نسب ابوبکر و مختصرى از اخبار پدرش
ابوبکر پسر ابو قحافه است ، نام قدیمى او عبدالکعبه بوده و پیامبر (ص ) او را عبدالله نامیدند. در مورد کلمه عتیق که از نامهاى ابوبکر است ، اختلاف کرده اند. گفته شده است که عتیق نام ابوبکر در روزگار جاهلى بوده ؛ و هم گفته شده است که پیامبر (ص ) او را به این نام نامیده اند.
نام اصلى ابوقحافه عثمان و نسب او چنین است : عثمان بن عامر بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مره بن کعب بن لوى بن غالب . مادر ابو قحافه دختر عموى پدرش بوده و نامش ام الخیر و دختر صخربن عمرو بن کعب بن سعد است .
ابو قحافه روز فتح مکه مسلمان شد. پسرش ابوبکر، او را که پیرى فرتوت و موهاى سرش همگى چون پنبه سپید بود. به حضور پیامبر (ص ) آورد، و چون مسلمان شد پیامبر (ص ) فرمودند: موهایش را رنگ و خضاب کنید.
پسرش ابوبکر در حالى که ابو قحافه زنده و خانه نشین بود و کور شده و از حرکت بازمانده بود خلیفه شد. ابو قحافه همینکه هیاهوى مردم را شنید پرسید: چه خبر است ؟ گفتند: پسرت عهده دار خلافت شد. گفت : مگر خاندان عبد مناف به این کار راضى شده اند؟
گفتند: آرى . گفت : پروردگارا! براى آنچه که تو عطا فرمایى مانعى نخواهد بود و آنچه را تو مانع آن شوى عطا کننده یى براى آن نیست .
هیچکس در حالى که پدرش زنده بوده است به خلافت نرسیده است ، مگر ابوبکر و الطائع لله که نامش عبدالکریم و کنیه اش ابوبکر است . طائع در حالى به خلافت رسید که پدرش زنده بود و خود را از خلافت خلع کرد و آن را به پسر خویش وا گذاشت . منصور دوانیقى به مسخره و نیشخند، عبدالله بن حین بن حسن را ابو قحافه نام گذاشته بود، زیرا در حالى که زنده بود پسرش محمد مدعى خلافت شد.
ابوبکر هنگامى که درگذشت ابو قحافه هنوز زنده بود و چون هیاهو را شنید پرسید: چه خبر است !گفتند: پسرت درگذشت . گفت : سوگى بزرگ است . ابو قحافه به روزگار خلافت عمر، در سال چهاردهم هجرت ، در نود و هفت سالگى درگذشت و آن سالى است که نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم هم در همان سال درگذشت .
اگر گفته شود عقیده خود را در مورد این سخن و شکایت امیرالمومنین على (ع ) براى ما روشن سازید، آیا این سخن على (ع ) دلیل بر نسبت دادن آن قوم به ستم و غصب خلافت نیست و شما در این باره چه مى گویید؟ اگر این موضوع را قبول کنید و آنان را ظالم و غاصب بدانید، به آنان طعن زده اید و اگر آنرا درباره ایشان قبول ندارید، در مورد کسى که این سخن را گفته است طعن زده اید.
در پاسخ این پرسش گفته مى شود شیعیان امامیه این کلمات را بر ظواهر آن حمل و معنى مى کنند و معتقدند که آرى پیامبر (ص ) درباره خلافت امیرالمومنین على (ع ) نص صریح فرموده است و حق او غصب شده است .
ولى یاران معتزلى ما که رحمت خداوند بر ایشان باد حق دارند چنین بگویند که چون امیرالمومنین على (ع ) افضل و احق به خلافت بوده و براى خلافت از او به کسى عدول کرده اند که از لحاظ فضل و علم و جهاد با او برابر نبوده است و در سرورى و شرف به او نمى رسیده است ، اطلاق اینگونه کلمات ، عادى است ، هر چند افرادى که پیش از او به خلافت رسیده اند پرهیزگار و عادل باشند و بیعت با آنان بیعت صحیح بوده باشد. مگر نمى بینى ممکن است در شهرى دو فقیه باشند که یکى از دیگرى به مراتب داناتر باشد و حاکم شهر، آن یکى را که داراى علم کمترى است قاضى شهر قرار دهد و در این حال آن که داناتر است ، افسرده مى شود و گاه لب به شکایت مى گشاید و این موضوع دلیل بر آن نیست که قاضى را مورد طعن و تفسیق قرار داده باشد یا حکم به ناصالح بودن و عدم شایستگى او کرده باشد، بلکه شکایت از کنار گذاشتن کسى است که شایسته تر و سزاوارتر بوده است و این موضوعى است که در طبع آدمى سرشته است و چیزى فطرى و غریزى است .
و یاران معتزلى ما چون نسبت به اصحاب پیامبر (ص ) حسن ظن دارند و هر کارى را که از ایشان سر زده است بر وجه صواب و صحت حمل مى کنند، مى گویند آنان مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه یى ترسیدند که نه تنها ممکن بود اصل خلافت را متزلزل کند، بلکه امکان داشت که اصل دین و نبوت را نیز متزلزل سازد؛ و به همین منظور از آن کس که افضل و اشرف و سزاوارتر بود عدول کردند و عقد خلافت را براى شخص فاضل دیگرى منعقد ساختند؛ و به این سبب است که اینگونه کلمات را که از شخصى صادر شده است که در مورد او اعتقاد به جلالت و منزلتى نزدیک به منزلت پیامبر دارند تاءویل کرده و مى گویند این کلمات براى بیان افسردگى است که چرا مردم از آنکه سزاوارتر و شایسته تر بود است عدول کرده اند. و این موضوع نزدیک و نظیر چیزى است که شیعیان و امامیه در تفسیر این آیه که خداوند مى فرماید:و عصى آدم ربه فغوى بیان کرده و گفته اند: منظور از عصیان در این آیه ترک اولى است و امر خداوند در مورد نخوردن از میوه آن درخت ، امر مستحبى بوده و نه وجویى و چون آدم (ع ) آنرا انجام داده است ترک اولى کرده است و به همین اعتبار از او به عاصى نام برده شده است . همچنین کلمه غوى را به معنى گمراهى و ضلالت تعبیر نمى کنند، بلکه به معنى ناکامى و ناامیدى مى گیرند، و معلوم است که تاءویل شکایت امیرالمومنین على (ع ) به صدور ترک اولى از سوى خلفاى پیش از او بهتر از این است که گفتار خداوند را در مورد آدم (ع ) بر ترک اولى حمل کنیم …
بیمارى رسول خدا و فرمانده ساختن اسامه بن زید بر لشکر
هنگامى که پیامبر (ص ) به مرضى که منجر به رحلت آن حضرت شد بیمار گشت ، اسامه بن زیدبن حارثه را فراخواند و به او فرمود: به سرزمینى که پدرت در آن کشته شده است برو و بر آنان بتاز و من ترا بر این لشکر فرماندهى دادم و اگر خداوند ترا بر دشمن غلبه و پیروزى داد توقف خود را آنجا کوتاه قرار بده ، و پیشاپیش ، جاسوسان و پیشاهنگانى گسیل دار. هیچیک از سران و بزرگان مهاجر و انصار باقى نماند مگر آنکه موظف بود همراه آن لشکر باشد و عمر و ابوبکر هم از جمله ایشان بودند. گروهى در این باره اعتراض کردند و گفتند: نوجوانى چون اسامه بر همه بزرگان مهاجر و انصار به فرماندهى گماشته مى شود؟! پیامبر (ص ) چون این سخن را شنید خشمگین بیرون آمد و در حالى که بر سر خود دستارى بسته و قطیفه یى بر دوش افکنده بود بر منبر رفت و چنین فرمود:
اى مردم ! این سخن و اعتراض چیست که از قول برخى از شما در مورد اینکه اسامه را به امیرى لشگر گماشته ام براى من نقل کرده اند؟ اینک اگر در این باره اعتراض مى کنید پیش از این هم در مورد اینکه پدرش را به امیرى لشکر گماشتم اعتراض کردید و به خدا سوگند مى خورم که زید، شایسته و سزاوار براى فرماندهى بود و پسرش هم پس از او شایسته براى آن کار است و آن هر دو از اشخاص محبوب در نظر من هستند. اینک براى اسامه خیر خواه باشید که او از نیکان و گزیدگان شماست .
پیامبر (ص ) از منبر فرود آمد و به حجره خویش رفت و مسلمانان براى بدرود گفتن به حضور ایشان مى آمدند و چون بدرود مى گفتند به قرار گاه لشکر اسامه که در جرف بود مى رفتند.
بیمارى پیامبر (ص ) سنگین و حال آن حضرت سخت شد. برخى از همسران پیامبر به اسامه و برخى از کسانى که با او بودند پیام فرستاند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. اسامه از قرارگاه خویش برگشت و به حضور پیامبر (ص ) آمد. در آن روز پیامبر بدحال و در ضعف مفرط بود و همان روزى بود که بر لبها و دهان ایشان لدود مالیده بودند. اسامه بر بالین پیامبر (ص ) ایستاد و سر فرود آورد و رسول خدا را بوسید. پیامبر سکوت کرده و سخنى نمى فرمود، ولى دستهاى خویش را بر آسمان افراشت و سپس بر شانه هاى اسامه نهاد، گویى براى او دعا مى فرمود و سپس اشاره کرد که اسامه به قرارگاه خویش برگردد و به کارى که او را فرستاده است روى آورد.
اسامه به قرارگاه خویش بازگشت ولى همسران پیامبر (ص ) بار کسى پیش اسامه فرستادند که به مدینه بیاید و پیام دادند که پیامبر بهبودى پیدا کرده است . اسامه از قراگاه خویش برگشت . آن روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بود. اسامه چون آمد، پیامبر (ص ) را بیدار و به حال عادى دید و پیامبر (ص ) به او فرامان دادند برود و هر چه زودتر حرکت کند و فرمودند: فردا صبح زود در پناه برکت خدا حرکت کن ؛ و پیامبر (ص ) مکرر در مکرر فرمودند: این لشکر اسامه را هر چه زودتر روانه کنید؛ و همچنان این سخن را تکرار مى فرمود. اسامه با پیامبر (ص ) وداع کرد و از مدینه بیرون رفت و ابوبکر و عمر هم با او بودند، و چون خواست سوار شود و حرکت کند فرستاده ام ایمن پیش او آمد و گفت پیامبر (ص ) در حال مرگ است .
اسامه همراه ابوبکر و عمر و ابو عبیده برگشت و هنگام ظهر همان روز، که دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بود، کنار خانه پیامبر رسیدند و در این هنگام رسول خدا (ص ) درگذشته بود. رایت سپاه که پیچیده بود در دست بریده بن حصیب بود و آنرا کنار در خانه رسول خدا (ص ) نهاد. در این حال على علیه السلام و برخى از بنى هاشم سرگرم تجهیز و فراهم آوردن مقدمات غسل جسد مطهر بودند. عباس که در خانه همراه على (ع ) بود گفت : اى على دست فرا آرتا با تو بیعت کنم و مردم بگویند عموى پیامبر با پسر عمویش بیعت کرد و حتى دو تن هم در مورد تو و با تو اختلاف و ستیز نکنند. على (ع ) گفت : عمو جان ! مگر کسى جز من در خلافت میل مى کند؟ عباس گفت : به زودى خواهى دانست . چیزى نگذشت که اخبارى به آن دو رسید که انصار سعد بن عباده را نشانده اند تا با او بیعت کنند و عمر هم ابوبکر را آورده و با او بیعت کرده است و انصار هم بر آن بیعت پیشى گرفته اند. على (ع ) از کوتاهى خود در این مورد پشیمان شد و عباس این شعر درید را براى او خواند:
من در منعرج اللوى فرمان خود را به ایشان دادم ولى آنان نصیحت مرا تا چاشتگاه فردا در نیافتند.
