آن صاحب مقام استقامت، آن عالىهمّت امامت، آن شمع عالم توفیق، آن رکن کعبه تحقیق، آن قبله روحانى، ابو بکر کتّانى- رحمه اللّه علیه- شیخ مکّه بود و پیر زمانه و در ورع و زهد و تقوى و معرفت یگانه بود، و از کبار مشایخ حجاز بود و در طریقت صاحب تصنیف و صاحب تمکین، و در ولایت صاحب مقام، و در فراست صاحب عمل، و در مجاهدت و ریاضت سخت بزرگوار و در انواع علوم کامل، خاصّه در علم حقایق و معرفت.
صحبت جنید و ابو سعید خرّاز و نورى- رحمهم اللّه- یافته بود، و او را «چراغ حرم» گفتند؛ و در مکّه مجاور بود تا وقت وفات؛ و از اوّل شب تا آخر شب نماز کردى و قرآن ختم کردى، و در طواف دوازده هزار ختم قرآن کرده بود؛ و سى سال در حرم به زیر ناودان نشسته بود که در این مدّت در شبانروزى یکبار طهارت کردى و مدّت العمر خواب نکرد.
و به ابتدا از مادر دستورى خواست که به حج رود. گفت: چون در بادیه شدم، حالتى در من پیدا گشت که موجب غسل بود. با خودم گفتم: «مگر به شرط نیامده ام».
بازگشتم. چون به در خانه رسیدم، مادر در پس در نشسته بود به انتظار. گفتم: «اى مادر! نه اجازت داده بودى؟». گفت: «بلى، امّا خانه را بى تو نمى توانستم دید. تا تو رفتهاى، اینجا نشسته ام، و نیّت کرده بودم که تا بازآیى برنخیزم».
پس چون مادر وفات کرد، روى به بادیه نهاد. گفت: در بادیه درویشى را دیدم مرده، و مىخندید. گفتم: «تو مرده اى و مى خندى؟». گفت: «محبّت خداى چنین بود».
ابو الحسن مزیّن گفت: به بادیه فروشدم بىزاد و راحله. چون به کنار حوض رسیدم بنشستم و با خود گفتم: «بادیه بریدم بىزاد و راحله». یکى بانگى بر من زد که «اى حجّام! لا تحدّث نفسک بالاباطیل!». نگاه کردم. کتّانى را دیدم. توبه کردم و به خداى- عزّ و جلّ- بازگشتم.
و گفت: «مرا اندک غبارى بود با امیر المؤمنین على- علیه السّلام- نه از جهت چیزى دگر، بل که از جهت آن که رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- فرمود که: لا فتى الّا علىّ، شرط فتوّت آن است که- اگر چه معاویه بر باطل بود و او بر حق- کار به وى بازگذاشتى تا چندان خون ریخته نشدى». و گفت: «میان صفا و مروه خانه داشتم. شبى در آنجا مصطفى را علیه الصّلاه و السّلام، به خواب دیدم با یاران او، که درآمدى و مرا در کنار گرفتى. پس اشارت کرد به ابو بکر- رضى اللّه عنه- که: او کى است؟ گفتم:ابو بکر. پس به عمر اشارت کرد. گفتم: عمر. پس به عثمان اشارت کرد. گفتم عثمان.
پس اشارت کرد به على. من شرم داشتم به سبب آن غبار. پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام مرا با على- رضى اللّه عنه- برادرى داد تا یکدیگر را در کنار گرفتیم. پس ایشان برفتند. من و امیر المؤمنین على- علیه السّلام- بماندیم. مرا گفت: بیا تا به کوه ابو قبیس رویم. به سر کوه رفتیم و نظاره کعبه کردیم. چون بیدار شدم خود را به کوه ابو قبیس دیدم و ذرّهیى از آن غبار در دل من نمانده بود».
و گفت: «یکى با من صحبت مىداشت و عظیم بر من ثقیل بود. چیزى به وى بخشیدم آن ثقل زایل نشد. او را به خانه بردم و گفتم: پاى بر روى من نه! نمىنهاد. الحاح کردم تا پاى بر روى من نهاد، و مىداشت چندان که آن ثقل زایل شد و به دوستى بدل گشت».
نقل است که کسى گفت: مرا دویست درم از وجه حلال فتوح شده بود. پیش او شدم و بر کناره سجّاده او نهادم. گفتم: در وجه خود صرف کن. به گوشه چشم در من نگریست و گفت: «من [این] وقت را به هفتاد هزار دینار خریدهام. تو مىخواهى که مرا بدین غرّه کنى؟». پس برخاست و سجّاده برفشاند و برفت. هرگز چون عزّ او و ذلّ خود ندیدم آن ساعت که در مها مى چیدم.
