آن بحر اندوه، آن راسختر از کوه، آن آفتاب الهى، آن آسمان نامتناهى، آن اعجوبه ربّانى، آن قطب وقت، ابو الحسن خرقانى- رحمه اللّه علیه- سلطان سلاطین مشایخ بود و قطب اوتاد و ابدال عالم، و پادشاه اهل طریقت و حقیقت، و متمکّن کوه صفت و متعیّن معرفت. دایم به دل در حضور و مشاهده، و به تن در خضوع ریاضت و مجاهده بود، و صاحب اسرار حقایق و عالىهمّت و بزرگ مرتبه. و در حضرت آشنایى عظیم داشت، و در گستاخى کرّوفرّى داشت که صفت نتوان کرد.
نقل است که شیخ بایزید هر سال یک نوبت به زیارت دهستان شدى. به سر ریگ- که آنجا قبور شهدا است- چون بر خرقان گذر کردى باستادى و نفس برکشیدى.
مریدان از وى سؤال کردند که «شیخا ما هیچ بوى نمى شنویم». گفت: «آرى که از این دیه دزدان بوى مردى مىشنوم، مردى بود نام او على و کنیت او ابو الحسن، به سه درجه از من پیش بود. بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند».
نقل است که شیخ در ابتدا دوازده سال در خرقان نماز خفتن به جماعت بکردى و روى به خاک بایزید نهادى و به بسطام آمدى و باستادى و گفتى: «بار خدایا! از آن خلعت که بایزید را دادهاى، ابو الحسن را بویى ده». و آنگاه بازگشتى وقت صبح را به خرقان بازآمدى و نماز بامداد به جماعت به خرقان دریافتى بر طهارت نماز خفتن.
نقل است که وقتى دزدى به سر بازمىشده بود، تا پى او نتوانند دیدن و نتوانند برد. شیخ گفته بود: «من در طلب این حدیث کم از دزدى نتوانم بود». تا بعد از آن از خاک بایزید به سر بازمىشده بود و پشت بر خاک او نمىکرد، تا بعد از دوازده سال از تربت آواز آمد که: «اى ابو الحسن! گاه آن آمد که بنشینى». شیخ گفت: «اى بایزید! همى همّتى بازدار، که مردى امّىام و از شریعت چیزى نمىدانم و قرآن نیاموختهام». آوازى آمد: «اى ابو الحسن! آنچه مرا دادهاند از برکات تو بود». گفت: «تو به صد و سى و اند سال پیش از من بودى». گفت: «بلى و لیکن چون به خرقان گذر کردمى، نورى دیدمى که از خرقان به آسمان بر مىشدى و سى سال بود تا به خداوند به حاجتى درمانده بودم، به سرّم ندا کردند که: اى بایزید! به حرمت آن نور را به شفیع آر تا حاجت برآید. گفتم:خداوندا! آن نور کى است و کجا است؟ هاتفى آواز داد، که: آن نور بنده خاصّ است و او را ابو الحسن گویند. آن نور را شفیع آر تا حاجت تو برآید. شیخ گفت: چون به خرقان رسیدم در بیست و چهارم روز جمله قرآن بیاموختم». و به روایتى دیگر است که:«بایزید گفت: فاتحه آغاز کن، چون به خرقان رسیدم، قرآن ختم کردم».
نقل است که باغکى داشت. یکبار بیل فروبرد، نقره برآمد، دوم بار فروبرد، زر برآمد، سوم بار فروبرد مروارید و جواهر برآمد. ابو الحسن گفت: «خداوندا! ابو الحسن بدین فریفته نگردد. من به دنیا از چون تو خداوندى برنگردم». و گاه بودى که گاو مىبستى چون وقت نماز درآمدى شیخ در نماز شدى و گاو همچنان شیار مىکردى تا وقتى که شیخ بازآمدى.
نقل است که عمر بو العبّاسان شیخ را گفت: «بیا تا هر دو دست یکدیگر گیریم و از زیر این درخت بجهیم»- و آن درختى بود که هزار گوسفند در سایه او بخفتى- شیخ گفت: «بیا تا هر دو دست لطف حق گیریم و بالاى هر دو عالم بجهیم که نه به بهشت التفات کنیم و نه به دوزخ».
روزى شیخ المشایخ پیش آمد، طاسى پرآب پیش شیخ نهاده بود. شیخ المشایخ دست در آب کرد و ماهى زنده بیرون آورد. شیخ ابو الحسن گفت: «از آب ماهى نمودن سهل است، از آب آتش باید نمودن» شیخ المشایخ گفت: «بیا تا بدین تنور فروشویم تا زنده، کى برآید؟» شیخ گفت: «یا عبد اللّه بیا تا به نیستى خود فروشویم تا به هستى او که برآید؟». شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.
نقل است که شیخ المشایخ گفت سى سال است که از بیم شیخ ابو الحسن نخفتهام و در هر قدم که پادر نهادم، قدم او در پیش دیدهام تا به جایى که دو سال است تا مىخواهم در بسطام پیش از او به خاک بایزید رسم، نمىتوانم. که او از خرقان سه فرسنگ آمده است و پیش از من آنجا رسیده». مگر روزى در اثناى سخن شیخ گفته است: «هر که طالب این حدیث است قبله جمله این است». و اشارت به انگشت کالوج کرد- چهار انگشت بگرفته و یکى بگشوده- آن سخن با شیخ المشایخ مگر بگفته بودند.
او از سر غیرت بگفته است که: «چون قبله دیگر پدید آمد، ما این قبله را، راه فروببندیم». بعد از آن راه حج بسته آمد که در آن سال هر که رفت سببى افتاد که بعضى هلاک شدند و بعضى را بزدند و بعضى نرسیدند، تا دیگر سال درویشى شیخ المشایخ را گفت: «خلق را از خانه خدا بازداشتن چه معنى دارد؟». تا شیخ المشایخ اشارتى کرد تا راه گشاده شد. بعد از آن درویشى گفت: «این بر چه نهیم؟ که آن همه خلق هلاک شدند».
گفت: «آرى، جایى که پیلان را پهلو به هم بسایند سارخکى چند فروشوند، باکى نبود».
نقل است که وقتى جماعتى به سفرى همىشدند. بدو گفتند: «شیخا! راه خایف است، ما را دعائى بیاموز تا اگر بلایى پدید آید آن دفع شود». شیخ گفت: «چون بلاء روى به شما نهد از ابو الحسن یاد کنید». قوم را آن سخن خوش نیامد. آخر چون برفتند راهزنان پیش آمدند و قصد ایشان کردند. یکتن از ایشان در حال از شیخ یاد کرد و از چشم ایشان ناپدید شد. عیّاران فریاد گرفتند که: «اینجا مردى بود، کجا شد؟ او را نمىبینیم و نه بار و ستور او را». تا بدان سبب بدو و قماش او هیچ آفت نرسید و دیگران برهنه و مال برده بماندند. چون مرد را بدیدند به سلامت، به تعجب بماندند تا او گفت سبب چه بود. چون پیش شیخ بازآمدند، بپرسیدند که: «براى اللّه را آن سرّ چیست؟ که ما همه خداى را خواندیم کار ما برنیامد، و این یکتن تو را خواند، از چشم ایشان ناپدید شد». شیخ گفت: «شما که حق را خواندید به مجاز خواندید، و ابو الحسن به حقیقت.
شما بو الحسن را یاد کنید، بو الحسن براى شما خداى را یاد کند، کار شما برآید؛ که اگر به مجاز و عادت خداى را یاد کنید سود ندارد».
نقل است که مریدى از شیخ درخواست کرد که: «مرا دستورى ده تا به کوه لبنان شوم و قطب عالم را بینم». شیخ دستورى داد. چون به لبنان رسید، جمعى دید نشسته روى به قبله و جنازهیى در پیش، و نماز نمىکردند. مرید پرسید که: «چرا بر جنازه نماز نمىکنید؟». گفتند: «تا قطب عالم بیاید، که روزى پنج بار قطب اینجا امامت کند». مرید شاد شد. یک زمان بود، همه از جاى بجستند. گفت: «شیخ را دیدم که در پیش استاد و نماز بکرد و مرا دهشت افتاد. چون به خود بازآمدم مرده را دفن کردند. شیخ برفت.
گفتم: این شخص که بود؟ گفتند: ابو الحسن خرقانى. گفتم: کى بازآید؟ گفتند: به وقت نماز دیگر. من زارى کردم که: من مرید اویم و چنین سخن گفتهام. شفیع شوید تا مرا به خرقان برد که مدتى شد تا در سفرم. پس چون وقت نماز دیگر درآمد، دیگرباره شیخ را دیدم، در پیش شد. چون سلام بداد من دست بدو در زدم و مرا دهشت افتاد و چون به خود بازآمدم خود را بر سر چهار سوى رى دیدم؛ روى به خرقان آوردم. چون نظر شیخ بر من افتاد، گفت: شرط آن است که آنچه دیدى اظهار نکنى، که من از خداى درخواست کردهام تا بدین جهان و بدان جهان مرا از خلق بازپوشاند، و از آفریده مرا هیچکس ندید مگر زندهاى و آن بایزید بود».
نقل است که امامى به سماع احادیث مىشد به عراق. شیخ گفت: «اینجا کس نیست که اسنادش عالىتر است؟». گفت: «نه همانا». شیخ گفت: «مردى امّىام، هر چه حق- تعالى- مرا داد منّت ننهاد و علم خود مرا داد منت نهاد». گفت: «اى شیخ تو سماع از که دارى؟». گفت: «از رسول، علیه السلام». مرد را این سخن مقبول نیامد. شبانه به خواب دید مهتر را- صلى اللّه علیه- که گفت: «جوانمردان راست گویند». دیگر روز بیامد و سخن آغاز کرد به حدیث خواندن. جایى بودى که شیخ گفتى: «این حدیث پیغامبر نیست». گفتى: «به چه دانستى؟». شیخ گفت: «چون تو حدیث آغاز کردى دو چشم من بر ابروى پیغامبر بود- علیه السلام- چون ابرو درکشیدى، مرا معلوم شدى که از این حدیث تبرّا مىکند».
عبد اللّه انصارى گوید که: «مرا بند بر پاى نهادند و به بلخ مىبردند. در همه راه با خود اندیشه همىکردم که: به همه حال بر این پاى من ترک ادبى رفته است. چون در میان شهر رسیدم گفتند: مردمان سنگ بر بام آورده اند تا در تو اندازند. اندر این ساعت مرا کشف افتاد که: روزى سجاده شیخ باز مىانداختم سر پاى من بدانجا بازآمد، در حال دیدم که دستهاى ایشان همچنان بماند و سنگ نتوانستند انداخت».
نقل است که چون شیخ بوسعید بر شیخ رسید، قرصى چند جوین بود معدود که زن پخته بود، شیخ او را گفت: «ایزارى بر زبر این قرصها انداز و چندان که مىخواهى بیرون مىگیر و ایزار برمگیر». زن چنان کرد. نقل است که چون خلق بسیار گرد آمدند، قرص چندان که خادم همىآورد دیگر باقى بود، تا یکبار ایزار برداشتند، قرصى نماند.
شیخ گفت: «خطا کردى، اگر ایزار برنگرفتى همچنان تا قیامت قرص از آن زیر بیرون مىآوردندى». چون از نان خوردن فارغ شدند، شیخ بو سعید گفت: «دستورى بود تا چیزى برگویند؟». شیخ گفت: «ما را پرواى سماع نیست، لیکن بر موافقت تو بشنویم».
به دست بر بالشى مىزدند و بیتى برگفتند، و شیخ در همه عمر خویش همین نوبت به سماع نشسته بود. مریدى بود شیخ را ابو بکر خرقى گفتندى و مریدى دیگر. در این هر دو چندان سماع اثر کرد که رگ شقیقه هر دو برخاست و سرخى روان شد. بوسعید سر برآورد و گفت: «اى شیخ وقت است که برخیزى». شیخ برخاست و سه بار آستین بجنبانید و هفت بار قدم بر زمین زد. جمله دیوارهاى خانقاه در موافقت او در جنبش درآمدند. بوسعید گفت: «باش که بناها خراب شوند». پس گفت: «به عزت اللّه که آسمان و زمین موافقت تو را در رقصاند». چنین نقل کردهاند که در آن حوالى چهل روز طفلان شیر فرا نستدند.
نقل است که شیخ بو سعید گفت: «شبلى و اصحاب وى در سایه طوبى موافقت کردند و من گوشه مرقّع شبلى دیدم در آن ساعت که در وجد بود و طواف همىکرد».
پس شیخ گفت: «اى بوسعید! سماع کسى را مسلّم بود که از زبر تا عرش گشاده بیند و از زیر تا تحت الثّرى». پس اصحاب را گفت: «اگر از شما پرسند که: رقص چرا مى کنید؟بگویید بر موافقت آن کسان برخاستهایم که ایشان چنین باشند و این کمترین پایه است در این باب».
نقل است که شیخ بو سعید و شیخ ابو الحسن خواستند که بسط آن یک بدین آید و قبض این یک بدان شود. یکدیگر را در برگرفتند، هر دو صفت نقل افتاد. شیخ بو سعید آن شب تا روز سر به زانو نهاده بود و مىگفت و مىگریست و شیخ ابو الحسن همه شب نعره همىزد و رقص همىکرد. چون روز شد، شیخ ابو الحسن بازآمد و گفت:«اى شیخ اندوه به من بازده که ما را با آن اندوه خود خوشتر است». تا دیگر بار نقل افتاد. پس بو سعید را گفت: «فردا به قیامت درمیا، که تو همه لطفى، تاب نیارى. تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم، آنگاه تو درآى». پس گفت: «خدا کافرى را آن قوّت داده بود که چهار فرسنگ کوهى بریده بود و مىشد تا بر سر لشکر موسى زند، چه عجب اگر مؤمنى را آن قوّت بدهد که فزع قیامت بنشاند؟». پس شیخ بو سعید بازگشت و سنگى بود بر درگاه، محاسن در آنجا مالید. شیخ بو الحسن از بهر احترام او را فرمود تا آن سنگ را برکندند و به محراب بازآوردند. پس چون شب درآمد بامداد آن سنگ باز به جاى خود آمده بود. دیگرباره به محراب بازبردند. دیگر شب همچنان به درگاه بازآمده بود. همچنین تا سه بار. بو الحسن گفت: «اکنون همچنان بر درگاه بگذارید که شیخ ابو سعید لطف بسى مى کند».
پس بفرمود تا راه از آنجا برانداختند و درى دیگر بگشادند. پس شیخ بو الحسن چون به وداع او آمد، گفت: «من تو را به ولایت عهد خویش برگزیدم که سى سال بود که از حق مىخواستم کسى را تا سخنى چند از آنچه در دل دارم با او گویم که کسى محرم نمىیافتم که بدو بگویم، چنان که او واشنود، تا که تو را فرستادند». لاجرم شیخ بو سعید آنجا سخن نگفته است زیادتى. گفتند: «چرا آنجا سخن نگفتى؟». گفت: «ما را به استماع فرستاده بودند». پس گفت: «از یک بحر یک عبارت کننده بس».
و گفت: «من خشت پخته بودم چون به خرقان رسیدم، گوهر بازگشتم».
نقل است که شیخ بوسعید گفت بر منبر- و پسر شیخ بو الحسن آنجا حاضر بود- که: «کسانى که از خود نجات یافتند و پاک از خود بیرون آمدند، از عهد نبوّت الى یومنا هذا، به عقدى رسیدند و اگر خواهید جمله برشمرم. و اگر کس از خود پاک شد، پدر این خواجه است». و اشارت به پسر بو الحسن کرد. و استاد ابو القاسم قشیرى گفت: «چون به ولایت خرقان درآمدم، فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر، تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم».
نقل است که بوعلى سینا به آوازه شیخ عزم خرقان کرد. چون به وثاق شیخ آمد شیخ به هیزم رفته بود. پرسید که: «شیخ کجاست؟». زنش گفت: «آن زندیق کذاب را چه مىکنى؟». همچنین بسیار جفا گفت شیخ را. که زنش منکر او بودى، حالش چه بودى! بوعلى عزم صحرا کرد تا شیخ را بیند، شیخ را دید که همىآمد و خروارى درمنه بر شیرى نهاده. بوعلى از دست برفت. گفت: «شیخا این چه حالت است؟». گفت: «آرى تا ما بار چنان گرگى نکشیم- یعنى زن- شیرى چنین بار ما نکشد». پس به وثاق بازآمد.
بوعلى بنشست و سخن آغاز کرد و بسى گفت. شیخ پارهیى گل در آب کرده بود تا دیوارى عمارت کند. دلش بگرفت. برخاست و گفت: «مرا معذور دار که این دیوار را عمارت مىباید کرد و بر سر دیوار شد. ناگاه تبر از دستش بیفتاد. بوعلى برخاست تا آن تبر به دستش بازدهد. پیش از آن که بوعلى آنجا رسد آن تبر برخاست و به دست شیخ باز شد. بوعلى یکبارگى اینجا از دست برفت، و تصدیقى عظیم بدین حدیثش پدید آمد تا بعد از آن، طریقت به فلسفه کشید چنانکه معلوم هست.
نقل است که عضد الدوله را که وزیر بود در بغداد درد شکم برخاست. جمله اطبّا را جمع کردند، در آن عاجز ماندند، تا آخر نعلین شیخ به شکم او فرونیاوردند، حق تعالى شفا نداد.
نقل است که مردى آمد و گفت: «خواهم که خرقه پوشم». شیخ گفت: «ما را مسئلهیى است، اگر آن را جواب دهى شایسته خرقه باشى». گفت: «اگر مرد چادر زنى در سر گیرد زن شود؟». گفت: «نه». گفت: «اگر زنى جامه مردى هم درپوشد، هرگز مرد شود؟». گفت: «نه». گفت: «تو نیز اگر در این راه مرد نهاى، بدین مرقّع پوشیدن مرد نگردى».
نقل است که شخصى بر شیخ آمد و گفت: «دستورى ده تا خلق را به خدا دعوت کنم». گفت: «زنهار تا به خویشتن دعوت نکنى». گفت: «شیخا خلق را به خویشتن دعوت توان کرد؟». گفت: «آرى که کسى دیگر دعوت کند و تو را ناخوش آید نشان آن باشد که دعوت به خویشتن کرده باشى».
نقل است که وقتى سلطان محمود وعده داده بود ایاز را: «خلعت خویش را در تو خواهم پوشیدن و تیغ برهنه بالاى سر تو به رسم غلامان من خواهم داشت». چون محمود به زیارت شیخ آمد، رسول فرستاد که شیخ را بگویید که: «سلطان براى تو از غزنین بدینجا آمد، تو نیز براى او از خانقاه به خیمه او درآى». و رسول را گفت: «اگر نیاید این آیت برخوانید: قوله تعالى: أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ». رسول پیغام بگزارد. شیخ گفت: «مرا معذور دارید». این آیت بر او خواندند.
شیخ گفت: «محمود را بگویید که چنان در اطیعوا اللّه مستغرقم که در اطیعوا الرّسول خجالتها دارم، تا به اولى الامر چه رسد». رسول بیامد و به محمود بازگفت. محمود را رقّت آمد و گفت: «برخیزید، که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم». پس جامه خویش را به ایاز داد و [او] درپوشید، و ده کنیزک را جامه غلامان در بر کرد، و خود به سلاح دارى ایاز پیش و پس مىآمد امتحان را. رو به صومعه شیخ نهاد. چون از در صومعه درآمد و سلام کرد، شیخ جواب داد اما برپانخاست. پس روى به محمود کرد و در ایاز ننگرید. محمود گفت: «برپاىنخاستى سلطان را؟ و این همه دام بود». شیخ گفت: «دام است اما مرغش تو نهاى». پس دست محمود بگرفت و گفت: «فرا پیش آى، چون تو را فرا پیش داشتهاند». محمود گفت: «سخنى بگو». گفت: «این نامحرمان را بیرون فرست».
محمود اشارت کرد تا نامحرمان همه بیرون رفتند. محمود گفت: «مرا از بایزید حکایتى برگو». شیخ گفت «بایزید چنین گفته است که: هر که مرا دید از رقم شقاوت ایمن شد».
محمود گفت: «از قدم پیغامبر زیادت است و بو جهل و بو لهب و چندان منکران او را همىدیدند و از اهل شقاوتاند». شیخ گفت محمود را که: «ادب نگه دار و تصرف در ولایت خویش کن، که مصطفى را- علیه السلام- ندید جز چهار یار او و صحابه او و دلیل بر این چیست؟ قوله- تعالى- وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ». محمود را این سخن خوش آمد. گفت: «مرا پندى ده». گفت: «چهار چیز نگه دار: اول پرهیز از مناهى، و نماز به جماعت، و سخاوت، و شفقت بر خلق خدا». محمود گفت: «مرا دعائى بکن». گفت: «خود در این گه دعا مىکنم: اللّهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات».
گفت:«دعاء خاص بگو». گفت: «اى محمود عاقبتت محمود باد». پس محمود بدرهیى زر پیش شیخ نهاد. شیخ قرص جوین پیش نهاد. گفت: «بخور». محمود همىخاوید و در گلوش مىگرفت. شیخ گفت: «مگر حلقت مىگیرد؟». گفت: «آرى». گفت: «مىخواهى که ما را، این بدره زر تو گلوى ما بگیرد؟ برگیر که این را سه طلاق دادهایم». محمود گفت: «در چیزى کن البته». گفت: «نکنم». گفت: «پس مرا از آن خود یادگارى بده».
شیخ پیراهن عودى از آن خود بدو داد. محمود چون بازهمىگشت گفت: «شیخا خوش صومعهیى دارى». گفت: «آن همه دارى، این نیز همىبایدت؟». پس در وقت رفتن شیخ او را برپاخاست. محمود گفت: «اول که آمدم التفات نکردى، اکنون برپاى مى خیزى؟
این همه کرامت چیست؟ و آن چه بود؟». شیخ گفت: «اول در رعونت پادشاهى و امتحان درآمدى، و به آخر در انکسار و درویشى مىروى، که آفتاب دولت درویشى بر تو تافته است. اول براى پادشاهى تو برنخاستم. اکنون براى درویشى برمىخیزم». پس سلطان برفت به غزا در آن وقت، به سومنات شد. بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد. ناگاه از اسب فرودآمد و به گوشهیى شد و روى به خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت: «الهى! به حق آبروى خداوند این خرقه که ما را بر این کفّار ظفر دهى، که هر چه از غنیمت بگیرم به درویشان دهم». ناگاه از جانب کفّار غبارى و ظلمتى پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و مى کشتند و متفرّق مى شدند، تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب، محمود به خواب دید که شیخ مىگفت: «اى محمود آبروى خرقه ما بردى بر درگاه حق، که اگر در آن ساعت درخواستى، جمله کفّار را اسلام روزى کردى».
نقل است که شیخ یک شب گفت: «امشب در فلان بیابان راه مىزنند و چندین کس را مجروح گردانیدند». و از آن حال پرسیدند، راست همچنان بود. و اى عجب! همین شب سر پسر شیخ بریدند و در آستانه او نهادند و شیخ هیچ خبر نداشت. زنش که منکر او بود، مىگفت: «چه گویى کسى را که از چندین فرسنگ خبر بازمىدهد و خبرش نباشد که سر پسر بریده باشند و در آستانه نهاده؟». شیخ گفت: «آرى، آن وقت که ما آن مىدیدیم، پرده برداشته بود و این وقت که پسر را مىکشتند، پرده فروگذاشته بودند». پس مادر سر پسر را بدید، گیسو ببرید و بر آن سر نهاد و نوحه آغاز کرد. شیخ نیز پارهیى از محاسن ببرید و بر آن سر نهاد. گفت: «این کار هر دو پاشیدهایم ما را هر دو افتاده است. تو گیسو بریدى، من نیز ریش ببریدم».
نقل است که وقتى شیخ در صومعه نشسته بود با چهل درویش، و هفت روز بود که هیچ طعام نخورده بودند. یکى بر در صومعه آمد با خروارى آرد و گوسفندى و گفت:«این صوفیان را آورده ام». چون شیخ بشنود گفت: «از شما هر که نسبت به تصوّف درست مىتواند کرد بستاند. من بارى زهره ندارم که لاف تصوّف زنم». همه دم در کشیدند، تا مرد آن آرد و آن گوسفند بازگردانید.
نقل است که شیخ گفت: «دو برادر بودند و مادرى، هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدى و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود. آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود. برادر را گفت: امشب نیز خدمت خداوند به من ایثار کن. چنان کرد. آن شب به خدمت خداوند سر به سجده نهاد. در خواب دید که آوازى آمد که: برادر تو را بیامرزیدیم و تو را بدو بخشیدیم. او گفت: آخر من به خدمت خداى مشغول بودم و او به خدمت مادر، مرا در کار او مىکنید؟ گفتند: زیرا که آنچه تو مى کنى ما از آن بىنیازیم، و لیکن مادرت از آن بىنیاز نیست که برادرت خدمت کند».
نقل است که چهل سال شیخ سر بر بالین ننهاد. همچنین در این مدت نماز بامداد بر وضوى نماز خفتن کرد. روزى ناگاه بالشى خواست. اصحاب شاد گشتند. گفتند:«شیخا چه افتاد؟». گفت: «بو الحسن استغنا و بىنیازى خداى- تعالى- امشب بدید و مصطفى گفته است- صلّى اللّه علیه و سلّم- که هر که دو رکعت نماز بکند و هیچ اندیشه دنیا بر خاطرش نگذرد، در همه گناه از وى بریزد چنان که آن روز که از مادر زاده بود».
احمد حنبل به حکم این حدیث این نماز بگزارد که هیچ اندیشه دنیا بر او گذر نکرد، و چون سلام داد پسر را بشارت داد که: «آن نماز بگزاردم چنان که اندیشه دنیا در نیامد».
مگر این حکایت شیخ را بگفتند. شیخ گفت: «این بو الحسن که در این کلاته نشسته است سى سال است تا به دون حق یک اندیشه بر خاطر او گذر نکرده است».
نقل است که روزى مرقّعپوشى از هوا درآمد، پیش شیخ پا بر زمین مىزد و مىگفت: «جنید وقتم و شبلى وقتم، و بایزید وقتم». شیخ برپاخاست و پا به زمین زد و گفت: «مصطفى وقتم و خداى وقتم»- و معنى همان است که در انا الحقّ حسین منصور شرح دادم که محو بود، و گویند که عیب بر اولیاء نرود از خلاف سنت، چنان که گفت:- علیه السلام- انّى لاجد نفس الرّحمن من قبل الیمن.
نقل است که روزى در حالت انبساط کلماتى مىگفت: به سرّش ندا آمد که:«بو الحسنا! نمىترسى از خلق؟». گفت: «الهى برادرى داشتم، او از مرگ همىترسیدى، اما من نترسم». گفت: «شب نخستین از منکر و نکیر ترسى؟». گفت: «اشتر که چهار دندان شود از آواز جرس نترسد». گفت: «از قیامت و صعوبات او ترسى؟».
گفت:«مى اندیشم که فردا چون مرا از خاک برآرى و خلق را در عرصات حاضر کنى، من در آن موقف پیراهن بو الحسنى خود از سر برکشم و در دریاى وحدانیّت غوطه خورم تا همه واحد بود و بو الحسن نماند، موکّل خوف و مبشّر رجا بر من بازننشیند».
نقل است که شبى نماز همىکرد، آوازى شنود که: «هان بو الحسنو! خواهى که آنچه از تو مى دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟». شیخ گفت: «اى بار خداى! خواهى تا آنچه از رحمت تو مىدانم و از کرم تو مىبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجودت نکند؟». آواز آمد: «نه از تو نه از من». و یکبار مىگفت: «الهى ملکالموت را به من مفرست، که من جان به وى ندهم که نه از او ستدهام تا باز بدو دهم، من جان از تو ستدهام و جز تو به کسى ندهم».
و گفت: «سر به نیستى خود فروبردم چنان که هرگز وادید نیایم، تا سر به هستى تو برآرم چنان که به تو به یکذرّه بدانم». و گفت: «در سرّم ندا آمد که: ایمان چیست؟
گفتم: خداوندا! آن ایمان که دادى، مرا تمام است». و گفت: «ندا آمد که تو مایى و ما تو ما مىگوییم: نه! تو خداوندى و ما بنده عاجز؟». و گفت: «از حضرت خطاب مى آمد که:
مترس که ما تو را از خلق نخواستهایم». و گفت: «خداى- عزّ و جلّ- از خلق نشان بندگى خواست و از من نشان خداوندى». و گفت: «چون به گرد عرش رسیدم، صفصف ملائکه پیشباز مىآمدند و مباهات مىکردند که: ما کرّوبیانیم و معصومانیم. من گفتم: ما هواللّهیانیم. ایشان همه خجل گشتند و مشایخ شاد شدند به جواب دادن من ایشان را». و گفت: «خداوند- تعالى- در فکرت به من بازگشاد که تو را از شیطان بازخریدهام، به چیزى که آن را صفت نبود، پس بدانکه او را چون دارى».
و گفت: «همه چیزها را غایت بدانم الّا سه چیز را هرگز غایت ندانستم: غایت کید نفس ندانستم و غایت درجات مصطفى- علیه السلام- و غایت معرفت».
و گفت:«مرا چون پاره خاک جمع کردند. پس بادى به انبوه درآمد و هفت آسمان و زمین از من پر کرد و من خود ناپدید». و گفت: «خداوند ما را قدمى داد که به یکقدم از عرش تا به ثرى شدیم و از ثرى به عرش بازآمدیم. پس بدانستیم که هیچ جاى نرفتهایم. خداوند ندا کرد که: آنکس را که قدم چنین بود او کجا رسیده باشد؟ من نیز گفتم: دراز سفرا که ماییم و کوتاه سفرا که ماییم! چند همىگردم از پس خویش؟».
و گفت: «چهار هزار کلام از خدا بشنودم که اگر به ده هزار فرا رسیدى نهایت نبودى که چه پدید آمدى». و گفت: «چنان قادر بودم که اگر پلاس سیه خواستم که دیبایى رومى گردد چنان گردید.سپاس خداى را- تعالى و تقدّس- همچنان است. یعنى دل از دنیا و آخرت ببرم و به خدا بازبرم». و گفت: «آنکس که از او چندان راه بود به خدا که از زمین تا آسمان، و از آسمان تا به عرش. و از عرش تا به قاب قوسین، و از قاب قوسین تا به مقام نور، نیک مرد نبود اگر خویشتن را چند پشهیى فرانماید». و گفت: «وامىام نیک به آلاء حق»- یعنى همگى من آنچه هست در حقّ محو است به حقیقت و آنچه مانده است خیال است و گفت: «اگر آنچه در دل من است قطرهیى بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح، علیه السلام». و گفت: «آنگاه نیز که من از شما بشده باشم و در پس کوه قاف، یکى را از پسران من ملک الموت آمده باشد و جان مىگیرد و با وى سختى مى کند، من دست از گور برکنم و لطف خداى بر لب و دندان او بریزم». و گفت: «چیزى از آن خداى در من همىکردند، من نیز روى به خدا باز کردم و گفتم: الهى اگر مرا چیزى دهى، چنان ده که از گاه آدم تا به قیامت بر لب هیچکس از تو نگشته بود، گو من بازمانده هیچکس نتوانم خورد».
و گفت: «هر نیکویى که از عهد آدم- علیه السلام- تا این ساعت و ازین ساعت تا به قیامت با پیرى کرد، تنها با پیر شما کرد و هر نیکویى که با پیران و مریدان کرد تنها با شما کرد». و گفت: «هر شب آرام نگیرم نماز شام تا حساب خویش با خداى بازنکنم». و گفت: «کار خویش را به اخلاص ندیدم تا آفریده تنهایى خویشتن را ندیدم». و گفت:
«اگر خداى- عزّ و جلّ- روز قیامت همه خلق را که در زمان من هستند به من بخشد از آنجا که آفتاب برآید تا آنجا که آفتاب فروشود، بدین چشم که در پیش دارم بازننگرم از بزرگ همتى که به درگاه خداوند دارم». و گفت: «عرش خدا بر پشت ما ایستاده بود. اى
جوانمردان نیرو کنید و مردآسا باشید که بار گران است». و گفت: «چه گویید در مردى که قدم نه به ویرانى دارد، و نه به آبادانى، و خداى- تعالى- او را در مقامى مىدارد که روز قیامت خدا او را برانگیزاند و همه خلق ویرانى و آبادانى به نور او برخیزند، و همه خلق را بدو بخشند، که دعا نکند در این جهان و شفاعت نکند در آن جهان». و گفت: «در سراى دنیا زیر خاربنى با خداوند زندگانى کردن از آن دوستتر دارم که در بهشت زیر درخت طوبى، که از او من خبرى ندارم». و گفت: «اینجا نشسته باشم، گاهگاه از آن قوّت خداوند چندان با من باشد که گویم: دست برکنم و آسمان از جاى برگیرم، و اگر پاى بر زمین زنم به نشیب فروبرم، و گاه باشد که به خویشتن بازنگرم، روى با خدا کنم و گویم با این تن و خلق که مرا هست چندین سلطنت به چه کار آید؟».
