از طبقه ثانیه است. نام وى احمد بن عیسى است، و لقب وى خرّاز. و گفتهاند که وى روزى خرز موزه مى کرد و بازمىگشاد. گفتند: «این چیست؟» گفت: «نفس خود را مشغول مىکنم، پیش از آنکه مرا مشغول کند.»
وى بغدادى الاصل است، و در محنت صوفیان به مصر شده، و در مکّه مجاور بوده. از ائمه قوم و اجله مشایخ است، یگانه و بىنظیر. شاگرد محمد بن منصور طوسى است، و با ذو النّون مصرى و ابو عبید بسرى و سرى سقطى و بشر حافى و غیر ایشان صحبت داشته.
گفته اند وى پیشین کسى است که در علم فنا و بقا سخن گفت.
شیخ الاسلام گفت که: «وى خویشتن را به شاگردى جنید فرا مىنمود، اما بار خداى جنید بود.» از یاران و اقران وى است، لیکن مه از وى است. پیش از وى برفته، در سنه ست و ثمانینو مأتین، و قیل فى الّتى قبلها، و قیل فی الّتى بعدها. کذا فی تاریخ الامام عبد اللّه الیافعى، رحمه اللّه تعالى. جنید گفته: «لو طالبنا اللّه- تعالى- بحقیقه ما علیه ابو سعید الخرّاز، لهلکنا.» و سئل عن راوى هذه الحکایه عن الجنید: «ایش کان حاله؟» قال: «أقام کذا و کذا سنه یخرز ما فاته الحق بین الخرزتین.»
خراز گوید که: «در اوایل حال ارادت محافظت سرّ و وقت خود مىکردم. روزى به بیابانى درآمدم، و مىرفتم. از قفاى من آواز چیزى برآمد. دل خود را از التفات به آن، و چشم خود را از نظر به آن نگاه داشتم. به سوى من مىآمد تا به من نزدیک شد. دیدم که دو سبع عظیم به دوشهاى من بالا آمدند. من به ایشان نظر نکردم، نه در وقت برآمدن و نه در وقت فروآمدن.»
شیخ الاسلام گفته که: «آن که مىگویند که بایزید سید العارفین است، سید عارفین حق است، سبحانه. و اگر از آدمیان مىگویى احمد عربى- صلى اللّه علیه و سلّم- و اگر از این طایفه ابو سعید خرّاز.»
مرتعش گوید: «همه خلق وبالاند بر خرّاز چون در چیزى از حقایق سخن گوید.»
شیخ الاسلام گفته که: «از مشایخ هیچ کس مه از وى نشناسم در علم توحید. همه بر وى وبالاند. هم واسطى، و هم فارس عیسى بغدادى، و غیر ایشان.»
و هم وى گفته که: «دنیا از خرّاز پر بود و نیز به سر مى آمد.»
و هم وى گفته که: «نزدیک است که خرّاز پیغمبر بودى از بزرگى خویش، امام این کار او است.»
و هم وى گفته که: «در بو سعید خراز ریزگکى لنگى درمى بایست، که کسى با او نمىتواند رفت. و در واسطى ریزگکى رحمت درمىبایست. و در جنید ریزگکى تیزى درمىبایست که [وى] علمى بود.»
و هم وى گفته که: «خراز غایتى است که فوق او کسى نیست.»
و هم وى گفته که خراز گوید: «اول این کار قبول است که روى فرا مرد کند، و آخر یافت.»
و هم شیخ الإسلام گفته: «توحید و یافت آن است که او جاى بگیرد و دیگران را گسیلکند. کسى گفت که: اهل غیب با من گفتند که: شناخت و یافت نه آموختنى است و نه نوشتنى.»
و هم وى گفته: «روزگارى او را مىجستم خود را مىیافتم، اکنون خود را مىجویم او را مىیابم. چون بیابى برهى، چون برهى بیابى. کدام بیش بود؟ او داند. چون او پیدا شود تو نباشى، چون تو نباشى او پیدا شود. کدام بیش بود؟ او داند.»
بایزید گوید: «به او نپیوستم تا از خود نگسستم، و از خود نگسستم تا به او نپیوستم، کدام بیش بود؟ او داند.»
شیخ ابو على سیاه گوید که: «ماوراءالنّهریان مىگویند: تا نرهى نیابى. و عراقیان مىگویند: تا نیابى نرهى. هر دو یکى است، خواه سبوى بر سنگ و خواه سنگ بر سبوى، لیکن من با عراقیانم که سبق از او نیکوتر است.»
ابو سعید خراز گوید: «من ظنّ انّه ببذل المجهود یصل، فمتعنّ. و من ظنّ انّه بغیر بذل المجهود یصل، فمتمنّ.»
شیخ الاسلام گفت که: «وى را به طلب نیابند، اما طالب یابد و تا نیابدش طلب نکند.»
و هم خرّاز گوید: «ریاء العارفین خیر من إخلاص المریدین.»
و هم وى گوید: «تدارک کردن وقت ماضى ضایع کردن وقت باقى است.»
و هم وى گوید: «هرگز به هیچ نعمت از وى شاد نبوده ام.»
و هم وى گوید: «روزى در مسجد حرام نشسته بودم. شخصى از آسمان فرود آمد، پرسید که: صدق و علامت دوستى چیست؟ گفتم: وفادارى. گفت: صدقت، و رفت بر آسمان.»
وقتى خراز در عرفات بود. حاجیان دعا مىکردند و مىزاریدند. گفت: «مرا آرزو آمد که من هم دعایى کنم. باز گفتم: چه دعا کنم؟ یعنى هیچ چیز نمانده که با من نکرده، باز قصد کردم که دعا کنم. هاتفى آواز داد که: پس از وجود حق دعا مىکنى، یعنى پس از یافت ما از ما چیزى خواهى؟»
ابو بکر کتانى به ابو سعید خراز نامهاى نوشت که: «تا تو از اینجا برفتى، در میان صوفیان عداوت و نقار پدید آمد و الفت برخاست.» وى جواب نوشت که: «از رشک حق است بر ایشان تا با یکدیگر مؤانست نگیرند.»
ابو الحسن مزیّن گوید که: «روزى که در میان صوفیان نقار نبود، آن روز را به خیر ندارند.» شیخ الاسلام گفت: «نقار نه جنگگرى را گویند. نقار آن است که با یکدیگر گویند که:
کن و مکن! یعنى به آنچه موافق طریقت ایشان باشد امر کنند، و از هر چه موافق آن نباشد نهى کنند تا از عهده حق صحبت بیرون آمده باشند.»
و من الأشعار المنسوبه إلى الخرّاز- قدّس اللّه تعالى سرّه-:
الوجد یطرب من فی الوجد راحته | و الوجد عند وجود الحقّ مفقود |
قد کان یطربنى وجدی فأذهلنى | عن رؤیه الوجد من بالوجد مقصود |
شیخ ابو عبد الرّحمن سلمى- رحمه اللّه تعالى- در کتابى که در بیان مبادى ارادت مشایخ و اوایل احوال ایشان جمع کرده است، مىگوید که ابو عبد اللّه جلّا گفته است که ابو سعید خراز گفت که: «مرا در حداثت سن جمالى صورى بود. شخصى دعوى محبت من مىکرد و ابرام مىنمود، و من از وى مىگریختم. روزى دلتنگ شدم به بادیه درآمدم. چون مقدارى برفتم، باز نگریستم دیدم که آن شخص از عقب من مىآید. چون به من نزدیک شد، گفت: گمان بردى که به این از من برستى؟ با خود گفتم: اللّهم اکفنی شرّه! و نزدیک به من چاهى بود. خود را در آن چاه افکندم. خداى- تعالى- مرا در میانه چاه نگاه داشت. آن شخص بر کناره چاه بنشست و مىگریست. گفتم: خداوندا! قادرى بر آن که مرا از این چاه بیرون آرى و از شرّ آن شخص نگاه دارى. دیدم که بادى در من پیچید و از چاه بالا انداخت. آن شخص پیش من آمد و دست و پاى مرا ببوسید، و عذرخواهى کرد و گفت: مرا قبول کن که در خدمت تو باشم! و در ارادت خود چنان شد که مرا بر وى حسد مىآمد از بس صدق و اخلاص که از وى مىدیدم، و همیشه مصاحب من مىبود تا از دنیا برفت.»
نفحات الأنس//عبدالرحمن جامی