آن پیشواى اهل ملامت، آن شمع جمع قیامت، آن برهان مرتبت و تجرید، آن سلطان معرفت و توحید، آن حجّت الفقر فخرى، قطب وقت ذو النّون مصرى- رحمه اللّه علیه- از ملوک اهل طریقت بود، و سالک راه بلا و ملامت. در اسرار توحید نظرى دقیق داشت و روشى کامل، و ریاضات و کرامات وافر.
بیشتر اهل مصر او را زندیق خواندندى، و بعضى در کار او متحیّر بودندى. تا زنده بود، همه منکر او بودندى. تا وفات نکرد، کس واقف حال [او] نشد، از بس که خود را پوشیده مىداشت. و سبب توبه او آن بود که او را خبر دادند که: در فلان جا عابدى است. گفت: قصد زیارت او کردم. او را دیدم، خود را از درخت آویخته و مىگفت: «اى تن! مساعدت کن با من به طاعت، و اگر نه هم چنین بگذارمت تا از گرسنگى بمیرى».
گریه بر من افتاد. عابد آواز گریه من مىشنید. گفت: «کیست که رحمت مىکند بر کسى که شرمش اندک است و جرمش بسیار؟» گفت: پیش او رفتم و سلام کردم. گفتم: این چه حال است؟. گفت: «این تن من با من قرار نمىگیرد در طاعت حق- تعالى- و با خلق آمیختن مىخواهد». ذو النّون گفت: «پنداشتم که خون مسلمانى ریخته است یا کبیرهیى آورده». گفت: «ندانستى که چون با خلق اختلاط کرد همه چیز از پى آن بیاید؟». گفتم: «هول زاهدى!». گفت: «از من زاهدتر مىخواهى که بینى؟».
گفتم:«خواهم». گفت: «بدین کوه رو». چون به کوه رفتم، جوانى دیدم بر در صومعهیى، یک پاى درون آستانه نهاده و یک پاى بیرون. پایى که بیرون نهاده بود، بریده بود و کرمان از آن مىخوردند. پیش او رفتم و سلام کردم و از حال او پرسیدم. گفت: «روزى در این صومعه نشسته بودم. زنى اینجا گذر کرد. دلم مایل شد و تقاضاى آن کرد که از پى او بیرون روم. پاى از صومعه بیرون نهادم. آوازى شنیدم که: شرم ندارى؟ بعد از سى سال که خداى- عزّ و جلّ- را عبادت کردى و طاعت داشتى، اکنون طاعت شیطان کنى؟ این پاى که بیرون نهاده بودم جدا کردم و اینجا نشستهام تا چه باز دیدار آید و با من چه خواهند کرد. تو پیش گنهکاران به چه کار آمدهاى؟ اگر خواهى که مردى از مردان خداى را بینى بر سر کوه رو». ذو النّون گفت: از بلندى کوه نتوانستم شد، امّا خبر او پرسیدم.
گفت: «مدّتى است تا مردى در آن کوه عبادت مىکند، یک روز کسى با او مناظره مىکرد که روزى به سبب کسب است. او نذر کرد که: من هیچ نخورم که در او کسب مخلوقات بود. چند روز برآمد. هیچ نخورد. حق- تعالى- زنبوران را بفرستاد تا گرد او مىپریدند و او را عسل مىدادند». ذو النّون گفت: «چون این چیزها را بدیدم، دانستم که هر که توکّل به خداى- عزّ و جلّ- کند، خداى- تعالى- کار او بسازد و رنج او ضایع نکند. پس در راه مىآمدم. مرغکى نابینا دیدم بر درختى. و گفتم: این بیچاره آبوعلف از کجا آورد؟ در حال از درخت فروپرید و منقار بر زمین زد و دو اسکره پدید آمد: یکى زرین و یکى سیمین، در یکى کنجد سپید و در دیگرى گلاب. کنجد بخورد و گلاب بیاشامید و باز بر درخت شد. و آن اسکره ناپدید گشت». پس ذو النّون گفت: «چون آن بدیدم به یکبارگى اعتماد بر توکّل پدید آمد».
پس منزلى چند از آنجا برفت. شبانه در خرابهیى شد. آنجا خنبرهیى زر یافت، بر سر خنبره تختهیى نهاده، بر آن تخته نام خداى- عزّ و جلّ- نبشته. یاران ذو النّون آن زر را قسمت کردند. ذو النّون گفت: «آن تخته به من دهید که نام دوست من بدانجا نوشته است». آن تخته بستد و مىبوسید. تا کارش از برکات آن به جایى رسید که شبى به خواب دید که گفتند: «یا ذو النّون! هرکس به زر و جواهر بسنده کردند که آن عزیز است. و تو عالىتر از آن طلبیدى و آن نام ماست. لاجرم در علم و حکمت بر تو گشاده گردانیدیم».پس به شهر بازآمد. گفت: روزى مىرفتم. به کنار رودى رسیدم.
کوشکى دیدم به کناره آب. رفتم و طهارت کردم، چون فارغ شدم، ناگاه چشم من بر بام کوشک افتاد. کنیزکى دیدم بر کنگره کوشک ایستاده، به غایت صاحب جمال. خواستم تا او را بیازمایم. گفتم: «اى کنیزک که را اى؟». گفت: «اى ذو النّون چون از دورت بدیدم، پنداشتم دیوانهاى. چون به نزدیک آمدى، پنداشتم که عالمى. چون نزدیک [تر] آمدى، پنداشتم که عارفى. [پس نگاه کردم. هیچ کدامى]». گفتم: «چگونه؟». گفت: «اگر دیوانه بودى، طهارت نکردى. و اگر عالم بودى، به نامحرم ننگرستى. و اگر عارف بودى، چشمت به دون حق نیامدى». این بگفت و ناپدید شد. معلومم شد که او آدمى نبود. تنبیه بود. مرا آتشى در جان افتاد. خود را به سوى دریا انداختم. جماعتى در کشتى مىنشستند. موافقت کردم. بازرگانى در کشتى بود و گوهرى از آن وى ضایع شده بود.همه اتفاق کردند که با توست. و مرا مىرنجانیدند و استخفاف مىکردند. من خاموش بودم. چون کار از حد بگذشت، گفتم: «خداوندا تو مىدانى». بعد از آن هزار ماهى از دریا سر بر کردند، هریک گوهرى در دهان گرفته. ذو النّون یکى بگرفت و بدیشان داد.
اهل کشتى- چون چنان دیدند-در پایش افتادند و عذر خواستند. از این سبب نام او ذو النّون نهادند.و عبادت و ریاضت او را نهایت نبود. تا به حدّى که خواهرى داشت، در خدمت او چنان عارف شده بود که: روزى این آیت مىخواند که: وَ ظَلَّلْنا عَلَیْهِمُ الْغَمامَ وَ أَنْزَلْنا عَلَیْهِمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوى. گفت: «الهى! اسرائیلیان را منّ و سلوى فرستى، و محمّدیان را نه؟ به خدایى تو که از پاى ننشینم تا منّ و سلوى نبارانى». در حال منّ و سلوى باریدن آغاز کرد. از خانه به در دوید. و روى به بیابان نهاد و او را هرگز بازنیافتند.
نقل است که ذو النّون در کوهها مىگشت. گفت: قومى مبتلایان را دیدم که جمع آمده بودند. گفتم: «شما را چه بوده است؟». گفتند: «آنجا عابدى است، در صومعه. هرسال یکبار بیرون آید و دم خود بدیشان دمد و همه شفا یابند. باز در صومعه رود تا سال دیگر». من نیز صبر کردم تا او بیرون آمد. مردى دیدم زردروى و نحیف، چشم در مغاک افتاده. از هیبت او لرزه در کوه افتاد. پس به چشم شفقت در ایشان نگرست و در آسمان نگریست و دمى در ایشان دمید. در حال همه شفا یافتند. چون خواست که در صومعه رود، من دامنش بگرفتم و گفتم: «از بهر خدا، علاج علّت ظاهر ایشان کردى، علّت باطن مرا نیز علاج کن». به من نگاه کرد و گفت: «اى ذو النّون! دست از دامن من بدار، که دوست از اوج عظمت و جلال نگاه مىکند. چون تو را بیند که دست در غیر او زدهاى، تو را بدو بازگذارد و او را به تو». این بگفت و در صومعه رفت.
نقل است که روزى یاران او را گریان یافتند. گفتند: «موجب گریه چیست؟» گفت: «دوش در سجده چشم من در خواب شد. خداى را- جلّ جلاله- به خواب دیدم.
گفت: یا ابا الفیض! خلق را بیافریدم، بر ده جزو شدند. دنیا را بر ایشان عرضه کردم [نه جزو از آن ده جزو، روى به دنیا نهادند. آن یک جزو نیز بر ده جزو شدند. بهشت را بر ایشان عرضه کردم]. نه جزو روى به بهشت نهادند. آن یک جزو دیگر بر ده جزو شدند. دوزخ در پیش ایشان نهادم. نه جزو برمیدند و پراگنده شدند از بیم دوزخ. پس یک جزو بماند، که نه به دنیا فریفته شدند و نه به بهشت میل کردند و نه از دوزخ ترسیدند. گفتم: بندگان من! به دنیا نگه نکردید و به بهشت امید نداشتید و از دوزخ نترسیدید. چه مىطلبید؟ سر فروآوردند و گفتند: انت تعلم ما نرید». تو مىدانى که ما چه مىخواهیم.
نقل است که کودکى پیش ذو النّون آمد و گفت: «مرا صدهزار دینار میراث است. مىخواهم که در خدمت تو صرف کنم». ذو النّون گفت: «تو بالغى؟». گفت: «نه». گفت:«روا نباشد، نفقه تو صرف کردن، صبر کردن تا بالغ شوى». پس چون بالغ شد، بر دست شیخ توبه کرد. و آن زر به صوفیان صرف کرد. چنان که هیچ نماند. روزى مهمّى روى نمود که قراضهاى به کار مىبایست و نبود. آن جوان گفت: «کجاست صدهزار دینار دیگر تا در خدمت این عزیزان صرف کردمى». شیخ این بشنید. دانست که او هنوز به حقیقت کار نرسیده است، که دنیا به نزد او خطرى دارد. آن جوان را بخواند و گفت: «به دکان فلان عطّار رو. و بگو تا سه درم فلان دارو بدهد». برفت و آن دارو آورد. پس شیخ فرمود که: «به هاون بساى. آنگاه به روغن گرد کن و از وى سه مهره ساز و هریک به سوزن سوراخ کن و بیار». جوان هم چنان کرد و به خدمت شیخ آورد. شیخ آن را در دست مالید و باد در او دمید. سهپاره یاقوت شد که هرگز مثل آنکس ندیده بود. و گفت: «اینها را به بازار بر، و قیمت کن و بازآور». به بازار برد و پیمود. هریک را هزار دینار قیمت کردند. بازآمد و با شیخ بگفت. پس آنگه شیخ گفت: «در هاون نه و خرد بکوب و در آب انداز. و بدانکه درویشان نه از براى نانى گرسنهاند، لکن این اختیار ایشان است». و جوان توبه کرد و بیدار شد و جهان را در دل او قدرى نماند.
نقل است که گفت: سى سال خلق را دعوت کردم و یک کس به درگاه خداى آمد، چنان که مىبایست. و این آن بودکه روزى ملکزادهیى با کوکبه از در مسجد درآمد، و من این سخن مىگفتم که: «هیچکس احمقتر از آن ضعیفى نیست که با قویى درپیوندد». او درآمد و گفت: «این چه سخن است؟». گفتم: «آدمى ضعیف چیزى است.با خداى قوى درهم مىشود». آن جوان را لون متغیّر گشت. برخاست و برفت. روز دگر بازآمد و گفت: «طریق به خداى- تعالى- چیست؟».
گفتم: «طریقى است خردتر، و طریقى است بزرگتر: اگر طریق خرد مىخواهى ترک گناه و ترک دنیا و ترک شهوات بگوى. و اگر طریق بزرگ مىخواهى، هر چه دون حقّ است، ترک کردن و دل از همه خالى گردانیدن». قال: «و اللّه لا اختار الّا الطّریق الاکبر»- گفت: به خداى که جز طریق بزرگتر اختیار نکنم- پس روز دگر پشمینه درپوشید و بیامد و در کار آمد، تا از جمله ابدالان گشت.
ابو جعفر اعور گفت: پیش ذو النّون بودم و از طاعات جمادات حکایت مىکردند و تختى آنجا نهاده بود. ذو النّون گفت: «طاعات جمادات اولیا را آن بود که این ساعت بگویم این تخت را که گرد این خانه بگرد، در حرکت آید». در حال آنتخت در حرکت آمد و گرد خانه بگردید وباز باز جاى خود آمد. جوانى حاضر بود. چون این بدید، مىگریست تا جان بداد. و بر همان تخت بشستند و دفن کردند.
نقل است که روزى یکى پیش او آمد. گفت: «وام دارم. و هیچ ندارم». سنگى از زمین برداشت و بدو داد. آن مرد سنگ را به بازار برد. زمرّد شده بود. به چهارصد درم بفروخت و باز وام داد.
نقل است که جوانى بود، و پیوسته بر صوفیان انکار کردى. یک روز شیخ [انگشترى خود به وى داد و گفت: «پیش فلان نانوا رو و به یک دینار گرو کن»].انگشترى از شیخ بستد و ببرد. به گرو نستدند. باز خدمت شیخ آمد و گفت: «به یک درم بیش نمىگیرند». شیخ گفت: «پیش فلان جوهرى بر تا قیمت کند». ببرد. دو هزار دینار قیمت کردند. بازآورد و با شیخ گفت. شیخ گفت: «علم تو با حال صوفیان، چون علم نانواست بدین انگشترى». جوان توبه کرد و از سر آن انکار برخاست.نقل است که او را ده سال سکبایى آرزو بود و نخورد.
شب عیدى، نفس گفت:«چه شود اگر فردا مرا سکبایى به عیدى دهى؟». ذو النّون گفت: «اى نفس! اگر امشب مواسا کنى تا در دو رکعت نماز قرآن ختم کنم، فردا سکبا به خورد تو دهم». نفس موافقت کرد. دگر روز چون از نماز عید فارغ شد، سکبا آوردند شیخ لقمهیى برداشت تا به دهن برد، بازگردانید. و باز کاسه نهاد و در نماز ایستاد بعد از آن خادم گفت: «یا شیخ این چه حال بود؟». گفت: «آن ساعت که لقمه برداشتم، نفس گفت: عاقبت به مقصود رسیدم. من گفتم: نرسى! و باز جا نهادم». و گویند که همان ساعت یکى درآمد، با دیگى سکبا. و پیش شیخ بنهاد و گفت: «اى شیخ بدانکه من مردى حمّال عیال دارم. مدتى عیال از من سکبا آرزو کردند و دست نمىداد. تا دوش که شب عید بود، سکبا ترتیب کردیم. و امروز ساعتى در خواب شدم. پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- را به خواب دیدم. مرا گفت: خواهى که فرداى قیامت مرا بینى؟ گفتم: بلى یا رسول اللّه! گفت: این دیگ سکبا برگیر و پیش ذو النّون بر، و از منش سلام برسان و بگو: محمّد- رسول اللّه- شفاعت مىکند که لقمهیى چند از این به کار بر، و با نفس خود صلح کن». ذو النّون بگریست و گفت: «فرمانبردارم».
نقل است که چون کار او بلند شد، اهل مصر او را به زندقه منسوب کردند. و متوکّل را که خلیفه عصر بود خبر کردند از احوال او. پس خلیفه کس فرستاد و او را بخواند. به بغداد آمد، و بند بر پاى او نهادند، چون به درگاه خلیفه رسید، پیرزنى نشسته بود. و پیش او آمد و گفت: «زینهار تا از وى نترسى که او هم چون تو بندهیى است از بندگان خداى. تا خداى- عزّ و جلّ- نخواهد، هیچ نتواند کرد». پس گفت: «در راه سقّایى را دیدم، آراسته و پاکیزه. آبى به من داد و به کسى اشارت کردم که با من بود، و یک دیناربه وى داد. نگرفت و گفت: تو اسیر و غریب و دربندى. جوانمردى نباشد از چنین کسى چیزى گرفتن» پس فرمان آمد که: او را به زندان برید. به زندان بردند و چهل شبانروز در حبس بماند. هر روز خواهر بشر حافى یک قرص براى او مىفرستاد. آن روز که از زندان بیرون آمد، چهل قرص مانده بود. خواهر بشر گفت: «تو مىدانى که این قرصها حلال بود و بىمنّت. چرا به کار نبردى؟». گفت: «طبقش پاک نبود. یعنى به دست زندانبان گذر مىکرد». چون از زندان بیرون آمد، بیفتاد و پیشانیش بشکست. و خون بسیار برفت. امّا هیچ بر روى و موى و جامه او نیامد. و آنچه به زمین مىآمد همه ناپدید مىشد به فرمان خداى، عزّ و جلّ. پس او را پیش خلیفه بردند و سخن او را شرح خواستند. شرحى نیکو بگفت. متوکّل بگریست و جمله ارکان دولت در فصاحت و بلاغت او متحیّر شدند. تا خلیفه مرید او شد و او را عزیز و مکرّم بازگردانید.
[نقل است که احمد سلمى گفت: پیش ذو النّون بودم. طشتى زرین دیدم پیش او نهاده. و گرد او بویهاى خوش مىکردند از مشک و عنبر. مرا گفت: «بوى که نزدیک ملوک سوزند، چنین سوزند» در حال بسط. من بترسیدم و بازپس آمدم. پس یک درم به من داد. تا بلخ از آن نفقه کردم].
نقل است که ذو النّون را مریدى بود، چهل چهله داشته بود و چهل موقف ایستاده و چهل سال خواب در باقى کرده و چهل سال به پاسبانى حجره دل نشسته. روزى پیش شیخ آمد و گفت: «اى شیخ! چنین و چنین کردم و با این همه دوست با ما هنوز هیچ سخن نمىگوید و نظرى در ما نمىکند و به هیچ برنمىگیرد. و هیچ از عالم غیب مکشوف نمىشود. و این همه که مىگویم، خود را نمىستایم. شرح حال خود مىدهم که همه بیچارگى که در وسع من بود، به جاى آوردم. دیگر، از حق شکایت نمىکنم. که هم چنان جان و دلم خدمت او مىجوید. امّا غم بىدولتى خود مىگویم وحکایت بدبختى احوال خود مىکنم. و نه از آن مىگویم که دلم از طاعت کردن ملال بگرفت.
حاشا! لکن از آن مىترسم که باقى عمرم هم چنین خواهد بود. و من عمرى به امیدى حلقهیى بر در مىزنم که آوازى نشنیدم. بر من سخت مىآید. اکنون تو طبیب غمناکانى، و معالجى دانائى. بیچارگى مرا تدبیر کن». ذو النّون گفت: «برو و امشب سیر بخور، و نماز خفتن مکن، و همه شب بخسب. تا باشد که اگر دوست به لطف نمىآید، به عتاب بیاید. و اگر به رحمت در تو نظر نمىکند، به عنف در تو نگرد. درویش برفت و هم چنان کرد. امّا دلش نداد که نماز خفتن نگزارد. نماز خفتن ادا کرد و بخفت. مصطفى را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دید. گفت: «دوست سلام مىرساند و مىگوید که:مخنّث و نامرد باشد آنکس که به درگاه ما آید و زود سیر شود. که اصل در کار استقامت است و ترک ملامت. حق- تعالى- مىفرماید که مراد چهلساله در کنار تو نهم، و هر چه مراد دارى بدانت رسانم. امّا سلام ما بدان راهزن مدّعى برسان و بگو که: اى راهزن مدّعى دروغگوى! اگرت رسواى عالم نگردانم، نه خداوند توام. تا بیش از این با عاشقان و فروماندگان درگاه ما مکر نکنى». مرید چون از خواب بیدار گشت، بگریست.
پس برخاست و روى به خدمت شیخ نهاد. و حال در خدمت شیخ بازگفت. ذو النّون چون بشنید که خداى- تعالى- وى را سلام رسانیده است و مدّعى و دروغزن خوانده، از شادى به هاىهاى بگریست. و اگر کسى گوید: «چون روا باشد که شیخ مریدى را گوید که: نماز مکن و بخسب؟» گوییم: ایشان طبیباناند. طبیب، گاه بود که [به] زهر علاج کند. چون مىدانست که گشایش کار او در این است بدانش فرمود، که دانست که
او محفوظ است و نتواند که نماز نکند. چنان که حق- عزّ و علا- خلیل را- علیه الصّلاه و السّلام- فرمود که پسر را قربان کن! و دانست که نکند. و چیزها باشد در طریقت که با ظاهر شریعت راست ننماید. چنان که خلیل را امر کرد، و نخواست که کند. و چنان که غلام کشتن خضر- علیه السّلام- که امر نبود، و خواست که کند. و هر که بدین مقام نارسیده، قدم آنجا نهد،زندیق و مباحى بود مگر هر چه کند به فرمان شرع کند.
نقل است که ذو النّون گفت: اعرابى را دیدم در طواف، زرد و نحیف و گداخته.گفتم: «تو محبّى؟». گفت: «بلى». گفتم: «محبوب به تو نزدیک است یا دور؟». گفت:«نزدیک». گفتم: «موافق است یا مخالف؟». گفت: «موافق». گفتم: «سبحان اللّه! محبوب به تو قریب و موافق. و تو بدین نزارى!». گفت: «اى بطّال! تو ندانستهاى که عذاب قرب و موافقت سختتر بود هزار بار، از عذاب بعد و مخالفت؟».
نقل است که ذو النّون گفت که: در بعضى از سفر [هاى خویش] زنى را دیدم. از او سؤال کردم از غایت محبّت. گفت: «اى بطّال! محبّت را غایت نیست». گفتم: «چرا؟».گفت: «از آن که محبوب را غایت نیست».
نقل است که ذو النّون نزدیک برادرى رفت، از آن قوم که به محبّت مذکور بودند.و او را به بلا مبتلا دید. گفت: «دوست ندارد او را، هر که خود را مشهور کند به دوستى او». او گفت: «استغفر اللّه و اتوب الیه».
نقل است که ذو النّون بیمار شد. یکى به عیادت آمد. پس گفت: «الم دوست خوش بود». ذو النّون عظیم متغیّر شد. گفت: «اگر او را دانستى، بدین آسانى نام او نبردى».
نقل است که ذو النّون وقتى نامهیى نوشت به دوستى که: «حق- تعالى- بپوشاناد مرا و تو را به پرده جهل. و در زیر آن پرده پدید آراد آنچه رضاى اوست. که بسیار مستور که در زیر ستر آن است که دشمن داشته اوست».
نقل است که ذو النّون گفت: در سفر بودم. به صحرایى پربرف رسیدم. گبرى را دیدم که ارزن مىپاشید. گفتم: «اى گبر! چه دانه مىپاشى؟». گفت: «مرغان، امروز دانه نیابند. مىپاشم تا برچینند. تا باشد که خداى- تعالى- بر من رحمت کند». گفتم:«دانه ایى که بیگانه پاشد، بر ندهد» گفت: «اگر قبول نکند، بارى بیند آنچه من مىکنم. مرا این بس باشد». من به حج رفتم. آن گبر را دیدم، عاشقوار در طواف. چون مرادید، گفت: «اى ذو النّون! دیدى که قبول کرد و آن تخم برداد و مرا به خانه خود آورد!».
ذو النّون گفت: وقتم خوش گشت. گفتم: «خداوندا! به مشتى ارزن، گبرى چهلساله را ارزان مىفروشى». هاتفى آواز داد که: «حق- تعالى- هر که را خواند، نه به علّت خواند و چون راند نه به علّت راند. تو اى ذو النّون! فارغ باش، که کار فعّال لما یرید با قیاس عقل تو راست نیاید».
نقل است که ذو النّون گفت: مرا دوستى بود فقیر، وفات کرد. او را به خواب دیدم.گفتم: «خداى با تو چه کرد؟» گفت: «بیامرزید و گفت: بیامرزیدم تو را، بدان سبب که از سفلگان دنیا هیچ نستدى با همه احتیاج».
نقل است که گفت: «هرگز آبونان سیر نخوردم، تا نه معصیتى کردم خداى را، یا نه قصد معصیتى در من پدید آمد».
نقل است که چون در نماز خواستى شدن، گفتى: «بار خدایا! به کدام قدم آیم به درگاه تو؟ و به کدام دیده نگرم قبله تو؟ و به کدام زبان گویم راز تو؟ از بىسرمایگى سرمایهیى ساختم و به درگاه تو آمدم. چون کار به ضرورت رسید، حیا را برگرفتم». و تکبیر پیوستى. پس گفتى: «اگر امروز مرا اندوهى رسد و پیش آید، با او گویم. اگر فردا مرا اندوهى رسد با که گویم؟». و پیوسته در مناجات گفتى: «اللّهم لا تعذّبنى بذلّ الحجاب»- خداوند [مرا] به ذلّ حجاب عذاب مکن- و گفتى: «سبحان آن خدایى که اهل معرفت را محجوب گردانید از جمله خلق دنیا به حجب آخرت، و از جمله خلق آخرت به حجب دنیا».
گفت: «سختترین حجابها دیدن نفس است». گفت: «حکمت در معدهاى قرار نگیرد که از طعام پر باشد». گفت: «استغفار، بىآن که از گناه بازایستى توبه دروغ زنان است». گفت: «خنک آنکس که شعار دل او ورع بود، و دل او پاک بود از طمع، و محاسب نفس بود در آنچه کند». گفت: «صحّت تن در اندک خوردن است، [و] صحت روح در اندکى گناه». گفت: «عجب نیست از آن که به بلایى مبتلا گردد و صبر کند. عجب آن است که به بلایى مبتلا شود و راضى گردد».
گفت: «مردمان تا ترسکار باشند، بر راه باشند. چون ترس از دل ایشان برفت، گمراه گردند». گفت: «بر راه راست، آن است که از خداى- عزّ و جلّ- ترسان باشد. چون ترس از دل برخاست، از راه افتاد». گفت:«علامت خشم خداى- عزّ و جلّ- بر بنده، ترسیدن بنده بود از درویشى».
گفت: «فساد بر مرد از شش چیز آید: یکى ضعف نیّت به عمل آخرت، دوّم آن که تنهاى ایشان گرو شیطان بود، سیّوم آن که با قرب اجل درازى امل بر ایشان غالب گشته باشد، چهارم آن که رضاى مخلوق بر رضاى خالق گزیده باشد، پنجم آن که متابعت هوا کرده باشد و ترک سنّت رسول- علیه السّلام- کرده باشد، ششم آن که زلّتهاى سلف حجّت خویش کرده باشد و هنرهاى ایشان دفن کرده باشد، یا فساد بر ایشان اثر کرده باشد».
گفت: «صاحب همّت اگر چه کژ بود، به سلامت نزدیک است. و صاحب ارادت اگر چه صحیح است، او منافق است». یعنى آن که صاحب همّت بود، او را ارادت آن نبود که هرگز سر به هیچ فروآورد. که صاحب همّت را خواست نبود. و صاحب ارادت زود راضى گردد و جایى فروآید.
گفت: «زندگانى نیست مگر با مردمانى که دل ایشان آرزومند تقوى بود، و ایشان را نشاط بود به ذکر مولى». گفت: «دوستى با کسى کن که به تغیّر تو متغیّر نگردد». گفت:«اگر خواهى که اهل صحبت باشى، صحبت با یاران چنان کن که صدّیق [کرد]- رضى اللّه عنه- با پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- که در دین و دنیا مخالف او نشد. لاجرم حق- تعالى- صاحبش خواند». گفت: «علامت محبّت خداى- عزّ و جلّ- آن است که متابع حبیب خداى بود، در اخلاق و افعال و اوامر و سنن». گفت: «هیچ طبیب ندیدم جاهلتر از آن که مستان را در وقت مستى معالجت کند»- یعنى: سخن با کسى گفتن، که مست دنیا بود، بىفایده بود- پس گفت: «مست را دوا نیست مگر هشیار شود، آنگاه به توبه دواى او کنند».گفت: «حق- تعالى- عزیز نکند بندهیى را به عزّى عزیزتر از آن که به وى نماید خوارى نفس او؛ و ذلیل نکند بندهیى [را] به ذلّى ذلیلتر از آن که محجوب کند او را، تا ذلّ نفس خود نبیند».
گفت: «یارى نیکو بازدارنده از شهوات، پاس داشتن چشم و گوش است». گفت:«تو را اگر با خلق انس است، طمع مدار که با خدا انس بود». گفت: «هیچچیز ندیدم رسانندهتر به اخلاص، از خلوت. هر که خلوت گرفت، جز خداى- عزّ و جلّ- هیچ نبیند.و هر که خلوت [دوست] دارد، تعلّق کرد به عمود اخلاص، و دست زد به رکنى از ارکان صدق». گفت: «باید که به اوّل قدم هر چه بجویى، بیابى»- یعنى اگر هیچ نیابى، نشان آن است که هنوز در این راه یکقدم ننهادهاى. تا ذرّهیى از وجود تو مىماند. قدم در راه ندارى- گفت: «گناه مقرّبان، حسنات ابرار است».
گفت: «چون بساط مجد بگسترانند، گناه اوّلین و آخرین بر حواشى آن بساط محو گردد و ناچیز شود». گفت: «ارواح انبیا را در میدان معرفت افگندند، روح پیغمبر ما علیه الصّلاه و السّلام- پیش از همه درآمد تا به روضه وصال رسید». گفت: «محبّ خداى را کاس محبّت ندهند، مگر بعد از آن که خون دلش بسوزد و به قطع انجامد».
گفت: «بدانکه خوف آتش در جنب خوف فراق به منزلت یک قطره آب است که در دریاى اعظم اندازند. و من نمىدانم چیزى دلگیرندهتر از خوف فراق». گفت: «هر چیزى را عقوبتى است و عقوبت محبّت آن است که از ذکر خداى- عزّ و جلّ- غافل مانى». گفت: «صوفى آن بود که چون بگوید، نطقش همه بیان حقایق حال وى بود، یعنى: چیزى نگوید که او آن نباشد. و چون خاموش باشد، معاملتش معبّر حال وى بود.و به قطع علایق، حال او ناطق بود».
گفتند: «عارف که باشد؟». گفت: «مردى باشد از ایشان و جدا از ایشان». گفت:«عارف هر ساعت خاشعتر بود. زیرا که هر ساعتى نزدیکتر بود». و گفت: «عارفى خایف مىباید، نه عارفى واصف»- یعنى: وصف مىکندخود را به معرفت امّا عارف نبود، که اگر عارف بودى، خایف بودى. انّما یخشى اللّه من عباده العلماء- [و گفت:] «عارف لازم یک حالت نبود. که از عالم غیب، هر ساعتى حالتى دیگر به وى فرومىآید. تا صاحب حالات بود، نه صاحب حالت».
گفت: «ادب عارف زبر همه آداب باشد، زیرا که او را معرفت، مؤدّب بود». گفت:«معرفت بر سه وجه بود: یکى معرفت توحید، و این عامّه مؤمنان راست. و دوّم معرفت حجّت و بیان است، و این حکما و بلغا و علما راست. سیّوم معرفت صفات وحدانیّت است، و این اهل ولایت اللّه راست: آن جماعت که شاهد حقّاند به دلهاى خویش، تا حق- تعالى- برایشان ظاهر گرداند آنچه بر هیچکس از عالمیان ظاهر نگرداند».
گفت: «حقیقت معرفت، اطلاع حقّ است بر اسرار، بدان چه لطائف انوار معرفت بدان پیوندد»- یعنى هم به نور آفتاب، آفتاب را توان دید- گفت: «زینهار! که به معرفت مدّعى نباشى». یعنى اگر مدّعى باشى، کذّاب باشى. دیگر معنى آن است که اگر مدّعى باشى یا راست مىگویى یا دروغ. اگر راست مىگویى، صدّیقان خود را ستایش نکنند. چنان که صدّیق اکبر گفت- رضى اللّه عنه- لست بخیرکم. و در این معنى ذو النّون- رحمه اللّه علیه- گفته است: «اکبر ذنبى معرفتى ایّاه». و اگر دروغ گویى، دروغگوى عارف نبود. دیگر معنى آن است که: تو مگوى که من عارفم، تا او گوید.
و گفت: «آن که عارفتر است به خدا، تحیّر [او] به خدا سختتر است و بیشتر.از جهت آن که هر که به آفتاب نزدیکتر بود، به آفتاب متحیّرتر بود. تا به جایى رسد که او، او نبود». بیت:
نزدیکان را بیش بود حیرانى | کایشان دانند سیاست سلطانى |
چنان که در صفت عارف از او پرسیدند، گفت: «عارف بینندهیى بود بىعلم و بىعین و بىخبر و بىمشاهده و بىصفت و بىکشف و بىحجاب. ایشان، ایشان نباشند و ایشان بدیشان نباشند. بلکه ایشان که ایشان باشند به حق ایشان باشند. گردش ایشان به گردانیدن حق بود، و سخن ایشان سخن حق بود که بر زبانهاى ایشان روان مىگردد.
و نظر ایشان نظر حق بود بر دیدههاى ایشان راه یافته». پس گفت: «پیغمبر- صلّى اللّه علیه و سلّم- از این صفت خبر بازداد و حکایت کرد از حق- تعالى- که گفت که: چون بندهیى را دوست گیرم،من- که خداوندم- گوش او باشم تا به من بشنود، و چشم او باشم تا به من بیند، و زبان او باشم تا به من گوید، و دست او باشم تا به من گیرد». گفت:«زاهدان پادشاه آخرتاند، و عارفان پادشاهان زاهداناند». و گفت: «علامت محبّت حق آن است که ترک کند هر چه او را از خداى- عزّ و جلّ- شاغل است. تا او ماند و شغل خداى و بس».
پس گفت: «علامت دل بیمار، چهار چیز است: یکى آن که از طاعت حلاوت نیابد. دوّم آن که از خداى- عزّ و جلّ- ترسناک نبود. سیّوم آن که در چیزها به عبرت ننگرد. چهارم آن که فهم نکند از علم آنچه مىشنود». گفت: «علامت آن که مرد به مقام عبودیّت رسد، آن است که مخالف هوا باشد و ترک شهوات کند».
گفت: «عبودیّت آن است که بنده او باشى به همه حال. چنان که او خداوند توست در همه حال». گفت: «علم موجود است و عمل به علم مفقود. و عمل موجود است و اخلاص در عمل مفقود. و حبّ موجود است و صدق در حبّ مفقود» گفت: «توبه عوام از گناه است، و توبه خواصّ از غفلت». گفت: «توبه دو قسم است: توبه انابت و توبه استجابت. توبه انابت آن است که [بنده توبه کند از خوف عقوبت حق. و توبه استجابت آن است که بنده] توبه کند از شرم خداى». گفت: «بر هر عضوى توبهیى است: توبه دل نیّت کردن است بر ترک شهوات حرام، و توبه چشم از محارم بر هم نهادن، و توبه دست ترک گرفتن دست از مناهى، و توبه پاى نارفتن به مناهى، و توبه گوش نگهداشت از شنودن اباطیل، و توبه شکم دور بودن از خوردن حرام، و توبه فرج دور از فواحش بودن».
گفت: «خوف رقیب عمل است، و رجا شفیع محسن». گفت: «خوف چنان باید که بهقوّتتر از رجا بود که اگر رجا غالب آید دل مشوش شود». گفت: «طلب حاجت به زبان فقر کنند، نه به زبان حکم». گفت: «دوام فقر با تخلیط دوستتر دارم از [دوام]صفا با عجب». گفت: «ذکر خداى- عزّ و جلّ- غذاى جان من است، و ثناء او شراب جان من، و حیا از او لباس جان من». گفت:«شرم هیبت بود در دل، با وحشت آنچه بر تو رفته است از ناکردنىها». گفت: «دوستى [تو را] در سخن آرد، و شرم در خاموشى، و خوف بىآرام گرداند». گفت: «تقوى آن بود که ظاهر آلوده نگرداند به معاصىها و باطن به فضول، و با خدا به مقام ایستاده بود».
گفت: «صادق آن بود که زبان او به صواب و به حق ناطق بود». گفت: «صدق شمشیر خداى است- عزّ و جلّ- هرگز این شمشیر بر هیچ گذر نکرد الّا آن را پاره گردانید». گفت: «صدق زبانى محزون است و سخن به حق گفتن موزون».
گفت: «مراقبت آن است که ایثار کنى، آنچه حق برگزیده است»- یعنى آنچه بهتر بود، ایثار کنى- «و عظیم دارى آنچه خداى- عزّ و جلّ- آن را عظیم داشته است و چون از تو ذرّهیى در وجود آید به سبب ایثار، به گوشه چشم بدان بازننگرى. و آن را از فضل حق بینى، نه از عمل خود. و دنیا و هر چه آن را خرد شمرده است، بدان التفات ننمایى، و دست از این نیز بیفشانى، و خود را در این اعراض کردن در میان نبینى».
گفت: «وجد سرّى است در دل، و سماع واردى است خدایى که دلها را بدان برانگیزد و بر طلب او حریص کند. هر که آن را به حق شنود، او به حق راه یابد، و هر که به نفس شنود، در زندقه افتد». گفت: «توکّل، از طاعت خدایان بسیار بیرون آمدن است، و به طاعت یک خدا مشغول شدن، و از سببها بریدن». گفتند: «بیانى زیادت کن». گفت:«توکّل خود را در صفت بندگى داشتن است و خوش شدن، و از صفت خداوندى بیرون آمدن». گفت: «توکّل ترک تدبیر بود، و بیرون آمدن از قوّت و حیلت خود».
و گفت: «انس آن است که صاحب آن را وحشت پدید آید از دنیا و از خلق، مگر از اولیاء حق». به جهت آن که انس گرفتن با اولیا انس گرفتن است با حق. گفت: «اولیا را چون در عیش انس اندازند، گویى با ایشان خطاب مىکنند در بهشت به زبان نور. و چون در عیش هیبت اندازند، گویى با ایشان خطاب مىکنند [در دوزخ] به زبان نار».گفت: «فروتر منزل انس گرفتگان به خداى- تعالى- آن بود که: اگر ایشان را به آتش بسوزند، یکذرّه همّت ایشان غایب نبود. از آن که بدو انس دارند». گفت: «علامت انس آن است که با خلق انس نگیرد».
گفت: «مفتاح عبادت فکرت است. و نشان رسیدن، مخالفت نفس و هواست و مخالفت آن ترک آرزوهاست. و هر که مداومت کند بر فکرت به دل، عالم غیب بیند به روح». و گفت: «رضا شاد بودن دل است در تلخى قضا، و ترک اختیار است پیش از قضا، و تلخى نایافتن بعد از قضا، و جوش زدن دوستى است در عین بلا». گفتند:«کیست دانندهتر به نفس خویش؟». گفت: «آن که راضى است بدانچه قسمت کرده اند».
گفت: «اخلاص تمام نشود، مگر که صدق بود در وى و صبر بود در وى. و صدق تمام نشود مگر که اخلاص بود در او و مداومت بر او». گفت: «اخلاص آن بود که طاعت را از دشمن نگه دارد تا تباه نکند». گفت: «سه چیز علامت اخلاص است: یکى آن که مدح و ذمّ پیش او یکى بود. و رؤیت اعمال فراموش کند. و هیچ ثواب، واجب نداند در آخرت بدان عمل». گفت: «هیچچیز ندیدم سختتر از اخلاص در خلوت». گفت:«هر چه از چشمها بینند، نسبت آن با علم بود. و هر چه از دلها بدانند، نسبت آن با یقین بود».
گفت: «سه چیز از نشان یقین است: نظر به حق کردن در همه چیزها. و دوّم رجوع به حق در همه کارها. سیّوم یارى خواستن از وى در همه حالها». گفت: «یقین دعوت کند به کوتاهى امل، و کوتاهى امل دعوت کند به زهد، و زهد دعوت کند به حکمت، و حکمت، نگرستن در عواقب بار آرد». گفت: «صبر ثمره یقین است». گفت:«اندکى از یقین بیشتر است از دنیا، از بهر آن که اندکى یقین دل را بر حبّ آخرت مایل گرداند، و به اندکى یقین جمله ملکوت آخرت را مطالعه کند». گفت: «علامت یقین آن است که بسى مخالفت کند خلق را در زیستن. و ترک مدح خلق کند و اگر نیز عطایى دهند. فارغ گردد از نکوهیدن ایشان و اگر منع کنند از ذمّ». گفت: «هر که با خلق انس گرفت بر بساط فرعونیان ساکن شد. و هر که غایب ماند از گوش با یقین داشتن، از اخلاص دور افتاد. و هر که را از جمله چیزها نصیب، حق آمد و بس، هیچ باک ندارد اگرهمه چیز او را فوت شود دون حق. چون حضور حق حاصل دارد».
گفت: «هر مدّعى که هست به دعوى خویش محجوب است از شهود حق و از سخن حق. و اگر کسى را حق حاضر است، او محتاج دعوى نیست. امّا اگر غایب است، دعوى از آنجاست. که دعوى نشان محجوبان است». گفت: «هرگز مرید نبود که استاد خود را فرمانبردارتر نبود از خدا. و هر که مراقبت کند خدا را در خطرات دل خویش، بزرگ گرداند خداى- عزّ و جلّ- او را در حرکات ظاهر او. و هر که ترسد، در خداى گریزد. و هر که در خدا گریزد، نجات یابد. و هر که قناعت کند، از اهل زمانه راحت یابد و مهتر همه گردد. و هر که توکّل کند، استوار گردد. و هر که تکلّف کند بدانچه به کارش نباید، ضایع کند آنچه بکارش باید».«هر که از خداى- عزّ و جلّ- ترسد، دلش بگدازد و دوستى خداى- عزّ و جلّ- در دلش مستحکم شود و عقلش کامل شود. و هر که طلب عظیمى کند، مخاطرهیى کرده است عظیم. و هر که قدر آنچه طلب کند بشناسد، خوار گردد بر چشم او قدر آنچه بذل باید کرد».
گفت: «آن که تأسف اندکى مىخورد بر حق، نشان آن است که قدر حق نزدیک او اندک است». گفت: «هر که دلالت نکند ظاهر او بر باطن او، با او همنشینى مکن».گفت: «اندوه مخور بر مقصود، و ذکر معبود موجود». گفت: «هر که به حقیقت خدا را یاد کند، فراموش کند غیر او را. و هر که فراموش کند در جنب ذکر خداى- تعالى- جمله چیزها، خداى- تعالى- نگه دارد بر او جمله چیزها، و خدا عوض او بود از جمله چیزها». گفتند: «خداى را به چه شناختى؟» گفت: «خداى را به خدا شناختم و خلق را به رسول». یعنى اللّه و نور اللّه. خداى خالق است. خالق را به خالق توان شناخت. و نور خدا خلق است و اصل خلق، نور محمّد- صلى اللّه علیه- پس خلق به محمّد- علیه السّلام- توان شناخت.
گفتند: «در خلق چه گویى؟». گفت: «جمله خلق در وحشتاند و ذکر حق کردن در میان اهل وحشت، غیبت است». پرسیدند که: «بنده، مفوّض کى بود؟». گفت:
«چون مأیوس شود از نفس و فعل خویش و پناه به خداى- عزّ و جلّ- برد و او را هیچ پیوند نماند به جز حق». گفتند: «صحبت با که داریم»؟ گفت: «با آن که او را ملک نبود و به هیچ حال تو را منکر نگردد و به تغیّر تو متغیّر نگردد، و هر چندان که تغیّر بزرگ بود. از بهر آن که تو هر چند متغیّرتر باشى، به دوست محتاجتر باشى». گفتند: «بنده را راه خوف کى آسان شود؟». گفت: «آنگه که خود را بیمار شمرد و از همه چیزها پرهیز کند از بیم بیمارى دراز».
گفتند: «بنده به چه سبب مستحق بهشت شود؟». گفت: «به پنج چیز: استقامتى که در وى گشتن نبود، و اجتهادى که در وى سهو نبود، و مراقبتى خداى را در سرّ و علانیت، و انتظار مرگ به ساختن زاد راه، و محاسبت خود کردن پیش از آن که حساب کنند». پرسیدند از علامت خوف، گفت: «آن که خوف خدا او را ایمن کند از همه خوفها».
گفتند: «از مردم که باصیانتتر؟». گفت: «آن که زبان خود نگه دارد». گفتند: «علامت توکّل چیست؟». گفت: «طمع از خلایق منقطع گردانیدن». دیگر پرسیدند از علامت توکّل. گفت: «خلع ارباب و قطع اسباب و انداختن نفس در عبودیّت و بیرون آوردن نفس را از ربوبیّت».
گفتند: «عزلت کى درست آید؟». گفت: «آنگه که از نفس خود عزلت گیرد».
گفتند: «اندوه که بیشتر؟». گفت: «بدخوىترین مردمان». گفتند: «دنیا چیست؟». گفت:«هر چه تو را از حق مشغول گرداند». گفتند: «سفله کیست؟». گفت: «آن که به خدا راه نیاموزد».
نقل است که یوسف بن الحسین از ذو النّون پرسید- رحمهما اللّه- که: «با که صحبت داریم؟»، گفت: «با آن که من و تو در میان نبود». گفت: «مرا وصیّتى کن». گفت:«با خدا یار باش در خصمى نفس خود، نه با نفس یار باشى در خصمى خداى- تعالى- و هیچکس را خوار مدار، اگر چه مشرک بود. و در عاقبت او نگر. که تواند بود که معرفت از تو سلب کنند و بدو دهند».
و یکى از وى وصیّتى خواست. گفت: «باطن خود برحق گمار، و ظاهر به خلق ده. و به خداى- عزّ و جلّ- عزیز باش تا خدا تو را بىنیاز کند از خلق». گفتند: «زیادت کن». گفت: «شک را اختیار مکن بر یقین. و راضى مشو از نفس خویش، تا آرام نگیرد.
و اگر بلایى روى به تو آرد، آن را به صبر تحمّل کن و لازم درگاه اللّه باش». دیگرى از وى وصیّتى خواست. گفت: «همّت خود را پیش و پس مفرست». گفتند: «این را شرح باید». گفت: «از هر چه گذشته و از هر چه ناآمده، اندیشه مکن. و نقد وقت را باش».
پرسیدند که: «صوفیان چه کس باشند؟». گفت: «مردمانىاند که حق- تعالى- را بر همه چیزها بگزینند. و حق- تعالى- ایشان را بر همهکس بگزیند». یکى گفت: «دلالت کن مرا بر حقّ». گفت: «اگر دلالت مىطلبى بدو، بیش از آن است که در شمار آید. اگر قرب مىطلبى در اوّل قدم است»- شرح این سخن از پیش رفته است- یکى ذو النّون را گفت: «تو را دوست مىدارم». گفت: «اگر خداى را مىشناسى، تو را خدا بس. و اگر نه، طلب کسى کن که او را مىشناسد، تا تو را بدو دلالت کند». پرسیدند از نهایت معرفت.
گفت: «هر که به نهایت معرفت رسد، نشان او آن بود که چون بود، چنان که بود، آنجا که بود، همچنان بود که پیش از آن». پرسیدند: «اوّل درجهیى که عارف روى در آنجا نهد، چیست؟». گفت: «تحیّر، بعد از آن افتقار، بعد از آن اتصال، بعد از آن حیوه». پرسیدند از عمل عارف. گفت: «آن که ناظر حق باشد در کلّ احوال». پرسیدند از کمال معرفت نفس. گفت: «گمان بد بردن به نفس و هرگز گمان نیک بدو نابردن». گفت: «حقایق قلوب، فراموش کردن نصیب نفوس است». گفت: «از خداى- عزّ و جلّ- دورترین آن است که در ظاهر اشارت او به خداى بیشتر است».- یعنى پنهان دارد- چنان که نقل است [از او که گفت:] «هفتاد سال قدم زدم در توحید و تفرید و تجرید و تأیید و از این جمله جز گمانى به چنگ نیاوردم».
نقل است که چون در بیمارى مرگ افتاد، گفتند: «چه آرزو دارى؟». گفت: «آن که: پیش از آن که بمیرم- اگر همه یک لحظه بود- او را بدانم. پس این بیت بخواند:
الخوف امرضنى و الشّوق احرقنى | و الحبّ اضنانى و اللّه احیانى |
و یک روز بىهوش شد. یوسف بن الحسین گفت که: «در این حال مرا وصیّتى کن». گفت: «صحبت با کسى دار که از ظاهر او سلامت یابى. و از خدا یاددهنده بود دیدار او». در وقت نزع او را گفتند: «ما را وصیّتى کن». گفت: «مرا مشغول مدارید که در تعجب ماندهام از احسان او». پس وفات کرد.و آن شب هفتاد کس پیغمبر را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دیدند که گفت:«دوست خداى، ذو النّون خواهد آمد. به استقبال او آمدیم». چون وفات کرد بر پیشانى او نبشته بود به خطّى سبز: هذا حبیب اللّه، مات فى حبّ اللّه، هذا قتیل اللّه، مات بسیف اللّه. چون جنازه وى برداشتند، مرغان پر در پر افگندند و سایه کردند. که آفتاب، عظیم گرم بود. و در راه که جنازه او مىبردند، مؤذّنى بانگ نماز مىکرد. چون به کلمه شهادت رسید، ذو النّون انگشت برآورد. و فریاد از خلایق برآمد. گفتند: «مگر زنده است!».
جنازه او بنهادند. و انگشت که برآورده بود- هر چند خواستند که فروگیرند- فروگرفته نمىشد. بعد از آن او را دفن کردند.
اهل مصر چون احوال او چنان دیدند، تشویر خوردند و توبه کردند از جفایى که با او کرده بودند.
تذکره الأولیاء //فرید الدین عطار نیشابورى