آن داناى عشق و معرفت، آن دریاى شوق و مکرمت، آن پخته سوخته، آن افسرده افروخته، آن بنده عالم آزادى، قطب وقت ابو القاسم نصرآبادى- علیه الرحمه- سخت بزرگوار بود در علوّ حال، و مرتبهیى بلند داشت و سخت شریف بود به نزدیک جمله اصحاب، و یگانه جهان بود و در عهد خود مشار الیه بود. در انواع علوم خاصّه در روایات عالى و علم احادیث که در آن مصنّف بود، و در طریقت نظرى عظیم داشت، سوزى و شوقى به غایت، و استاد جمیع اهل خراسان بود بعد از شبلى، و او خود مرید شبلى بود، و رودبارى و مرتعش را یافته بود و بسى مشایخ کبار را دیده بود، و هیچکس [را] از متأخّران آن وقت در تحقیق عبادت آن مرتبه نبود که او را بود، و در ورع و مجاهده و تقوى و مشاهده بى همتا بود، و در مکّه مجاور بود. او را از مکّه بیرون کردند از سبب آن که چندان شوق و محبت و حیرت بر او غالب شده بود که یک روز زنّارى در میان بسته بود و در آتشگاه گبران طواف مىکرد، گفتند: «آخر این چه حالت است؟».
گفت: «در کار خویش کالیوه گشتهام، که بسیارى به کعبه بجستم نیافتم. اکنون به دیرش مىجویم، باشد که بویى یابم، که چنان فروماندهام که نمىدانم چه کنم؟».
نقل است که یک روز به نزدیک جهودى شد و گفت: «اى خواجه نیم دانگ سیم بده تا از این دکان فقاعى بخورم». القصه چهل بار مىآمد و نیم درم مىجست و جهود به درشتى و زشتى او را مىراند و یکذرّه تغیّر در بشره او ظاهر نمىشد و هر بار که مىآمد شکفتهتر و خوشوقتتر مى بود و آن جهود را از آن همه صبر بر خشونت و درشتى و زشتى او عجب آمد. گفت: «اى درویش تو چه کسى که از براى نیم درم این همه بر جفا و خشونت تحمل کردى که ذرهیى از جا نشدى؟». نصرآبادى گفت: «درویشان را چه جاى از جاى شدن است؟ که گاه باشد که چیزها بر ایشان برآید که آن بار ایشان را کوه نتواند کشیدن». چون جهود آن بدید در حال مسلمان شد.
نقل است که یک روز در طواف خلقى را دید که به کارهاى دنیوى مشغول بودند و با یکدیگر سخن مىگفتند. برفت پارهیى آتش و هیزم بیاورد. از وى سؤال کردند که:«چه خواهى کردن؟». گفت: «مىخواهم که کعبه را بسوزم تا خلق از کعبه فارغ آیند و به خداى پردازند».
نقل است که یک روز در حرم باد مىجست و شیخ در برابر کعبه نشسته بود که جمله استار کعبه از آن باد در رقص آمده بود. شیخ را از آن حال وجد پیدا شد. از جاى برجست و گفت:«اى رعنا عروس سرافراز که در میان نشستهاى و خود را چون عروس جلوه مى دهى و چندین هزار خلق در زیر خار مغیلان به تشنگى و گرسنگى در اشتیاق جمال تو جان داده، این جلوه چیست؟ که اگر تو را یکبار بیتى گفت، مرا هفتاد بار عبدى گفت».
نقل است که شیخ چهل بار حج به جا آورده بود بر توکّل، مگر روزى در مکّه سگى دید گرسنه و تشنه و ضعیف گشته، و شیخ چیزى نداشت که به وى دهد. گفت: «که مىخرد چهل حج به یکتا نان؟». یکى بیامد و آن چهل حج را بخرید و به یکتا نان و گواه برگرفت، و شیخ آن نان به سگ داد. صاحب واقعه [یى] کار دیده آن بدید، از گوشهیى برآمد و شیخ را مشتى بزد و گفت: «اى احمق پنداشتى که کار کردى که چهل حج به یکتا نان بدادى؟ و پدرم بهشت را به دو گندم بفروخت، که در این یک نان از آن، هزار دانه بیش است». شیخ چون این بشنید از خجلت گوشهیى گرفت و سر در کشید.
نقل است که یکبار بر جبل الرّحمه [او را] تب گرفت. گرماى سخت بود چنان که گرماى حجاز بود. دوستى از دوستان که در عجم او را خدمت کرده بود به بالین شیخ آمد.
او را دید در آن گرما گرفتار آمده و تبى سخت گرفته، گفت: «شیخا هیچ حاجت دارى؟».
گفت: «شربت آب سردم مىباید». مرد این سخن بشنود، حیران بماند، دانست که در گرماى حجاز این یافت نخواهد شد. از آنجا بازگشت و در اندیشه بود. انایى در دست داشت؛ چون بر راه برفت میغى برآمد، در حال ژاله باریدن گرفت. مرد دانست که این کرامت شیخ است. آن ژاله در پیش مرد جمع مىشد و مرد در اناء مىکرد تا پر شد. به نزدیک شیخ آمد. گفت: «از کجا آوردى در چنین گرمایى؟». مرد واقعه برگفت. شیخ از آن سخن در نفس خویش تفاوتى یافت که: «این کرامت است.». گفت: «اى نفس چنان که هستى هستى؛ آب سردت مىباید؟ با آتش گرم نسازى». پس مرد را گفت که: «مقصود تو حاصل شد. برگرد و آب را ببر، که من از آن آب نخواهم خورد». مرد آن آب را ببرد.
نقل است که گفت وقتى در بادیه شدم، ضعیف گشتم و از خود ناامید شدم. روز بود، ناگاه چشمم بر ماه افتاد، برماه نوشته دیدم: «فسیکفیکهم اللّه و هو السّمیع العلیم. از آن قوىدل گشتم».
نقل است که گفت: «وقتى در خلوت بودم. به سرّم ندا کردند که: تو را این دلیرى که داده است که لافهاى شگرف مىزنى از حضرت ما؟ و دعوى مى کنى در کوى ما؟
چندان بلا بر تو گماریم که رسواى جهان شوى. جواب دادم که: خداوندا! اگر به کرم در این دعوى با ما مسامحت نخواهى کرد، ما بارى از این لافزنى و دعوى کردن، پاى بازنخواهمکشید؛ از حضرت ندا آمد که: این سخن از تو شنیدم و پسندیدم». و گفت که:
«یکبار به زیارت موسى- صلوات اللّه علیه- شدم. از یکیک ذره خاک او مىشنودم که ارنى، ارنى». و گفت: «یک روز در مکّه بودم و مىرفتم. مردى را دیدم بر زمین افتاده و مىطپید. خواستم که الحمدى برخوانم و بر وى دمم تا باشد که از آن زحمت نجات یابد، ناگاه از شکم او آوازى صریح به گوش من برآمد: بگذار این سگ را که او دشمن ابو بکر است، رضى اللّه عنه».
نقل است که روزى مجلس مىگفت. جوانى به مجلس او درآمد و بنشست.زمانى بود. از کمان شیخ تیرى بجست و آن جوان نشانه شد، چون جوان زخمى کارى بخورد و آواز داد که: «تمام شد»، از آنجا برخاست و به جانب خانه روان شد. چون نزدیک والده خود شد، رنگ رویش زرد شد. مادرش چون آن بدید پرسید که: «مگر تو را رنجى رسیده است؟». گفت: «خاموش، که کار از آن گذشته است که تو نپندارى باش تا در این خانه شوم ساعتى. حمّالى دو سه بیاور تا مرا بگیرند و به گورستان برند، و پیراهنم را به غسّال بده و قبایم به گور کن، و زخمه ربابم به چشم فروبر و بگوى: چنان که زیستى همچنان بمردى». این بگفت و به خانه درآمد و جان بداد.
نقل است که شیخ را گفتند: «على قوّال شب شراب مىخورد و بامداد به مجلس تو آید». شیخ دانست که چنان است که ایشان مىگویند اما گوش به سخن ایشان نکردى، تا یک روز شیخ به جایى مىرفت. اتفاق در راه على قوّال را دید که از غایت مستى افتاده. شیخ از دور چون آن بدید خود را نادیده آورد تا یکى از آن قوم به شیخ گفت: «اینک على قوّال».
شیخ همان کس را گفت: «او را بر دوش خود برگیر و به خانه خود ببر». چنان کرد.و از او مى آرند که گفت: «تو در میان دو نسبتى: یکى نسبتى به آدم- علیه السّلام و نسبتى به حق. چون به آدم- علیه السّلام- نسبت کردى در میان شهوتها و مواضع آفتها افتادى، که نسبت طبیعت بىقیمت بود؛ چون نسبت به حق کردى در مقامات کشف و برهان و عصمت و ولایت افتادى. آن یک نسبت به آفت بشریّت بود و این یک نسبت به حق عبودیّت. نسبت به آدم در قیامت منقطع شود و نسبت عبودیت همیشه قایم، تغیّر بدان روا نباشد. چون بنده خود را به حقّ نسبت کند محلش این بود که ملایکه گویند: أ تجعل فیها و ما للتّراب و ربّ الارباب؟ و چون بنده را بهخودىخود نسبت کند محلش این بود که گویند: یا عباد لا خوف علیکم الیوم و لا انتم تحزنون».
و گفت: «بارهاى گران حق- تعالى- به جز از بارگیران حق- تعالى- نتوانند کشیدن، کما قال النّبى- صلّى اللّه علیه و سلّم- انّ للّه- تعالى- افراسا یرکبهنّ جمیعا». و گفت: «هر که نسبت خویش با حق- تعالى- درست گردانید، نیز هرگز اثر نکند در وى منازعت طبع و وسوسه شیطان». و گفت: «هر که مکنت آن دارد که حق- تعالى- را یاد کند مضطرّ نیست، که مضطرّ آن بود که او را هیچ آلت نبود که بدان خداى- تعالى- یاد کند». و گفت: «هر که دلالت کند در این طریق به علم، مریدان را فاسد گردانید. اما هر که دلالت کند ایشان را به سرّ و حیات، راه نمایدشان به زندگى». و گفت: «گمراه نشد درین راه هیچکس مگر به سبب فساد ابتدا، که ابتداء فساد باشد که به انتها سرایت کند».
و گفت: «چون تو را چیزى پدید آید از حق- تعالى- نگر زنهار تا [به] بهشت [و] دوزخ بازننگرى، و چون ازین حال بازگردى، تعظیم آنچه حق- تعالى- تعظیم کرده است به جاى آورى». و گفت: «هر که در عطا راغب بود او را هیچ مقدارى نبود، آن که در معطى راغب بود عزیز است». و گفت: «عبادت به طلب صفع (؟) و عفو از تقصیرات نزدیکتر است از آن که براى طلب عوض و جزاى آن بود».
و گفت: موافقت امر نیکو است و موافقت حق نیکوتر، و هر که را موافقت حق یک لحظه یا یک خطره دست دهد، به هیچ حال بعد از آن مخالفت بر وى نتواند رفت». و گفت: «به صفت آدم- علیه السّلام- خبر دادند، گفتند: و عصى آدم. و چون به فضل خویش خبر دادند، گفتند: ثمّ اجتباه ربّه فتاب علیه». و گفت: «اصحاب الکهف را خداوند- تعالى- در کلام خود به جوانمردى ذکر فرمود که ایشان ایمان آوردند به خداى- عزّ و جلّ- بى واسطه».
و گفت: «حق- تعالى- غیور است، و از غیرت اوست که به او راه نیست مگر بدو». و گفت: «اشیا که دلالت مىکنند از او مىکنند، که بر او هیچ دلیل نیست جز او». و گفت: «به متابعت سنّت معرفت توان یافت و به اداى فرایض قربت حق- تعالى- و به مواظبت بر نوافل محبت». و گفت: «هر که را ادب نفس نباشد، او به ادب دل نتواند رسید و هر که را ادب دل نبود، چگونه به ادب روح تواند رسید؟ و هر که را ادب روح نبود چگونه به محل قرب حق- تعالى- تواند رسیدن؟ بل که او را چگونه ممکن بود که بساط حق- تعالى- جلّ و علا- را تواند سپردن؟ مگر کسى که او ادب یافته بود به فنون آداب و امین بود در سرّا و علانیه». او را گفتند که: «بعضى مردمان با زنان مى نشینند و مى گویند:
ما معصومیم از دیدار ایشان». گفت: «تا این تن بر جاى بود، امر و نهى بر وى بود و از او برنخیزد، و حلال و حرام را حساب، و دلیرى نکند بر سنتها، الّا آنکه از حرمت او اعراض کرده باشد».
و گفت: «کار، ایستادن است بر کتاب و سنت و دست به داشتن هوا و بدعت و حرمت پیران نگاه داشتن، و خلق را معذور داشتن و به روزهها مداومت کردن و رخصت ناجستن و تاویل ناکردن». گفتند: «آن که پیران را بود تو را هست؟». گفت: ابو القاسم را نیست اما درد بازماندگى از آن هست و حسرت نایافت». و سؤال کردند که: «کرامت تو چیست؟». گفت: «آن که مرا از نصرآباد به نیشابور شوریده کردند و بر شبلى انداختند تا هر سال دو سه هزار آدمى از سبب من- و من در میان نه به خداى- تعالى- رسیدند».
گفتند: «حرمت تو چیست؟». گفت: «آن که من از منبر فروآیم، و این سخن نگویم، که خود را سزاى این سخن نمىبینم». گفتند: «تقوى چیست؟». گفت: «آن که بنده پرهیزد از ماسوى اللّه». سؤال کردند از معنى لئن شکرتم لازیدنّکم، گفت: «هر که شکر نعمت حق- تعالى- کند نعمتش زیادت شود و هر که شکر منعم کند محبتش و معرفتش افزون گرداند». و سؤال کردند که: «تو را از محبت چیزى هست؟».
گفت:«راست مىگویید و لکن در آن مىسوزم». و گفت: «محبت بیرون نیامدن است از درویشى بر هر حالى که باشى». و گفت: «محبتى بود که موجب او از خون رهانیدن بود و محبتى بود که موجب او خون ریختن بود». و گفت: «اهل محبت قایماند با حق- تعالى بر قدمى، که اگر گامى پیش نهند غرق شوند و اگر قدمى بازپس نهند محجوب گردند».
و گفت: «قرب بر حقیقت اللّه است زیرا جمله کفایت از اوست». و گفت: «راحت بنده ظرفى است پر از عتاب». و گفت: «هر چیزى را قوتى است و قوت روح سماع است». و گفت: «هر چه دل یابد، برکات آن ظاهر شود بر بدن، و هر چه روح یابد برکات آن پدید آید بر دل».
و گفت: «زندان تو تن است، چون از وى بیرون آمدى در راحت افتادى، هر کجا خواهى مىرو». و گفت: «بسیار گرد جهان بگشتم و این حدیث در هیچ دفترى ندیدم الا در ذلّ نفس». و گفت: «اول تذکر با تمیز بود و آخرش با سقوط تمیز». و گفت: «همه خلق را مقام شوق است و هیچکس را مقام اشتیاق نیست». و گفت: «هر که در حال ایشان بود به حالتى رسد که نه اثر ماند و نه قرار». و گفت: «هر که خواهد که به محلّ رضا رسد، بگو آنچه رضاى خداى- عزّ و جلّ- در آن است بر دست گیرد، و آن را ملازمت کند». و گفت: «اشارت از رعونات طبع است که به سرّ قادر نبود بر آن که آن را پنهان دارد، به اشارت ظاهر شود».
و گفت: «مروّت شاخى است از فتوت، و آن برگشتن است از دو عالم و هر چه در او است». و گفت: «تصوّف نورى است از حق دلالتکننده بر حق، و خاطرى است از او که اشارت کندبدو». و گفت که: «رجا به طاعت کشد و خوف از معصیت دور کند و مراقبت به طریق حق راه نماید». و گفت: «خون زاهدان را نگه داشتند و خون عارفان بریختند».
از پیغامبر- صلّى اللّه علیه و سلّم- مروى است که: «بعضى از گورستانها چنان است که در روز قیامت فریشتگان برگیرند و در بهشت افشانند بىحساب». رسول- علیه السّلام- فرمود: «بقیع از آن جمله است». مگر به حکم این حدیث شیخ ابو عثمان مغربى- رحمه اللّه علیه- که ذکر ایشان پیش گذشته است، در بقیع از براى خود گور کنده و طیّار ساخته؛ تا چون او را وقت به آخر رسید در اینجا بماندند و مدتى همچنان بود. تا روزى ابو القاسم نصرآبادى آنجا رسید و آن گور بدید. پرسید که: «این خاک از براى که کندهاند؟». گفتند: «ابو عثمان مغربى براى خود کنده است». اتفاقا در همان شب شیخ ابو القاسم در بقیع گورى فروبرده بود براى خود، تا او را آنجا دفن کنند و آن را گوش مىداشت. شیخ ابو القاسم نصرآبادى یک روز بدید. گفت: «مگر کسى خود را هم اینجا گورى فروبرده بود». شبى در خواب دید که جنازهها در هوا مى بردند و مىآوردند. پرسید که: چیست؟ گفتند: «هر که اهل این گورستان نیست که او را اینجا آرند او را از اینجا برگیرند و به جاى دیگر برند، و هر که را جاى دیگر دفن کنند که اهل این گورستان بود او را بدینجا بازآرند. و این جنازهها که مى برند و مى آرند آن است».
پس گفت: «ابو عثمان! این گور که تو فروبردهاى که: مرا اینجا دفن خواهند کرد، خاک تو در نیشابور خواهد بود». ابو عثمان را از آن سخن اندک غبارى بنشست. پس چنان افتاد که او را از خانه به در کردند. به بغداد آمد. پس سببى افتاد که از بغداد به رى آمد و باز سببى افتاد که از رى به نیشابور آمد و در نیشابور وفات کرد و بر سر حیره در خاک کردند: و امّا در آن خواب که از شیخ ابو القاسم نقل مىکنند ممکن است که آن کسى دیگر است که دیده است نه نصرآبادى و روایت مختلف است.
نقل است که استاد اسحاق زاهد مردى بود که سخن مرگ بسیار گفتى و او زاهد خراسان بود. و شیخ ابو القاسم نصرآبادى بااو داورى کردى و گفتى که: «یا استاد چند از حدیث مرگ کنى و از کجا بدینجا افتادهاى، چرا حدیث شوق و محبت نگویى؟». و استاد اسحاق همان مىگفت. چون شیخ ابو القاسم را وفات نزدیک رسید، در آن وقت به شهر مدینه بود. یکى از نیشابور بر سر بالین او بود. او را گفت که: «چون به نیشابور بازرسى، استاد اسحاق را بگوى که نصرآبادى مى گوید: هر چه گفتى از حدیث مرگ همچنان، که مرگ صعب کارى است و پیوسته از مرگ مى اندیش و یاد مى کن».
نقل است که چون ابو القاسم وفات کرد، او را در آن گور که شیخ ابو عثمان مغربى کنده بود در آنجا، دفن کردند. نقل است که بعد از وفات یکى از مشایخ او را به خواب دید. گفتند: «اى شیخ! خداى- تعالى- با تو چه کرد؟». گفت: «با من عتابى نکرد چنان که جبّاران کنند و بزرگواران، امّا ندا کرد که: یا ابا القاسم! پس از وصال انفصال؟
گفتم: نه یا ذا الجلال! لاجرم مرا در لحد نهادند، به احد رسیدم». رحمه اللّه علیه.
تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری