باب چهارم : در بیان تاریخ ولادت و شهادت سبط اکبر پیغمبر خدا، ثانى ائمه و قرّه العین محمّد مصطفى صلى اللّه
علیه و آله و سلّم امام حسن مجتبى علیه السّلام و مختصرى در شرح حال اولاد و احفاد آن جناب علیه السّلام .
فصل اول : در ولادت با سعادت حضرت امام حسن علیه السّلام
مشهور آن است که ولادت حضرت امام حسن علیه السّلام در شب سه شنبه نیمه ماه مبارک رمضان سالم سوّم هجرت واقع شد و بعضى سال دوّم گفته اند. اسم شریف آن حضرت حَسَن بود و در تورات شَبَّر است ؛ زیرا که (شَبَّر) در لغت عبرى حسن است و نام پسر بزرگ هارون نیز شبّر بود، کُنیَت آن حضرت ابومحمّد است ، و القاب آن بزرگوار: سیّد و سبط و امین و حجت و برّ و نقىّ و زکىّ و مجتبى و زاهد وارد شده است .(۱)
و ابن بابویه به سندهاى معتبر از حضرت امام زین العابدین علیه السّلام روایت کرده است که چون امام حسن علیه السّلام متوّلد شد، حضرت فاطمه علیهاالسّلام به حضرت امیر علیه السّلام گفت که او را نامى بگذار، گفت : سبقت نمى گیرم در نام او بر حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم پس او را در جامه زردى پیچیدند به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آوردند، آن حضرت فرمود: مگر من شما را نهى نکردم که در جامه زرد نپیچید او را؟ پس آن جامه زرد را انداخت و آن حضرت را در جامه سفیدى پیچید.(۲) و به روایت دیگر زبان خود را در دهان حضرت کرد و زبان آن حضرت را مى مکید پس از امیرالمؤ منین علیه السّلام پرسید که او را نامى گذاشته اى ؟ آن حضرت فرمود که برتو سبقت نخواهم گرفت در نام ، حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که من نیز سبقت بر پروردگار خود نمى گیرم پس حق تعالى امر کرد به جبرئیل که از براى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم پسرى متولّد شده است برو به سوى زمین سلام مرا به او برسان و تهنیت و مبارک باد بگوى و بگو که على نسبت به تو به منزله هارون است به موسى ، پس او را مسمّى کن به اسم پسر هارون .
پس جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و آن حضرت را مبارک باد گفت و گفت که حق تعالى فرموده که این مولود را به اسم پسر هارون نام کن ؛ حضرت فرمود که اسم او چه بوده ؟ جبرئیل گفت اسم او شَبَّر، آن حضرت فرمود که لغت من عربى است . جبرئیل گفت : او را حسن نام کن ؛ پس او را حسن نام نهاد و چون امام حسین علیه السّلام متولد شد حق تعالى به جبرئیل وحى کرد که پسرى از براى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم متولّد شده است برو او را تهنیت و مبارک باد بگو و بگو که على از تو به منزله هارون است از موسى پس او را به نام پسر دیگر هارون مسمّى گردان .
چون جبرئیل نازل شد بعد از تهنیت ، پیغام ملک عَلاّم را به حضرت خیر الاَنام (علیه و على آله آلاف التحیّه والسلام ) رسانید حضرت فرمود که نام آن پسر چه بود؟ جبرئیل گفت : شبیر، حضرت فرمود: زبان من عربى است ، جبرئیل گفت : او را حسین نام کن که به معنى شبیر است پس او را حسین نام کرد.(۳)
و شیخ جلیل على بن عیسى اربلى علیه السّلام در (کشف الغمّه ) روایت کرده است که رنگ مبارک جناب امام حسن علیه السّلام سرخ و سفید بود و دیده هاى مبارکش گشاده و بسیار سیاه بود و خدّ مبارکش هموار بود و برآمده نبود و خط مو باریکى در میان شکم آن حضرت بود و ریش مبارکش انبوه بود و موى سر خود را بلند مى گذاشت و گردن آن حضرت در نور و صفا مانند نقره صیقل زده بود و سرهاى استخوان آن حضرت درشت بود و میان دوشهایش گشاده بود و میانه بالا بود و از همه مردم خوشروتر بود و خضاب به سیاهى مى کرد و موهایش مُجَعّد بود وبدن شریفش در نهایت لطافت بود.(۴)
و ایضا از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام روایت کرده است که جناب امام حسن علیه السّلام از سر تا به سینه به حضرت رسالت شبیه تر بود از سایر مردم و جناب امام حسین علیه السّلام در سایر بدن به آن حضرت شبیه تر بود و ثقه الاسلام کلینى رحمه اللّه به سند معتبر از حسین بن خالد روایت کرده است که گفت : از حضرت امام رضا علیه السّلام پرسیدم که در چه وقت براى مولود مبارک باد باید گفت ؟ حضرت فرمود: چون امام حسن علیه السّلام متولّد شد جبرئیل براى تهنیت در روز هفتم نازل شد و امر کرد آن حضرت را که او را نام و کنیت بگذارد و سرش را بتراشد و عقیقه از براى او بکُشد و گوشش را سوراخ کند؛ و در وقتى که امام حسین علیه السّلام متولّد شد جبرئیل نیز نازل شد و به اینها امر کرد، آن حضرت به عمل آورد و فرمود که دو گیسو گذاشتند ایشان را در جانب چپ سر و سوراخ کردند گوش راست را در نرمه گوش و گوش چپ را در بالاى گوش .
و در روایت دیگر وارد شده است که آن دو گیسو را در میان سر ایشان گذاشته بودند و این اصحّ است .(۵)
فصل دوم : در بیان مختصرى از فضائل و مکارم اخلاق آن سرور
صاحب (کشف الغمّه ) از کتاب (حلیه الاولیاء) روایت کرده است که روزى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم حضرت حسن علیه السّلام را بر دوش خود سوار کرد و فرمود هر که مرا دوست دارد باید که این را دوست دارد، و از ابوهریره روایت کرده است که مى گفت هیچ وقت حسن علیه السّلام را نمى بینم مگر آنکه اشک چشمم جارى مى شود و سببش آن است که روزى حاضر بودم در خدمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که حضرت حسن علیه السّلام دوید و آمد تا در دامان حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم نشست ، پس آن حضرت دهان او را باز کرد و دهان خود را به دهان او برد و مى گفت : خداوندا! من دوست مى دارم حسن را و دوست مى دارم دوست او را و این را سه مرتبه فرمود.(۶)
و ابن شهر آشوب فرموده که در اکثر تفاسیر وارد شده که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم حسنین علیهماالسّلام را به دو سوره (قُل اَعُوذ بِرَبِّ النّاسِ) و (قُل اَعُوذ بِرَبِّ الْفَلَق ) تعویذ مى کرد و به این سبب آن دو سوره را مُعَوِّذَتَیْن نامیدند.(۷)
و از ابى هریره روایت کرده که دیدم حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم لعاب دهن حسنین علیهماالسّلام را مى مکید چنانچه کسى خرما را بمکد(۸). و روایت شده که روزى حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم نماز مى کرد که حسنین علیهماالسّلام آمدند بر پشت آن حضرت سوار شدند، چون سر از سجده برداشت با نهایت لطف و مدارا گرفت و بر زمین گذاشت ، چون باز به سجده رفت دیگر بار ایشان سوار شدند، چون از نماز فارغ شد هر یکى را بر یکى از رانهاى خود نشانید و فرمود: هر که مرا دوست بدارد باید که این دو فرزند مرا دوست بدارد.(۹) و نیز از آن حضرت روایت شده که فرمود حسنَیْن علیهماالسّلام دو گوشواره عرش اند و فرمود که بهشت به حق تعالى عرض کرد که مرا مسکن ضُعَفاء و مساکین قرار داده ، حق تعالى او را ندا فرمود که آیا راضى نیستى که من رکن هاى ترا زینت داده ام به حسن و حسین علیهماالسّلام ؟ پس بهشت بر خود بالید چنانکه عروس برخود مى بالد!(۱۰).
و از ابوهریره روایت شده که روزى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر فراز منبر بود که صداى گریه دو ریحانه خود حسنین علیهماالسّلام را شنید، پس بى تابانه از منبر به زیر آمد و رفت ایشان را ساکت گردانید و برگشت و فرمود که از صداى گریه ایشان چندان بى تاب شدم که گویا عقل از من برطرف شد!(۱۱) و احادیث در باب محبّت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نسبت به حسنین علیهماالسّلام و سوار کردن ایشان را بر دوش خود و امر به دوستى ایشان نمودن و گفتن آنکه حسنین علیهماالسّلام دو سیّد جوانان اهل بهشتند و دو ریحانه و گُل بوستان من اند، در کتب شیعه و سنّى زیاده از حد روایت شده . و در باب احوال جناب امام حسین علیه السّلام نیز چند حدیثى مناسب با این مقام ذکر مى شود.
و از (حلیه ابونُعَیم ) نقل شده که حضرت حسن علیه السّلام مى آمد بر پشت و گردن حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم سوار مى شد هنگامى که آن حضرت در سجده بود و حضرت او را به رفق و هموارى از دوش خود مى گرفت . هنگامى مردم بعد از فراغ از نماز عرض کردند: یا رسول اللّه ! شما نسبت به این کودک به طورى مهربانى مى کنید که با احدى چنین نمى کنید؟! فرمود: این کودک ریحانه من است ، و همانا این پسر من ، سیّد و بزرگوار است و امید مى رود که حق تعالى به برکت او اصلاح کند بین دو گروه از مسلمانان .(۱۲)
شیخ صدوق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده که فرمود: پدرم از پدر خود خبر داد که حضرت امام حسن علیه السّلام در زمان خود از همه مردمان عبادت و زهدش بیشتر بود و افضل مردم بود و هرگاه سفر حج مى کرد پیاده مى رفت و گاهى با پاى برهنه راه مى پیمود، وهرگاه یاد مى کرد مرگ و قبر و بعث و نشور و گذشتن بر صراط را گریه مى کرد و چون یاد مى کرد عرض اعمال را بر حق تعالى نعره مى کشید و مدهوش مى گشت و چون به نماز مى ایستاد بندهاى بدنش مى لرزید به جهت آنکه خود را در مقابل پروردگار خویش مى دید و چون یاد مى کرد بهشت و دوزخ را اضطراب مى نمود مانند اضطراب کسى که او را مار یا عقرب گزیده باشد و از خدا مسئلت مى کرد بهشت را و استعاذه مى کرد از آتش جهنّم و هرگاه در قرآن تلاوت مى کرد: یا اَیُّها الَّذینَ آمَنُوا، مى گفت : لَبّیْکَ اَللّهُمَّ لَبَّیْک و در هیچ حالى کسى او را ملاقات نکرد مگر آنکه مى دید که مشغول به ذکر خداوند است و زبانش از تمام مردم راستگوتر بود و بیانش از همه کس فصیح تر بود الخ .(۱۳)
و در (مناقب ) ابن شهر آشوب و (روضه الواعظین ) روایت شده که امام حسن علیه السّلام هرگاه وضو مى ساخت بندهاى بدنش مى لرزید و رنگ مبارکش زرد مى گشت ! سبب این حال را از آن حضرت پرسیدند، فرمود: سزاوار است بر کسى که مى خواهد نزد ربّالعرش به بندگى بایستد آنکه رنگش زرد گردد و رعشه در مفاصلش افتد. چون به مسجد مى رفت وقتى که نزد در مى رسید سر را به سوى آسمان بلند مى کرد و مى گفت : اِلهى ضَیْفُکَ بِبابِکَ یا مُحْسِنُ قَدْ اَتیکَ الْمُسى ء فَتَجاوَزْ عَنْ قَبیح ماعِنْدى بِجَمیلِ ما عِنْدَکِ یا کَریمُ؛ یعنى اى خداى من ! این میهمان تو است که به درگاه تو ایستاده ، اى خداوند نیکو کار! به نزد تو آمده بنده تبهکار، پس در گذر از کارهاى زشت و ناستوده من به نیکى هاى خودت ، اى کریم .(۱۴)
و نیز ابن شهر آشوب از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که جناب امام حسن علیه السّلام بیست و پنج مرتبه پیاده به حجّ رفت ، و دو مرتبه و به روایتى سه مرتبه مالش را با خدا قسمت کرد که نصف آن را خود برداشت و نصف دیگر را به فقراء داد(۱۵). و در باب حلم آن حضرت از (کامل مُبَرّد) و غیره نقل شده که روزى آن حضرت سوار بود که مردى از اهل شام آن حضرت را ملاقات کرد و بیتوانى آن حضرت را لعن و ناسزاى بسیار گفت و آن حضرت هیچ نفرمود تا مرد شامى از دشنام دادن فارغ شد، آنگاه آن جناب رو کرد به آن مرد و بر او سلام کرد و خنده نمود و فرمود: اى شیخ ! گمان مى کنم که غریب مى باشى و گویا بر تو مشتبه شده باشد امرى چند؟ پس اگر از ما استرضا جوئى از تو راضى و خشنود مى شویم و اگر چیزى سئوال کنى عطا مى کنیم و اگر از ما طلب ارشاد و هدایت کنى ترا ارشاد مى کنیم و اگر بردبارى بطلبى عطا مى کنیم واگر گرسنه باشى ترا سیر مى کنیم و اگر برهنه باشى تو را مى پوشانیم و اگر محتاج باشى بى نیازت مى کنیم و اگر رانده شده اى ترا پناه مى دهیم و اگر حاجتى دارى حاجتت را برمى آوریم و اگر بار خود را به خانه ما فرود مى آورى و میهمان ما باشى تا وقت رفتن براى تو بهتر خواهد بود؛ زیرا که ما خانه گشاده داریم و جاه و مال فراوان است .
