تذكره الأولياء ونفحات الانسشعرا-حعرفا-حعرفای قرن چهارمعرفای قرن سوم

۷۲ ذکر حسین بن منصور(حلاج)، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 القسم ‏الثانی، ص: ۱۳۵آن قتیل اللّه، فى سبیل اللّه، آن شیر بیشه تحقیق، آن شجاع صفدر صدّیق، آن غرقه دریاى موّاج، حسین بن منصور حلّاج- رحمه اللّه علیه- کار او کارى عجب بود و واقعات غرایب که خاصّ او را بود، که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و هم در شدّت لهب فراق، مست و بى‏قرار و شوریده روزگار بود و عاشق صادق و پاکباز، و جدّ و جهدى عظیم داشت و ریاضتى و کرامتى عجیب؛ و عالى‏همّت و عظیم قدر بود؛ و او را تصانیف بسیار است به الفاظى مشکل در حقایق و اسرار و معارف و معانى؛ و صحبتى و فصاحتى و بلاغتى داشت که کس نداشت، و وقتى و نظرى و فراستى داشت [که کس را نبود]. و اغلب مشایخ در کار او ابا کردند و گفتند: «او را در تصوّف قدمى نیست». مگر ابو عبد اللّه خفیف و شبلى و ابو القاسم قشیرى- رحمهم اللّه- و جمله متأخّران- الّا ما شاء اللّه- [که او را قبول کردند] و ابو سعید بن ابى الخیر و شیخ ابو القاسم کرکانى و شیخ ابو على فارمدى و امام یوسف همدانى- رحمهم اللّه- در کار او سیرى داشته‏اند، و بعضى در کار او متوقّف‏اند چنان که استاد ابو القاسم قشیرى در حقّ او گفت که: «اگر مقبول بود به ردّ خلق مردود نگردد و اگر مردود بود به قبول [خلق‏] مقبول نگردد». و باز بعضى او را به سحر نسبت کردند و بعضى اصحاب ظاهر او را به کفرمنسوب کردند؛

و بعضى گویند: «از اصحاب حلول بود» و بعضى گویند: «تولّى به اتّحاد داشت»- امّا هر که بوى توحید بدو رسیده باشد، هرگز او را خیال حلول و اتّحاد نتواند افتاد؛ و هر که این سخن گوید، سرّش از توحید خبر ندارد- و شرح این طولى دارد و این کتاب جاى آن نیست- امّا جماعتى بوده‏اند از زنادقه در بغداد، چه در خیال حلول [و چه‏] در غلط اتّحاد، که خود را حلّاجى گفته‏اند و نسبت بدو کرده‏اند و سخن او فهم ناکرده، بدان کشتن و سوختن به تقلید محض فخر کرده‏اند، چنان که دو تن را در بلخ‏ همین واقعه افتاد که حسین را. امّا تقلید در این واقعه شرط نیست؛ و مرا عجب آید از کسى که: روا دارد که از درختى آواز انّى انا اللّه برآید، و درخت در میان نه، چرا روا نبود که از حسین، انا الحقّ برآید؟ و حسین در میان نه! و چنان که حق- تعالى- به زبان عمر سخن گفت- که انّ الحقّ لینطق على لسان عمر- به زبان حسین سخن گفت، و آنجا نه حلول کار دارد و نه اتحاد.

بعضى گویند: «حسین منصور حلّاج دیگر است و حسین منصور ملحد دیگر و استاد محمّد زکریّا بود و رفیق ابو سعید قرمطى، و این حسین ساحر بوده است. امّا حسین منصور از بیضاء فارس بود و در واسط پرورده شد». و شیخ ابو عبد اللّه بن خفیف گفته است که: «حسین بن منصور عالمى ربّانى است». و شبلى گفته است که:

«من و حلّاج از یک مشربیم. امّا مرا به دیوانگى نسبت کردند، خلاص یافتم و حسین را عقل او هلاک کرد». اگر او مطعون بودى، این دو بزرگ در حقّ او این نگفتندى، و ما را، دو گواه تمام است.

و پیوسته در ریاضت و عبادت بود و در بیان معرفت و توحید. و در زىّ اهل صلاح و شرع و سنّت بود که این سخن از وى پیدا شد. امّا بعضى مشایخ او را مهجور کردند از جهت مذهب و دین، و از آن بود که ناخشنودى مشایخ از سرمستى او این بار آورد؛ چنان که اوّل به تستر آمد به خدمت سهل بن عبد اللّه، و دو سال در خدمت او بود.

پس عزم بغداد کرد و اوّل سفر او در هجده‏سالگى بود. پس به بصره شد و با عمرو بن‏ عثمان مکّى افتاد و هجده ماه با او صحبت داشت. و ابو یعقوب الاقطع دختر بدو داد.

پس عمرو بن عثمان از او برنجید، و از آنجا به بغداد آمد پیش جنید. جنید او را سکوت و خلوت فرمود، و چندگاه در صحبت او صبر کرد و قصد حجاز کرد و یک سال آنجا مجاور بود. باز به بغداد آمد، با جمعى صوفیان به پیش جنید و از وى مسایل پرسید.

جنید جواب نداد و گفت: «زود باشد که سر چوب پاره سرخ کنى». حسین گفت: «آن روز که من سر چوب پاره سرخ کنم، تو جامه اهل صورت‏پوشى». چنان که:

نقل است که: آن روز که ائمّه فتوى‏ دادند که او را بباید کشت، جنید در جامه تصوّف بود و فتوى نمى‏نوشت. خلیفه فرموده بود که: «خطّ جنید باید» چنان که دستار و درّاعه در پوشید و به مدرسه رفت و جواب فتوى نوشت که: «نحن نحکم بالظّاهر»- یعنى بر ظاهر حال کشتنى است و فتوى بر ظاهر است امّا باطن را خداى داند-

پس حسین چون از جنید جواب مسایل نشنید، متغیّر شد و بى‏اجازت او به تستر شد و یک سال آنجا ببود. قبولى عظیم او را پیدا گشت- و او سخن اهل زمانه را هیچ وزن ننهادى- تا او را حسد کردند و عمرو بن عثمان مکّى در باب او نامه‏ها نوشت به خوزستان و احوال او در چشم آن قوم قبیح گردانید. و او را نیز از آنجا دل بگرفت و جامه متصوّفه بیرون کرد و قبا در پوشید و به صحبت ابناء دنیا مشغول شد- امّا او را از آن تفاوت نبود- و پنج سال ناپدید گشت و در این مدّت بعضى در خراسان و ماوراءالنّهر مى‏بود و بعضى به سیستان، باز به اهواز آمد و اهل اهواز را سخن گفت و نزدیک خاصّ و عامّ قبول یافت، و از اسرار با خلق سخن مى‏گفت تا او را «حلاج الاسرار» گفتند. پس مرقّع در پوشید و عزم حرم کرد و در این سفر بسیار خرقه پوش با او بودند.

چون به مکّه رسید، یعقوب نهرجورى به سحرش منسوب کرد. پس از آنجا به بصره آمد، باز به اهواز آمد. پس گفت: «به بلاد شرک مى‏روم تا خلق را به خدا خوانم. به هندوستان رفت. پس به ماوراءالنهر آمد. پس به چین [و ماچین‏] افتاد، و خلق را به خدا خواند و ایشان را تصانیف ساخت. چون بازآمد، از اقصاء عالم بدو نامه نوشتندى. اهل هند او را ابو المغیث نوشتندى، و اهل چین، ابو المعین، و اهل خراسان، ابو المهر، و اهل‏ فارس، ابو عبد اللّه الزّاهد و اهل خوزستان، حلّاج الاسرار، و در بغداد، مصطلم [خواندند] و در بصره، مخبر. پس اقاویل در وى بسیار گشت. بعد از آن عزم مکّه کرد، و دو سال در حرم مجاور گشت. چون بازآمد، احوالش متغیّر شد و آن حالت به رنگى دگر مبدّل گشت، که خلق را به معنى مى‏خواند و کس بر آن وقوف نیافت تا چنین نقل کنند که: او را از پنجاه شهر بیرون کردند و روزگارى گذشت بر وى که‏ از آن عجب‏تر نبود.

و او را حلاج از آن گفتند که یک‏بار به انبارى پنبه برگذشت. اشارتى کرد، در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیّر شدند.

نقل است که در شبانروزى چهارصد رکعت نماز کردى و بر خود لازم داشتى.

گفتند: «در این درجه که تویى، چندین رنج چراست؟». گفت: «نه راحت در کار دوستان اثر کند و نه رنج. دوستان فانى صفت باشند [که‏] نه رنج در ایشان اثر کند و نه راحت».

نقل است که در پنجاه سالگى گفت که: «تا کنون هیچ مذهب نگرفته‏ام امّا از هر مذهبى آنچه دشوارتر است بر نفس، اختیار کردم. تا امروز که پنجاه‏ساله‏ام، نماز کرده‏ام و به هر نمازى غسلى کرده».

نقل است که در ابتدا که ریاضت مى‏کشید، دلقى داشت که بیست سال بیرون نکرده بود. روزى به ستم از وى بیرون کردند، گزنده بسیار در وى افتاده بود. یکى از آن وزن کردند، نیم دانگ بود.

نقل است که گرد او عقربى دیدند که مى‏گردید. قصد کشتن کردند، گفت: «دست از وى بدارید که دوازده سال است که ندیم ماست و گرد ما مى‏گردد».

گویند که رشید خرد سمرقندى عزم کعبه کرد. در راه مجلس مى‏گفت.

روایت کرد که: حلّاج با چهارصد صوفى روى به بادیه نهاد. چون روزى چند برآمد، چیزى نیافتند. حسین را گفتند: «ما را سر بریان مى‏باید». گفت: «بنشینید». پس دست از پس مى‏کرد و سرى بریان با دو قرص به [هر] یکى مى‏داد. چهارصد سر بریان و هشتصد قرص بداد. بعد از آن گفتند: «ما را رطب مى‏باید». برخاست و گفت: «مرا بیفشانید». بیفشاندند. رطب تر از وى مى‏بارید تا سیر بخوردند. پس در راه، هرجا که پشت به خارى بازنهادى، رطب بار آوردى.

نقل است که طایفه‏یى در بادیه او را گفتند: «ما را انجیر مى‏باید». دست در هوا کرد و طبقى انجیر پیش ایشان نهاد. و یک‏بار دیگر حلوا خواستند. طبقى حلواء شکرى گرم پیش ایشان نهاد. گفتند: «این حلواء باب الطّاق بغداد است». حسین گفت: «پیش من چه بادیه و چه بغداد!».

نقل است‏ که یک‏بار در بادیه چهار هزار آدمى با او بودند، برفت تا کعبه، و یک سال در آفتاب گرم برابر کعبه بایستاد برهنه، تا روغن از اعضاء او بر آن سنگ مى‏رفت و پوست او باز شد و از آنجا نجنبید. و هر روز قرصى [و کوزه‏یى آب پیش او] بیاوردندى. و او بدان کناره‏ها افطار کردى و باقى بر سر کوزه آب نهادى. و گویند: کژدم در ازار او آشیان کرده بود. پس در عرفات گفت: «یا دلیل المتحیّرین!» و چون دید که هرکس دعا مى‏کردند، او نیز سر بر تل ریگ نهاد و نظاره مى‏کرد، و چون همه بازگشتند، نفسى بزد و گفت: «الها! پادشاها! عزیزا! پاکت دانم و پاکت گویم، از تسبیح همه مسبّحان و تهلیل همه مهلّلان و از همه پندار صاحب پنداران. الهى! تو مى‏دانى که عاجزم از شکر، تو به جاى من شکر کن خود را، که شکر آن است و بس».

نقل است که یک روز در بادیه ابراهیم خوّاص را گفت: «در چه کارى؟».

گفت:«در مقام توکّل قدم درست مى‏کنم». گفت: «همه عمر در عمارت شکم کردى، کى در توحید فانى خواهى شدن؟»- یعنى: اصل توکّل در ناخوردن است و تو در همه عمر در توکّل شکم خواهى بود. فناء در توحید کى خواهد بود؟- پرسیدند که: «عارف را وقت باشد؟». گفت: «نه، از بهر آن که وقت صفت صاحب وقت است و هر که با صفت خویش آرام گیرد، عارف نبود»- معنیش آن است که: لى مع اللّه وقت- پرسیدند که: «طریق به خدا چگونه است؟». گفت: «دو قدم است و رسیدنى: یک‏قدم از دنیا برگیر و یک‏قدم از عقبى، و اینک رسیدى به مولى».

پرسیدند از فقر. گفت: «فقیر آن است که مستغنى است از ماسوى اللّه و ناظر است به اللّه». و گفت: «معرفت عبارت است از دیدن اشیا و هلاک همه در معنى». و

گفت: «چون بنده به مقام معرفت رسد، بر او وحى فرستند و سرّ او گنگ گردانند تا هیچ خاطر نیابد او را مگر خاطر حق». و گفت: «خلق عظیم آن بود که جفاء خلق در او اثر نکند. پس آنگاه خداى- تعالى- را شناخته باشد». و گفت: «توکّل آن بود که تا در شهر کسى را داند اولاتر از خود به خوردن،نخورد». و گفت: «اخلاص تصفیه عمل است از شوائب کدورت». و گفت: «زبان گویا هلاک دلهاى خاموش است». و [گفت: «گفت و گوى در علل بسته است و افعال در شرک، و حق خالى است از جمله [و] مستغنى. قال- اللّه تعالى: وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ، إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ‏». و گفت: «بصائر بینندگان و معارف عارفان و نور علماء ربّانى و طریق سابقان ناجى ازل و ابد و آنچه در میان است، از حدوث است، امّا این به چه دانند؟» لمن کان له قلب، او القى السّمع و هو شهید» و گفت: «در عالم رضا، اژدهایى است که آن را یقین خوانند، که اعمال هجده‏هزار عالم در کام او چون ذرّه‏یى است در بیابان». و گفت: «ما همه‏سال در طلب بلاء او باشیم، چون سلطانى که دایم در طلب ولایت باشد».

و گفت: «خاطر حق آن است که هیچ معارضه نتوان کرد آن را». و گفت: «مرید در سایه توبت خود است و مراد در سایه عصمت». و گفت: «مرید آن است که سبقت دارد اجتهاد او بر مکشوفات او، و مراد آن است که مکشوفات او بر اجتهاد سابق است». و گفت: «وقت مرد صدف دریاى سینه مرد است. فردا این صدف‏ها را در صعید قیامت بر زمین زنند». و گفت: «دنیا بگذاشتن، زهد نفس است و آخرت بگذاشتن، زهد دل؛ و ترک خود گفتن زهد جان». و پرسیدند از صبر، گفت: «آن است که دست و پاى او ببرند و از دار در آویزند». و عجب آن که این همه با او کردند!

نقل است که روزى شبلى را گفت: «یا با بکر! دست برنه که ما قصد کارى عظیم کردیم و سرگشته کارى شده‏ایم [چنان کارى که خود را کشتن در پیش داریم‏]». چون خلق در کار او متحیر شدند، منکر بى‏قیاس و مقرّ بى‏شمار پدید آمدند و کارهاى عجایب از او بدیدند. زبان دراز کردند و سخن او به خلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند، از آن که مى‏گفت: «انا الحقّ». گفتند: «بگو: هو الحقّ». گفت: «بلى! همه اوست. شما مى‏گویید که: گم شده است؟ بلى که حسین گم شده است. بحر محیط گم نشود و کم نگردد». جنید راگفتند: «این سخن که [حسین‏] منصور مى‏گوید، تأویلى‏ دارد؟».

گفت: بگذارید تا بکشند. که روز تأویل نیست». پس جماعتى از اهل علم بر وى خروج کردند و سخن او پیش معتصم تباه کردند و علىّ بن عیسى را که وزیر بود، بر وى متغیّر گردانیدند. خلیفه بفرمود تا او را به زندان بردند یک سال. امّا خلق مى‏رفتند و مسایل مى‏پرسیدند. بعد از آن خلق [را] نیز از آمدن منع کردند. مدّت پنج ماه کس نرفت مگر یک‏بار ابن عطا و یک‏بار [ابو] عبد اللّه خفیف- رحمهما اللّه- و یک‏بار دیگر ابن عطا کس فرستاد که: «اى شیخ! از این که گفتى عذرخواه تا خلاص یابى».

حلّاج گفت: «کسى که گفت، گو: عذر خواه». ابن عطا چون این بشنید، بگریست و گفت:«ما خود چند یک حسین منصوریم؟».

نقل است که شب اوّل که او را حبس کردند، بیامدند و او را در زندان ندیدند و جمله زندان بگشتند و کس را ندیدند؛ و شب دوّم نه او را دیدند و نه زندان را؛ و شب سیّوم او را در زندان دیدند. گفتند: «شب اوّل کجا بودى؟ و شب دوّم تو و زندان کجا بودیت؟». گفت: «شب اوّل من در حضرت بودم، از آن اینجا نبودم؛ و شب دوّم حضرت اینجا بود، از آن من و زندان هر دو غایب بودیم؛ و شب سیّوم بازفرستادند مرا براى حفظ شریعت. بیایید و کار خود کنید».

نقل است که در شبانروزى در زندان هزار رکعت نماز کردى. گفتند: «چو مى‏گویى که: من حقّم، این نماز که مرا مى ‏کنى؟». گفت: «ما دانیم قدر ما!».

نقل است که در زندان سیصد کس بودند. چون شب در آمد، گفت: «اى زندانیان! شما را خلاص دهم». گفتند: «چرا خود را نمى‏دهى؟». گفت: «ما در بند خداوندیم و پاس سلامت مى‏داریم. اگر خواهیم به یک اشارت همه بندها بگشاییم». پس به انگشت اشارت کرد. همه بندها از هم فروریخت. ایشان گفتند: «اکنون کجا رویم؟ که در زندان بسته است». اشارتى کرد، رخنه‏ها پدید آمد. گفت: «اکنون سر خود گیرید». گفتند: «تو نمى‏آیى؟». گفت:

«ما را با او سرّى است که جز بر سر دار نمى‏توان گفت». دیگر روز گفتند: «زندانیان کجارفتند؟». گفت: «آزاد کردم». گفتند: «تو چرا نرفتى؟» گفت: «حق را با ما عتابى است.

نرفتیم» این خبر به خلیفه رسید. گفت: «فتنه‏یى خواهد ساخت. او را بکشید یا چوب زنید تا از این سخن بازگردد». سیصد چوب بزدند. هر چند مى‏زدند، آوازى فصیح مى‏آمد که: «لا تخف یا بن منصور!». شیخ عبد الجلیل صفّار گوید که: «اعتقاد من در چوب‏زننده بیش از اعتقاد در حقّ حسین [منصور] بود، از آن که تا آن مرد چه قوّت داشته است در شریعت؟ که چنان آواز صریح مى‏شنید و دست او نمى‏لرزید و هم چنان مى‏زد». پس دیگر بار [حسین را] ببردند تا بکشند. صدهزار آدمى گرد آمدند و او چشم گرد همه برمى‏گردانید و مى‏گفت: حق، حق، حق، انا الحقّ».

نقل است که درویشى در آن میان از او پرسید که: «عشق چیست؟». گفت:«امروز بینى و فردا و پس فردا». آن روزش بکشتند و دیگر روز بسوختند و سیّوم روزش به باد بردادند- یعنى عشق این است- خادم در آن حال از وى وصیّتى خواست.

گفت: «نفس را به چیزى که کردنى بود مشغول دار و اگر نه او تو را به چیزى مشغول گرداند که ناکردنى بود». پسرش گفت: «مرا وصیّتى کن». گفت: «چون جهانیان در اعمال کوشند، تو در چیزى کوش که ذرّه‏یى از آن به از هزار اعمال انس و جنّ بود، و آن نیست الّا علم حقیقت».

پس در راه که مى‏ رفت، مى ‏خرامید، دست‏اندازان و عیّاروار مى‏رفت با سیزده بند گران. گفتند: «این خرامیدن از چیست؟». گفت: «زیرا که به نحرگاه مى‏روم» و نعره مى ‏زد و مى‏گفت: شعر:

ندیمى غیر منسوب الى شى‏ء من الحیف‏ سقانى مثل ما یشرب کفعل الضّیف بالضّیف‏
فلمّا دارت الکأس، دعا بالنّطع و السّیف‏ کذا من یشرب الرّاح مع التنّین بالصّیف‏

گفت: حریف من منسوب نیست به چیزى از حیف. بداد مرا شرابى و بزرگ کرد مرا چنان که مهمان، مهمان را. پس‏ چون دورى چند بگشت، شمشیر و نطع خواست. چنین باشد سزاى کسى که با اژدها در تموز خمر کهن خورد.

چون به زیر طاقش بردند به باب الطّاق، پاى بر نردبان نهاد. گفتند: «حال‏ چیست؟». گفت: «معراج مردان سر دار است». و میزرى در میان داشت و طیلسانى بر دوش. دست برآورد و روى در قبله مناجات کرد و خواست آنچه خواست. پس بر سر دار شد. جماعت مریدان گفتند: «چه گویى در ما که مریدیم و آنها که منکران‏اند و تو را سنگ خواهند زد؟». گفت: «ایشان را دو ثواب است و شما را یکى. از آن که شما را به من حسن‏الظّنّى بیش نیست، و ایشان از قوّت توحید به صلابت شریعت مى‏جنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن الظّنّ فرع».

نقل است که در جوانى به زنى نگرسته بود. خادم را گفت: «هر که چنان برنگرد، چنین فرونگرد».

پس شبلى در مقابله او بایستاد و آواز داد که «أ و لم ننهک عن العالمین؟». و گفت: «ما التصوّف یا حلّاج؟» گفت: «کمترین این است که مى‏بینى» گفت: «بلندتر کدام است؟». گفت: «تو را بدان راه نیست».

پس هر کسى سنگى مى‏انداختند. شبلى موافقت را گلى انداخت. حسین بن منصور آهى کرد. گفتند: «از این همه سنگ چرا هیچ آه نکردى؟ از گلى آه کردن چه سرّ است؟». گفت: «از آن که آنها نمى‏دانند، معذورند. از او سختم مى‏آید که مى‏داند که:نمى ‏باید انداخت». پس دستش جدا کردند، خنده‏یى بزد. گفتند: «خنده چیست؟».

گفت:«دست از آدمى بسته جدا کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات- که کلاه همّت از تارک عرش در مى‏کشد- قطع کند». پس پایهایش ببریدند. تبسّمى کرد

و گفت:«بدین پاى سفر خاک مى‏کردم. قدمى دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم کند؛ اگر توانید، آن قدم ببرید». پس دو دست بریده خون‏آلود بر روى در مالید و روى و ساعت را خون‏آلود کرد. گفتند: «چرا کردى؟». گفت: «خون بسیار از من رفت. دانم که رویم زرد شده باشد. شما پندارید که زردى روى من از ترس است. خون در روى مالیدم تا در چشم شما سرخ روى باشم‏ که گلگونه مردان خون ایشان است». گفتند: «اگر روى را به خون سرخ کردى، ساعد را بارى چرا آلودى؟». گفت: «وضو مى‏سازم». گفتند: «چه وضو؟». گفت: «رکعتان فى العشق، لا یصحّ وضوؤهما الّا بالدّم»- در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیاید الّا به خون- پس چشمهاش برکندند. قیامتى از خلق برخاست و بعضى مى‏گریستند و بعضى سنگ مى‏انداختند. پس خواستند تا زبانش ببرند. گفت: «چندانى صبر کن که سخنى بگویم». روى سوى آسمان کرد و گفت: «الهى! بر این رنج که از بهر تو مى‏دارند محرومشان مگردان، و از این دولتشان بى‏نصیب مکن.

الحمد للّه که دست و پاى من بریدند در راه تو، و اگر سر از تن بازکنند، در مشاهده جلال تو [بر سر دار مى‏کنند]». پس گوش و بینى ببریدند و سنگ روانه کردند.

عجوزه‏یى پاره‏یى رگو در دست، مى ‏آمد. چون حسین را دید گفت: «محکم زنید این حلّاجک رعنا را، تا او را با سخن اسرار چه کار؟».

و آخرین سخن حسین این بود که: «حسب الواجد افراد الواحد [له‏]». پس این آیت برخواند: «یَسْتَعْجِلُ بِهَا الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِها [وَ الَّذِینَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْها وَ یَعْلَمُونَ أَنَّهَا الْحَقُ‏»]. و این آخرین کلام او بود. پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند. در میان سر بریدن تبسّمى کرد و جان بداد. مردمان خروش کردند و حسین، گوى قضا به پایان [میدان‏] رضا برد و از یک‏یک اندام [او] آواز مى‏آمد که «انا الحقّ».

روز دیگر گفتند: «این فتنه بیش از آن خواهد بود که در حال حیات». پس او را بسوختند. از خاکستر او آواز «انا الحقّ» مى‏آمد، و در وقت قتل هر خون که از وى بر زمین مى‏آمد، نقش «اللّه» ظاهر مى ‏گشت.حسین بن منصور با خادم گفته بود که: «چون خاکستر من در دجله اندازند، آب قوّت گیرد چنان که بغداد را بیم غرق باشد. آن ساعت خرقه من به لب دجله بر، تا آب قرار گیرد». پس روز سیّوم، خاکستر حسین را به آب دادند، هم چنان آواز «انا الحقّ» مى‏آمد و آب قوّت گرفت. خادم خرقه شیخ به لب دجله برد. آب باز قرار خود شد و خاکستر خاموش گشت. پس آن خاکستر را جمع کردند و دفن‏ کردند؛ و کس را از اهل طریقت این فتوح نبود که او را.

بزرگى گفت: «اى اهل معنى! بنگرید که با [حسین‏] منصور حلّاج چه کردند تا با مدعیان چه خواهند کرد؟». عبّاسه طوسى گفت که: «فرداى قیامت در عرصات، حسین منصور را به زنجیر محکم بسته بیارند، که اگر گشاده بیارند، جمله قیامت را به هم‏ برزند». بزرگى گفت: «آن شب تا روز زیر آن دار نماز مى‏کردم. چون روز شد، هاتفى آواز داد که: اطلعناه على سرّ من اسرارنا، فافشى سرّنا، فهذا جزاء من یفشى سرّ الملوک». او را اطلاع دادیم بر سرّى از اسرار خود [و او فاش کرد]. پس جزاء کسى که سرّ ملوک فاش کند، این است.

نقل است که شبلى گفت: «آن شب به سر تربت او شدم و تا بامداد نماز کردم.

سحرگاه مناجات کردم که: الهى! این بنده تو بود، مؤمن و عارف و موحّد. این بلا با او چرا کردى؟. خواب بر من غلبه کرد. قیامت را به خواب دیدم و خطاب از حق شنیدم که:این از آن با وى کردم که سرّ ما با غیر ما در میان نهاد».

نقل است که شبلى گفت: «او را به خواب دیدم. گفتم: خداى- تعالى- با این قوم چه کرد؟ گفت: هر دو جمع را بیامرزید. آن که بر من شفقت کرد، مرا بدانست و از بهر حق شفقت کرد؛ و آن که عداوت کرد، مرا ندانست و از بهر حق عداوت کرد. بر هر دو قوم [رحمت کرد که‏] هر دو قوم معذور بودند».

بزرگى به خوابش دید ایستاده، جامى در دست و سر بر تن نه. [گفت: «این چیست؟»]. گفت: «او جام به دست سر بریدگان مى‏ دهد».

نقل است که چون او را بر دار کردند. ابلیس آمد و او را گفت: «یکى انا تو گفتى و یکى من. چون است که از آن تو رحمت بار آورد و از آن من لعنت؟». حسین گفت: «از آن که تو انا به در خود بردى و من از در خود دور کردم. مرا رحمت آمد و تو را لعنت. تا بدانى که منى کردن نیکو نیست و منى از خود دور کردن به غایت نیکوست».

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

Show More

2 Comments

  1. این که جان بدی ولی پای حرفت تا آخرین نفس بمونی خیلی وجود میخواد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=