شیعیان چنین مى پندارند که پیامبر (ص ) مرگ خود را مى دانست و به همین سبب ابوبکر و عمر را همراه لشکر اسامه گسیل فرمود تا مدینه از ایشان خالى باشد و کار خلافت على (ع ) صورت پذیرد و کسانى که در مدینه باقى مانده اند با آرامش و خاطر آسوده با او بیعت کنند و بدیهى است که در آن صورت چون خبر رحلت و بیعت مردم با على (ع ) به اطلاع ایشان مى رسید بسیار بعید بود که در آن باره مخالفت و ستیز کنند، زیرا اعراب در آن صورت ، بیعت على (ع ) را انجام شده مى دانستند و به آن پایبند بودند و براى شکستن آن بیعت نیاز به جنگهاى سخت بود؛ ولى آنچه پیامبر (ص ) مى خواست صورت نگرفت و اسامه عمدا چند روز آن لشکر را معطل کرد و با همه اصرار و پافشارى رسول خدا در مورد حرکت ، از آن کار خوددارى کرد تا آن حضرت ، که درود خدا بر او و خاندانش باد، رحلت فرمود و ابوبکر و عمر در مدینه بودند و از على (ع ) در بیعت گرفتن از مردم پیشى گرفتند و چنان شد که شد.
به نظر من ابن ابى الحدید این اعتراض وارد نیست زیرا اگر پیامبر (ص ) از مرگ خود آگاه بوده است این را هم مى دانسته که ابوبکر خلیفه خواهد شد و طبیعى است از آنچه مى دانسته ، پرهیزى نمى فرموده است ، ولى در صورتى که فرض کنیم پیامبر (ص ) احتمال مرگ خود را مى داده اند و به حقیقت از تاریخ قطعى آن آگاه نبوده اند و این را هم گمان مى کرده است که ابوبکر و عمر از بیعت با پسر عمویش خوددارى خواهند کرد و از وقوع چنین کارى بیم داشته ولى به واقع از آن آگاه نبوده است ، درست است که چنین تصورى پیش آید، و نظیر آن است که یکى از ما دو پسر دارد و مى ترسد که پس از مرگش یکى از آن دو بر همه اموالش دست یابد و با زور آنرا تصرف کند و به برادر خود چیزى از حق او را نپردازد؛ طبیعى است در آن بیمارى که بیم مرگ داشته باشد به پسرى که از سوى او بیم دارد دستور به مسافرت دهد و او را براى بازرگانى به شهرى دور گسیل دارد و این کار را وسیله قرار دهد که از چیرگى و ستم او بر برادر دیگرش جلوگیرى شود.
فرمان ابوبکر در مورد خلافت عمر بن خطاب
کنیه معروف عمر ابو حفص و لقبش فاروق است . پدرش خطاب بن نفیل بن عبدالعزى بن ریاح بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدى بن کعب بن لوى بن غالب است و مادرش حنتمه دختر هاشم بن مغیره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است .
چون ابوبکر، محتضر شد به دبیر و نویسنده گفت بنویس : این وصیت و سفارش عبدالله بن عثمان است که در پایان اقامت خویش در دنیا و آغاز ورود خود به آخرت و در ساعتى که در آن شخص تبهکار نیکى مى کند و شخص کافر هم به ناچار تسلیم مى شود. در این هنگام ابوبکر مدهوش شد و نویسنده نام عمر بن خطاب را در آن نوشت . ابوبکر به هوش آمد و به نویسنده گفت : آنچه نوشته اى بخوان . او آنرا خواند و نام عمر را به زبان آورد. ابوبکر گفت : از کجا براى تو معلوم شد که باید نام عمر را بنویسى ؟ گفت : مى دانستم که از او در نمى گذرى . ابوبکر گفت نیکو کردى و سپس به او گفت : این نامه را تمام کن .
نویسنده گفت : چه چیزى بنویسم ؟ گفت : بنویس ابوبکر این وصیت را در حالى که راءى و اندیشه خود را به کار گرفته املاء مى کند و او چنین دید که سرانجام این کار خلافت اصلاح و روبراه نمى شود مگر به همانگونه که آغاز آن اصلاح شد و کار خلافت را کسى نمى تواند بر دوش کشد مگر آنکه از همه اعراب برتر و خوددارتر باشد؛ به هنگام سختى از همگان سخت کوش تر و به هنگام نرمى از همگان نرم تر و به اندیشه خردمندان داناتر باشد. به چیزى که براى او بى معنى است مشغول و سرگرم نشود و در مورد چیزى که هنوز به او نرسیده اندوهگین نگردد و از آموختن علم ، آزرم نکند و برابر امور آنى و ناگهانى سرگردان نشود. بر همه کارها توانا باشد، از حد هیچ چیز نه تجاوز کند و نه قصور، و مراقب آنچه ممکن است پیش آید باشد و از آن حذر کند.