چون مرد شامى این سخنان را از آن حضرت شنید گریست و مى گفت : که شهادت مى دهم که توئى خلیفه اللّه در روى زمین و خدا بهتر مى داند که رسالت و خلافت را در کجا قرار دهد و پیش از آنکه ترا ملاقات کنم تو و پدرت دشمن ترین خلق بودید نزد من و الحال محبوبترین خلق خدائید نزد من ، پس بار خود را به خانه آن حضرت فرود آورد و تا در مدینه بود مهمان آن جناب بود و از محبّان و معتقدان خاندان نبوّت و اهل بیت رسالت گردید.(۱۶)
شیخ رضىّ الدین على بن یوسف بن المطهّر الحلّى روایت کرده که شخصى خدمت جناب امام حسن علیه السّلام آمد و عرض کرد: یابن امیرالمؤ منین ! ترا قسم مى دهم به حق آن خداوندى که نعمت بسیار به شما کرامت فرموده که به فریاد من رسى و مرا از دست دشمن نجات دهى ؛ چه مرا دشمنى است ستمکار که حرمت پیران را نگاه نمى دارد و خُردان را رحم نمى نماید. حضرت در آن حال تکیه فرموده بود چون این بشنید برخاست و نشست و فرمود: بگو که خصم تو کیست تا از او دادخواهى نمایم ؟ گفت : دشمن من فقر و پریشانى است ! حضرت لختى سر به زیر افکند پس سر برداشت و خادم خویش را طلب داشت و فرمود: آنچه مال نزد تو موجود است حاضر کن ؛ او پنج هزار درهم حاضر ساخت فرمود: بده اینها را به این مرد؛ پس آن مرد را قسم داد و فرمود که هرگاه این دشمن تو بر تو رو کند و ستم نماید شکایت او را نزد من آور تا من دفع آن کنم .(۱۷)
و نیز نقل شده که مردى خدمت امام حسن علیه السّلام رسید و اظهار فقر و پریشانى خویش نمود و در این معنى این دو شعر بگفت :
شعر :
لَمْ یَبْقَ لى شَى ءٌ یُباعُ بِدِرْهَمٍ
یَکْفیکَ مَنْظَرُ حالَتى عَنْ مُخْبِرى
اِلاّ بَقایا ماءِ وَجْهٍ صُنْتُهُ
اَلاّ یُباعَ وَقَدْ وَجَدْتُکَ مُشْتَرى
حضرت امام حسن علیه السّلام خازن خویش را طلبید و فرمود: چه مقدار مال نزد تو است ؟ عرض کرد: دوازده هزار درهم ، فرمود: بده آن را به این مرد فقیر و من از او خجالت مى کشم ، عرض کرد: دیگر چیزى از براى نفقه باقى نماند! فرمود: تو او را به فقیر بده و حُسن ظنّ به خدا داشته باش حق تعالى تدارک مى فرماید؛ پس آن مال را به آن مرد داد و حضرت او را طلبید و عذر خواهى نمود و فرمود: ما حق ترا ندادیم لکن به قدر آنچه بود دادیم ، و این دو شعر در جواب شعرهاى او فرمود:
شعر : عاجَلْتَنا فَاَتاکَ وابِلُ بِرِّنا
طَلاًّ وَلَوْ اَمْهَلْتَنا لَمْ تُمْطَر
فَخُذِ الْقَلیلَ وکُنْ کَاَنَّکَ لَمْ تَبِعْ
ما صُنْتَهُ وَکاَنَّنا لَمْ نَشْتَرِ
و علاّمه مجلسى رحمه اللّه از بعضى از کتب معتبره نقل کرده که روایت کرده از مردى که نام او (نجیح ) بوده که گفت : دیدم جناب امام حسن علیه السّلام را که طعام میل مى فرمود و سگى در پیش روى او بود و هر زمانى که آن جناب لقمه اى براى خود برمى داشت مثل آنرا نیز براى آن سگ مى افکند، من گفتم : یابن رسول اللّه ! آیا اذن مى دهى که این سگ را از نزد طعام شما دور کنم ؟ فرمود: بگذار باشد؛ چه من از خداوند عزّوجل حیا مى کنم که صاحب روحى در روى من نظر کند و من چیز بخورم و به او نخورانم !(۱۸).
عفو کردن امام على علیه السّلام گناه غلام را
و ایضا روایت کرده اند که یکى از غلامان آن حضرت خیانتى کرد که مستوجب عقوبت شد حضرت اراده کرد او را تاءدیب فرماید، غلام گفت : (وَالْکاظِمینَ الْغَیْظِ؛) حضرت فرمود: خشم خود را فرو خوردم ، گفت : (وَالْعافینَ عَنِ النّاس ؛) فرمود ترا عفو کردم و از تقصیر تو درگذشتم ، گفت : (وَاللّهُّ یُحِبُ الْمُحْسِنینَ؛) فرمود که ترا آزاد کردم و از براى تو مقرّر کردم دو برابر آنچه را که به تو عطا مى کردم .(۱۹)
ابن شهر آشوب از کتاب محمّد بن اسحاق ، روایت کرده که بعد از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم هیچ کس به شرافت و عظمت جناب امام حسن علیه السّلام نرسید و گاهى بساطى براى آن جناب بر در خانه مى گسترانیدند و آن حضرت از خانه بیرون مى شد و بر روى آن مى نشست ، پس هرکس که از آنجا عبور مى کرد به جهت جلالت آن حضرت مى ایستاد و عبور نمى کرد تا آنکه راه کوچه از رفت و آمد مسدود و منقطع مى شد، حضرت که چنین مى دید داخل خانه مى شد و مردم پراکنده مى شدند و در پى کار خویش مى رفتند، و همچنین در راه حج هر که آن جناب را پیاده مى دید به جهت تعظیم آن حضرت پیاده مى گشت .(۲۰)
و ابن شهر آشوب در (مناقب ) اشعارى از آن حضرت نقل کرده که از آن جمله این دو شعر است :
شعر :
قُلْ لِلْمُقیمِ بِغَیْرِ دارِ اِقامَهٍ
حان الرَّحیلُ فَوَدِّع الاَحْبابا
اِنَّ الَّذینَ لَقیتَهُمْ وَصَحِبْتَهُمْ
صاروُا جَمیعا فى الْقُبُور تُرابا(۲۱)
علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء) فرموده که شیخ طوسى به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که دخترى از حضرت امام حسن علیه السّلام وفات کرد گروهى از اصحاب آن حضرت تعزیت براى او نوشتند پس حضرت در جواب ایشان نوشت :
پاسخ امام حسن علیه السّلام به نامه تسلیّت اصحاب
اما بعد؛ رسید نامه شما به من که مرا تسلّى داده بودید در مرگ فلان دختر من ، اجر مصیبت او را از خدا مى طلبم و تسلیم گشته ام قضاى الهى را و صابرم بر بلاى او، به درستى که به درد آورده است مرا مصائب زمان و آزرده کرده است نوائب دوران و مفارقت دوستانى که اُلفت با ایشان داشتم و برادرانى که ایشان را دوست خود مى انگاشتم و از دیدنشان شاد مى شدم و دیده هاى ایشان به ما روشن بود؛ پس مصائب ایّام ایشان را به ناگاه فرو گرفت و مرگ ، ایشان را ربود و به لشکرهاى مردگان بردند؛ پس ایشان با یکدیگر مجاورند بى آنکه آشنائى در میان ایشان باشد و بى آنکه یکدیگر را ملاقات نمایند و بى آنکه از یکدیگر بهره مند گردند و به زیارت یکدیگر روند با آنکه خانه هاى ایشان بسیار به یکدیگر نزدیک است ، خانه هاى ابدان ایشان از صاحبانش خالى گردیده و دوستان و یاران از ایشان دورى کرده اند، و ندیدم مثل خانه ایشان خانه اى و مثل قرارگاه ایشان کاشانه اى در خانه هاى وحشت انگیز ساکن گردیده اند و از خانه هاى ماءلوف خود دورى گزیده اند، دوستان از ایشان بى دشمنى مفارقت کرده اند وایشان را براى پوسیدن و کهنه شدن در گودالها افکنده اند، این دختر من کنیزى بود مملوک و رفت به راهى مسلوک که پیشینیان به آن راه رفته اند و آیندگان به آن راه خواهند رفت والسّلام .(۲۲)
فصل سوّم : در بیان بعضى از احوال امام حسن ع و صلح آن حضرت با معاویه
بعد از شهادت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و سبب صلح کردن آن حضرت با معاویه :
بدان که بعد از ثبوت عِصْمت و جلالت ائمه هدى علیهماالسّلام باید که آنچه از ایشان واقع شود مؤ منان تسلیم و انقیاد نمایند و در مقام شبهه و اعتراض در نیایند؛ زیرا که آنچه ایشان مى کنند از جانب خداوند عالمیان است و اعتراض بر ایشان اعتراض بر خدا است ؛ چه به روایت معتبر رسیده که حق تعالى صحیفه اى از آسمان براى حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرستاده و بر آن صحیفه دوازده مُهر بود، هر امامى مُهر خود را برمى داشت و به آنچه در تحت آن مهر نوشته بود عمل مى کرد، چگونه روا باشد به عقل ناقص خود اعتراض کردن برگروهى که حجّتهاى خداوند عالمیانند در زمین ، گفته ایشان گفته خداست و کرده ایشان کرده خداست .(۲۳)
شیخ صدوق و مفید و دیگران روایت کرده اند که بعد از شهادت امیرالمؤ منین علیه السّلام حضرت امام حسن علیه السّلام بر منبر برآمد، خطبه بلیغى مشتمل بر معارف ربّانى و حقایق سبحانى ادا نمود فرمود که مائیم حزب اللّه که غالبیم ، مائیم عترت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که از همه کس به آن حضرت نزدیکتریم ، مائیم اهل بیت رسالت که از گناه و بدیها معصوم و مطهریم ، مائیم از دو چیز بزرگ که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم به جاى خود در میان امّت گذاشت و فرمود که :
اِنّى تارِکٌ فیکُمُ الثِّقْلَیْن کِتابَ اللّهِ وَ عِتْرَتى . مائیم که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ما را جفت کتاب خدا گردانید و علم تنزیل و تاءویل قرآن را به ما داد و در قرآن به یقین سخن مى گوئیم و به ظنّ و گمان تاءویل آیات آن نمى کنیم ؛ پس اطاعت کنید ما را که اطاعت ما از جانب خدا بر شما واجب شده است و اطاعت ما را به اطاعت خود و رسول خود مقرون گردانیده است و فرموده است : (یا اَیُّهَا الَّذینَ آمنُوا اَطیعُوا اللّهَ وَاَطیعُوا الرَّسولَ وَاءُولِى الاَْمْر مِنْکُم .)(۲۴)
پس حضرت فرمود که در این شب مردى از دنیا برفت که پیشینیان براو سبقت نگرفتند به عمل خیرى ، و به او نمى توانند رسید بندگان در هیچ سعادتى ، به تحقیق که جهاد مى کرد با حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم و جان خود را فداى او مى کرد و حضرت او را با رایت خود به هر طرف که مى فرستاد، جبرئیل از جانب راست و میکائیل از جانب چپ او بود، برنمى گشت تا حق تعالى فتح مى کرد بر دست او، و در شبى به عالم بقا رحلت کرد که حضرت عیسى در آن شب به آسمان رفت و در آن شب یوشع بن نون وصىّ حضرت موسى از دنیا رفت ، از طلا و نقره از او نماند مگر هفتصد درهم که از بخششهاى او زیاد آمده بود و مى خواست که خادمى از براى اهل خود بخرد؛ پس گریه در گلوى آن حضرت گرفت و خروش از مردم برآمد، پس فرمود که منم فرزند بشیر، منم فرزند نذیر، منم فرزند دعوت کننده به سوى خدا، منم فرزند سراج منیر، منم از اهل بیتى که حق تعالى در کتاب خود مودّت ایشان را واجب گردانیده است ، فرموده است که :
(قُلْ لا اَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ اَجْرا إ لا الْمَوَدَّهَ فِى الْقُرْبى وَمَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَهً نَزِدْ لَهُ فیها حُسْنا.)(۲۵)
حسنه اى که حق تعالى در این آیه فرمود محبّت ما است ، پس حضرت بر منبر نشست و عبداللّه بن عبّاس برخاست و گفت : اى گروه مردمان ! این فرزند پیغمبر شما است و وصىّ امام شما است ، با او بیعت کنید؛ پس مردم اجابت او کردند و گفتند: چه بسیار محبوب است او به سوى ما، چه بسیار واجب است حق او برما؛ و مبادرت نمودند و با آن حضرت بیعت به خلافت کردند، آن حضرت با ایشان شرط کرد که با هر که من صلحم شما صلح کنید و با هرکه من جنگ کنم شما جنگ کنید، ایشان قبول کردند و این واقعه در روز جمعه بیست ویکم ماه مبارک رمضان بود در سال چهلم هجرت و عمر شریف آن حضرت به سى و هفت سال رسیده بود، پس حضرت امام حسن علیه السّلام از منبر به زیر آمد و عُمّال خود را به اطراف و نواحى فرستاد و حُکّام و اُمراء در هر محل نصب کرد وعبداللّه بن عبّاس را به بصره فرستاد.(۲۶)
و موافق روایت شیخ مفید و دیگران از محدّثین عِظام ، چون خبر شهادت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و بیعت کردن مردم با حضرت امام حسن علیه السّلام به معاویه رسید دو جاسوس فرستاد یکى از مردم بنى القین به سوى بصره و دیگر از قبیله حِمْیَر به سوى کوفه که آنچه واقع شود به او بنویسند و امر خلافت را بر امام حسن علیه السّلام فاسد گردانند. چون حضرت امام حسن علیه السّلام بر این امر مطّلع شد، جاسوس حمیرى را طلبید و گردن زد و مکتوبى فرستاد به بصره که آن جاسوس قینى را نیز پیدا نموده گردن زنند و نامه به معاویه نوشت و در آن نامه درج فرمود که جواسیس مى فرستى و مکرها و حیله ها بر مى انگیزى ، گمان دارم که اراده جنگ دارى ، اگر چنین است من نیز مهیاى آن هستم . چون نامه به معاویه رسید جوابهاى ناملایم نوشت و به خدمت حضرت فرستاد و پیوسته بین آن حضرت و معاویه کار به مکاتبه و مراسله مى گذشت تا آنکه معاویه لشکر گرانى برداشت و متوجّه عراق شد و جاسوسى چند به کوفه فرستاد به نزد جمعى از منافقان و خارجیان که در میان اصحاب حضرت امام حسن علیه السّلام بودند و از ترس شمشیر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به جبر اطاعت مى کردند مثل عمرو بن حریث و اشعث بن قیس و شَبَث بن رِبعى و امثال ایشان از منافقان و خارجیان و به هریک از ایشان نوشت که اگر حسن علیه السّلام را به قتل رسانى ، من دویست هزار درهم به تو مى دهم و یک دختر خود را به تو تزویج مى نمایم . و لشکرى از لشکرهاى شام را تابع تو مى کنم و به این حیله ها اکثر منافقان را به جانب خود مایل گردانیده از آن حضرت منحرف ساخت ، حتّى آنکه حضرت زرهى در زیر جامه هاى خو مى پوشید براى محافظت خود از شر ایشان و به نماز حاضر مى شد.
