تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-کعرفای قرن چهارمعرفای قرن سوم

۶۹ ذکر ابو بکر کتّانى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن صاحب مقام استقامت، آن عالى‏همّت امامت، آن شمع عالم توفیق، آن رکن کعبه تحقیق، آن قبله روحانى، ابو بکر کتّانى- رحمه اللّه علیه- شیخ مکّه بود و پیر زمانه و در ورع و زهد و تقوى و معرفت یگانه بود، و از کبار مشایخ حجاز بود و در طریقت صاحب تصنیف و صاحب تمکین، و در ولایت صاحب مقام، و در فراست صاحب عمل، و در مجاهدت و ریاضت سخت بزرگوار و در انواع علوم کامل، خاصّه در علم حقایق و معرفت.

صحبت جنید و ابو سعید خرّاز و نورى- رحمهم اللّه- یافته بود، و او را «چراغ حرم» گفتند؛ و در مکّه مجاور بود تا وقت وفات؛ و از اوّل شب تا آخر شب نماز کردى و قرآن‏ ختم کردى، و در طواف دوازده هزار ختم قرآن کرده بود؛ و سى سال در حرم به زیر ناودان نشسته بود که در این مدّت در شبانروزى یک‏بار طهارت کردى و مدّت العمر خواب نکرد.

و به ابتدا از مادر دستورى خواست که به حج رود. گفت: چون در بادیه شدم، حالتى در من پیدا گشت که موجب غسل بود. با خودم گفتم: «مگر به شرط نیامده ‏ام».

بازگشتم. چون به در خانه رسیدم، مادر در پس در نشسته بود به انتظار. گفتم: «اى مادر! نه اجازت داده بودى؟». گفت: «بلى، امّا خانه را بى‏ تو نمى ‏توانستم دید. تا تو رفته‏اى، اینجا نشسته ‏ام، و نیّت کرده بودم که تا بازآیى برنخیزم».

پس چون مادر وفات کرد، روى به بادیه نهاد. گفت: در بادیه درویشى را دیدم مرده، و مى‏خندید. گفتم: «تو مرده ‏اى و مى ‏خندى؟». گفت: «محبّت خداى چنین بود».

ابو الحسن مزیّن گفت: به بادیه فروشدم بى‏زاد و راحله. چون به کنار حوض رسیدم بنشستم و با خود گفتم: «بادیه بریدم بى‏زاد و راحله». یکى بانگى بر من زد که «اى حجّام! لا تحدّث نفسک بالاباطیل!». نگاه کردم. کتّانى را دیدم. توبه کردم و به خداى- عزّ و جلّ- بازگشتم.

و گفت: «مرا اندک غبارى بود با امیر المؤمنین على- علیه السّلام- نه از جهت چیزى دگر، بل که از جهت آن که رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- فرمود که: لا فتى الّا علىّ، شرط فتوّت آن است که- اگر چه معاویه بر باطل بود و او بر حق- کار به وى بازگذاشتى تا چندان خون ریخته نشدى». و گفت: «میان صفا و مروه خانه داشتم. شبى در آنجا مصطفى را علیه الصّلاه و السّلام، به خواب دیدم با یاران او، که درآمدى و مرا در کنار گرفتى. پس اشارت کرد به ابو بکر- رضى اللّه عنه- که: او کى است؟ گفتم:ابو بکر. پس به عمر اشارت کرد. گفتم: عمر. پس به عثمان اشارت کرد. گفتم عثمان.

پس اشارت کرد به على. من شرم داشتم به سبب آن غبار. پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام مرا با على- رضى اللّه عنه- برادرى داد تا یکدیگر را در کنار گرفتیم. پس ایشان برفتند. من و امیر المؤمنین على- علیه السّلام- بماندیم. مرا گفت: بیا تا به کوه ابو قبیس رویم. به سر کوه رفتیم و نظاره کعبه کردیم. چون‏ بیدار شدم خود را به کوه ابو قبیس دیدم و ذرّه‏یى از آن غبار در دل من نمانده بود».

و گفت: «یکى با من صحبت مى‏داشت و عظیم بر من ثقیل بود. چیزى به وى بخشیدم آن ثقل زایل نشد. او را به خانه بردم و گفتم: پاى بر روى من نه! نمى‏نهاد. الحاح کردم تا پاى بر روى من نهاد، و مى‏داشت چندان که آن ثقل زایل شد و به دوستى بدل گشت».

نقل است که کسى گفت: مرا دویست درم از وجه حلال فتوح شده بود. پیش او شدم و بر کناره سجّاده او نهادم. گفتم: در وجه خود صرف کن. به گوشه چشم در من‏ نگریست و گفت: «من [این‏] وقت را به هفتاد هزار دینار خریده‏ام. تو مى‏خواهى که مرا بدین غرّه کنى؟». پس برخاست و سجّاده برفشاند و برفت. هرگز چون عزّ او و ذلّ خود ندیدم آن ساعت که در مها مى ‏چیدم.

نقل است که مریدى از آن او در حال نزع بود. چشم باز کرد و در کعبه نگریست.

اشترى برسید و لگدى زد و چشمش بیرون انداخت. در حال بر شیخ ندا کردند که: «در این حالت غیبى و مکاشفات حقیقى که بدو فرومى ‏آمد، او به کعبه نگریست، ادبش کردند». که در حضور ربّ البیت نظاره بیت کردن روا نبود.

نقل است که روزى پیرى نورانى، ردا افگنده، باشکوه، از باب بنى شیبه درآمد و پیش کتّانى رفت- و او سر در خود کشیده بود- بعد از سلام گفت: «اى شیخ چرا به مقام ابراهیم نروى؟ که پیرى بزرگ آمده است و اخبار عالى روایت مى‏کند، تا سماع کنى». کتّانى سر برآورد و گفت: «اى شیخ! از که روایت مى‏ کند؟»، گفت: «از عبد اللّه، از معمّر از زهرى، از ابو هریره، از پیغمبر، صلّى اللّه علیه و سلّم». گفت: «اى شیخ! دراز اسنادى آوردى. هر چه ایشان به اسناد و خبر مى‏ گویند، من اینجا بى ‏اسناد مى‏ شنوم».

گفت: «از که مى‏ شنوى؟». گفت: «حدّثنى قلبى عن ربّى»- یعنى دلم سخن از خداى، تعالى، مى ‏شنود- گفت: «دلیل چه دارى بدین سخن؟». گفت: دلیل، آن که: تو خضرى».

آن‏گه خضر گفت: «پنداشتم که خداى را- عزّ و جلّ- هیچ ولىّ نیست که من نشناسم. تا ابو بکر کتّانى را دیدم، که‏ من او را نشناختم و او مرا شناخت. دانستم که خداى- تعالى- را دوستان‏اند که مرا شناسند و من ایشان را نشناسم».

نقل است که روزى در نماز، طرّارى بیامد و ردا از کتف شیخ برگرفت و به بازار برد تا بفروشد. در حال دستش خشک شد. او را گفتند: «مصلحت آن است که بازبرى به خدمت شیخ، و شفاعت کنى تا دعا کند و خداى- تعالى- دست به تو بازدهد». طرّار بازآمد و شیخ هم چنان در نماز بود. ردا باز کتف شیخ انداخت و بنشست تا شیخ از نماز فارغ شد. زارى کرد و در قدم وى افتاد و حال بگفت. شیخ گفت: «به عزّت و جلال خداى که نه از بردن خبر دارم و نه از بازآوردن». پس گفت: «الهى! او برده بازآورد.آنچه از او ستده‏اى بازش ده». در حال دستش نیک شد.

نقل است که گفت: «جوانى به خواب دیدم، به غایت صاحب جمال. گفتم. تو کیستى؟ گفت: تقوى. گفتم: کجا باشى؟ گفت: در دل اندوهگنان. پس نگه کردم، زنى سیاه را دیدم به غایت زشت. گفتم: کیستى؟ گفت: خنده و نشاط و خوشدلى. گفتم: کجا باشى؟ گفت: در دل غافلان. چون بیدار شدم، نیت کردم که هرگز نخندم، مگر بر من غلبه کند».

و گفت: «در شبى پنجاه و یک‏بار پیغمبر را- علیه الصّلاه و السّلام- در خواب دیدم. گفتم: چه دعا کنم تا حق تعالى، دل من نمیراند؟ گفت: هر روز چهل بار به صدق بگو: یا حىّ، یا قیّوم! یا لا اله الّا انت! أسألک ان تحیى قلبى بنور معرفتک ابدا».

و گفت: درویشى نزدیک من آمد و مى‏گریست و گفت: ده روز است تا گرسنه ‏ام.با بعضى یاران از گرسنگى شکایت کردم. پس به بازار شدم. درمى‏یافتم در راه که بر آن نوشته بود که: خداى- تعالى- به گرسنگى تو عالم نیست که شکایت مى‏ کنى؟».

و یکى از وى وصیّتى خواست. گفت: «چنان که فردا خداى- تعالى- تو را خواهد بود، امروز تو او را باش». و گفت: «انس به مخلوق عقوبت است و قرب اهل دنیا معصیت و به ایشان میل کردن مذلّت».

