تولد
ملکى مرا به آسمان ها برد از طبقات آسمان ها عبورم داد و آن گاه پیامبر (ص ) را دیدم که سرشان را بالا آوردند و بشارت فرزندم را به من داده و فرمودند: خیلى مواظب این بچه باش که مورد نظر ماست .و این خواب مادرى است پاکدامن که مى خواهد در آغوش پرمهرش کودک دلبندى را پرورش دهد که روزگارى آتش بر دل سوختگان شیدا زند و شراب عشق را شورى دیگر اندازد.
و در سال ۱۳۲۰ ه .ق مطابق با ۱۲۸۰ ه .ش در شهر همدان طفلى از دبستان عشق پا بر گهواره زمین مى نهد تا آموزگار صدها مدرس شود و در میان مردان بلاکش ، شهره دَردنوشان و دُردکشان گردد.اى مرد خدا! مقدمت بر خاک نشینان مبارک ، و خاک پایت توتیاى چشمان چشم انتظاران باد.
والدین
پدر ایشان مرحوم حاج ملا فتحعلى همدانى ، از علما و فضلاى همدان بود. البته زادگاه ایشان شیراز بود، ولى بعدها براى تبلیغ و برنامه هاى مذهبى ماءموریت پیدا کرد و به همدان آمد و در آن جا رحل اقامت افکند. مادر ایشان انسانى وارسته بود به نام ماه رخسار السطنه که از بستگان ناصرالدین شاه بود و فرزندان آقاى انصارى از آن جا که بعد از رحلت مادر و پدر بزرگوارشان بیشتر تحت کفالت ایشان بودند از او بسیار به نیکى و بزرگى یاد مى کردند. روانشان قرین رحمت الهى باد.
تحصیلات و تدریس
در سن ۸ سالگى تحصیلات حوزوى خود را در شهر همدان آغاز کرد. فقه و اصول را نزد اساتیدى از جمله آقاى سید على عرب نجفى تلمذ نمود و نیز در بعضى کتب فلسفه نظیر منظومه سبزوارى و اسفار از ایشان بهره برد.رشته طب خمسه یونانى را در همدان نزد حاج میرزا حسین کوثر همدانى آموخت و در طبابت صاحب نظر بود به گونه اى که فرزندانشان نقل مى کردند در منزل همگى از معالجه اطبا بى نیاز بودند و پدر، خود بهترین طبیب بود، البته این فقط در مورد فرزندان نبود و گاهى از اطراف و اکناف براى معالجه خدمتشان مى رسیدند که در این راستا بعدا به جریان معالجه بیمارى یک یهودى اشاره خواهیم کرد.
شیخ محمد جواد انصارى با داشتن استعداد و توانایى ذاتى بسیار بالا و نیز پشتکار و همتى والا در همان سنین جوانى یعنى در سن ۲۴ سالگى موفق به دریافت درجه اجتهاد شد.بعد از این که مرتبه اجتهاد ایشان توسط علماى همدان تایید مى گردد به تشویق بعضى از بزرگان به قم سفر مى کند و در درس مرحوم آیت الله عبدالکریم حائرى یزدى حاضر مى شود و بعد از آشنایى و ارتباطى که بین این دو بزرگوار برقرار مى گردد، با وجود آن که شیخ عبدالکریم به ایشان مى فرماید شما دیگر نیازى به تحصیل در قم ندارید و همان برگه اجتهادشان را تایید مى کند ولى آقاى انصارى چند سال در خدمت آن بزرگوار مى ماند. آقاى حائرى ایشان را به خدمت آسید ابوالحسن اصفهانى نیز مى فرستد و ایشان برگه را با تجلیل امضاء مى کند.
هم چنین برگه اجتهاد آقاى انصارى به تائید بزرگانى مانند آیت الله محمد تقى خوانسارى و آیت الله قمى بروجردى مى رسد. سابقه آشنایى آقاى انصارى با بزرگانى نظیر امام خمینى ، آیت الله آخوند ملاعلى معصومى و آیت الله سید محمد تقى خوانسارى در همان حوزه درسى شیخ عبدالکریم حائرى بود و هم مباحثه ایشان آیت الله گلپایگانى بود.آقاى انصارى پیش از سفر به قم و آغاز تحولشان در همدان تدریس دروس سطح و درس خارج داشتند. هم چنین حاشیه اى بر عروه الوثقى داشتند که آن را ناتمام رها کردند.
تحول
آغاز ماجرا چنین است :
طلابى که براى درس و بحث نزد وى مى آمدند برایش خبر آوردند که عارفى شوریده حال در لباس اهل علم به همدان آمده و علما و فضلا به جلسه وى حاضر شده و به دورش حلقه زده اند. او که این اخبار را مى شنود، وظیفه خود مى بیند که برود و آن جمع را ارشاد کند و چون وارد آن مجلس مى شود، نزدیک به دو ساعت براى آن ها صحبت مى کند و دلیل مى آورد تا آنها را راضى کند که غیر از راه شرع راه دیگرى وجود ندارد و بقیه راه ها انحراف محض است . اما در همین اثنا و در پایان صحبت هاى وى ، آن پیر روشن ضمیر سر بلند مى کند و نگاهى نافذ به وى مى نماید و با زبان حال به وى مى فهماند که :
شیخ جواد! تو هنوز طعم عشق را نچشیده اى ؟ و آن که بى عشق است ، چوب و سنگى بیش نیست . تو هم به او راه بده ، ببین چطور دلت آئینه خدا مى شود و از زبانت ینابیع الحکمه جارى مى گردد، ما با تو سر جنگ نداریم تو از خود مایى ؛ پس با زبان قال تنها و تنها یک جمله مى گوید که :عن قریب باشد که تو خود آتشى به سوختگان عالم خواهى زد.
و این جمله چون تیرى در جانش مى نشیند و پاى چوبین عقل از رفتن باز مى ماند و تحولى عمیق در او ایجاد مى کند، چرا که به فرموده امیر مؤ منان پند رسا با اهلش چنین کند.
راستى از کجا معلوم ، شاید آن پیر خود به پاى خود به آن جمع آمده و منتظر انصارى همدانى بوده است ؟ به هر حال وى که با این الفاظ و عبارات بیگانه است سر را به زیر مى اندازد و از آن جمع بیرون مى آید، در حالى که در وجودش احساس گرماى آتشى سوزان ، اما لطیف را مى کند. به مثال همان انى انست نارا و بدنش گرم و گرم تر مى شود و البته دیرى نمى پاید که این آتش مقدس ، شیخ باوقار سجاده نشین را در بر گرفته و به کام خود مى کشاند.
شیخ جواد که دیگر در خود احساس گرسنگى و تشنگى نمى کند آشفته و حیران ، شب هنگام به بستر مى رود و همان شب در خواب مى بیند که در جامى ، شرابى سرخ به رنگ عشق و به مثال همان (کاس کان مزاجها کافورا) به او مى نوشانند که اطراف آن ظرف نوشته شده است.
العارف فینا کالبدر بین النجوم و کالجبریل بین الملائکه
شخص عارف در نزد ما همانند قرص ماه است در بین ستارگان و همانند فرشته امین وحى است در بین فرشتگان
و بدین سان تا آخر عمر عنان از کف داده و بى اختیار صید محبوب مى شود و خود صیاد غزالانى دیگر. به تهذیب و تزکیه مى نشیند و با نفس قدسى اش ، نگاه شیدایى اش و کلام دریایى اش سر یار بر سینه خلوتیان مى نشاند و مى خوشگوار بر کام محرمان مى نوشاند.
ازدواج
حاج احمد انصارى : عرض کنم در سال ۱۳۲۸ ازدواج کردند، یعنى ۲۸ سالگى . که دو سال بعدش من متولد شدم . حاصل این ازدواج از همسر اولشان سه فرزند ذکور بود و دو فرزند اناث ، که یکى از فرزندان ذکورشان در زمان حیات خودشان به رحمت خدا رفت . همسرشان هم در سن ۳۰ سالگى به یک ناراحتى مبتلا شد و از دنیا رفت . بعد ایشان عیال دوم اختیار کردند، که از این عیال دومشان هم سه فرزند داشتند. یکى از پسرانشان به نام حسن فوت کرده ، مهندس حسین انصارى ، خدا رحمتش کند ان شاء الله .
شاگردان
محفل انس او تنها خاص شاگردان نبود؛ که هر کسى را متناسب با سعه وجودى خود سیراب مى کرد، حتى علما و مراجع به خدمتشان مى رسیدند و تقاضاى دستورالعمل یا توصیه هایى خاص خود نشان داشتند، و به این ترتیب ایشان در اثر عنایت الهى ، مرجع مراجع مى گردند. اما در میان شاگردان ایشان مى توان به این بزرگان اشاره کرد:
- آیت الله حسنعلى نجابت ،
- آیت الله شهید سید عبدالحسین دستغیب ،
- آقاى غلامحسین سبزوارى ،
- آقاى بیات ،
- حجه الاسلام سید عبدالله فاطمى و…
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن که در این نکته شک و ریب کند
شبان وادى ایمن گهى رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند )
فصل دوم : هواى عاشقى
این بار این آتش مقدس ، دامان آیت الله شیخ محمد جواد انصارى همدانى را مى گیرد و او را مبتلا مى کند، تا آنجا که وى ، درس و بحث و مقام و منزلت خویش را فراموش مى کند و سرگردان کوه و بیابان مى شود.
شرح این تحول و نقطه عطف زندگى ایشان از این قرار است :شیخ محمد جواد انصارى همدانى تا سن ۲۴ سالگى خود را صرف علوم حوزوى و فقه و اصول مى کند و به درجه اجتهاد نائل مى شود. او که تا آن زمان به غیر از درس و بحث به چیز دیگرى نمى اندیشید و هدف و غایت دیگرى را در سر نمى پروراند، به کرسى تدریس مى نشیند و در آن هنگام که مى رود تا آخر مشغول علم رسمى که سر به سر قیل و قال است شود، بناگاه بارقه اى از مهر الهى در دلش مى درخشد و نسیم جذبات بهارى خداوندى بر وجودش وزیدن مى گیرد و متحولش مى کند.
به این ترتیب ، او که تا آن زمان خود با عرفان و عرفا مخالف بوده ناگهان به دست مقلب القلوب متحول شده و راه و مسیر زندگیش عوض مى شود و به یاد مى آورد فرموده خداى تعالى را:یابن آدم ! خلقت الاشیاء لاجلک و خلقتک لاجلى
اى فرزند آدم همه چیز را براى تو خلق کردم و تو را براى خود.
و او تازه در مى یابد این معنا را که :
بارقه مهر
آغاز ماجرا چنین است :
طلابى که براى درس و بحث نزد وى مى آمدند برایش خبر آوردند که عارفى شوریده حال در لباس اهل علم به همدان آمده و علما و فضلا به جلسه وى حاضر شده و به دورش حلقه زده اند. او که این اخبار را مى شنود، وظیفه خود مى بیند که برود و آن جمع را ارشاد کند و چون وارد آن مجلس مى شود، نزدیک به دو ساعت براى آن ها صحبت مى کند و دلیل مى آورد تا آنها را راضى کند که غیر از راه شرع راه دیگرى وجود ندارد و بقیه راه ها انحراف محض است . اما در همین اثنا و در پایان صحبت هاى وى ، آن پیر روشن ضمیر سر بلند مى کند و نگاهى نافذ به وى مى نماید و با زبان حال به وى مى فهماند که :
انصارى همدانى دیگر روى آرامش و آسایش را نخواهد دید. او گم شده اى دیگر دارد که نمى تواند تنها دل خود را به درس و بحث خوش کند و نیز نمى تواند آتش التهابى را که روز به روز رو به فزونى است ، در خود تسکین دهد و حیرانى و سرگردانى اش رو به ازدیاد مى گذارد. کسى پیدا نمى شود تا لااقل بتواند با وى همدردى کند.شیخ جواد! تو هنوز طعم عشق را نچشیده اى ؟ و آن که بى عشق است ، چوب و سنگى بیش نیست . تو هم به او راه بده ، ببین چطور دلت آئینه خدا مى شود و از زبانت ینابیع الحکمه جارى مى گردد، ما با تو سر جنگ نداریم تو از خود مایى ؛ پس با زبان قال تنها و تنها یک جمله مى گوید که :عن قریب باشد که تو خود آتشى به سوختگان عالم خواهى زد.
و این جمله چون تیرى در جانش مى نشیند و پاى چوبین عقل از رفتن باز مى ماند و تحولى عمیق در او ایجاد مى کند، چرا که به فرموده امیر مؤ منان پند رسا با اهلش چنین کند.
راستى از کجا معلوم ، شاید آن پیر خود به پاى خود به آن جمع آمده و منتظر انصارى همدانى بوده است ؟ به هر حال وى که با این الفاظ و عبارات بیگانه است سر را به زیر مى اندازد و از آن جمع بیرون مى آید، در حالى که در وجودش احساس گرماى آتشى سوزان ، اما لطیف را مى کند. به مثال همان انى انست نارا و بدنش گرم و گرم تر مى شود و البته دیرى نمى پاید که این آتش مقدس ، شیخ باوقار سجاده نشین را در بر گرفته و به کام خود مى کشاند.
شیخ جواد که دیگر در خود احساس گرسنگى و تشنگى نمى کند آشفته و حیران ، شب هنگام به بستر مى رود و همان شب در خواب مى بیند که در جامى ، شرابى سرخ به رنگ عشق و به مثال همان (کاس کان مزاجها کافورا) به او مى نوشانند که اطراف آن ظرف نوشته شده است :العارف فینا کالبدر بین النجوم و کالجبریل بین الملائکه
و از این جا به بعد است که عشق راهبر او مى شود، زمام عقل و اختیار وى را بدست مى گیرد، و به دست خود به وى طعام و شراب مى نوشاند و سرانجام کیمیاى مس وجود او را در گرماى خود گداخته ، تبدیل به زر مى کند.و او چون از آن خواب بیدار مى شود، تازه درمى یابد کسى را که سال ها منتظر خود گذاشته است اینک او را مقابل خود مى بیند که منتظر است از وى جواب لبیک بشنود و همان عهد (قالوا بلى ) خود را به یاد آورد.او لبیک مى گوید و این جواب بلى آغاز بلا مى شود. بلایى غیر سوز و دشمن گداز، که خالص مى کند و ناخالصى ها را به آتش خود مى سوزاند تا او را به مقام مخلِصین و مخلَصین برساند.
به دنبال راهنمایى مى گردد تا چاره درد خود را بیابد، اما هر بار دست خالى تر از پیش باز مى گردد. کم کم از مردم و علماى همدان هم کناره گیرى مى کند. او از مقام و موقعیت اجتماعى خود مى گذرد و تدریس را رها مى کند.تازه به او فهمانده اند که هر چه وى را از قصدش دور و به خود مشغول کند، بت وى مى شود و به قول مولانا باید این عقل دوراندیش را به گوشه اى وانهد و شورش و دیوانگى را برگزیند.
و المشتاق … لا یاوى دارا و لا یسکن عمرانا و لا یلبس لینا و لا یقر قرارا
و مشتاق خدا، نه خانه اى دارد و نه شهرى ، نه نرم مى پوشد و نه بر جاى قرار دارد.
احوال او احوال سپند روى آتش است . مردم تکفیرش مى کنند و او تازه به یاد مى آورد روزى را که مردم دور شخصى جمع شده بودند و او را صوفى خوانده ، در آن حال او نیز به جمع آنان وارد شده و از مردم حمایت مى کند. اما از آن شخص مى شنود این کار را نکن که تو خود از من مبتلاتر مى شوى .و او بى قرار و تنها، بار ملامت بر دوش ، به حرم امن حضرت معصومه (سلام الله علیها) و بیابان هاى اطراف پناهنده مى شود تا دور از چشم مردم باشد ولى از معشوقش دور نشود.
چنین مى شود که قهر عشق مقهورش مى کند و شور عشق شیرینش . و او پروانه اى است که عاشقانه خود را به شعله هایش مى سپرد، از آن پروا ندارد، و پناهش همان شعله هاى آتش مى شود. او بر دنیا و هر چه در آن است تکبیرى مى زند، ناملایمات و ملامت ها را به جان مى خرد و در آن بیابان ها با محبوب ازلى به خلوت مى نشیند. با درماندگى درهاى آسمان را مى کوبد، سر به سجده مى ساید و ملتمسانه چاره مى خواهد و خود را تنها و سرگردان تر از قبل مى یابد.
اما با این همه از پا نمى نشیند، او در آن بیابان ها، در آن شب هاى سرد و روزهاى گرم ، در آن کویر تفتیده ، بارها با خدا به نیایش نشسته است و سر به زمین گذارده و نالیده است که :الهى … و قرارى لا یقر دون دنوى منک و لهفتى لا یردها الا روحک و سقمى لا یشفیه الا طبک
خدایا! مى دانى که بى قرارى ام با تو قرار مى یابد و افسردگى ام با تو به روح و ریحان تبدیل مى شود، تو خود مى دانى که طبیب دردهایم هستى .پس جوابم را بده و تنهایم مپسند. چون راهنمایى نمى یابد، اضطرار و افتقار و درماندگى اش به اوج مى رسد و ملتمسانه سر به آسمان بلند مى کند و مى گوید:
خانه خود را همى سوزى بسوز
کیست آن کس که بگوید لا یجوز
خوش بسوز این خانه را اى شیر مست
خانه عاشق چنین اولى تر است
بعد از این من سوز را قبله کنم
زان که من شمعم به سوزش روشنم
دست پرورده خدا
پس هستى خود را تمام و کمال به عشق وامى گذارد و به پیامبر اکرم (ص )، رحمه للعالمین ، متوسل مى شود و سرانجام براى وى فتح باب مى شود و شاهد مقصود را در آغوش مى کشد.و این چنین مى شود که هم خود و هم آقاى قاضى (ره ) و هم شاگردانشان مى گویند:ایشان در این راه استادى نداشته و توحید را مستقیما از خدا فرا گرفته و خود ایشان نقل مى کنند که :از آن به بعد هر جا مکاشفات و یا رویدادهاى ذهنى که برایم پیش مى آمد و نمى توانستم جوابشان را پیدا کنم به ساحت پیامبر اکرم (ص ) متوسل مى شدم و جواب مى گرفتم .
ملاقات آقای انصاری با آقاسید علی قاضی آقاى
نجابت از شاگردان آقاى انصارى که چند سال محضر آیت الله سید على قاضى طباطبائى را درک کرده بود، مى فرمود:
در یکى از سفرهایى که آقاى انصارى به عتبات عالیات براى زیارت مشرف شدند، قرار ملاقاتى با آقاى قاضى مى گذارند که یکدیگر را براى اولین بار زیارت کنند. بعد آقاى قاضى مى فرمودند: من نشسته و منتظر آن بزرگوار بودم که متوجه شدم کسى همراه ایشان است و گفتم : برگرد. آن ها هم برگشتند. زیرا او اهل توحید بود، اگر به این جا مى آمدند، ما غیر از بحث و حرف هاى توحیدى حرف دیگرى نداشتیم و آن همراه ، مانع صحبت هاى ما مى شد. من دیگر نخواستم وقت آن بزرگوار گرفته شود.
بعد از رحلت آقاى قاضى ، آقاى نجابت از مرحوم انصارى سوال مى کنند که بالاخره شما با آقاى قاضى ملاقات کردید؟ ایشان مى فرمایند:
وقتى در نجف بودم یک بار قرار ملاقات با آقاى قاضى گذاشتیم و من با یکى از آشنایان راهى منزل ایشان بودیم . وقتى نزدیک منزلشان رسیدیم ، صدایى در قلبم احساس کردم که مى گوید: برگرد… برگرد… و من هم فورا برگشتم .و آقاى انصارى آن روز متوجه مى شوند که علت آن چه بوده .
رحلت
آرى ! سوز اشتیاق از سویى و آتش فراق از سویى دیگر، آه سینه از سویى و سوداى آذر از سویى دیگر، بار غم عشق از سویى و پیکر نحیف از سویى دیگر، دل مصفایش را و آیینه مجلایش را به باد فنا داد و خاکسترش کرد!
و روز ۹ اردیبهشت سال ۱۳۳۹ هجرى شمسى مطابق با ۲ ذى القعده ۱۳۷۹ هجرى قمرى ، دفتر حیات طیبه این عارف شوریده بسته مى شود تا در نشئه دیگر سیر خویش را از سر گیرد و در حضور حضرت دوست سوداى خویش را به سرانجام رساند.
در مورد رحلت و روزهاى آخر حیاتشان و محل دفنشان اگر مطلبى بخاطر دارید بفرمایید.
خانم فاطمه انصارى :ما تهران بودیم که ایشون سکته مغزى کردند. مى گفتند: من را دکتر نبرید، من یازده ، دوازده ماه دیگه بیشتر مهمونتون نیستم و آقاى تناوش مى گفت درست سر همان موقع رحلت کردند.
ساعت آخر، خود مرحوم پدر ماها رو خواستند، وقتى رفتیم دیدیم که انگار تو صورت ایشان واکس نور زده اند، مژه ها قشنگ ، اصلا عجیب زیبا شده بودند و لحظه آخر بوى عطر و گلاب مى آمد، جوان تر از سن خودشون شده بودند و خیلى زیبا. من فهمیدم که اینها حالت خدایى است ، بوى گلاب را همه احساس مى کردیم . ایشان را به قم بردند و تناوش مى گفت : موقع تدفین ، ما خود ایشان را دیدیم که حضور داشتند و زیارت نامه مى خواندند.
نقل شده که پس از رحلتشان ایشان را مى دیدند. اگر ممکن است در این باره برایمان توضیح بفرمایید.
خانم فاطمه انصارى : بله ، بعضى از بچه ها مى دیدند مثلا همین على برادرم بچه بود، مى گفت آقا رو دیدم ، مى آمدند سر مى زدند به خونه . خواهرم هم مى دید مثلا مى گفت که داشتند وضو مى گرفتند، یه خاطره دیگرى هم دارم ، خواهر کوچکم نامزد بود که پدر به رحمت خدا رفتند، بعد آقاى محمد حسین بیات که دوست صمیمى پدرم بود، روز چهارم ، پنجم فوت پدر گفتند که آقا را خواب دیدند که ایستادند فلان جاى حیاط خونه مون و دست آقاى اسلامیه را گذاشتند توى دست اکرم و گفتند عزا نگه ندارید، این بچه ناراحت مى شه بذارید اینها را بفرستیم خانه بخت . بعد دو ملک آمدند گفتند: آقا برویم رسول خدا (ص ) منتظر شماست . و یکدفعه آقا اوج گرفتند رفتند آسمان . همینطور مرحوم تناوش هم هى مى گفت که مثلا روح آقا الان اینجاست .
سوخته//مؤ سسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس
روح مجرد//علامه محمد حسین طهرانی .