وى مرید شیخ رکن الدّین سنجاسى است، و وى مرید شیخ قطب الدّین ابهرى، و وى مرید شیخ ابو النّجیب سهروردى، قدّس اللّه تعالى ارواحهم. بسیار بزرگ بوده است و به صحبت شیخ محیى الدّین بن العربى رسیده، و شیخ در کتاب فتوحات و بعض رسایل دیگر از وى حکایت کرده است.
در باب ثامن از فتوحات مىگوید که: «شیخ اوحد الدّین کرمانى- رحمه اللّه- گفت که:در جوانى خدمت شیخ خود مىکردم. در سفر بودیم، و وى در عمارى نشسته بود و زحمت شکم داشت. چون به جایى رسیدیم که آنجا مارستانى بود، درخواست کردم که: اجازت ده که دارویى بستانم که نافع باشد. چون اضطراب مرا دید، اجازت داد. برفتم دیدم که شخصى در خیمه نشسته و ملازمان وى به پاى ایستاده و پیش وى شمعى افروختهاند. و وى مرا نمىشناخت و من وى را نمىشناختم. چون مرا در میان ملازمان خود دید، برخاست و پیش من آمد و دست مرا بگرفت و گفت: حاجت تو چیست؟ حال شیخ را با وى بگفتم. فى الحال دارویى حاضر کرد و به من داد و با من بیرون آمد، و خادم شمع را همراه مىآورد. ترسیدم که شیخ آن را بیند و بیرون آید، سوگند بر وى دادم که: بازگرد! بازگشت. پیش شیخ آمدم و دارو آوردم، و آن اکرام و احترام که آن شخص کرده بود با شیخ گفتم. شیخ تبسّم کرد و گفت: اى فرزند! چون اضطراب ترا دیدم مرا بر تو شفقت آمد، لاجرم ترا اجازت دادم. چون آنجا رسیدى، ترسیدم که آن شخص که امیر آن موضع است به تو التفات ننماید و شرمنده شوى، از هیکل خود مجرّد شدم و به صورت وى بر آمدم و در موضع وى بنشستم. چون تو آمدى، ترا گرامى داشتم و کردم آنچه دیدى.»
در رساله اقبالیّه مذکور است که: «شیخ رکن الدّین علاء الدّوله- رحمه اللّه تعالى- گفته است که: آن روز که قافله در منى بود، یکى از مریدان شیخ شهاب الدّین سهروردى- قدّس اللّه تعالى روحه- آنجا بود. به زیارت وى رفتیم. الحقّ بس مردى عزیز بود. ساعتى بنشستیم، و از هر نوع سخنان مىرفت. از وى پرسیدیم که ما شنیدهایم که شیخ شهاب الدّین- قدّس سرّه- شیخ اوحد الدّین کرمانى را مبتدع خوانده و پیش خود نگذاشته است، راست است؟ آن پیر گفت: بلى، و من در آن مجمع در خدمت شیخ حاضر بودم که کسى ذکر شیخ اوحد الدّین مىکرد، فرمود که: پیش من نام وى مبرید! او مبتدع است. اما روز دیگر هم در خدمت شیخ حاضر بودم که با شیخ گفتند که: این سخن را شیخ اوحد الدّین شنیده و گفته که: هر چند شیخ مرا مبتدع گفت، امّا مرا این مفاخرت بس که نام من بر زبان شیخ رفت. و در این معنى بیتى عربى گفته است و آن بیت این است:
ما ساءنی ذکراک لی بمساءه |
|
بل سرّنی أنّی خطرت ببالکا |
|
|
|
شیخ شهاب الدّین- قدّس سرّه- خلق وى را تحسین کرد.»
مىتواند بود که مراد شیخ شهاب الدّین- قدّس سرّه- به ابتداع وى آن بوده باشد که مىگویند وى در شهود حقیقت توسّل به مظاهر صورى مىکرده، و جمال مطلق را در صور مقیّدات مشاهده مىنموده، چنانکه گذشت که شیخ شمس الدّین تبریزى- قدّس سرّه- از وى پرسید که: «در چه کارى؟» گفت: «ماه را در طشت آب مىبینم.» پس شیخ شمس الدّین گفت:
«اگر بر قفا دمل ندارى چرا بر آسمان نمىبینى؟» و پیش مولانا جلال الدّین رومى- قدّس سرّه- گفتند که: «وى شاهد باز بود، امّا پاکباز بود.» خدمت مولوى فرمود که: «کاش کردى وگذشتى.» و این رباعى وى هم بر این معنى دلالت مىکند:
زان مىنگرم به چشم سر در صورت |
|
زیرا که ز معنى است اثر در صورت |
|
|
|
این عالم صورت است و ما در صوریم |
|
معنى نتوان دید مگر در صورت |
|
|
|
و در بعض تواریخ مذکور است که: «چون وى در سماع گرم شدى، پیراهن امردان چاک کردى و سینه به سینه ایشان باز نهادى. چون به بغداد رسید، خلیفه پسرى صاحب جمال داشت. چون آن پسر این سخن بشنید، گفت: او مبتدع است و کافر، اگر از این گونه حرکتى کند وى را بکشم. چون سماع گرم شد، شیخ به کرامت دریافت، گفت:
سهل است مرا بر سر خنجر بودن |
|
در پاى مراد دوست بىسر بودن |
|
|
|
تو آمدهاى که کافرى را بکشى |
|
غازى چو تویى رواست کافر بودن |
|
|
|
پسر خلیفه سر بر پاى شیخ نهاد و مرید شد.»
قال بعض الکبراء- قدّس اللّه تعالى اسرارهم-: «نزد اهل تحقیق و توحید این است که کامل آن کسى بود که جمال مطلق حقّ- سبحانه- در مظاهر کونى حسّى مشاهده کند به بصر، همچنان که مشاهده مىکند در مظاهر روحانى به بصیرت. یشاهدون بالبصیره الجمال المطلق المعنوىّ بما یعاینون بالبصر الحسن المقیّد الصّورىّ. و جمال باکمال حقّ- سبحانه- دو اعتبار دارد:
یکى اطلاق که آن حقیقت جمال ذاتى است من حیث هى هى، و عارف این جمال مطلق را در فناى فى اللّه- سبحانه- مشاهده تواند کرد، و یکى دیگر مقیّد و آن از حکم تنزّل حاصل آید در مظاهر حسّیّه یا روحانیّه. پس عارف اگر حسن بیند چنین بیند و جمال را جمال حق داند متنزّل شده به مراتب کونیّه، و غیر عارف را که چنین نظر نباشد باید که به خوبان ننگرد تا به هاویه حیرت درنماند.»
و قال ایضا: «و از اهل طریق کسانىاند که در عشق به مظاهر و صور زیبا مقیّدند، و چون سالک در صدد عدم ترقّى باشد و در معرض احتجاب بود، چنانکه بعضى از بزرگان- قدّس اللّه تعالى ارواحهم- از آن استعاذت کرده اند و فرموده اند: نعوذ باللّه من التّنکّر بعد التعرّف، و من الحجاب بعد التّجلّى. و تعلّق این حرکت حبّى نسبت به این سالک از صورتى ظاهر حسّى که به صفت حسن موصوف بود تجاوز نکند، هر چند شهود و کشف مقیّدش دست داده بود. و اگر آن تعلّق ومیل حبّى از صورتى منقطع شود به صورتى دیگر که به حسن آراسته باشد پیوند گیرد و دایما در کشاکش بماند، تعلّق و میل به صورت فتح باب حرمان و فتنه و آفت و خذلان او شود، اعاذنا اللّه- عزّ و جلّ- و سائر الصّالحین من شرّ ذلک.»
حسن ظنّ بلکه صدق اعتقاد نسبت به جماعتى از اکابر چون شیخ احمد غزّالى و شیخ اوحد الدّین کرمانى و شیخ فخر الدّین عراقى- قدّس اللّه تعالى اسرارهم- که به مطالعه جمال مظاهر صورى حسّى اشتغال مىنمودهاند، آن است که ایشان در آنجا مشاهده جمال مطلق حقّ- سبحانه- مىکردهاند و به صور حسّى مقیّد نبودهاند، و اگر از بعض کبرا نسبت به ایشان انکارى واقع شده است، مقصود از آن آن بوده باشد که محجوبان آن را دستورى نسازند و قیاس حال خود بر حال ایشان نکنند و جاویدان در حضیض خذلان و اسفل السّافلین طبیعت نمانند. و اللّه تعالى أعلم باسرارهم.
و خدمت شیخ اوحد الدّین را نظمهاى لطیف است، از مثنوى و غیره. در آخر کتاب مصباح الارواح مىگوید:
تا جنبش دست هست مادام |
|
سایه متحرّک است ناکام |
|
|
|
چون سایه ز دست یافت مایه |
|
پس نیست خود اندر اصل سایه |
|
|
|
چیزى که وجود او به خود نیست |
|
هستیش نهادن از خرد نیست |
|
|
|
هست است، و لیک هست مطلق |
|
نزدیک حکیم نیست جز حقّ |
|
|
|
هستى که به حقّ قوام دارد |
|
او نیست و لیک نام دارد |
|
|
|
بر نقش خود است فتنه نقّاش |
|
کس نیست در این میان تو خوش باش |
|
|
|
خود گفت حقیقت و خود اشنید |
|
زان روى که خود نمود و خود دید |
|
|
|
پس باد یقین که نیست و اللّه |
|
موجود حقیقیى سوى اللّه |
|
|
|
و من رباعیّاته، قدّس اللّه تعالى روحه:
اوحد در دل مىزنى آخر دل کو؟ |
|
عمرى است که راه مىروى منزل کو؟ |
|
|
|
در دنیى دون بىوفا مىگردى |
|
پنجاه و دو چلّه داشتى حاصل کو؟ |
|
|
|
جز نیستى تو نیست هستى به خداى |
|
اى هشیاران خوش است مستى به خداى |
|
|
|
گر زانکه بتى بحق پرستى روزى |
|
حقّا که رسى ز بتپرستى به خداى |
|
|
|
اسرار حقیقت نشود حل به سؤال |
|
نى نیز به درباختن حشمت و مال |
|
|
|
تا خون نکنى دیده و دل پنجه سال |
|
هرگز ندهند راهت از قال به حال |
|
|
|
ذاتم ز وفاى حرف بیرون ز حد است |
|
وز چشمه لطف آب حیاتم مدد است |
|
|
|
علّت ز احد به اوحد آمد حرفى |
|
علّت بگذار کاینک اوحد احد است |
|
|
|
آن کس که چو حق حقیقت حق بشناخت |
|
او کى روزى به گفتوگویى پرداخت؟ |
|
|
|
از بىخبرى بود نشان دادن از او |
|
گنگ است و کر و کور هر آن کش بشناخت |
|
|
|
[۱]
[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫
خطا: فرم تماس پیدا نشد.