آن صادق کار دیده، آن مخلص بار کشیده، آن موحّد یکرنگى، شیخ ابو الحسن بوشنجى- رحمه اللّه علیه- از جوانمردان خراسان بود و محتشمترین اهل زمان و عالمترین در علم طریقت. در تجرید قدمى ثابت داشت. ابو عثمان و ابن عطا و جریرى و ابو عمرو را دیده بود؛ و سالها از بوشنج برفت و به عراق مىبود. چون بازآمد به زندقه منسوبش کردند. از آنجا باز نشابور آمد و عمر آنجا گذاشت چنان که مشهور شد.
تا به حدّى که روستائیى دراز گوش گم کرد. پرسید که: «در نشابور پارساتر کى است؟». گفتند: «ابو الحسن بوشنجى». بیامد و در دامن او آویخت که: «خر من تو بردهاى». گفت: «اى جوانمرد! غلط کردهاى [که من تو را اکنون مىبینم»]. گفت: «تو بردهاى». درماند. دست برداشت و گفت: «الهى؟ مرا از وى بازخر». در حال یکى آمد و آواز داد که: «او را رها کن، که خر یافتم». بعد از آن روستایى گفت: «اى شیخ! من دانستم که تو نبردهاى. و لکن من خود را هیچ آبروى ندیدم بدین درگاه. گفتم تا به نفس تو مقصود من برآید».
نقل است که یک روز بر قاعده صوفیان مىرفت. ترکى درآمد و قفایى به وى زد و برفت. مردمان گفتند: «چرا کردى؟ که او شیخ ابو الحسن است و بزرگ روزگاراست». او پشیمان شد و بازآمد و از شیخ عذر مىخواست. شیخ گفت: «اى دوست! فارغ باش، که ما این نه از تو دیدیم. که از آنجا که رفت، غلط نرود».
نقل است که در متوضّا بود. در خاطرش آمد که: «این پیرهن به فلان درویش مىباید داد». خادم را آواز داد و گفت: «این پیرهن از سر من برکش و به فلان درویش ده». خادم گفت: «اى شیخ چندان صبر کن که بیرون آیى». گفت: «مىترسم که شیطان ره بزند و این اندیشه بر دلم سرد گرداند».
نقل است که از او پرسیدند که: «چگونهاى؟» گفت: «دندانم فرسوده شد از نعمت حق که خوردم، و زبان از کار شد از بس شکایت کردن». و پرسیدند که: «مروّت چیست؟». گفت: «دست داشتن از آنچه بر تو حرام است تا مروّتى بود که با کرام الکاتبین کرده باشى».
پرسیدند از تصوّف. گفت: «امروز اسمى است و مسمّى پدید نه؛ و پیش از این حقیقتى بود بىاسم». و پرسیدند از تصوّف. گفت: «کوتاهى امل است و مداومت بر عمل». پرسیدند از فتوّت. گفت: «مراعات نیکو کردن و بر موافقت دایم بودن و از نفس خویش به ظاهر چیزى نادیدن که مخالفت باطن تو بود». و گفت: «توحید آن بود که بدانى که او مانند هیچ ذاتى نیست». و گفت: «اخلاص آن است که کرام الکاتبین نتوانند نوشت و شیطان آن را تباه نتواند کرد و آدمى بر وى مطّلع نشود». و گفت: «اوّل ایمان به آخر آن پیوسته است». گفتند «ایمان و توکّل چیست؟». گفت: «آن که نان از پیش خود خورى و لقمه خود بخایى به آرام دل، و بدانى که آنچه تو راست از تو فوت نشود». و گفت: «هر که خود را خوار داشت، خداى- تعالى- او را رفیع القدر گرداند و هر که خود را عزیز داشت، خداى- تعالى- او را خوار داشت».
نقل است که یکى از او دعایى خواست. گفت: «حق- تعالى- تو را از فتنه تو نگه داراد».
نقل است که بعد از وفات او درویشى به سر خاک او مىرفت و از حق- تعالى- دنیا مىخواست. شب ابو الحسن را به خواب دید که گفت: «اى درویش! چون به سرخاک ما آیى، دنیا مخواه. اگر دنیا مىخواهى به سر خاک خواجگان دنیا رو، و چون اینجا آیى، همّت از دو کون منقطع گردان».
تذکره الأولیاء//فریدالدین عطارنیشابوری