تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-خعرفای قرن سوم

۷۳- ۱ ذکر ابراهیم خوّاص، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن سالک بادیه تجرید، آن نقطه دایره توحید، آن محتشم علم و عمل، آن محترم حکم ازل، آن صدّیق توکل و اخلاص، قطب وقت ابراهیم خوّاص- رحمه اللّه علیه- یگانه عهد بود و گزیده اولیاء و بزرگوار عصر؛ و در طریقت قدمى عظیم داشت و در حقیقت دمى شگرف؛ و به همه زبانها ممدوح بود؛ و او را رئیس المتوکّلین گفته‏اند، و قدم در توکّل به جایى رسانیده بود، که به بوى سیبى او بادیه قطع کردى؛ و بسیارى مشایخ را یافته بود و از اقران جنید و نورى بود؛ و صاحب تصنیف در معاملات و حقایق. و او را خوّاص از آن گفتند که زنبیل بافتى. و بادیه بر توکّل قطع کردى، و او را گفتند: «از عجایب اسفار خود ما را چیزى بگوى». گفت: «عجیب‏تر [آن‏] بود که: وقتى خضر از من صحبت خواست. من نخواستم در آن ساعت که به دون حق کسى را در دل حظّ و مقدار باشد». در توکّل یگانه بود و باریک فرا گرفتى و با این‏همه هرگز سوزن و ریسمان و رکوه و مقراض از وى غایب نبودى. گفتند: «چرا دارى؟». گفت: «زیرا که این مقدار در توکّل زیان نکند».

نقل است که گفت: «در بادیه همى‏شدم. کنیزکى را دیدم در غلبات وجد، شورى در وى، سر برهنه. گفتم: اى کنیزک! سر بپوش. گفت: اى خوّاص! چشم نگه دار.

گفتم:من عاشقم و عاشق چشم نپوشد، اما خود بى‏اختیار چشم بر تو افتاد. کنیزک گفت: من مستم، مست سر نپوشد. گفتم: از کدام شراب‏خانه مست شدى؟ گفت: اى خوّاص! زنهار دورم مى‏دارى، هل فى الدّارین غیر اللّه؟ گفتم: اى کنیزک! مصاحبت من خواهى؟ گفت: اى خوّاص! خام طمعى مکن، که از آن نیم که مرد جویم».

نقل است که پرسیدند از حقیقت ایمان. گفت: «اکنون این جواب ندارم از آن که هر چه گویم عبارت بود. مرا باید که به معاملت جواب گویم.

اما من قصد مکّه دارم و تو نیز برین عزمى. در این راه با من صحبت دار تا جواب مسئله خود بیابى». مرد گفت:

«چنان کردم. چون به بادیه فرورفتیم، هر روز دو قرص و دو شربت آب پدید آمدى.

یکى به من دادى و یکى خود را نگه داشتى، تا روزى در میان بادیه پیرى به ما رسید.

چون خوّاص را بدید، از اسب فروآمد و یکدیگر را بپرسیدند و زمانى سخن گفتند. پیر برنشست و بازگشت. گفتم: اى شیخ! این پیر که بود؟ گفت: جواب سؤال تو! گفتم:چگونه؟ گفت: آن خضر بود- علیه السلام- از من صحبت خواست. من اجابت نکردم.ترسیدم که توکّل برخیزد و اعتماد بر دون حق پدید آید».

نقل است که گفت: «وقتى خضر را دیدم- علیه السّلام- در بادیه به صورت مرغى همى‏پرید. چون او را چنان دیدم، سر در پیش انداختم تا توکّلم باطل نشود. او در حال نزدیک من آمد. گفت: اگر در من نگرستى بر تو فرونیامدمى. و من بر او سلام نکردم، که تا نباید که توکّلم خلل گیرد».

و گفت: «وقتى در سفرى بودم. تشنه شدم چنان که از تشنگى بیفتادم. یکى را دیدم که آب بر روى من همى‏زد. چشم باز کردم. مردى را دیدم نیکوروى، بر اسبى خنگ. مرا آب داد و گفت: در پس من نشین- و من به حجاز بودم- چون اندکى از روز بگذشت، مرا گفت: چه مى‏بینى؟ گفتم: مدینه! گفت: فروآى و پیغامبر را- علیه السّلام- از من سلام کن».

گفت: «در بادیه یک روز به درختى رسیدم که آنجا آب بودى. شیرى دیدم عظیم، روى به من نهاد. حکم حق را گردن نهادم. چون نزدیک من رسید، مى‏ لنگید.بیامد و در پیش من بخفت، و مى‏نالید. بنگریستم دست او آماس گرفته بود و خوره کرده. چوبى برگرفتم و دست او بشکافتم تا تهى شد از آنچه گرد آمده بود و خرقه‏یى بر وى بستم؛ و برخاست و برفت. ساعتى بود، مى‏آمد و بچه خود را همى‏آورد، و ایشان در گرد من همى‏گشتند و دنبال مى‏جنبانیدند و گرده‏یى آوردند و در پیش من نهادند».

نقل است که وقتى با مریدى در بیابان مى‏رفت. آواز غرّیدن شیر بخاست. مرید را رنگ از روى بشد، درختى بجست و بر آنجاشد و همى ‏لرزید. خوّاص هم چنان ساکن سجّاده بیفگند و در نماز استاد. شیر فرا رسید، دانست که توقیع خاصّ دارد. چشم در او نهاد، تا روز نظاره مى‏کرد و خوّاص به کار مشغول. پس چنان از آنجا برفت، پشه‏یى او را بگزید، فریاد در گرفت. مرید گفت: «خواجه! عجب کارى است! دوش از شیر نمى‏ترسیدى. امروز از پشه‏یى فریاد مى‏کنى؟». گفت: «زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز به خودم بازداده ‏اند».

حامد اسود گفت: «با خوّاص در سفر بودم. به جائى رسیدیم که آنجا ماران بسیار بودند. رکوه بنهاد و بنشست. چون شب درآمد، ماران برون آمدند. شیخ را آواز دادم و گفتم: خداى را یاد کن. هم چنان کرد، ماران همه بازگشتند. برین حال هم آنجا شب بگذاشتم. چون روز روشن شد، نگاه کردم مارى بر وطاى شیخ حلقه کرده بود. فروافتاد. گفتم: یا شیخ! تو ندانستى؟ گفت هرگز مرا شبى از دوش خوش‏تر نبوده است».

و یکى گفت: کژدمى دیدم بر دامن خوّاص همى ‏رفت. خواستم تا او را بکشم.

گفت: «دست ازو بدار که همه چیزى را به ما حاجت بود و ما را به هیچ حاجت نیست».

نقل است که گفت: «وقتى در بادیه راه گم کردم. بسى برفتم و راه نیافتم. همچنان چند شبانروز به راه مى‏رفتم، تا آخر آواز خروسى شنیدم. شاد گشتم و روى بدان جانب نهادم. آنجا شخصى دیدم. بدوید. مرا قفایى بزد چنان که رنجور شدم. گفتم: خداوندا! کسى که بر تو توکل کند با وى این کنند؟ آوازى شنودم که: تا توکل بر ما داشتى عزیز بودى، اکنون توکل بر آواز خروس کردى. اکنون آن قفا بدان خوردى. همچنان رنجور همى‏رفتم. آوازى شنودم که: خوّاص! از این رنجور شدى؟ اینک ببین. بنگریستم سر آن قفا زننده را دیدم در پیش من انداخته».

و گفت: «وقتى در راه شام برنایى دیدم نیکوروى و پاکیزه لباس.

مرا گفت:صحبت خواهى؟ گفتم: مرا گرسنگى باشد. گفت: به گرسنگى با تو باشم. پس چهار روز با هم بودیم. فتوحى پدید آمد. گفتم. فراتر آ. گفت: اعتقاد من آن است که: آنچه واسطه در میان باشد نخورم. گفتم: یا غلام باریک آوردى! گفت: یا ابراهیم! دیوانگى مکن، ناقد بصیر است. از توکّل به دست تو هیچ‏ نیست. پس گفت: کمترین توکل آن است که چون وارد فاقه بر تو پدید آید، حیلتى نجویى جز بدان که کفایت تو بدو است».

نقل است که گفت: «وقتى نذر کردم که بادیه را بگذارم بى‏زاد و راحله. چون به بادیه درآمدم، جوانى بعد از من همى‏آمد و مرا بانگ همى‏کرد که: السلام علیک یا شیخ! بایستادم و جواب بازدادم. نگاه کردم: جوان ترسا بود. گفت: دستورى هست تا با تو صحبت دارم؟ گفتم: آنجا که من مى‏روم تو را راه نیست. در این صحبت چه فایده یابى؟

گفت: آخر بیابم و تبرّکى باشد. یک هفته هم چنین برفتیم. روز هشتم گفت: یا زاهد حنیفى! گستاخى کن با خداوند خویش که گرسنه‏ام و چیزى بخواه».

خوّاص گفت:«گفتم: الهى! به حق محمّد- علیه السّلام- که مرا در پیش بیگانه خجل نگردانى و از غیب چیزى پدید آورى. در حال طبقى دیدم پرنان و ماهى بریان و رطب و کوزه آب، که پدید آمد. هر دو بنشستیم و به کار بردیم. چون هفت روز دیگر برفتیم، روز هشتم بدو گفتم: اى راهب! تو هم قدرت خویش بنماى که گرسنه گشتم. جوان تکیه بر عصا زد و لب بجنبانید. دو خوان پدید آمد، پر، آراسته به حلوا و ماهى و رطب، و دو کوزه آب. من متحیر شدم. مرا گفت: اى زاهد! بخور. من از خجالت نمى‏خوردم. گفت: بخور تا تو را بشارت دهم. گفتم: نخورم تا بشارتم ندهى. گفت: بشارت نخست آن است که زنّار مى‏برم.- پس زنار ببرید و گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمدا رسول اللّه- و دیگر بشارت آن است که گفتم: الهى به حقّ این پیر که او را به نزدیک تو قدرى هست و دین وى حق است، طعام فرستى تا من در وى خجل نگردم، و این نیز به برکت تو بود.چون نان بخوردیم و برفتیم تا مکّه، او هم آنجا مجاور بنشست تا اجلش نزدیک آمد».

و مریدى نقل کرد که: «با خوّاص در بادیه بودم. هفت روز بر یک حال همى‏رفتیم. چون روز هشتم بود، ضعیف شدیم. شیخ مرا گفت: کدام دوست‏تر دارى: آب یا طعام؟ گفتم: آب. گفت: اینک از پس پشت است، بخور. بازنگرستم. آبى دیدم چون شیر تازه، و بخوردم و طهارت کردم و او همى‏نگرست و آنجا نیامد. چون فارغ شدم‏ خواستم که پاره‏یى بردارم، مرا گفت: دست بدار که آن آب از آن نیست که توان داشت».

و گفت: «وقتى در بادیه راه گم کردم. شخصى دیدم. فراز آمد و سلام کرد و گفت: تو راه گم کرده‏اى؟ گفتم: بلى! گفت. راه به تو نمایم، و گامى چند برفت از پیش، و از چشم ناپدید شد. بنگرستم، بر شاهراه بودم. پس از آن دیگر راه گم نکردم در سفر، و گرسنگى و تشنگى‏ام نبود».

و گفت وقتى در سفر بودم، به ویرانى در شدم. شب بود. شیرى عظیم دیدم.بترسیدم سخت! هاتفى آواز داد که: مترس که هفتاد هزار فرشته با تو است. تو را نگه مى ‏دارند».

و گفت: «وقتى در راه مکّه شخصى دیدم عظیم منکر. گفتم: تو کیستى؟ گفت: من پرى‏ام. گفتم: کجا مى‏شوى؟ گفت: به مکّه. گفتم: بى‏زاد و راحله؟ گفت: از ما نیز کس بود که بر توکل برود چنان که از شما. گفتم: توکل چیست؟ گفت: از خداى تعالى فراستدن».

و درویشى گفت: «از خوّاص صحبت خواستم. گفت: امیرى باید از ما، و فرمان‏بردارى، اکنون تو چه خواهى؟ امیر تو باشى یا من؟ گفتم: امیر تو باش. گفت: اکنون تو از فرمان من قدم برون منه. گفتم: روا باشد. چون به منزل رسیدیم، گفت: بنشین. بنشستم.

هوایى سرد بود. آب برکشید و هیزم بیاورد و آتش برکرد تا گرم شدیم- و در راه هرگاه که من قصد آن کردمى تا قیام نمایم، مرا گفتى: شرط فرمان دار. چون شب درآمد، باران عظیم باریدن گرفت، شیخ مرقعه خود بیرون کرد، تا بامداد بر سر من ایستاده بود، مرقّعه بر دو دست خود انداخته، و من خجل بودم و به حکم شرط هیچ نمى‏توانستم گفت. چون بامداد شد، گفتم: امروز امیر من باشم. گفت: صواب آید. چون به منزل رسیدیم، او همان خدمت بر دست گرفت. گفتم: از فرمان امیر بیرون مرو! گفت: از فرمان امیر بیرون رفتن آن باشد که امیر خود را خدمت فرمایى. هم بدین صفت با من صحبت داشت تا به مکّه.من آنجا از شرم از او بگریختم تا به منا به من رسید. گفت: بر تو باد اى پسر که با دوستان صحبت چنان دارى که من داشتم».

و گفت: «روزى به نواحى شام مى‏گذشتم. درختان نار دیدم. مرا آرزو کرد. اما صبر مى‏کردم و نخوردم،که انار ترش بود و من شیرین خواستم. پس به وادى رسیدم.یکى را دیدم دست و پاى نه، ضعیف گشته و کرم در افتاده، و زنبوران بر او گرد آمده او را مى‏گزیدند، مرا بر وى شفقت آمد از بیچارگى او. چون بدو رسیدم، گفتم: خواهى که دعا کنم تا مگر از این بلا برهى؟ گفت: نه. گفتم: چرا. گفت: لانّ العافیه اختیارى و البلاء اختیاره و انا لا اختار اختیارى على اختیاره- یعنى عافیت اختیار من است و بلا اختیار دوست. من اختیار خویش بر اختیار او اختیار نکنم- گفتم بارى این زنبوران را از تو بازدارم. گفت: اى خوّاص! آرزوى نار شیرین از خود دور دار. مرا چه رنجه مى‏دارى؟ و خود را دل به سلامت خواه. مرا تندرست چه مى‏خواهى؟ گفتم: به چه شناختى که من خواصم؟ گفت: هر که او را داند هیچ بر وى پوشیده نماند. گفتم: حال تو با این زنبوران چگونه است؟ گفت: تا این زنبوران مى‏گزند و کرمانم مى‏خورند، خوش است».

و گفت: «وقتى در بادیه یکى را دیدم. گفتم: از کجا مى‏آیى؟ گفت: از بلاساغون. گفتم به چه کار آمده‏اى؟ گفت لقمه‏یى در دهن مى ‏کردم. دستم آلوده شده است. آمده‏ام تا به آب‏زمزم بشویم. گفتم چه عزم دارى؟ گفت: آن که شب را بازگردم و جامه خواب مادر راست کنم».

و گفت: «وقتى شنودم که در روم راهبى هفتاد سال است تا در دیرى است، به حکم رهبانیّت نشسته. گفتم: اى عجب! شرط رهبانیّت چهل سال است. قصد او کردم.چون نزدیک او رسیدم، دریچه باز کرد و گفت: یا ابراهیم! به چه آمده‏اى که اینجا من ننشسته‏ام به رهبانى. که من سگى دارم که در خلق مى‏افتد. اکنون در اینجا نشسته‏ام و سگ‏بانى مى‏کنم و شرّ از خلق بازمى‏دارم و الّا من نه آنم که تو پنداشته‏اى. چون این سخن بشنیدم، گفتم: الهى! قادرى که در عین ضلالت بنده‏یى را طریق صواب دهى. مرا گفت: اى ابراهیم! چند مردمان را طلبى؟ برو و خود را طلب و چون یافتى پاسبان خود باش، که هر روز این هوا سیصد و شصت گونه لباس الهیّت درپوشد، و بنده را به ضلالت دعوت کند».

نقل است که ممشاد شبى برخاست، نه به وقت و باز بخفت، خوابش نمى ‏برد.طهارت کردو دو رکعت نماز کرد و بخفت، هم خوابش نمى ‏برد. گفت: یا ربّ! مرا چه مى ‏شود؟ به دلش درآمد که: برخیز و بیرون رو- و برفى عظیم بود- در میان برف مى‏ رفت تا از شهر بیرون شد. تلى بود که هر که توبه کردى آنجا رفتى. بر آن تل شد.

