(ذوالنون مصرى ) گوید: وقتى از شهر مصر بیرون آمدم تا ساعتى در صحرا سیرى کنم . بر کنار رود نیل راه مى رفتم و به آب نگاه مى کردم . ناگاه عقربى دیدم که با سرعت مى آمد. گفتم : به کجا خواهد رفت ؟ چون به لب آب رسید غورباغه اى بر لب آب آمده بود و آن عقرب بر پشت او نشست و غورباغه شناکنان حرکت کرد. گفتم : حتما سرى در این قضیه است ، خود را بر آب زدم و به تعجیل از آب گذشتم و به کنار آب آمدم .
دیدم غورباغه به خشکى رسید و عقرب از پشت او به خشکى آمد. من دنبالش مى رفتم ، تا به زیر درختى رسیدم ، مردى را دیدم که در زیر سایه درخت خفته بود و مارى سیاه قصد او کرده بود که او را نیش بزند، که ناگاه عقرب بیامد و نیشى بر پشت مار زد و او را هلاک کرد.
پس عقرب آمد به لب آب ، بر پشت غورباغه نشست و از این طرف به آن طرف آب رفت .
من متحیر ماندم و گفتم : حتما این مرد یکى از اولیاى الهى است ، خواستم پاى او را ببوسم اما نگاه کردم دیدم جوانى مست است ، تعجبم بیشتر شد. صبر کردم تا جوان از خواب مستى بیدار شد.
چون بیدار شد مرا کنار خود دید، متعجب شد و گفت : اى مقتداى اهل زمانه بر سر این گناهکار آمده اى و اکرام فرموده اى ؟!
گفتم : از این حرفها نزن ، نگاه به این مار کن . چون مار را دید دست بر سر خود زد و گفت چه اتفاقى افتاده است ؟ تمام قضیه عقرب و غورباغه و مار را نقل کردم چون این لطف حق را درباره خودش بشنید و دید:
روى به آسمان کرد و گفت : اى که لطف تو با مستان چنین است با دوستان چگونه خواهد بود؟
پس در رود نیل غسلى کرد و روى به محل خود نهاد و به مجاهدت مشغول شد، و کارش به جائى رسید که بر هر بیمارى دعا مى خواند شفا مى یافت .
جوامع الحکایات ص ۴۶ – سیر الصالحین
یکصد موضوع ۵۰۰ داستان//سید علی اکبر صداقت
|
|