روزى در اثناى نماز، یکى از آن خارجیان تیرى انداخت به جانب آن حضرت ، چون زره پوشیده بود اثرى در آن حضرت نکرد، آن منافقان نامه ها به سوى معاویه نوشتند پنهان از آن حضرت و اظهار موافقت با او نمودند، پس خبر حرکت کردن معاویه به جانب عراق به سمع شریف حضرت حسن علیه السّلام رسید، بر منبر آمد حمد و ثناى الهى ادا کرد و ایشان را به جنگ با معاویه دعوت نمود، هیچ یک از اصحاب آن حضرت جواب نگفتند! پس عدىّ بن حاتم از زیر منبر برخاست و گفت : سبحان اللّه ! چه بد گروهى هستید شما، امام شما و فرزند پیغمبر شما، شما را به سوى جهاد دعوت مى کند اجابت او نمى کنید! کجا رفتند شجاعان شما؟ آیا از غضب حق تعالى نمى ترسید، از ننگ و عار پروا نمى کنید؟ پس جماعت دیگر برخاستند با او موافقت کردند، حضرت فرمود: اگر راست مى گوئید به سوى نخیله که لشکرگاه من آنجا است بیرون روید و مى دانم که وفا به گفته خود نخواهید کرد چنانچه وفا نکردید براى کسى که از من بهتر بود و چگونه اعتماد کنم بر گفته هاى شما و حال آنکه دیدم که با پدرم چه کردید! پس از منبر به زیر آمد سوار شد و متوجّه لشکرگاه گردید، چون به آنجا رسید اکثر آنها که اظهار اطاعت کرده بودند وفا نکردند و حاضر نشدند؛ پس حضرت خطبه خواند و فرمود که مرا فریب دادید چنانچه امام پیش از من را فریب دادید، ندانم که بعد از من با کدام امام مقاتله خواهید کرد؟ آیا جهاد خواهید کرد با کسى که هرگز ایمان به خدا و رسول نیاورده است و از ترس شمشیر ایمان اظهار کرده است ؟ پس از منبر به زیر آمد و مردى از قبیله کِندَه را که (حکم ) نام داشت با چهار هزار کس بر سر راه معاویه فرستاد و امر کرد که در منزل (انبار) توقف کند تا فرمان حضرت به او رسد، چون به (انبار) رسید، معاویه مطّلع شد پیکى به نزد او فرستاد و نامه نوشت که اگر بیائى به سوى من ، ولایتى از ولایات شام را به تو مى دهم و پانصد هزار درهم براى او فرستاد. آن ملعون چون زر را دید و حکومت را شنید دین را به دنیا فروخت ، زر را بگرفت و با دویست نفر از خویشان و مخصوصان خود رو از حضرت گردانید و به معاویه ملحق شد؛ چون این خبر به حضرت رسید خطبه خواند و فرمود که این مرد کِنْدى با من مکر کرد و به نزد معاویه رفت و من مکرّر گفتم به شما که عهد شما را وفائى نیست ، همه شما بنده دنیائید، اکنون مرد دیگر را مى فرستم و مى دانم که او نیز چنین خواهد کرد، پس مردى را از قبیله بنى مراد پیش طلبید و فرمود: طریق (انبار) پیش دار و با چهار هزار کس برو در (انبار) مى باش و در محضر جماعت مردم از او عهدها و پیمانها گرفت که غدر و مکر نکند، او سوگندها یاد کرد که چنین نکند. با این همه چون او روانه شد امام حسن علیه السّلام فرمود که زود باشد او نیز غدر کند و چنان بود که آن جناب فرمود. چون به (انبار) رسید و معاویه از آمدن او آگاه شد، رسولان و نامه ها به سوى او فرستاد و پنج هزار درهم براى او بفرستاد و وعده حکومت هر ولایت که خواهد به او نوشت پس آن مرد نیز از حضرت برگشت و به سوى معاویه شتاب نمود؛ چون خبر او نیز به حضرت رسید باز خطبه خواند و فرمود که مکرّر گفتم به شما که شما را وفائى نیست اینک آن مرد مُرادى نیز با من مکر کرد و به نزد معاویه رفت .(۲۷)
بالجمله ؛ چون حضرت امام حسن علیه السّلام تصمیم عزم فرمود که از کوفه به جنگ معاویه بیرون شود مُغیره بن نَوْفل بن الحارث بن عبدالمطّلب را در کوفه به نیابت خویش بازداشت و نخیله را لشکرگاه خود قرار داد و فرمان کرد مغیره را که مردم را انگیزش دهد تا به لشکر آن حضرت پیوسته شوند و مردم اِعْداد کار کرده فوج از پس فوج روان شد و امام حسن علیه السّلام از نخیله کوچ داده تا به دیر عبدالرحمن رسید و در آنجا سه روز اقامت فرمود تا سپاه جمع شد این وقت عرض لشکر داده شد چهل هزار نفر سواره و پیاده به شمار رفت ، پس حضرت ، عبیداللّه بن عبّاس را با قیس بن سعد و دوازده هزار کس از دیر عبدالرحمن به جنگ معاویه فرستاد و فرمود که عبیداللّه امیر لشکر باشد و اگر او را عارضه اى رو دهد، قیس بن سعد امیر باشد و اگر او را نیز عارضه رو دهد، سعید پسر قیس امیر باشد؛ پس عبیداللّه را وصیّت فرمود که از مصحلت قیس بن سعد و سعید بن قیس بیرون نرود و خود از آن جا بار کرد و به ساباط مداین تشریف برد و در آنجا خواست که اصحاب خودرا امتحان کند و کفر و نفاق و بى وفائى آن منافقان را بر عالمیان ظاهر گرداند، پس مردم را جمع کرد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد پس فرمود: به خدا سوگند که من بحمداللّه و المنّه امیدم آن است که خیرخواه ترین خلق باشم از براى خلق او و کینه از هیچ مسلمانى در دل ندارم و اراده بدى نسبت به کسى به خاطر نمى گذرانم ، هان اى مردم ! آنچه شما مکروه مى دارید در جماعت و اجتماع مسلمانان ، این بهتر است از براى شما از آنچه دوست مى دارید از پراکندگى و تفرّق و آنچه من صلاح شما را در آن مى بینم ، نیکوتر است از آنچه شما صلاح خود در آن مى دانید، پس مخالفت امر من مکنید و راءیى که من براى شما اختیار کنم بر من ردّ مکنید، حق تعالى ما و شما را بیامرزد و به هر چه موجب محبّت و خشنودى اوست هدایت نماید.
و چون این خطبه به پاى برد از منبر فرود آمد، آن منافقان که این سخنان را از آن حضرت شنیدند به یکدیگر نظر کردند و گفتند: از کلمات حسن ( علیه السّلام ) معلوم مى شود که مى خواهد با معاویه صلح کند و خلافت را به او گذارد، پس آن منافقان که گروهى از ایشان در باطن مذهب خوارج داشتند بر خاستند و گفتند: کَفَرَ وَاللّهِ الرَجُّل ؛ به خدا قسم که این مرد کافر شد! پس بر آن حضرت بشوریدند و به خیمه آن جناب ریختند و اسباب و هر چه یافتند غارت کردند حتّى مصلاى آن جناب را از زیر پایش کشیدند و عبدالرحمن بن عبداللّه اَزْدى پیش تاخت و رداى آن حضرت را از دوشش بکشید و ببرد، آن حضرت متقلّد السیف بنشست و رداء بر دوش مبارک نداشت ، پس اسب خود را طلبید و سوار شد و اهل بیت آن جناب با قلیلى از شیعیان دور آن حضرت را گرفتند و دشمنان را از آن حضرت دفع مى کردند و آن جناب طریق مدائن پیش داشت ، چون خواست از تاریکیهاى ساباط مداین عبور کند ملعونى از قبیله بنى اسد که او را جرّاح بن سنان مى گفتند ناگهان بیامد و لجام مرکب آن حضرت را گرفت و گفت : اى حسن ! کافر شدى چنانکه پدرت کافر شد و مِغْوَلى در دست داشت که ظاهراً مراد آن تیغ در میان عصا باشد بر ران آن حضرت زد. و به قولى خنجرى مسموم بر ران مبارکش زد که تا استخوان بشکافت ، پس حضرت از هول درد، دست به گردن او افکند و هر دو بر زمین افتادند، پس شیعیان و موالیان ، آن ظالم رابکشتند و آن حضرت را برداشتند و در سریرى گذاشتند به مدائن به خانه سعد بن مسعود ثَقَفى بردند و این سعد از جانب آن حضرت و از پیش از جانب امیر المؤ منین علیه السّلام والى مدائن بود و عموى مختار بود، پس مختار به نزد عمّ خود آمد و گفت : بیا حسن علیه السّلام را به دست معاویه دهیم شاید معاویه ولایت عراق را به ما دهد، سعد گفت : واى بر تو! خدا قبیح کند روى ترا و راءى ترا، من از جانب او و از پیش ، از جانب پدر او والى بودم و حقّ نعمت ایشان را فراموش کنم !؟ فرزند رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به دست معاویه بدهم !؟
شیعیان که چنین سخن را از مختار شنیدند خواستند او را به قتل رسانند، آخر به شفاعت عمّ او از تقصیر مختار گذشتند؛ پس سعد جرّاحى آورد و جراحت آن حضرت را به اصلاح آورد. و امّا بى وفائى اصحاب آن حضرت به مرتبه اى رسید که اکثر رؤ ساى لشکرش به معاویه نوشتند که ما مطیع و منقاد توئیم زود متوجه عراق شو چون نزدیک شوى ما حسن علیه السّلام را گرفته به تو تسلیم مى کنیم و خبر این مطالب به حضرت امام حسن علیه السّلام مى رسید و هم کاغذ قیس بن سعد که با عبیداللّه بن عبّاس به جنگ معاویه رفته بود به آن حضرت رسید مشتمل بر این فقرات :
که چون عبیداللّه در قریه حبوبیّه که در ازاء اراضى مِسْکَن است متقابل لشکرگاه معاویه لشکرگاه کرد و فرود آمد، معاویه رسولى به نزد عبیداللّه فرستاد و او را به جانب خود طلبید و بر ذمّت نهاد که هزار هزار درهم به او بدهد و نصف آن را مُعَجّلاً و نقد به او تسلیم کند و نصف دیگر را بعد از داخل شدن به کوفه به او برساند؛ پس در همان شب عبیداللّه از لشکرگاه خود گریخت و به لشکر گاه معاویه رفت ، چون صبح شد لشکر، امیر خود را در خیمه نیافتند پس با قیس بن سعد نماز صبح کردند،او براى مردم خطبه خواند و گفت : اگر این خائن بر امام خود خیانت کرد شما خیانت نکنید و از غضب خدا و رسول اندیشه نمائید و با دشمنان خدا جنگ نمائید، ایشان به ظاهر قبول کردند و هر شب جمعى از ایشان مى گریختند و به لشکر معاویه ملحق مى شدند.
پس بالکلّیه مکنون ضمیر مردم و بى وفائى ایشان بر حضرت امام حسن علیه السّلام ظاهر شد و دانست که اکثر مردم بر طریق نفاق اند و جمعى که شیعه خاص و مؤ من اند قلیل اند که مقاومت لشکرهاى شام را ندارند و هم معاویه نامه در باب صلح و سازش براى آن حضرت نوشت و نامه هاى منافقان آن حضرت را که به او نوشته بودند و اظهار اطاعت و انقیاد او کرده بودند با نامه خود به نزد آن حضرت فرستاد و در نامه نوشت که اصحاب تو با پدرت موافقت نکردند و با تو نیز موافقت نخواهند کرد، اینک نامه هاى ایشان است که براى تو فرستادم ؛ امام حسن علیه السّلام چون آن نامه ها را دید دانست که معاویه به طلب صلح شده ، ناچار در مصالحه با معاویه اقدام فرمود با شروط بسیارى که معاویه بر خود قرار داده بود و اگر چه امام حسن علیه السّلام مى دانست که سخنان او جز کذب و دروغ فروغى ندارد لکن چاره نداشت ؛ زیرا که از آن مردان که به یارى او جمع شده بودند جز معدودى تمام بر طریق نفاق بودند و اگر کار به جنگ مى رفت در اوّل حمله ، آن قلیل شیعه خونشان ریخته مى شد و یک تن به سلامت نمى ماند.(۲۹)
علاّ مه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء العیون ) فرمود که چون نامه معاویه به امام حسن علیه السّلام رسید و حضرت نامه معاویه و نامه هاى منافقان اصحاب خود را خواند و بر گریختن عبیداللّه و سستى لشکر او و نفاق لشکر خود مطّلع گردید باز براى اتمام حجّت بر ایشان فرمود:
مى دانم که شما با من در مقام مکرید و لیکن حجّت خود را بر شما تمام مى کنم ، فردا در فلان موضع جمع شوید و نقض بیعت نکنید و از عقوبات الهى بترسید. پس ده روز در مقام آن موضع توقّف فرمود، زیاده از چهار هزار کس بر سر آن حضرت جمع نشدند، پس حضرت بر منبر برآمد فرمود که عجب دارم از گروهى که نه حیا دارند و نه دین ، واى بر شما! به خدا سوگند که معاویه وفا نخواهد کرد به آنچه ضامن شده است از براى شما در کشتن من ، مى خواستم براى شما دین حق را برپا دارم یارى من نکردید من عبادت خدا را تنها مى توانم کرد ولیکن به خدا سوگند که چون من امر رابه معاویه بگذارم شما در دولت بنى امیّه هرگز فرح و شادى نخواهید دید و انواع عذابها بر شما وارد خواهند ساخت و گویا مى بینم فرزندان شما را که بر در خانه هاى فرزندان ایشان ایستاده باشند آب و طعام طلبند و به ایشان ندهند، به خدا سوگند که اگر یاورى مى داشتم کار را به معاویه نمى گذاشتم ؛ زیرا که به خدا و رسول سوگند یاد مى کنم که خلافت بر بنى امیّه حرام است ، پس اُفّ باد بر شما اى بندگان دنیا! به زودى وَبال اعمال خود را خواهید یافت ؛ چون حضرت از اصحاب خود ماءیوس گردید در جواب معاویه نوشت که من مى خواستم حق را زنده گردانم و باطل را بمیرانم و کتاب خدا و سنّت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را جارى گردانم ، مردم با من موافقت نکردند اکنون با تو صلح مى کنم به شرطى چند که مى دانم به آن شرطها وفا نخواهى کرد، شاد مباش به این پادشاهى که براى تو میسّر شد به زودى پشیمان خواهى شد چنانچه دیگران که غصب خلافت کردند پشیمان شده اند و پشیمانى بر ایشان سودى نمى بخشد، پس پسر عمّ خود عبداللّه بن (۳۰) الحارث را فرستاد به نزد معاویه که عهدها و پیمانها از او بگیرد و نامه صلح را بنویسد.
نامه را چنین نوشتند:
بسم اللّه الرّحمن الرحیم
(صُلح کرد حسن بن على بن ابى طالب علیه السّلام با معاویه بن ابى سفیان که متعرّض او نگردد به شرط آنکه او عمل کند در میان مردم به کتاب خدا و سنّت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و سیرت خلفاى شایسته به شرط آنکه بعد از خود احدى را بر این امر تعیین ننماید و مردم در هر جاى عالم که باشند از شام و عراق و حجاز و یمن ، از شرّ او ایمن باشند و اصحاب على بن ابى طالب علیه السّلام و شیعیان او ایمن باشند بر جانها و مالها و زنان و اولاد خود از معاویه و به این شرطها عهد و پیمان خدا گرفته شد و برآنکه براى حسن بن على علیهماالسّلام و برادرش حسین علیه السّلام و سایر اهل بیت و خویشان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مکرى نیندیشد و در آشکار و پنهان ضررى به ایشان نرساند و احدى از ایشان را در افقى از آفاق زمین نترساند و آنکه سَبْ امیرالمؤ منین علیه السّلام نکنند و در قنوت نماز ناسزا به آن حضرت و شیعیان او نگویند چنانچه مى کردند).(۳۱)
چون نامه نوشته شد خدا و رسول را بدان گواه گرفتند و شهادت عبداللّه بن الحارث و عمرو بن ابى سَلَمه و عبداللّه بن عامر و عبدالرحمن بن سمره (۳۲) و دیگران را بر آن نامه نوشتند چون صلح منعقد شد معاویه متوجّه کوفه گردید تا آنکه روز جمعه به نخیله فرود آمد و در آنجا نماز کرد و خطبه خواند و در آخر خطبه اش گفت که من با شما قتال نکردم براى آنکه نماز کنید یا روزه بگیرید یا زکات بدهید ولیکن با شما قتال کردم که امارت بر شما به هم رسانم خدا به من داد هر چند شما نمى خواستید و شرطى چند با حسن علیه السّلام کرده ام همه در زیر پاى من است به هیچ یک از آنها وفا نخواهم کرد!؟ پس داخل کوفه شد وبعد از چند روز که در کوفه ماند به مسجد آمد، حضرت امام حسن علیه السّلام را بر منبر فرستاد و گفت : بگو براى مردم که خلافت حق من است ، چون حضرت بر منبر آمد، حمد و ثناى الهى ادا کرد و دُرود بر حضرت رسالت پناهى و اهل بیت او فرستاد و فرمود:
ایّها الناس ! بدانید که بهترین زیرکى ها تقوى و پرهیزکارى است بدترین حماقتها فجور و مَعصیت الهى است ، ایّها الناس ! اگر طلب کنید در میان جابلقا و جابلسا مردى را که جدّش رسول خدا باشد نخواهید یافت به غیر از من و برادرم حسین ، خدا شما را به محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم هدایت کرد، شما دست از اهل بیت او برداشتید؛ به درستى که معاویه با من منازعه کرد در امرى که مخصوص من بود و من سزاوار آن بودم ، چو یاورى نیافتم دست از آن برداشتم از براى صلاح این امّت و حفظ جانهاى ایشان ، شما با من بیعت کرده بودید که من با هر که صلح کنم صلح کنید و با هر که جنگ کنم شما با او جنگ کنید، من مصلحت امّت را در این دیدم که با او صلح کنم و حفظ خونها را بهتر از ریختن خون دانستم ، غرض صلاح شما بود و آنچه من کردم حجّتى است بر هر که مرتکب این امر مى شود، این فتنه اى است براى مسلمانان و تمتّع قلیلى است براى منافقان تا وقتى که حق تعالى غلبه حق را خواهد و اسباب آن را میسر گرداند.
پس معاویه برخاست و خطبه خواند و ناسزا به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام گفت ، حضرت امام حسین علیه السّلام برخاست که معترض جواب او گردد حضرت امام حسن علیه السّلام دست او را گرفت و او را نشانید و خود برخاست فرمود: اى آن کسى که على علیه السّلام را یاد مى کنى و به من ناسزا مى گوئى ، منم حسن ، پدرم على بن ابى طالب علیه السّلام است ؛ توئى معاویه و پدرت صَخْر است ؛ مادر من فاطمه علیهاالسّلام است و مادر تو (هند) است ؛ جدّ من رسول خدا است صلى اللّه علیه و آله و سلّم و جدّ تو حَرْب است ؛ جدّه من خدیجه است و جده تو فتیله ؛ پس خدا لعنت کند هر که از من و تو گمنام تر باشد و حسبش پست تر و کفرش قدیمتر و نفاقش بیشتر باشد و حقّش بر اسلام و اهل اسلام کمتر باشد، پس اهل مجلس همه خروش برآوردند و گفتند: آمین .(۳۳)(۳۴).
و روایت شده که چون صلح میان معاویه و حضرت امام حسن علیه السّلام منعقد شد، معاویه حضرت امام حسین علیه السّلام را تکلیف بیعت کرد، حضرت امام حسن علیه السّلام به معاویه فرمود که او را کارى مدار که بیعت نمى کند تا کشته شود و او کشته نمى شود تا همه اهل بیت او کشته شوند و اهل بیت او کشته نمى شوند تا اهل شام را نکشند، پس قیس بن سعد را طلبید که بیعت کند و او مردى بود بسیار قوى و تنومند و بلند قامت چون بر اسب بلند سوار مى شد پاى او بر زمین مى کشید، پس قیس بن سعد گفت که من سوگند یاد کرده ام که او را ملاقات نکنم مگر آنکه میان من و او نیزه و شمشیر باشد. معاویه براى ابراء قسم او نیزه و شمشیر حاضر کرد و او را طلبید، او با چهار هزار کس به کنارى رفته بود و با معاویه در مقام مخالفت بود، چون دید که حضرت صلح کرد مضطرب شد به مجلس معاویه درآمد و متوجّه حضرت امام حسین علیه السّلام شد و از آن جناب پرسید که بیعت بکنم ؟ حضرت اشاره به حضرت امام حسن علیه السّلام کرد و فرمود که او امام من است و اختیار با اوست و هر چند مى گفتند دست دراز نمى کرد تا آنکه معاویه از کرسى به زیر آمد دست بر دست او گذاشت و به روایتى دیگر بعد از آنکه حضرت امام حسن علیه السّلام او را امر کرد بیعت کرد.(۳۵)
شیخ طبرسى در (احتجاج )روایت کرده که چون حضرت امام حسن علیه السّلام با معاویه صلح کرد مردم به خدمت آن حضرت آمدند بعضى ملامت کردند او را به بیعت معاویه ، حضرت فرمود: واى بر شما! نمى دانید که من چکار کرده ام براى شما، به خدا سوگند که آنچه کرده ام بهتر است از براى شیعیان من از آن چه آفتاب بر آن طلوع مى کند، آیا نمى دانید که من واجب الا طاعه شمایم و یکى از بهترین جوانان بهشتم به نصّ حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؟ گفتند: بلى ، پس فرمود: آیا نمى دانید که آنچه خِضْر کرد موجب غضب حضرت موسى شد، چون وجه حکمت بر او مخفى بود و آنچه خضر کرده بود نزد حق تعالى عین حکمت و صواب بود؟ آیا نمى دانید که هیچ یک از ما نیست مگر آنکه در گردن او بیعتى از خلیفه جورى که در زمان اوست واقع مى شود مگر قائم ما علیه السّلام که حضرت عیسى علیه السّلام در عقب او نماز خواهد کرد؟…(۳۶)
فصل چهارم : در بیان شهادت حضرت مجتبى علیه السّلام و ذکر خبر جناده
بدان که در یوم شهادت آن امام مظلوم اختلاف است ، بعضى در هفتم صفر سال پنجاهم هجرى و جمعى در بیست و هشتم آن ماه گفته اند و در مدّت عمر گرامى آن جناب نیز اختلاف است و مشهور چهل و هفت سال است ، چنانچه صاحب (کشف الغمّه ) به روایت ابن خشّاب از حضرت باقر و صادق علیهماالسّلام روایت کرده است که مدّت عمر شریف امام حسن علیه السّلام در وقت وفات چهل و هفت سال بود و میان آن حضرت وبرادرش جناب امام حسین علیه السّلام به قدر مدّت حمل فاصله بود و مدّت حمل امام حسین علیه السّلام شش ماه بود و امام حسن علیه السّلام با جدّ خود رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم هفت سال ماند و بعد از آن با حضرت امیرالمومنین علیه السّلام سى سال ماند و بعد از شهادت پدر بزرگوار خود ده سال زندگانى کرد.(۳۷)
قطب راوندى رحمه اللّه از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت امام حسن علیه السّلام به اهل بیت خود مى فرمود که من به زهر شهید خواهم شد مانند رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، پرسیدند که خواهد کرد این کار را؟ فرمود که زن من جَعْدَه دختر اَشْعَث بن قیس ، معاویه پنهان زهرى براى او خواهد فرستاد و امر خواهد کرد او را که آن زهر را به من بخوراند. گفتند: او را از خانه خود بیرون کن و از خود دور گردان ، فرمود که چگونه او را از خانه بیرون کنم هنوز کارى از او واقع نشده است ، اگر او را بیرون کنم کسى به غیر او مرا نخواهد کشت و او را نزد مردم عذرى خواهد بود که بى جرم و جنایت مرا اخراج کردند.
پس بعد از مدّتى معاویه مال بسیارى با زهر قاتلى براى جعده فرستاد و پیغام داد که اگر این زهر را به حسن علیه السّلام بخورانى من صد هزار درهم به تو مى دهم و ترا به حباله پسر خود یزید در مى آورم ؛ پس آن زن تصمیم عزم نمود که آن حضرت را مسموم نماید.
روزى جناب امام حسن علیه السّلام روزه بود و روز بسیار گرمى بود و تشنگى بر آن جناب اثر کرده و در وقت افطار بسیار تشنه بود، آن زن شربت شیرى از براى آن حضرت آورد و آن زهر را داخل در آن کرده بود و به آن حضرت بیاشامید، چون آن حضرت بیاشامید و احساس سمّ فرمود کلمه استرجاع گفت و خداوند را حمد کرد که از این جهان فانى به جنان جاودانى تحویل مى دهد و جدّ و پدر و مادر و دو عمّ خود جعفر و حمزه را دیدار مى فرماید، پس روى به جعده کرد و فرمود: اى دشمن خدا! کشتى مرا، خدا بکشد ترا، به خدا سوگند که خلفى بعد از من نخواهى یافت ، آن شخص ترا فریب داده خدا ترا و او را هر دو را به عذاب خود خوار فرماید؛ پس آن حضرت دو روز در درد و اَلَم ماند و بعد از آن به جدّ بزرگوار و پدر عالى مقدار خود ملحق گردید.
معاویه از براى آن ملعونه وفا به عهدهاى خود نکرد و به روایتى آن مالى که وعده کرده بود به او داد ولیکن او را به حباله یزید درنیاورد و گفت : کسى که با حسن علیه السّلام وفا نکرد با یزید وفا نخواهد کرد.(۳۸)
وشیخ مفید رضى اللّه عنه نقل کرده که چون مابین امام حسن علیه السّلام و معاویه مصالحه شد، آن حضرت به مدینه رفت و پیوسته کظم غیظ فرموده و ملازمت منزل خویش داشت و منتظر امر پروردگار خود بود تا آنکه ده سال از مدّت امارت معاویه بگذشت و معاویه عازم شد که بیعت بگیرد از براى فرزند خود یزید و چون این خلاف شرایط معاهده و مصالحه بود که با امام حسن علیه السّلام کرده بود، لاجرم بدین سبب و هم به ملاحظه حشمت و جلال امام حسن علیه السّلام و اقبال مردم به آن جناب از آن حضرت بیم داشت پس یک دل و یک جهت تصمیم عزم قتل آن حضرت نمود و زهرى از پادشاه روم طلبید با صد هزار درهم براى جعده دختر اشعث بن قیس فرستاد و ضامن شد اگر جعده آن حضرت را مسموم نموده و به زهر شهید کند او را در حباله یزید درآورد، لاجرم جعده به طمع مال و آن وعده کاذبه ، امام حسن علیه السّلام را به شربتى مسموم ساخت و آن حضرت چهل روز به حالت مرض مى زیست و پیوسته زهر در وجود مبارکش اثر مى کرد تا در ماه صفر سال پنجاهم هجرى از دنیا رحلت فرمود و سنّ شریفش به چهل و هشت سال رسیده بود و مدّت خلافتش ده سال طول کشید و برادرش امام حسین علیه السّلام متولّى تجهیز و تغسیل و تکفین او گشت و در نزد جدّه اش فاطمه بنت اسد علیهاالسّلام در بقیع مدفون شد.(۳۹)
و در کتاب (احتجاج ) روایت شده که مردى به خدمت امام حسن علیه السّلام رفت و گفت : یابن رسول اللّه ! گردنهاى ما را ذلیل کردى و ما شیعیان را غلامان بنى امیّه گردانیدى ، حضرت فرمود: به چه سبب ؟ گفت : به سبب آنکه خلافت را به معاویه گذاشتى . حضرت فرمود: به خدا سوگند که یاورى نیافتم و اگر یاورى مى یافتم شب و روز با او جنگ مى کردم تا خدا میان من و او حکم کند ولیکن شناختم اهل کوفه را و امتحان کردم ایشان را و دانستم که ایشان به کار من نمى آیند عهد و پیمان ایشان را وفائى نیست و برگفتار و کردار ایشان اعتمادى نیست ، زبانشان با من است و دل ایشان با بنى امیّه است ، آن حضرت سخن مى گفت که ناگاه خون از حلق مبارکش فرو ریخت طشتى طلب کرد و در زیر آن خونها گذاشت و پیوسته خون از حلق شریفش مى آمد تا آنکه آن طشت مملوّ از آن خون شد. راوى گفت گفتم : یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم ! این چیست ؟ فرمود که معاویه زهرى فرستاده بود و به خورد من داده اند آن زهر به جگر من رسیده است و این خونها که در طشت مى بینى قطعه هاى جگر من است ؛ گفتم : چرا مداوا نمى کنى ؟ حضرت فرمود که دو مرتبه دیگر مرا زهر داده و مداوا شده این مرتبه سوم است و قابل معالجه و دوا نیست .(۴۰)
و صاحب (کفایه الاثر) به سند معتبر از جناده بن ابى امیّه روایت کرده است که در مرض حضرت امام حسن علیه السّلام که به آن مرض ارتحال فرمود به خدمت او رفتم دیدم در پیش روى او طشتى گذاشته بودند و پاره پاره جگر مبارکش را در آن طشت مى ریخت پس گفتم : اى مولاى من ! چرا خود را معالجه نمى کنى ؟ فرمود: اى بنده خدا! مرگ را به چه چیز علاج مى توان کرد؟ گفتم :
اِنّا للّه وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ. پس به جانب من ملتفت شد و فرمود که خبر داد ما را رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که بعد از او دوازده خلیفه و امام خواهند بود، یازده کس ایشان از فرزندان على و فاطمه باشند و همه ایشان به تیغ یا به زهر شهید شوند، پس طشت را از نزد آن حضرت برداشتند حضرت گریست ، من گفتم : یابن رسول اللّه ! مرا موعظه کن ! قال نعم : اِسْتَعِدَّ لِسَفَرِکَ وَحَصِّلْ زادَک قَبْلَ حُلُولِ اَجَلِکَ.
فرمود که مهیاى سفر آخرت شو و توشه آن سفر را پیش از رسیدن اجل تحصیل نما و بدان که تو طلب دنیا مى کنى و مرگ ترا طلب مى کند و بار مکن اندوه روزى را که هنوز نیامده است بر روزى که در آن هستى ؛ و بدان که هر چه از مال تحصیل نمائى زیاده از قوت خود بهره نخواهى داشت و خزینه دار دیگرى خواهى بود؛ و بدان که در حلال دنیا حساب است و در حرام دنیا عقاب و مرتکب شبهه هاى آن شدن موجب عتاب است ، پس دنیا را نزد خود به منزله مردارى فرض کن و از آن مگیر مگر به قدر آنچه ترا کافى باشد که اگر حلال باشد زهد در آن ورزیده باشى و اگر حرام باشد در آن وِزْر و گناهى نداشته باشى ؛ زیرا که آنچه گرفته باشى بر تو حلال باشد چنانچه میته حلال مى شود در حال ضرورت و اگر عتابى باشد عتاب کمتر باشد و از براى دنیاى خود چنان کار کن که گویا همیشه خواهى بود(۴۱) و براى آخرت خود چنان کار کن که گویا فردا خواهى مرد و اگر خواهى که عزیز باشى بى قوم و قبیله ، و مهابت داشته باشى بى سلطنت و حکمى ، پس بیرون رو از مذلّت معصیت خدا به سوى عزّت اطاعت خدا و از این نوع مواعظ و سخنان اعجاز نشان فرمود تا آنکه نفس مقدسش منقطع گشت و رنگ مبارکش زرد شد. پس حضرت امام حسین علیه السّلام با اسود بن ابى الا سود از در درآمد برادر بزرگوار خود را در برگرفت و سر مبارک او را و میان دو دیده اش را بوسید و نزد او نشست و راز بسیار با یکدیگر گفتند پس اسود گفت : اِنّا للّه وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ. گویا که خبر فوت امام حسن علیه السّلام به او رسیده است ، پس حضرت امام حسین علیه السّلام را وصىّ خود گردانیده اسرار امامت را به او گفت و ودائع خلافت را به او سپرد و روح مقدّسش به ریاض قدس پرواز کرد در روز پنجشنبه آخر ماه صفر در سال پنجاهم هجرى و عمر مبارکش در آن وقت چهل و هفت سال بود و در بقیع مدفون گردید(۴۲).
و موافق روایت شیخ طوسى و دیگران ، چون امام حسن علیه السّلام مسموم شد و آثار ارتحال از دنیا بر آن جناب ظاهر گشت ، امام حسین علیه السّلام بر بالین آن حضرت حاضر شد و گفت : اى برادر! چگونه مى یابى خود را؟ حضرت فرمود که مى بینم خود را در اوّل روزى از روزهاى آخرت و آخر روزى از روزهاى دنیا و مى دانم که پیشى بر اجل خود نمى گیرم و به نزد پدر و جدّ خود مى روم و مکروه مى دارم مفارقت تو و دوستان و برادران را و استغفار مى کنم از این گفتار خود بلکه خواهان رفتنم براى آنکه ملاقات جدّ خود رسول خدا و پدرم امیرالمؤ منین و مادرم فاطمه زهرا و دو عمّ خود حمزه و جعفر را (صلوات اللّه و سلامه علیهم ) خدا عوض هر گذشته است و ثواب خدا تسلى دهنده هر مصیبت است و تدارک مى کند هرچه را فوت شده است ، همانا دیدم اى برادر، جگر خود را در طشت و دانستم کدام کس این کار با من کرده است و اصلش از کجا شده است اگر به تو بگویم با او چه خواهى کرد؟ حضرت امام حسین علیه السّلام گفت : به خدا سوگند! او را خواهم کشت . امام حسن علیه السّلام فرمود: پس ترا خبر نمى دهم به او تا آن که ملاقات کنم جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را ولیکن اى برادر، وصیّت نامه مرا بنویس به این نحو:
وصیّت نامه امام حسن علیه السّلام
(این وصیّتى است از حسن بن على بن ابى طالب علیهماالسّلام به سوى برادر خود حسین بن على علیه السّلام . وصیّت مى کنم که گواهى مى دهم به وحدانیّت خدا که در خداوندى شریک ندارد و اوست سزاوار پرستیدن ودر معبودیت شریک ندارد و در پادشاهى کسى شریک او نیست و محتاج به معین و یاورى نیست و همه چیز را او خلق کرده است و هر چیز را او تقدیر کرده و او سزاوارترین معبودین است به عبادت و سزاوارترین محمودین است به حمد و ثنا هر که اطاعت کند او را رستگار مى گردد و هرکه معصیت و نافرمانى کند او را گمراه مى شود و هر که توبه کند به سوى او هدایت مى یابد، پس وصیّت و سفارش مى کنم ترا اى حسین در حق آنها که بعد از خود مى گذارم از اهل خود و فرزندان خود و اهل بیت تو، که درگذرى از گناهکاران ایشان و قبول کنى احسان نیکوکاران ایشان را و خَلَف من باشى نسبت به ایشان و پدر مهربان باشى براى آنها، و آنکه دفن کنى مرا با حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم همانا من اَحقّم به آن حضرت و خانه او از آنهائى که بى رخصت او داخل خانه او شده اند و حال آنکه حق تعالى نهى کرده است از آن ، چنانچه در کتاب مجید خود فرموده : (یا اَیُّهاَ الَّذینَ آمَنُوا لا تَدْخُلوُا بُیُوتَ النَّبِىِّ اِلاّ اَنْ یُوءْذَنَ لَکُم .)(۴۳)
پس به خدا سوگند که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم رخصت نداد ایشان را در حیات خود که بى اذن داخل در خانه او شوند و هم رخصتى به ایشان نرسید بعداز وفات آن حضرت ولکن ما ماءذونیم و رخصت داریم تصّرف نمائیم در آنچه از آن حضرت به میراث به ما رسیده است ؛ پس اى برادر، اگر آن زن مانع شود سوگند مى دهم ترا به حق قرابت و رحم که نگذارى در جنازه من به قدر محجمه از خون بر زمین ریخته شود تا حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم را ملاقات کنم و نزد او مخاصمه نمایم و شکایت کنم به آن حضرت از آنچه بعد از او از مردم کشیدم (۴۴). و موافق روایت (کافى ) وغیره فرمود: پس جنازه مرا حمل دهید به بقیع و در نزد مادرم فاطمه علیهاالسّلام مرا دفن کنید.(۴۵) چون از وصایاى خویش فارغ گردید دنیا را وداع کرده به سوى بهشت خرامید.
ابن عبّاس گفت که چون آن حضرت به عالم بقا رحلت فرمود، امام حسین علیه السّلام مرا و عبداللّه بن جعفر و على پسر مرا طلبید و آن حضرت را غسل داد و خواست که در روضه منوره حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را بگشاید آن حضرت را داخل کند، پس مروان و آل ابى سفیان و فرزندان عثمان جمع گشتند ومانع شدند و گفتند: عثمان شهید مظلوم به بدترین مکانها در بقیع دفن شود و حسن علیه السّلام با رسول خدا، این هرگز نخواهد شد تا نیزه ها و شمشیرها شکسته شود و جعبه ها از تیر خالى شود!؟ امام حسین علیه السّلام فرمود به حق آن خداوندى که مکّه را حرم محترم گردانیده که حسن فرزند على و فاطمه اَحَقّ است به رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و خانه او از آنها که بى رخصت داخل خانه او گردیده اند، به خدا سوگند که او سزاوارتر است از حمّال خطاها که ابوذر را از مدینه بیرون کرد و با عمار و ابن مسعود کرد آنچه کرد و قُرُق کرد اطراف مدینه و چراگاه آن را و راندگان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را پناه داد(۴۶).
و موافق مضامین روایات دیگر، مروان بر استر خود سوار شد، به نزد آن زن رفت و گفت : حسین علیه السّلام برادر خود حسن علیه السّلام را آورده است که با پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم دفن کند، بیا و مانع شو، گفت : چگونه مانع شوم ؟ پس مروان از استر به زیر آمد و او را بر استر سوار کرده به نزد قبر حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد و فریاد مى کرد و تحریص مى نمود بنى امیّه را که مگذارید حسن علیه السّلام را در پهلوى جدّش دفن کنند.
ابن عبّاس گفت : در این سخنان بودیم که ناگاه صداها شنیدیم و شخصى را دیدیم که اثر شر و فتنه از او ظاهر است مى آید، چون نظر کردم دیدم فلانه است با چهل کس سوار است و مى آید و مردم را تحریص بر قتال مى کند، چون نظرش بر من افتاد مرا پیش طلبید و گفت : یابن عبّاس ! شما بر من جرئت به هم رسانیده اید هر روز مرا آزار مى کنید مى خواهید کسى را داخل خانه من کنید که من او را دوست نمى دارم و نمى خواهم ، من گفتم : واسَوْاَتاه ! یک روز(۴۷) بر شتر سوار مى شوى و یک روز بر استر و مى خواهى نور خدا را فرونشانى و با دوستان خدا جنگ کنى و حایل شوى میان رسول خدا و حبیب و دوست او؛ پس آن زن به نزد قبر آمد و خود را از استر افکند و فریاد زد به خدا سوگند که نمى گذارم حسن علیه السّلام را در این جا دفن کنید تا یک مو در سر من هست .(۴۸)
و به روایت دیگر جنازه آن حضرت را تیر باران کردند تا آنکه هفتاد تیر از جنازه آن جناب بیرون کشیدند! پس بنى هاشم خواستند شمشیرها بکشند و جنگ کنند، حضرت امام حسین علیه السّلام فرمود: به خدا سوگند مى دهم شما را که وصیّت برادرم را ضایع نکنید و چنین مکنید که خونى ریخته شود، پس به ایشان خطاب کرد که اگر وصیّت برادرم نبود هر آینه مى دید چگونه او را نزد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم دفن مى کردم و بینى هاى شما را برخاک مى مالیدم ؛ پس جنازه آن حضرت را برداشتند وبه جانب بقیع حمل دادند و نزد جدّه او فاطمه بنت اسد علیهاالسّلام دفن کردند.(۴۹)
و ابوالفرج روایت کرده وقتى که جنازه امام حسن علیه السّلام را به سمت بقیع حرکت دادند و آتش فتنه مُنطَفى گشت ، مروان نیز مشایعت کرد و سریر امام حسن علیه السّلام را بر دوش کشید، امام حسین علیه السّلام فرمود که آیا جنازه امام حسن علیه السّلام را حمل مى کنى و حال آنکه به خدا قسم پیوسته در حال حیات برادرم دل او را پر از خون نمودى ولایزال جرعه هاى غیظ به او مى خورانیدى ، مروان گفت که من این کارها را با کسى به جا آوردم که حلم و بردبارى او با کوهها معادل بود!(۵۰)
و ابن شهر آشوب روایت کرده هنگامى که بدن امام حسن علیه السّلام را در لحد نهادند امام حسین علیه السّلام اشعارى بگفت که از جمله این دو بیت است :
شعر : یاءَ اَدْهَنُ رَاْسى اءمْ اَطیبُ مَحاسَنى
وَرَاْسُکَ مَعْفُورٌ وَاَنْتَ سَلیبٌ
بُکائى طَویلٌ وَالدُّمُوعُ غَزیرَه
وَاَنتَ بَعیدٌ وَالمَزارُ قَریبٌ
و در فضیلت گریه بر آن حضرت و زیارت آن بزرگوار از ابن عبّاس روایت شده که حضرت رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که چون فرزندم حسن را به زهر شهید کنند ملائکه آسمانها هفتگانه بر او گریه کنند و همه چیز بر او بگرید حتى مرغان هوا و ماهیان دریا و هرکه بر او بگرید دیده اش کور نشود روزى که دیده ها کور مى شود؛ وهر که بر مصیبت او اندوهناک شود، اندوهناک نشود دل او در روزى که دلها اندوهناک شوند، و هرکه در بقیع او را زیارت کند قدمش بر صراط ثابت گردد در روزى که قدم ها بر آن لرزان است .(۵۱)
فصل پنجم : در بیان طغیان معاویه در قتل و نهب شیعیان على علیه السّلام
مخفى نماند که حضرت امام حسن علیه السّلام چندى که در این جهان زندگانى داشت معاویه را آن نیرو به دست نمى شد که شیعیان على علیه السّلام را بر حسب آرزو عرضه دمار و هلاک دارد؛ چه قلوب دوست و دشمن از حشمت و هیبت امام حسن علیه السّلام آکنده بود و مسلمانان را به حضرت او شعف و شفقّتى بود و از آن مصالحه که با معاویه فرموده بود پیوسته جنابش را هدف سهام ملامت مى نمودند و در طلب حق خویش و مقاتله به معاویه انگیزش مى دادند. معاویه هراسناک بود و با شیعیان امیرالمؤ منین علیه السّلام کار به رفق و مدارا مى کرد چندانکه شیعیان و خواصّ آن حضرت سفر شام مى کردند و معاویه را شتم و شناعت مى نمودند و با این همه عطایاى خود را از بیت المال مى گرفتند و به سلامت مى رفتند و معاویه را این تحمّل و عطا به حکم حلم و سخا نبود بلکه به حکم نَکْرى و شیطنت بود و به موجبات مصلحت و تدبیر مملکت کار مى کرد و این بود تا سال پنجاهم هجرى که امام حسن علیه السّلام به درجه رفیع شهادت رسید. پس معاویه با پسرش یزید به سفر حج از شام بیرون شد و چون روزى که خواست وارد مدینه شود مردم به استقبال او رفتند معاویه نگران شد دید که مردم کم به استقبال او شتافته اند و از طایفه انصار کمتر کس پدیدار است ، گفت : چه افتاد انصار را که به استقبال ما نیامدند؟ گفتند: ایشان درویشان و مسکینانند چندان که مرکوبى ندارند که سوار شوند و به استقبال بیرون آیند؛ معاویه گفت : نواضح ایشان را چه رسید؟ و از این سخن تشنیع و تحقیر انصار را اراده کرد؛ چه (نواضح ) شتران آبکش را گویند کنایه از آنکه انصار در شمار مزدورانند نه در حساب اکابر و اعیان . این سخن بر قیس بن عباده که سیّد و بزرگ زاده انصار بود گران آمد و گفت : انصار شتران خود را فانى کردند در غزوه بدر و احد و دیگر غزوات رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم هنگامى که شمشیر مى زدند برتو و بر پدر تو و پیوسته با شماها جنگ مى کردند تا آنکه اسلام به شمشیر ایشان ظاهر و غالب شد و شما نمى خواستید و از آن کراهت داشتید! معاویه ساکت شد؛ دیگر باره قیس گفت که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ما را خبر داده است که بعد از او ستمکاران بر ما غالب خواهند شد؛ معاویه گفت : از پس این خبر شما را چه امر کرد؟ قیس گفت : ما را امر فرمود که صبر کنیم تا گاهى که او را ملاقات کنیم ، گفت : پس صبر کنید تا او را دیدار کنید. و در این سخن به کنایه عقیدت ایشان را قرین شناعت ساخت یعنى چه ساده مردمى بوده اید که گمان دارید در سراى دیگر پیغمبر را ملاقات خواهید کرد و دیگر باره قیس به سخن آمد و گفت : اى معاویه ما را به شتران آبکش سرزنش مى کنى ؟ به خدا سوگند که شما را در روز بدر به شتران آبکش دیدم که جنگ مى کردید و مى خواستید نور خدا را خاموش کنید و سیرت شیطان را استوار کنید و تو و پدرت ابوسفیان از بیم شمشیر ما با کراهت تمام قبول اسلام کردید.
پس ازآن قیس زبان به فضائل و مناقب امیرالمؤ منین علیه السّلام گشود و فراوان از فضائل آن جناب به شمار آورد تا آنکه گفت : هنگامى که انصار جمع شدند و خواستند که با پدر من بیعت کنند قریش با ما خصومت کردند و با قرابت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم احتجاج کردند و از پس آن با انصار و آل محمّد علیهماالسّلام ستم نمودند، قسم به جان خودم که نه از انصار و نه از قریش و نه یک تن از عرب و عجم جز على مرتضى و اولاد او هیچ کس را در خلافت حقّى نیست . معاویه از این کلمات خشمناک گشت و گفت : اى پسر سعد از کدام کس این کلمات را آموختى ، پدرت ترا به آنها خبر داد و از وى فرا گرفتى ؟ قیس گفت : از کسى شنیدم که بهتر از من و پدر من است و حق او بزرگتر از حق پدرم بر من ، گفت : آن کس کیست ؟ گفت : على بن ابى طالب علیه السّلام عالم این امّت و صدیق این امّت و آن کسى که خداوند متعال در حق او این آیه مبارکه را فرستاد: (قُل کَفى باِللّه شَهیدا بَیْنى وَبَیْنَکُمْ وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْکِتابِ).(۵۲)
و بسیار از آیات قرآن که در شاءن امیرالمؤ منین علیه السّلام نازل شده بود قرائت کرد، معاویه گفت : صدیق امّت ، ابوبکر است و فاروق امّت ، عمر است و آن کس که در نزد اوست علم کتاب ، عبداللّه بن سلام است ، قیس گفت : نه چنین است بلکه اَحَقّ و اَوْلى به این اسماء،آن کس است که حق تعالى این آیه در شاءن او فرستاد:
(اَفَمَنْ کانَ عَلى بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّهِ وَیَتْلوُهُ شاهِدٌ مِنْهُ).(۵۳)
و آن کس اَحَقّ و اولى است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم او را در غدیر خم نصب کرد و فرمود: مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ وَاَوْلى بِهِ مِنْ نَفْسِهِ فَعَلِىُّ اَوْلى بِهِ مِنْ نَفْسِهِ.
و در غزوه تبوک به او فرمود:
اَنْتَ مِنّى بِمَنْرِلَهِ هارونَ مِنْ مُوسى اِلاّ اَنَّه لا نَبِىَّ بَعْدى .
چون قیس سخن بدینجا آورد، معاویه فرمان داد تا منادى مردم را خبر دهد که در فضایل على علیه السّلام سخن نگوید و هر کس که زبان به مدح على علیه السّلام گشاید و از او فضیلتى ذکر کند و از آن جناب برائت نجوید مالش هَباء و خونش هدر است .(۵۴)
بالجمله ؛ معاویه در مدینه بر جماعتى از قریش عبور کرد آن جماعت از حشمت او به پاخاستند جز ابن عبّاس که از جاى خود برنخاست ، این معنى بر معاویه گران آمد گفت : یابن عبّاس ! چه باز داشت تو را که تکریم من نکردى چنانکه اصحاب تو به تکریم من برخاستند، همانا آن خشم و کین در نهاد دارى که در صفّین با شما قتال دادم خشمگین و آزرده مباش یابن عبّاس که ما طلب خون عثمان کردیم و او به ستم کشته شد، ابن عبّاس گفت : پس عمر نیز مظلوم مقتول گشت ؛ چرا طلب خون او نکردى ، گفت : او را کافرى کشت . ابن عبّاس گفت : عثمان را کى کشت ؟ گفت : مسلمانان او را کشتند. ابن عبّاس گفت : این سخن حجّت ترا باطل کرد اگر عثمان را مسلمانان به اتّفاق کشتند چه سخن دارى ؟ این وقت معاویه گفت : من به بلاد و اَمْصار نوشته ام که مردم زبان از مناقب على علیه السّلام ببندند تو نیز زبان خود را نگه دار؛ گفت : اى معاویه آیا ما را از قرائت قرآن نهى مى کنى ؟ گفت : نهى نمى کنم ، گفت از تاءویل قرآن ما را نهى مى کنى ؟ گفت : بلى ، قرائت کن قرآن را لکن معنى مکن آنرا!؟ ابن عبّاس گفت : کدام یک واجبتراست ، خواندن یا عمل کردن به احکام آن ؟ گفت : عمل واجبتر است ، ابن عبّاس گفت : اگر کس نداند که خداى از کلمات قرآن چه خواسته است چگونه عمل مى کند؟ معاویه گفت : سؤ ال کن معنى قرآن را از کسى که تاءویل مى کند آن را به غیر آنچه تو و اهل بیت تو به آن تاءویل مى کنید؛ ابن عبّاس گفت : اى معاویه ! قرآن بر اهل بیت من نازل شده تو مى گوئى سؤ ال کنم معنى آن را از آل ابوسفیان و آل ابى معیط و از یهود و نصارى و مجوس ؟! معاویه گفت : مرا با این طوایف قرین مى کنى ؟ گفت : بلى ، به سبب آنکه نهى مى کنى مردم را از عمل کردن به قرآن آیا نهى مى کنى ما را که اطاعت کنیم خداى را به حکم قرآن و باز مى دارى ما را از عمل کردن به حلال و حرام قرآن و حال آنکه اگر امّت سؤ ال نکنند از معنى قرآن و ندانند مُراد آن را هلاک مى شوند در دین ؛ معاویه گفت : قرآن را تلاوت کنید و تاءویل کنید لکن آنچه خدا در حق شما نازل فرموده به مردم مگوئید!؟ ابن عبّاس گفت : خداوند در قرآن فرموده که مى خواهند فرو نشانند نور خدا را به دهانهاى خود و نتوانند؛ چه خداوند اِبا دارد مگر آنکه نور خود را به کمال و تمام افروخته سازد هر چند بر کافران مکروه آید.(۵۵)
معاویه گفت : یابن عبّاس ! به حال خود باش و زبان از گفتن این گونه کلمات کوتاه کن و اگر ناچار خواهى گفت چنان بگوى که آشکار نباشد و مردم نشنوند. این بگفت و به سراى خویش رفت و صد هزار درهم و به روایتى پنجاه هزار درهم براى ابن عبّاس فرستاد.(۵۶) و فرمان کرد تا منادى در کوچه و بازار مدینه ندا در داد که از عهد معاویه و امان او بیرون است کسى که در مناقب على علیه السّلام و اهل بیت او حدیثى روایت کند و منشور کرد تا هر مکانى که خطیبى بر منبر بالا رود على علیه السّلام را لعن فرستد و از او برائت جوید و اهل بیت آن حضرت را نیز به لعن یاد کند.(۵۷)
بالجمله ، معاویه از مدینه به جانب مکّه کوچ داد و بعد از فراغ از حج به شام برگشت و به تشیید قواعد پادشاهى خویش و تمهید تباهى شیعه امیرالمؤ منین علیه السّلام پرداخت و در نسخه واحده در تمام بُلْدان و اَمْصار به جانب حُکّام و عُمال بدین گونه منشور کرد که نیک نگران باشید در حقّ هر کس که استوار افتاد که از دوستان على علیه السّلام و محبّان اهل بیت اوست نام او را از دیوان عطایا که از بیت المال مقرر است محو کنید و بدین قدر رضا نداد تا آنکه ثانیا خطى دیگر نوشت که هرکس را به دوستى على علیه السّلام و اهل بیت او متهم سازند اگر چند استوار نباشد به همان تهمت او را بکشید و سر از تنش بردارید(۵۸) چون این حکم از معاویه پراکنده شد عمّال و حکّام او به قتل و غارت شیعیان على علیه السّلام پرداختند و بسیار کس را به تهمت و گمان به قتل رسانیدند و خانه هاى ایشان را خراب و ویران نمودند و چنان کار بر شیعیان على علیه السّلام تنگ شد که اگر شیعه خواست با رفیقى موافق سخنى گوید او را به سراى خویش مى برد و از پس حجابها مى نشست و بر روى خادم و مملوک نیز در مى بست آنگاه او را به قسمهاى مغلّظه سوگند مى داد که از مکنون ضمیر، سرّى بیرون نیفکند پس با تمام وحشت و خشیت حدیثى روایت مى کرد.
و از آن سوى احادیث کاذبه و اکاذیب کثیره وضع کردند و امیرالمؤ منین و اهل بیت او علیهماالسّلام را هدف بهتان و تهمت ساختند و مردمان به تعلیم و تعلّم آن مجعولات پرداختند و کار بدینگونه همى رفت تا قُرّاء ریاکار و فقهاء و قضات دنیا پرست این قانون به دست کردند و به جعل احادیث پرداختند و آن را وسیله قربت وُلات و حکّام دانستند و بدین سبب از اموال و عطایاى ایشان خود را بهره مند ساختند و در پایان کار چنان شد که این احادیث مجعوله را مردم حقّ مى دانستند حتى دینداران که هرگز ساحت ایشان به کذب آلوده نگشتى این روایات را باور مى داشتند و روایت مى کردند تا آنکه یکباره حقّ جلباب باطل پوشیده و باطل به لباس حقّ برآمد وبعد از وفات امام حسن علیه السّلام فروغ این فتنه به زیادت گشت و شیعیان على علیه السّلام را در هیچ موضعى از زمین ایمنى نبود بر جان و مال ترسنده و در پست و بلند زمین پراکنده بودند و اگر کسى را یهود و نصارى گفتى بهتر از آن بود که او را شیعه على گویند!
و روایت شده که در خلافت عبدالملک بن مروان مردى که نقل شده جدّ اصمعى بوده (اصمعى نام و نسب او عبدالملک بن قریب بن عبدالملک بن على بن اصمع است و این شخص على بن اصمع بود چنانچه ابن خَلَّکان ذکر کرده ) در پیش روى حجّاج حاضر شد و فریاد برداشت که اى امیر! پدر و مادر مرا عاق کردند و مرا علىّ نامیدند و من مردى فقیر و مسکینم و به عطاى امیر حاجتمندم . حجّاج بخندید و او را خشنود ساخت .
خلاصه از تدبیر شوم معاویه کار به جائى رسید که درهر بقعه و بلده که خطیبى بر منبر عروج کردى نخستین زبان به لَعْن و شَتْم على و اهل بیت او علیهماالسّلام گشودى و برائت از حضرت او جستى ، و بلیّه اهل کوفه از سایر بُلْدان شدیدتر بود به سبب آنکه شیعیان در آنجا از جاهاى دیگر بیشتر بودند. و زیادبن ابیه که در آن وقت حکومت کوفه و بصره داشت شیعیان على علیه السّلام را چه مرد و چه زن از کوچک و بزرگ نیکو مى شناخت چه سالهاى فراوان در شمار عمّال حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و شیعیان آن حضرت را نیکو مى شناخت و منزل و ماءواى ایشان را هر چند در زاویه ها و بیغوله ها بود نیک مى دانست ؛ پس آن منافق ظالم عَلَم ظلم و ستم را برافراشت و همگان را دستگیر ساخت و با تیغ در گذرانید و جماعت را (میل ) در چشم کشید و نابینا ساخت و گروهى را دست و پا ببرید و از شاخهاى نخل در آویخت و پیوسته تفحّص شیعیان مى کرد و ایشان را اگر چه در زیر سنگ و کلوخ بودند پیدا مى کرد و به قتل مى رسانید تا آنکه یک تن از شناختگان شیعیان على علیه السّلام در عراق به جا نماند مگر کشته شده یا به دار کشیده شده یا محبوس یا پراکنده و آواره شده بود
و همچنان معاویه نوشت به عمّال و امراى خود در جمیع شهرها که (شهادت ) هیچ یک از شیعیان على و اهل بیت او را قبول نکنید و نظر کنید هر که از شیعیان عثمان و محبّان او و محبّان خاندان او باشند و همچنین کسانى که روایت مى کنند مناقب و فضایل عثمان را پس ایشان را مقرّب خود گردانید و نزدیک خود بنشانید و ایشان را گرامى دارید و هرکه در مناقب او حدیث وضع کند یا روایت کند نام او و نام پدر و قبیله او را به من بنویسید تا من ایشان را خلعت دهم و نوازش کنم . پس منافقان و مردمان دنیا پرست احادیث بسیار وضع کردند در فضیلت عثمان و خلعتها و جایزه ها و بخشش هاى عظیم ، معاویه براى ایشان مى فرستاد؛ پس بسیار شد از این احادیث در هر شهرى و رغبت مى کردند مردم در اموال و اعتبار دنیا و اَحادیث وضع مى کردند و هر که مى آمد از شهرى از شهرها و در حق عثمان منقبتى و فضیلتى روایت مى کرد نامش را مى نوشتند و او را مقرّب مى کردند و جایزه ها به او مى بخشیدند و قطایع و املاک او را عطا مى کردند. و مدتى کار بدین منوال مى گذشت تا آنکه معاویه نوشت به عمّال خود که حدیث درباب عثمان بسیار شد و در همه بلاد منتشر گردید، الحال مردم را ترغیب کنید به جعل احادیث در فضیلت معاویه که این اَحَبّ است به سوى ما و ما را شادتر مى گرداند و بر اهل بیت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم دشوارتر مى آید و حجّت ایشان را بیشتر مى شکند؛ پس امراء و عمّال معاویه که در شهرها بودند نامه هاى او را بر مردم خواندند و مردم شروع کردند در وضع احادیث در فضایل معاویه و در هر دهى و شهرى مى نوشتند این احادیث مجعوله را و به مکتب داران مى دادند که ایشان تعلیم اطفال کنند چنانچه قرآن را تعلیم ایشان مى کنند و زنان و دختران خود را نیز بیاموزند تا آنکه محبّت معاویه و خاندان او در دل همه جا کند(۵۹)
بالجمله ؛ پیوسته کار بدین گونه مى رفت تا سال پنجاه و هفتم هجرى یا یک سال به وفات معاویه مانده ، حضرت امام حسین علیه السّلام اراده حج کرد و به مکّه شتافت و عبداللّه بن جعفر و عبداللّه بن عبّاس و از بنى هاشم زنان و مردان و جماعتى از موالیان و شیعیان ملازمت رکاب آن حضرت را داشتند تا آنکه یک روز در مِنى گروهى را که افزون از هزار بودند از بنى هاشم و دیگر مردم انجمن ساخت و قبّه برافروخت ، پس از مردم و صحابه و تابعین و انصار از معروفین به صلاح و سداد و از فرزندان ایشان هر چند که دسترس بود طلب نمود آنگاه که جمع گشتند آن حضرت به پاى خاست و خطبه آغاز نمود و بعد از حمد و ثناى الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: معاویه از در طغیان و عصیان کرد با ما شیعیان ما آنچه دانستید و حاضر بودید و دیدید و خبر به شما رسید و شنیدید، اکنون مى خواهم از شما چیزى چند سؤ ال کنم اگر راست گویم مرا تصدیق کنید و اگر نه تکذیب نمائید، بشنوید تا چه گویم و کلمات مرا محفوظ دارید و هنگامى که به شهرها و اقوام خود بازگشت نمودید جماعتى را که به ایشان وثوق و اعتماد دارید بخوانید و بدانچه از من شنیدید براى آنها نقل کنید؛ چه من بیم دارم که دین خدا مُنْدَرس گردد و کلمه حقّ مجهول ماند و حال آنکه خداوند شعشعه نور خود را تابش دهد و جگربند کافران را بر آتش نهد.
چون این وصیّت را به پایان برد آغاز سخن کرد و فضایل امیرالمؤ منین علیه السّلام را یکان یکان تذکره فرمود وبه هر یک اشارتى فرمود و آیتى از قرآن کریم که در فضیلت امیرالمؤ منین و اهل بیت او علیهماالسّلام نازل شده بود به جاى نگذاشت مگر آنکه قرائت کرد و همگان تصدیق کردند آنگاه فرمود: همانا شنیده باشید که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هر کس گمان کند دوستدار من است و على علیه السّلام را دشمن دارد دروغ گفته باشد، دشمن على علیه السّلام دوست من نتواند بود، مردى گفت : یا رسول اللّه ! چگونه باشد؟ چه زیان دارد که مردى محبّت تو داشته باشد و على علیه السّلام را دشمن باشد؟ فرمود: این به آن جهت است که من و على یک تنیم ، على من است و من على ام ، چگونه مى شود که یک تن را کس هم دوست باشد و هم دشمن ؟ لاجرم آن کس که على علیه السّلام را دوست دارد مرا دوست داشته وآن کس که على علیه السّلام را دشمن دارد مرا دشمن داشته است و آن کس که مرا دشمن دارد خدا را دشمن بوده است . پس حاضران همه تصدیق آن حضرت کردند در آنچه فرمود. صحابه گفتند که چنین است که فرمودید ما شنیدیم و حاضر بودیم و تابعان گفتند: بلى ما شنیدیم از آنها که به ما روایت کرده اند و اعتماد بر قول ایشان داشتیم . پس حضرت در آخر فرمود که شما را به خدا سوگند مى دهم که چون مراجعت کردید به شهرهاى خود آنچه گفتم نقل کنید براى هر که اعتماد بر او داشته باشید، پس حضرت از خطبه ساکت شد و مردم متفرّق شدند.(۶۰)
فصل ششم : در ذکر اولاد امام حسن علیه السّلام و شرح حال جمله اى از آنها
بدان که علماء فن خبر و ارباب تاریخ و سِیَر در شمار فرزندان امام حسن علیه السّلام سبط اکبر حضرت سیدُالبَشر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فراوان سخن گفته اند و اختلاف بى حدّ نموده اند:
واقدى و کَلبى پانزده پسر و هشت دختر شمار کرده اند، و ابن جوزى شانزده پسر و چهار دختر ذکر نموده ، و ابن شهر آشوب پانزده پسر و شش دختر گفته ،(۶۱) و شیخ مفید رحمه اللّه هشت پسر و هفت دختر رقم کرده ، و ما مختار او را مقدّم داشته و بقیه را از دیگر کتب مى شماریم .
شیخ اجلّ در (ارشاد) فرموده : اولاد حسن بن على علیهماالسّلام از ذُکور و اِناث پانزده تن به شمار مى رود:
۱ و ۲ و ۳ – زید بن الحسن و دوخواهر او امّ الحسن و امّ الحسین و مادر این سه تن امّ بشیر دختر ابى مسعود عُقْبه خَزرجى است . ۴ – حسن بن حسن که او را حسن مثنّى گویند مادر او خَوْله دختر منظور فزاریّه است .
۵ و ۶ و ۷ – عمر بن الحسن و دو برادر اعیانى او قاسم و عبداللّه و مادر ایشان امّ وَلَد است . ۸ – عبدالرحمن مادر او نیز امّ ولد است .
۹ و ۱۰ و ۱۱ – حسین اَثرم و طلحه و فاطمه و مادر این هر سه امّ اسحاق دختر طلحه بن عبیداللّه تمیمى است . و بقیه چهار دختر دیگرند که نام ایشان امّ عبداللّه ۱۲ و فاطمه ۱۳ و امّ سلمه ۱۴ و رقیّه ۱۵ است . و هر یک را مادرى است .(۶۲)
امّا آنچه از کتب دیگر جمع شده پسران امام حسن علیه السّلام به بیست تن و دختران به یازده تن به شمار آمده به زیادتى على اکبر و على اصغر و جعفر و عبداللّه اکبر و احمد و اسماعیل و یعقوب و عقیل و محمّد اکبر و محمّد اصغر و حمزه و ابوبکر و سکینه و امّ الخیر و امّ عبدالرحمن و رمله .
بالجمله ؛ شرح حال بیشتر این جماعت مجهول مانده و کس در قلم نیاورده و امّا از آنانکه خبرى به جاى مانده این احقَر به طور مختصر به سیرت ایشان اشاره مى نمایم :
شرح زید بن حسن علیه السّلام
از جمله ابوالحسن زید بن الحسن علیه السّلام است که اوّل فرزند امام حسن علیه السّلام است ، شیخ مفید فرموده که او متولّى صَدَقات رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود و اَسَنّ بنى الحسن بود و جلیل القدر و کریم الطبع و طیّب النفس و کثیر الا حسان بود و شعراء او را مدح نموده و در فضایل او بسیار سخن گفته اند و مردم به جهت طلب احسان او از آفاق قصد خدمتش مى نمودند. و صاحبان سِیَر ذکر نموده اند که چون سلیمان بن عبدالملک بر مسند خلافت نشست به حاکم مدینه نوشت :
(اَمّا بعدُ فَاِذا جاءَکَ کِتابى هذا فَاَعْزِلْ زَیْداً عَنْ صَدَقاتِ رَسُولِ اللّهِ وَادْفَعْها اِلى فُلانِ ابْنِ فلانٍ رَجُلٍ مِنْ قومِهِ وَاَعِنْهُ عَلى مَا اسْتَعانَکَ عَلَیهِ، وَالسَلامُ).
حاکم مدینه حسب الامر سلیمان زید رااز تولیت صدقات عزل کرد و دیگرى را متولّى ساخت آنگاه که خلافت به عمر بن عبدالعزیز رسید به حاکم مدینه رقم کرد:
(اَمّا بعد فَاِنَّ زَیدَ بنَ الحسنِ شَریفُ بَنى هاشِمٍ وَذوُسِنِّهِمِ فَاِذا جاَّءَکَ کِتابى هذا فَارْدُدْ عَلَیْهِ صَدَقاتِ رَسُولِ اللّهِ وَاَعِنْهُ عَلى مَا استَعانَکَ عَلَیْهِ، وَالسّلامُ).(۶۳)
پس دیگر بار تولیت صدقات با زید تفویض یافت و زید بن الحسن نود سال عمر کرد و چون از دنیا رفت جماعتى از شعراء، او را مرثیه گفتند و ماَّثر او را در مراثى خود ذکر نمودند وقُدامه بن موسى قصیده اى در رثاء او گفته که صدر آن این شعر است :
شعر : فَاِنْ یَکُ زَیْدٌ غابَتِ الاَْرضُ شَخْصَهُ
فَقَدْ بانَ مَعْروفُ هُناکَ وَجُودٌ(۶۴)
مکشوف باد که زید بن حسن هرگز دعوى دار امامت نگشت و از شیعه و جز شیعه کس این نسبت بدو نبست ؛ چه آن که مردم شیعه دو گروهند: یکى امامى و آن دیگرى زیدى ؛ امّا امامى جز به احادیث منصوصه امامت کس را استوار نداند و به اتّفاق عُلما، در اولاد امام حسن علیه السّلام نصّى نرسیده و هیچ کدام از ایشان دعوى دار این سخن نشده اند؛ و امّا زیدى بعد از على علیه السّلام و حسن و حسین علیهماالسّلام امام آن کس را داند که در امر خلافت و امامت جهاد کند. و زید بن حسن با بنى اُمیّه هرگز جانب تقیّه را فرو نگذاشت و با بنى امیّه کار به رفق و مدارا مى داشت و متقلّد اعمال ایشان مى گشت و این کار با امامت نزد زیدى منافات و ضدیّت دارد و دیگر جماعت (حَشْویّه ) جز بنى امیّه را امام نخوانند و ابداً در اولاد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم کس را امام ندانند و معتزله امامت را به اختیار جماعت و حکم شورى استوار نمایند و خوارج آن کس را که امیر المؤ منین علیه السّلام را موالى و دوست باشد و او را امام داند امام نخوانند و بى خلاف زید بن حسن پدر و جدّ را مُوالى بود. لاجرم زید به اتّفاق این طوائف که نام بردار شدند منصب امامت نتواند داشت ؛ و بدان که مشهور آن است که زید در سفر عراق ملازمت رکاب عمّ خویش نداشت و پس از شهادت امام حسین علیه السّلام هنگامى که عبداللّه بن زبیر بن العوام دعوى دار خلافت گشت با او بیعت کرد و به نزد او شتافت از بهر آن که خواهرش امّ الحسن به عبداللّه زبیر شوهرى کرد و چون عبداللّه را بکشتند خواهر خود را برداشته از مکّه به مدینه آورد.
ابوالفرج اصبهانى گفته که زید در کربلا ملازمت عمّ خود داشت و او را با سایر اهل بیت اسیر کرده به نزد یزید فرستادند و از پس آن با اهل بیت به مدینه رفتند انتهى .(۶۵)
شرح حال اولاد زید بعد از این ذکر خواهد شد، و صاحب (عمده الطالب ) گفته که زید صد سال و به قولى نود و پنج سال و به قولى نود سال زندگى کرد و در بین مکّه و مدینه در موضعى که (حاجر) نام دارد وفات کرد.(۶۶)
شرح حال حسن مثنّى
امّا حسن بن الحسن علیه السّلام که او را (حسن مثنّى ) گویند؛ پس او مردى جلیل و رئیس و صاحب فضل و ورع بوده و در زمان خود متولّى صدقات جدّ خویش امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و حجّاج هنگامى که از جانب عبدالملک مروان امیر مدینه بود خواست تا عمر بن على علیه السّلام را در صدقات پدر با حسن شریک سازد حسن قبول نفرمود و گفت : این خلاف شرط وقف است ؛ حجّاج گفت : خواه قبول کنى یا نکنى من او را در تولیت صدقات با تو شریک مى کنم . حسن ناچار ساکت شد و در وقتى که حجّاج از او غفلت داشت بى آگهى او از مدینه به جانب شام کوچ کرد و بر عبدالملک وارد شد، عبدالملک مقدم او را مبارک شمرد و او را ترحیب کرد و بعد از سؤ الات مجلسى سبب قدوم او را پرسید، حسن حکایت حجّاج را به شرح باز گفت ، عبد الملک گفت : این حکومت از براى حجّاج نیست و او را تصرّف در این کار نرسیده و من کاغذى براى او مى نویسم که از شرط وقف تجاوز نکند. پس کاغذى در این باب براى حجّاج نوشت و حسن را صله نیکو داد و رخصت مراجعت داد و حسن با عطاى فراوان مُکرّماً از نزد او بیرون شد.(۶۷)
بدان که حسن مثنّى در کربلا در ملازمت رکاب عمّ خود حضرت امام حسین علیه السّلام حاضر بود و چون آن حضرت شهید شد و اهل بیت آن حضرت را اسیر کردند، حسن نیز دستگیر شد. اسماء بن خارجه فزارى که خویش مادرى حسن بود او از میان اسیران اهل بیت بیرون آورد و گفت : به خدا قسم ! نمى گذارم که به فرزند خَوْله بدى و سختى برسد، عمر سعد نیز امر کرد که حسن فرزند خواهر ابى حسّان را با او گذارید و این سخن از بهر آن گفت که مادر حسن مثنّى خَوْله از قبیله فزاره بود چنانچه ابوحسّان که اسماء بن خارجه است نیز فزارى است و از قبیله خوله بود.(۶۸)
موافق بعضى اقوال ، حسن جراحت بسیار نیز در بدن داشت اسماء او را در کوفه با خود داشت و زخمهاى او را مداوا کرد تا صحّت یافت و از آن جا روانه مدینه شد. و حسن داماد حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام بود و فاطمه دختر عمّ خود را داشت .
روایت شده که چون حسن خواست یکى از دو دختران امام حسین علیه السّلام را تزویج کند، حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام او را فرمود اینک فاطمه و سکینه دختران من اند هریک را که خواهى اختیار کن اى فرزند من . حسن را شرم مانع آمد و جواب نگفت ، امام حسین علیه السّلام فرمود که من اختیار کردم براى تو فاطمه را که بامادرم فاطمه دختر پیغمبر صلوات اللّه علیها شباهتش بیشتر است . پس حسن ، فاطمه را کابین بست و از وى چند فرزند آورد و که بعد از این به شرح خواهد رفت . و حسن فاطمه را بسیار دوست مى داشت و فاطمه نیز بسى با او مهربان بود و حسن سى و پنج سال داشت که در مدینه وفات کرد و برادر مادرى خود ابراهیم بن محمّد بن طلحه را وصى خویش نمود و او را در بقیع به خاک سپردند و فاطمه بر قبر او خیمه افراخت و یک سال به سوگوارى نشست و روزها روزه و شبها به عبادت قیام نمود و چون مدّت یک سال منقضى شد موالى خود را فرمان کرد که چون شب تاریک شود خیمه را از قبر حسن باز گیرند و چون شب تاریک شد گوینده اى را شنیدند که مى گفت : هَلْ وَجَدوُا ما فَقَدوا! و دیگرى در پاسخ او گفت : بَلْ یَئِسُوا فَانْقَلِبُوا و بعضى گفته اند که بدین شعر لَبید تمثّل جست :
شعر :
اِلَى الْخَولِ ثُمّ اسْمُ السّلامِ عَلَیْکُما
وَمَنْ یَبْکِ حَوْلاً کامِلاً فَقَدِ اعْتَذَرَ(۶۹)
شرح حال فاطمه در احوالات اولاد امام حسین علیه السّلام ذکر خواهد شد ان شاء اللّه .
بالجمله ؛ حسن مثنّى در حیات خود هیچ گاهى دعوى دار امامت نگشت و کسى نیز این نسبت بدو نبست بدان جهت که در حال برادرش زید به شرح رفت .
امّا عمر و قاسم و عبداللّه ، این هر سه تن در کربلاء ملازم رکاب عمّ خود امام حسین علیه السّلام بودند. شیخ مفید فرموده که ایشان در خدمت عموى خود شهید گشتند.(۷۰) و لکن آنچه از کتب مقاتل و تواریخ ظاهر شده همان شهادت قاسم و عبداللّه است ، و عمر بن الحسن کشته نگشت بلکه او را با اهل بیت اسیر کردند و از براى او قصّه اى است در مجلس یزید که ان شاء اللّه در جاى خود به شرح خواهد رفت .
بدان که غیر از این سه تن و حسن مثنّى از فرزندان امام حسن علیه السّلام که در کربلاء حاضر بودند و شهید شدند سه تن دیگر به شمار رفته : یکى ابوبکر بن الحسن که شهادت او را ذکر خواهیم نمود، و دیگر عبداللّه اصغر که شهادت او نیز ذکر خواهد شد، سّوم احمد بن الحسن چنانچه در بعضى مقاتل شهادت او در روز عاشوراء به بسط تمام ذکر شده و در احوال زید بن الحسن مذکور شد که ابوالفرج گفته که او نیز در کربلاء حاضر بود؛(۷۱) پس مجموع آنانکه از فرزندان امام حسن علیه السّلام در سفر کربلا ملازمت رکاب امام حسین علیه السّلام داشتند هشت تن به شمار رفته .
و امّا عبدالرحمن بن حسن علیه السّلام ، او در رکاب عموى خود امام حسین علیه السّلام به سفر حجّ کوچ کرد و در منزل (اَبْوا) جهان را بدرود کرد در حالى که مُحرِم بود.
و امّا حسین بن الحسن ؛ اگر چه او را فضلى وشرفى مى باشد لکن از وى ذکرى و حدیثى نشده و این حسین ملقّب به (اَثْرَم ) است و (اثرم ) آن کس را گویند که دندان ثنایاى او ساقط شده باشد یا آنکه یکى از چهار دندان پیش او شکسته باشد.(۷۲)
و امّا طلحه بن حسن علیه السّلام ؛ پس او بزرگ مردى بوده و به جود وبخشش معروف و مشهور گشته بود و او را (طلحه الجواد) مى گفتند واو یک تن از آن شش نفر طلحه است که به جود و بخشش معروف بودند و هر یک را لقبى بوده .(۷۳)
و امّا از دختران امام حسن علیه السّلام چند تن که شوهر کردند نام بردار مى شود:
نخستین : امّ الحسن که با زید از یک مادر بود و به حباله نکاح عبداللّه بن زبیر بن العوام درآمد و بعد از قتل عبداللّه ، زید او را برداشته و به مدینه آورد؛
دوّم : امّ عبداللّه است که در میان دختران امام حسن علیه السّلام به جلالت و عظمت شاءن و بزگوارى ممتاز بود و او زوجه حضرت امام زین العابدین علیه السّلام بود و از آن حضرت چهار پسر آورد: امّام محمّد باقر علیه السّلام ، و حسن و حسین و عبداللّه الباهر. و ما در باب احوال حضرت باقر علیه السّلام به جلالت مرتبه امّ عبداللّه علیهاالسّلام اشارتى خواهیم نمود؛
دختر سوّم : امّ سلمه است که به قول بعضى از علماى نسّابه به نکاح عمر بن زین العابدین علیه السّلام درآمد؛
دختر چهارم : رقیّه است و او به عمرو بن منذر بین زبیر العوام شوهر کرد. و از دختران امام حسن علیه السّلام جز این چهار تن که مرقوم افتاد هیچ یک را شوى نبوده و اگر بوده از ایشان خبرى نرسیده (۷۴) واللّه العالم .
منتهی الامال //شیخ عباس قمی
۱- (جلاء العیون ) علاّمه مجلسى ص ۳۷۹٫
۲- (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۹۷، مجلس ۲۸، حدیث ۲۰۷٫
۳- (علل الشرایع ) شیخ صدوق ۱/۱۶۶، باب ۱۱۶، حدیث ۷٫
۴- ترجمه (کشف الغمه ) ۲/۹۴٫
۵- (بحار الانوار) ۴۳/۲۵۷٫
۶- ترجمه (کشف الغمه ) ۲/۱۴۰، (حلیه الاولیاء) ۲/۳۷٫
۷- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۳۴٫
۸- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۳۶٫
۹- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۳۵٫
۱۰- (بحار الانوار) ۴۳/۲۷۵٫
۱۱- (بحار الانوار) ۴۳/۲۸۴٫
۱۲- (حلیه الاولیاء) ۲/۳۵٫
۱۳- (امالى شیخ صدوق ) ص ۲۴۴، مجلس ۳۳، حدیث ۲۶۲٫
۱۴- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۷٫
۱۵- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۸٫
۱۶- (الکامل مُبَرّد) ۱/۳۲۵٫
۱۷- (بحار الانوار) ۴۳/۳۵۰٫
۱۸- (بحار الانوار) ۴۳/۳۵۲٫
۱۹- (بحار الانوار) ۴۳/۳۵۲٫
۲۰- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۰٫
۲۱- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۹٫
۲۲- (جلاء العیون ) ص ۴۰۵، (امالى شیخ طوسى )ص ۲۰۲، مجلس ۷، حدیث ۳۴۵٫
۲۳- (جلاء العیون ) علاّمه مجلسى ص ۴۲۸٫
۲۴- سوره نساء(۴)، آیه ۵۹٫
۲۵- سوره شورى (۴۲)، آیه ۲۳٫
۲۶- (جلاء العیون ) ص ۴۲۹ و ۴۳۰، (ارشاد شیخ مفید) ۲/۷ – ۹٫
۲۷- (جلاء العیون ) علامه مجلسى ص ۴۳۰ – ۴۳۲٫
) (مِسْکَن ) به کسر میم ، موضعى است بر (نهر دُجیل ) نزدیک (بادانا) چنانچه خطیب در (تاریخ ) ذکر کرده ودر آن مکان قتال واقع شد مابین لشکر عبدالملک بن مروان و مصعب بن زبیر و در آنجا واقع شده قبر مصعب و ابراهیم بن اشتر نَخَعى چنانچه سبط ابن الجوزى در (تذکره ) گفته و (دُجیل ) قریه اى است قریب به بلد که در یک منزلى سامره است و آن قریه در زمان ما به همین نام معروف است و قبر ابراهیم بن اشتر در سر راه سامره است در اراضى دجیل واقع است . (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۲۹- (جلاء العیون ) ص ۴۳۳ و ۴۳۴ با مختصر تفاوت .
۳۰- هو عبداللّه بن الحرث بن نوفل بن الحرث عبدالمطّلب ، (شیخ عبّاس قمى ؛).
۳۱- (جلاء العیون ) علاّمه مجلسى ص ۴۳۵٫
۳۲- هو عبدالرحمن بن سمره بن حبیب بن عبدالشمس بن عبد مناف بن قصى یُکَنّى ابا سعید، اءسلَم یوم الفتح وَسَکَن البصره واستعمله عبداللّه بن عامر لَمّا کانَ امیرا على البصره وتوفى بالبصره سنه خمسین و قیل سنه احدى وخمسین و کان متواضعا، (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه ).
۳۳- یقول مؤ لف الکتاب : وَاَنَا اءقُولُ آمینَ ثُمَ آمینَ ثمّ آمین وَیَرْحمُ اللّهُ عَبْدا قالَ آمینا، (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه ).
۳۴- (جلاء العیون ) ص ۴۳۶، (بحار الانوار) ۴۴/۴۹٫
۳۵- (جلاء العیون ) ص ۴۳۷٫
۳۶- (احتجاج ) ۲/۶۷، (بحار الانوار) ۴۴/۱۹٫
۳۷- ترجمه (کشف الغمّه ) ۲/۸۱ – ۸۲٫
۳۸- (الخرائج ) راوندى ۱/۲۴۱٫
۳۹- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۵٫
۴۰- (احتجاج ) طبرسى ۲/۷۱٫
۴۱- شاید مراد آن باشد که در امور دنیاى خود مسامحه کن و مُساهله نما و بگو که وقت آن بسیار است اگر امروز نشد فردا، این ماه نشد ماه دیگر و هکذا پس حرص و عجله لازم نیست . (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه ).
۴۲- (کفایه الاثر) خزّاز ص ۲۲۶ – ۲۲۹٫
۴۳- سوره احزاب (۳۳)، آیه ۵۳٫
۴۴- (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۵۸ – ۱۶۰، مجلس ششم ، حدیث ۲۶۷٫
۴۵- (الکافى ) ۱/۳۰۲٫
۴۶- (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۶۰، مجلس ششم ، حدیث ۲۶۷٫
۴۷-وَلَنِعمَ ما قالَ الصقر البصرى :
وَ یومَ الحَسَن الهادى عَلى بَغْلِک اَسْرَعْتِ
وَ بایَعْتِ وَ ما نَعْتِ وَ خاصَمْتِ وَ قاتَلْتِ
وَفى بَیْتِ رَسُولِ اللّهِ بِالظُّلمِ تَحَکَّمْتِ
هَلِ الزَّوْجَهُ اَوْلى بالْمَواریثِ مِنَ الْبِنْتِ
لَکَ التُّسْعُ مِنَ الثُّمْنِ وَ بِالْکُلِّ تَحَکَّمْتِ تَصَرَّفْتِ
تَجَمَّلْتِ تَبَغَّلْتِ وَ اِنْ عِشْتِ تَفَیَّلْتِ
(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۴۸- همان ماءخذ.
۴۹- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۹٫
۵۰- (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۸۲٫
۵۱- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۵۱٫
۵۲- سوره رعد(۱۳)، آیه ۴۳٫
۵۳- سوره هود (۱۱)، آیه ۱۷٫
۵۴- (اسرار آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ) ص ۴۵۰٫
۵۵- سوره توبه (۹)، آیه ۳۲٫
۵۶- (اسرار آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ) سلیم بن قیس ص ۴۵۵ – ۴۵۷٫
۵۷- همان ماءخذ، ص ۴۵۴٫
۵۸- همان ماءخذ ص ۴۶۰
۵۹- ر.ک : (اسرار آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ) سلیم بن قیس ص ۴۶۰٫
۶۰- (اسرار آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ) سلیم بن قیس ص ۴۶۲٫
۶۱- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴ / ۳۴٫
۶۲- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۰٫
۶۳- همان ماءخذ ۲ / ۲۱٫
۶۴- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۲٫
۶۵- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۱۹٫
۶۶- (عمده الطالب ) ص ۶۹٫
۶۷- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۳ و ۲۴٫
۶۸- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۵٫
۶۹- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۵ و ۲۶٫
۷۰- (ارشاد) شیخ مفید ۲ / ۲۶٫
۷۱- (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۱۹٫
۷۲-(ناسخ التواریخ ) زندگانى امام حسن علیه السّلام ۲/۲۷۶، چاپ اسلامیّه .
۷۳- بدان که طَلَحاتى که به جود معروف بودند شش تن مى باشند:
اوّل طلحه بن عبیداللّه تیمى و او را (طلحه الفیّاض ) مى نامند.
دوّم طلحه بن عمر بن عبداللّه بن معمّر تیمى و او را (طلحه النَّدى ) مى گفتند.
سوّم طلحه بن عبداللّه بن خلف و اورا (طلحه الطلحات ) مى گفتند.
چهارم طلحه بن عوف و او (طلحه الخیر) لقب داشت .
پنجم طلحه بن عبدالرحمن بن ابى بکر و او معروف به (طلحه الدارهم ) بود.
ششم طلحه بن الحسن و او ملقب به (طلحه الجواد) بود.(شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )(ناسخ ) ۲/۲۷۶
۷۴-(ناسخ التواریخ ) زندگانى امام حسن علیه السّلام ۲/۲۷۸، چاپ اسلامیّه .