نقل است که مریدى از آن او در حال نزع بود. چشم باز کرد و در کعبه نگریست.
اشترى برسید و لگدى زد و چشمش بیرون انداخت. در حال بر شیخ ندا کردند که: «در این حالت غیبى و مکاشفات حقیقى که بدو فرومى آمد، او به کعبه نگریست، ادبش کردند». که در حضور ربّ البیت نظاره بیت کردن روا نبود.
نقل است که روزى پیرى نورانى، ردا افگنده، باشکوه، از باب بنى شیبه درآمد و پیش کتّانى رفت- و او سر در خود کشیده بود- بعد از سلام گفت: «اى شیخ چرا به مقام ابراهیم نروى؟ که پیرى بزرگ آمده است و اخبار عالى روایت مىکند، تا سماع کنى». کتّانى سر برآورد و گفت: «اى شیخ! از که روایت مى کند؟»، گفت: «از عبد اللّه، از معمّر از زهرى، از ابو هریره، از پیغمبر، صلّى اللّه علیه و سلّم». گفت: «اى شیخ! دراز اسنادى آوردى. هر چه ایشان به اسناد و خبر مى گویند، من اینجا بى اسناد مى شنوم».
گفت: «از که مى شنوى؟». گفت: «حدّثنى قلبى عن ربّى»- یعنى دلم سخن از خداى، تعالى، مى شنود- گفت: «دلیل چه دارى بدین سخن؟». گفت: دلیل، آن که: تو خضرى».
آنگه خضر گفت: «پنداشتم که خداى را- عزّ و جلّ- هیچ ولىّ نیست که من نشناسم. تا ابو بکر کتّانى را دیدم، که من او را نشناختم و او مرا شناخت. دانستم که خداى- تعالى- را دوستاناند که مرا شناسند و من ایشان را نشناسم».
نقل است که روزى در نماز، طرّارى بیامد و ردا از کتف شیخ برگرفت و به بازار برد تا بفروشد. در حال دستش خشک شد. او را گفتند: «مصلحت آن است که بازبرى به خدمت شیخ، و شفاعت کنى تا دعا کند و خداى- تعالى- دست به تو بازدهد». طرّار بازآمد و شیخ هم چنان در نماز بود. ردا باز کتف شیخ انداخت و بنشست تا شیخ از نماز فارغ شد. زارى کرد و در قدم وى افتاد و حال بگفت. شیخ گفت: «به عزّت و جلال خداى که نه از بردن خبر دارم و نه از بازآوردن». پس گفت: «الهى! او برده بازآورد.آنچه از او ستدهاى بازش ده». در حال دستش نیک شد.
نقل است که گفت: «جوانى به خواب دیدم، به غایت صاحب جمال. گفتم. تو کیستى؟ گفت: تقوى. گفتم: کجا باشى؟ گفت: در دل اندوهگنان. پس نگه کردم، زنى سیاه را دیدم به غایت زشت. گفتم: کیستى؟ گفت: خنده و نشاط و خوشدلى. گفتم: کجا باشى؟ گفت: در دل غافلان. چون بیدار شدم، نیت کردم که هرگز نخندم، مگر بر من غلبه کند».
و گفت: «در شبى پنجاه و یکبار پیغمبر را- علیه الصّلاه و السّلام- در خواب دیدم. گفتم: چه دعا کنم تا حق تعالى، دل من نمیراند؟ گفت: هر روز چهل بار به صدق بگو: یا حىّ، یا قیّوم! یا لا اله الّا انت! أسألک ان تحیى قلبى بنور معرفتک ابدا».
و گفت: درویشى نزدیک من آمد و مىگریست و گفت: ده روز است تا گرسنه ام.با بعضى یاران از گرسنگى شکایت کردم. پس به بازار شدم. درمىیافتم در راه که بر آن نوشته بود که: خداى- تعالى- به گرسنگى تو عالم نیست که شکایت مى کنى؟».
و یکى از وى وصیّتى خواست. گفت: «چنان که فردا خداى- تعالى- تو را خواهد بود، امروز تو او را باش». و گفت: «انس به مخلوق عقوبت است و قرب اهل دنیا معصیت و به ایشان میل کردن مذلّت».
و گفت:«زاهد آن باشد که هیچ نیابد و دلش شاد بود به نایافتن، تا جدّ و جهد لازم گیرد و احتمال ذلّ کند به صبر، و راضى باشد تا بدین بمیرد». و گفت: «تصوّف همه خلق است. هر که را خلق بیشتر تصوّف زیادتتر». و گفت: «فراست پیدا شدن یقین است و دیدار غیب، آن از اثر ایمان و مشاهده است». و گفت: «محبّت ایثار است براى محبوب». و گفت: «تصوّف صفوت است و مشاهده». و گفت: «صوفى کسى است که طاعت او نزدیک او جنایت بود که از آن استغفار باید کرد».
و گفت: «استغفار توبه است و توبه اسمى است جامع شش چیز: اوّل پشیمانى بر آنچه گذشت. دوّم عزم آن که بیش به گناه رجوع نکند. سیّوم گزاردن هر فریضه که میان او و خداست. چهارم اداء مظالم خلق. پنجم گدازانیدن هر گوشت که از حرام رسته باشد. ششم تن را الم طاعت بچشاند چنان که حلاوت معصیت چشانید».
و گفت: «اوّل وجد حلو است و میانه مرّ و آخر سقم». [و گفت:] «توکّل در اصل متابعت علم است و در حقیقت کامل شدن یقین». و گفت: «عبادت هفتاد و دو باب است: هفتاد و یک در حیاء است از خداى، تعالى». و گفت: «علم به خداى تمامتر از عبادت خداى را». و گفت: «طعام مشتهى لقمهیى است از ذکر خداى- تعالى- در دهان یقین، که در حالت توحید آن لقمه را از مایده رضا برگرفته باشى با گمان نیکو به کرامت حق».
و گفت: «خداى- تعالى- هرگز بندگان را زبان به دعا گشاده نکند و به عذر خواستن مشغول نگرداند، تا در مغفرت گشاده نکند». و گفت: «چون افتقار به خدا درست شود، عنایت درست شود، از جهت آن که این دو حالت تمام نشوند مگر به یکدیگر». و گفت: «دردى به وقت انتباه از غفلت و انقطاع از حظّ نفسانى و لرزیدن از بیم قطعیت، فاضلتر از عبادت جنّ و انس». و گفت: «اعمال جامه بندگى است. هر که او را خداى- تعالى- وقت قسمت از رحمت دور کرد، امروز عمل را ترک گیرد. و هر که نزدیک گرداند، بر اعمال ملازمت کند و خوف پیشه گیرد».
و گفت:«دنیا را بر بلوى قسمت کردهاند و بهشت را بر تقوى». و گفت: «از حکم مرید سه چیز است: یکى خوابش در وقت غلبه بود، و خوردنش در وقت فاقه و سخنش در وقت ضرورت». و گفت: «شهوت مهار دیو است. که هر که مهار دیو گرفت، با دیو همنشین گردد». و گفت: «به تن در دنیا باش و به دل در آخرت». و گفت: «چون از خداى- تعالى- توفیق خواهى، ابتدا به عمل کن».
و گفت: «ما دین خداى- تعالى- مبتنى بر سه رکن یافتیم: بر حقّ و بر عدل و بر صدق، حق بر جوارح است و عدل بر قلوب و صدق بر عقل». یعنى: حق جز به ظاهر نتوان دید. کما قال- علیه السّلام- نحن نحکم بالظّاهر. ادریس و ابلیس در عالم باطن بودند. تا ظاهر نشدند، معلوم نشد که ابلیس بر باطل است و ادریس به حق. و عدل بر دل است. قسمت به عدل، دل تواند کرد. به حسب هر یکى؛ و صدق به عقل تعلّق دارد، که فردا که از صدق سؤال کنند، عاقلان را کنند.
و گفت: «وجود عطا از حق، شهود حقّ است به حق. از جهت آن که حق است دلیل بر هر چیزى، و هیچچیز دون حق دلیل نیست بر حق». و گفت: «خداى- عزّ و جلّ را بادى است که آن را باد صبح گویند، که آن باد مخزون است در زیر عرش. وقت سحر وزیدن گیرد و ناله و استغفار برگیرد و به ملک جبّار رساند». و گفت: «شکر کردن در موضع استغفار، گناه بود و استغفار در موضع شکر، گناه»
نقل است که چون کتّانى را وفات نزدیک شد، گفتند: «در حال حیات عمل تو چه بود تا بدین مقام رسیدى؟». گفت: «اگر اجلم نزدیک نبودى، نگفتمى». پس گفت:
«چهل سال دیدهبان دل بودم. هر چه غیر خدا بود از دل دور مىکردم تا دل چنان شد که هیچچیز ندانست جز خداى، تعالى».
تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى