یکى از مریدان ایشان چنین نقل مىکند که: «من در مجلس آقاى قاضى شرکت مىکردم، و از نظر مالى مانند بیشتر طلاب حوزه علمیه نجف اشرف بسیار در مضیقه بودم، بیشتر شبها شام من نان و چاى بود. در یکى از شبها فقط سکه پولى داشتم که براى خرید نان کفایت مىکرد، و تصمیم من این بود که در بازگشت از جلسه با آن پول نانى بخرم. در اثناى صحبتهاى ایشان که در یکى از اتاقهاى «مدرسه هندى» صورت مىگرفت فقیرى بر ما وارد شد و طلب کمک کرد؛ ناگهان آقاى قاضى دست خود را به سوى من دراز کرده گفت: آیا چیزى (پول) در اختیار دارى که به این بیچاره بدهم؟ دست خود را در جیب کرده و آن سکه را به ایشان دادم؛ آن را از من گرفت و به فقیر داد؛ سپس به سخنان خود ادامه داد.
پس از ختم جلسه با دوستان خداحافظى کردم، بدون اینکه چیزى به کسى بگویم راه منزل (اتاق) را در پیش گرفتم. آن شب به علت نداشتن نان، چاى هم درست نکردم، و به آماده کردن دروس خود شروع کردم. این وضع ادامه داشت تا اینکه زمان استراحت فرا رسید و درحالىکه گرسنگى مرا آزار مىداد به رختخواب رفتم. وسوسههاى شیطانى بر من یورش مىبردند، ولى من با استغفار آنها را از خود دور مىکردم. در این حال بودم که در نواخته شد؛ در را باز کردم دیدم آقاى قاضى است.
سلام کردند و گفتند: امشب مىخواهم با تو شام بخورم آیا اجازه مىدهى؟ ! از پیشنهاد ایشان استقبال کردم؛ ایشان نشستند و از زیر لباس خود ظرفى بیرون آوردند که محتوى عدس پلو و اندکى گوشت و نان بود؛ از من خواست که غذا بخورم؛ من هم خوردم تا اینکه سیر شدم؛ سپس برخلاف عادت خود با صداى بلند گفت: پس چاى چه شد؟ از جاى خود بسرعت برخاستم و چاى را آماده کردم؛ پس از صرف یک فنجان چاى از جاى برخاسته و با من خداحافظى کرد و رفت.
آیت الحق//سید محمد حسن قاضی