و گفت:«زاهد آن باشد که هیچ نیابد و دلش شاد بود به نایافتن، تا جدّ و جهد لازم گیرد و احتمال ذلّ کند به صبر، و راضى باشد تا بدین بمیرد». و گفت: «تصوّف همه خلق است. هر که را خلق بیشتر تصوّف زیادت‏تر». و گفت: «فراست پیدا شدن یقین است و دیدار غیب، آن از اثر ایمان و مشاهده است». و گفت: «محبّت ایثار است براى محبوب». و گفت: «تصوّف صفوت است و مشاهده». و گفت: «صوفى کسى است که طاعت او نزدیک او جنایت بود که از آن استغفار باید کرد».

و گفت: «استغفار توبه است و توبه اسمى است جامع شش چیز: اوّل پشیمانى بر آنچه گذشت. دوّم عزم آن که بیش به گناه رجوع نکند. سیّوم گزاردن هر فریضه که میان او و خداست. چهارم اداء مظالم خلق. پنجم گدازانیدن هر گوشت که از حرام رسته باشد. ششم تن را الم طاعت بچشاند چنان که حلاوت معصیت چشانید».

و گفت: «اوّل وجد حلو است و میانه مرّ و آخر سقم». [و گفت:] «توکّل در اصل متابعت علم است و در حقیقت کامل شدن یقین». و گفت: «عبادت هفتاد و دو باب است: هفتاد و یک در حیاء است از خداى، تعالى». و گفت: «علم به خداى تمام‏تر از عبادت خداى را». و گفت: «طعام مشتهى لقمه‏یى است از ذکر خداى- تعالى- در دهان یقین، که در حالت توحید آن لقمه را از مایده رضا برگرفته باشى با گمان نیکو به کرامت حق».

و گفت: «خداى- تعالى- هرگز بندگان را زبان به دعا گشاده نکند و به عذر خواستن مشغول نگرداند، تا در مغفرت گشاده نکند». و گفت: «چون افتقار به خدا درست شود، عنایت درست شود، از جهت آن که این دو حالت تمام نشوند مگر به یکدیگر». و گفت: «دردى به وقت انتباه از غفلت و انقطاع از حظّ نفسانى و لرزیدن از بیم قطعیت، فاضل‏تر از عبادت جنّ و انس». و گفت: «اعمال جامه بندگى است. هر که او را خداى- تعالى- وقت قسمت از رحمت دور کرد، امروز عمل را ترک گیرد. و هر که نزدیک گرداند، بر اعمال ملازمت کند و خوف پیشه گیرد».

و گفت:«دنیا را بر بلوى قسمت کرده‏اند و بهشت را بر تقوى». و گفت: «از حکم مرید سه چیز است: یکى خوابش در وقت غلبه بود، و خوردنش در وقت فاقه و سخنش در وقت ضرورت». و گفت: «شهوت مهار دیو است. که هر که مهار دیو گرفت، با دیو همنشین گردد». و گفت: «به تن در دنیا باش و به دل در آخرت». و گفت: «چون از خداى- تعالى- توفیق خواهى، ابتدا به عمل کن».

و گفت: «ما دین خداى- تعالى- مبتنى بر سه رکن یافتیم: بر حقّ و بر عدل و بر صدق، حق بر جوارح است و عدل بر قلوب و صدق بر عقل». یعنى: حق جز به ظاهر نتوان دید. کما قال- علیه السّلام- نحن نحکم بالظّاهر. ادریس و ابلیس در عالم باطن بودند. تا ظاهر نشدند، معلوم نشد که ابلیس بر باطل است و ادریس به حق. و عدل بر دل است. قسمت به عدل، دل تواند کرد. به حسب هر یکى؛ و صدق به عقل تعلّق دارد، که فردا که از صدق سؤال کنند، عاقلان را کنند.

و گفت: «وجود عطا از حق، شهود حقّ است به حق. از جهت آن که حق است دلیل بر هر چیزى، و هیچ‏چیز دون حق دلیل نیست بر حق». و گفت: «خداى- عزّ و جلّ را بادى است که آن را باد صبح گویند، که آن باد مخزون است در زیر عرش. وقت سحر وزیدن گیرد و ناله و استغفار برگیرد و به ملک جبّار رساند». و گفت: «شکر کردن در موضع استغفار، گناه بود و استغفار در موضع شکر، گناه»

نقل است که چون کتّانى را وفات نزدیک شد، گفتند: «در حال حیات عمل تو چه بود تا بدین مقام رسیدى؟». گفت: «اگر اجلم نزدیک نبودى، نگفتمى». پس گفت:

«چهل سال دیده‏بان دل بودم. هر چه غیر خدا بود از دل دور مى‏کردم تا دل چنان شد که هیچ‏چیز ندانست جز خداى، تعالى».

 

 تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=