آن ولىّ قبّه ولایت، آن صفىّ کعبه هدایت، آن متمکّن عاشق، آن متدیّن صادق، آن در مشاهده هم بىبصرى، شیخ وقت ابو محمّد جریرى- رحمه اللّه علیه- یگانه وقت و برگزیده روزگار بود و در میان اقران خود واقف بود بر دقایق طریقت، و پسندیده به همه نوع، و کامل در ادب؛ و در انواع علوم حظّى وافر داشت و در فقه مفتى و امام عصر بود و در علم اصول به غایت بود، و در طریقت تا حدّى بود که جنید مریدان را گفت که: «ولیعهد من اوست». صحبت سهل عبد اللّه تسترى یافته بود و آداب او چنان بود که گفت: «بیست سال است تا پاى در خلوت دراز نکردم و حسن ادب با خداى اولاتر».
نقل است که یک سال به مکّه مقام کرد که نخفت و سخن نگفت: و پشت بازننهاد و پاى دراز نکرد. ابو بکر کتّانى گفت: «این چنین به چه توانستى کرد؟».
گفت:«صدق باطن مرا بدان داشت تا ظاهر مرا قوّت کرد». چون جنید وفات کرد، او را به جاى وى بنشاندند. گفت: «روزى بازى سپید دیدم، چهل سال به صیّادى برخاستم.
بازش نیافتم». [گفتند: «چگونه بود؟»]. گفت: «روزى نماز پسین درویشى پاىبرهنه، موى بالیده از در خانقاه درآمد و طهارت کرد و دو رکعت نماز گزارد و سر در گریبان فروبرد. آن شب خلیفه اصحابنا را به دعوت خوانده بود. پیش او رفتم و گفتم: موافقت درویشان مىکنى به دعوت؟. سر برآورد و گفت: مرا امشب سر خلیفه نیست. امّا مرا عصیدهیى مىباید، اگر مىفرمایى نیک، و الّا تو دانى. این بگفت و سر باز گریبان برد. من گفتم: این مرد مگر نومسلمانى است! که موافقت درویشان نمىکند و نیز آرزو مى طلبد.
التفات نکردم و به دعوت رفتم و سماع کردم. چون بازآمدیم، درویش هم چنان سر فروبرده بود. برفتم و بخفتم. رسول را- صلوات اللّه و سلامه علیه- دیدم که مىآمد با دو پیر و خلقى بسیار در پى او، پرسیدم که: دو پیر کیستند؟ گفتند: ابراهیم [خلیل] و موسى کلیم، وصدهزار نبىّ. من پیش رفتم و سلام کردم. روى از من بگردانید. گفتم یا رسول اللّه! چه کردم که روى مبارک از من مىگردانى؟ گفت: دوستى از دوستان ما آرزوى عصیدهیى کرد، تو بخیلى کردى و به وى ندادى! در حال از خواب درآمدم و گریان شدم. آوازى از خانقاه به گوش من رسید. نگاه کردم. درویش بود که مىرفت. در عقب او برفتم. گفتم: اى عزیز! توقّف کن تا آن آرزو بیارم. روى بازپس کرد و بخندید.
گفت:هر که از تو آرزو مىطلبد، صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به شفاعت باید، تا تو آن آرزو برسانى؟ این بگفت: و برفت. بیش او را بازندیدم».
نقل است که در جامع بغداد درویشى بود که در زمستان و تابستان او را جز پیراهنى نبودى. از او پرسیدند که: «این چه حال است؟». گفت: «من مولع بودم به جامه نیکو پوشیدن. شبى به خواب دیدم که در بهشت مىرفتم. جماعتى را دیدم از فقرا بر مائدهیى نشسته. خواستم که با ایشان بنشینم. فرشتهیى دست من بگرفت و گفت: تو از ایشان نهاى. این قوم در یک پیرهن [بوده] اند. بیدار شدم و نذر کردم که به جز یک پیرهن نپوشم».
نقل است که جریرى مجلس مىداشت. جوانى برخاست و گفت: «دلم گم شده است، دعا کن تا بازدهد». جریرى گفت: «ما همه در این مصیبتیم».
و گفت: در قرن اوّل معاملت به دین مىکردند. چون برفتند، دین فرسوده گشت.قرن دوّم معامله به وفا کردند. چون برفتند، آن هم برفت. قرن سیّوم معاملت به مروّت کردند. چون برفتند، مروّت نماند. قرن دیگر معامله به حیا کردند. چون برفتند، حیا نماند. اکنون معاملت به رهبت مىکنند». و گفت: «هر که گوش به حدیث نفس دارد و [در] حکم شهوات اسیر گردد و بازداشته آید در زندان هوا، خداى- تعالى- همه فایدهها بر دل وى حرام کند؛ و هر که از سخن حق مزه نیابد، وى را نیز اجابت نباشد؛ و هر که به دون اندازه خویش رضا دهد، حق- تعالى- او را برکشد زیادت از غایت او».
از او پرسیدند که: «کار دل چیست؟». گفت: «آن اصل، مقاربتى بودکه خداى- تعالى- را مىبیند و مشاهده صنع او مىکند». گفتند: «توکّل چیست؟». گفت:«معاینه شدن اضطرار». و گفت: «صبر آن است که فرق نکند میان حال نعمت و محنت، به آرام نفس در هر دو حال. و صبر سکون نفس است در بلا». و گفت: «اخلاص ثمره یقین است و ریا ثمره شکّ». و گفت: «کمال شکر در مشاهده عجز است از شکر». و پرسیدند از عزلت. گفت: «بیرون شدن است از میان زحمتها و سرّ نگهداشتن اگر بر تو رحمت نکند». و گفت: «محاربه عامیان با خطرات است و محاربه ابدال با فکرت و محاربه زهّاد با شهوات و محاربه تایبان با زلّات و محاربه مریدان با منى و لذّات».
و گفت:«دوام ایمان و پاداشت دین و صلاح تن در سه چیز است. یکى بسنده کردن، دوّم پرهیز کردن، سیّوم غذا نگهداشتن است». و گفت: «هر که به خداى- تعالى- بسنده کند، سرّش به صلاح بازآید». و گفت: «هر که از مناهى او پرهیز کند، سرّش نیکو بود و هر که غذاى خود نگه دارد، نفسش ریاضت یابد. پس پاداش اکتفا، صفوت معرفت بود و عاقبت تقوى حسن خلعت بود و عاقبت احتماء تندرستى و اعتدال طبیعت بود».
و گفت:دیدن صحّت اصول به ستودن فروع بود، و درست کردن فروع به عرضه دادن اصول بود؛ و راه نیست به مقام مشاهده اصول، مگر به تعظیم آنچه خداى- تعالى- آن را تعظیم کرده است از وسایل و وسایط، و فروع». و گفت: «چون حق- تعالى- زنده گرداند بندهیى را به انوار خویش، هرگز نمیرد تا ابد؛ و چون بمیراند بندهیى را به خذلان خویش، هرگز او را زنده نگرداند تا ابد». و گفت: «مرجع عارفان به خداى- تعالى- در بدایت بود و مرجع عوامّ به خداى بعد از نومیدى بود». و گفت: «چون مصطفى- صلّى اللّه علیه و سلّم- نظر کرد به حق، حق را بدید [و باقى ماند] با حق، به حق، بىواسطه زمان و مکان.
از جهت آنکه حاصل شد او را حضور آن که او را نه حضور است و نه مکان و نه زمان. از اوصاف خود مجرّد گشت به اوصاف حق، عزّ و علا». و السّلام.
تذکره الأولیاء//عطار نیشابوری