آن معظّم مسند ولایت، آن موحّد مقصد عنایت، آن خضر کنز حقایق، آن بحر رموز دقایق، آن وراى صفت قابضى و باسطى، قطب جهان ابو بکر واسطى- رحمه اللّه علیه- کاملترین مشایخ عهد بود، و شیخ الشّیوخ عهد و وقت و عالىترین اصحاب، و بزرگهمتتر از او، کس نشان نداد، در حقایق و معارف هیچکس قدم از پیش او ننهاد و در توحید و تجرید و تفویض بر همه سابق بود و از قدماء اصحاب جنید. و گویند از فرغانه بود و به واسط نشستى و به همه انواع محمود بود و بر همه دلها مقبول، و تا صاحب نفسى نبود به عداوت او بیرون نیامد. عباراتى غامض داشت و اشاراتى مشکل و معانى بدیع و عجیب و کلماتى بلند، تا هر کسى را مجال نبودى گرد آن گشتن. و در فنون علوم به کمال بود و ریاضت و مجاهدت که او کشید در وسع کس نیاید و توجهى که به خدا داشت در جمله امور، کسى را آن نبود و سخن توحید از او زیباتر کس بیان نکرد.
نقل است که از هفتاد شهرش بیرون کردند که در هر شهرى که آمدى زودش به در کردندى. چون به باورد آمد آنجا قرار کرد و مردم به باورد بر او جمع آمدند. اما کلمات او را فهم نکردند، تا حادثهیى افتاد که از آنجا برفت به مرو، و مردم مرو را طبع او قبول کرد. پس عمر آنجا بسربرد.
نقل است که یک روز به اصحاب مىگفت: که: «هرگز تا ابو بکر بالغ شده است روز بر وى گواهى نتوان دادن به خوردن، و شب به خفتن». و هم او مى گوید: «در باغى حاضر آمدیم به مهمى دینى، مرغکى بر سر من همى پرید، بر طریق غفلت از راه عبث او را بگرفتم و در دست مى داشتم. مرغکى دیگر بیامد و بالاى سر من بانگ مى کرد.صورت بستم که مگر مادرش است یا جفت، پشیمان شدم و او را از دست خود رها کردم. اتفاق را او خود مرده بود. به غایت دلتنگ گشتم، و بیمارى آغاز کرد. مدت یک سال در آن بیمارى بماندم. یک شب مصطفى را- علیه السلام- به خواب دیدم.
گفتم: یا رسول اللّه! یک سال است تا نماز از قیام به قعود آورده ام و ضعیف گشته و بیمارى اثرى عظیم کرده است. گفت: سبب آن است که شکت عصفور منک فى الحضره بنجشگى از تو شکایت کرد. عذر خواستن فایده نمىدارد- بعد از آن گربهیى در خانه ما بچه آورده بود و من در آن میان بیمارى، تکیه زده بودم و تفکرى مىکردم. مارى دیدم که بیامد و بچه این گربه در دهان گرفت. من عصاى خود بر سر مار انداختم. بچه گربه را از دهان بینداخت، تا مادرش بیامد و بچه خویش برگرفت. من در آن ساعت بهتر شدم و روى به صحت نهادم و نماز به قیام بازبردم. آن شب مصطفى را- علیه السلام- به خواب دیدم. گفتم: یا رسول اللّه! امروز تمام به حال صحت بازآمدم. گفت: سبب آن بود که شکرت منک هرّه فى الحضره. گربهیى در حضرت از تو شکر گفت».
نقل است که روزى به اصحاب در خانه نشسته بود و در آن خانه روزنى بود. ناگاه آفتاب در آن روزن افتاد. هزار ذره به هم برآمده بود. شیخ گفت: «شما را این حرکات ذرّهها تشویش مىآرد؟». اصحاب گفتند: «نه». شیخ گفت: «مرد موحّد آن است که اگر کونین و عالمین و باقى هر چه هست، اگر همچنین در حرکت آید که این ذرّهها، یکذرّه درون موحّد را تفرقه پدید نیاید اگر موحّد است». و گفت: «الذّاکرون لذکره اکثر غفله من النّاسى لذکره».- یادکنندگان یاد او را غفلت زیادت بود از فراموشکننده ذکر او- از آن که چون او را یاد دارد اگر ذکرش فراموش کند زیان ندارد. زیان آن دارد که ذکرش یاد کند و او را فراموش کند، که ذکر غیر مذکور باشد. پس اعراض از مذکور با پنداشت ذکر به غفلت نزدیکتر بود از اعراض بىپنداشت، و ناسى را در نسیان و غیبت از مذکور، پنداشت حضور نیست. پس پنداشت حضور، بىحضور به غفلت نزدیکتر از غیبت بىپنداشت. از آن که هلاک طلّاب حق سزاوار در پنداشت ایشان است. آنجا که پنداشت بیشتر، معنى کمتر و آنجا که معنى بیشتر پنداشت کمتر، و حقیقت پنداشت ایشان به همّت عقل باشد و عقل از همّت حاصل آید، و همّت را به این همّت هیچ مقاربت نباشد و اصل ذکر یا در غیبت یا در حضور، چون غایب از خود غایب بود و به حق حاضر، آن ذکر بود که آن مشاهده باشد، و چون از حق غیبت بود و به خود حضور، آن نه ذکر بود که غیبت بود و غیبت، از غفلت بود».
نقل است که روزى به بیمارستانى شد. دیوانهیى را دید که هاىهویى مىکرد و نعره همىزد. گفت: «آخر چنین بندى گران بر پاى تو نهادهاند، چه جاى نشاط است؟».گفت: «اى غافل بند بر پاى من است نه بر دل».
نقل است که روزى به گورستان جهودان مىرفت و مىگفت: «این قومىاند همه معذور و ایشان را عذر هست». مردمان این سخن بشنیدند. او را بگرفتند و مىکشیدند تا به سراى قاضى، قاضى بانگ بر او زد که: «این چه سخن است که تو گفتهاى که جهودان معذورند؟». شیخ گفت: «از آنجا [که] قضاء تو است معذور نیند، اما از آنجا که قضاء اوست معذورند».
نقل است که شیخ را مریدى بود. روزى غسل جمعه آسان فرا گرفت، پس روى به مسجد نهاد و در راه بیفتاد و رویش مجروح گشت تا لابدّش بیامد و بازگشت و غسل کرد. این سخن با شیخ بگفت. شیخ گفت: «شاد بدان باش که سخت فراگیرند. اگرت فروگذارند از تو فارغاند».
نقل است که شیخ وقتى به نیشابور آمد. اصحاب بوعثمان را گفت که: «شما را به چه فرمایند؟» گفت: «به طاعت دایم، و تقصیر در وى دیدن». شیخ گفت: «این گبرگى محض است که شما را مىفرمایند. چرا رغبت نفرمایند به دیدار آفریننده و داننده آن؟».
نقل است که یکبار شیخ ابو سعید ابو الخیر قصد زیارت مرو کرد. بفرمود تا کلوخ براى استنجاء در توبره نهادند. گفتند: «شیخا در مرو کلوخ همىیابیم. سرّ این چیست؟». شیخ گفت: که: «شیخ ابو بکر واسطى گفته است- و او سر موحّدان وقت خویش بوده است- که: خاک مرو خاکى زنده است روا ندارم که من به خاکى استنجا کنم که زنده باشد و او را ملوّث گردانم».
و از کلمات اوست که: «در راه حق خلق نیست و در راه خلق حق نیست. هر که روى در خود دارد قفاء او در دین بود، و هر که روى در دین دارد قفاء او در خود بود. هر کجا که تویى توست حظ توست و خلاف راه است، و هر کجا که ناکامى توست مجال دین آنجاست». و گفت: «شرع توحید است و حقّ توحید. شرع توحید را گذر به دریاى نبوّت است، و حقّ توحید محیط است. راه شرع بر آلت است چون سمع و بصر، و اثبات تو نسبت به شرک دارد و وحدانیّت از شرک منزّه است. ایمان که رود در کوکبه شرک رود. ایمان پاک است اما غذاء او ظنّ. شرک صورت نبندد و معرفت همچنین و علم و حال، و این خلق در دریاى کینونیّت غرق شدهاند و اسباب دستگیر ایشان نه، به واسطه انبیا از دریاى خلقیّت و بشریّت بیرون گذرند و در دریاى وحدانیّت غریق شوند و مستهلک شوند. کس از ایشان نشان ندهد. شرع توحید چون چراغ است و حقّ توحید چون آفتاب. چون آفتاب نقاب از جمال جهانآراى خود برگیرد، نور چراغ به عالم عدم شود. موجودى بود در عدم. و نور چراغ را با نور آفتاب هیچ ولایت نبود. شرع توحید نسخپذیر است و حقّ توحید نسخپذیر نیست. زبان به دل نسخ شود. مرد به دل رسد، زبان گنگ شود؛ و دل به جان نسخ شود آنگاه هر چه گوید، من اللّه بود؛ و این سخن در عین نیست، در صفت است. صفت بگردد اما عین نگردد. آفتاب بر آب تابد آب را گرم کند. صفت آب بگردد اما عین آب، نگردد. حق- تعالى- در صفت بیگانگان این گفت:اموات غیر احیاء- در صورت زندهاند و در صفت مرده- زندگى آن بود که ذات از حیات متمتّع بود و ایشان زیانزده حیات خوداند. و از مؤمنان خبر مى دهد: بل احیاء عند ربّهم.
مرد باید که جان بر سر راه نهد و بىجان به راه فروشود. این طایفه از معدومان موجودند، و بیگانگان موجودان معدوماند. هر که به خود زنده است مرده است، و هر که به حق زنده است نمیرد. مرگ نه مرگ کالبد است و عدم نه عدم کالبد. آنجا که وجود است جان نامحرم است تا خود به کالبد چه رسد».
و گفت: «شناخت توحید، وجود هیچکس مى نپذیرد و کس را زهره آن نیست که قدم به صحراء وجود نهد چنان که مشایخ گفتهاند: اثبات التّوجید افساد فى التّوحید و پیرى مى گوید: اکثر ذنبى بمعرفتى ایّاه. هر که با وجود او خطبه وجود خود مىخواند بر کفر خود سجل مىکند، و هر که با وجود خود خطبه وجود او مىخواند بر شرک خود گواهى مىدهد. هر که با هستى او هستى خود طلبد کافرست، و هر که با هستى خود هستى او طلبد ناشناخته است. هر که خود را دید او را ندید؛ و هر که او را دید خود را ندید و از خودش یاد نیاید. جان از شادى برید و در پرده عزّت بماند. حق- تعالى- او را از حضرت قدس به خلیفتى فرستاد تا در ولایت انسانیّت او را نیابت مى دارد و او را به خلق مىنماید بىاو، و این کس را نه عبارت بود و نه اشارت و نه زبان و نه دل و نه دیده و نه حرف و نه صوت، و نه فهم و نه خیال و نه شرک. اگر عبارت کند کفر بود و اگر اشارت کند شرک بود و اگر گوید: دانستم، جهل بود و اگر گوید: شناختم،
فزونى بود، و اگر گوید: نشناختم مخذول بود و مطرود. عدمى بود در وجود و وجودى بود در عدم، نه موجود بود در حقیقت و نه معدوم، هم موجود بر حقیقت هم معدوم. عبارت محرم راه توحید نیست، و دانست در راه توحید بیگانه است و توهّم و ظنّ این همه گرد حدث دارد. توحید در عالم قدس خویش پاک است و منزّه از گفت و شنود و عبارت و اشارت و دید و صورت و خیال و چنین و چنان. این همه لوث بشریّت دارد و شناخت توحید از لوث بشریّت منزّه است. وحده لا شریک له این اقتضا مى کند.برقى از شواهب الهیّت بتابد، با بشریّت آن کند که عصاء موسى با سحره فرعون کرد.
و الله غالب على امره. نور الهى همه چیزها را در کنف خود بدارد. گوید شما به صحراء وجود میایید که آتش غیرت همه را بسوزد. ما خود روزى شما را به شما رسانیم. اسرار مشایخ روضه توحید است نه عین توحید، آنجا که ثناء ذکر کبریاء اوست، وجود و عدم خلق هر دو یکى است، آنجا که عزّت است افتقار و انکسار خلق یکى است، آنجا که قدرت است آشکارااند و آنجا که توحید است به نفى خود انکار نتوان کرد، که در انکار خود انکار قدرت است و خود را اثبات نتوانند کرد که فساد توحید بود. نه روى اثبات و نه روى نفى، هم مثبت و هم منفى قدرت تو را جلوه مىکند، وحدانیّت معزول مىگرداند». و گفت: «در همه آسمانها زبان تهلیل و تسبیح هست و لیکن دل بباید. دل معنیى است که جز در آدم و فرزندان او نیست، و دل آن بود که راه شهوت و نعمت و بایست و اختیار بر تو ببندد و راهبر تو باشد. زبان دل باید، که به خود دعوت کند نه زبان قول. مرد باید که گنگ گویا بود نه گویاى گنگ. مرد آن است که معبودى که در پیراهن وى است قهر کند و جهد در قهر کردن خویش کند، نه در لعنت کردن شیطان. ابلیس مىگوید- علیه لعنه-: از چهره ما آینه اى ساختند و در پیش تو نهادند و از چهره تو آینه اى ساختند و در پیش ما داشتند. ما در تو نگریم و بر خود مىگرییم و تو در ما مىنگرى و برخود مىخندى. بارى راه رفتن از او بیاموز، که در راه باطل سر بیفگند و ملامت عالم از او در پذیرفت و در راه خود مرد آمد. تو از دل خود فتوى درخواه که: اگر هر دو کون بر تو لعنت کنند به هزیمت خواهى شد؟ قدم در این راه منه. اگر این حدیث به ملامت هر دو سراى نه ارزد این شربت نوش مکن. اگر در دو عالم به کاهبرگى به چشم حقارت بیرون نگرى، کلید عهد بازفرستاده باشى، تا هر مویى که بر سر و تن توست از او تبرّا نکنى و او به انکار تو بیرون نیاید، تولّاى تو به حضرت درست نیاید. چیزى مطلب که آن چیز در طلب تو است- یعنى بهشت- و از چیزى هزیمت مشو که آن هزیمت از تو شود- یعنى دوزخ- و تو از او، او را خواه، چون او تو را باشد همه چیزها پیش تو باشد کمر بسته».
و گفت: «هر جزوى از اجزاء تو باید که در حقّ جزوى دیگر محو باشد، که دویى در راه دین شرک است، تا نه زبان داند که دیده چه دید و نه نیز دیده زبان را داند تا راز خود بگوید. تا هر چه نسبت به تو دارد در شواهد الهیّت محو شود، و حدیث محو و فقر مىگویند. اینت ظلمى عظیم: دیگر را نفى مىکنند و خود را اثبات. نشان آن که مرد را به صحراى حقیقت آورده باشند آن است که پوششها از پیش دیده او برداشته باشند که او وراى همه چیزها باشد نه چیزى وراى او».
و گفت: «گوینده بر حقیقت آن بود که گفت او برسد در او، و او را سخن نماند و از آن سخن گفتن، خود آزاد بود؛ و سخن که روى در حضرت دارد آن بود که مستمع را ملامت نگیرد و مخالف و موافق را میزبانى کند و گوینده را مدد زیادت شود؛ و هر سخنى که مستمع را مفلس نکند و هر دو عالم را از دست وى بیرون نکند، آن سخن به فتواى نفس مىگوید. نفسش به زبان معرفت این سخن بیرون مىدهد تا او در غرور خود بود و خلق در غرور وى. چنان که حق- عزّ و علا- مىفرماید: ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ. هر که سخن گوینده به حق نشنود چشمه زندگانى در سینه وى خشک شود چنان که هرگز از آن چشمه حکمت نزاید. هر که از خانه خود بیرون آید و راه باخانه خود بازنداند آنکس را سخن گفتن در طریقت مسلّم نیست. درویش به نور دل باید که رود، و به روزگار ما به عصا مى روند زیرا که نابینااند. هر که داند که چه مىگوید و از کجا مىگوید او را سخن مسلّم نیست. چنان که زنان را حیض است، مریدان را در راه ارادت حیض است. حیض راه مریدان از گفت افتد، و کس بود که در آن بماند و هرگز پاک نشود و کس بود که او را حیض نباشد، همه ایّامش طهر باشد. اما هیچچیز را آن منقبت نیست که سخن را، و سخن صفتى است از صفات ذات. همه انبیاء متکلّم بودهاند لیکن ما را سخن با آنکس است که دعوى مىکند که او را زبان غیب است. مرد باید که گوینده خاموش بود و خاموش گویا، که آن حضرت وراى گفت و خاموشى است. نخست چشمه زبان باید که بسته شود تا چشمه دل بگشاید هزار زبان. خدا ترس با فصاحت بینى در دست زبانیه دوزخ بینى، یکدل خداشناس با نور نبینى در دوزخ. مرید صادق را از خاموشى پیران فایده بیش از گفت و گوى بود».
و گفت: «خلعتى دادند با شرک برآمیخته، چنان که کسى را شربتى دهند با زهر آمیخته، یکى را کرامتى، یکى را فراستى، یکى را حکمتى، یکى را شناختى. هر که عاشق خلعت شد، از آنچه مقصود است بازماند و آن مقامها در عالم شرع است. کسانى را که به نور شرع راه روند، زهد و ورع و توکّل و تسلیم و تفویض و اخلاص و یقین این همه شرع است و منزل راه روان است، که بر مرکب دل سفر کنند و این همه فرّاشانند و بر درگاه روح پردهها برمىدارند تا با ابصار روح نزدیکتر شوند. باز آن کسان که بر مرکب روح سفر کنند این افعال و صفات را آنجا گذر نبود، که آنجا نه زهد بود، نه ورع، و نه توکل بود و نه تسلیم، و نه به مانند این روش بود. روش باید که به روح بود. چنان که روح است و نشانپذیر نیست، راه وى نیز نشانپذیر نیست. هر که تو را از راه خبر مىدهد از صفات نفس خبر مىدهد، که این حدیث نشانپذیر نیست. از طلب پاک است، از نظر پاک است، هر که را بینى که کمر طلب بر میان بسته است هر چند بیشتر طلبددورتر بود. به ایشان نمودند که: کار ما از علت پاک است و نظر از علت است، و طلب شما بر دامن وجود بستم به حکم کرم، و نموده را بر دامن دیده بستم. نموده بود که شما به نظر آوردید، نه نظر علّت دیده بود».
و گفت: «این خلق در عالم عبودیّت فروشدند. هیچکس به قعر نرسید، هیچکس این دریاى عبودیّت را عبور نتوانست کردن. چون سرّ این بدانى آنگاه این بندگى از تو درست آید. راه اهل حقیقت در عدم است. تا عدم قبله ایشان نیاید راه نیابند، و راه اهل شریعت در اثبات است، هر که بود خود نفى کند به زندقه افتد اما در راه حقیقت هر که اثبات خود کند به کفر افتد. بر درگاه شریعت اثبات باید، بر درگاه حقیقت نفى؛ دیده صورت جز صورت نبیند و دیده صفت جز صفت نبیند. و این حدیث وراى عین است و وراى صفت. باید که از دریاى سینه تو نهنگى خیزد ذات خوار و صفات خوار و صورت خوار، و هر صفت که در عالم هست فروخورد. آنگاه مرد روان شود و لا یبقى فى الدّار دیّار. دولت در عدم تعبیه است و شقاوت در وجود، راه عدم در قهر است و راه وجود در لطف، و این خلق عاشق وجودند و منهزم از عدم. از براى آن که نه عدم دانند و نه وجود.
آن که خلق وجود دانند نه وجود است به حقیقت، بل که عدم است و آنچه عدم مىدانند نه عدم است. عدم، این جوانمردان به محو اشارت کنند که عدمى بود عین وجود و محوى بود عین اثبات، که هر دو طرف او از عین اثبات پاک است، و وجودى که یک طرف او عین و رقم حیات دارد، لم یکن فکان».
و گفت: «مرید در اول قدم مختار بود، چون بالغ شود اختیارش نماند. علم او در جهل خود بیند، هستى او در نیستى خود بیند، اختیار او در بىاختیارى خود بیند، بیان کردن او بیش از این، آفت است. اشارت و عبارت محرم این حدیث نیست. این حدیث نه اشارت نه عبارت نه قال نه حال نه بود نه نابود. اگر خواهى که به مجاهده بدانى ندانى، که در دریاى هند و روم مجاهده است، در دریاى اسلام مشاهده باید. که مجاهدهیى که در آن مشاهده نبود همچنان باشد که کسى چیزى به بول بشوید. پندارد که پاک شد.
رنگش برود اما همچنان نجس باشد. هر که برون مرد بود درون مرد بود. آنجا که قدم این جوانمردان است همه مریدان مشرکاند و بناى راه ارادت مریدان بر شرک است.
ایمان را ضدّ است، و آن کفر است، و توحید را ضدّ است و آن تشبیه است و ضدّ یقین شکّ است، و این همه حجاب است که این همه درگاههایى است که مریدان را بباید گذشت و این زنّارها بباید برید». و گفت: «در کارها که نفس تو موافق باشد با دل، دل برگیر از آن، و هر کارى که در وى خلاف نفس است آنجا دل بنه، و قدم استوار کن تا تو را به خزانه قبول فرستند، اگر چه صورت طاعت ندارد. اولئک یبدّل اللّه سیّئاتهم حسنات». و گفت: «همه چیزهایى که در تصرف اسم آمد و در حیّز وجود، کمتر از ذرهیى است در قبضه قدرت».
و گفت: «چون حق ظاهر شود عقل معزول گردد. هر چند حق به مرد نزدیک مى شود عقل مىگریزد، زیرا که عاجز است. عاجزى را هم ادراک به عاجزى بود، و معرفت ربوبیّت نزدیک مقرّبان حضرت، باطل شدن عقل است، از بهر آن که عقل آلت اقامت کردن عبودیّت است نه آلت دریافتن حقیقت ربوبیّت. و هر که را مشغول کردند به اقامت بندگى و از وى ادراک حقیقت خواستند عبودیّت از او فوت شد و به معرفت حقیقت نرسید». و گفت: «فاضلترین عبادت غایب شدن است از اوقات».
و گفت: «ما پدیدآمدگان ازل و ابدیم و در این شکّ نیست و ازل نشان ربّانى است در وقت ازل الآزال. آنگه خلق را به دیدن این خواند». و گفت: «سخن در راه معاملت نیکوست و لیکن در حقایق بادى است که از بیابان شرک جهد، و نکویى است که از عالم بشریت پدید آمد». و گفت: «چهار چیز است که مناسبت ندارد و به حال عارف لایق نبود: زهد و صبر و توکّل و رضا، که این چهار چیز صفت قالبها است و صفت روح ازین منزه است». و گفت: «فرزند ازل و ابد باشى بهتر از آن که فرزند اخلاص و صفا و صدق وحیا». و گفت: «نیست بودن در راه حق، بهتر از آن که به تجرید و توحید نظر بود، و آنجا منزل بود، یا وقوف بود یا مشربگاه سازد». و گفت: «هر که دریافت وحدانیّت و یگانگى واحد، مقصود حق گردد. هر که صفت نعت جلال او دریافت حق مقصود او شود».
و گفت: «هر جنایت که باشد رعایت اصل آن را زیر و زبر کند و هیچ نگذارد». و گفت: خداوند- جلّ جلاله- تو را در مذلت افلاس و درماندگى و شکستگى بیند بهتر از آن که در پنداشت و جلوه عزّ و معاملت». و گفت: «هر که را مقصود جز ذات است آنکس مغبون و نگونسار است، و مستحق یکى گفتن آن است که بىقصد و بىنیّت درآید و نیست راه حق شود و به بقاء آن نیستى خود.آنگاه به نقطه یگانگى حق وى قیام کند بىنیت که بود، و وجود در این صورت نبندد».
و گفت: «چنان که راستگویان راست گفتند در حقایق و اسرار، عارفان دروغ گفتند در حقیقت حق». و گفت: «زشتترین اخلاق آن است که با تقدیر برآویزى، یعنى آنچه تقدیر ازلى باشد تو خواهى که به ضدّ آن بیرون آیى، و آنچه قسمت رفته است خواهى که به تغلّب و آرزو و دعا آن قاعده بگردانى». و گفت: «این قوم بر چهار صفتاند: یکى بشناخت و طلب کرد و یافت، و دیگر طلب کرد و نیافت، و دیگرى نیافت و نیز با هیچ آرام نیافت مگر با وى، چهارم نشناخت و طلب نکرد زیرا که او، عزیزتر از آن است که طلب در او رسد و آشکاراتر از آن است که طلب باید کرد». و گفت: «چون سرّ من به وفاء عهد ایستاده بود هیچ باک ندارم از حوادث که در روزگار پدید آید».
و گفت:«هرگاه تاریکى طمع به سرّ درآید، نفس در حجاب افتد از همه حظّهاى نفسانى». و گفت: «معرفت دو است: معرفت خصوص و معرفت اثبات. اما معرفت خصوص مشترک است و شرک (؟) معرفت اسما و صفات و دلایل و نشانها و برهانها و حجابها. و معرفت اثبات آن است که بدو راه نیست و از نعت قدم پدید آید، و چون پدید آید معرفت تو ناچیز و نیست شود، زیرا که معرفت تو محدّث است و چون صفت و نعت قدم تجلّى کند همه محدثات نیست شود».
گفت: «فضل بارى- تعالى- در مقابل کسب تو نبود و مکتسب نیست، زیرا که هر چه مکتسب بود آن را عوضى بود و عوض خارج است از فضل». آنگاه گفت: «همه اندیشهها یکى کن. و بر یکى باست و همه نگرستن را با یکى آور، که نظر همه نگرندگان یکى بیش نیست، ما خلقکم و لا بعثکم الّا کنفس واحده» و گفت: «روح از عالم کون خود بیرون نیامده باشد، که اگر بیرون آمده بودى دل به وى اندر آمدى و این سخن هرگز به پیمانه اندر نگنجد». و گفت: «پدیدآرنده چیزها و متولّى کارها پیداتر از کارها است و تو مىخواهى که شریک او گردى؟». و گفت: «حجاب هر موجودى به وجود اوست از وجود خود». و گفت: «چون ظاهر شود حق بر اسرار، خوف و رجا زایل شود».
و گفت:«عوام در صفات عبودیّت مىگردند و خواصّ مکرّماند به صفات ربوبیّت، تا مشاهده کنند. از جهت آن که عوامّ آن صفات احتمال نتوانند کرد به سبب ضعف اسرار خویش و دورى ایشان از مصادر حق». و گفت: «چون ربوبیّت بر سرایر فروآید، جمله رسوم او محو گرداند و او را خراب بگذارد». و گفت: «چون نظر کنى به خدا جمع شوى و چون [به] نفس خود نظر کنى متفرق گردى». و گفت: «خلق را جمع گردانند در علم خویش، متفرّق گردد در حکم و قسمت خویش. بل که جمع در حقیقت تفرقه است و تفرقه جمع». و گفت: «ازل و ابد و اعمار و دهور و اوقات، جمله چون برقى است در نعوت، قال النّبى- علیه السّلام- لى مع اللّه وقت لا یسعنى فیه شىء غیر اللّه، عزّ و جلّ».
و گفت: «شریفترین نسبتها آن است که نسبت جویى به خداى- تعالى- به عبودیّت». و گفت: «افضل طاعات حفظ اوقات است». و گفت: «مخلوق عظیم قدر بود و بزرگ خطر، چون حق او را ادب کند متلاشى شود». و گفت: «هر که گوید: من، با قدرت منازعت کرده است». و گفت: «هر که خداى را پرستد براى بهشت، او مزدور نفس خویش است. هر که خداى را پرستد براى خداى، او از وى جاهل است».- یعنى خداى بىنیاز است از عبادت تو، پندارى که براى او کارى مىکنى؟ تو کار براى خود مىکنى- و گفت: «دورترین مرد از خداى آن بود که خداى را بیش یاد کند، یعنى من عرف اللّه کلّ لسانه، او نباید که یاد کند تا بر زبان او یاد مىکند. ذکر حقیقى آن بود که زبان او گنگ شده و غیب بر زبان گویا شده و ذکر او غیر او بود». و گفت: «از تعظیم حرمات خداوند آن بود که بازننگرى به چیزى از کونین و نه به چیزى از طریقهاى کونین».
و گفت:«صفت جمال و جلال مصادمت کردند، از هر دو روح تولد کرد». و گفت: «اگر جان کافرى آشکارا شود اهل عالم او را سجده کنند، پندارند که حقّ است از غایت حسن و لطافت». و گفت: «تن همه تاریک است و چراغ او همه سرّ است. هر که را سرّ نیست او همیشه در تاریکى است». و گفت: «احوال خلق قسمتى است که کردهاند و حکمتى است که پرداختهاند. حیلت و حرکت را به دریافت آن مجال نیست». و گفت: «بیزارم از آن خداى که به طاعت من از من خشنود شود و به معصیت من از من خشم گیرد، پس او خود در بند من است تا من چه کنم، نه، بل که دوستان در ازل دوستانند و دشمنان در ازل دشمنان». و گفت: «هر که خویش را از خداى بیند و جمله اشیاء را از خداى بیند، بىنیاز شود از جمله اشیاء به خدا». و گفت: «حیات و بقاى دلها به خداى است بل که غیبت از خداست به خدا، یعنى تا توانى که تو به آن خدایى، خیال شرک دارى به خداى، فناء فنا از فنا حاصل آید». و گفت: «شرک، دیدن تقصیر است و عثرات نفس، و ملامت کردن نفس را». و گفت: «محبت هرگز درست نیاید تا اعراض را در سرّ او اثرى بود و شواهد را در دل او خطرى، بل صحت محبّت نسیان جمله اشیاء است در استغراق مشاهده محبوب، و فانى شدن محب از محبوب به محبوب». و گفت: «در جمله صفتها رحمت است مگر در محبت، که در او هیچ رحمت نیست، بکشند و از کشته دیت خواهند».
و گفت: «عبودیّت آن است که اعتمادت برخیزد از حرکت و سکون خویش، که هرگاه که این دو صفت از مرد ساقط شود به حقّ عبودیّت رسید». و گفت: «توبه قبول آن است که مقبول بوده باشد پیش از گناه». و گفت: «خوف و رجا دو قهّارند که از بىادبى بازدارند». و گفت: «توبه نصوح آن بود که بر صاحب او اثر معصیت پنهان و آشکارا نماند، و هر که را توبه نصوح بود، بامداد و شبانگاه او از هر گونه که بود باک ندارد».
و گفت:«تقوى آن بود که از تقواى خویش متّقى باشد». و گفت: «اهل زهد که تکبّر کنند بر ابناء دنیا، ایشان در زهد مدعىاند. براى آن که [اگر] دنیا را در دل ایشان رونقى نبودى، براى اعراض کردن از آن بر دیگرى تکبّر نکردندى». و گفت: «چه صولت آوردى به زهد در چیزى و به اعراض از چیزى، که جمله آن [را] به نزدیک خداى- تعالى- به پر پشهیى وزن نیست». و گفت: «صوفى آن است که سخن از اعتبار نگوید و سرّ او منوّر شده بود به فکرت». و گفت: «بنده را معرفت درست نیاید تا صفت او آن بود که به خداى- تعالى- مشغول گردد و به خداى نیازمند بود»- یعنى مشغولى و نیازمندى او حجاب است- و گفت: «هر که خداى را بشناخت منقطع گشت بل که گنگ شد و هرگه به محلّ انس نتواند رسید، آنگه او را وحشت نبود از جمله کون». و گفت: «عوض چشم داشتن بر طاعت از فراموش کردن فضل بود».
و گفت: «قسمتها کرده شده است و صفتها پیدا گشته، چون قسمت کرده شد به سعى و حرکت چون توان یافت؟». و گفت: «هر که را بندگى کردن از او در بخواهند و حقیقت حق- تعالى- بدانستن، از هر دو مقام ضایع بماند».
و گفت:«طلب کردم. معدن دلهاى عارفان، در هواى روح ملکوت دیدم که مىپریدند در نزدیک خداى- تعالى- بدو باقى و رجوعشان با او». و گفت: «تا مرد چنان نگردد که از آنجا که سرادقات عرش است تا اینجا که منتهاى ثرى است هر ذرهیى آینه توحید وى گردد و هر ذرهیى او را بیند، توحید او درست نیاید».
و گفت: «هر چند بتوانید رضا را کار فرمایید، چنان مباشید که رضا شما راکار فرماید، که محجوب گردید از لذّت رؤیت و از حقیقت آنچه مطالعه کنید»- یعنى چون از رضا لذت یافت از شهود حق بازماند- و گفت: «نگر تا به لذّت طاعت و حلاوت عبادت او غرّه نشوى که آن زهر قاتل است». و گفت: «شاد بودن به کرامات از غرور و جهل است و لذّت یافتن به اتّصال نوعى است از غفلت». و گفت: «مباشید از آن قوم که انعام او را مقابلت کنند به طاعات، و لیکن فرزند ازل باشید، نه فرزند عمل». و گفت: «عمل به حرکات دل شریفتر است از عمل به حرکات جوارح، که اگر فعل را به نزدیک حق قیمتى بودى چهل سال پیغامبر- علیه السّلام- خالى نماندى، از آن نگویم: عمل مکن، لیکن تو با عمل مباش». و گفت: «هر که از قسمت یاد آرد، از آنچه او را در ازل رفته از سؤال و دعا فارغ آید». و گفت: «من بدان مؤمنم که حق- تعالى- از من دانست، از آن که بر آن دانسته که من دانم مرا اعتماد نیست».
و گفت: «بنده گوید: اللّه اکبر، یعنى خداى از آن بزرگتر است که با وى از این فعل توان پیوستن یا به ترک این فعل از او توان بریدن، از بهر آن که پیوستن و بریدن با وى به حرکات نیست. لیکن به قضاء سابق ازلى است». و گفت: «چنان که طفل از رحم بیرون آید، فردا دولت مرد و محبت ارباب او از او بیرون آید». و گفت: «مردم بر سه طبقهاند: طبقه اول آن قوماند که خداى بر ایشان منت نهاد به انوار هدایت، پس ایشان معصوماند از کفر و شرک و نفاق. و طبقه دوم آن قوماند که خدا بر ایشان منّت نهاد به انوار عنایت، پس ایشان معصوماند از صغایر و کبایر، و طبقه سوم آن قوماند که خدا بر ایشان منّت نهاد به کفایت، پس ایشان معصوماند از خواطر فاسد و از حرکات اهل غفلت». و گفت: «حقیر داشتن فقر و سرعت غضب و حبّ منزلت از دیدن نفس است، و این خلع عبودیّت بود و کوشیدن به الوهیت».
و گفت: «هر که بشناخت او را، غایب شد و هر که غرق شد در بحر شوق او، بگداخت و هر که عمل کرد لوجه اللّه به ثواب رسید، و هر که را سخط دریافت، عذاب بدو فرودآمد». و گفت: «بلندترین مقام خوف آن بود که ترسد که خداى در او نگرد خشمگین، و او را به مقت گرفتار کند و از او اعراض نماید».
و گفت:«حقیقت خوف در وقت مرگ ظاهر شود». و گفت: «علامت صادق آن بود که به تن با برادران پیوسته بود و به دل تنها با خداى». و گفت: خلق عظیم، آن است که با هیچکس خصومت نکند و کس را با او خصومت نباشد از قوّت معرفت». و گفت: «فزع اکبر براى قطیعت بود که ندا کنند که: اى اهل بهشت! خلود و لا موت و اى اهل دوزخ! خلود و لا موت، پس گویند اخسئوا فیها و لا تکلّمون». و گفت: «شرمگین که عرق از وى مى ریزد آن زیادتى بود که در او بود». و گفت: «اختیار بر آنچه در ازل رفت بهتر از معارضه وقت».
و گفت: «آن خلّت که بدو نیکویها تمام شود و به نابودن او همه نیکوییها زشت بود، استقامت است که تو را فراستاند از آنچه نصیب نفس است و گشاده گرداند به آنچه نصیب تو خواهد بود». و گفت: «فراست تو روشنایى بود که اندر دلها بدرخشید و معرفتى بود مکین اندر اسرار که او را از غیب به غیب مىبرد تا چیزها ببیند، از آنجا که حق- تعالى- بدو نماید، تا از ضمیر خلق سخن همىگوید». و گفت: «این قوم را اشارت بود، پس حرکات، اکنون نمانده است جز حسرات»: و گفت: «بىادبى خویشتن را اخلاص نام کردهاند و شره را انبساط و دون همتى را جلدى، همه از راه برگشتهاند و بر راه مذموم مىروند. زندگانى در مشاهده ایشان ناخوشى بود و نقصان روح، اگر سخن گویند به خشم گویند و اگر خطاب کنند به تکبر کنند، و نفس ایشان خبر مىدهد از ضمیر ایشان، و شره ایشان در خوردن، منادى مىکند از آنچه در سرّ ایشان است قاتلهم اللّه انّى یؤفکون». و گفت: «ما مبتلا شدیم به روزگارى که نیست در او آداب اسلام و نه نیز اخلاق جاهلیت و نه احکام خداوندان مروّت».
و گفت: «جوالى فرا گرفتند و پرسگ بکردند، و پارهیى فریشته با آن سگ در جوال کردند، هر چندجهد مى کنم و مى کوشم با این سگان برنمىآیم تا بارى در آشنایان نیفتند».
و او را پرسیدند از ایمان، گفت: «چهل سال در گبرگى بباید گذاشت تا مرد با ایمان رسد». گفتند: «ایها الشیخ! معنى این چه بود؟». گفت: «آن که تا پیغامبران- علیهم السّلام- را چهل سال نبود ایشان را وحى نیامد، نه آن که ایشان را در آن ساعت ایمان نبود، نعوذ باللّه، لیکن آن کمال نبود به اوّل که بعد از نبوّت ایشان را حاصل شد. امّا که: تو صاحب نفس امّاره باشى- و نفس گبرست به حکم حدیث- تا از گبرگى نفس خلاص نیابى با ایمان حقیقى نرسى». گفتند: «هیچکس از مقام محمّد- علیه السّلام- بگذشت؟». گفت: «خود هیچکس به مقام محمّد نرسید، که هر که دعوى کند که کسى از مقام او بگذشت یا بگذرد زندیق بود، که نهایت درجه اولیا بدایت درجه انبیا است».
گفتند: «کدام طعام مشتهى تر؟». گفت: «لقمهیى از ذکر خداى- تعالى- که به دست یقین از مایده معرفت برگیرى در حالتى که نیکوگمان باشى به خداى».
در وقت وفات گفتند: «ما را وصیّتى کن». گفت: «ارادت خداى- تعالى- در خویشتن نگاه دارید». دیگرى وصیّت خواست، گفت «پاس اوقات و انفاس خویشتن را نگاه دار». رحمه اللّه علیه.
تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری