و مى گفت «اللّه اللّه که جمیع اولیا در توقع و سؤالى را جهت ذلّ نفس و قهر مرید گشاده کرده بودند و رفع قندیل و حمل زنبیل را روا داشته و از مردم منعم بر موجب وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً* زکات و صدقه و هدیه و هبه قبول مىکردند ما از (آن) در سؤال را بر یاران خود بستهایم و اشارت رسول را بجاى آورده که استعفف عن السؤال ما استطعت تا هریکى بکد یمین و عرق جبین خود امّا بکسب امّا به کتابت مشغول باشند و هرکه از یاران ما این طریقت نورزد پولى نیرزد» و خود او نیز از وجوه فتوى و حقالتدریس[۴۲] زندگانى مىکرد و ابدا خویش را آلوده منت کسان نمىفرمود و از دنیا و دنیاوى استغناى عظیم داشت و هرچه بدست مىآمد بر فقرا و بیچارگان تفرقه مىساخت و باهل مدرسه مىبخشید و خود به کمترین وجهى که از وجوه فتوى بدست مىآمد در مى ساخت و هرگاه که در خانه قوتى نبود مسرور مىشد[۴۳] که امروز خانه ما بمنازل انبیاء شبیه است.
شرم و حیاى او بىاندازه بود و هرگز راضى نمىشد که مردم چه دور و چه نزدیک بدانند که مولانا بدیشان احسانى کرده و رعایتى فرموده و نسبت بطالب علمان مدرسه خود عادت چنان داشت «که در زیر نمد هریکى بیست امّا سى عدد و امّا ده عدد نقد لایق هریکى مى نهاد، چون فقها درمىآمدند و نمد را برمى داشتند تا گردافشانى کنند درمها ریخته مىشد حیران مىشدند و تعطف و تلطف او را سر مىنهادند» و هرگاه یاران بجهت حرمت مولانا از صدر مجالس یا حمام[۴۴] کسى را به حرکت مجبور مىنمودند و ازفرط خجلت و شرمزدگى از آنجا بیرون مى رفت.
با آنهمه علم و دانش که به شهادت آثار در مولانا سراغ داریم او هرگز گرد نخوت و کبر عالمانه و به خودبندیهاى اقطاب نمىگشت و با کمال فروتنى طالب حق بود و حتى در ایام خردسالى که آتش زندگانى در تاب و رغبت به شهرت و برترى بسیار است «علما و اکابر و دانشمندان را در بحث ملزم مىکرد و باز تلطف نموده خود را ملزم مىکرد و بلطف تمام سؤالها مىکرد و جوابها مىگفت و هرگز در اثناى بحث کسى را لانسلم نمى گفت، ایشان غلبه مىکردند و لا نسلم مىگفتند و منعها مىکردند» و مولانا مىفرمود «چون ایشان به سال از من بزرگترند بر روى ایشان لا نسلم چون گویم».
صفت[۴۵] وفا را خوش مى داشت و هرگاه سوگند یاد مى کرد «بحق وفاى مردان» مى گفت. بریاضات و مجاهدتهاى سخت هرگز مریدان را وادار نمى ساخت و چله برآوردن[۴۶] و نظائر آن را نمى پسندید و منسوخ مى دانست و از آن منع مىکرد و چنانکه مسلک او است ترک علاقه را مهم مى شمرد ولى هرگز بترک مباشرت مادیات نمى خواند بلکه در صورت حصول استقرار نفس و ترک علاقه مباشرت امور مادى و جسدى را یکى از طرق کمال مىدانست. پیوسته عمر خود را در راه تهذیب اخلاق و اصلاح جامعه صرف مى کرد و بهر طریق که براى نیل بدین مقصود نافع است تشبث مىجست و از هیچکس در اظهار طریقه و عقیده خود محابا نداشت و با همان پشت گرمى که به خورشید[۴۷] حقیقت داشت بىهیچ بیم و ترسى یکتنه در برابر اهل ظاهر بقدم جد ایستاد و به وحدت و یگانگى و رفع اختلاف و ترک صورت و توجه بمعنى و سازش با همه مذاهب و عشق بجمال و کمال مطلق دعوت کرد و گفت:
هین صلا بیمارى ناسور را | داروى ما یکبهیک رنجور را | |
او از حیث اخلاق و خیرخواهى خلق به بزرگترین انبیا و اولیا و مردان خدا و خدمتگزاران عالم انسانیت شبیه است و از روى حق و راستى مىتوان او را در ردیف بزرگترین راهنمایان بشر قرار داد.
_______________________________________________
[۱] ( ۱)- براى اطلاع از احوال او رجوع کنید بنفحات الانس و تاریخ گزیده، چاپ عکسى( صفحه ۷۹۱).
[۲] ( ۲)- شرح این واقعه به بیانى بلیغ و عبارتى رائق در مقدمه مرصاد العباد مذکور است، کسانى که مائلند از تأثیر حمله مغل در دلهاى ایرانیان آن روز آگاه شوند بدان مقدمه مراجعه نمایند، مرصاد العباد، طبع تهران ۱۳۱۲( صفحه ۸- ۱۶).
[۳] ( ۳)- این کتاب بنص مؤلف بتاریخ رمضان ۶۱۸ در قیصریه آغاز شده و بتاریخ شنبه اول رجب ۶۲۰ موقعى که مؤلف در سیواس اقامت داشت به پایان رسیده است، رجوع کنید بمرصاد العباد( صفحه ۱۵ و ۳۱۱).
[۴] ( ۴)- یعنى مولانا جلال الدین و صدر الدین قونوى و شیخ نجم الدین رازى.
[۵] ( ۱)- رجوع کنید بطبقات الشافعیه، تألیف تاج الدین ابى نصر عبد الوهاب سبکى، جلد پنجم، طبع مصر( صفحه ۱۵۵).
[۶] ( ۲)- کمال الدین موسى بن ابى الفضل یونس( ۵۵۱- ۶۳۹) از ائمه علماء اسلام و اعاجیب روزگار بود ابتداء نزد پدر خود رضى الدین ابى الفضل( ۵۰۸- ۵۷۶) بتحصیل فقه پرداخت. سپس در سال ۵۷۱ ببغداد رفت و در مدرسه نظامیه اقامت گزید و نزد مدرسین آن مدرسه علم مىآموخت و از آنجا بموصل آمد و بتدریس مشغول گردید و یکى از جمله شاگردان او اثیر الدین مفضل بن عمر الابهرى( المتوفى ۶۶۳) مىباشد( که خود از اجله حکماء اسلام است و کتاب هدایه که میبدى و ملا صدرا شرح کردهاند از کتب اوست).
کمال الدین در علوم اسلامى از قبیل اصول و فقه و خلاف و حدیث و تواریخ و نیز در منطق و حکمت طبیعى و الهى و فن کلام و علوم ریاضى استادى متبحر بود، مسلمین نزد وى علوم شرعى تعلیم مىگرفتند و یهود و نصارى توراه و انجیل مىخواندند و مشکلات آن دو را از وى مىپرسیدند و اقرار داشتند که هیچکس بدین خوبى از عهده شرح رموز توراه و انجیل برنمىآید.
براى اطلاع از تاریخ زندگانى او رجوع کنید بوفیات الاعیان، جلد دوم، طبع ایران( صفحه ۲۵۶- ۲۵۹) و طبقات الشافعیه، جلد پنجم، طبع مصر( صفحه ۱۵۸- ۱۶۲).
[۷] ( ۱)- قطب الدین محمد بن محمد بویهى رازى( المتوفى ۷۶۶) از علماء قرن هشتم و از زمره شاگردان قطب الدین و علامه حلى( المتوفى ۷۲۶) بشمار است، در ورامین رى ولادت یافت و نزد غیاث الدین محمد بن خواجه رشید الدین( المقتول ۷۳۶) که شرح شمسیه و مطالع را بنام وى تألیف کرده مکانتى بسزا داشت و پس از قتل وى بشام رفت و مشهور گردید و عمر وى همانجا به پایان رسید، کتاب محاکمات و شرح شمسیه و مطالع از معروفترین آثار اوست، رجوع کنید به بغیه الوعاه، طبع مصر( صفحه ۳۸۹) و مجالس المؤمنین، طبع ایران( صفحه ۳۳۲) و روضات الجنات، جلد سوم، طبع ایران( صفحه ۵۳۲- ۵۳۵).
[۸] ( ۲)- براى اطلاع از احوال او رجوع کنید به طبقات الشافعیه، طبع مصر، جلد پنجم( صفحه ۲۴۰).
[۹] ( ۱)- براى اطلاع مفصل از احوال شیخ سعدى و اقوال مختلفى که مورخین درباره زندگانى او دارند رجوع کنید به مقدمهاى که فاضل محترم آقاى عبد العظیم قریب تألیف و بضمیمه گلستان بطبع رسانیدهاند.
[۱۰] ( ۱)- تمامى این غزل را در کلیات شمس، طبع هند( صفحه ۱۵۲) توان یافت.
[۱۱] ( ۲)- این سخن را مؤلف روضات الجنات از عجائب البلدان نقل مىکند، روضات الجنات، مجلد چهارم، طبع ایران( صفحه ۲۰۰).
[۱۲] ( ۳)- این غزل در کلیات سعدى است و در ضمن غزلیات موسوم به بدایع موجود است و مولانا جلال الدین هم غزلى بدین وزن و ردیف و قافیت نظم فرموده و آن اینست:
اى آنکه پیش حسنت خور بىقدم درآید | در خانه خیالت شاید که غم درآید | |
رجوع کنید بکلیات شمس، طبع هند( صفحه ۳۱۱).
[۱۳] ( ۱)- مانند این ابیات از همین غزل:
بر درگهى که نوبت ارنى همىزنند | مورى نهاى و ملک سلیمانت آرزوست | |
مردى نهاى و خدمت مردى نکردهاى | و آنگاه صف صفه مردانت آرزوست | |
فرعونوار لاف انا الحق همىزنى | وانگاه قرب موسى عمرانت آرزوست | |
و این غزل را نیز جزو کلیات شمس با مختصر تفاوت و اضافهاى در ابیات( صفحه ۱۹۶) بطبع رسانیدهاند و گمان مىرود که این غزل از سعدى باشد ولى بعضى اختلافات که در این غزل مشهود مىشود مخالف این نظر نیست چه نظائر آن در اشعار شعراى ایران بسیار اتفاق افتاده است.
یادآورى مىکنیم که این بیت
« بر درگهى که نوبت ارنى همىزنند» |
در کلیات شمس بدین صورت ضبط شده:
بر درگهى که نوبت هب لى همىزنند | مورى نهاى و ملک سلیمانت آرزوست | |
و این صحیحتر است چه ارنى مناسب موسى و هب لى مناسب سلیمان و اشاره است به آیه\i هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ\E که در قرآن از گفته سلیمان وارد شده و ارنى اشاره است به آیت دیگر از گفته موسى\i رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ.\E
و باوجود آنکه این غزل از شیخ سعدى باشد تناسب وزن و قافیت و ردیف دلیل آن نیست که آن را به مجابات غزل مولانا و در طعن آن بزرگ سروده باشد و بىشبهت این احتمالى ضعیف است که با نصوص روایات برابرى نتواند کرد و نیز حکایت بوستان.
شنیدم که مردیست پاکیزهبوم | شناسا و رهرو در اقصاى روم | |
( بوستان، طبع بمبئى ۱۳۰۹، صفحه ۱۲۸) درباره مولانا سروده نشده است، چه آن اخلاق که شیخ سعدى از آن مرد نقل مىکند با آنچه از زندگانى و اخلاق مولانا جلال الدین مىدانیم به هیچروى سازش ندارد و سعدى نیز برتر از آنست که به کاملان و واصلان الهى تهمت بندد و از روى غرض سخن راند.
[۱۴] ( ۲)- بقیه این غزل را که از غزلهاى دلکش و لطیف است در کلیات شمس( صفحه ۱۷۱- ۱۷۲) بخوانید.
[۱۵] ( ۱)- چه از روى اشعار معلوم مىگردد که وى را با ابن شمس الدین ارتباطى بوده و در حق او مدائحى شیوا پرداخته است که از آن جمله قصیدهایست بمطلع ذیل:
احمد اللّه تعالى که علىرغم حسود | خیل باز آمد و خیرش بنواصى معقود | |
و این قصیده را در کشمکشهاى دیوانیان پارس با یکدیگر و نصب شمس الدین حسین بار دیگر بمشاغل دیوانى و بازگشت او از عراق بشیراز سروده و در اشاره بنصب و بازگشت او گفته است:
خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق | وفد منصور همىآید و رفد مرفود | |
پارس را حاکمى از غیب فرستاد خداى | پارسایان را ظلى بسر آمد ممدود | |
شمس دین سایه آفاق و جمال اسلام | صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود | |
صاحب عالم عادل حسن الخلق حسین | آنکه در عرصه گیتى است نظیرش مفقود | |
و در قصیده دیگر او را امیر مشرق و مغرب مىخواند:
عادل عالم امیر شرق و غرب | سرور آفاق شمس الدین حسین | |
و این خطاب نظر بقدرت و نفوذ شمس الدین است و شعرا نظیر این تعبیرات بسیار دارند و با گفته افلاکى درباره او( ملک ملک فارس) تناسب دارد و شمس الدین حسین ما بین سنه ۶۸۵ و ۶۹۰ بقتل رسید.
و در تاریخ وصاف ذکر شمس الدین محمد بن مالک که صاحب ثروت جهان بود و در شهور سنه ست و سبعین و ستمائه بانفراد و استبداد ممالک فارس را صاحب مقاطعه شد و در سنه تسع و تسعین و ستمائه در بیغوله انزوا و مقام ابتلا وجه چاشت و شامى از معاونت بندهزادگان خود مىیافت و نیز ذکر یکى از دیوانیان موسوم بشمس الدین ملک دیده مىشود که در قصائد سعدى ذکر آنان نرفته است.
براى اطلاع از احوال این سه تن رجوع کنید بجلد دوم از تاریخ وصاف.
[۱۶] ( ۲)- تاریخ وصاف، جلد دوم در ذیل تاریخ اتابکان فارس.
[۱۷] ( ۳)- شیخ سیف الدین باخرزى المتوفى ۶۵۸ از خلفاء نجم الدین کبرى است، رجوع کنید بتاریخ گزیده، چاپ عکسى( صفحه ۷۸۹ و ۷۹۱) و نفحات الانس جامى.
افلاکى نقل مىکند« گویند ملک شمس الدین از جمله معتقدان شیخ عالم قطب الحق سیف الدین باخرزى بود غزل را در کاغذى بنوشته با ارمغانیهاى غریب به خدمت فرستاد تا شیخ در سر آن غزل چه گوید، جمیع اکابر بخارا در خدمت شیخ حاضر بودند، چون شیخ آن غزل را به فراغت تمام و امعان نظر مطالعه نمود نعره بزد و بیخود شورها کرد و جامهها درید و فریادها کرد و بعد از آن فرمود که:
زهى مرد نازنین زهى شهسوار دین | زهى قطب آسمان زهى رحمت زمین | |
الحق غریب سلطانى که در عالم ظهور کرده است حقا و ثم حقا که کافه مشایخ ماضى که صاحب مکاشفه بودند در حسرت چنین مردى بودند از حضرت حق جل و علا تمنى مىبردند که بدین دولت رسند میسرشان نشد و آن سعادت بآخر زمانیان روى نمود چنانکه فرمود:
مردى که قوم پیشین در خواب جستهاند | آخرزمانیان را کرده است افتقاد | |
( بیت از مولاناست)
اللّه اللّه چاروق آهنین باید پوشیدن و عصاى آهنین بکف گرفتن و بطلب آن بزرگ رفتن» و مىگوید یکى از پسران سیف الدین بنام مظهر الدین در قونیه به خدمت مولانا رسید و چندین سال اقامت نمود و باز بخارا شد و یکى دیگر از پسران وى در قونیه آسوده است و این حکایت بر فرض صحت به اغراقات مخصوص افلاکى آمیخته شده است.
[۱۸] ( ۱)- بدینطریق که« ملک ملک فارس» عنوان شمس الدین در موقع حدوث این حکایت نبوده بلکه افلاکى آن را از پیش خود نظر به وسعت نفوذ و اشتهار شمس الدین درین حکایت آورده باشد.
[۱۹] ( ۲)- داستان ملاقات او با اباقا خان در مقدمه کلیات سعدى و ذکر دیدار کردن وى همام الدین را در حبیب السیر مذکور است و محققین در چگونگى ملاقات او با ایلخان تردید دارند.
[۲۰] ( ۱)- زیرا مقصود از صاحب دیوان درین قطعه علاء الدین عطا ملک جوینى است که حاکم عراق عرب بود و بنابراین باید این عزیمت بعد از سفرهاى نخستین که ما بین سنه ۶۲۱ و ۶۵۵ واقع شده اتفاق افتاده باشد.
و مؤید این احتمال و وقوع این مسافرت این غزل سعدى است که در قسمت خواتیم( ظاهرا غزلهائى که سعدى در آخر عمر نظم کرده) مىبینیم:
مىروم و ز سر حسرت بقفا مىنگرم | خبر از پاى ندارم که زمین مىسپرم | |
مىروم بیدل و بىیار و یقین مىدانم | که من دلشده زار نه مرد سفرم | |
جان من زنده بتأثیر هواى لب تست | سازگارى نکند آب و هواى دگرم | |
پاى مىپیچم و چون پاى دلم مىپیچد | بار مىبندم و از بار فروبستهترم | |
آتش خشم تو برد آب من خاکآلود | بعد ازین باد بگوش تو رساند خبرم | |
هر نوردى که ز طومار غمم باز کنى | حرفها بینى آلوده به خونجگرم | |
تو مپندار که حرفى بزبان آرم اگر | تا به سینه چو قلم باز شکافند سرم | |
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد | ور شکایت برم از دست تو پیش که برم | |
گرچه در کعبه حضرت نبود نور حضور | همسفر به که نمانده است مجال حضرم | |
گر به دورى سفر از تو جدا خواهم ماند | تو چنان دان که همان سعدى کوتهنظرم | |
بقدم رفتم و ناچار بسر بازآیم | گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم | |
چنانکه ازین غزل روشن مىشود شیخ بسبب رنجش یکى از یاران یا پیوستگان و شاید یکى از بزرگان پارس در شیراز مجال قرار ندیده و با دلى پر از شکایت که از آن حرفى بزبان نمىآرد قصد مسافرت کرده ولى با آن شرط که اگر( بقدم رفت بسر بازآید) و علت این مسافرت از روى همین غزل جز آنست که در مقدمه گلستان( از آشفتگى اوضاع کشور پارس) بیان مىکند و ناچار راجع به سفرى دیگر است خاصه که در آغاز سفرهاى نخستین على الظاهر شیخ بنام سعدى مشهور و نیز شاعر نبوده است، حال ببینیم که شیخ تا کجا رفته و آیا بشرط خود وفا کرده است. غزل دیگر که آنهم در خواتیم است به خوبى جواب این سؤال را مىدهد، غزل اینست:
سعدى اینک بقدم رفت و بسر بازآمد | تا نگوئى که ز مستى بخبر بازآمد | |
دل سوى خویشتن و خاطر شورانگیزش | همچنان یاوگى و تن بحضر باز آمد | |
فتنه شاهد و سودازده باغ و بهار | عاشق نغمه مرغان سحر بازآمد | |
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد | تا چه آموخت کز آن شیفتهتر بازآمد | |
خاک شیراز همیشه گل خوشبوى دهد | لاجرم بلبل خوشگوى دگر بازآمد | |
میلش از شام بشیراز به خسرو مانست | که به اندیشه شیرین ز شکر بازآمد | |
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم | بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد | |
پیداست که سعدى این غزل را پس از غزل اول نظم کرده و بنابراین سعدى در سفر دوم تا شام رفته و محتملست که از آنجا به آسیاى صغیر( ممالک روم) عزیمت کرده و مولانا را دیده باشد و بر فرض صحت این حدس او ما بین ۶۶۲- ۶۷۲ دوره مسافرتهاى خود را تجدید کرده است. ناگفته نماند که این غزل در ضمن قصائد سعدى با مختصر تفاوتى ملاحظه مىشود کلیات سعدى، چاپ بمبئى ۱۳۰۹ قمرى.
[۲۱] ( ۱)- انکیانو در سنه ۶۶۷ از طرف اباقا خان شحنگى پارس یافت و سعدى در حق وى قصیدهاى دارد بدین مطلع:
بسى صورت بگردیده است عالم | وزین صورت بگردد عاقبت هم | |
سوغونجاق نوئین بار اول در سنه ۶۷۰ و دیگربار به سال ۶۷۷ برسیدگى امور پارس مأمور گردید و سعدى این قصیده درباره او گفته است:
بس بگردید و بگردد روزگار | دل بدنیا در نبندد هوشیار | |
و در کلیات سعدى، چاپ بمبئى ۱۳۰۹ این قصیده را در مدح انکیانو پنداشتهاند ولى بدلیل این بیت:
دولت نوئین اعظم شهریار | باد تا باشد بقاى روزگار | |
احتمال مىرود که درباره سوغونجاق نوئین گفته باشد.
[۲۲] ( ۲)- مطابق اسنادى که در دست داریم ظاهرا مولانا پیش از دیدار شمس شعر نمىساخته است و این مطلب از طرفى مشکل است ولى بملاحظه روایات از قبول آن چاره نیست.
[۲۳] ( ۱)- شرح این واقعه را در مختصر تاریخ السلاجقه ابن بىبى، صفحه ۲۳۶- ۲۴۱ ملاحظه کنید.
[۲۴] ( ۱)- و بنابراین دو غزل مذکور باید به سال ۶۶۴ منظوم شده باشد.
[۲۵] ( ۲)- صفحه ۲۹۹- ۳۰۳.
[۲۶] ( ۳)- براى اطلاع از احوال او رجوع کنید بمختصر تاریخ السلاجقه، صفحه ۲۱۳- ۲۸۴.
[۲۷] ( ۴)- این امیر تاج الدین از مردم خوارزم است که پهلوى مدرسه مولانا جهت خدمتکاران ابنیهاى ساخته است، افلاکى گوید« امیر تاج الدین استدعا نمود که جهت یاران دار العشاقى بنا کند مولانا فرمود:
ما قصر و چارطاق درین عرصه فنا | چون عاد و چون ثمود مقرنس نمىکنیم | |
جز صدر قصر عشق و در ان ساختن خلود | چون نوح و چون خلیل مؤسس نمىکنیم | |
( کلیات- در این ساحت خلود) امیر تاج الدین بیرون آمد و بسراى خود رفت و از مال جزیه سه هزار دینار با نواب خود ارسال کرد تا یاران بحمام دهند، مولانا قبول نفرمود که ما از کجا و شنقصه دنیا از کجا، آخرالامر حضرت سلطان ولد را شفیع گرفته گفت مولانا رضا بیند که پهلوى مدرسه عامره خانه چند درویشان( درویشانه ظ) جهت خدمتکاران عمارت کند به اجازت سلطان ولد خانها بنیاد کردند» و نام این امیر در دو جا از مختصر تاریخ السلاجقه تاج الدین معتز است و در مناقب افلاکى معتبر خوانده مىشود.
[۲۸] ( ۵)- براى آگاهى از مجارى احوال او رجوع کنید بمختصر تاریخ السلاجقه( صفحه ۲۷۲- ۳۲۰).
[۲۹] ( ۱)- تفصیل آن در مختصر تاریخ السلاجقه( صفحه ۳۱۶- ۳۱۸) مسطور است.
[۳۰] ( ۲)- افلاکى نقل مىکند« روزى پروانه از حضرت مولانا التماس نموده که او را پند دهد و نصیحت فرماید. زمانى متفکر مانده بود، بعد از آن سر برداشت و گفت اى امیر معین الدین مىشنوم که قرآن یاد گرفته گفت بلى. گفت دیگر شنیدهام که جامع الاصول احادیث را از خدمت شیخ صدر الدین سماع کرده گفت بلى گفت چون سخن خدا و رسول خدا را مىخوانى و کما ینبغى بحث مىکنى و مىدانى و از آن کلمات بزرگوار پندپذیر نمىشوى و بر مقتضاى هیچ آیت و حدیثى عمل نمىکنى از من کجا خواهى شنیدن. پروانه گریان برخاست و در قدمهاى مولانا افتاد بعد از آن بعمل و عدلگسترى مشغول گشت».
[۳۱] ( ۳)- چنانکه از مناقب العارفین برمىآید معین الدین پروانه در اغلب مجالسى که مولانا یا یاران او تشکیل مىدادهاند حاضر مىشده است از آن جمله وقتى کمال الدین کابى در سنه ۶۵۶ به قونیه آمد و مرید مولانا شد مجلس سماعى ترتیب کرد« جمیع سلاطین و اکابر در آن مجلس حاضر بودند و معین الدین پروانه و نواب سلطان به موافقت من( کمال الدین راوى حکایت) ایستاده بودند مولانا قوالان را بگرفت و این رباعى فرمود:
گرم آمد و عاشقانه و چست و شتاب | بر یافته روح او ز گلزار صواب | |
بر جمله فاضلان دوانید امروز | در جستن آب زندگى قاضى کاب | |
و غزلى آغاز فرمود:
مرا اگر تو ندانى بپرس از شبها | بپرس از رخ زرد و ز خشکى لبها | |
و این غزلیست مطول».
[۳۲] ( ۱)- در مناقب العارفین آمده« شبى مولانا را دعوت نمود و سروران شریعت و طریقت حاضر بودند، چون از سماع فارغ شدند خوانى عظیم انداخته به اشارت پروانه در کاسه زرین کیسه پرزر زیر برنج نهادند و آن کاسه را پیش مولانا نهاده دم بدم پروانه بتناول طعام ترغیب مىداد. مولانا بانگى بر وى زد که طعام مکروه را در ظرف مکروه نهاده در پیش مردان آوردن از مصلحت دورست و للّه الحمد که ما را ازین کاسها و کیسها فراغت کلى بخشیدهاند، سماع برخاست و این غزل فرمود:
به خدا میل ندارم نه به چرب و نه بشیرین | نه بدان کیسه پرزر نه بدان کاسه زرین | |
و این حکایت هنوز در اوائل ظهور دعوت بوده است».
« در خانه پروانه روزى سماع بود مولانا شورهاى بىنهایت فرمود مگر سید شرف الدین با پروانه به گوشه رفته بمساوى مشغول شد و او از سر ضرورت مىشنید، فى الحال مولانا این غزل را فرمود:
هذیان که گفت دشمن ز درون دل شنیدم | پى من تصورى را که بکرد هم بدیدم | |
سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم | نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم | |
تو به رازهاى فردان نرسیده چو مردان | چه بدین تفاخر آرى که بر از او رسیدم | |
در حال پروانه سر نهاده استغفار کرد و دیگر سید شرف الدین را رو نداد».
[۳۳] ( ۱)- اصطلاح خداوندى عاریت ازین بیت مقتبس است:
ده خداوندى عاریت بحق | تا خداوندیت بخشد متفق | |
مثنوى، دفتر چهارم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۳۹۷).
[۳۴] ( ۱)- افلاکى گوید« یکى از آن جماعت پروانه را گفته باشد حضرت مولانا از غایت ریاضت قوى زردروى بود و حضرت سلطان ولد بهغایت سرخرویست» و در غزلیات مولانا اشعار فراوان دیده مىشود که مؤید گفته افلاکى است مانند:
چو دو دست همچو بحرت بکرم گهر فشاند | رخ چون زرم زر آرد که بگرد گاز گردد | |
هین خمش باش که گنجیست غم یار و کسى | وصف آن گنج جز این روى زراندود نکرد | |
آن زر سرخ و نقد طرب را بده که من | رخسار زرد چون زرم از بیم و از امید | |
نه که بوى جگر سوختهام مىآید | مدد اشک من و زردى رخسار مگیر | |
میکده است این سر من ساغر مى گو بشکن | چو زر است این رخ من زر به خروار مگیر | |
و هیچ حاجت بآوردن شواهد نیست چه اکثر غزلها متضمن این معنى مىباشد.
[۳۵] ( ۲)- رجوع کنید به صفحه( ۴۶ و ۷۳) از همین کتاب و مناقب افلاکى.
[۳۶] ( ۱)- این بیت مثنوى را بنظر بیاورید:
رنگ را چون از میان برداشتى | موسى و فرعون دارند آشتى | |
[۳۷] ( ۲)- این بیت جزو غزلیست نغز و لطیف از آن مولانا که مطلعش اینست:
عاشقان را جستجو از خویش نیست | در جهان جوینده جز او بیش نیست | |
[۳۸] ( ۳)- از جمله در ضمن حکایت موسى و شبان( مثنوى، دفتر دوم، چاپ علاء الدوله، صفحه ۱۴۲) و فیل که در خانه تاریک بود( مثنوى، دفتر سوم، صفحه ۲۲۴) و نزاع چهار کس بجهت انگور( مثنوى، دفتر دوم، صفحه ۱۸۷).
[۳۹] ( ۱)- نفحات الانس جامى.
[۴۰] ( ۲)- اشاره است بدین بیت بوستان:
تواضع ز گردنفرازان نکوست | گدا گر تواضع کند خوى اوست | |
[۴۱] ( ۱)- افلاکى نقل مىکند« روزى مولانا در صحن مدرسه سیر مىفرمود و اصحاب بجمعهم ایستاده جمال آن سلطان را مشاهده مىکردند، فرمود که در مدرسه را محکم کنید، از ناگاه سلطان عز الدین با وزرا و امرا و نواب به زیارت مولانا آمدند، در حجره درآمد و خود را پنهان کرد، فرمود جواب دهید تا زحمت ببرند آن جماعت مراجعت کردند» و هم روایت مىکند« روزى پروانه به زیارت مولانا آمده بود و حضرتش متوارى گشته امراى کبار چندانى توقف کردند که عاجز شدند و البته روى بدیشان ننموده» و این سخن از روى اشاراتى که در فیه ما فیه مشاهده مىگردد به صحت مقرونست( فیه ما فیه، طبع طهران، صفحه ۵۱).
[۴۲] ( ۱)- مناقب افلاکى.
[۴۳] ( ۲)-« خدمت مولوى همواره از خادم سؤال کردى که در خانه ما امروز چیزى هست اگر گفتى خیرست هیچ نیست منبسط گشتى و شکرها کردى که للّه الحمد که خانه ما امروز به خانه پیغمبر مىماند» نفحات الانس.
[۴۴] ( ۳)- افلاکى گوید« مولانا روزى بحمام درآمده بود همان لحظه باز بیرون آمده جامها پوشیده یاران سؤال کردند که مولانا چرا زود بیرون آمد، فرمود که دلاک شخصى را از کنار حوض دور مىکرد تا مرا جا سازد از شرم آن عرق کرده زود بیرون آمدم».
[۴۵] ( ۱)- به روایت افلاکى مولانا این اشعار مثنوى را مىخواند:
مر سگان را چون وفا آمد شعار | رو سگان را ننگ و بدنامى میار | |
بىوفائى چون سگان را عار بود | بىوفائى چون روا دارى نمود | |
حقتعالى فخر آورد از وفا | گفت من اوفى بعهد غیرنا | |
گر غلام هندوئى آرد وفا | دولت او مىزند طال بقا | |
مثنوى، دفتر سوم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۲۰۰) که این بیت اخیر را ندارد.
[۴۶] ( ۲)- در مناقب العارفین آمده است« سلطان ولد در سن بیست سالگى از مولانا التماس نمود که البته به خلوت درآید و چهله برآورد، فرمود که محمدیان را خلوت و چهله نیست و در دین ما بدعتست. اما در شریعت موسى و عیسى علیه السلام بوده است و این همه مجاهدات ما براى آسایش فرزندان و یارانست هیچ خلوتى محتاج نیست» بهطورىکه از اخبار مستفاد است مولانا قبل از دیدار شمس به ریاضت و چلهنشینى معتقد بود و در خدمت برهان چند چله بداشت ولى شمس الدین وى را بمقام و اسرار معشوقى آگاه ساخت و بدان مرتبت رسانید و مولانا ترک ریاضت گفت و این سخن که افلاکى از مولانا نقل مىکند تقریبا شبیه است به گفته شمس« این چلهداران متابع موسى شدند چون از متابعت محمد مزه نیافتند حاشا بلکه متابعت محمد بشرط نکردند از متابعت موسى اندکى مزه یافتند آن را گرفتند» مقالات شمس، نسخه عکسى، صفحه ۱۱۴.
[۴۷] ( ۱)- اشاره است بدین ابیات:
هرکه از خورشید باشد پشتگرم | سخترو باشد نه بیم او را نه شرم | |
همچو روى آفتاب بىحذر | گشت رویش خصمسوز و پردهدر | |
هر پیمبر سخترو بد در جهان | یک سواره کوفت بر جیش شهان | |
رو نگردانید از ترس و غمى | یکتن تنها بزد بر عالمى | |
مثنوى، دفتر سوم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۳۰۱).
[۴۸] بدیع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدین محمد(مولوى)، ۱جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، ۱۳۶۶.
[۱] ( ۱)- مقصود از الهىنامه در مثنوى مولانا و مناقب العارفین بىشک حدیقه سنائى است نه کتاب دیگر از انشاء سنائى و نه الهىنامه عطار چه اولا هیچیک از تذکرهنویسان کتابى بنام الهىنامه به سنائى نسبت ندادهاند ثانیا شرحى که مولانا در این ابیات:
این دهان بستى دهانى باز شد | کو خورنده لقمهاى راز شد | |
گر ز شیر دیو تن را وابرى | در فطام او بسى حلوا خورى | |
ترک جوشى کردهام من نیم خام | از حکیم غزنوى بشنو تمام | |
در الهىنامه گوید شرح این | آن حکیم غیب و فخر العارفین | |
به الهىنامه احاله مىکند در این ابیات حدیقه ملاحظه مىشود:
آن نه بینى که پیشتر ز وجود | که ترا کرد در رحم موجود | |
روزیت داد نه مه از خونى | کرد کار حکیم بىچونى | |
در شکم مادرت همىپرورد | بعد نه ماه در وجود آورد | |
آن در رزق چست بر تو ببست | دو در بهترت بداد به دست | |
بعد از آن الف داد با پستان | روز و شب پیش تو دو چشمه روان | |
گفت کاین هر دوان همىآشام | کل هنیئا که نیست بر تو حرام | |
چون نمودت فطام بعد دو سال | شد دگرگون تو را همه احوال | |
داد رزق تو از دو دست و دو پاى | زین بگیر و از آن برو هر جاى | |
گر دو در بسته کرد بر تو رواست | عوض دو چهار در برجاست | |
زین ستان زان برو به پیروزى | گرد عالم همىطلب روزى | |
چون اجل ناگهان فراز آید | کار دنیا همه مجاز آید | |
بازماند دو دست و پا از کار | بدل چار بدهدت ناچار | |
در لحد هر چهار بسته شود | هشت جنت تو را خجسته شود | |
هشت در خلد بر تو بگشایند | حور و غلمان ترا به پیش آیند | |
و نیز اینکه مولانا گوید:\s\iُ آنچنان گوید حکیم غزنوى\z در الهىنامه گر خوش بشنوى\z کم فضولى کن تو در حکم قدر\z درخور آمد شخص خر با گوش خر\z\E\E
اشاره است بدین بیت حدیقه:
تو فضول از میانه بیرون بر | گوش خر درخور است با سر خر | |
ثالثا اغلب آنچه مولانا از سنائى نقل مىکند مأخذ آنها کتاب حدیقه مىباشد که در مثنوى مولانا و اصول افکارش تأثیرى بلیغ دارد، گذشته از معانى و مضامین بسیار که از حدیقه اقتباس کرده و بدان اشارتى نفرموده است باوجود این قرائن شبههاى نیست که الهىنامه سنائى همان حدیقه مىباشد، اما اینکه چرا مولانا کتاب حدیقه را بدین اسم مىخواند گمان مىرود که علاوه بر جهت تعظیم سبب آن این است که سنائى خویش را در بیت ذیل الهى نامیده است:
الهى نام خود کردم بدو نسبت کنم خود را | اگر هر شاعرى نسبت به بهمان و فلان دارد | |
و چون این نام از جنبه عرفانى و استغراق سنائى در عشق اله عالم کاشف است مولانا هم کتاب حدیقه را که دیوان و مجموعه اسرار عرفان و توحید است بنام( الهىنامه) یعنى نامهاى که به الهى یا اله منسوب است مىخواند و با تصریح مولانا در هر دو مورد از ذکر الهىنامه بنام( حکیم غزنوى) شکى نخواهد بود که الهىنامه فرید الدین عطار مقصود نیست.
[۲] ( ۱)- مقصود این بیت است:
صبح شد اى صبح را پشت و پناه | عذر مخدومى حسام الدین بخواه | |
مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله( صفحه ۴۷) و همین مطلب را افلاکى هم روایت مىکند.
[۳] ( ۱)- مناقب افلاکى و نفحات الانس.
[۴] ( ۲)- مولانا گوید:
مثنوى که صیقل ارواح بود | بازگشتش روز استفتاح بود | |
مطلع تاریخ این سودا و سود | سال هجرت ششصد و شصت و دو بود | |
مثنوى، دفتر دوم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۱۰۵).
[۵] ( ۳)- مناقب العارفین و نفحات الانس.
[۶] ( ۴)- در ولدنامه و مناقب العارفین مدت این مصاحبت هم ده سال آمده و آن سهو است مگر ببعضى روایات که وفات صلاح- را به سال ۶۶۲ گرفتهاند و آن نیز بقوت مورد تردید مىباشد.
[۷] ( ۵)- اشاره است بدین بیت:
شیخ کامل بود و طالب مشتهى | مرد چابک بود و مرکب درگهى | |
مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله( صفحه ۹۳).
[۸] ( ۱)- مجموعه یادداشتهاى آقاى کاظمزاده ایرانشهر.
[۹] ( ۲)- این طبیبان حکیم اکمل الدین و حکیم غضنفر بودهاند، رجوع کنید بشرح حال مولانا که بانضمام مثنوى در بمبئى( ۱۳۴۰) بطبع رسیده است.
[۱۰] ( ۳)- این تاریخ از ابیات ولدنامه که در ذیل نوشته مىآید مستفاد است:
بعد از آن نقل کرد مولانا | زین جهان کثیف پر ز عنا | |
پنجم ماه در جماد آخر | بود نقلان آن شه فاخر | |
سال هفتاد و دو بده به عدد | ششصد از عهد هجرت احمد | |
و تاریخ روز و اینکه وفات او در موقع غروب شمس واقع گردید در شرح حال مولانا( ضمیمه مثنوى طبع بمبئى ۱۳۴۰) منقول است و جزو اخیر را جامى نیز در نفحات روایت مىکند و بنا بر این مقدمات تمام مدت زندگانى مولانا ۶۸ سال و سه ماه قمرى بوده زیرا ولادت او در ششم ربیع الاول ۶۰۴ و وفات او در تاریخ مذکور واقع گردیده است.
و اینکه دولتشاه( تذکره دولتشاه، طبع لیدن، صفحه ۲۰۰) و بتبع او مؤلف آتشکده و صاحب روضات الجنات( مجلد ۴، صفحه ۱۹۸) وفات مولانا را به سال ۶۶۱ پنداشتهاند غلطى فاحش و سهوى عظیم است چه علاوه بر تصریح سلطان ولد که گفته او در این باب حجت است چنانکه در صفحه( ۱۰۹) از همین کتاب گذشت نظم جلد دوم از مثنوى به سال ۶۶۲ یعنى یک سال پس از تاریخ مذکور آغاز شده است و نیز مطابق این روایت چون دولتشاه عمر مولانا را ۶۹ سال مىشمارد( که تقریبا صحیح است) مىبایست ولادت او به سال ۵۹۲ اتفاق افتاده باشد و این نیز بىگمان غلط و مخالف گفته خود دولتشاه است که مولانا را در موقع ملاقات عطار( ۶۱۰) یا( ۶۱۷) طفل کوچک مىخواند.
[۱۱] ( ۴)- نفحات الانس.
[۱۲] ( ۱)- مجموعه یادداشتهاى آقاى کاظمزاده ایرانشهر که در نسخه افلاکى که مرجع این ضعیف بوده بهواسطه افتادگى بعضى اوراق آن دیده نمىشود.
[۱۳] ( ۲)- نفحات الانس.
[۱۴] ( ۳)- این حکایت در حاشیه کلیات شمس که متعلق بجناب آقاى حاج سید نصر اللّه تقوى مىباشد و نسخه نفیسى است از مناقب افلاکى نقل شده است.
[۱۵] ( ۱)- ممکن است این بیت اشاره باشد بدانچه جامى در نفحات الانس روایت مىکند که مولانا فرمود« که یاران ما ازین سو مىکشند و مولانا شمس الدین آن جانب مىخواند یا قومنا اجیبوا داعى اللّه ناچار رفتنى است».
[۱۶] ( ۲)- شرح آن در ولدنامه چنین است:
مردم شهر از صغیر و کبیر | همه اندر فغان و آه و نفیر | |
دیهیان هم ز رومى و اتراک | کرده از درد او گریبان چاک | |
به جنازهاش شده همه حاضر | از سر مهر و عشق نز پى بر | |
اهل هر مذهبى برو صادق | قوم هر ملتى برو عاشق | |
کرده او را مسیحیان معبود | دیده او را جهود خوب چو هود | |
عیسوى گفته اوست عیسى ما | موسیى گفته اوست موسى ما | |
مؤمنش خوانده سرو نور رسول | گفته هست او عظیم بحر نغول | |
و حضور یهود و نصارى را در جنازه وى محمود مثنوىخوان در کتاب ثواقب روایت کرده و نیز در شرح حال مولانا( ضمیمه مثنوى، طبع بمبئى ۱۳۴۰) مذکور است که مسلمین از عیسویان و یهودیان پرسیدند که شما را با مولانا چه تعلق بوده است، گفتند اگر مسلمانان را بجاى محمد بود ما را هم بجاى موسى و عیسى بود و اگر شما را پیشوا و مقتدى بود ما را هم همان بود که قلب و فؤاد ما داند.
[۱۷] ( ۱)- نفحات الانس.
[۱۸] ( ۲)- مناقب افلاکى.
[۱۹] ( ۳)- سلطان ولد در این باب گوید:
همچنان این کشید تا چل روز | هیچ ساکن نشد دمى تف و سوز | |
بعد چل روز سوى خانه شدند | همه مشغول این فسانه شدند | |
روز و شب بود گفتشان همه این | که شد آن گنج زیر خاک دفین | |
ذکر احوال و زندگانى او | ذکر اقوال و درفشانى او | |
ذکر خلق لطیف بىمثلش | ذکر خلق شریف بىمثلش | |
ذکر عشق خدا و تجریدش | ذکر مستى و صدق توحیدش | |
ذکر تنزیه او از این دنیا | کلى رغبتش سوى عقبى | |
ذکر لطف و تواضع و کرمش | ذکر حال و سماع چون ارمش | |
محمود مثنوىخوان نقل مىکند که در مجلس امیر معین الدین شورشى عظیم بر پا شد و امیر بدر الدین یحیى سینهچاک زد و این رباعى برخواند:
کو دیده که در غم تو غمناک نشد | یا جیب که در ماتم تو چاک نشد | |
سوگند بروى تو که از پشت زمین | مانند تو درون شکم خاک نشد | |
( ظاهرا چنین باشد: مانند تو اندر شکم خاک نشد) اهل مجلس ناله و زارى کردند و پروانه را بىاختیارى عظیم دست داد و بسیار بگریست و احسان بسیار به فقرا کرد و یکى این رباعى انشاد نمود:
اى خاک ز درد دل نمىیارم گفت | کامروز اجل در تو چه گوهر بنهفت | |
دام دل عالمى فتادت در دام | دلبند خلائقت در آغوش به خفت | |
( و بیت اخیر در نسخه ثواقب تألیف محمود مثنوىخوان بدین صورت بود:
دام دل عالمیان فتادن بر دام | دلبند خلائقى در آغوش تو نهفت | |
و بقیاس اصلاح شد).
[۲۰] ( ۱)- مناقب افلاکى.
[۲۱] ( ۲)- و دولتشاه گوید« درین روزگار رونق صومعه و خانقاه مولانا درجه اعلى دارد و مقصد زوارست و بر سر روضه مبارک مولانا على الدوام سفره مهیا و فرشها و روشنائیها مرتب است و اوقاف بسیار بر آن بقعه سلاطین روم مقرر داشتهاند( تذکره دولتشاه، طبع لیدن، صفحه ۲۰۰- ۲۰۱) و اکنون مرقد مولانا موزه اوقاف شده است.
[۲۲] ( ۱)- ثواقب محمود مثنوىخوان.
[۲۳] ( ۱)- چنانکه گوید:
خربطى ناگاه از خرخانهاى | سر برون آورد چون طعانهاى | |
کاین سخن پستست یعنى مثنوى | قصه پیغمبر است و پیروى | |
نیست ذکر و بحث اسرار بلند | که دوانند اولیا زانسو سمند | |
از مقامات تبتل تا فنا | پایه پایه تا ملاقات خدا | |
مثنوى، دفتر سوم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۳۰۴).
و دوست دانشمند آقاى الفت اصفهانى وقتى مىگفت که ممکن است مراد مولانا در این ابیات شیخ صدر الدین و پیروان وى باشد.
[۲۴] ( ۱)- افلاکى روایت مىکند که« در اواخر حال چون مولانا بسماع مباشرت مىفرمود شمس الدین ماردینى طلبک را بر فرق سر داشته گفتى حقا حقا تسبیح مىگوید و هرکه مىگوید این حرام است حرامزاده است» و این شمس الدین یکى از فقها و قضاه حنفى بوده است.
[۲۵] ( ۲)- نفحات الانس جامى و مجالس المؤمنین.
[۲۶] ( ۳)- مقصود قطب الدین شیرازیست رجوع کنید بروضات الجنات، جلد ۳، صفحه ۵۳۳ و جامع الاصول کتابیست در علم حدیث تألیف ابى السعادات مبارک بن محمد معروف بابن الاثیر المتوفى ۶۰۶ که صدر الدین آن را به یک واسطه از مؤلف سماع کرده بود و حاجى خلیفه رسالهاى در حدیث هم بنام جامع الاصول بصدر الدین نسبت مىدهد ولى در اینجا مقصود همان کتاب اولست.
[۲۷] ( ۱)- شیخ سعد الدین محمد بن المؤید ۵۸۷- ۶۵۰ از اصحاب شیخ نجم الدین کبرى است و او را با محیى الدین عربى اتفاق مصاحبت افتاد، تصانیف او اکثر رمز و غیر قابل حل است به فارسى و عربى اشعار دارد و حمد اللّه مستوفى وفات او را به سال ۶۵۸ شمرده است.
[۲۸] ( ۲)- از مریدان و شاگردان شیخ صدر الدین بود، براى اطلاع از احوال او رجوع کنید بنفحات الانس.
[۲۹] ( ۳)- مناقب افلاکى.
[۳۰] ( ۱)- نام او بهمین طریق در صدر مصنفات خود وى و اکثر کتب تواریخ مذکور است و اینکه نام وى را بعضى محمد گفتهاند سهو است، رجوع کنید بروضات الجنات، جلد سوم طبع ایران( صفحه ۵۳۳).
[۳۱] ( ۲)- قطب الدین در مقدمه شرح خود بر کلیات قانون مىگوید« و کنت من اهل بیت مشهور بن بهذه الصناعه( طب) شغفت فى ریعان الشباب و حداثه السن بتحصیلها و الاحاطه بجملتها و تفصیلها فاکتحلت السهاد و تجنبت الرقاد الى ان حفظت المختصرات المشهوره و تیقنتها و شهدت المعالجات المتداوله و تحققتها و مارست کل ما یتعلق بالطب و الکحل من اعمال الید کالسل و الفصد و التشمیر و لقط الظفره و السبل و غیر ذلک الا القدح فانه لا یحسن منا کل ذلک عند والدى الامام ضیاء الدین مسعود بن المصلح الکازرونى و کان باجماع اقرانه تغمده اللّه بغفرانه و اسکنه اعلى غرف جنانه بقراط زمانه و جالینوس اوانه و لما اشتهرت بالحدس الصائب و النظر الثاقب فى تعدیل العلاج و تبدیل المزاج رتبونى طبیبا و کحالا فى المارستان بشیراز بعد وفاه والدى و انا ابن اربع عشره سنه و بقیت علیه عشر سنین» از روى این گفته که باختصار نقل شد تاریخ نصب قطب الدین به طبابت و کحالى سنه ۶۴۸ بوده و وفات پدرش نیز على الظاهر در همین حدود اتفاق افتاده و او خود تا سال ۶۵۸ طبیب بیمارستان بوده است و بعد ازین تاریخ درس کلیات قانون را نزد عم خود کمال الدین ابى الخیر بن مصلح کازرونى شروع نموده است.
[۳۲] ( ۱)- نجم الدین از خاندان دبیران قزوینست و از علماء معروف قرن هفتم و او در رصد مراغه یکى از دستیاران خواجه نصیر الدین بود. کتاب حکمه العین و رساله شمسیه در منطق که بنام شمس الدین جوینى تألیف کرده از مشهورترین آثار اوست و اینکه قطب الدین در مجلس کاتبى با خواجه نصیر دیدار کرد در سلم السموات تألیف ابو القاسم کازرونى ذکر شده و مؤلف روضات الجنات( جلد ۳، صفحه ۵۳۳) این مطلب را از آن کتاب نقل کرده است ولى از مقدمه علامه بر شرح کلیات قانون مىتوان استنباط کرد که او خود بقصد استفاده بمحضر خواجه نصیر الدین روى آورده است و اینک عبارت علامه« توجهت تلقاء مدینه العلم و شطر کعبه الحکمه و هى الحضره العلیه القدسیه و السده السنیه الزکیه الفیلسوفیه الاستاذیه النصیریه» و مؤید آن گفته سیوطى است در بغیه الوعاه، طبع مصر( صفحه ۳۸۹) ثم سافر الى النصیر الطوسى فقرا علیه و برع.
[۳۳] ( ۲)- روضات الجنات، جلد ۴، طبع ایران( صفحه ۵۱۰).
[۳۴] ( ۳)- ذکر مسافرت وى بممالک روم در مقدمه شرح کلیات مشاهده مىشود و پس از آن در سنه ۶۸۱ بعنوان رسالت از طرف سلطان احمد بجانب مصر سفر کرده است.
[۳۵] ( ۱)- الجواهر المضیئه، جلد دوم، طبع حیدرآباد( صفحه ۱۲۴).
[۳۶] ( ۲)- و این حکایت را در مثنوى( دفتر ۶ چاپ علاء الدوله صفحه ۱۴۲) بدینطریق نظم داده است:
در بخارا خوى آن صدر اجل | بود با خواهندگان حسن عمل | |
داد بسیار او عطاى بىشمار | تا به شب بودى ز جودش زر نثار | |
زر بکاغذ پارهها پیچیده بود | تا وجودش بود مىافشاند جود | |
مبتلایان را بدى روزى عطا | روز دیگر بیوگان را آن سخا | |
روز دیگر بر علویان مقل | با فقیهان روز دیگر مشتغل | |
روز دیگر بر تهىدستان عام | روز دیگر بر گرفتاران وام | |
شرط آن بد که کسى ز او با زبان | زر نخواهد هیچ و نگشاید دهان | |
لیک خامش بر حوالى رهش | ایستاده مفلسان دیواروش | |
هرکه کردى ناگهان سهوا سؤال | ز او نبردى زین گنه یک حبه مال | |
نوبت و روز فقیهان ناگهان | یک فقیه از حرص آمد در فغان | |
کرد زاریها ولى چاره نبود | گفت هر نوعى نبودش هیچ سود | |
روز دیگربار کو پیچیده پا | پاکش اندر صف قوم مبتلا | |
تختهها بر ساق بست از چپ و راست | تا برد آن شه گمان کاشکستهپاست | |
دیدش و بشناختش چیزى نداد | روز دیگر رو بپوشید از لباد | |
تا گمان آید که نابیناست او | در میان اعمیان برخاست او | |
پس بدید او و ندادش هیچچیز | از گناه و جرم گفتن آن عزیز | |
چونکه عاجز شد ز صد گونه مکید | چون زنان او چادرى بر سر کشید | |
در میان بیوگان رفت و نشست | سر فرود افکند و پنهان کرد دست | |
هم شناسید و ندادش صدقهاى | در دلش آمد ز حرمان حرقهاى | |
رفت پس پیش کفنخواهى پگاه | که بپیچم در نمد نه پیش راه | |
هیچ مگشا لب نشین و مىنگر | تا کند صدر جهان اینجا گذر | |
بو که بیند مرده پندارد بظن | زر در اندازد پى وجه کفن | |
هرچه بدهد نیمهاى بدهم به تو | همچنان کرد آن فقیر کدیهخو | |
در نمد پیچید و در راهش نهاد | معبر صدر جهان آنجا فتاد | |
چند زر انداخت بر روى نمد | دست بیرون کرد از تعجیل خود | |
گفت با صدر جهان چون بستدم | اى ببسته بر من ابواب کرم | |
گفت لیکن تا نمردى اى عنود | از جناب ما نبردى هیچ سود | |
باختصار نقل شد.
[۳۷] ( ۱)- چه افلاکى در غالب این موارد سخن بیرون از دائره تحقیق مىراند و نظر او در کتاب خود ترویج طریقه و عقیده مولویانست و این نظر با گفته سیوطى درباره قطب الدین« لا یحمل هما و لا یغیر زى الصوفیه» بغیه الوعاه، طبع مصر( صفحه ۲۹۰) منافات ندارد زیرا ممکن است قطب الدین به پیرى دیگر ارادت ورزیده باشد، گذشته از آنکه داشتن لباس تصوف دلیل درویشى نیست.
[۳۸] ( ۲)- براى اطلاع از احوال وى رجوع کنید بتاریخ گزیده، چاپ عکسى( صفحه ۸۲۲) و نفحات الانس و تذکره میخانه، طبع لاهور( صفحه ۲۷- ۴۸) و تذکره دولتشاه، طبع لیدن،( صفحه ۲۱۰- ۲۱۸) و آتشکده و هفت اقلیم و مجمع الفصحاء، جلد اول، طبع ایران( صفحه ۳۳۹).
[۳۹] ( ۱)- دو قصیده بمطالع ذیل در وصف مکه گفته است:
اى جلالت فرش عزت جاودان انداخته | گوى در میدان وحدت کامران انداخته | |
حبذا صفحهاى بهشت مثال | که بود آسمانش صف نعال | |
و چند قصیده هم در مدینه بنظم آورده است.
[۴۰] ( ۲)- این کتاب بر طریقه سوانح تألیف احمد غزالى( التوفى ۵۲۰) تألیف شده و بس فصیح و شورانگیز افتاده و عبد الرحمن جامى( المتوفى ۸۹۸) آن را به فارسى شرح کرده و اشعه اللمعات نامیده است.
[۴۱] بدیع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدین محمد(مولوى)، ۱جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، ۱۳۶۶.
[۱] ( ۱)- نسخه اصلى این کتاب نفیس در کتابخانه قونیه محفوظ است و آن مشتمل است بر ۱۱۹ صفحه بطول ۲۰ و بعرض ۱۵ سانتیمتر و رسم الخط و روش املا گواهى مىدهد که در زمانى نزدیک بقرن هفتم نوشته شده است، ولى نظر بهآنکه متصدى تألیف این کتاب یادداشتهاى منظم و کاملى در دست نداشته اولا غالب عبارات مقطوع و بریده و نامرتبط واقع گردیده، ثانیا قسمتى از مطالب تکرار شده و چون پارهاى از این مکررات نسبت به سابق یا لاحق خود کاملتر یا ناقصتر مشاهده مىشود مىتوان احتمال داد که اصل یادداشتها بوسیله دو کس یا چند کس تهیه شده، لیکن مؤلف و جامع آنها دقت و مراقبت صحیحى در نظم و ترتیب آنها ننموده است چنانکه خواننده بهیکبار مطالعه از مزایا و فوائد این کتاب برخوردار نمىگردد و ناچار باید چند مرتبه با امعان و انعام نظر در مدت متوالى از آغاز تا به انجام مطالعه کند. علاوه بر بىنظمى تألیف در موقع صحافى هم بعضى از اوراق اصل پس و پیش افتاده اسباب تشویش خاطر مىگردد. گذشته از همه اینها چون اکثر مطالب کتاب مربوط است بجزئیات زندگانى و افکار مولانا و شمس الدین بالضروره کسانى که از تاریخ حیات این دو بزرگ و تعلیمات عقلى آنان اطلاع کافى ندارند از خواندن مقالات حظ وافى نمىبرند، ولى پس از آگاهى لازم خویش را هنگام مطالعه در بوستانى آراسته و دلگشا خواهند یافت. ناگفته نماند که کاتب نسخه هم تا حدى در اجمال و ابهام آن کوشیده و اکثر یا همه اسامى را بطریق رمز نوشته است مثلا( م) بجاى مولانا و( ش) بجاى شمس و( خ) بعوض خداوندگار یا خدا.
مقالات بدین عبارت« پیر محمد را پرسید همه خرقه کامل تبریزى» آغاز و بدین جمله« اما این قرآن که براى عوام گفته است جهت امر و نهى و راه نمودن ذوق دگر دارد و آنک با خواص مىگوید ذوق دگر و اللّه اعلم» ختم مىشود.
[۲] ( ۱)- مانند حکایت آن شخص که سحورى بر در مىزد( مثنوى، دفتر ششم، چاپ علاء الدوله، صفحه ۵۷۲) و مرد نائى که ناى مىزد( مثنوى، دفتر چهارم، صفحه ۳۴۴) و داستان دادن محمود گوهر را به وزیران و امیران و ایاز( مثنوى، دفتر پنجم، صفحه ۵۴۳) و حکایت گرفتن موش مهار شتر را( مثنوى، دفتر دوم، صفحه ۱۸۱) و قصه مرد دو موى با مزین( مثنوى، دفتر سوم، صفحه ۲۲۷) و حکایت استر با اشتر( مثنوى، دفتر چهارم، صفحه ۴۱۴) که اینها همه از مقالات اقتباس شده است.
[۳] ( ۲)- این حکایت را به نمونه مىآوریم« واعظى خلق را تحریض مىکند بر زن خواستن و تزویج کردن و احادیث مىگفت و زنان را تحریض مىکرد بر سر منبر بر شوهر خواستن و آنکس که زن دارد تحریض مىکرد بر میانجى کردن و سعى نمودن در پیوندیها و احادیث مىگفت. از بسیارى که گفت یکى برخاست که الصوفى ابن الوقت من مرد غریبم مرا زنى مىباید واعظ رو به زنان کرد و گفت اى عورتان میان شما کسى هست که رغبت کند گفتند که هست، گفت تا برخیزد پیشتر آید برخاست پیشتر آمد گفت رو باز کن تا ترا ببیند که سنت اینست از رسول علیه السلام که پیش از نکاح یکبار ببیند روى باز کرد، گفت اى جوان بنگر، گفت نگرستم، گفت شایسته هست، گفت هست، گفت اى عورت چه دارى از دنیا، گفت خرکى دارم سقائى کند و گاه گندم به آسیا برد و هیزم کشد از اجرت آن بمن رسد، واعظ گفت این جوان مردمزاده مىنماید و متمیز نتواند خربندگى کردن دیگرى هست، گفتند هست همچنین پیش آمد روى بنمود، جوان گفت پسندیده است، گفت چه دارد گفت گاوى گاهى آب کشد گاهى زمین شکافد گاهى گردون کشد از اجرت آن بدو رسد، گفت این جوان متمیزست نشاید گاوبانى کند، دیگرى هست گفتند هست، گفت تا خود را بنماید بنمود، گفت از جهاز چه دارد گفت باغى دارد، واعظ روى بدین جوان کرد گفت اکنون ترا اختیار است از این هر سه( هرکدام ظ) موافقتر است قبول کن، آن جوان بن گوش خاریدن گرفت گفت زود بگو کدام مىخواهى، گفت خواهم که بر خر نشینم و گاو را پیش مىکنم و بسوى باغ مىروم، گفت آرى ولى چنان نازنین نیستى که ترا هر سه مسلم شود» مقالات شمس، نسخه عکسى،( صفحه ۱۰۸- ۱۰۹).
[۴] ( ۱)- آن بیت اینست:
ز هجرت هفتصد و پنجاه و هفت است | حساب حاسبان تاریخ وقت است | |
و از همین بیت به سخافت و رکاکت ابیات این مثنوى پى توان برد.
[۵] ( ۱)- مناقب افلاکى و نفحات الانس و در مناقب افلاکى نام پدر او را بدینطریق نوشتهاند:
« ماغنیان» و بجهت انحصار نسخه معلوم نشد اصل این کلمه چیست.
[۶] ( ۲)- نفخات جامى و مناقب افلاکى.
[۷] ( ۱)- به روایت افلاکى نام آن دیه کامل بوده است.
[۸] ( ۲)- اشاره بدین بیت مولاناست:
چنان در نیستى غرقم که معشوقم همىگوید | بیا با من دمى بنشین سر آن هم نمىدارم | |
[۹] ( ۱)- در مناقب العارفین ذکر شده« اغلب طاعنان و طاغیان شیخ را عامى و نادان مىخواندند» و در ولدنامه نیز آمده است:
عامى محض و ساده و نادان | پیش او نیک و بد بده یکسان | |
[۱۰] ( ۲)- عرفا نقل مىکنند« العلم هو الحجاب الاکبر» و مولانا در بیان این عقیده گوید:
بر نوشته هیچ بنویسد کسى | یا نهالى کارد اندر مغرسى | |
کاغذى جوید که آن بنوشته نیست | تخم کارد موضعى که کشته نیست | |
اى برادر موضع ناکشته باش | کاغذ اسپید نابنوشته باش | |
تا مشرف گردى از ن و القلم | تا بکارد در تو تخم آن ذو الکرم | |
مثنوى، دفتر پنجم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۴۸۲).
[۱۱] ( ۳)- افلاکى روایت مىکند« روزى مولانا فرمود آن قلف را بیاورید و در وقتى دیگر فرموده بود که فلانى مفتلا شده است بو الفضولى گفته باشد که قفل بایستى گفتن و درست آنست که مبتلا گویند، فرمود که آن چنانست که گفتى اما جهت رعایت خاطر عزیزى چنان گفتم که روزى صلاح الدین مفتلا گفته بود و قلف فرموده و راست آنست که او گفته چه اغلب اسماء و لغات موضوعات مردم است در هر زمانى از مبدأ فطرت».
[۱۲] ( ۱)- فیه ما فیه، طبع تهران( صفحه ۱۳۴- ۱۳۷).
[۱۳] ( ۲)- شرح آن در ولدنامه بدین صورت مذکور است:
پس ولد را بخواند مولانا | گفت دریاب جون توئى دانا | |
سر نهاد و سؤال کرد از او | چیست مقصود از این به بنده بگو | |
گفت بنگر رخ صلاح الدین | که چه ذاتست آن شه حقبین | |
مقتداى جهان جانست او | ملک ملک لا مکانست او | |
گفتم آرى و لیک چون تو کسى | بیند او را نه هر حقیر و خسى | |
گفت با من که شمس دین اینست | آن شه بىبراق و زین اینست | |
گفتمش من همان همىبینم | غیر آن بحر جان نمىبینم | |
مست و بىخویشتن ز جام ویم | ز دلوجان کمین غلام ویم | |
هرچه فرمائیم کنم من آن | هستم از جان مطیعت اى سلطان | |
گفت ازین پس صلاح دین را گیر | آن شهنشاه راستین را گیر | |
نظرش کیمیاست بر تو فتد | رحمت کبریاست بر تو فتد | |
گفتمش من قبول کردم این | که شوم بنده صلاح الدین | |
و پس از این شرح ماجرا و گفتگوهاى خود با صلاح الدین و ممنوع شدن خود از گفتار به میان مىآرد که جهت رعایت اختصار نوشته نیامد.
[۱۴] ( ۱)- رجوع کنید بفیه ما فیه، طبع تهران( صفحه ۱۳۳).
[۱۵] ( ۱)- این هر دو نامه را افلاکى در مناقب العارفین آورده است.
[۱۶] ( ۲)- علاوه بر روایت افلاکى از ابیات ولدنامه نیز همین مدت به صراحت معلوم مىگردد:
شیخ با او چو در دو تن یک جان | بود آسوده و خوش و شادان | |
مست از همدگر شده ده سال | داشته بىخمار هجر وصال | |
و بنابراین چون وقت وفات شیخ صلاح الدین متفق علیه است( ۶۵۷) و تمام مدت مصاحبت هم بیش از ده سال نبوده چنانکه گذشت باید مصاحبت آنان به سال ۶۴۷ آغاز شده باشد.
[۱۷] ( ۱)- مأخذ این گفتار ابیات ذیل است از ولدنامه:
شیخ فرمود در جنازه من | دهل آرید و کوس با دفزن | |
سوى کویم برید رقصکنان | خوش و شادان و مست و دستافشان | |
تا بدانند کاولیاى خدا | شاد و خندان روند سوى لقا | |
مرگشان عیش و عشرت و سورست | جایشان خلد عدن پرحورست | |
اینچنین مرگ با سماع خوشست | چون رفیقش نگار خوبکش است | |
همه از جان و دل وصیت را | بشنیدند بىریا به صفا | |
[۱۸] ( ۱)- گذشته از آنکه نسبت او بهمین ترتیب در مقدمه مثنوى و مناقب العارفین و نفحات الانس مذکور است از این بیت مولانا هم لقب و نام او را استنباط توان کرد.
اى شه حسام الدین حسن مىگوى با آن شه که من | دل را غلاف معرفت بهر حسامت مىکنم | |
[۱۹] ( ۲)- سند این تاریخ فهرستى است که مدیر موزه قونیه از کسانى که در مقبره مولانا مدفونند بضمیمه نقشه مقبره و توابع آن فراهم کرده و تاریخ ولادت و وفات آنان را حتى المقدور نوشته است.
[۲۰] ( ۳)- و چلبى بجیم معقود و لام مفتوحین و باء موحده و یاء و تفسیره بلسان الروم سیدى- رحله ابن بطوطه، طبع مصر، جلد اول( صفحه ۱۸۳).
[۲۱] ( ۴)- و لیکن در خاندان مولانا این کلمه عنوان اشخاص دیگر نیز بوده است مانند عارف چلبى و چلبى عابد و چلبى امیر عالم و غیره.
[۲۲] ( ۱)- فتوت در لغت بمعنى جوانى و جوانمردى یعنى مجموع مردى و مردمى است و آن یکى از مقامات عارفین و مراحل طریقت و تصوف است و در اصطلاح این طائفه اسم است براى مقام دلى که از صفات نفسانى صافى شده باشد و آن را بر سه درجه کردهاند ولى بعدها و على التحقیق در قرن ششم فتوت طریقهاى مستقل و داراى شرائط و ارکان و تشکیلات جداگانه بوده که با تصوف تفاوت بسیار دارد و در حقیقت طریقه عیاران که مسلما در اواخر قرن دوم وجود داشته و اصول و روش مخصوصى در زندگانى داشتهاند با مقدارى از اصول تصوف به یکدیگر آمیخته و فتوت بوجود آمده است.
چنانکه در طریق تصوف بشیخ حاجت است در روش فتوت هم اخى جانشین شیخ و قطب مىباشد و بجاى خرقه که شعار صوفیانست فتیان و جوانمردان سراویل را( زیرجامه) شعار خود کرده و هریک کمر بسته شخصى که او را پیر شد( کمر بستن) مىخوانند بودهاند و سند سراویل فتوت مانند سند خرقه به امیر المؤمنین على که در اصطلاح این طائفه قطب فتوت است مىرسد.
در طریقه تصوف بیشتر بلکه تمام همت سالک بریاضات نفسانى مصروف است و در برابر آن فتیان و جوانمردان در ورزشهاى بدنى از قبیل تیراندازى و شمشیربازى و ناوهکشى و کشتى گرفتن و استعمال گرز و امثاله ساعى و کوشا بودهاند و هریک کلاهى بلند که از نوک آن پارچه باریک و دراز آویخته مىشد پوشیده و موزه در پاى کرده خنجر یا کاردى بکمر مىزدهاند و روزها در طلب معاش کوشیده دخل روز را با خود بمجلس و لنگر که محل اخى و موضع اجتماع شبانه فتیان بوده مىآورده و با یکدیگر صرف مىنمودهاند، مهماندارى و خدمت به دوستان و پاسبانى رعیت و اهل محل کار عمده آنان بشمار مىرفته است.
مقدم و رئیس این طایفه را اخى مىگفتهاند براى نیل بدین مرتبه ظاهرا شرائط بسیار لازم نبوده است بلکه هرکس که اهل فتوت بروى اتفاق مىنمودند بدین مرتبه مىرسید و موظف بود که زاویهاى بسازد و لوازم آن از چراغ و فرش و غیره فراهم نماید و فتیان چنانکه گفته شد از مداخل روز مخارج شب را تهیه مىدیدند و پس از تناول غذا به غنا و رقص شب را بروز مىآوردند. بعضى از مردم آن عصر هم فرزندان خود را براى تربیت و تکمیل قواى بدنى به اخیان مىسپردند بدین جهت لنگرها مرکز فساد اخلاق شده بود و اوحدى مراغهاى بسبب همین واقعه فتوتداران را مذمت کرده است.
فتیان اعمال عجیب و اسرارى مخصوص به خود داشته و براى غالب اسباب و ابزار فتوت رموزى قائل بودهاند. در ممالک سلجوقى روم در قرن هفتم و هشتم هیچ شهرى از چندین فتوتخانه خالى نبوده و ابن بطوطه در مسافرت خود غالب مواقع را به مهمانى آنان روز مىگذارده است. عیاران که در افسانههاى فارسى قرون متأخر از قبیل اسکندرنامه و رموز حمزه وقایع و احوال آنان دیده مىشود از همین جمعیت بودهاند و زورخانهکاران که تا عهد حاضر وجود دارند از بقایاى آنان مىباشد. براى اطلاع بیشتر از احوال فتیان و معانى فتوت رجوع کنید به رساله قشیریه و منازل السائرین و فتوتنامه سلطانى و قابوسنامه و رحله ابن بطوطه و جام جم اوحدى و تاریخ طبرى و کامل ابن الاثیر.
[۲۳] ( ۱)- در مناقب العارفین نقل شده است« روزى معین الدین پروانه جمعیتى عظیم ساخته بود و جمیع صدور و اکابر را خوانده و آن روز مولانا بمعانى شروع نفرمود و هیچ کلمات نگفت و گویند هنوز چلبى حسام الدین را نخوانده بودند و پروانه را به فراست معلوم شد که البته چلبى را باید خواندن، از مولانا اجازت خواست که حضرت چلبى را از باغ بخواند فرمود که مصلحت باشد.»
[۲۴] ( ۲)- در آغاز دفتر چهارم فرماید:
اى ضیاء الحق حسام الدین توى | که گذشت از مه به نورت مثنوى | |
همت عالى تو اى مرتجى | مىکشد این را خدا داند کجا | |
مثنوى را چون تو مبدا بودهاى | گر فزون گردد تواش افزودهاى | |
چون چنین خواهى خدا خواهد چنین | مىدهد حق آرزوى متقین | |
کان للّه بودهاى در ما مضى | تا که کان اللّه له آمد جزا | |
و در آغاز دفتر پنجم گوید:
اى ضیاء الحق حسام الدین راد | اوستادان صفا را اوستاد | |
گر نبودى خلق محجوب و کثیف | ور نبودى حلقها تنگ و ضعیف | |
در مدیحت داد معنى دادمى | غیر این منطق لبى بگشا دمى | |
شرح تو غیب است بر اهل جهان | همچو راز عشق دارم در نهان | |
و در آغاز دفتر ششم فرموده است:
بو نگهدار و بپرهیز از زکام | تن بپوش از باد و بود سرد عام | |
تا نیندازد مشامت از اثر | اى هواشان از زمستان سردتر | |
چون جمادند و فسردهتن شگرف | مىجهد انفاسشان از تل برف | |
چون جهان زین برف در پوشد کفن | تیغ خورشید حسام الدین بزن | |
هین برآر از شرق سیف اللّه را | گرم کن ز آن شرق این درگاه را | |
و نظائر این ابیات در مثنوى بسیار است.
[۲۵] ( ۳)- سلطان ولد در این باب گوید:
همه یاران مطیع او گشتند | آب لطف ورا سبو گشتند | |
هریکى زخم خورده بود اول | شده نادم از آن خطا و زلل | |
گشته بودند با ادب جمله | زان نکردند هم برین حمله | |
خورده بودند زخمها ز انکار | همه کردند ز آن خطا اقرار | |
ز اولین ضربت قوى خوردند | در دوم فتنه کمترک کردند | |
در سوم نرم( و) با ادب گشتند | بىحسد رام مرد رب گشتند | |
کس از آن قوم سرکشى ننمود | هریکى امر را ز جان بشنود | |
[۲۶] ( ۱)- تفصیل این واقعه از مناقب افلاکى نقل مىشود« در زمان مولانا شیخى بود بزرگ و اندر دو خانقاه شیخ بود قضا را آن درویش درگذشت و امیرکبیر تاج الدین معتز مصلحت چنان دید که تقریر خانقاه را ضیاء الدین وزیر( و الاصح خانقاه ضیاء الدین وزیر را چنانکه از دنباله سخن مفهوم مىشود) بنام چلبى حسام الدین بنویسد و از سلطان فرمان بستد بعد از آنکه فرمان نفاذ یافت امیر تاج الدین اجتماعى عظیم کرده اجلاس بىنظیر ساخت و بحضرت مولانا اعلام کردند که خانقاه ضیاء الدین وزیر بحضرت چلبى تعلق گرفت، مولانا با جمیع یاران برخاست و روانه شد، نفیس الدین گفت( راوى این حکایت اوست) سجاده چلبى من بر دوش گرفته بودم مولانا از من بستد و بر دوش خود انداخت، چون بخانقاه درآمد فرمود تا سجاده را بر صدر صفه گستردند، اخى احمد که از جمله جبابره زمان بود و سر دفتر رندان بود در آن اجلاس آمده از غایت حقد و تعصب نمىخواست- که چلبى در آن خانقاه شیخ شود، از ناگاه برخاست و سجاده را درنوردید که ما او را بشیخى قبول نمىکنیم همانا که خلق عالم درهم رفتند و اخیان معتبر که به خاندان اخى ترک و اخى بشاره منسوب بودند مثل اخى قیصر و اخى چوپان و اخى محمد سیدى و غیرهم دست به شمشیر و کارد نهادند و امراى فرید قصد قتل رنود مرید کردند، حضرت هیچ نفرمود همچنان نعره بزد و از خانقاه بیرون آمد و اخى احمد را مردود و مطرود کرده به بندگى قبول نفرمود، آن بىادبى را بسمع سلطان رسانیدند مىخواست که او را بقتل آورد مولانا رضا نداد و عاقبت چلبى حسام الدین هم در خانقاه ضیاء الدین وزیر باستقلال تمام شیخ شد».
[۲۷] بدیع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدین محمد(مولوى)، ۱جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، ۱۳۶۶.
Saved as a favorite, I really like your blog!