حکایات عرفای برجستهعلاّمه سیدمحمد حسین طباطبایی

جوان لامذهبى متدین و صاحب مقام شد(علامه سید محمد حسین طباطبایی)

 
 
(علامه طباطبایى ) رحمه الله علیه مى گوید: یکى از دوستان چنین نقل کرد که در ماشین نشسته بودیم از ایران به سفر کربلاى معلا حرکت مى کردیم در نزدیکى صندلى من جوانى ریش تراشیده و فرنگى مآب نشسته بود به این جهت سخنى بین من و او رد و بدل نمى شد.
 
 
 
ناگهان صداى این جوان یک دفعه به زارى و گریه بلند شد. بسیار تعجب کردم پرسیدم ؛ سبب گریه چیست ؟
گفت : (اگر به شما نگویم به چه کسى بگویم من مهندس راه و ساختمان هستم از دوران کودکى تربیت من طورى بود که لامذهب بار آمده و طبیعى بودم و مبداء و معاد را قبول نداشتم فقط در دل خود محبتى به مردم دیندار احساس مى کردم خواه مسلمان باشند یا مسیحى یا یهودى ، شبى در محفل دوستان که بسیارى از آنها بهایى بودند حاضر شدم و تا ساعتى چند به لهو و لعب و رقص و مانند آنها اشتغال داشتم پس از گذشت زمانى در خود احساس شرمندگى نمودم و از کارهاى خودم خیلى نادم بودم و بدم آمد. ناچار از اطاق خارج شده به طبقه بالا رفتم و در آنجا مدتى گریه کردم ناچار از اطاق خارج شده به طبقه بالا رفتم و در آنجا مدتى گریه کردم و چنین گفتم :اى آن که اگر خدایى هست آن تو هستى ، مرا دریاب !
 
 
پس از لحظه اى پایین آمدم شب به پایان رسید و ما از هم جدا شدیم فرداى آن شب اتفاقاً رئیس قطار و چند نفر از بزرگان براى ماءموریت فنى خود عازم مسافرت به مقصدى بودیم ، ناگهان دیدم از دور سیدى نورانى نزدیک من آمده به من سلام کرد و فرمود: با شما کارى دارم ، وعده کردم فردا بعد از ظهر با او دیدار کنم .
 
 
اتفاقاً پس از رفتن او بعضى گفتند: این بزرگوار است چرا با بى اعتنایى جواب سلام او را دادى ؟ چون وقتى آن سید به من سلام کرد گمان کردم او احتیاجى دارد و براى این منظور این جا پیش من آمده است . از روى تصادف رئیس قطار فرمان داد که فردا بعد از ظهر که کاملا تطبیق با همان وقت معهود مى کرد باید فلان مکان بوده و دستوراتى داد که باید عمل کنم .
 
 
من با خود گفتم بنابراین نمى توانم به دیدن این سید بروم فردا وقتى که زمان کار محوله رئیس قطار نزدیک مى شد در خود احساس کسالت کردم کم کم دچار تب شدیدى شدم به طورى که بسترى شدم پزشک براى من آوردند و طبعاً از رفتن به ماءموریت معذور گردیدم پس از آن که فرستاده رئیس قطار بیرون رفت دیدم تب فرو نشست و حالم عادى شد خود را کاملاً خوب و سرحال دیدم ، دانستم باید در این میان سرى باشد ازاین رو برخاسته به منزل آن سید رفتم به مجرد آن که نزد او نشستم فوراً یک دوره اصول اعتقادى با دلیل و برهان برایم گفت ، به طورى که من ایمان آوردم ، سپس دستوراتى به من داده فرمود: فردا نیز بیا؛ چند روزى همچنان نزد او رفتم .
 
 
 هنگامى که پیش روى او مى نشستم هر حادثه اى که براى من رخ داده بود بدون ذره اى کم و بیش حکایت مى کرد. و از افکار و نیت شخصى من که احدى جز من بر آنها اطلاع نداشت بیان مى نمود. مدتى گذشت تا آن که شبى از روى ناچارى در مجلس ‍ دوستان شرکت کردم و مجبور شدم قمار بازى کنم ، فردا هنگامى که خدمت او رسیدم فوراً فرمود: آیا حیا نکردى که این گناه کبیره را مرتکب شدى ؟
 
 
اشک ندامت از دیدگان من سرازیر شده گفتم : غلط کردم ، توبه کردم ، فرمود: غسل کن و توبه کن دیگر چنین عملى را انجام مده . سپس دستوراتى دیگر فرمود خلاصه ، به طور کلى رشته کارم را عوض کرد و برنامه زندگى مرا تغییر داد؛ چون این قضیه در زنجان اتفاق افتاد وبعداً خواستم به تهران حرکت کنم . امر فرمود که بعضى از علما را در تهران زیارت کنم و بالاخره ماءمور شدم که براى زیارت اعتاب عالیات مسافرت کنم این سفر سفرى است که به امر آن سید بزرگوار انجام مى دهم .
 
 
دوست ما گفت : در نزدیکیهاى عراق دوباره دیدم ناگهان صداى او به گریه بلند شد، سبب را پرسیدم ، گفت : الان وارد خاک عراق شدیم ، چون حضرت ابا عبداللّه علیه السلام به من خیر مقدم فرمودند).
منظور آن که اگر کسى واقعاً از روى صدق و صفا قدم در راه نهد واز صمیم دل هدایت خود را از خداوند طلب نماید موفق به هدایت خواهد شد اگر چه در امر توحید نیز شک داشته باشد.
 
 
رساله لب اللباب ، ص ۹۲٫//علامه محمد حسین طهرانی

 

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=