ابراهیم را دید بر آن تل نشسته، پیراهنى کوتاه پوشیده و برف گرداگرد او مى ‏گداخت و خشک مى ‏شد. پس گفت: «اى ممشاد! دست بمن ده. دست بدو دادم. دستم عرق کرد، از حرارت دست او، و بیتى تازى برخواند».

ابو الحسن علوى مرید خوّاص بود. گفت: «شبى مرا گفت: به جایى خواهم رفت.

با من مساعدت مى ‏کنى؟ گفتم: تا به خانه شوم و نعلین در پاى کنم. چون به خانه شدم خایگینه ساخته بودند. پاره ‏یى بخوردم و بازگشتم تا بدو رسیدم، آبى پیش آمد. پاى بر آب نهاد و برفت. من نیز پاى فرونهادم. به آب فرورفتم. شیخ روى از پس کرد، گفت: تو خایگینه بر پاى بسته‏اى. گفتم: ندانم کدام ازین دو عجب‏تر؟ بر روى آب رفتن یا سرّ من بدانستن؟».

نقل است که گفت: «وقتى در بادیه بودم. به غایت گرسنه شدم. اعرابى ‏اى پیش من آمد و گفت: اى فراخ شکم این چیست که تو مى‏کنى؟ گفتم: آخر چندین روز است که هیچ نخورده‏ام. گفت: تو نمى‏دانى که دعوى، پرده مدعیان بدرد؟ تو را با توکل چه کار؟».

و گفت: «یک‏بار نزدیک رى رسیدم و گرسنه بودم. در دلم آمد که: چون اینجا برسم، معارف شهر مرا طعامها آورند. پس در راه مى‏ شدم. منکرى دیدم. احتساب کردم. بدان سبب بسیارم بزدند. گفتم: با چنین جوعى این ضرب در خور بود؟ به سرّم ندا کردند که: به یک تمنّا که با خود کردى که چون به شهر برسم مرا مراعات کنند و طعام آورند تا بخورم، این بخوردى! گفتم: الهى! من توکل بر تو کردم. آوازى آمد که: سبحان آن خدایى که روى زمین از متوکلان پاک گردانید. اندیشه طعام معارف رى و آنگاه توکل؟».

نقل است که: وقتى خوّاص در کار خود متحیر شد. به صحرایى بیرون رفت.خرماستانى دید و آبى روان. آنجا مقام کرد، و از برگ خرما زنبیل مى‏بافت و در آن آب مى‏انداخت. چهار روز همین مى‏کرد. بعد از این گفت:«اکنون بر اثر این زنبیلها بروم تا خود چه بینم؟ و حق را در این چه تعبیه است؟ مى‏رفتم تا پیرزنى را دیدم بر لب آب نشسته، مى‏گریست. گفتم: چه بوده است؟ گفت: پنج یتیم دارم و هیچ ندارم. روزى دو سه بر کنار این آب بودم. آب هر روز زنبیلى چند بیاوردى. آن بفروختمى و بر یتیمان خرج کردمى. امروز نمى‏آرد. بدان سبب گریانم. امروز چه خوریم؟».

خوّاص گفت:«خانه خود را به من نماى». بنمود. خوّاص گفت: «اکنون دل فارغ دار که تا زنده‏ام آن چه توانم از اسباب تو راست دارم».

و گفت: «وقتى طلب معاش خود از حلال مى‏کردم. دام در دریا انداختم. ماهیى بگرفتم. هاتفى آواز داد که: ایشان را از ذکر ما بازمى‏ دارى. معاش دیگر نمى ‏یابى؟

ایشان از ذکر ما برگشته بودند، که تو ایشان را همى کشتى». گفت: «دام بینداختم و دست از کار نیز بداشتم».

نقل است که گفت: «مرا از خداى عمر ابدى مى‏باید در دنیا، تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلاء دنیا به حفظ آداب شریعت قیام مى‏نمایم و حق را یاد مى‏کنم». و گفت: «هیچ‏چیز نبود که در چشم من صعب نمود، الا با او راه گرفتم».

و گفتى: «دستى فارغ و دل ساکن، و هرجا که خواهى مى ‏شو». و گفت: «هر که حق را بشناسد به وفاء عهد، لازم بود آن شناخت را که آرام گیرد با خداى- تعالى- و اعتماد کند بر وى» و گفت: «عالمى بسیارى روایت نیست. عالم آن است که متابعت علم کند و بدان کار کند و اقتدا به سنّتها کند و اگر چه علم او اندک بود». و گفت: «علم به جملگى در دو کلمه مجتمع است: یکى آنکه خداى- تعالى- اندیشه آنچه از دل تو برداشته است در آن تکلف نکنى، و دیگر آنچه تو را مى ‏باید کرد و بر تو فریضه است آن را ضایع نگردانى». و گفت: «هر که اشارت کند به خداى و سکونت گیرد با غیر، حق- تعالى- او را مبتلا گرداند، و اگر از آن با خدا گردد هر بلا که دارد از او دور کند، و اگر با غیر او سکونت او دایم شود، حق- تعالى- رحمت از دل خلق ببرد و لباس طمع در او بپوشد،

تا پیوسته خلق را مطالبت مى‏کند و خلق را بر او رحمت و شفقت نبود، تا کارش به جایى رسد که حیات او به سختى و ناکامى بود و مرگ او به دشوارى و حیرت و رنج و بلا، و آخرت او پشیمانى و تأسّف». و گفت: «هر که چنان بود که دنیا بر او بگرید، آخرت بر او خندان بود، و هر که ترک شهوت کند و آن [را] در دل خود عوض نیابد، در آن ترک، کاذب بوده باشد». و گفت: «هرگه توکل در خویش درست آید، در غیر نیز درست‏ آید». و گفت: «توکل چیست؟ ثبات در پیش محیى الاموات».

و گفت: «صبر ثبات است بر احکام کتاب و سنّت». و گفت: «مراعات، مراقبت آرد و مراقبت اخلاص سرّ و علانیه». و گفت: «محبت محو ارادت است و احتراق جمله صفت بشریت و حاجات». و گفت: «داروى دل پنج چیز است: قرآن خواندن و اندر او نگاه کردن، و شکم تهى داشتن و قیام شب و تضرع کردن به وقت سحرگاه، و با نیکان نشستن». و گفت: «این حدیث در تضرع سحرگاه جویند، اگر آنجا نیابند هیچ جاى دیگر نجویند که نیابند».

نقل است که بر سینه خویش مى‏زد و مى‏گفت: «وا شوقاه به کسى که مرا دید و من او را ندیدم». نقل است که از او پرسیدند که: «تو از کجا مى‏خورى؟». گفت: «از آنجا که طفل در شکم مادر خورد و از آنجا که ماهى خورد در دریا و وحوش در صحرا. قال اللّه تعالى- و یرزقه من حیث لا یحتسب».

پرسیدند که: «متوکل را طمع بود؟». گفت: «از آنجا که طبع است، خاطرها درآید و لیکن زیان ندارد. زیرا که او را قوّت بود بر بیفکندن طمع، به نومیدى از آنچه در دست مردمان است».

و گفته ‏اند که در آخر عمر مبطون گشت. در جامع رى یک شبانروز شصت بار غسل کرده بود و به هر بارى که غسل کردى دو رکعت نماز کردى، باز به قضا بیامدى.یکى در آن حال از او پرسید که: «هیچت آرزو مى‏کند؟». گفت: «پاره ‏یى جگر بریان».

پس آخر در میان آب غسل کرد و جان بداد. او را به خانه بردند. بزرگى درآمد. پاره‏یى نان دید در زیر بالین او. گفت: «اگر این پاره‏ نان ندیدمى، بر او نماز نکردمى، که نشان آن بودى که هم در آن توکل بمرده است و از آنجا عبور نکرده است. مرد باید که بر هیچ صفت نایستد تا رونده باشد، و نه در توکل مقام کند و نه در صفت دگر، که ایستادن روى ندارد».

یکى از مشایخ او را به خواب دید. گفت: «خداى- تعالى- با تو چه کرد؟».

گفت:«اگر چه عبادت بسیار کردم و طریق توکل سپردم و چون از دنیا برفتم با طهارت وضو رفتم، به هر عبادت که کرده بودم، ثواب مى‏دادند. اما به سبب طهارت مرا به منزلى فروآوردند که وراى آن همه درجات بهشت بود. پس ندا کردند که: یا ابراهیم! این زیادتى مکرمت که با تو کردیم، از آن بود که پاک به حضرت ما آمدى. پاکان را درین درگاه محل و مرتبه‏یى عظیم است». رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=