تذكره الأولياء ونفحات الانس

۹۴- ۲۲ ذکر ابو العبّاس نهاوندى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن محتشم روزگار، آن محترم اخیار، آن کعبه مروّت، آن قبله فتوّت، آن اساس خردمندى، شیخ ابو العباس نهاوندى- رحمه اللّه علیه- یگانه عهد و معتبر اصحاب بود و در تمکین قدمى راسخ داشت و در ورع و معرفت شأنى عظیم داشت.

نقل است که شیخ خود گفت که: «در ابتدا که مرا ذوق این کار بود و درد این طلب جان من گرفت، مرا به مراقبت اشارت شد». و از او مى‏آرند که گفت: «در ابتدا که مرا درد این حدیث بگرفت، دوازده سال على الدّوام سر به گریبان فروبرده بودم تا گوشه دلم به من نمودند». تا وقتى بر زبان او مى‏رفت که عالم همه در آرزو آیند که حق یک ساعت ایشان را بود و من در آرزوى آنم که یک ساعت مرا با من بازدهد و مرا با من باز گذارد تا من خود چه چیزم؟ و از کجاام؟ و این آرزو هرگز برنمى‏آید». و سخن اوست که گفت: «با خداوند- تعالى- بسیار نشینید و با خلق اندک».

و گفت:«آخر درویشى اول تصوّف است». و گفت: «تصوّف پنهان داشتن حال است و جاه را بذل کردن بر برادران».

نقل است که یک روز درویشى نزدیک او آمد و گفت: «شیخا! مرا دعا کن».گفت: «خداوند- تعالى- وقت خوشت بدهاد».

گفت: که «شیخ کلاه‏دوزى دانستى و گاه‏گاه بدان مشغول بودى و هر کلاه که دوختى بیش از یک درم یا دو درم نفروختى؛ و آن‏کس که کلاه او بفروختى یک درم به او دادى تا هر که او را پیش آمدى بدادى آن به نخستین کسى، و یک درم به نان دادى تا بر سر زاویه آمدى و با درویشان بخوردى، و بعد از آن به کار کلاه پیشین باقى بودى، کلاه دیگر بدوختى.

نقل است که شیخ را مریدى بود مال‏دار و زکاتش مى‏بایست دادن. یک روز پیش شیخ آمد و گفت: «ایها الشیخ! زکات به که دهم؟». گفت: «با هر کسى که دلت قرار گیرد».

آن مرد برفت و در سر راه درویشى دید نابینا که تشنه بود و سؤال مى‏کرد و اضطرار ظاهر داشت. دلش بر وى قرار گرفت که: چشم ندارد و استحقاق عظیم دارد، آن زکات، و چیزى به وى بدهم». درستى زر در کیسه داشت، بیرون آورد، به وى داد. نابینا دست زد، و وزن کرد، گران نمود، دانست که زر است، شادمان شد. مرد برفت و بامداد بدینجا گذر کرد که راه گذارش بر وى بود، دید که آن نابینا با نابیناى دیگر مى‏گوید که: «دیروز خواجه‏یى بدینجا گذر کرد و درستى زر به من بداد. برفتم به فلان خرابات و شب تا روز با فلان مطربه دمى عشرت کردم». مرید شیخ چون آن شنید، مضطرب شد و پیش شیخ آمد، و از حال نابینا خواست که بگوید، شیخ کلاهى فروخته بود و بر همان عادت که داشت یک درم با وى داد. گفت: «برو، و هر که تو را نخست کسى پیش آمد به او بده». مرید آن درم بستاند و برفت. در راه نخست کسى که او را پیش آمد علویى بود. زود آن درم شیخ را به او داد و علوى آن درم بستاند و برفت. مرد گفت: «باش تا در عقب او بروم و بنگرم تا او این درم به چه صرف مى‏کند». پس در پى او برفت تا علوى به خرابه رسید. به آنجا درآمد. کبک مرده‏یى از زیرجامه بکشیدو بر آنجا بینداخت و بیرون آمد؛ و مرید گفت: «اى جوانمرد! به خداوند بر تو، که راست گوى تا این چه حال است و این چه کبک مرده که بدینجا انداختى؟». گفت: «بدانکه آنچه بر ما رسیده است اگر بگویم از حق- تعالى- شکایت کرده باشم. اما چون سوگند عظیم دادى به ضرورت بباید گفتن: مردى درویش و عیال دارم و امروز هفت روز است که من و اهل و فرزندان طعام نیافته‏ ایم.

گفتم اگر مرا و اهل مرا صبر باشد طفلان مرا نباشد و این براى ایشان مباح شده است.ببرم تا ایشان بخورند، و مرا ذلّ سؤال سخت مى‏آمد که براى نفس دست پیش غیر آورم و از وى چیزى طلب کنم، و مى‏گفتم: خداوند! تو مى‏دانى، از حال من و فرزندان من باخبرى که اضطرار به کمال رسیده است، و مرا از خلق چیزى طلب کردن خوش نمى‏ آید. من در

این گفتار بودم که تو این درم به من دادى. چون وجه حلال یافتم، برفتم و آن مرغ بینداختم، و اکنون بروم و این درم را در وجه قوتى صرف کنم». و آن مرد تعجب کرد و گفت: «عجب حالى!» پیش شیخ آمد و پیش از آن که با شیخ گوید شیخ گفت: «اى مرد این روشن است، که تو با عوان معامله کنى و با ظالمان خرید و فروخت؛ لاجرم مالى که گرد آید از حرام بود و زکات آن به چنین مرد رود که با شراب دهد. که اصل کار در معامله است و گوش به دخل و خرج داشتن، که هر چه بدهى به جایگاه افتد، چنان که این درم که من از کسب خود پیدا کرده‏ام. تا لاجرم سزاوار علوى شد و حق به مستحق رسید».

نقل است که ترسایى در روم شنیده بود که به میان مسلمانان اهل فراست بسیار است. از براى امتحان از آنجا به جانب دارالسّلام روان شد. مرقع در پوشید و خود را بر شبیه صوفیان به راه آورد و عصا در دست مى‏آمد تا به خانقاه شیخ ابو العبّاس قصّاب درآمد. چون پاى به خانقاه درآورد، شیخ مردى تند بود، چون نظرش بر وى افتاد گفت:«این بیگانه کى است؟ در کار آشنایان چه کار دارد؟». ترسا گفت: «یکى معلوم شد». از آنجا بیرون آمد و رو به خانقاه شیخ ابو العباس نهاوندى نهاد و آنجا نزول کرد.

معلوم شیخ کردند و هیچ نگفت و او را التفات بسیار نمود، چنان که ترسا را از آن حسن خلق او خوش آمد، و چهار ماه آنجا بماند که با ایشان وضو مى‏ساخت و نماز مى‏گزارد، و بعد از چهار ماه، پاى‏افزار در پاى کرد تا برود. شیخ آهسته در گوش او گفت که: «جوانمردى نباشد که بیایى با درویشان نان و نمک‏خورى و با ایشان صحبت دارى و به آخر همچنان که آمده‏اى بر وى. یعنى بیگانه آیى و بیگانه روى». آن ترسا در حال مسلمان شد و آنجا مقام کرد و به کار مردانه برآمد، تا در آن کار به حدّى رسید که چون شیخ وفات کرد اصحاب اتفاق کردند و بر جاى شیخ بنشاندند. رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=