چون ابوبکر از نوشتن این نامه آسوده شد، گروهى از صحابه ، از جمله طلحه پیش او آمدند. طلحه گفت : اى ابوبکر! فردا پاسخ خداى خود را چه مى دهى و حال آنکه مردى سختگیر و تندخو را بر ما حاکم ساختى که جانها از او پراکنده و دلها رمیده مى شود؟
ابوبکر که دراز کشیده بود گفت مرا تکیه دهید و چون او را تکیه دادند و نشاندند و به طلحه گفت : آیا مرا از سؤ ال کردن خداوند بیم مى دهى ؟ چون فردا خداوند در این باره از من بپرسد، خواهم گفت : بهترین بنده ات را برایشان گماشتم .
و گفته شده است زیرک ترین مردم از لحاظ گزینش افراد این سه تن هستند: نخست عزیز مصر در این سخن خود که به همسرش درباره یوسف (ع ) گفت : و آن کس که او را خریده بود به زن خویش گفت او را گرامى بدار، شاید بهره یى به ما رساند یا او را به فرزندى برگیریم .
دوم . دختر شعیب (ع ) که در مورد موسى (ع ) به پدر خویش چنین گفت : اى پدر او را مزدور و اجیر بگیر که نیرومند و امین است و سوم ابوبکر در مورد انتخاب عمر به جانشینى .
بسیارى از مردم روایت کرده اند که چون مرگ ابوبکر فرا رسید، عبدالرحمان بن عوف را فرا خواند و گفت : نظر خودت را درباره عمر به من بگو. گفت : او بهتر از آن است که تو مى پندارى ، ولى در او نوعى تندى و درشت خویى است . ابوبکر گفت : این بدان سبب است که در من نرمى و ملایمت مى بیند و چون خلافت به او رسد بسیارى از این تندى خود را رها خواهد کرد. من او را آزموده و مواظب بوده ام . هر گاه من بر کسى خشم مى گیرم ، او به من پیشنهاد مى کند از او راضى شوم و هر گاه نسبت به کسى بى مورد نرمى و مدارا مى کنم ، مرا به شدت و تندى بر او وا مى دارد. ابوبکر سپس عثمان را فرا خواند و گفت : عقیده ات را درباره عمر بگو. گفت : باطن او از ظاهرش بهتر است و میان ما کسى چون او نیست .
ابوبکر به آن دو گفت : از آنچه به شما گفتم سخنى مگویید. و سپس به عثمان گفت : اگر عمر را انتخاب نمى کردم کس دیگرى جز ترا بر نمى گزیدم و براى تو بهتر است که عهده دار کارى امور مردم نباشى و دوست مى داشتم که من هم از امور شما بر کنار بودم و در زمره کسانى از شما بودم که درگذشته اند. طلحه بن عبیدالله پیش ابوبکر آمد و گفت : اى خلیفه رسول خدا! به من خبر رسیده است که عمر را به خلافت بر مردم برگزیده اى و مى بینى اینک که تو با او هستى مردم از او چه مى بینند و چگونه خواهد بود وقتى که تنها بماند؟ و تو فردا با خداى خود ملاقات خواهى کرد و از تو درباره دعیت تو خواهد پرسید.
ابوبکر گفت مرا بنشانید، سپس به طلحه گفت : مرا از سوال کردن خداوند بیم مى دهى ؟ چون خداى خود را دیدار کنم و در این باره بپرسد خواهم گفت : بهترین خلق ترا بر ایشان خلیفه ساختم . طلحه گفت : اى خلیفه رسول خدا! آیا عمر بهترین مردم است ؟ خشم ابوبکر بیشتر شد و گفت : آرى ، به خدا سوگند او بهترین و تو بدترین مردمى . به خدا سوگند اگر ترا خلیفه مى ساختم گردن فرازى مى کردى خود را بیش از اندازه بزرگ و رفیع مى پنداشتى تا آنکه خداوند آنرا پست و زبون فرماید. چشم خود را مالیده و مى خواهى مرا در دین خودم مفتون سازى و راءى و تصمیم مرا سست سازى ! برخیز که خداوند پاهایت را استوار ندارد! به خدا سوگند اگر به اندازه دوشیدن یک ماده شتر زنده بمانم و به من خبر برسد که چشم به خلافت دوخته اى یا از عمر به بدى یاد مى کنى ، ترا به شوره زارهاى ناحیه قنه تبعید خواهم کرد، همانجا که بودید؛ و هرگز سیراب نخواهید شد و هر چه در جستجوى علفزار باشید سیر نخواهید شد و به همان راضى و خرسند باشید! طلحه برخاست و رفت .
و ابوبکر هنگامى که در حال احتضار بود، عثمان را فرا خواند و به او دستور داد عهدنامه یى بنویسد و گفت چنین بنویس :
بسم الله الرحمن الرحیم . این عهد و وصیتى است که عبدالله بن عثمان براى مسلمانان مى نویسد. اما بعد، در این هنگام ابوبکر از هوش رفت و عثمان خودش نوشت : همانا عمر بن خطاب را بر شما خلیفه ساختم . ابوبکر به هوش آمد و به عثمان گفت : آنچه نوشتى بخوان و چون عثمان آنرا خواند، ابوبکر تکبیر گفت و شاد شد و گفت : خیال مى کنم ترسیدى اگر در این بى هوشى مى مردم ، مردم اختلاف مى کردند. گفت : آرى . ابوبکر گفت : خداوند از سوى اسلام و مسلمانان به تو پاداش دهاد. سپس آن وصیت را تمام کرد و دستور داد براى مردم خوانده شود و خوانده شد. سپس به عمر سفارش و وصیت کرد و چنین گفت : همانا خداوند را در شب حقى است که انجام آنرا در روز نمى پذیرد و در روز حقى است که انجام آنرا در شب نمى پذیرد و همانا تا کار واجب انجام نشود هیچ کار مستحبى پذیرفته نمى شود و همانا ترازوى عمل کسى که از حق پیروى کند پر بار و سنگین خواهد بود که انجام حق سنگین است و آن کس که باطل پیروى کند ترازویش سبک و بى ارزش است که انجام باطل ، خود سبک و بى مقدار است و همانا آیات نعمت و راحتى همراه با آیات سختى و نقمت نازل شده است تا مؤ من آرزوى یاوه نداشته باشد و در آنچه براى او بر عهده خداوند نیست طمع و رغبت نکند و نیز چندان نا امید نشود که با دست خویش خود را به دوزخ در اندازد. این سفارش مرا نیکو حفظ کن و هیچ از نظر- پوشیده اى براى تو محبوب تر از مرگ نباشد که آنرا نمى توانى از پاى در آورى . آنگاه ابوبکر درگذشت .
ابوبکر در همان روز که درگذشت پس از آنکه عمر را به جانشینى خود گماشت او را فرا خواند و گفت : خیال مى کنم و امیدوارم که همین امروز بمیرم ؛ نباید امروز را به شب برسانى مگر اینکه مردم را همراه مثنى بن حارثه به جهاد گسیل دارى و اگر این کار را تا شب به تاءخیر انداختى ، شب را به صبح نرسانى مگر آنکه مردم را همراه او روانه کنى ؛ و نباید هیچ سوگ و مصیبتى شما را از انجام فرایض دینى باز دارد و دیدى که من هنگام رحلت پیامبر (ص ) چگونه رفتار کردم .
ابوبکر شب سه شنبه ، هشت شب باقى مانده از جمادى الاخره سال سیزدهم هجرت درگذشت .
خطبه ۳
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى
سلمه بنت صخر معروف به ام خیر همسر ابوقحافه و مادر ابوبکر بود. او دختر صخر بن عامر بود که برادر ابو قحافه بود. بعداً ام خیر با ابو قحافه ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد. دو پسر اولیه آنها در کودکی مردند، در حالی که کوچکترین پسرشان ابوبکر زنده ماند
پس مادر ابوبکر زن عموی خودش شده