زندگینامه حضرت رسول اکرم(ص)

زندگینامه خاتم الا نبیاء حضرت محمّدمصطفی (ص) به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال )قسمت اول در نسب شریف و شـــمـائل و آداب مجلس وآداب سفره و غذاخوردن و شوخى هاى حضرت

بـاب اوّل : در تاریخ خاتم الا نبیاء حضرت محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم

فصل اوّل : در نسب شریف حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم

هـُوَ اَبـُوالقـاسـِمِ مُحَمَّد ـ صَلَّى اللّه عَلَیْهِ وَ آلِهِ ـ ابن عبداللّه بن عبدالمطّلب بن هاشم بن عـَبـْدمَناف بن قُصَىّ بن کِلاب بن مُرَّه بن کَعْب بن لُؤ ىّ بن غالب بن فِهْر بن م الِک بن النَّضْر بن کِنانَه بن خُزَیْمَه بن مُدْرِکَه بن اَلْیَاْس ‍ بن مُضَربن نزار بن مَعَد بن عَدْنان .
روایت شده از حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم که فرمود: (اِذ ا بَلَغَ نَسَبى اِلى عَدنان فَاَمْسِکُوا).(۱) لهذا ما بالاتر از عَدْنان را ذکر نکردیم .

و قبل از شروع به ذکر احوال این جماعت نقل کنیم کلام علامه مجلسى را، فرموده : بدان که اجـمـاع عـلمـاى امـامـیـّه مـنـعـقـد گـردیـده اسـت بـر آنـکـه پـدر و مـادر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم و جمیع اجداد و جدّات آن حضرت تا آدم علیه السّلام هـمـه مـسـلمـان بـوده انـد و نور آن حضرت در صُلب و رَحِم مشرکى قرار نگرفته است ، و شـبـهـه در نـسـب آن حـضـرت و آباء و امّهات آن حضرت نبوده است و احادیث متواتره از طُرُق خاصّه و عامّه بر این مضامین دلالت دارد.
بـلکـه از احادیث متواتره ظاهر مى شود که اجداد آن حضرت همه انبیا و اوصیا و حاملان دین خـدا بـوده انـد و فـرزندان اسماعیل که اجداد آن حضرت اند اوصیاى حضرت ابراهیم علیه السّلام بوده اند و همیشه پادشاهى مکّه و حجابت خانه کعبه و تعمیرات با ایشان بوده است و مـرجـع عـامـّه خـلق بـوده اند و ملّت ابراهیم علیه السّلام در میان ایشان بوده است و ایشان حافظان آن شریعت بوده اند و به یکدیگر وصیّت مى کردند و آثار انبیا را به یکدیگر مـى سـپـردنـد تا به عبدالمطلب رسید، و عبدالمطلب ، ابوطالب را وصى خود گردانید و ابـوطـالب کـتـب و آثـار انبیا علیهم السّلام و وَدایع ایشان را بعد از بعثت تسلیم حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم نمود. انتهى .(۲)

اینک شروع کنیم به ذکر حال آن بزرگواران :
همانا (عَدْنان ) پسر (اُدد) است و نام مادرش (بَلْهاء) است ، در ایّام کودکى آثار رشد و شـهـامـت از جـبـیـن مـبـارکـش مـطـالعـه مـى شـد و کـاهـنـیـن عـهـد و منجّمین ایّام مى گفتند که از نـسـل وى شـخـصـى پـدیـد آید که جنّ و انس مطیع او شوند و از این روى جنابش را دشمنان فـراوان بـود چـنانکه وقتى در بیابان شام هشتاد سوار دلیر او را تنها یافتند به قصد وى شـتافتند عَدْنان یک تنه با ایشان جنگ کرد چندان که اسبش کشته شد پس ‍ پیاده با آن جـمـاعـت بـه طـعـن و ضـرب مـشـغـول بـود تـا خـود را بـه دامـان کـوهـى کشید و دشمنان از دنـبـال وى هـمـى حمله مى بردند و اسب مى تاختند ناگاه دستى از کوه به درشده گریبان عـدنـان را بـگـرفـت و برتیغ کوه کشید و بانگى مهیب از قلّه کوه به زیر آمد که دشمنان عـدنان از بیم جان بدادند. و این نیز از معجزات پیغمبر آخر الزّمان صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود.

بـالجـمـله ؛ چـون عَدنان به حدّ رشد و تمیز رسید مهتر عرب و سیّد سلسله و قبله قبیله آمد چـنـانـکـه سـاکـنـیـن بطحا و سُکّان یثرب و قبایل برّ حکم او را مطیع و منقاد بودند و چون (بُخْتُ نَصَّر) از فتح بیت المقدّس بپرداخت تسخیر بلاد و اقوام عرب را تصمیم داد و با عـدنان جنگ کرد و بسیارى از انصار او بکشت و عاقبت بر عدنان غلبه کرد و چندان از مردم عـرب بـکـشـت کـه دیگر مجال اقامت براى عدنان و مردان او نماند. لاجرم هر تن به طرفى گـریـخـت و عدنان با فرزندان خود به سوى یمن شد و آن مَاءْمَن را وطن فرمود و در آنجا بود تا وفات کرد.
و او را ده پـسـر بـود که از جمله مَعَدّ و عَکّ و عَدْن و اَدّ و غنى بودند، و آن نور روشن که از جـبـیـن عـَدْنـان درخـشـان بـود از طـلعت فرزندش مَعَدّ طالع بود و این نور همایون بر وجود پـیـغـمـبـر آخـر الزّمـان دلیـلى واضـح بـود کـه از صـُلْبـى بـه صـُلْبـى مـنـتقل مى شد، و چون آن نور پاک به مَعَدّ انتقال یافت و (بُخْتُ نَصَّر) نیز از جهان شده بود و مردم از شرّ او ایمنى یافته بودند کس به طلب مَعَدّ فرستادند و جنابش را در میان قـبـایـل عَرَب آوردند و مَعَدّ سالار سلسله گشت و از وى چهار پسر پدید آمد و نور جمالش ‍ به پسرش (نِزار)(۳) منتقل شد، مادر نزار مُعانَه بنت حَوشَمْ از قبیله جُرْهُم است . آنـگـاه کـه نـزار بـه دنـیـا آمـد پدرش نگاه کرد به نور نبوّت که در میان دیدگانش ‍ مى درخشید سخت شادان شد و شتران قربانى کرد و مردم را اطعام نمود و فرمود:
(اِنَّ ه ذا کُلُّهُ نَزْرٌ فى حَقِّ ه ذَا المَوْلوُدِ)؛

هـنـوز ایـنـهـا انـدک اسـت در حـق این مولود. گویند هزار شتر بود که قربانى کرد و چون (نـِزار) بـه مـعـنـى (انـدک ) است آن طفل به نزار نامیده شد و چون به حدّ رشد رسید و پدرش وفات کرد نِزار در عرب مهتر و سیّد قبیله گشت و چهار پسر از وى پدیدار گشت و چـون اجـل محتوم او نزدیک شد از میان بادیه با فرزندان به مکّه معظّمه آمد و در مکّه وفات کرد و نام پسران او چنین است :

اوّل : ربـیـعـه ، دوم : اءنـمـار، سوّم : مُضَر، چهارم : ایاد. و از براى ایشان قصّه لطیفه اى اسـت مـعـروف (۴) در مـقام تقسیم اموال پدر و رجوع ایشان به حکم افعى جُرْهُمى که در علم کهانت مهارتى تمام داشت و در نجران مرجع اعاظم و اشراف بود و از (اءنْمار) دو قبیله پدید آمد: خَشْعَمْ و بَجیلَه و این دو طایفه به یمن شدند و به ایاد منسوب است قُسّ بـْن سـاعـِده ایـادى کـه از حـُکـمـا و فـُصـحـاى عـرب اسـت و از ربـیـعـه و مـضـر نـیـز قـبـایـل بـسـیـار پـدیـدار شد چنانکه یک نیمه عرب بدیشان نسب مى برند و بدین جهت در کثرت ضرب المثل گشتند.

در فضیلت ربیعه و مُضَر بس است خبر نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم : (لا تَسُبُّوا مـُضـَرَ وَ رَبـیـعـهَ فـَإ نـّهـمـا مـُسـْلِم انِ)(۵) (مـُضـَر)(۶) معدول از ماضر است و آن شیر است پیش از آنکه ماست شود و اسم مُضَر، عَمْرو است و مادرش سـَوْدَه بـنـت عـَکّ اسـت و نـور نـبـوّت از (نـِزار) بـه او مـنـتـقـل شـده بـود و بـعـد از پدر سیّد سلسله بود و اقوام عرب او را مطیع و منقاد بودند و همواره در ترویج دین حضرت ابراهیم خلیل علیه السّلام روز مى گذاشت و مردم را به راه راسـت مـى داشـت . گـویـنـد از تـمـامـى مـردم صـورتـش نـیـکـوتـر بـود و او اوّل کسى است که آواز حُدَى را براى شتران خواند(۷) و از وى دو پسر به وجود آمد یکى عَیْلان (۸) که قبایل بسیار از او پدید آمد.
دیـگـر الیـاس کـه نـور پـیـغـمـبـرى بـدو مـنـتـقـل شـده بـود لاجـرم بـعـد از پـدر در مـیان قـبـایـل بـزرگـى یـافـت چـنـانـکـه او را سـیـّد العـشـیـره لقـب دادنـد و امـور قـبـایـل و مـُهـمـّات ایـشـان بـه صـلاح و صـواب دیـداو فـیـصـل مـى یـافـت و تـا آن روز کـه نـور مـحمّدى صلى اللّه علیه و آله و سلم از پشت او انـتـقـال نـیـافـتـه بود گاهى از صُلب خویش زمزمه تسبیح شنیدى و پیوسته عرب او را معظّم و بزرگ شمردندى مانند لقمان و اَشباه او.

مـادرش ربـاب نـام دارد و زوجـه اش لیـلى بـِنـْت حـُلْوان قـضـاعـیـّه یـَمَنِیَّه است که او را (خـِنـْدِف ) گـویـنـد و او را سـه پـسـر بـود: ۱ ـ عـَمْرو ۲ ـ عامر ۳ ـ عُمیرا. گویند؛ چون پـسـران وى به حدّ بلوغ و رشد رسیدند روزى عمرو وعامر با مادر خود لیلى به صحرا رفـتـنـد نـاگاه خرگوشى از سر راه بجنبید و به یک سو گریخت و شتران از خرگوش بـرمـیـدنـد عـمـرو و عـامـر از دنبال خرگوش تاختن کردند، عمرو نخست او را بیافت و عامر رسـیـد و آن را صـیـد کـرده کـبـاب کـرد. لیـلى را از ایـن حال سروررى و عُجْبى روى آورد پس به تعجیل به نزدیک الیاس آمد و چون رفتارى به تَبَخْتُر داشت الیاس به او گفت : اَیْنَ تُخَندِفین (خِنْدِفِه آن را گویند که رفتارش به جـلالت و تـبختر باشد) لیلى گفت : همیشه بر اثر شما به کبر و ناز قدم زنم و از این روى الیـاس او را خـِنـْدِف نـامـیـد و آن قـبـایـل کـه بـا الیـاس نـسب مى برند بنى خِنْدِف (۹) لقب یافتند و از این روى که عمرو آن خرگوش را یافته بود الیاس او را (مُدْرِکِه ) لقب داد و چون عامر صید آن کرد و کباب ساخت (طابخه ) نامیده شد.

و چون عمیرا در این واقعه سر در لحاف داشت و طریق خدمتى نپیمود به قَمَعَه ملقّب گشت و بِالْجمله ؛ خِندِف الیاس را بسیار دوست مى داشت . گویند چون الیاس ‍ وفات کرد خِندِف حُزن شدیدى پیدا کرد و از سر قبر وى بر نخاست و سقفى بر او سایه نیفکند تا وفات یافت .(۱۰)

بـالجـمـله ؛ نـور نـبـوّت از الیـاس بـه مـُدْرِکـه (۱۱) انـتـقـال یـافـت و بـعـضى گفته اند که مُدرِکه را بدان سبب مدرکه گفتند که درک کرد هر شرافتى را که در پدرانش بوده و او را ابوالهذیل مى گفتند. زوجه اش (سَلْمى بنت اَسَد بـن رَبـیـعـه بـن نـِزار) بـود و از وى دو پـسـر آورد یـکـى خـُزیـمـه و دیـگـر هـُذَیـْل کـه پـدر قـبـایـل بـسـیـار اسـت و نـور نـبـوّت بـه خـُزَیـمـه (۱۲) منتقل شد و او بعد از پدر حکومت قبایل عرب داشت و او را سه پسر بود: ۱ ـ کنانه ۲ ـ هون ۳ ـ اسد. و کنانه (۱۳) مادرش عوانه بنت سعد بن قیس بن عَیْلان بن مُضَر است و کـُنْیَتش ابونضر چون رئیس قبایل عرب گشت در خواب به او گفتند که (بَرّه بنت مرّ بـن اَدّ بـن طـابـخه بن الیاس ) را بگیر که از بطن وى باید فرزندى یگانه به جهان آید. پس کنانه ، برّه را تزویج نمود و از وى سه پسر آورد:

۱ ـ نَضْر ۲ ـ ملک ۳ ـ مِلّکان ونیز هاله راکه از قبیله اءزْد بود به حباله نکاح در آورد و از وى پسرى آورد مسمى به (عبد مناه ) و در جمله پسران نور نبوى از جبین نضر ساطع بود وجه تسمیه او به نضر(۱۴) نضارت وجه اوست واو را قریش نیز گویند و هر قبیله اى که نسبش به نضر پیوندد، او را قریش خوانند و در وجه نامیدن نضر به قریش بـه اخـتـلاف سـخن گفته اند و شاید از همه بهتر آن باشد که چون نضر مردى بزرگ و باحصافت بود و سیادت قوم داشت پراکندگان قبیله را فراهم کرد و بیشتر هر صباح بر سـر خـوان گـسـترده او مجتمع مى شدند از این روى (قریش ) لقب یافت ؛ چه (تقرّش ) بـه مـعنى (تجمّع ) است و نضر را دو پسر بود یکى مالک و دیگرى یَخْلُد و نور نبوّت در جـبـیـن مـالک بـود و مـادرش عاتکه بنت عدوان بن عمرو بن قیس ‍ بن عیلان است و مالک را پـسرى بود فِهْر(۱۵) نام داشت و مادرش جَنْدَلَه بِنْت حارث جُرْهُمیّه است و فِهْر رئیـس مردم بود در مکه و او را جمع آورنده قریش ‍ گویند و او را چهار پسر بود از لیلى بـنـت سـعـد بـن هـذیـل : ۱ ـ غالب ۲ ـ محارب ۳ ـ حارث ۴ ـ اسد. از میان همه نور نبوّت به (غالب ) منتقل شد.

و (غـالب ) را دو پـسر بود از سَلْمى بنت عمرو بن ربیعه خزاعیّه : ۱ ـ لُوَىّ ۲ ـ تیم . و نـور شـریـف نـبـوّت بـه (لُوَىّ)(۱۶) مـنتقل شد و آن تصغیر (لا ى ) است که به معنى نور است و او را چهار پسر بود: ۱ ـ کعب ۲ ـ عـامـر ۳ ـ سـامـه ۴ ـ عـوف . و در مـیـان هـمـگـى نـور نـبـوت بـه (کـعـب ) منتقل شد.

مادرش ماریه دختر کعب قضاعیه بوده و کعب بن لُوَىّ از صنادید عرب بود و در قبیله قریش از هـمـه کـس بـرتـرى داشت و درگاهش ملجاء و پناه پناهندگان بود و مردم عرب را قانون چـنـان بـود کـه هـرگـاه داهـیـه عـظـیـم یـا کـارى مـُعـجـب روى مـى داد سـال آن واقـعـه را تـاریـخ خـویـش مـى نـهـادنـد. لا جـَرَم سـال وفـات او را کـه ۵۶۴۴ بـعـد از هـبـوط آدم بـود تـاریـخ کـردنـد تـا عـام الفیل و او را سه پسر بود از محشیّه دختر شیبان :

۱ ـ مـُرّه (۱۷) ۲ ـ عـدى ۳ ـ هـُصـَیـْص ، و هـُصـَیـْص (بـه مـهملات کزُبَیْر) از برادران دیگر بزرگتر بود و او را پسرى بود به نام عمرو و عمرو دو پسر داشت یکى (سـهم ) و دیگرى (جُمَح )(۱۸) و به (سهم ) منسوب است عَمْر و عاص و به (جـُمـَح ) مـنـسـوب اسـت عـثـمان بن مظعون و صفوان بن امیّه و ابومحذوره که مؤ ذّن پیغمبر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم بود، و به عدىّ بن کعب منسوب است عمر بن خطّاب و مُرّه بن کـعـب هـمـان اسـت کـه نـور مـحـمـدى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از کـعـب بـه وى منتقل شده و او را سه پسر بود.

کـلاب مـادرش هـنـد دخـتـر سرىّ بن ثعلبه است و دو پسر دیگر تَیْم (بفتح تاء و سکون یـاء) و یـَقـَظـه (به فتح یاء و قاف ) و مادر این دو پسر بارقیه و به تَیْم منسوب است قـبـیـله ابـوبـکـرو طـلحـه ؛ و یـقظه را پسرى بود مخزوم نام که قبیله بنى مخزوم به وى مـنـسـوبـنـد و از ایـشـان اسـت امّ سـَلَمـه و خـالد بـن الولیـد و ابوجهل ، و کلاب بن مرّه را دو پسر بود یکى زهره که منسوب است به آن آمنه مادر حضرت پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و ابـن ابـى وقـّاص و عـبدالرّحمن بن عوف ، دوم قـُصـَىّ(۱۹) و نـامش زید است و او را قُصىّ گفتند بدان جهت که مادرش فاطمه بـنـت سعد بعد از وفات کلاب به ربیعه بن حرم قضاعى شوهر کرد، زهره راکه فرزند بـزرگـتـرش بـود در مـکـّه بـگـذاشـت و قـُصـىّ را کـه خردسال بود با خود برداشت به اتفاق شوهرش به میان قضاعه آمد و چون قُصىّ از مکه دور افتاد او را قُصىّ گفتند که به معنى دور شده است و چون قُصىّ بزرگ شد هنگام حجّ مـادر خـود فـاطـمـه را بـا بـرادر مادرى خود زرّاج (۲۰)بن ربیعه وداع کرد به اتفاق جماعتى از قضاعه که عزیمت مکّه داشتند به مکّه آمد و در آنجا در نزد برادر خود زهره بماند چندان که به مرتبه ملکى رسید.

و در آن زمان بزرگ مکّه حُلَیْل بن حَبْسِیّه (۲۱) بود و در مردم خزاعه که بعد از جـُرْهُمیان بر مکّه مستولى شده بودند حکومت داشت و او را دختران و پسران بود او از جمله دخـتـران او حـُبـّى (۲۲) بـود قـصـىّ او را بـه نـکـاح خود درآورد و از پس آنکه روزگـارى بـا او هـم بالین بود بلاى وبا و رنج رُعاف (۲۳) در مکّه پدید آمد پس جلیل و مردم خزاعه از مکّه به در شدند. جلیل در بیرون مکّه بمرد و هنگام رحلت وصیّت کـرد کـه بـعد از او کلید داشتن خانه مکّه با دخترش حُبّى باشد و اَبُوغُبْشان الْمِلْکانى در این منصب حجابت با حُبّى مشارکت کند و این کار بدینگونه برقرار شد تا قصىّ را از حبّى چهار پسر به وجود آمد:

۱ ـ عَبْد مَناف ۲ ـ عَبْد العُزّ ى ۳ ـ عَبْدالقُصَىّ ۴ ـ عَبْدُ الدّ ار.
قـُصـَى با حُبّى گفت : سزاوار است که کلید خانه مکّه را به پسرت عبدالدّار سپارى تا این میراث از فرزندان اسماعیل علیه السّلام به در نشود، حبّى گفت : من از فرزند خود هیچ چـیـز دریـغ ندارم امّا با اَبُوغُبْشان که به حکم وصیّت پدرم با من شریک است چه کنم ؟ قـصـىّ گـفـت : چـاره آن بر من آسان است . پس حُبّى حقّ خویش را به فرزند خود عبدالدّار گـذاشـت و قـصـىّ از پـس چـنـد روزى بـه طـائف رفـت و اَبـُوغـُبـْشان در آنجا بود. شبى اَبـُوغـُبـْشـان بـزمـى آراسـت و بـه خـوردن شـراب مـشـغـول شـد، قـصـىّ در آن مـجـلس حـضـور داشـت چـون اَبـُوغـُبْشان را نیک مست یافت و از عقل بیگانه اش ‍ دید منصب حجابت مکّه را از او به یک خیک شراب بخرید و این بیع را سخت محکم کرد و چند گواه بگرفت و کلید خانه را از وى گرفته و به شتاب تمام به مکّه آمد و خلق را انجمن ساخت و کلید را به دست فرزند خود عبدالدّار داد و از آن سوى اَبُوغُبْشان چـون از مـسـتـى بـه هـوش آمـد سـخـت پـشـیـمـان شـد و چـاره نـدیـد و در عـرب ضـرب المَثَل شد که گفتند:
(اَحُمَقُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَنْدَمُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَخْسَرُ صفَقه مِنْ اَبى غُبْشان ).

بـالجـمـله ، چـون قـصـىّ مـِفـْتاح از ابوغبشان بگرفت و بر قریش مهتر و امیر شد منصب سقایت و حجابت و رفادت ولوا و نَدْوه و دیگر کارها مخصوص او گشت و (سقایت ) آن بود کـه حـاجـیـان را آب دادى و (حـجـابـت ) کلید داشتن خانه مکّه را گفتندى و او حاجیان را به خـانـه مـکـّه راه دادى و (رفـادت ) بـه مـعـنـى طـعـام دادن اسـت و رسـم بـود کـه هـر سـال چـنـدان طـعام فراهم کردندى که همه حاجیان را کافى بودى و به مُزْدَلِفَه آورده بر ایـشـان بخش فرمودى و (لوا) آن بود که هرگاه قُصىّ سپاهى از مکّه بیرون فرستادى بـراى امـیـران لشـکر یک لوا بستى و تا عهد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم این قانون در میان اولاد قصىّ برقرار بود و (نَدْوه ) مشورت باشد و آن چنان بود که قصىّ در جنب خانه خداى زمینى بخرید و خانه اى بنا کرد و از آن یک در به مسجد گذاشت و آن را د ارالنَّدْوَه نـام نـهـاد هـرگاه کارى پیش آمد بزرگان قریش را در آنجا انجمن کرده شورى افکند.

بـالجـمـله ؛ قـصـىّ قـریـش را مجتمع ساخت و گفت : اى معشر قریش ، شما همسایه خدائید و اهل بیت اوئید و حاجیان میهمان خدا و زُوّار اویند؛ پس بر شما هست که ایشان را طعام و شراب مـهـیـّا کـنـیـد تـا آنـکـه از مکّه خارج شوند. و قریش تازمان اسلام بدین طریق بودند آنگاه قُصىّ زمین مکّه را چهار قسم نمود و قریش را ساکن فرمود.

امـّا بـَنـى خُزاعه و بَنى بَکْر که در مکّه استیلا داشتند چون غلبه قصىّ را دیدند و کلید خـانـه را بـه دسـت بـیـگـانـه یـافـتـنـد سـپـاهـى گرد کرده با او مصاف دادند و در دفعه اوّل قـصـىّ شـکـسـت خورد، پس برادر مادرى قصىّ (زرّاج بن ربیعه ) با دیگر برادران خـود از ربـیعه با جماعتى از قُضاعه به اعانت قصىّ آمدند با خُزاعه جنگ کردند تا آنکه قـصـىّ غـلبـه کـرد پـس بـر قـصـىّ بـه سـلطـنـت سـلام دادنـد و او اوّل مـَلِک است که سلطنت قریش و عرب یافت و پراکندگان قریش را جمع کرده و هرکس را در مکه جائى معیّن بداد از این جهت او را (مُجَمِّعْ) گفتند.

قال الشّاعر:

شعر :

اَبُوکُمْ قُصَىُّ کانَ یُدْعى مُجَمِّعا

بِهِ جَمَعَ اللّهُ القَبائِلَ مِن فِهْرٍ(۲۴)

و قضى چنان بزرگ شد که هیچ کس بى اجازه او هیچ کار نتوانست کرد و هیچ زن بى اجازه و رخـصت او به خانه شوهر نتوانست رفت و احکام او در میان قریش در حیات و ممات او مانند دین لازم شمرده مى شد.

پـس قـُصـىّ مـنـصـب سـقـایت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را به پسرش ‍ عبدالدّار تـفـویـض نـمود و قبیله بنى شیبه از اولاد اویند که کلید خانه را به میراث همى داشتند و چـون روزگـارى تـمـام بـرآمد قصىّ وفات یافت و او را در حَجُون (۲۵)مدفون سـاخـتـنـد و نـور مـحـمـّدى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از قـصـىّ بـه عـبـد مـَنـاف انـتـقـال یـافـت و عـبـدمـنـاف را نـام ، مـُغـَیـْره بـود و از غـایـت جـمـال (قَمَر الْبَطْحا) لقب داشت و کُنْیَتَش ، ابوعبدالشّمس است و او عاتکه دختر مرّه بن هـلال سـلمـیـّه را تـزویـج کـرد و وى دو پسر تواءمان (۲۶) متولّد شدند چنانکه پـیـشانى ایشان به هم پیوستگى داشت پس با شمشیر ایشان را از هم جدا ساختند یکى را (عَمْرو) نام نهادند که هاشم لقب یافت و دیگرى را (عبدالشّمس ).

یـکـى از عـقـلاى عرب چون این بدانست گفت : در میان فرزندان این دو پسر جز با شمشیر هـیـچـکـار فیصل نخواهد یافت و چنان شد که او گفت ؛ زیرا که عبدالشمس ‍ پدر اُمیّه بود و اولاد او هـمیشه با فرزندان هاشم از در خَصْمى بودند وشمشیر آخته داشتند و عبدمناف غیر از این دو پسر، دو پسر دیگر داشت یکى (المُطَّلِب ) که از قبیله اوست عُبَیده بن الحارث و شـافـعـى ، و پـسـر دیـگرش (نَوْفَلْ) است که جُبَیْر بْن مُطْعِم به او منسوب است . و هـاشـم بـن عـبـد مـنـاف را کـه نام او عمرو بود از جهت علّو مرتبت او را (عَمْرو الْعُلى ) مى گـفـتـنـد و از غـایت جمال او را و مُطَّلِب را (اَلْبَدْر ان )(۲۷) گفتندى و او را با مـطـّلب کـمـال مـؤ الفـت و مـلاطـفـت بـودى چـنـانـکـه عـبـدالشـّمـس را بـا نَوْفَل .

بـالجـمـله ؛ چـون هاشم به کمال رشد رسید آثار فتوّت و مروّت از وى به ظهور رسید و مـردم مکّه را در ظلّ حمایت خود همى داشت چنانکه وقتى در مکّه بلاى قحط و غلا پیش آمد و کار بر مردم صعب گشت هاشم در آن قحط سال همى به سوى شام سفر کردى و شتران خویش را طـعام بار کرده به مکّه آوردى و هر صبح و هر شام یک شتر همى کشت و گوشتش را همى پـخـت آنـگاه ندا در داده مردم مکّه را به مهمانى دعوت مى فرمود و نان در آب گوشت ثَرید کـرده بـدیـشـان مـى خـورانید از این روى او را (هاشم ) لقب دادند؛ چه (هَشْم ) به معنى شکستن باشد.
یکى از شاعران عرب در مدح او گوید:

شعر :

عَمْرُو الْعُلى هَشَمَ الثَّریدَ لِقَوْمِهِ

قَوْمٍ بِمَکّهَ مُسْنِتینَ عِج افٍ

نُسِبَتْ اِلَیْهِ الرِّحْلَت انِ کِلا هُم ا

سَیْرُ الشِّتاءِ وَ رِحْلَهُ الاَْصْی افِ

و چـون کـار هـاشـم بـالا گـرفـت و فـرزنـدان عـبـدمـنـاف قـوى حال شدند و از اولاد عبدالدّار پیشى گرفتند و شرافتى زیاده از ایشان به دست کردند لا جـَرَم دل بـدان نـهـادنـد کـه مـنـصـب سـقایت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را از اولاد عـبـدالدّار بـگـیـرنـد و خـود مـتـصـرّف شـونـد و در ایـن مـهـم عـبـدالشـّمـس و هـاشـم و نـوفـل و مـطـّلب ایـن هـر چـهـار بـرادر هـمداستان شدند و در این وقت رئیس اولاد عبدالدّار ، عـامـربن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار بود و چون او از اندیشه اولاد عبدمناف آگهى یافت دوستان خویش را طلب کرد و اولاد عبدمناف نیز اعوان و انصار خویش را فراهم کردند.
در این هنگام بنى اسد بن عبدالعزّى بن قصىّ و بنى زُهْرَه بن کِلاب و بنى تَیْم بن مُرَّه و بنى حارث بن فِهْر از دوستان و هواخواهان اولاد عبدمَناف گشتند.

پـس هـاشم و برادرانش ظرفى از طیب و خوشبوئیها مَملُوّ ساخته به مجلس حاضر کردند و آن جماعت دستهاى خود را به آن طیب آلوده ساخته دست به دست اولاد عبدمناف دادند و سوگند یـاد کـردنـد کـه از پاى ننشینند تا کار به کام نکنند و هم از براى تشیید قَسَم به خانه مکّه درآمده دست بر کعبه نهادند و آن سوگندها را مؤ کّد ساختند که هر پنج منصب را از اولاد عبدالدّار بگیرند.
و از ایـن روى کـه ایـشـان دسـتـهـاى خـود را بـا طـیـب آلوده سـاختند آن جماعت را (مطیّبین ) خـوانـدنـد و قـبـیله بنى مخزوم و بنى سَهْم بن عَمْرو بن هُصَیْص و بنى عَدِىّ بن کَعْب از انـصار بنى عَبْدُالدّ ار شدند و با اولاد عبدالدّار به خانه مکه آمدند و سوگند یاد کردند کـه اولاد عـبـدمناف را به کار ایشان مداخلت ندهند و مردم عرب این جماعت را (اَحْلاف ) لقب دادنـد و چـون جـمـاعـت احـلاف و مطیّبین از پى کین برجوشیدند و ادوات مقاتله طراز کردند دانـشوران و عقلاى جانَبیْن به میان درآمده گفتند: این جنگ جز زیانِ طرفیْن نباشد و از این آویـخـتـن و خـون ریـخـتـن قـریـش ‍ ضـعـیـف گـردنـد و قـبـایـل عـرب بـدیـشـان فـزونـى جـویـند بهتر آن است که کار به صلح رود. و در میانه مصالحه افکندند و قرار بدان نهادند که سقایت و رفادت با اولاد عبدمناف باشد و حجابت و لوا و دارالنّدوه را اولاد عبدالدّار تصرّف کنند، پس از جنگ باز ایستادند و با هم به مدارا شدند آنگاه اولاد عبدمناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم بر آمـد. پـس در مـیـان اولاد عـبـدمناف و عبدالدّار مناصب خمسه همى به میراث مى رفت چنانکه در زمـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم عثمان بن ابى طلحه بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار کلید مکّه داشت و چون حضرت فتح مکّه کرد عثمان را طلبید و مفتاح را بدو داد و ایـن عـثمان چون به مدینه هجرت کرد کلید را به پسر عمّ خود (شَیْبَه ) گذاشت و در میان اولاد او بماند.
امـّا لوا در میان اولاد عبدالدّار بود تا آن زمان که مکّه مفتوح گشت ایشان به خدمت آن حضرت رسیده عرض کردند: (اِجْعَل اللِّواء فین ا).

آن حضرت در جواب فرمود: (َالاِسْلامُ اَوُسَعُ مِنْ ذلِکَ) کنایت از آنکه اسلام از آن بزرگتر اسـت کـه در یـک خاندان رایات فتح آن بسته شود. پس آن قانون برافتاد و دارالنّدوه تا زمـان مـعـاویـه برقرار بود و چون او امیر شد آن خانه را از اولاد عبدالدّار بخرید و دارالا ماره کرد.

امـّا سـقـایـت و رفـادت از هاشم به برادرش مُطَّلب رسید و از او به عبدالمطَّلب بن هاشم افـتـاد و از عـبـدالمـطَّلب بـه فـرزنـدش ابـوطـالب رسـیـد و چـون ابـوطـالب انـدک مـال بـود بـراى کار رفادت از برادر خود عبّاس زرى به قرض گرفت و حاجیان را طعام داد و چـون نـتـوانـسـت اداء آن دَیْن کند منصب سقایت و رفادت را در ازاى آن قرض به عبّاس گـذاشـت و از عـبـّاس بـه پـسرش عبداللّه رسید و از او به پسرش على و همچنان تا غایت خلفاى بنى عبّاس .

بـالجـمـله ؛ چـون صـیـّت جلالت هاشم به آفاق رسید سلاطین و بزرگان براى او هدایا فرستادند و استدعا نمودند که دختر از ایشان بگیرد شاید نور محمّدى صلى اللّه علیه و آله و سـلّم کـه در جـبـیـن داشـت بـه ایـشـان مـنـتـقـل گـردد و هـاشـم قـبـول نـکـرد و از نـُجـبـاى قـوم خود دختر خواست و فرزندان ذکور و اناث آورد که از جمله (اَسـَد) است که پدر فاطمه والده حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ولکن نورى که در جبین داشت باقى بود، پس شبى از شبها بر دور خانه کعبه طواف کرد و به تضرّع و ابـتـهـال از حـق تـعـالى سـؤ ال کـرد کـه او را فـرزنـدى روزى فـرمـایـد کـه حامل آن نور پاک شود. پس در خواب او را امر کردند به (سَلْمى ) دختر عمروبن زید بن لبـیـد از بـنى النّجار که در مدینه بود پس هاشم به عزم شام حرکت فرموده و در مدینه به خانه عمرو فرود شده دختر او سلمى را به حباله نکاح درآورد و عمرو با هاشم پیمان بست که دختر خود را به تو دادم بدان شرط که اگر از او فرزندى به وجود آید همچنان در مدینه زیست کند و کس او را به مکّه نبرد. هاشم بدین پیمان رضا داد و در مراجعت از شام سلمى را به مکّه آورد و چون سلمى حامله شد به عبدالمطّلب بنا به آن عهدى که شده بود او را بـرداشـتـه دیـگـر بـاره بـه مـدیـنـه آورد تـا در آنـجـا وضـع حمل کند و خود عزیمت شام نمود و در غَزَه (۲۸) ـ که مدینه اى است در اَقْصى شام و مابَیْن او و عَسْقَلان دو فرسخ است ـ وفات فرمود:

امـّا از آن سـوى سلمى ، عبدالمطّلب را بزاد و او را عامر نام کرد و چون بر سر موى سپید داشـت او را (شـَیـْبـَه ) گـفـتـنـد و سـَلْمـى هـمـى تـربـیـت او فـرمـود تـا یـمـیـن از شمال بدانست و چندان نیکو خِصال و ستوده فِعال برآمد که (شَیْبَهُ الْحَمْد) لقب یافت و در ایـن وقـت عـمّ او مـطـّلب در مـکـّه سـیـّد قـوم بـود و کـلیـد خـانـه کـعـبـه و کـمـان اسماعیل و عَلَم نِزار او را بود و منصب سقایت و رفادت او را داشت . پس مطلب به مدینه آمد و برادرزاده خود را بر شتر خویش ردیف ساخته به مکّه آورد. قریش چون او را دیدند چنان دانـسـتـند که مطّلب در سفر مدینه عبدى خریده و با خود آورده لاجرم شَیْبَه را عبدالمطّلب خواندند و به این نام شهرت یافت .

از آن پـس کـه مـطـّلب بـه خـانه خویش شد عبدالمطّلب را جامه هاى نیکو در بر کرد و در میان بَنى عبدمَناف او را عظمت بداد و ملکات ستوده او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بـلنـد گـشت و چنین بزیست تا مطّلب وفات کرد و منصب رفادت و سقایت و دیگر چیزها بـدو مـنـتـقـل گـشت و سخت بزرگ شد چنانکه از بِلاد و اَمصار بعیده به نزدیک او تُحَف و هدایا مى فرستادند و هر که را او زینهار مى داد در امان مى زیست و چون عرب را داهیه پیش آمـدى او را بـرداشـتـه بـه کـوه ثَبیر بردى و قربانى کردندى و اسعاف حاجات را به بـزرگـوارى او شـنـاختندى و خون قربانى خویش را همه بر چهره اَصْنام مالیدندى ؛ امّا عبدالمطّلب جز خداى یگانه را ستایش ‍ نمى فرمود.

بـالجـمـله ؛ نـخـسـتین ولدى که عبدالمطّلب را پدید آمد حارث بود از این روى عبدالمطّلب مُکَنّى به ابوالحارث گشت و چون حارث به حدّ رشد و بلوغ رسید عبدالمطّلب در خواب ماءمور شد به حَفْر چاه زمزم .

هـمـانـا مـعـلوم بـاشد که عَمْروبن الحارث الجُرْهُمى ـ که رئیس جُرْهُمیان بود ـ در مکّه در عهد قـُصىّ، حُلَیْل بن حَبْسیّه از قبیله خُزاعه با ایشان جنگ کرد و بر ایشان غلبه جست و امر کـرد کـه از مـکّه کوچ کنند. لاجرم عمرو تصمیم عزم داد که از مکّه بیرون شود و آن چند روز که مهلت داشت کار سفر راست مى کرد از غایت خشم حَجَر الاَْسْود را از رُکْن انتزاع نمود و دو آهو برّه از طلا که اسفندیار بن گشتاسب به رسم هدیه به مکّه فرستاده بود با چند زره و چـند تیغ که از اشیاء مکّه بود برگرفت و در چاه زمزم افکنده آن چاه را با خاک انباشته کرد، پس مردم خود را برداشته به سوى یمن گریخت .

ایـن بـود تـا زمـان عـبـدالمـطّلب که آن بزرگوار با فرزندش حارث زمزم را حفر کرد و اشیاء مذکوره را از چاه درآورد و قریش از او خواستار شدند که یک نیمه این اشیاء را به ما بـده ؛ زیـرا که آن از پدران گذشتگان ما بوده ، عبدالمطّلب فرمود: اگر خواهید این کار بـه حـکـم قرعه فیصل دهم . ایشان رضا دادند. پس عبدالمطّلب آن اشیاء را دو نیمه کرد و امـر فـرمـود (صاحب قِداح ) را ـ که قرعه زدن با او بود ـ قرعه زند به نام کعبه و نام عـبـدالمـطـّلب و نـام قـریـش ، چـون قـرعـه بـزد، آهو برهّهاى زرّین به نام کعبه برآمد و شـمـشـیر و زره به نام عبدالمطّلب و قریش بى نصیب شدند. عبدالمطّلب زره وشمشیر را فـروخـت و از بـهـاى آن درى از بـهر کعبه ساخت و آن آهوان زرّین را از در کعبه بیاویخت و به (غزالى الکعبه ) مشهور گشت .
نقل است که ابولهب آن را دزدید و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به کار برد.

ابـن ابـى الحـدیـد و دیـگـران نـقل کرده اند که چون حضرت عبدالمطّلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سینه سایر قریش مشتعل گردیده گفتند: اى عبدالمطّلب ! این چاه از جدّ ما اسماعیل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شریک گردان . عبدالمطّلب گفت : این کـرامـتـى اسـت کـه حـق تـعالى مرا به آن مخصوص گردانیده است و شما را در آن بهره اى نیست و بعد از مخاصمه بسیار راضى شدند به محاکمه زن کاهنه که در قبیله بنى سعد و در اطـراف شام بود. پس ‍ عبدالمطّلب با گروهى از فرزندان عبدمَناف روانه شدند و از هـر قـبیله از قبائل قریش ‍ چند نفر با ایشان روانه شدند به جانب شام . پس در اثناى راه در یکى از بیابانها که آب در آن بیابان نبود آبهاى فرزندان عبدمناف تمام شد و سایر قـریـش آبـى کـه داشـتـنـد از ایـشـان مـضـایقه کردند و چون تشنگى بر ایشان غالب شد عـبـدالمـطـّلب گـفـت : بـیـائیـد هر یک از براى خود قبرى بکنیم که هر یک که هلاک شویم دیـگـران او را دفـن کـنـند که اگر یکى از ما دفن نشده در این بیابان بماند بهتر است از آنـکـه هـمه چنین بمانیم و چون قبرها را کندند و منتظر مرگ نشستند، عبدالمطّلب گفت : چنین نشستن و سعى نکردن تا مردن و ناامید از رحمت الهى گردیدن از عجز یقین است ، برخیزید کـه طـلب کـنـیـم شـاید خدا آبى کرامت فرماید. پس ایشان بار کردند و سایر قریش نیز بـار کـردند؛ چون عبدالمطّلب بر ناقه خود سوار شد از زیر پاى ناقه اش چشمه اى از آب صـاف و شـیـریـن جـارى شـد پـس عـبدالمطّلب گفت : اللّه اکبر! و اصحابش هم تکبیر گـفـتـنـد و آب خـوردنـد و مـَشـکـهـاى خـود را پـر آب کـردنـد و قـبـایـل قـریـش را طـلبـیدند که بیائید و مشاهده نمائید که خدا به ما آب داد و آنچه خواهید بخورید و بردارید، چون قریش آن کرامت عُظمى را از عبدالمطّلب مشاهده کردند گفتند: خدا مـیـان مـا و تو حکم کرد و ما را دیگر احتیاج به حکم کاهنه نیست دیگر در باب زمزم با تو مـعـارضـه نـمـى کـنـیـم ، آن خـداوندى که در این بیابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشیده است ، پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند.(۲۹)

بـالجـمـله ؛ عـبـدالمـطـّلب بعد از حفر زمزم ، بزرگوارى عظیم شد و (سیّد البطحاء) و (سـاقـى الحـجـیج ) و (حافر الزّمزم ) بر القاب او افزوده گشت و مردم در هر مصیبت و بـلیـّه بـه او پـنـاه مـى بـردنـد و در هـر قـحـط و شـدّت و داهـیـه بـه نـور جمال او متوسِّل مى شدند و حق تعالى دفع شدائد از ایشان مى نمود. و آن بزرگوار را ده پـسـر و شـش ‍ دخـتـر بـود کـه بـیـایـد ذکـر ایـشـان در ذکـر خـویـشـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم وعـبـدالله بـرگـزیـده فـرزنـدان او بـود و او و ابـوطـالب و زبـیـر، مادرشان فاطمه بنت عمروبن عایذبن عبدبن عمران بن مخزوم بود. و چـون جـنـابـش از مـادر مـتولّد شد بیشتر از اَحْبار یهود و قسّیسین نصارى و کَهَنَه و سَحَرَه دانـسـتـنـد که پدر پیغمبر آخر الزّمان صلى اللّه علیه و آله و سلم از مادر بزاد؛ زیرا که گـروهـى از پـیـغـمـبـران بـنـى اسـرائیـل مـژده بـعـثـت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را رسانیده بودند و طایفه اى از یهود که در اراضى شـام مـسـکـن داشـتـنـد جـامـه خون آلودى از یحیى پیغمبر علیه السّلام در نزد ایشان بود و بـزرگـان دیـن علامت کرده بودند که چون خون این جامه تازه شود همانا پدر پیغمبر آخر الزّمـان مـتـولّد شده است و شب ولادت آن حضرت از آن جامه که صوف سفید بود خون تازه بجوشید.

بـالجـمله ؛ عبداللّه چون متولّد شد نور نبوى صلى اللّه علیه و آله و سلّم که از دیدار هر یـک از اجداد پیغمبر لامع بود از جبیین او ساطع گشت و روز تا روز همى بالید تا رفتن و سـخن گفتن توانست آنگاه آثار غریبه و علامات عجیبه مشاهده مى فرمود؛ چنانکه روزى به خـدمـت پـدر عـرض کـرد کـه هرگاه من به جانب بطحاء و کوه ثَبیر سیر مى کنم نورى از پـشـت مـن سـاطـع شـده دو نـیـمه مى شود، یک نیمه به جانب مشرق و نیمى به سوى مغرب کـشـیـده مـى شـود آنگاه سر به هم گذاشته دایره گردد پس از آن مانند ابر پاره اى بر سـر مـن سـایـه گسترد و از پس آن درهاى آسمان گشوده شود و آن نور به فلک در رود و بـاز شـده در پـشـت مـن جـاى کند و وقتگاه باشد که چون در سایه درخت خشکى جاى کنم آن درخـت سـبـز و خرّم شود و چون بگذرم باز خشک شود و بسا باشد که چون بر زمین نشینم بـانـگـى بـه گـوش مـن رسـد که اى حامل نور محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر تو سـلام باد! عبدالمطّلب فرمود: اى فرزند، بشارت باد تو را، مرا امید آن است که پیغمبر آخـر الزمـان از صـُلْب تـو پدیدار شود و در این وقت عبدالمطلب خواست تا نذر خود را ادا کند؛ چه آن زمان که حفر زمزم مى فرمود و قریش با او بر طریق منازعت مى رفتند باخداى خـود عـهد کرد چون او را ده پسر آید تا در چنین کارهایش پشتوانى کنند یک تن را در راه حق قربانى کند؛ در این وقت که او را ده پسر بود تصمیم عزم داد تا وفا به عهد کند.

پـس فـرزنـدان را جـمـع آورد و ایشان را از عزیمت خود آگهى داد همگى گردن نهادند. پس بـر آن شـد کـه قـرعـه زنـند به نام هرکه برآید قربانى کند. پس قرعه زدند به نام عـبـداللّه برآمد، عبدالمطّلب دست عبداللّه را گرفت و آورد میان (اساف ) و (نائله ) که جاى نَحْر بود و کارد برگرفت تا او را قربانى کند، برادران عبداللّه و جماعت قریش و مـغـیـره بـن عـبـداللّه بـن عمروبن مخزوم مانع شدند و گفتند چندان که جاى عذر باقى است نـخـواهیم گذاشت عبداللّه ذبح شود. ناچار عبدالمطّلب را بر آن داشتند که در مدینه زنى است کاهنه و عرّافه نزد او شوند تا او در این کار حکومت کند و چاره اندیشد. چون به نزد آن زن شـدنـد گـفـت : در مـیـان شـما دیت مرد بر چه مى نهند؟ گفتند: بر ده شتر. گفت : هم اکـنـون بـه مکّه برگردید و عبداللّه را با ده شتر قرعه زنید اگر به نام شتران برآمد فداى عبداللّه خواهد بود و اگر به نام عبداللّه برآمد فدیه را افزون کنید و بدینگونه هـمـى بـر عـدد شـتر بیفزائید تا قرعه به نام شتر برآید و عبداللّه به سلامت بماند و خداى نیز راضى باشد.

پـس عـبـداللّه بـا قـریـش بـه جـانـب مکّه مراجعت کردند و عبداللّه را با ده شتر قرعه زدند قـرعـه بـه نـام عبداللّه برآمد. پس ده شتر دیگر افزودند، همچنان قرعه به نام عبداللّه بـرآمـد بـدینگونه همى ده شتر افزودند و قرعه زدند تا شماره به صد شتر رسید، در این هنگام قرعه به نام شتر برآمد. قریش آغاز شادمانى کردند و گفتند خداى راضى شد. عبدالمطّلب فرمود: لا وَربّ الْبَیْتِ، بدین قدر نتوان از پاى نشست .

بـالجـمـله ؛ دو نـوبت دیگر قرعه افکندند و به نام شتران برآمد. عبدالمطّلب را استوار افـتـاد و آن صـد شتر را به فدیه عبداللّه قربانى کرد و این بود که در اسلام دیت مرد بـر صـد شتر مقرّر گشت و از اینجا بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: (اَنـَا ابـنُ الذَّبـیـحـَیـْن )(۳۰) و از دو ذبـیـح ، جـدّ خـود حـضـرت اسماعیل ذبیح اللّه و پدر خود عبداللّه اراده فرمود.

علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده که چون عبداللّه به سنّ شَباب رسید نور نبوّت از جبین او سـاطـع بـود، جمیع اکابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو کردند که به او دختر دهند و نـور او را بـربـایـنـد؛ زیـرا کـه یـگـانـه زمـان بـود در حـُسـن و جـمـال . و در روز بـر هر که مى گذشت بوى مُشک و عَنْبَر از وى استشمام مى کرد و اگر در شـب مـى گـذشـت جـهـان از نـور رویـش روشـن مـى گـردیـد و اهـل مـکـّه او را (مـِصـْبـاح حـَرَم ) مـى گـفتند تا اینکه به تقدیر الهى عبداللّه با صدف گـوهـر رسالت پناه یعنى آمنه دختر وَهْب (ابْن عَبْد مَناف بن زُهْره بن کِلاب بن مُرّه ) جفت گـردیـد. پس سبب مزاوجت را نقل کرده به کلامى طولانى که مقام را گنجایش ذکر نیست . و روایت کرده که چون تزویج آمنه به حضرت عبداللّه شد دویست زن از حسرت عبداللّه هلاک شدند!

بالجمله ؛ چون حضرت آمنه صدف آن دُرّ ثمین گشت جمله کَهَنَه عرب آن بدانستند و یکدیگر را خـبـر دادنـد و چـنـد سـال بـود کـه عـرب بـه بـلاى قـحـط گـرفـتـار بـودند و بعد از انتقال آن نور به آمنه باران بارید و مردم در خصب و فراوانى نعمت شدند، تا به جائى که آن سال را (سَنَهُ الْفَتْح ) نام نهادند.

در هـمـان سـال عـبـدالمـطـّلب عـبـداللّه را بـه رسـم بازرگانان به جانب شام فرستاد و عبداللّه هنگام مراجعت از شام چون به مدینه رسید مزاج مبارکش از صحّت بگشت و همراهان او را بـگـذاشـتـنـد و بـه مـکّه شدند و از پس ایشان عبداللّه در آن بیمارى وفات یافت ، جسد مبارکش را در (دارالنّابغه ) به خاک سپردند.

امـّا از آن سوى ، چون خبر بیمارى فرزند به عبدالمطّلب رسید حارث را که بزرگترین بـرادران او بـود بـه مـدیـنـه فـرسـتـاد تا جنابش را به مکّه کوچ دهد وقتى رسید که آن حـضـرت وداع جـهـان گـفـتـه بـود و مـدّت زنـدگـانـى آن جـنـاب بـیـسـت و پـنـج سـال بـود و هـنـگـام وفـات او هـنـوز آمـنـه عـلیـهـاالسـّلام حـمل خویش نگذاشته بود و به روایتى دو ماه و به قولى هفت ماه از عمر شریف آن حضرت گذشته بود.(۳۱)

در روایـات وارد شـده اسـت کـه شبى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به نزد قـبـر عـبـداللّه پـدر خود آمد و دو رکعت نماز کرد و او را ندا کرد ناگاه قبر شکافته شد و عـبـداللّه در قـبـر نـشـسـتـه بـود و مـى گـفـت : (اَشـْهـَدُ اَنُ لا اِل هَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّکَ نَبِىُّ اللّهِ وَرَسولُهُ)

آن حضرت پرسید که ولىّ تو کیست اى پدر؟ پرسید که ولىّ تو کیست اى فرزند؟ گفت : ایـنـک عـلىّ ولىّ تـوسـت . گـفـت : شـهـادت مـى دهم که علىّ ولىّ من است ، پس ‍ فرمود که برگرد به سوى باغستان خود که در آن بودى پس به نزد قبر مادر خود آمد و همان نحو که با قبر پدر فرمود در آنجا نیز به عمل آورد.

عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه فـرمـوده کـه از این روایت ظاهر مى شود که ایشان ایمان به شـهـادَتـَیـْن داشـتند و برگردانیدن ایشان براى آن بود که ایمانشان کاملتر گردد به اقرار به امامت علىّ بن ابى طالب علیه السّلام .(۳۲)

فصل دوم : در ولادت با سعادت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم

بـدان که مشهور بین علماى امامیّه آن است که ولادت با سعادت آن حضرت در هفدهم ماه ربیع الا وّل بـوده و عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه نـقل اجماع بر آن فرموده و اکثر علماء سنّت در دوازدهـم مـاه مـذکـور ذکـر نموده اند.(۳۳) و شیخ کلینى (۳۴) و بعض افـاضـل عـلمـاى شیعه نیز اختیار این قول فرموده اند. و شیخ ما علامه نورى ـ طابَ ثراه ـ رسـاله اى در ایـن بـاب نوشته موسوم به (میزان السّماء در تعیین مولد خاتم الانبیاء)، طالبین به آنجا رجوع نمایند.

و نـیـز مـشهور آن است که ولادت آن حضرت نزدیک طلوع صبح جمعه آن روزبوده در سالى کـه اصـحـاب فـیـل ، فـیـل آوردنـد بـراى خـراب کـردن کـعـبـه مـعـظـّمـه و بـه حـجـاره سِجّیل مُعَذّب شدند و ولادت شریف به مکّه شد در خانه خود آن حضرت . پس آن حضرت آن خـانـه را بـه عـقـیـل بـن ابـى طـالب بـخـشـیـد و اولاد عـقـیـل آن را فـروخـتـنـد بـه مـحـمـّد بـن یـوسـف ـ بـرادر حـَجـّاج ـ و او آن را داخل خانه خود کرد و چون زمان هارون شد (خَیْزُران ) ـ مادر او ـ آن خانه را بیرون کرد از خـانـه محمّد بن یوسف و مسجد کرد که مردم در آن نماز کنند و در سَنَه ششصد و پنجاه و نُه مـَلِک مـُظـَفَّر والى یـمـن در عـمـارت آن مـسـجـد سـعـى جـمـیـل فـرمود والحال در همان حالت باقى است و مردم به زیارت آنجا مى روند. و در وقت ولادت آن حضرت غرائب بسیار به ظهور رسیده .
از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام روایـت شـده است که ابلیس به هفت آسمان بالا مى رفت وگوش مى داد و اخبار سماویه را مى شنید پس چون حضرت عیسى ـ على نبینا وآله و علیه السـلام ـ مـتـولد شـد او را از سـه آسـمـان مـنع کردند وتا چهارآسمان بالا مى رفت و چون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـتولد شد او را از همه آسمانهامنع کردند وشیاطین را به تیرهاى شهاب از ابواب سماوات راندند،

پس ‍ قریش گفتند: مى باید وقت گـذشـتـن دنـیـا و آمـدن قـیـامـت بـاشـد کـه مـا مـى شـنـیـدیـم کـه اهـل کـتـاب ذکـر مـى کـردنـد، پـس عـَمـْروبـن اُمـیـّه کـه دانـاتـریـن اهل جاهلیّت بود گفت : نظر کنید اگر ستاره هاى معروف که به آنها هدایت مى یابند مردم و به آنها مى شناسند زمانهاى زمستان و تابستان را، اگر یکى از آنها بیفتد، بدانید وقت آن اسـت کـه جـمـیـع خـلایـق هـلاک شـونـد و اگـر آنـهـا بـه حـال خـودند و ستاره هاى دیگر ظاهر مى شود، پس ‍ امر غریب مى باید حادث شود. و صبح آن روز کـه آن حـضـرت مـتـولّد شـد هـر بتى که در هر جاى عالم بود بر رو افتاده بود و ایـوان کـسـرى یـعـنـى پـادشـاه عجم بلرزید و چهارده کنگره آن افتاد و دریاچه ساوه ـ که سالها آن را مى پرستیدند ـ فرو رفت و خشک شد و وادى سماوه ـ که سالها بود کسى آب در آن نـدیـده بـود ـ آب در آن جـارى شـد و آتـشـکـده فـارس ـ کـه هـزار سال خاموش نشده بود ـ در آن شب خاموش ‍ شد و داناترین علماى مجوس در آن شب در خواب دیـد کـه شـتـر صـعـبـى چـنـد اسـبـان عـربـى را مـى کـشـنـد و از دجـله گـذشـتـنـد و داخل بلاد ایشان شدند و طاق کسرى از میانش شکست و دو حصّه شد و آب دجله شکافته شد و در قـصـر او جـارى گـردیـد و نـورى در آن شـب از طـرف حـجـاز ظـاهر شد و در عالم منتشر گـردیـد و پرواز کرد تا به مشرق رسید و تخت هر پادشاهى در آن صبح سرنگون شده بـود و جـمـیـع پـادشـاهـان در آن روز لال بـودنـد و سـخن نمى توانستند گفت و علم کاهنان بـرطرف شد و سِحْر ساحران باطل شد و هر کاهنى که بود میان او و همزادى که داشت که خـبـرهـا بـه او مـى گـفـت جـدائى افـتـاد و قـریـش در مـیـان عـرب بزرگ شدند و ایشان را (آل اللّه ) گفتند؛ زیرا که ایشان در خانه خدا بودند و آمنه علیهاالسّلام مادر آن حضرت گـفـت : واللّه کـه چـون پـسـرم بـر زمـین رسید دستها را بر زمین گذاشت و سر به سوى آسمان بلند کرد و به اطراف نظر کرد پس ، از او نورى ساطع شد که همه چیز را روشن کـرد و بـه سـبـب آن نـور، قـصـرهـاى شام را دیدم و در میان آن روشنى صدائى شنیدم که قـائلى مى گفت که زائیدى بهترین مردم را، پس او را (محمّد) نام کن و چون آن حضرت را به نزد عبدالمطّلب آوردند او را در دامن گذاشت و گفت :
شعر :

اَلْحَمْدُ للّهِ الَّذى اَعْطانی

هذَا الْغُلامَ الطَّیِّب اَلاَْرْدانِ

قَدْ سادَ فِى الْمَهْدِ عَلَى الْغِلْمانِ

؛حـمـد مـى گویم و شکر مى کنم خداوندى را که عطا کرد به من این پسر خوشبو را که در گـهـواره بـر هـمه اطفال سیادت و بزرگى دارد. پس او را تعویذ نمود به ارکان کعبه و شعرى چند در فضایل آن حضرت فرمود.

در آن وقـت شیطان در میان اولاد خود فریاد کرد تا همه نزد او جمع شدند و گفتند: چه چیز تـرا از جـا بـرآورده اسـت اى سـیـّد مـا؟ گـفـت : واى بـر شـمـا! از اوّل شب تا حال احوال آسمان و زمین را متغیّر مى یابم و مى باید که حادثه عظیمى در زمین واقـع شـده بـاشـد کـه تـا عـیـسـى بـه آسـمـان رفـتـه اسـت مـثـل آن واقـع نشده است ، پس بروید و بگردید و تفحّص کنید که چه امر غریب حادث شده اسـت ؛ پـس مـتـفرّق شدند و گردیدند و برگشتند و گفتند: چیزى نیافتیم . آن ملعون گفت کـه اِسْتعلام این امر کار من است . پس فرو رفت در دنیا و جولان کرد در تمام دنیا تا به حـرم رسـیـد، دیـد کـه مـلائکـه اطـراف حـرم را فـرو گـرفـتـه انـد، چـون خـواسـت کـه داخـل شـود مـلائکـه بانگ بر او زدند برگشت پس کوچک شد مانند گنجشکى و از جانب کوه حـِرى داخـل شـد، جـبـرئیـل گـفـت : بـرگـرد اى مـلعـون ! گـفـت : اى جـبـرئیـل ، یـک حـرف از تـو سـؤ ال مـى کـنـم ، بـگـو امـشـب چـه واقـع شـده اسـت در زمین ؟ جبرئیل گفت : محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم که بهترین پیغمبران است امشب متولّد شده اسـت ، پـرسید که آیا مرا در او بهره اى هست ؟ گفت : نه ، پرسید که آیا در امّت او بهره دارم ؟ گفت : بلى ، ابلیس ‍ گفت : راضى شدم .(۳۵)

از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام روایت شده است که چون آن حضرت متولّد شد بتها که بـر کـعـبـه گذاشته بودند همه بر رو در افتادند و چون شام شد این ندا از آسمان رسید که (جآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقا)(۳۶)(۳۷)

و جمیع دنیا در آن شب روشن شد و هر سنگ و کلوخى و درختى خندیدند و آنچه در آسمانها و زمینها بود تسبیح خدا گفتند و شیطان گریخت و مى گفت : بهترین امّتها و بهترین خلائق و گرامى ترین بندگان و بزرگترین عالمیان محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم است .

و شیخ احمد بن ابى طالب طبرسى در کتاب (احتجاج ) روایت کرده است از امام موسى بن جـعـفـر علیه السّلام که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از شکم مادر بر زمـیـن آمـد دسـت چـپ را بر زمین گذاشت و دست راست را به سوى آسمان بلند کرد و لبهاى خـود را بـه تـوحـیـد بـه حـرکـت آورد واز دهـان مـبـارکـش نـورى سـاطـع شـد کـه اهـل مـکـه قـصـرهـاى بـُصْرى و اطراف آن را که از شام است دیدند و قصرهاى سرخ یمن و نـواحـى آن را و قـصـرهـاى سـفـیـد اصطخر فارس و حوالى آن را دیدند و در شب ولادت آن حـضـرت دنـیا روشن شد تا آنکه جنّ و انس و شیاطین ترسیدند و گفتند در زمین امر غریبى حادث شده است و ملائکه را دیدند که فرود مى آمدند و بالا مى رفتند فوج فوج و تسبیح و تـقـدیـس خـدا مـى کـردنـد و ستاره ها به حرکت آمدند و در میان هوا مى ریختند و اینها همه عـلامـات ولادت آن حـضـرت بود و ابلیس لعین خواست که به آسمان رود به سبب آن غرائب کـه مشاهده کرد؛ زیرا که او را جائى بود در آسمان سوّم که او و سایر شیاطین گوش مى دادند به سخن ملائکه ، چون رفتند که حقیقت واقعه را معلوم کنند، ایشان را به تیر شهاب راندند براى دلالت پیغمبرى آن حضرت صلى اللّه علیه و آله و سلّم .(۳۸)

فصل سوّم : در شرح احوال آن حضرت در ایّام رضاع و طفولیّت

در حـدیـث مـعـتـبـر از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام مـنـقـول اسـت کـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـتـولّد شد چند روز گذشت که از براى آن حضرت شـیـرى بـه هـم نـرسید که تناول نماید، پس ابوطالب آن حضرت را بر پستان خود مى انـداخـت و حـق تـعـالى در آن شـیـرى فـرسـتـاد و چـنـد روز از آن شـیـر تـنـاول نـمـود تا آنکه ابوطالب (حلیمه سعدیّه ) را به هم رسانید و حضرت را به او تسلیم کرد.

در حدیث دیگر فرموده که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام دختر حمزه را عرضه کرد بر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه آن حـضـرت او را بـه عقد خود درآورد حـضـرت فـرمـود: مـگـر نـمـى دانـى که او دختر برادر رضاعى من است ؟ زیرا که حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و عـمّ او حـمـزه از یـک زن شـیـر خـورده بودند.(۳۹)

و ابـن شـهـر آشـوب روایت کرده است که اوّل مرتبه (ثُوَیْبَه )(۴۰) آزاد کرده ابـولهب آن حضرت را شیر داد و بعد از او (حلیمه سعدیّه ) آن حضرت را شیر داد و پنج سال نزد حلیمه ماند و چون نُه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابوطالب به جانب شام رفـت و بـعـضـى گـفـتـه انـد کـه در آن وقـت دوازده سـال از عـمر آن حضرت گذشته بود. و از براى خدیجه به تجارت شام رفت در هنگامى که بیست و پنج سال از عمر شریفش گذشته بود.(۴۱)

در نـهـج البـلاغـه از حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـنـقـول اسـت کـه حـق تـعـالى مـقـرون گـردانـیـد بـا حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بزرگتر ملکى از ملائکه خود را که در شب و روز آن حضرت را بر مکارم آداب و محاسن اخلاق وامى داشت و من پیوسته با آن حضرت بودم مانند طـفـلى کـه از پـى مادر خود برود، و هر روز براى من عَلَمى بلند مى کرد از اخلاق خود، و امـر مـى کرد مرا که پیروى او نمایم و هر سال مدّتى در کوه حِراء مجاورت مى نمود که من او را مـى دیـدم و دیگرى او را نمى دید و چون مبعوث شد به غیر از من و خدیجه در ابتداى حـال کـسـى بـه او ایـمـان نـیـاورد و مـى دیدیم نور وحى و رسالت را و مى بوئیدم شمیم نبوّت را.(۴۲)

ابن شهر آشوب و قطب راوندى و دیگران روایت کرده اند از حلیمه بنت أ بى ذؤ یب که نام او عـبداللّه بن الحارث بود از قبیله مُضَر و حلیمه زوجه حارث بن عبدالعُزّى بود، حلیمه گـفت که در سال ولادت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم خشکسالى و قحط در بلاد مـا بـه هـم رسـیـد و بـا جـمـعـى از زنـان بـنـى سـعـد بـن بـکـر بـه سـوى مـکـّه آمدیم که اطفال از اهل مکّه بگیریم و شیر بدهیم و من بر ماده الاغى سوار بودم کم راه ، و شتر ماده اى هـمـراه داشتیم که یک قطره شیر از پستان او جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم که در پـسـتـان مـن آن قدر شیر نمى یافت که قناعت به آن تواند کرد و شبها از گرسنگى دیده اش آشناى خواب نمى شد و چون به مکّه رسیدیم هیچیک از زنان محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم را نـگـرفـتند؛ براى آنکه آن حضرت یتیم بود و امید و احسان از پدران مى باشد، پس ناگاه من مردى را با عظمت یافتم که ندا همى کرد و فرمود: اى گروه مرضعات ! هیچ کس هست از شما که طفلى نیافته باشد؟ پرسیدم که این مرد کیست ؟ گفتند: عبدالمطّلب بن هاشم سیّد مکّه است ، پس من پیش تاختم و گفتم : آن منم . فرمود: تو کیستى ؟ گفتم : زنى از بنى سعدم و حلیمه نام دارم ، عبدالمطّلب تبسّم کرد و فرمود:
(بَخِّ بَخِّ خِصْلَتان جَیِّدَتانِ سَعْدٌ وَ حِلْمٌ فیهِما عِزُّ الدَّهْرِ وَ عِزُّ الاَْبَدِ)؛
بَهْبَهْ دو خصلت نیکوست سعادت و حلم که در آنها است عزت دهر و عزّ ابدى .

آنـگـاه فـرمـود: اى حلیمه ، نزد من کودکى است یتیم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم نـام دارد و زنـان بـنـى سـعـد او را نپذیرفتند و گفتند او یتیم است و تمتّع از یتیم متصوّر نـمـى شـود و تـو بـدیـن کـار چـونـى ؟ چـون مـن طـفـل دیـگـر نـیـافته بودم آن حضرت را قـبـول نـمودم ؛ پس با آن جناب به خانه آمنه شدم چون نگاهم به آن حضرت افتاد شیفته جـمـال مبارکش شدم ؛ پس آن دُرّ یتیم را گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر به سوى من افکند نورى از دیده هاى او ساطع شد و آن قرّه العین اصحاب یمین به پستان راست من رغبت نمود و ساعتى تناول کرد و پستان چپ را قبول نکرد و براى فرزند من گذاشت و از برکت آن حـضـرت هر دو پستان من پر از شیر شد که هر دو را کافى بود و چون به نزد شوهر خـود بـردم آن حـضـرت را شـیـر از پـسـتـان شـتـر مـا جـارى شـد. آن قـدر کـه مـا را و اطفال ما را کافى بود؛ پس شوهرم گفت : ما فرزند مبارکى گرفتیم که از برکت او نعمت رو به ما آورد. و چون صبح شد آن حضرت را بر دراز گوش خود سوار کردم رو به کعبه آورد و به اعجاز آن حضرت آن درازگوش سه مرتبه سجده کرد و به سخن آمد و گفت : از بـیـمـارى خـود شـفـا یـافـتم و از ماندگى بیرون آمدم از برکت آنکه سیّد مرسلان و خاتم پـیـغـمـبران و بهترین گذشتگان و آیندگان بر من سوار شد و با آن ضعف که داشت چنان رهوار شد که هیچ یک از چهار پایان رفیقان ما به آن نمى توانستند رسید و جمیع رفقا از تـغـیـیـر احـوال مـا و چهارپایان ما تعجّب مى کردند و هر روز فراوانى و برکت در میان ما زیـاده مى شد و گوسفندان و شتران قبیله از چراگاه گرسنه برمى گشتند. و حیوانات ما سـیـر و پرشیر مى آمدند. در اثناى راه به غارى رسیدیم و از آن غار مردى بیرون آمد که نـور از جَبینش به سوى آسمان ساطع بود و سلام کرد بر آن حضرت و گفت :حق تعالى مـرا مـوکـّل گردانیده است به رعایت او، و گلّه آهوئى از برابر ما پیدا شدند و به زبان فـصـیح گفتند: اى حلیمه ! نمى دانى که که را تربیت مى نمائى ! او پاکترین پاکان و پـاکـیـزه تـریـن پـاکـیزگان است . و به هر کوه و دشت که گذشتم بر آن حضرت سلام کـردنـد؛ پس برکت و زیادتى در معیشت و اموال خود یافتیم و توانگر شدیم و حیوانات ما بسیار شدند از برکت آن حضرت . و هرگز در جامه هاى خود حَدَث نکرد (بلکه هیچ گاهى مدفوعى از آن جناب دیده نگشت چه آنکه در زمین فرو مى شد) و نگذاشت هرگز عورتش را کـه گـشـوده شـود و پـیـوسته جوانى را با او مى دیدم که جامه هاى او را بر عورتش مى افکند و محافظت او مى نمود.

پـس پـنـج سـال و دو روز آن حـضـرت را تـربـیت کردم ؛ پس روزى با من گفت که هر روز بـرادران مـن بـه کـجـا مى روند؟ گفتم : به چرانیدن گوسفندان مى روند. گفت : امروز من نیز با ایشان موافقت مى کنم . چون با ایشان رفت گروهى از ملائکه او را گرفتند و بر قلّه کوهى بردند و او را شست و شو کردند؛ پس فرزند من به سوى ما دوید و گفت : محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را دریابید که او را بردند و چون به نزد او آمدم ، دیدم که نورى از او به سوى آسمان ساطع مى گردد؛ پس او را در برگرفتم و بوسیدم و گفتم : چـه شـد تـرا؟ گـفـت : اى مـادر، مـترس خدا با من است . و بوئى از او ساطع بود از مُشک نـیکوتر. و کاهنى روزى او را دید و نعره زد و گفت : این است که پادشاهان را مقهور خواهد گردانید و عرب را متفرّق سازد.(۴۳)
و از ابـن عـبـّاس روایـت اسـت کـه چـون چـاشـت بـراى اطـفـال طـعام مى آوردند آنها از یکدیگر مى ربودند و آن حضرت دست دراز نمى کرد و چون کـودکـان از خـواب بـیـدار مى شدند، دیده هاى ایشان آلوده بود و آن حضرت روى شسته و خوشبو از خواب بیدار مى شد.(۴۴)

و بـه سـنـد معتبر دیگر روایت کرده است ، که روزى عبدالمطّلب نزدیک کعبه نشسته بود، نـاگـاه مـنـادى نـدا کـرد کـه فـرزنـدى (مـحمّد) نام از (حلیمه ) ناپیدا شده است ؛ پس ‍ عبدالمطّلب در غضب شد و ندا کرد: اى بنى هاشم و اى بنى غالِب ! سوار شوید که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ناپیدا شده است و سوگند یاد کرد که از اسب به زیر نمى آیم تا محمّد را بیابم یا هزار اعرابى و صد قرشى را بکشم و در دور کعبه مى گردید و این شعر مى خواند:
شعر :

یا رَبِّ رُدَّ راکِبی مُحَمَّدا

رَدّا اِلَىَّ وَاتّخِذْ عِنْدى یَدا

یا رَبِّ اِنْ مُحَمَّدا لَنْ یُوجَدا

تصْبح قُرَیْشٌ کُلُّهُمْ مُبَدَّدا

؛یعنى اى پروردگار من ، برگردان به سوى من شهسوار من محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم را و نـعمت خود را بار دیگر بر من تازه گردان . پروردگارا، اگر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم پیدا نشود تمام قریش را پراکنده خواهم کرد.

پس ندائى از هوا شنید، که حق تعالى محمّد را ضایع نخواهد کرد، پرسید که در کجا است ؟ ندا رسید که در فلان وادى است ، در زیر درخت خار امّغیلان ، چون به آن وادى رفتند، آن حـضـرت را دیـدنـد کـه بـه اعـجـاز خـود از درخـت خـار، رُطـَب آبـدار مـى چـیـنـد وتناول مى نماید و دو جوان نزدیک آن حضرت ایستاده اند چون نزدیک رفتند آن جوانان دور شدند و آن دو جوان جبرئیل و میکائیل بودند؛ پس ، از آن حضرت پرسیدند که تو کیستى ؟ گـفت : منم فرزند عبداللّه بن عبدالمطّلب ؛ پس ‍ عبدالمطّلب آن حضرت را بر گردن خود سـوار کـرد و بـرگـردانـیـد و بـر دور کعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان بسیار براى دلدارى حضرت آمنه نزد او جمع شده بودند چون آن حضرت را به خانه آورد خود به نزد آمنه رفت و به سوى زنان دیگر التفات ننمود.(۴۵)

بـالجـمـله ؛ چـون آن حـضرت را به نزد آمنه آوردند امّایمن حبشیّه که کنیزک عبداللّه بود و (برکه ) نام داشت و به میراث به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسیده بود به حـضـانـت و نـگـاهـداشـت آن حضرت پرداخت و هرگز آن حضرت را ندید که از گرسنگى و تشنگى شکایت کند، هر بامداد شربتى از زمزم بنوشیدى و تا شامگاه هیچ طعام نطلبیدى و بسیار بود که چاشتگاه براى او عرض طعام مى کردند و اقدام به خوردن نمى فرمود.
فـــصـــل چـــهـــارم : در بـــیـــان خـــلقـــت و شـــمـائل حـضـرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و مختصرى از اخلاق کریمه و اوصاف شریفه آن حضرت

همانا ذکر اخلاق و اوصاف شریفه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را نگارش دادن بـدان مـانـد کـه کـس آب دریـا را به پیمانه بپیماید یا خواهد جرم آفتاب را از روزن خـانـه بـه کـوشـک خویش درآورد، لکن براى زینت کتاب واجب مى کند که به مختصرى که فراخور این کتاب است اشاره کنیم .

بـدان کـه حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در دیده ها با عظمت مى نمود و در سـیـنه ها مهابت او بود، رویش از نور مى درخشید مانند ماه شب چهارده ، از میانه بالا اندکى بـلنـدتـر بـود و بـسـیار بلند نبود و سر مبارکش بزرگ بود و مویش نه بسیار پیچیده بـود و نـه بـسـیـار افـتـاده و مـوى سـرش اکثر اوقات از نرمه گوش نمى گذشت و اگر بـلنـدتـر(۴۶) مـى شد میانش را مى شکافت (۴۷) و بر دو طرف سر مـى افـکـنـد و رویش سفید و نورانى بود و گشاده پیشانى بود و ابرویش باریک بود و مـقـوّس و کشیده بود و رگى در میان پیشانیش بود که هنگام غضب پرمى شد و برمى آمد و بینى آن جناب باریک و کشیده بود و میانش اندکى برآمدگى داشت و نورى از آن مى تافت و مـحـاسـن شـریفش انبوه بود و دندانهایش سفید و برّاق و نازک و گشاده بود گردنش در صـفـا و نـور و اسـتـقـامـت مـانـنـد گـردن صـورتـهـائى بـود کـه از نـقـره مـى سـازنـد و صیقل مى زنند.

اعـضـاى بـدنـش همه معتدل و سینه و شکمش برابر یکدیگر بود. میان دو کتفش پهن بود و سـر اسـتخوانهاى بندهاى بدنش قوى و درشت بود و اینها از علامات شجاعت و قوّت است و در مـیـان عـرب مـمـدوح است . بدنش سفید و نورانى بود و از میان سینه تا نافش خط سیاه باریکى از مو بود مانند نقره که صیقل زده باشند و در میانش ‍ از زیادتى صفا خطّ سیاهى نـمـایـد و پستانها و اطراف سینه و شکم آن حضرت از مو عارى بود و ذراع و دوشهایش مو داشـت انگشتانش کشیده و بلند بود. ساعدها و ساقش صاف و کشیده بود. کف پاهایش هموار نـبـود بـلکـه مـیانش از زمین دور بود و پشت پاهایش بسیار صاف و نرم بود به حدّى که اگر قطره آبى بر آنها ریخته مى شد بند نمى شد و چون راه مى رفت قدمها را به روش مـتکبّران بر زمین نمى کشید و با تاءنى و وقار راه مى رفت و چون به جانب خود ملتفت مى شـد کـه بـا کـسـى سـخـن گـوید به روش ارباب دولت به گوشه چشم نظر نمى کرد بـلکـه بـا تـمـام بـدن مـى گـشـت و سـخـن مـى گـفـت و در اکـثـر احوال دیده اش به زیر بود و نظرش به سوى زمین زیاده بود و هرکه را مى دید مبادرت بـه سـلام مـى نـمـود و انـدوهـش پیوسته بود و فکرتش دائم و هرگز از فکرى و شغلى خـالى نـبـود و بـدون احـتـیـاج سـخن نمى فرمود و کلمات جامعه مى گفت که لفظش اندک و مـعـنیش بسیار بود و از افاده مقصود قاصر نبود و ظاهر کننده حق بود و خُویَش نرم بود و درشـتى و غلظت در خُلق کریمش نبود و کسى را حقیر نمى شمرد و اندک نعمتى را عظیم مى دانست و هیچ نعمتى را مذمّت نمى فرمود امّا خوردنى و آشامیدنى را مدح هم نمى فرمود و از بـراى فوت امور دنیا به غضب نمى آمد و از براى خدا چنان به خشم درمى آمد که کسى او را نمى شناخت و چون اشاره مى فرمود به دست اشاره مى نمود نه به چشم و ابرو و چون شـاد مـى شـد دیـده بـر هـم مـى گـذاشـت و بـسیار اظهار فرح نمى کرد و اکثر خندیدن آن حـضـرت تـبـسـم بـود و کـم بـود کـه صـداى خـنـده آن حضرت ظاهر شود و گاه دندانهاى نـورانیش مانند دانه هاى تگرگ ظاهر مى شد در خندیدن و هرکس را به قدر علم و فضیلت در دین زیادتى مى داد و در خور احتیاج متوجّه ایشان مى شد و آنچه به کار ایشان مى آمد و موجب صلاح امّت بود براى ایشان بیان مى فرمود ومکرر مى فرمود که حاضران آنچه از من مى شنوند به غائبان برسانند و مى فرمود که برسانید به من حاجت کسى را که حاجت خـود را بـه مـن نـتـوانـد رسـانید و کسى را بر لغزش و خطاى سخن مؤ اخذه نمى فرمود و صـحـابه داخل مى شدند به مجلس آن حضرت طلب کنندگان علم ، و متفرّق نمى شدند مگر آنـکـه از حلاوت علم و حکمت چشیده بودند و از شرّ مردم در حَذَر بود امّا از ایشان کناره نمى کـرد و خـوشـروئى و خوشخوئى را از ایشان دریغ نمى داشت و جستجوى اصحاب خود مى نـمـود و احـوال ایـشـان مـى گـرفـت و هـرگـز غـافـل از احـوال مـردم نـمـى شـد مـبـادا کـه غـافـل شـونـد و بـه سـوى بـاطـل مـیـل کـنـنـد و نـیـکـان خـلق را نـزدیـک خـود جـاى مـى داد و افـضل خلق نزد او کسى بود که خیرخواهى او براى مسلمانان بیشتر باشد و بزرگترین مردم نزد او کسى بود که مواسات و معاونت و احسان و یارى مردم بیشتر کند.

آداب مجلس پیامبر

و آداب مجلس آن حضرت چنین بود که در مجلسى نمى نشست و برنمى خاست مگر با یاد خدا و در مـجـلس جـاى مـخـصـوص بـراى خـود قـرار نـمـى داد و نـهى مى فرمود از این ، و چون داخل مجلس مى شد، در آخر مجلس که خالى بود مى نشست و مردم را به این ، امر مى فرمود و بـه هـر یـک از اهـل مجلس خود بهره اى از اکرام و التفات مى رسانید و چنان معاشرت مى فرمود که هر کس را گمان آن بود که گرامى ترین خلق است نزد او و با هرکه مى نشست تـا او اراده بـرخـاسـتـن نـمى کرد برنمى خاست و هرکه از او حاجتى مى طلبید اگر مقدور بـود روا مـى کـرد والاّ به سخن نیکى و وعده جمیلى او را راضى مى کرد و خُلق عمیمش همه خلق را فرا گرفته بود و همه کس نزد او در حقّ مساوى بود.

مجلس شریفش ، مجلس بردبارى و حیا و راستى و امانت بود و صداها در آن بلند نمى شد و بَدِ کسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذکور نمى شد و اگر از کسى خطائى صـادر مـى شـد نـقـل مـى کردند و همه با یکدیگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند ویـکـدیـگـر را به تقوى و پرهیزکارى وصیّت مى کردند و بایکدیگر در مقام تواضع و شکستگى بودند. پیران را توقیر مى کردند و بر خردسالان رحم مى کردند و غریبان را رعـایـت مى کردند و سیرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود که پیوسته گشاده رو و نرم خـو بـود و کسى از همنشینى او متضرّر نمى شد و صدا بلند نمى کرد و فحش نمى گفت و عـیـب مـردم نمى کرد و بسیار مدح مردم نمى کرد و اگر چیزى واقع مى شد که مرضىّ طبع مـسـتـقـیمش نبود تغافل مى فرمود و کسى از او ناامید نبود و مجادله نمى کرد و بسیار سخن نـمـى گـفـت و قـطـع نـمـى فـرمـود سـخـن احـدى را مـگـر آنـکـه بـاطـل گـویـد. و چـیـزى که فایده نداشت متعرّض آن نمى شد و کسى را مذمّت نمى کرد و احدى را سرزنش نمى فرمود و عیبها و لغزشهاى مردم را تفحص نمى نمود و بر سوء ادب غریبان و اعرابیان صبر مى فرمود حتّى اینکه صحابه ایشان را به مجلس مى آوردند که ایشان سؤ ال کنند و خود مستفید شوند.(۴۸)

در خبر است که جوانى نزد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت : تواند شد که مـرا رخـصت فرمایى تا زنا کنم ، اصحاب بانگ بر وى زدند، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم فـرمـود: نـزدیـک مـن آى ، آن جـوان پـیش شد، فرمود: هیچ دوست مى دارى که کس بـامـادر تو زنا کند یا با دختر و خواهر تو و همچنان با عمّات و خالات و خویشان خود این کار روا دارى ؟ عرض کرد: رضا ندهم . فرمود: همه بندگان خداى چنین باشند. آنگاه دست مبارک بر سینه او فرود آورد و گفت :
(اَللّهُمَّ اغْفِرْ ذَنْبَهُ وَ طَهِّرْ قَلْبَهُ وَحصِّنْ فَرْجَهُ)(۴۹)

دیـگـر از آن پـس بـه جـانـب هـیـچ زن بـیـگـانـه دیـده نـشـد و از (سـیـره ابـن هـشـام ) نـقـل شـده که گفته در زمان حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم لشکر اسلام به جـبـل طـىّ آمـدنـد و فـتـح کردند و اُسَرائى از آنجا به مدینه آوردند که در میانه آنها دختر حـاتـم طـائى بـود. چـون پـیغمبر خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آنها را دید دختر حاتم خـدمـتـش عـرض کـرد: یـا رسول اللّه ، هَلَکَ الْوالد وَ غابَ الْوافِد؛ یعنى پدرم حاتم مرده و برادرم عدىّ بن حاتم به شام فرار کرده بر ما منّت گذار و ببخش ما را خدا بر تو منّت گـذارد. و رُوز اوّل و دوم حـضـرت جـوابـى بـه او نـفـرمود، روز سوّم که ایشان را ملاقات فـرمـود امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـه آن زن اشـاره فـرمـود کـه دوبـاره عـرض حـال کـن ، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده کـرد، رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم فـرمـود: مـتـرصـّد هـسـتـم قـافـله با امانتى پیدا شود ترا به ولایتت بفرستم و از او عفو فرمود.(۵۰)اینگونه بود سیرت آن حضرت با کفّار.

بخشنامه پیامبر براى سپاهیان

ارباب سِیَر در سیرت آن حضرت نوشته اند که چون لشکرى را ماءمور مى نمود قائدان سـپـاه را بـا لشـکـریان طلب فرموده بدینگونه وصیّت و موعظه مى فرمود ایشان را مى فرمود: بروید به نام خداى تعالى و استقامت جوئید به خداى و جهاد کنید براى خداى بر ملّت رسول خداى .

هـان اى مـردم ! مـکـر نـکـنـیـد واز غـنـایـم سـرقـت روا مـداریـد و کـفـّار را بـعـد از قـتـل چـشـم و گـوش و دیـگـر اعـضـا قـطـع نـفـرمـائیـد و پـیـران و اطـفـال و زنـان را نـکـشـیـد و رهـبـانـان را کـه در غـارهـا و بـیـغـوله هـا جـاى دارنـد بـه قـتـل نرسانید و درختان را از بیخ نزنید جز آنکه مضطر باشید و نخلستان را مسوزانید و بـه آب غرق کنیدو درختان میوه دار را بر نیاورید و حرث و زرع را مسوزانید باشد که هم بـدان مـحـتـاج شـویـد و جـانوران حلال گوشت را نابود نکنید جز اینکه از بهر قوت لازم افتد و هرگز آب مشرکان را با زهر آلوده مسازید و حیلت میارید.(۵۱)

و هرگز آن حضرت با دشمن جز این معاملت نکرد و شبیخون بر دشمن نزد و از هر جهادى ، جهاد با نفس را بزرگتر مى دانست ؛ چنانکه روایت شده که وقتى لشکر آن حضرت از جهاد با کفّار آمده بودند، حضرت فرمود: مرحبا جماعتى که به جا آوردند جهاد کوچکتر را و بر ایـشـان اسـت جهاد بزرگتر. عرض کردند: جهاد بزرگتر کدام است ؟ فرمود: جهاد با نفس امّاره (۵۲). و در روایت معتبره منقول است که از آن حضرت پرسیدند که چرا موى محاسن شما زود سفید شده ؟
فـرمـود کـه مـرا پـیـر کـرد سـوره هـود و واقـعـه و مـُرسـَلات و عَمَّ یَتَسآئلونَ که در آنها احوال قیامت و عذاب امّتهاى گذشته مذکور است .(۵۳)

و روایـت شـده کـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از دنیا رفت نگذاشت درهـم و دینارى و نه غلام و کنیزى و نه گوسفند و شترى به غیر از شتر سوارى خود. و چون به رحمت الهى واصل شد زرهش در گرو بود نزد یهودى از یهودان مدینه براى بیست صاع جو که براى نفقه عیال خود از او به قرض گرفته بود.(۵۴)

و حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـّلام فـرمـود : کـه مـلکـى بـه نـزد رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت : پروردگارت ترا سلام مى رساند و مـى فـرمـاید که اگر مى خواهى صحراى مکّه را همه از بهر تو طلا مى کنم . پس حضرت سر به سوى آسمان بلند کرد و گفت : پروردگارا! مى خواهم یک روز سیر باشم و ترا حـمـد کـنـم و یـک روز گـرسـنـه بـاشـم و از تـو سـؤ ال کـنـم و فـرمـود کـه آن حـضـرت سـه روز از نـان گـنـدم سـیـر نـشد تا به رحمت الهى واصل شد.(۵۵)

و از حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـنـقـول اسـت کـه فـرمـود: بـا رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـودیم در کندن خندق ، ناگاه حضرت فاطمه عـلیـهـاالسـّلام آمـد و پـاره نـانـى بـراى آن حـضرت آورد و حضرت فرمود: که این چیست ؟ فـاطـمـه عـلیـهـاالسّلام عرض کرد: قرص نانى براى حسن و حسین (علیهماالسلام ) پخته بـودم و ایـن پـاره را بـراى شـمـا آوردم . حـضـرت فـرمـود کـه : سـه روز اسـت کـه طـعام داخـل جـوف پـدر تـو نـشـده اسـت و این اوّل طعامى است که مى خورم (۵۶). و ابن عـبّاس گفته که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر روى خاک مى نشست و بر روى خاک طعام تناول مى نمود و گوسفند را به دست خود مى بست و اگر غلامى آن حضرت را بـراى نـان جـوى مـى طـلبـیـد بـه خـانه خود، اجابت او مى فرمود.(۵۷) و از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام روایـت شـده کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم هر روز سیصد و شصت مرتبه به عدد رگهاى بدن مى گفت :
(اَلْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعالَمینَ کَثیرا عَلى کُلِّ حالٍ.)(۵۸)
و از مـجـلسـى بـرنـمـى خـاسـت هـر چـنـد کم مى نشست تا بیست و پنج مرتبه استغفار نمى کرد.(۵۹)
و روزى هـفـتـاد مـرتـبـه (اَسـْتـَغـْفـِرُ اللّه ) و هـفـتاد مرتبه (اَتُوبُ اِلَى اللّهِ) مى گفت .(۶۰)

و روایـت شده که شب جمعه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در مسجد قُبا اراده افـطـار نـمـود و فـرمـود: کـه آیـا آشامیدنى هست که به آن افطار نمایم ، اوس بن خولى انصارى کاسه شیرى آورد که عسل در آن ریخته بود، چون حضرت بر دهان گذاشت و طعم آن را یـافـت از دهان برداشت و فرمود که این دو آشامیدنى است که از یکى بدیگرى اکتفا مـى تـوان نـمـود مـن نـمـى خـورم هـر دو را و حـرام نـمـى کـنـم بر مردم خوردن آن را ولیکن فـروتـنـى مـى کـنـم بـراى خدا و هرکه فروتنى کند براى حق تعالى خدا او را بلند مى گرداند و هرکه تکبر کند خدا او را پست مى گرداند و هرکه در معیشت خود میانه رو باشد خـدا او را روزى مـى دهـد و هـرکـه اسـراف کـند خدا او را محروم مى گرداند و هرکه مرگ را بسیار یاد کند خدا او را دوست مى دارد.(۶۱)

و بـه سـنـد صـحـیـح از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام مـنـقـول اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در اوّل بـعثت مدّتى آن قدر روزه پیاپى گرفت که گفتند دیگر ترک نخواهد کرد پس مدتى تـرک روزه کـرد کـه گـفـتند نخواهد گرفت ، مدّتى یک در میان روزه مى گرفت به طریق حضرت داود علیه السّلام ، پس آن را ترک کرد و در هر ماه ایام البیض آن را روزه مى داشت ، پـس آن را تـرک فـرمـود و سـنـّتـش بـر آن قـرار گـرفـت کـه در هـر مـاه پـنـجـشـنـبـه اوّل مـاه و پـنجشنبه آخر ماه و چهارشنبه اوّل از دهه میان ماه را روزه مى داشت و بر این طریق بـود تا به جوار رحمت ایزدى پیوست (۶۲). و ماه شعبان را تمام روزه مى داشت .(۶۳)

ابن شهر آشوب رحمه اللّه گفته است که بعضى از آداب شریفه و اخلاق کریمه حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم که از اخبار متفرّقه ظاهر مى شود آن است که آن حضرت از همه کس حکیم تر و داناتر و بردبارتر و شجاعتر و عادلتر و مهربانتر بود و هـرگـز دسـتـش بـه دسـت زنـى نـرسـیـد کـه بـر او حلال نباشد و سخى ترین مردم بود هرگز دینار و درهمى نزد او نماند و اگر از عطایش چـیـزى زیـاد مـى آمد و شب مى رسید قرار نمى گرفت تا آن را به مصرفش مى رسانید و زیـاده از قـوت سـال خود هرگز نگاه نمى داشت و باقى را در راه خدا مى داد و پست ترین طـعـامـها را نگاه مى داشت مانند جو و خرما و هرچه مى طلبیدند عطا مى فرمود و بر زمین مى نـشست و بر زمین طعام مى خورد و بر زمین مى خوابید و نَعلَیْن و جامه خود را پینه مى کرد و دَرِ خـانـه را خـود مـى گـشـود و گوسفند را خود مى دوشید و پاى شتر را خود مى بست و چون خادم از گردانیدن آسیا مانده مى شد مَدَد او مى کرد و آب وضو را به دست خود حاضر مـى کرد در شب و پیوسته سرش در زیر بود و در حضور مردم تکیه نمى نمود و خدمتهاى اهل خود را مى کرد و بعد از طعام انگشتان خود را مى لیسید و هرگز آروغ نزد و آزاد و بنده کـه آن حـضـرت را بـه ضـیـافـت مـى طـلبـیـدنـد اجـابـت مـى نمود اگرچه از براى پاچه گـوسـفـنـدى بـود. و هدیه را قبول مى نمود اگرچه یک جرعه شیر بود و تصدّق را نمى خـورد و نـظـر بر روى مردم بسیار نمى کرد و هرگز از براى دنیا به خشم نمى آمد و از بـراى خـدا غـضـب مى کرد و از گرسنگى گاهى سنگ بر شکم مى بست و هرچه حاضر مى کـردنـد تـنـاول مى نمود و هیچ چیز را رد نمى فرمود و بُرد یمنى مى پوشید و جُبّه پشم مـى پوشید و جامه هاى سطبر از پنبه و کتان مى پوشید و اکثر جامه هاى آن حضرت سفید بـود و عـمـامه به سر مى بست و ابتداى پوشیدن جامه را از جانب راست مى فرمود و جامه فـاخـرى داشـت کـه مـخـصوص روز جمعه بود و چون جامه نو مى پوشید جامه کهنه را به مـسـکـینى مى بخشید و عبائى داشت که به هر جائى که مى رفت دو ته مى کرد و به زیر خود مى افکند و انگشتر نقره در انگشت کوچک دست راست مى کرد و خربزه را دوست مى داشت و از بوهاى بد کراهت داشت و وقت هر وضو ساختن مسواک مى کرد و گاه بنده خود را و گاه دیگرى را در عقب خود ردیف مى کرد و بر هر چه میسّر مى شد سوار مى شد گاه اسب و گاه استر و گاه دراز گوش .

و فرموده که آن حضرت با فقراء و مساکین مى نشست و با ایشان طعام مى خورد و صاحبان عـلم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامى مى داشت و شریف هر قوم را تأ لیف قلب مى فرمود و خـویـشـان خـود را احسان مى کرد بى آنکه ایشان را بر دیگران اختیارکند مگر به چیزى چـنـد کـه خـدا بـه آن امـر کـرده اسـت و ادب هر کس را رعایت مى کرد و هر که عذر مى طلبید قـبـول عـذر او مـى نـمـود و تـبـسـم بـسـیـار مـى کـرد در غـیـر وقـت نـزول قـرآن و مـوعـظه و هرگز صداى خنده اش بلند نمى شد. و در خورش و پوشش بر بـنـدگـان خـود زیـادتى نمى کرد و هرگز کسى را دشنام نداد و هرگز زنان و خدمتکاران خـود را نـفـریـن نـکـرد و دشـنام نداد و هر آزاد و غلام و کنیز که براى حاجتى مى آمد برمى خـاسـت و بـا او مـى رفـت . و درشـتـخـو نبود و در خصومت صدا بلند نمى کرد و بد را به نـیـکـى جـزا مى داد و به هر که مى رسید ابتدا به سلام مى کرد و ابتدا به مصافحه مى نـمـود و در هـر مـجـلسـى که مى نشست یاد خدا مى کرد و اکثر نشستن آن حضرت رو به قبله بـود و هرکه نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت و گاهى رداى مبارک خود را براى او پهن مى کرد و او را ایثار مى نمود به بالش خود. و رضا و غضب ، او را از گفتن حقّ مانع نمى شـد و خـیـار را گـاه با رُطَب و گاه با نمک تناول مى فرمود. و از میوه هاى تر خربزه و انگور را دوستتر مى داشت و اکثر خوراک آن حضرت آب و خرما یا شیر و خرما بود. گوشت و ثـریـد و کـدو را بسیار دوست مى داشت و شکار نمى کرد. امّا گوشت شکار را مى خورد و پـنـیـر و روغـن مـى خـورد و از گـوسـفـند دست و کتف را و از شوربا کدو را و از نانخورش سرکه را و از خرما عَجْوَه را و از سبزیها کاسنى و باذروج که ریحان کوهى است دوست مى داشت و سبزى نرم را.(۶۴)

شیخ طبرسى گفته است که تواضع و فروتنى آن حضرت به مرتبه اى بود که در جنگ خـیبر و بنى قُریظه و بنى النَّضیر بر دراز گوشى سوار شده بود که لجامش و جلش از لیـف خـرمـا بود(۶۵) و بر اطفال و زنان سلام مى کرد. روزى شخصى با آن حـضـرت سـخـن مـى گـفـت و مى لرزید، فرمود که چرا از من مى ترسى ، من پادشاه نیستم .(۶۶)

و از انـس بـن مـالک روایـت اسـت کـه گـفـت : مـن ده سـال خـدمـت کـردم رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را، پس اُفّ به من نگفت هرگز و نفرمود کارى را که کرده بودم چرا کردى و کارى را که نکرده بودم چرا نکردى (۶۷) و گفت که از براى آن حضرت شرتبى بود که افطار مى کرد بر آن و شربتى بود براى سحرش و بـسـا بـود کـه بـراى افـطـار و سـحـر آن حضرت یک شربت بیش نبود وَ بَسا بود آن شـربـت شـیـرى بـود و بـسـا بـود که شربت آن حضرت نانى بود که در آب آمیخته شده بـود، پـس شـبـى شـربـت آن جـنـاب را مـهـیـّا کـردم آن بزرگوار دیر کرد گمان کردم که بعضى از صحابه آن حضرت را دعوت کرده ، پس من شربت آن حضرت را خوردم ، پس یک سـاعـت بـعـد از عـشـا آن حـضـرت تـشـریف آورد، از بعض همراهان آن جناب پرسیدم که آیا پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در جائى افطار کرده یا کسى آن جناب را دعوت کرده ؟ گفت : نه !

پس آن شب را به روز آوردم از کثرت غم به مرتبه اى که غیر از خدا نداند از جهت آنکه آن حـضـرت آن شـربـت را طـلب کند و نیابد و گرسنه به روز آورد و همانطور شد آن جناب داخـل صـبـح شـد در حـالتـى کـه روزه گـرفـتـه بـود و تـا بـه حال از من از امر آن شربت سؤ ال نکرد و یادى از آن ننمود.(۶۸)

مـطـرزى در (مـُغـرب ) گفته که انس بن مالک را برادرى بود از مادر که او را اَبو عُمَیْر مـى گـفتند، روزى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را مشاهده کرد به حالت حـزن و غـم ، پرسید او را چه شده که محزون است ؟گفتند: (ماتَ نُغیرهُ)؛ جوجه گنجشکى داشـتـه اسـت کـه مـرده . حـضـرت بـه عـنـوان مـزاح بـه او فـرمـود: یـا اَبـا عُمیر، ما فَعَلَ النُّغیر؟(۶۹)

و روایـت شـده کـه آن بـزرگـوار در سـَفـَرى بود امر فرمود براى طعام گوسفندى ذبح نمایند، شخصى عرض کرد که ذبح آن به عهده من و دیگرى گفت که پوست کندن آن با من و شـخـص دیـگـر گـفـت کـه پـخـتن آن با من . آن حضرت فرمود که جمع کردن هیزمش با من بـاشـد. گـفـتـند: یا رسول اللّه ! ما هستیم و هیزم جمع مى کنیم محتاج به زحمت شما نیست ، فـرمـود: این را مى دانم لیکن خوش ندارم که خود را بر شما امتیازى دهم ، پس به درستى کـه حـق تـعـالى کـراهـت دارد از بـنـده اش کـه بـبـیـنـد او را از رفـقـایـش خـود را امتیاز داده .(۷۰)

و روایـت شـده کـه خـدمـتکاران مدینه بعد از نماز صبح مى آوردند ظرفهاى آب خود را خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه آن حـضـرت دسـت مـبـارک خود را در آن داخـل کـنـد تـا تـبـرّک شـود و بـسـا بـود کـه صـبـحـهـاى سرد بود و حضرت دست در آنها داخـل مى فرمود و کراهتى اظهار نمى فرمود و نیز مى آوردند خدمت آن جناب کودک صغیر را تـا دعـا کـنـد از بـراى او به برکت ، یا نام گذارد او را، پس آن جناب کودک را در دامن مى گـرفـت بـه جـهـت دلخـوشـى اهـل او و بـسـا بـود کـه آن کـودک بول مى کرد بر جامه آن حضرت ، پس بعضى کسانى که حاضر بودند صیحه مى زدند بـر طـفـل . حـضـرت مـى فـرمـود: قـطـع مـکـنـیـد بـول او را، پـس مـى گـذاشـت او را تـا بـول کـنـد! پـس حـضـرت فـارغ مـى شـد از دعـاى او یـا نـام گـذاشـتـن او، پـس اهـل طـفـل مـسـرور مـى شـدند و چنان مى فهمیدند که آن حضرت متاذّى نشده است پس چون مى رفتند حضرت جامه خود را مى شست .(۷۱)

و در خـبـر اسـت کـه وقـتـى امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـا یـکـى از اهـل ذمّه همسفر شد آن مرد ذمّى پرسید از آن حضرت که اراده کجا دارى اى بنده خدا؟ فرمود: اراده کوفه دارم . پس چون راه ذمّى از راه کوفه جدا شد حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام راه کـوفـه را گـذاشـت و در جـادّه او پـا گـذاشت ، آن مرد ذمّى عرض کرد: آیا نگفتى که من قـصد کوفه دارم ؟ فرمود: چرا، عرض کرد: پس این راه کوفه نیست که با من مى آئى راه کـوفـه هـمان است که آن را واگذاشتى ، فرمود: دانستم آن را؛ گفت : پس چرا با من آمدى و حال آنکه دانستى این راه تو نیست ؟ حضرت فرمود: این به جهت آن است که از تمامى خوش رفـتـارى بـا رفـیـق آن اسـت کـه او را مقدارى مشایعت کنند در وقت جدا شدن از او، همچنین امر فـرمـوده مـا را پـیـغمبر ما، آن مرد ذمّى گفت : پیغمبر شما به این امر کرده شما را؟ فرمود: بـلى . آن مـرد ذمـّى گـفـت : پـس بـه جـهـت ایـن افـعـال کـریـمـه و خـصال حمیده است که متابعت کرده او را هرکه متابعت کرده و من ترا شاهد مى گیرم بر دین تـو، پـس برگشت آن شخص ذمّى با امیرالمؤ منین علیه السّلام پس چون شناخت آن حضرت را اسلام آورد.(۷۲)
وَلَنِعْمَ ما قالَ البوصیرى :
شعر :
مُحَمَّدٌ سَیّدُ الْکَوْنَیْنِ وَالثَّقَلَیْنِ

وَالْفَریقَیْنِ مِن عُرْبٍ وَمِنْ عَجَمٍ

فاقَ النَّبِیّنَ فی خَلْقٍ و فی خُلُقٍ

وَلَمْ یُدانُوهُ فی عِلْمٍ وَلا کَرَمٍ

وَکُلُّهُمْ مِنْ رَسُولِ اللّهِ مُلتَمِسٌ

غَرْفا مِنَ الْبَحْرِ اَوْرَشْفا مِنَ الّدِیَمِ

فَهُوَ الَّذى تَمَّ مَعْناهُ و صُورَتُهُ

ثُمّ اصْطَفاهُ حَبیبا بارِئُ النَّسَمِ

فَمَبْلَغُ الْعِلْمِ فیهِ اءَنَّهُ بَشَرٌ

وَ انَّهُ خَیْرُ خَلْقِ اللّهِ کُلِّهِمِ

از انس منقول است که گفت من نُه سال خدمت آن حضرت کردم یک بار به من نگفت که چرا چنین کردى و هرگز کارى را بر من عیب نکرد و هرگز بوى خوشى خوشتر از بوى آن حضرت نشنیدم و با کسى که مى نشست زانویش بر زانوى او پیشى نمى گرفت .(۷۳) روزى اعـرابـى آمد و رداى مبارکش را به عنف کشید به حدى که در گردن مبارکش جاى کنار ردا ماند، پس گفت از مال خدا به من بده ، پس آن حضرت از روى لطف به سوى او التفات فرمود و خندید و فرمود که به او عطائى دادند(۷۴) ، پس حق تعالى فرستاد که (ِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظیم ).(۷۵)

و از ابن عباس منقول است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که من تأ دیـب کرده خدایم و على تأ دیب کرده من است ؛ حق تعالى مرا امر فرمود به سخاوت و نیکى و نـهـى کـرد مـرا از بـخـل و جـفـا و هـیـچ صـفـت نـزد حـق تـعـالى بـدتـر از بـخـل و بـدى خـُلق نـیـسـت .(۷۶) و شـجـاعـت آن حـضرت به مرتبه اى بود که حـضرت اسداللّه الغالب علیه السّلام مى گفت که هرگاه جنگ گرم مى شد ما پناه به آن حـضـرت مى بردیم و هیچ کس به دشمن نزدیکتر از آن حضرت نبود.(۷۷)و ابن عـبـاس نـقـل کـرده چـون سـؤ الى از آن حـضـرت مـى کـردنـد مـکـرّر مـى فـرمـود تـا بـر سائل مشتبه نشود. (۷۸)

آداب سفره و غذاخوردن

و روایـت شـده کـه آن حـضـرت سـیـر و پـیـاز و تـره و بـقل بدبو تناول نمى نمود و هرگز طعامى را مذمّت نمى فرمود و اگر خوشش مى آمد مى خورد والاّ ترک مى کرد و در مجلس از همه مردمان پیشتر دست به طعام مى برد و از همه کس دیـرتـر دسـت مـى کـشید و از جلو خود تناول مى فرمود مگر خرما که دست به تمامت آن مى گـردانـید و کاسه را مى لیسید و انگشتان خود را یک یک مى لیسید و بعد از طعام دست مى شست و دست بر رو مى کشید و تا ممکن بود تنها چیزى نمى خورد.(۷۹)

و در آب آشـامـیـدن اوّل (بـسـم اللّه ) مى گفت و اندکى مى آشامید و از لب بر مى داشت و (الحـمـدللّه ) مـى گـفـت تـا سه مرتبه و گاهى به یک نفس مى آشامید و گاهى در ظرف چوب و گاه در ظرف پوست و گاه در خَزَف تناول مى نمود و چون اینها نبود دستها را پر از آب مـى کرد و مى آشامید و گاه از دهان مَشگ مى آشامید و سر و ریش خود را به سِدْر مى شـسـت و روغـن مـالیـدن را دوسـت مـى داشت و ژولیده مو بودن را کراهت مى داشت و چون به خـانـه داخل مى شد سه نوبت رخصت مى طلبید. و نمى گذاشت کس در برابر او بایستد و هـرگـز بـا دو انـگـشـت طـعـام نـمـى خـورد و بـلکـه بـا سـه انـگـشـت و بـالاتـر مـیل مى فرمود و هیچ عطرى با عرق آن حضرت برابر نبود و هرگز بوى بد بر مشام آن حضرت نمى رسید و آب دهان مبارک به هر چه مى افکند برکت مى یافت و به هر مریضى مـى مـالیـد شـفا مى یافت و به هر لغت سخن مى گفت و قادر بر نوشتن و خواندن بود با اینکه هرگز ننوشت و هر دابّه که آن حضرت سوار مى شد پیر نمى گشت و بر هر سنگ و درخـت کـه مـى گـذشـت او را سـلام مـى دادنـد و مـگـس و پـشـه وامثال آن بر آن حضرت نمى نشست و مرغ از فراز سر آن حضرت پرواز نمى کرد و هنگام عـبـور جـاى قـدم مـبارکش بر زمین نرم رسم نمى شد و گاه بر سنگ سخت مى رفت و نشان پـایـش رسـم مـى گـشـت و با آن همه تواضع ، مهابتى از آن حضرت در دلها بود که بر روى مبارکش نظر نمى توانستند کرد.(۸۰)

شوخى هاى پیامبر

و مـى فـرمـود: چـند صفت را فرو نگذارم : نشستن بر خاک و با غلامان طعام خوردن و سوار بـر درازگـوش و دوشـیـدن بـز بـه دسـت خـود و پـوشـیـدن پـشـم و سـلام کـردن بـر اطفال .(۸۱)
و وارد شـده کـه آن حـضـرت مـزاح مـى کـرد امـّا حـرف بـاطـل نمى گفت و نقل کرده اند که روزى آن حضرت دست کسى را گرفت و فرمود که مى خـرد ایـن بـنـده را یـعـنـى بـنـده خـدا را.(۸۲) و روزى زنـى احـوال شـوهـر خود را نقل مى کرد، حضرت فرمود: که آن است که در چشمش سفیدى هست ؟ آن زن گفت : نه . چون به شوهرش نقل کرد گفت : حضرت مزاح کرده و راست فرموده سفیدى چـشـم هـمـه کـس بیش از سیاهى است . و پیره زالى از انصار به آن حضرت عرض کرد که اسـتـدعـا کـن بـراى مـن از خـدا بـهـشـت را، فـرمـود کـه زنـان پـیـر داخـل بـهشت نمى شوند پس آن زن گریست ، حضرت خندید و فرمود که جوان و باکره مى شـونـد و داخـل بـهـشـت مـى شـونـد. و حـکـایـت مـزاح آن حـضـرت بـا پـیـره زنـى دیـگـر و بلال و عباس و دیگران معروف است . و ابن شهر آشوب روایت کرده است که زنى به خدمت آن حضرت آمد و از مردى شکایت کرد که مرا بوسید، حضرت او را طلبید و فرمود چرا چنین کـرده اى ؟ گـفت : اگر بد کرده ام او هم از من قصاص نماید یعنى تلافى این بد را نسبت به من بکند، آن جناب تبسّم نمود و فرمود: دیگر چنین کارى مکن ، گفت : نخواهم کرد.

مـؤ لف مـى گـویـد: هـر عـاقـلى کـه بـه نـظـر انـصـاف تـدبـر و تاءمل کند در آنچه ذکر کردیم از اخلاق حسنه و اطوار حمیده آن حضرت به علم الیقین خواهد دانـسـت حـقـیـّت و پـیـغمبرى آن حضرت را و آنکه این اخلاق شریفه نیست جز به امر اعجاز؛ زیـرا کـه آن حضرت در میان گروهى نشو و نما کرد که از جمیع اخلاق حسنه عرى و برى بـودنـد و مـدار ایـشـان بـر عـصبیت و عناد و نزاع و تغایر و تحاسد و فساد بود و در حجّ مانند حیوانات عریان مى شدند و بر دور کعبه دست بر هم مى زدند و صفیر مى کشیدند و بر مى جستند چنانکه حق تعالى حکایت کرده حال آنها را فرموده :
(وَ ما کانَ صَلاتُهُم عِنَدَ الْبَیْتِ اِلاّمُکآءً وَتَصْدِیَهً.)(۸۳)

و کـسانى که عبادت ایشان چنین بوده از آن معلوم مى شود که سایر اطوار ایشان چه خواهد بود. والحال که زیاده از هزار و سیصد سال است که از بعثت آن حضرت گذشته و شریعت مـقـدسـه ایشان را طوعاء و کرها به اصلاح آورده است ، کسى که در صحراى مکّه ایشان را مـشـاهـده کـند مى داند که در چه مرتبه از انسانیّت و در چه مرحله از آدمیّت مى باشند. و آن حـضـرت در مـیـان چـنـیـن گـروهـى از اعـراب بـه هـم مى رسید با جمیع آداب حسنه و اخلاق مـسـتـحـسـنـه و اطـوار حمیده . از علم و حِلم و کرم و سخاوت و عفت و شجاعت و مروّت و سایر صفات کمالیّه که علماى فریقَیْن در این باب کتابها نوشته اند و عُشْرى از اَعْشار آن را احصا نکرده و به عجز خوداعتراف نموده اند. واللّه العالم ادامه دارد…

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱ـ بحارالانوار ۱۵/۱۰۵٫
۲ـ بحارالانوار ۱۵/۱۱۷٫
۳ـ به کسر نون . (محدّث قمى رحمه اللّه )
۴ـ هر که طالب است رجوع کند به (اذکیاء) ابن جوزى یا به (حیاه الحیوان ) در (افعى ) یا به مجلّد اوّل (ناسخ التواریخ ) (محدّث قمى رَحَمَهُ اللّهُ)
۵ـ (مُضَر) و (ربیعه ) را دشنام ندهید، زیرا که آن دو مسلمان بوده اند. ر.ک : (ترجمه تاریخ یعقوبى ) ۱/۲۸۵، (کنز العمّال ) حدیث ۳۴۱۱۹ .
۶ـ (مُضَر) به ضم میم و فتح ضاد معجمه است .
۷ـ (اءنساب الاشراف ) ۱/۳۷، تحقیق : دکتر زکّار و دکتر زرکلى .
۸ـ (عَیْلان ) به فتح عین مهمله و سکون یاء.
۹ـ بـه کـسـر خـاء و دال مـهـمـله مـکـسوره بر وزن زِبْرج واز این جهت یزیدلعین هنگامى که سر مبارک حسین علیه السّلام را نزد او نهاده بودند و اشعارى مى خواند خود را بـه خـنـْدِف نـسـبـت داد و گفت : (لَسْتُ من خِندف اِنْ لَمْ انتَقم ) الخ و حضرت زینب عَلیها السلام در مقام جواب او در خطبه فرمود: (وَ کَیْفَ یُرْتَجى مَنْ لَفَظَ فُوهُ اکْبادُ الاْ زکیا) الخ کـنـایـه از آنـکـه چـرا خـودت را نـسـبـت به (خندف ) مى دهى بلکه یاد کن جدّه ات هند جگرخواره را و کارهاى او را. و لَنِعْمَ م ا قالَ الحکیم السنائى :
داستان پسر هند مگر نشیندى

که از او و سه کس او به چه رسید

پدر او لب و دندان پیمبر بشکست

مادر او جگر عم پیمبر بمکید

او بناحق ، حق داماد پیمبر بستاد

پسر او سر فرزند پیمبر ببرید

بر چنین قوم ، تو لعنت نکنى شرمت باد

لَعَنَ اللّهُ یزیدَ وَ عَل ى آل یزید

(محدّث قمى رحمه اللّه ).
۱۰ـ (اءنساب الاشراف ) ۱/۳۹ ـ ۴۰
۱۱ـ (مُدْرِکه ) به ضم میم و کسر راء. (محدث قمى رحمه اللّه ).
۱۲ـ (خُزَیمه ) به ضمّ خاء و فتح زاء معجمتین .(محدّث قمى رحمه اللّه ).
۱۳ـ (کِنانه ) به کسرکاف .(محدّث قمى رحمه اللّه ) .
۱۴ـ (نَضْر) به فتح نون و سکون ضاء معجمه . (محدّث قمى رحمه اللّه ) .
۱۵ـ (فِهْر) به کسر فاء و سکون هاء (محدّث قمى رحمه اللّه ) .
۱۶ـ (لُوَىّ) به ضم لام و فتح واو و تشدید یاء (محدث قمى رحمه اللّه )
۱۷ـ (مرّه ) به ضمّ میم و تشدید راء. (محدث قمى رحمه اللّه ) .
۱۸ـ به ضمّ جیم و فتح میم (محدث قمى رحمه اللّه )
۱۹ـ (قُصَى ) به ضمّ قاف و فتح صاد مهمله و یاء مشدّده . (محدث قمى رحمه اللّه ) .
۲۰ـ زِراح (نسخه بدل ).
۲۱ـ به حاء و سین مهملتین بر وزن (وَحشیّه ) (محدث قمى رحمه اللّه ) .
۲۲ـ به ضمّ حاء مهمله تشدید باء موحّده (محدث قمى رحمه اللّه ) .
۲۳ـ جارى شدن خون از بینى ، خون دماغ (فرهنگ معین ۲/۱۶۶۱)
۲۴ـ (اءنساب الا شراف ) ۱/۷۴ .
۲۵ـ (حَجُون ) به فتح حاء مهمله و ضمّ جیم و سکون واو ؛ نام قبرستانى است در بالاى مکّه . (محدّث قمى ؛ ) .
۲۶ـ دوقلو
۲۷ـ دو ماه درخشان
۲۸ـ به فتح معجمتین .
۲۹ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید، ۱۵/۲۲۸ ـ ۲۲۹ .
۳۰ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۴۵۷، حدیث ۱۰۲۰ .
۳۱ـ (بحارالانوار) ۱۵/۱۲۵٫
۳۲ـ (بحارالانوار) ۱۵/۱۰۹ .
۳۳ـ جلاء العیون ) ص ۶۴٫
۳۴ـ (الکافى ) ۱/۴۳۹٫
۳۵ـ (امـالى شـیـخ صـدوق ) مـجـلس ۴۸، ص ۳۶۱ ، حـدیـث اول
۳۶ـ سوره اسراء، آیه ۸۱ .
۳۷ـ (مناقب ابن شهر آشوب ) ، ۱/۵۸ ؛ تحقیق دکتر بقاعى ، بیروت .
۳۸ـ (احتجاج طبرسى ) ۱/۵۲۹ ، چاپ اسوه .
۳۹ـ بحار الانوار) ۱۵/۳۴۰ ، حدیث ۱۰ و ۱۱ .
۴۰ـ (ثُویبه ) به ضمّ ثاء مثلثه و فتح واو (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) .
۴۱ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۲۲۳، تحقیق : دکتر بقاعى ، بیروت .
۴۲ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ۲۲۲، خطبه ۱۹۲ .
۴۳ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ، ۱/۵۹
۴۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ، ۱/۶۰ .
۴۵ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ، ۱/۶۰ ـ ۶۱
۴۶ـ سبب سر نتراشیدن آن حضرت آن بود که سر تراشیدن در آن زمان بدنما بـود و نـبـىّ و امـام کـارى نمى نمایند که در نظرها قبیح نماید و چون اسلام شایع شد و قـُبـحش برطرف گردید ائمه ـ سلام اللّه علیهم ـ مى تراشیدند. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) .
۴۷ـ بالجمله ؛ شمایل پیغمبر صلى اللّه علیه و آله به حُسن و صباحت و غایت اعـتـدال و تـنـاسـب سـمـره آفـاق و شـهـره روى زمـیـن اسـت ؛ چـنـانـچـه از ابـن عـبـّاس مـنـقـول اسـت که هیچ وقت با آفتاب برابر نشد مگر آنکه نور آفتاب مغلوب شد و هر وقت نـزدیـک چـراغ مـى نـشـسـت نور چراغ رخت مى بست و حدیث امّ معبد معروف است و اشعار جناب خدیجه در مدح آن حضرت مشهور. از آن جمله گفته :
جاءَ الْحَبیبُ الّذی اَهْواهُ مِنْ سَفَرٍ

والشَّمْسُ قَدْ اَثَرَتْ فی وَجْهِهِاَثَرا

عَجِبْتُ لِلشَمْس مِنْ تَقلیل وَجَنَتِهِ

وَالشَّمْسُ لا یَنْبَغی اَنْ تُدْرِکَ الْقَمَرا

و هم به آن مکرّمه نسبت داده شده و برخى از عایشه دانند:
لَواحى زلَیْخا لَوْرَاَیْنَ جَبینَهُ

لاََّثَرْنَبِالقَطْعِ القُلُوبِ عَلَى الاَْیدی

وَلَوْ سَمِعُوا فی مِصْرَ اَوْصافَ وَجْهِهِ

لَم ا بَذَلَوا فی سَوْمِ یُوسُفَ مِن نَقَدٍ

(شیخ عباس قمى رحمه اللّه )
۴۸ـ ر. ک : (بحار الانوار) ۱۶/۱۵۲ ـ ۱۵۳
۴۹ـ (نـاسـخ التـواریـخ ) جـزء پنجم ، جلد دوم ، ص ۱۰۹، معجزه ۷۱، چاپ مطبوعات دینى ، قم .
۵۰ـ (السیره النبویّه ) ابن هشام ۴/۵۷۹، چاپ المکتبه العلمیّه ، بیروت .
۵۱ـ (الکـافـى ) ۵/۲۷ ـ ۳۱، بـاب (وصـیـه الرسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم و امیرالمؤ منین علیه السّلام فى السّرایا) .
۵۲ـ (معانى الاخبار) شیخ صدوق ص ۱۶۰ .
۵۳ـ (تفسیر نورالثقلین ) ۲/۳۳۴ .
۵۴ـ (قرب الاسناد) حمیرى ص ۹۱، حدیث ۳۰۴٫
۵۵ـ (بحار الانوار) ۱۶/۲۲۰، حدیث ۱۲ .
۵۶ـ (بحار الانوار) ۱۶/۲۲۵، حدیث ۲۸ .
۵۷ـ (بحار الانوار) ۱۶/۲۲۲، حدیث ۱۹٫
۵۸ـ (المحجه البیضاء) فیض کاشانى ۲/۲۷۶ .
۵۹ـ (الکافى ) ۲/۵۰۴، باب (الاستغفار)، حدیث ۴ .
۶۰ـ همان ماءخذ، حدیث ۵ .
۶۱ـ (الکافى ) ۲/۱۲۲، باب (التواضع )، حدیث ۳ .
۶۲ـ (قرب الاسناد) حمیرى ص ۹۰، حدیث ۲۹۹ .
۶۳ـ (اقبال الا عمال ) ابن طاووس ، ص ۱۹۴، چاپ اعلمى ، بیروت .
۶۴ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۹۰ ـ ۱۹۲، تحقیق : دکتر بقاعى ، بیروت .
۶۵ـ (مکارم الاخلاق ) طبرسى ص ۱۵ ـ ۱۶، چاپ اعلمى ، بیروت .
۶۶ـ (الشـّفـاء بتعریف حقوق المصطفى ) قاضى عیاض ۱/۱۱۷، چاپ دارالا رقم ، بیروت .
۶۷ـ (الشـمـائل المـحـمـدیـّه ) تـرمـذى ، مـلحق به (سُنَن ترمذى ) ۵/۵۶۷، تحقیق : صدقى محمد جمیل العطّار.
۶۸ـ (بحار الانوار) ۱۶/۲۴۷ .
۶۹ـ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۹۲ .
۷۰ـ (بحار الانوار) ۷۶/۲۷۳ .
۷۱ـ (مکارم الاخلاق ) طبرسى ص ۲۵، چاپ اعلمى ، بیروت .
۷۲ـ (الکافى ) ۲/۶۷۰، باب (حسن الصحابه و حق الصاحب فى السفر).
۷۳ـ (الشمائل المحمدیّه ) ترمذى ، ملحق به (سُنَن ترمذى ) ۵/۵۶۷ .
۷۴ـ (الشفاء)قاضى عیاض ۱/۹۶٫
۷۵ـ سوره قلم (۶۸)، آیه ۴ .
۷۶ـ (بحارالانوار) ۱۶/۲۳۱
۷۷ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ۴۰۷، کلام (غریب ) ۹ .
۷۸ـ (بحار الانوار) ۱۶/۲۳۴ .
۷۹ـ ر.ک : (بحار الانوار) ۱۶/۲۴۱ ـ ۲۴۶
۸۰ـ ر.ک (بحار الانوار) ۱۶/۲۴۶ ـ ۲۵۴؛ (مکارم الاخلاق ) طبرسى ؛ (سنن النبى ) علامه طباطبایى .
۸۱ـ (الخصال ) شیخ صدوق ۱/۲۷۱، باب الخمسه .
۸۲ـ ۴ـ۵ـ۶ (مناقب ) ابن شهر آشوب ۱/۱۹۲
۸۳ـ سـوره انـفال (۸)، آیه ۳۵؛ (نمازشان نزد خانه (خدا)، چیزى جز (سوت کشیدن ) و (کف زدن )

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=