و گفت: «چشنده ام و خود ناپدید و شنوندهام و خود ناپدید و گویندهام و خود ناپدید». و گفت: «دست از کار بازنگرفتهام تا چنان ندیدم که: دست به هوا فراز کردم هوا در دست من شوشه زر کردند و دست بدان فراز نکردم، به سبب آن که کرامت بود، و هر که از کرامت فرا گیرد، آن در بر وى ببندند و دیگرش نبود». و گفت: «فروشوم که ناپدید شوم در هر دو جهان و یا برآیم که همه من باشم. زنهار تا مردهدل و قرّاء نباشى». و گفت: «به سنگ سپید مسئله بازپرسیدم. چهار هزار مسئله مرا جواب کرد در کرامت». و گفت: «بدان کسى که من [در] تمنّى نان گستاخى کنم، شما بدانید که او از ملایکه فاضلتر است».
و گفت:«شبانروزى بیست و چهار ساعت است، در ساعتى هزار بار بمردم و بیست و سه ساعت دیگر را صفت پدید نیست». و گفت: «در روز مردم به روزه و به شب در نماز بود به امید آن که به منزل رسد و منزل خود من بودم». و گفت: «از آن چهارماهگى باز در شکم مادر بجنبیدم تا اکنون همه چیزى یاد دارم. آن وقت نیز که بدان جهان شده باشم تا به قیامت آنچه برود و آنچه بخواهد رفت به تو بازنمایم». پس گفت: «مردم گویند: فلان کس امام است، امام نبود آنکس که از هر چه او آفریده بود خبر ندارد از عرش تا به ثرى و از مشرق تا مغرب». و گفت: «مرا دیدارى است اندر آدمیان و دیدارى است در ملایکه و همچنین در جنّیان و در جهنده و پرنده و همه جانوران، و از هر چه بیافریده است از آنچه به کنارههاى جهان است، نشان توانم داد بهتر از آنچه به نواحى و گرد بر گرد ماست». و گفت: «اگر از ترکستان تا به در شام کسى را خارى در انگشت شود آن از آن من است و همچنین از ترک تا شام کسى را قدم در سنگ آید زیان آن مراست، و اگر اندوهى در دلى است، آن دل از آن من است».
و گفت: «شگفت نه از خویشتن دارم، شگفت از خداوند دارم که چندین بازار بىآگاهى من اندر اندرون پوست من پدید آورد، پس آخر مرا از آن آگاهى داد تا من چنین عاجز ببودم در خداوندى خداى، تعالى». و گفت: «در اندرون پوست من دریایى است که هرگاه که بادى برآید، از این دریا میغ و باران سر برکند، از عرش تا به ثرى باران ببارد». و گفت: «خداوند مرا سفرى در پیش نهاد که در آن سفر بیابانها و کوهها بگذاشتم، و تلها و رودها و شیب و فرازها و بیم و امیدها و کشتىها و دریاها، از ناخن و موى تا انگشت پاى همه را بگذاشتم. پس بعد از آن بدانستم که مسلمان نیستم. گفتم: خداوند! به نزدیک خلق مسلمانم، و به نزدیک تو زنّار دارم. زنّارم ببر تا پیش تو مسلمان باشم». و گفت: «باید که زندگانى چنان کنید که جان شما بیامده باشد و در میان لب و دندان ایستاده که چهل سال است تا جان من میان لب و دندان ایستاده است».
گفتند: «سخن بگوى». گفت: «این جایگاه که من ایستادهام مىتوانم گفت؟ اگر آنچه مرا با او است بگویم چون آتش بود که در پنبه افگنى، دریغ مى دارم که با خویشتن باشم در سخن او به زبان خویش گفتن، و شرم مىدارم که با او ایستاده باشم، سخن تو گویم». و گفت: «در این مقام که خدا مرا داده است خلق زمین و ملائکه آسمان را راه نیست. اگر بدین جاى چیزى بینم جز از شریعت مصطفى، از آنجا بازپس آیم. که من در کاروانى نباشم که اسفهسالار آن محمّد نباشد». و گفت: «پیرى کراسهیى در دست گفت: من سخن ازینجا گویم تو از کجا گویى؟ گفت: وقت من وقتى است که در سخن نگنجد». و گفت: «خلق را اول و آخرى است، آنچه به اوّل نکنند به آخرشان مکافات کنند. خداوند- تعالى- مرا وقتى داد که اول و آخر به وقت من آرزومند است».
و گفت:«من نگویم که دوزخ و بهشت نیست. من گویم که: دوزخ و بهشت را به نزدیک من جاى نیست. زیرا که هر دو آفریده است و آنجا که منم آفریده را جاى نیست». و گفت: «من بندهام که هفت آسمان و زمین به نزدیک من اندیشه من است هر چه گویم ثناء او بود. مرا زبر و زیر نیست، پیش و پس نیست، راست و چپ نیست». و گفت: «درختى است غیب و من بر شاخ آن نشستهام و همه خلق به زیر سایه آن نشسته». و گفت: «عمر من مرا یک سجده است». و گفت: «با خاصّ نتوانم گفت که پرده بدرند، و با عامّ نتوانم گفت که به وى راهى نبرند، و با تن خویش نتوانم گفت که عجب آرد، زبان ندارم که از او با او گویم».
کسى گفت: «از اینجا که هستى بازآى». گفت: «نتوان آمد و ما منّا الّا له مقام معلوم». گفت: «به عرش». گفت: «به عرش چه کنم؟ که عرش اینجاست». گفت: «وقتى بر من پدید آمد، که همه آفریده بر من بگریست». و گفت: «کسى بایستى که میان او و خداى حجابى نبودى تا من بگفتمى که: خداى- تعالى- با محمّد چه کرده بود تا دل و زبانش بشدى و بیفتادى». و گفت: «چون حق- تعالى- با من به لطف درآمد، ملایکه را غیرت آمد، بر ایشان بپوشید و مرا نیست گردانید از آفریده، و از خود با خود مىکرد. اگر نه آن بودى که او را بر چنین حکمت است و الّا کرام الکاتبین مرا ندیدندى». و گفت:
«بیست سال است تا کفن من از آسمان آورده است و اندر سر ما افگنده، و ما سر از کفن بیرون کرده و سخن مىگوییم». و گفت: «در رحم مادر بسوختم، چون به زمین آمدم بگداختم، چون به حد بلاغت رسیدم پیر گشتم». و گفت: «وقتى چیزى چون قطره آب در دهان من مىچکید و بازپوشیده مىشد و اگر پوشیده نگشتى من میان خلق نماندمى». و گفت: «همه آفریده او چون کشتى است و ملّاح منم، و بردن آن کشتى مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم».
و گفت: «چون حق- تعالى- مرا فکرتى بداد که هر چه او آفریده است در آن بدیدم، در آن بماندم. شغل شب و روز در من پوشید، آن فکرت بینایى گردید، گستاخى و محبت گردید، هیبت و گران بارى گردید، زان فکرت به یگانگى او در افتادم و جایى رسیدم که فکرت حکمت گردید و راه راست، و شفقت بر خلق گردید، بر خلق او کسى مشفقتر از خود ندیدم، گفتم: کاشکى بدل همه خلق من بمردمى تا خلق را مرگ نبایستى دید، کاشکى حساب همه خلق با من بکردى تا خلق را به قیامت حساب نبایستى دید. کاشکى عقوبت همه خلق مرا کردى تا ایشان را دوزخ نبایستى دید».
و گفت: «خداوند- تعالى- دوستان خویش را به مقامى دارد که آنجا حدّ مخلوق نبود، و بو الحسن بدین سخن صادق است، اگر من از لطف او سخن گویم خلق مرا دیوانه خواند چنان که مصطفى- علیه السلام- را. اگر با عرش بگویم بجنبد، اگر با چشمه آفتاب بگویم از رفتن بازایستد». و گفت: «حق- تعالى- مرا فرمود که تو را به بدبختان ننمایم، با آنکس نمایم که مرا دوست دارد، و من او را دوست دارم. اکنون مىنگرم تا که را آورد. هرکس را که امروز در این حرم آورد، فردا او را آنجا با من حاضر کند، و گفتم: الهى نزدیک خود بر. از حق- تعالى- ندا آمد که: مرا بر تو حکم است، تو را همچنان مىدانم تا هر که من او را دوست دارم، بیاید و تو را ببیند و اگر نتواند آمدن نام تو او را بشنوانیم تا تو را دوست گیرد، که تو را از پاکى خویش آفریدم. تو را دوست ندارند به جز پاکان».
و گفت: «چون به تن به حضرت او شدم دل را بخواندم، بیامد. پس ایمان و یقین و عقل و نفس بیامدند. دل را به میان این هر چهار درآوردم. یقین و اخلاص را برگرفت، و اخلاص عمل را بگرفت تا به حق رسیدم. پس مقامى پدید آمد که از آن خوشتر ندیدم.همه حق دیدم. پس آن هر چهار چیز که آنجا برده بودم محتاج من گردانید».
و گفت: «من از هر چه دون حق است زاهد گردیدم. آن وقت خویشتن را خواندم.از حق جواب شنیدم. بدانستم که از حق درگذشتم: لبّیک اللّهم لبیک زدم، محرم گردیدم، حج کردم، در وحدانیّت طواف کردم، بیت المعمور مرا زیارت کرد. کعبه مرا تسبیح کرد، ملایکه مرا ثنا گفتند، نورى دیدم که سراى حق در میان بود چون به سراى حق رسیدم، ز آن من هیچ نمانده بود». و گفت: «دو سال به یک اندیشه درمانده بودم مگر چشم در خواب شد که آن اندیشه از من جدا شد. شما پندارید که این راه آسان است؟».
و گفت: «اگر مرا یابید، بدانها مدهید که بر آب یا بر هوا بروند، و بدانها مدهید که تکبیر اول به خراسان فروبندند و سلام به کعبه بازدهند، که آن همه را مقدار پدید است، و ذکر مؤمن را حد پدید نیست براى خدا». و گفت: «به من رسید که چهارصد مرد از غربااند.
گفتم که: اینان چهاند؟ برفتم تا به دریایى رسیدم تا به نورى رسیدم. بدیدم غربا آن بودند که ایشان را به جز خداى هیچ نبود». و گفت: «نخست چنان دانستم که امانتى به ما بر نهاده است. چون بهتر در شدم عرش از امر خدا سبکتر بود از آن، چون بهتر در شدم، خداوندى خویش به ما بر نهاده آمد و شکرى که بار گران است». و گفت: «من شما را از معامله خویش نشان ندهم. من شما را نشان که دهم از پاکى خداوند و رحمت و دوستى او دهم، که موج بر موج بر مىزند و کشتى بر کشتى مىشکند».
و گفت: «پنجاه سال است که از حق سخن مىگویم، که دل و زبان مرا بدان هیچ ترقى نیست». و گفت: «هرگز ندانستم که خداى- تعالى- با مشتى خاک و آب چندان نیکویى کند که با من بکرد، به غیر از مصطفى به من رسید. یقینم بودى که او را باور داشتن واجب است و این بر من معاینه است. به جز حاجت نبود». و گفت: «این که شما از من مىشنوید از معامله من است یا از عطاء اوست. مرا از توحید او با خلق هیچ نشاید گفت: که بر جایى بمانید و به مثل چنان بود که پاره آتش در کاه افگنى». و گفت: «من از آنجا آمده ام،باز آنجا دانم شدن به دلیل و خبر، تو را نپرسم. از حق ندا آمد که: ما بعد مصطفى، جبرئیل را به کس نفرستادیم. گفتم: به جز جبرائیل هست، وحى القلوب همیشه با من است».
و گفت:«هفتاد و سه سال با حق زندگانى کردم که سجده بر مخالفت شرع نکردم و یک نفس بر موافقت نفس نزدم، و سفر چنان کردم که از عرش تا به ثرى هر چه هست مرا یکقدم کردند». و گفت: «از حق ندا چنین آمد که: بنده من! اگر به اندوه پیش من آیى شادت کنم و اگر با نیاز آیى توانگرت کنم و چون زان خویش دست بدارى آب و هوا را مسخّر تو کنم». و گفت: «علما گویند خداى را به دلیل عقل بیاید دانست. عقل خود به ذات خود نابیناست به خدا، راه ندانست به خداى- تعالى- به خود، او را چون توان دانست؟
بسیارى که اهل خود بودند به آفریده در همىگردیدند. مشاهده دست گرفتم و از آفریده ببریدم، راه به خدا نمودم و اینجا که منم آفریده نتواند آمد». و گفت: «همه گنجهاى روى زمین حاضر کردند که دیدار من بر من افگنند، گفتم: غرّه باد آن که به چنین چیزها غرّه شود. از حق ندا آمد که: بو الحسن! دنیا را به تو در نصیب نیست از هر دو سراى تو را منم». و گفت: «خداوند من، زندگانى من در چشم من گناه گردانید». و گفت: «تا دست از دنیا بداشتم هرگز با سرش نشدم، و تا گفتم: اللّه، به هیچ مخلوق بازنگردیدم». و گفت: «پیر گشتم. هنگام رفتن است. هر چه در اعمال بنده آید، من به توفیق خداى بکردم و هر چه عطاء او بود با بندگان، به منت مرا بداد. این سخن گاه از معامله گویم و گاه از عطا. خلق را آنجا راه نیست مرگ را هابزارى که پنجاه سال بو الحسن مرگ را هابزارد تا مرگ مؤمن خوش کردند».
گفت: «خواهید که با خضر- علیه السلام- صحبت کنید؟». صوفى گفت:«خواهم». گفت: «چند سال بود تو را؟». گفت: «شصت سال». گفت: «عمر از سر گیر. تو را او آفریده، صحبت با خضر کنى. تا صحبت من با اوست در تمنّاى من نیست که با هیچ آفریده صحبت کنم». و گفت: «خلق مرا نتوانند نکوهیدن و ستودن، که به هر زبان که از من عبارت کنند من به خلاف آنم». و گفت: «بهشت در فنا برم، تا: بهشتیان را کجا برى؟
و دوزخ در فنا برم، تا: دوزخیان را کجا برى؟» و گفت: «خداى- تعالى- روز قیامت گوید: بندگان مرا شفاعت کن. گویم: رحمت زان تو است، بنده زان تو، شفقت تو بر بنده بیش از آن است که از آن من». و گفت: «وقت به همه چیزى دررسد، و هیچچیز به وقت در نرسد. خلق اسیر وقتاند و بو الحسن خداوند وقت. هر چه من از وقت خویش گویم، آفریده از من به هزیمت شود. جان جوانمردان از وقت مصطفى- علیه السلام- تا به قیامت به هستى حق اقرار دهد». و گفت: «به هستى او درنگرستم. نیستى من به من نمود، چون نیستى خود من نگریستم، هستى خود به من به نمود. در این اندوه بماندم تا با دلى که بود از حق ندا آمد که: به هستى خویش اقرار کن. گفتم: به جز تو کى است که به هستى تو اقرار دهند؟ نه گفتهاى: شهد اللّه؟». و گفت: «چون حق- تعالى- این راه بر من بگشاد، در روش این راه چندان فرق بود که هر سال گفتیا از کفر به نبوّت شدم. چندان تفاوت بود».
و گفت: «روز و شب که بیست و چهار ساعت است مرا یک نفس است و آن نفس از حق و با حق است، دعوى من نه با خلق است. اگر پاى آنجا برنهم که همّت است، به جایى بر رسم که ملایکه حجابت را آنجا راه نبود». و گفت: «دوش جوانمردى گفت: آه، آسمان و زمین بسوخت». شیخ گفت: «آن کسان را که آنجا آورد همه با نور دیدم- بعضى را بیشتر و بعضى را کمتر- گفتم: الهى آنچه در اینان بیافریدهاى به اینان وانماى. گفت: بو الحسن! حکم دنیا مانده است. اگر اینان را با اینان وانمایم دنیا خراب شود». و گفت: «از خویشتن سیر شدم. خویشتن را فرا آب دادم. غرقه نشدم و فرا آتش دادم بنسوخت. آن که این خلق خورد چهار ماه و دو روز از خلق بازگرفتم، بنمرد. سر بر آستان عجز نهادم، فتوح سر در کرد، تا به جایگاهى برسیدم که صفت نتوان کرد».
و گفت:«به دیدار بایستادم، خلق آسمان و زمین را بدیدم، معامله ایشان مرا به هیچ نیامد بدانچه مىدیدم زان او. از حق ندا آمد که: تو و همه خلق نزدیک من همچنانید که این خلق نزدیک تو». و گفت: «من نه عابدم و نه زاهد، نه عالم و نه صوفى، الهى! تو یکىاى، من از آن یکى تو یکىام». و گفت: «چه مرد بود که با خداوند این چنین نایستد که آسمان و زمین و کوه ایستاده است؟ هر که خویشتن را به نیک مردى نماید نه نیک است، که نیکى صفت خداوند است». و گفت: «اگر خواهى که به کرامت رسى، یک روز بخور و سه روز مخور، سیّوم روز بخور پنج روز مخور، پنجم روز بخور چهارده روز مخور، اول چهارده روز بخور، ماهى مخور، اول ماهى بخور چهل روز مخور، اول چهل روز بخور، چهار ماه مخور، اوّل چهار ماه بخور، سالى مخور. آنگاه چیزى پدید آید چون مارى چیزى بدهان درگرفته، در دهان تو نهد. بعد از آن هرگز ار تو نخورى شاید. که من ایستاده بودم و شکم خشک بوده، آن مار پدید آمد. گفتم: الهى به واسطه نخواهم. در معده چیزى وادید آمد، بویاتر از مشک، خوشتر از شهد، سر بحلق من برد، از حق ندا آمد: ما تو را از معده تهى طعام آوریم و از جگر تشنه آب. اگر آن نبودى که او را حکم است از آنجا خوردمى که خلق ندیدى».
و گفت: «من کار خویش به اخلاص ندیدم تا به جز او کسى را مىدیدم. چون همه او را دیدم اخلاص پدید آمد، بىنیازى او را درنگرستم، کردار همه خلق پر پشهیى ندیدم. به رحمت او نگریستم، همه خلق را چند ارزندانهیى ندیدم. ازین هر دو چه آید آنجا؟». و گفت: «از کار خدا عجب بماندم که چندین سال خرد از من ببرده بود و مرا خردمند به خلق مىنمود». و گفت: «الهى چه بودى که دوزخ و بهشت نبودى تا پدید آمدى که خداپرست کى است؟». و گفت: «خداوند بازار من بر من پیدا کرد. در این بازار بعضى گفتنى بود و بعضى شنودنى و بعضى نیز دانستنى. چون در این بازار افتادم بازارها از پیش من برگرفت». و گفت: «خداوند بندگى من بر من ظاهر کرد. اول و آخر خویش قیامت دیدم. هر چه به اول به من بداد، به آخر همان داد. از موى سر تا به ناخن پاى پل صراط گردانید».
و گفت: «از خویشتن بگذشتى، صراط واپس کردى». و گفت: «هرکس را از این خداوند رستگارى بود، ما را اندوه دایم بود. خداى قوّت دهاد تا ما این بار گران بکشیم». و گفت: «عجب بماندهام از کردار این خداوند که از اوّل چندین بازار در درون این پوست بنهاد بىآگاهى من، پس آخر مرا از آن آگاه کرد تا من چنین متحیر گردیدم. یا دلیل المتحیرین زدنى تحیّرا». و گفت: «کله سرم عرش است و پایها تحت الثّرى، و هر دو دست مشرق و مغرب». و گفت: «راه خداى را عدد نتوان کرد. چندان که بنده است، به خدا راه است، به هر راهى که رفتم قومى دیدم. گفتم: خداوندا مرا به راهى بیرون بر که من و تو باشیم، خلق در آن راه نباشد. راه اندوه در پیش من نهاد.
گفت: اندوه بارى گران است. خلق نتواند کشید». و گفت: «هر که به نزدیک خدا مرد است نزدیک خلق کودک است و هر که نزدیک خلق مرد است آنجا نامرد است. این سخن را نگه دارید که من در وقتىام که آن را صفت نتوان کرد». و گفت: «هر که این سخنان بشنود و بداند که من خداى را ستودهام، به عزّش بردارند. و هر که پندارد که خود را ستودهام به ذلّش بردارند، که این سخنان من از دریاى پاک است. زان خلق در وى برخه نیست». و گفت: «عافیت را طلب کردم در تنهایى یافتم و سلامت در خاموشى». و گفت: «در دل ندا آمد از خلق که: اى بو الحسن! فرمان مرا ایستاده باش، که من زندهام، که نمیرم تا تو را حیاتى دهم که در آن حیات مرگ نبود، و هر چه تو را از آن نهى کردم دور باش از آن، که من پادشاهىام که ملک مرا زوال نیست. تا تو را ملکى دهم که آن را زوال نباشد». و گفت: «هر که مرا بشناخت به دوستى، حق را دوست داشت، و هر که حق را دوست داشت به صحبت جوانمردان پیوست، و هر که به صحبت جوانمردان پیوست به صحبت حق پیوست». و گفت: «زبان من به توحید گشاده شد. آسمانها و زمینها را دیدم که گرد بر گرد من طواف مىکردند و خلق از آن غافل». و گفت: «به دل من ندا آمد از حق که مردمان طلب بهشت مى کنند و به شکر ایمان قیام نکرده اند مرا، از من چیزى دیگر مىطلبند». گفت: «مزاح مکنید که اگر مزاح را صورتى بودى، او را زهره نبودى که در آن محلّت که من بودمى درآید». و گفت: «عالم بامداد برخیزد طلب زیادتى علم کند و زاهد طلب زیادتى زهد کند و بو الحسن در بند آن بود که سرورى به دل برادرى رساند». و گفت: «هر که مرا چنان نداند که من در قیامت بایستم تا او را در پیش نکنم، در بهشت نشود. گو: اینجا میا و بر من سلام مکن». و گفت: «چیزى به من درآمد که مرا سى روز مرده کرد از آنچه این خلق بدان زندهاند از دنیا و آخرت. آنگاه مرا زندگانیى داد که در آن مرگ نبود». و گفت: «اگر من بر خرى نشینم و از نشابور درآیم و یک سخن بگویم تا قیامت دانشمند بر کرسى ننشیند».
و گفت: «با خلق خدا صلح کردم که هرگز جنگ نکردم، و با نفس جنگى کردم که هرگز صلح نکردم». و گفت: «اگر نه آن بودى که مردمان گویند که: به پایگاه بایزید رسید و بىحرمتى کرد، و الّا هر چه بایزید با خدا بگفته است و بیندیشیده، من با شما بگفتمى».- و عجب این است که از او نقل مىکنند که گفته است: «هر چه بایزید با اندیشه آنجا رسیده است بو الحسن به قدم آنجا رسیده است»- و گفت: «این جهان به جهانیان واهشتیم و آن جهان به بهشتیان، و قدم برنهادیم جایى که آفریده را راه نیست». و گفت: «چنان که مار از پوست به درآید به درآمدم». و گفت که: «بایزید گفت: نه مقیم و نه مسافر، و من مقیم در یکیى او سفر مى کنم».
و گفت:«روز قیامت من نگویم که من عالم بودم یا زاهد یا عابد. گویم: تو یکیى، من ز آن یکیى تو بودم». و گفت: «بدینجا که من رسیدم سخن نتوانم گفت، که آنچه مراست با او، اگر با خلق بگویم خلق آن برنتابد، و اگر این چه او راست با من، بگوید چون آتش باشد به بیشه درافگنى. دریغ آیدم که با خویشتن باشم و سخن او گویم». و گفت: «تا خداوند- تعالى- مرا از من پدید آورد، بهشت در طلب من است و دوزخ در خوف من؛ و اگر بهشت و دوزخ اینجا که من هستم گذر کنند، هر دو با اهل خویش در من فانى شوند. چه امید و بیم من از خداوند من است و جز او کى است که از او امید و بیم بود؟».
و گفت:«تکبیر فرضى خواستم پیوست. بهشت آراسته و دوزخ تافته و رضوان و مالک پیش من آوردند، تکبیر احرام پیوستم. بینایى من به رجا بود که نه بهشت دیدم و نه دوزخ. رضوان را گفتم: درآى درین نفس، نصیب خویش یابى، فرا در آمد و در سیصد و شصت و پنج رگ من چیزى ندید که از او بیم داشت». و گفت: «هر کسى بر در حق رفتند چیزى یافتند و چیزى خواستند و بعضى خواستند و نیافتند، و باز جوانمردان را عرضه کردند نپذیرفتند و باز بو الحسن نپذیرفت و باز بو الحسن را ندا آمد که: همه چیز به تو دهیم مگر خداوندى، گفتم: الهى! این داد و دهم از میان برگیر که در میان بیگانگان رود»- و این از غیرت بود که: نباید که بیگانگى بود-
و گفت: «اندیشیدم وقتى که: از من آرزومندتر بندهیى هست؟ خداوند- تعالى- چشم باطن من گشاده کرد تا آرزومندان او را بدیدم.شرم داشتم از آرزومندى خویش. خواستم که بدین خلق وانمایم عشق جوانمردان، تا خلق بدانستندى که: هر عشق، عشق نبود، تا هر که معشوق خود را بدیدى شرم داشتى که گفتى: من تو را دوست دارم». و گفت: «خلق آن گویند که ایشان را با حق بود و بو الحسن آن گوید که حق را با او بود». و گفت: «سى سال است تا روى فرا این خلق کردهام و سخن مىگویم و خلق چنان دانند که من با ایشان مىگویم. من خود با حق مىگویم. به یک سخن با این خلق خیانت نکردم. به ظاهر و باطن با حق بودم. و اگر محمّد- علیه السلام- از این در درآید، مرا ازین سخن خاموش نباید بود».
و گفت:«پدرم و مادرم از فرزند آدم بود. اینجا که منم نه آدم است و نه فرزندان. جوانمردى [و] راستى با خداى است و بس». و گفت: «به قفا بازخفته بودم، از گوشه عرش چیزى قطرهقطره مىچکید به دهانم، و در باطنم حلاوت پدید مىآمد».
و گفت: «به خواب دیدم: من و بایزید و اویس قرنى در یک کفن بودیمى». و گفت: «در همه جهان زندهاى ما را دید و آن بایزید بود».
نقل است که روزى این آیت همىخواند: قوله- تعالى- إِنَّ بَطْشَ رَبِّکَ لَشَدِیدٌ.
گفت: «بطش من سختتر از بطش اوست، که او عالم و اهل عالم را گیرد و من دامن کبریائى او گیرم». و گفت: «چیزى بر دلم نشان شد از عشق که در همه عالم کس را محرم آن نیافتم که با وى بگویم». و گفت: «فردا خداى- تعالى- گوید به من: هر چه خواهى بخواه، گویم: بار خدایا تو عالمترى. گوید: همّت تو تو را بدادم، جز آن حاجت خواه. گویم: الهى! آن جماعت خواهم که در وقت من بودند و از پس من تا به قیامت، به زیارت من آمدند و نام من شنیدند و نشنیدند. از حق- تعالى- ندا آید که: در دار دنیا آن کردى که ما گفتیم، ما نیز آن کنیم که تو خواهى». و گفت: «خداى- تعالى- همه را پیش من کند، رسول- علیه السلام- گوید: اگر خواهى تو را از پیش جاى کنم. گویم: یا رسول اللّه! من در دار دنیا تابع تو بودم. اینجا نیز پسرو توام. بساطى از نور بگستراند، ابو الحسن و ژندهجامگان او بر آنجا جمع آیند. مصطفى را بدان جمع چشم روشن شود. اهل قیامت همه متعجّب بمانند. فرشتگان عذاب مىگذرند، مىگویند: اینان آن قومند که ما را از ایشان هیچ رنگى نیست». و گفت: «مصطفى- علیه السلام- فردا مردانى را عرضه دهد که در اولین و آخرین، مثل ایشان نبود. حق- تعالى- بو الحسن را در مقابله ایشان آورد و گوید: اى محمّد ایشان صفت تواند، بو الحسن صفت من است».
و گفت: «خداى- تعالى- به من وحى کرد و گفت: هر که ازین رود تو آبى خورد، همه را به تو بخشیدم». و گفت: «روز قیامت من نه آنم که زیارتیان خویش را شفاعت کنم، که ایشان خود شفاعت دیگران کنند». و گفت: «هر که استماع سخن ما کرد و کند، کمترین درجتش آن بود که حسابش نکنند فردا». و گفت: «به ما وحى کردند که همه چیزى ارزانى داشتم غیر الخفیه». و گفت: «گاه بو الحسن اویم، گاه او بو الحسن من است»- معنى آن است: چون بو الحسن در فنا بودى بو الحسن او بودى، و چون در بقا بودى هر چه دیدى همه خود دیدى و آنچه دیدى بو الحسن او بودى. معنى دیگر آن است که:در حقیقت چون الست و بلى او گفت، پس آن وقت که بلى جواب داد، بو الحسن او بود و بو الحسن ناموجود، پس بو الحسن او بوده باشد. معنى این در قرآن است که مىفرماید: قوله- تعالى- وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى- و گفت: «نردبانى بىنهایت بازنهادم تا به خدا رسیدم. قدم بر نخست پایه نردبان که نهادم به خدا رسیدم» معنى آن است که به یکقدم به خدا رسیدن دنى است و چندان نردبان بىنهایت نهادن متدّنى، یکى سفر است فى نور اللّه و نور اللّه بىنهایت است-
و گفت: «مردمان گویند:خدا و نان، و بعضى گویند: نان و خدا، و من گویم: خدا، بىنان. خدا، بىآب. خدا، بىهمه چیز». و گفت: «مردمان را با یکدیگر خلاف است تا: فردا او را ببینند یا نه؟بو الحسن دادوستد به نقد مىکند که گدایى که نان شبانگاه ندارد و دستار از سر برگیرد و دامن به زیر نهد، محال بود که به نسیه فروشد». و گفت: «از هر چه دون حقّ است زاهد گردیدم، آنگاه خویش را خواندم و گفت: من در ولایت تو نیایم که مکر تو بسیار است». و گفت: «اگر بر بساط محبّتم بدارى در آن مست گردم در دوستى تو، و اگر بر بساط هیبتم بدارى دیوانه گردم در سلطنت تو. چون نور گستاخى سر برزند، هر دو خود من باشم و منى من توى». و گفت: «روى به خدا باز کردم، گفتم: این یکى شخص بود که مرا به تو خواند و آن مصطفى بود- علیه السلام- چون از او فروگذرى همه خلق آسمان و زمین را من به تو خوانم»- و این بیان حقیقت است به اثبات شریعت- و گفت: «روى به خدا باز کردم و گفتم: الهى خوشى به تو در بود، اشارت به بهشت کردى؟».
و گفت:«خداى- تعالى- در غیب بر من بازگشاد که: همه خلق را از گناه عفو کنم مگر کسى را که دعوى دوستى من کرده باشد. من نیز روى بدو باز کردم و گفتم: اگر از آن جانب عفو پدید نیست ازین جانب هم پشیمانى پدید نیست، بکوش تا بکوشیم که بر آنچه گفتهایم پشیمان نیستیم». و گفت: «روى به خدا بازکردم. گفتم: الهى روز قیامت داورى همه بگسلد و آن داورى که میان من و توست نگسلد». و گفت: «چون به جان نگرم جانم درد کند، و چون به دل نگرم دلم درد کند، چون به فعل نگرم قیامتم درد کند، چون به وقت نگرم درد توام کنى. الهى نعمت تو فانى است و نعمت من باقى و نعمت تو منم و نعمت من توى» و گفت: «الهى هر چه تو با من گویى من با خلق تو گویم و هر چه تو با من دهى من خلق تو را دهم». و گفت: «الهى حدیث تو از من نپذیرند».
و گفت- که هیچکس نبود با او نشسته- و مىگفت: «تو مرا چیزى گفتى که در این جهان نیاید، و من تو را جوابى دادم که در هر دو جهان نیاید». و چنین بسیار بودى که جوابى همى دادى و کسى حاضر نبودى.
و گفت: «الهى روز بزرگ، پیغامبران بر منبرهاى نور نشینند و خلق نظاره ایشان بود و اولیاء تو بر کرسىها نشینند از نور، خلق نظاره ایشان بود. بو الحسن بر یگانگى تو نشیند تا خلق نظاره تو بود». و گفت: «الهى سه چیز از من به دست خلق مکن: یکى جان من که من جان از تو گرفتم به ملکالموت ندهم و روز و شب با من توى. کرام الکاتبین در میان چه کار دارند؟ و دیگر سؤال منکر و نکیر نخواهم، که نور یقین تو با ایشان دهم، تا به تو ایمان نیارند دست وانگیرم». و گفت: «اگر بندهیى همه مقامها به پاکى خود بگذارد، هستى حق هیچ آشکارا نشود تا هر چه از او فروگرفته است با او ندهند». و گفت: «الهى مرا در مقامى مدار که گویم: خلق و حق، یا گویم: من و تو. مرا در مقامى دار که در میان نباشم همه تو باشى». و گفت: «الهى اگر خلق را بیازارم همینکه مرا بینند راه بگردانند، و چندان که تو را بیازردیم تو با مایى».
و گفت: «این راه پاکان است. الهى! با تو دستى بزنم تا به تو پیدا گردم در همه آفریده، یا فروشوم که ناپدید گردم. صدق آن برزیدم، آن نیافتم، که کرامت هر زاهدپرسیدم، و روز و شب بر من بر حذر بود که بر من گذر کرد. خضر- علیه السلام- که آمد در حذر بود (؟)». و گفت: «چون دو بود همتا بود.یکى بود همتا نبود». و گفت: «الهى هر چیزى که از آن من است در کار تو کردم و هر چه از آن تو است در کار تو کردم تا منى [من] از میان برخیزد و همه تو باشى». و گفت: «در همه حال مولاى توام و از آن رسول تو و خادم خلق تو». و گفت: «هشتاد تکبیر بکردم یکى بر دنیا دوّم بر خلق سیّوم بر نفس چهارم بر آخرت پنجم بر طاعت، و این را با خلق بتوان گفت و دیگر را مجال نیست».
و گفت: «چهل گام برفتم. به یکقدم از عرش تا ثرى بگذاشتم. دیگر آن را صفت نتوان کرد و اگر این با کسى بگویى که میان وى و خداوند حجابى نبود، دل و جانش بشود». و گفت: «الهى اگر میان من و تو حجابى بودى چنین نبودى. کسى بایستى که زندگانیش به خداى بودى تا من صفت تو با او بکردمى که این خلق زنده نهاند». و گفت: «اگر این رسولان و بهشت و دوزخ نبودى، من هم از این بودمى که امروز هستم از دوستى تو و از فرمانبردارى تو از بهر تو». و گفت: «چون مرا یاد کنى جان من فداى تو باد، و چون دل من تو را یاد کند، نفس من فداى دل من باد». و گفت: «الهى اگر اندامم درد کند شفاء تو دهى، چون توام درد کنى شفا که دهد؟».
و گفت:«الهى مرا تو آفریدى براى خویش آفریدى. از مادر براى تو زادم. مرا به صید هیچ آفریده مکن». و گفت: «از بندگان تو بعضى نماز و روزه دوست دارند و بعضى حجّ و غزا و بعضى علم و سجّاده. مرا از آن باز کن، که زندگانیم و دوستیم جز از براى تو نبود» و گفت: «الهى اگر تنى بودى و دلى بودى از نور، هم تو را نشایستى، فکیف تنى و دلى چنین آشفته، کى تو را شاید؟». و گفت: «الهى هیچکس بود از دوستان تو که نام تو بسزا برد؟تا بینایى خود بکنم و در زیر قدم او نهم؛ و یا هستند در وقت من؟ تا جان خود فداى او کنم و یا از پس من خواهند بود؟»
و گفت: «الهى مرا بدین خلق چنین نمودى که سر بدان گریبان برکردهام که ایشان برکردهاند. اگر بدیشان فرا نمودى که من سر به کدام گریبان بر کردهام چه کردندى؟». و گفت: «خداوندا من در دنیا چندان که خواهم از تو لاف بخواهم زد. فردا هر چه خواهى با من بکن». و گفت: «الهى ملکالموت تو را بفرست تا جان من بستاند و من جان او بستانم، تا جنازه هر دو به گورستان برند». و گفت: «الهى گروهىاند که ایشان روز قیامت شهید خیزند که ایشان در سبیل تو کشته شده باشند، و من آن شهید خیزم که به شمشیر شوق تو کشته شده باشم، که دردى دارم که تا خداى من بود آن درد مىبود؛ و درد را جستم نیافتم، درمان جستم نیافتم اما، درمان یافتم». و گفت: «در همه کارها پیش طلب بود پس یافت، الا در این حدیث، که پیش یافت بود پس طلب». و مریدان را گفتند: «پاى آبله کردید و مردان بىآبله رسیدند نامردان را پاى آبله کند و مردان را نشستگاه». و گفت: «بایزید مریدان را گفت که حق گفت: هر که مرا خواهد کرامتها کنم و هر که تو را که بایزیدى خواهد، نیستش کنم که هیچ جایش پدید نیارم؛ اکنون شما چه گویید؟». گفتند: «اگر نیز نیست نکند جان را خواهیم». و گفت: «اگر بنده آفریده در پیش حق بایستد چنان که دو به یکى بود، هنوز آن روش چیزى نیست به مقام مردان». از او پرسیدند که: «دو به یکى چون بود؟». گفت: «چنان که خلق از پیش او برخیزد، او نیز در خویشتن برسد، همىخورد و طعم نداند، سرما و گرما برو گذر مىکند و خبرش نبود، و چون از خویشتن برسد به جز حق هیچ نبود».
و گفت: «کس بود که به هفتاد سال یکبار آگاه نبود، و کس بود که به پنجاه سال، و کس بود به چهل سال و کس بود به بیست سال، و کس بود به هر سال، و کس بود به هر ماه، و کس بود به هر وقت نماز، و کس بود که بر او احکام مىراند و او را از این جهان و از آن جهان خبر نبود». و گفت: «آسان آسان نگوییا که: من مردىام. تا هفتاد سال معامله خویش چنان که تکبیر اول به خراسان پیوندى و سلام به کعبه بازدهى زبر تا به عرش و زیر تا به ثرى بینى، همه را همچون بىنمازى زنان بینى. آن وقت بدانکه مردى نهاى». و گفت: «هر که در دار دنیا دست به نیک مردى به درکند، باید تا از خدا آن یافته بود که: بر کنار دوزخ بایستد به قیامت، و هر که را خداى به دوزخ مىفرستد او دست او مىگیرد و به بهشت مىبرد». و گفت: «از خلقان بعضى به کعبه طواف کنند و بعضى به آسمان بیت المعمور و بعضى به گرد عرش، و جوانمردان در یگانگى او طواف کنند». و گفت: «همهکس نماز کنند و روزه دارند و لیکن مرد آن مرد است که شصت سال بر او بگذرد که فرشتهیى بر او هیچ ننویسد که او را از آن شرم باید داشت از حق، و حق را فراموش نکند به یک چشم زخم، مگر بخسبد. آن چه مشاهده بود- که گویند در بنى اسرائیل کس بودى که سالى در سجود بودى و دو سال- در مشاهده این بود که این امت دارد که یک ساعت فکرت این بنده با یکساله سجود ایشان برابر بود».
و گفت: «مى باید که دل خویش چون موج دریا بینى که آتش از میان آن موج برآید و تن در آتش بسوزد، درخت وفا از میان آن سوخته برآید، میوه بقاء ظاهر حاصل شود و چون میوه بخورى آب آن میوه به گذر دل فروشود.فانى شوى در یگانگى او». و گفت: «خداى را بر روى زمین بندهیى است که در دل او نورى گشاده است از یگانگى خویش، که اگر هر چه از عرش تا ثرى هست گذر در آن نور کند، بسوزد، چنان که پر گنجشکى که به آتش فرودارى».
دانشمندى گفت: «چیزى پرسیدم، گفت: این زمان نتوانى دانست تا بدان مقام رسى که به روزى هفتاد بار بمیرى و به شبى هفتاد بار، و کارش چهل سال چنین زندگانى بود». و گفت: «اینچه در اندرون پوست اولیا بود، اگر چند ذرّه میان دو لب و دندان او بیاید، همه خلق آسمان و زمین در فزع افتد» و گفت: «خداى را بر پشت زمین بنده یى است که به شب تاریک خفته بود و لحاف در سر کشیده، پس ستاره آسمان مى بیندکه در آسمان مىگردد، و ماه را همچنین، و طاعت و معصیت همه خلایق مىبیند که به آسمان مىبرند، و مىبیند که روزى خلقان از آسمان به زمین مىآیند، و ملایکه را مىبیند که از آسمان به زمین و از زمین به آسمان مىروند، و خورشید را مىبیند که در آسمان گذر مىکند».
و گفت: «کسى را که همگى او خداوند فرا گرفته بود، از موى سر تا اخمص قدم او، همه به هستى خداى اقرار دهد». و گفت: «مردان خداى- تعالى- همیشه بودند و همیشه باشند». و گفت: «الست بربّکم را بعضى شنیدند که: نه من خداام؟ و بعضى شنیدند که: نه من دوست شماام؟ و بعضى چنان شنیدند که نه همه منم؟».
و گفت:«خداى تعالى به اولیاء خویش لطف کرد و لطف خدا چون مکر خدا بود». و گفت: «هر که از خدا به خدا نگرد خلق را نبیند». و گفت: «مثل جان چون مرغى است که پرى به مشرق دارد و پرى به مغرب و پاى به ثرى و سر بدان جا که آن را نشان نتوان کرد». و گفت: «دوست چون با دوست حاضر آید همه دوست را بیند. خویشتن را نبیند». و گفت: «آن را که اندیشهیى به دل درآید که از آن استغفار باید کردن، دوستى را نشاید».
و گفت: «سرّ جوانمردان را خداى- تعالى- بدان جهان و بدین جهان آشکارا نکند و ایشان نیز آشکارا نکنند». و گفت: «اندکى تعظیم، به از بسیارى علم و عبادت و زهد». و گفت: «خداى- تعالى- موسى را- علیه السلام- گفت: لن ترانى، زبان همه جوانمردان از این سؤال و سخن خاموش گردید». و گفت: «چشم جوانمردان بر غیب خداوند بود تا چیزى بر دل ایشان افتد، تا بچشند آنچه اولیا و انبیا چشیدهاند. دل جوانمردان به بارى در بود که اگر آن بار، بر آفریده نهند، نیست شود و اولیاء خود را خود مىدارد تا آن بار بتوانند کشید، و الّا رگ و استخوان ایشان از یکدیگر بیامدى».
و گفت: «چه مردى بود که مثل فتوح او چون مرغى شود که خانهاش زرین بود؟ چه مردى بود که حق- تعالى- او را به راهى ببرد که آن راه مخلوق بود». و گفت: «خداى- تعالى- را بر پشت زمین بندهیى هست که او خداى را یاد کند، همه شیران بول بیفگنند، ماهیان در دریا از رفتن فروایستند، ملایکه آسمان در هیبت افتند، آسمان و زمین و ملایکه بدان روشن بباشند». و گفت: «همچنین خداى- تعالى- را بندگاناند بر پشت زمین که خداى را یاد کنند ماهى در دریا از رفتن بازایستد، زمین در جنبیدن آید، خلق پندارند که زلزله است. و همچنین بندهیى هست او را که نور او به همه آفریده برافتد. چون خداى را یاد کند از عرش تا به ثرى بجنبد».
و گفت: «از آن آب محبّت که در دل دوستان جمع کرده است، اگر قطرهیى بیرون آید همه عالم پر شود که هیچ آب در نشود؛ و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذرهیى بیرون آید از عرش تا به ثرى بسوزد». و گفت: «سه جاى، ملایکه از اولیا هیبت دارند: یکى ملکالموت در وقت نزع، دوّم کرام الکاتبین در وقت نبشتن، سیّوم نکیر و منکر در وقت سؤال». و گفت: «آن را که او بردارد پاکیى دهد که تاریکى در او نبود، قدرتى دهد که هر چه گوید: بباش، بباشد میان کاف و نون».
و گفت:«گروهى را به اوّل خداوند ندانستند که به آخر هم بود. خدا ما را از ایشان کناد؛ و گروهى از بندگان آنهااند که خداى- تعالى- ایشان را بیافرید ندانستند که به اول ایشان را خداوند است تا به آخر؛ و آخر ایشان قیامت». و گفت: «ندا آمد از آسمان که: بنده من آن را که تو مىجویى، به اول خود نیست، به آخر چون توان یافت؟ که این راهى است از خدا به خدا. بنده آن بازنیابد».
مردى را گفت: «آنجا که تو را کشتند خون خویش دیدى». پس گفت: «بگو که:آنجا [که] مرا کشتند هیچ آفریده نبود، که خون جوانمردان بر وى مباح است».
و گفت:«چون به عمر خویش درنگرستم، همه طاعت خویش- هفتاد و سهساله- یک ساعت دیدم و چون به معصیت نگریستم درازتر از عمر نوح دیدم». و گفت: «تا به یقین ندانستم که رزق من بر اوست دست از کار بازنگرفتم، و تا عجز خلق ندیدم پشت بر خلق نیاوردم». و گفت: «جوانمردى به کنار بادیه رسید. به بادیه فرونگریست و بازپس گردید، و گفت: من اینجا فرونگنجم، یعنى آنچه منم». و گفت: «چنان باید بودن که ملایکه که بر شما موکّلاند، با رضا ایشان را واپس فرستى؛ و یا اگر نه، چنان باید بود که شبنگاه دیوان از دست ایشان فراگیرى، و آن چه بباید ستردن بسترى، و آن چه بباید نبشتن بنویسى؛ و اگر نه چنان بودن که شبانگاه که آنجا بازشوند گویند: نه نیکى بودش و نه بدى. خداوند- تعالى- بگوید: من نیکویى ایشان با شما بگویم». و گفت: «مردان خداى را اندوه و شادى نبود، و اگر اندوه و شادى بود هم از او بود». و گفت: «صحبت با خداى کنید، با خلق مکنید که دیدنى خداست و دوستداشتنى خدا و آنکس که به وى نازید خداست و گفتنى خداست و شنودنى خداست».
و گفت: «کس بود که در سه روز به مکّه رود و بازآید؛ و کس بود که در شبانروزى، و کس بود که در شبى، و کس بود که در چشم زخمى. پس آن که در چشم زخمى برود و بازآید قدرت بود». و گفت: «تا خداى- تعالى- بنده را در میان خلق دارد، فکرتش از خلق جدا نشود، چون دل او را از خلق جدا کند در مخلوقش فکرت نبود، فکرتش با خداوند بود»- یعنى: در دلش فکرت بنماند- و گفت: «خداى- تعالى- مؤمنى را هیبت چهل فرشته دهد و این کمترین هیبت بودش که داده بود، و آن هیبت از خلقان بازپوشد، تا خلقان با ایشان عیش توانند کرد».
و گفت: «اگر کسى اینجا نشسته بود چشمش به لوح برافتد، روا بود و من فرا پذیرم، و لیکن باید که نشانش با من دهد». و گفت: «اگر خداى- تعالى- را به خردشناسى علمى با تو بود؛ و اگر به ایمانشناسى راحتى با تو بود؛ و اگر به معرفتشناسى دردى با تو بود».
و گفت که: «على دهقان گفت که: مرد به یک اندیشه ناصواب که بکند، دوساله راه از حق تعالى- بازپس افتد». و گفت: «عجب دارم از این شاگردان که گویند: پیش استاد شدیم. و لیکن شما دانید که من هیچکس را استاد نگرفتم، که استاد من خدا بود- تبارک و تعالى- و همه پیران را حرمت دارم».
دانشمندى از او سؤال کرد که: «خرد و ایمان و معرفت را جایگاه کجاست؟».گفت: «تو رنگ اینها را به من نماى تا من جایگاه ایشان با تو نمایم». دانشمند را گریه برافتاد. به گوشهیى نشست.شیخ را گفتند: «مردان رسیده کدام باشند؟». گفت: از «مصطفى- علیه السلام- درگذشتى، مرد آن باشد که او را هیچ از این درنیابد. و تا مخلوق باشى همه دریابد»- یعنى از عالم امر باش نه از عالم خلق- و گفت: «مردان از آنجا که باشند سخن نگویند، پستر بازآیند تا شنونده سخن فهم کند». و گفت: «همهکس نازد بدانچه داند تا بداند که هیچ نداند، چون بدانست که هیچ ندانست شرم دارد از دانش خود، تا آنگاهکه معرفتش به کمال باشد».
و گفت: «خداوند را به تهمت نباید دانست و به پنداشت نباید دانست که گویى: دانیش، و ندانیش. خداى را چنان باید دانست که هر چه مىدانیش گویى:کاشکى بهتر دانستمى». و گفت: «بنده چنان بهتر بود که از خداوند خویش نه به زندگانى واشود و نه به مرگ». و گفت: «چون خداى- تعالى به سوى خویش راه نماید، سفر و اقامت این بنده در یگانگى او بود و سفر و اقامت او به سرّ بود». و گفت: «دل که بیمار حق بود، خوش بود زیرا که شفایش جز حق هیچ نبود». و گفت: «هر که با خداى- تعالى زندگانى کند دیدنیها همه دیده بود، و شنیدنیها همه شنیده، و کردنیها کرده و دانستنى دانسته». و گفت: «به بارى آسمان و زمین، طاعت با انکار این جوانمردان هیچ وزن نیارد». و گفت: «در این واجار بازارى است که آن را بازار جوانمردان گویند و نیز بازار حق خوانند، از آن راه حق، شما آن را دیدهاید؟». گفتند: «نه». گفت: «در آن بازار صورتها بود نیکو، چون روندگان آنجا رسند آنجا بمانند و آن صورت کرامت بود و طاعت بسیار و دنیا و آخرت. آنجا بمانند، به خدا نرسند. بنده چنین نیکوتر که خلق را بگذارد و با خدا به خلوت در شود، و سر به سجده نهد و به دریاى لطف گذر کند، به یگانگى حق رسد و از خویشتن برهد، همه بر وى مى راند و او خود در میان نه».
و گفت: «این علم را ظاهر ظاهرى [است] و باطنى و باطن باطنى. علم ظاهر و ظاهر ظاهر آن است که علما مىگویند، و علم باطن آن است که جوانمردان با جوانمردان مىگویند، و علم باطن باطن راز جوانمردان است با حق- تعالى- که خلق را آنجا راه نیست». و گفت: «تا تو طالب دنیا باشى دنیا بر تو سلطان بود، و چون از وى روى بگردانى تو بر وى سلطان باشى». و گفت: «درویش کسى بود که او را دنیا و آخرت نبود، و نه در هر دو نیز رغبت کند که دنیا و آخرت از آن حقیرترند که ایشان را با دل نسبت بود». و گفت: «چنان که از تو نماز طلب نمىکند پیش از وقت، تو نیز روزى مطلب پیش از وقت». و گفت: «جوانمردى دریایى است به سه چشمه: یکى سخاوت، دوّم شفقت، سیّوم بىنیازى از خلق و نیازمندى به حق». و گفت: «نفس که از بنده برآید و به حق شود، بنده بیاساید. نظر که از خداى به بنده آید بنده را برنجاند». و گفت: «از حال خبر نیست و اگر بود آن علم بود نه حال. یا به حق راه است یا به حق کسى را راه نیست. همه آفریده در بو الحسن جاى گیرد و بو الحسن را در خویشتن یکقدم جاى نیست».
و گفت: «از هر قومى یکى بردارد و آن قوم را بدو بخشد. قومى را به دوستى گرفت و از خلق جدا وا کرد». و گفت:«در گوشهیى بنشینید و روى به من فرا کنید». و گفت: «مردان که بالا گیرند به پاکى بالا گیرند نه به بسیارى کار». و گفت: «اگر ذرهیى نیکویى خویش بر تو بگشاید، در عالم کسى نباشد که تو را از وى بباید شنیدن یا بباید گفتن».
و گفت: «علما گویند که: ما وارثان رسولیم. رسول را وارث ماایم که آنچه رسول بود بعضى ما داریم. رسول درویشى اختیار کرد و درویشى اختیار ماست. با سخاوت بود و با خلق نیکو بود و بى خیانت بود، با دیدار بود، رهنماى خلق بود، بىطمع بود، شر و خیر از خداوند دید، با خلقش غشّ نبود، اسیر وقت نبود، هر چه خلق از او بترسند نترسید، و هر چه خلق بدو امید دارند او نداشت، به هیچ غرّه نبود، و این جمله صفات جوانمردان است. رسول- علیه السلام- دریایى بود بىحد که اگرقطره یى از آن بیرون آید همه عالم و آفریده غرق شود. در این قافله که ماییم، مقدمه حق است، آخرش مصطفى است، بر قفا صحابهاند، خنک آنها که در این قافلهاند و جانهاشان با یکدیگر پیوسته است که جان بو الحسن را هیچ آفریده پیوند نکرد» و گفت: «دعوى کنى، معنى خواهند و چون معنى خواهند و چون معنى پدید آید، سخن بنماند، که از معنى هیچ نتوان گفت». و گفت: «خداى- تعالى- همه اولیا و انبیا را تشنه درآورد و تشنه ببرد».
و گفت: «این نه آن دریاست که کشتى بازدارد، که صدهزار بر خشکى این دریا غرق شوند، بلکه به دریا نرسند اینجا چه بازدارد؟ خدا و بس!». و گفت: «رسول- علیه السلام- در بهشت شود خلقى بیند بسیار، گوید: الهى اینان به چه درآمدند؟ گوید: به رحمت، هر که به رحمت خدا درآید به در شود. جوانمردان به خدا درشوند، ایشان را به راهى برد خدا، که در آن راه خلق نبود». و گفت: «هزار منزل است بنده را به خدا. اولین منزلش کرامات است. اگر بنده مختصر همّت بود، به هیچ مقامات دیگر نرسد». و گفت: «راه دو است: یکى راه هدایت و دیگر راه ضلالت. آنچه راه ضلالت است آن راه بنده است به خداوند، و آنچه راه هدایت است راه خداوند است به بنده. پس هر که گوید: بدو رسیدم، نرسید و هر که گوید: بدویم رسانیدند، رسید».
و گفت: هر که او را یافت بنماند و هر که او را نیافت بنمرد». و گفت: «یکذرّه عشق از عالم غیب بیامد و همه سینههاى محبّان ببویید، هیچکس را محرم نیافت، هم با غیب شد». و گفت: «در هر صدسال یک شخص از رحم مادر بیاید که او یگانگى خداى را شاید». و گفت: «او را مردانى باشند: مشرق و مغرب، على و ثرى، در سینه ایشان پدید نیاید». و گفت: «هر آن دلى که بیرون از خداى در او چیزى دیگر بود اگر همه طاعت است، آن دل مرده است».
گفتند: «دلت چگونه است؟». گفت: «چهل سال است تا میان من و دل جدایى انداختهاند». و گفت:«مادر فرزند را چند بار گوید: مادر تو را میراد، بنتواند مرد و لیکن در آن گفت صادق باشد». و گفت: «سه چیز با خدا نگاه داشتن دشوار است: سرّ با حق و زبان با خلق و پاکى در کار». و گفت: « [چه] چیز میان بنده و خدا حجاب بتواند کردن مگر نفس؟ همهکس ازین بنالیدند به خدا، و پیغمبران نیز بنالیدند». و گفت: «دین را از شیطان آن فتنه نیست که از دو کس: عالمى بر دنیا حریص و زاهدى از علم برهنه». و صوفیى را گفت: «اگر برنایى را با زنى در خانه کنى سلامت یابد، و اگر با قرّائى در مسجد کنى سلامت نیابد». و گفت: «نگر تا از ابلیس ایمن نباشى که در هفتصد درجه در معرفت سخن گوید». و گفت: «از کارها بزرگتر ذکر خداى است و پرهیز و سخاوت و صحبت نیکان».
و گفت: «هزار فرسنگ بشوى تا از سلطانیان کسى را نبینى، آن روز سودى نیک کرده باشى». و گفت: «اگر مؤمن را زیارت کنى باید که ثواب آن به صد حج پذیرفته ندهى که زیارت مؤمن را ثواب بیشتر است از صدهزار دینار که به درویشان دهى. چون زیارت مؤمن کنى به اعتقاد گیرى که خداى- تعالى- بر شما رحمت کرده است».
گفت:«قبله پنج است: کعبه است که قبله مؤمنان است و دیگر بیت المقدس که قبله پیغامبران و امّتان گذشته بوده است، و بیت المعمور به آسمان که آنجا مجمع ملایکه است، و چهارم عرش که قبله دعاست. و جوانمردان را قبله خداست، فاینما تولّوا فثمّ وجه اللّه». و گفت: «این راه همه بلا و خطر است، ده جاى زهرست، یازدهمین جاى شکرست». و گفت: «تا نجویندت مجوى که آنچه جویى چون بیابى به تو ماند و چون تو بود».
و گفت:«بهره مندتر از علم آن است که کار بندى، و از کار بهتر آن است که بر تو فریضه است».
و گفت: «چون بنده عزّ خویش فرا خداى دهد، خداى- تعالى- عزّ خویش بر آن نهد و باز به بنده دهد تا به عزّ خدا عزیز شود». و گفت: «خردمندان خداى را به نور دل بینند و دوستان به نور یقین و جوانمردان به نور معاینه».
پرسیدند که: «تو خداى را کجا دیدى؟». گفت: «آنجا که خویشتن ندیدم».
و گفت: «کسانى بودند که نشان یافت دادند و ندانستند که یافت محال است، و کسانى بودند که نشان مشاهده دادند و ندانستند که مشاهده حجاب است». و گفت: «هر که بر دل او اندیشه حقّ و باطل درآید، او را از رسیدگان نشماریم». و گفت: «من نگویم که کار نباید کرد تو را، اما بباید دانستن که آن چه مىکنى تو مىکنى یا به تو مىکنند؟ آن بازرگانى این است که بنده با سرمایه خداوند مىکند. چون سرمایه با خداوند دهى، تو با خانه شوى تو را به اوّل خداوند است و به آخر هم خداوند و در میانه هم خداوند، و بازار تو از او رواست. نى تو، هر که به نصیب خویش بازار بیند او را آنجا راه نیست». و گفت:
«همه مجتهدات از سه بیرون نبود: یا طاعت تن بود یا ذکر به زبان یا فکر دل، و مثل این چون آب بود که به دریا در شود به دریا کجا پدید آید؟ این سه تمام» و گفت: «آنگاهکه دریا پدید آید جمله معامله او و از آن جمله جوانمردان غرقه شود، جوانمردى آن بود که فعل خویش نبینى». و گفت که: «فعل تو چون چراغ بود و آن دریا چون آفتاب. آفتاب چون پدید آید به چراغ چه حاجت بود؟». و گفت: «اى جوانمردان هشیار باشید که او را به مرقع و سجّاده نتوانید دید، هر که بدین دعوى بیرون آید او را کوفته گردانند، هر چه خواهى، گو: باش. جوانمردى بود که نفس و جانى نبود. روز قیامت خصم خلق خلق است و خصم ما خداوند است، چون خصم او بود داورى هرگز منقطع نشود. او ما را سخت گرفته است و ما او را سختتر». و گفت: «با خداى، بزرگ همّت باشید، که همّت همه چیزى به تو دهد مگر خداوندى و اگر گوید: خداوندى، نیز به تو دهم، بگویى که:دادن و دهم صفت خلق است. بگوى: اللّه بى جاى، اللّه بى خواست، اللّه بى همه چیزى.
مستى آن را نیکو بود که مىخورده بود». و گفت: «تا کى گویى صاحب راى و صاحب حدیث، یکبار بگوى: اللّه، بىخویشتن. یا بگوى: اللّه، به سزاى او». و گفت: «کسانى مى آیند با گناه، بعضى مىآیند با طاعت، این نه طریق است که با این هیچ در گنجد،تو هر دو را فراموش کن. چه ماند؟ اللّه! هر که به وقت گفتار و اندیشه خداى را با خویشتن نبیند در این دو جاى به آفت درافتد».
و گفت: «همه خلق در آناند که چیزى آنجا برند که سزاى آنجا بود، از اینجا هیچچیز نتوان برد. از اینجا، آنجا چیزى برند که آنجا غریب بود و آن نیستى بود». و گفت: «امام آن بود که به همه راهها رفته بود». و گفت: «از طاعت خلق آسمان و زمین آنجا چه زیادت پدید آمده است تا از آن تو پدید آید؟ زیادتى کردن چه افزایى؟ از معامله چندان بس که شریعت را بر تو تقاضایى نبود و از علم چندانى بس بود که بدانى که: او تو را چه فرموده است، و از یقین چندان بس بود که بدانى که آنچه تو مى خورى روزى توست، تا نگویى که: این خورم یا آن خورم».
و گفت:«خداى- تعالى- با بنده چندان نیکویى بکند که مقام او به علیّین بود. اگر به خاطر او درآید که: از رفیقان من کسى بایستى تا بدیدى، او را نیک مردى نرسد». و گفت: «آسمان بشمارى، پس خداى را بدانى. بدانکه راه بر تو دراز بود. به نور یقین برو تا راه بر تو کوتاه گردد». و گفت: «بایست و مىگوى: اللّه، تا در فنا شوى». و گفت: «بر همه چیزى کتابت بود مگر بر آب، و اگر گذر کنى بر دریا، از خون خویش بر آب کتابت کن تا آن کز پى تو درآید، داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفتهاند». و گفت: «چون ذکر نیکان کنى میغى سپید برآید و عشق ببارد، ذکر نیکان عام را رحمت است و خاص را غفلت».
و گفت: «مؤمن از همه کس بیگانه بود مگر از سه کس: یکى از خداوند، دوّم از محمّد- علیه السلام- سیّوم از مؤمنى دیگر که پاکیزه بود». و گفت: «سفر پنج است: اوّل به پاى، دوّم به دل، سیّوم به همّت، چهارم به دیدار، پنجم در فناء نفس». و گفت: «در عرش نگرستم تا غایت مردمان جویم در او غایتهایى دیدم که مردان خدا در آن بى نیاز بودند.بى نیازى مردان غایت مردان بود، که چون چشم ایشان به پاکى خداوند برافتد، بىنیازى خویش بینند». و گفت: «مردانى که از پس خدا شوند چیزى از آن خدا بر ایشان آید.هر چه بدیشان در بود از ایشان فرورفت از زکات و روزه و قرآن و تسبیح و دعا، که از آن خداوند درآمد و جایگاه بگرفت- یعنى که هر طاعت که بعد از آن کنند نه ایشان کنند، بر ایشان برود، که هزار مرد در شرع برود تا یکى پدید آید که شرع در او رود-
و گفت:«صوفى را نود و نه عالم است: یکى عالم از عرش تا ثرى و از مشرق تا مغرب. همه را سایه کند، و نود و هشت را در وى سخن نیست و دیدار نیست. صوفیى روزى است که به آفتابش حاجت نیست، و شبى است بىماه و ستاره که به ماه و ستارهاش حاجت نیست». و گفت: «آنکس را که حق او را خواهد، راهش او نماید. پس راه بر وى کوتاه بود». و گفت: «طعام و شراب جوانمردان دوستى خدا بود». و گفت: «هرکس که غایب است همه از او گویند. آنکس که حاضر است از او هیچ نتوان گفت». و گفت: «خداى- تعالى- بر دل اولیاء خویش از نور بنائى کند و بر سر آن بنا بنائى دیگر و همچنین بر سر این یکى دیگر، تا به جایگاهى که همگى او خدا بود».
و گفت: «خداوند از هستى خود چیزى در این مردان پدید کرده است، که اگر کسى گوید: این حلول بود، گویم: این نور اللّه مىخواهد: خلق الخلق فى الظّلمه ثمّ رشّ علیهم من نوره». و گفت: «خداوند بنده را به خود راه بازگشاید، چون خواهد که برود در یگانگى او رود، و چون بنشیند در یگانگى او نشیند. پس هر که سوخته بود به آتش یا غرقه بود به دریا، با او نشیند».
و گفت:«درویش آن بود که در دلش اندیشه نبود. مىگوید و گفتارش نبود. مىبیند و مىشنود و دیدار و شنوایىاش نبود. مىخورد و مزه طعامش نبود. حرکت و سکون و شادى و اندوهش نبود». و گفت: «این خلق بامداد و شبنگاه درآیند، مىگویند: مى جوییم.و لیکن جوینده آن است که او را جوید». و گفت: «مهرى بر زبان بر نه تا نگویى جزاز آن خدا و مهرى بر دل نه تا نیندیشى جز از خدا و همچنین مهرى بر معامله و لب و دندان نه تا نورزى کار جز به اخلاص و نخورى جز حلال». و گفت: «چون دانشمندان گویند:من، تو نیممن باش و چون نیممن، تو چهار یک باش». و گفت: «تا نباشید، همه شما باشید.
خدا مى گوید: این همه خلق من آفریدهام و لیکن صوفى نیافریدهام»- یعنى معدوم آفریده نبود و یک معنى آن است که صوفى از عالم امر است نه از عالم خلق-
و گفت:«صوفى تنى است مرده و دلى است نبوده و جانى است سوخته». و گفت: «یک نفس با خدا زدن، بهتر از همه آسمان و زمین». و گفت: «هر چه براى خدا کنى اخلاص است و هر چه براى خلق کنى ریا». و گفت: «عمل چون شیر است. چون پاى به گردنش کنى روباه شود». و گفت: «پیران گفتهاند: چون مرید به علم بیرون شود، چهار تکبیر در کار او کن و او را از دست بگذار». و گفت: «باید که در روزى هزار بار بمیرى و باز زنده شوى که زندگانى یابى [و] هرگز نمیرى». و گفت: «چون نیستى خویش به وى دهى او نیز هستى خویش به تو دهد». و گفت: «باید که پایت را آبله برافتد از روش، و یا تنت را از نشستن و دلت را از اندیشه. هر که زمین را سفر کند پایش را آبله برافتد، و هر که سفر آسمان کند دل را افتد. و من سفر آسمان کردم تا بر دلم آبله افتاد». و گفت: «هر که تنها نشیند، با خداوند خویش بود و علامت او آن بود که او خداى خویش را دوست دارد».
و گفت:«استاد بوعلى دقّاق گفته است: که از آدم تا به قیامت کس این راه نرفت که راه مغیلان گرفته است. مرا بدین، از اولیاء و انبیا خوار مىآمد که اگر آن راه که بنده به خدا شود مغیلان گرفته است، آن راه که از خدا به بنده آید چیست؟». و گفت: «تو را بر تو آشکارى کند، شهادت و معرفت و کرامت وجود بر تو آشکارا کرده بود، تا همه مخلوقات چون خویشتن را بر تو آشکارا کند، آن را صفت نبود». و گفت: «خداى- تعالى- لطف خویش را براى دوستان دارد و رحمت خویش براى عاصیان».
و گفت: «با خداى خویش آشنا گرد، که غریبى که به شهر آشنایى دارد با کسى، آنجا قوىدلتر بود». و گفت: «هر که دنیا و عمر به سر کار خداى درنتوان کرد گو: دعوى مکن که به قیامت بى بار بر صراط بگذرد».
وقتى به شخصى گفت: «کجا مىروى؟». گفت: «به حجاز». گفت: «آنجا چه کنى؟». گفت: «خداى را طلب کنم». گفت: «خداى خراسان کجاست؟ که به حجاز مى باید شد. رسول- علیه السلام- فرمود که طلب علم کنید و اگر به چین باید شدن.نگفت: طلب خداى کنید». و گفت: «یک ساعت که بنده به خدا شاد بود گرامىتر از سالها که نماز کند و روزه دارد. این آفریده خدا همه دام مؤمن است تا خود به چه دام واماند». و گفت: «کسى که روز به شب آرد و مؤمنى نیازرده بود، آن روز تا شب با پیغامبر- علیه السلام- زندگانى کرده بود و اگر مؤمن بیازارد آن روز خداى طاعتش نپذیرد». و گفت: «از بعد ایمان که خدا بنده را دهد هیچ نیست بزرگتر از دلى پاک و زبانى راست».
و گفت: «هر که بدین جهان از خدا و رسول و پیران شرم دارد بدان جهان خداى- تعالى- از او شرم دارد». و گفت: «سه قوم را به خدا راه است با علم مجرّد، با مرقّع و سجاده، با بیل و دست. و الّا فراغ نفس مرد را هلاک کند». و گفت: «پلاسداران بسیارند. راستى دل مىباید. جامه چه سود کند؟ که اگر به پلاس داشتن و جو خوردن مرد توانستى گشتن، خر بایستى که مرد بودندى که همه پلاس را دارند و جو خورند».
و گفت: «مرا مرید نبود زیرا که من دعوى نکردم. من مىگویم: اللّه و بس». و گفت: «در همه عمر خویش اگر یکبار او را بیازرده باشى باید که همه عمر بر آن همىگریى که اگر عفو کند آن حسرت برنخیزد که: چون او خداوندى را چرا بیازردم؟». و گفت: «کسى باید که به چشم نابینا بود و به زبان لال و به گوش کر، که تا او صحبت و حرمت را بشاید». و گفت: «طاعت خلق به سه چیز است: به نفس و زبان و به دل، بر دوام. از این سه باید که به خدا مشغول بود تا که از این بیرون شودو بىحساب به بهشت شود». و گفت: «تحیر چون مرغى بود که از مأواى خود بشود به طلب چینه، و چینه نیابد و دیگرباره راه مأوى نداند». و گفت: «هر که یک آرزوى نفس بدهد، هزار اندوهش در راه حق پدید آید». و گفت: «قسمت کرد حق- تعالى- چیزها را بر خلق: اندوه نصیب جوانمردان نهاد و ایشان قبول کردند».
و گفت: «در راه حق چندان خوش بود، که هیچکس نداند. چون بدانستند همچون خوردن بود بى نمک».حکایت کردهاند از شیخ بایزید که او گفت: از پس هر کارى نیکو، کارى بد مکن تا چون چشم تو بدان افتد بدى بینى نه نیکویى». شیخ گفت: «بر تو باد که نیکى و بدى فراموش کنى». و گفت: «جوانمردان دست از عمل بندارند [تا] عمل دست از ایشان بندارند». و گفت: «چون خداوند- تعالى- تقدیرى کند و تو بدان رضا دهى، بهتر از هزار هزار عمل خیر که تو بکنى و او نپسندد».
و گفت: «یک قطره از دریاى احسان بر تو افتد نخواهى که در همه عالم از هیچ گویى و شنوى و کس را بینى». و گفت: «در دنیا هیچ صعبتر از آن نیست که تو را با کسى خصومت بود». و گفت: «نماز و روزه بزرگ است لیک کبر و حسد و حرص از دل بیرون کردن نیکوتر است». و گفت: «معرفت هست که با شریعت آمیخته بود، و معرفت هست که از شریعت دورتر است و معرفت هست که با شریعت برابر است. مرد باید که گوهر هر سه دیده بود تا با هر کسى گوید که از آنجا بود». و گفت: «یکبار خداى را یاد کردن صعبتر است از هزار شمشیر بر روى خوردن».
و گفت: «دیدار آن بود که جز او را نبینى». و گفت: «کلام بىمشاهده نبود». و گفت: «جهدمردان چهل سال است: ده سال رنج باید بردن تا زبان راست شود، و ده سال تا دست راست شود، و ده سال تا چشم راست شود، و ده سال تا دل راست شود. پس هر که چهل سال چنین قدم زند و به دعوى راست آید، امید آن بود که بانگى از حلقش برآید که در آن هوا نبود».
و گفت: «بسیار بگریید و کم خندید وبسیار خاموش باشید و کم گویید و بسیار دهید و کم خورید و بسیار سر از بالینى برگیرید و بازمنهید». و گفت: «هر که خوشى سخن خداى ناچشیده از این جهان بیرون شود او را چیزى نرسیده باشد». و گفت: «تا خداوند به مدارا نبود با خلق، به مدارا بود با مصطفى. خردمندان با خدا ناباکاند زیرا که او بىباک است، و کسى که او بىباک بود بىباکان را دوست دارد».
و گفت: «این راه راه ناباکان است و راه دیوانگان و مستان. با خدا مستى و دیوانگى و ناباکى سود دارد».و گفت: «ذکر اللّه از میان جان، صلوات بر محمّد از بن گوش». و گفت: «از این جهان بیرون نشوى تا سه حال بر خویشتن نبینى: اول باید که در محبت او آب از چشم خویش بینى، دیگر از هیبت او بول خویش بینى، دیگر باید که در بیدارى استخوانت بگدازد و باریک شود». و گفت: «چنان یاد کنید که دیگر بار نباید کرد»- یعنى فراموش مکن تا یادت نباید آورد- و گفت: «غایب تو باشى، و او باشد. دیگر آن است که تو نباشى همه او بود». و گفت: «سخن مگویید تا شنونده سخن خدا را نبینید، و سخن مشنوید تا گوینده سخن خداوند را نبینید» و گفت: «هر که یکبار بگوید: اللّه؛ زبانش بسوخت، دیگر نتواند گفت: اللّه. چون تو بینى که مىگوید ثناى خداوند است بر بنده».
و گفت: «درد جوانمردان اندوهى بود که به هر دو جهان درنگنجد و آن اندوه آن است که خواهند تا او را یاد کنند و به سزاى او نتوانند». و گفت: «اگر دل تو با خداوند بود و همه دنیا تو را بود زیان ندارد و اگر جامه دیبا دارى؛ و اگر پلاس پوشیده باشى که دل تو با خداوند نبود تو را از آن هیچ سودى نیست». و گفت: «چون خویشتن را با خدا بینى وفا بود، و چون خدا را با خویشتن بینى فنا بود».
و گفت: «هر که [را] با این خلق کودک بینى با خداوند مرد است و هر که با این خلق مرد است با خداوند مرده است». و گفت: «کس هست که هم بهلند که برگیرد و هم بگذارند که ببیند، و کس هست که اگر خواهد درشود و اگر خواهد بیرون آید، و کس هست که چون در شود بنگذارند که بیرون آید».
و گفت:«خداى- تعالى خلق را از فعل خویش آگاه کرد، اگر از خویش آگاه کردى لا اله الّا اللّه گویى بنماندى، یعنى غرق شوندى». و گفت: «چه گویى در کسى که در بیابان ایستاده بود و در سر دستار ندارد و در پا نعلین و در تن جامه، و آفتاب در مغزش مىتابد و آتش از زیر قدمش برمىآید، چنان که پایش را بر زمین قرار نبود، و از پیش رفتن روى ندارد و از پس باز شدن راه نیابد و متحیر مانده باشد در آن بیابان». و گفت: «غریب آن بود که در هفت آسمان و زمین هیچ با وى یک تار مویى نبود، و من نگویم که غریبم، من آنم که با زمانه نسازم و زمانه با من نسازد». و گفت: «آنکس که تشنه خدا بود اگر چه هر چه خدا آفریده است به وى دهى سیر نشود».
و گفت: «غایت بنده با خدا سه درجه است:یکى آن است که بر دیدار بایستد و گوید: اللّه؛ و دیگر آن است که بى خویشتن گوید:اللّه: سیّوم آن که از او با او گوید: اللّه». و گفت: «خداى را با بنده با چهار چیز مخاطبه است: به تن و به دل و به مال و به زبان. اگر تن خدمت را در دهى و زبان ذکر را، راه رفته نشود تا دل با او درندهى و سخاوت نکنى. که من این چهار چیز دادم و چهار چیز از او بخواستم: هیبت و محبت و زندگانى با او و راه یگانگى. پس گفتم: به بهشت امید مده و به دوزخ بیم مکن، که از این هر دو سراى مرا توى». و گفت: «مردمان سه گروهند: یکى ناآزرده با تو آزار دارد، و یکى بیازارى بیازارد، و یکى که بیازارى نیازارد»
و گفت:«این غفلت در خلق [از] حق رحمت است که اگر چند ذرّهیى آگاه شوند بسوزند». و گفت: «خداى- تعالى- خون همه پیغمبران بریخت و باک نداشت. خدا این شمشیر به همه پیغمبران در افشاند و این تازیانه به همه دوستان زد و خویشتن را به هیچکس فرا نداد. عیّار است، برو تو نیز عیّار باش. دست به دون او فرامده».
و گفت: «خداى- تعالى- هرکس را به چیزى از خویشتن باز کرده است و خویشتن را به هیچکس فرا ندهد. اى جوانمردان بروید و با خدا مرد باشید، که شما را به چیزى از خویشتن بازنکند».
و گفت:«اى بسا کسان که بر پشت زمین مىروند و ایشان مردگانند، و اى بسا کسان که در شکم خاک خفتهاند و ایشان زندگانند». و گفت: «دانشمندان گویند: پیغمبر- علیه السلام- نه زن داشت و یکساله قوت ننهادى، و فرزندانش بودند. گوییم: بلى، آن همه بود و لیکن شصت و سه سال در این جهان بود که دل او از این خبر نداشت. آن همه بر وى مىرفت و او که خبر داشت از خدا داشت». و گفت: «از هر جانب که نگرى خداست و اگر زبر نگرى و اگر زیر نگرى و اگر راست نگرى و اگر چپ نگرى و اگر پیش نگرى و اگر از پس نگرى».
و گفت: «هر چه در هفت آسمان و زمین هست به تن تو در است. کسى مىباید که بیند». و گفت: «هر که را دل به شوق او سوخته باشد و خاکستر شده، باد محبت درآید و آن خاکستر را برگیرد و آسمان و زمین از وى پر کند. اگر خواهى که بیننده باشى آنجا توان دید و اگر خواهى که شنونده باشى آنجا توان شنید و اگر خواهى که چشنده باشى آنجا توان چشید. مجردى و جوانمردى از آنجا مىباید». و گفت: «اگر جایگاهى بودى که آن جایگاه نه او را بودى و یا اگر کسى که آنکس نه او را بودى، ما آن گله بر آن جایگاه و با آنکس نکردیمى». و گفت: «قدم اوّل آن است که گوید: خدا و چیزى دیگر نه، و قدم دوّم انس است و قدم سیّوم سوختن است».
و گفت: «هر ساعتى مىآیى و پشته گناه در گرده، و گاه مىآیى پشته طاعت در گرده، تا کى گناه؟ تا کى طاعت؟ گناه را دست به پشت بازنه و سر به دریاى رحمت فروبرده، و طاعت را دست به پشت بازنه و سر به دریاى بىنیازى فروبرده. و سر به نیستى خویش فروبر و به هستى او برآور». و گفت: «در شب باید که نخسبم و در روز باید که نخورم و نخرامم پس به منزل کى رسم؟». و گفت: «اگر جبریل در آسمان بانگ کند که چون شما نبوده و نباشد، شما او را به قول صادق دارید، و لیکن از مکر خدا ایمن مباشید واز آفت نفس خویش و از عمل شیطان». و گفت: «تا دیو فریب نماید خداوند ننماید. چون دیو نتواند فریفت خداوند به کرامت فریبد، و اگر به کرامت نفریبد به لطف خویشتن بفریبد، پس آنکس که بدیها نفریبد جوانمرد است». و گفت: «در غیب دریایى است که ایمان همه خلایق همچو کاهى است بر سر دریا، باد همىآید و موج همىزند. ازین کنار تا بدان کنار، و گاهگاه از آن کنار با این کنار، گاه به سرّ دریا».
و گفت: «جوانمردى زبانى است بىگفتار، و بینایى است بىدیدار، تنى است بىکردار، دلیلى است بىاندیشه، و چشمهاى است از دریا و سرّهاى دریا». و گفت: «عالم علم بگرفت، و زاهد زهد بگرفت و عابد عبادت، و با این فرا پیش او شدند. تو پاکى برگیر و ناپاک فراپیش او شو که او پاک است». و گفت: «هر که را زندگانى با خدا بود بر نفس و دل و جان خویش قادر نبود. وقت او خادم او بود و بینایى و شنوایى او حق بود و هر چه در میان بینایى و شنوایى او بود سوخته شود، و به جز حق هیچچیز نماند: قل: اللَّهُ، ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ».
و گفت: «اگر کسى از تو پرسد که: فانى باقى را بیند؟ بگو که: امروز در این سراى فنا بنده فانى باقى را مىشناسد، فردا آن شناخت نور گردد تا در سراى بقا به نور بقا باقى را بیند». و گفت: «اولیاء خداى را نتوان دید، مگر کسى که محرم بود چنان که اهل تو را نتواند دید مگر کسى که محرم بود. مرید هر چند که پیر را حرمت بیش دارد دیدش در پیر بیش دهد».
و گفت:«هر کسى ماهى در دریا گیرد، این جوانمردان بر خشک گیرند و دیگران کشت بر خشک کنند، این طایفه بر دریا کنند». و گفت: «اگر آسمان و زمین پر از طاعت بود، آن را قدرى نبود، اگر در دل انکار جوانمردان دارد». و گفت: «هزار مرد این جهان تو را ترک باید کرد تا به یک مرد از آن جهان برسى، و هزار شربت زهر باید خورد تا به یک شربت حلاوت بچشى». و گفت: «دریغا هزار بار دریغا، که چندین هزار سرهنگ و عیّار و مهتر و سالار و خواجه و برنا که در کفن غفلت به خاک حسرت فرومى شوند، که یکى از ایشان سرهنگى دین را نمى شاید». و گفت: «زندگانى درون مرگ است، مشاهده درون مرگ است، پاکى درون مرگ است، فنا و بقا درون مرگ است، و چون حق پدید آمد جز از حق هیچچیز بنماند». و گفت: «با خلق باشى، ترشى و تلخى دانى و چون خلقیّت از تو جدا شود زندگانى با خدا بود». و گفت: «زندگانى باید میان کاف و نون که هیچ بنمیرد».
و گفت: «آن کسى که نماز کند و روزه دارد، به خلق نزدیک بود، و آن کسى که فکرت کند، به خدا». و گفت: هفت هزار درجه است از شریعت تا معرفت و هفتصد هزار درجه است از معرفت تا به حقیقت و هزار هزار درجه است از حقیقت تا بارگاه باز بود. هر یکى را به مثل عمرى باید چون عمر نوح، و صفایى چون صفاى محمّد، علیه السلام».
و گفت:«معنى دل سه است: یکى فانى است و دوم نعمت است و سیّوم باقى است. آن که فانى است مأوىگاه درویشى است و آن که نعمت است مأواى توانگرى است و آن که باقى است مأواى خدا است». و گفت: «مرا نه تن است و نه دل و نه زبان، پس مأواى این هر سه مرا خدا است».
و گفت: «مرا نه دنیا و نه آخرتى مأواى این هر دو مرا خدا است». و گفت: «بس خوش بود و لکن بیمار که از آسمان و زمین گرد آیند تا او را شفا دهند، بهتر نشود». و گفت: «کارکننده بسیار است و لکن برنده نیست، و برنده بسیار است سپارنده نیست، و آن یکى بود که کند و برد و سپارد». و گفت: «عشق بهرهیى است از آن دریا که خلق را در آن گذر نیست. آتشى است که جان را در او گذر نیست. آورد بردى است که بنده را خبر نیست در آن، و آنچه بدین دریاها نهند بازنشود مگر دو چیز: یکى اندوه و یکى نیاز».
و گفت: «برخندند قرّایان و گویند که: خداى را به دلیل شاید دانستن. بل که خداى را به خدا شاید دانست. به مخلوق چون دانى؟». و گفت: «هر که عاشق شد، خداى را یافت و هر که خداى را یافت خود را فراموش کرد». و گفت: «هر که آنجا نشیند که خلق ننشیند با خدا نشسته بود و هر که با خدا نشیند عارف است».
و گفت: «هر چه در لوح محفوظ است نصیب لوح و خلق است، نصیب جوانمردان نه آن است که به لوح در است، و خداى- تعالى- همه در لوح بگفت. با جوانمردان چیزى گویند که در لوح نبود و کوهى آن نشاید بردن». و گفت: «این نه آن طریق است که زبانى بر او اقرار آورد، یا بینایى بود که او را بیند یا شناختى که او را شناسد یا هفت اندام را نیز آنجا راه هست.همه از آن او است و جان در فرمان او. اینجا خدایى است و بس». و گفت: «کسانى دیدهام که به تفسیر قرآن مشغول بودهاند، جوانمردان به تفسیر خویش مشغول بوده اند».
و گفت: «عالم آن عالم بود که به خویشتن عالم بود. عالم نبود آن که به علم خود عالم بود». و گفت: «خداى- تعالى- قسمت خویش پیش خلقان کرد. هر کسى نصیبى خویش [را] برگرفتند. نصیب جوانمردان اندوه بود». و گفت: «درخت اندوه بکارید تا باشد که به برآید و تو بنشینى و مىگریى که عاقبت بدان دولت برسى که گویندت: چرا مىگریى؟».
گفتند: «اندوه به چه به دست آید؟». گفت: «بدان که همه جهد آن کنى که در کار او پاک روى، و چندان که بنگرى دانى که پاک نهاى و نتوانى بود، که اندوه او فروآید. که صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بدین جهان درآمدند و بیرون شدند و خواستند که او را بدانند سزاى او، و همه پیران همچنان، نتوانستند». و گفت: «درد جوانمردان اندوه است که به دو عالم درنگنجد». و گفت: «اگر عمر من چندان بود که عمر نوح، من از این تن راستى نبینم، و آن که من از این دانم، اگر خداوند این تن را به آتش فرونیارد، داد من از این تن بنداده باشد».
پرسیدند از نام بزرگ، گفت: «نامها همه خود بزرگ است، بزرگتر در وى نیستى بنده است، چون بنده نیست گردید از خلق بشد، در هیبت یک بود». پرسیدند از مکر، گفت: «آن لطف او است، لیکن مکر نام کرده است، که کرده با اولیاء مکر نبود». پرسیدند از محبت، گفت: «نهایتش آن بود که هر نیکویى که او با جمله بندگان کرده است، اگر با او بکند بدان نیارامد و اگر به عدد دریاها شراب به حلق او فروکند سیر نشود، و مىگوید:زیادت هست؟». پرسیدنداز اخلاص، گفت: «هر چه بر دیدار خدا کنى اخلاص بود و هر چه بر دیدار خلق کنى ریا بود، خلق در میانه چه مىباید؟ جاى اخلاص خدا دارد».
پرسیدند که: «جوانمرد به چه داند که جوانمرد است؟». گفت: «بدان که اگر خداوند هزار کرامت با برادر او کند و با او یکى کرده بود، آن یکى نیز ببرد و بر سر آن نهد تا آن نیز برادر او را بود». پرسیدند که: «تو را از مرگ خوف هست؟». گفت: «مرده را خوف مرگ نبود، و هر وعیدى که او این خلق را کرده است از دوزخ در آنچه من چشیدم ذرهیى نبود؛ و هر وعده که خلق را کرده است از راحت، ذرهیى نبود در آنچه من چشم مىدارم». و گفت: «اگر خداى- تعالى- گوید بدین صحبت جوانمردان چه خواهى؟ من گویم: هم اینان را خواهم».
نقل است که دانشمندى را گفت: «تو خداى را دوست دارى یا خدا تو را؟». گفت:«من خداى را دوست دارم». گفت: «پس برو گرد او گرد که [هر که] کسى را دوست دارد پى او گردد».
روزى شاگردى را گفت: «چه بهتر بودى؟». شاگرد گفت: «ندانم». گفت: «جهان پر از مرد همه همچون بایزید». و گفت: «بهترین چیزها دلى است که در وى هیچ بدى نباشد».
روزى یکى را گفتند: «ریسمانت بگسلد چه کنى؟». گفت: «ندانم». گفت: «به دست او ده تا در بندد». و پرسیدند که: «فاوحى الى عبده ما اوحى چه بود؟». گفت: «دانستم آنچه گفت. خداى گفت: اى محمّد! من از آن بزرگترم که تو را گفتم، مرا بشناس. و تو از آن بزرگترى که گفتم، خلق را به من دعوت کن». پرسیدند که: «نام او به چه برند؟».
گفت: «بعضى به فرمان برند و بعضى به نفس و بعضى به دوستى، بعضى به خوف، که سلطان است».
گفتند: «جنید هشیار درآمد و هشیار بیرون رفت و شبلى مست درآمد و مست برفت». گفت: «اگر جنید و شبلى را سؤال کنند و از ایشان پرسند که: شما در دنیا چگونه درآمدید و چگونه بیرون شدید؟ ایشان نه از بیرون شدن خبر دارند و نه از آمدن». هم در حال به سرّ شیخ ندا کردند که: صدقت- راست گفتى- که از هر دو پرسند، همین گویند: که خداى را دانند و از چیزهاى دیگر خبر ندارند.
گفتند: «شبلى گفته است: الهى همه خلق را بینا کن که تو را بینند». گفتند:«دعوى بدتر است یا گناه؟». گفت: «دعوى خود گناه است». گفتند: «بندگى چیست؟».
گفت: «عمر در ناکامى گذاشتن». گفتند: «چه کنیم تا بیدار گردیم؟». گفت: «عمر به یک نفس بازآور و از یک نفس، چنان دان که میان لب و دندان رسیده است». گفتند: «نشان بندگى چیست؟». گفت: «آنجا که منم نشان خداوندى است. هیچ نشان بندگى نیست».
گفتند: «نشان فقر چیست؟». گفت: «آن که سیاهدل بود». گفتند: «معنى این چگونه باشد؟». گفت: «یعنى از پس رنگ سیاه رنگى دیگر نبود». گفتند: «نشان توکّل چیست؟». گفت: «آن که شیر و اژدها و آتش و دریا و بالش، هر پنج تو را یکى بود، که در عالم توحید همه یکى بود. در توحید کوش چندان که توانى، که اگر در راه فروشوى، تو پرسود باشى و باکى نبود». گفتند: «کار تو چیست؟». گفت: «همه روز نشستهام و بردابرد مىزنم». گفتند: «این چگونه بود؟». گفت: «آن که هر اندیشه که به دون خدا در دل آید آن را از دل مىرانم، که من در مقامىام که بر من پوشیده نیست سرّ مگسى، در مملکت براى چه آفریده است؟ و از او چه خواسته است؟ یعنى بو الحسن نمانده است، خبردار حق است. من در میان نیم، لاجرم هر چه در دست گیرم گویم: خداوندا این را نهاد تن من مکن». و گفت: «پنجاه سال است با خداوند صحبت داشتم به اخلاص، که هیچ آفریده را بدان راه نبود. نماز خفتن بکردمى و این نفس را برپاىداشتمى، همچنین روز تا شب در طاعتش مىداشتم و در این مدت که نشستمى به دو پاى نشستمى نه متمکن، تا آن وقت که شایستگى پدید آمد. که ظاهرم اینجا در خواب مى شد و بو الحسن به بهشت تماشا مى کرد و به دوزخ در مى گردید، و هر دو سراى مرا یکى شد. با حق همى بودم تا وقتى که دوزخ را دیدم. از حق ندا آمد: این آنجایى است که خوف همه خلق پدید است. از آن جاى بجستم و در قعر دوزخ شدم. گفتم: این جاى من است. دوزخ با اهلش به هزیمت شد. نتوان گفتن که چه دیدم. و لیکن مصطفى را- علیه السلام- عتاب کند که: امت را فتنه کردى».
و گفت:«این طریق خدا نخست نیاز بود، پس خلوت، پس اندوه، پس بیدارى». و میان نماز پیشین و نماز دیگر پنجاه رکعت نماز ورد داشتى؛ که خلق آسمان و زمین در آن برخى نبودى. چون بیدارى پدید آمد آن همه را قضا کردن حاجت آمد. گفت: «چهل سال است تا نان نپختم و هیچ چیز نساختم مگر براى مهمان و ما در آن طعام طفیل بودیم. چنین باشد که اگر جمله جهان لقمه کنند و در دهانى نهند از آن مهمانى، هنوز حق او نگزارده باشند و از مشرق تا مغرب بروند تا یکى را براى خدا زیارت کنند هنوز بسیار نبود». و گفت: «چهل سال است تا نفس من شربتى آب سرد یا شربتى دوغ ترش مى خواهد. وى را نداده ام».
نقل است که چهل سال بود تا بادنجانش آرزو بود و نخورده بود. یک روز مادرش پستان در او مالید و خواهش کرد تا شیخ نیم بادنجانى بخورد. همان شب بود که سر پسرش بریدند و بر آستان نهادند، و شیخ دیگر روز آن بدید و مىگفت: «آرى، که آن دیگ که ما برنهادهایم در آن دیگ گرم کم از این سر نباید». و گفت: «با شما مىگویم که کار من با او آسان نیست و شما مىگویید که: بادنجان بخور». و گفت: «هفتاد سال است تا با حق زندگانى کرده ام که نقطه یى بر مراد نفس نرفته ام».
نقل است که شیخ را پرسیدند که: «از مسجد تو تا مسجدهاى دیگر چند در میان است؟». گفت: «اگر به شریعت گیرید همه راست است، و اگر به معرفت گیرید سخن آن شرحها دارد، و من دیدم که از مسجدهاى دیگر نور برآمد و به آسمان شد و بر این مسجد قبّهاى از نور فروبردهاند و به عنان آسمان در مىشد؛ و آن روز که این مسجد بکردند من درآمدم و بنشستم. جبریل بیامد، و علمى سبز بزد تا به عرش خداى، و همچنین زده باشد تا به قیامت». و گفت: «یک روز خدا به من ندا کرد که: هر آن بنده که به مسجد تو درآید، گوشت و پوست وى بر آتش حرام گردد و هر آن بنده که در مسجد تو دو رکعت نماز کند به زندگانى تو و پس مرگ تو، روز قیامت از عبّادان خیزد». و گفت: «مؤمن را همه جایگاهها مسجد بود و روزها همه آدینه و ماهها همه رمضان». و گفت: «اگر دنیا همه زر کند و مؤمن را سر آنجا دهد همه در رضاء او صرف کند، و اگر یک دینار در دستکم خوردى کنى، چاهى بکند و در آنجا کند و از آنجا برنگیرد، تا پس از مرگ او میراث خواران برگیرند و سویق کنند و خشتى چند بر سر و روى یکدیگر زنند».
و گفت: «از این جهان بیرون مىشوم و چهارصد درم وام دارم، هیچ بازنداده باشم، و خصمان در قیامت از دامن من درآویخته باشند، دو ستر از آن که یکى سؤال کند، و حاجت او روا نکرده باشم». و گفت: «گاهگاه مىگریم از بسیارى جهد، و اندوه و غم که به من رسد از براى لقمه نان قوم که خورم. و اگر خواهى با تو بگذارم». و گفت: «فردا در قیامت با من گویند: چه آوردى؟ گویم: سگى با من دادى در دنیا که من خود درمانده شده بودم تا در من و بندگان تو درنیفتد، و نهادى پرنجاست به من داده بودى من در جمله عمر در پاک کردن او بودم». و گفت: «از آن ترسم که فردا در قیامت مرا بینند، بیارند و به گناه همه خراسانیان عذابم کنند». و گفت: «بیامدمى و به کنار گورستان فرونشستمى، گفتمى: تا این غریب با این زندانیان دمى فرونشیند». و گفت: «على گفت- رضى اللّه عنه- الهى! اگر یک روز بود پیش از مرگ مرا توبه ده».
و گفت: «مردمان دعا کنند و گویند:خداوندا! ما را به سه موضع فریاد رس: یکى در وقت جان کندن، دوّم در گور، سیّوم در قیامت. من گویم: الهى! مرا به همه وقتى فریاد رس».
نقل است که گفت: «یک شب حق- تعالى- را به خواب دیدم. گفتم: شصت سال است تا در امید دوستى تو مىگذارم و در شوق تو باشم. حق- تعالى- گفت: به سالى شصت طلب کردهاى، و ما در ازل الآزال در قدم دوستى تو کردهایم». و گفت: «یکبار دیگر حق- تعالى- را به خواب دیدم که گفت: یا بو الحسن! خواهى که تو را باشم؟
گفتم: نه، گفت: خواهى که مرا باشى؟ گفتم: نه. گفت: یا ابا الحسن! خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختندتا من کسى را باشم، تو مرا این چرا گفتى؟ گفتم: بار خدایا این اختیار که تو به من کردى از مکر تو ایمن کى توانم بود؟ که تو به اختیار هیچکس کار نکنى».
و گفت: «شبى به خواب دیدم که مرا به آسمان بردند. جماعتى را دیدم که زار زار مىگریستند از ملایکه. گفتم: شما کیستید؟ گفتند: ما عاشقان حضرتیم. گفتم: ما این حالت را در زمین تب و لرز گوییم و فسره، شما نه عاشقانید. چون از آنجا بگذشتم ملایکه مقرّب پیش آمدند و گفتند: نیک ادبى کردى آن قوم را که ایشان عاشقان حضرت نبودند به حقیقت. عاشق آن کسى مىباید که از پاى سر کند و از سر پاى، و از پیش پس کند و از پس پیش، و از یمین یسار کند و از یسار یمین. که هر که یکذرّه خویش را بازمىیابد یکذرّه از آن حضرت خبر ندارد. پس از آنجا به قعر دوزخ فروشدم. گفتم: تو مىدم تا من مىدمم، تا از ما کدام غالب آید!».
و گفت: «در خواستم از حق- تعالى- که مرا به من نماى چنان که هستم. مرا به من نمود با پلاسى شوخگن، و من همىدرنگرستم و مى گفتم: من اینم؟ ندا آمد: آرى. گفتم: آن همه ارادت و خلق و شوق و تضرّع و زارى چیست؟ ندا آمد که: آن همه ماییم، تو اینى». و گفت: «چون به هستى او درنگرستمى، نیستى من از هستى خود سر برآورد. چون به نیستى خود نگرستم هستى خود را نیستى من برآورد. پس ماندم، در پس زانوى خود بنشستم، تا دمى بود. گفتم:این نه کار من است».
نقل است که چون شیخ را وفات نزدیک رسید گفت: «کاشکى دل پرخونم بشکافتندى و به خلق نمودندى، تا بدانندى که با این خداى بتپرستى راست نخواهد آمدن». پس گفت: «سى گز خاکم فروتر برید که این زمین زبر بسطام است، روا نبود و ادب نباشد که خاک من بالاى خاک بایزید بود». و آنگاه وفات کرد. پس چون دفنش کردند، شب را برفى عظیم آمد، دیگر روز سنگى بزرگ سپید بر خاک او نهاده دیدند و نشان قدم شیر یافتند. دانستند که آن سنگ را شیر آورده است. و بعضى گویند: شیر را دیدند بر سر خاک او طواف مى کرد، و در افواه است که: شیخ گفته است که: «هر که دست برسنگ خاک ما نهد و حاجت خواهد روا شود». و مجرّب است. از بعد آن شیخ را دیدند در خواب. پرسیدند که: «حق- تعالى- با تو چه کرد؟». گفت: «نامهیى به دست من داد. گفتم: مرا به نامه چه مشغول مىکنى؟ تو خود پیش از آن که بکردم دانستهاى که از من چه آید و من خود مى دانستم که از من چه آید. نامه به کرام الکاتبین رها کن که چون ایشان نبشته اند ایشان مىخوانند و مرا بگذار نفسى با تو باشم».
نقل است که محمّد بن الحسین گفت: «من بیمار بودم و دل اندوهگن از نفس.آخر شیخ مرا گفت: هیچ مترس در آخر کار، از رفتن جان است که گویى: همى ترسم؟
گفتم: آرى: گفت: اگر من بمیرم پیش از تو، آن ساعت حاضر آیم نزدیک تو در وقت مردن تو، و اگر همه سى سال بود. پس شیخ فرمان یافت و من بهتر شدم». نقل است که پسرش گفت: «در وقت نزع، پدرم راست بایستاد و گفت: درآى و علیک السلام». گفتم:
«یا پدر که را بینى؟». گفت: «شیخ ابو الحسن خرقانى که وعده کرده است، از بعد چندین گاه، و اینجا حاضر است تا من نترسم و جماعتى از جوانمردان نیز با او به هم این بگفت: و جان بداد. رحمه اللّه علیه».
تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری